عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
نجم‌الدین رازی : باب اول
فصل دوم
قال‌الله تعالی «و ما ارسلنا من رسول الا بلسان قومه لیبین لهم»
و قال النبی علیه‌السلام «کلم‌الناس علی قدرعقولهم».
بدانک اگرچه در طریقت کتب مطول و مختصر بسیار ساخته‌اند و در آن بسی معانی و حقایق پرداخته ولیکن بیشتر به زبان تازی است و پارسی‌زبانان را از آن زیادت فایده‌ای نیست.
با یار نو از غم کهن باید گفت
با او به زبان او سخن باید گفت
لاتفعل و افعل نکند چندین سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت
مدتی بود تا جمعی طالبان محقق و مریدان صادق هر وقت ازین ضعیف با قلت بضاعت و عدم استطاعت مجموعه‌ای به پارسی التماس می‌کردند اگرچه پیش از این چند مجموعه در قلم آمده بود به حسب استعداد و التماس هر طایفه فاما مجموعه‌ای می‌خواستند قلیل الحجم کثیر‌المعنی که از ابتدا و انتهای آفرینش و بدو سلوک و نهایت سیر و مقصد و مقصود عاشق و معشوق خبر دهد. هم جام جهان‌نمای باشد و هم آینه جمال نمای هم استفادت مبتدی ناقص را شامل بود و هم افادت منتهی کامل را.
و تا این ضعیف در بلاد عراق و خراسان گاه در سفر و گاه در حضر بود از تعویقات و آفات فتنه‌های گوناگون فراغت و فرصت نمی‌یافت که بر اتمام آن اقدام نماید. چه هر روز فتنه‌ای به نوعی دیگر ظاهر می شد که موجب تفرقه دل و توزع خاطر بود خود گویی فتنه دران دیار وطن دارد. خواجه علیه‌الصلوه والسم وقتی فرموده است: «الفتنه من هاهنا واشار الی‌المشرق». مع هذا بدان فتنه‌ها راضی نبودیم و قضای آسمانی و تقدیر ربانی را گردن ننهادیم و به صبر و تسلیم پیش نیامدیم و شکر نعمت دین واسلام نگزاردیم و «بعض الشراهون من بعض» برنخواندیم و کفران نعمت مسلمانی کردیم تا لاجرم ناگاه صدمات سطوات «ولئن کفرتم ان غذابی لشدید» در ان دیار و اهل آن دیار رسید و به شومی فسق فساق و ظلم ظلمه بر مقتضای سنت «واذا اردنا ان نهلک قریه امرنا مترفیها ففسقوا فیها فحق علیها القول فدمر ناها تدمیرا» دمار از آن ولایت و اهل آن ولایت برآورد.
القصه هرانچ کرد گردون ز جفا
حق باید گفت بود دون حق ما
شکرانه نعمتش نمی‌کردم هیچ
تا لاجرمم فکند در رنج و عنا
در تاریخ شهور سنه سبع و عشر و ستمائه لشکر مخذول کفار تتار – خدلهم‌الله و دمرهم – استیلا یافت بر آن دیار و آن فتنه و فساد و قتل واسر و هدم و حرق که از آن ملاعین ظاهر گشت در هیچ عصر در دیار کفر و اسلام کس نشان نداده است و در هیچ تاریخ نیامده الا آنچه خواجه علیه‌الصلواه و السلام از فتنه‌های آخرالزمان خبر باز داده است و فرموده «لاتقوم الساعه حتی تقاتلوا الترک صغار الاعین حمرالوجوه ذلف الانوف کان و جوههم المجان المطرفه» صفت این کفار ملاعین کرده است و فرموده که قیامت برنخیزد تا آنگاه که شما با ترکان قتال نکنید قومی که چشمهای ایشان خرد باشد و بینیهای ایشان پهن بود و رویهای ایشان سرخ بود و فراخ همچون سپر پوست در کشیده و بعد از آن فرموده است «و یکثرالهرج» قیل یا رسول‌الله «و ما الهرج» قال «القتل القتل» فرمود که قتل بسیار شود.
به حقیقت این واقعه آن است که خواجه علیه الصلوه و السلام به نور نبوت پیش از ششصد و اند سال باز دیده بود. قتل ازین بیشتر چگونه بود که از یک شهرری که مولد و منشأ این ضعیف است و ولایت آن قیاس کرده‌اند کمابیش پانصد هزار آدمی بقتل آمده است و اسیر گشته.
و فتنه و فساد آن ملاعین بر جملگی اسلام و اسلامیان از آن زیادت است که در حیز عبارت گنجد و این واقعه از آن شایع‌تر است در جهان که به شرح حاجت افتد و اگر عیاذابالله غیرت و حمیت اسلام در نهاد ملوک و سلاطین بجنبد که عهده رعایت مسلمانی و مسلمانان در ذمت ایشان است که «الامیر راع علی و رعیته هو مسول عنهم» و اریحیت و رجولیت دین دامن جان ایشان نگیرد تا باتفاق جمعیتی کنند و کمر انقیاد فرمان «انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالکم و انفسکم فی سبیل‌الله» بر میان جان بندند و نفس و مال و ملک در دفع این فتنه فدا کنند بوی آن می‌آید که یکبارگی مسلمانی بر انداخته شود با آنک اکثر بلاد اسلام بر افتاد این بقیت نیز بر اندازند
شاهان جهان بجملگی بشتابید
تا بوک بقیتی ز دین دریابید
اسلام ز دست رفت بس بیخبرید
بگرفت جهان کفر شما در خوابید!
خوف و خطر آن است که از مسلمانی آنقدر اسمی و رسمی که مانده بود به شومی معامله ما مدعیان بی‌معنی چنان برخیزد که نه اسم ماند و نه رسم و روی در حجب عزت «بدا الاسلام غریبا و سیعود کما بدأغریبا» نهد.
اللهم نبهنا من نومه الغافلین ربنا لا تواخذنا بسوء اعمالنا و لا تسلط علینا من لایرحمنا «ربنا و لاتحملنا ما لا طاقه لنابه واعف عنا و اغفرلنا و ارحمنا انت مولینا فانصرنا علی‌القوم الکافرین».
مقصود این کچون قهر و غلبه این ملاعین مخاذیل پدید آمد این ضعیف قرب یک سال در دیار عراق صبر می‌کرد و بر امید آنک مگر شب دیجور این فتنه و بلا را صبح عافیتی بدهد و خورشید سعادت طلوع کند هرگونه مقاسات شداید و محن می‌کرد تا از سر اطفال و عورات نباید رفت و از صحبت دوستان و عزیزان مفارقت نباید کرد و به ترک مقر و مسکن نباید گفت.
نه روی آن بود که متعلقان را بجملگی از آن دیار بیرون آورد و نه دل بار می‌داد که جمله را در معرض هلاک و تلف بگذارد. عاقبت چون بلا به غایت رسید و محنت به نهایت و کار بجان رسید و کارد باستخوان «الضرورات تبیح المحظورات» بربایست خواند و امتثال «یا ایهاالذین آمنو علیکم انفسکم لایضرکم من ضل اذا اهتدیتم» نمودن و متعلقان را جمله بترک گفتن «ومن نجا برأسه فقد ربح» را غنیمت شمردن و بر سنت «الفرارمما لایطاق من سنن المرسلین» رفتن و عزیزان را ببلا سپردن.
بی بلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید در سپرد او را
تا بدانی که وقت پیچا پیچ
هیچکس مر ترا نباشد هیچ
این ضعیف از شهر همدان که مسکن وی بود به شب بیرون آمد با جمعی درویشان و عزیزان در معرض خطری هرچ تمامتر، در شهور سنه ثمان عشر و ستمائه براه اربیل و بر عقب این ضعیف خبر چنان رسید که کفار ملاعین دمرهم‌الله و اخزاهم به شهر همدان آمدند و حصار دادند و اهل شهر به قدر وسع بکوشیدند وچون طاقت مقاومت نماند کفار دست یافتند و شهر بستدند و خلق بسیار را شهید کردند و بسی اطفال و عورات را اسیر بردند و خرابی تمام کردند.
و متعلقان و اقربا این ضعیف را که به شهر ری بودند بیشتر شهید کردند.
یارید به باغ ما تکرگی
و ز گلبن ما نماند برگی
اناالله و انا الیه راجعون
و چون امید از وطن و مسکن مألوف منقطع شد صلاح دین و دنیا دران دید که مسکن در دیاری سازد که درو اهل سنت و جماعت باشند و از آفت بدعت و هوا و تعصب پاک بود و به امن و عدل آراسته باشد و رخص اسعار و خصب معیشت بود و در آن دیار پادشاهی دیندار دین‌پرور عالم عادل منصف متمیز باشد که قدر اهل دین داند و حق اهل فضل شناسد.
هر چند تفحص کرد از ارباب نظر و اصحاب تجارت که بر احوال بلاد و اقالیم جهان وقوف داشتند باتفاق گفتند دیاری بدین صفات و بلادی بدین خاصیات درین وقت بلاد روم است که هم مذهب اهل سنت و جماعت آراسته است و هم بعدل وانصاف و امن و رخص پیراسته.
و بحمدالله پادشاهی در آن دیار از بقیت آل سلجوق و یادگار آن خاندان مبارک است که هر آسایش و راحت و امن و فراغت که اهل اسلام یافتند از سایه چتر همایون اهل آن خاندان یافتند و آن خیرات و مبرات که در عهد میمون آن پادشاهان دیندار دین‌پرور انارالله براهینهم بوده است از غزوات و فتوحات دیار کفر و اخذ قلاع و حصون از ملاحده وبنای مدارس و خانقاهات و مساجد و منابر و جوامع و پلها و رباطها و بیمارستانها و دیگر مواضع خیر و توفیر و تربیت علما و تبرک و اعزاز زهاد و عباد و شفقت و رحمت بر رعایا و انواع تقربات به حضرت عزت در هیچ عهد نبوده است و این معنی از آن معروف‌تر و مشهورتر است که به اطناب حاجت افتد چه در جملگی دیار عرب و عجم از ترکستان و فرغانه و ماوراءالنهر و خوارزم و خراسان و غور و غرجستان و غزنی و هندوستان و کابل و زابل و سیستان وکرمان و پارس و خوزستان و عراقین و دیار بکر وارمن و شام و ساحل و مصر و روم و غیران مآثر خوب ایشان و بندگان ایشان ظاهرست و زبانهای اهل اسلام بر ادعیه صالحه و اثنیه فاتحه آن خاندان مبارک ماهر. پادشاه تعالی عاطفت و مرحمت و شفقت و رأفت ایشان را وسیلت درجات و موجب قربات گرداناد و برکات عدل‌گستری و دین‌پروری ایشان را تا منقرض عالم درین خاندان مبارک ایشان باقی داراد بمنه وجوده.
چون این ضعیف را این معنی محقق گشت دانست که اسباب جمعیت و فراغت و دل‌پروری و نشر علم و دعوت بندگان بحق و رعایت حقوق اصحاب خلوت جز درآن دیار مهیا و مهنا نگردد خصوصا در پناه دولت این خاندان مبارک که دعاگویی این خاندان این ضعیف را از آبا و اجداد میراث رسیده است و حقوق نعم ایشان بر ذمت این ضعیف و جمله اهل اسلام متوجه واجب شناخت بی‌توقف روی بدین خطه مبارک نهادن و در حریم این ممالک که هر روز بر افزون باد و از شر و کید کفار محفوظ ومصون مقام ساختن و به دعای دولت قاهره ثبتها الله مشغول بودن چون سعادت مساعدت نمود و توفیق رفیق گشت افتان و خیزان.
با جمعی عزیزان به حدود این دیار مبارک رسید. و از اتفاق حسنه بشهر ملطیه صد هزار سعادت و دولت در صورت قدوم مبارک شیخ‌الشیوخ علامه‌العالم قطب‌الوقت بقیه المشایخ شهاب‌المله والدین عمرالسهروردی متع‌الله المسلمین بطول بقائه ولابعد منا برکه انفاسه و لقائه استقبال کرد. آن را سعادتی بزرگ و دولتی شگرف شمرد و فالی خوب گرفت.
و چون به شرف خدمت او مشرف شد آن بزرگوار را به شکر ایادی و مکرمات و توفیقات که پادشاه اسلام سلطان‌السلاطین خلدالله سلطانه و اعلی قدره و شانه در حق او یافته بود رطب‌اللسان یافت و یا خواص و عوام بعضی از فضایل و شمایل آن عرق مطهر و روح مصور شرح می‌داد.
در اثنای آن حالت و معرض آن مقالت اشارت به این ضعیف کرد و فرمود چون از وطن مألوف و مسکن مشغوف بی‌اختیار دورافتادی و به اضطرار وقت و جمعیت بیاد دادی «و عسی ان تکر هواشیئا و هو خیرلکم» باری درین دیار مبارک بپای ودر حریم این ممالک ثبات نمای و اذا اعشبت فانزل را کارفرمای.
و اگر چه دنیا اقامت را نشاید و عمر بیوفا بسی نپاید ولیکن بقیت عمر در پناه دولت این پادشاه جوانبخت پیر صفت وسلطان دین‌پرور بنده سیرت بسر بر «فاذااصبت فالزم» هر چند سنت این طایفه عزلت و انقطاع و خوف و خلوت است واجتناب از صحبت ملوک و سلاطین و ترک مخالطت اما از چنین پادشاه موفق که هم از علم نصیبی تمام دارد و هم از ثمرات ریاضات و مجاهدات نصابی کامل و محب و مربی ارباب علوم و اصحاب قلوب است بکلی منقطع نباید شد و خود را و خلق را از فواید و منافع آن حضرت محروم نگردانید.
و ازین نمط کلمتی چند فرمود: و برین نیت استخارت کرد و درین معنی به خط شریف حرفی چند بنواب حضرت در قلم آورد و فرمود بعد از استخارت و مشورت باحضرت جلت حال برین قضیه روی نمود.
