عبارات مورد جستجو در ۴۲۷ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۷
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۵
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در بیوفائی روزگار و مدیحه رسول مختار گوید
ای مبارک همای فرخ فال
مرحبا مرحبا تعال تعال
از کجا می رسی بگوی بگوی
بکجا می روی بنال بنال
تا مر از آن نوا بسوزد دل
تا مرا ز آن صدا بگردد حال
لذتی می برم زبانگ تو من
همچون پیغمبر از صدای بلال
پیکرم کاست کاست آین القوم
جگرم سوخت سوخت کیف الحال
آیدم گریه و کنم گریه
گاه بر ربع و گاه بر اطلال
آن همه سنبل و گل وریحان
هست بر جای یا که شد پامال؟
می چکد باز ژاله بر لاله
می وزد باز آن نسیم شمال؟
جایگه کرده اند بر سر سرو
آن نکو قمریان خوش پر و بال؟
آشیان بسته اند بر گلبن
آن نکو بلبلان خوش خط و خال؟
می شود ابرو می زند باران
بر رخ سبزه و بشاخ نهال؟
زده اند آن خیام نیلی گون
بر سر چشمه های آب زلال؟
آن نکو دختران مهر گسل
و آن پری پیکران فارغبال
طاق ابرویشان خمیده کمان
چشم جادویشان رمیده غزال
هر یکی در کمال چون عذرا
هر یکی در جمال چون ابسال
همچو لیلی همه به ناز و نیاز
همچو سلمی همه بغنج و دلال
می روند و دو چشم در ابرو
می دوند و دو زلف در دنبال
گوششان رنجه گشتی از حلقه
ساقشان سوده گشتی از خلخال
در مهادند با ظهور جیاد
در خیامند با سنام جمال؟
بطن وادی بود همان منزل
یا نمودند زان محل ارحال؟
زاهل جودی بگو و آن دولت
زاهل بطحا بگو و آن اقبال!
چه شد آنان که رفتشان ثروت
چه شد آنان که رفتشان اموال؟
آن همه خیل تند پویه جیاد
وان همه خیل کوهکو به جمال
آن مناظر کجا و آن نکهت
آن مناکح کجا و آن اجمال
آن همه فرشهای گوناگون
و آن همه ظرفهای مالامال
چون به بینم که کاش بودم کور
چون بگویم که کاش بودم لال؟
جای آن فرشها سیاه گلیم
جای آن ظرفها شکسته سفال
چه شدند آن حواری و غلمان
چه شدند آن شیوخ و آن اطفال؟
آه از آن شیوخ دانا دل
در کارامات جمله چون ابدال
هر یکی خسروی بگاه کرم
هر یکی حاتمی بوقت نوال
آه از آن کودکان در در گوش
هر یکی صاحب کمال و جمال
خم گیسوی هر یکی چو کمند
طاق ابروی هر یکی چو غزال
خبرت هست هیچ از آن خوبان
خبرت هست هیچ از آن ابطال؟
آگهی ز آن غیوث و آن امطار
آگهی زآن لیوث و آن اشبال؟
هر یکی فارسی بروز نبرد
هر یکی مالکی به یوم قتال
همه آلوده شان بسم خنجر
همه آلوده شان بخون چنگال
یالقوم و هم حیاة القلب
یا لقوم و هم قرار البال
مالکم من یجیرکم من خل
مالکم من یوالکم من وال
کم لماقد سلبتم النسوان
کم لماقد نبهتم الاموال
فارغا منکم فجعت شهور
باکیا فیکم سهرت لیال
یا برید الحمی حماک الله
چون بآن حی روی باستعجال
در پی عرض حال من بشتاب
بر در خسرو خجسته فعال
برسان از منش سلام آنگه
که نمایند قوم شد رحال
فخر کونین سید ثقلین
مخزن جود و منبع افضال
آن امیری که نام او ز ازل
احمد آمد زایزد متعال
لامع از جبهه اش بود دولت
لایح از چهره اش بود اقبال
نبود در عطای او تقصیر
نبود در سخای او اهمال
آمدی در برش جدی به بیان
آمدی در کفش حصی بمقال
دیده پاک اوست درج حیا
سینه صاف اوست بحر زلال
معبدش گاه در حریم حرم
مسجدش گاه در کهوف جبال
روضه اوست قبله حاجات
مرقد اوست کعبه آمال
انت غیث الندی الدی الأحسان
انت بحر السخالدی الافضال
لیس فی بحر جودک المیزان
لیس فی قدر بذلک المکیال
مرحبا آلک ذوو الرحمه
حبذا صبحک ذووالافضال
دین تو ناسخ همه ادیان
شرع تو کاشف حرام و حلال
شرع پیغمبران ماضی را
بعث تو کرد در جهان ابطال
گر ترا کرد قادر بی چون
آخرین پیمبران ارسال
آری آخر به شغل های خطیر
بفرستند بهترین رجال
پور یعقوب یوسف صدیق
با زلیخا چو شد درون حجال
نگشادی اگر نه نام تو بود
زان جمال مصور آن اقفال
هر کجا با صحابه بنشینی
از غم هر دو کون فارغبال
