عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱ - تمامت کتاب الموطد الکریم
ای حیات دل حسام الدین بسی
میل میجوشد به قسم سادسی
گشت از جذب چو تو علامهیی
در جهان گردان حسامی نامهیی
پیشکش میآرمت ای معنوی
قسم سادس در تمام مثنوی
شش جهت را نور ده زین شش صحف
کی یطوف حوله من لم یطف
عشق را با پنج و با شش کار نیست
مقصد او جز که جذب یار نیست
بوک فیما بعد دستوری رسد
رازهای گفتنی گفته شود
یا بیانی که بود نزدیکتر
زین کنایات دقیق مستتر
راز جز با رازدان انباز نیست
راز اندر گوش منکر راز نیست
لیک دعوت وارد است از کردگار
با قبول و ناقبول او را چه کار؟
نوح نهصد سال دعوت مینمود
دم به دم انکار قومش میفزود
هیچ از گفتن عنان واپس کشید؟
هیچ اندر غار خاموشی خزید؟
گفت از بانگ و علالای سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان؟
یا شب مهتاب از غوغای سگ
سست گردد بدر را در سیر تگ؟
مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسی بر خلقت خود میتند
هر کسی را خدمتی داده قضا
در خور آن گوهرش در ابتلا
چون که نگذارد سگ آن نعرهی سقم
من مهم سیران خود را چون هلم؟
چون که سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی بود
قهر سرکه لطف همچون انگبین
کین دو باشد رکن هر اسکنجبین
انگبین گر پای کم آرد ز خل
آید آن اسکنجبین اندر خلل
قوم بر وی سرکهها میریختند
نوح را دریا فزون میریخت قند
قند او را بد مدد از بحر جود
پس ز سرکهی اهل عالم میفزود
واحد کالالف کی بود آن ولی
بلکه صد قرن است آن عبدالعلی
خم که از دریا درو راهی شود
پیش او جیحونها زانو زند
خاصه این دریا که دریاها همه
چون شنیدند این مثال و دمدمه
شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل
که قرین شد نام اعظم با اقل
در قران این جهان با آن جهان
این جهان از شرم میگردد جهان
این عبارت تنگ و قاصر رتبت است؟
ورنه خس را با اخص چه نسبت است؟
زاغ در رز نعرهٔ زاغان زند
بلبل از آواز خوش کی کم کند؟
پس خریداراست هر یک را جدا
اندرین بازار یفعل ما یشا
نقل خارستان غذای آتش است
بوی گل قوت دماغ سرخوش است
گر پلیدی پیش ما رسوا بود
خوک و سگ را شکر و حلوا بود
گر پلیدان این پلیدیها کنند
آبها بر پاک کردن میتنند
گرچه ماران زهرافشان میکنند
ورچه تلخانمان پریشان میکنند
نحلها بر کوه و کندو و شجر
مینهند از شهد انبار شکر
زهرها هرچند زهری میکنند
زود تریاقاتشان بر میکنند
این جهان جنگ است کل چون بنگری
ذره با ذره چو دین با کافری
آن یکی ذره همی پرد به چب
وآن دگر سوی یمین اندر طلب
ذرهیی بالا و آن دیگر نگون
جنگ فعلیشان ببین اندر رکون
جنگ فعلی هست از جنگ نهان
زین تخالف آن تخالف را بدان
ذرهیی کان محو شد در آفتاب
جنگ او بیرون شد از وصف و حساب
چون ز ذره محو شد نفس و نفس
جنگش اکنون جنگ خورشیداست بس
رفت از وی جنبش طبع و سکون
از چه ؟ ازانا الیه راجعون
ما به بحر تو ز خود راجع شدیم
وز رضاع اصل مسترضع شدیم
در فروع راه ای مانده ز غول
لاف کم زن از اصول ای بیاصول
جنگ ما و صلح ما در نور عین
نیست از ما هست بین اصبعین
جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول
در میان جزوها حربیست هول
این جهان زین جنگ قایم میبود
در عناصر درنگر تا حل شود
چار عنصر چاراستون قوی ست
که بدیشان سقف دنیا مستویست
هرستونی اشکنندهی آن دگر
استن آب اشکنندهی آن شرر
پس بنای خلق بر اضداد بود
لاجرم ما جنگی ییم از ضر و سود
هست احوالم خلاف همدگر
هر یکی با هم مخالف در اثر
چون که هر دم راه خود را میزنم
با دگر کس سازگاری چون کنم؟
موج لشکرهای احوالم ببین
هر یکی با دیگری در جنگ و کین
مینگر در خود چنین جنگ گران
پس چه مشغولی به جنگ دیگران؟
یا مگر زین جنگ حقت وا خرد
در جهان صلح یک رنگت برد
آن جهان جز باقی و آباد نیست
زان که آن ترکیب از اضداد نیست
این تفانی از ضد آید ضد را
چون نباشد ضد نبود جز بقا
نفی ضد کرد از بهشت آن بینظیر
که نباشد شمس و ضدش زمهریر
هست بیرنگی اصول رنگها
صلحها باشد اصول جنگ ها
آن جهان است اصل این پرغم وثاق
وصل باشد اصل هر هجر و فراق
این مخالف از چهایم ای خواجه ما؟
وز چه زاید وحدت این اعداد را؟
زان که ما فرعیم و چار اضداد اصل
خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل
گوهر جان چون ورای فصلهاست
خوی او این نیست خوی کبریاست
جنگها بین کان اصول صلح هاست
چون نبی که جنگ او بهر خداست
غالب است و چیر در هر دو جهان
شرح این غالب نگنجد در دهان
آب جیحون را اگر نتوان کشید
هم ز قدر تشنگی نتوان برید
گر شدی عطشان بحر معنوی
فرجهیی کن در جزیرهی مثنوی
فرجه کن چندان که اندر هر نفس
مثنوی را معنوی بینی و بس
باد که را ز آب جو چون وا کند
آب یکرنگی خود پیدا کند
شاخهای تازهٔ مرجان ببین
میوههای رسته ز آب جان ببین
چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود
آن همه بگذارد و دریا شود
حرفگو و حرفنوش و حرفها
هر سه جان گردند اندر انتها
ناندهنده و نانستان و نانپاک
ساده گردند از صور گردند خاک
لیک معنیشان بود در سه مقام
در مراتب هم ممیز هم مدام
خاک شد صورت ولی معنی نشد
هر که گوید شد تو گویش نه نشد
در جهان روح هر سه منتظر
گه ز صورت هارب و گه مستقر
امر آید در صور رو در رود
باز هم زامرش مجرد میشود
پس له الخلق و له الامرش بدان
خلق صورت امر جان راکب بر آن
راکب و مرکوب در فرمان شاه
جسم بر درگاه وجان در بارگاه
چونک خواهد که آب آید در سبو
شاه گوید جیش جان را که ارکبوا
باز جانها را چو خواند در علو
بانگ آید از نقیبان که انزلوا
بعد ازین باریک خواهد شد سخن
کم کن آتش هیزمش افزون مکن
تا نجوشد دیگهای خرد زود
دیگ ادراکات خرد است و فرود
پاک سبحانی که سیبستان کند
در غمام حرفشان پنهان کند
زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی
پردهیی کز سیب ناید غیر بوی
باری افزون کش تو این بو را به هوش
تا سوی اصلت برد بگرفته گوش
بو نگهدار و بپرهیز از زکام
تن بپوش از باد و بود سرد عام
تا نینداید مشامت را ز اثر
ای هواشان از زمستان سردتر
چون جمادند و فسرده و تن شگرف
میجهد انفاسشان از تل برف
چون زمین زین برف در پوشد کفن
تیغ خورشید حسامالدین بزن
هین برآر از شرق سیفالله را
گرم کن زان شرق این درگاه را
برف را خنجر زند آن آفتاب
سیلها ریزد ز کهها بر تراب
زان که لا شرقیست و لا غربیست او
با منجم روز و شب حربیست او
که چرا جز من نجوم بیهدی
قبله کردی از لئیمی و عمی؟
ناخوشت ناید مقال آن امین
در نبی که لا احب الا فلین
از قزح در پیش مه بستی کمر
زان همیرنجی ز وانشق القمر
منکری این را که شمس کورت
شمس پیش توست اعلی مرتبت
از ستاره دیده تصریف هوا
ناخوشت آید اذا النجم هوی
خود مؤثرتر نباشد مه زنان
ای بسا نان که ببرد عرق جان
خود مؤثرتر نباشد زهره زآب
ای بسا آبا که کرد او تن خراب
مهر آن در جان توست و پند دوست
میزند بر گوش تو بیرون پوست
پند ما در تو نگیرد ای فلان
پند تو در ما نگیرد هم بدان
جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست
که مقالید السموات آن اوست
این سخن همچون ستارهست و قمر
لیک بیفرمان حق ندهد اثر
این ستارهی بیجهت تاثیر او
میزند بر گوشهای وحیجو
کی بیایید از جهت تا بیجهات
تا ندرا ند شما را گرگ مات
آن چنان که لمعهٔ درپاش اوست
شمس دنیا در صفت خفاش اوست
هفت چرخ ازرقی در رق اوست
پیک ماه اندر تب و در دق اوست
زهره چنگ مسئله در وی زده
مشتری با نقد جان پیش آمده
در هوای دستبوس او زحل
لیک خود را مینبیند از محل
دست و پا مریخ چندین خست ازو
وان عطارد صد قلم بشکست ازو
با منجم این همه انجم به جنگ
کی رها کرده تو جان بگزیده رنگ
جان وی است و ما همه رنگ و رقوم
کوکب هر فکر او جان نجوم
فکر کو؟ آن جا همه نوراست پاک
بهر توست این لفظ فکر ای فکرناک
هر ستاره خانه دارد در علا
هیچ خانه در نگنجد نجم ما
جای سوز اندر مکان کی در رود؟
نور نامحدود را حد کی بود؟
لیک تمثیلی و تصویری کنند
تا که دریابد ضعیفی عشقمند
مثل نبود لیک باشد آن مثال
تا کند عقل مجمد را گسیل
عقل سر تیزاند لیکن پای سست
زان که دل ویران شدهست و تن درست
عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ
فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ
صدرشان در وقت دعوی همچو شرق
صبرشان در وقت تقوی همچو برق
عالمی اندر هنرها خودنما
همچو عالم بیوفا وقت وفا
وقت خودبینی نگنجد در جهان
در گلوی تنگ گم گشته چو نان
این همه اوصافشان نیکو شود
بد نماند چون که نیکوجو شود
گر منی گنده بود همچون منی
چون به جان پیوست یابد روشنی
هر جمادی که کند رو در نبات
از درخت بخت او روید حیات
هر نباتی کان به جان رو آورد
خضروار از چشمهٔ حیوان خورد
باز جان چون رو سوی جانان نهد
رخت را در عمر بیپایان نهد
میل میجوشد به قسم سادسی
گشت از جذب چو تو علامهیی
در جهان گردان حسامی نامهیی
پیشکش میآرمت ای معنوی
قسم سادس در تمام مثنوی
شش جهت را نور ده زین شش صحف
کی یطوف حوله من لم یطف
عشق را با پنج و با شش کار نیست
مقصد او جز که جذب یار نیست
بوک فیما بعد دستوری رسد
رازهای گفتنی گفته شود
یا بیانی که بود نزدیکتر
زین کنایات دقیق مستتر
راز جز با رازدان انباز نیست
راز اندر گوش منکر راز نیست
لیک دعوت وارد است از کردگار
با قبول و ناقبول او را چه کار؟
نوح نهصد سال دعوت مینمود
دم به دم انکار قومش میفزود
هیچ از گفتن عنان واپس کشید؟
هیچ اندر غار خاموشی خزید؟
گفت از بانگ و علالای سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان؟
یا شب مهتاب از غوغای سگ
سست گردد بدر را در سیر تگ؟
مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسی بر خلقت خود میتند
هر کسی را خدمتی داده قضا
در خور آن گوهرش در ابتلا
چون که نگذارد سگ آن نعرهی سقم
من مهم سیران خود را چون هلم؟
چون که سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی بود
قهر سرکه لطف همچون انگبین
کین دو باشد رکن هر اسکنجبین
انگبین گر پای کم آرد ز خل
آید آن اسکنجبین اندر خلل
قوم بر وی سرکهها میریختند
نوح را دریا فزون میریخت قند
قند او را بد مدد از بحر جود
پس ز سرکهی اهل عالم میفزود
واحد کالالف کی بود آن ولی
بلکه صد قرن است آن عبدالعلی
خم که از دریا درو راهی شود
پیش او جیحونها زانو زند
خاصه این دریا که دریاها همه
چون شنیدند این مثال و دمدمه
شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل
که قرین شد نام اعظم با اقل
در قران این جهان با آن جهان
این جهان از شرم میگردد جهان
این عبارت تنگ و قاصر رتبت است؟
ورنه خس را با اخص چه نسبت است؟
زاغ در رز نعرهٔ زاغان زند
بلبل از آواز خوش کی کم کند؟
پس خریداراست هر یک را جدا
اندرین بازار یفعل ما یشا
نقل خارستان غذای آتش است
بوی گل قوت دماغ سرخوش است
گر پلیدی پیش ما رسوا بود
خوک و سگ را شکر و حلوا بود
گر پلیدان این پلیدیها کنند
آبها بر پاک کردن میتنند
گرچه ماران زهرافشان میکنند
ورچه تلخانمان پریشان میکنند
نحلها بر کوه و کندو و شجر
مینهند از شهد انبار شکر
زهرها هرچند زهری میکنند
زود تریاقاتشان بر میکنند
این جهان جنگ است کل چون بنگری
ذره با ذره چو دین با کافری
آن یکی ذره همی پرد به چب
وآن دگر سوی یمین اندر طلب
ذرهیی بالا و آن دیگر نگون
جنگ فعلیشان ببین اندر رکون
جنگ فعلی هست از جنگ نهان
زین تخالف آن تخالف را بدان
ذرهیی کان محو شد در آفتاب
جنگ او بیرون شد از وصف و حساب
چون ز ذره محو شد نفس و نفس
جنگش اکنون جنگ خورشیداست بس
رفت از وی جنبش طبع و سکون
از چه ؟ ازانا الیه راجعون
ما به بحر تو ز خود راجع شدیم
وز رضاع اصل مسترضع شدیم
در فروع راه ای مانده ز غول
لاف کم زن از اصول ای بیاصول
جنگ ما و صلح ما در نور عین
نیست از ما هست بین اصبعین
جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول
در میان جزوها حربیست هول
این جهان زین جنگ قایم میبود
در عناصر درنگر تا حل شود
چار عنصر چاراستون قوی ست
که بدیشان سقف دنیا مستویست
هرستونی اشکنندهی آن دگر
استن آب اشکنندهی آن شرر
پس بنای خلق بر اضداد بود
لاجرم ما جنگی ییم از ضر و سود
هست احوالم خلاف همدگر
هر یکی با هم مخالف در اثر
چون که هر دم راه خود را میزنم
با دگر کس سازگاری چون کنم؟
موج لشکرهای احوالم ببین
هر یکی با دیگری در جنگ و کین
مینگر در خود چنین جنگ گران
پس چه مشغولی به جنگ دیگران؟
یا مگر زین جنگ حقت وا خرد
در جهان صلح یک رنگت برد
آن جهان جز باقی و آباد نیست
زان که آن ترکیب از اضداد نیست
این تفانی از ضد آید ضد را
چون نباشد ضد نبود جز بقا
نفی ضد کرد از بهشت آن بینظیر
که نباشد شمس و ضدش زمهریر
هست بیرنگی اصول رنگها
صلحها باشد اصول جنگ ها
آن جهان است اصل این پرغم وثاق
وصل باشد اصل هر هجر و فراق
این مخالف از چهایم ای خواجه ما؟
وز چه زاید وحدت این اعداد را؟
زان که ما فرعیم و چار اضداد اصل
خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل
گوهر جان چون ورای فصلهاست
خوی او این نیست خوی کبریاست
جنگها بین کان اصول صلح هاست
چون نبی که جنگ او بهر خداست
غالب است و چیر در هر دو جهان
شرح این غالب نگنجد در دهان
آب جیحون را اگر نتوان کشید
هم ز قدر تشنگی نتوان برید
گر شدی عطشان بحر معنوی
