عبارات مورد جستجو در ۴۲۱ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۳ - عبدالاحد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۷ - عبدالمقدم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۳ - عبدالوالی
تو عبدالوالی آنرا دان که مطلق
بود والی بکل ما سوی الحق
بخلق او را ولایت در ظهور است
ولی ناس در کل امور است
بنفس خویش مستولی چنان شد
که والی بر نفوس دیگران شد
بود زان هفت تن کاهل نیازند
بظل عرش با صد اعتزازند
تو گو هم باشد اول زان هیاکل
ظهورش در جهان سلطان عادل
بعالم شاه و ظل الله باشد
معین خلق بر دلخواه باشد
ز خوبیها بنزد با تمیزان
ورا سنگینتر از خلقست میزان
چو خیرات خلایق و آنچه نیکوست
سراسر وضع او را در ترازوست
ز حق در ارض و افلاکست مشهور
بحق محفوظ و از حق است منصور
بود والی بکل ما سوی الحق
بخلق او را ولایت در ظهور است
ولی ناس در کل امور است
بنفس خویش مستولی چنان شد
که والی بر نفوس دیگران شد
بود زان هفت تن کاهل نیازند
بظل عرش با صد اعتزازند
تو گو هم باشد اول زان هیاکل
ظهورش در جهان سلطان عادل
بعالم شاه و ظل الله باشد
معین خلق بر دلخواه باشد
ز خوبیها بنزد با تمیزان
ورا سنگینتر از خلقست میزان
چو خیرات خلایق و آنچه نیکوست
سراسر وضع او را در ترازوست
ز حق در ارض و افلاکست مشهور
بحق محفوظ و از حق است منصور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۹ - عبدالروف
دگر از اولیا عبدالروف است
که در رأفت چو شمس بیکسوفست
بخلقش رأفت است افزون که برخود
مساوی رأفتش بر نیک و بر بد
بدی هم با بدانش محض جوداست
که از رأفت یکی حفظ حدود است
نماید گر چه نقمت در نظرها
ولی دارد به نیکوئی اثرها
دهد بر کس اگر او گو شمالی
برد نقصی و افزاید کمالی
دو ابهر مریض آن حرز جانست
خورانی گر باو حلوازیان است
حدود شرع یکجا این چنین است
ز بهر پاس ملک و جان و دین است
که در رأفت چو شمس بیکسوفست
بخلقش رأفت است افزون که برخود
مساوی رأفتش بر نیک و بر بد
بدی هم با بدانش محض جوداست
که از رأفت یکی حفظ حدود است
نماید گر چه نقمت در نظرها
ولی دارد به نیکوئی اثرها
دهد بر کس اگر او گو شمالی
برد نقصی و افزاید کمالی
دو ابهر مریض آن حرز جانست
خورانی گر باو حلوازیان است
حدود شرع یکجا این چنین است
ز بهر پاس ملک و جان و دین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۱ - عبدذی اجلال و الاکرام
بیان ما ز عبد ذوالجلال است
که اعلی و اجل در هر کمال است
اجل و اکرامش حق کرد و جا داشت
که بر جیا آنچه جز حق بود بگذاشت
باوصاف الهی متصف شد
بدل شمس جلالش منکشف شد
چنان کاسمای او باشد معلا
ز توصیف و تنزه نزد دانا
هم اینسانند ارباب سرائر
که اسماء را شدند آنها مظاهر
نه بیند دشمنی او را برؤیت
مگر کز وی بدل گیرد مهابت
گرامی دارد او هم متقین را
نماید خوار و پست اعدادی دین را
ز هر وصفی که پنداری اجل است
دو عالم نزد اجلالش اقل است
که اعلی و اجل در هر کمال است
اجل و اکرامش حق کرد و جا داشت
که بر جیا آنچه جز حق بود بگذاشت
باوصاف الهی متصف شد
بدل شمس جلالش منکشف شد
چنان کاسمای او باشد معلا
ز توصیف و تنزه نزد دانا
هم اینسانند ارباب سرائر
که اسماء را شدند آنها مظاهر
نه بیند دشمنی او را برؤیت
مگر کز وی بدل گیرد مهابت
گرامی دارد او هم متقین را
نماید خوار و پست اعدادی دین را