گه پی جستجوی صلح و صلاح
گه پی گفتگوی جنگ و جدال
آورد عرش مسند از خورشید
گسترد فرش جبرئیل از بال
هم ترا مروحه زبان ملک
هم ترا مشربه زجام هلال
هم بیاور گهی بدست عنان
هم درآور گهی بپای مغال
روزگاری شد ای رسول کریم
که بخاک اندر پی چو آب زلال
نه ترا با کسی عتاب و خطاب
نه ترا با کسی جواب و سؤال
گمرهانند جمله در تدلیس
مشرکانند جمله در اضلال
اعتبر یا اخی لما فعلوا
فی امورالوصی من اخلال
طرحوامانبیهسم قدنص
نبدو امار سولهم قد قال
چند در خوابی ای مبارک پی
چند در خوابی ای همایون فال
منبرت چند بی خطاب و خطیب
مسجدت چند بی اذان بلال
سنبلت را کنون زگردبشوی
نرگست را کنون بدست بمال
گلشنت را تهی کن از خاشاک
مسجدت را تهی کن از آرذال
خطبه معدلت بخوان از نو
عالمی کن ز عدل مالامال
تا که گردد زجنبش گردون
گاه شادی عیان و گاه ملال
بدسگالت غمین بود شب و روز
نیکخواه تو شاد درمه و سال
مرحبا مرحبا تعال تعال
از کجا می رسی بگوی بگوی
بکجا می روی بنال بنال
تا مر از آن نوا بسوزد دل
تا مرا ز آن صدا بگردد حال
لذتی می برم زبانگ تو من
همچون پیغمبر از صدای بلال
پیکرم کاست کاست آین القوم
جگرم سوخت سوخت کیف الحال
آیدم گریه و کنم گریه
گاه بر ربع و گاه بر اطلال
آن همه سنبل و گل وریحان
هست بر جای یا که شد پامال؟
می چکد باز ژاله بر لاله
می وزد باز آن نسیم شمال؟
جایگه کرده اند بر سر سرو
آن نکو قمریان خوش پر و بال؟
آشیان بسته اند بر گلبن
آن نکو بلبلان خوش خط و خال؟
می شود ابرو می زند باران
بر رخ سبزه و بشاخ نهال؟
زده اند آن خیام نیلی گون
بر سر چشمه های آب زلال؟
آن نکو دختران مهر گسل
و آن پری پیکران فارغبال
طاق ابرویشان خمیده کمان
چشم جادویشان رمیده غزال
هر یکی در کمال چون عذرا
هر یکی در جمال چون ابسال
همچو لیلی همه به ناز و نیاز
همچو سلمی همه بغنج و دلال
می روند و دو چشم در ابرو
می دوند و دو زلف در دنبال
گوششان رنجه گشتی از حلقه
ساقشان سوده گشتی از خلخال
در مهادند با ظهور جیاد
در خیامند با سنام جمال؟
بطن وادی بود همان منزل
یا نمودند زان محل ارحال؟
زاهل جودی بگو و آن دولت
زاهل بطحا بگو و آن اقبال!
چه شد آنان که رفتشان ثروت
چه شد آنان که رفتشان اموال؟
آن همه خیل تند پویه جیاد
وان همه خیل کوهکو به جمال
آن مناظر کجا و آن نکهت
آن مناکح کجا و آن اجمال
آن همه فرشهای گوناگون
و آن همه ظرفهای مالامال
چون به بینم که کاش بودم کور
چون بگویم که کاش بودم لال؟
جای آن فرشها سیاه گلیم
جای آن ظرفها شکسته سفال
چه شدند آن حواری و غلمان
چه شدند آن شیوخ و آن اطفال؟
آه از آن شیوخ دانا دل
در کارامات جمله چون ابدال
هر یکی خسروی بگاه کرم
هر یکی حاتمی بوقت نوال
آه از آن کودکان در در گوش
هر یکی صاحب کمال و جمال
خم گیسوی هر یکی چو کمند
طاق ابروی هر یکی چو غزال
خبرت هست هیچ از آن خوبان
خبرت هست هیچ از آن ابطال؟
آگهی ز آن غیوث و آن امطار
آگهی زآن لیوث و آن اشبال؟
هر یکی فارسی بروز نبرد
هر یکی مالکی به یوم قتال
همه آلوده شان بسم خنجر
همه آلوده شان بخون چنگال
یالقوم و هم حیاة القلب
یا لقوم و هم قرار البال
مالکم من یجیرکم من خل
مالکم من یوالکم من وال
کم لماقد سلبتم النسوان
کم لماقد نبهتم الاموال
فارغا منکم فجعت شهور
باکیا فیکم سهرت لیال
یا برید الحمی حماک الله
چون بآن حی روی باستعجال
در پی عرض حال من بشتاب
بر در خسرو خجسته فعال
برسان از منش سلام آنگه
که نمایند قوم شد رحال
فخر کونین سید ثقلین
مخزن جود و منبع افضال
آن امیری که نام او ز ازل
احمد آمد زایزد متعال
لامع از جبهه اش بود دولت
لایح از چهره اش بود اقبال
نبود در عطای او تقصیر
نبود در سخای او اهمال
آمدی در برش جدی به بیان
آمدی در کفش حصی بمقال
دیده پاک اوست درج حیا
سینه صاف اوست بحر زلال
معبدش گاه در حریم حرم