این ضعیف اشارت آن بزرگ را اشارت حق دانست و از فرموده او تجاوز نتوانست ودر حال آن بزرگ چون خورشید طالع شد و چون باد در حرکت آمد و این خاکسار با دیده پر آب و دل پر آتش چون ابر که از کنار دریا بازگردد گر انبار روی به حضرت آسمان رفعت نهاد چه از گرانباری درر فواید آن بحروچه از گرانباری مشقت هجر.
اما هاتف سعادت به صدهزار دولت بشارت می‌داد و اقبال دریافت حضرت سلطنت را جابر هر خلل مینهاد و به سراین ضعیف ندا می‌کرد که واردان حضرت ملوک را از تحفه‌ای فراخور حال ایشان نه در خور همت ملوک چاره‌ای نباشد و تو بس مفلسی و و بی‌سرمایه و آن حضرت حضرتی بلند پایه. این ضعیف گفت اگرچه گفته‌اند.
چاره عشاق را دانم که در بیچارگی است
لیک من جانی کنم با این همه بیچارگی
هر چند آن پایه بسی بلند است بلندتر از پایه سلیمانی نیست و هر چند این ضعیف بی‌سرمایه است کمتر از موری نتواند بود. آن حضرت سلیمان مرتبت را تحفتی مورصفاته حاصل کند و به زبان دو بیت تمهید عذر عجز خود نهد و گوید:
شاها بر تو به تحفه صدجان بردن
کمتر بود از زیره به کرمان بردن
لیکن دانی که رسم موران باشد
پای ملخی نزد سلیمان بردن
پس هر چند این ضعیف در تمنای طلب آن تحفه در میدان فکر کر و فر می‌کرد و در بحر اندیشه غوطه می‌خورد و گرد دستگاه دنیاوی و پایگاه اخروی برمی‌گشت هیچ سررشته‌ای به دست نمی‌افتاد که در آن حضرت پایمردی کردی
گرد همه دستگاه خود برگشتم
پایم به سفال پاره‌ای در نامد
چون از همه باز ماند آیه «فانهم عدولی الا رب‌العالمین» بر همه خواند و از سر عجز و تحیر و افتادگی و تکسر روی به حضرت کریم علی‌الاطلاق و معبود باستحقاق نهاد و زنبیل نیاز در دست همت گرفت و بر عادت هر روزه آنجا بدریوزه رفت.
درحال حضرت وهابی بر سنت کرم «ادعونی استجب لکم» درهای خزاین فضل گشود و از هرگونه انواع نمعت بدین ضعیف نمود و فرمود از دفاین این خزاین هرچ خواهی بردار و بیش ازین دل در بند مدار.
این ضعیف گفت خداوندا اگر از نعمتهای دنیاوی بردارم در آن حضرت از آن بی‌شمارست و درنظر همت آن صاحب دولت بس بی‌اعتبار است و اگر از معاملات دینی بردارم بحمدالله آنجا انبار بر انبارست و کشتی همت او از بار طاعت گرانبارست و اگراز انواع علوم بردارم در آن حضرت علم و علما بسیارست و از انواع علوم خروار بر خروارست و قطار در قطار.
چون لطف خداوندی علو همت این ضعیف می‌شناخت او را به هزاران لطف و کرم بنواخت و گفت ای ایاز حضرت محمودی ما وای مخلص عبودیت آستانه معبودتی ما ای عاشق افروخته نور جمال ما و ای پروانه سوخته شمع جلال ما «ان من العلم کهیئه المکنون لایعلمها الا العلما بالله فاذا نطق به لم ینکره الا اهل الغره بالله» ما در خزانه گوهرهای ناسفته است دست پرماس هیچ جوهری نگشته و در پس تتق غیب ابکار نهفته است دست هیچ داماد به دامان عصمت ایشان نرسیده «لم یطمئهن انس قبلهم و لاجان».
و عقدی چند ازین گوهرهای ثمین با تنی چند ازین ابکار حورالعین تحفه‌وار به حضرت بنده بر گزینده ما و سلطان بر کشیده ما بر آن یوسف چاهی حضرت عزیز ما و ایوب صابر بلای لطف‌آمیزها آن سایه اسم ذات ما و مظهر معانی صفات‌ ما آن ناصر اولیاء ‌ما و قاهر اعداء‌ ما علاء‌الدنیا والدین غیاث‌السلام و المسلمین بقیه و افتخار آل سلجوق ابوالفتح کیقبادبن کیخسرو بن قلیج ارسلان اعلی‌الله سلطانه و اصلح فی‌الدین و الدنیا شأنه واعز جنوده و اعوانه و قوی حجته و برهانه که در بازار عقیدت هیچ متاع این رواج ندارد و در رسته این سیرت و سریرت هیچ تحفه این بها نیارد.
و از کرامت این حالت فتح و فتوح این مقالت در ماه مبارک رمضان سنه‌ثمان عشر افتاد بشهر قیصریه وقتی که ابواب خزاین رحمت گشاده بود و خوان کرم عام نهاده و صلای «هل من سائل هل من داع» در داده. این ساعت را غنیمت شمرده آمد و عنان قلم بدست تصرف غیب سپرده شد تا هر گوهر ثمین که از مواهب غیب به ممکن دل رسد زبان قلم در سلک عبارت کشد و بر طبق ورق نهد و به تحفه بدان طرف برد و گوید «یا ایهاالعزیز مسنا و اهلنا الضرورجئنا بیضاعه مزجاه». پس این ضعیف بعد از استخارت و استعانت به حضرت عزت این عروس غیبی را به زیور القاب همایون آن پادشاه دین‌پرور و سلطان عدل‌گستر آن آسمان چتر ستاره منجوق افتخار و بقیت آل سلجوق ضاعف‌الله جلاله و مدفی‌الخافقین ظلاله مزین و متحلی گردانید. بیت
خدای جهان را فراوان سپاس
که گوهر سپردم به گوهرشناس
بداند چو از جان بدو بنگردد
چه جان کنده‌ام تا که جان پرورد
امید به عنایت بی‌علت و کرم بی‌نهایت پادشاه تعالی و تقدس چنان است که بیان و بنان این ضعیف را از سهو و زلل و خطا و خلل محفوظ و مصون دارد و در خزاین مکنونات غیب بر دل و زبان گشاده گرداند و بر قانون متابعت سید اولین و آخرین این مقصود بحصول موصول کند و ما را و خوانندگان را در دو جهان نافع وشافع سازد و مقبول دلها و منظور نظرها گرداند. ان شاء‌الله العزیز و هو حسبنا و علیه توکلنا «ربنالا تزغ قلوبنا بعداذ هدیتنا و هب‌لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب»
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
باب پنجم در بیان سلوک طوایف مختلف
و آن مشتمل است بر هشت فصل
تبرکا بقوله تعالی «ثمانیه ازواج»
فصل اول
در بیان سلوک ملوک و از باب فرمان
قال‌الله تعالی «یا داود انا جعلناک خلیفه فی‌الارض فاحکم...» آلایه و قال النبی صلی‌الله علیه وسلم «السلطان ظل‌الله فی‌الارض یأوی الیه کل مظلوم».
بدانک سلطنت خلافت و نیابت حق تعالی است در زمین و خواجه علیه‌السلام سلطان را سایه خدا خواند و این هم بمعنی خلافت است زیراک در عالم صورت چون شخصی بر بام باشد و سایه او بر زمین افتد آن سایه او خلیفت ذات او باشد در زمین و آن سایه را بدان شخص باز خوانند گویند سایه فلان است.
و چون حق تعالی در همان که مرغی است سری از اسرار لطف خویش ودیعت نهاد بنگر چه اثر ظاهر شد و چه خاصیت پدید آمد تا اگر سایه همای بر سر شخصی میافتد آن شخص عزت سلطنت و دولت مملکت مییابد. چون خداوند تعالی از کمال عاطفت بنده‌ای را برگزیند و بعنایت ظل‌اللهی مخصوص گرداند و بسعادت پذیرایی عکس ذات وصفات خداوندی مستسعد کند ببین تا چه اقبال و دولت و عز و کرامت دران ذات مشرف و گوهر مکرم تعبیه سازد. کمیته خاصیتی دران ذات شریف و گوهر لطیف آن باشد که هر اهل و نااهل را که بنظر عنایت ملحوظ گرداند مقبل ومقبول همه جهان گردد و بهر آنک بنظر قهر نگرد مدبر و مردود جمله جهان گردد.
یکی ازملوک متقدم را میآورند که گفت «نحن الزمان من رفعنا ارتفغ و من وضعناه اتضع» این سخن معنوی است اما نظر کامل نبود تا خود را بهتر بشناختی آنک گفت «نحن الزمان» گفتی «نحن خلفاء الرحمن».
اما ملوک دو طایفه‌اند: ملوک دنیا و ملوک دین.
آنها که ملوک دنیا اندیشان صورت صفات لطف و قهر خداوندی‌اند ولیکن در صورت خویش بندند از شناخت صفات خویش محرومند صفات لطف و قهر خداوندی بدیشان اشکارا میشود اما بریشان آشکارا نمیشود. همچون ماهرویی که از جمال خویش بیخبر بود و برخورداری از جمال او دیگران بود.
خوش باشد عشق خوبرویی
کز خوبی خود خبر ندارد
و آنها که ملوک دین‌اندیشان مظهر و مظهر صفات لطف و قهر خداوندی‌اند طلسم اعظم صورت را از کلید شریعت بدست طریقت بگشوده‌اند و خزاین و دفاین احوال و صفات را که مخزون و مکنون بنیاد نهاد ایشان بود بچشم حقیقت مطالعه کرده‌اند و بسر گنج «من عرف نفسه فقد عرف ربه» رسیده و بر تخت مملکت ابدی و سریر سلطنت سرمدی «و اذا رأیت ثم رأیت نعیما و ملکا کبیرا» بمالکیت نشسته که «ان لله ملوکا تحت اطمار». شادروان همت ایشان از سفر «غدوها شهر ورواحها شهر» ننگ دارد که در یک نفس گرد ممالک دو عالم برمیاید.
هر کجا شهری است قطاع من است
گر بایران گر بتوران میروم
صدهزاران ترک دارم در ضمیر
هرکجا خواهم چو سلطان میروم
ولیکن سعادت عظمی و دولت‌ کبری دران است که صاحب همتی را سلطنت مملکت دین و دنیا کرامت کنند که بخلافت «و ان لنا للاخره و الاولی» متصرف هر دو مملکت گردد چنانک داود را علیه‌اسلام این مرتبه ارزانی داشتند که یا داود انا جعلناک خلیفه فی الارض» الی... «عن سبیل‌الله» . حضرت جلت درین یک آیت ده حکم ثابت کرده است و ملوک را تنبیه کرده در رسوم جهانداری و حکومت گزاری و آداب سلطنت و آیین معدلت.
اول فرمود «انا جعلناک خلیفه» ما ترا خلیفت گردانیدیم. اشارت است بدانچ پادشاه باید که پادشاهی خویش عطای حق شناسد و مملکت بخشیده او داند که «تونی الملک من تشاء».
دوم آنک انتباهی بود پادشاه را ازین اشارت که ما ملک بتو دادیم. داند که از کسی دیگر بستد که بدو داد ازو هم بستاند روزی و بدیگری دهد که «و تنزع الملک ممن تشاء». دران کوشد که بواسطه این ملک عاریتی فانی ملک حقیقی باقی بدست آورد و خود را از ذکر جمیل و ثواب جزیل محروم نگرداند.
سیم آنک بداند که پادشاهی خلافت خداست.
چهارم فرمود «فاحکم بین الناس بالحق» اشارت است بدانچ پادشاه باید که حکومت گزاری میان رعایا بنفس خود کند و تا تواند احکام رعیت بدیگران بازنگذارد که نواب حضرت و امرا دولت را آن شفقت رافت و رحمت بر رعایا که پادشاه را بادش نتوان بود. زیرا که آن رحمت و شفقت که پنج کس را بر پنج قوم باشد غیر ایشان را نباشد. چنانک: رحمت خدا بر بنده و رأفت نبی بر امت و شفقت پادشاه بر رعیت و مهر مادر و پدر بر فرزند و غیرت شیخ بر مرید.
پنجم فرمود که حکومت بحق کند یعنی براستی و عدل کند میل و جور نکند.
ششم آنک چون بحق کند بفرمان حق کند اگر چه عدل کند بطبع نکند بشرع کند و برای حق کند نه برای خلق.
هفتم فرمود که «ولا تتبع الهوی» متابعت هوامکن که هر کس که متابعت هوا کند نتواند که کار بفرمان خدا کند در ممالک خویش و نتواند که آنچ کند برای خدای کند زیراک چون هوا بر شخص غالب شود متصرف و آمر و ناهی او هوا گردد و هوا همه خلاف خدای فرماید و هیچ چیز بضدیت آن حضرت پدید نتواند آمد. و دعوی خدایی نکرد الا هوا چنانک فرمود «افرأیت من اتخذ الهه هواه» اگر فرعون دعوی خدایی کرد بهوا کرد و اگر بنی‌اسرائیل گوساله پرستیدند بهوا پرستیدند واگر جمعی بتان را خدا گرفتند بهوا گرفتند. خواجه علیه‌السلام میفرماید «ما عبد اله ابغض علی‌الله من الهوی» و بحقیقت هواست که خدای انگیزست چنانک گفت
ای هواهای تو خدای انگیز
وی خدایان تو خدای آزار
هشتم باز نمود که متابعت هوا کردن از راه خدای افتادن است که «فیضلک عن سبیل‌الله» و مخالفت هوا کردن راه خدای رفتن است که «و نهی‌النفس عن الهوی فأن الجنه هی المأوی».
نهم فرمود «ان الذین یضلون عن سبیل‌الله لهم عذاب شدید بما نسوا یوم‌الحساب» اشارت بدان معنی است که هر که از راه خدای بیفتاد بتصرف هوا و بران اصرار نمود مودی است بکفر و عذاب شدید. زیراک کفر عبارت از فراموشی آخرت است و فراموشی خدای و فراموشی غایت شدت عذاب است که «نسوالله فنسیهم».
