عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۹ - چلپک فروش
دلبر چلپک فروش از عاشقان در رهن شد
خانه من آمد و مانند چلپک پهن شد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۷۰ - تحویل گر
دلبر تحویل گر با کهنه قال و قیل کرد
خانه من رفت و گفتا ماه نو تحویل کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۷۱ - زرشوی
دلبر زرشوی از من کرد جست‌و‌جوی زر
خانه خود بردم و با او نمودم جوی زر
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱
ای در طلبت صد چاک از غصه گریبان‌ها
خون‌ها ز غمت جاری از دیده به دامان‌ها
در زاویه ی هجرت، بنشسته به خون دل‌ها
در بادیه ی عشقت، سر کرده قدم جان‌ها
آلوده به خون باشد از پای مجانینت
هر خار که می‌بینم در طرف بیابان‌ها
با شوق لقایت جان از جسم رهد شادان
چون مردم زندانی از گوشه ی زندان‌ها
چه کعبه و بتخانه چه خانقه و مسجد
با یاد تو در هرجا جمعند پریشان‌ها
چه رند خراباتی چه شیخ مناجاتی
اوصاف ترا هریک گویند به عنوان‌ها
چه فاخته در گلشن چه جغد به ویرانه
دارند نهان هریک حمد تو در افغان‌ها
تهلیل تو را کبکان گویند به کهساران
تسبیح تو را مرغان خوانند به بستان‌ها
در معرفتت تنها حیران نه منم کاینجا
هم عقل کل استاده اندر صف حیران‌ها
ذات تو دلیل آمد بر ذات تو و جز این
باشد به برِ کامل، ناقص همه برهان‌ها
تو اول و تو آخر تو ظاهر و تو باطن
صادر ز تو اول‌ها راجع به تو پایان‌ها
ملک از تو و حکم از تو نصب از تو و عزل از تو
در ملک تویی سلطان مملوک تو سلطان‌ها
جسم از تو بود جان هم سر از تو و سامان هم
داریم ز تو سامان ما بی‌سر و سامان‌ها
با حکمت تو هرگز از ابر بهار و دی
بیهوده نمی‌بارد یک قطره ز باران‌ها
گویند گنه بخشی چون بنده پشیمان شد
جز تو که پشیمانی بخشد به پشیمان‌ها
بر تابع فرمان‌ها فرض است جنان اما
بی‌عون تو نتواند کس بردن فرمان‌ها
شاید که شوند از تو مأیوس گنهکاران
هرگاه فزون‌تر شد از عفو تو عصیان‌ها
یک ذره نخواهد کرد احسان تو کوتاهی
درباره ی کافرها در حق مسلمان‌ها
ما خیره‌سران هر یک، یک عمر به درگاهت
کردیم چه عصیان‌ها دیدیم چه احسان‌ها
ما بنده ی نادانیم از کرده ی ما بگذر
ای پادشه دانا بخشای به نادان‌ها
یارب به حق آنان کز نیست شدن در تو
معمورهٔ هستی را هستند نگهبان‌ها
از علت نادانی ما را تو رهایی ده
این درد تو درمان کن ای خالق درمان‌ها
از رحمت خود ما را می‌دار به هر حالت
محظوظ ز دانایی محفوظ ز خسران‌ها
وان‌ها که همی‌پویند اندر ره عرفانت
بر فرق صغیر افشان خاک قدم آن‌ها
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در تهنیت عید مولود مولی الکونین ابی‌الحسنین علی علیه‌السلام
ساقی کنون که میکده را گشت فتح باب
بنمای پرسبوی وجود من از شراب
زان باده در ایاغ کن ای مه که قطره‌ها
کز آن فروچکد همه ماه است و آفتاب
تا چند کرد بایدم از مفتی احتراز
تا چند داشت بایدم از زاهد اجتناب
برخیز و پای‌کوب و قدح بخش و بوسه‌ده
با بانگ چنگ و تار و نی و بربط و رباب
از پیچ و تاب دهر بکن فارغم ز می
ای همچو من همیشه دوزلفت به پیچ و تاب
بخت منست و فتنه که تا آیدم به یاد
بیدار بوده این یک و بوده است آن به خواب
تنها وفا و مهر نه در گلر خان کم است
کاندر تمام خلق جهانست دیر یاب
تنها همین نه جور و جفا نیکوان کنند
کز نیک و بد به جور و جفا می‌رود صواب
جز آستان پیر مغان هرچه بنگرم
بینم جهان و خلق جهان را در انقلاب
تا کی غم زمانه توان خورد می‌بده
تا خویش چون زمانه نمایم ز می‌خراب
بی می‌دمی مرا نبود تر دماغ جان
آری درخت خشک شود چون نخورد آب
بنگر چگونه عمر به تعجیل می رود
ساقی ز جای خیز و توهم کن به می شتاب
امروز در شماره هر روز نیست هان
ده جام بی شمار و بده بوسه بی‌حساب
امروز روز و جد و نشاط است و خرمی
مر خلق را ز عالی و دانی ز شیخ و شاب
امروز از تولد شاهی برآمده
کام چهار مادر و امید هفت باب
امروز تا جهان رهد از ظلمت مجاز
بنمود آفتاب حقیقت رخ از سحاب
امروز گشت در افق مکه آشکار
از برج کعبه روی چو خورشید بوتراب
وین آبرو تراب چو از بوتراب یافت
صدبار عرش گفت که یالیتنی تراب
گیرم نقاب از رخ مطلب ز رخ گرفت
امروز شاهد ازلی در حرم نقاب
بی‌پرده گویمت ز پس‌پرده شد عیان
آن کنز مخفی ای که نهان بود در حجاب
شاهی قدم به ملک جهان زد که بی‌گزاف
از بحر لطف اوست جهان خود یکی حباب
گردید نوح در همه آفاق و عاقبت
از بهر خویش خاک درش کرد انتخاب
دانی بهشت را ز چه آدم ز دست داد
می‌خواست خویش را برساند بدان جناب
صندوق مهر او دل پرنور هر نبی
وصف جلال او خط مسطور هر کتاب
با حب او نوشته نگردد ز کس گناه
با بغض او قبول نگردد ز کس ثواب
بالله ز مهر اوست رود هرکه در جنان
بالله ز قهر اوست رسد هرکه را عقاب
از بیم و اضطراب محب وی ایمن است
روزی که خلق را همه بیم است و اضطراب
جز قرب او مجوی که این است خود نعیم
از بعد او بترس که این است خود عذاب
