عبارات مورد جستجو در ۳۵۰ گوهر پیدا شد:
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴۰ - آمدن دستور هفتم به حضرت شاه
دستور عالی رای که با فر همای بود، پیش تخت شاه رفت و گفت: بنیت شاه که سرمایه غنیت آفریدگان و گوهر ذات او که با صفات فریشتگان است، در ترقی درجات معالی و استجماع ماثر حمیده، موبد و مخلد باد. رای جهان آرای که جام جهان نمای از خجالت او صدا پذیرفته است و آینه خورشید گنبد گردان از غیرت او رنگ زنگ گرفته، داند که در امور معضل و خطوب مشکل، هیچ خصلت پسندیده تر از تدبر و تفکر نیست و هیچ عادت مذمومتر از سرعت و عجلت نه و از حصافت عقل و شهامت خرد آن لایق تر که به امضای عزایم در امور مبهم و مهمات معظم، تعجیل فرموده نشود و ناستوده است نزدیک ارباب الباب و اصحاب احسان و اعیان اذهان، تدبیر زنان و استصواب ایشان را منقاد و ممتثل بودن و مظهر شرع و مفتی عقل می فرماید که: «النساء حبائل الشیطان». معنی آنست که زن به خوی و عادت شیطان است و چون طبیعت و شهوت او به چیزی مایل شود، نهمت طبع و شره نفس، پیش عقل و خرد او حجاب غفلت بدارد و هوای دل و نهمت تن در مقابله دین و دیانت او حایل و مانع گردد، شرم و آزرم فرو گذارد و هوا و نعمت بردارد و روی در کف پای شهوت مالد و پشت پای بر روی مروت زند.
گرچه ماهند ور چه پروین اند
از در ذم و اهل نفرین اند
سبب جنگ و ننگ و آزارند
علت رنج و خرج کابین اند
به وسیلت صحبت و الفت ایشان بوده است که چندین عقلای کامل و انبیای فاضل در بلا و عنا و زلت و محنت افتاده اند و صبر و وقار و ضیاع و عقار در معرض تضییع و تلف نهاده. حدیث هابیل و قابیل و هاروت و ماروت و یوسف و داود در قصص و تواریخ مذکور و مشهور است و در آثار و اخبار مکتوب و مسطور.
هر که با یوسف صدیق چنان داند ساخت
هیچ دانی چه کند صحبت او با دگران؟
و اگر شاه به تمویه صاحب غرضی و تزویر ناقص عرضی که در عهد او جز نقض و در عقل او جز نقص صورت نبندد، در یتیم صدف وجود خود را به تعجیل در کام نهنگ اجل نهد، لاید از امضای این عزیمت پشیمان شود، چنانکه آن پادشاه زن دوست که چون مثال نفاذ یافته بود، پشیمانی و تلهف، دستگیر و ندامت، پایمرد و دلپذیر نبود. شاه پرسید چگونه بود آن؟ بگوی.
احمد شاملو : باغ آینه
حريقِ قلعه‌يی خاموش ...
برای مادرم
زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.
زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ
مرا آن ناله‌ی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعه‌ی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.
حریقِ قلعه‌ی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعه‌ی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.
19 اسفند 1336

احمد شاملو : آیدا در آینه
سرودِ پنجم
۱
سرودِ پنجم سرودِ آشنایی‌های ژرف‌تر است.
سرودِ اندُه‌گزاری‌های من است و
اندوه‌گساریِ او.
نیز
این
سرودِ سپاسی دیگر است
سرودِ ستایشی دیگر:
ستایشِ دستی که مضرابش نوازشی‌ست
و هر تارِ جانِ مرا به سرودی تازه می‌نوازد [و این سخن چه قدیمی‌ست!].
دستی که همچون کودکی
گرم است
و رقصِ شکوهمندی‌ها را
در کشیدگیِ سرْانگشتانِ خویش
ترجمه می‌کند.

آن لبان
از آن پیش‌تر که بگوید
شنیدنی‌ست.

آن دست‌ها
بیش از آنکه گیرنده باشد
می‌بخشد.

آن چشم‌ها
پیش از آنکه نگاهی باشد
تماشایی‌ست.

و این
پاسداشتِ آن سرودِ بزرگ است
که ویرانه را
به نبردِ با ویرانی به پای می‌دارد.

لبی
دستی و چشمی
قلبی که زیبایی را
در این گورستانِ خدایان
به سانِ مذهبی
تعلیم می‌کند.

امیدی
پاکی و ایمانی
زنی
که نان و رختش را
در این قربانگاهِ بی‌عدالت
برخیِ محکومی می‌کند که منم.


۲
جُستن‌اش را پا نفرسودم:
به هنگامی که رشته‌ی دارِ من از هم گسست
چنان چون فرمانِ بخششی فرود آمد. ــ
هم در آن هنگام
که زمین را دیگر
به رهاییِ من امیدی نبود
و مرا به جز این
امکانِ انتقامی
که بداندیشانه بی‌گناه بمانم!

جُستن‌اش را پا نفرسودم.
نه عشقِ نخستین
نه امیدِ آخرین بود
نیز
پیامِ ما لبخندی نبود
نه اشکی.
همچنان که، با یکدیگر چون به سخن در آمدیم
گفتنی‌ها را همه گفته یافتیم
چندان که دیگر هیچ چیز در میانه
ناگفته نمانده بود.


۳
خاک را بدرودی کردم و شهر را
چرا که او، نه در زمین و شهر و نه در دیاران بود.

آسمان را بدرود کردم و مهتاب را
چرا که او، نه عطرِ ستاره نه آوازِ آسمان بود.

نه از جمعِ آدمیان نه از خیلِ فرشتگان بود،
که اینان هیمه‌ی دوزخ‌اند
و آن یکان
در کاری بی‌اراده
به زمزمه‌یی خواب‌آلوده
خدای را
تسبیح می‌گویند.