دهم حق تعالی باز نمود که پادشاهی خلق با مقام و مرتبه نبوت میتوان کرد چنانک هم رعایت حقوق جهانداری و جهانگیری و عدل‌گستری و رعیت‌پروری کند و هم حق سلوک راه دین و حفظ معاملات شرع بجای آرد و بمراسم ولایت و شرایط نبوت قیام نماید تا اصحاب حکم و ارباب فرمان را هیچ عذر و بهانه نماند که گویند با صورت مملکت دنیا و اشتغال بمصالح خلق از منافع دینی و فواید سلوک بازماندیم بل که مملکت تمام‌ترین آلتی است تعبد حق را و سلطنت بزرگ‌ترین وسیلتی است تقرب حضرت را.
و سلیمان علیه‌السلام ازین نظر ملک خواست و علم نبوت نخواست گفت «رب اغفرلی و هب لی ملکا لا ینبغی لا حد من بعدی انک انت الوهاب» و درین چند حکمت بود:
اول آنک دانست که چون مملکت تمام شد نبوت و علم دران داخل باشد چنانک آدم را بود علیه‌السلام. چون او را ملک خلافت تمام داد نبوت و علم دران داخل بود فرمود «انی جاعل فی‌الارض خلیفه» گفت من در زمین خلیفتی میآرم و در مملکت جهان نایبی میگمارم نفرمود پیغمبری یا عالمی یا عابدی میآفرینم و همچنین با داود علیه‌السلام فرمود «انا جعلناک خلیفه فی الارض» نفرمود نبیا یا رسولا یا عالما. زیراک در خلافت این جمله داخل باشد.
دوم آنک نبوت و علم را چون قوت سلطنت و شوکت مملکت یار بود تصرف و تاثیر آن یکی هزار بود و عزت دین بتیغ آشکارا گردد. خواجه علیه‌السلام ازینجا فرمود «اللهم اعزالاسلام بعمر او بابی جهل» و نبوت را بتیغ نسبت درست میکرد که «انا نبی‌السیف».
سیم آنک چون پادشاه در جهانداری با رعیت بعدل گستری و انصاف‌پروری زندگانی کند و ظالمان را از ظلم و فاسقان را از فسق منع فرماید و ضعفا را تقویت و اقویا را تربیت دهد و علما را موقر دارد تا بر تعلم علم شریعت حریص کردند و بصلحا تبرک و تیمن جوید تا در صلاح و طاعت راغب‌تر شوند و اقامت امر معروف ونهی‌از منکر فرماید تا در کل ممالک رعایا بشرع برزی و دین‌پروری مشغول توانند بود و بر صادر و وارد راهها ایمن گرداند تا هر خیر و طاعت و تعلم و تعبد و آسایش و رفاهیت که اهل مملکت او کنند و یابند حق تعالی جمله در دیوان معامله صلاح او نویسد و از هر ظلم و فسق و فجور و مناهی و ملاهی که منع فرماید و بسیاست او ازان منزجر شوند جمله وسایل تقرب او شود بحضرت الهی بل‌که هر یک قدمی گردد او را تا اگر دیگری بیک قدم خویش بحضرت عزت سالک باشد سلوک پادشاه بچندین هزار قدم باشد. و این سعادت بهر کس ندهند «ذلک فضل‌الله یوتیه من یشاء».
چهارم آنک مملکت و سلطنت آلتی تمامترین است تحصیل مرادات نفس و استیفاء لذات و شهوات او را. آن را که مکنت هوای نفس راندن نباشد هوای نفس نراند و طاعت کند اگرچه ثواب باشد ولیکن نه چون آنکس را که اسباب هوا راندن بانواع میسر باشد قدم بر سر جمله نهد و خالصا مخلصا برای تقرب بحق ترک شهوت و لذت و هوای نفس کند. او را بعدد هر آلتی و قوتی که در هوا راندن باشد چون تراند و بدان تقرب جوید قربتی و درجتی و مرتبتی در حضرت حاصل شود.
در حدیث صحیح است که درویشان صحابه بخدمت خواجه علیه‌السلام آمدند و گفتند: «یا رسول‌الله ذهب اهل الدثور و الاهوال بالفوز التام و النعیم فی‌الدنیا والاخره». یعنی این توانگران رستگاری و ثواب و نعیم دو جهانی بودند. گفت چگونه؟ گفتند ما نماز میکنیم و ایشان میکنند و ما روزه میداریم و ایشان میدارند ولیکن ایشان زکوه و صدقه میدهند و ما نمی‌توانیم داد و حج و غزا و بنده آزاد می‌کنند و ما نمی‌توانیم کرد. خواجه علیه‌السلام فرمودشما را چیزی بیاموزم که چون آن بکنید شمارا بهتر باشد از انک جمله دنیا از ان شما باشد و در راه خدای صرف کنید و طاعت هیچکس بطاعت شما نرسد مگر طاعت آنکس که همین کند. گفتند بلی یا رسول‌الله. فرمود که بعد از هر نماز فریضه سی و سه بار بگویید سبحان‌الله سی و سه‌بار الحمدالله و سی و سه بار الله‌اکبر و تمامی صدبار بگویید لااله الا الله. بعد از آن یکی صحابی از انصار بخواب دید که او را گفتند اگر بیست و پنج بار بگوید سبحان‌الله و بیست و پنج بار الحمدلله و بیست و پنج بار لااله الا الله و بیست و پنج بار الله اکبر بهتر باشد. انصاری بیامد و با خواجه علیه‌السلام باز گفت. خواجه فرمود: «افعلو کماقال الانصاری». بعد ازان درویشان این ذکرها میگفتند بعد از هر نماز فریضه توانگران صحابه این خبر بشنیدند ایشان نیز همچنین میگفتند درویشان دیگر. بار ببخدمت خواجه آمدند گفتند: یا رسول‌الله توانگران آنچ ما می‌گوییم از تسبیحات ایشان نیز میگویند و آنچ ایشان میکنند از خیرات ما نمیتوانیم کرد خواجه علیه‌السلام فرمود «ذلک فضل‌الله یوتیه من یشاء» . یعنی این فضلی است که خدای تعالی با ایشان کرده است که هم بنفس عبودیت میکنند و هم بمال.
پس سلیمان علیه‌السلام خواست که بنفس و مال و ملک و رعیت از جن وانس و وحوش و طیور و سوام و هوام و دیگر آلات مملکت و اسباب سلطنت عبودیت حضرت عزت کند و بدین همه تقرب و توسل جوید تا چندانک اسباب تقرب زیادت بود قربت و درجت زیادت بود.
پنجم آنک مملکت و سلطنت پرورش صفات ذمیمه و حمیده را کامل‌ترین آلتی است و عظیم‌ترین عدتی. تا نفس را اگر بدین الات پرورش دهند در صفات ذمیمه بمقامی رسد که دعوی خدایی کند و این نهایت صفات ذمیمه است. و بدین در که جز بدین آلات نتوان رسید. زیرا که هیچ درویش عاجز دعوی خدایی نکرد زیرا که نفس او آلت پرورش صفت تکبر و تجبر و انانیت نداشت. فرعون راچون این آلت بکمال بود پرورش نفس در صفت تکبر و انانیت بکمالی رسانید که این ثمره پدید آورد «فحشر فنادی فقال انا ربکم الاعلی» و تمسک بمملکت و سلطنت کرد که «الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی».
همچنین نفس را اگر بدین آلات در صفات حمیده پرورش دهند بمقامی رسد که متخلق باخلاق حق شود ومتصف بصفات و ربوبیت گردد واین نهایت صفات حمیده و کمال دین است. چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «بعثت لأتمم مکارم الاخلاق» و به کمال این اخلاق جز بآلت مملکت و سلطنت نتوان رسید. تا اگر کسی خواهد که صفت جود و کرم را پرورش دهد که از صفات حق است و بدان متخلق شود باخلاق حق بر مقتضای خطاب «تخلقوا باخلاق الله» که امری است از همه امرها واجب‌تر بلکه سر بعثت انبیا علیهم‌الصلوه و جملگی شرایع ادیان مختلف و تنزیل کتب این معنی بود جود و کرم را بمال و جاه فراوان که بذل میکنند پرورش توان داد.
و اگر صفت حلم را خواهد که پرورش دهد باید که قوت و شوکت و سلطنت باشد آنگه تحمل اذی و رنج خلق کند تا حلم غالب شود. که اگر قوت و قدرت نباشد و تحمل کند اضطراری بود نه اختیاری. آنگه آن حلم نباشد عجز باشد وحلم صفت حق است و عجز صفت خلق.
و چون خواهد که صفت عفو را پرورش دهد که صفت حق است باید که قوت و قدرت تمام بود بر مکافات اهل جرایم. تا چون ازیشان درمیگذارد و عفو میکند بصفت حق موصوف میشود و محبوب حق میگردد که «ان‌الله عفو یحب العفو». این جمله از صفات لطف حق است.
و اگر خواهد که بصفات قهر حق متصف شود آلت مملکت و سلطنت تمام باید تا بقمع و قهر کفار و اهل نفاق و بدعت و تعذیب ایشان بکمال قیام تواندنمود که آن صفات حق است. چنانک فرمود «یا ایهالنبی جاهدالکفار و المنافقین و اعلظ علیمهم» و گفت «لیعدب المنافقین والمنافقات والمشرکین والمشرکات».
و این معنی در غزوات کردن و در فتح دیار کفر کوشیدن و لشکر باطراف کشیدن و اهل ظلم و فسق و فساد را مالیده داشتن و انصاف مظلوم ضعیف از ظالم قوی ستدن و دزدان و قطاع الطریق را دفع کردن و بر اهل جنایات حدود خدای راندن و بر اهل قصاص بفرمان خدا قصاص واجب شمردن و در ممالک سیاست‌های بی‌محابا راندن و امثال این دست دهد.
و اگر خواهد که بصفت رحمت و رأفت و عاطفت متصف شود مملکتی فراوان باید تا رعایای بسیار باشند و بر هر طایفه‌ای بقدر استحقاق ایشان رحمت و رأفت و عاطفت میفرماید تا درین صفات بکمال خود رسید.
و آنچ بهترین آلتی است بنده را در عبودیت حق و یافت درجات و تحصیل قربات و سلوک مقامات همت انسانی است. که اگر بواسطه آن صفات دیگر بحضرت سیر توان کرد بواسطه همت طیران توان کرد. «المره یطیربهمته کالطایر بجناحیه».
و همت را بکمال پرورش در سلطنت توان داد که مال و نعمت و ثروت و ظفر بر مرادات و انواع تنعمات جمله او را حاصل باشد بدین هیچ التفات نکند و از هیچ تمتع بشری و حیوانی و بهیمی و سبعی نگیرد و در هیچ بمقتضای طبع و هوا تصرف نکند و روی از جمله بگرداند و جمله را در راه حق صرف کند بر فرمان شرع و قانون متابعت و همت را از التفات و خوش آمد این جمله مبرا گرداند. تا ابراهیم‌وار از آفت شرک این جمله خلاص یابد که «انی بری مما تشرکون» و بچشم عداوت بهمه نگرد که «فانهم عدولی الا رب العالمین» و همت عالی گرداند و دل درین همه نبندد و در آفریدگار این همه بندد که «انی وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض ...» الایه
خواهم که مرا با غم او خو باشد
گر دست دهد عمش چه نیکو باشد
هان ای دل غمکش غم او در برکش
تا درنگری خود غم او او باشد
چون بهمت پرورش بکمال یافت غنای حق روی نماید که شریف‌ترین مقامی است ارباب سلوک را. و تا خواجه علیه‌السلام در علو همت بصفت «مازاغ البصر و ماطغی» موصوف نگشت استحقاق مرتبه غنای «و وجدک عائلا فاغنی» نیافت. سلیمان علیه‌السلام هم بدین جهت تاهمت را پرورش دهد با آن همه سلطنت و مملکت و مکنت ونعمت بدست مبارک زنبیل میبافت و از بهای آن لقمه‌ای بی‌تکلف حاصل میکرد و درویشی شکسته را بدست میاورد و با او آن لقمه بکار میبرد و میگفت «مسکین جالس مسکینا».
اگر کسی سوال کند که چون ملک و سلطنت را چندین فوایدست وموجب تقرب و قربت چرا خوجه را علیه‌السلام مملکت دنیا بدان کمال ندادند که سلیمان را علیه‌السلام یا زیادت ازآن تا بدان تقرب جستی و صفات و اخلاق پروردی جواب از دو وجه است:
اول آنک خواص حق دو طایفه‌اند: نازنینان و نیازمندان. نازنین راناخواسته مقصود درکنار نهادند و کلفت اسباب تحصیل آن برو ننهادند و نیازمند را به حاجتی خواست باز دادند و کلفت اسباب تحصیل آن برو نهادند. مثال این چنان باشد که شخصی تیر و کمان طلبد چون بیافت بشکار رود چندین تیر بر مرغان اندازد تا مرغی صید کند. شخصی دیگر را بی اسباب و رنج و مشقت کسی مرغی بخشد.
پس خواجه علیه‌السلام نازنین حضرت بود حضرت عزت سوگندگران بجان و سر او میخورد که «لعمرک». آنچ مقصود بوداز مملکت و سلطنت دنیاوی بی‌منت درخواست و زحمت باز خواست در کنار او نهادند «و کان فضل الله علیک عظیما» آن مقصود چه بود که فضل عظیمش میخواند؟ تخلق باخلاق حق و خواجه را علیه‌السلام این معنی بکمال داده بودند و بصد نازش مینواختند که «و انک لعلی خلق عظیم». مرغ وصال را که موسی علیه‌السلام خواست تا بتیر و کمان «ارنی انظر الیک» صید کند نتوانست که از تعزز اوج کبریا «لن ترانی» گرفته بودف بصدهزار لطف و اعزاز بشست خواجه علیه‌السلام میدادندکه «الم ترالی ربک» . آنچ حقیقت است خواجه هم صید بود و هم صیاد و بحقیت مرغی بود از آشیان «انا من الله» برخاسته در صورت صیادی گرد کاینات پرواز میکرد نه چنانک پر باز میکرد. زیرا که پر و بال او در کاینات کجا گنجیدی همو مرغ بود و همو دانه هم او شمع بود و هم او پروانه. شیخ احمد غزالی فرماید قدس‌الله روحه
مادر غم عشق غمگسار خویشیم
شوریده و سرگشته کار خویشیم
محنت زدگان روزگارخویشیم
صیادانیم و هم شکار خویشیم
سلیمان را در اول با صدهزار منت درخواست رت هب‌لی ملکا» زمام نافه مملکت بدست نیازمندی او دادند و درمیانه بزحمت بازخواست «و القینا علی کرسیه جدا» گرفتار کردند و بآخر بآفت «انی احببت حب الخیر عن ذکر ربی حتی توارت بالحجاب» مبتلا گردانیدند. این چه اشارت است؟ آری او نیازمند بود چون از درخواستش درآوردند بر چندین عقبه بازخواستش گذر بایست کرد. خواجه علیه‌السلام چون نازنین «اسری بعبده» بود در مقام سدره مملکت هر دو جهان بکمال بروعرضه کردند او بگوشه چشم همت از سر ناز و کرشمه بهیچ باز ننگریست. که «مازاغ البصر و ماطغی» لاجرم بی‌درخواست و بازخواست مقصود دو جهانی در کنارش نهادند که «لقد رای من آیات ربه الکبری».