فرجهیی کن در جزیرهی مثنوی
فرجه کن چندان که اندر هر نفس
مثنوی را معنوی بینی و بس
باد که را ز آب جو چون وا کند
آب یکرنگی خود پیدا کند
شاخهای تازهٔ مرجان ببین
میوههای رسته ز آب جان ببین
چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود
آن همه بگذارد و دریا شود
حرفگو و حرفنوش و حرفها
هر سه جان گردند اندر انتها
ناندهنده و نانستان و نانپاک
ساده گردند از صور گردند خاک
لیک معنیشان بود در سه مقام
در مراتب هم ممیز هم مدام
خاک شد صورت ولی معنی نشد
هر که گوید شد تو گویش نه نشد
در جهان روح هر سه منتظر
گه ز صورت هارب و گه مستقر
امر آید در صور رو در رود
باز هم زامرش مجرد میشود
پس له الخلق و له الامرش بدان
خلق صورت امر جان راکب بر آن
راکب و مرکوب در فرمان شاه
جسم بر درگاه وجان در بارگاه
چونک خواهد که آب آید در سبو
شاه گوید جیش جان را که ارکبوا
باز جانها را چو خواند در علو
بانگ آید از نقیبان که انزلوا
بعد ازین باریک خواهد شد سخن
کم کن آتش هیزمش افزون مکن
تا نجوشد دیگهای خرد زود
دیگ ادراکات خرد است و فرود
پاک سبحانی که سیبستان کند
در غمام حرفشان پنهان کند
زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی
پردهیی کز سیب ناید غیر بوی
باری افزون کش تو این بو را به هوش
تا سوی اصلت برد بگرفته گوش
بو نگهدار و بپرهیز از زکام
تن بپوش از باد و بود سرد عام
تا نینداید مشامت را ز اثر
ای هواشان از زمستان سردتر
چون جمادند و فسرده و تن شگرف
میجهد انفاسشان از تل برف
چون زمین زین برف در پوشد کفن
تیغ خورشید حسامالدین بزن
هین برآر از شرق سیفالله را
گرم کن زان شرق این درگاه را
برف را خنجر زند آن آفتاب
سیلها ریزد ز کهها بر تراب
زان که لا شرقیست و لا غربیست او
با منجم روز و شب حربیست او
که چرا جز من نجوم بیهدی
قبله کردی از لئیمی و عمی؟
ناخوشت ناید مقال آن امین
در نبی که لا احب الا فلین
از قزح در پیش مه بستی کمر
زان همیرنجی ز وانشق القمر
منکری این را که شمس کورت
شمس پیش توست اعلی مرتبت
از ستاره دیده تصریف هوا
ناخوشت آید اذا النجم هوی
خود مؤثرتر نباشد مه زنان
ای بسا نان که ببرد عرق جان
خود مؤثرتر نباشد زهره زآب
ای بسا آبا که کرد او تن خراب
مهر آن در جان توست و پند دوست
میزند بر گوش تو بیرون پوست
پند ما در تو نگیرد ای فلان
پند تو در ما نگیرد هم بدان
جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست
که مقالید السموات آن اوست
این سخن همچون ستارهست و قمر
لیک بیفرمان حق ندهد اثر
این ستارهی بیجهت تاثیر او
میزند بر گوشهای وحیجو
کی بیایید از جهت تا بیجهات
تا ندرا ند شما را گرگ مات
آن چنان که لمعهٔ درپاش اوست
شمس دنیا در صفت خفاش اوست
هفت چرخ ازرقی در رق اوست
پیک ماه اندر تب و در دق اوست
زهره چنگ مسئله در وی زده
مشتری با نقد جان پیش آمده
در هوای دستبوس او زحل
لیک خود را مینبیند از محل
دست و پا مریخ چندین خست ازو
وان عطارد صد قلم بشکست ازو
با منجم این همه انجم به جنگ
کی رها کرده تو جان بگزیده رنگ
جان وی است و ما همه رنگ و رقوم
کوکب هر فکر او جان نجوم
فکر کو؟ آن جا همه نوراست پاک
بهر توست این لفظ فکر ای فکرناک
هر ستاره خانه دارد در علا
هیچ خانه در نگنجد نجم ما
جای سوز اندر مکان کی در رود؟
نور نامحدود را حد کی بود؟
لیک تمثیلی و تصویری کنند
تا که دریابد ضعیفی عشقمند
مثل نبود لیک باشد آن مثال
تا کند عقل مجمد را گسیل
عقل سر تیزاند لیکن پای سست
زان که دل ویران شدهست و تن درست
عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ
فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ
صدرشان در وقت دعوی همچو شرق
صبرشان در وقت تقوی همچو برق
عالمی اندر هنرها خودنما
همچو عالم بیوفا وقت وفا
وقت خودبینی نگنجد در جهان
در گلوی تنگ گم گشته چو نان
این همه اوصافشان نیکو شود
بد نماند چون که نیکوجو شود
گر منی گنده بود همچون منی
چون به جان پیوست یابد روشنی
هر جمادی که کند رو در نبات
از درخت بخت او روید حیات
هر نباتی کان به جان رو آورد
خضروار از چشمهٔ حیوان خورد
باز جان چون رو سوی جانان نهد
رخت را در عمر بیپایان نهد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲ - سال سایل از مرغی کی بر سر ربض شهری نشسته باشد سر او فاضلترست و عزیزتر و شریفتر و مکرمتر یا دم او و جواب دادن واعظ سایل را به قدر فهم او
واعظی را گفت روزی سایلی
کی تو منبر را سنیتر قایلی
یک سؤالستم بگو ای ذو لباب
اندرین مجلس سؤالم را جواب
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و از دم کدامینش به است؟
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده
روی او از دم او میدان که به
ور سوی شهراست دم رویش به ده
خاک آن دم باش و از رویش بجه
مرغ با پر میپرد تا آشیان
پر مردم همت است ای مردمان
عاشقی کالوده شد در خیر و شر
خیر و شر منگر تو در همت نگر
باز اگر باشد سپید و بینظیر
چونکه صیدش موش باشد شد حقیر
ور بود جغدی و میل او به شاه
او سر بازاست منگر در کلاه
آدمی بر قد یک طشت خمیر
بر فزود از آسمان و از اثیر
هیچ کرمنا شنید این آسمان؟
که شنید این آدمی پر غمان؟
بر زمین و چرخ عرضه کرد کس
خوبی و عقل و عبارات و هوس؟
جلوه کردی هیچ تو بر آسمان
خوبی روی و اصابت در گمان؟
پیش صورتهای حمام ای ولد
عرضه کردی هیچ سیماندام خود؟
بگذری زان نقشهای همچو حور
جلوه آری با عجوز نیمکور
در عجوزه چیست کایشان را نبود؟
که تو را زان نقشها با خود ربود؟
تو نگویی من بگویم در بیان
عقل و حس و درک و تدبیراست و جان
در عجوزه جان آمیزشکنی ست
صورت گرمابهها را روح نیست
صورت گرمابه گر جنبش کند
در زمان او از عجوزت بر کند
جان چه باشد؟ با خبر از خیر و شر
شاد با احسان و گریان از ضرر
چون سر و ماهیت جان مخبراست
هر که او آگاهتر با جانتراست
روح را تاثیر آگاهی بود
هر که را این بیش اللهی بود
چون خبرها هست بیرون زین نهاد
باشد این جانها در آن میدان جماد
جان اول مظهر درگاه شد
جان جان خود مظهر الله شد
آن ملایک جمله عقل و جان بدند
جان نو آمد که جسم آن بدند
از سعادت چون بر آن جان بر زدند
همچو تن آن روح را خادم شدند
آن بلیس از جان از آن سر برده بود
یک نشد با جان که عضو مرده بود
چون نبودش آن فدای آن نشد
دست بشکسته مطیع جان نشد
جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست
کان به دست اوست تواند کرد هست
سر دیگر هست کو گوش دگر؟
طوطییی کو مستعد آن شکر؟
طوطیان خاص را قندیست ژرف
طوطیان عام از آن خور بسته طرف
کی چشد درویش صورت زان زکات؟
معنی است آن نه فعولن فاعلات
از خر عیسی دریغش نیست قند
لیک خر آمد به خلقت که پسند
قند خر را گر طرب انگیختی
پیش خر قنطار شکر ریختی
معنی نختم علی افواههم
این شناس این است رهرو را مهم
تا ز راه خاتم پیغامبران
بوک بر خیزد ز لب ختم گران
ختمهایی کانبیا بگذاشتند
آن به دین احمدی برداشتند
قفلهای ناگشاده مانده بود
از کف انا فتحنا برگشود
او شفیع است این جهان و آن جهان
این جهان زی دین و آن جا زی جنان
این جهان گوید که تو رهشان نما
وان جهان گوید که تو مهشان نما
پیشهاش اندر ظهور و در کمون
اهد قومی انهم لا یعلمون
باز گشته از دم او هر دو باب
در دو عالم دعوت او مستجاب
بهر این خاتم شدهست او که به جود
مثل او نه بود و نه خواهند بود
چون که در صنعت برد استاد دست
نه تو گویی ختم صنعت بر تواست؟
در گشاد ختمها تو خاتمی
در جهان روحبخشان حاتمی
هست اشارات محمد المراد
کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
صد هزاران آفرین بر جان او
بر قدوم و دور فرزندان او
آن خلیفه زادگان مقبلش
زادهاند از عنصر جان و دلش
گر ز بغداد و هری یا از ریاند
بیمزاج آب و گل نسل ویاند
شاخ گل هر جا که روید هم گل است
خم مل هر جا که جوشد هم مل است
گر ز مغرب بر زند خورشید سر
عین خورشید است نه چیز دگر
عیبچینان را ازین دم کور دار
هم به ستاری خود ای کردگار
گفت حق چشم خفاش بدخصال
بستهام من ز آفتاب بیمثال
از نظرهای خفاش کم و کاست
انجم آن شمس نیز اندر خفاست
کی تو منبر را سنیتر قایلی
یک سؤالستم بگو ای ذو لباب
اندرین مجلس سؤالم را جواب
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و از دم کدامینش به است؟
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده
روی او از دم او میدان که به
ور سوی شهراست دم رویش به ده
خاک آن دم باش و از رویش بجه
مرغ با پر میپرد تا آشیان
پر مردم همت است ای مردمان
عاشقی کالوده شد در خیر و شر
خیر و شر منگر تو در همت نگر
باز اگر باشد سپید و بینظیر
چونکه صیدش موش باشد شد حقیر
ور بود جغدی و میل او به شاه
او سر بازاست منگر در کلاه
آدمی بر قد یک طشت خمیر
بر فزود از آسمان و از اثیر
هیچ کرمنا شنید این آسمان؟
که شنید این آدمی پر غمان؟
بر زمین و چرخ عرضه کرد کس
خوبی و عقل و عبارات و هوس؟
جلوه کردی هیچ تو بر آسمان
خوبی روی و اصابت در گمان؟
پیش صورتهای حمام ای ولد
عرضه کردی هیچ سیماندام خود؟
بگذری زان نقشهای همچو حور
جلوه آری با عجوز نیمکور
در عجوزه چیست کایشان را نبود؟
که تو را زان نقشها با خود ربود؟
تو نگویی من بگویم در بیان
عقل و حس و درک و تدبیراست و جان
در عجوزه جان آمیزشکنی ست
صورت گرمابهها را روح نیست
صورت گرمابه گر جنبش کند
در زمان او از عجوزت بر کند
جان چه باشد؟ با خبر از خیر و شر
شاد با احسان و گریان از ضرر
چون سر و ماهیت جان مخبراست
هر که او آگاهتر با جانتراست
روح را تاثیر آگاهی بود
هر که را این بیش اللهی بود
چون خبرها هست بیرون زین نهاد
باشد این جانها در آن میدان جماد
جان اول مظهر درگاه شد
جان جان خود مظهر الله شد
آن ملایک جمله عقل و جان بدند
جان نو آمد که جسم آن بدند
از سعادت چون بر آن جان بر زدند
همچو تن آن روح را خادم شدند
آن بلیس از جان از آن سر برده بود
یک نشد با جان که عضو مرده بود
چون نبودش آن فدای آن نشد
دست بشکسته مطیع جان نشد
جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست
کان به دست اوست تواند کرد هست
سر دیگر هست کو گوش دگر؟
طوطییی کو مستعد آن شکر؟
طوطیان خاص را قندیست ژرف
طوطیان عام از آن خور بسته طرف
کی چشد درویش صورت زان زکات؟
معنی است آن نه فعولن فاعلات
از خر عیسی دریغش نیست قند
لیک خر آمد به خلقت که پسند
قند خر را گر طرب انگیختی
پیش خر قنطار شکر ریختی
معنی نختم علی افواههم
این شناس این است رهرو را مهم
تا ز راه خاتم پیغامبران
بوک بر خیزد ز لب ختم گران
ختمهایی کانبیا بگذاشتند
آن به دین احمدی برداشتند
قفلهای ناگشاده مانده بود
از کف انا فتحنا برگشود
او شفیع است این جهان و آن جهان
این جهان زی دین و آن جا زی جنان
این جهان گوید که تو رهشان نما
وان جهان گوید که تو مهشان نما
پیشهاش اندر ظهور و در کمون
اهد قومی انهم لا یعلمون
باز گشته از دم او هر دو باب
در دو عالم دعوت او مستجاب
بهر این خاتم شدهست او که به جود
مثل او نه بود و نه خواهند بود
چون که در صنعت برد استاد دست
نه تو گویی ختم صنعت بر تواست؟
در گشاد ختمها تو خاتمی
در جهان روحبخشان حاتمی
هست اشارات محمد المراد
کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
صد هزاران آفرین بر جان او
بر قدوم و دور فرزندان او
آن خلیفه زادگان مقبلش
زادهاند از عنصر جان و دلش
گر ز بغداد و هری یا از ریاند
بیمزاج آب و گل نسل ویاند
شاخ گل هر جا که روید هم گل است
خم مل هر جا که جوشد هم مل است
گر ز مغرب بر زند خورشید سر
عین خورشید است نه چیز دگر
عیبچینان را ازین دم کور دار
هم به ستاری خود ای کردگار
گفت حق چشم خفاش بدخصال
بستهام من ز آفتاب بیمثال
از نظرهای خفاش کم و کاست
انجم آن شمس نیز اندر خفاست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴ - مناجات و پناه جستن به حق از فتنهٔ اختیار و از فتنهٔ اسباب اختیار کی سماوات و ارضین از اختیار و اسباب اختیار شکوهیدند و ترسیدند و خلقت آدمی مولع افتاد بر طلب اختیار و اسباب اختیار خویش چنانک بیمار باشد خود را اختیار کم بیند صحت خواهد کی سبب اختیارست تا اختیارش بیفزاید و منصب خواهد تا اختیارش بیفزاید و مهبط قهر حق در امم ماضیه فرط اختیار و اسباب اختیار بوده است هرگز فرعون بینوا کس ندیده است
اولم این جزر و مد از تو رسید
ورنه ساکن بود این بحر ای مجید
هم از آن جا کین تردد دادیام
بیتردد کن مرا هم از کرم
ابتلایم میکنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلایت چون اناث
تا به کی این ابتلا؟ یا رب مکن
مذهبیام بخش و دهمذهب مکن
اشتریام لاغری و پشت ریش
ز اختیار همچو پالانشکل خویش
این کژاوه گه شود این سو گران
آن کژاوه گه شود آن سو کشان
بفکن از من حمل ناهموار را
تا ببینم روضهٔ ابرار را
همچو آن اصحاب کهف از باغ جود
میچرم ایقاظ نی بل هم رقود
خفته باشم بر یمین یا بر یسار
برنگردم جز چو گو بیاختیار
هم به تقلیب تو تا ذات الیمین
یا سوی ذات الشمال ای رب دین
صد هزاران سال بودم در مطار
همچو ذرات هوا بیاختیار
گر فراموشم شدهست آن وقت و حال
یادگارم هست در خواب ارتحال
میرهم زین چارمیخ چارشاخ
میجهم در مسرح جان زین مناخ
شیر آن ایام ماضیهای خود
میچشم از دایهٔ خواب ای صمد
