عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جان ها فدای دیدن دیدار بوالوفا
کردند انبیا همه در کار بوالوفا
دانسته اند قصه الله اشتری
چون یوسفند در سر بازار بوالوفا
حق در وفای بنده مدارا کند بسی
ناید ز بی وفائی ما عار بوالوفا
شب تا بروز ناله وافغان آه ماست
چون بلبلان مست به گلزار بوالوفا
مهر و وفاست کار خداوند لاینام
بنگر شبی به دیده ی دیدار بوالوفا
در ذره ذره بین رخ او را در آفتاب
کوهی مباش غافل از اسرار بوالوفا
کردند انبیا همه در کار بوالوفا
دانسته اند قصه الله اشتری
چون یوسفند در سر بازار بوالوفا
حق در وفای بنده مدارا کند بسی
ناید ز بی وفائی ما عار بوالوفا
شب تا بروز ناله وافغان آه ماست
چون بلبلان مست به گلزار بوالوفا
مهر و وفاست کار خداوند لاینام
بنگر شبی به دیده ی دیدار بوالوفا
در ذره ذره بین رخ او را در آفتاب
کوهی مباش غافل از اسرار بوالوفا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹
شب رفته ایم در سر زلف توچون صبا
زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا
چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی
بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا
دیدم عیان بدیده او آن جمال را
او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا
جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد
آخر بخنده های شکر بار جان فزا
لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من
می خورد و مست از لب خود داد بوسها
زلفت به تاب گفت که درویش مرحبا
چشمش بغمزه گفت چرا دیر آمدی
بکداختم چو آب ز الطاف بوالوفا
دیدم عیان بدیده او آن جمال را
او بدنهان نشسته چو مردم بچشم حا
جانرا بکشت چشمش و در حال زنده کرد
آخر بخنده های شکر بار جان فزا
لب بر لبم نهاد و زبان دردهان من
می خورد و مست از لب خود داد بوسها
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سوختم پروانه سان از شمع رخسار شما
باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما
صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف
تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما
آفتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع
ذره ذره هر چه دیدم بود دیدار شما
خود اناالحق گفتی و خود را بدار آویختی
فاش دیدند جمله بغداد اسرار شما
حسن رویت جلوه می کرد و چشمت میخرید
خود فروشی بود دیدم نقد بازار شما
خود الست ربکم گفتی و خود گفتی بلی
واحد القهار شد اثبات گفتار شما
خون چکید از دیده کوهی چو ابر نوبهار
میخورد خون جگر از لعل خونخوار شما
باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما
صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف
تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما
آفتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع
ذره ذره هر چه دیدم بود دیدار شما
خود اناالحق گفتی و خود را بدار آویختی
فاش دیدند جمله بغداد اسرار شما
حسن رویت جلوه می کرد و چشمت میخرید
خود فروشی بود دیدم نقد بازار شما
خود الست ربکم گفتی و خود گفتی بلی
واحد القهار شد اثبات گفتار شما
خون چکید از دیده کوهی چو ابر نوبهار
میخورد خون جگر از لعل خونخوار شما
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چون پریشان است زلف یار ما
جز پریشانی نباشد کار ما
او به هر صورت که بنماید جمال
هم بدان معنی بود اظهار ما
گفت آن خورشید مهرویان ببین
در دل هر ذره ای، دیدار ما
گفتم او را من نیم جمله توئی