جواب دوم آنک خواجه علیه‌السلام گرمرو «نحن الاخرون السابقون» بود. بمقاماتی که جمله انبیا علیهم‌السلام در مدت عمرهای دراز خویش عبره کرده بودند و مع هذا هر یک در مقامی بمانده چنانک آدم در صفوت و نوح در دعوت و ابراهیم در خلت و موسی درمکالمت و عیسی در کلمت و داود در خلافت و سلیمان در مملکت خواجه را علیه‌السلام بر جمله عبور دادند بمدتی اندک که «اولئک الذین هدی‌الله فبهدیهم اقتد» واز همه در گذرانیدند که «نحن الاخرون السابقون» و بمقاماتی رسانیدند که کس نرسیده بود و فضیلت‌هایی دادند که کس را نداده بودند چنانک فرمود «فضلت علی‌الانبیاء بست». و بحقیقت این بیت در حق او درست میآید.
آنم که چو من منم بگیتی در و بس
تا بوده مقیم درمقامی دو نفس
پیمودم راهی که نپیماید کس
جایی که نه جای بود نه پیش ونه پس
چنانک در گرمروی خواجه علیه‌السلام در هیچ مقام بند نمیشد و در حال عبور میکرد مقام ملک هم بدو دادند که «خیرت بین ان اکون نبیا ملکا و بین ان اکوان نبیا فقیرا فاخترت ان اکون نبیا فقیرا اجوع یوماو اشبع یوما».
حدیثی مشهورست که خواجه علیه‌السلام فرمود که «اوتیت بمفاتیح خزائن الارض» جمله خزاین را کلید بنزدیک من آوردند و گفتند اگر خواهی چنان کنیم که کوههای مکه هم زر شود و هر کجا خواهی با تو روان گردد. و امثال این بسیارست در حدیث و فرمود «انا سید و ولد آدم و لافخر» مملکت ازین عظیمتی چگونه باشد ولیکن مقصود از مملکت آن بود که مملکت میسر گردد آنگه از سر آن در تواند گذشت و جمله در راه خدای بذل تواندکرد آنچ مغز و خلاصه آن است بردارد و آنچ پوست آن است بیندازد. و خواجه علیه‌السلام همچنین کرد. دیگر جوابها بسیارست بدین قدر اقتصار میافتد تا باطناب نینجامد.
پس محقق گشت که پادشاهی و مملکت وسیلتی بزرگ است در تقرب بحضرت عزت و سلطنت خلافت حق است و از ینجاست که سلطان ظل الله باشد زیرا که سایه هر چیز خلیقه آن چیز باشد. فاما این سایگی و خلافت وقتی درست شود که از صفات مستخلف نموداری در خلیفه یافته شود. ازین معنی در تفسیر ظل‌الله فرمود «یأوی الیه کل مظلوم» یعنی پناهگاه جمله مظلومان باشد که تا بریشان ظلمی و حیفی نرود از هیچ ظالمی. ولیکن هر وقت که این حیف و ظلم از سلطان رود ظل‌اللهی چگونه تصور توان کردف و خلافت کجا میسر شود؟
دارو سبب درد شد اینجا چه امیدست
زایل شدن عارضه و صحت بیمار
مقصود آنک چون پادشاه بفرمان حق قیام نماید واز متابعت هوا اجتناب کند و رعایا را در پناه دولت و حسن حراست و کنف سیاست سلطنت خویش آورد و و داد بندگی در پادشاهی بدهد شایستگی خلافت حق گیرد و خلاصه آفرینش گرددکه مقصود از آفرینش سر خلافت بود که «انی جاعل فی‌الارض خلیفه» و اگر بظلم و جور و متابعت هوا و مخالفت خدای مشغول شود صورت قهر و غضب خدای باشد و ابلیس وقت خویش بود مستوجب لعنت ابدی گردد که «الا لعنه الله علی الظالمین» و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل سیم
قال‌الله تعالی: «و اجعل لی وزیرا من اهلی ...» الایه
و قال‌النبی صلی‌الله علیه و سلم: «اذا ارادالله بملک خیرا جعل له وزیرا صالحا فان نسی ذکره و ان ذکر اعانه».
بدانک وزارت تلو سلطنت ورکن اعظم مملکت است و هیچ پادشاه را از وزیر صالح صاحب رای مشفق کافی داهی عالم عامل چاره نیست. پادشاهی خداست جل جلاله که محتاج وزیر و مشیر نیست زیرا که حضرت جلت او را مثل و شبیه و نظیر نیست باقی همه انبیا علیهم‌السلام محتاج وزیر و مشیر بودند. چنانک حق تعالی خبر میدهد از حال موسی علیه‌السلام که از حضرت عزت وزیر میخواهد «واجعل لی وزیرا» مرا وزیری کرامت کن که پشت من بدو قوی بود و خواجه علیه‌السلام فرمود که «لی وزیران فی‌السماء و وزیران فی‌الارض فاما وزیران فی‌اسماء جبرئیل و میکائیل و اما وزیران فی‌الارض ابوبکر و عمر».
و چون در مملکت وزیری کامل محترم نبود مملکت را شکوه وزیب نبود. مثال مملکت بر مثال خیمه‌ای است: ستون آن خیمه وزیر صاحب رای است و طنابهای آن امرا اند خرد و بزرگ چنانک طناب بعضی بزرگتر و بعضی خردتر بود و دیگر اجناد آن طنابهای خرد که در دامن خیمه بود حلقه کرده و نواب و عمال و دیگر اصحاب چون آن طنابها که در شرجه خیمه بود و بحقیقت میخهای آن خیمه تا پایدار تواند بود عدل و انصاف پادشاه است که اگرچه امرا و وزرا و اجناد بسیار باشند و قوت و شوکت و آلت وعدت بیشمار بود مملکت جز بعدل قرار نگیرد و ثابت نشود چنانک خیمه را اگر چه ستون و طناب تمام بود ولیکن جز بمیخ قرار نگیرد و تا در گوشه‌ای یک میخ درمیباید خلل آن در خیمه ظاهر میشود و خواجه علیه‌السلام ازینجا فرمود: «الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم».
و چون وزیر بمثابت ستون است خیمه مملکت را چندانک با رفعت‌تر وعالی‌قدرتر بود خیمه مملکت ازو بشکوه‌تر و بازیب‌تر باشد. ولیکن وزیر باید که چون ستون چهار خصلت درو باشد: راستی و بلندی و ثبات و تحمل.
و وزیر را سه حالت است: اول حالت میان او و خدای دوم حالت میان او و پادشاه سیم حالت میان او و اجناد و رعیت. در هر سه حالت باید که آن چهار خصلت را کار بندد در هر حالتی بمعنی مناسب آن حالت.
چنانک در حالت اول که میان او و خدای است راستی پیشه کند بدان معنی که حق تعالی میفرماید «فاستقم کما امرت» راست باش چنانک ترا فرموده‌اند یعنی بر جاده شریعت راست رو باش که صراط مستقیم آن است چنانک فرمود «و ان هذا صراطی مستقیما فأتبعوه» و پیوسته در هر کار که باشد جانب خدای نگه دارد و از ان احتراز کند که کار بصورت باخق راست کند و جانب خدای مهمل گذارد که سر همه کژیها این است ولیکن با خدای کار راست دارد اگر جانب خلق کژ گردد ازان غم «من کان لله کان الله و له» و اما بلندی گوش دارد بدان معنی که بلندهمت باشد و بزخارف جاه و مال دنیا فریفته نگردد و سر بدین جیفه دنیا فرو نیارد
چیست دنیا و خلق و استظهار
خاکدانی پر از سگ و مردار
درغرورش توانگر و درویش
شاد همچون خیال گنج اندیش
جاه و مال دنیا بر مثال زاد و راحله شناسد و امتداد ایام عمر را بر مثال اشهر حج و اجل محتوم را بر مثال موسم و روز وقفه و خود را قاصد بیت‌الله دارند.
و یقین شناسد که زاد و راحله بدان جهت بوی داده‌اندتا بادیه صفات نفس اماره بدان قطع کند که حجاب میان او و کعبه حضرت که مقصد و مقصودست جز بادیه نفس نیست.
پس اگر او را کار شط هوا خوش آید ببغداد طبیعت فرود اید و هر روز شتران را میآراید واز آلت و عدت سفر تجملات حضر میسازد و از شراب شهوات خود را مست غفلات میگرداند و قافله‌ها بر وی میگذرد تاناگاه موسم درآید و دیگران حج گزارند و او را در دست جز باد حرمان و بر سر خاک خجلت و در دیده آب حسرت و در دل آتش ندامت نماند. این واقعه کسی است که جاه و مال دنیا را که وسیلت سعادت ابدی میتوان ساخت مهمل و ضایع فروگذارد و ازان بتنعم و تجمل قانع شود.
اماآنها که جاه و مال دنیا را که وسیلت درجات بهشت و قربات حق است زاد و راحله سفر هندوستان هوای نفسانی کنند و وسیلت شهوات و تمتعات حیوانی سازند از راه مقصد و مقصود پشتاپشت افتند و هرگز جمال کعبه وصال نبینند و در مرتبه «اولئک کالا نعام بل هم اضل» فرومانند نصیبه ایشان این بود که «ذرهم یاکلوا و یتمتعوا و یلههم الا مل فسوف یعلمون».
پس چون مرد بلندهمت بود بدین مزخرفات فانی مغرور نشود و نظر بر درجات آخرت و مقامات عالی نهد وجاه و مال دنیاوری را وسیلت قربت وقبول حق سازد.
و اما نبات بدان معنی است که در کار دین درست یقین و ثابت‌قدم باشد و کاری که از برای نظر خلق و ملامت و تغییر ایشان از آن روی نگرداند و از کس نترسد که خاصیت خاصگان حق این است که «یجاهدون فی سبیل‌الله و لا یخافون لومه لائم».
و اما تحمل بدان معنی است که در کشیدن بار امانت تکالیف شرع که اهل آسمان و زمین از تحمل آن عاجز آمدند که «انا عرضنا الامانه علی‌السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها» تجلد و تصبر و تحمل نماید و در امانت خیانت نکند تا قدم او برسلوک جاده راه حق راسخ گردد. تا آن روز که خطاب در رسد که «ان‌الله یأمرکم ان تودوا الامانات الی اهلها» او ببهانه رد امانت سرخ روی بحضرت صاحب امانت در رود.
بار امانتش بدل و جان کشیده پس
در بارگاه عزت بی‌بار میرویم
با ظلمت نفوس و طبایع درآمدیم
در جان هزار گونه ز انوار میرویم
زان پس که بوده‌ایم بسی در حریم جهل
این فضل بین که محرم اسرار میرویم
عمری اگرچه در ظلمات هوا بدیم
آب حیات خورده خضروار میرویم
گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صدهزار دیده فلک سار میرویم
در نقطه مراد بدین دور ما رسیم
زیرا بسر همیشه چو پرگار میرویم
اما حالت دوم که میان وزیر و پادشاه بود همان چهار خصلت را کار بندد. اول راستی بدان معنی که ظاهر و باطن با پادشاه یکی دارد و اندرون خویش را از آلایش خیانت وغل و غش صافی کند و در خدمت او بنفاق زندگانی نکند چنانک در حضور خوش آمد او گوید و بهر نیک و بد که کند یا گوید صدق‌الامیر زند و مزاج او نگاه دارد و چون بیرون آید مساوی او گوید و یا هر کس شکایت او آغاز کند تا او را در زبان خلق اندازد ببدی و نادانی و ظالمی. یا چون خواهد که از بهر طمع خویش بر کسی حیفی کند بهانه بر پادشاه نهد که او چنین میفرماید و خویشتن را بری‌الساحه فرا نماید. این جمله کژی و نفاق و خیانت بود.
راستی و اخلاص وامانت آن است که آنچ صلاح وقت دران باشد و رای صایب آن اقتضا کند آن را در حضرت پادشاه دیباچه‌ای نیکو نهد و درکسوت عبارتی هرچ لطیف‌تر بعد از رعایت آداب سلطنت بوقت فرصت عرضه دارد واگر نیز پادشاه را بران سخن اعتراضی یا استدراکی افتد آن را نهی ننهد و تخطئه سخن او نکند که پادشاهان را بفر یزدانی فراستی ملوکانه باشد و گفته‌اند «کلام الملوک ملوک الکلام» سخن او بسمع رضا اصغا کند و عاشق سخن خویش نباشد و درآن سخن تأملی شافی واجب شمرد اگر بران مزیدی روی نماید از سر تأنی عرضه دارد فی‌الجمله کلمه الحق باز نگیرد اما وقت و فرصت و حالت پادشاه گوش داردتا در وقت ملالت او نیفتد یا در وقت خشم که حجاب نظر حق بین شود بقدر وسع آنچ حق و صواب و صلاح باشد در نهاد او مینشاند بلطایف الحیل تا طریق راستی و اخلاص برزیده باشد.
