عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۲ - در بیان آنکه اولیا را سه حالت است. یکی آنست که حالت بدست او نیست گاه گاه بنا خواست او بر او فرود آید باز بنا خواست او برود این مقام ضعیف است. و یکی آنست که حالت بدست اوست هرگاه که خواهد چون بخواندش بیاید مثل بازی که مطیع باز دار باشد، این مقام میانه است و یکی دیگر آنست که شخص عین آن حالت شود، این مقام تمام است و چنین کس قطب باشد
اولیا را مقام هست سه حال
در طریق خدای بی ز زوال
حالتی هست کان بود طاری
از عنایات و رحمت باری
نبود حاکم او بر آن حالت
پیش آن حالت است چون آلت
حالت او را برد چو که را ب اد
گاه غمناک داردش گه شاد
حالتی دیگر است ازین بهتر
که بر آن حاکم است آن سرور
هر زمانی که خواندش آید
نه دهد انتظار و نی پ اید
همچو باز مطیع آن حالت
شود این را بعکس آن آلت
حالتی دیگر است برتر از این
که بود آن ورای چرخ و زمین
که شود شخص عین آن حالت
می نگردد جدا از آن راحت
همچو مسی که زرشد از اکسیر
نپذیرد بهیچگون تغییر
قطب را باشد این مقام بلند
نرسد فهم این بدانشمند
میکنم فاش هر دمی اسرار
از مقامات و منزل احرار
تا که خود را ز نی برین سه محک
هیچ اندر دلت نماند شک
هر کدامی ازین سه ای دانا
اولی اوسطی و یا اعلی
وان کزین هر سه حالت است برون
نکنش یاد کوست ناقص و دون
نبود آدمی بود حیوان
گر چه باشد بصورت انسان
باز هم این بدان کز آن سه نفر
ایمن است آخرین ز رنج و خطر
غالب آنست کان میانه رهد
چونکه حالت مطیع اوست جهد
نادر افتد که این چنین کس را
سر برد تیغ تیز مرگ و فنا
مخلص است او از آن خطر دارد
در سفر چونکه سیم و زر دارد
ممکن است این که رهزنان بلا
بزنند و برند از او کالا
اولین را که حالتش گه گاه
آید آنگه شود از آن آگاه
حالت او را مطیع و رام نشد
هیچ با وی چنانکه خواست نبد
ناگهان میشدی بوی مقرون
هم بنا کام از او شدی بیرون
خطر او بود دو صد چندان
نادرا یابد او ز خوف امان
زانکه گر آخرین نفس گه موت
حالتش ناید آن شود زو فوت
چونکه حاکم نبد بر آن حالت
کی شود سوی او روان حالت
گر بیاید در آن نفس نیکوست
ور نیاید بدانکه وای بر اوست
آخرین کوست قطب بیهمتا
ایمن است و بزرگ در دو سرا
زانکه گشته است عین آن حالت
کی ز راحت جدا شود راحت
دویئی نیست اندر او که رود
هر یکی سوی اصل خویش شود
نیست جسمی که آن شود مقسوم
نیست علمی که گردد آن معلوم
علم و حلم اند هر دو اوصافش
او چو عنقا و عشق حق قافش
همه اشیا از او برند عطا
ز آسمان و زمین و عرش علا
بدهد او عطا و نستاند
بی ز استاد علمها داند
علم و حلم و هزار وصف دگر
همه از وی چو روشنی از خور
ذات او اصل و فرعها اوصاف
همه از نیک و بد ز درد و زصاف
همه را او بدوزد و بدرد
دو جهان را بیک جوی نخرد
اولیا را خرد که خاصان اند
باقیان را هلد چو بیجان اند
آنکه حق شان خرید باقی اند
وانکه حقشان فروخت عا ق ی اند
چون نگشتی چنین ز جهل گزاف
از چه رو میزنی ز فقر تو لاف
صد هزارش چنین صفت بیش است
تو پ سی در حجاب و او پ یش است
هرکسی گرد نیک و بد گردد
دائماً قطب گرد خود گردد
همه جویان او و او خود را
همه با یار جفت او عذرا
همه عالم بر او شده عاشق
بر جمال خود او بده عاشق
هر کس از فعل نیک نیک شود
بدی قطب به ز نیک بود
چون بر آهن کنند نقش نکو
گرچه بی نقش بدبهاش ت س و
آورد بهر نقش یک دینار
گر کنندش مزاد در بازار
قیمت او را ز نقش شد نه زخود
چون رود نقش از او بماند رد
همچو آن آهن است گوهر بد
علم او عاریه است نیست ز خود
حالت مرگ از آن شود خالی
همچو از ملک زیور مالی
بخلاف آنکه زر بود ذاتش
باشد از خود جیوش ورا یاتش
نبود قیمتش ز نقش و نگار
نشود گه عزیزو گاهی خوار
گر کنندش صلیب یا محراب
نشود رد ز گردش اسباب
هر دو را نرخشان بود یکسان
زر نگردد ز نقش بد ارزان
غیر عارف چو معرفت گوید
او در آن دم خدای را جوید
شنو آن را از او که سود بری
زانکه صد نفع از شنود بری
ور بگوید حکایت دنیا
یا ز شکر و شکایت دنیا
مشنو آن را از او که گمراه است
زانکه غافل ز ذات اللّه است
مار ویار است اندر او مضمر
یک سقر جوید و یکی کوثر
مار در وی نموذج سقر است
یار در وی کشندۀ شرر است
لیک آنکس که قطب دوران است
نیک و بد زو بدان که یکسان است
هزل او همچو جد بود نافع
باشد از پستی جهان رافع
همچو توحید کفر او بردت
در جهانی کزان رسد خردت
از شکر گر کسی کند صد چیز
نقش گرگ و شغال و مردم نیز
شکل شیر و پلنگ و کژدم و مار
گونه گون بیشمار از این بسیار
پیش عاقل بود همه مطلوب
نکند نقش ها ورا محجوب
ننگرد عاقلی بنقش بدش
همچو شکر بجان ودل خوردش
هر مریدی که شد ز شیخ آگاه
بیند افعال شیخ را ز اله
حرکاتش کند ورا زنده
هرچه یند شود ز جان بنده
چونکه شد حالت مریض چنین
بیشک او رستم است در ره دین
وانکه با شیخ یار غار است او
در ره عشق شهسوار است او
تو مریدش مبین مرادش بین
تو غلامش مبین قبادش بین
باشد از روی نقش و نام مرید
بود از روی جان چو شیخ فرید
همه را بین ز حق که گردی چست
تو ز حق غافلی از آنی سست
هرکه گردد ز سر حق آگاه
دو جهان را شود ز خوف پناه
عارف الحق معدن الاسرار
مثل الشمس منبع الانوار
ه ائم فیه عقل اهل الارض
جسمه فی القلوب روح محض
هو فی الخلق دائماً حنان
لیس فی قلبه سوی المنان
مظهر الحق جسمه الطاهر
کل من لایحبه کافر
هو فی الخلق رحمة امان
حبه فی الجنان ال ف جنان
درگذر زین سخن بخور باده
چون گل از خس خویش شو ساده
نقشها را بشو ز تختۀ جان
شو چو خورشید ساده نورافشان
بگذر از نقش ها اگر جانی
نقد معنی بجو چو زان کانی
صور و نقش ها بود چون شب
صبح باشد جمال حضرت رب
چون شود آفتاب جان طالع
از سوی آسمان دل لامع
همه کردند لاچو یخ از خور
غنچه ها از زمین بر آرد سر
همه گویند بی زبان که خدا
گفت با یخ بر و بغنچه بیا
گشت یخ نیست تا شما آئید
این جهان را ز نو بیارائید
نشد آن نیست با شما آمد
درد هر برگ را دوا آمد
گر نخوردی نبات خاکی آب
شجر پیرکی شدی کش وشباب
می نماند فنا و نیست فنا
بنگر در فنا هزار بقا
نی که برف و ب خت فنا بنمود
بین که چون شد انار و سیب ومرود
نبود از چ م ین دگر بدتر
چون ببستان رود نکو بنگر
میشود قوت گل و نسرین
میهلد کفر و میرود در دین
شوخمش خویش را بحق بسپار
دست و پائی مزن بوی بگذار
بهر آنت که ساخت خواهد کرد
هیچ سودی ندارد این غم ودرد
غم تو بیهده است حاکم اوست
گذر از پرده ها ببین رخ دوست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۴ - در بیان آنکه هر نبی و ولی بر همه معجزات و کرامات قادر بود. اگرچه هر یکی معجزه و کرامتی ظاهر کرد، الا بر تمامت قادر بود. بحسب اقتضای هر دوری چیزی نمود یکی شق قمر کرد و یکی مرده زنده کرد و همچنین الی مالانهایه. چنانکه طبیب هر رنجوری را دوائی دیگر کند لایق رنجش نه از آن است که همان مقدار میداند اما در آن محل آن میباید، نظیر این بسیار است. چون اولیاء و انبیاء علیهم السلام مظهر و آلت حق‌اند هرچه آلت کند در حقیقت صانع کرده باشد همچنانکه قلم در دست نویسنده مختار نیست اختیار در دست کاتب است پس چون از صورت ایشان معجزه‌ها و کرامتها را حق تعالی مینماید چون توان گفتن که حق بر بعضی قادر نیست این سخن و این اندیشه فی الحقیقه کفر باشد.
هر ولی جملۀ کرامت داشت
گرچه هر یک یکی دوزان افراشت
آن یکی از ضمیر خلقان گفت
آن یک از روشنی هر جان گفت
آن یکی نور داد ایمان را
آن یکی شرح کرد جانان را
آن یکی از کلام مستی داد
آن یکی کم زنی و پستی داد
آن یکی بر هوا نهاد قدم
آن یکی زد بر آب نقش و رقم
آن یک از سنگ چشمه کرد روان
آن یک از نار گلشن و ریحان
هر یکی را هزار چندان بود
اندکی بهر خلق گرچه نمود
وانبیای گزیده تا آدم
مثل موسی و عیسی مریم
معجز هر یکی دگرگون بود
هر یکی سوی حق رهی بنمود
آن یکی مرده زنده کرد بدم
وان یک از چوب اژدهای دژم
زان یکی نار تیز شد گل تر
زان یکی شد دو نیمه قرص قمر
از یکی کوه ناقه ‌ ای زائید
مدتی پیش منکران پائید
آن یکی آب از زمین جوشید
وز یکی کوه و دشت بخروشید
از یکی شد چو موم آهن سخت
وز یکی شد هزار بخت چو تخت
هر یکی بود بر همه قادر
گرچه جمله ز یک نشد ظاهر
همچو نقاش چست پر هنری
کو کند شکل مرغ یا شجری
نیست کو غیر آن نمیداند
جملۀ نقش را همیداند
یا که خیاط یک قبائی دوخت
نتوان گف کو جز آن ناموخت
یا که عالم ز دانش و تقوی
چون دهد بهر سائلی فتوی
هیچ گویند کو همان داند
یا از این بیش گفت نتواند
یا طبیبی دهد یکی دارو
ا رود خلط و صاف گردد رو
کس نگوید که علمش آن قدر است
وز بجز آن علاج بیخبر است
نی که یک آب میکند صد کار
در بساتین و روضه و گلزار
گاه از او آسیاب در کار است
گاه از او باغ و کشت پربار است
بمحلی رسد کند کاری
لایق آن محل دهد باری
هست این را مثال بی عدو حد
در گذر زین عدد گرو باحد
قدرت از حق بود نه از اجسام
زانکه معنی حق است و باقی نام
انبیا آلت اند و حق بر کار
همه بی اختیار و او مختار
آب اگرچه شود زلوله روان
نبود اصل آب لوله بدان
اصل آن آب باشد از دریا
گرچه از لوله ها شود پیدا
تن چو لوله است و قدرت حق آب
در مسبب نگر گذر ز اسباب
اولیا مظهر حق اند نه حق
حق از ایشان دهد بخلق سبق
مظهر باد برگ و شاخ تراست
کس نگوید که باد در شجر است
کرۀ باد از نظر دور است
اصل و فرع وی از شجر دور است
چون رسد باد گردد او آلت
همچو صوفی کند بسر حالت
همه بینند در سرش آن باد
همه دانند کز درخت نزاد
لیک اگر شاخ تر نجنبیدی
باد را چشم کس کجا دیدی
روی را گر کنی بهر طرفی
زیر و بالا و سوی هر غرفی
نقش خود را عیان کجا بینی
از جمالت نشان کجا بینی
مگر آئینه ‌ ای بدست آید
تا در آن نقش روت بنماید
همچنان روی باداز که ودشت
ننماید مگر ز شاخ و ز کشت
زانکه جنبان شوند چون آید
همه بیجان شوند چون آید
آینۀ باد شاخ تر باشد
لیک شاخی که بر شجر باشد
قدرت و معجزات از حق خاست
که بود عجز آن طرف که خداست
پس بود جمله معجز از یک ذات
ذات را گیر و در گذر ز صفات
میتوان گفتش این بدان تقدیر
که کنی فهم از من این تقریر
هر نبی معجزات آن همه داشت
گرچه هر یک دو سه از آن افراشت
هر یکی آن قدر نبد که نمود
هر یکی صد هزار چندان بود
بهر امت رسید معجزه ای
برد از هر نبی امم مزه ‌ ای
هر نبی وفق حال امت خود
کرد انعامها ز نعمت خود
اولیا را همه چنین میدان
همه هستند از خدا گویان
همه از خود تهی و از حق پ ر
در صدف گشته قطره هاشان در
همه را آن کرامت و داد است
همه را آن علوم و ارشاد است
گذر از نام و جمله را یک بین
چون بحق قایم اند جمله یقین
نطقشان از خدا بود نه ز خود
شده فارغ همه ز نیک و ز بد
این بدو نیک ضد همدگرند
کی در اضداد اهل دل نگرند
ضد و ندرا نباشد آنجا جا
هست دل از ورای خوف و رجا
آن طرف وحدت است بی اعداد
ره ندارد در آن سرا اضداد
فعل و قول همه بود از حق
دمبدمشان دهد خدای سبق
غیر ایشان سخن ز خود گویند
گرچه از علم و از خرد گویند
علم بر جانشان شده است روان
حظ ندارند هیچ از آن ایشان
بر همه آن علوم عاریه است
همچو در چوب کاب جاریه است
عاقبت علمها باصل روند
صاف چون رفت درد محض شوند
چون نگشتی تو عین علم اکنون
کی شوی واقف از علوم درون
بیخبر چون جماد مانی تو
گر سوی بیسوئی نرانی تو
آن جهان از تو چون نهان باشد
علم تو بهر این جهان باشد
گوش و هوشت بود سوی دنیا
بیخبر باشی از سر عقبی
آن فواید بتن رسد نه بجان
باشد آن علم بهر این ابدان


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۵ - در بیان آنکه همچنانکه تن آب و گل طبیبان دارد، جان ودل را نیز هم طبیبان هستند و ایشان انبیاء و اولیاء‌اند اطباء میگویند که این بخور و آن مخور تا جسم بی رنج باشد و قوت گیرد و انبیاء و اولیاء میگویند که این بکن و آن مکن تا جان صفا یابد و فربه شود از این رو میفرماید مصطفی علیه السلام العلم علمان علم الابدان و علم الادیان
خلق را دردو چیز فایده است
تن و جان را از آن دو مائده است
علم ابدان و علم ادیان است
ملهم هردو علم دیان است
علم دینی شفای ارواح است
علم طبی علاج اشباح است
انبیا و اولیا حبیبان اند
کاندر اصلاح دین و ایمان اند
علم ایشان علاج جان ودل است
علم طب در دوای آب و گل است
نی که هر رنج را علاج دگر
هست و هر جسم را مزاج دگر
رنجها را علاج گوناگون
در کتب شرح کرد افلاطون
لایق هر مزاج دارو ساخت
چونکه اسباب رنج را بشناخت
این طبیبان از آن آب و گل اند
وان حبیبان از آن جان و دل اند
گویدت این طبیب دوغ مخور
تا که بلغم نگردد افزون تر
گویدت آن بیا دروغ مگو
رو قناعت گزین حرام مجو
تا ز خلط گناه گردی پ اک
تا روی چون فرشته بر افلاک
گویدت این بنوش بادۀ ناب
گه پیری که تا شوی کش و شاب
گویدت آن که آب کم خور و نان
تا بکاهد تن و فزاید جان
این بگوید بخور تو داروی کار
تا رود از گل تو خلط چو خار
آن بگوید گذر ز خشم و ز کین
تا که برها دهد نهالۀ دین
این بگوید بخور غذای لطیف
بحذر باش از طعام کثیف
تا که رویت چو گل شود خندان
چون مه چارده شوی تابان
آن بگوید که در نماز افزا
کبر را کم کن و نیاز افزا
تا رهی زین جهان چون سجین
بر شوی چون ملک بعلیین
این بگوید لباس نرم بپوش
چرب و شیرین خوش است از آن خورونوش
تا شوی فربه و ز ضعف رهی
رنج بر جسم خویش از چه نهی
گوید آن روز و شب مجاهده کن
بعد از آن روی حق مشاهده کن
گوید این عیش کن بنقد امروز
ک ا م ران و زنار صبر مسوز
گوید آن رنج کش که گنج بری
سر فدا کن که بیسری است سری
فرق بیحد شناس از این تا آن
تن نپرورد هر که دارد جان
رمز موتوا شنو ز قول رسول
تا نمیری کجا شوی مقبول
نشود حاصل آن بقیل و بقال
جوی آن را ز جوع و ترک منال
صوفئی آن بود که ذوق و فرح
سر زند ز اندرون بگاه ترح


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۴ - مثل آوردن حکایت مرد خفته را که دهانش باز مانده بود ماری در دهانش رفت سواری عاقل آن را بدید، گفت اگر این مرد را از حال آگاه کنم از ترس زهره‌اش بدرد به از این نیست که بالزام و زخم چوب او را از این میوه‌های کوه درخورد دهم و زیر و بالایش بسیار بدوانم باشد که قی کند و مار با آن قی از شکم او بدر آید، همچنان کرد. اولیاء نیز اگر از زشتی نفس بخلق خبر دهند زهره‌شان بدرد و از اطاعت و کوشش بمانند لیکن ایشان را بطریق بر عملی دارند که عاقبت از نفس برهند
خفتۀ را شنو که در صحرا
باز بودش دهان بسوی هوا
رفت اندر دهان او یک مار
خفته از خواب خود نشد بیدار
شهسواری ز دور آن را دید
چه کند چاره اش بیندیشید
گفت اگر آگهش کنم از حال
زهرۀ او بدرد اندر حال
برنیاید ز دست او کاری
اوفتد بیخبر چو دیواری
هوش و فهمش رود شود لاشی
بل نماند اثر ز هسی وی
آن به آید کز او کنم پنهان
تا شود مار از او جدا آسان
رای آن دید کش بضرب و شکوه
بخوراند بسی ز میوۀ کوه
بدواند چهار سوی او را
هم خوراند ز آب جوی او را
تا از آن حالتش بیاید قی
مار باقی برون شود ازوی
گرز را بر کشید و سویش تاخت
خفته را سو بسو بگرز انداخت
خفته بیدار گشت گفت ای وای
همچو گویم چه میبری از جای
زخمها میزنی بپشت و برم
گشت پر زخم از تو پا و سرم
من چه کردم ترا چه کین است این
نی چو تو مؤمنم چه دین است این
سخت بیرحمتی چه مردی تو
بی گنه خون من بخوردی تو
نیک دوری ز شفقت و ایمان
هست جانت ولی نداری جان
همچو گرگ درنده ای ملعون
نکنی فرق از عزیز و ز دون
گفت او را سوار هر زه ملا
آنچه میگویمت بگیر هلا
بخور این میوه ‌ های که را زود
هم از آلو و سیب و از امرود
میزدش گرزها که پرخور ازین
گر بود ترش و گر بود شیرین
می نهشتش که آید او بقرار
چون خورانید میوۀ بسیار
بعد از آن میزدش که زود برو
زیر و بالا مثال پیک بدو
هیچ نگذاشتش که آساید
از چنان بیخودی بخود آید
میزدش گرز بی محابا او
گاه بر پشت و گاه بر پهلو
چونکه بیحد دوید آن طالب
شد ز ناگاه قی بر او غالب
مار با میوه های خورده از او
بدر آمد روانه شد هر سو
مار را چون بدید آن غافل
جهل از او رفت شد قوی عاقل
روی کرد او بدان سوار و بگفت
شکر حق را که با تو گشتم جفت
ورنه گر تو نمیبدی این مار
خواست کردن مرا هلاک و فکار
تو خدائی مجب و یا که رسول
که بعلیا ببردیم ز سفول
پدر و مادرم نکرد این را
تو نمودی بمن ره دین را
هست دنیای دون برم فانی
داد آن هر دو بود حیوانی
مار نفس است در درون شما
شیخ آن را اگر کند پیدا
زهرتان درد از مهابت آن
نیست گردید از صلابت آن
شرح زشتی نفس اگر بزبان
آورد در شما نماند جان
سرو پا گم کنید از هیبت
عقل و روح از شما کند غیبت
نتوانید هیچ راه برید
نتوانید سوی چرخ پرید
جهت مصلحت کند پنهان
شیخ آن را وناورد بزبان
تا نگردید کل ز خود نومید
تا چو مه پر شوید از آن خورشید
نفستان را کشد بحکمت او
تا رهید از چنین عظیم عدو
نفس ناراست شیخ نور خدا
میرد از نور نار ای جویا


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۶ - در بیان مرید شدن سید برهان الدین محقق ترمدی رضی اللّه عنه حضرت مولانا ابهاء الدین و الحق ولد را عظم اللّه ذکره در بلخ و دیدن مفتیان بلخ پیغامبر را علیه السلام در خواب که در خیمۀ بزرگ نشسته بود و بهاء الدین ولد را استقبال کرد و با کرام و اعزاز از تمام بالای خود نشانید و بمفتیان فرمود که بعد از این او را سلطان العلماء خوانند و آمدن مفتیان بامداد باتفاق تا آن عجایب را که در یک شب دیده بودند عرضه کنند که دوش چنین دیدیم پیش از آنکه بسخن آیند حضرتش جمله را بعین آن صورت که ایشان دیده بودند بعلامات تمام بیان فرمود، بیهوشی و حیرت آن جماعت یکی در هزار شد و پیوسته ضمایر خلایق گفتی و بر سر آن فایده‌های دیگر فرمودی که سر سر ایشان بود و از آن خبر نداشتند.