ز هر وصفی که پنداری اجل است
دو عالم نزد اجلالش اقل است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۶ - باب الغین الغراب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۱۷ - الغشاوه
غشاوه پردهئی باشد که حایل
شود مرآت دل را در مشاغل
غشا خوانندش از بر دل نشیند
چو آید بر بصر تاریک بیند
بدل آنهم تواندکز صدا شد
صدا آن خاطرههای ناروا شد
بود خود این صدا جز آن صدایت
که بر گوش آید آن بیمدعایت
بگوش آید اگر در ره صدائی
بود رو بر قفا کردن خطائی
غشاوه هست باری از صدایت
نه بر گوش آنکه آید از قفایت
صدای هر که بر اندازه اوست
ز نفس دون و فکر تازه اوست
غرض پیدا شود بر دل غشائی
که افتد روی مرآت از جلائی
شود مرآت دل را در مشاغل
غشا خوانندش از بر دل نشیند
چو آید بر بصر تاریک بیند
بدل آنهم تواندکز صدا شد
صدا آن خاطرههای ناروا شد
بود خود این صدا جز آن صدایت
که بر گوش آید آن بیمدعایت
بگوش آید اگر در ره صدائی
بود رو بر قفا کردن خطائی
غشاوه هست باری از صدایت
نه بر گوش آنکه آید از قفایت
صدای هر که بر اندازه اوست
ز نفس دون و فکر تازه اوست
غرض پیدا شود بر دل غشائی
که افتد روی مرآت از جلائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۴ - الفتوح
فتوح اندر لغت باشد گشایش
که هر جائی کند نوعی نمایش
فتوح دنیوی رزق است و نعمت
دگر هم مال و جاه و عز و نصرت
فتوح اخروی شد حسن اعمال
دگر تهذیب خلق و صحت حال
بعارف نسبت فتح از شهود است
بسالک فتح در سیر وجود است
فتوح قلب را کشف حجب دان
ز بهر عاشق استعمال حب دان
غرض در هر مقامش وجه خاصیست
بهر حیثیت او را اختصاصی است
که هر جائی کند نوعی نمایش
فتوح دنیوی رزق است و نعمت
دگر هم مال و جاه و عز و نصرت
فتوح اخروی شد حسن اعمال
دگر تهذیب خلق و صحت حال
بعارف نسبت فتح از شهود است
بسالک فتح در سیر وجود است
فتوح قلب را کشف حجب دان
ز بهر عاشق استعمال حب دان
غرض در هر مقامش وجه خاصیست
بهر حیثیت او را اختصاصی است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۸ - الفتره
بود فترت خمود آن حرارت
که لازم بد طلب را در عمارت
در اول گر نباشد التهابی
نیابد کار فقرش رنگ و آبی
در اول گر نباشد اشتعالش
بود که احتمالی بر کمالش
بسا رهرو که تا آخر قدم را
نیفتد از حرارت نیم دم را
خود این آثار عشق بیفتور است
که زاید هر دم او را وجد و شور است
حرارت عرش معنی را عمود است
و زان گرمی مگر فترت خمود است
که لازم بد طلب را در عمارت
در اول گر نباشد التهابی
نیابد کار فقرش رنگ و آبی
در اول گر نباشد اشتعالش
بود که احتمالی بر کمالش
بسا رهرو که تا آخر قدم را
نیفتد از حرارت نیم دم را
خود این آثار عشق بیفتور است
که زاید هر دم او را وجد و شور است
حرارت عرش معنی را عمود است
و زان گرمی مگر فترت خمود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۳ - فرق الوصف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۵ - الفرق بینالکمال و النقص و الشرف و الخسه
بسی فرق است بین چار رتبت
کمال و هم شرف هم نقص و خست
کمال آمد عبارت زینکه حاصل
شود جمع حقایق بهر کامل
حقایقهای کونی والهی
کند جمعیت اندر وی کماهی
شود او مظهر اوصاف علیا
در او مجموع گردد کل اسما
ظهور حق در او بر وجه اکمل
شود و اندر حقایق باشد افضل
بجمعیت حظوظ اوست مختص