گر نیست اسم اعظم حق نامش از چه‌رو
دل را ز غم رهاند و جان را ز التهاب
شاها تویی که در تو فنا میشوند و بس
آنان که جای گرددشان ایزدی قباب
میکال و جبرئیل به وقت سواریت
این یک عنان‌گرفتی و آن دیگری رکاب
در روز رزم نعره‌ات از پردلان همی
غارت نمود صبر و تحمل توان و تاب
چون رو به ار گریخت عدو از تو این رواست
با شیر حق شوند چسان روبرو کلاب
سنی اگر ز فضل تو از من کند سئوال
گویم به جای من ز نصیری شنو جواب
شاها منم صغیر که عمریست کرده‌ام
مهر تو کسب و شادم از این گونه اکتساب
چشمم بود بلطف تو ای شاه و خواهشم
اینست ای دعا بجناب تو مستجاب
کز غیر خود رهانی و جز آستان خویش
چشم امید من نگشائی به هیچ باب
از گلستان و بحر همی خلق را بدهر
آید بدست تا گل خوشبو در خوشاب
گلزار آرزوی محبت شکفته باد
بحر امید منکر فضلت شود سراب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در تهنیت عید مولود مهدی موعود علیه صلوات‌الله الملک المعبود
ای منفعل تو را ز رخ انور آفتاب
از ذره ای به پیش رخت کمتر آفتاب
گر پرتوی بخوانمش از عکس روی تو
این رتبه را به خود نکند باور آفتاب
روز ازل اگر نه ز طبع تو خو گرفت
افشاند از چه تا به ابد آذر آفتاب
چشمان نیم‌خواب تو ماند به رخ همی
چون نیم بار نرگس شهلا در آفتاب
این زلف سر کج است به گرد عذار تو
یا جا گرفته در دهن اژدر آفتاب
بردی گلاب و شانه چو ای مه به کار زلف
یک باره شد نهفته به مشک تر آفتاب
هرکس که دید ابروی خونریز در رخت
گفت ای عجب گرفته به کف خنجر آفتاب
با مهر و مه چه کار مرا ز آنکه روی تو
هست این طرف مه آن طرف دیگر آفتاب
از چهره روزداری و از خط و خال شب
از سینه صبح داری و از منظر افتاب
ای آفتاب روی در این صبح عید خیز
ریز از صراحیم بدل ساغر آفتاب
صبح است ووه چه صبح صبیحی کز آن گرفت
نور و ضیاء و تابش و زیب وفر آفتاب
صبحست و وه چه صبح شریفی که شد سبب
این صبح تا که خلق شد از داور آفتاب
صبحست و وه چه صبح که گاه طلوع آن
ناگه بزد ز برج هویت سر آفتاب
بدری به نیمه مه شعبان طلوع کرد
کش پرتوی بود ز رخ انور آفتاب
سلطان عصر داور دنیا و دین که هست
مأمور امر نافذ آن سرور آفتاب
شاهی که سکه تا مگر از نام وی خورند
مه گشته جمله سیم و سراسر زر آفتاب
بر چار جوشن فلک آرد چسان شکاف
وام ار ز تیغ او نکند جوهر آفتاب
امروز هرکه سایه نشین لوای اوست
بر سر نتابدش به صف محشر آفتاب
بر خاک پای او چو زند بوسه هر صباح
بر فرق اختران همه شد افسر آفتاب
چرخ است سبزه‌زار وی انجم شکوفه‌اش
ماهش گل سفید و گل اصفر آفتاب
در باختر همین نه به حکمش نهان شود
کز امر اوست سر زند از خاور آفتاب
در پرده است و بر همه شامل عطای او
تابد ز پشت ابر به بحر و بر آفتاب
ای ابر رحمتی که شد از غایت صفا
اندر وجود طیب تو مضمر آفتاب
خاکیم ما و رو به تو داریم ای که تو
یک رو بخاک داری و یک رو بر آفتاب
در زیر سایه ی تو صغیر این چکامه را
از خامه ریخت یکسره بر دفتر آفتاب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح فاتح خیبر خواجه قنبر حضرت علی علیه‌السلام
با وجود اینکه دارد طوبی و کوثر بهشت
از تو با این قامت و لب کی بود خوشتر بهشت
نیست هرگز دلگشاتر از بهشت عارضت
هرچه باشد دلکش و جانبخش و جانپرور بهشت
داری از قد طوبی از رخ حور و از رخ سلسبیل
ای بهشتت خاکپا هستی ز پا تا سر بهشت
میکند کسب ای بهشتی روز خاک پای تو
آنچه می‌گویند دارد زینت و زیور بهشت
گوش کی بر وعده فردای زاهد میدهم
من که امروز از جمالت دارم اندر بر بهشت
با خیالت در بهشتم نبودم در دل غمی
آری آری غم ندارد هرکه باشد در بهشت
آن بهشت آید بکارش کز تو افتاده است دور
من تو را دارم چه کار آید مرا دیگر بهشت
گفت زاهد ترک دلبر گو بهشت آور بدست
گفتمش هرگز نخواهم بی‌رخ دلبر بهشت
دیدم اول قامتت زان پس رخت صد شکر من
طی نمودم چون قیامت را رسیدم بر بهشت
ذکر رخسارت بهر محضر رودای حوروش
بس سخن دارد طراوت گردد آنمحضر بهشت
بر قصور خویشتن البته گردد معترف
گر تو را گردد قرین با چهره انور بهشت
با سر کوی تواش روزی اگر نسبت دهند
بهر خود کی این شرافت را کند باور بهشت
گر نه گریانست از هجر بهشت عارضت
دارد از تسنیم کوثر از چه چشم تر بهشت
گر بتابد ز آتشین روی تو بر وی پرتوی
آنچنان سوزد که گردد تل خاکستر بهشت
ایکه چون خویت ندارد آتش سوزان جحیم
وی که چون رویت ندارد لاله احمر بهشت
هست دوزخ در دل اژدر تو عارض زیر زلف
کردهٔی پنهان و داری در دل اژدر بهشت
پیشت ار نام بهشت آرم مرنج از من از آنک
هست جای دوستان ساقی کوثر بهشت
قاسم خلد و سقر حیدر که در روز ازل
خلق شد بهر محبان وی از داور بهشت
دوستان خاص او پیش از اجل در جنتند
دیگران را گر شود منزل پس از محشر بهشت
بی‌ولایش نی همین محروم از آن باشند امم
بلکه ممکن نیست بهر هیچ پیغمبر بهشت
گر بمهرش متفق بودند بودی بی‌سخن
جای خلق اولین و آخرین یکسر بهشت