در جوانی ببلخ چون آمد
خواست کان جایگاه آرامد
جد ما را چو دید آن طالب
که برو بود عشق حق غالب
لقبش بد بهاء دین ولد
عاشقانش گذشته از عد و حد
جمله اجداد او شیوخ کبار
همه در علم و در عمل مختار
اصل او را نسب ابوبکری
زان چو صدیق داشت او صدری
مثل او کس نبود در فتوی
از فرشته گذشته در تقوی
همچو او در جهان نبد عالم
بنده اش بود عادل و ظالم
بود اندر همه فنون استاد
حق بوی علم را تمامت داد
بوحنیفه اگر بدی زنده
بر در او ز جان شدی بنده
فخر رازی و صد چو بوسینا
چه زدندی بپیش آن بینا
همه چون طفلکان نوآموز
آمدندی بخدمتش هر روز
خوانده سلطان عالمان او را
مصطفی قطب انبیای خدا
مفتیان بزرگ اندر خواب
دیده یک خیمۀ کشیده طناب
مصطفی اندرون خیمه بناز
زده تکیه بصد هزار اعزاز
ناگهانی بهاء دین ولد
از در خیمه اندرون آمد
مصطفی چونکه دید جست از جا
پیش رفت و گرفت دستش را
برد پهلوی خویش بنشاندش
زان ملاقات گشت بیحد خوش
گفت از آن پس بمفتیان این را
که از امروز این شه دین را
جمله سلطان عا لمان گوئید
در رکابش بجان و دل پوئید
بامدادان باتفاق همه
از سر صدق بی نفاق همه
ب ردرش آمدند تا گویند
سر آن خواب را از او جویند
پیش از آنکه کنند عرض او گفت
خوابشان را و سر نکرد نهفت
دادشان از مقام و حال نشان
همه را کرد او تمام بیان
جمله پیشش فغان بر آوردند
بی دف و نای شورها کردند
خیره گشتند در کرامت او
وز خبرهای باعلامت او
دائماً او ضمیر خلقان را
باز گفتی برای برهان را
تا بدانند کاهل ذوق و صفا
یافتند از خدای کار و کیا
نایبان گزین خلاق اند
هر یکی پادشاه آفاق اند
هرچه خواهند در دو کون شود
از بدو نیک جمله پیش رود
دیو را چون ملک کنند بدم
هم ملک را کنند دیو دژم
حاکم مطلق اند در عالم
لطف از ایشان رسیده بر عالم
همه از عکس نورشان روشن
خار دلها ز لطفشان گلشن
آفتاب حقایق اند همه
زندگی دقایق اند همه
همه گفتن برای اجسام است
زانکه هر جسم را جدا نام است
عدد موجها اگر شد صد
بحر را بنگر و گذر ز عدد
بس کنم زین سخن که رمز بس است
هر کرا اندرون خانه کس است
گشت سید مریدش از دل و جان
تا روان را کند ز شیخ روان
در مریدی رسید او بمراد
زانکه شیخش عطای بیحد داد
چشمهای ورا گشاد چو باز
تا سوی شاه خویش آید باز
بی نوا آمد و نواها یافت
رفت از وی کدر صفاها یافت
چشمۀ عشق از دلش جوشید
جان او بادۀ بقا نوشید
عین غمهاش ذوق و شادی شد
سوی عشقش چو شیخ هادی شد
خار هجرش ز وصل گلشن گشت
شب تارش چو روز روشن گشت
مس جانش ز نار عشق گداخت
گشت زر چون بکیمیا در ساخت
شهوت ناریش از او شد نور
گشت موسی وق ت در تن طور
نیست شد از خود و بحق پیوست
گشت روح و ز بند جسم برست
مرد پیش از اجل بدل شد حال
زنده گشت از جلیل جل جلال
عمر بشمرده را چو داد ستد
از خدا عمر باقی سرمد
همچو دانه که شد فنا در خاک
با دو صد برگ سر بزد چالاک
گوهرش جوش کرد و دریا شد
ترک پستی گزید و بالا شد
شد بر او تنگ این جهان فنا
رفت همچون ملائکه بسما
شد میسر ورا در آن رفتار
عالم وصل و ملکت دیدار
عاقبت قطب گشت در عالم
سجده گاه ملک شد و آدم
چون ز آدم گذشت در رتبت
لاجرم آدمش کند خدمت
هس نقره همیشه ساجد زر
همچنان زر کند سجود گهر
پایه پایه است نردبان جانا
پایۀ زیر ساجد بالا
چونکه کم طالب است افزون را
پس کند سجده برد اکسون را
ب یست جویان شده است پنجه را
خواجۀ میر سر نهد شه را
هر که از تو فزون بود شه تست
زانکه تو اختری و او مه تست
ظاهراً گر نئی ورا واجد
لیک هستیش باطناً ساجد
در حقیقت غلام اوئی ب و
گر بصورت ورا نجوئی تو
تو مرید وئی و بیخبری
طفل خردی و غافل از پدری
بنده ‌ ای وصف شه کجا گوید
شرح او را مگر خدا گوید
این ندارد کران از آن شه گو
ترک اختر کن و از آن مه گو


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۰ - در بیان آنکه منکر شیخ منکر شیخ نیست از او منکر است. و آنکه نزد شیخ نمیآید از رد شیخ است و آنکه از شیخ کرامتی نمی‌بیند نیست که شیخ را کرامت نیست، شیخ از سر تا پا همه کرامت است الا چون آن مرید را نمیخواهد خوبی و کرامت خود را از او پنهان میدارد. شیخ صفت خدا دارد که تخلقوا باخلاق اللّه حق تعالی خوب است خوب را دوست میدارد که ان اللّه جمیل یحب الجمال.
جلوه ‌ ها شیخ بر مرید کند
جلوه کی بر خس مرید کند
نکند جلوه بر نفوس لئیم
دوزخی را کجا دهند نعیم
خود چه گفتم مرید و شیخ یکی است
خر بود آن که در یکیش شکی است
میل جنسیت است در تحقیق
هیچ دیدی بگاو اسب رفیق
جنس را دان بعقل نی بزبان
خویش را از خیال وظن برهان
جنس گندم بود یقین گندم
مردمان ‌ اند جنس با مردم
هر کرا بیغرض همیجوئی
بیگمانی بدان که تو اوئی
عین اوئی وزو نئی تو جدا
همچو موجی درون آن دریا
این بیان و معانی بیحد
هست موروثم از بهای ولد
آنکه چون او نبود در عالم
آنکه بود او خلاصۀ آدم
عالمان از خورش چو ذره بدند
عارفان از یمش چو قطره بدند
همچو او در جهان نیامد کس
او هما بود و باقیان چو مگس
گرچه ارباب دل همایان اند
چونکه با او رسند درمانند
حال او را نکرد فهم کسی
گرچه هر شاه و قطب جست بسی
نبد آن خسروی که گنجد او
در بیان و زبان و شرح نکو
شاه شاهنشهان بدو افزون
از حد مدح و از ثنا بیرون
نتوان گفت مدح او بزبان
مدح نسبت بدوست قدح بدان
مدح دشنام اوست گردانی
بحر را قطره از خری خوانی
زانکه این جمله مدحها و ثنا
قطره ‌ ای باشد از چنان دریا
مدح شحنه اگر کنی شه را
بود آن مدح پیش شاه هجا
او مرا یار و من ورا یارم
در دو عالم وی است دلدارم
ذره ای زو بصد جهان ندهم
خاک پایش باسمان ندهم
خاص از اخوان چو زادم از مادر
لقب آن شهم نهاد پدر
چون کنم مدح او مپندار این
خویشتن را همی دهم تمکین
تو ز نام و لقب مرو از راه
که مرادم ازین بود آن شاه
امتان از محبت احمد
نی محمد کنند نام ولد
هم مرا والدم ز عشق پدر
کرد همنام آن شه سرور
بود از شهر بلخ ابا عن جد
در فضیلت نداشت عد و نه حد
علمای سرآمده بر او
بود همچون که پیش جوی سبو
ز آب علمش که بود بی پایان
همه را پر شد خم تن و جان
همه چون مور گرد خرمن او
همه محتاج علم و هر فن او
بود در هر فنی چو دریائی
در همه علم فرد و یکتائی
هیچ علمی نماند از او پنهان
بود استاد جمله استادان
علم کسبیش بوده است چنین
در علوم لدن نداشت قرین
اندران علم کاولیا دانند
بود هم مقتدا و بیمانند
هر مرید از عطاش قطب زمان
گشته و در گذشته از کیوان
اولیا مست جرعۀ جامش
شده خاص از لطافت عامش
سائلی کرد از او بصدق سئوال
کای خداوندگار و قطب رجال
چون بد احوال بایزید و جنید
از چه روگشتشان خلایق صید
شرح فرما بما که تا دانیم
چونکه جویای وصل مردانیم
خوش بخندید و گفت از سرناز
نیک مردم بدند و اهل نیاز
سرسری گفت و زان سخن بگذشت
هیچ از حالتی که داشت نگشت
تو ازین درنگر که پیش خدا
تا چسان قرب بود آن شه را
کانچنان اولیای کامل را
کز ازل داشتند کار و کیا
سرسری بی تغیری آسان
نیک مردان بدند گویدشان
زین قویتر بده است احوالش
هیچکس بو نبرد ز اجلالش
قال و حالش ز جمله برتر بود
در میان درر چو گوهر بود
همه اختر بدند و او خورشید
همه اسپه بدند و او جمشید
وز بزرگیش قصه ای بشنو
تا شود کهنۀ نهادت نو
رفت روزی بباغ سیر کنان
برزنی خوب دید چند جوان
گشته از عشق واله و حیران
همه اندر گداز و او نازان
زان گدازش چنان همیبالید
کاندر ارض و سما نمیگنجید
سخت او را خوش آمد آن حالت
گفت ای حق بحق اجلالت
چون ترا دارم و توئی کس من
زنده جانم بتو چو از جان تن
با چنان حالتی مرا بنواز
تا ببالم بصد هزار اعزاز
بر لب جوی این تمنا برد
پای جد در طلب قوی افشرد
در زمان اندر آب نوری سبز
کرد جلوه که تا شود او ک ب ز
نور میکاست و او همیبالید
بر لب جو نشسته و مید ید
نور بروی چو عاشقان حیران
او چو معشوق گشته جلوه کنان
عشق بازی ببین میان دو یار
نیست دو درگذر از این گفتار
عشق حق با خود است نی بکسی
چه زند پیش موج بحر خسی


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۰ - در بیان آنکه سر بنااهل نشاید گفتن که او را زیان دارد. زیرا هر سخن را سری است و هر سری را سری دیگر هر که سخن را داند و سر سخن را نداند ناچار کژ رود و باز سر پیش سر سر همچون سخن است، کسی که سر سر را نداند شنیدن سر زیانش دارد از این سبب موسی علیه السلام آن شخصی را که از حضرتش زبان و حوش و طیور التماس میکرد منع میفرمود و میگفت سلیمانی باید که از دانش زبان مرغان زیان نکند، در حق تو دانستن آن زهر قاتل است. باز وی لابه میکرد و موسی منع میفرمود تا سؤال و جواب از حد گذشت. آخرالامر گفت ای موسی اگر همه نباشد باری زبان خروس و سگ که در خانه و بردرند بیاموز تا محروم نروم. موسی زیان آنرا در آن آموختن مشاهده میفرمود، چندانکه منعش میکرد ممکن نمیشد و پند موسی را قبول نمیکرد، تا عاقبت آندو زبانرا بوی
گرچه این نوع نکته ‌ ها خوب است
نزد دانا عظیم مرغوب است
از چنین قصه غصه بستاند
هر که او سر کار را داند
همه را زین رسد فواید خوب
همه را این برد سوی مطلوب
مرغ جان را دهد هزاران پ ر
تا پ رد از فرشته بالاتر
وان که نادان بود از آن درگاه
افتد از کوری خود اندر چاه
پ س مکن هیچ نزد نادانان
سر دل را عیان بیند ز ی ان
راز دل را مگو بهر بیجان
زانکه بیجان از او شود پیچان
داد او رازیان شنودن آن
نی زیانی که آید آن بزبان
هرکسی نیست قابل اسرار
سر ز جاهل نهان کنند احرار
ور بگویند سر بدو ناگه
سر نپوشاند از کس آن ابله
نبرد سود از نتیجۀ آن
بلکه بیحد و بیشمار زیان
باز سر را سریست بس پنهان
کان بود چون قراضه این چون کان
هر که از سر سر نشد آگه
لاجرم گم کند ره آن ابله
نشود حکم سر ورا معلوم
چونکه سر سرش نشد مفهوم
دانش آن نیاردش در کار
کژ رود در طریق حق ناچار
حکم سر را کند کژ و معکوس
تا از آن باز او شود منکوس
خویشتن را بتیغ او کشد او
دل و جان را سوی سقر کشد او
دوزخی از برای خود سازد
سر سر را ز جهل اندازد
اینچنین کس اگر نداند سر
رسد از صوم و از صلاتش بر
پس ورا عجز بهتر و طاعت
که ز طاعت برد عوض راحت
هر که پا لایق گلیم کشد
رخت را جانب کلیم کشد
در دعا هر دو دست باز کند
بندگی را دو صد نیاز کند
عاجزانه بجنبد اندر کار
تا که آخر نگردد او افکار
نیست قدرت مطابق نادان
زان نداده است با همه یزدان
چون سلاح است قدرت اندر دست
خویش نادان بدان کشد پیوست
لیک از دست عاقل هشیار
مینماید جهاد باهنجار
آنچه بایست و نیست پاره کند
هرکرا چاره نیست چاره کند
چیزها را بجای خود نهد او
دشمنان را کند بکام عدو
هرچه آن کردنی است بگزارد
در جهان رنج و فتنه نگذارد
عالمی را کند بلطف آباد
همه نیکان رسند از او بمراد
مؤمنان را چو حق دهد قدرت
کارها را کنند از خبرت
اندر ایشان شود همه راحت
صرف گردد بخیر در طاعت
ور بیابند فاسقان آن را
بفزایند کفر و عصیان را
قدرت آنجا بود همه رحمت
چون که اینجا رسد شود زحمت
گفت با موسی کلیم یکی
ای یقین ترا نمانده شکی
پاک گردان زشک دو گوش مرا
ای یقین بخش عقل درد و سرا
چون سلیمان ز بخشش اللّه
کن مرا از زبانها آگاه
تا بدانم زبان هر کس را
سر بانگ کلاغ و کرکس را
کل بدانم زبان مرغان را
هم برم آنچه بد سلیمان را
نطق مرغان شود مرا معلوم
نبود رازشان ز من مکتوم
چیست نطق و حوش و دیو و پری
یا سرود و زبان کبک دری
تا از آن دانشم شود حالی
مرغ جان را رسد پر و بالی
تا عیان گردد این مرا که خدا
کرد رحمت ز جود و داد عطا
از همه مؤمنان روی زمین
وز همه طالبان پاک امین
کرد مخصوصم از همه خلقان
بعنایات و لطف خود دیان
گفت موسی بوی که بگذر ازین
بطلب از خدای خود ره دین
آن بجو ای پسر که سود بری
وز نهالش همیشه بار خوری
زنده مانی در آن جهان بقا
برهی زین جهان مرگ و فنا
ظلمت خویش جمله نور کنی
بعد از آن دائماً سرور کنی
کفر و شرکت همه شود ایمان
برهی از ضلال و از کفران
این طلب کن اگر ترا خرد است
آن دگر را بهل که سخت بداست
لابه ‌ ها کرد و گفت بهر خدا
خواه این را برای من بدعا
کار تو رحمت است و لطف وکرم
سخنم گوش کن زبنده مرم
بازگفتش خموش از این بگذر
کاندر این خواست است خوف و خطر
نکنی سود از این ببند دهان
بلکه پیش آیدت هزار زیان
باز آن شخش از لجاج که داشت
دامنش را دمی ز کف نگذاشت
لابه ‌ ها کرد پیش او بسیار
اشگ ریزان بسوز و نالۀ زار
گفت در لابه ‌ اش که ای رهبر
هست در خانه مرغ و سگ بر در
مطلع کن مرا بر این دو زبان
تا کنم فهم و شاد گردم از آن
این قدر را ز من مدار دریغ
همچو خورشید رو نما بی میغ
نی سلیمان ز راز جمله علیم
بود ای موسی کلیم کریم
یک دوزان رازها که بد اورا
بخش از لطف خود بمن جانا
چه شود ای عزیز و فخر وجود
گر نمی را کنی یمی از جود
از یم او اگر خورم قطره
وز خور او اگر برم ذره
شاد گردم عظیم و شکر کنم
بی می و جام و نقل سکر کنم
خواست از حق برای او آن را
کرد دلشاد آن گرانجان را
شد ز موسی میسرش آن خواست
پیش او سر نهاد و بر پا خاست
سوی خانه روان شد آن ابله
