عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
دیشب صنمی وعده بازارم کرد
در بند دو زلف خود گرفتارم کرد
سیگار بدست شاد و خندان بگذشت
دلسوخته چون کاغذ سیگارم کرد
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
لب جز لب سیگار بدان لب نرسد
هرگز کسی از لبش بمطلب نرسد
دلریش و درون سوخته و خاک شده
تا کس نشود، لبش بدان لب نرسد
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
هر شب که دو سنبل تو آشفته شود
دو نرگس نیم مست تو خفته شود
آن مطلب ناگفته ما گفته شود
وان گوهر نا سفته تو سفته شود
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
ما را بجهان گوشه ابروی تو بس
در مزرع جان، خوشه از موی تو بس
از خرمن عمر، دانه خال تو به
وز کشت امید، گندم روی تو بس
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
بر گوشه طره تو آن دانه خال
افتاده بچین نافه ای از ناف غزال
یکدانه و صد هزار دامش در پی
یک خوشه، هزار خوشه چین از دنبال
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
زلفت فتد ار بکف پریشش سازم
آشفته چو حال دل خویشش سازم
خایم لب لعل تو بدندان چندانک
چونین دل ریش خویش، ریشش سازم
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
میخواست دلت که بیدل و دین باشم
بیعقل و وفا و هوش و تمکین باشم
باز آ که چنانم که دلت میخواهد
مپسند دگر که بدتر از این باشم
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
قربان تو و طبع ملول تو شوم
قربان تو و رد و قبول تو شوم
تا چند کنی اصول بازی با من
قربان تو و فقه و اصول تو شوم
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ما با تو یکی جان بدرون دو تنیم
یا همچو یکی تن بدو تا پیرهنیم
من با تو در این میان نشاید گفتن
آسوده ز سودای تو و ماو منیم
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
رسوای سر کوچه و بازارم کن
چندانکه همی توانی، آزارم کن
منصور صفت بر زبر دارم کن
هر عشوه که داری، همه در کارم کن
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ایجان جهان حبیب را قهر مکن
رسوای جهان و شهره شهر مکن
لب بر لب تو ساعتکی خوش داریم
این یک لب بوسرا بما زهر مکن
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
آن سنبل و گل بهم در آمیخته بین
زان چشم، هزار فتنه انگیخته بین
یک لحظه بسوی چشم و ابروش نگر
شمشیر بدست مست آهیخته بین
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ای سنبل تو همیشه تاب آلوده
وی نرگس تو همیشه خواب آلوده
جز لعل لبان تو ندیدم هرگز
در عالم، آتشی بآب آلوده
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
تا چند بتا تو سرکشی خو داری
تا کی جانا گره بر ابر و داری
این روی سیه میشود، این موی سپید
ناز اینهمه گر بروی یا مو داری
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جان ها فدای دیدن دیدار بوالوفا
کردند انبیا همه در کار بوالوفا
دانسته اند قصه الله اشتری
چون یوسفند در سر بازار بوالوفا
حق در وفای بنده مدارا کند بسی
ناید ز بی وفائی ما عار بوالوفا
شب تا بروز ناله وافغان آه ماست
چون بلبلان مست به گلزار بوالوفا
مهر و وفاست کار خداوند لاینام
بنگر شبی به دیده ی دیدار بوالوفا
در ذره ذره بین رخ او را در آفتاب
کوهی مباش غافل از اسرار بوالوفا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹
شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا
زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا
چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی
بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا
دیدم عیان بدیده او آن جمال را
او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا
جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد
آخر بخنده های شکر بار جان فزا
لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من
می خورد و مست از لب خود داد بوسها
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سوختم پروانه سان از شمع رخسار شما
باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما
صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف
تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما
آفتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع
ذره ذره هر چه دیدم بود دیدار شما
خود اناالحق گفتی و خود را بدار آویختی
فاش دیدند جمله بغداد اسرار شما
حسن رویت جلوه می کرد و چشمت میخرید
خود فروشی بود دیدم نقد بازار شما
خود الست ربکم گفتی و خود گفتی بلی
واحد القهار شد اثبات گفتار شما
خون چکید از دیده کوهی چو ابر نوبهار
می‌خورد خون جگر از لعل خونخوار شما
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چون پریشان است زلف یار ما
جز پریشانی نباشد کار ما
او به هر صورت که بنماید جمال
هم بدان معنی بود اظهار ما
گفت آن خورشید مهرویان ببین
در دل هر ذره ای، دیدار ما
گفتم او را من نیم جمله توئی
گفت آری ماگل و تو خار ما
گفت دانی آفتاب و ماه چیست
لمعه ی از روی پر انوار ما
یک شبی می گفت آن شمع طراز
سوختی از عشق آتش بار ما
او بود خورشید و ما چون سایه ایم
این بود ابحار و ثم الدار ما
ساغر می داد و ما را مست کرد
گفت کوهی فاش کن اسرار ما
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
دوشم از غیب می رسید خطاب
که ز درد درون بنوش شراب
گفتم ای جان جمله جانها
خوردن می کجا است رای ثواب
گفت هی هی غلط چرا کردی
نیست جز جام و باده روح حجاب
جزو کل چون شنید وصل دلم
ناله کردم که هی بیا به شتاب
آمد آن دلربا و پیش آورد
از لب لعل باده ی عناب
دل کوهی چو دید ساقی را
جاودان الست مست خراب
تو را ای مه سر ماه است امشب
که چشم دیده در راه است امشب
تنم محو است وجان و سینه سر نیز
که جانم پیش از آن شاه است امشب
به زلف خود برآور جانم از تن
که یوسف در تک چاه است امشب
شب بدر است و مهر و ماه قابل
مقام لی مع الله است امشب
از این نوری که امشب تافت بر ما
همه ذرات آگاه است امشب
چون نور از رخ خورشید گیرد
شب اللهست و بالله است امشب
چو کوهی لعل او را در دهان دید
دو عالم پیش او کاه است امشب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
گر من از عشق جگر خوار بنالم چه عجب
یا ز جور و ستم یار بنالم چه عجب
به هوای گل رخسار تو ای سرو بلند
گر چه بلبل بچمن زار بنالم چه عجب
جگرم خون شد و از دیده برویم افتاد
گر بجان از دل بیمار بنالم چه عجب
در خم زلف سیه کار تو چون دربندم
زار چون مرغ شب تار بنالم چه عجب
می نوازی چه نی و می کشی از ناز مرا
وه که از پرده ی پندار بنالم چه عجب
سوختم ز آتش هجران تو ای ماه اگر
بهر یک دیدن دیدار بنالم چه عجب
دید کوهی که خدا گریه و زاری طلبد
گفت گر بر در جبار بنالم چه عجب