عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷ - قناد
تا نمود آن دلبر قناد شکر خند را
ریختم جام عسل را آب کردم قند را
از حجاب او نبات از شیشه سر بیرون نکرد
نیشکر برید از غیرت ز خود پیوند را
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲ - کلال
آن کلال امرد که او را بود منزل جان و دل
خانه بردم ماند دستش در میان آب و گل
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳ - پا یکی
پا یکی امرد چلیم نقره یی بر کف رسید
آتش سودای او دود از دماغ او کشید
سوختم مانند تماکو چو نی بر لب نهاد
آتشم گل کرد و از خاکسترم سنبل دمید
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۹ - اسپند سوز
دلبر اسپندسوزم بود با من در ستیز
خانه خود بردم و تا صبح کردم جست و خیز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷۷ - ماشکار
ماشکار امرد بود چون سرو سبز و خوش ادا
عاشقان را ساخته سودای خالش پیش پا
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۰ - کاغذ گر
بدن آن نگار کاغذ گر
کاغذ مهر کرده را ماند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۸۵ - لچک دوز
تا لچک دوزی شده زنجیر مو را دلپسند
شد سر پست لچک دوزان ز سودایش بلند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۴ - کاتب
شوخ کاتب کرد امشب بر کف دستم رقم
نیست در خاطر تو را اندیشه از لوح و قلم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۳ - فیل بان
آن نگار فیل بان سبز است و شیرین چون نبات
عاشقان را کرده سودای رخ او فیل مات
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۵ - ملتقچی
چون فتیله بس که ملتقچی پر از تاب رفت
عاشقان خویش را فریاد کرد و خواب رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۸ - سه تاری
شوخ سه تاری مرا هر روز می گردد دچار
لیک می آید به سوی خانه ام شبهای تار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۰ - بربند باف
دلبر بربندبافم را رگ جهانهاست تار
روز و شب باشد به عشاقان خود در عین کار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۵ - میرشکار
شوخ میرشکار دارد طبل بار خوشنوا
خانه من آمد و شد طبل بارش بی صدا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
چه مایه میدهد اردی‌بهشت بستان را
که میزند به صفا طعنه باغ رضوان را
کدام جلوه به گلشن کند چنین دلکش
نوای زیر و بم بلبل خوش الحان را
اگر ز داغ دل عاشقان نشان جویی
برو به باغ و ببین لاله‌های نعمان را
زهی مقدر بی‌مثل و صانع بیچون
که از جماد بر آرد ثبات الوان را
ترانهٔ و من الماء کل شیئی حی
از آبشار به رقص آورد سخندان را
چو نرگس آنکه قدح کش بود در این ایام
به عالمی ندهد گوشهٔ گلستان را
صغیر معرفت واجبت بود واجب
نتیجه‌گر طلبی کارگاه امکان را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
جهان که هر دی و هر نوبهار گرید و خندد
بروزگار من و عهد یار گرید و خندد
خوش است گریهٔ مینا و خندهٔ لب ساغر
علی الخصوص که در لاله زار گرید و خندد
خطاست گریه و بیهوده است خنده آنکس
که جز بفرقت و وصل نگار گرید و خندد
خوش آنکه یار چو پروانه‌ام ببزم محبت
بسوزد و بغمم شمع وار گرید و خندد
بحال زار من است و بیاد روی نگارم
چنین که ابر و چمن در بهار گرید و خندد
مخند بر من اگر بیخودانه گریم و خندم
اسیر عشق نه از اختیار گرید و خندد
صغیر ره ندهد بی سبب بخود غم و شادی
عتاب و مهر چو بیند ز یار گرید و خندد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
چه غم که رفت ز من در ره تو جان و تنی
فدای همچو توئی صدهزار همچو منی
رخت گلست و قدت سرو و طره‌ات سنبل
نیافریده از این خوبتر خدا چمنی
هر آنکه زلف سیه دید بر عذاز تو گفت
بروی تخت سلیمان نشسته اهرمنی
چه حاجتم به ختا و ختن که طرهٔ تو
پدید کرده ز هر سوختائی و ختنی
برون ز کوی تو حال دل مرا داند
غریب در بدر دور مانده از وطنی
بزیر تیغ تو عریان شوند مشتاقان
بجای آنکه بپوشند خویش را کفنی
به شهر عشق بهر کوچه بگذرم بینم
به ره فتاده سری یا به خون طپیده تنی
تهی ز عشق سری نیست زانکه می‌نگرم
بدست هرکسی از زلف دلبری رسنی
بعشقبازی از آن دل نهاده است صغیر
که به ز عشق ندیده است در زمانه فنی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹
رفت سوی خانه چون بنمود روی خویش را
تا نماید بر غریبان راه کوی خویش را
در نیابم لذتی از همزبانیهای یار
بس که می یابم پریشان، گفت وگوی خویش را
آن پری از من گریزان است و من از انفعال
می کنم پنهان ز مردم جست وجوی خویش را
بس که ورزیدم به او بیگانگی، نزدیک شد
کآشنای خود کنم، بیگانه خوی خویش را
با وجود وصل، در دل حسرت دیدار ماند
بس که یار از ناز برمی تافت روی خویش را
عالمی شد همچو میلی آهوی سر در کمند
چون گشوده از هم کمند مشکبوی خویش را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
گویم چو حال خود به تو، تغییر حال چیست
از من که آشنای توام انفعال چیست
از بس که شوق گفت و شنید است با توام
پرسم جواب، اگرچه ندانم سوال چیست
تا افکند حسود مرا از خیال یار
گوید زمان ، زمان که تو را در خیال چیست
گر آشنایی تو به اغیار گرم نیست
چون حرف آشنا شنوی،‌ انفعال چیست
میلی گذشت یار ز من مست و سرگران
حالم خراب دید و نپرسید حال چیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دلم به غمزه آن شوخ دلربا چه کند
به زیر تیغ بلا، صید مبتلا چه کند
به مدعای دل آن به که ملتفت نشود
وگرنه با دل بسیار مدعا چه کند
حیای عشق نشود مانع از نظاره مشوق
دمی که شوق هجوم آورد حیا چه کند
مدار کارکنان کرشمه را بیکار
بگو که فتنه چه پردازد و بلا چه کند
بدار بهر خدا دست از دعا میلی
به طالعی که نگونسار شد، دعا چه کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
او درین نظاره کز تن جان محزون می‌رود
من به این خوشدل که جان دشوار بیرون می‌رود
هر که می‌آید پی نظاره جان کندنم
می‌کند نفرت که با حال دگرگون می‌رود
آن شکار تیر کاری خورده‌ام کز قتل من
عمرها رفت و هنوز از زخمها خون می‌رود
با کدام امیدواری،‌ حیرتی دارم که دل
بر سر راهش درین ایام، افزون می‌رود
با چنین جذبی که بیرون می‌کشم از خانه‌اش
گر نگردم بی‌خبر، از پیش من چون می‌رود؟
از کششهای کمند شوق بیرون ماندگان
هر زمان از بزم، بی‌تابانه بیرون می‌رود
وه چه شوق است این، که میلی می‌کشد زان تندخو
بهر یک دیدار صد آزار و ممنون می‌رود