نبد از سر آن عطا آگه
لاجرم چون گرفت او آن راه
سر نگون اوفتاد اندر چاه
تا بدانی که سر بجاش نکوست
لیک بر جان ناسزاش عدوست
هر خسیسی کجاست لایق سر
نسزد بالئیم هرگز بر
چونکه ابله شود ز سر دانا
جهلش افزاید و فتد بفنا
ز هر قاتل شود کشد او را
بسوی گمرهی کشد او را
بامدادان ز خانه ناگاهان
بدر انداختند پارۀ نان
سگ همیخواست تا برد نان را
همچو هر روز خوش خورد آن را
کرد حمله خروس و آنرا برد
سگ از آن فعل باردش پژمرد
گفتش ای بیحفاظ در خانه
هر دمی میخوری دو صد دانه
دانه دانی که نیست در خور من
از چه نان را ربودی از بر من
چون مرا قوت و قوت از نان است
نان تو بردی مرا چه درمان است
گفت او را خروس کای مسکین
نی نکو رفت از این مشو غمگین
اسب خواجه شود سقط فردا
پر خوری زان ازین سخن فردآ
خواجه چون آن شنید اسب فروخت
از فرح روی همچو ماه افروخت
گشت شادان که از زیان جستم
وز چنین محنت و بلا رستم
روز دیگر خروس را سگ دید
کرد بس ماجری و گفت و شنید
گفت با او دگر دروغ مگوی
بسوی راستی ز جان میپوی
تو نگفتی که اسب خواهد مرد
از دروغت دلم عظیم آزرد
گفت نی من نگویم الا راست
اندر این ره نپویم الا راست
اسب را او فروخت اندر دم
خویشتن را خلاص داد از غم
رنج را بر کسی دگر انداخت
علم مکر و حیله را افراخت
برهانید خویش را ز زیان
دیگری را فکند در خسران
لیک معکوس کرد آن کژبین
عین خسران اوست در ره دین
آخرش کشف گردد این معنی
دست خود خاید اندر این دعوی
پس بسگ گفت آن خروس خبیر
شاد باش و گذر ز رنج و ز حیر
زانکه فردا سقط شود استر
استر از اسب هست فربه تر
بعد از آن روز و شب همیخور سیر
تا که گردی ز فربهی چون شیر
باز آن خوجه چون شنید این را
بست بر استر از خری زین را
بشتاب عظیم در بازار
برد بفروختش بصد دینار
سیم را بستد و روان و دوان
جانب خانه رفت ذوق کنان
گفت بردم بلعب جفت از طاق
شادمان بغنوم کنون بوثاق
ربح کردم رهیدم از خسران
چست جستم ز رنج و غبن آسان
از خری دید عسر را او یسر
ز ابلهی رنج را شمرد اوخسر
زیر یک سود صد هزار زیان
چون ندید اوفتاد در نقصان
روز دیگر بگفت سگ بخروس
چند ازاین مکر و زین دروغ و فسوس
چند ما را دهی تو بی نفسی
چند بر مکر و حیله ها چفسی
آخر از حق بترس ای مغرور
تا نگردی تو عاقبت مقهور
گفت بر من گمان ز شت مبر
کان خیرم نیاید از من شر
هست جانم مؤذن رحمان
خبر از راستی دهم بجهان
که رسیده است وقت طاعت حق
تا ز من مؤذنان برند سبق
برمناره روند جمله ز من
برسانند آن بخلق ز من
ور خطائی کنم در آن اخبار
بکشندم یقین بزاری زار
زانکه از من دروغ نیست روا
نادر است از خروس سهو و خطا
ترجمان خور آمدم زازل
گرچه خور بر علاست من اسفل
از درون سوی خور رهی دادم
از خدا جان آگهی دارم
بر سرم گر نهند طشت نگون
در شب تار من ز راه درون
بینم آن شمس را کجاست روان
در چه برج اس ت بر فلک گردان
همچنین در غروب زیر زمین
باویم روز وش ب یقین دان این
در غروب و طلوع با اویم
هر کجا او رود پیش پویم
آن کسی کز درون بود راهش
کی شود دور او ز درگاهش
در ره او حجاب و سد نبود
یک نفس غایب از احد نبود
بل درون آب و موج آن بحر است
جسم چون ساحل است و جان بحر است
کل تنی تو ز بحر از آن دوری
چونکه در جان روی شوی نوری
سوی جانان ز راه جان میرو
تا بمنزل رسی دوان میرو
پرده در صورت است ای جویا
چون بمعنی رسی شوی دریا
در درون سیر کن برون منگر
زانکه دریاست جان و تن لنگر
بگسل از لنگر اندر این دریا
ترک بسکل کن و گزین دررا
چونکه بینا از اندرونم من
همه را راست رهنمونم من
لیک فرداغلام آن مغرور
از قضا میرد و شود مقهور
نان و لالنگ پر شود همه کوی
تا خورد نیک گوی و هم بدگوی
طفل و پیر و جوان از آن نعمت
بخورند و برند بی نقمت
هین برو جنس خود سگانرا خوان
که بخواهد رسید فردا خوان
بر سبیل عموم بر همگان
نان فراوان شود یقین میدان
از چنان حالتی نگشت آگاه
سوی تو به نیامد آن گمراه
میشد اندر ضلال آن کژبین
میپذیرفت کفر را چون دین
بردل و چشم و گوش ختم خداست
تا نگیرند هر کسی ره راست
چونکه حق ضال کرد ایشانرا
که کند چاره کفر کیشانرا
چون شقی زاده ‌ اند از مادر
پس بود جایشان یقین آذر
این نخواهد شدن بگفت تمام
باز گرد و بگو حدیث غلام
خواجه چون مردن غلام شنید
خویش را از زیان او بخرید
بی توقف فروخت بنده ‌ اش را
تا فتد مشتری از آن بعنا
شادمان شد عظیم و گفت امروز
رستم از محنت و شدم پیروز
تا بیاموختم من این دو زبان
سود بردم رهیدم از سه زیان
چونکه جستم از این سه گونه قضا
پش از این روشنی است پیش و قضا
شکر میکرد کان قضا را من
دور کردم ز نفس خویش بفن
دوختم دیدۀ قضاها را
دفع کردم زخود بلاها را
سودمندم ز بخشش موسی
گشتم آراسته چو طاوسی
پس از این کو چون من کسی بجهان
همه سود است پیش و نیست زیان
روز چارم چو دید سگ بعبور
که دو پر میزند خروس از دور
گفتش ای پادشاه کذابان
وی امیر و رئیس قلابان
بر من نیست مثل تو مغضوب
هم ندیدم چو تو خروس کذوب
کان افسون و حیلتی و دروغ
وای او را که افتد از تو بدوغ
هرچه گفتی همه دروغ بده است
زان همه وعده ‌ ها یکی نشده است
بعد ازاین نیز هر چه خواهی گفت
همچنان باشد آشکار و نهفت
کی شود پیش من دگر مقبول
سخنان دروغت ای مخذول
مردم از وعده ‌ های خام کژت
نیست جز رنج در سلام کژت
گفت با سگ خروس کای همدم
هرچه گفتم نه بیش بود و نه کم
راست بد جمله حق همی داند
زین خیالت خدای برهاند
تا بدانی کزین صفت دورم
نزد حق بیگناه و مغفورم
گرچه خود حق بدست تست در این
گه گمان میبری بر این مسکین
که کم و بیش بود در گفتم
بدروغ و بمکرها جفتم
زانکه آن وعده ‌ ها که دادم من
چون نشد از دلت فتادم من
متنفر شدی از این معنی
که نشد راست یک از آن دعوی
لیک میدان که هر سه وعدۀ من
همچنان شد که گفتم ای پر فن
هر سه مردند پیش آن خصمان
که خریدند از این خر نادان
رفت و بر دیگران فکند زیان
ز ابلهی دید درد را درمان
کور اصلی کجا بود بینا
کی شود هر بلید بوسینا
کی بود همچو لعل هر سنگی
کی شود پادشاه سرهنگی
کی شود چون مسیح دجالی
کی بود کیقباد بقالی
هیچ دیدی که قطره شد دریا
یا بپرید پشه چون عنقا
گذر از پند و بند را بگسل
خواجه را ذکر کن بجهد مقل
گفت سگ را که خواجه خواهد مرد
آمدش وقت و جان نخواهد برد
کرد خواهد از این جهان رحلت
از زر و سیم و خان و مان رحلت
آنچه میگویمت بخواهی دید
بر تو گردد چو آفتاب پدید
اندر این وعده نیست هیچ خلاف
تیغ رنجش کنون بنه بغلاف
رو که فردا رست یقین موعود
بیگمان وعده ‌ ام شود موجود
نعم بیحد و کران بینی
صدقه ‌ ها هر طرف روان بینی
نان و لالنگ و گوشت پخته و خام
بیعدد باشد و رسی در کام
از بد و نیک و از وضیع و شریف
از که و از مه و قوی و ضعیف
همه فردا خورند و سیر شوند
هفته ‌ ای زین سرا و کو نروند
دمبدم آش ‌ های گوناگون
رسد از تعزیه ‌ اش بعالی و دون
خبر راست بر بجمله سگان
که بخواهند خورد فردا نان
تا یقینشان شود که این وعده
راست است و بود بهین وعده
همه زان لوت و پوت سیر شوند
هر یکی همچنانکه شیر شوند
مرگ آنها بدش قضا گردان
میرهانید خواجه راززیان
او زیان را بدیگران افکند
لاجرم بهر خویش چاهی کند
کاندر افتاد سرنگون و بمرد
زان زیان غیر مرگ سود نبرد
در خیالش که رنج برد گران
باز کردم رهیدم از غم آن
این ندانست کان در آخر کار
همه بر جان او رود ناچار
بس زیانها که آن بود سودت
گرچه آن دم برید و فرسودت
گر شود سر آن ترا پیدا
شکر گوئی خدای را و ثنا
لیک چون نیست آشکارا راز
هر زمانت در افکند بگداز
رو م ث ل از زیان خود بجهان
کاندر آن سودها بود پنهان
یک زیان دفع صد زیان باشد
سبب صحت و امان باشد
غم مخور هیچ اگر بمرد اسبت
یا برد دزد حاصل کسبت
یا بر درخت و استرت رهزن
یا غلامت بیفتد از روزن
صبر کن اندر آن و شکر گزار
هیچ گون زان زیان و رنج مزار
چونکه آن رنج بهر فایده است
زان ترا صد هزار فایده است


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۰ - در بیان آنکه عملها چون تخمهاست، روز قیامت از دانۀ هر تخمی صورتی روید که بدان نماند. آنچنانکه در این عالم از آب منی آدمی میشود که هیچ بمنی نمیماند،و از باد شهوت مرغ مرغی میشود که بباد نمیماند، و از دانۀ شفتالو و خرما درختی میشود که بدان نمیماند. همچنان مرد وفادار را پادشاه شهره و خلعت و اسباب و مال میبخشد، هیچ اینها بدانۀ وفا نمیمانند. دزد را بردار میکنند دانۀ دزدی بدار نمیماند. و نظیر این بسیار و بیشمار است. پس چون میبینیم در این عالم ازدانه‌ها صورتها میزاید که بدانها نمیماند. همچنان در عالم غیب افعال واقوال واوراد و طاعات که دانه‌های آن عالم‌اند صورتها شوند که بدانها نمانند، مثل حور و قصور و انهار و اشجار و انواع اثمار و ازهار که در صفات بهشت مذکور است، همه صورتهای دانه‌های اعمال
دانه های عمل چو بر رویند
همچو خویشان ترا ز جان جویند
هر عمل گویدت که ای بابا
از تو زادیم ما همه آنجا
خیره مانی در آن صور آن دم
شاد گردی و ارهی از غم
پس بگوئی که ای خدای ودود
چون شدند از من اینهمه موجود
گویدت در جواب ای نادان
نیست نادر در این ممان حیران
نی که هر نطفه در جهان از تو
بچه ‌ ای شد چو مه روان از تو
نی که از باد شهوت مرغان
میشود صد هزار مرغ پران
نی ز یک دانه ‌ ای ز زیر زمین
رسته شد بارور درخت گزین
پس ز آب دو چشم و باد نفس
که زنی اندر آن هوی و هوس
گر بزاید هزار حور و قصور
نیست نادر مدار این را دور
فعل و قول تو نیک و بد اینجا
همچو تخم است و نطفه ‌ ای دانا
زاید از هر یکی در آن عالم
صور بلعجب ترا هر دم
زاید از فعل خوب حور چو ماه
زاید از فعل زشت دیو سیاه
غیب بگذارنی در این عالم
زاد شادی ز نیک و از بد غم
یک وفا چون کنی تو با سلطان
عوضش میکند دو صد احسان
میدهد اسب و خلعت و منصب
میشود هم ترا بصدق محب
آن وفا هیچ ماند اینها را
فکر کن نیک اندر این یارا
فعل و قول تو چون بشاه رسید
زو ترا ملک و مالو جاه رسید
دانۀ فعلو قول تو چو در او
منصب و مال گشت و اسب نکو
همچنین دانه ‌ های پاک عمل
حور و جنت شوند بعد اجل
نطفه ‌ ای با بشر چه میماند
دانه ‌ ای با شجر چه میماند
دانه در زیر خاک شد شجری
با دو صد شاخ و برگ پر ثمری
هم منی گشت در رحم بشری
سخت خوب و لطیف چون قمری
میشود هم ز باد عنقائی
کو نظر تا کند تماشائی
دانه چشم چون رود در خاک
چه گمان میبری تو ای غمناک
که شود ضایع و نروید آن
از زمین روز حشر صد چندان
این گمانرا مبر که سهو و خطاست
عجز در کار حق بدان نه رواست
تا نشد نیست دانه اندر خاک
کی شد او هست زنده و چالاک
چونکه دانه گداخت شد فانی
انگهی شد نبات تا دانی
همچنین چون تنت شود معدوم
حشر گردی ترا شود معلوم
که از این نیست هستئی دادت
حق از آن بیش و کرد دلشادت
هر که کرد این طرف رکوع و سجود
زان سجودش بهشت شد موجود
بر زبان هر که راند ذکر خدا
مرغ جنت کند خدا آنرا
مرغ هرگز بذکر میماند
صنع هرگز بفکر میماند
نیستشان نسبتی بهمدیگر
ظاهر است این به پیش اهل نظر
عالمانرا جزاست حکم و قضا
دزد را دار و حبس و بند سزا
چونکه زخمی زدی تو بر مظلوم
شد درختی و رست از آن زقوم
دانۀ فسق و ظلم شد دوزخ
کرد مانند مرغت اندر فخ
نیک و بد را همه چنین میدان
فسق زاید جحیم و زهد جنان
خار کاری زخا رخان بری
شاخ گل کار تا ببار بری
عمل نیک گل بود میکار
عمل بد بود بتر از خار
خار را پیش یار نتوان برد
نزد صافی بکار ناید درد
زین طرف چونکه میبری آنجا
ارمغانی هر آنچه بهتر را
چیز نیکو گزین کن ازدل و جان
تا بری ارمغان بر جانان
عمر را بی عوض مکن ضایع
بهر اغراض کمتر ای بایع
یک دمه عمر را بمال جهان
نتواند خرید کس میدان
لیک با عمر مال عالم را
میتوان کسب کردن ای دانا
چون ندارد بهامده از دست
تا نمانی چو ماهیان در شست
دانۀ عمر بهر حق میکار
تا عوض بر دهد یکی دو هزار
چه هزاران که بیشمار شود
چونکه در کار کردگار رود
گرچه عمر شمرده داری تو
چونکه در راه حق سپاری تو
گردد آن عمر بیشمار و کنار
زانکه شد در ره خدا ایثار
عمر کان صرف حق شود باقی است
از می دایمش خدا ساقی است
وانکه در شوره خاک عالم دون
دانۀ عمر کاشت شد مغبون
بهر کشت آمدیم در دنیا
تا برش بدرویم در عقبی
زامدن چون مراد حق این بود
پس چه ارزیم چون نشد مقصود


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۱ - در بیان آنکه حق تعالی آدمی را جهت معرفت و عبادت خود آفرید و مقصود از هستی آدمی آن بود که و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون. و چون از او این معنی نیاید عمرش بیفایده گذشته باشد. اگرچه از او کارهای دیگر آید الا او را فایده نباشد. همچنانکه شمشیر بقیمت را اگر کسی بجای میخ در دیوار زند که از اینجا کوزه بیاویزم، بیفایده باشد. زیرا بمیخی آن مصلحت برمیآید شمشیر را برای چیزی دیگر ساخته‌اند. اکنون چون مقصود آدمی عبادت بوده است هرکه اینجا نکرد آنجا در دوزخ بعبادت و انابت مشغول گردد.