جمله عالم ز اختیار و هست خود
میگریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وا رهند
ننگ خمر و زمر بر خود مینهند
جمله دانسته کای این هستی فخ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
نفس را زان نیستی وا میکشی
زان که بیفرمان شد اندر بیهشی
لیس للجن و لا للانس ان
ینفذوا من حبس اقطار الزمن
لا نفوذ الا بسلطان الهدی
من تجاویف السموات العلی
لا هدی الا بسلطان یقی
من حراس الشهب روح المتقی
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک؟ این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محراب ایاز
گرچه او خود شاه را محبوب بود
ظاهر و باطن لطیف و خوب بود
گشته بیکبر و ریا و کینه یی
حسن سلطان را رخش آیینهیی
چون که از هستی خود او دور شد
منتهای کار او محمود بد
زان قویتر بود تمکین ایاز
که ز خوف کبر کردی احتراز
او مهذب گشته بود و آمده
کبر را و نفس را گردن زده
یا پی تعلیم میکرد آن حیل
یا برای حکمتی دور از وجل
یا که دید چارقش زان شد پسند
کز نسیم نیستی هستیست بند
تا گشاید دخمه کان بر نیستیست
تا بیاید آن نسیم عیش و زیست
ملک و مال و اطلس این مرحله
هست بر جان سبکرو سلسله
سلسلهی زرین بدید و غره گشت
ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
صورتش جنت به معنی دوزخی
افعییی پر زهر و نقشش گلرخی
گرچه مؤمن را سقر ندهد ضرر
لیک هم بهتر بود زان جا گذر
گرچه دوزخ دور دارد زو نکال
لیک جنت به ورا فی کل حال
الحذر ای ناقصان زین گلرخی
که به گاه صحبت آمد دوزخی
ورنه ساکن بود این بحر ای مجید
هم از آن جا کین تردد دادیام
بیتردد کن مرا هم از کرم
ابتلایم میکنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلایت چون اناث
تا به کی این ابتلا؟ یا رب مکن
مذهبیام بخش و دهمذهب مکن
اشتریام لاغری و پشت ریش
ز اختیار همچو پالانشکل خویش
این کژاوه گه شود این سو گران
آن کژاوه گه شود آن سو کشان
بفکن از من حمل ناهموار را
تا ببینم روضهٔ ابرار را
همچو آن اصحاب کهف از باغ جود
میچرم ایقاظ نی بل هم رقود
خفته باشم بر یمین یا بر یسار
برنگردم جز چو گو بیاختیار
هم به تقلیب تو تا ذات الیمین
یا سوی ذات الشمال ای رب دین
صد هزاران سال بودم در مطار
همچو ذرات هوا بیاختیار
گر فراموشم شدهست آن وقت و حال
یادگارم هست در خواب ارتحال
میرهم زین چارمیخ چارشاخ
میجهم در مسرح جان زین مناخ
شیر آن ایام ماضیهای خود
میچشم از دایهٔ خواب ای صمد
جمله عالم ز اختیار و هست خود
میگریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وا رهند
ننگ خمر و زمر بر خود مینهند
جمله دانسته کای این هستی فخ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
نفس را زان نیستی وا میکشی
زان که بیفرمان شد اندر بیهشی
لیس للجن و لا للانس ان
ینفذوا من حبس اقطار الزمن
لا نفوذ الا بسلطان الهدی
من تجاویف السموات العلی
لا هدی الا بسلطان یقی
من حراس الشهب روح المتقی
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک؟ این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محراب ایاز
گرچه او خود شاه را محبوب بود
ظاهر و باطن لطیف و خوب بود
گشته بیکبر و ریا و کینه یی
حسن سلطان را رخش آیینهیی
چون که از هستی خود او دور شد
منتهای کار او محمود بد
زان قویتر بود تمکین ایاز
که ز خوف کبر کردی احتراز
او مهذب گشته بود و آمده
کبر را و نفس را گردن زده
یا پی تعلیم میکرد آن حیل
یا برای حکمتی دور از وجل
یا که دید چارقش زان شد پسند
کز نسیم نیستی هستیست بند
تا گشاید دخمه کان بر نیستیست
تا بیاید آن نسیم عیش و زیست
ملک و مال و اطلس این مرحله
هست بر جان سبکرو سلسله
سلسلهی زرین بدید و غره گشت
ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
صورتش جنت به معنی دوزخی
افعییی پر زهر و نقشش گلرخی
گرچه مؤمن را سقر ندهد ضرر
لیک هم بهتر بود زان جا گذر
گرچه دوزخ دور دارد زو نکال
لیک جنت به ورا فی کل حال
الحذر ای ناقصان زین گلرخی
که به گاه صحبت آمد دوزخی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷ - در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحلهای الا من عصم الله
چون بپیوستی بدان ای زینهار
چند نالی در ندامت زار زار
نام میری و وزیری و شهی
در نهانش مرگ و درد و جاندهی
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نه که بر گردن برند
جمله را حمال خود خواهد کفور
چون سوار مرده آرندش به گور
بر جنازه هر که را بینی به خواب
فارس منصب شود عالی رکاب
زان که آن تابوت بر خلق است بار
بار بر خلقان فکندند این کبار
بار خود بر کس منه بر خویش نه
سروری را کم طلب درویش به
مرکب اعناق مردم را مپا
تا نیاید نقرست اندر دو پا
مرکبی را کآخرش تو ده دهی
که به شهری مانی و ویراندهی
ده دهش اکنون که چون شهرت نمود
تا نباید رخت در ویران گشود
ده دهش اکنون که صد بستانت هست
تا نگردی عاجز و ویرانپرست
گفت پیغامبر که جنت از اله
گر همیخواهی ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی من کفیلم مر تو را
جنت الماوی و دیدار خدا
آن صحابی زین کفالت شد عیار
تا یکی روزی که گشته بد سوار
تازیانه از کفش افتاد راست
خود فرو آمد ز کس آن را نخواست
آن که از دادش نیاید هیچ بد
داند و بیخواهشی خود میدهد
ور به امر حق بخواهی آن رواست
آن چنان خواهش طریق انبیاست
بد نماند چون اشارت کرد دوست
کفرایمان شد چو کفر از بهر اوست
هر بدی که امر او پیش آورد
آن ز نیکوهای عالم بگذرد
زان صدف گر خسته گردد نیز پوست
ده مده که صد هزاران در دروست
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی شاه و هممزاج بازگرد
باز رو در کان چو زر دهدهی
تا رهد دستان تو از دهدهی
صورتی را چون به دل ره میدهند
از ندامت آخرش ده میدهند
دزد را کان قطع تلخی میزهد
ذوق دزدی را چو زن ده میدهد
ده بدادن دیدی از دست حزین
ده بدادن زین بریده دست بین
هم چنان قلاب و خونی و لوند
وقت تلخی عیش را ده میدهند
توبه می آرند هم پروانه وار
باز نسیان می کشدشان سوی کار
همچو پروانه ز دورآن نار را
نور دید و بست آن سو بار را
چون بیامد سوخت پرش را گریخت
باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت
بار دگر برگمان و طمع سود
خویش زد برآتش آن شمع زود
بار دیگرسوخت هم واپس بجست
باز کردش حرص دل ناسی و مست
آن زمان کزسوختن وا میجهد
همچو هند و شمع را ده میدهد
کی رخت تابان چو ماه شب فروز
وی به صحبت کاذب و مغرور سوز
باز از یادش رود توبه و انین
کاوهن الرحمن کید الکاذبین
چند نالی در ندامت زار زار
نام میری و وزیری و شهی
در نهانش مرگ و درد و جاندهی
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نه که بر گردن برند
جمله را حمال خود خواهد کفور
چون سوار مرده آرندش به گور
بر جنازه هر که را بینی به خواب
فارس منصب شود عالی رکاب
زان که آن تابوت بر خلق است بار
بار بر خلقان فکندند این کبار
بار خود بر کس منه بر خویش نه
سروری را کم طلب درویش به
مرکب اعناق مردم را مپا
تا نیاید نقرست اندر دو پا
مرکبی را کآخرش تو ده دهی
که به شهری مانی و ویراندهی
ده دهش اکنون که چون شهرت نمود
تا نباید رخت در ویران گشود
ده دهش اکنون که صد بستانت هست
تا نگردی عاجز و ویرانپرست
گفت پیغامبر که جنت از اله
گر همیخواهی ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی من کفیلم مر تو را
جنت الماوی و دیدار خدا
آن صحابی زین کفالت شد عیار
تا یکی روزی که گشته بد سوار
تازیانه از کفش افتاد راست
خود فرو آمد ز کس آن را نخواست
آن که از دادش نیاید هیچ بد
داند و بیخواهشی خود میدهد
ور به امر حق بخواهی آن رواست
آن چنان خواهش طریق انبیاست
بد نماند چون اشارت کرد دوست
کفرایمان شد چو کفر از بهر اوست
هر بدی که امر او پیش آورد
آن ز نیکوهای عالم بگذرد
زان صدف گر خسته گردد نیز پوست
ده مده که صد هزاران در دروست
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی شاه و هممزاج بازگرد
باز رو در کان چو زر دهدهی
تا رهد دستان تو از دهدهی
صورتی را چون به دل ره میدهند
از ندامت آخرش ده میدهند
دزد را کان قطع تلخی میزهد
ذوق دزدی را چو زن ده میدهد
ده بدادن دیدی از دست حزین
ده بدادن زین بریده دست بین
هم چنان قلاب و خونی و لوند
وقت تلخی عیش را ده میدهند
توبه می آرند هم پروانه وار
باز نسیان می کشدشان سوی کار
همچو پروانه ز دورآن نار را
نور دید و بست آن سو بار را
چون بیامد سوخت پرش را گریخت
باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت
بار دگر برگمان و طمع سود
خویش زد برآتش آن شمع زود
بار دیگرسوخت هم واپس بجست
باز کردش حرص دل ناسی و مست
آن زمان کزسوختن وا میجهد
همچو هند و شمع را ده میدهد
کی رخت تابان چو ماه شب فروز
وی به صحبت کاذب و مغرور سوز
باز از یادش رود توبه و انین
کاوهن الرحمن کید الکاذبین
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹ - قصهای هم در تقریر این
شرفهیی بشنید در شب معتمد
برگرفت آتشزنه کاتش زند
دزد آمد آن زمان پیشش نشست
چون گرفت آن سوخته میکرد پست
مینهاد آن جا سر انگشت را
تا شود استارهٔ آتش فنا
خواجه میپنداشت کز خود میمرد
این نمیدید او که دزدش میکشد
خواجه گفت این سوخته نمناک بود
میمرد استاره از تریش زود
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش
میندید آتشکشی را پیش خویش
این چنین آتشکشی اندر دلش
دیدهٔ کافر نبیند از عمش
چون نمیداند دل دانندهیی
هست با گردنده گردانندهیی؟
چون نمیگویی که روز و شب به خود
بیخداوندی کی آید؟ کی رود؟
گرد معقولات میگردی ببین
این چنین بیعقلی خود ای مهین
خانه با بنا بود معقولتر
یا که بیبنا؟ بگو ای کمهنر
خط با کاتب بود معقولتر
یا که بیکاتب؟ بیندیش ای پسر
جیم گوش و عین چشم و میم فم
چون بود بیکاتبی ای متهم؟
شمع روشن بیز گیرانندهیی
یا بگیرانندهٔ دانندهیی؟
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا بگیرایی بصیر؟
پس چو دانستی که قهرت میکند
بر سرت دبوس محنت میزند
پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ
سوی او کش در هوا تیری خدنگ
همچو اسپاه مغول بر آسمان
تیر میانداز دفع نزع جان
یا گریز از وی اگر توانی برو
چون روی چون در کف اویی گرو؟
در عدم بودی نرستی از کفش
از کف او چون رهی ای دستخوش؟
آرزو جستن بود بگریختن
پیش عدلش خون تقوی ریختن
این جهان دام است و دانهش آرزو
در گریز از دامها روی آر زو
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضد آن دیدی فساد
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب
گر چه مفتیتان برون گوید خطوب
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین میبایدش
چون نتانی جست پس خدمت کنش
تا روی از حبس او در گلشنش
دم به دم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غوی
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب
کار خود را کی گذارد آفتاب؟
برگرفت آتشزنه کاتش زند
دزد آمد آن زمان پیشش نشست
چون گرفت آن سوخته میکرد پست
مینهاد آن جا سر انگشت را
تا شود استارهٔ آتش فنا
خواجه میپنداشت کز خود میمرد
این نمیدید او که دزدش میکشد
خواجه گفت این سوخته نمناک بود
میمرد استاره از تریش زود
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش
میندید آتشکشی را پیش خویش
این چنین آتشکشی اندر دلش
دیدهٔ کافر نبیند از عمش
چون نمیداند دل دانندهیی
هست با گردنده گردانندهیی؟
چون نمیگویی که روز و شب به خود
بیخداوندی کی آید؟ کی رود؟
گرد معقولات میگردی ببین
این چنین بیعقلی خود ای مهین
خانه با بنا بود معقولتر
یا که بیبنا؟ بگو ای کمهنر
خط با کاتب بود معقولتر
یا که بیکاتب؟ بیندیش ای پسر
جیم گوش و عین چشم و میم فم
چون بود بیکاتبی ای متهم؟
شمع روشن بیز گیرانندهیی
یا بگیرانندهٔ دانندهیی؟
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا بگیرایی بصیر؟
پس چو دانستی که قهرت میکند
بر سرت دبوس محنت میزند
پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ
سوی او کش در هوا تیری خدنگ
همچو اسپاه مغول بر آسمان
تیر میانداز دفع نزع جان
یا گریز از وی اگر توانی برو
چون روی چون در کف اویی گرو؟
در عدم بودی نرستی از کفش
از کف او چون رهی ای دستخوش؟
آرزو جستن بود بگریختن
پیش عدلش خون تقوی ریختن
این جهان دام است و دانهش آرزو
در گریز از دامها روی آر زو
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضد آن دیدی فساد
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب
گر چه مفتیتان برون گوید خطوب
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین میبایدش
چون نتانی جست پس خدمت کنش
تا روی از حبس او در گلشنش
دم به دم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غوی
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب
کار خود را کی گذارد آفتاب؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱ - مدافعهٔ امرا آن حجت را به شبههٔ جبریانه و جواب دادن شاه ایشان را
پس بگفتند آن امیران کین فنیست
از عنایت هاش کار جهد نیست
قسمت حقست مه را روی نغز
دادهٔ بخت است گل را بوی نغز
گفت سلطان بلکه آنچ از نفس زاد