سرخوش و شادمانه فریاد برداشتم:
«ــ ای شعرهای من، سروده و ناسروده!
سلطنتِ شما را تردیدی نیست
اگر او به تنهایی
خواننده‌ی شما باد!
چرا که او بی‌نیازیِ من است از بازارگان و از همه‌ی خلق
نیز از آن کسان که شعرِ مرا می‌خوانند
تنها بدین انگیزه که مرا به کُندفهمیِ خویش سرزنشی کنند! ــ

چنین است و من این همه را، هم در نخستین نظر بازدانسته‌ام.»


۴
اکنون من و او دو پاره‌ی یک واقعیتیم

در روشنایی زیبا
در تاریکی زیباست.
در روشنایی دوسترش می‌دارم.
و در تاریکی دوسترش می‌دارم.

من به خلوتِ خویش از برایش شعرها می‌خوانم
که از سرِ احتیاط هرگزا بر کاغذی نبشته نمی‌شود.
چرا که چون نوشته آید و بادی به بیرونش افکند
از غضب پوست بر اندامِ خواننده بخواهد درید.

گرچه از قافیه‌های لعنتی در این شعرها نشانی نیست؛
[از آنگونه قافیه‌ها بر گذرگاهِ هر مصراع،
که پنداری حاکمی خُل ناقوس‌بانانی بر سرِ پیچِ هر کوچه برگماشته است
تا چون رهگذری پا به پای اندیشه‌های فرتوتِ پیزُری چُرت‌زنان می‌گذرد
پتک به ناقوس فروکوبند و چرتش را چون چلواری آهارخورده بردرند
تا از یاد نبرد که حاکمِ شهر کیست]
ــ اما خشمِ خواننده‌ی آن شعرها،
از نبودِ ناقوس‌بانانِ خرگردنی از آنگونه نیست.
نیز نه ازآنروی که زنگوله‌ی وزنی چرا به گردنِ این استر آونگ نیست
تا از درازگوشِ نثرش بازشناسند.
نیز نه بدان سبب که فی‌المثل شعری از اینگونه را غزل چرا نامیده‌ام:


۵
غزلِ درود و بدرود

با درودی به خانه می‌آیی و
با بدرودی
خانه را ترک می‌گویی.
ای سازنده!
لحظه‌ی عمرِ من
به جز فاصله‌ی میانِ این درود و بدرود نیست:

این آن لحظه‌ی واقعی‌ست
که لحظه‌ی دیگر را انتظار می‌کشد.
نوسانی در لنگرِ ساعتی‌ست
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می‌کشد.

گامی‌ست پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می‌کند.
تداومی‌ست که زمانِ مرا می‌سازد
لحظه‌هایی‌ست که عمرِ مرا سرشار می‌کند.


۶
باری، خشم خواننده ازآنروست که ما حقیقت و زیبایی را با معیارِ او نمی‌سنجیم
و بدینگونه آن کوتاه‌اندیش از خواندنِ هر شعر سخت تهی دست بازمی‌گردد.

روزی فی‌المثل، قطعه‌یی ساز کرده بر پاره‌ی کاغذی نوشتم
که قضا را، باد، آن پاره‌کاغذ به کوچه درافکند،
پیشِ پای سیاه‌پوش مردی که از گورستان بازمی‌آمد
به شبِ آدینه، با چشمانی سُرخ و برآماسیده ــ چرا که بر تربتِ والدِ خویش بسیار گریسته بود. ــ

و این است آن قطعه که بادِ سخن‌چین با آن به گورِ پدر گریسته در میان نهاد:


۷
به یک جمجمه
پدرت چون گربه‌ی بالغی
می‌نالید
و مادرت در اندیشه‌ی دردِ لذتناکِ پایان بود
که از رهگذرِ خویش
قنداقه‌ی خالیِ تو را
می‌بایست
تا از دلقکی حقیر
بینبارد،
و ای بسا به رؤیای مادرانه‌ی منگوله‌یی
که بر قبه‌ی شب‌کلاه تو می‌خواست دوخت.

باری ــ
و حرکتِ گاهواره
از اندامِ نالانِ پدرت
آغاز شد.



گورستانِ پیر
گرسنه بود،
و درختانِ جوان
کودی می‌جُستند! ــ

ماجرا همه این است
آری
ورنه
نوسانِ مردان و گاهواره‌ها
به جز بهانه‌یی
نیست.



اکنون جمجمه‌ات
عُریان
بر همه آن تلاش و تکاپوی بی‌حاصل
فیلسوفانه
لبخندی می‌زند.
به حماقتی خنده می‌زند که تو
از وحشتِ مرگ
بدان تن دردادی:
به زیستن
با غُلی بر پای و
غلاده‌یی بر گردن.



زمین
مرا و تو را و اجدادِ ما را به بازی گرفته است.
و اکنون
به انتظارِ آن‌که جازِ شلخته‌ی اسرافیل آغاز شود
هیچ به از نیشخند زدن نیست.

اما من آنگاه نیز بنخواهم جنبید
حتا به گونه‌ی حلاجان،
چرا که میانِ تمامیِ سازها
سُرنا را بسی ناخوش می‌دارم.


۸
من محکومِ شکنجه‌یی مضاعفم:
اینچنین زیستن،
و اینچنین
در میانِ شما زیستن
با شما زیستن
که دیری دوستارِتان بوده‌ام.



من از آتش و آب
سر درآوردم.
از توفان و از پرنده.
من از شادی و درد
سر درآوردم،
گُلِ خورشید را اما
هرگز ندانستم
که ظلمت‌گردانِ شب
چگونه تواند شد!



دیدم آنان را بی‌شماران
که دل از همه سودایی عُریان کرده بودند
تا انسانیت را از آن
عَلَمی کنند ــ
و در پسِ آن
به هر آنچه انسانی‌ست
تُف می‌کردند!

دیدم آنان را بی‌شماران،
و انگیزه‌های عداوتِشان چندان ابلهانه بود
که مُردگانِ عرصه‌ی جنگ را
از خنده
بی‌تاب می‌کرد؛
و رسم و راهِ کینه‌جویی‌شان چندان دور از مردی و مردمی بود
که لعنتِ ابلیس را
بر می‌انگیخت...