مسجدش گاه در کهوف جبال
روضه اوست قبله حاجات
مرقد اوست کعبه آمال
انت غیث الندی الدی الأحسان
انت بحر السخالدی الافضال
لیس فی بحر جودک المیزان
لیس فی قدر بذلک المکیال
مرحبا آلک ذوو الرحمه
حبذا صبحک ذووالافضال
دین تو ناسخ همه ادیان
شرع تو کاشف حرام و حلال
شرع پیغمبران ماضی را
بعث تو کرد در جهان ابطال
گر ترا کرد قادر بی چون
آخرین پیمبران ارسال
آری آخر به شغل های خطیر
بفرستند بهترین رجال
پور یعقوب یوسف صدیق
با زلیخا چو شد درون حجال
نگشادی اگر نه نام تو بود
زان جمال مصور آن اقفال
هر کجا با صحابه بنشینی
از غم هر دو کون فارغبال
گه پی جستجوی صلح و صلاح
گه پی گفتگوی جنگ و جدال
آورد عرش مسند از خورشید
گسترد فرش جبرئیل از بال
هم ترا مروحه زبان ملک
هم ترا مشربه زجام هلال
هم بیاور گهی بدست عنان
هم درآور گهی بپای مغال
روزگاری شد ای رسول کریم
که بخاک اندر پی چو آب زلال
نه ترا با کسی عتاب و خطاب
نه ترا با کسی جواب و سؤال
گمرهانند جمله در تدلیس
مشرکانند جمله در اضلال
اعتبر یا اخی لما فعلوا
فی امورالوصی من اخلال
طرحوامانبیهسم قدنص
نبدو امار سولهم قد قال
چند در خوابی ای مبارک پی
چند در خوابی ای همایون فال
منبرت چند بی خطاب و خطیب
مسجدت چند بی اذان بلال
سنبلت را کنون زگردبشوی
نرگست را کنون بدست بمال
گلشنت را تهی کن از خاشاک
مسجدت را تهی کن از آرذال
خطبه معدلت بخوان از نو
عالمی کن ز عدل مالامال
تا که گردد زجنبش گردون
گاه شادی عیان و گاه ملال
بدسگالت غمین بود شب و روز
نیکخواه تو شاد درمه و سال
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۲
مدت انده ما زود به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۵
آنچه موی از جور با ما می کند
راست خواهی سخت رسوا می کند
چیست مقصودش که پیش از وقت خویش
از شب من صبح پیدا می کند
زرگر ایام در بازار عمر
مشگ ما را سیم سیما می کند
مردمان قصد کسان پنهان کنند
موی من قصد آشکارا می کند
روزگار از زحمت موی سپید
این سیاهی بین که با ما می کند
آمد و بنشست با روی سپید
در همه عالم چنینها می کند
من چه بد کردم که او هر ساعتی؟
با من آن بد را مکافا می کند
من جوان تازه و پیری مرا
قصدهای بی محابا می کند
هر چه کرد ایام اگر بر جای بود
این یکی باری نه بر جا می کند
دور گردون را گناهی نیز نیست
کین قضای حق تعالی می کند
راست خواهی سخت رسوا می کند
چیست مقصودش که پیش از وقت خویش
از شب من صبح پیدا می کند
زرگر ایام در بازار عمر
مشگ ما را سیم سیما می کند
مردمان قصد کسان پنهان کنند
موی من قصد آشکارا می کند
روزگار از زحمت موی سپید
این سیاهی بین که با ما می کند
آمد و بنشست با روی سپید
در همه عالم چنینها می کند
من چه بد کردم که او هر ساعتی؟
با من آن بد را مکافا می کند
من جوان تازه و پیری مرا
قصدهای بی محابا می کند
هر چه کرد ایام اگر بر جای بود
این یکی باری نه بر جا می کند
دور گردون را گناهی نیز نیست
کین قضای حق تعالی می کند
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۴۰
چه وقت موی سیپدست روز برنایی
چه روز زحمت پیری است وقت زیبایی
مرا که اول عهد جوانی امروزست
شبم چو روز همی گردد اینت رسوایی!
رواست کز پی موی سیاه دل تنگم
که در میان سیاهی است نور بینایی
تو ای زمانه چه دیدی در آنکه پیش از وقت؟
عبیر بر سر کافور تازه اندایی
تو ای سپید موی! از خدای شرمی دار
نه وقت تست که تو از کمین برون آیی
مرا بنفشه چو نورسته است هم شاید
گرم بنفشه به برگ سمن نیالایی
اگر چه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از تازگی و برنایی
ولیک خوش نبود کز سپید کاری خویش
ز ظلم موی سپیدم به خلق بنمایی
چه روز زحمت پیری است وقت زیبایی
مرا که اول عهد جوانی امروزست
شبم چو روز همی گردد اینت رسوایی!