خصلت دوم و آن بلندی است در حضرت پادشاه بهمت بلند زندگانی کند و بر کاکت و خست طبع طمعهای فاسد نکند و نظر بر هیچ چیز نیندازد و در التماسات پراکنده بسته دارد و خود را عزیز النفس و قانع و کوتاه دست دارد که پادشاه چون بنور فراست این اخلاق مشاهده کند مقبول و محبوب نظر او افتد در توقیر و احترام او بیفزاید و آنچ مقصود باشد زیادت از آن با حسن الوجه حاصل شود و آب روی بیفزاید و نام نیکو منتشر گردد.
خصلت سیم و آن ثبات است باید که در خدمت پادشاه وفادار و نیکو عهد و ثابت‌قدم باشد تا اگر معارضان و معاندان پادشاه خواهند که او را بفریبند بهیچ نوع نتوانند فریفت و اگرچه بسی جاه و مال برو عرضه کنند بهیچ از راه نرود.
خصلت چهارم تحمل است باید که حمول و بردبار باشد و برانچ پادشاه در حالت غضب وحدت و سورت گوید یا کند با او یا با دیگری بتلطف و سکون بپیش باز اید و کلماتی گوید که اطفاء نایره آتش غضب او کند و از کلماتی که خشم‌انگیز و حقد‌آمیز باشد احتراز نماید. و چون پادشاه را واقعه‌ای افتد یا جاذبه‌ای پیش آید از قبل خصم اگر بمصابرت و سکونت و تدبیر صالح و رای صایب آن کار را تدارکی تواند کرد که پادشاه را حرب و قتال نبایدکرد و در معرض خطر نباید افتاد بکند که «والصلح خیر». واگر معرضی باشد که معالجت آن بتیغ آبدار توان کرد و مرهم موافقت و مرافقت نافع نیفتد و پادشاه میل بقتال کند او را درآن قاتر نگرداند و بددلی ندهد که دل شکستگی آرد لاسیما که با کفار باشد او را بران حریص و دلیر گرداند و مدد و معاونت نماید و اگر او هراسان و مخوف بود آن خوف از دل او بردارد و او را بخدای امیدوار و مستظهر گرداند ودل او بفتح و نصرت حق قوی گرداند که «الا ان حزب‌الله هم الغالبون» و اگر لشکر اندک بود دل در خدای بندد که «کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله...» الایه. و در کل احوال باید که آنچ صلاح دین و ملک و رعیت دران باشد در پیش اونهد و مداهنه نکند و آنچ بمفسدت تعلق دارد او را دلسردی دهد و بهخیرات دلالت و اعانت میکند. تا بر قضیه اشارت نص «ان نسی ذکره وان ذکر اعانه» کار کرده باشدو چون وزیر بدین آداب واخلاق که نموده شد آراسته باشد. پشت پادشاه بدو قوی بود و از ان جمله باشد که حق تعالی منت نهاد بر موسی علیه‌السلام بوزارت هرون چنانک فرمود«سنشد عضدک باخیک و نجعل لکما سلطانا».
فاما حالت سیم که میان وزیر و حشم و رعیت است باید که همان چهار خصلت را نگه دارد و رعایت کند.
اول راستی و راستی با حشم و رعیت بدان وجه باشد که بر احوال ایشان مشفق بود و پیوسته بغمخوارگی و تیمار داشت ایشان مشغول باشد چنانک خشم بابرگ و نوا و آلت وعدت بود و رعیت آسوده و مرفه باشند و بر ایشان باری نبود.
و این معنی وقتی دست دهد که وزیر در عمارت و زراعت ولایت کوشد و پادشاه در بند جمع مال نباشد که اگر در نهاد پادشاه آفت حرص جمع مال پدید آید بضرورت ظلم و بدعت نهادن آغلز کند و جامگی لشکر در نقصان اندازد هم رعیت خراب شود و هم حشم بی‌برگ ماند. و چون رعیت خراب شود ولایت خراب گردد و چون حشم بی‌برگ ماند ملک در تزلزل افتد و توقع آفات و فتن و خللهای عظیم توان داشت که بعد از آن خز این روی زمین دفع آن نتواند کرد. در بند آبادانی ولایت و رعیت باید بود که حشم را ازان ببرگ توان داشت و چون حشم با برگ و دلخوش بود در مملکت توان فزود و چون ملک بر جا باشد همه جهان خزانه پادشاه بود.
و وزیر نباید که از بهر تقرب بپادشاه در مملکت بدعتها نهد که دوستی نباشد بلک دشمنی تمام بود پادشاه را بدنامی دنیا و عقاب آخرت و خشم خدای اندوختن.
بلکه دران کوشد تا در ادرارات و معایش و انظار افزاید و صدقات و صلات او بصادر و وارد و ائمه وزهاد و عباد و اهل دین میرسد پیوسته که آن پشتیوان مملکت و استدامت سلطنت بود و موجب قربات و درجات آخرت.
و وزیر از خاصه خود همچنین باید که در خیرات کوشد و در گاه خود بر اصحاب حوایج گشاده دارد و تنگساری و تنگ خویی و تکبر با خلق خدای نکند و بخلق خوش و کرم و مروت با خلق زندگانی کند.
اما خصلت دوم و آن بلندی است. باید که با حشم و رعیت ببلند همتی تعیش کند چنانک طمع بخدمتی ورشوت ایشان ندارد و پیوسته نتیجه کرم و مروت خود بدیشان میرساند.
خصلت سیم و آن ثبات است. باید که با حشم و رعیت ثبات برزد بدان وجه که چون امیری را اقطاعی تربیت فرمود یا عاملی را بعملی نصب کرد یا منصبی بکسی تفویض فرمود از گزاف تغییر و تبدیل بدان راه ندهد و سخن اصحاب اغراض مسموع ندارد بی‌بینتی چنانک میفرماید «یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنبا فتبینوا» الایه. و چون خیانت و جنایت کسی محقق شود البته دران مواسا و مدارا نکند و در مکافات اهمال نبرزد و گوش دارد تا بر درگاه جمعی را بر شوت و خدمت از راه نبرند و که ایشان حق بپوشانند و بشفاعت و دفع برخیزند که دیگران را جرات افزاید و دست ظلم و تطاول بر رعیت گشاده شود.
و بر وزیر واجب است که چون کسی را بشغلی یا منصبی یا عملی نصب خواهد کرد احتیاط کند و باستحقاق کار فرماید که جمله خلل در مناصب دینی و دنیاوی ازین وجه پدید آمد که اشغال و مناصب بمستحقان آن ندادند بکسانی دادند که خدمتی دادند و بر درگاه مربی بدست آوردند در اهلیت ایشان ننگریستند. و آنها که اهلیت کارها و مناصب داشتند از تعزز نفس و عزت دین روا نداشتند که بر درگاه ملوک گردند و هراهل و نااهل را خدمت کنند‌ و و طال بقا زنند. و پادشاهان را کمتر همت آن بود که اهل هر شغل را طلب کنند و بقدر استحقاق او او را اشغال فرمایند. لاجرم بیشتر مناصب دینی بدست نااهلان افتاد. و هر چه دران باب نه بر وجه استحقاق میرود از تقصیر وزرا و حجاب و نواب حضرت بود که متفحص احوال نباشند و اهل هنر و فضل و دیانت را طلب نکنند و هنرمندان را در گوشه‌ها ضایع گذارند و با طماع فاسده اعمال و مناصب بنا اهلان فرمایند.
اما خصلت چهارم تحمل است. باید که وزیر همچون ستون خیمه که با جملگی خیمه میکشد بار جملیگ حشم و رعیت و مملکت بر سفت همت و شفقت میکشد و بنظر رحمت بر رعیت مینگرد. و اگر ازیاشن بسی خرده‌ها در وجود آید که بخاصه او تعلق دارد در گذارد و عفو کند و حلم و تحمل نماید مگر آنچ بخلل ملک باز گردد که تدارک واجب بود. و باید که ملالت را بطبع خود راه ندهد که مصالح ملک و رعیت بدان مختل و مهمل ماند. و باید که از احوال ملک و رعیت و دوست و دشمن و ملوک و ممالک دیگر جمله متفحص و مستخبر باشد تا از هر نوع که خللی دینی یا دنیاوی روی نماید قبل الوقوع بتدارک مشغول شود که چون واقعه حادث شد تدارک دشوار دست دهد.
یقین شناسد که بدین خصال که نموده آمد با خدای و پادشاه و رعیت اگر زندگانی کند و در همه احوال نیتی مخلصانه با آن ضم کند چنانک در ضمیر خود چنان اندیشد که: این جمله خدمت پادشاه را و رعیت را از برای رضای خدای و تقرب بحضرت او میکنم و در آن میکوشم تا راحتی و آسایشی از من بمومنی رسد و دفع شری از مظلومی بکنم و ظالمی را از ظلم باز دارم و بدان تقرب جویم بحق که خواجه علیه السلام میفرماید «انصر اخاک ظالما او مظلوما» قیل یا رسول الله «انصره مظلوما فکیف انصر ظالما» فقال «تمنعه من الظلم فذلک نصرک ایاه».
پس هر حرکت و سعی و تحمل و صبر و راستی و سکون و ثبات و امر و نهی و عدل و انصاف و خدمت و تواضع و رنج و مشقت و داد و ستد و دخل و خرج و گفت و شنید که با دوست و دشمن و خاص و عام و پادشاه و رعیت کرده و نموده باشد هر یک موجب قربتی و رفعت درجتی شود در حضرت عزت. بشرط آنک از آلایش متابعت هوا و رعونت نفس و کبر و نخوت خواجگی و بطر تنعم و بارنامه حاکمی و ارارت خلق پاک و محفوظ باشد تا قبول حق را شاید که «ان الله طیب لا یقبل الا الطیب».
و همچنین دیگر نواب و عمال و اصحاب چون در کار خویش هر کسی امانت و دیانت بحای آورد و خود را بقدر حال خویش بدین خصال که نموده آمد متحلی گرداند و جانب خدای گوش دارد و در تخفیف رعایا کوشد مستوجب درجات و قربات گردد.
و باید که وزیر را واین جماعت را او رادی و اوقاتی نیز باشد چنانک: از شب قدری بر خاستن و بذکر مشغول بودن بدان شرایط که در فصل ذکر رفته است و با مداد و نماز دیگر ساعتی هم بذکر و قرآن خواندن مشغول شدن تا از جمله آنها باشند که مدح ایشان میفرماید «یدعون ربهم بالغدوه و العشی یریدون و جهه». و اگر همه روزه زفان بذکر «لا اله الا الله» مشغول تواند داشت در آمدن و رفتن و نشستن و وقت خفتن الا بوقت ضرورت این خود دولتی تمام بود و ازانها باشد که «الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم» و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
خاتمه تحریر دوم مرصاد العباد
پرداخته شد این کتاب مشحون بحقایق علوم مکنون بتوفیق و تأیید خداوند بیچون و فیض فضل قادر کن فیکون و فر دولت میمون و یمن همت همایون پادشاه دین پرور وسلطان عدل‌گستر خسرو کیخسرو روش کیقباد قباد نهاد اعلی الله فی‌الدارین اعلام دولته و نشر فی‌الخافقین جناح سلطنته بر دست منشی این معانی و مشید این مبانی الفقیر الی‌الله ابوبکر عبدالله بن محمدبن شاهاور الاسدی الرازی روز دوشنبه اول ماه مبارک رجب ماه خدای عظم‌الله برکته و بارک علینا هلاکه و بدره سال بر ششصد وبیست از هجرت بمحروسه سیواس حرسها الله تعالی.
امید بعنایت بی‌علت و عاطفت حضرت جلت چنان است که بدین توسل و تقرب ماجور بود نه مجبور و این کتاب در حضرت سلطنت منظور باشد نه مهجور. چه این گنج حقایق را سرسری مطالعه نتوان کرد و بعمرهای درزا بر رموز و دقایق آن اطلاع نتوان یافت. و هر چند این معانی غیبی را ازین روشن‌تر و مبرهن‌تر همانا در سلک بیان نتوان کشید ولیکن حل بعضی از مشکلات از رموز و اشارات که زبان مرغان را ماندهم سلیمان وشی تواند کرد. چنانک این ضعیف گوید.
هر دل نکشد بار بیان سخنم
هر جان نچشد ذوق ز جان سخنم
زین گونه معما که زبان سخن است
هم من دانم که ترجمان سخنم
و اماآنچ ملتمس این ضعیف است در اتمام این خدمت از ان حضرت آسمان رفعت نه مال وجاه دنیاوی است. با آنک بچنین واقعه هایل و مصیبت عام حاشا عن حضره السلطنه از وطن بغربت افتاده است و از مسرت بکربت و از کثرت بقلت و از جمعیت بتفرقت و نگویم از عزت بمذلت که عزت فقر هرگز روی ذلت نبیند و فقر و فخر همزادند که «الفقر فخری».
الله یعلم و الایام تعرفنا
انا کرام و لکنا مفالیس
اما ملتمس و مأمول آن است که در اوقات خلوات و ساعات فراغات بدست نیاز و کلید اخلاص در این خزانه خانه اسرار الهی که پر نقود مواهب نامتناهی است میگشاید و سر درجهای ابواب و فصول آن که پر جواهر ثمین حقایق و اصول است برمیاندازد و بدیده بصیرت از سر خلوص عقیدت غرر در آن را مطالعه میفرماید و زکوه آن را بعامل اعمال و وکیل استعمال میرساند تا بر مستحقان روحانی و جسمانی که مصارف زکوه و اصناف صدقه‌اند صرف میکند. تا آنچ این بیچاره بچندین موضع در قلم آورده است که پادشاه دین‌پرور و سلطان عدل‌گستر جهان و جهانیان را محقق شود و فواید آن بجملگی عالم و عالمیان برسد واین معنی و سیلتی شگرف باشد این ضعیف را در حضرت سلطان حقیقی بندامت و خجالت مأخوذ و معاتب و معاقب نگردد؛ ان‌شاء الله تعالی.