ای کلادیوس‌ها!
من برادرِ اوفلیای بی‌دست‌وپایم؛
و امواجِ پهنابی که او را به ابدیت می‌بُرد
مرا به سرزمینِ شما افکنده است.


۹
دربه‌درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید.

ای تیزخرامان!
لنگیِ پای من
از ناهمواریِ راهِ شما بود.


۱۰
برویم ای یار، ای یگانه‌ی من!
دستِ مرا بگیر!
سخنِ من نه از دردِ ایشان بود،
خود از دردی بود
که ایشانند!

اینان دردند و بودِ خود را
نیازمندِ جراحات به چرک‌اندر نشسته‌اند.
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کین‌ات استوارتر می‌بندند.

برویم ای یار، ای یگانه‌ی من!
برویم و، دریغا! به هم‌پاییِ این نومیدیِ خوف‌انگیز
به هم‌پاییِ این یقین
که هر چه از ایشان دورتر می‌شویم
حقیقتِ ایشان را آشکاره‌تر
در می‌یابیم!



با چه عشق و چه به‌شور
فواره‌های رنگین‌کمان نشا کردم
به ویرانه‌رباطِ نفرتی
که شاخسارانِ هر درختش
انگشتی‌ست که از قعرِ جهنم
به خاطره‌یی اهریمن‌شاد
اشارت می‌کند.

و دریغا ــ ای آشنای خونِ من ای همسفرِ گریز! ــ
آن‌ها که دانستند چه بی‌گناه در این دوزخِ بی‌عدالت سوخته‌ام
در شماره
از گناهانِ تو کم‌ترند!


۱۱
اکنون رَخت به سراچه‌ی آسمانی دیگر خواهم کشید.
آسمانِ آخرین
که ستاره‌ی تنهای آن
تویی.

آسمانِ روشن
سرپوشِ بلورینِ باغی
که تو تنها گُلِ آن، تنها زنبورِ آنی.
باغی که تو
تنها درختِ آنی
و بر آن درخت
گلی‌ست یگانه
که تویی.

ای آسمان و درخت و باغِ من، گُل و زنبور و کندوی من!
با زمزمه‌ی تو
اکنون رخت به گستره‌ی خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن
تویی.


۱۲
این است عطرِ خاکستریِ هوا که از نزدیکیِ صبح سخن می‌گوید.
زمین آبستنِ روزی دیگر است.
این است زمزمه‌ی سپیده
این است آفتاب که بر می‌آید.

تک‌تک، ستاره‌ها آب می‌شوند
و شب
بریده‌بریده
به سایه‌های خُرد تجزیه می‌شود
و در پسِ هر چیز
پناهی می‌جوید.

و نسیمِ خنکِ بامدادی
چونان نوازشی‌ست.



عشقِ ما دهکده‌یی‌ست که هرگز به خواب نمی‌رود
نه به شبان و
نه به روز،
و جنبش و شورِ حیات
یک دَم در آن فرو نمی‌نشیند.

هنگامِ آن است که دندان‌های تو را
در بوسه‌یی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم.



تا دستِ تو را به دست آرم
از کدامین کوه می‌بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می‌بایدم گذشت
تا بگذرم.

روزی که این‌چنین به زیبایی آغاز می‌شود
[به هنگامی که آخرین کلماتِ تاریکِ غمنامه‌ی گذشته را با شبی که در گذر است
به فراموشیِ بادِ شبانه سپرده‌ام]،
از برای آن نیست که در حسرتِ تو بگذرد.
تو باد و شکوفه و میوه‌یی، ای همه‌ی فصولِ من!
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم.

۱۱ تیرِ ۱۳۴۲

فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
آیه های زمینی
آن گاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمین ها رفت

و سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصوّر مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه ها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زنهای باردار
نوزادهای بی سر زاییدند
و گاهواره ها از شرم
به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی
نان ، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پبغمبران گرسنه و مفلوک
از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گمشدهٔ عیسی
دیگر صدای هی هی چوپانی را
در بهت دشت ها نشنیدند

در دیدگان آینه ها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس می گشت
و بر فراز سر دلقکان پست
و چهرهٔ وقیح فواحش
یک هالهٔ مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت

مرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرّک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود ، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکهٔ درشت سیاهی
تصویر می نمودند

مردُم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم می شد

گاهی جرقه ای ، جرقهٔ ناچیزی
این اجتماع ساکت بی جان را
یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه می شدند

آنها غریق وحشتِ خود بودند
و حس ترسناکِ گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصوّر شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید
اما همیشه در حواشی میدان ها
این جانیان کوچک را می دیدی
که ایستاده اند
و خیره گشته اند
به ریزش مداوم فوّاره های آب

شاید هنوز هم
در پشت چشم های له شده ، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهٔ مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست
ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها

شاید ، ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته ، ایمانست

آه ، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟
آه ، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صدا ها ...
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 16
هر دلی کز تو شود غمزده، آن دل شاد است
هر بنایی که خراب از تو شود آباد است
ره به ویرانه عشق آر و برو در بر بند
عقل را خانه تعمیر، که بی بنیاد است
کمر بندگی عشق نبندد به میان
مگر آن بنده که از بند جهان آزاد است
من اگر رندم و بدنام برو خرده مگیر
زانکه هر خوب بدی از ادب استاد است
پنجه در پنجه تقدیر نشاید افکند
چون که بازوی فلک سخت‌تر از فولاد است
دامن دشت گر از ناله مجنون خالی‌ست
کمر کوه پر از زمزمه فرهاد است
پیش سجاده‌نشینان خبر از باده مگوی
زاهد و ترک ریا غایت استبعاد است
دل دیوانه نصیحت نپذیرد هیهات
چه توان کرد که این فطری و مادرزاد است
جنت و کوثر و طوبی تو و وحدت همه اوست
که رخش جنت و لب کوثر و قد شمشاد است
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تساوی
"یک اگر با یک برابر بود ..."
*
معلّم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گَرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای آنکه بی خود ، های و هو می کرد و با آن شور ِ بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
با خطی خوانا به روی تخته ای کَز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
"یک با یک برابر هست ..."
از میان جمع ِشاگردان یکی برخاست ،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد .
به آرامی سخن سر داد :
تساوی اشتباهی فاحش و محض است ...
معلّم
مات بر جا ماند .
و او پرسید :
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود ؟
سکوتِ مُدهِشی بود و سوالی سخت
معلّم خشمگین فریاد زد :
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت :
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت ، بالا بود
وانکه
قلبی پاک و دستی فاقد ِ زر داشت
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
آن که صورت نقره گون ،
چون قرص ِ مَه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود ...
اگر یک فرد انسان ، واحد ِ یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال ِ مفت خواران
از کجا آماده می گردید ؟
یا چه کس دیوار ِ چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار ِ فقر خم می شد ؟
یا که زیر ِ ضربتِ شلاق لِه می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
- بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :
یک با یک برابر نیست ...
ایرج میرزا : مثنوی ها
دو قوچِ جنگی
چه خواهند از جان هم این دو قوچ
که جنگیده با هم سر هیچ و پوچ
چرا تشنه خون هم گشته اند
نه میراث بَر ، نه پدر کُشته اند
نه این خورده آن دیگری را عَلَف
نه آن کرده آبِشخورِ این تلف
جهان صلح بود و صفا سر بِسر
نبود ار دو بر هم زنِ بَد سِیَر
ایرج میرزا : اشعار دیگر
چه عجب؟
وه چه خوب آمدی، صفا کردی
چه عجب شد که یاد ما کردی؟
ای بسا آرزوت می مُردم
خوب شد آمدی، صفا کردی
آفتاب از کدام سمت دمید
که تو امروز یاد ما کردی؟
از چه دستی سحر بلند شدی
که تفقُد به بینوا کردی؟
قلم پا به اختیار تو نبود
یا ز سهوالقلم خطا کردی؟
بی وفایی مگر چه عیبی داشت
که پشیمان شدی وفا کردی؟
شب مگر خواب تازه ای دیدی
که سحر یاد آشنا کردی؟
هیچ دیدی که اندرین مدت
از فراقت به ما چه ها کردی؟
دست بردار از دلم ای شاه
که تو این مُلک را گدا کردی
با تو هیچ آشتی نخواهم کرد
با همان پا که آمدی برگرد
قرآن کریم : با ترجمه مهدی الهی قمشه‌ای
سورة الصف
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۖ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ﴿۱﴾
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ﴿۲﴾
كَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ﴿۳﴾
إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَانٌ مَّرْصُوصٌ﴿۴﴾
وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِقَوْمِهِ يَا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنِي وَقَد تَّعْلَمُونَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ ۖ فَلَمَّا زَاغُوا أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ ۚ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ﴿۵﴾