رواست کز پی موی سیاه دل تنگم
که در میان سیاهی است نور بینایی
تو ای زمانه چه دیدی در آنکه پیش از وقت؟
عبیر بر سر کافور تازه اندایی
تو ای سپید موی! از خدای شرمی دار
نه وقت تست که تو از کمین برون آیی
مرا بنفشه چو نورسته است هم شاید
گرم بنفشه به برگ سمن نیالایی
اگر چه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از تازگی و برنایی
ولیک خوش نبود کز سپید کاری خویش
ز ظلم موی سپیدم به خلق بنمایی
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح ابونصر محمد (مملان)
از پار مرا حال بسی خوشتر امسال
همواره بدینحال بماناد مرا حال
فرخنده تر امسال ز هر سال مرا عید
افزوده تر امسال ز هر سال مرا مال
من پار همین عید ز نادیدن سروی
باریک و نوان بودم چون وقت خزان نال
امسال بسی روز نشیند به بر من
آنسرو سیه زلف سیه جعد سیه خال
من پار همی روی بچنگال بکندم
زآنروی همی گل چنم امسال بچنگال
چون دال مرا پار شده بود ز غم پشت
وامسال ز زلفش گه الف سازم و گه دال
امسال طرب دیدم از آن ماه بیک روز
چندان که عنا دیدم ازو پار بیکسال
پار از غم او بال مرا بالین بودی
وامسال مرا بالداز دیدن او بال
ای مشتری و ماه بر روی تو تیره
وی غالیه و مشک بر خال تو آخال
ابدال بروز اندر اگر روی تو بیند
با روی تو روزه نگشاید به شب ابدال
ور جادوی محتال دو چشم تو ببیند
عاجز شود و توبه کند جادوی محتال
نامی تری از ملک و گرامی تری از جان
فرخ تری از دولت و شیرین تری از مال
ابروی تو ماند بمثل راست بمشمشیر
شمشیر خداوند جهاندار عدو مال
بو نصر محمد که بمردی و برادی
انگشت نمای است و چو ماه شب شوال
سوزنده اعدا و فروزنده احباب
داننده اسرار و شناسنده احوال
از صولت او در دل دریا فتد آسیب
وز هیبت او در تن کوه افتد زلزال
آجال اعادی است بشمشیرش اندر
بنوشته بشمشیرش گوئی خط آجال
آمال موالی است همی در کفش اندر
گوئی بکفش ثبت بود دفتر آمال
آن را که براند ز درش یابد ادبار
وآنرا که بخواهد به برش دارد اقبال
زو گشت یقین هرچه گمان بود باخبار
زو گشت عیان هرچه خبر بود بامثال
از خدمت او خلق خطر گیرد و اقبال
وز مدحت او مرد شرف یابد و اجلال
گر جرم بود با او صد سال بخروار
یک روز عقوبت نکند با تو به مثقال
ور مدح بمثقال بری او را یک روز
صد سال فزون یابی ازو مال بحمال
ای بار خدای همه بار خدایان
ای فال نکو بختی و ای بخت نکوفال
لفظ تو روان بر نعم است از همه الفاظ
شغل تو همه بر کرم است از همه اشغال
وصف پسر زال بمردی به بر تو
چون وصف زن زال بود با پسر زال
از خلق ثنامی بخری تو بزر و سیم
باشد دل پاکت بمیان اندر دلال
تا نام و نشان هست ز درویش و توانگر
این نالد از اندیشه و آن بالد از اموال
نالان دل اعدای تو چون نال ز اندوه
نازان تن احباب تو چون سرو ز اجلال
همواره بدینحال بماناد مرا حال
فرخنده تر امسال ز هر سال مرا عید
افزوده تر امسال ز هر سال مرا مال
من پار همین عید ز نادیدن سروی
باریک و نوان بودم چون وقت خزان نال
امسال بسی روز نشیند به بر من
آنسرو سیه زلف سیه جعد سیه خال
من پار همی روی بچنگال بکندم
زآنروی همی گل چنم امسال بچنگال
چون دال مرا پار شده بود ز غم پشت
وامسال ز زلفش گه الف سازم و گه دال
امسال طرب دیدم از آن ماه بیک روز
چندان که عنا دیدم ازو پار بیکسال
پار از غم او بال مرا بالین بودی
وامسال مرا بالداز دیدن او بال
ای مشتری و ماه بر روی تو تیره
وی غالیه و مشک بر خال تو آخال
ابدال بروز اندر اگر روی تو بیند
با روی تو روزه نگشاید به شب ابدال
ور جادوی محتال دو چشم تو ببیند
عاجز شود و توبه کند جادوی محتال
نامی تری از ملک و گرامی تری از جان
فرخ تری از دولت و شیرین تری از مال
ابروی تو ماند بمثل راست بمشمشیر
شمشیر خداوند جهاندار عدو مال
بو نصر محمد که بمردی و برادی
انگشت نمای است و چو ماه شب شوال
سوزنده اعدا و فروزنده احباب
داننده اسرار و شناسنده احوال
از صولت او در دل دریا فتد آسیب
وز هیبت او در تن کوه افتد زلزال