گرچه از ما هزار کاردگر
آید از صنعت و ز علم و هنر
نیست بیفایده ولی ما را
بهر آن نافرید حق یارا
گر تو شمشیر و تیغ جوهر دار
بزنی همچو میخ در دیوار
که از این کوزه ‌ ای در آویزم
هیچ از این فایده نپرهیزم
فایده است آن ولیک تیغ بران
بهر جنگ است و کارزار نه آن
ز آدمی هم مراد صنعت نیست
غیر صدق و نیاز و طاعت نیست
در نبی گفت انس و جن را ما
نافریدیم همچنین بهبا
بل برای عبادت و خدمت
تا عوضتان دهد دو صد رحمت
هرکه اینجاش فوت شد طاعت
قسم او بعد موت شد طاعت
دوزخ او را شود عبادتگاه
تا در آنجا کند انابت و آه
زانکه مقصود حق ز خلق این بود
که عبادت کنند و خدمت وجود
چونکه اینجا نیامد آن ز ایشان
آخر آنجا کنند از دل و جان
مسجد عاصیان بود دوزخ
همه در وی چو مرغ اندر فخ
دایم از صدوق ربنا گویند
از بناگوش سوی حق پویند
بی ریا ذکر حق بود آنجا
همه مستغرق نماز و دعا
تا اموری که فوت شد اینجا
اندر آن عالم آورند بجا
تا برآید ز جمله مقصودش
تا که جمله کنند معبودش
لیک اینجا بکام زود رسند
کارهاشان شود بروزی چند
واندر آنجا بسالها و قرون
نشود کار نحسشان میمون
کار امروز کن اگر مردی
ور نه فردا ز نادمان گردی
هر که بر نقد زد بود عاقل
هر که در نسیه ماند شد باطل
همه بر نقد میزند عاشق
میگریزد ز نسیه ‌ ها صادق
بر صوفی به است سیلی نقد
از عطاهای نسیه خوش عهد
اندر این کار خوی صوفی گیر
هیچ در کار دین مکن تأخیر
نسیه جویان در انتظار روند
بی می و سکر در خمار روند
درد سرها کشند بیحاصل
از می نقد دائماً غافل
هرکه بر نسیه میکند تکیه
دان که بر هیچ میزند بخیه
قسم عشاق نقد وقت آمد
جانشان کی بنسیه آرامد
خار حالی به از گل آتی است
هرکه آتی گزید شهماتی است
هرکراجز امید چیزی نیست
در ره عشق یک پشیزی نیست
هر که نومید ماند مرده ‌‌ اش دان
تن افسرده ‌ اش ندارد جان
وانکه او را بنقد حالی هست
بی می و بی قدح بود سرمست
ز انچه دارد همیشه دلشاد است
از بد و نیک عالم آزاد است
هرکه امروز کار خویش گزارد
سر نفسش بریده شد بی کارد
رست ازدست دشمن خونخوار
ابداً گشت با خدا پادار
هر که اینجا نگشت چشمش باز
ماند آنجا دو چشم بسته چو باز
هرکه اینجایگاه میرد کور
کور خیزد چو کور شد در گور
از زمین گندم و جو و ارزن
سر برآرند همچو بچه ز زن
در شکم گر نراست نر زاید
ور بود ماده هم همان آید
نزند سر ز جو یقین گندم
سر سر را کسی نجست ز دم
آنچنانکه زئی چنان میری
نیک دان گر فقیر و گر میری
پند بگذار و بند را بگسل
چون درآمد بجلوه خوب چگل
خیره شو بر جمال آن دلبر
غیر وصفش مگوی چیز دگر
محو گرد اندر او گذر از خود
تا رهی هم ز نیک و هم از بد
جان تو زان جمال مالامال
چون شود وارهی ز رنج و ملال
بعد از آن جویدت ز جان جنت
از تو یابند حوریان زینت
تو شوی مغز و جمله هستی پوست
می نگردی جدا ز حضرت دوست
دست بردست زن کنون چو بهم
گشته ‌ ایم از صفا همه همدم
همه یکدل شده در این مجلس
همه گشته بهمدگر مونس
هیچ اندر میان نفاق نماند
غیر یاری و اتفاق نماند
همه یک بوده ‌ ایم از ازال
زان کنونیم غرق در یک حال
با همابیگمان هما پرد
زاغ با طوطیان کجا پرد
چون همایم یقین همایانند
همچو من زاده جمله ز انج ا یند
همه چون یک بدیم اندر اصل
بازهم یک شویم حالت وصل
همگان بر مثال تاب خوریم
گر بصورت اسیر خواب و خوریم
مغز مائیم و باقیان همه پوست
جمله بیگانه ما یگانه و دوست
کس چه داند که ما چه مرغانیم
در کدامین دیار پرانیم
جانهای لطیف را جانیم
لیک زیر قباب پنهانیم
در تن ذره همچو خورشیدیم
سرفشا نان ز ذوق چو بیدیم
غیر دنیا دو صد جهان داریم
همه در لامکان جهانداریم
ملک و رحهاست لشکر ما
همه صف بسته گرد پیکر ما
جا چه باشد که جمله بیجائیم
زیر جسم چو کاه دریائیم
دم عیسی خجل از این دم ما
همچو موجی است عشق ازیم ما
گر رسیدی بخضر ما موسی
پر بینداختی چو طاووسی
در پی خضر کی دویدی او
خضر ما را اگر بدیدی او
بلکه بر خضر اگر شدی پیدا
خضر گشتی ز عشق او شیدا
خضر ما کیست شمس چرخ همم
آنکه بد واصل و گزین ز قدم
بی حجابیش خضر اگر دیدی
پی او همچو سایه گردیدی
صحبتش را بعشق بگزیدی
غیر او را بهیچ نخریدی
دست بالای دست دان یارا
رو برابر بکس منه ما را
تا که گردی ز ما تو برخوردار
هیچ ما را زسلک کس مشمار
گرد ما گرد تا خبیر شوی
بر سر سروران امیر شوی
شیر شیران خور ار ز شیرانی
سوی ما آ گر از دلیرانی
نام کس را مبر در این حضرت
تا نمانی تو دور از رحمت
چونکه از ما شدی ز غیر مگو
غیر ما را بهیچ نوع مجو
غیرت اولیا بود بیحد
بحذر باش تا نگردی رد
کل بدی شان سپار خود را تو
ترک کن پیششان خرد را تو
دم مزن در حضور آن مردان
تا نگردی ز هجر سرگردان
پیش ایشان مگو ز علم و هنر
بچنان جای جز نیاز مبر
چونکه بردی نیاز راز بری
دمبدم بیقدح شراب خوری
همچو ایشان شوی در آخر کار
گر پذیری نصیحتم ای یار
رنگ گیر اندک اندک از ایشان
مهل از رنگ خویش نام و نشان
زان همیگیر و زین همیانداز
پر از آن شو و زین همیپرداز
تا شوی سر بسر از ایشان پر
همچو قطره که در صدف شد در
باغبانی بشاخ زردآلو
میکند وصل شاخ قیسی او
بمرور آن درخت زردآلو
میدهد بار قیسیش نیکو
بعد از آن خواه از این درخت ببر
خواه از آن فرق نیست در دو ثمر
این همان است و آن همین ببها
زانکه گشتند هر دو یک بصفا
همچنین شیخ در تو برتابد
آن قدر کاندرونت برتابد
توئی تو از او شود فانی
کندت جان پاک ربانی
آخر کار عین او گردی
کند او با تو این جوامردی
نارت از تاب شیخ نور شود
عوض رنج و غم سرور شود
چون مسیحت کند سراسر جان
بر فراز سما شوی گردان
هرچه خواهی شود بعون خدا
چون برآری دو دست خود بدعا
دو جهان را کنی چو درجی طی
همه از تو شوند تازه وحی
بدهی جان نو تو جانها را
هم رهانی زغم روانها را
قدرت ایزدت شود مقدور
هر که بر تو زند شود مقهور
ور نباشد ترا چنان دولت
که بری ز اولیا چنین رحمت
گیر عزلت ز خلق و طاعت کن
ترک نفس و هوی و راحت کن
روزها روزه باش و شب بنماز
بسوی خورد و خواب کمتر تاز
هیچ کام و مراد نفس مده
هرچه بدتر کنی بوی آن به
تا نمیرد مدار از وی دست
مشو ایمن گرچه گردد پست
تا که او زنده است خایف باش
دشمن جان تست خفیه و فاش
گر نماید چومرده خود را او
تا بمکر و حیل رهد از تو
هیچ باور مکن قویش افشار
دائماً در شکنجه ‌ اش میدار
تا نبری سرش بتیغ جهاد
نشوی از بلای او آزاد
که بسی طالبان حق را او
برد از راه و کرد غرقه بجو
همه در جوی این جهان ماندند
غیر عشاق کان طرف راندند
دست او بر همه دراز آمد
زو نصیب همه گداز آمد


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۶ - بیان آنکه مرغ بپر پرد و آدمی بهمت. هر کرا همت عالی نباشد همچون مرغی است بی پر و بال و هر کرا همت عالی باشد دلیل است که پر و بالش قوی است، که الطیر یطیر بجناحیه فی الجهات و الادمی یطیر بجناح همته عن الجهات فی فضاء الذات و الصفات، و در تقریر آنکه اوصاف اولیا جهت آن گفته میشود تا مستمعان در طلب ایشان کوشند. زیرا که نزدیکترین راه بخدا صحبت اولیاست. آنچه از صحبت ایشان بروزی حاصل شود در سالها بجهد خود میسر نگردد و محال است که تا آسمان و زمین باقی است وجود ایشان نباشد. و خود عالم برای وجود ایشان آفریده شده است چنانکه میفرماید که لولاک لما خلقت الافلاک
پر و بال است همت انسان
مرد بیهمت است چون حیوان
مرغ برد بپر بر اوج هوا
مرد پرد ورای ارض و سما
مرغ پرد مدام سوی جهات
مرد پرد بسوی ذات و صفات
آن پریدن بود بسوی ممات
وین پریدن بسوی آب حیات
خنک آنرا که همتش باشد
دل و جان در ره خدا پاشد
غیر عشق خدای را نخرد
هرچه پرده است بهر حق بدرد
گذرد خوش ز فرش و عرش علا
رود از لا روانه در الا
رست از لا هر آنکه در الا
یافت حق را ورای ارض و سما
ماند باقی در آن جناب قدیم
تا ابد در نعیم وصل مقیم
بی نشان گشت و از نشان برهید
در معانی شد از صور بجهید
پر همت عطای مردان است
رسته آن پر ز نور یزدان است
هرکرا ایزد آفرید سعید
بر خدا هیچ چیز را نگزید
جز خدا را نخواست در دو جهان
جن فدا کرد در ره جانان
گشت او را مقام مقعد صدق
کوششش چونکه بود از سر عشق
پر بکتمر کریم الدین
هست اندر زمان ولی گزین
اندر این دور اوست صاحبدل
نفس را کرده بهر حق بسمل
بهر عید وصال آن سلطان
کرد او گاو نفس را قربان
رمز موتوا ز مصطفی چو شنید
حلق تن را بتیغ عشق برید
از خودی مرد و زنده شد ز خدا
مردۀ زنده اوست در دو سرا
خلق را دستگیر نیست جز او
اندر این عصر امیر نیست جز او
هرکه او را محب و یار بود
کار او عاقبت تمام شود
همتش بر هر آن که شد مصروف
شود او چون جنید و چون معروف
هر که اصغا کند از او اسرار
گرددش فهم کوست از احرار
یادگار حسام دین ما را
اوست امروز در جهان یارا
هر که زان فوت در دها دارد
یافت درمان چو رو بدو آرد
هله زان پیش کاین شود هم فوت
برهانید خویش را از موت
روز و شب در رضای او کوشید
می جانی ز جام او نوشید
تا ز تیغ اجل شوید آزاد
تا دهید از جهان کون و فساد
تا شود عمرتان برون از عد ّ
در جهانی که نیست آن را حد
در نعیم بقا شوید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
بی نظیر است در جهان امروز
نیستش مثل در زمان امروز
گر ز ماضی و حال میگویم
اوست مقصود از این تکاپویم
ذکر عیسی و موسی و عمران
همه را شرح حال او میدان
ذکر منصور و ادهم و کرخی
ذکر ذوالنون و احمد بلخی
ذکر هر را هرو که گفتم من
ذکر جمله گزیدگان ز من
نیست مقصود از اینهمه گفتار
غیر اوصاف آن نکو کردار
ذکر ماضی ز عاشقان نه رواست
ماضی و آتی از جهان فناست
گفت عاشق همیشه از نقد است
هرچه جز نقد پیش او فقداست
در حدیثش اگر عدد باشد
قصد او زان عدد احد باشد
در نبی شرح انبیاء گزین
گرچه فرمود حق عیان و مبین
هر یکی را جدا ثناها گفت
بنمود آشکار سر نهفت
خلق وخلقی که بود هر یک را
شرح کرد و ستود هر یک را
قصد حق زان همه محم ّ د بود
ور نه لولاک از چه رو فرمود
اصل او بود در فروع و اصول
زانکه ازو زادهم وصول و فصول
حمد او کرد در ثنای رسل
که توئی قطب و مقتدای رسل


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۷ - در بیان آنکه بعد از وصول بحق که آن منزلست و نهایت کار خواص است، اخص خواص را در عین حق سیری دیگر است که آن سیر در منزل است. سیر راه نهایت دارد. اما سیر منزل را نهایت نیست. زیرا سیر راه از خود گذشتن است و خودی آدمی را آخری هست اما سیر منزل را که در خداست و عالم حق و وصال، آن را آخری نیست و در تقریر آنکه اهل جسم از اولیای راستین اسرار حق و شرح وصال و مستی عشق را میشنوند. و چون بدان مقام نرسیده‌اند مستی شهوات را که حجاب حقیقی خود آن است مستی حق ووصال می‌پندارند و دعوی نبوت و ولایت میکنند. و ایشان خود بدترین خلق‌اند. چنانچه مگسی دریا و کشتی و کشتی بان شنیده بود، ناگاه کمیز خری دید، بر سرش کاه برگی جست و بر سر آن کاه برگ نشست و سو بسو میرفت و از کوتاه نظری و قصور همت میگفت که اینک دریا و
سیر آن راه در وصال بود
از کمالی سوی کمال رود
راه تن را نهایت است و کران
راه جان بیحد است و بی پایان
دائماً رفتن است در منزل
هیچ آخر ندارد آن حاصل
سیر آن راه بی نشان باشد
برتر از عقل و جسم و جان باشد
وهم فکر و بیان از آن دور است
زانکه آن راه نور در نور است
سیر ره تا بوقت مرگ بود
بعد مردن دگر روان نشود
سیر منزل مدام در کار است
آنچنان سیر از آن احرار است
نتوان رفت در قدم بقدم
کی ببرد وجود راه عدم
راه منزل چو بیکران باشد
رفتنش نیز همچنان باشد
نیست هیچ اندر آن طریق سکون
ابدا رفتن است در بیچون
سیر الی اللّه را بود عدی
سیر فی اللّه هست بیحدی
سیر الی اللّه از خودی است گذر
چون گذشتی دگر نماند سفر
سیر فی الله در خدا باشد
چون حق آن سیر دائما باشد
هیچ آخر مجوی آن ره را
زانکه نبود نهایت اللّه را
آنچنان سیر را دوی نبود
او نگردی تو تا توی نرود
چون توئی رفت سیر حق بود آن
فهم کن سر کل یوم شان
سیر هر ذات لایقش باشد
در خور گله سایقش باشد
سیر خود را مکن قیاس بحق
شیر نر را چه نسبت است ببق
چه بود ذره پیش شمس منیر
چه زند قطره پیش بحر و غدیر
چون تو هردیو را زبون باشی
با ملایک جلیس کی باشی
قطره را از خری مخوان دریا
ذره را هم مگوی شمس سما
مثل آن مگس که بر کاهی
شست بر بول خر بناگاهی
بر سر بول کاه گشته روان
بر سر کاه آن مگس گویان
کاینت کشتی و بحر و من ملاح
گشته هر سو روانه بی اریاح
مینمودش چمین خر عمان
کاه کشتی و خویش کشتیبان
بول نسبت باو چو دریا بود
آن قدر مرو را عظیم نمود
بینش هر کسی است لایق او
نیست خرد آنکه گشت عاشق هو
نسبتش بخشد اول او را حق
آنگهانش دهد ز عشق سبق
نور خود رادر او کند پنهان
تا همان نور گرددش جویان
ورنه کی جسته است ظلمت نور
بلکه دایم بود ز نور نفور
می نجسته است هیچ ضد ضد را
جوید از جان مدام ند ند را
هیچ جسته است گاو را شتری
یا شود کفو بنده شاه و حری
عاشق حق چه گرچو تو بشر است
نیک بنگر اگر ترا نظر است
گرچه نور است چه گهر دارد
بحر جانش چسان درر دارد
منگر تو بجسم خاکی او
چشم بگشا نگر بپاکی او
که ورای زمین و هفت سماست
در گذشته ز فرش و عرش و خلاست
علمش از حق بود چو پیغمبر
بسوی حق کند همیشه نظر
واسطه در میان او و خدا
نیست کس فهم کن تو این سر را
هرچه فرمایدش خدا کند آن
همچو گوئی است پیش ان چو کان
هر کجا راندش قدر برود
برسر و رو مثال گوی دود
فعل او را ز حق بدان نه از او
حق چو آب است و آن بود چون جو
مثل آلت است پیش خدا
هرچه خواهد کند از او پیدا
تو مکن اعتراض بر آلت
که از آلت نجست کس حالت
چه توانند کرد تیغ و سپر
چون نباشند در کف صفدر
صفدری کو که تیغ را راند
قلبها را چو شیر بدراند
هر که او رستم است نارامد
تا که خون عدو بیاشامد
عقل تو رستم است و نفس عدو
میگریزد ز بیم او هر سو
رو بدست آور و بکش او را
تا رهی از عنا و خوف وبلا
ایمن آنگه شوی از آن دشمن
که ببری سرش چو اهریمن
سر او چون بری نشینی خوش
برهی از چهار و پنج و ز شش
بی شش و پنج و چهار روح شوی
دستگیر همه چو نوح شوی
پند نوح است کشتی جانها
هرکه گیرد رهد ز رنج و بلا
هرکه بگرفت پند نوح زمان
نکند غرقه مرد را طوفان
هست طوفان روحها شهوات
کشتی نوح طاعت وصلوات
هرکه بنشست در چنین کشتی
گشت خوب و رهید از زشتی
وانکه نشنید پند نوح از جان
بیگمان غرقه گشت در طوفان
پند بپذیر اگر خردمندی
تا چو ما خوش بدوست پیوندی
ور بود مر ترا گذر زین پند
لایق حبس باشی و غل و بند
غافلی سخت از خود ای مسکین
دائماً زان بمانده ای غمگین
هیچ بیرون شدن نمییابی
گرچه بیدار و گرچه در خوابی
نیست در جهان سر و سامان
هر طرف میدوی چو سرگردان
زان سبب که نئی مطیع خدا
گشته ‌‌ ای از رضاش دور و جدا
در جفا میروی دو چشم گشا
کی بری از جفا تو غیر عمی
در چنین ره یقین بمانی زود
صد هزاران زیان بری بیسود
وای بر تو اگر چنین بروی
زین نگردی و اهل دل نشوی
عمر تو بیگمان شود ضایع
گرچه آخر شوی ز جان خاضع
هیچ گون زان خضوع بر نبری
چون پرت نیست گو چگونه پری
پیش ما آ که جان بری از ما
گرچه جغدی شوی چو باز و هما
ما همائیم و هم هما گیریم
غیر خود را بدان که نپذیریم
گر زمائی چرا ز ما دوری
از چئی در ظلام اگر نوری
شکر ما چراست پیش تو زهر
لطف ما از چه روست پیش تو قهر
نیست انسی ترا باهل درون
نظرت هست دائماً بیرون
زنده از خواب و خور چو حیوانی
اهل دل را از آن نمیدانی
اهل دل را هم اهل دل داند
طفل ابجد کتاب کی خواند
تیغ رستم کجا زند زالی
کی چو اطلس بود کهن شالی
مرغ خانه کجا پرد چو هما
چون ز پستی است کی رود بالا
هرکسی آن کند کز او آید
هیچ دیدی که شیر سگ زاید


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۲ - در بیان آنکه تن چون ماهی است و عالم چون دریا و جوهر آدمی چون یونس. چنانکه یونس از شکم ماهی بتسبیح رهید تو نیز اگردر این تن مسبح باشی جوهر ایمانت خلاص یابد و اگر غفلت ورزی در شکم ماهی تن هضم و نیست شوی. و در تقریر آنکه انبیاء و اولیاء محک‌اند که قلب و نقد از وجود ایشان ظاهر گردد. چنانکه بوجود آدم ابلیس قلب از ملائکه نقد جدا شد و در زمان هر پیغامبری کافر از مؤمن جدا میشد تا دور مصطفی علیه السلام که ابوجهل و ابولهب از صحابه جدا شدند و در معنی این حدیث که کل مولود یولد علی فطرة الاسلام و انما ابواه ینصرانه و یهودانه و یمجسانه
باش در بطن حوت یونس وار
غرق تسبیح و ذکر لیل و نهار
که از آن بطن او بذکر رهید
وز چنان محنتی بذکر جهید
جان تو یونس است و تو ماهی
ذکر حق کن اگر نه گمراهی
تا چو یونس ز حوت تن برهی
تا قدم بر فراز چرخ نهی
ور ترا ذکر حق نگردد فوت
یونست هضم گردد اندر حوت
داده باشی عزیز عمر بباد
روز محشر ز غم کنی فریاد
کاینچنین دولتی برفت از دست
چه کنم تیر از کمان چون جست
در پی امر و نهی حق میباش
از دل و جان مدام خفیه و فاش
تا که گردی ز سلک مقبولان
نروی در سقر چو مخذ و لان
هر که او طاعت خدا بگزید
وانچه فرمود بی ریا بگزید
داد حق گنج بیکران او را
شاهی وملک جاودان او را
کردش آخر مقرب درگاه
گشت از جمله سرها آگاه
ترجمان علوم حق شد او
بی حجابی خدا نمودش رو
گشت دایم جلیس اللهش
کرد بی طبل و بی علم شاهش
برگزیدش بر اهل ارض و سما
تا کند امر و نهی در دو سرا
کردش از جود حاکم مطلق
تا جدا زو شوند باطل و حق
پیش از آدم فرشته بود ابلیس
با ملایک مدام انیس و جلیس
چون خدا آفرید آدم را
کرد همراه جانش آن دم را
نور پاکش چو تافت از بیجا