وَإِذْ قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُم مُّصَدِّقًا لِّمَا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرَاةِ وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِن بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ ۖ فَلَمَّا جَاءَهُم بِالْبَيِّنَاتِ قَالُوا هَـٰذَا سِحْرٌ مُّبِينٌ﴿۶﴾
وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَهُوَ يُدْعَىٰ إِلَى الْإِسْلَامِ ۚ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ﴿۷﴾
يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ﴿۸﴾
هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَىٰ وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ﴿۹﴾
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَىٰ تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴿۱۰﴾
تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ ۚ ذَٰلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ﴿۱۱﴾
يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَيُدْخِلْكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ وَمَسَاكِنَ طَيِّبَةً فِي جَنَّاتِ عَدْنٍ ۚ ذَٰلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ﴿۱۲﴾
وَأُخْرَىٰ تُحِبُّونَهَا ۖ نَصْرٌ مِّنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ ۗ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ﴿۱۳﴾
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا أَنصَارَ اللَّهِ كَمَا قَالَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ لِلْحَوَارِيِّينَ مَنْ أَنصَارِي إِلَى اللَّهِ ۖ قَالَ الْحَوَارِيُّونَ نَحْنُ أَنصَارُ اللَّهِ ۖ فَآمَنَت طَّائِفَةٌ مِّن بَنِي إِسْرَائِيلَ وَكَفَرَت طَّائِفَةٌ ۖ فَأَيَّدْنَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَىٰ عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظَاهِرِينَ﴿۱۴﴾
قرآن کریم : با ترجمه مهدی الهی قمشه‌ای
سورة الهمزة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ﴿۱﴾
الَّذِي جَمَعَ مَالًا وَعَدَّدَهُ﴿۲﴾
يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ﴿۳﴾
كَلَّا ۖ لَيُنبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ﴿۴﴾
وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْحُطَمَةُ﴿۵﴾
نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ﴿۶﴾
الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ﴿۷﴾
إِنَّهَا عَلَيْهِم مُّؤْصَدَةٌ﴿۸﴾
فِي عَمَدٍ مُّمَدَّدَةٍ﴿۹﴾
قرآن کریم : با ترجمه مهدی الهی قمشه‌ای
سورة الماعون
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ
أَرَأَيْتَ الَّذِي يُكَذِّبُ بِالدِّينِ﴿۱﴾
فَذَٰلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ﴿۲﴾
وَلَا يَحُضُّ عَلَىٰ طَعَامِ الْمِسْكِينِ﴿۳﴾
فَوَيْلٌ لِّلْمُصَلِّينَ﴿۴﴾
الَّذِينَ هُمْ عَن صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ﴿۵﴾
الَّذِينَ هُمْ يُرَاءُونَ﴿۶﴾
وَيَمْنَعُونَ الْمَاعُونَ﴿۷﴾
نهج البلاغه : خطبه ها
روانشناسى اجتماعى مردم بصره
و من كلام له عليه‌السلام في ذم أهل البصرة بعد وقعة الجمل كُنْتُمْ جُنْدَ اَلْمَرْأَةِ
وَ أَتْبَاعَ اَلْبَهِيمَةِ
رَغَا فَأَجَبْتُمْ
وَ عُقِرَ فَهَرَبْتُمْ
أَخْلاَقُكُمْ دِقَاقٌ
وَ عَهْدُكُمْ شِقَاقٌ
وَ دِينُكُمْ نِفَاقٌ
وَ مَاؤُكُمْ زُعَاقٌ
وَ اَلْمُقِيمُ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ مُرْتَهَنٌ بِذَنْبِهِ
وَ اَلشَّاخِصُ عَنْكُمْ مُتَدَارَكٌ بِرَحْمَةٍ مِنْ رَبِّهِ
كَأَنِّي بِمَسْجِدِكُمْ كَجُؤْجُؤِ سَفِينَةٍ قَدْ بَعَثَ اَللَّهُ عَلَيْهَا اَلْعَذَابَ مِنْ فَوْقِهَا وَ مِنْ تَحْتِهَا وَ غَرِقَ مَنْ فِي ضِمْنِهَا
و في رواية وَ اَيْمُ اَللَّهِ لَتَغْرَقَنَّ بَلْدَتُكُمْ حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى مَسْجِدِهَا كَجُؤْجُؤِ سَفِينَةٍ أَوْ نَعَامَةٍ جَاثِمَةٍ
و في رواية كَجُؤْجُؤِ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ بَحْرٍ