ریع تقصیراست و دخل اجتهاد
ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربنا انا ظلمنا نفسنا؟
خود بگفتی کین گناه از نفس بود
چون قضا این بود حزم ما چه سود؟
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی؟
بل قضا حق است و جهد بنده حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق
در تردد ماندهایم اندر دو کار
این تردد کی بود بیاختیار؟
این کنم یا آن کنم او کی گود
که دو دست و پای او بسته بود؟
هیچ باشد این تردد بر سرم
که روم در بحر یا بالا پرم؟
این تردد هست که موصل روم
یا برای سحر تا بابل روم
پس تردد را بباید قدرتی
ورنه آن خنده بود بر سبلتی
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران؟
خون کند زید و قصاص او به عمر؟
میخورد عمرو و بر احمد حد خمر؟
گرد خود برگرد و جرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین
که نخواهد شد غلط پاداش میر
خصم را میداند آن میر بصیر
چون عسل خوردی نیامد تب به غیر
مزد روز تو نیامد شب به غیر
در چه کردی جهد کان وا تو نگشت؟
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت؟
فعل تو که زاید از جان و تنت
همچو فرزندت بگیرد دامنت
فعل را درغیب صورت میکنند
فعل دزدی را نه داری میزنند؟
دار کی ماند به دزدی؟ لیک آن
هست تصویر خدای غیبدان
در دل شحنه چو حق الهام داد
که چنین صورت بساز از بهر داد
تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داد و سزا؟
چون که حاکم این کند اندر گزین
چون کند حکم احکم این حاکمین؟
چون بکاری جو نروید غیرجو
قرض تو کردی ز که خواهد گرو؟
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
آن نظر در بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند
متهم کن نفس خود را ای فتی
متهم کم کن جزای عدل را
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
در فسون نفس کم شو غرهیی
کافتاب حق نپوشد ذرهیی
هست این ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار
از عنایت هاش کار جهد نیست
قسمت حقست مه را روی نغز
دادهٔ بخت است گل را بوی نغز
گفت سلطان بلکه آنچ از نفس زاد
ریع تقصیراست و دخل اجتهاد
ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربنا انا ظلمنا نفسنا؟
خود بگفتی کین گناه از نفس بود
چون قضا این بود حزم ما چه سود؟
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی؟
بل قضا حق است و جهد بنده حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق
در تردد ماندهایم اندر دو کار
این تردد کی بود بیاختیار؟
این کنم یا آن کنم او کی گود
که دو دست و پای او بسته بود؟
هیچ باشد این تردد بر سرم
که روم در بحر یا بالا پرم؟
این تردد هست که موصل روم
یا برای سحر تا بابل روم
پس تردد را بباید قدرتی
ورنه آن خنده بود بر سبلتی
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران؟
خون کند زید و قصاص او به عمر؟
میخورد عمرو و بر احمد حد خمر؟
گرد خود برگرد و جرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین
که نخواهد شد غلط پاداش میر
خصم را میداند آن میر بصیر
چون عسل خوردی نیامد تب به غیر
مزد روز تو نیامد شب به غیر
در چه کردی جهد کان وا تو نگشت؟
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت؟
فعل تو که زاید از جان و تنت
همچو فرزندت بگیرد دامنت
فعل را درغیب صورت میکنند
فعل دزدی را نه داری میزنند؟
دار کی ماند به دزدی؟ لیک آن
هست تصویر خدای غیبدان
در دل شحنه چو حق الهام داد
که چنین صورت بساز از بهر داد
تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داد و سزا؟
چون که حاکم این کند اندر گزین
چون کند حکم احکم این حاکمین؟
چون بکاری جو نروید غیرجو
قرض تو کردی ز که خواهد گرو؟
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
آن نظر در بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند
متهم کن نفس خود را ای فتی
متهم کم کن جزای عدل را
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
در فسون نفس کم شو غرهیی
کافتاب حق نپوشد ذرهیی
هست این ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲ - حکایت آن صیادی کی خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گل و لاله را کلهوار به سر فرو کشیده تا مرغان او را گیاه پندارند و آن مرغ زیرک بوی برد اندکی کی این آدمیست کی برین شکل گیاه ندیدم اما هم تمام بوی نبرد به افسون او مغرور شد زیرا در ادراک اول قاطعی نداشت در ادراک مکر دوم قاطعی داشت و هو الحرص و الطمع لا سیما عند فرط الحاجة و الفقر قال النبی صلی الله علیه و سلم کاد الفقر ان یکون کفرا
رفت مرغی در میان مرغزار
بود آن جا دام از بهر شکار
دانهٔ چندی نهاده بر زمین
وان صیاد آن جا نشسته درکمین
خویشتن پیچیده در برگ و گیاه
تا درافتد صید بیچاره ز راه
مرغک آمد سوی او از ناشناخت
پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت
گفت او را کیستی تو سبزپوش
در بیابان در میان این وحوش؟
گفت مرد زاهدم من منقطع
با گیاهی گشتم این جا مقتنع
زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش
زان که میدیدم اجل را پیش خویش
مرگ همسایه مرا واعظ شده
کسب و دکان مرا برهم زده
چون به آخر فرد خواهم ماندن
خو نباید کرد با هر مرد و زن
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
چو زنخ را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زنخ کمتر زنم
ای به زربفت و کمر آموخته
آخرستت جامهیی نادوخته
رو به خاک آریم کز وی رستهایم
دل چرا در بیوفایان بستهایم؟
جد و خویشان مان قدیمی چارطبع
ما به خویشی عاریت بستیم طبع
سالها همصحبتی و همدمی
با عناصر داشت جسم آدمی
روح او خود از نفوس و از عقول
روح اصول خویش را کرده نکول
از عقول و از نفوس پر صفا
نامه میآید به جان کی بیوفا
یارکان پنج روزه یافتی
رو ز یاران کهن برتافتی
کودکان گرچه که در بازی خوشند
شب کشانشان سوی خانه میکشند
شد برهنه وقت بازی طفل خرد
دزد از ناگه قبا و کفش برد
آن چنان گرم او به بازی در فتاد
کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد
شد شب و بازی او شد بیمدد
رو ندارد کو سوی خانه رود
نی شنیدی انما الدنیا لعب
باد دادی رخت و گشتی مرتعب
پیش از آن که شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفت و گو
من به صحرا خلوتی بگزیدهام
خلق را من دزد جامه دیدهام
نیم عمر از آرزوی دلستان
نیم عمر از غصههای دشمنان
جبه را برد آن کله را این ببرد
غرق بازی گشته ما چون طفل خرد
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خل هذا اللعب بسک لاتعد
هین سوار توبه شود در دزد رس
جامهها از دزد بستان باز پس
مرکب توبه عجایب مرکب است
بر فلک تازد به یک لحظه ز پست
لیک مرکب را نگه میدار از آن
کو بدزدید آن قبایت را نهان
تا ندزدد مرکبت را نیز هم
پاس دار این مرکبت را دم به دم
بود آن جا دام از بهر شکار
دانهٔ چندی نهاده بر زمین
وان صیاد آن جا نشسته درکمین
خویشتن پیچیده در برگ و گیاه
تا درافتد صید بیچاره ز راه
مرغک آمد سوی او از ناشناخت
پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت
گفت او را کیستی تو سبزپوش
در بیابان در میان این وحوش؟
گفت مرد زاهدم من منقطع
با گیاهی گشتم این جا مقتنع
زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش
زان که میدیدم اجل را پیش خویش
مرگ همسایه مرا واعظ شده
کسب و دکان مرا برهم زده
چون به آخر فرد خواهم ماندن
خو نباید کرد با هر مرد و زن
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
چو زنخ را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زنخ کمتر زنم
ای به زربفت و کمر آموخته
آخرستت جامهیی نادوخته
رو به خاک آریم کز وی رستهایم
دل چرا در بیوفایان بستهایم؟
جد و خویشان مان قدیمی چارطبع
ما به خویشی عاریت بستیم طبع
سالها همصحبتی و همدمی
با عناصر داشت جسم آدمی
روح او خود از نفوس و از عقول
روح اصول خویش را کرده نکول
از عقول و از نفوس پر صفا
نامه میآید به جان کی بیوفا
یارکان پنج روزه یافتی
رو ز یاران کهن برتافتی
کودکان گرچه که در بازی خوشند
شب کشانشان سوی خانه میکشند
شد برهنه وقت بازی طفل خرد
دزد از ناگه قبا و کفش برد
آن چنان گرم او به بازی در فتاد
کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد
شد شب و بازی او شد بیمدد
رو ندارد کو سوی خانه رود
نی شنیدی انما الدنیا لعب
باد دادی رخت و گشتی مرتعب
پیش از آن که شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفت و گو
من به صحرا خلوتی بگزیدهام
خلق را من دزد جامه دیدهام
نیم عمر از آرزوی دلستان
نیم عمر از غصههای دشمنان
جبه را برد آن کله را این ببرد
غرق بازی گشته ما چون طفل خرد
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خل هذا اللعب بسک لاتعد
هین سوار توبه شود در دزد رس
جامهها از دزد بستان باز پس
مرکب توبه عجایب مرکب است
بر فلک تازد به یک لحظه ز پست
لیک مرکب را نگه میدار از آن
کو بدزدید آن قبایت را نهان
تا ندزدد مرکبت را نیز هم
پاس دار این مرکبت را دم به دم
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۶ - حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را
گفت آن مرغ این سزای او بود
که فسون زاهدان را بشنود
گفت زاهد نه سزای آن نشاف
کو خورد مال یتیمان از گزاف
بعد از آن نوحهگری آغاز کرد
که فخ و صیاد لرزان شد ز درد
کز تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا میمال دست
زیر دست تو سرم را راحتیست
دست تو در شکربخشی آیتیست
سایهٔ خود از سر من برمدار
بیقرارم بیقرارم بیقرار
خوابها بیزار شد از چشم من
در غمت ای رشک سرو و یاسمن
گر نیم لایق چه باشد گر دمی
ناسزایی را بپرسی در غمی؟
مر عدم را خود چه استحقاق بود
که برو لطفت چنین درها گشود
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد
پنج حس ظاهر و پنج نهان
که بشر شد نطفهٔ مرده از آن
توبه بیتوفیقت ای نور بلند
چیست جز بر ریش توبه ریشخند؟
سبلتان توبه یک یک برکنی
توبه سایه است و تو ماه روشنی
ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم؟
چون گریزم؟ زان که بیتو زنده نیست
بیخداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زان که بیتو گشتهام از جان ملول
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم همچون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهیی؟
در کف شیر نری خونخوارهیی
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را میکند بیخورد و خواب
که بیا من باش یا همخوی من
تا ببینی در تجلی روی من
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی؟
خاک بودی طالب احیا شدی
گر ز بیسویت ندادهست او علف
چشم جانت چون بماندهست آن طرف؟
گربه بر سوراخ زان شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف
گربهٔ دیگر همیگردد به بام
کز شکار مرغ یابید او طعام
آن یکی را قبله شد جولاهگی
وان یکی حارس برای جامگی
وان یکی بیکار و رو در لامکان
که از آن سو دادی اش تو قوت جان
کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا شب ترحال بازی میکنند
خوابناکی کو ز یقظت میجهد
دایهٔ وسواس عشوهش میدهد
رو بخسب ای جان که نگذاریم ما
که کسی از خواب بجهاند تورا
هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب
همچو تشنه که شنود او بانگ آب
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران میرسم از آسمان
برجه ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آن گاه خواب؟
که فسون زاهدان را بشنود
گفت زاهد نه سزای آن نشاف
کو خورد مال یتیمان از گزاف
بعد از آن نوحهگری آغاز کرد
که فخ و صیاد لرزان شد ز درد
کز تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا میمال دست
زیر دست تو سرم را راحتیست
دست تو در شکربخشی آیتیست
سایهٔ خود از سر من برمدار
بیقرارم بیقرارم بیقرار
خوابها بیزار شد از چشم من
در غمت ای رشک سرو و یاسمن
گر نیم لایق چه باشد گر دمی
ناسزایی را بپرسی در غمی؟
مر عدم را خود چه استحقاق بود
که برو لطفت چنین درها گشود
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد
پنج حس ظاهر و پنج نهان
که بشر شد نطفهٔ مرده از آن
توبه بیتوفیقت ای نور بلند
چیست جز بر ریش توبه ریشخند؟
سبلتان توبه یک یک برکنی
توبه سایه است و تو ماه روشنی
ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم؟
چون گریزم؟ زان که بیتو زنده نیست
بیخداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زان که بیتو گشتهام از جان ملول
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم همچون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهیی؟
در کف شیر نری خونخوارهیی
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را میکند بیخورد و خواب
که بیا من باش یا همخوی من
تا ببینی در تجلی روی من
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی؟
خاک بودی طالب احیا شدی
گر ز بیسویت ندادهست او علف
چشم جانت چون بماندهست آن طرف؟
