عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۴
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۵
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۳
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
تقریر عشق مجازی و قوت آن
تو را عشق همچون خودی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
به بیداریش فتنه برخد و خال
به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سرنهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت
دگر با کست بر نیاید نفس
که با او نماند دگر جای کس
تو گویی به چشم اندرش منزل است
وگر دیده برهم نهی در دل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه قوت که یک دم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب بر نهی
وگر تیغ بر سر نهد سر نهی
رباید همی صبر و آرام دل
به بیداریش فتنه برخد و خال
به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سرنهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت
دگر با کست بر نیاید نفس
که با او نماند دگر جای کس
تو گویی به چشم اندرش منزل است
وگر دیده برهم نهی در دل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه قوت که یک دم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب بر نهی
وگر تیغ بر سر نهد سر نهی
سعدی : باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت مجنون و صدق محبت او
به مجنون کسی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمندست ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آن جا که اوست
چه بودت که دیگر نیایی به حی؟
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند؟
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار
مرا خود دلی دردمندست ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری به لیلی بگوی
بگفتا مبر نام من پیش دوست
که حیف است نام من آن جا که اوست
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در وداع شاه جهان سعدبن ابیبکر
رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟
گویی که احتمال کند مدتی فراق
آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب
از دست قاصدی که کتابی به من رسد
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در حجیب
امید روز وصل دل خلق میدهد
ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب
در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود
خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟
این عید متفق نشود خلق را نشاط
عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب
این طلعت خجسته که با تست غم مدار
کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب
همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک
خلق خوشت چو گفتهٔ سعدیست دلفریب
تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان
هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟
گویی که احتمال کند مدتی فراق
آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب
از دست قاصدی که کتابی به من رسد
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در حجیب
امید روز وصل دل خلق میدهد
ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب
در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود
خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟
این عید متفق نشود خلق را نشاط
عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب
این طلعت خجسته که با تست غم مدار
کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب
همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک
خلق خوشت چو گفتهٔ سعدیست دلفریب
تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان
هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - مطلع دوم
کجا همی رود این شاهد شکر گفتار؟
چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار؟
به آفتاب نماند مگر به یک معنی
که در تأمل او خیره میشود ابصار
نظر در آینهٔ روی عالم افروزش
مثال صیقل از آیینه میبرد زنگار
برات خوبی و منشور لطف و زیبایی
نبشته بر گل رویش به خط سبز عذار
به مشک سودهٔ محلول در عرق ماند
که بر خریر نویسد کسی به خط غبار
لبش ندانم و خدش چگونه وصف کنم
که این چو دانهٔ نارست و آن چو شعلهٔ نار
چو در محاورت آید دهان شیرینش
کجا شدند تماشا کنان شیرین کار
نسیم صبح بر اندام نازکش بگذشت
چو بازگشت به بستان بریخت برگ بهار
متابع توام ای دوست گر نداری ننگ
مطاوع توام ای یار اگر نداری عار
تو در کمند من آیی؟ کدام دولت و بخت
من از تو روی بپیچم؟ کدام صبر و قرار
حدیث عشق تو با کس همی نیارم گفت
که غیرتم نگذارد که بشنود اغیار
همیشه در دل من هرکس آمدی و شدی
تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار
تو از سر من و از جان من عزیزتری
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار
اکر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده
وگر قبول کنی بندهایم و خدمتکار
حلال نیست محبت مگر کسانی را
که دوستی به قیامت برند سعدیوار
حکایت اینهمه گفتیم و همچنان باقیست
هنوز باز نکردیم دوری از طومار
اگر در سخن اینجا که هست دربندم
هنوز باز نکردیم دوری از طومار
سخن به اوج ثریا رسد اگر برسد
به صدر صاحب دیوان و شمع جمع کبار
جهان دانش و ابر سخا و کان کرم
سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار
امین مشرق و مغرب که ملک و دین دارند
به رای روشن او اعتماد و استظهار
خدایگان صدور زمانه شمسالدین
عماد قبهٔ اسلام و قبلهٔ زوار
محمد بن محمد که یمن همت اوست
معین و مظهر دین محمد مختار
اکابر همه عالم نهاده گردن طوع
بر آستان جلالش چو بندگان صغار
نه هرکس این شرف و قدر و منزلت دارد
که قصد باب معالی کنندش از اقطار
چه کعبه در همه آفاق نقطهای باید
که اهل فضل طوافش کنند چون پرگار
قلم به یمن یمینش چو گرم رو مرغیست
که خط به روم برد دم به دم ز هندو بار
برآید از ظلمات دویت هر ساعت
چنانکه میرود آب حیاتش از منقار
پناه ملت حق تا چنین بزرگانند
هنوز هست رسول خدای را انصار
عدوی دولت او را همیشه کوفت رسد
وگر سرش همه پیشانیست چون مسمار
مرین یگانه اهل زمانه را یارب
به کام دولت و دنیا و دین ممتع دار
که میبرد به خداوند منعم محسن
پیام بندهٔ نعمتشناس شکرگزار
که من نه اهل سخن گفتنم درین معنی
نه مرد اسپ دوانیدم درین مضمار
مرا هزار زبان فصیح بایستی
که شکر نعمت وی کردمی یکی ز هزار
چو بندگی نتواتنم همی به جای آورد
به عجز میکنم از حق بندگی اقرار
وگر به جلوهٔ طاوس شوخیی کردم
به چشم نقص نبینندم اهل استبصار
که من به جلوهگری پای زشت میپوشم
نه پر و بال نگارین همی کنم اظهار
به سوق صیرفیان در، حکیم آن را به
که بر محک نزند سیم ناتمام عیار
هنر نمودن اگر نیز هست لایق نیست
که خود عبیر بگوید چه حاجت عطار
برای ختم سخن دست در دعا داریم
امیدوار قبول از مهیمن غفار
همیشه تا که ملک را بود تقلب دور
همیشه تا که زمین را بود قرار و مدار
ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت
نگاهداشته از نائبات لیل و نهار
توحاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست
ز تخت و بخت و جوانی و ملک برخوردار
چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار؟
به آفتاب نماند مگر به یک معنی
که در تأمل او خیره میشود ابصار
نظر در آینهٔ روی عالم افروزش
مثال صیقل از آیینه میبرد زنگار
برات خوبی و منشور لطف و زیبایی
نبشته بر گل رویش به خط سبز عذار
به مشک سودهٔ محلول در عرق ماند
که بر خریر نویسد کسی به خط غبار
لبش ندانم و خدش چگونه وصف کنم
که این چو دانهٔ نارست و آن چو شعلهٔ نار
چو در محاورت آید دهان شیرینش
کجا شدند تماشا کنان شیرین کار