و في رواية أخرى بِلاَدُكُمْ أَنْتَنُ بِلاَدِ اَللَّهِ تُرْبَةً
أَقْرَبُهَا مِنَ اَلْمَاءِ وَ أَبْعَدُهَا مِنَ اَلسَّمَاءِ
وَ بِهَا تِسْعَةُ أَعْشَارِ اَلشَّرِّ
اَلْمُحْتَبَسُ فِيهَا بِذَنْبِهِ
وَ اَلْخَارِجُ بِعَفْوِ اَللَّهِ
كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى قَرْيَتِكُمْ هَذِهِ قَدْ طَبَّقَهَا اَلْمَاءُ
حَتَّى مَا يُرَى مِنْهَا إِلاَّ شُرَفُ اَلْمَسْجِدِ كَأَنَّهُ جُؤْجُؤُ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ بَحْرٍ
نهج البلاغه : خطبه ها
افشای ادعاهاى دروغين طلحه
و من كلام له عليه‌السلام في معنى طلحة بن عبيد الله
و قد قاله حين بلغه خروج طلحة و الزبير إلى البصرة لقتاله
قَدْ كُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ وَ لاَ أُرَهَّبُ بِالضَّرْبِ وَ أَنَا عَلَى مَا قَدْ وَعَدَنِي رَبِّي مِنَ اَلنَّصْرِ
وَ اَللَّهِ مَا اِسْتَعْجَلَ مُتَجَرِّداً لِلطَّلَبِ بِدَمِ عُثْمَانَ إِلاَّ خَوْفاً مِنْ أَنْ يُطَالَبَ بِدَمِهِ لِأَنَّهُ مَظِنَّتُهُ
وَ لَمْ يَكُنْ فِي اَلْقَوْمِ أَحْرَصُ عَلَيْهِ مِنْهُ
فَأَرَادَ أَنْ يُغَالِطَ بِمَا أَجْلَبَ فِيهِ لِيَلْتَبِسَ اَلْأَمْرُ وَ يَقَعَ اَلشَّكُّ
وَ وَ اَللَّهِ مَا صَنَعَ فِي أَمْرِ عُثْمَانَ وَاحِدَةً مِنْ ثَلاَثٍ
لَئِنْ كَانَ اِبْنُ عَفَّانَ ظَالِماً كَمَا كَانَ يَزْعُمُ لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يُوَازِرَ قَاتِلِيهِ وَ أَنْ يُنَابِذَ نَاصِرِيهِ
وَ لَئِنْ كَانَ مَظْلُوماً لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَكُونَ مِنَ اَلْمُنَهْنِهِينَ عَنْهُ وَ اَلْمُعَذِّرِينَ فِيهِ
وَ لَئِنْ كَانَ فِي شَكٍّ مِنَ اَلْخَصْلَتَيْنِ لَقَدْ كَانَ يَنْبَغِي لَهُ أَنْ يَعْتَزِلَهُ وَ يَرْكُدَ جَانِباً وَ يَدَعَ اَلنَّاسَ مَعَهُ
فَمَا فَعَلَ وَاحِدَةً مِنَ اَلثَّلاَثِ وَ جَاءَ بِأَمْرٍ لَمْ يُعْرَفْ بَابُهُ وَ لَمْ تَسْلَمْ مَعَاذِيرُهُ
نهج البلاغه : خطبه ها
نکوهش حکمین و سپاه معاویه
و من كلام له عليه‌السلام في شأن الحكمين و ذم أهل الشام جُفَاةٌ طَغَامٌ وَ عَبِيدٌ أَقْزَامٌ جُمِعُوا مِنْ كُلِّ أَوْبٍ وَ تُلُقِّطُوا مِنْ كُلِّ شَوْبٍ مِمَّنْ يَنْبَغِي أَنْ يُفَقَّهَ وَ يُؤَدَّبَ وَ يُعَلَّمَ وَ يُدَرَّبَ وَ يُوَلَّى عَلَيْهِ وَ يُؤْخَذَ عَلَى يَدَيْهِ
لَيْسُوا مِنَ اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ لاَ مِنَ اَلَّذِينَ تَبَوَّؤُا اَلدّٰارَ وَ اَلْإِيمٰانَ
أَلاَ وَ إِنَّ اَلْقَوْمَ اِخْتَارُوا لِأَنْفُسِهِمْ أَقْرَبَ اَلْقَوْمِ مِمَّا تُحِبُّونَ وَ إِنَّكُمُ اِخْتَرْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ أَقْرَبَ اَلْقَوْمِ مِمَّا تَكْرَهُونَ وَ إِنَّمَا عَهْدُكُمْ بِعَبْدِ اَللَّهِ بْنِ قَيْسٍ بِالْأَمْسِ يَقُولُ إِنَّهَا فِتْنَةٌ فَقَطِّعُوا أَوْتَارَكُمْ وَ شِيمُوا سُيُوفَكُمْ
فَإِنْ كَانَ صَادِقاً فَقَدْ أَخْطَأَ بِمَسِيرِهِ غَيْرَ مُسْتَكْرَهٍ وَ إِنْ كَانَ كَاذِباً فَقَدْ لَزِمَتْهُ اَلتُّهَمَةُ فَادْفَعُوا فِي صَدْرِ عَمْرِو بْنِ اَلْعَاصِ بِعَبْدِ اَللَّهِ بْنِ اَلْعَبَّاسِ وَ خُذُوا مَهَلَ اَلْأَيَّامِ وَ حُوطُوا قَوَاصِيَ اَلْإِسْلاَمِ
أَ لاَ تَرَوْنَ إِلَى بِلاَدِكُمْ تُغْزَى وَ إِلَى صَفَاتِكُمْ تُرْمَى
نهج البلاغه : حکمت ها
نهی از تشریفات بیجا
وَ قَالَ عليه‌السلام وَ قَدْ لَقِيَهُ عِنْدَ مَسِيرِهِ إِلَى اَلشَّامِ دَهَاقِينُ اَلْأَنْبَارِ فَتَرَجَّلُوا لَهُ وَ اِشْتَدُّوا بَيْنَ يَدَيْهِ
فَقَالَ مَا هَذَا اَلَّذِي صَنَعْتُمُوهُ فَقَالُوا خُلُقٌ مِنَّا نُعَظِّمُ بِهِ أُمَرَاءَنَا فَقَالَ
وَ اَللَّهِ مَا يَنْتَفِعُ بِهَذَا أُمَرَاؤُكُمْ وَ إِنَّكُمْ لَتَشُقُّونَ عَلَى أَنْفُسِكُمْ فِي دُنْيَاكُمْ وَ تَشْقَوْنَ بِهِ فِي آخِرَتِكُمْ
وَ مَا أَخْسَرَ اَلْمَشَقَّةَ وَرَاءَهَا اَلْعِقَابُ وَ أَرْبَحَ اَلدَّعَةَ مَعَهَا اَلْأَمَانُ مِنَ اَلنَّارِ
نهج البلاغه : حکمت ها
ضد ارزش های شگفت
وَ قَالَ عليه‌السلام عَجِبْتُ لِلْبَخِيلِ يَسْتَعْجِلُ اَلْفَقْرَ اَلَّذِي مِنْهُ هَرَبَ وَ يَفُوتُهُ اَلْغِنَى اَلَّذِي إِيَّاهُ طَلَبَ فَيَعِيشُ فِي اَلدُّنْيَا عَيْشَ اَلْفُقَرَاءِ وَ يُحَاسَبُ فِي اَلْآخِرَةِ حِسَابَ اَلْأَغْنِيَاءِ