آجال اعادی است بشمشیرش اندر
بنوشته بشمشیرش گوئی خط آجال
آمال موالی است همی در کفش اندر
گوئی بکفش ثبت بود دفتر آمال
آن را که براند ز درش یابد ادبار
وآنرا که بخواهد به برش دارد اقبال
زو گشت یقین هرچه گمان بود باخبار
زو گشت عیان هرچه خبر بود بامثال
از خدمت او خلق خطر گیرد و اقبال
وز مدحت او مرد شرف یابد و اجلال
گر جرم بود با او صد سال بخروار
یک روز عقوبت نکند با تو به مثقال
ور مدح بمثقال بری او را یک روز
صد سال فزون یابی ازو مال بحمال
ای بار خدای همه بار خدایان
ای فال نکو بختی و ای بخت نکوفال
لفظ تو روان بر نعم است از همه الفاظ
شغل تو همه بر کرم است از همه اشغال
وصف پسر زال بمردی به بر تو
چون وصف زن زال بود با پسر زال
از خلق ثنامی بخری تو بزر و سیم
باشد دل پاکت بمیان اندر دلال
تا نام و نشان هست ز درویش و توانگر
این نالد از اندیشه و آن بالد از اموال
نالان دل اعدای تو چون نال ز اندوه
نازان تن احباب تو چون سرو ز اجلال
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۰
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
هزار شکر که تقدیر شد زمانه نواز
زمانه را به صلاح خلل نماند باز
نماند آنکه زند مقصد از تعلل دم
نماند آنکه کند کام بر توقع باز
گذشت دامن اقبال را کف حرمان
بسیل نیل امانی نشست آتش آز
گذشت آنکه گشاید زمان زمان ز حیل
هزار شعبده را در سپهر شعبده باز
چنان نگشت در انقلاب مستحکم
که با کلید تقاضای دور گردد باز
چنان نبست سر حلقه حیل را چرخ
که با مبالغه حادثه گشاید باز
غبار فتنه ز آیینه جهان برخاست
در فساد بروی زمانه گشت فراز
بدان رسید که پوشد لباس خلد جنان
بدان رسید که یابد بقای دهر جواز
سوال صورت حال از زمانه کردم دوش
برفع شبهه گشودم گره ز رشته راز
که ای زمانه ترا پیش ازین نبود رواج
نداشت نای نظام تو نغمه این ساز
نظام دور بدین دور مشکل است بسی
بفیض کیست رجوع ظهور این اعجاز
ز نور رای که دارد چراغ عدل فروغ
ز نقش عدل که دارد بساط ملک طراز
جواب داد که این مقتضای عدل کسیست
که هست از همه در هر فضیلتی ممتاز
خدا وجود شریف ایاس پاشا را
بقا دهد که جهان پرورست خلق نواز
جمال دولت او داده ملک را رونق
چنانکه دولت محمود را جمال ایاز
بلند قدر جنابی که خاکبوس درش
نموده راه اقامت بره روان حجاز
عبارتیست زمین آستانه او
که هست نامی آن مستحل ترک نماز
مزین است گریبان درگه قدرش
بتکمهای روش بر اهالی اعزاز
منزه است بیان حقیقت حالش
ز رایهای پریشان سالکان مجاز
کفیل رزق چنان گشت لطف او که نماند
ز بهر کسب کسی را بدست خویش نیاز
مگر ز بهر دعا صبح و شام بر دارند
برای او طلبند از خدای عمر دراز
زهی ملازم عزم تو فتح بی انجام
زهی موافق حکم تو لطف بی آغاز
تویی که دیده دل خصم ز آتش همت
درون سینه چو در بوته نقد قلب گداز
شکسته حالی دشمن ز چین جوشن تست
خط هلاک تذروست نقش سینه باز
بهر دیار که رایت کشیده رایت عزم
زمانه کرده ز ملک مخالفش افراز
سپهر کیست که کرده معارض مضمون
مثال حکم تو بر هر چه می شود ایراز
تو بر سمند سفر زین عزم بربستی
فلک رساند بمجموع دشمنان آواز
که ای گروه سراسیمه هر کجا هستید
بکام دل چو وحوش و طیور در تک و تاز
نهان شوید که سیمرغ می گشاید بال
حذر کنید که شهباز می کند پرواز
عدوس مرغ پراکنده بال سوخته پر
تو شاه باز شکار افکنی و صید انداز
بلند منزلتا آن فضولی زارم
که در ثنای توام روز و شب سخن پرداز
غم نهان مرا نیست احتیاج بیان
بس است اشک بمضمون حال من غماز
دریغ نیست ز من شفقت تو لیک چه سود
مراست بخت پریشان و طالع ناساز
امید هست که تا ارتباط لیل و نهار
بقطع رشته ایام عمر گردد کاز
بود ز صبح کمال تو دور شام زوال
بقای عمر تو با دولت ابد دمساز
زمانه را به صلاح خلل نماند باز
نماند آنکه زند مقصد از تعلل دم
نماند آنکه کند کام بر توقع باز
گذشت دامن اقبال را کف حرمان
بسیل نیل امانی نشست آتش آز
گذشت آنکه گشاید زمان زمان ز حیل