شها توقعم از خدمتی چنین کردن
نه جبه بود و نه دستار و طیلسان وردا
نه جاه و منصب و نه احتشام بود و قبول
نه مال و نعمت و ثروت نه حرمت دنیا
نه نیز شیر و می و انگبین نه میوه و باغ
نه خلد و حور و قصور و نه سایه طوبی
بلی دو چیز تمنای داعیت بودست
که باز حاصل هر دو همی شود بیکی
یکی تمتع شاه جهان که دایم باد
دوم بیان مقامات و کشف دین هدی
که تا بدین دو وسیلت رسم بمقعد صدق
که هست مقصد و مقصود حضرت مولی
اگر زکوه دهد شه بعامل اعمال
ازین خزانه شوم سرخ روی در عقبی
غرامتی نکشم زانچ در قلم آمد
خجالتی نبرم زانچ کرده‌ام آنها
ادیب صابر ازین باب ای شه عالم
چه سخت خوب یکی بیت میکند انشا
«بصد قصیده ترا خوانده‌ام کریم و رحیم
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی»
شها هزار مجلد کتاب باید چنین
برای حضرت تو ساخت ازین معنی
سزد از عاطفت پادشاهانه که این تحفه درویشانه بعین الرضا ملحوظ و محفوظ گرداند و برزلات قدم مخلصانه و هفوات قلم دعاگویانه رقم عفو ملوکانه کشد و آن را از جمله «کلام العشاق یطوی و لایروی» داند. ختم کتاب از برای مبارکی بر دعای منظوم کرده‌اید تا «ختامه مسک» باشد
یا رب تو مرین سایه یزدانی را
بگذار بدین جهان جهانبانی را
اندر کنف عاطفت خویشش دار
این حامی بیضه مسلمانی را
والحمدلله رب العالمین و صلی‌الله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٨ - وله در تهنیت عید روزه
شهریارا ماه روزه بر تو میمون باد و هست
همچو عیدت روزها یکسر همایون باد و هست
تاج ملک و دین علی کز صبغه الله تا ابد
بخت روز افزونت را رخساره گلگون باد و هست
نو عروس ملک را همچون تو دامادی نخاست
جای آن داری بگویم بر تو مفتون باد و هست
خاک پایت کز شرف تاج سرشاهان بود
چون گل از خون دل اعدات معجون باد و هست
چون شنید از باغ ملکت بد کنش بوی بهی
چون انارش دل زغم پر قطره خون باد و هست
هر سعادت کان ازین پس بود و باشد تا ابد
از برای نظم کارت یکسر اکنون باد و هست
از فروغ گوهر شهوار تاج خسرویت
چشم حاسد چو نصدف پر در مکنون باد و هست
فتنه را دایم ز شربتخانه انصاف تو
پرورش از شیره خشخاش و افیون باد و هست
در جهان از لطف ایزد هیچ چیزت نیست کم
وز همه چیزیکه باشد عمرت افزون باد و هست
از گزند روزگار پیر بخت نو جوانت
دایم اندر عصمت دارای بیچون باد و هست
تا نباشد کار گردون را سر و پائی پدید
کار خصمت بی سر و پا همچو گردون باد و هست
تا بود سیماب و گوگرد ابتدای زر و سیم
دشمنت چو نسیم و زر در خاک مدفون باد و هست
تا کند از جان نثار حضرت میمون تو
با یسار ابن یمین از در موزون باد و هست
عمرت اندر کامرانی کم مباد از عمر نوح
مالت افزون تر بسی از مال قارون باد و هست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٩ - قصیده در مدح خواجه یحیی
کار ملک و دین بحمدالله نظام از سرگرفت
مصطفی بطحا گشاد و مرتضی خیبر گرفت
رایت منصور شاه از عون یزدان هر زمان
لشکری دیگر شکست و کشوری دیگر گرفت
خسرو جمشید فر سلطان نظام ملک و دین
آنکه ملک و دین از صد فرخی و فر گرفت
سرور گردنکشان یحیی که چون الیاس و خضر
از مددکاری ایزد ملک بحر و بر گرفت
سایه الطاف یزدان آنکه همچون آفتاب
ز ابتدای باختر تا غایت خاور گرفت
وانکه چون بهر شکار آورد پای اندر رکاب
شهریاری با سپاه و تخت با افسر گرفت
شاهباز همت او سر بسر آفاق را
همچو سیمرغ فلک در زیر بال و پر گرفت
خسرو سیاره زان گیرد جهان کو هر صباح
فال فرخ زان رخ همچون مه انور گرفت
یک سحر بهر تماشا رأی عالی همتش
ره سوی این منظر فیروزه پیکر بر گرفت
از برای مقدم میمونش آئین بند صنع
چارطاق هفت منظر در زر و زیور گرفت
ذره ئی از شمع رأیش کرد خورشید اقتباس
وز فروغ آن چراغ مهر انور در گرفت
منشی گردون قلم الا بمدح او نراند
زهره زهرا بیاد بزم او مزمر گرفت
از برای بزم عامش خسرو سیارگان
زرگری میکرد تا آفاق را در زر گرفت
گر نبرد از بحر طبعش ابر نیسان فضله ئی
پس چرا در دل صدف از فیض او گوهر گرفت
در صفات لفظ شیرینکار او ابن یمین
هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت
عقل کار آگاه داند کز لب و چشمست بس
گر بگیتی دشمنش قسمی ز خشک و تر گرفت
حزم او وقت درنگ و عزم او گاه شتاب
رسم خاک آورد پیدا عادت صرصر گرفت
نو عروس حجله زربفت یعنی آفتاب
در سر از تشویر رأیش نیلگون چادر گرفت
از نهیب احتساب حزم او بیند خرد
کز صراحی خون چکید و در دل ساغر گرفت
سرکشید از آتش خشمش بگردون شعله ئی
وز شرارش سطح گردون سر بسر اخگر گرفت
آستانش هر که چون در بوسه جای خود نکرد
حلقه وار از دار دنیا زود راه در گرفت
از شهان کس را جز او گویند کانی کانچنانک
هر یکی یا شهریاری یا یکی صفدر گرفت
خسرو مازندران چون مرزبان طوس بود
رأی نقض عهد میزد لاجرم کیفر گرفت
تا عدوش از زخم گرزسرگران در خواب شد
هر کجا شاهی ز بیمش ترک خواب و خور گرفت
کافران جستند راه از مؤمنان سوی گریز
خود میسرشان نشد مؤمن ره کافر گرفت
گر جهانی را بهم بر زد که داند سر آن
کهتران را کی رسد بر سیرت مهتر گرفت
هر چه باشد بعد ازین گو باش خود نیکی بود
شه بکام خویش باری اینزمان کشور گرفت
کشور شاهان گرفتن باد کار شهریار
تا ردیف شعر سازد هر سخن گستر گرفت
هر که دید آن حال یا از دیگری بشنید گفت
کار ملک و دین بحمد الله نظام از سر گرفت
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣٢ - قصیده در مدح حضرت ولایت
نوری که هست مطلع آن هل اتی علیست
خلوت نشین صومعه اصطفا علیست
مهر سپهر حکمت و جان و جهان فضل
فهرست کارنامه اهل صفا علیست
آنکس که بت پرستی و میخوارگی نکرد
سلطان اولیاء و شه اصفیا علیست
آنکس که در یقینش نگنجد زیادتی
صد بار اگر ز پیش بر افتد غطا علیست
آنطفل شیردل که بتوفیق ایزدی
در عهد مهد کرد شکار اژدها علیست
آنکس که با نبی چو بخلوت دمی زدی
گرد سرادقات جلال از عبا علیست
و آنکو برای دین بسر کفر برفشاند
از میغ تیغ صاعقه روز وغا علیست
آمد ز حق ندا به نبی در مضیق حرب
کآنکس که بر کند در خیبر ز جا علیست
گر بود مستحق ز سلف یک وجود کو
باشد بحق وصی ز پی مصطفی علیست
وز حجت نبوت امامت عدالتست
با عفت و شجاعت وجود و سخا علیست
علم نبی همی طلبی از علی طلب
کاو هست شهر علم در آن شهر را علیست
نشگفت اگر ملائکه گردند مقتدی
آنرا که در مناهج حق مقتدا علیست
هرگز جهان نبود که دروی علی نبود
بی ابتدا علی بد و بی انتها علیست
بودست و هست و باشد و تصدیق واجبست
زیرا که نور ساطع ذات خدا علیست
کردن بیان رفعت قدرش چه حاجتست
دانند اهل عقل که فوق السما علیست
ما عمرو و زید را نشناسیم در جهان
ما را بس این شناخت که مولای ما علیست
ترک حسب بگیر خود این بس که در نسب
داماد و ابن عم شه انبیا علیست
از هر عطیه کابن یمین را خدای داد
فاضلترینش دوستی مرتضی علیست
دارم امید عفو گرم هست صد گناه
بر اعتماد آنکه مرا پیشوا علیست
ایدل ز تشنگی قیامت مترس از آنک
ساقی حوض کوثر دارالبقا علیست
دانم که از تو باز ندارد بهیچ حال
یک شربت آب از آنکه سر اسخیا علیست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٠ - ایضاً قصیده له در مدح علاءالدین محمد
این سعادت بین که باز اهل خراسان یافتند
وین کرامت بین که از تأیید یزدان یافتند
بودشان از آتش محنت جگرها تافته
چون خضر در ظلمت غم آب حیوان یافتند
با چنان نکبت که در وی غرقه بودند این گروه
حیرتم آمد از آن دولت که ایشان یافتند
با خرد گفتم که ای فرزانه پیر کاردان
از کجا بخت جوان این اهل حرمان یافتند
گفت از آنجا کآفتاب ملک را از لطف حق
سایه گستر بر سر اهل خراسان یافتند
سر فراز ربع مسکون آنکه با مردانگیش
داستان پور دستان جمله دستان یافتند
شاه دین پرور علاء ملت و دین کز شرف
آستان قدر او را اوج کیوان یافتند
آن مسیحا دم که اندر حل کار دین و ملک
دست او را چون کف موسی عمران یافتند
آن جهانداریکه دین و ملک را گر بیش از این
کار بی سامان و جمعیت پریشان یافتند
این زمان از یمن عدلش کار و بار این و آن
در نکوئی آنچنان کش وصف نتوان یافتند
از پی نظاره بگشادند جن و انس چشم
آصفی را والی ملک سلیمان یافتند
سالکان منهج امید یعنی حرص و آز
از دل و از دست او هم بحر و هم کان یافتند
شهسوار همتش چون عزم جولانگاه کرد
عرصه ئی از لامکان بیرون میدان یافتند
روز هیجا دست او و رمح مار آساش را
اهل معنی چون ید بیضا و ثعبان یافتند
بر سپهر مکرمت در خشکسال مردمی
فتحباب جود از آن دست درافشان یافتند
ابر نیسان را زرشگ دست گوهر بار او
با دل و با دیده سوزان و گریان یافتند
قدر او مهمان گردون گشت و او را ما حضر
قرص ماه و خور برین آراسته خوان یافتند
هر نهاری از برای خوان بزمش بره را
در تنور تفته خورشید بریان یافتند
هست چون یوسف عزیز مصر دنیا وینعجب
کش سلیمان وار لشکر جمله از جان یافتند
ذره ئی از نور رأیش عکس بر گردون فکند
از شعاع آن فروغ مهر تابان یافتند
بر چراغ دولت او کمترین پروانه ایست
شمع زرین کاندرین فیروزه ایوان یافتند
دشمنش را ز آب میغ تیغ آتشبار او
رسته در بحرین دیده در و مرجان یافتند
دشمنانش از ربقه فرمانش سر میتافتند
بر مراد دوستانش جمله فرمان یافتند
خسروا دانی که اهل عالم از احسان تو
فیض باد فرودین و ابر نیسان یافتند
هر که شد در سایه مهرت چو ذره آشکار
کار بی سامان او را بس بسامان یافتند
گنج مدحت بایداز کنج دل ابن یمین
میطلب زیرا که گنج از کنج ویران یافتند
مادح همچون تو ممدوحی رهی باید از آنک
لایق مدح محمد نظم حسان یافتند
باد گردان در خم چو گان حکمت همچو گوی
هر سری کز خط فرمان تو گردان یافتند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٢ - وله فی المدح ایضاً
این سعادت بین که باز اندر زمان آمد پدید
وین کرامت بین که ناگه در جهان آمد پدید
شد فروزان از سپهر سروری ماه دگر
وین جهان پیر را بخت جوان آمد پدید
در دریای فتوت از صدف بنمود روی
گوهر کان کرم ناگه زکان آمد پدید
از بر سرو سهی شاخی بگردون سر کشید
میوه ئی ز آن شاخ سرکش ناگهان آمد پدید
خسرو خسرو نشانرا دان تو آنسرو روان
صاین است آن شاخ کز سرو روان آمد پدید
میوه شیرین بکام دوستان زان تازه شاخ
از پی تلخی عیش دشمنان آمد پدید
آنچنان آزاده شاخی وینچنین نوباوه ئی
هم زبخت خسرو خسرو نشان آمد پدید
خسرو عادل که در ایام او بر گوسفند
گرگ ظالم پیشه را مهر شبان آمد پدید
سرور گیتی جمال ملک و ملت نیک پی
کز وجودش در تن ایام جان آمد پدید
آنک پیش نوک پیکانش بگاه کارزار
جوشن پولاد همچون پرنیان آمد پدید
از درنگ و از شتاب حزم و عزمش شمه ایست
آنچه در طبع زمین و آسمان آمد پدید
شد نهان از ظلمت شب همچو ذره آفتاب
گفت پیش نور رایش چون توان آمد پدید
آبحیوان خاک پای لطف جان افزای اوست
ز آنسبب از وی حیات جاودان آمد پدید
سفره انعام عامش را برسم ما حضر
قرص زر پیکر برین فیروزه خوان آمد پدید
خصمش از خامی خود گر پخت سودای محال
ز آن چه سود آخر چو جانشرا زیان آمد پدید
خسروا ابن یمین را تا ثنا گوی تو شد
خاطری چون ابر نیسان درفشان آمد پدید
ختم کردم بر دعا تا کس نگوید کای فلان
از ملالت بر جبین شه نشان آمد پدید
تا زمان باشد بقا بادت که ذات پاک تو بهر