از ملایک بلیس گشت جدا
بعد از او ز انبیای دیگر هم
شد جدا بد ز نیک و بیش از کم
تا زمان محمد مختار
سرور انبیا شه احرار
همه بودند امت یکسان
بهم آمیخته چو تن با جان
نور احمد چو تافت بر سرشان
یک شد از اهل کفر و یک زایمان
نام بوذر بشد شه و صدیق
نام بوجهل کافر و زندیق
چون چراغ اند انبیای خدا
زانکه از نورشان شده است جدا
کافر از مؤمن و ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
پس یقین شد که انبیا محک ‌ اند
زان سبب در صفات جمله یک ‌ اند
قلب از زر جدا از ایشان شد
بی محک قلب و نقد یکسان بد
تا بحشر این محک بود قایم
تا جهان هست باشد این دایم
انبیا گر چه از جهان رفتند
بسوی ملک جاودان رفتند
اولیا را گذاشتند بجا
تا از ایشان همان شود پیدا
هر که گردد مریدشان از جان
بر محک راست است نقدش دان
وانکه منکر شود یقین قلب است
آدمی نیست در صفت ک ل ب است
ور نباشند اولیا پیدا
امتحانی دگر بود ما را
بنگریم آنکه راهشان گیرد
پندشان را بعشق بپذیرد
نکند غیر ورزش ایشان
پی گفتارشان رود از جان
جهد و طاعت بود ورا پیشه
نکند غیر طاعت اندیشه
حب دنیا کند ز سر بیرون
بیخ شهوات برکند ز درون
کم کند هر دمی ز خواب و ز خور
کوشد اندر صلاح افزونتر
زین بدانیم کو زر صافی است
زانکه عهد الست را وافی است
وانکه بر عکس این کند کردار
کافرش دان ورا و قلب شمار
امتحان درست این باشد
هر کرا جستجوی دین باشد
از چنان همنشین بپرهیزد
با طلبکار حق در آمیزد
زانکه صحبت عظیم اثر دارد
مرد بد در تو تخم بد کارد
کفر از صحبت است در مردم
همچو خود گمرهت کند ره گم
مصطفی گفت جملۀ طفلان
مسلم و پاک آمدند بدان
لیک بعضی ز مادر وز پدر
شده ‌ اند اندر این جهان کافر
پدر ار عیسوی است هم فرزند
از نر و ماده نی همان ورزند
ور بود موسوی پدر ز جهود
میشود هم پسر پلید و جحود
ور مجوسی است همچنان گردد
پدرش چیست او همان گردد
هر کسی را جدا جدا دینی است
هر یکی را رهی و آئینی است
پس اگر عقل کامل است ترا
بگزین صحبت ولی خدا
تا شوی همچو او تو نیز ولی
کندت صحبتش غنی و ملی
زو پذیری صفا چو لعل از خور
نبود جز خدات اندر خور
هست پست تو بلند شود
خاطرت جز بسوی حق نرود
غیر حق پیش تو بود لاشی
نکنی روی جز بحضرت حی
پای همت نهی تو بر دو جهان
نزنی دست جز در الرحمن
صحبت اولیا چنین کندت
با چنان دولتی قرین کندت
گر بدست آوری غنیمت دار
دامن آن شهان ز کف مگذار
هرچه با تو کنند راضی شو
امرشانرا ز جان و دل بشنو
سر مکش گر زنند بر رویت
کز جفاشان نکو شود خویت
نی کران دارد این و نه پایان
همچو من شو غلام درویشان
چونکه گردی تو بندۀ ایشان
نی خطر باشدت دگر نه زیان
دائماً سر فراز باشی تو
همه چون جغد و باز باشی تو
گذر از وصف نیک و بد ای عم
چونکه سر زد ز اندرون آن دم
بی دم و حرف و صوت گوی سخن
اندر آدریم و گذر ز سفن
هیچ ماهی نشست در کشتی
یا که خود را فکند بر پشتی
خلق دریا در آب گردان اند
دائما هر طرف بجولان ‌ اند
غیر دریا اگرچه هست شکر
پیش ایشان بود ز زهر بتر
نان و بریان و عیششان آب است
رایت و ملک و جیششان آب است
سخن حق ز حق حجاب شود
نادر است آنکه بی حجاب رود
بی تن و جان ره خدا سپرد
بی پر و بال بر سما بپرد
غم وشادی نتیجۀ دنیاست
آنچه از ضد بری است در عقبی است
این ضد و ند در جهان فناست
وحدت محض در سرای بقاست
نیک و بد وصفهای اجسام است
هرکه نگذاشت این دو را خام است
زیر و بالا مرو که بیراهی است
در چنان ره چه جان آگاهی است
کفر و اسلام را مجوی آنجا
که نگنجید آن طرف من و ما
صورت و نقش و رنگ و بو این سوست
ورنه در بیسوی نه پشت و نه روست
سوی جانان بجان برو نه بتن
غیر حق را برای حق افکن


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۴ - مثل آوردن حکایت شاهزاده را در تقریر آنکه فریضه ترین همه چیزها بر آدمی دانست جوهر خود و شناخت خالق است و این معروفست که الحق اظهر من الشمس- اکنون خلق از چیزی که از آفتاب ظاهر تر است و از همه چیزها بدیشان نزدیکتر کورند و غافل و آنچه دور است و مشکل از انواع علوم مو بمو آن را بیاموزند و بدان مشغول میشوند و در تفسیر این آیه که ناکسوا رؤسهم عند ربهم
تو بدان شاهزاده میمانی
بشنو احوال او که تا دانی
پدرش جمع کرد استادان
تا شود در علوم آبادان
سالها بود اندر آن مشغول
تا شدش جمله علمها محصول
ذوفنون گشت و عالم و والا
تا که صیتش گرفت عالم را
پدر از بهر امتحان او را
برد اندر سرای خود تنها
خاتم زر بکف گرفت وبدو
گفت اندر کفم چه هست بگو
گفت چیزی مجوف و گرداست
زونهان ماند این که شاگرد است
نیست از من نهان که استادم
بر سر این تمام افتادم
زرد فام است و حلقه ‌ ای موزون
آنچه بگرفته ای بمشت درون
گفت شاهش که راست میگوئی
اندر این علم چیست میپوئی
هرچه آن گفتنی بود گفتی
در بنهفته را عیان سفتی
راست است این نشان که دادی تو
در فن خویش اوستادی تو
لیک تعیین کن آشکار بگو
کاین چه چیز است بی خداربگو
گفت باید که باشد آن غلبیر
شاه گفتش که ای ز علم خبیر
شد نشانها بعلم معلومت
یک بیک گشت جمله مفهومت
اعقل تو زین قدر نگشت خبیر
که نگنجد بمشت در علبیر
هل این عالم از صغیر و کبیر
از بد و نیک و از غنی و فقیر
بر علوم نهان شدند استاد
هر یک از خویش بلکه علمی زاد
زانچه پر فایده است و آسانتر
همه هستند بیخبر چون خر
زانچه فرض است جمله نادان اند
اسب در بیرهنی همیرانند
زانچه بی آن بدن ز بدبختی است
همه قهر است و محنت و سختی است
دائماً گرد آن همیگردند
تا ز درمان جدا و پر درد اند
لاجرم کار جمله معکوس است
سرسرشان بقهر منکوس است
در نبی چون که حکمها میراند
ناکسوا حق رؤسهم میخواند
در پیش گفت عند ربهم
سر این را ز حق بجوی نکو
با خدا و نظر بغیر خدا
میکنند از شقا و جهل و عمی
متصل با وی و از او غافل
بسوی غیر او بجان مایل
پس نگونسارشان از آن گفت او
که ز بیسو همیروند بسو
همچو روغن بر آب چفسیده
وانگه از تاب نار تفسیده
علف نار میشود از جان
نار را جذب میکند بخود آن
زانکه نار است لایق آن زیت
نار شد زیت را سراچه ویت
گرچه از نار بد جدا بنگر
چون شد او را غذا بحکم قدر
پهلوی آب بود و خوردش نار
زانکه بود از ازل به آب اغیار
آب حق است و اشقیا روغن
زان سبب شد جحیمشان مسکن
گل و لاله ز آب زنده شود
هر دو زو در نمو و خنده شود
خار با گل اگر نماید یار
لیک دور است در سر از گلزار
گرچه خود خار با گل است رفیق
این رود در مشام و آن بحریق
سوی آنچه هلاک ایشان است
روز و شب میل جمله از جان است
سوی آنچه بکارشان ناید
دم بدم حرصشان بیفزاید
هر یکی اندر آن شود دانا
هر یکی پیشوا کند خود را
مو بمو سر آن بداند او
جهد خود را در آن کند صد تو
دهد آن یک به فلسفه خود را
تا شود در هنر چو بوسینا
یک دهد خویش را بعلم نجوم
یک بتحریر و یک بعلم رقوم
یک بفقه و خلافی و تفسیر
یک برمل و بهندسه و تعبیر
بیحد است این فنون چگویم من
پیش چوگان حق چو گویم من
پای برگیرم و پرم چون تیر
بیگمانی و رای چرخ و اثیر
با شما رفتنم بپای شما
هست از رحمتم برای شما
تا شوید از طریق عشق مفیق
گشته ‌ ام با شما ز لطف رفیق
ورنه خود از کجا چو جنس منید
من همه روحم و شما بدنید
بس بود این سخن کنم سیران
سوی آن کو منم بر او حیران
چون که طالب نئید ای دو نان
پی جاهید و بستۀ دونان
ترکتان کردم وش دم بر شاه
زانکه بس کاهلید اندر راه
بودنم پیش شاه صد عید است
نو نو از نور او مرا دید است
هر دمم جلوه و تماشائی
هر دمم در بهشت ن و جائی
مجلس شاهوار بنهاده
هر طرف حورئی بکف باده
هیچ مستی در او ندیده خمار
بی دی آنجا دو صد هزار بهار
گنجها یافته در او بیرنج
برده جان نرد عشق بی شش و پنج
ماهیان را یم است بهتر جای
ماهیان را یم است تخت وسرای
مرگ باشد ز یم جدائیشان
کفر محض است خود نمائیشان
گفتگوی همه ز بحر بود
جستجوی همه ز بحر بود
اولیا ماهی اند و حق دریا
دایم آن بحرشان بود مأوی
این طرف بهر تو همی آیند
ورنه بی یم چگونه آسایند
قصدشان آن بود کزین زندان
ببرندت تا بسوی عالم جان
تا رهی زین سعیر پر نقمت
تا رسی در نعیم پر نعمت
از عطاشان غمت شود شادی
از کرمشان بخیلیت رادی
نور ایشان کند ترا بینا
چون مسیحا روی بسقف سما
گرپذیری تو پندشان بردی
ور نه مانی بب ست چون دردی
چه زیانشان بود اگر ز خری
از شکرهای حلمشان نخوری
ور از ایشان شوی گریزان تو
دور مانی و اشگ ریزان تو
بلکه خود این به است ایشان را
که گذارند تو پریشان را
جمع گردند جمله باز آنجا
صید گیرند همچو باز آنجا
این یقین دان که مرد خاص خدا
کامران است و شاد در دو سرا
دستگیر توانگر و درویش
اوست هم نوش نیش و مرهم ریش
گر قبولش کنند و گر نکنند
ور بوی هیچ خیر و شر نکنند
خود بخود او خوش است و آسوده
چرب و شیرین بسان پالوده
نیست محتاج هیچکس بجهان
بلکه محتاج اوست کون و مکان
مجرمان جمله زو شوند آزاد
محرمان را رساند او بمراد


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷۱ - در بیان آن که سراج الدین مثنوی خوان شبی در خواب دید که چلبی حسام الدین قدس سره بر سر تربت مقدس مطهر مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز ایستاده بود و این مثنوی را در دست گرفته خوش بآواز بلند و ذوق تمام میخواند و در شرح مدح این نظم مبالغه‌ها میفرمود. بعد رو بسراج الدین کرد و گفت میخواهم که این مثنوی را بعد از این همچنین خوانی که من میخوانم ودر اثنای آن ابیات دیگر در وصف این کتاب از خویشتن میفرمود. چون بیدار شد از آنهمه ابیات همین یک بیت در خاطرش مانده بود. هرکرا هست دید این را دید----- که برین نظم نیست هیچ مزید. همین بیت را چون بر این وزن است جهت تبرک در میانۀ ابیات نبشته شد
دیددر خواب آن مرید گزین
مثنوی خوان ما سراج الدین
کز صغر بود صالح و زاهد
پارسا و موحد و عابد
خشگ زاهد نبود چون دگران
داشت دایم نصیب از عرفان
عاشق اولیا بد آن صادق
دل ره فقر آگه و حاذق
که حسام الحق آن شه والا
بر سر تربت ایستاده بپا
مثنوی ولد گرفته بدست
شده ز ابیات آن خوش و سرمست
بر ملا پیش مردمان میخواند
شور میکرد و ذوقها میراند
بعد از آن کرد رو بدو وبگفت
که از امروز آشکار و نهفت
همچو من خوان تو بعد از این این را
بگشا زین سخن ره دین را
وانگه از ذوق این ز خود ابیات
گفت شیرین و خوش چو شهد و نبات
چونکه از خواب گشت او بیدار
زانهمه نظم بیحد و بسیار
مانده بیتی بیاد او تنها
شد فراموش غیر آن او را
هست آن بیت این شنو نیکو
تا بری زان طریق و منزل بو
«هرکراهست دید این را دید
که بر این نظم نیست هیچ مزید»
چون چنین شاه و سرور ابدال
که بد او مرد هم بقال و بحال
در حق نظم ما چنین فرمود
که بر این گفت گفت کس نفزود
در گذ ر از خیال و ظن و زوهم
چشم بگشا ز جان و دل کن فهم
که چه درهاست این از آن دریا
غیر این در مجوی ای جویا
که یکی زین دو صد جهان ارزد
خنک آنرا که دایم این ورزد
خواند این نظم را بروز و بشب
تا رسد زین سخن بحضرت رب
زانکه این رهبر است جویا را
مینماید جهان بیجا را
رهروان را برد سوی منزل
تا ببینند بی حجب رخ دل
ای ولد مثنویت رهبر شد
نام تو بر فلک از آن بر شد
همه را میبرد بسوی فلک
دیو را میکند چو حور و ملک
چون از او دور میشود چون حور
ظلمت محض سر بسر همه نور
قدرتش را از این سخن بشناس
نکند فهم این کسی بقیاس
مگر او را ورای گفت و شنود
بنماید خدا ز لطف و زجود
کندش جذب سوی خود یزدان
در جهانی که نیستش پایان
که هزاران چو آسمان و زمین
پیش آن خور بود چو ذره مهین
ورنه در شرح و وصف ناید آن
هست بیرون ز عقل و وهم و گمان
سر او را مجو ز راه زبان
تا نگردی چنان ندانی آن
قدم اینجا چو در رسید بماند
بی قدم در جهان بی چون راند
آنکسی بو برد از این اسرار
که بود از ازل از آن احرار
هر که با این کتابش انسی نیست
در دو عالم بدان که حیوانی است
چون نباشد در این هوس ز خری
زین معانی شود بعید و بری
حیوانی بود مرید علف
عاقبت چون علف رود بتلف
بر مثال حدث شود مکروه
نزد پاکان دین بود مکروه
میرد او عاقبت بسان کلاب
همچو خر ماند اندرون خلاب
گر برادر بود و گر فرزند
چونکه این عشق را نمی ‌ ورزند
همچو دیوند پیش من مغضوب
خوار و مردود چون خر معیوب
باشد از من نصیبشان لعنت
مرگ ایشان مرا بهین نعمت
خویش من اوست کو چو من باشد
طالب وصل ذوالمنن باشد
انس او با خدا بود نه بخود
چشم او در لقا بود نه بخود
باشد اندر طلب ز جان و ز دل
متنفر بود ز آب و ز گل
در طلب نفس را کند بسمل
گردد او خاک پای صاحب دل
دائماً سیرها کند سوی مرگ
رسد از مرگ هردمش بر و برگ
بیند اندر فنا بقا و حیات
بل حیاتش بود ز عین ممات
بودش موت و فوت و ذکر و صلوة
آید از موتش از خدای صلات
باشد اندر فرار از هستی
تا ابد بیقرار از مستی
نیستی را کند ز جان مسکن
بیخطر سازد اندر این مأمن
هرچه گوید همه زحق گوید
بسوی حق ز جان و دل پوید
نبود پیش او حدیث جهان
گفتگویش بود ز عالم جان
حکمت و علم زاید از دهنش
دایماً عشق حق بود وطنش
دل او منبع حکم باشد
جان پاکش ز حق نعم باشد
قال و حالش بلند چون معروف
مشکلات جهان بر او مکشوف
نیک و بد پیش او پدید بود
هرچه گوید همه ز دید بود
نبود گفتنش ز نقل و قیاس
باشد از اصل کار او باساس
در ظلام جهان بود چو چراغ
زندگی بخشد او بگاه بلاغ
مظهر حق بود در این عالم
پیشوا و خلیفه چون آدم
خویش من اوست کاینچنین باشد
سر هستی و مغز دین باشد
درد دل را بود چو درمان او
وصل حق را مدام جویان او
خاک او توتیای چشم بود
قطرۀ جان از او ببحر رود
قطره چون شد ببحر بحرش دان
زانکه شد محو اندر آن عمان
خنک آن کس که بهر درویشان
میکند ترک جملۀ خویشان
عین ایشان شود ز خود گذرد
پردۀ نفس را ز عشق درد
هرچه آن گفتنی است من گفتم
دره ‌ های گزیده را سفتم
گر زجان تو بگفت من گروی
راه حق را نمایت که روی
قصد آن کن که نفس را بکشی
تا ز تلخی رهی و از ترشی
در نگر کز چه روست مستولی
تا شود بر تو مکرهاش جلی
تا که حاکم شد او و تو محکوم
کرد چون خویشتن ترا محروم
هست او چون امیر و تو چو اسیر
میکشد سو بسوت بی زنجیر
اینچنین عمر بی بها را چون
میکنی ضایع از پی آن دون
قوت از قوت دارد آن ملعون
قوت او را ببر بریزش خون
قوتش از جوع ساز نی از نان
زانکه این درد راست این درمان
ببر او را ز لذت دنیا
تا رسد صد چنانش از عقبی
هیچ نوعش مراد و کام مده
جز غم و رنج بر دوام مده
قوت او را ز رنج و محنت ساز
تا گذارد نماز ها بنیاز
گرسنه باش تا در آخر کار
سیر گردی ز نعمت بسیار
کم خور این میوه را که در عقبی
رسدت پیش میوۀ طوبی
چون کنی ترک رخت و ملکت و مال
صد چنانت رسد بروز مئال
بگذر از خورد و خواب و رو بیدار
تا رسی عاقبت در آن دیدار
قوت حق را بجوی اندر جوع
تا روی چشم سیر وقت رجوع
چست میران در این طریق دقیق
تا که کردی یگانه در تحقیق
بی ریاضت قدم منه در راه
تا رسی همچو انبیا باله
مصطفی گفت عین جوع طعام
میشود از خدا برای کرام
زنده گردد از آن تن صدیق
با ملایک شود مدام رفیق
باز و سگ را مدام صیادان
قوتشان کمترک دهند بدان
تا که از جوع صیدها گیرند
بهر صیاد دائماً گیرند
صید را گرسنه بود طالب
در شکار آید و شود غالب
آن سگ سیرکی بجوید صید
سود آن شیریش بر او چون قید
بسته ‌ اش دارد از طلب سیری
نتواند نمود او شیری
همچنین نفس را تو کم ده نان
تا بگیرد شکارهای نهان
هیچ از اینش مده که آن طلبد
از تنش کن جدا که جان طلبد
زودش از سنگ نیستی مرجوم
کن که بعد از فنا شود مرحوم
تا نکوبی سرش بگرز جهاد
نشمارد ترا خدا ز عباد
تا بود با تو همره آن بیراه
ره نیابی بمنزل اللّه
او پلید است بی پلید برو
بی قدم در جهان پاک بدو
نی بجامه چو میرسد سرگین
میشود مانع از نماز یقین
حدث ظاهری چو شد مانع
مر ترا از ثواب ای سامع
حدث باطنی که اصل آن است
مانع قرب وصل جانان است
تا نگردی تمام از وی پاک
کی روی چون مسیح بر افلاک
پاک کن ظاهر از برای نماز
پاک کن باطن از برای نیاز
چون شوی پاک و صاف در ظاهر
هم بکن سر خویش را طاهر
کاصل در آدمی سراست نه سر
سر بود همچو باد و سر چون پر
آنچه با پا روی هزاران سال
بیشتر زان روی بپر در حال
تن بپا میرود دوان در راه
جان بپر میپرد بسوی اله
پر جان عشق باشد ای دانا
جان بی عشق کی پرد آنجا
هر کرا عشق بیش پرش بیش
بیش باشد یقین زکمترینش
هر که عاشقتر است افزون است
از همه بهتر است و موزون است
عاشقان صف صف ‌ اند در ره حق
صف پس میبرد ز پیش سبق
وان امامی که پیش این صفهاست
او بمحراب وصل حق تنهاست
همه زو میبرند و او از حق
برتر است از بروج و هفت طبق
از طبقها گذشت چون احمد
دیده را کرد پر ز حسن احد
محو حق است و غرق آن دیدار
ذات او را چو دیگران مشمار
گرچه ماند بدیگران شکلش
جنس خلقان بود تن و اکلش
لیک سرش گذشته از عرش است
گرچه از روی جسم بر فرش است
هر که دید آن جمال ی بی پرده
زنده شد گرچه بود پژمرده
نی چنان زنده کاخر او میرد
هر چه دارد کسی دگر گیرد
زندگی کز خداست پاینده است
همچو خور روشن است و تابنده است
تا خدا هست با خدا باقی است
جانها را شراب و هم ساقی است
زنده باشد از او یقین هر شی
میرد اشیاء و او بماند حی
مردگی ظلمت است و نور حیات
چون رود باز نور ازین ظلمات
مرده ماند جهان و هرچه در اوست
چون از ایش ا ن نهان شو درخ دوست
زانکه از نور او پراند اشیا
همه را زان خور است تاب و ضیا
مثل خانه ‌ هاست این اشیا
گشته روشن ز عکس نور خدا
نور را چون نهان کند ز ایشان
همه مانند قالب بیجان