وَ عَجِبْتُ لِلْمُتَكَبِّرِ اَلَّذِي كَانَ بِالْأَمْسِ نُطْفَةً وَ يَكُونُ غَداً جِيفَةً
وَ عَجِبْتُ لِمَنْ شَكَّ فِي اَللَّهِ وَ هُوَ يَرَى خَلْقَ اَللَّهِ
وَ عَجِبْتُ لِمَنْ نَسِيَ اَلْمَوْتَ وَ هُوَ يَرَى اَلْمَوْتَى
وَ عَجِبْتُ لِمَنْ أَنْكَرَ اَلنَّشْأَةَ اَلْأُخْرَى وَ هُوَ يَرَى اَلنَّشْأَةَ اَلْأُولَى
وَ عَجِبْتُ لِعَامِرٍ دَارَ اَلْفَنَاءِ وَ تَارِكٍ دَارَ اَلْبَقَاءِ
نهج البلاغه : خطبه ها
روانشناسى اجتماعى مردم بصره
و من كلام له عليه‌السلام في ذم أهل البصرة بعد وقعة الجمل كُنْتُمْ جُنْدَ اَلْمَرْأَةِ
وَ أَتْبَاعَ اَلْبَهِيمَةِ
رَغَا فَأَجَبْتُمْ
وَ عُقِرَ فَهَرَبْتُمْ
أَخْلاَقُكُمْ دِقَاقٌ
وَ عَهْدُكُمْ شِقَاقٌ
وَ دِينُكُمْ نِفَاقٌ
وَ مَاؤُكُمْ زُعَاقٌ
وَ اَلْمُقِيمُ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ مُرْتَهَنٌ بِذَنْبِهِ
وَ اَلشَّاخِصُ عَنْكُمْ مُتَدَارَكٌ بِرَحْمَةٍ مِنْ رَبِّهِ
كَأَنِّي بِمَسْجِدِكُمْ كَجُؤْجُؤِ سَفِينَةٍ قَدْ بَعَثَ اَللَّهُ عَلَيْهَا اَلْعَذَابَ مِنْ فَوْقِهَا وَ مِنْ تَحْتِهَا وَ غَرِقَ مَنْ فِي ضِمْنِهَا
و في رواية وَ اَيْمُ اَللَّهِ لَتَغْرَقَنَّ بَلْدَتُكُمْ حَتَّى كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى مَسْجِدِهَا كَجُؤْجُؤِ سَفِينَةٍ أَوْ نَعَامَةٍ جَاثِمَةٍ
و في رواية كَجُؤْجُؤِ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ بَحْرٍ
و في رواية أخرى بِلاَدُكُمْ أَنْتَنُ بِلاَدِ اَللَّهِ تُرْبَةً
أَقْرَبُهَا مِنَ اَلْمَاءِ وَ أَبْعَدُهَا مِنَ اَلسَّمَاءِ
وَ بِهَا تِسْعَةُ أَعْشَارِ اَلشَّرِّ
اَلْمُحْتَبَسُ فِيهَا بِذَنْبِهِ
وَ اَلْخَارِجُ بِعَفْوِ اَللَّهِ
كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَى قَرْيَتِكُمْ هَذِهِ قَدْ طَبَّقَهَا اَلْمَاءُ
حَتَّى مَا يُرَى مِنْهَا إِلاَّ شُرَفُ اَلْمَسْجِدِ كَأَنَّهُ جُؤْجُؤُ طَيْرٍ فِي لُجَّةِ بَحْرٍ
نهج البلاغه : خطبه ها
خبر از سلطه معاویه
و من كلام له عليه‌السلام في صفة رجل مذموم ثم في فضله هو عليه‌السلام
أَمَّا إِنَّهُ سَيَظْهَرُ عَلَيْكُمْ بَعْدِي رَجُلٌ رَحْبُ اَلْبُلْعُومِ
مُنْدَحِقُ اَلْبَطْنِ
يَأْكُلُ مَا يَجِدُ
وَ يَطْلُبُ مَا لاَ يَجِدُ
فَاقْتُلُوهُ
وَ لَنْ تَقْتُلُوهُ
أَلاَ وَ إِنَّهُ سَيَأْمُرُكُمْ بِسَبِّي وَ اَلْبَرَاءَةِ مِنِّي
فَأَمَّا اَلسَّبُّ فَسُبُّونِي
فَإِنَّهُ لِي زَكَاةٌ
وَ لَكُمْ نَجَاةٌ
وَ أَمَّا اَلْبَرَاءَةُ فَلاَ تَتَبَرَّءُوا مِنِّي
فَإِنِّي وُلِدْتُ عَلَى اَلْفِطْرَةِ
وَ سَبَقْتُ إِلَى اَلْإِيمَانِ وَ اَلْهِجْرَةِ
نهج البلاغه : خطبه ها
افشاگری درباره شخصیت مروان بن حكم
و من كلام له عليه‌السلام قاله لمروان بن الحكم بالبصرة
قَالُوا أُخِذَ مَرْوَانُ بْنُ اَلْحَكَمِ أَسِيراً يَوْمَ اَلْجَمَلِ
فَاسْتَشْفَعَ اَلْحَسَنَ وَ اَلْحُسَيْنَ عليهماالسلام إِلَى أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ عليه‌السلام
فَكَلَّمَاهُ فِيهِ
فَخَلَّى سَبِيلَهُ
فَقَالاَ لَهُ يُبَايِعُكَ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ عليه‌السلام
أَ وَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ
لاَ حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ
إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ
لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسُبَّتِهِ
أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ اَلْكَلْبِ أَنْفَهُ
وَ هُوَ أَبُو اَلْأَكْبُشِ اَلْأَرْبَعَةِ
وَ سَتَلْقَى اَلْأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً أَحْمَرَ
نهج البلاغه : خطبه ها
الگوى انسان كامل
و من خطبة له عليه‌السلام و هي في بيان صفات المتقين
و صفات الفساق
و التنبيه إلى مكان العترة الطيبة
و الظن الخاطئ لبعض الناس
عِبَادَ اَللَّهِ
إِنَّ مِنْ أَحَبِّ عِبَادِ اَللَّهِ إِلَيْهِ عَبْداً أَعَانَهُ اَللَّهُ عَلَى نَفْسِهِ
فَاسْتَشْعَرَ اَلْحُزْنَ
وَ تَجَلْبَبَ اَلْخَوْفَ
فَزَهَرَ مِصْبَاحُ اَلْهُدَى فِي قَلْبِهِ
وَ أَعَدَّ اَلْقِرَى لِيَوْمِهِ اَلنَّازِلِ بِهِ فَقَرَّبَ عَلَى نَفْسِهِ اَلْبَعِيدَ
وَ هَوَّنَ اَلشَّدِيدَ
نَظَرَ فَأَبْصَرَ
وَ ذَكَرَ فَاسْتَكْثَرَ