نسیم صبح بر اندام نازکش بگذشت
چو بازگشت به بستان بریخت برگ بهار
متابع توام ای دوست گر نداری ننگ
مطاوع توام ای یار اگر نداری عار
تو در کمند من آیی؟ کدام دولت و بخت
من از تو روی بپیچم؟ کدام صبر و قرار
حدیث عشق تو با کس همی نیارم گفت
که غیرتم نگذارد که بشنود اغیار
همیشه در دل من هرکس آمدی و شدی
تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار
تو از سر من و از جان من عزیزتری
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار
اکر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده
وگر قبول کنی بندهایم و خدمتکار
حلال نیست محبت مگر کسانی را
که دوستی به قیامت برند سعدیوار
حکایت اینهمه گفتیم و همچنان باقیست
هنوز باز نکردیم دوری از طومار
اگر در سخن اینجا که هست دربندم
هنوز باز نکردیم دوری از طومار
سخن به اوج ثریا رسد اگر برسد
به صدر صاحب دیوان و شمع جمع کبار
جهان دانش و ابر سخا و کان کرم
سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار
امین مشرق و مغرب که ملک و دین دارند
به رای روشن او اعتماد و استظهار
خدایگان صدور زمانه شمسالدین
عماد قبهٔ اسلام و قبلهٔ زوار
محمد بن محمد که یمن همت اوست
معین و مظهر دین محمد مختار
اکابر همه عالم نهاده گردن طوع
بر آستان جلالش چو بندگان صغار
نه هرکس این شرف و قدر و منزلت دارد
که قصد باب معالی کنندش از اقطار
چه کعبه در همه آفاق نقطهای باید
که اهل فضل طوافش کنند چون پرگار
قلم به یمن یمینش چو گرم رو مرغیست
که خط به روم برد دم به دم ز هندو بار
برآید از ظلمات دویت هر ساعت
چنانکه میرود آب حیاتش از منقار
پناه ملت حق تا چنین بزرگانند
هنوز هست رسول خدای را انصار
عدوی دولت او را همیشه کوفت رسد
وگر سرش همه پیشانیست چون مسمار
مرین یگانه اهل زمانه را یارب
به کام دولت و دنیا و دین ممتع دار
که میبرد به خداوند منعم محسن
پیام بندهٔ نعمتشناس شکرگزار
که من نه اهل سخن گفتنم درین معنی
نه مرد اسپ دوانیدم درین مضمار
مرا هزار زبان فصیح بایستی
که شکر نعمت وی کردمی یکی ز هزار
چو بندگی نتواتنم همی به جای آورد
به عجز میکنم از حق بندگی اقرار
وگر به جلوهٔ طاوس شوخیی کردم
به چشم نقص نبینندم اهل استبصار
که من به جلوهگری پای زشت میپوشم
نه پر و بال نگارین همی کنم اظهار
به سوق صیرفیان در، حکیم آن را به
که بر محک نزند سیم ناتمام عیار
هنر نمودن اگر نیز هست لایق نیست
که خود عبیر بگوید چه حاجت عطار
برای ختم سخن دست در دعا داریم
امیدوار قبول از مهیمن غفار
همیشه تا که ملک را بود تقلب دور
همیشه تا که زمین را بود قرار و مدار
ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت
نگاهداشته از نائبات لیل و نهار
توحاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست
ز تخت و بخت و جوانی و ملک برخوردار
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان
شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان
اگر تو باز برآری حدیث من به دهان
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی
به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان
تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی
تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
قرار یک نفسم بیتو دست میندهد
هم احتمال جفا به که صبر بر هجران
محب صادق اگر صاحبش به تیر زند
محبتش نگذارد که بر کند پیکان
وصال دوست به جان گر میسرت گردد
بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان
کدام روز دگر جان به کار بازآید
که جانفشان نکنی روز وصل بر جانان؟
شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد
که خویشتن زدهایم آبگینه بر سندان
ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی
تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد
بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان
زمان باد بهارست، داد عیش بده
که دور عمر چنان میرود که برق ایمان
چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند
درین قضیه که گردد جهان پیر جوان
نظارهٔ چمن اردیبهشت خوش باشد
که بر درخت زند باد نوبهار افشان
مهندسان طبیعت ز جامه خانهٔ غیب
هزار حله برآرند مختلف الوان
ز کارگاه قضا در درخت پوشانند
قبای سبز که تاراج کرده بود خزان
به کلبهٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان
بهار میوه چو مولود نازپرور دوست
که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند
که هر چهار به هم متفق شدند ارکان
اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم
زمان برکهٔ آبست و صفهٔ ایوان
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
به زیر سایهٔ رز بر کنار شادروان
تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
ازین هوا که درخت آمدست در جولان
ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق مست
شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان
خجل شوند کنون دختران مصر چمن
که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان
تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نکنی
که بوستان بهاری و باغ لالستان
کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟
کدام سرو به بالای تست در بستان؟
چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را
بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حیوان
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
مقر عیش بود سایهبان و سایهٔ بان
تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو
مگر به سایهٔ دستور پادشاه زمان
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان
بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین
علاء دولت و دین صدر پادشاهنشان
که گردنان اکابر نخست فرمانش
نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان
وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر
که مرتبت به سزاوار میدهد یزدان
نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق
نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان
بلند پایهٔ قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایهٔ فضلش چه جای حصر وبیان
به گرد همتش ادراک آدمی نرسد
که فهم برنتواند گذشتن از کیوان
برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار
درو فنون فضایل چو دانه در رمان
چو بر صحیفهٔ املی روان شود قلمش
زبان طعن نهد در بلاغت سحبان
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش
که از مسیحا دجال و از عمر شیطان
به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست
امید هست که فردا به رحمت و رضوان
کسان ذخیرهٔ دنیا نهند و غلهٔ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان
بزرگوارا شرح معالیت که دهد
که فکر واصف ازو منقطع شود حیران
به گرد نقطهٔ عالم سپهر دایره گرد
ندید شبه تو چندانکه میکند دوران
که دید تشنهٔ ریان به جز تو در افاق
به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان
خدای را به تو فضلی که در جهان دارد
کدام شکر توان گفت در مقابل آن
خنک عراق که در سایهٔ حمایت تست
حمایت تو نگویم، عنایت یزدان
ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان
بر درخت امیدت همیشه باد که نیست
به دور عدل تو جز بر درخت بار گران
سپهر با تو به رفعت برابری نکند
که شرمسار بود مدعی، بلا برهان
چو حصر منقبتت در قلم نمیآید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان
من این قصیده به پایان نمیتوانم برد
که شرح مکرمتت را نمیرسد پایان
به خاطرم غزلی سوزناک میگذرد
زبانه میزند از تنگنای دل به زبان
درون خانه ضرورت چو آتشی باشد
به اتفاق برون آید از دریچه دخان
نخواستم دگر این باد عشق پیمودن