دفع فتنه آخر زمان آمد پدید
عمر تو بادا و فرزندانت بیش از هر چه هست
کانچه میخواهی ز دولت بیش از آن آمد پدید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٣ - قصیده ایضاً له در مدح طغا یتمور خان و تهنیت ورود او
ایدل بیار مژده که شاه جهان رسید
فرمانده ملوک زمین و زمان رسید
شاه جهان طغایتمور خان که ملک را
چون او رسید با تن آزرده جان رسید
چون عز پایبوس شهنشاه یافت تخت
پایش ز قدر بر سر هفت آسمان رسید
از خرمی بسان دل گل گل دلم
بشکفت چون شهنشه گیتی ستان رسید
جان من ضعیف ز محنت خلاص یافت
صد گونه راحتم بدل ناتوان رسید
منت خدایرا که سوی جویبار ملک
شاه جهانپناه چو سرو روان رسید
با مسند جلالت و با تخت خسروی
از رأی پیرو قوت بخت جوان رسید
از گلشن مکارم او بوی نوبهار
اهل زمانه را بگه مهرگان رسید
بودیم در کشاکش دوران روزگار
شاه آمد و بشارت امن و امان رسید
چون مه بر اوج مسند عزت نهاد پای
گفتی که گل بگلشن و گوهر بکان رسید
کو مطربی که گه گه این غزل عذب آبدار
گوید زنا ز آنکه شه کامران رسید
ای ترک می بیار که فصل خزان رسید
نی نی بهار عشرت صاحبدلان رسید
زین پس بآب رز بنشان آتش دلم
شادی اینخبر که شه شهنشان رسید
خورشید می زمشرق خم چون طلوع کرد
صد روشنی بعالم عقل و روان رسید
شیرینی نشاط شد اندر مذاق دل
چون تلخی شراب بکام و زبان رسید
گنج طرب نهاد می اندر دل خراب
گوئی که چاشنی بوی از زعفران رسید
رطل گران طلب کن ایا ترک میگسار
بزم طرب بساز که شاه جهان رسید
در ده میی که خنده زند همچو نوبهار
خاصه کنون که نوبت جشن خزان رسید
باد خزان بباغ بر اوراق شاخسار
چون دست شه ببزم درون زرفشان رسید
شاهی که بر مشارب جودش ز سایلان
بس کاروان که بر اثر کاروان رسید
شاها اگر چه ابن یمین بود پیش ازین
نالان چنانکه بر فلک از وی فغان رسید
اکنون بفر مقدم میمون شهریار
هرچ آن مراد بود دلش را بدان رسید
دانم که بعد ازین نکند سوی او بکین
گردون دون نظر چو شه مهربان رسید
عمرش دراز باد که از یمن دولتش
هر آرزو که هست بدان میتوان رسید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵١ - قصیده
رسید خسرو عادل بطالع مسعود
بمنتهای مراد و بغایت مقصود
سر ملوک زمان شهریار روی زمین
خدایگان سلاطین وجیه دین مسعود
چو آفتاب جهان سروری جهانگیری
که باد سایه عالیش تا ابد ممدود
جواز بر رخ ماه ار بخط او نبود
طریق منزل اول بر او بود مسدود
صحیفه ئی که نه در مدحتش نویسد تیر
چو حکم حاکم معزول میشود مردود
بیاد مجلس او زهره گر نسازدچنگ
شود ز بزم دل افروز آسمان مطرود
اگر بسایه جاهش درآمدی خورشید
گه کسوف کجا نقد او شدی مفقود
سوار عرصه میدان پنجمین بهرام
که روز رزم لجوج است و گاه بزم حقود
کمر ببندگی او بدان طمع بندد
که در عداد عبیدش مگر شود معدود
ز بهر کسب سعادت غبار مرکب او
کشد بدیده درون مشتری ام سعود
فراز کنگره قصر جاه او کیوان
یکی بود ز فرومایگان صف قعود
فلک بمهر دل از بهر وجه موهبتش
صمیم سینه کان را بیا کند بنقود
اگر روایح گلزار خلق او ندمد
نسیم خوش که نهد در مزاج صندل وعود
جهان مکرمت آباد از وجود وی است
که هست عنصر پاکش همه سخاوت وجود
ضمیر او بسر انگشت فکر بگشاید
ز کار ملک بیک لحظه صدهزار عقود
ببوسه دادن خاک درش روان بینی
چو سوی کعبه اسلامیان وفود وفود
ز بهر نصرت اسلام در متابعتش
مجوس باشد و ترسا کسیکه نیست جهود
جهان پناه امیرا توئی که طره فتح
بذیل پرچم رایات تو بود معقود
یکیست این ز همه فتحها که روز الست
شدست کوکبه کبریات را موعود
بگرد حیله بر آمد بسی عدو و نیافت
برون شدن بجز از رفتن از جهان وجود
لگد زن ار چه بود نره گور و دندان گیر
ولی نداردش آن سود در مصاف آسود
سر عدوی تو شد پایمال هیبت تو
چه جای قوت عاد است یا نبوت هود
اگر چه خصم تو را ساختست سوخته به
بآتشی که بود سنگ و آدمیش وقود
بیان عقل بوصف کمال او نرسد
بلی چگونه توان شد محیط با محدود
چنانکه مثل تو ممدوح در جهان نبود
چو من مدیح سرا نیز کم بود موجود
بپرور ابن یمین را و جاودانه بمان
که هست زنده ز گفتار عنصری محمود
همیشه تا ز ره ذوق اهل معنی را
طرب فزای بود بانگ چنگ و نغمه عود
تن عدوی ترا خشگ باد پوست چو چنگ
چو عود بر سر آتش نشسته باد حسود
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - قصیده در مدح طغا یتمور خان
شاه جهان چو رخش بمیدان در آورد
مه را چو گوی درخم چوگان در آورد
آنشاه دین پناه که ارباب کفر را
تیغش بعنف از در ایمان در آورد
نوشیروان و حاتم و داد و دهش ولیک
در کینه رسم رستم دستان در آورد
شاهی که از هوای عدم باز همتش
سیمرغ را بیک لگد آسان در آورد
گردد پیاده ابلق گردون سوار چرخ
چون پا باسب بر سر میدان در آورد
اعداش را زمانه بخونابه سرشک
هر دم چو قوم نوح بطوفان در آورد
گر باشدش عنایت او کاه و دانه را
از سنبله بخرمن دهقان در آورد
نسر سپهر اگر چه که طایر بود و لیک
تیر شه از هواش به پیکان در آورد
رسمی که دین و ملک برونق از آن شود
شاه جهان طغایتمور خان در آورد
شاهی که آفتاب بود بر اسد سوار
هنگام کین چو پای بیکران در آورد
شاها نسیم گلشن خلق تو مرده را
همچون دم مسیح بتن جان در آورد
با ابر در فشان کفش طالب گهر
کشتی چرا بلجه عمان در آورد
با تاج گردد از تو چو طاوس هر که سر
قمری صفت بر بقه فرمان در آورد
خصمت چو یوسف ار چه که باشد عزیز مصر
قهر تو خوارش از در زندان در آورد
شاید که از حمل شه انجم چو مطبخی
بر سر بگاه بزم تو بریان در آورد
خورشید رأی تست که در سایه سپهر
صد روشنی بکار خراسان در آورد
چون حلقه بر درست خرد از دماغ آن
گر مثل او بحیز امکان در آورد
در بارگاه جاه تو روزی که مدحتی
ابن یمین برسم ثنا خوان در آورد
منشی چرخ اگر شنود نام عذب او
رنج دلش بناله و افغان در آورد
با اینهمه چو بر تو سخن عرضه میکند
ماند بدانکه زیره بکرمان در آورد
بپذیر نقدش ار چه که قلبست از آنکه مور
پای ملخ به پیش سلیمان در آورد
چندانک در زمانه شب و روز را فلک
در طی سال و ماه بدوران در آورد
بادا مدار روز و شب و سال و مه چنانک
اینت مراد دل ز پی آن درآورد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٨ - وله در مدح طغا یتمور خان
شاه جهان چو پای فرا پیش صف نهاد
دشمن برای تیر وی از جان هدف نهاد
دارای دین طغایتمور خان که بر دلش
ایزد بروز کین رقم لاتخف نهاد
از زخم تیر کرد عدو را چو خارپشت
وانگه سرش بسینه درون چون کشف نهاد
در عهدش آنکه داشت بیکجو ستم روا
در زیر چوب معدلتش تن چو کف نهاد
بر روی ماه شحنه انصاف و عدل او
از شبروی شناس که داغ کلف نهاد
قصر جلال اوست مگر حصن آسمان
کاستاد صنعش از مه و از خور شرف نهاد
هر روز رتبتی زبر رتبتیش داد
آنکس که در بهشت غرف بر غرف نهاد
طبع جواد اوست که بر خود فریضه کرد
احیاء سنت کرمی کش سلف نهاد
تشبیه ابر چون بکف او کنم که ابر
یکسر بنای بخشش خود بر صلف نهاد
در یکزمان بداد کفش هر ذخیره ئی
کآنرا بصد قران فلک اندرکنف نهاد
از بیهشی مگر فلک عاق مدتی
تیغ مراد در کف هر ناخلف نهاد
امروز با هش آمد و بر دل ز مهر او
صد مهر دوستداری و داغ شعف نهاد
گر خواست ورنه خاک کف پاش بوسه داد
آن کش زمانه سرور و صاحب طرف نهاد
شاها کف تو وقت سخا بر سر آمدست
از بحر بهر آن خردش نام کف نهاد
دریا شنید قصه در پاشی کفت
بر روی خود ز خجلت جود تو کف نهاد
در آرزوی تاج تو شد گوهری نفیس
هر قطره ئی که ابر درون صدف نهاد
تشبیه آفتاب برأیت کسی که کرد
پهلوی جام جم قدحی از خزف نهاد
نالان چو نای خصم تو شد ز آنکه نامراد
گردن به پیش سیلی دوران چو دف نهاد
ماهی فزون نیافت فلک مدت حیات
خصم ترا از آنش میان منتصف نهاد
برجان بنده ابن یمین گر چه مدتی
ایام درد فرقت و داغ اسف نهاد
اما سپاس حق که قضا باز بر سرش
افسر ز خاک پای تو بهر شرف نهاد
بهر نثار گر چه نبودش زری از آنک
زین پیش رندوش همه را در تلف نهاد
اما ز بحر خاطر خود دانه های در
در بندگی شاه برسم تحف نهاد
طبعش چو داد زینت بزم مدایحت
بر هر طرف ز صنعت خود صد طرف نهاد
تا در میان خلق بود آنکه مصطفی
احکام انبیا همه برطرف رف نهاد
پیش خدای عرش ترا دستگیر باد
شاهی که پای بر سر خاک نجف نهاد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٠ - ایضاً له قصیده در مدح طغایتمور خان
صبح سعادت از افق خرمی دمید
ساقی بیار باده که وقت طرب رسید
خیز آتش گداخته در آب بسته ریز
یعنی که آبگینه ملون کن از نبید
بهر گشاد کار بده جام خوشگوار
قفل مراد را نبود همچو می کلید
دانی که برد سود ز بازار روزگار
آنکو فروخت انده و شادی دل خرید
برنه بدست ابن یمین جام خسروی
کزوی شود چو لاله رخ همچو شنبلید
تا درکشد بدولت شاهنشه جهان
کآنرا کسی دگر نتواند چو او کشید
شاه جهان طغایتمورخان که آسمان
هر چند گشت گرد زمین مثل او ندید
مانند خضر زنده جاوید ماند آنک
ز آبحیات رأفت او شربتی چشید
گر خصم او ز اطلس گردون لباس کرد
مانند کرم قز کفن خویشتن تنید
در باغ ملک چون گل اقبال او شکفت
پشت عدو بنفشه وش از بار غم خمید
هر کو بساط حضرت میمونش بوسه داد
و آن پرسش و نوازش دلجوی او شنید
از شوق شکر سخن دلگشای او
طوطی جانش از قفس تن برون پرید
نرد مراد باختن آغاز کرد خصم
چون کم زد او اول ازو مهره باز چید
پرواز باز رایت او دشمنی که دید
در گوشه همچو زاغ کمان بایدش خزید
چون از صفای رأی وی آگاه گشت صبح
زد آه سرد از حسد و پیرهن درید
آمد بجوش خون عدوش و بسر نرفت
گفتی که موی او چو زرو خونش برمکید
شاها ز یمن عدل تو امروز در جهان
آن شد که گرگ از نظر میش می رمید
تا در پناه دولت بیدار تست ملک
در خواب رفت فتنه و آشوب آرمید
چندان ز بحر دست تو شد ابر شرمسار
کزوی بجای خوی همه آب حیا چکید
از باغ ملک بوی بهی خاست لاجرم
همچون انار خصم ترا دل ز غم کفید
زلف عروس ملک تو کش نام پرچم است
حبل الله است کش نتواند کسی برید
ز آواز کوس و طبل تو بدخواه را برزم
دیدم که دل چو رایت خفاق میطپید
شاها کمینه بنده میمون جناب تو
کز کاینات حضرت عالیت را گزید
شیرین نکرد از عسل روزگار کام
تا کی زمانه منج صفت خواهدش گزید
وقتست اگر برین دل رنجور ناتوان
خواهد نسیم گلشن الطاف او وزید
تا ماه و آفتاب برین کاخ زر نگار
خواهند روز و شب ز پی یکدگر دوید
عمر تو همچو ماه نو ای آفتاب ملک
بادا اگر چه قافیه دالست بر مزید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٣ - ایضاً له مدح طغایتمورخان
فروغ صبح سعادت جهان منور کرد
نسیم نصرت حق ملک جان معطر کرد
فتاد نیک و بد کار خلق با شاهی
که در امور جهان ایزدش مخیر کرد
شهی که خنجر او کرد در مساکن خصم
که ذوالفقار علی در حصار خیبر کرد
محیط مرکز شاهنشهی طغایتمور
که مشکلات جهان ایزدش میسر کرد
خدیو مشرق و مغرب که ملک هفت اقلیم
برأی و دولت پیر و جوان مسخر کرد
بکارخانه تقدیر نقشبند قضا
طراز رایت او در ازل مظفر کرد
دوات وار شود پر ز تیرگی شکمش
که بندگی نه چو کلکش بتارک سر کرد
خدای عزوجل ذات او ز نور سرشت
بدست خود چو گل بوالبشر مخمر کرد
بوقت قسمت اعمال ایزد متعال
برو خلافت خود در جهان مقرر کرد
زهی خجسته جنابی که خاک درگه او
فلک بدیده چو کحل الجواهر اندر کرد