هر آن حظش اقل است اوست انقص
هنوزش هست تا منزل مسافت
بود ابعد هم از رتبه خلافت
نقایص باز بر مقدار راهست
از و تا چند منزل براله است
بود اما شرف رفع وسایط
میان عبد و موجد در روابط
وسایط هر چه کمتر اشرفست او
ز لفطف حق وجودش الطف است او
هم احکام وجوب او را بمشرب
ابراحکام امکان باشد اغلب
دگر بسیار باشد در روابط
میان واجب و ممکن وسایط
خود او باشد اخس در آفرینش
چنین کردند تحقیق اهل بینش
ز انسان پس ملک هم عقل اول
بود اشرف و ز آنها آدم اکمل
ز عقل و از ملک انسان کامل
شد اکمل در کمالات و فضایل
ولی عقل و ملک باشند اشرف
که از خلقند اهل اولین صف
کمال و هم شرف هم نقص و خست
کمال آمد عبارت زینکه حاصل
شود جمع حقایق بهر کامل
حقایقهای کونی والهی
کند جمعیت اندر وی کماهی
شود او مظهر اوصاف علیا
در او مجموع گردد کل اسما
ظهور حق در او بر وجه اکمل
شود و اندر حقایق باشد افضل
بجمعیت حظوظ اوست مختص
هر آن حظش اقل است اوست انقص
هنوزش هست تا منزل مسافت
بود ابعد هم از رتبه خلافت
نقایص باز بر مقدار راهست
از و تا چند منزل براله است
بود اما شرف رفع وسایط
میان عبد و موجد در روابط
وسایط هر چه کمتر اشرفست او
ز لفطف حق وجودش الطف است او
هم احکام وجوب او را بمشرب
ابراحکام امکان باشد اغلب
دگر بسیار باشد در روابط
میان واجب و ممکن وسایط
خود او باشد اخس در آفرینش
چنین کردند تحقیق اهل بینش
ز انسان پس ملک هم عقل اول
بود اشرف و ز آنها آدم اکمل
ز عقل و از ملک انسان کامل
شد اکمل در کمالات و فضایل
ولی عقل و ملک باشند اشرف
که از خلقند اهل اولین صف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۳۶ - الفطور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۳ - الکلمه
کلمه هست بر چشم مشاهد
کنایت در یقین از کل واحد
ز ماهیات و اعیان و حقیاق
ز موجودات خارج هم بلایق
دگر فیالجمله از هر ذی تعین
که او را هست در حدی تمکن
بود مخصوص معقولات لایق
ز ماهیات و اعیان وحقایق
معین بر کلمه معنویه
و یا غیبیه گردانی رویه
دگر هم خارجیات شهودی
کلمه شد اگر دانی وجودی
مجردها مفرقها کدام است
کلمه تامه وین خود تمام است
کلمه پس سه قسم آمد بتحقیق
بفهم هریک از حق جوی توفیق
یکی غیبه و هم معنویه
وجودیه دوم اند رویه
دگر هم تامه در ثالث آمد
جهان از این سه معنی حادث آمد
کنایت در یقین از کل واحد
ز ماهیات و اعیان و حقیاق
ز موجودات خارج هم بلایق
دگر فیالجمله از هر ذی تعین
که او را هست در حدی تمکن
بود مخصوص معقولات لایق
ز ماهیات و اعیان وحقایق
معین بر کلمه معنویه
و یا غیبیه گردانی رویه
دگر هم خارجیات شهودی
کلمه شد اگر دانی وجودی
مجردها مفرقها کدام است
کلمه تامه وین خود تمام است
کلمه پس سه قسم آمد بتحقیق
بفهم هریک از حق جوی توفیق
یکی غیبه و هم معنویه
وجودیه دوم اند رویه
دگر هم تامه در ثالث آمد
جهان از این سه معنی حادث آمد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۲ - کیمیاءالخواص
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۵ - لب اللب
بود هم لب لبت در گواهی
همانا ماده نور الهی
مؤید باشد از تأیید او عقل
مصفا و ز قشور و هم و هم نقل
کند درک علوم عالیات او
ز درک قلب دور از نائبات او
بکونی کو مصون از فهم محجوب
بعلم رسمی است ار هست منسوب
بکونی هست آن دلرا تعلق
که محصونست از رسم تفرق