ولیک مینتوان بستن آب طبع روان
اگر تو باز برآری حدیث من به دهان
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی
به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان
تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی
تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
قرار یک نفسم بیتو دست میندهد
هم احتمال جفا به که صبر بر هجران
محب صادق اگر صاحبش به تیر زند
محبتش نگذارد که بر کند پیکان
وصال دوست به جان گر میسرت گردد
بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان
کدام روز دگر جان به کار بازآید
که جانفشان نکنی روز وصل بر جانان؟
شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد
که خویشتن زدهایم آبگینه بر سندان
ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی
تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد
بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان
زمان باد بهارست، داد عیش بده
که دور عمر چنان میرود که برق ایمان
چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند
درین قضیه که گردد جهان پیر جوان
نظارهٔ چمن اردیبهشت خوش باشد
که بر درخت زند باد نوبهار افشان
مهندسان طبیعت ز جامه خانهٔ غیب
هزار حله برآرند مختلف الوان
ز کارگاه قضا در درخت پوشانند
قبای سبز که تاراج کرده بود خزان
به کلبهٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان
بهار میوه چو مولود نازپرور دوست
که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند
که هر چهار به هم متفق شدند ارکان
اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم
زمان برکهٔ آبست و صفهٔ ایوان
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
به زیر سایهٔ رز بر کنار شادروان
تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
ازین هوا که درخت آمدست در جولان
ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق مست
شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان
خجل شوند کنون دختران مصر چمن
که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان
تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نکنی
که بوستان بهاری و باغ لالستان
کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟
کدام سرو به بالای تست در بستان؟
چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را
بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حیوان
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
مقر عیش بود سایهبان و سایهٔ بان
تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو
مگر به سایهٔ دستور پادشاه زمان
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان
بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین
علاء دولت و دین صدر پادشاهنشان
که گردنان اکابر نخست فرمانش
نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان
وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر
که مرتبت به سزاوار میدهد یزدان
نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق
نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان
بلند پایهٔ قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایهٔ فضلش چه جای حصر وبیان
به گرد همتش ادراک آدمی نرسد
که فهم برنتواند گذشتن از کیوان
برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار
درو فنون فضایل چو دانه در رمان
چو بر صحیفهٔ املی روان شود قلمش
زبان طعن نهد در بلاغت سحبان
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش
که از مسیحا دجال و از عمر شیطان
به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست
امید هست که فردا به رحمت و رضوان
کسان ذخیرهٔ دنیا نهند و غلهٔ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان
بزرگوارا شرح معالیت که دهد
که فکر واصف ازو منقطع شود حیران
به گرد نقطهٔ عالم سپهر دایره گرد
ندید شبه تو چندانکه میکند دوران
که دید تشنهٔ ریان به جز تو در افاق
به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان
خدای را به تو فضلی که در جهان دارد
کدام شکر توان گفت در مقابل آن
خنک عراق که در سایهٔ حمایت تست
حمایت تو نگویم، عنایت یزدان
ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان
بر درخت امیدت همیشه باد که نیست
به دور عدل تو جز بر درخت بار گران
سپهر با تو به رفعت برابری نکند
که شرمسار بود مدعی، بلا برهان
چو حصر منقبتت در قلم نمیآید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان
من این قصیده به پایان نمیتوانم برد
که شرح مکرمتت را نمیرسد پایان
به خاطرم غزلی سوزناک میگذرد
زبانه میزند از تنگنای دل به زبان
درون خانه ضرورت چو آتشی باشد
به اتفاق برون آید از دریچه دخان
نخواستم دگر این باد عشق پیمودن
ولیک مینتوان بستن آب طبع روان
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فی الغزل
تعذر صمت الواجدین فصاحوا
و من صاح وجدا ما علیه جناح
اسروا حدیث العشق ما امکن التقی
و ان غلب الشوق الشدید فباحوا
سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
و سائر لیل المقبلین صباح
یطاف علیهم والخلیون نوم
و یسقون من کأس المدامع راح
سمحت بدنیائی و دینی و مهجتی
و نفسی و عقلی و السماح رباح
واقبح ما کان المکاره والاذی
اذا کان من عندالملاح ملاح
و لو لم یکن سمع المعانی لبعضنا
سماع الاغانی زخرف و مزاح
اصیح اشتیاقا کلما ذکرالحمی
و غایة جهد المستهام صیاح
ولابد من حی الحبیب زیارة
و ان رکزت بین الخیام رماح
هنالک دائی فرحتی، و منیتی
حیاتی، و موت الطالبین نجاح
یقولون لثم الغانیات محرم
اسفک دماء العاشقین مباح؟
الا انما السعدی مشتاق اهله
تشوق طیر، لم یطعه جناح
و من صاح وجدا ما علیه جناح
اسروا حدیث العشق ما امکن التقی
و ان غلب الشوق الشدید فباحوا
سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
و سائر لیل المقبلین صباح
یطاف علیهم والخلیون نوم
و یسقون من کأس المدامع راح
سمحت بدنیائی و دینی و مهجتی
و نفسی و عقلی و السماح رباح
واقبح ما کان المکاره والاذی
اذا کان من عندالملاح ملاح
و لو لم یکن سمع المعانی لبعضنا
سماع الاغانی زخرف و مزاح
اصیح اشتیاقا کلما ذکرالحمی
و غایة جهد المستهام صیاح
ولابد من حی الحبیب زیارة
و ان رکزت بین الخیام رماح
هنالک دائی فرحتی، و منیتی
حیاتی، و موت الطالبین نجاح
یقولون لثم الغانیات محرم
اسفک دماء العاشقین مباح؟
الا انما السعدی مشتاق اهله
تشوق طیر، لم یطعه جناح
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فی الغزل
علی قلبی العدوان من عینی التی
دعته الی تیه الهوی فاضلت
مسافر وادی الحب لم یرج مخلصا
سلام علی سکان ارضی و خلتی
متی طلع البدر اشتعلت صبابة
بما فی فادی من بدور اکلة
اهذا هلال العید ام تحت برقع
تلوح جباه العین شبه اهلة؟
علت زفراتی فوق صوت حدائهم
غداة استقلوا والمطایا اقلت
کأن جفونی عاهدت بعد بعدهم
بان لم تزل تبکی اسی و تألت
تبعت الهوی حتی زللت عن الهدی
و هذی الذی القی عقوبة زلتی
اخلای مما حل بی شمت العدی
اتشمت اعدائی و انتم اخلتی؟
و ان کان بلوائی و ذلی بامرکم
فاشکر بلوائی و ارضی مذلتی
عشیة ذکراکم تسیل مدامعی
و بی ظماء لاینقع السیل غلتی
ایمنع مثلی من ملازمة الهوی
و قد جبلت فی النفس قبل جبلتی
رسوم اصطباری لم یزل مطرالاسی
یهدمها حتی عفت و اضمحلت
و ما کان قلبی غیر مجتنب الهوی
فدلته عینی بالغرور و دلت
الم ترنی فی روضة الحب کلما
ذوت مطرت سحب العیون فبلت
اما کان قتل المسلمین مجرما؟
لحا الله سمر الحی کیف استحلت؟
وها نفس السعدی اولی تحیة
تبلغکم ریح الصبا حیث حلت
دعته الی تیه الهوی فاضلت
مسافر وادی الحب لم یرج مخلصا
سلام علی سکان ارضی و خلتی
متی طلع البدر اشتعلت صبابة
بما فی فادی من بدور اکلة