گربه بر سوراخ زان شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف
گربهٔ دیگر همیگردد به بام
کز شکار مرغ یابید او طعام
آن یکی را قبله شد جولاهگی
وان یکی حارس برای جامگی
وان یکی بیکار و رو در لامکان
که از آن سو دادی اش تو قوت جان
کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا شب ترحال بازی میکنند
خوابناکی کو ز یقظت میجهد
دایهٔ وسواس عشوهش میدهد
رو بخسب ای جان که نگذاریم ما
که کسی از خواب بجهاند تورا
هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب
همچو تشنه که شنود او بانگ آب
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران میرسم از آسمان
برجه ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آن گاه خواب؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۸ - استدعاء امیر ترک مخمور مطرب را بوقت صبوح و تفسیر این حدیث کی ان لله تعالی شرابا اعده لاولیائه اذا شربوا سکروا و اذا سکروا طابوا الی آخر الحدیث می در خم اسرار بدان میجوشد تا هر که مجردست از آن می نوشد قال الله تعالی ان الابرار یشربون این می که تو میخوری حرامست ما می نخوریم جز حلالی «جهد کن تا ز نیست هست شوی وز شراب خدای مست شوی»
اعجمی ترکی سحر آگاه شد
وز خمار خمر مطربخواه شد
مطرب جان مونس مستان بود
نقل و قوت و قوت مست آن بود
مطرب ایشان را سوی مستی کشید
باز مستی از دم مطرب چشید
آن شراب حق بدان مطرب برد
وین شراب تن ازاین مطرب چرد
هر دو گر یک نام دارد در سخن
لیک شتان این حسن تا آن حسن
اشتباهی هست لفظی در بیان
لیک خود کو آسمان تا ریسمان؟
اشتراک لفظ دایم رهزن است
اشتراک گبر و مؤمن در تن است
جسمها چون کوزههای بستهسر
تا که در هر کوزه چه بود؟ آن نگر
کوزهٔ آن تن پر از آب حیات
کوزهٔ این تن پر از زهر ممات
گر به مظروفش نظر داری شهی
ور به ظرفش بنگری تو گمرهی
لفظ را مانندهٔ این جسم دان
معنی اش را در درون مانند جان
دیدهٔ تن دایما تنبین بود
دیدهٔ جان جان پر فن بین بود
پس ز نقش لفظهای مثنوی
صورتی ضال است و هادی معنوی
در نبی فرمود کین قرآن ز دل
هادی بعضی و بعضی را مضل
الله الله چون که عارف گفت می
پیش عارف کی بود معدوم شی؟
فهم تو چون بادهٔ شیطان بود
کی تورا وهم می رحمان بود؟
این دو انبازند مطرب با شراب
این بدان و آن بدین آرد شتاب
پر خماران از دم مطرب چرند
مطربانشان سوی میخانه برند
آن سر میدان و این پایان اوست
دل شده چون گوی در چوگان اوست
در سر آنچه هست گوش آن جا رود
در سر ار صفراست آن سودا شود
بعد از آن این دو به بیهوشی روند
والد و مولود آنجا یک شوند
چون که کردند آشتی شادی و درد
مطربان را ترک ما بیدار کرد
مطرب آغازید بیتی خوابناک
که انلنی الکاس یا من لا اراک
انت وجهی لا عجب ان لا اراه
غایة القرب حجاب الاشتباه
انت عقلی لا عجب ان لم ارک
من وفور الالتباس المشتبک
جئت اقرب انت من حبل الورید
کم اقل یا یا نداء للبعید
بل اغالطهم انادی فی القفار
کی اکتم من معی ممن اغار
وز خمار خمر مطربخواه شد
مطرب جان مونس مستان بود
نقل و قوت و قوت مست آن بود
مطرب ایشان را سوی مستی کشید
باز مستی از دم مطرب چشید
آن شراب حق بدان مطرب برد
وین شراب تن ازاین مطرب چرد
هر دو گر یک نام دارد در سخن
لیک شتان این حسن تا آن حسن
اشتباهی هست لفظی در بیان
لیک خود کو آسمان تا ریسمان؟
اشتراک لفظ دایم رهزن است
اشتراک گبر و مؤمن در تن است
جسمها چون کوزههای بستهسر
تا که در هر کوزه چه بود؟ آن نگر
کوزهٔ آن تن پر از آب حیات
کوزهٔ این تن پر از زهر ممات
گر به مظروفش نظر داری شهی
ور به ظرفش بنگری تو گمرهی
لفظ را مانندهٔ این جسم دان
معنی اش را در درون مانند جان
دیدهٔ تن دایما تنبین بود
دیدهٔ جان جان پر فن بین بود
پس ز نقش لفظهای مثنوی
صورتی ضال است و هادی معنوی
در نبی فرمود کین قرآن ز دل
هادی بعضی و بعضی را مضل
الله الله چون که عارف گفت می
پیش عارف کی بود معدوم شی؟
فهم تو چون بادهٔ شیطان بود
کی تورا وهم می رحمان بود؟
این دو انبازند مطرب با شراب
این بدان و آن بدین آرد شتاب
پر خماران از دم مطرب چرند
مطربانشان سوی میخانه برند
آن سر میدان و این پایان اوست
دل شده چون گوی در چوگان اوست
در سر آنچه هست گوش آن جا رود
در سر ار صفراست آن سودا شود
بعد از آن این دو به بیهوشی روند
والد و مولود آنجا یک شوند
چون که کردند آشتی شادی و درد
مطربان را ترک ما بیدار کرد
مطرب آغازید بیتی خوابناک
که انلنی الکاس یا من لا اراک
انت وجهی لا عجب ان لا اراه
غایة القرب حجاب الاشتباه
انت عقلی لا عجب ان لم ارک
من وفور الالتباس المشتبک
جئت اقرب انت من حبل الورید
کم اقل یا یا نداء للبعید
بل اغالطهم انادی فی القفار
کی اکتم من معی ممن اغار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۰ - امتحان کردن مصطفی علیهالسلام عایشه را رضی الله عنها کی چه پنهان میشوی پنهان مشو که اعمی ترا نمیبیند تا پدید آید کی عایشه رضی الله عنها از ضمیر مصطفی علیه السلام واقف هست یا خود مقلد گفت ظاهرست
گفت پیغامبر برای امتحان
او نمیبیند تورا کم شو نهان
کرد اشارت عایشه با دستها
او نبیند من همیبینم ورا
غیرت عقل است بر خوبی روح
پر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح
با چنین پنهانییی کین روح راست
عقل بر وی این چنین رشکین چراست؟
از که پنهان میکنی ای رشکخو؟
آن که پوشیدهست نورش روی او
میرود بیرویپوش این آفتاب
فرط نور اوست رویش را نقاب
از که پنهان میکنی ای رشکور؟
کآفتاب از وی نمیبیند اثر
رشک از آن افزونترست اندر تنم
کز خودش خواهم که هم پنهان کنم
زآتش رشک گران آهنگ من
با دو چشم و گوش خود در جنگ من
چون چنین رشکی ستت ای جان و دل
پس دهان بر بند و گفتن را بهل
ترسم ار خامش کنم آن آفتاب
از سوی دیگر بدرا ند حجاب
در خموشی گفت ما اظهر شود
که ز منع آن میل افزونتر شود
گر بغرد بحر غرهش کف شود
جوش احببت بان اعرف شود
حرف گفتن بستن آن روزن است
عین اظهار سخن پوشیدن است
بلبلانه نعره زن در روی گل
تا کنی مشغولشان از بوی گل
تا به قل مغشول گردد گوششان
سوی روی گل نپرد هوششان
پیش این خورشید کو بس روشنیست
در حقیقت هر دلیلی رهزنیست
او نمیبیند تورا کم شو نهان
کرد اشارت عایشه با دستها
او نبیند من همیبینم ورا
غیرت عقل است بر خوبی روح
پر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح
با چنین پنهانییی کین روح راست
عقل بر وی این چنین رشکین چراست؟
از که پنهان میکنی ای رشکخو؟
آن که پوشیدهست نورش روی او
میرود بیرویپوش این آفتاب
فرط نور اوست رویش را نقاب
از که پنهان میکنی ای رشکور؟
کآفتاب از وی نمیبیند اثر
رشک از آن افزونترست اندر تنم
کز خودش خواهم که هم پنهان کنم
زآتش رشک گران آهنگ من
با دو چشم و گوش خود در جنگ من
چون چنین رشکی ستت ای جان و دل
پس دهان بر بند و گفتن را بهل
ترسم ار خامش کنم آن آفتاب
از سوی دیگر بدرا ند حجاب
در خموشی گفت ما اظهر شود
که ز منع آن میل افزونتر شود
گر بغرد بحر غرهش کف شود
جوش احببت بان اعرف شود
حرف گفتن بستن آن روزن است
عین اظهار سخن پوشیدن است
بلبلانه نعره زن در روی گل
تا کنی مشغولشان از بوی گل
تا به قل مغشول گردد گوششان
سوی روی گل نپرد هوششان
پیش این خورشید کو بس روشنیست
در حقیقت هر دلیلی رهزنیست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۱ - حکایت آن مطرب کی در بزم امیر ترک این غزل آغاز کرد گلی یا سوسنی یا سرو یا ماهی نمیدانم ازین آشفتهٔ بیدل چه میخواهی نمیدانم و بانگ بر زدن ترک کی آن بگو کی میدانی و جواب مطرب امیر را
مطرب آغازید پیش ترک مست
در حجاب نغمه اسرار الست
من ندانم که تو ماهی یا وثن
من ندانم تا چه میخواهی ز من؟
میندانم که چه خدمت آرمت
تن زنم یا در عبارت آرمت؟
این عجب که نیستی از من جدا
میندانم من کجایم تو کجا؟
میندانم که مرا چون میکشی
گاه در بر گاه در خون میکشی
همچنین لب در ندانم باز کرد
میندانم میندانم ساز کرد
چون ز حد شد میندانم از شگفت
ترک ما را زین حراره دل گرفت
برجهید آن ترک و دبوسی کشید
تا علیها بر سر مطرب رسید
گرز را بگرفت سرهنگی به دست
گفت نه مطرب کشی این دم بد است
گفت این تکرار بیحد و مرش
کوفت طبعم را بکوبم من سرش
قلتبانا میندانی گه مخور
ور همیدانی بزن مقصود بر
آن بگو ای گیج که میدانی اش
میندانم میندانم در مکش
من بپرسم کز کجایی هی مری؟
تو بگویی نه ز بلخ و نزهری
نه ز بغداد و نه موصل نه طراز
در کشی در نی و نی راه دراز
خود بگو من از کجایم باز ره
هست تنقیح مناط این جا بله
یا بپرسیدم چه خوردی ناشتاب
تو بگویی نه شراب و نه کباب
نه قدید و نه ثرید و نه عدس
آنچه خوردی آن بگو تنها و بس
این سخنخایی دراز از بهر چیست؟
گفت مطرب زان که مقصودم خفیست
میرمد اثبات پیش از نفی تو
نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در نوا آرم به نفی این ساز را
چون بمیری مرگ گوید راز را
در حجاب نغمه اسرار الست
من ندانم که تو ماهی یا وثن
من ندانم تا چه میخواهی ز من؟
میندانم که چه خدمت آرمت
تن زنم یا در عبارت آرمت؟
این عجب که نیستی از من جدا
میندانم من کجایم تو کجا؟
میندانم که مرا چون میکشی
گاه در بر گاه در خون میکشی
همچنین لب در ندانم باز کرد
میندانم میندانم ساز کرد
چون ز حد شد میندانم از شگفت
ترک ما را زین حراره دل گرفت
برجهید آن ترک و دبوسی کشید
تا علیها بر سر مطرب رسید
گرز را بگرفت سرهنگی به دست
گفت نه مطرب کشی این دم بد است
گفت این تکرار بیحد و مرش
کوفت طبعم را بکوبم من سرش
قلتبانا میندانی گه مخور
ور همیدانی بزن مقصود بر
آن بگو ای گیج که میدانی اش
میندانم میندانم در مکش
من بپرسم کز کجایی هی مری؟
تو بگویی نه ز بلخ و نزهری
نه ز بغداد و نه موصل نه طراز
در کشی در نی و نی راه دراز
خود بگو من از کجایم باز ره
هست تنقیح مناط این جا بله
یا بپرسیدم چه خوردی ناشتاب
تو بگویی نه شراب و نه کباب
نه قدید و نه ثرید و نه عدس
آنچه خوردی آن بگو تنها و بس
این سخنخایی دراز از بهر چیست؟
گفت مطرب زان که مقصودم خفیست
میرمد اثبات پیش از نفی تو
نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در نوا آرم به نفی این ساز را
چون بمیری مرگ گوید راز را
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۲ - تفسیر قوله علیهالسلام موتوا قبل ان تموتوا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی کی ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
جان بسی کندی و اندر پردهیی
زان که مردن اصل بد ناوردهیی
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بیکمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب اندر دلو از چه کی رود؟
غرق این کشتی نیابی ای امیر
تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارق است
کشتی وسواس و غی را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود
کشتی هش چون که مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان
دان که پنهان است خورشید جهان
گرز بر خود زن منی درهم شکن
زان که پنبهی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود میزنی خود ای دنی
عکس توست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیدهیی
در قتال خویش بر جوشیده یی
همچو آن شیری که در چه شد فرو
عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بیشکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشات دمی بیدام نیست
بیحجابت باید آن ای ذو لباب
مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومییی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند
غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کی اسرارجو
مرده را خواهی که بینی زنده تو؟
میرود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنی ست
گر بمیرد روح او را نقل نیست
زان که پیش از مرگ او کردهست نقل
این به مردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام
همچو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین
مردهیی را میرود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد
زان که حل شد در فنای حل و عقد
زادهٔ ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همیپرسیدهاند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
با زبان حال میگفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسد کسی؟
بهر این گفت آن رسول خوشپیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
همچنان که مردهام من قبل موت
زان طرف آوردهام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی او ندانیاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین
گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
در همه عالم اگر مرد و زن اند
دم به دم در نزع و اندر مردن اند
آن سخنشان را وصیتها شمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
تا بروید عبرت و رحمت بدین
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین
تو بدان نیت نگر در اقربا
تا ز نزع او بسوزد دل تورا
کل آت آت آن را نقد دان
دوست را در نزع و اندر فقد دان
وز غرضها زین نظر گردد حجاب
این غرضها را برون افکن ز جیب
ور نیاری خشک بر عجزی مایست