هزار شعبده را در سپهر شعبده باز
چنان نگشت در انقلاب مستحکم
که با کلید تقاضای دور گردد باز
چنان نبست سر حلقه حیل را چرخ
که با مبالغه حادثه گشاید باز
غبار فتنه ز آیینه جهان برخاست
در فساد بروی زمانه گشت فراز
بدان رسید که پوشد لباس خلد جنان
بدان رسید که یابد بقای دهر جواز
سوال صورت حال از زمانه کردم دوش
برفع شبهه گشودم گره ز رشته راز
که ای زمانه ترا پیش ازین نبود رواج
نداشت نای نظام تو نغمه این ساز
نظام دور بدین دور مشکل است بسی
بفیض کیست رجوع ظهور این اعجاز
ز نور رای که دارد چراغ عدل فروغ
ز نقش عدل که دارد بساط ملک طراز
جواب داد که این مقتضای عدل کسیست
که هست از همه در هر فضیلتی ممتاز
خدا وجود شریف ایاس پاشا را
بقا دهد که جهان پرورست خلق نواز
جمال دولت او داده ملک را رونق
چنانکه دولت محمود را جمال ایاز
بلند قدر جنابی که خاکبوس درش
نموده راه اقامت بره روان حجاز
عبارتیست زمین آستانه او
که هست نامی آن مستحل ترک نماز
مزین است گریبان درگه قدرش
بتکمهای روش بر اهالی اعزاز
منزه است بیان حقیقت حالش
ز رایهای پریشان سالکان مجاز
کفیل رزق چنان گشت لطف او که نماند
ز بهر کسب کسی را بدست خویش نیاز
مگر ز بهر دعا صبح و شام بر دارند
برای او طلبند از خدای عمر دراز
زهی ملازم عزم تو فتح بی انجام
زهی موافق حکم تو لطف بی آغاز
تویی که دیده دل خصم ز آتش همت
درون سینه چو در بوته نقد قلب گداز
شکسته حالی دشمن ز چین جوشن تست
خط هلاک تذروست نقش سینه باز
بهر دیار که رایت کشیده رایت عزم
زمانه کرده ز ملک مخالفش افراز
سپهر کیست که کرده معارض مضمون
مثال حکم تو بر هر چه می شود ایراز
تو بر سمند سفر زین عزم بربستی
فلک رساند بمجموع دشمنان آواز
که ای گروه سراسیمه هر کجا هستید
بکام دل چو وحوش و طیور در تک و تاز
نهان شوید که سیمرغ می گشاید بال
حذر کنید که شهباز می کند پرواز
عدوس مرغ پراکنده بال سوخته پر
تو شاه باز شکار افکنی و صید انداز
بلند منزلتا آن فضولی زارم
که در ثنای توام روز و شب سخن پرداز
غم نهان مرا نیست احتیاج بیان
بس است اشک بمضمون حال من غماز
دریغ نیست ز من شفقت تو لیک چه سود
مراست بخت پریشان و طالع ناساز
امید هست که تا ارتباط لیل و نهار
بقطع رشته ایام عمر گردد کاز
بود ز صبح کمال تو دور شام زوال
بقای عمر تو با دولت ابد دمساز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
چند ای چرخ مرا زار و زبون می سازی
قدم از بار غم و غصه نگون می سازی
بیش ازین جلوه مده در نظرم دونان را
چند غمهای من از رشک فزون می سازی
وقت شد طوق غم از گردن من برداری
تا کیم بسته این دام جنون می سازی
وقت شد آب زنی آتش حرمان مرا
تا کیم سوخته سوز درون می سازی
وقت شد غنچه اقبال مرا بگشایی
چند از خون جگر غرقه خون می سازی
وقت شد رتبه اقبال مرا قدر دهی
چند پامال درین رتبه دون می سازی
الم واقعه قید فضولی صعب است
آفرین بر تو درین واقعه چون می سازی
قدم از بار غم و غصه نگون می سازی
بیش ازین جلوه مده در نظرم دونان را
چند غمهای من از رشک فزون می سازی
وقت شد طوق غم از گردن من برداری
تا کیم بسته این دام جنون می سازی
وقت شد آب زنی آتش حرمان مرا
تا کیم سوخته سوز درون می سازی
وقت شد غنچه اقبال مرا بگشایی
چند از خون جگر غرقه خون می سازی
وقت شد رتبه اقبال مرا قدر دهی
چند پامال درین رتبه دون می سازی
الم واقعه قید فضولی صعب است
آفرین بر تو درین واقعه چون می سازی
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳
قصه گیسوی لعبتان طرازی
از شب یلدا فزوده شد به درازی
عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد
در خم گیسوی لعبتان طرازی
درد و دریغا که عاشقان وطن را
عشق حقیقی، بدل شده به مجازی
ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم
بسته دو بازویمان به حیلت و بازی
ای پسر نازین شوخ که باشد
مادرت از پارسی پدرت ز تازی
مادر تو دخت شهریار کیانی
و آن پدرت پور پیشوای حجازی
عمت گند آوران مکی و شامی