اهذا هلال العید ام تحت برقع
تلوح جباه العین شبه اهلة؟
علت زفراتی فوق صوت حدائهم
غداة استقلوا والمطایا اقلت
کأن جفونی عاهدت بعد بعدهم
بان لم تزل تبکی اسی و تألت
تبعت الهوی حتی زللت عن الهدی
و هذی الذی القی عقوبة زلتی
اخلای مما حل بی شمت العدی
اتشمت اعدائی و انتم اخلتی؟
و ان کان بلوائی و ذلی بامرکم
فاشکر بلوائی و ارضی مذلتی
عشیة ذکراکم تسیل مدامعی
و بی ظماء لاینقع السیل غلتی
ایمنع مثلی من ملازمة الهوی
و قد جبلت فی النفس قبل جبلتی
رسوم اصطباری لم یزل مطرالاسی
یهدمها حتی عفت و اضمحلت
و ما کان قلبی غیر مجتنب الهوی
فدلته عینی بالغرور و دلت
الم ترنی فی روضة الحب کلما
ذوت مطرت سحب العیون فبلت
اما کان قتل المسلمین مجرما؟
لحا الله سمر الحی کیف استحلت؟
وها نفس السعدی اولی تحیة
تبلغکم ریح الصبا حیث حلت
سعدی : قصاید و قطعات عربی
و له فیالغزل
فاح نشر الحمی و هب النسیم
و ترانی من فرط وجدی اهیم
ان لیل الوصال صبح مضییء
و نهار الفراق لیل بهیم
و وداع النزیل خطب جزیل
و فراق الانیس داء الیم
فتن العابدین صدر رخیم
آه لو کان فیه قلب رحیم
یا وحیدالجمال نفسی وحید
یا عدیم المثال قلبی عدیم
سلوتی عنکم احتمال بعید
وافتضاحی بکم ضلال قدیم
معشر اللائمین من یضللالله
بعید بانه یستقیم
اجهلتم بان نارجحیم
مع ذکرالحبیب روض نعیم
کل من یدعی المحبة فیکم
ثم یخشی الملام فهو ملیم
و ترانی من فرط وجدی اهیم
ان لیل الوصال صبح مضییء
و نهار الفراق لیل بهیم
و وداع النزیل خطب جزیل
و فراق الانیس داء الیم
فتن العابدین صدر رخیم
آه لو کان فیه قلب رحیم
یا وحیدالجمال نفسی وحید
یا عدیم المثال قلبی عدیم
سلوتی عنکم احتمال بعید
وافتضاحی بکم ضلال قدیم
معشر اللائمین من یضللالله
بعید بانه یستقیم
اجهلتم بان نارجحیم
مع ذکرالحبیب روض نعیم
کل من یدعی المحبة فیکم
ثم یخشی الملام فهو ملیم
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فیالغزل
اصبحت مفتونا باعین اهیفا
لا استطیع الصبر عنه تعففا
والستر فی دین المحبة بدعة
اهوی و ان غضب الرقیب و عنفا
و طریق مسلوب الفؤاد تحمل
من قال اوه من الجفاء فقد جفا
دع ترمنی بسهام لحظ فاتک
من رام قوس الحاجبین تهدفا
صیاد قلب فوق حبة خاله
شرک یصید الزاهد المتفشفا
لاغرو ان دنفالحکیم بمثله
لو کان جالینوس اصبح مدنفا
کیف السبیل الیالخیال برقدة
والطرف مذ رحل الاحبة ماغفا
و امیز فی جسمی و طاقة شعره
فاصیبه منها ادق و اضعفا
رقت جلامید الصخور لشدتی
مالان قلبک ان یمیل و یعطفا
هذا و ما السعدی اول عاشق
انت اللطیف و من یراک استلطفا
لا استطیع الصبر عنه تعففا
والستر فی دین المحبة بدعة
اهوی و ان غضب الرقیب و عنفا
و طریق مسلوب الفؤاد تحمل
من قال اوه من الجفاء فقد جفا
دع ترمنی بسهام لحظ فاتک
من رام قوس الحاجبین تهدفا
صیاد قلب فوق حبة خاله
شرک یصید الزاهد المتفشفا
لاغرو ان دنفالحکیم بمثله
لو کان جالینوس اصبح مدنفا
کیف السبیل الیالخیال برقدة
والطرف مذ رحل الاحبة ماغفا
و امیز فی جسمی و طاقة شعره
فاصیبه منها ادق و اضعفا
رقت جلامید الصخور لشدتی
مالان قلبک ان یمیل و یعطفا
هذا و ما السعدی اول عاشق
انت اللطیف و من یراک استلطفا
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فیالغزل
قوماء اسقیانی علی الریحان واس
انی علی فرط ایام مضت اس
صهباء تحیی عظام المیت ان نقطت
علیالثری نقطة من مرشف الحاسی
در بالصحاف علیالندمان مصطبحا
الا علی بملاء الطاس و الکاس
هات العقار و خذ عقلی مقایضة
لعل تنقذنی من قید وسواس
واجل الظلام بشمس فی یدی قمر
یحکی بوجنته محراب شماس
روحی فدا بدن شبه اللجین ولو
سطا علی بقلب کالصفا القاسی
ابیت والناس هجعی فی منازلهم
یقظان اذکر عهدالنائم الناسی
جس المثانی تطیر نوم جیرانی
و غن شعری تطیب وقت جلاسی
انی امرؤ لایبالی کلما عذلوا
ان شت یا عاذلی قم ناد فیالناس
انی علی فرط ایام مضت اس
صهباء تحیی عظام المیت ان نقطت
علیالثری نقطة من مرشف الحاسی