ز حسن سابقه این خود دلیل است
بخیر خاتمه هم بس دخیل است
همانا ماده نور الهی
مؤید باشد از تأیید او عقل
مصفا و ز قشور و هم و هم نقل
کند درک علوم عالیات او
ز درک قلب دور از نائبات او
بکونی کو مصون از فهم محجوب
بعلم رسمی است ار هست منسوب
بکونی هست آن دلرا تعلق
که محصونست از رسم تفرق
ز حسن سابقه این خود دلیل است
بخیر خاتمه هم بس دخیل است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۷ - اللسن
لسن واقع بوی گردد کماهی
باذن واعی افصاح الهی
شود واقع بحق افصاح و گفتار
بر آن گوشی که میباشد نگهدار
گهی باشد که اشعار است و الهام
بدون واسطه کاید به پیغام
شود خود عبد عارف بر فصاحت
که از حق است این لطف و ملاحت
دگر شد واسطه آن را بتحقیق
نبی خود یا ولی یا مرد صدیق
لسن این هر دو را گویند اصحاب
ولی در هر دو رمزی هست دریاب
بود چون مختلف فهم خلایق
مناسب نیست توضیح دقایق
گروهی کاهل این اسرار بودند
بفهم خلق برخوردار بودند
حجاب از روی معنی باز کردند
بیان راز با صد راز کردند
بما گفتند در صد پرده یک راز
صفی یک پرده هم افزون کند باز
لسن تعریف ذات از هر صفاتست
که ظاهر از نمود ممکناتست
یکی را چشم بازو اذن خیر است
یکی در وصف او محتاج غیر است
باذن واعی افصاح الهی
شود واقع بحق افصاح و گفتار
بر آن گوشی که میباشد نگهدار
گهی باشد که اشعار است و الهام
بدون واسطه کاید به پیغام
شود خود عبد عارف بر فصاحت
که از حق است این لطف و ملاحت
دگر شد واسطه آن را بتحقیق
نبی خود یا ولی یا مرد صدیق
لسن این هر دو را گویند اصحاب
ولی در هر دو رمزی هست دریاب
بود چون مختلف فهم خلایق
مناسب نیست توضیح دقایق
گروهی کاهل این اسرار بودند
بفهم خلق برخوردار بودند
حجاب از روی معنی باز کردند
بیان راز با صد راز کردند
بما گفتند در صد پرده یک راز
صفی یک پرده هم افزون کند باز
لسن تعریف ذات از هر صفاتست
که ظاهر از نمود ممکناتست
یکی را چشم بازو اذن خیر است
یکی در وصف او محتاج غیر است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۸ - لسان الحق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۲ - اللوایح
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۴ - لیله القدر
کنم از لیلهالقدرت بیانی
که دور از وقت و قدر خود نمانی
بود از بهر سالک لیلهالقدر
تجلی خاصش از حق شد چه درصدر
شناسد سالک از وی قدر خود را
بخود بیند هلال و بدر خود را
بیابد رتبت خود را که منسوب
بنسبت تا چه حد باشد بمحبوب
خود آنوقت ابتدای وصل سالک
بسوی عین جمع است و مبارک
شناسد قدر خود را سالک اینجا
بنفس منظلم شد مالک اینجا
به است این دم ز صد سال و هزارت
که یابی قدر عمر از صول یارت
در این شب شد هلال رهروان بدر
از آن تعبیر شد بر لیلهالقدر
که دور از وقت و قدر خود نمانی
بود از بهر سالک لیلهالقدر
تجلی خاصش از حق شد چه درصدر
شناسد سالک از وی قدر خود را
بخود بیند هلال و بدر خود را
بیابد رتبت خود را که منسوب
بنسبت تا چه حد باشد بمحبوب
خود آنوقت ابتدای وصل سالک
بسوی عین جمع است و مبارک
شناسد قدر خود را سالک اینجا
بنفس منظلم شد مالک اینجا
به است این دم ز صد سال و هزارت
که یابی قدر عمر از صول یارت
در این شب شد هلال رهروان بدر
از آن تعبیر شد بر لیلهالقدر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۸۴ - مجلی الاسماء الفعلیه