وَ اِرْتَوَى مِنْ عَذْبٍ فُرَاتٍ سُهِّلَتْ لَهُ مَوَارِدُهُ
فَشَرِبَ نَهَلاً
وَ سَلَكَ سَبِيلاً جَدَداً
قَدْ خَلَعَ سَرَابِيلَ اَلشَّهَوَاتِ
وَ تَخَلَّى مِنَ اَلْهُمُومِ إِلاَّ هَمّاً وَاحِداً اِنْفَرَدَ بِهِ
فَخَرَجَ مِنْ صِفَةِ اَلْعَمَى
وَ مُشَارَكَةِ أَهْلِ اَلْهَوَى
وَ صَارَ مِنْ مَفَاتِيحِ أَبْوَابِ اَلْهُدَى
وَ مَغَالِيقِ أَبْوَابِ اَلرَّدَى
قَدْ أَبْصَرَ طَرِيقَهُ
وَ سَلَكَ سَبِيلَهُ
وَ عَرَفَ مَنَارَهُ
وَ قَطَعَ غِمَارَهُ
وَ اِسْتَمْسَكَ مِنَ اَلْعُرَى بِأَوْثَقِهَا
وَ مِنَ اَلْحِبَالِ بِأَمْتَنِهَا
فَهُوَ مِنَ اَلْيَقِينِ عَلَى مِثْلِ ضَوْءِ اَلشَّمْسِ
قَدْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلَّهِ سُبْحَانَهُ فِي أَرْفَعِ اَلْأُمُورِ
مِنْ إِصْدَارِ كُلِّ وَارِدٍ عَلَيْهِ
وَ تَصْيِيرِ كُلِّ فَرْعٍ إِلَى أَصْلِهِ
مِصْبَاحُ ظُلُمَاتٍ
كَشَّافُ عَشَوَاتٍ
مِفْتَاحُ مُبْهَمَاتٍ
دَفَّاعُ مُعْضِلاَتٍ
دَلِيلُ فَلَوَاتٍ
يَقُولُ فَيُفْهِمُ
وَ يَسْكُتُ فَيَسْلَمُ
قَدْ أَخْلَصَ لِلَّهِ فَاسْتَخْلَصَهُ
فَهُوَ مِنْ مَعَادِنِ دِينِهِ
وَ أَوْتَادِ أَرْضِهِ
قَدْ أَلْزَمَ نَفْسَهُ اَلْعَدْلَ
فَكَانَ أَوَّلَ عَدْلِهِ نَفْيُ اَلْهَوَى عَنْ نَفْسِهِ
يَصِفُ اَلْحَقَّ وَ يَعْمَلُ بِهِ
لاَ يَدَعُ لِلْخَيْرِ غَايَةً إِلاَّ أَمَّهَا
وَ لاَ مَظِنَّةً إِلاَّ قَصَدَهَا
قَدْ أَمْكَنَ اَلْكِتَابَ مِنْ زِمَامِهِ
فَهُوَ قَائِدُهُ وَ إِمَامُهُ
يَحُلُّ حَيْثُ حَلَّ ثَقَلُهُ
وَ يَنْزِلُ حَيْثُ كَانَ مَنْزِلُهُ
صفات الفساق
وَ آخَرُ قَدْ تَسَمَّى عَالِماً وَ لَيْسَ بِهِ
فَاقْتَبَسَ جَهَائِلَ مِنْ جُهَّالٍ
وَ أَضَالِيلَ مِنْ ضُلاَّلٍ
وَ نَصَبَ لِلنَّاسِ أَشْرَاكاً مِنْ حَبَائِلِ غُرُورٍ
وَ قَوْلِ زُورٍ
قَدْ حَمَلَ اَلْكِتَابَ عَلَى آرَائِهِ
وَ عَطَفَ اَلْحَقَّ عَلَى أَهْوَائِهِ
يُؤْمِنُ اَلنَّاسَ مِنَ اَلْعَظَائِمِ
وَ يُهَوِّنُ كَبِيرَ اَلْجَرَائِمِ
يَقُولُ أَقِفُ عِنْدَ اَلشُّبُهَاتِ وَ فِيهَا وَقَعَ
وَ يَقُولُ أَعْتَزِلُ اَلْبِدَعَ وَ بَيْنَهَا اِضْطَجَعَ
فَالصُّورَةُ صُورَةُ إِنْسَانٍ
وَ اَلْقَلْبُ قَلْبُ حَيَوَانٍ
لاَ يَعْرِفُ بَابَ اَلْهُدَى فَيَتَّبِعَهُ
وَ لاَ بَابَ اَلْعَمَى فَيَصُدَّ عَنْهُ
وَ ذَلِكَ مَيِّتُ اَلْأَحْيَاءِ
عترة النبي
فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ
وَ أَنَّى تُؤْفَكُونَ
وَ اَلْأَعْلاَمُ قَائِمَةٌ
وَ اَلْآيَاتُ وَاضِحَةٌ
وَ اَلْمَنَارُ مَنْصُوبَةٌ
فَأَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ
وَ كَيْفَ تَعْمَهُونَ
وَ بَيْنَكُمْ عِتْرَةُ نَبِيِّكُمْ
وَ هُمْ أَزِمَّةُ اَلْحَقِّ
وَ أَعْلاَمُ اَلدِّينِ
وَ أَلْسِنَةُ اَلصِّدْقِ
فَأَنْزِلُوهُمْ بِأَحْسَنِ مَنَازِلِ اَلْقُرْآنِ
وَ رِدُوهُمْ وُرُودَ اَلْهِيمِ اَلْعِطَاشِ
أَيُّهَا اَلنَّاسُ
خُذُوهَا عَنْ خَاتَمِ اَلنَّبِيِّينَ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم
إِنَّهُ يَمُوتُ مَنْ مَاتَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِمَيِّتٍ
وَ يَبْلَى مَنْ بَلِيَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِبَالٍ
فَلاَ تَقُولُوا بِمَا لاَ تَعْرِفُونَ
فَإِنَّ أَكْثَرَ اَلْحَقِّ فِيمَا تُنْكِرُونَ
وَ اِعْذِرُوا مَنْ لاَ حُجَّةَ لَكُمْ عَلَيْهِ وَ هُوَ أَنَا
أَ لَمْ أَعْمَلْ فِيكُمْ بِالثَّقَلِ اَلْأَكْبَرِ
وَ أَتْرُكْ فِيكُمُ اَلثَّقَلَ اَلْأَصْغَرَ
قَدْ رَكَزْتُ فِيكُمْ رَايَةَ اَلْإِيمَانِ
وَ وَقَفْتُكُمْ عَلَى حُدُودِ اَلْحَلاَلِ وَ اَلْحَرَامِ
وَ أَلْبَسْتُكُمُ اَلْعَافِيَةَ مِنْ عَدْلِي
وَ فَرَشْتُكُمُ اَلْمَعْرُوفَ مِنْ قَوْلِي وَ فِعْلِي
وَ أَرَيْتُكُمْ كَرَائِمَ اَلْأَخْلاَقِ مِنْ نَفْسِي
فَلاَ تَسْتَعْمِلُوا اَلرَّأْيَ فِيمَا لاَ يُدْرِكُ قَعْرَهُ اَلْبَصَرُ
وَ لاَ تَتَغَلْغَلُ إِلَيْهِ اَلْفِكَرُ
ظن خاطئ
و منها حَتَّى يَظُنَّ اَلظَّانُّ أَنَّ اَلدُّنْيَا مَعْقُولَةٌ عَلَى بَنِي أُمَيَّةَ
تَمْنَحُهُمْ دَرَّهَا
وَ تُورِدُهُمْ صَفْوَهَا
وَ لاَ يُرْفَعُ عَنْ هَذِهِ اَلْأُمَّةِ سَوْطُهَا وَ لاَ سَيْفُهَا
وَ كَذَبَ اَلظَّانُّ لِذَلِكَ
بَلْ هِيَ مَجَّةٌ مِنْ لَذِيذِ اَلْعَيْشِ يَتَطَعَّمُونَهَا بُرْهَةً
ثُمَّ يَلْفِظُونَهَا جُمْلَةً