خالت دانشوران طوسی و رازی
گلشن توحید را خجسته نهالی
گله تائید را یگانه نهازی
پیشه تو مردمی و مردی رادی
کار تو دشمن کشی و دوست نوازی
الحق با این نژاد و پروز و هنجار
شاید اگر بر مه و ستاره بنازی
لیک یکی راز با تو دارم و باید
گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی
از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز
پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی
بر در دونان بری نیاز ولی خود
تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی
کعبه تو آباد کرده بودی و اینک
رو به کلیسا ستاده بهر نمازی
چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی
رویت بی آبرو چو چهره آزی
خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی
خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی
چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز
هر دم چون زر درون بوته گدازی
گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی
گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی
خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا
شهره ی گیتی به دلکشی و برازی
تا به ختا سیر کردی از در ایران
با هنر و علم در خط متوازی
از چه در این باغ ای درخت برومند
میوه نیاری به بار و قد نفرازی
از چه درین پهنه ای دلیر دلاور
تیغ نگیری بدست و اسب نتازی
گر عجب است از گراز دعوی شیری
اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی
خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند
تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی
چاره بیچارگان تو بودی و امروز
درد دل خود به هیچ چاره نسازی
دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله
خفته به غفلت درون بستر نازی
دیده بدیدار و دست در خم زلفی
لب به قدح گوش بر ترانه سازی
قهقهه کبک نر نیوش و بخونش
پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی
رخت به غارت شدت کلاه به یغما
تو پی پیرایه و سجاف و طرازی
خفته عروست بر رقیب و تو غافل
در پی تقدیم سور و حمل جهازی
بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی
شیفته بر این عجوز زشت چغازی
خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک
با دل بیدار و با دو دیده بازی
بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشی هشیار کار و زهره نبازی
تیر چو بارد سهام زرین باری
تیغ چو یازد حسام خونین یازی
ای پسر بی گناه و کودک مسکین
چند درین نار تفته سوزی و سازی
غم مخور اینک که پایمرد تو باشد
حامی اسلام شه مظفر غازی
بار خدائی که بر زمانه صلا زد
از در بخشندگی و بنده نوازی
از شب یلدا فزوده شد به درازی
عمر گرانمایه ای دریغ تلف شد
در خم گیسوی لعبتان طرازی
درد و دریغا که عاشقان وطن را
عشق حقیقی، بدل شده به مجازی
ما به سر زلف یار، بسته دل و خصم
بسته دو بازویمان به حیلت و بازی
ای پسر نازین شوخ که باشد
مادرت از پارسی پدرت ز تازی
مادر تو دخت شهریار کیانی
و آن پدرت پور پیشوای حجازی
عمت گند آوران مکی و شامی
خالت دانشوران طوسی و رازی
گلشن توحید را خجسته نهالی
گله تائید را یگانه نهازی
پیشه تو مردمی و مردی رادی
کار تو دشمن کشی و دوست نوازی
الحق با این نژاد و پروز و هنجار
شاید اگر بر مه و ستاره بنازی
لیک یکی راز با تو دارم و باید
گوش دهی نیک ز آنکه محرم رازی
از تو شگفت آیدم بسی که بدین ناز
پیش لئیمان چرا چو اهل نیازی
بر در دونان بری نیاز ولی خود
تا به کمر غرق مال و نعمت و نازی
کعبه تو آباد کرده بودی و اینک
رو به کلیسا ستاده بهر نمازی
چشمت بی پرده شد چو دیده صرعی
رویت بی آبرو چو چهره آزی
خشک و تهی شد سرت مگر تو کدوئی
خام و دو تو شد دلت مگر تو پیازی
چون شدت ای مهر زرفشان که درین روز
هر دم چون زر درون بوته گدازی
گاه چو در استخوان شکسته ز سنگی
گاه چو زر جان و تن دریده ز گازی