این برآمد ز آنچه احمد گفت در خم غدیر
که نباشد جز برای پیرو حیدر بهشت
گر بعمر خود هزاران حج اکبر کرده‌ای
بی‌ولای او مخواه از خالق اکبر بهشت
خلق عالم جمله مشتاق بهشتند و ز جان
هست مشتاق محب حیدر صفدر بهشت
مادر نفس تو هرگه شد به بمهرش مطمئن
پس ترا باشد بزیر مقدم مادر بهشت
کس بگندم کی فرو شد باغ رضوان بوالبشر
داد از کف در هوای کوی آن سرور بهشت
جان فدای کوی آن سرور که هست از روضه‌اش
منفعل با آن صفای بی‌حد و بی‌مر بهشت
از عبادت فی‌المثل گر بوذر و سلمان شوی
باز بخشندت بمهر خواجه قنبر بهشت
تا مدیح او بدفتر زد رقم کلک صغیر
شد ز فرط روح‌بخشی صفحه دفتر بهشت
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در تنهیت عید مولود مسعود امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
حجاب جان دریدم تا رخ جانانه پیدا شد
شکستم این صدف تا آندر یکدانه پیدا شد
بجانان کس نمیدانست رسم جان‌فشانی را
بپای شمع این بی‌باکی از پروانه پیدا شد
مرا آنلحظه برداز دست‌تاب می‌بمیخانه
که عکس روی ساقی در دل پیمانه پیدا شد
ببخش ایشیخ ما را گر برون رفتیم از مسجد
ز مسجد آنچه میجستیم در میخانه پیدا شد
برغم عاقلان دیوانگان رستند از دنیا
بلی اسرار عقل از مردم دیوانه پیدا شد
ز هم باید کنند اهل جهان رفع پریشانی
بتنها این صفت در کار زلف از شانه پیدا شد
خدا را گر همیجوئی برو با بیخودان بنشین
اگر گنجی بدست آمد هم از ویرانه پیدا شد
بنای خانه کعبه خلیل الله نهاد اما
علی در کعبه ظاهر گشت و صاحبخانه پیدا شد
نه تنها کارپرداز زمین شد در زمین ظاهر
که هر دائر مدار طارم نه‌گانه پیدا شد
بماشد فرض چو نپروانه گرد کعبه گردیدن
که آنشمع حقیقت اندر این کاشانه پیدا شد
طلسم لاشکست و دیو رفت و سحر شد باطل
کلید گنج الا الله را دندانه پیدا شد
بگو با عاشقان طی گشت هجر و گاه وصل آمد
بیفشانید جان بر مقدمش جانانه پیدا شد
هویدا گشت اسرار یدالله فوق ایدیهم
ز قدرتها که از آن بازوی مردانه پیدا شد
جهان تاریک بود از جهل لیک از پرتو عرفان
منور گشت چون آن ناطق فرزانه پیدا شد
بحب و بغض او ایمان و کفر آمد عیان یعنی
مرام آشنا و مسلک بیگانه پیدا شد
صغیر از اشتیاق کوی او دارد همان افغان
که در هجر نبی از استن‌حنانه پیدا شد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح حضرت مولی‌الموالی علی علیه‌السلام
دیده من غیر دیدار علی جوید نجوید
یا زبانم غیر اوصاف علی گوید نگوید
دست من غیر از کتاب مدح او گیرد نگیرد
پای من غیر از طریق عشق او پوید نپوید
مزرع جانم که آب آن بود از جوی رحمت
اندر آن غیر از گیاه مهر او روید نروید
ذوق مهرش کی چشد بیگانه بگذر زین توقع
این گل خوشبوی را جز آشنا بوید نبوید
ز استماع مدحش افشان اشک شوقی گر توانی
آب دیگر نامه عصیان ما شوید نشوید
دایه لطفش دهد شیر عنایت طفل دل را
جز بشوق آن لبن طفل دلم موید نموید
آنکه خواهد مأمنی جوید صغیر اندر دو عالم
به‌ز درگاه امیرالمؤمنین (ع) جوید نجوید
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شهاب‌الثاقب حضرت مولی‌الموالی علی علیه‌السلام
فغان ز عشق که آسان نماید اول بار
چو مدتی گذرد سخت میشود دشوار
گمان عاشق بیچاره اینکه بی‌زحمت
توان رسید بوصل و گرفت کام از یار
ولیک یار پریوش ز غمزهٔ دلکش
چو دید از دل عاشق ربوده صبر و قرار
ز طره سلسله اندازدش بپا اول
که تا برون رود او را ز سر هوای فرار
سپس طریق وفا را بر او کند مسدود
در جفا بگشاید بروی او یکبار
گهی دهد بکف ترک چشم ز ابر و تیغ
که چاک چاک نماید از او دل افکار
گهش ز ترکش مژگان بسینه مجروح
خدنگ‌ها به یکی دم زند هزار هزار
بزخم دل نمک و مشگ گاه‌گاه او را
بریزد از لب می‌گون و جعد غالیه‌بار
ز داغ نقطه خال سیاه خود کندش
بگرد عالم سرگشته گاه چون پرگار
گهی بگوید خونش بدل کنند اعدا
گهی بگوید سنگش بسر زنند اغیار
بکار خویش بخنداندش بشیوه برق
بحال خویش بگریاندش چو ابر بهار
گهی چو بلبلش آرد بنغمه و گاهی
دهد بکنج خموشیش جا چو بوتیمار
گهی بگوید از کیش خویش دست بکش
گهی بگوید ز آئین خویش دل بردار
گهی نماید ابرو که این ترا قبله است
نبود باید با کعبه و کنشتت کار
گهی بگوید بگسست بایدت تسبیح
گهی بگوید بر بست بایدت زنار
گهیش بالش و بستر بشیوه مجنون
یکی ز خاره بیاراید و یکی از خار
گهی چو موسیش از جلوهٔی کند مدهوش
گهی چو عیسی بهرش بپا نماید دار
گهی نهد چو ذبیحش بحلق تیغ و گهی
بجان و دل چو خلیلش ز غم فرو زد نار
گهی بچاه در اندازدش چو یوسف و گاه
دهد بباد فنا هستیش سلیمان وار
گهش بهجر چو یعقوب جان کند مهجور
گهش ز غصه چو ایوب تن کند بیمار
گهی ببطن نهنگ بلاش چون یونس
دهد مقام که تا مسکنت کند اظهار
غرض ز جانب معشوق چونکه بر عاشق
عتاب و جور و جفا زین قبل رود بسیار
بهرطرف که کند روی گرد خود بیند
ز خشت غصه و غم تا فلک کشیده حصار
ز پا درآید و بیخویش گردد و دیگر
نمی‌ بخندد شاد و نمی‌ بگرید زار