ز شرم رأی تو پیوسته آفتاب فلک
حریر ازرق گوهر نگار در بر کرد
بروز معرکه اندر دماغ دشمن ملک
خیال تیغ تو نقش اجل مصور کرد
کسیکه بوسه نه بر خاک آستان تو داد
فلک چو حلقه ز دار البقاش بر در کرد
بموسمی که فلک زازدحام حادثه ها
صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد
رسید زهره بجائیکه طیلسان بربود
ز مشتری و بسر برفکند و چادر کرد
حکیم رأی تو در بوته هوان جهان
بکیمیای خرد کار جمله چون زرکرد
خلیل وار بت اهل شرک را بشکست
بقدر مرتبه مقدارها مقرر کرد
نظیر بعین عنایت بسوی اهل هنر
فکند و تربیت هر کسی فراخور کرد
گزید ابن یمین را و بر هنرمندان
بدین قصیده غرای عذب سرور کرد
جهان بکام دلت باد و خود چنین باشد
که هر چه خواست برایش خدای داور کرد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٢ - قصیده در مدح نظام الدین یحیی
آفرین باد آفرین ای حیدر خنجر گذار
کامد از تیغ تو آبی ملک را بر روی کار
مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل
دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار
دشمنانرا کار زار از خوبی کردار تست
وینچنین آمد ز مردان کار وقت کارزار
منتظر بودند خلقان مدتی این فتح را
جمله را دادی بیکساعت خلاص از انتظار
دشمنت چون حرص و آزی داشت غالب همچو مور
پایمال دهر شد از بهر فتحش همچو مار
تند باد قهر تو چون آتش کین برفروخت
شد بجوش آب روان از چشم خصم خاکسار
دوستانرا گشت خندان غنچه دلها چه باک
دشمنانرا دیده شد چون ابر نیسان در بهار
تا جهان بودست و باشد نامد و ناید دگر
بر سر میدان مردی چون تو مردی شهسوار
آسمان در سایه خود جز تو هرگز کس ندید
کو جهانگیری به تنهائی کند خورشید وار
دور بادا چشم بد از بال و برز پهلوی
کاهل عالم را چو رستم هست گوئی یادگار
ترک رزم آرای گردون گرد دار یابد مجال
کمترین هندوت را چاکر ز بهر افتخار
چون عنان عزم تا بی سوی میدان روز رزم
با تو آندم جز رکابت کس نباشد پایدار
گر چه هست آبی تنک تیغت ولی در پیش او
کوه آتش گر بود ناچیز گردد چون شرار
بر فکند آئین مستی حزم هشیارت چنانک
می نخواهد رست نرگس تا قیامت از خمار
در زمان بخت بیدارت ز بهر خواب خوش
فتنه را دادست دهر از باغ عدلت کو کنار
با تو همراه آمده ز آغاز فطرت چار چیز
هم سعادت هم سخاوت هم شجاعت هم وقار
در درافشانی و زرپاشی خجالتها برند
از کفت باد خزان و از دمت باد بهار
دوستانرا دلنوازی کن که جانبازی کنند
آشنا کن باز را کو خود همیداند شکار
غم نصیب دشمنان افتاد زین پس شاد باش
تا ابد با دوستان عمری بعشرت میگذار
آنزمان کآری بیاد از بندگان خویشتن
چاکرت ابن یمین را هم از ایشان میشمار
شاخ امیدی که بیخش تازه ز آب لطف تست
ز آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
صاحب اعظم نظام الدین که کرده تربیت
رأی او را شاه انجم بهر صیت و اشتهار
شهریار ملک و دین یحیی که دین و ملک را
تا بقا باشد مبادا غیر او کس شهریار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٨ - وله ایضاً در مدح و تهنیت قدوم پادشاه
دوش وقت صبحدم آمد نسیمی مشکبار
مژده جانپرورم داد از قدوم شهریار
گفت کآمد رایت منصور شاه شرق و غرب
بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار
شاه شاهان جهان کو را توان گفتن بحق
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
چون رسانید این بشارت باد صبح آنگاه گفت
خیز کآمد قبله حاجات حاجت عرضه دار
گفتمش ابن یمین را چون بوجه یک شبه
گر چه طبعی در فشان دارد نمیبینم یسار
چون رود دست تهی جائیکه شاهان جهان
جان بجای زر کنند از بهر فخر آنجا نثار
گفت کز دریای موج آمیز طبع درفشان
رو بغواصی فکرت گوهر موزون برآر
پس بتأیید سعادت پیش رو بی دهشتی
بر جنابش گوهر افشانی کن اندر روز بار
خسروا بنگر که چاکر چون بآئین میکند
در مدیحت مجلس آرائی بدر شاهوار
ایفلک قدری که رایت را زروی اقتدار
شد مسلم سروری اندر جهان خورشید وار
ماه نو با نعل یکران تو ماند زین شرف
آسمان بهر تفاخر سازد از وی گوشوار
تا بزیر سایه رأیت درآمد آفتاب
در جهانگیری بشرق و غرب دارد اشتهار
برق تیغ آبدارت روز کین مانند باد
میفروزد آتش اندر جان خصم خاکسار
لاله و بید از پی قتل عدوت از راغ و باغ
با سنان آتشین آیند و تیغ آبدار
گر سپاهت بگذرد بر هفت دریا روز عرض
هشت گردد آسمان از بس که بر خیزد غبار
رسم مستی حزم هشیارت بر افکند آنچنانک
تا ابد نرگس نخواهد رست از رنج خمار
گر نسیم صبح را با نفحه اخلاق تو
اتفاق افتد بسوی بیشه شیران گذار
عقل را ناید شگفت ارزانکه مشک افشان شود
کام شیر شرزه همچون ناف آهوی تتار
غصه ها دارد ز دریای کفت ورنه چراست
ابر نیسان با دل سوزان و چشم اشکبار
کو ببین در روز هیجا تیغ بران در کفت
هر که در دست علی خواهد که بیند ذوالفقار
گر نسیم لطف او بر مار زهر افشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
زو جهد بیرون کواکب همچو از آتش شرار
بهر افزونی رتبت گرچه خود را دشمنت
در صف آرد لیک همچون صفر باشد در شمار
خسرو گر جاودان گویم صفات ذات تو
ذره ئی و قطره ئی دان از جبال و از بحار
مدح تو غایت ندارد لیکن از بیم ملال
بعد ازین خواهم ثنا را بر دعا کرد اختصار
تا بهار و مهرگان از عدل شاه اختران
راستی پیدا شود در پله لیل و نهار
در صفا و خرمی بادا برین آئین که هست
لیک تو همچون نهار و مهرگانت چون بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٣ - وله ایضاً
زهی خجسته شبی کز درم نسیم سحر
بفرخی و سعادت بمن رسید خبر
که تاج دولت و دین سرور زمان و زمین
که بر زمین و زمان باد تا ابد سرور
خدایگان جهان آنکه با جلالت و قدر
نزاد مثل وی از مادر زمانه پسر
ستوده تاجوری خسروی شهنشاهی
که زیب و زینت گاهست و زیور افسر
بیمن طالع فیروز و فال سعد رسید
بمستقر سعادت قرین فتح و ظفر
ز فر مقدم میمونش گشت دار الملک
چو روضه ئی که بود چشمه ساراوکوثر
چو حال رجعت و کیفیت قدوم بگفت
بشارت دگرم داد باد جان پرور
چه گفت گفت که دارای ملک و داور دین
که دین و ملک بدو فرخ اندو نیک اختر
محیط مرکز جاه و جلال خواجه علی
که چون علی ابوطالب است نام آور
جهان جود که با طبعش آشنائی یافت
کرم چنانکه بود امتزاج شیر و شکر
بیافت از کرم کردگار عزوجل
هزارگونه فتوح اندرین ستوده سفر
ز هر چه داد خدایش ستوده تر آنست
که با هزار شکوه و جلال و زینت و فر
خجسته مسند بلقیس عهد را افتاد
بتختگاه سلیمان روزگار گذر
گذر مگوی که خورشید برج عصمت را
فلک بسایه ماه دو هفته داد مقر
چو یافت ابن یمین آگهی ز صورت حال
بر آن مبشر میمون بجای نقره و زر
ز بحر خاطر خویش آنچنان کزو آید
نثار کرد چو ابر بهار در و گهر
بقرنها نه همانا که اتفاق افتد
بدین سعادت و بهجت طراز شمس و قمر
بلطف خویش خدا تا ابد جدا مکناد
مر این دو اختر فرخنده راز یکدیگر
بحسن عشرت و بزم و نشاطشان همه وقت
زمانه باد ندیم وز زهره خنیاگر
هر آنچه خاطر ایشان ملول باشد از آن
چو حلقه باد ز خلوتسرایشان بر در
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۴ - قصیده در مدح معزالدین حسین کرت
شکر این دولت که یارد گفت ز اهل روزگار
کز کمینه بنده یاد آورد شاه کامکار
شهریار ملک پرور پادشاه دین پناه
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه با دست گهر بارش نبینی در جهان
هیچ دستی بی زر و بی سیم جز دست چنار
و آنکه در عالم نیابی با نسیم خلق او
هیچ تن بیمار الا نرگس آن هم از خمار
خسرو گیتی ستان سلطان معز الدین که اوست
از سلاطین هنر پرور جهانرا یادگار
کرد اشارت تا بغواصی فکر ابن یمین
از میان بحر خاطر گوهر آرد بر کنار
پس بدست موصل اخلاص گرداند روان
تا کند بر حضرت گردون جناب او نثار
در جنابی کز افاضل باشد ادنی آنچنانک
منشی گردونش زیبد گاه انشا پیشکار
گر چه گستاخی بود کردن دلیری در سخن
لیکن ار یابم مددکاری ز لطف شهریار
بر جناب فرخش پاشم ز بحر طبع خویش
امتثال حکم او را سلک در شاهوار
بر سر گلزار مدحش در خزان عمر خویش
گوهر افشانی کنم مانند ابر نوبهار
شهریارا آستان تست کهف اهل فضل
گر چه من چاکر ندارم نزد ایشان اعتبار
لیک نقدی میزنم از دار ضرب فکر خویش
بر محک امتحان تا چون همی آرد عیار
از طریق بندگی مدحی مرتب کرده ام
عرضه دارم خاطر عاطر بسوی بنده دار
ایجنابت قبله اقبال اهل روزگار
کرد ایزد بهر شاهی از جهانت اختیار
آب کوثر باشد از دریای لطفت قطره ئی
و آتش دوزخ بود از تاب قهرت یک شرار
چون مناسب یافتم در مدح شاه آورده ام
هم ز شعر خویشتن بیتی در اینجا مستعار
گر نسیم لطف تو بر مار زهر افشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ور سموم قهر تو بر سطح دریا بگذرد
ز آب دریا تا قیامت آتشین خیزد غبار
ابر نیسان غرقه آب حیا باشد مدام
بس که میگردد ز بحر دست رادت شرمسار
خسروا ابن یمین در حضرت کیوان محل
بر بساط انبساطت شد ز شوخی پی سپار
مجرمانرا از سلاطین چون امید عفو هست
جرم گستاخی بلطف از بنده خود در گذار
وز کرم اکنون که از هشتاد عمرم در گذشت
عذر بپذیر ار فرومانم گه انشا زکار
وانگهی کز بندگان خود برای تربیت
آوری یاد از عداد بندگانم می شمار
باعثم بر شاعری جز فخر اطرای تو نیست
ورنه دارد همتم از زیور اشعار عار
تا ملامت ره نیابد سوی رأی انورت
زین سپس خواهم گرفتن پیش راه اختصار
ختم خواهم بر دعا کرد این ثنا کز یمن اوست
چاکرت ابن یمین از در موزون با یسار
تا ز تاج و دار گیرد کار ملک و دین نظام
وز پی هریک کند تعیین شخصی کردگار
باد و باشد دوستان و دشمنان حضرتت
جمع اول تاجدار و قوم آخر تاج دار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٢ - قصیده
نامد الحق اینچنین فیروز کآمد شهریار
رستم از مازندران وز هفت خوان اسفندیار
آتش قهرش چو خاک راه کرده پایمال
دشمنان باد پیما را به تیغ آبدار
اینچنین باشد بلی شاهی که باشد رایتش
بخت و نصرت بر یمین و فتح و دولت بر یسار
قهرمان دین و دولت شهریار شرق و غرب
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
خسرو گیتی ستان سلطان نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه زر مغربی از آفتاب رأی او
گر نگیرد گو نه آید بر محکها کم عیار
و آنکه مهر و کین او یارند کرد از خاصیت
دوستانرا تاجدار و دشمنانرا تاج دار
روز رزم ار شیر بیند تیغ آتشبار او
ناخن از بیمش کند در پنجه پنهان گربه وار
همچو شاه اختران بگرفت عالم را چنانک
همچو شاه اختران آمد بخود خنجر گذار
روزگار پیر ازین پس خواهد آسودن ز خود
ز آنکه با بخت جوان او حوالت کرد کار
شاد باش ای شهریار تاجبخش تخت گیر
کاولین فتحست این ز آنها که داری در شمار
چشم حاسد دور باد از روزگار دولتت
کین چنین دولت نبیند تا قیامت روزگار
دولت بوسیدن میمون رکابت را بسی
بر سر راه امید ابن یمین کرد انتظار
چون رسید آنوقت کان دولت بیابد خود نبود
از پریشانی طالع بر مرادش اقتدار
عرضه دارم کز چنان دولت چرا محروم ماند
ز آنکه خود لنگست و اسبی هم ندارد راهوار
تا ز ماه نو بود بر سبز خنگ چرخ زین
تا شتروش روزهای هفته باشد بر قطار
سبز خنگ چرخ بادت زیر زین دوستان
دشمنانت را چو اشتر کرده در بینی مهار