دان که با عاجز گزیده معجزیست
عجز زنجیریست زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنه باید گشاد
پس تضرع کن که ای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟
سختتر افشردهام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
از نصیحتهای تو کر بودهام
بتشکن دعوی و بتگر بودهام
یاد صنعت فرضتر یا یاد مرگ؟
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
در دقایق خویش را در بافتی
رمز مردن این زمان دریافتی
زان که مردن اصل بد ناوردهیی
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بیکمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب اندر دلو از چه کی رود؟
غرق این کشتی نیابی ای امیر
تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارق است
کشتی وسواس و غی را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود
کشتی هش چون که مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان
دان که پنهان است خورشید جهان
گرز بر خود زن منی درهم شکن
زان که پنبهی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود میزنی خود ای دنی
عکس توست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیدهیی
در قتال خویش بر جوشیده یی
همچو آن شیری که در چه شد فرو
عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بیشکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشات دمی بیدام نیست
بیحجابت باید آن ای ذو لباب
مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومییی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند
غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کی اسرارجو
مرده را خواهی که بینی زنده تو؟
میرود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنی ست
گر بمیرد روح او را نقل نیست
زان که پیش از مرگ او کردهست نقل
این به مردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام
همچو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین
مردهیی را میرود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد
زان که حل شد در فنای حل و عقد
زادهٔ ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همیپرسیدهاند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
با زبان حال میگفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسد کسی؟
بهر این گفت آن رسول خوشپیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
همچنان که مردهام من قبل موت
زان طرف آوردهام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی او ندانیاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین
گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
در همه عالم اگر مرد و زن اند
دم به دم در نزع و اندر مردن اند
آن سخنشان را وصیتها شمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
تا بروید عبرت و رحمت بدین
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین
تو بدان نیت نگر در اقربا
تا ز نزع او بسوزد دل تورا
کل آت آت آن را نقد دان
دوست را در نزع و اندر فقد دان
وز غرضها زین نظر گردد حجاب
این غرضها را برون افکن ز جیب
ور نیاری خشک بر عجزی مایست
دان که با عاجز گزیده معجزیست
عجز زنجیریست زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنه باید گشاد
پس تضرع کن که ای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟
سختتر افشردهام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
از نصیحتهای تو کر بودهام
بتشکن دعوی و بتگر بودهام
یاد صنعت فرضتر یا یاد مرگ؟
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
در دقایق خویش را در بافتی
رمز مردن این زمان دریافتی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۴ - نکته گفتن آن شاعر جهت طعن شیعه حلب
گفت آری لیک کو دور یزید؟
کی بدهست این غم؟ چه دیر این جا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا؟
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زان که بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست؟
چون که ایشان خسرو دین بودهاند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند
روز ملک است و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی
ور نهیی آگه برو بر خود گری
زان که در انکار نقل و محشری
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمیبیند جز این خاک کهن
ور همیبیند چرا نبود دلیر؟
پشت دار و جان سپار و چشم سیر؟
در رخت کو از می دین فرخی؟
گر بدیدی بحر کو کف سخی؟
آن که جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ
کی بدهست این غم؟ چه دیر این جا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدیت از عزا؟
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زان که بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست؟
چون که ایشان خسرو دین بودهاند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند
روز ملک است و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی
ور نهیی آگه برو بر خود گری
زان که در انکار نقل و محشری
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمیبیند جز این خاک کهن
ور همیبیند چرا نبود دلیر؟
پشت دار و جان سپار و چشم سیر؟
در رخت کو از می دین فرخی؟
گر بدیدی بحر کو کف سخی؟
آن که جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۵ - تمثیل مرد حریص نابیننده رزاقی حق را و خزاین و رحمت او را به موری کی در خرمنگاه بزرگ با دانهٔ گندم میکوشد و میجوشد و میلرزد و به تعجیل میکشد و سعت آن خرمن را نمیبیند
مور بر دانه بدان لرزان شود
که ز خرمنهای خوش اعمی بود
میکشد آن دانه را با حرص و بیم
که نمیبیند چنان چاش کریم
صاحب خرمن همیگوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی
تو ز خرمنهای ما آن دیدهیی
که در آن دانه به جان پیچیدهیی
ای به صورت ذره کیوان را ببین
مور لنگی رو سلیمان را ببین
تو نهیی این جسم تو آن دیدهیی
وا رهی از جسم گر جان دیدهیی
آدمی دیدهست باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
کوه را غرقه کند یک خم ز نم
منفذش چون باز باشد سوی یم
چون به دریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم
زان سبب قل گفتهٔ دریا بود
هرچه نطق احمدی گویا بود
گفتهٔ او جمله در بحر بود
که دلش را بود در دریا نفوذ
داد دریا چون ز خم ما بود
چه عجب در ماهییی دریا بود
چشم حس افسرد بر نقش ممر
تش ممر میبینی و او مستقر
این دوی اوصاف دید احول است
ورنه اول آخر آخراول است
هی ز چه معلوم گردد این؟ ز بعث
بعث را جو کم کن اندر بعث بحث
شرط روز بعث اول مردن است
زان که بعث از مرده زنده کردن است
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
از کجا جوییم علم؟ از ترک علم
از کجا جوییم سلم؟ از ترک سلم
از کجا جوییم هست؟ از ترک هست
از کجا جوییم سیب؟ از ترک دست
هم تو تانی کرد یا نعم المعین
دیدهٔ معدومبین را هست بین
دیدهیی کو از عدم آمد پدید
ذات هستی را همه معدوم دید
این جهان منتظم محشر شود
گر دو دیده مبدل و انور شود
زان نماید این حقایق ناتمام
که برین خامان بود فهمش حرام
نعمت جنات خوش بر دوزخی
شد محرم گرچه حق آمد سخی
در دهانش تلخ آید شهد خلد
چون نبود از وافیان در عهد خلد
مر شما را نیز در سوداگری
دست کی جنبد چو نبود مشتری؟
کی نظاره اهل بخریدن بود؟
آن نظاره گول گردیدن بود
پرس پرسان کین به چند و آن به چند؟
از پی تعبیر وقت و ریشخند
از ملولی کاله میخواهد ز تو
نیست آن کس مشتری و کالهجو
کاله را صد بار دید و باز داد
جامه کی پیمود او؟ پیمود باد
کو قدوم و کر و فر مشتری؟
کو مزاح گنگلی سرسری؟
چون که در ملکش نباشد حبه یی
جز پی گنگل چه جوید جبهیی؟
در تجارت نیستش سرمایهیی
پس چه شخص زشت او چه سایهیی
مایه در بازار این دنیا زراست
مایه آن جا عشق و دو چشم تراست
هر که او بیمایهیی بازار رفت
عمر رفت و بازگشت او خام تفت
هی کجا بودی برادر؟ هیچ جا
هی چه پختی بهر خوردن؟ هیچ با
مشتری شو تا بجنبد دست من
لعل زاید معدن آبست من
مشتری گرچه که سست و بارد است
دعوت دین کن که دعوت وارد است
باز پران کن حمام روح گیر
در ره دعوت طریق نوح گیر
خدمتی میکن برای کردگار
با قبول و رد خلقانت چه کار؟
که ز خرمنهای خوش اعمی بود
میکشد آن دانه را با حرص و بیم
که نمیبیند چنان چاش کریم
صاحب خرمن همیگوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی
تو ز خرمنهای ما آن دیدهیی
که در آن دانه به جان پیچیدهیی
ای به صورت ذره کیوان را ببین
مور لنگی رو سلیمان را ببین
تو نهیی این جسم تو آن دیدهیی
وا رهی از جسم گر جان دیدهیی
آدمی دیدهست باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
کوه را غرقه کند یک خم ز نم
منفذش چون باز باشد سوی یم
چون به دریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم
زان سبب قل گفتهٔ دریا بود
هرچه نطق احمدی گویا بود
گفتهٔ او جمله در بحر بود
که دلش را بود در دریا نفوذ
داد دریا چون ز خم ما بود
چه عجب در ماهییی دریا بود
چشم حس افسرد بر نقش ممر
تش ممر میبینی و او مستقر
این دوی اوصاف دید احول است
ورنه اول آخر آخراول است
هی ز چه معلوم گردد این؟ ز بعث
بعث را جو کم کن اندر بعث بحث
شرط روز بعث اول مردن است
زان که بعث از مرده زنده کردن است
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
از کجا جوییم علم؟ از ترک علم
از کجا جوییم سلم؟ از ترک سلم
از کجا جوییم هست؟ از ترک هست
از کجا جوییم سیب؟ از ترک دست
هم تو تانی کرد یا نعم المعین
دیدهٔ معدومبین را هست بین
دیدهیی کو از عدم آمد پدید
ذات هستی را همه معدوم دید
این جهان منتظم محشر شود
گر دو دیده مبدل و انور شود
زان نماید این حقایق ناتمام
که برین خامان بود فهمش حرام
نعمت جنات خوش بر دوزخی
شد محرم گرچه حق آمد سخی
در دهانش تلخ آید شهد خلد
چون نبود از وافیان در عهد خلد
مر شما را نیز در سوداگری
دست کی جنبد چو نبود مشتری؟
کی نظاره اهل بخریدن بود؟
آن نظاره گول گردیدن بود
پرس پرسان کین به چند و آن به چند؟
از پی تعبیر وقت و ریشخند
از ملولی کاله میخواهد ز تو
نیست آن کس مشتری و کالهجو
کاله را صد بار دید و باز داد
جامه کی پیمود او؟ پیمود باد
کو قدوم و کر و فر مشتری؟
کو مزاح گنگلی سرسری؟
چون که در ملکش نباشد حبه یی
جز پی گنگل چه جوید جبهیی؟
در تجارت نیستش سرمایهیی
پس چه شخص زشت او چه سایهیی
مایه در بازار این دنیا زراست
مایه آن جا عشق و دو چشم تراست
هر که او بیمایهیی بازار رفت
عمر رفت و بازگشت او خام تفت
هی کجا بودی برادر؟ هیچ جا
هی چه پختی بهر خوردن؟ هیچ با
مشتری شو تا بجنبد دست من
لعل زاید معدن آبست من
مشتری گرچه که سست و بارد است
دعوت دین کن که دعوت وارد است
باز پران کن حمام روح گیر
در ره دعوت طریق نوح گیر
خدمتی میکن برای کردگار
با قبول و رد خلقانت چه کار؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۶ - داستان آن شخص کی بر در سرایی نیمشب سحوری میزد همسایه او را گفت کی آخر نیمشبست سحر نیست و دیگر آنک درین سرا کسی نیست بهر کی میزنی و جواب گفتن مطرب او را
آن یکی میزد سحوری بر دری
درگهی بود و رواق مهتری
نیمشب میزد سحوری را به جد
گفت او را قایلی کی مستمد
اولا وقت سحر زن این سحور
نیمشب نبود گه این شر و شور
دیگر آن که فهم کن ای بوالهوس
که درین خانه درون خود هست کس؟
کس درین جا نیست جز دیو و پری
روزگار خود چه یاوه میبری
بهر گوشی میزنی دف گوش کو؟
هوش باید تا بداند هوش کو؟
گفت گفتی بشنو از چاکر جواب
تا نمانی در تحیر و اضطراب
گرچه هست این دم بر تو نیمشب
نزد من نزدیک شد صبح طرب
هر شکستی پیش من پیروز شد
جمله شبها پیش چشمم روز شد
پیش تو خون است آب رود نیل
نزد من خون نیست آبست ای نبیل
در حق تو آهن است آن و رخام
پیش داوود نبی موم است و رام
پیش تو که بس گران است و جماد
مطرب است او پیش داوود اوستاد
پیش تو آن سنگریزه ساکت است
پیش احمد او فصیح و قانت است
پیش تو استون مسجد مردهییست
پیش احمد عاشقی دل بردهییست
جمله اجزای جهان پیش عوام
مرده و پیش خدا دانا و رام
آنچه گفتی کندرین خانه و سرا
نیست کس چون میزنی این طبل را؟
بهر حق این خلق زرها میدهند
صد اساس خیر و مسجد مینهند
مال و تن در راه حج دوردست
خوش همیبازند چون عشاق مست
هیچ میگویند کان خانه تهیست؟
بلکه صاحبخانه جان مختبیست
پر همیبیند سرای دوست را
آن که از نور الهستش ضیا
بس سرای پر ز جمع و انبهی
پیش چشم عاقبتبینان تهی
هر که را خواهی تو در کعبه بجو
تا بروید در زمان او پیش رو
صورتی کو فاخر و عالی بود
او ز بیت الله کی خالی بود؟
او بود حاضر منزه از رتاج
باقی مردم برای احتیاج
هیچ میگویند کین لبیکها
بیندایی میکنیم آخر چرا؟
بلکه توفیقی که لبیک آورد
هست هر لحظه ندایی از احد
من به بو دانم که این قصر و سرا
بزم جان افتاد و خاکش کیمیا
مس خود را بر طریق زیر و بم
تا ابد بر کیمیایش میزنم
تا بجوشد زین چنین ضرب سحور
در درافشانی و بخشایش بحور
خلق در صف قتال و کارزار