نه آگهیش ز عقلست و نی زدین نه ز دل
نه با کسش سر انس و نه حالت گفتار
نه شوق نام دگر دارد و نه غصه ننگ
نه پا ز کفش کند فهم و نی سر از دستار
نه فکر سود و زیان و نه قید عیب و هنر
نه عاقلست و نه مجنون نه مست و نه هشیار
چو دید یار بدینگونه حال عاشق خویش
بسوزدش دل سنگین و را بحال نزار
جفا بدل بوفا سازد و بدلجوئی
بیایدش بسر آن لعبت پری رخسار
کشد ورا ببر و پرده گیرد از عارض
بآب لطف همی شویدش ز چهره غبار
مر آن بلاکش مهجور باز دریابد
حیات تازه ز فیض نسیم وصل نگار
دو دیده باز کند از هم و بدار وجود
بغیر یار نیاید بچشم او دیار
چو شیر و شکر با یار خود در آمیزد
یکی شوند و دوئی از میان رود بکنار
دگر دو خواندنشان کافری بود زان پس
چو جان حیدر کرار و احمد مختار
همان دو نفس مقدس که هست وحدتشان
چو آفتاب عیان در بر اولوالابصار
همان دو صورت انور که معنی ایشان
کند ندای انا الله واحد القهار
همان دو جان مجسم که هستشان یکسان
طریق و پیشه و آئین و شیوه و کردار
همان دو روح مکرم که شد به خم غدیر
فراز دست مشیت ز ایزدی در بار
گرفتشان ز عذار یگانگی پرده
که تا بوحدتشان ماسوی کنند اقرار
هنوز اهل دل از گوش جان همی شنوند
ندای وحدت‌آمیز سید ابرار
که هرکه بنده مولائی من است او را
علی است سید و مولا و سرور و سالار
زهی شریف مکان و خهی رفیع مقام
که گشت کشف در آنجا خدای را اسرار
لسان حق ید حق را بامر حق از لعل
همی بوصف فرو ریخت لؤلؤ شهوار
کرام را ز ازل تا ابد نمودی وصف
به مدح ابن عم خویش حیدر کرار
الا که جویی دیدار شاهد وحدت
بکوش تا که شوی خویش قابل دیدار
اگر که قابل دیدار او شوی فکند
تو را در آینه عکس از جمال پر انوار
علی عالی اعلا که اهل بینش را
بود بدیده عیان نورش از در و دیوار
علی که باشد امروز قاسم الا رزاق
علی که باشد فردا قسیم جنت و نار
علی که یافت چو از غیب ذات خویش ظهور
ز کاروان وجودش بدست بود مهار
هم اختیارش فرمانده قضا و قدر
هم اقتدارش دائر مدار لیل و نهار
بهر طرف نگری رو بسوی او داری
چه در جنوب و شمال و چه در یمین و یسار
مطیع نفس نفیسش در انفس است انفاس
رهین پرتورویش در اعین است انظار
شریف جانی کاورا علی بود جانان
خوشا بحال دلی کش علی بود دلدار
حلاوت رطب مهرش آن چشد که سبک
توان بنخل برآید چه میثم تمار
هوای عالم عشق ورا پرد مرغی
که بال وام نماید ز جعفر طیار
کس ار بنصرت او در زمانه شد منصور
ز نیک بختی دارین گشت برخوردار
گرفت کام ار این گنبد ترنجی دور
گزید مهروی نکو در این سپنجی دار
بحیرتم که چه گویم بمدح آنکه اگر
شود بحور مداد و نه آسمان طومار
قلم شود همه اشجار و تا به یوم نشور
شوند جن و ملک سر بسر صحیفه نگار
یک از دو صد ننویسند دو صف آن انسان
که بندگان درش را همی رود به شمار
بر آستانش بی پا و سر گدایانند
که هستشان به گدائی ز پادشاهی عار
زنند بوسه بدرگاه مرتضی و زند
بخاک درگهشان بوسه گنبد دوار
یکی ز جمله چو صابر علی که سر تا سر
تو ان در آینه‌اش دید طلعت اخیار
در او نهفته ز اهل یقین هر آن خصلت
از او پدید ز ارباب دین هر آن آثار
منم صغیر که خاک قدوم آن شه را
کشم بدیده بصد عجز و لابه‌و زنهار
بهر مقامم جز آستان او بی‌میل
ز هر طریقم غیر از طریق او بیزار
بدهر تا که بود این اثر ز مرد را
که کور میشود از دیدنش دو دیده مار
ز دوستان علی (ع) دشمنان او مغلوب
بحق جاه محمد (ص) و آله الاطهار
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح مولی‌الموالی حضرت علی علیه‌السلام
بیا ساقی بده ساغر به عشق ساقی کوثر
دماغ جان ز می کن تر به عشق ساقی کوثر
به دردم چاره‌جویی کن خلاص از زردرویی کن
کرم کن باده احمر به عشق ساقی کوثر
از آن می کآتش افروزد گهی سازد گهی سوزد
بزن بر خرمنم آذر به عشق ساقی کوثر
من آن مرغ خوش‌الحانم که روز و شب غزل‌خوانم
کنم پیوسته افغان سر به عشق ساقی کوثر
فلک گر آتش افروزد دوصد نوبت پرم سوزد
برآرم بار دیگر پر به عشق ساقی کوثر
نه من تنها رهش پویم نه من سرگشته اویم
که گردد گنبد اخضر به عشق ساقی کوثر
به مانند من حیران شب و روزند سرگردان
مه و مهر انجم و اختر به عشق ساقی کوثر
من مسکین نالایق نه امروزم بوی عاشق
که من زادستم از مادر به عشق ساقی کوثر
خوشا آنگه خوشا آن دم که رخت از این جهان بندم
برآید روحم از پیکر به عشق ساقی کوثر
چو روز رستخیز آید که هول هرکس افزاید
روم مستانه در محشر به عشق ساقی کوثر
غلام او صغیرم من ز عشقش ناگزیرم من
سرشته طینتم داور به عشق ساقی کوثر
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - قصیده مولودیه ذیل در ماه رجب ۱۳۴۹ هجری
به عتبات مشرف شده بودند در اصفهان سروده شد و ارسال گردید
زمین به عرش برین دارد افتخار امروز
که شد در آن ملک العرش آشکار امروز
بگو به موسی ارنی بس است دیده گشای
پی‌مشاهده ی طلعت نگار امروز
فرو نهاد ز رخ پرده ی یار و در حق ما
نکرد هیچ ز رحمت فروگذار امروز
علی‌پرستان ایمان خویش تازه کنید