کل اشیا فنا شوند و هلاک
از بد و نیک و از پلید و زپاک
تا بدانند کان صفا و حیات
چون از ایشان نبد نداشت ثبات
عاریه بود باز رفت باصل
نور خور کی ز قرص خور شد فصل
گشت خالی ز نور او اشیا
همه مردند و ماند حق تنها
لیک جانی که شد فنا در نور
یافت بعد از فنا بقا در نور
ذات او باشد از شعاع لطیف
تافته علم بر وضیع و شریف
آن چنان نور را فنا نبود
چون ز حق است جز بحق نرود
تا خدا هست باشد او دائم
دائماً با خدا بود قایم
تن او گر فنا شود میرد
جان او ملک لامکان گیرد
از سمک تا سماک نور دهد
مؤمنان را بهشت و حور دهد
شود اندر جهان جان والی
همه اسفل روند و او عالی
از عدد هر که رست گشت ولی
شیر حق دان ورا تو همچو علی
انبیا را از او توانی دید
بر تو گردند بی حجاب پدید
نبود هیچ چیز از او بیرون
بخشدت صد جهان زراه درون
زانکه حق باوی است و بی او نیست
در او را گزین و آنجا بیست
چون خدا گفت در زمین و سما
می نگنجم مرا مجو آنجا
در دل مؤمنان بگنجم لیک
در دلشان بکوب از جان نیک
تا بیابی مرا در آن دلها
برهی زآبها و از گلها
دامن شیخ گیر ای جویا
زانکه حق است از آن زبان گویا
فعل و قول وی است جمله ز حق
دمبدم گیر از او بصدق سبق
تا که گردی از آن سبق سابق
بر همه سابقان تو ای لاحق
بس بود بعد از این خموش کنم
بی دهان زان شراب نوش کنم
سوی بیسو صلا زدم بسیار
گه ز راه درون گه از گفتار
هر کرا سعد بخت خواهد بود
فارغ ازتاج و تخت خواهد بود
از جهان بهر حق شود بیزار
طلبد او دکان در آن بازار
از فنا بگذرد رسد ببقا
رود از خود بسوی وصل خدا
نیست این را کران خموش ولد
بنه آئینه را درون نمد
مطلع این بیان جان افزا
بود در ششصد و نود یارا
گفته شد اول ربیع اول
گر فزون گشت این مگو طول
مقطعش هم شده است ای فاخر
چارمین مه جمادی الاخر
شد تمام این نمط در این دفتر
تا چه آید از این سپس دیگر
نیست این را نهایت و غایت
ختم کن چون تمام گشت آیت
ز آیتی میشود نماز تمام
چون شدم مست بنهم از کف جام
نی نوازش کنم دگر نه عتاب
لب ببنندم چو شد تمام کتاب
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
اردو کشی بمقدونیه و یونان
یکی نامه بهر سپهبد نوشت
بسی آفرین کرد کای خوش سرشت
همیشه خداوند یار تو باد
ظفر با سعادت کنار تو باد
فرستادمت خلعتی شاهوار
ابا هدیه و جامه زرنگار
کمربند زرین و از کفش زر
ز شمشیر هندی دسته گهر
جواهر نشان ترکش و خنجرت
زمن یادگاری بود در برت
همان شاه کو در تراکیه است
بتخت خودش شاه باشد به است
ولی باج و سازش به ایران شود
بدین جایگاه دلیران شود
ولیکن از آن لشکر نامدار
گزیده نمائید خود ده هزار
بر آنان دو پنج افسر نامدار
سرلشگر انشان تو بر جا گذار
سپس خویش با لشگر بیشمار
بمقدونیه شو سپس رهسپار
ز ایران فرستم سپاهی دلیر
کمک زی تو آیند غران چوشیر
فرستم زرو سیم و گرز و سپر
ز اسباب جنگی چه باشد دگر
چو فاتح بیائی ز جنگ و زجوش
توئی نایب شاه ایران بتوش
از ایرانت هر شهر خواهی دهم
بر آن شهر نام سپهبد نهم
بپایان این نامه شاهوار
سپردم وجودت بپروردکار
چو نامه با سپهبد از شه رسید
ز شادی رخش سرخ گل بردمید
بپوشید آن خلعت شاهوار
بزد بر کمر خنجر ز رنگار
وز آن پس بفرمود با افسران
که ای نامداران وای سروران
شمارا یکی جنگ و جوش بزرگ
بپیش است صدره فزونتر ز ترک
شهنشاه تسخیر مقدونیا
ز من خواسته است اووهم از شما
ببازیم جان در ره شهریار
دلیری نمائیم در وقت کار
بپاسخ بگفتند فرمانبریم
دمی ما ز فرمان شه نگذریم
سپه دید سان و همی زر بداد
دل لشگر از زر بسی کردشاد
بفرمود تا لشگر نامدار
شد آماده کارو هم کارزار
سحر گه که از خواب برخاستند
لباس سفر جمله آراستند
بدرگاه سردار کل با درود
همی خواندندی اوستا سرود
که ما لشگر پارس هم آریان
کنون جنگ را تنگ بسته میان
ز جان ما بکوشیم و نام آوریم
سردشمنان را بدام آوریم
نترسیم از شیر و ببر و پلنگ
همه نره شیران بمیدان جنگ
بنام شهنشاه شه داریوش
همه جنگ جوئیم سر پر خروش
خدای جهان یاور و یار ماست
ز هر بد همیشه نگهدار ماست
ز دریا و صحرا ز دشت و ز کوه
همی می نوردیم خود با گروه
که ایران پهناور نامدار
همه زنده سازیم در وقت کار
سپهید مقاپیش را کهتریم
ز فرمان و امرش دمی نگذریم
بسی شاد شد از دلش رفت باک
بیامد بدرگاه یزدان پاک
که ای هور مزد اپناهم بتست
از این جنگ شادم کن و تندرست
پناهم به یزدان پاک است و بس
نترسم ازین جنگ و از هیچکس
بیامد بفرمود با افسران
که ای نامداران و نام آوران
هم از بحر باید که لشکر بریم
بکشتی نشینیم و نام آوریم
بگفتا بیارید سردار بحر
بگوئیم با او هم از نهر و بحر
چو سردار بحری بیامد حضور
مقاپیش گفتا ورا با سرور
بخواهید کشتی جنگی هزار
در آیند بر او سپاه و سوار
تو باید که هنگام بانگ خروس
ز لشگر شنیدی چو آوای کوس
فراهم نمائی تو ششصد جهاز
ز آلات جنگی همه بی نیاز
سپه را ز دریا به یونان بریم
ز کشتی در آئیم و نام آوریم
چو شد بامدادان گیتی سپید
ز بستر جدا شد سپه با امید
چو خورشید نورش بدریا فتاد
دل دیده بانان بسی کرد شاد
ابر آسمان چون خور خوب چهر
همه نور افشاند هر جا بمهر
تلاطم چو دریا بخود در گرفت
ز خورشید رخشنده او زر گرفت
خروشیدن کوس و هم کرنا
سر نامداران بر آمد ز جا
بیاورد چون اسب سردار را
مقا پیش آن گرد دلدار را
به چستی بزد نیزه را بر زمین
هم از خاک بر جست بر روی زین
بگفتا بامید یزدان پاک
ز دشمن مرا زین سفر نیست باک
همه افسران و سران سپاه
سوار و پیاده سپاهی براه
براه اوفتادند خود با نظام
سران و سواره پیاده نظام
بنزدیک دریا پیاده شدند
بکشتی جنگی نظاره شدند
همه کشتیان سبزو سرخ و بنفش
سر هر دگل بد نظامی درفش
سه گونه بدی جمله آن کشتیان
یکی کشتی سرور و افسران
یکی گونه زان سپاه و سوار
ابا اسب و آلات آن کار زار
دگر زان آذوقه و جیره بود
که لشکر بدشمن بدان چیره بود
ز ملاح و پارو زن و کارگر
بصف ایستاده بخشکی و تر
همه کارداران و پارو زنان
بامر سپهبد بکشتی روان
همه کشتیان رو بیونان نهاد
بباد مساعد که بدبر مراد
خبر شد بیونان که آمد سپاه
شده روی دریا ز کشتی سیاه
چو آگاه بودند و حاضر بجنگ
ابر جنگ ایران همه تیز چنگ
ز مقدونیه لشکر آمد برون
همه صف کشیدند یکسر برون
سواران ایران صف آراستند
همه افسران جامه پیراستند
بقلب سپه بد مقا پیش گرد
بمردو نیه قسمت چپ سپرد
پیاده جلو بر کشیدند صف
دلیران ز کین بر لب آورده کف
رجز خواند مردونیه نامدار
بزد اسب و آمد بر کارزار
بگفتا منم نوجوان دلیر
بگاه نبردم یکی نره شیر
بنام خداوند ازین رزمگاه
همه کار یونان بسازم تباه
وزان پس بنام شه داریوش
ز مقدونیان بر کنم چشم و گوش
بنام سپهبد مقا پیش گرد
زنم بر یلان من یکی دست برد
ز مقدونیان تاخت یک افسری
ورا گفت تا چند این خود سری
زبان بند و بازوی خود برگشا
چرا بی سبب اسب داری بپا
دو مردو دو بازو دو شمشیر تیز
نمودند بر یکدگر رسته خیز
همه جنگ کردند با یکدگر
نه این را شکست و نه آنرا ظفر
به شب دست از جنگ بر داشتند
به آمون همی گرد بگذاشتند
چو شد صبح آن لشکر نامدار
کشیدند صف از پی کار زار
وزانروی آمد جوانی بجنگ
خروشان و فران وزوبین بچنگ
دوباره چو مردو نیای دلیر
بیامد بمیدان یکی نره شیر
گمان بر گرفت از پس و پیش خویش
بدر کرد و ترکش بیاورد پیش
چنان تیر باران بر او برگرفت
که یونانی از او بشد در شگفت
سپس مغز او را نشانه نمود
که تا شست برداشت آمد فرود
چو یونانی از اسب شد برزمین
سپهدار گفتا هزار آفرین
زمین آفرین گفت و هم آسمان
بر آن مردو آن بازو و آن کمان
چو یونانیان افسر نامدار
چنان کشته دیدند در کارزار
همه حمله کردند بر نیک مرد
که تا جمله از او بر آرند گرد
از این رو سپهدار فرمان بداد
که ای نو جوانان ایران نژاد
بتازید اسب از پی کار زار
بگیرید گرد یل نامدار
دو لشکر بهم بر نهادند رو
همه جنگجو و همه نامجو
هم از کشته ها پشته ها ساختن
به یکدیگر از کین همی تاختند
چنان آتش جنگ بالا گرفت
که شعله زد و کوه صحرا گرفت
سپهبد مقا پیش گفتا سپاه
مبادا که سازید ایران تباه
بکوشید ای نو گلان وطن
همه گوش دارید فرمان من
به بندید ره را بیونانیان
که باید شود دشمن اندر میان
زبس مرد مقدونیه کشته شد
سپهدارشان بخت برگشته شد
همه سر نهادن سوی فرار
بسی پشت کردند بر کار زار
سپهدار ایران تعاقب نمود
بر ایشان یکی تیر باران فزود
همی تیر بارید همچو تگرگ
چو بادی که آذر بیاید به برگ
زمین همچو دریای خون موج زن
چو ماهی در آن کشته بی پا و تن
چو یک چند از لشکر بیشمار
فکندند خود را درون حصار
به بستند دروازه را سخت و تنگ
سر برج رفتند از بهر جنگ
سپهبد بگفتا بمقدونیان
گشائید دروازه را بی گمان
که من با شما مهربانی کنم
نه غارت کنم نه زیانی کنم
بگفتند این پند در گوش ما
نیاید فرو تا رود هوش ما
سپهید چو بشنید گفتا سپاه
پیاده نمائید چادر بپا
نشینید آسوده خوابید شب
نباشید بسیار در تاب و تب
چو یک چند روزی براین بر گذشت
که شاید سپهشان بیاید بدشت
ز دشمن نیامد سپاهش برون
نه راهی که لشکر شود اندرون
سپهد مقا پیش گفتا دگر
گشائیم این شهر را سر بسر
که مقدونیانند بس خیر سر
نه نیروی جنگ و نه تسلیم سر
به یک حمله آن لشکر نامدار
بزودی گشادند خود آن حصار
چنان شور و غوغا در آن شهر بود
که از خون خیابان چویک نهر بود
برفتند با جنگ تا بارگاه
سپهدار با افسران سپاه
همه سهریان خود امان خواستند
زن کودکان زار بر خاستند
سپهبد امان داد بر اهل شهر
زن و کودک از جنگ شان نیست بهر
بفرمود با لشکر نامدار
که آرند خود را دگر بر کنار
سران و سپهدار مقدونیان
همه خوار در نزد ایرانیان
دگر دست از جنگ بر داشتند
عرق بر تن و خون بسر داشتند
سپهید مقا پیش با افسران
بفرمود مردان و نام آوران
همه سوی چادر گذارند رو
نیایند در شهر یک تن فرو
مگر خود که با افسران دلیر
سوی کاخ شاهی بشد همچو شیر
سران و بزرگان مقدونیا
همه دست بسته ستاده بپا
بفرمود تا جمله زندان برند
که ایشان گروهی بسی خود سرند
وزان پس به پرداخت بر کار شهر
که مقدونیان زان همی داشت بهر
باطراف مقدونیان نامه ها
همی بر پراکند خود نامه ها
بسی باج بگرفت از هر طرف
همه ملک مقدونیان شد بکف
بگفتند با او که از شهریار
ز دریا بیامد سپه بیشمار
سپهبد مقا پیش دلشاد شد
ز رنج و ز غم یکسر آزاد شد
پذیره نمودند و رفتند پیش
چو لشکر نمایان شد از گرد خویش
سپهدارشان نزد سردار شد
ز پیروزی آنگه خبردار شد
سپهبد بفرمود کای پاکزاد
ز شاه و ز کشور چه داری بیاد
چگونه است خود حال شاه و وطن
بایران چه گویند از من سخن
ز چه روی این لشکر بیشمار
نموده است از بهر ما رهسپار
بگفتا که شه شادوبس خرم است
ز پیروزیت شور در عالم است
همه شاد گویند بر یکدگر
که پیروز شد گرد مینو سیر
فرستاد شه این سپاه دلیر
بنزد تو ای گرد افزون ز شیر
بفرمود کز من سلام و درود
بنزد سپهبد ببر با درود
فرستاد اینک ز بهرت سپاه
ببحر اژه تا گشائی تو راه
بچنگ آوری آن جزایر تمام
بماند بعالم ز تو نیک نام
چو بشنید سردار کل این سخن
چنان شاد همچو گل در چمن
بگفتا بکوشم بجای آورم
سر دشمنان زیر پای آورم
کنون چند روزی فراغت کنید
بمقدونیا استراحت کنید
برای جزائر بسی نامه ها
فرستاد پورنگ خود کامه ها
بنامه بسی پندو اندرز بود
بتوبیخ و آزرم و گفت و شنود
که گر خود بفرمان شه سر نهید
ز نابودی و مرگ و ماتم رهید
شما باج این کشور نامدار
همیدون فرستید بر شهریار
ندانید شاهی مگر داریوش
بفرمان او خود نمائید گوش
اگر سر به پیچد از امر من
شما را همه زنده سازم کفن
کنون شاه مقدونیا خود منم
که گرد مقا پیش شیر افکنم
بیائید یکسر بمقدونیا
شفاعت کنان بر در پادشاه
و گرنه من و گرز و شمشیر تیز
نماند بجز راه جنگ و ستیز
تراکیه بود از شما بیشتر
نمودیم تسخیر شان سر بسر
چو مقدونیا مرکز شاهتان
گرفتم همه شاه و هم گاهتان
گرایدون شما جمله فرمان برید
بفرمانبری از ستم می رهید
وگرنه جهازات جنگی هزار
شود جمله آماده کار زار
چو این نامه ها بر جزایر رسید
شنیدند اینگونه گفت و شنید
هران مهتری بود با عقل و هوش
بگفتند شاهنشه داریوش
چو او هست با لشکر و با سپاه
توانند سازنند مارا تباه
مقا پیش سردار کل سپاه
دلیر است و شیر افکن ورزم خواه
نوشتند نامه که ای پهلوان
سپهدار ایران، دلیرو جوان
همه هر چه گفتی بجای آوریم
بجان هر چه گوئی تو فرمان بریم
گروهی که بودند مغرور خویش
سلاح و سپاهی کمی بود پیش
بگفتند ما با تو داریم جنگ
نترسیم از گرزو تیرو خدنگ
بنزد سپهید چنین و چنان
نهادن باب سخن در میان
هران حاکمی کو خراج درست
بداد و رضای سپهدار جست
باو مهربان گشت و بواختش
به سرحد خود حکمران ساختش
هر آنکس که با او دلیر نمود
پیامش بجان و بدل نا شنود
بفرمود با افسران سپاه
بدریای آژه بجوئید راه
ز امر شه داریوش بزرگ
که هر کس به­پیچد کشندش چو گرگ
بکوبید آن ناکسان را بگرز
نمانید بهر کسی یال و برز
برفتند آن لشکر نامدار
بسوی جزایر همه رهسپار
نمودند بد با هر طرف جنگ جوش
نمودند آن سر کشان را خموش
همه با فتوحات باز آمدند
دلی خرم از جنگ ساز آمدند
بهر جای مامور با رأی و هوش
مقرر شد از جانب داریوش
زه بحر اژه تا ببحر آتیک
ز یونان و مقدونیه داشت نیک
دگر دولت آتن آمد بدست
چو سر دار اسپارت را کرد پست
بهرجای حاکم ز خود برگماشت
از آن نامداران که همراه داشت
جزیره و شبه جزیره گرفت
جهانی ز سردار شد در شگفت
و زان پس بفرمود با مهتران
که ای نامداران و نام آوران
دگر خاک ایران شدم آرزو
سوی پارس باید که آریم رو
همه شاد گشتند از این خبر
مهیا نمودند کار سفر
بسی هدیه از بهر شاه جهان
گزیده نمودند با همرهان
بگفتند با شاه کامد سپاه
سپهبد مقا پیش با دستگاه
همان پرچم فتح شان پیشرو
ابا روی شادان و چهر نکو
بفرمود اینک پذیره شوند
ابا بوق و کوس و تبیره شوند
به بندند آئین همه شهر را
چراغان نمایند استخر را
سران و بزرگان شهر وسپاه
پذیره شدن را گزیدند راه
بزرگان دولت پذیره شدند
جهانی از این جشن خیره شدند
بسی طاق پیروزی افراشتند
بشادی بس آذین بپا داشتند
از آن روی گفتند با دخت شاه
که آمد سپهید هم اینک ز راه
بگفتند با دختر داریوش
که سپهدار با فرو هوش
بایران بیاورد چندین هزار
همه مرد شیر افکن نامدار
ابا فتح و فیروزی و خرمی
سرافراز با نام نیک و بهی
هم امرزو تا ظهر آن سرفراز
ابا لشکر آید در این شهر باز
چو بشنید مهر آفرین این خبر
غلامی فرستاد نزد پدر
پدر گر اجازت دهد یک زمان
روم بام کاخ و نظاره کنان
به بینم که این لشکر نامدار
چسان باز آیند از کار زار
چو بشنید شه داریوش این پیام
پسندید و شد زین سخن شاد کام
بر دخت شه چون بیامد غلام
بگفتا شهنشه بدادت پیام
بفرمود کز برج کاخ بهار
نگر سر بسر لشگر نامدار
کنیزان سپس خواست مهر آفرید
ز رنگ و ز زیور بهار آفرید
گشودند صندوق زرینه اش
جواهر که بد در خور سینه اش
بیاراست خود را چو حورو پری
که بودی بسان گل آذری
بتابید زلف طلایی خویش
توگوئی که نوری پراکنده پیش
بیامد ببالای کاخ بهار
بهاری که از گل شده لاله زار
همه چشم مهر آفرین بد براه
به بیند که تا کی بیابد سپاه
از آن روی سردار کل شاد دل
زرنج و غم جنگ آزاد دل
سرافراز و با فره ایزدی
کزو دور بوده است دست بدی
گرفته است دریا و صحرا و کوه
مطیع شهنشه نموده گروه
بیاورد همراه خود بی شمار
زرو سیم و هم لؤلؤ شاهوار
زشاهان و گردان و سرکردگان
ز نام آوران و ز اسپهبدان
به بندو به زندانشان کرده است
اسیران بهمراه آورده است
ز پیروزی او گرچه دارد سرور
نگشته است مقهور کبر و غرور
چو نزدیک گردید سردار کل
سر راه او بر فشاندند گل
همه شاد گشتند و تبریک گو
چو شد وارد شهر با های و هو
بیامد بدرگاه شه داریوش
سوی شاه بودش همه چشم و گوش
چو شه دید سردار پیروز بخت
نشاندش با بالفت بنزدیک تخت
سپهید ببوسید روی زمین
باقبال شه گفت بس آفرین
بنام شهنشاه والا تبار
گرفتم بسی ملک و شهر و دیار
شهنشاه ایران زمین شاد زی
ز رنج و غم و درد آزاد زی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴ - گلبن دوم در بیان طبقات سالکین طریقت
بدانکه اگرچه عوام، فرق حلولیه و تناسخیه و اتحادیه و عشاقیه و واصلیه و غیرهم را از صوفیه می‌خوانند و اما صوفیه ایشان را باطل و ایشان را کافر دانند. و مشرب عرفای این طایفه این است که صوفی یک فرقه است ولی به اعتبار رجوع ایشان به خلق به جهت ارشاد، مسمی به شیخ و مجذوب می‌شوند، وایشان دو طایفه‌اند اول: مشایخ که به واسطهٔ کمال متابعت رسول مختار و ائمهٔ اطهار به مرتبهٔ کمال رسیده‌اند که عبارت از فنای حقیقی عین سالک است در احدیت ذات، به قرب فرایض و فنا و اضمحلال اوست در احدیت جمع به قرب نوافل و بعد از فنا رجوع به خلق را از آن تعبیر به بقاء باللّه می‌نمایند و این فرقه کامل و مکملند که ایزد تعالی ایشان را به عین عنایت بعد از استغراق در بحرتوحید از شکم نهنگ فنا به ساحل بقا خلاصی ارزانی فرموده، تا خلق را به طریق نجات و فوز به درجات دلالت نمایند. طایفهٔ دویم آن جماعت که بعد از وصول به درجهٔ کمال که عبارت از فناست، حوالهٔ تکمیل و رجوع خلق به ایشان نشده، در وادی فنا چنان مفقود و نابود گردیده‌اند که اثری و خبری از ایشان به ناحیهٔ بقا نرسیده،و در زمرهٔ سُکّان قباب غیرت، انخراط یافته‌اند و بعد از کمال وصول به مرتبهٔ ولایت به تکمیل دیگران نشتافتندو به تربیت دیگران مأمور نگردیدند، و از عالم فنا به سرای بقا نیامدند.