جان همیبازند بهر کردگار
آن یکی اندر بلا ایوبوار
وان دگر در صابری یعقوبوار
صد هزاران خلق تشنه و مستمند
بهر حق از طمع جهدی میکنند
من هم از بهر خداوند غفور
میزنم بر در به امیدش سحور
مشتری خواهی که از وی زر بری؟
به ز حق کی باشد ای دل مشتری؟
میخرد از مالت انبانی نجس
میدهد نور ضمیری مقتبس
میستاند این یخ جسم فنا
میدهد ملکی برون از وهم ما
میستاند قطرهٔ چندی ز اشک
میدهد کوثر که آرد قند رشک
میستاند آه پر سودا و دود
میدهد هر آه را صد جاه سود
باد آهی کابر اشک چشم راند
مر خلیلی را بدان اواه خواند
هین درین بازار گرم بینظیر
کهنهها بفروش و ملک نقد گیر
ور تورا شکی و ریبی ره زند
تاجران انبیا را کن سند
بس که افزود آن شهنشه بختشان
مینتاند که کشیدن رختشان
درگهی بود و رواق مهتری
نیمشب میزد سحوری را به جد
گفت او را قایلی کی مستمد
اولا وقت سحر زن این سحور
نیمشب نبود گه این شر و شور
دیگر آن که فهم کن ای بوالهوس
که درین خانه درون خود هست کس؟
کس درین جا نیست جز دیو و پری
روزگار خود چه یاوه میبری
بهر گوشی میزنی دف گوش کو؟
هوش باید تا بداند هوش کو؟
گفت گفتی بشنو از چاکر جواب
تا نمانی در تحیر و اضطراب
گرچه هست این دم بر تو نیمشب
نزد من نزدیک شد صبح طرب
هر شکستی پیش من پیروز شد
جمله شبها پیش چشمم روز شد
پیش تو خون است آب رود نیل
نزد من خون نیست آبست ای نبیل
در حق تو آهن است آن و رخام
پیش داوود نبی موم است و رام
پیش تو که بس گران است و جماد
مطرب است او پیش داوود اوستاد
پیش تو آن سنگریزه ساکت است
پیش احمد او فصیح و قانت است
پیش تو استون مسجد مردهییست
پیش احمد عاشقی دل بردهییست
جمله اجزای جهان پیش عوام
مرده و پیش خدا دانا و رام
آنچه گفتی کندرین خانه و سرا
نیست کس چون میزنی این طبل را؟
بهر حق این خلق زرها میدهند
صد اساس خیر و مسجد مینهند
مال و تن در راه حج دوردست
خوش همیبازند چون عشاق مست
هیچ میگویند کان خانه تهیست؟
بلکه صاحبخانه جان مختبیست
پر همیبیند سرای دوست را
آن که از نور الهستش ضیا
بس سرای پر ز جمع و انبهی
پیش چشم عاقبتبینان تهی
هر که را خواهی تو در کعبه بجو
تا بروید در زمان او پیش رو
صورتی کو فاخر و عالی بود
او ز بیت الله کی خالی بود؟
او بود حاضر منزه از رتاج
باقی مردم برای احتیاج
هیچ میگویند کین لبیکها
بیندایی میکنیم آخر چرا؟
بلکه توفیقی که لبیک آورد
هست هر لحظه ندایی از احد
من به بو دانم که این قصر و سرا
بزم جان افتاد و خاکش کیمیا
مس خود را بر طریق زیر و بم
تا ابد بر کیمیایش میزنم
تا بجوشد زین چنین ضرب سحور
در درافشانی و بخشایش بحور
خلق در صف قتال و کارزار
جان همیبازند بهر کردگار
آن یکی اندر بلا ایوبوار
وان دگر در صابری یعقوبوار
صد هزاران خلق تشنه و مستمند
بهر حق از طمع جهدی میکنند
من هم از بهر خداوند غفور
میزنم بر در به امیدش سحور
مشتری خواهی که از وی زر بری؟
به ز حق کی باشد ای دل مشتری؟
میخرد از مالت انبانی نجس
میدهد نور ضمیری مقتبس
میستاند این یخ جسم فنا
میدهد ملکی برون از وهم ما
میستاند قطرهٔ چندی ز اشک
میدهد کوثر که آرد قند رشک
میستاند آه پر سودا و دود
میدهد هر آه را صد جاه سود
باد آهی کابر اشک چشم راند
مر خلیلی را بدان اواه خواند
هین درین بازار گرم بینظیر
کهنهها بفروش و ملک نقد گیر
ور تورا شکی و ریبی ره زند
تاجران انبیا را کن سند
بس که افزود آن شهنشه بختشان
مینتاند که کشیدن رختشان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۷ - قصهٔ احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفی علیهالسلام در آن چاشتگاهها کی خواجهاش از تعصب جهودی به شاخ خارش میزد پیش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمیجوشید ازو احد احد میجست بیقصد او چنانک از دردمندان دیگر ناله جهد بیقصد زیرا از درد عشق ممتلی بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود همچون سحرهٔ فرعون و جرجیس و غیر هم لایعد و لا یحصی
تن فدای خار میکرد آن بلال
خواجهاش میزد برای گوشمال
که چرا تو یاد احمد میکنی؟
بندهٔ بد منکر دین منی؟
میزد اندر آفتابش او به خار
او احد میگفت بهر افتخار
تا که صدیق آن طرف برمیگذشت
آن احد گفتن به گوش او برفت
چشم او پر آب شد دل پرعنا
زان احد مییافت بوی آشنا
بعد از آن خلوت بدیدش پند داد
کز جهودان خفیه میدار اعتقاد
عالم السراست پنهان دار کام
گفت کردم توبه پیشت ای همام
روز دیگر از پگه صدیق تفت
آن طرف از بهر کاری میبرفت
باز احد بشنید و ضرب زخم خار
برفروزید از دلش سوز و شرار
باز پندش داد باز او توبه کرد
عشق آمد توبهٔ او را بخورد
توبه کردن زین نمط بسیار شد
عاقبت از توبه او بیزار شد
فاش کرد اسپرد تن را در بلا
کی محمد ای عدو توبهها
ای تن من وی رگ من پر ز تو
توبه را گنجا کجا باشد درو؟
توبه را زین پس ز دل بیرون کنم
از حیات خلد توبه چون کنم؟
عشق قهاراست و من مقهورعشق
چون شکر شیرین شدم از شورعشق
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد؟
گر هلالم گر بلالم میدوم
مقتدی آفتابت میشوم
ماه را با زفتی و زاری چه کار؟
در پی خورشید پوید سایهوار
با قضا هر کو قراری میدهد
ریشخند سبلت خود میکند
کاهبرگی پیش باد آن گه قرار؟
رستخیزی وان گهانی عزمکار؟
گربه در انبانم اندر دست عشق
یکدمی بالا و یکدم پست عشق
او همیگرداندم بر گرد سر
نه به زیر آرام دارم نه زبر
عاشقان در سیل تند افتادهاند
بر قضای عشق دل بنهادهاند
همچو سنگ آسیا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بیقرار
گردشش بر جوی جویان شاهد است
تا نگوید کس که آن جو راکد است
گر نمیبینی تو جو را در کمین
گردش دولاب گردونی ببین
چون قراری نیست گردون را ازو
ای دل اختروار آرامی مجو
گر زنی در شاخ دستی کی هلد؟
هر کجا پیوند سازی بسکلد
گر نمیبینی تو تدویر قدر
در عناصر جوشش و گردش نگر
زان که گردشهای آن خاشاک و کف
باشد از غلیان بحر با شرف
باد سرگردان ببین اندر خروش
پیش امرش موج دریا بین به جوش
آفتاب و ماه دو گاو خراس
گرد میگردند و میدارند پاس
اختران هم خانه خانه میدوند
مرکب هر سعد و نحسی میشوند
اختران چرخ گر دورند هی
وین حواست کاهلند و سستپی
اختران چشم و گوش و هوش ما
شب کجایند و به بیداری کجا؟
گاه در سعد و وصال و دلخوشی
گاه در نحس فراق و بیهشی
ماه گردون چون درین گردیدن است
گاه تاریک و زمانی روشن است
گه بهار و صیف همچون شهد و شیر
گه سیاستگاه برف و زمهریر
چون که کلیات پیش او چو گوست
سخره و سجده کن چوگان اوست
تو که یک جزوی دلا زین صدهزار
چون نباشی پیش حکمش بیقرار؟
چون ستوری باش در حکم امیر
گه در آخر حبس گاهی در مسیر
چون که بر میخت ببندد بسته باش
چون که بگشاید برو بر جسته باش
آفتاب اندر فلک کژ میجهد
در سیهرویی کسوفش میدهد
کز ذنب پرهیز کن هین هوشدار
تا نگردی تو سیهرو دیگوار
ابر را هم تازیانهی آتشین
میزنندش کان چنان رو نه چنین
بر فلان وادی ببار این سو مبار
گوشمالش میدهد که گوش دار
عقل تو از آفتابی بیش نیست
اندر آن فکری که نهی آمد مایست
کژ منه ای عقل تو هم گام خویش
تا نیاید آن خسوف رو به پیش
چون گنه کمتر بود نیم آفتاب
منکسف بینی و نیمی نورتاب
که به قدر جرم میگیرم تو را
این بود تقریر در داد و جزا
خواه نیک و خواه بد فاش و ستیر
بر همه اشیا سمیعیم و بصیر
زین گذر کن ای پدر نوروز شد
خلق از خلاق خوش پدفوز شد
باز آمد آب جان در جوی ما
باز آمد شاه ما در کوی ما
میخرامد بخت و دامن میکشد
نوبت توبه شکستن میزند
توبه را بار دگر سیلاب برد
فرصت آمد پاسبان را خواب برد
هر خماری مست گشت و باده خورد
رخت را امشب گرو خواهیم کرد
زان شراب لعل جان جانفزا
لعل اندر لعل اندرلعل ما
باز خرم گشت مجلس دلفروز
خیز دفع چشم بد اسپند سوز
نعرهٔ مستان خوش میآیدم
تا ابد جانا چنین میبایدم
نک هلالی با بلالی یار شد
زخم خار او را گل و گلزار شد
گر ز زخم خار تن غربال شد
جان و جسمم گلشن اقبال شد
تن به پیش زخم خار آن جهود
جان من مست و خراب آن ودود
بوی جانی سوی جانم میرسد
بوی یار مهربانم میرسد
از سوی معراج آمد مصطفی
بر بلالش حبذا لی حبذا
چون که صدیق از بلال دم درست
این شنید از توبهٔ او دست شست
خواجهاش میزد برای گوشمال
که چرا تو یاد احمد میکنی؟
بندهٔ بد منکر دین منی؟
میزد اندر آفتابش او به خار
او احد میگفت بهر افتخار
تا که صدیق آن طرف برمیگذشت
آن احد گفتن به گوش او برفت
چشم او پر آب شد دل پرعنا
زان احد مییافت بوی آشنا
بعد از آن خلوت بدیدش پند داد
کز جهودان خفیه میدار اعتقاد
عالم السراست پنهان دار کام
گفت کردم توبه پیشت ای همام
روز دیگر از پگه صدیق تفت
آن طرف از بهر کاری میبرفت
باز احد بشنید و ضرب زخم خار
برفروزید از دلش سوز و شرار
باز پندش داد باز او توبه کرد
عشق آمد توبهٔ او را بخورد
توبه کردن زین نمط بسیار شد
عاقبت از توبه او بیزار شد
فاش کرد اسپرد تن را در بلا
کی محمد ای عدو توبهها
ای تن من وی رگ من پر ز تو
توبه را گنجا کجا باشد درو؟
توبه را زین پس ز دل بیرون کنم
از حیات خلد توبه چون کنم؟
عشق قهاراست و من مقهورعشق
چون شکر شیرین شدم از شورعشق
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد؟
گر هلالم گر بلالم میدوم
مقتدی آفتابت میشوم
ماه را با زفتی و زاری چه کار؟
در پی خورشید پوید سایهوار
با قضا هر کو قراری میدهد
ریشخند سبلت خود میکند
کاهبرگی پیش باد آن گه قرار؟
رستخیزی وان گهانی عزمکار؟
گربه در انبانم اندر دست عشق
یکدمی بالا و یکدم پست عشق
او همیگرداندم بر گرد سر
نه به زیر آرام دارم نه زبر
عاشقان در سیل تند افتادهاند
بر قضای عشق دل بنهادهاند
همچو سنگ آسیا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بیقرار
گردشش بر جوی جویان شاهد است
تا نگوید کس که آن جو راکد است
گر نمیبینی تو جو را در کمین
گردش دولاب گردونی ببین
چون قراری نیست گردون را ازو
ای دل اختروار آرامی مجو
گر زنی در شاخ دستی کی هلد؟
هر کجا پیوند سازی بسکلد
گر نمیبینی تو تدویر قدر
در عناصر جوشش و گردش نگر
زان که گردشهای آن خاشاک و کف
باشد از غلیان بحر با شرف
باد سرگردان ببین اندر خروش
پیش امرش موج دریا بین به جوش
آفتاب و ماه دو گاو خراس
گرد میگردند و میدارند پاس
اختران هم خانه خانه میدوند
مرکب هر سعد و نحسی میشوند
اختران چرخ گر دورند هی
وین حواست کاهلند و سستپی
اختران چشم و گوش و هوش ما
شب کجایند و به بیداری کجا؟
گاه در سعد و وصال و دلخوشی
گاه در نحس فراق و بیهشی
ماه گردون چون درین گردیدن است
گاه تاریک و زمانی روشن است
گه بهار و صیف همچون شهد و شیر
گه سیاستگاه برف و زمهریر
چون که کلیات پیش او چو گوست
سخره و سجده کن چوگان اوست
تو که یک جزوی دلا زین صدهزار
چون نباشی پیش حکمش بیقرار؟
چون ستوری باش در حکم امیر
گه در آخر حبس گاهی در مسیر
چون که بر میخت ببندد بسته باش
چون که بگشاید برو بر جسته باش
آفتاب اندر فلک کژ میجهد
در سیهرویی کسوفش میدهد
کز ذنب پرهیز کن هین هوشدار
تا نگردی تو سیهرو دیگوار
ابر را هم تازیانهی آتشین
میزنندش کان چنان رو نه چنین
بر فلان وادی ببار این سو مبار
گوشمالش میدهد که گوش دار
عقل تو از آفتابی بیش نیست
اندر آن فکری که نهی آمد مایست
کژ منه ای عقل تو هم گام خویش
تا نیاید آن خسوف رو به پیش
چون گنه کمتر بود نیم آفتاب
منکسف بینی و نیمی نورتاب
که به قدر جرم میگیرم تو را
این بود تقریر در داد و جزا
خواه نیک و خواه بد فاش و ستیر
بر همه اشیا سمیعیم و بصیر
زین گذر کن ای پدر نوروز شد
خلق از خلاق خوش پدفوز شد
باز آمد آب جان در جوی ما
باز آمد شاه ما در کوی ما
میخرامد بخت و دامن میکشد
نوبت توبه شکستن میزند
توبه را بار دگر سیلاب برد
فرصت آمد پاسبان را خواب برد
هر خماری مست گشت و باده خورد
رخت را امشب گرو خواهیم کرد
زان شراب لعل جان جانفزا
لعل اندر لعل اندرلعل ما
باز خرم گشت مجلس دلفروز
خیز دفع چشم بد اسپند سوز
نعرهٔ مستان خوش میآیدم
تا ابد جانا چنین میبایدم
نک هلالی با بلالی یار شد
زخم خار او را گل و گلزار شد
گر ز زخم خار تن غربال شد
جان و جسمم گلشن اقبال شد
تن به پیش زخم خار آن جهود
جان من مست و خراب آن ودود
بوی جانی سوی جانم میرسد
بوی یار مهربانم میرسد
از سوی معراج آمد مصطفی
بر بلالش حبذا لی حبذا
چون که صدیق از بلال دم درست
این شنید از توبهٔ او دست شست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۸ - باز گردانیدن صدیق رضی الله عنه واقعهٔ بلال را رضی الله عنه و ظلم جهودان را بر وی و احد احد گفتن او و افزون شدن کینهٔ جهودان و قصه کردن آن قضیه پیش مصطفی علیهالسلام و مشورت در خریدن او
بعد از آن صدیق پیش مصطفی
گفت حال آن بلال با وفا
کان فلکپیمای میمونبال چست
این زمان در عشق و اندر دام توست
باز سلطان است زان جغدان به رنج
در حدث مدفون شدهست آن زفتگنج
جغدها بر باز استم میکنند
پر و بالش بیگناهی میکنند
جرم او این است کو بازست و بس
غیر خوبی جرم یوسف چیست پس؟
جغد را ویرانه باشد زاد و بود
هستشان بر باز زان زخم جهود
که چرا می یاد آری زان دیار؟
یا ز قصر و ساعد آن شهریار؟
در ده جغدان فضولی میکنی
فتنه و تشویش در میافکنی
مسکن ما را که شد رشک اثیر
تو خرابه خوانی و نام حقیر؟
شید آوردی که تا جغدان ما