ز بادهٔ کهن ناب خوشگوار امروز
خورید از کف هم باده بی‌حساب امشب
زنید بر لب هم بوسه بی‌شمار امروز
به بانگ چنگ و به آواز تار مگذارید
رها ز چنگ شود تار زلف یار امروز
خورید باده و مستی کنید بی‌پرده
که شد ز پرده پدیدار پرده‌دار امروز
بر غم زاهد خودبین خودنما گردید
بکام باده کشان دور روزگار امروز
به شیخ شهر بگو عذر میکشان بپذیر
که نیست در کف این قوم اختیار امروز
بهار آورد ار صدگل از عدم بوجود
گلی شکفته که آورده صدبهار امروز
سزد ز خاک شود مشک ناب ارزان‌تر
چنین که باد صبا گشته مشگبار امروز
برقص هفت آب و چار‌ام افتد که هست
ولادت آب ذوالمجد هفت و چار امروز
علی (ع) عالی اعلا بکعبه یافت ظهور
حریم کعبه از آن یافت اعتبار امروز
پدید گشت یدالله فوق ایدیهم
محمد (ص) عربی یافت دستیار امروز
بجای دار جهودان به انتقام مسیح
لوای نصر من الله شد استوار امروز
برای کشتن فرعون خصلتان دنی
عصای موسی گردید ذوالفقار امروز
صبا ز ملک صفاهان تو با هزار درود
بسوی یار سفر کرده کن گذار امروز
ببوس خاک قدومش بجای ما آنگاه
بگو که جای تو خالی در این دیار امروز
بباطن ار چه تو داری بدل قرار ولی
بظاهریم ز هجر تو بی‌قرار امروز
بیمن همتت ای شاه صابر اخوان را
ملالتی نبود غیرانتظار امروز
بساط جشن فراهم نموده و خواهند
به عشق مولا سازند جان نثار امروز
بحضرتت همه تبریک گو بویژه صغیر
همان که جز بتو نبود امیدوار امروز
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - غدیریه در مدح ساقی سلسبیل و مرشد جبرئیل
فسرده طبع من ای عندلیب دستان‌ساز
چه روی داده که برناید از تو هیچ آواز
مگر چه شد که تو گشتی ز خویشتن مأیوس
چو صعوه‌ئی که در افتد به چنگل شهباز
گر از حوادث دهری ملول ایمن باش
که نیست بار خدا را کسی بملک انباز
هر آنچه بینی حق‌بین و بس سخن کوتاه
مپوی راه دو بینی مسا ز قصه دراز
اگر بدیده تحقیق بنگری بینی
حقیقت است که پوشد همی لباس مجاز
غرض ز کنج خموشی بچم بطرف چمن
غزل‌سرای و سخن‌گوی و ساز عشرت ساز
رسید فصل گل و کبک و بوالملیح و تذرو
ببوستان همه در نغمه‌اند و سوز و گداز
فتاده غلغله در سقف آسمان بلند
ز بس ترانه زیر و بم و نشیب و فراز
شعاع شمس نتابد دگر بصحن چمن
ز بس که مرغ کند در هوای آن پرواز
گرفته لاله بدل داغ چون دل محمود
پریش طره سنبل شده چو زلف ایاز
به آب جوی در افکنده سر و سایه‌مگر
شنیده اینکه نکوئی کن و در آب انداز
هوا هوای بهشت است گوئیا بجهان
در بهشت در اردیبهشت گردد باز
الا بعیش و طرب کوش و باده نوش و نیوش
مر این ترانهٔ دلکش ز حافظ شیراز
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچه بازیچه غیرعشق مباز
علی‌الخصوص به فصلی ز فصل‌ها خوشتر
به‌ویژه روز شریفی ز روزها ممتاز
چه روز روز سعید غدیر کاندر وی
فتاد سر هویت برون ز پرده راز
نمود ابروی خود یار تا بدان محراب
کنند مردم دیر و کنشت و کعبه نماز
نهاد ناز و درآمد ز پشت پرده و خواست
که عالمی همه جانها بر او کنند نیاز
ز راه بنده نوازی به بندگان ز علی
نمود جلوه سراپا خدای بنده نواز
به تنگ آمدم ای عقل تا کیش خوانی
گهی خدیو عجم گاه پادشاه حجاز
گهی بمدحش گوئی نموده اینسان رزم
گهی بوصفش خوانی کز اوست این اعجاز
تو می‌نیاری این راه را نوردیدن
بجا بایست که عشق آمده است در تک و تاز
علی است ما حصل لااله الا هو
بحق‌پرستی خود ای علی‌پرست بناز
علی است کنز خفی کز خفای ذات قدیم
ظهور یافت بدان فر و شوکت و اعزاز
چو حق ندیدی و نشناختی چه بستائی
ببین و بشناس آنگه به بندگی پرداز
اگر خدا طلبی روی در علی (ع) آور
اگر علی طلبی بین بشاه صابر باز
جهان صبر و محیط صفا و قلزم صدق
سحاب مکرمت و کوه حلم و مخزن راز
طریق اوست طریق علی و آل و صغیر
مطیع وی شده و ز هر طریق آمده باز
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح ولی سبحانی حضرت علی عمرانی (ع)
ای پیش ارغوان تو کمتر ز خار گل
قدیک چمن صنو برو رخ یک بهار گل
جز سرو قامت و گل روی تو تاکنون
سروی بباغ دهر نیاورده بار گل
گر بگذری بدین گل رخسار در چمن
چون لاله میشود ز غمت داغدار گل
باد صبا شمیم تو آورد سوی من
گفتم که بر نثار تو بادا هزار گل
ای گلعذار ناز تو بر من روا بود
آری روا بود که بنازد بخار گل
هرکس ز حسرت گل روی تو جان سپرد
نبود عجب که سر زندش از مزار گل
صد چاک کرده پیرهن خویش از چه ور
گر نیست از گل رخ تو شرمسار گل
در طرف باغ دوش شنیدم که بلبلی
میگفت بی‌وفا گل و بی‌اعتبار گل
تا بر صفای آن بفزاید کنون ردیف
گیرم بمدح حیدر دلدل سوار گل
شاهی که بی‌اشارت لطفش بگلستان
هرگز ز خار می‌نشود آشکار گل
در خود چو یافت رشحهٔی از رنگ و بوی وی
زانرو برنک و بوی کند افتخار گل
آنرا که دل چو لاله بود داغدار وی
بر مقدمش همیشه بود خاکسار گل
جمعی که از مناقب آن شه سخن کنند
سازد صبا به مجلس ایشان نثار گل
بزمی که از مدایح آن شه مزین است
آنجا معین است که ناید بکار گل