در بالصحاف علیالندمان مصطبحا
الا علی بملاء الطاس و الکاس
هات العقار و خذ عقلی مقایضة
لعل تنقذنی من قید وسواس
واجل الظلام بشمس فی یدی قمر
یحکی بوجنته محراب شماس
روحی فدا بدن شبه اللجین ولو
سطا علی بقلب کالصفا القاسی
ابیت والناس هجعی فی منازلهم
یقظان اذکر عهدالنائم الناسی
جس المثانی تطیر نوم جیرانی
و غن شعری تطیب وقت جلاسی
انی امرؤ لایبالی کلما عذلوا
ان شت یا عاذلی قم ناد فیالناس
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۲
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۸
میروم با درد و حسرت از دیارت خیر باد
میگذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد
سر ز پیشت برنمیآرم ز دستور طلب
شرم میدارم ز روی گلعذارت خیر باد
هر کجا باشم دعا گویم همی بر دولتت
از خدا باد آفرین بر روزگارت خیر باد
گر دهد عمرم امان رویت ببینم عاقبت
ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد
گر ز چین زلف تو بویی رسد بر خاک ما
زنده برخیزم ز بوی مشکبارت خیر باد
گر ز من یاد آوری بنویس آنجا قطعهای
سعدیا آن گفتههای آبدارت خیر باد
میگذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد
سر ز پیشت برنمیآرم ز دستور طلب
شرم میدارم ز روی گلعذارت خیر باد
هر کجا باشم دعا گویم همی بر دولتت
از خدا باد آفرین بر روزگارت خیر باد
گر دهد عمرم امان رویت ببینم عاقبت
ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد
گر ز چین زلف تو بویی رسد بر خاک ما
زنده برخیزم ز بوی مشکبارت خیر باد
گر ز من یاد آوری بنویس آنجا قطعهای
سعدیا آن گفتههای آبدارت خیر باد
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۶
اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنههاست هنوز
کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
نیازمندی من در قلم نمیگنجد
قیاس کردم و ز اندیشهها و راست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنههاست هنوز
کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
نیازمندی من در قلم نمیگنجد
قیاس کردم و ز اندیشهها و راست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۸
من از تو هیچ نبریدم که هستی یار دلبندم
تو را چون بندهای گشتم به فرمانت کمر بندم
سواری چیست و چالاکی دلم بستی به فتراکی
خوشا و خرما آن دل که باشد صید دلبندم
بدین خوبی بدین پاکی که رویت ( ... )
تو را از جمله بگزیدم به جز تو یار نپسندم
به امیدت طربناکم به عشقت ( ... )
گهی از ذوق میگریم گهی از شوق میخندم
بسی تلخی چشیدستم که رویت را بدیدستم
به گفتار و لبت جانا تویی شکر تویی قندم
به عشقت زار و حیرانم ز مدهوشی پریشانم
ز غیرت بیخ غیرت را ز دل یکبارگی کندم
نهال عشق ای دلبر به باغ دل ( ... )
حدیث مهربانی را به گیتی زان پراکندم
حدیث خویش بنوشتم چو آن گفتار ( ... )
چو در دل مهر تو کشتم مبارک (باد پیوندم)
اگر چه نیست آرامم هنوزت عا(شق خامم)
بسوزان چون سپندم خوش به عشق ( ... )
ایاز چاکرت گشتم به محمودی ( ... )
به خود نزدیک گردانم چو خود را د( ... )
تو را چون بندهای گشتم به فرمانت کمر بندم
سواری چیست و چالاکی دلم بستی به فتراکی
خوشا و خرما آن دل که باشد صید دلبندم
بدین خوبی بدین پاکی که رویت ( ... )
تو را از جمله بگزیدم به جز تو یار نپسندم
به امیدت طربناکم به عشقت ( ... )
گهی از ذوق میگریم گهی از شوق میخندم
بسی تلخی چشیدستم که رویت را بدیدستم
به گفتار و لبت جانا تویی شکر تویی قندم
به عشقت زار و حیرانم ز مدهوشی پریشانم
ز غیرت بیخ غیرت را ز دل یکبارگی کندم
نهال عشق ای دلبر به باغ دل ( ... )
حدیث مهربانی را به گیتی زان پراکندم
حدیث خویش بنوشتم چو آن گفتار ( ... )
چو در دل مهر تو کشتم مبارک (باد پیوندم)
اگر چه نیست آرامم هنوزت عا(شق خامم)
بسوزان چون سپندم خوش به عشق ( ... )
ایاز چاکرت گشتم به محمودی ( ... )
به خود نزدیک گردانم چو خود را د( ... )