مر تورا سازند شاه و پیشوا
وهم و سودایی دریشان میتنی
نام این فردوس ویران میکنی؟
بر سرت چندان زنیم ای بد صفات
که بگویی ترک شید و ترهات
پیش مشرق چارمیخش میکنند
تن برهنه شاخ خارش میزنند
از تنش صد جای خون بر میجهد
او احد میگوید و سر مینهد
پندها دادم که پنهان دار دین
سر بپوشان از جهودان لعین
عاشق است او را قیامت آمده ست
تا در توبه برو بسته شده ست
عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر
توبه کرم و عشق همچون اژدها
توبه وصف خلق و آن وصف خدا
عشق ز اوصاف خدای بینیاز
عاشقی بر غیر او باشد مجاز
زان که آن حسن زراندود آمدهست
ظاهرش نور اندرون دود آمدهست
چون رود نور و شود پیدا دخان
بفسرد عشق مجازی آن زمان
وا رود آن حسن سوی اصل خود
جسم ماند گنده و رسوا و بد
نور مه راجع شود هم سوی ماه
وا رود عکسش ز دیوار سیاه
پس بماند آب و گل بیآن نگار
گردد آن دیوار بیمه دیووار
قلب را که زر ز روی او بجست
بازگشت آن زر به کان خود نشست
پس مس رسوا بماند دودوش
زو سیه روتر بماند عاشقش
عشق بینایان بود بر کان زر
لاجرم هر روز باشد بیش تر
زان که کان را در زری نبود شریک
مرحبا ای کان زر لاشک فیک
هر که قلبی را کند انباز کان
وا رود زر تا بکان لامکان
عاشق و معشوق مرده ز اضطراب
مانده ماهی رفته زان گرداب آب
عشق ربانیست خورشید کمال
امر نور اوست خلقان چون ظلال
مصطفی زین قصه چون خوش برشکفت
رغبت افزون گشت او را هم به گفت
مستمع چون یافت همچون مصطفی
هر سر مویش زبانی شد جدا
مصطفی گفتش که اکنون چاره چیست؟
گفت این بنده مر او را مشتریست
هر بها که گوید او را میخرم
در زیان و حیف ظاهر ننگرم
کو اسیر الله فی الارض آمدهست
سخرهٔ خشم عدو الله شدهست
گفت حال آن بلال با وفا
کان فلکپیمای میمونبال چست
این زمان در عشق و اندر دام توست
باز سلطان است زان جغدان به رنج
در حدث مدفون شدهست آن زفتگنج
جغدها بر باز استم میکنند
پر و بالش بیگناهی میکنند
جرم او این است کو بازست و بس
غیر خوبی جرم یوسف چیست پس؟
جغد را ویرانه باشد زاد و بود
هستشان بر باز زان زخم جهود
که چرا می یاد آری زان دیار؟
یا ز قصر و ساعد آن شهریار؟
در ده جغدان فضولی میکنی
فتنه و تشویش در میافکنی
مسکن ما را که شد رشک اثیر
تو خرابه خوانی و نام حقیر؟
شید آوردی که تا جغدان ما
مر تورا سازند شاه و پیشوا
وهم و سودایی دریشان میتنی
نام این فردوس ویران میکنی؟
بر سرت چندان زنیم ای بد صفات
که بگویی ترک شید و ترهات
پیش مشرق چارمیخش میکنند
تن برهنه شاخ خارش میزنند
از تنش صد جای خون بر میجهد
او احد میگوید و سر مینهد
پندها دادم که پنهان دار دین
سر بپوشان از جهودان لعین
عاشق است او را قیامت آمده ست
تا در توبه برو بسته شده ست
عاشقی و توبه یا امکان صبر
این محالی باشد ای جان بس سطبر
توبه کرم و عشق همچون اژدها
توبه وصف خلق و آن وصف خدا
عشق ز اوصاف خدای بینیاز
عاشقی بر غیر او باشد مجاز
زان که آن حسن زراندود آمدهست
ظاهرش نور اندرون دود آمدهست
چون رود نور و شود پیدا دخان
بفسرد عشق مجازی آن زمان
وا رود آن حسن سوی اصل خود
جسم ماند گنده و رسوا و بد
نور مه راجع شود هم سوی ماه
وا رود عکسش ز دیوار سیاه
پس بماند آب و گل بیآن نگار
گردد آن دیوار بیمه دیووار
قلب را که زر ز روی او بجست
بازگشت آن زر به کان خود نشست
پس مس رسوا بماند دودوش
زو سیه روتر بماند عاشقش
عشق بینایان بود بر کان زر
لاجرم هر روز باشد بیش تر
زان که کان را در زری نبود شریک
مرحبا ای کان زر لاشک فیک
هر که قلبی را کند انباز کان
وا رود زر تا بکان لامکان
عاشق و معشوق مرده ز اضطراب
مانده ماهی رفته زان گرداب آب
عشق ربانیست خورشید کمال
امر نور اوست خلقان چون ظلال
مصطفی زین قصه چون خوش برشکفت
رغبت افزون گشت او را هم به گفت
مستمع چون یافت همچون مصطفی
هر سر مویش زبانی شد جدا
مصطفی گفتش که اکنون چاره چیست؟
گفت این بنده مر او را مشتریست
هر بها که گوید او را میخرم
در زیان و حیف ظاهر ننگرم
کو اسیر الله فی الارض آمدهست
سخرهٔ خشم عدو الله شدهست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۱ - معاتبهٔ مصطفی علیهالسلام با صدیق رضی الله عنه کی ترا وصیت کردم کی به شرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او
گفت ای صدیق آخر گفتمت
که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو
کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا میدار بنده و یار غار
هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادی است
بیتو بر من محنت و بیدادی است
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا
خاص کرده عام را خاصه مرا
خوابها میدید جانم در شباب
که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم برکشید او بر سما
همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال؟
چون تورا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون تورا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون تورا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهمت از نو چشم من
جز به خواری ننگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا
همچو مدح مرد چوپان سلیم
مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم
چارقت دوزم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت
گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهم ها
ای ورای عقلها و وهم ها
ایها العشاق اقبالی جدید
از جهان کهنهٔ نوگر رسید
زان جهان کو چارهٔ بیچارهجوست
صد هزاران نادره دنیا دروست
ابشروا یا قوم اذجاء الفرج
افرحوا یا قوم قد زال الحرج
آفتابی رفت در کازهی هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال
زیر لب میگفتی از بیم عدو
کوری او بر مناره رو بگو
میدمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر
ای درین حبس و درین گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی خمش
چون کنی خامش کنون ای یار من
کز بن هر مو برآمد طبلزن
آنچنان کر شد عدو رشکخو
گوید این چندین دهل را بانگ کو؟
میزند بر روش ریحان که طریست
او ز کوری گوید این آسیب چیست؟
میشکنجد حور دستش میکشد
کور حیران کز چه دردم میکند
این کشاکش چیست بر دست و تنم؟
خفتهام بگذار تا خوابی کنم
آن که در خوابش همیجویی وی است
چشم بگشا کان مه نیکو پی است
زان بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تجمش یاربا خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یکدم برین کوران دهد
تا غریو از کوی کوران برجهد
که مرا انباز کن در مکرمت
گفت ما دو بندگان کوی تو
کردمش آزاد من بر روی تو
تو مرا میدار بنده و یار غار
هیچ آزادی نخواهم زینهار
که مرا از بندگیت آزادی است
بیتو بر من محنت و بیدادی است
ای جهان را زنده کرده ز اصطفا
خاص کرده عام را خاصه مرا
خوابها میدید جانم در شباب
که سلامم کرد قرص آفتاب
از زمینم برکشید او بر سما
همره او گشته بودم ز ارتقا
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گردد مستحیلی وصف حال؟
چون تورا دیدم بدیدم خویش را
آفرین آن آینهٔ خوش کیش را
چون تورا دیدم محالم حال شد
جان من مستغرق اجلال شد
چون تورا دیدم خود ای روح البلاد
مهر این خورشید از چشمم فتاد
گشت عالیهمت از نو چشم من
جز به خواری ننگردد اندر چمن
نور جستم خود بدیدم نور نور
حور جستم خود بدیدم رشک حور
یوسفی جستم لطیف و سیم تن
یوسفستانی بدیدم در تو من
در پی جنت بدم در جست و جو
جنتی بنمود از هر جزو تو
هست این نسبت به من مدح و ثنا
هست این نسبت به تو قدح و هجا
همچو مدح مرد چوپان سلیم
مر خدا را پیش موسی کلیم
که بجویم اشپشت شیرت دهم
چارقت دوزم من و پیشت نهم
قدح او را حق به مدحی برگرفت
گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت
رحم فرما بر قصور فهم ها
ای ورای عقلها و وهم ها
ایها العشاق اقبالی جدید
از جهان کهنهٔ نوگر رسید
زان جهان کو چارهٔ بیچارهجوست
صد هزاران نادره دنیا دروست
ابشروا یا قوم اذجاء الفرج
افرحوا یا قوم قد زال الحرج
آفتابی رفت در کازهی هلال
در تقاضا که ارحنا یا بلال
زیر لب میگفتی از بیم عدو
کوری او بر مناره رو بگو
میدمد در گوش هر غمگین بشیر
خیز ای مدبر ره اقبال گیر
ای درین حبس و درین گند و شپش
هین که تا کس نشنود رستی خمش
چون کنی خامش کنون ای یار من
کز بن هر مو برآمد طبلزن
آنچنان کر شد عدو رشکخو
گوید این چندین دهل را بانگ کو؟
میزند بر روش ریحان که طریست
او ز کوری گوید این آسیب چیست؟
میشکنجد حور دستش میکشد
کور حیران کز چه دردم میکند
این کشاکش چیست بر دست و تنم؟
خفتهام بگذار تا خوابی کنم
آن که در خوابش همیجویی وی است
چشم بگشا کان مه نیکو پی است
زان بلاها بر عزیزان بیش بود
کان تجمش یاربا خوبان فزود
لاغ با خوبان کند بر هر رهی
نیز کوران را بشوراند گهی
خویش را یکدم برین کوران دهد
تا غریو از کوی کوران برجهد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۳ - حکایت در تقریر همین سخن
آن یکی اسبی طلب کرد از امیر
گفت رو آن اسب اشهب را بگیر
گفت آن را من نخواهم گفت چون؟
گفت او واپسرواست و بس حرون
سخت پس پس میرود او سوی بن
گفت دمش را به سوی خانه کن
دم این استور نفست شهوت است
زین سبب پس پس رود آن خودپرست
شهوت او را که دم آمد ز بن
ای مبدل شهوت عقبیش کن
چون ببندی شهوتش را از رغیف
سر کند آن شهوت از عقل شریف
همچو شاخی که ببری از درخت
سر کند قوت ز شاخ نیکبخت
چون که کردی دم او را آن طرف
گر رود پس پس رود تا مکتنف
حبذا اسبان رام پیشرو
نه سپسرو نه حرونی را گرو
گرمرو چون جسم موسی کلیم
تا به بحرینش چو پهنای گلیم
هست هفصدساله راه آن حقب
که بکرد او عزم در سیران حب
همت سیر تنش چون این بود
سیر جانش تا به علیین بود
شهسواران در سباقت تاختند
خربطان در پایگه انداختند
گفت رو آن اسب اشهب را بگیر
گفت آن را من نخواهم گفت چون؟
گفت او واپسرواست و بس حرون
سخت پس پس میرود او سوی بن
گفت دمش را به سوی خانه کن
دم این استور نفست شهوت است
زین سبب پس پس رود آن خودپرست
شهوت او را که دم آمد ز بن
ای مبدل شهوت عقبیش کن
چون ببندی شهوتش را از رغیف
سر کند آن شهوت از عقل شریف
همچو شاخی که ببری از درخت
سر کند قوت ز شاخ نیکبخت
چون که کردی دم او را آن طرف
گر رود پس پس رود تا مکتنف
حبذا اسبان رام پیشرو
نه سپسرو نه حرونی را گرو
گرمرو چون جسم موسی کلیم
تا به بحرینش چو پهنای گلیم
هست هفصدساله راه آن حقب
که بکرد او عزم در سیران حب
همت سیر تنش چون این بود
سیر جانش تا به علیین بود
شهسواران در سباقت تاختند
خربطان در پایگه انداختند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۴ - مثل
آنچنان که کاروانی میرسید
در دهی آمد دری را باز دید
آن یکی گفت اندرین برد العجوز
تا بیندازیم این جا چند روز
بانگ آمد نه بینداز از برون
وان گهانی اندر آ تو اندرون
هم برون افکن هر آنچ افکندنیست
در میا با آن که این مجلس سنیست
بد هلال استاددل جانروشنی
سایس و بندهی امیری مؤمنی
سایسی کردی در آخر آن غلام
لیک سلطان سلاطین بنده نام
آن امیر از حال بنده بیخبر
که نبودش جز بلیسانه نظر
آب و گل میدید و در وی گنج نه
پنج و شش میدید و اصل پنج نه
رنگ طین پیدا و نور دین نهان
هر پیمبر این چنین بد در جهان
آن مناره دید و در وی مرغ نی
بر مناره شاهبازی پرفنی
وان دوم میدید مرغی پرزنی
لیک موی اندر دهان مرغ نی
وان که او ینظر بنور الله بود
هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود
گفت آخر چشم سوی موی نه
تا نبینی مو بنگشاید گره
آن یکی گل دید نقشین دو وحل
وان دگر گل دید پر علم و عمل
تن مناره علم و طاعت همچو مرغ
خواه سیصد مرغگیر و یا دو مرغ
مرد اوسط مرغبین است او و بس
غیر مرغی مینبیند پیش و پس
موی آن نوریست پنهان آن مرغ
که بدان پاینده باشد جان مرغ
مرغ کان موی است در منقار او
هیچ عاریت نباشد کار او
علم او از جان او جوشد مدام
پیش او نه مستعار آمد نه وام
در دهی آمد دری را باز دید
آن یکی گفت اندرین برد العجوز
تا بیندازیم این جا چند روز
بانگ آمد نه بینداز از برون
وان گهانی اندر آ تو اندرون
هم برون افکن هر آنچ افکندنیست
در میا با آن که این مجلس سنیست
بد هلال استاددل جانروشنی
سایس و بندهی امیری مؤمنی
سایسی کردی در آخر آن غلام
لیک سلطان سلاطین بنده نام
آن امیر از حال بنده بیخبر
که نبودش جز بلیسانه نظر
آب و گل میدید و در وی گنج نه
پنج و شش میدید و اصل پنج نه
رنگ طین پیدا و نور دین نهان
هر پیمبر این چنین بد در جهان
آن مناره دید و در وی مرغ نی
بر مناره شاهبازی پرفنی
وان دوم میدید مرغی پرزنی
لیک موی اندر دهان مرغ نی
وان که او ینظر بنور الله بود
هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود
گفت آخر چشم سوی موی نه
تا نبینی مو بنگشاید گره
آن یکی گل دید نقشین دو وحل
وان دگر گل دید پر علم و عمل
تن مناره علم و طاعت همچو مرغ
خواه سیصد مرغگیر و یا دو مرغ
مرد اوسط مرغبین است او و بس
غیر مرغی مینبیند پیش و پس
موی آن نوریست پنهان آن مرغ
که بدان پاینده باشد جان مرغ
مرغ کان موی است در منقار او
هیچ عاریت نباشد کار او
علم او از جان او جوشد مدام
پیش او نه مستعار آمد نه وام