تا غنچه از نسیم سحر خنده میزند
تا جلوه میکند بر چشم هزار گل
در پیش خلق بادعدویش چو خار خوار
چیند محبش از چمن روزگار گل
مهرش صغیر از دل منکر طمع مدار
نارسته است هیچ‌گه از شوره‌زار گل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - ایضا قصیده غدیریه در مدح مولی «علیه‌السلام»
قاصد آمد دوش از وی نامهٔ دلبر گرفتم
بهر ایثار رهش از جان خود دل برگرفتم
نامه را بوسیدم و بوئیدم و بر سر نهادم
بارها خواندم ز سر تا پا و باز از سر گرفتم
تا سحر چونشمع بودم گاه گریان گاه خندان
رفت خواب از دیده ترک بالش و بستر گرفتم
نامه از اشگم چو زلف یار و روز من سیه شد
آخر الامر آستین حایل بچشم تر گرفتم
آمدم از خانه بیرون هر طرف رفتم شتابان
هرکه را دیدم سراغ از آنپری پیکر گرفتم
بر در دیری رسیدم از مغان جمعی بدیدم
ناله از دل بر کشیدم جادر آن محضر گرفتم
خلوتی دربسته پیری داد از شفقت نشانم
سوی آن خلوت دویدم حلقه آن درگرفتم
هی زدم آن حلقه بر درهی خروشیدم مکرر
تا اثر از آن خروش و ناله بی مر گرفتم
باز شد در آن سمنبر پای تا سر شد مصور
در تماشا کام دل از آن نکو منظر گرفتم
حلقه زلفش ز بس در من تصرف کرد گفتی
در کمند افتاده یا جا در دل اژدر گرفتم
سجده بردم پیش محراب دو ابرویش پس آنگه
بهر قتل منکر حسنش بکف خنجر گرفتم
مستی چشمش بدیدم حالتی در من عیا نشد
کز کف ساقی تو گفتی پر ز می‌ساغر گرفتم
شکرین لعل لبش چونغنچه گلگشت خندان
زان حلاوت من نظر از چشمه کوثر گرفتم
خال هندو بر رخ چون آذرش دیدم ز داغش
سوختم آنسان که گفتی جای در آذر گرفتم
با زبان جذبه از من رونمائی خواست بروی
دین و دل ایثار کردم ترک جان و سر گرفتم
مات ماندم بر جمالش محو گشتم در جلالش
از جهان گفتی مکان در عالم دیگر گرفتم
گفت هان عیدغدیر آمد سرودی تازه برگو
من بخود بازآمدم پس خامه و دفتر گرفتم
اندر آن حالت که دستم مانده بود از کاردستی
خوش بر آوردم ز شوق و دامن حیدر گرفتم
آن شهنشاهی که تا گشتم غلام آستانش
در جهان باج شرف از سروران یکسر گرفتم
قوت جبریل را کردم ز وی تحقیق گفتا
هفت شهر لوط را من بر سر شهپر گرفتم
گفتمش یا للعجب این قوت و قدرت که دادت
گفت از پیرم علی بر همزن خیبر گرفتم
کعبه را گفتم که دادت این مقام و این صفا را
گفت این رتبت من از میلاد آن سرور گرفتم
چرخ را گفتم چه باشد اخترانت گفت روزی
وام از ارض نجف مشتی در و گوهر گرفتم
گفت پیغمبر نهادم عترت و قرآن پس از خود
من بقر آن دامن بن عم پیغمبر گرفتم
یا علی کوچکترین ذرات خورشید وجودت
خود منم کز روشنی ره بر مه انور گرفتم
مه جهان روشن کند من دل ز خاک آستانت
هر دو بگرفتیم نور اما من افزونتر گرفتم
من صغیر ناتوانستم که مدح حضرتت را
پیشهٔ خود ای ولی اعظم اکبر گرفتم
حاجتی دارم چو حاجات دگر آن را بر آور
تا بگویم باز از نخل سعادت برگرفتم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - در تهنیت عید مولود مسعود مهدی موعود
خالت بتا به عارض نیکو
باشد حدیث آتش و هندو
چشم و خط تو در نظر آید
یا در چمن همی چمد آهو
در حیرتم ز زلف تو بر رخ
کافر کجا و روضه مینو
خونریخت بسکه چشم تو شد حک
از لوح دهر نام هلاکو
جسمت ز جان لطیف‌تر اما
باشد دل تو سخت‌تر از رو
ما را کشی تو شوخ ولی کی
جان ارزدت بزحمت بازو
در قتل ما به تیغ چه حاجت
بس باشدت اشارت ابرو
عطار دکه بندد هرگه
افشان کنی بشانه تو گیسو
گیتی بود معطر خیزد
این بو تو را ز غالیه مو
یا از قدوم زاده نرجس
اینسان هوا شده است سمن بو
شاهی کز او به نیمه شعبان
طالع چو بدر شد رخ نیکو
خورشید بر بخاک قدومش
سائید بهر کسب ضیا رو
ای عهده‌دار شخص شریفت
یکتا به نظم گنبد نه تو
مقصود عارفان تو ز یا حق
منظور سالکان تو ز یا هو
روی تو سوی خالق و باشد
سوی تو روی خلق ز هر سو
بیضا به نزد روی تو ذره
گردون بپیش پای تو چون گو
الحق زند ز رفعت پایه
با عرش آستان تو پهلو
دادن به کعبه نسبت کویت
سنگ کمی بود به ترازو
ای آفتاب چهره عیان کن
خفاش چند گرم تکاپو
تا کی زنند منتظرانت
چون فاخته ز هجر تو کوکو
باز آ و ساز چنگل شاهین
از عدل آشیانهٔ تیهو
باز آ که مدعی رود از خود
رسواست پیش معجزه جادو
ختم سخن توئی به میان آی
تا چند این غریو و هیاهو
دست حق است دست تو دارد
با دست حق که طاقت نیرو
باز آی و ساز جاری و ساری
جوها ز خون خصم جفا جو
افتاده دین ز رونق باز آ
باز آر آب رفته در این جو
عاجز بود ز وصف جلالت
نطق بلیغ و طبع سخنگو
شاها صغیر عبد کمینت
نبود مگر به مهر تواش خو
دارد امید آنکه بزودی
بیند رخ تو چشم تر او
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - مولودیه در مدح مظهر العجائب علی ابن ابیطالب «علیه السلام»
ای عاشقان خسته جان‌یار آمد یار آمده
ازخلوت آن‌جا جهان اینک ببازار آمده
آن طلعت زیبنده را آن عارض‌رخشنده را
آن اختر تابنده را هنگام دیدار آمده
طی سیزده‌روز از رجب گردیده و طرزی عجب
درخانهٔ رب وجه رب ناگه پدیدار آمده