خود تو نه آنی که بودی از رخ و بالا
شهره ی گیتی به دلکشی و برازی
تا به ختا سیر کردی از در ایران
با هنر و علم در خط متوازی
از چه در این باغ ای درخت برومند
میوه نیاری به بار و قد نفرازی
از چه درین پهنه ای دلیر دلاور
تیغ نگیری بدست و اسب نتازی
گر عجب است از گراز دعوی شیری
اعجب باشد ز شیر بیشه گرازی
خصم و رقیب از نشیب رو به فرازند
تو به نشیب ای عجب دوان ز فرازی
چاره بیچارگان تو بودی و امروز
درد دل خود به هیچ چاره نسازی
دزد به کاخ تو اندر است و تو ابله
خفته به غفلت درون بستر نازی
دیده بدیدار و دست در خم زلفی
لب به قدح گوش بر ترانه سازی
قهقهه کبک نر نیوش و بخونش
پنجه فرو کن نه کم ز طغرل و بازی
رخت به غارت شدت کلاه به یغما
تو پی پیرایه و سجاف و طرازی
خفته عروست بر رقیب و تو غافل
در پی تقدیم سور و حمل جهازی
بی خبر از آن عروس شوخ شگرفی
شیفته بر این عجوز زشت چغازی
خیرگی و تیرگی رها کن از ایراک
با دل بیدار و با دو دیده بازی
بایدت اندر مصاف دشمن خونخوار
باشی هشیار کار و زهره نبازی
تیر چو بارد سهام زرین باری
تیغ چو یازد حسام خونین یازی
ای پسر بی گناه و کودک مسکین
چند درین نار تفته سوزی و سازی
غم مخور اینک که پایمرد تو باشد
حامی اسلام شه مظفر غازی
بار خدائی که بر زمانه صلا زد
از در بخشندگی و بنده نوازی
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱۳
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵
گلستانش را گلی پیدا نبود
از گل او بلبلی شیدا نبود
فرقها ناز و نیاز از هم نداشت
بلبل و گل امتیاز از هم نداشت
ناگهان پیدا نیاز از ناز شد
حسن و عشق از یکدگر ممتاز شد
احتیاج آمد ز استغنا برون
گشت استغنا بر استغنا فزون
ابر آزاری ره گلشن گرفت
سبزه ها آغاز روییدن گرفت
هر یکی فیضی از او قابل شده
سوی چیزی هر یکی مایل شده
این یکی بیرنگی آن یک رنگ خواست
وان یکی ناموس و آن یک ننگ خواست
پس بوفق خوی و استعدادشان
آنچه باید داد لایق دادشان
سبزه ها را ساخت از گلها جدا
داد مرغان را جدا از هم نوا
نه گلی آگاه از بلبل هنوز
بلبلی را نه خبر از گل هنوز
گل بجیب شاخ رخ کرده نهان
عندلیب آسوده اندر آشیان
عشقها پنهان بهم میباختند
عاشقی پنهان ز هم میساختند
نی قد سروی هنوز افراخته
نی بسروی قمریی جا ساخته
طره ی سنبل همان بی تاب بود
دیده ی نرگس همان در خواب بود
باد نوروزی بطرف گلستان
شد پی زیب چمن دامن کشان
مهدهای گل عیان آمد بشاخ
عندلیب از آشیان آمد بشاخ
پرده از رخسار گلها باز شد
عندلیبان را نواها سار شد
طره ی سنبل پریشانی گرفت
لاله در دل داغ پنهانی گرفت
نرگس از خواب عدم بیدار شد
چشم او زیب رخ گلزار شد
سروها را پای در گلها بماند
لاله ها را داغ بر دلها بماند
از گل او بلبلی شیدا نبود
فرقها ناز و نیاز از هم نداشت
بلبل و گل امتیاز از هم نداشت
ناگهان پیدا نیاز از ناز شد
حسن و عشق از یکدگر ممتاز شد
احتیاج آمد ز استغنا برون
گشت استغنا بر استغنا فزون
ابر آزاری ره گلشن گرفت
سبزه ها آغاز روییدن گرفت
هر یکی فیضی از او قابل شده
سوی چیزی هر یکی مایل شده
این یکی بیرنگی آن یک رنگ خواست
وان یکی ناموس و آن یک ننگ خواست
پس بوفق خوی و استعدادشان
آنچه باید داد لایق دادشان
سبزه ها را ساخت از گلها جدا
داد مرغان را جدا از هم نوا
نه گلی آگاه از بلبل هنوز
بلبلی را نه خبر از گل هنوز
گل بجیب شاخ رخ کرده نهان
عندلیب آسوده اندر آشیان
عشقها پنهان بهم میباختند
عاشقی پنهان ز هم میساختند
نی قد سروی هنوز افراخته
نی بسروی قمریی جا ساخته
طره ی سنبل همان بی تاب بود
دیده ی نرگس همان در خواب بود
باد نوروزی بطرف گلستان
شد پی زیب چمن دامن کشان
مهدهای گل عیان آمد بشاخ
عندلیب از آشیان آمد بشاخ
پرده از رخسار گلها باز شد
عندلیبان را نواها سار شد
طره ی سنبل پریشانی گرفت
لاله در دل داغ پنهانی گرفت
نرگس از خواب عدم بیدار شد
چشم او زیب رخ گلزار شد
سروها را پای در گلها بماند
لاله ها را داغ بر دلها بماند