این طایفه، مسمی به مجذوبین می‌باشند، و از برای اظهار فضل و کمال این فرقه بر مردمان، تا پاس رعایت ایشان دارند، حضرت سید الشهدا و خامس آل عبا در دعای عرفه می‌فرماید: إِلَهی حَقِّقْنی بِحَقائقِ أَهْلِ الْقُرْبِ واسْئَلُکَ مَسْلَکَ أهْلِ الجَذْبِ. مطلب از آن، اظهار عظمت شأن ایشان است و الا کمال اهل جذب پرتو آفتاب کمال آن جناب است، و سالکان طریق کمال نیز بر دو قسم‌اند: طالبان مقصد اعلی و مریدان وجه اللّه. طالبان حق نیز بر دو قسم‌اند: یکی متصوفه و دیگر ملامتیه، اما متصوفه آن جماعت‌اند که از بعض صفات نفسانی گذشته‌اند وبه بعضی از صفات اهل صفا موصوف گشته، و مطلع بر نهایت احوال عرفا گردیده و به مراتب ایشان علم به هم رسانیده‌اند. اما هنوز به قید بعضی از صفات نفس، بازمانده، و مرکب همت به وادی وصول عنایات اهل قرب نرانده. اما ملامتیه، از اهل صدق و اخلاصند و چنانکه اهل معصیت، معاصی خود را پوشند، ایشان طاعات خود را ازنظر غیر پوشیده‌اند. هرچند طایفه‌ای عزیزاند، لیکن حجاب غیر هنوز از نظر ایشان برنخاسته و به مشاهدهٔ جمال توحید نرسیده‌اند. اما صوفی آنست که حجاب خلق و انانیت خود از میان برداشته و غواشی ملاحظهٔ اغیار در پیش بصر بصیرت نگذاشته، اگر مصلحت در اظهار طاعات بینند، اظهار و اگر اخفای آن را صلاح دانند، اخفا نمایند. اما، طالبان آخرت چهار فرقه‌اند: اول: زهاد، دویم: فقرا، سوم: خدام، چهارم: عباد، اما زهاد، این طایفه معرضین ازدنیا و مقبلین به عقبااند. اما فقرا، آنان که اموال در ره حق ایثار کنند.
اما خدام، آن جماعت که- بر وفق خطاب به داوود پیغمبر که إذا رَأَیْتَ لی طالِباً فَکُنْلَهُ خادِماً- خدمت طالبان حق می‌کنند. اما عُبّاد، آن طایفه که مواظبت بر عبادت کنند جهت ثواب اخروی، پس مرتبهٔ اعلی، مرتبهٔ صوفی است که این مقامات در وی مندرج است که ایشان حق را از برای حق پرستند. و ایشان، چنانکه گذشت دوطایفه‌اند: مشایخ و مجذوبان. و سالکان، شش طایفه‌اند و فرقهٔ سالکان و طالبان حق، یکی متصوفه و دیگری ملامتیه و چهار طایفهٔ دیگر سالکان و طالبان آخرتند و که ایشان زهاد و فقرا و خُدّام و عبادند وهریک ازین هشتگانهٔ غیر متصوفه را دو متشبه می‌باشند. یکی متشبه به حق و یکی متشبه مبطل. اما متشبه به حق به صوفیان، متصوفه‌اند که مشتاق نهایت مقام عرفااند و هنوز نرسیده‌اند. اما متشبه مبطل، آنان که خود را در کسوت ایشان درآرند و از حالات ایشان خبری ندارند و طریقهٔ الحاد و اباحه می‌سپارند، ایشان را باطلیه و مُباحیه نامند. اما متشبه محق به مجذوبان، ایشان از اهل سیر و مقام‌اند. و ایشان را اضطراب و انقلابی است، زیرا که هنوز به کمال مرتبهٔ اطمینان نرسیده‌اند اما متشبه مبطل به مجذوبان، آنان که دعوی استغراق در بحر فنا کنند و افعال خود را به خود نسبت ندهند و ایشان را زنادقه خوانند. اما متشبه محق به ملامتیه، آنها خود را در زیاده ننمایند و سعی در تخریب رسوم و عادات کنند و اکثار طاعات اظهار ننمایند و جز برادای فرایض نکوشند و اسباب دنیوی جمع نکنند، ایشان را قلندریه گویند.
اما متشبه مبطل به ملامتیه، از زنادقه‌اند و به ملاهی و مناهی کوشند و گویند مراد ما از این، ملامت خلق است و خدا از اطاعت ما بی‌نیاز است. اما متشبه محق به زهاد، آنان که هنوز رغبت ایشان به کلی از دنیا مصروف نشده است و خواهند که از دنیا رغبت بگردانند. ایشان را متزهد خوانند. اما متشبه مبطل به زهاد، آنان که از برای قبول عامه ترک زینت دنیا کرده‌اند، و هرکه چیزی بدیشان دهد، نستانند و مناسب حال ایشان تَرَکُوا الدُّنیا لِلدُّنیا است. و این طایفه را مراثیه نامند. اما متشبه محق به فقرا، آنان که ظاهرشان به رسم فقر مرتسم و باطنشان خواهان فقر، ولی میل به غنا و ثروت دارند و به تکلف بر فقر صبر می‌نمایند. اما متشبه مبطل به فقرا، طایفه‌ای که ظاهراً در کسوت فقر و باطنشان غیر مایل به حقیقت و مرادشان از فقر قبول خلق و شهرت. ایشان هم از مرائیه محسوب شوند. اما متشبه محق به خادم، آن طایفه‌اند که سعی در خدمت طالبان کنند و گاهی بی شایبهٔ غرض، و گاهی از آن خدمت، طالب منت و تحسین و ثنا باشند و مستحق خدمت را محروم کنندو ایشان متخادمند.
اما متشبه مبطل به خادم، جماعتی که خدمت ایشان بهر ثواب اخروی نباشد، بلکه خدمت را دام منافع دنیوی خود گردانیده. اما متشبه محق به عُبّاد، جماعتی که اوقات خود را صرف عبادت گردانندو گاهی به سبب بقای طبیعت ایشان را در عبادات فتوری و کاهلی رو دهد، و خود را به مشقت و تکلف به طاعت دارند، و ایشان را متعبد خوانند. اما متشبه مبطل به عباد، از مرائیه‌اند که خود را در نظر خلق جلوه دهند و اگر کسی را بر طاعت خود واقف ندانند به عبادت مشغول نگردند. پس معلوم شد که صوفی منحصر است با آنان که بعد از حصول مرتبهٔ فنا مأمورند به ارشاد خلق و مجذوبان واصل غیر مأمور به ارشاد عباد و آنان که گویند صوفی فرق متعدده‌اند، صحتی ندارد. زیرا که صراط مستقیم به حق یکی است و سالکان آن طریق هم یک فرقه‌اند، و تفاوت بعضی بر بعضی، سبب تعدد فرق نمی‌شود. و متشبه محق به ایشان، که متصوفه‌اند نیز یکی است، زیرا که تعدد فرق حاصل نمی‌گردد مگر به اختلاف در مسائل اصول. اما اختلاف در مسائل فروع، سبب تعدد فرق نیست، به دلیل آنکه مثلاً شیعهٔ اثنا عشری- کَثَّرَهُمُ اللّهُ تَعالَی-، چند فرقه‌اند به اعتبار اختلاف در مسائل فروعی و این قول در نزد اهل خرد ناپسند است. جناب حق تعالی می‌فرماید لانُفَرِّقُ بَیْنَ أحَدٍ مِنْرُسُلِهِ زیرا که میان رسل در مسائل اصولی خلافی نیست با اینکه در مسائل فروعی خلاف بسیار است. پس وحدت فرقه به اتفاق در مسائل اصول است و این طایفه در اصول خمسه و ملحقات به آن متفقند. مولوی:
گر هزارانند یک تن بیش نیست
جز خیالات عدد اندیش نیست
و نیز این طایفه گویند که سبب انکار منکران ما را، اولاً آنکه همیشه به مضمون حدیث: اِنَّ اللّهَ إذا أَحَبَّ قَوْماً ابْتَلاهُمْو به مدلول البَلاءُ لِلوَلاءِ کاللَّهَبِ لِلذَّهَبِ دوستان خدا در بلا و خواری بوده‌اند و اهل صلاح و سداد را اهل بغی و فساد انکار نموده‌اند. و ثانیاً بعضی از علماء سوء به سبب اغراض نفسانی یا اشتباه امر ما را بر نظر خلق خوار نموده، زیرا که از زمان حضرت رسول مدتها گذشته و نفوس به زخارف دنیویه مایل گشته، و طریق قناعت و عزلت و ریاضت از میان خلق برافتاده و علماء سوء به سبب حب دنیا، طریق تصفیهٔ نفس و قناعت و عزلت را به طریقهٔ رهبانیت ممنوعه در اسلام شهرت داده چرا که اگر ایشان دنیا و زخارف آن را مذمت و ترک دنیاو قناعت را مدحت کردندی، این صفات یافته نمی‌شود مگر درما، و ایشان از لذات نفسانیه محروم می‌ماندند. لاجرم بدین جهات ما در میان خلق خوار و بی اعتبار شدیم. غرض، آنچه نیز از رسالات علمای امامیه مانند جناب سید مرتضی و مولانا احمد اردبیلی و علامهٔ حلی و محدّث مجلسی و غیرهم معلوم می‌شود ایشان هم نفی همه راننموده، بلکه بعضی قید کرده‌اند که صوفیّهٔ اهل سنت مذموم‌اند و بعضی، اهل حلول واتحاد، از این قبیل را انکار کرده‌اند و طایفهٔ حقه رادر این جزو زمان، عارف گویند و بسیاری از متأخّرین هم، همین طریقه را داشته‌اند، مانند این طاووس و سید رضی و شیخ میثم بَحرانی و خواجه نصیر طوسی و ابن فهد حلی و صاحب مجلی، ابن جمهور و شیخ محمد مکی و شهید اول و شهید ثانی وسید حیدر آملی و میرفندرسکی و میرداماد وشیخ بهائی و محقق مجلسی و ملا محسن کاشی و ملا محمد باقر خراسانی و سید حیدر تونی و میر عبداللّه شوشتری و ملاصدرای شیرازی و ملامحراب گیلانی و میر محمد علی میر مظفر کاشی و حاجی محمد حسین اصفهانی و مولانا محمد جعفر همدانی و غیرهم و از اصحاب و تابعین مانند سلمان فارسی و رشید هجری و اویس قرنی و میثم و مفضل ابن عمر جعفی و معروف کرخی و جابربن یزید و شیخ بایزید بسطامی و غیرهم- رَحْمةُ اللّهِ عَلَیهم اَجْمَعِین.