ساقی بزم کبریا بودند یک‌دور انبیا
ساقی کوثر حالیا با جام سرشارآمده
بدحسن کل‌را کوبکو اینعشق کل در جستجو
حالی پی دیدار او با شور بسیار آمده
ور نه بد امانش چرا آن سرالله اشتری
بگشوده چشمان و ور احیران برخسار آمده
قد افلحش ذکر زبان گوئی که آنقدسی بیان
از داستان عاشقان اینجا بگفتار آمده
تا حق‌پرستان بر ملا بینند یزدان را لقا
ز اطلاق و غیب و اختفا در قید اظهار آمده
رفتم خطا این راه را او مظهر است الله را
کی رفته تا آنشاه را گویم دگر بار آمده
در دور گیتی از وفا در هر زمان در هرکجا
بر انبیاء و اولیاء یار و مددکار آمده
تنها نه در دوران ما شد جلوه‌گر جانان ما
در دیدهٔ حیران ما از راه تکرار آمده
چونو صف او را بر شئون از عهده کس نامد برون
اوصاف خود را خود کنون از بهر تذکار آمده
عون الهی پشت او قدرت همه در مشت او
جواله انگشت او این چرخ دوار آمده
حق خواسته جل علا اثبات خود را بر ملا
با ذوالفقاری شکل لا بر نفی کفار آمده
بر آستانش روز سروز چشم‌دل بنما نظر
کز مسکنت چو نبو البشر نوحش بدر بار آمده
از نعمت خاص علی در مدح آن شاه ولی
اینک گهرهای جلی در بحر اشعار آمده
سازد صغیر از جان رقم اوصاف او را دم به دم
کز لطف آن بحر کرم طبعش گهربار آمده
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - غدیریه در مدح مولی الموالی علی علیه‌السلام
حبیب خلوتیم ای نگار هر جائی
که رخ نهفتهٔی اندر نقاب پیدایی
ترا جمالی باشد که گاه دیدن آن
چو سیل خون رود از دیده تماشایی
مرا چه باک ز رسوایی است در غم تو
که آبروی محبان تست رسوایی
بدور چشم تو خوار است می‌که مردم را
بس است دیدن چشم تو باده پیمایی
به پیش لعل تو ماند تهاجم عشاق
تهاجم مگسان بر دکان حلوایی
به نرخ جان دهی ار بوسه بهر بردن سود
تمام خلق جهان میشوند سودایی
ز پا درآید سرو سهی اگر بزند
به پیش قد تو لاف بلند بالایی
کجا به سرو توان کرد قامتت تشبیه
که آن ز قد تو آموخته است رعنایی
توان بچشم تو کی داد نسبت نرگس
که آن ز چشم تو آموخته است شهلایی
بیک نگه دل و دین برد چشمت از عشاق
بلی چنین بود آئین ترک یغمایی
کسی بوصل تو هر گز رهی نخواهد یافت
جز آنکه خویش دهی کام او بخودرایی
چو من به عشق تو زنار در میان بندد
هر آنکه بیند آن طرهٔ چلیپایی
چنان به زلف تو شیدا شدم که صد زنجیر
به عقل باز نگرداندم ز شیدایی
چو زد قدم شه عشقت مرا بملک وجود
سپرد عقل بدو امر کارفرمایی
چنانکه داد رسول خدا به خم غدیر
بدست حیدر امروز امر مولایی
تبارک الله از این روز کاندر آن اسلام
نواخت کوس تمامی به چرخ مینایی
رسول حق به ولی حق از اراده حق
سپرد دین و ستودش همی به والایی
گرفت پرده ز رخسار شاهد مقصود
پس آنگهش خود وصاف شد بزیبایی
زهی جمال جمیل حق و زهی وصاف
ولی ز خلق جهان ای دریغ بینایی
علی است دریا هستی است موج آن دریا
کس این نداند جز مردمان دریایی
علی است پادشه بارگاه ملک وجود
طفیل او همه اشیاء کنند اشیایی
علی است آنکه بطور صفا کلیمان را
کند تجلی بر سینه‌های سینایی
علی است آنکه ز فیض دمش شفا یابد
علیل گردد هر گه دم مسیحایی
علیست آنکه از او میخورند روزی خویش
پرندگان هوا وحشیان صحرایی
علیست آنکه همی آخت ذوالفقار دودم
که تا خدای پرستیده شد به یکتایی
بدل نباشد اگر مهر او تفاوت نیست
میان مذهب اسلام و کیش ترسایی
برب کعبه قسم طوف کعبه بی‌مهرش
یکی است با عمل مردم کلیسایی
چه جای خیبر نه چرخ را بیک قوت
توان ز جا کند آن خالق توانایی
بعشق صورت او در مشیمه هر انسان
رسد به مرتبه صورت از هیولایی
گر او بخواهد برنا شود به یکدم پیر
برای پیر کند عود عهد برنایی
ز صعوه صادر دارد صفات شهبازی
ز پشه ظاهر سازد شکوه عنقایی
برآید امر گر آنشاه را ز رأی منیر
ز ذره تابان گردد شعاع بیضایی
بدون لطفش کی خسروی نمودی کی
جم و سکندر از او یافتند دارایی
برابر کف دریایی وی ابرو محیط
خجل شدند ز در پاشی و گهرزایی
بعرش نور برآید ز مجلسی که در آن
کند ثناگر آنشاه مجلس آرایی
کنند هر جا وصفش ملایک از کثریت
ببال هم بگزینند جا ز بی جایی
صغیر گوید اگر مدح او همی شاید
که داده بهر همینش خدای گویایی
بدهر تا دل مسرور و خاطر غمگین
علامتش رخ حمرایی است و صفرایی
رخ عدوش چو برگ حزان ز غم اصفر
رخ محبش چون گل قرین حمرایی
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در مدح حلال مشکلات اسدالله الغالب
کرده خوش جمع بهم چشم تو با بیماری
مستی و شوخی و فتانی و مردم داری
چون نمیرم چو تو آیی که ز خجلت ببرت
جان شود آب ز بی قدری و بی‌مقداری
حاصل من بهمه عمر شبی خواب تو بود
ای بسا خواب که بهتر بود از بیداری
برد زلفت دلم از دست هزاران طرار
ای عجب طره که دیده است بدین طراری
مستیم رنج خمار آرد و هشیاری غم
حالتی کو بدر از مستی و از هشیاری
خار اگرخوار بود وصل گلش هست بکام
جای دارد که تحمل کند از این خواری
جور اغیار و غم یار ز من برده شکیب
وصل کو تا بمن آسان کند این دشواری