گفت آری ماگل و تو خار ما
گفت دانی آفتاب و ماه چیست
لمعه ی از روی پر انوار ما
یک شبی می گفت آن شمع طراز
سوختی از عشق آتش بار ما
او بود خورشید و ما چون سایه ایم
این بود ابحار و ثم الدار ما
ساغر می داد و ما را مست کرد
گفت کوهی فاش کن اسرار ما
جز پریشانی نباشد کار ما
او به هر صورت که بنماید جمال
هم بدان معنی بود اظهار ما
گفت آن خورشید مهرویان ببین
در دل هر ذره ای، دیدار ما
گفتم او را من نیم جمله توئی
گفت آری ماگل و تو خار ما
گفت دانی آفتاب و ماه چیست
لمعه ی از روی پر انوار ما
یک شبی می گفت آن شمع طراز
سوختی از عشق آتش بار ما
او بود خورشید و ما چون سایه ایم
این بود ابحار و ثم الدار ما
ساغر می داد و ما را مست کرد
گفت کوهی فاش کن اسرار ما
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
دوشم از غیب می رسید خطاب
که ز درد درون بنوش شراب
گفتم ای جان جمله جانها
خوردن می کجا است رای ثواب
گفت هی هی غلط چرا کردی
نیست جز جام و باده روح حجاب
جزو کل چون شنید وصل دلم
ناله کردم که هی بیا به شتاب
آمد آن دلربا و پیش آورد
از لب لعل باده ی عناب
دل کوهی چو دید ساقی را
جاودان الست مست خراب
تو را ای مه سر ماه است امشب
که چشم دیده در راه است امشب
تنم محو است وجان و سینه سر نیز
که جانم پیش از آن شاه است امشب
به زلف خود برآور جانم از تن
که یوسف در تک چاه است امشب
شب بدر است و مهر و ماه قابل
مقام لی مع الله است امشب
از این نوری که امشب تافت بر ما
همه ذرات آگاه است امشب
چون نور از رخ خورشید گیرد
شب اللهست و بالله است امشب
چو کوهی لعل او را در دهان دید
دو عالم پیش او کاه است امشب
که ز درد درون بنوش شراب
گفتم ای جان جمله جانها
خوردن می کجا است رای ثواب
گفت هی هی غلط چرا کردی
نیست جز جام و باده روح حجاب
جزو کل چون شنید وصل دلم
ناله کردم که هی بیا به شتاب
آمد آن دلربا و پیش آورد
از لب لعل باده ی عناب
دل کوهی چو دید ساقی را
جاودان الست مست خراب
تو را ای مه سر ماه است امشب
که چشم دیده در راه است امشب
تنم محو است وجان و سینه سر نیز
که جانم پیش از آن شاه است امشب
به زلف خود برآور جانم از تن
که یوسف در تک چاه است امشب
شب بدر است و مهر و ماه قابل
مقام لی مع الله است امشب
از این نوری که امشب تافت بر ما
همه ذرات آگاه است امشب
چون نور از رخ خورشید گیرد
شب اللهست و بالله است امشب
چو کوهی لعل او را در دهان دید
دو عالم پیش او کاه است امشب
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
گر من از عشق جگر خوار بنالم چه عجب
یا ز جور و ستم یار بنالم چه عجب
به هوای گل رخسار تو ای سرو بلند
گر چه بلبل بچمن زار بنالم چه عجب
جگرم خون شد و از دیده برویم افتاد
گر بجان از دل بیمار بنالم چه عجب
در خم زلف سیه کار تو چون دربندم
زار چون مرغ شب تار بنالم چه عجب
می نوازی چه نی و می کشی از ناز مرا
وه که از پرده ی پندار بنالم چه عجب
سوختم ز آتش هجران تو ای ماه اگر
بهر یک دیدن دیدار بنالم چه عجب
دید کوهی که خدا گریه و زاری طلبد
گفت گر بر در جبار بنالم چه عجب
یا ز جور و ستم یار بنالم چه عجب
به هوای گل رخسار تو ای سرو بلند
گر چه بلبل بچمن زار بنالم چه عجب
جگرم خون شد و از دیده برویم افتاد
گر بجان از دل بیمار بنالم چه عجب
در خم زلف سیه کار تو چون دربندم
زار چون مرغ شب تار بنالم چه عجب
می نوازی چه نی و می کشی از ناز مرا
وه که از پرده ی پندار بنالم چه عجب
سوختم ز آتش هجران تو ای ماه اگر
بهر یک دیدن دیدار بنالم چه عجب
دید کوهی که خدا گریه و زاری طلبد
گفت گر بر در جبار بنالم چه عجب