هر دمم رنگ دگر روی دهد غم تا چند
زرد رویی کشم از این فلک زنگاری
با چنین ضعف ز هم شیر فلک را بدرم
اسد الله علی گر کند از من یاری
آنکه یکدم نهد از عالم ایجاد بنا
نگرد چون به عدم با نظر معماری
کم و بسیار از او خواه که پیش کرمش
نکند هیچ تفاوت کمی و بسیاری
باری از اوست بپا عالم هستی که بود
ذات او مظهر اسماء صفات باری
خادم پیر زنان قاتل شمشیرزنان
اینش از حق صفت راحمی و قهاری
گوش جان را بگشا تا شودت راه صواب
روشن از این مثل و راه خطا نسپاری
چون در آئینه رخ خویش به بینی شاید
عکس را ز آینه فرقی به میان نگذاری
عکس و آئینه بدانگونه به هم آمیزند
کان دو را در نظر خویش یکی پنداری
همچنین شخص علی آینهٔ ذات خداست
نتوانی ز خدایش تو جدا بشماری
گفت احمد هو ممسوس فی ذات الله
ای خدا جوی تو باید سوی او رو آری
گر خدا را نشناسی بعلی در دو جهان
از تو جوید بعلی ذات خدا بیزاری
وصف آن جان جهان از دل و جان گوی صغیر
تا رخش بینی و جان در قدمش بسپاری
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در مدح امیر البرره و قاتل الکفره علی علیه‌السلام
وقت است تا شویم ز هر کس کناره جوی
با ساقی افکنیم بساطی کنار جوی
گردیم هم‌ترانه به مرغان بذله‌گوی
در پای گل بریم ز مرغان به بذله‌گوی
نوشیم می به زمزمه نی خروش چنگ
بوئیم گل به طره سنبل زنیم چنگ
با ما خرام لاله رخا سوی گلستان
گلچین و گل عطا کن و گلبوی و گل‌ستان
ده سروقد خویش به سر و چمن نشان
وان را ز شرم قد خود از پا چو من نشان
گل را به پیش روی خود از جلوه خوار کُن
در چشم خلق خوارتر آن را ز خار کُن
ای چون هوای چین سر زلف تو مشکبار
نخل قدت ز زلف خوش آورده مشکبار
مگذار مشک این همه نازد به خود گذار
تا سوی چین صبا کند از طره‌ات گذار
گوید حدیث عنبر زلفت به مشک چین
خون سازدش ز خجلت آن زلف پرزچین
ای غمزه‌ات مدرس و خال و خطت کتاب
در درس این کتاب نبردستی ز که‌تاب
ای وعده‌ات به ما چو به لب تشنگان سرآب
ما را به بحر عشق تو بگذشته از سر آب
از ما بگیر دست و ز غم ساز شادمان
ای آشنا غمین ز تو بیگانه شادمان
هر دل خورد ز غمزه‌ات‌ ای رشک ماه تیر
از دود آه تیره کند روی ماه و تیر
در ملک دل تو شاهی و در شهر جان تو میر
میرم ز روی شوق بگویی اگر تو میر
ور تیغ کین کشی و بیایی به کشتنم
گویم بکش مرا و به خون هم بکش تنم
حسن تو راست تا همی از ریب و فربهی
از لاغری مرا نبود ره به فربهی
دانم ز خویشتن نشوم تا که من تهی
وصلت نیابم و نشود راه منتهی
زان رو بقای وصل تو میجویم از فنا
آری به وصل ره نبرم جز بدین فنا
دل داده‌ام به دست نگاری که در کمین
بنشسته روز و شب پی آزار این کمین
هرکس که گردد آگه از آن گویدم کزین
بگذر ز دلبران جهان دیگری گزین
گویم که شاه انجمن دلبران یکیست
دلبر اگر هزار بود دل بر آن یکیست
ای زلف پُر خم تو کشیده به خم خام
هر دل که بوده پخته و هر دل که بوده خام
این طرفه حالتی است که مستند خود مدام
چشمان فتنه جوی تو بی‌منت مدام
ای بی‌اثر به دور دو چشمت عصیر خم
برخیز و ریز باده به جام از غدیرخم
آن خم که باده‌اش همه فضل و شرافتست
نی شر و آفت است که بر هر شر آفتست
وان باده محبت شاه ولایت است
آنکو خدیو هر بلد و هر ولایت است
اوصاف آن می است که حق گفته با نبی
از جزء و کل هر آنچه که درجست در نبی
آن باده بد که ختم رسل خواجهٔ بشر
کز خیر ساخت سدی و بر بست ره بشر
روز غدیرخم چو به منبر نشست بر
گفتا ز نخل دین شما هست امید بر
زین آب اگر که ریشهٔ آن خشک‌تر شود
ورنه ز کفر ریشه آن خشک‌تر شود
آری علیست حجه بر حجه آفرین
بر حجه آفرین و بر این حجه آفرین
نشناخت کس خدا جز از آن حجه مبین
الحاصل از وجود علی جز خدا مبین
چشم دلت گشوده شود گر هر آینه
بالله جمال او نگری در هر آینه
همواره عشق او به روان‌ها روان بود
یعنی که عشق او به روان‌ها روان بود
از ذکر نام اوست به تن انس جان بود
او فیض بخش هر یکی از انس و جان بود
درگاه او دریست که فیضیش اندر است
کز جن و انس چشم تمنا بر آن در است
ای برگزیده غیر علی را به رهبری
صد ره فزون تو را منم از رسم و رهبری
عیسی نهادی و پی خر رفتی از خری
ننگی چنین چگونه تو آخر به خود خری
خاک سم سمند علی باش در جهان
اسب شرافت از سر هفت آسمان جهان
دم زن کنون به نامش هر صبح و هر مسا
و اندر صف جزا کف حسرت به هم مسا
خواهی رسی به کعبه مقصود در صفا
کن سعی و بندگان ورا زود در صف آ
تا در حریم خاص خدا محرمت کنند
یعنی به طوف کعبه دل محرمت کنند
بر شهر علم احمد مختار در علیست
بل شهر علم احمد مختار در علیست
بیچاره هرکه گشت بر او چاره‌گر علیست
بیچاره‌گی است چاره ما چاره‌گر علیست
گر او نبود عالم زیر و زبر نبود
صحبت ز کوه و دشت و ز بحر و ز بر نبود
ای یکه تاز بی‌بدل عرصه قدم
کاول زدی تو عرصه ایجاد را قدم
احکام حق ز قول تو هر لا و هر نعم
گسترده از تو روز و شبان سفره نعم
از نخل هر امید تو ای شه برآوری
دارد صغیر امیدی و خواهد برآوری