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۶ - اوحدی مراغه ای
قدوهٔ عرفا و زبدهٔ فضلای زمان خود بوده و مدت مدیدی سیاحت فرموده. به سبب توطن در اصفهان از اهل آن شهر مشهور شده. اما مراغه‌ای است. در علوم ظاهری و باطنی و کمالات صوری ومعنوی مفخر دوران است و ظهورش در عهد دولت ارغون خان است. دست طلب گریبان دلش را به جانب اهل حال کشیدو شراب معرفت از دست شیخ ابوحامد اوحد الدین کرمانی چشید. لهذا تخلص خود را اوحدی قرارداد و زبان به اظهار حقایق گشاد. مثنوی جام جم از اوست. وفاتش در سنهٔ ۷۳۸ در اصفهان بود. از منتخبات مثنوی و دیوان او نوشته می‌شود مِنْمثنوی جام جم:
خویشتن را نمی‌شناسی قدر
ورنه بس محتشم کسی ای صدر
هم خلف نام و هم خلیفه نسب
نه به بازی شدی خلیفه رسب
ذات حق را مهینه اسمی تو
گنج تقدیس را طلسمی تو
به بدن درج اسم ذات شدی
به قوا مظهر صفات شدی
سر موی ترا دو کون بهاست
زانکه هستی دو کون بی کم و کاست
قالبت قُبه‌ایست اللهی
لیک از حبه‌ای نه آگاهی
نُه فلک در دل تو دارد کُنج
با کواکب ولیک در یک کُنج
گر زمانی به ترکتاز آیی
بروی تا به عرش و باز آیی
لیس فی جبتی تو دانی گفت
واناالحق تو می‌توانی گفت
گاه عبدی و گاه معبودی
چه عجب چون غلام محمودی
پیش ازین گر دو حرف برخوانی
ترسمت برجهی که سبحانی
٭٭٭
باده نوشیدگان جام الست
نشدند از شراب دنیا مست
ذوق پاکان به خم و مستی نیست
جای نیکان به کبر و هستی نیست
بت پرستی ز می پرستی به
مردن عاقلان ز مستی به
چند گویی که باده غم ببرد
دین و دنیا ببین که هم ببرد
بهتر از غم کدام یار بُوَد
که شب و روز برقرار بُوَد
هرکه را عشق او خراب کند
فارغ از بنگ و از شراب کند
دل سیاهی دهند و رخ زردی
بهل این سرخ و سبز اگر مردی
اوحدی شصت سال سختی دید
تا شبی روی نیک بختی دید
سر گفتار ما مجازی نیست
باز کن دیده کاین به بازی نیست
سالها چون فلک به سرگشتم
تا فلک وار دیده ور گشتم
از برون در میان باز آرم
وز درون خلوتی است با یارم
کس نداند جمال سَلوت من
ره ندارد کسی به خلوت من
من قصایده رحمة اللّه علیه
تو نامهٔ خدایی و آن نامه سر به مهر
بردار مهر نامه ببین تا درو چهاست
زین آفرینش آنچه تو خواهی ز جزء و کلّ
در نفس خود بجوی که جام جهان نماست
این جام را جلا ده و خود را درو ببین
سری عظیم گفتم اگر خواجه در سراست
نفس است و حکمت آنکه نمیرد به وقت مرگ
وین آلت دگر همه در معرض فناست
دنیا و دین دو پلهٔ میزان قدرتست
این پله چون به خاک شد آن پله بر هواست
صوفی شدی صداقت و صدق و صفات کو
صافی شدی کدورت حقد و حسد چراست
دست کلیم را ید و بیضا نهاده‌اند
کو شسته بود دست ز چیزی که ماسواست
گفتی که عارفم ز کجا دانی این سخن
عارف کسی بود که بداند که از کجاست
٭٭٭
دل نگهدار که بر شاهد دنیا ننهی
کاین نه یاریست که او را غم یاری باشد
تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی
مونس قبر تو شک نیست که ماری باشد
آن چنان زی که چو طوفان اجل موج زند
گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد
چو روی بر سر خاکی بنگر که درو
چون تو در هر قدمی خفته هزاری باشد
خاکساران جهان را به حقارت منگر
تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد
آن برون آید از این آتش سوزان فردا
که زرش را هم از امروز عیاری باشد
کشت ناکرده چرا دانه طمع می‌داری
آب ناداده زمین را چه بهاری باشد
اگر آن گنج گران می‌طلبی رنجی بر
گل مپندار که بی زحمت خاری باشد
٭٭٭
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد ز وصل برخوردار
همدمی نیست تا بگویم راز
خلوتی نیست تا بگریم زار
در خروشم زصیت آن معشوق
در سماعم ز صوت آن مزمار
مطربم پرده‌ها همی سازد
که در آن پرده نیست کس را یار
همه مستان درآمدند به هوش
مست ما خود نمی‌شود هشیار
چیست این ناله و فغان در شهر
چیست این شور و فتنه در بازار
تو گمانی که می‌رسد معشوق
او نشانی که می‌رود دلدار
همه در جستجوی و او غافل
همه در گفتگو و او بیزار
همه پویندگان این راهند
همه جویندگان آن دیدار
نار در زن به خرمن تشویش
بار بر نه ز مکمن انکار
سکهٔ شاه و نقش سکه یکی است
عدد از درهم است و از دینار
آب و آیینه پیش گیر و ببین
که یکی چون دو می‌شود به شمار
تا بدانی که نیست جز یک نور
وان دگر سایهٔ در و دیوار
همه عالم نشان صورت اوست
بار جویید یا اولوالابصار
رفته شد باغ و خفته شد فتنه
سفته شد دُرّ و گفته شد اسرار
٭٭٭
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم چه نوازم نوای دل
رمزی بگویمت ز دل ار بشنوی به جان
بگذر ز جان که زود ببینی لقای دل
دل عرش مطلق است و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل
بر کرسی وجود چو لوحی است دل ز نور
بر وی نوشته سرّ خدایی خدای دل
گر دل به مذهب تو جز این گوشت پاره نیست
قصاب جو که به ز تو داند بهای دل
کیخسرو آن کسی است که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
چون آفتاب عشق برآید تو بنگری
جان‌ها چو ذره رقص کنان در هوای دل
سرپوش جسم گر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای خویش بکوشی به قدر وسع
من عهد می‌کنم به خلود بقای دل
غزلیات
ای صوفی از تو منکر عشقی به زهد کوش
ما را ز عشق توبه نفرموده پیر ما
٭٭٭
صورت بت کافری باشد پرستیدن ولی
بت پرست ار معنی بت بازداند واصل است
٭٭٭
در پرده‌ای و بر همه کس پرده می‌دری
با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست
٭٭٭
تن در نماز و روی به محراب ها چه سود
چون روی دل به قبله و دل در نماز نیست
٭٭٭
بوی آن دود که امسال به همسایه رسید
ز آتشی بود که در خرمن من پار گرفت
٭٭٭
هر کس علاج درد دلی می‌کنند و ما
دم درکشیده تا الم او چه می‌کند
کمتر ز مور و مار شناس آن گروه را
کز بهر مور و مار تن خویش پرورند
گرگ اجل یکایک از این گله می‌برد
وین گله را نگر که چه آسوده می‌چرند
٭٭٭
عالم ز ماجرای دل ریش ما پر است
با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز
٭٭٭
در دست ما چو نیست عنان ارادتی
بگذاشتیم تا کرم او چه می‌کند
٭٭٭
وقتی علاج مردم بیمار کردمی
اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش
٭٭٭
ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق
ورنگویم عاشقی خود می‌کند اظهار خویش
ای که ازمن‌کار خود راچاره می‌جستی که چیست
این مگو ازمن که من خود عاجزم در کار خویش
٭٭٭
نه به اندازهٔ خود یار گزیدی ای دل
تا رسیدی به بلایی که رسیدی ای دل
٭٭٭
در هرچه بنگرم تو بدیدار بوده‌ای
ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده‌ای
چون اول از تو خواست که عشاق را بخواست
آخر چه شد که از همه بیزار بوده‌ای
٭٭٭
در کعبه گر ز دوست نبودی نشانه‌ای
حاجی کی التفات نمودی به خانه‌ای
گر راستی است هرچه طلب می‌کنی تویی
وین راه دور نیست به غیر از بهانه‌ای
٭٭٭
ور خود ترا به چشم یقین دیده عاشقان
وافتاده از یقین خود اندر گمان همه
از بس که پر شدم ز صفات کمال تو
نزدیک شد که پر شود از من جهان همه
قطعه
فرزند بنده‌ایست خدایا غمش مخور
تو کیستی که به ز خدا بنده پروری
گر مقبل است، گنج سعادت برای اوست
ور مدبر است، رنج زیادت چه می‌بری
٭٭٭
از تست فتاده در خلایق همه شور
در پیش تو درویش و توانگر همه عور
ای با همه در حدیث و گوش همه کر
وی با همه در حضور و چشم همه کور
رباعی
چون دوستی روی تو ورزم به نیاز
مگذار به دست دشمن دونم باز
گر سوختنی است جان من هم تو بسوز
ور ساختنی است کار من هم تو بساز
٭٭٭
ای آمده گریان تو و خندان همه کس
وز آمدن تو گشته شادان همه کس
امروز چنان بزی که فردا چو روی
خندان تو برون روی و گریان همه کس
٭٭٭
ای لاف زنان را همه بویی ز تو نه
حاصل به جز از گفت و مگویی ز تو نه
در هر مویی نشانه‌ای هست از تو
وان گاه نشان به هیچ رویی ز تونه
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۴۴ - جمالی اردستانی قُدِّسَ سِرُّه
و هو قطب العاشقین و غوث الموحدین شیخ المجرد و عارف الموحد، جمال الدین محمد پیری است شوریده جان و صافی ضمیری است شیرین زبان. حاوی فضایل صوری و معنوی و جامع خصایل انسانی و ملکی، مرید جناب پیر مرتضی اردستانی بوده. در خدمت آن جناب تحصیل مراتب معنوی نموده. از اماجد محققین و اعاظم عارفین گردید و مدتی به طریق سیاحت در ولایات گردش گزید. صاحب چندین هزار بیت متین است و مثنویاتش پسندیدهٔ موحدین است به زعم فقیر. پس از جناب شیخ عطار به کثرت نظم و مزید مثنویات معارف آیات کسی از اهل حال نمی‌تواند با وی برابری نماید و با آنکه فقیر، همهٔ منظومات آن جناب را ندیده، زیاده از پنجاه هزار بیت از لآلی آبدار اشعارش را در سلک مرور و مطالعه کشیده و اسامی بعضی از آنها این: کشف الارواح، شرح الواصلین، روح القدس، فتح الابواب، مهر افروز، کنز الدقایق، تنبیه العارفین، محبوب الصدیقین، مفتاح الفقر، مشکوة المحبین، معلومات مثنویات، استقامت نامه، نورٌ علی نور و ناظر و منظور و مرآت الافراد، دیوان قصاید و غزلیات و ترجیعات و غیره. غرض وفات جناب پیر در سنهٔ ۸۷۹، تیمّناً و تبرّکاً قدری از افکار ابکار آن جناب نوشته می‌شود:
مِنْحقایقه
آنچه من بینم اگر خلق جهان دیدی یقین
روز و شب همچون فلک سرگشته وجویاستی
زاهد امروز ار بدیدی چشم پرآشوب دوست
کی در آن پژمردگی وعدهٔ فرداستی
هرکه او مجروح تیر غمزهٔ جانان نشد
کافر اصلی گر شیخ است وگر مولاستی
مهدی و هادی من جز نور یارم کی بود
عاشقان را کار کی با مؤمن و ترساستی
٭٭٭
چشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظار
تا مراد جان ودل ناگه درآید در کنار
روی بی رنگی ندیدی، رای یکرنگی گزین
زانکه یک رنگان در این ره واصلند ای مردکار
ای طلبکار معافی اول از خود دور شو
چون زخود گردی مبرّا خودنبینی غیر یار
خون و غم و درد سوز مبتدیان را بود
منتهی رازدان یافت سکون و قرار
هر دل و هر همتی مسکن و جاییش هست
زاغ به سرگین پرد باز بَرِ شهریار
غوطه خورید ای یلان در تک دریای جان
بو که به چنگ آورید آن گهر شاهوار
٭٭٭
بیا بیدار شو جانا اگر داری سر یاری
که دولتها عیان دیدم من اندر سیر بیداری
مشو غافل اگر مردی که غفلت خواب می‌آرد
بغیر از خواب حیوانی فراوان خوابها داری
٭٭٭
قانع مباش ای دل با حرف قیل و قالی
دردی طلب ز مردان با ذوق و کشف حالی
رندان و پاکبازان این شیوه نیک دانند
تو نام و ننگ داری محروم ازین وصالی
٭٭٭
دل دید سر زلفی، شد عاشق و شیدایی
گفتم که چه سرداری، گفتا سر سودایی
گفتم که چه می‌بینی کارام نمی‌گیری
گفتا که برو واپرس زان دلبر هرجایی
عالم همه حیرانندو آشفته و سرگردان
جز آنکه تو برهانیش از خویش و به خود خوانی
رباعیات
آن سرو روان ز بوستان دگر است
وان غنچه دهان ز گلستان دگر است
آن عطر فروشی که تو نامش دانی
هر روز به شکلی به دکان دگر است
٭٭٭
از قید خودی به در دویدن چه خوشست
در عالم بی نشان رسیدن چه خوشست
آن روی که رشک زهره و مهر و مه است
هر دم به هزار شیوه دیدن چه خوشست
٭٭٭
دم را دم عشق دان و غم را غم یار
با این دم و غم توان شدن محرم یار
هر دل که درو سوز محبت باشد
زنهار جدا مبین دمش از دم یار
٭٭٭
من در عجبم که هر که خواهد مردن
با خود بجز از کفن نخواهد بردن
از بهر چه آزار خود و یار کند
و آماده کند آنچه نخواهد خوردن
٭٭٭
خواهی که ازین ورطه به جایی برسی
یا بر سر کوی دلربایی برسی
عاشق شو و دردمند و رسوای جهان
تا بو که ازین خوان به نوایی برسی
مِنْمثنوی کشف الارواح
پس و پیش وجود ای شاه کونین
تویی پیدا و روشن عین در عین
بجز تو کس ندانم در جهان من
نبینم جز رخت در این و آن من
کسی کو برگزینندش به عالم
دهندش جام زهر و شربت غم
سر افرازیت باید در قیامت
ملامت کش، ملامت کش، ملامت
خدا را کم نشین با اهل عادت
که تا پنهان شود روی عبادت
بجز آیات عشق اندر جهان نیست
دل آگه ولی اندر میان نیست
چو گردد شش جهت یک خادم تو
شود غالب به شیطان آدم تو
اگر خواهی تو عشق لایزالی
بیا در دیده کش خاک جمالی
بیاور رزق دل از بهر انسان
که دل بس فارغ است از آب و از نان
نباشد به کسی کو فرد نبود
نباشد دل که در وی درد نبود
به چشم عاشق و در جان معشوق
یکی نوریست روشن در دو صندوق
ولی کو در دلی شد محوو ناچیز
به دست دل به دامانش در آویز
زبان اهل در آیات حق است
که دلشان دائماً مرآت حق است
حدیث راستان دل می‌پذیرد
دل از قول کجان بی شک بمیرد
مگر سوز محبت زین علایق
بسوزاند که دل بیند حقایق
ز ذکر و صوم و خلوت ای طلبکار
نبیند کس یقین دیدار دلدار
ببیند نوری از نزدیک و از دور
ولی گردد از آن انوار مغرور
چو شیطان گردد او خودبین و خود دوست
ز دنبه روزی‌اش نبود بجز پوست
ادب باش ای پسر تا نیست گردی
ادب گردی چو جام عشق خوردی
جهان غافل ز فعل و مکر و دستانش
نمی‌بینند رویش غیر مستانش
خوشا آن دم خنک آن روزگاری
که بیند چشم یاری روی یاری
قیامت باشد آن ساعت که مستی
برافشاند به روی دوست دستی
قلندروار برخیز از یکی موی
که مویی در نگنجد اندرین کوی
درین ره دیدهٔ خونبار خوش بو
اگر داری دلی خونخوار خوش بو
خوشا آن کس که مغزی یافت در پوست
که پیش از مرگ رخ بنمایدش دوست
تو بیرون کن ز دل جنگ و کدورت
که بینی ذات رادر سر صورت
بدوزد بر دَرَد سازد گدازد
گهی ضربت زند، گاهی نوازد
اگر خواند چو خاک آهسته باشد
وگر راند مثال خسته باشد
کسی گیرد چو من جانان در آغوش
که سازد هرچه جز جانان فراموش
یقین می‌دان که هرچ آن فاش و پیداست
اسیر ماست گر زشتست و زیباست
مِنْمثنوی شرح الواصلین
کیست انسان آنکه انسش با خداست
که دوایش درد و درد او دواست
هر دلی کو نیست دایم دردناک
نیست واصل، نیست داخل، نیست پاک
هر وصالی کش فراقی در پی است
لایق عقل و دل و دانا کی است
وصل خواهی از خدا غایب مباش
شه نبینی غایب از نایب مباش
هر دل کو درد عشقش حاصل است
واصل است و واصل است و واصل است
هستی بنده حجاب بنده است
ورنه مهر دوست خوش رخشنده است
خودشکن شو، خودشکن شو، خودشکن
تا رهی از نقص‌های ما و من
پاکی ظاهر به آب ظاهر است
پاکی باطن به عشق قاهر است
زاد مستان چیست نقل است و شراب
منزل حق چیست دل‌های خراب
آنکه شد مست از دو چشم مست او
مست گردد هرکه گیرد دست او
ای خدا بگشا درِ فتح و فتوح
تا که عجب علم نکشد شمع روح
مایهٔ دوری به حق ذوالجلال
نیست غیر از حب جاه و میل مال
غیر اهل عشق کز خود رسته‌اند
باقیان خود را به قیدی بسته‌اند
هرکه خواهد این کباب و این شراب
گو بنه سرپیش پای بوتراب
تا جمالی دید روی و موی او
چشم ترکش دید و شد هندوی او
مِنْمثنوی روح القدس
به اسم عظیم و به ذات قدیم
که عشق است و بس، هرچه هست ای حکیم
به گیسوی آشفتهٔ پرشکن
که عشق است و بس هرچه هست ای ثمن
در این دشت و کشور به هم زد دو بال
جهان شد منقش ز زرد و ز آل
به پیش تو عین است و شین است و قاف
چه گویم چه گویم ز سیمرغ و قاف
به جان علی و به روح رسول
که بنمود آن شه به قدر عقول
به آن زلف پرچین که زنجیر ماست
به نور و صفایی که در پیر ماست
که بی عشق و بی درد و بی سوز و آه
نیابی نیابی تو پایان راه
تو دربند خویش و گرفتار خویش
نبینی نبینی رخ یار خویش
کزین دم دو صد جان به وامم دهند
وزان شمع روشن پیامم دهند
به دستور پروانه پر برزنم
چو پروانه خود را بر آذر زنم
نبی و ولی ای پسر زینهار
یکی دان یکی بین مخیزان غبار
یکی در دو بین و دو بین در یکی
نگر تا نیفتی ازین درشکی
طلبکار مایی و جویای ما
روان چون صدف شو به دریای ما
من این پرده آخر به هم بر درم
که در چین زلفش به بند اندرم
کس انباز من نیست جز درد من
همین سوز شمع است در خورد من
چو پروانه گردی شوی زار شمع
که پروانه داند ره نار شمع
چه خوش گفت آن عاشق روزبه
که با درد جانان شب از روز به
مِنْمثنوی مهرافروز
حکمت و همت و محبت یار
هرکه یابد یقین شود سالار
انبیای خدا چنان باشند
که چو خورشید و بی نشان باشند
اولیا نیز در دیار علوم
سیرشان مختلف بود چو نجوم
آن یکی سوز و ساز جان ودلست
وان دگر چاره ساز آب و گلست
آن یکی ناظر مقامات است
وان دگر پاسبان هر ذات است
وان دگر در رقم مجوییدش
او شهید است هان مشوییدش
گر بیابید گرد رهگذرش
حلقه گردید حلقه گرد درش
مرد با همت ای فقیر آن است
که گدای در فقیران است
مِنْمثنوی کَنز الدقایق
تازه نگاری طلب ای جان ودل
تا که روان بگذری از آب و گل
چشم ازین نیک و بدی‌ها بدوز
هرچه بجز اوست سراسر بسوز
ای دل آزرده مگو شرح پوست
دوست غیور است مجو غیر دوست
قامت دلجوی دلارام من
برده به کلی ز دل آرام من
گر بگدازی تو گدازی دلم
ور بنوازی تو نوازی دلم
خاک من از حب تو بسرشته‌اند
عشق تو درجان ودلم کشته‌اند
عشق به هر رو که جمال آورد
عالم صورت به زوال آورد
هرکه در این بحر شگرف اوفتاد
دور ز اخبار و ز حرف اوفتاد
پند من ار نشنوی ای جان ودل
زود بود زود که گردی خجل
ای تو پناه همه جویندگان
وی تو زبان همه گویندگان
هرچه پسند تو بود آن دهم
کانچه عطای تو بود آن نهم
زیستن و خوردن و خفتن مباد
جز تو و جز ذکر تو گفتن مباد
بادهٔ صورت همه جنگ آورد
عشق مجاز آرد و رنگ آورد
فکر خود و ذکر خود و کار خود
جمله فرو ریز بر یار خود
آه مکن راه مجو نزد دوست
نغز نشین، مغز ببین زیر پوست
گنگ به آن دم که دم از وی نزد
یا دو سه پیمانه از آن می نزد
کور به آن دیده که آن رو ندید
بیدل و بدخوست که آن خو ندید
جادوی مکار ستمکار من
غمزه فرو ریخت به آزار من
صورت معشوقه که آن جان ماست
ساغر و پیمانه و پیمان ماست
گر بکشد ور بکشد خوی اوست
حاکم دل نرگس جادوی اوست
جرم ز ما لطف و کرم زان اوست
صبر ز ما جور و ستم زان اوست
تا به ابد گر ننماید جمال
کافرم ار باز نمایم ملال
گاه قرار است، گهی بی قرار
این چه قرار است که داده است یار
هرچه شنیدی و بدیدی نه اوست
هرچه گزیدی و گزیدی نه اوست
مِن مثنوی تنبیه العارفین
آنان که درین جهان فانی
جویند حیات جاودانی
از هستی خویش عار دارند
بر دل همه داغ یار دارند
هم خانه و یار مقبلان باش
همراه و رفیق بی دلان باش
با هرچه یکی شوی همانی
زنهار مباز زندگانی
دل وقف نگاه جانفزا کن
جان نیز طلب کن و فدا کن
چون جان به فدای یار کردی
نقد دل و دین نثار کردی
از درد برستی و ز درمان
نی وصل بماند و نه هجران
این منزل و راه مرد باشد
مردی که ز خویش فرد باشد
دانا نشود کسی به تکرار
زنهار بکوش و دل به دست آر
دلهای پر از غبار و آشوب
هرگز نشود مقام محبوب
الحاد رهی است بی سرانجام
با صورت پخته معنی خام
اندر پی هر نظر نظرهاست
واندر سر هر سفر سفرهاست
ای غافل تن پرست تن دوست
تا چند رَوی چو سگ پی پوست
ایمان به حیات جان نداری
جز همت آب و نان نداری
عارف حیل و حسد نداند
در دیده بجز احد نداند
آزار دل کسی نجوید
خاری کشد و گلی نبوید
مِنْمثنوی محبوب الصدیقین
دل به محبوب ده که زنده شوی
شه شوی شاه، گر تو بنده شوی
بندگی کن که زندگی یابی
زندگی خود ز بندگی یابی
خواجه این مفلسی ز بیکاری است
غم و اندوه تو ز بی یاری است
مار بینی و یار پنداری
گرگِ مرده شکار پنداری
چون تو بسیار گول بی حاصل
دل نهادند اندرین منزل
آخر کار شرمسار شدند
در بر دوست بی وقار شدند
فقر تحقیق هست و صورت هست
تو مشو مست روی صورت پست
عاشق و طالب ملامت باش
بری از راحت و سلامت باش
عمل خود چو گنج پنهان کن
دل به دست آر و خانه ویران کن
عاشقان جز پی بلا نروند
بر سر دار بی رضا نروند
گر بدانی حقیقت غم عشق
نشوی جز انیس و همدم عشق
کس چه داند که چیست عشق ای دل
که نه پیداستش ره و منزل
گر چه عمان عشق در جوش است
لیک این سرّ نه لایق گوش است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷۷ - سعدی شیرازی نَوَّرَ اللّهُ روحه
وهو شیخ شرف الدین مصلح بن عبداللّه. بعضی مصلح الدین گفته‌اند. از اکابر صوفیه و اعاظم این طایفه است. در فضایل صوری و معنوی و کمالات عقلی و نقلی وحید زمان خود بوده و مدتهای بسیار در اقالیم سبعه سیاحت نموده و به خدمت بسیاری از عرفا و علمای عهد رسیده و مولانا جلال الدین محمد رومی را در روم دیده و با امیرخسرو در هند صحبت داشته و بارها به مکه پیاده رفته وسالها در بیت المقدس و شام سقایی کرده و به صحبت خضرؑرسیده. ارادت به شیخ شهاب الدین سهروردی داشته. غالباً با شیخ عبدالقادر ملاقات کرده. در سومنات رفته، بت بزرگ آنها را شکسته. مدت صد و دو سال عمر یافته و بعد از دوازده سالگی سی سال تحصیل کرده. سی سال مسافرت کرده و سی سال در همان مکان که اکنون مدفون است انزوا داشته و عبادت می‌کرده. در بعضی کتب کرامات آن جناب را ثبت کرده‌اند و مشهور است. ظهورش در زمان سعدبن زنگی بوده و به سبب خصوصیت به اتابک مذکور، سعدی تخلص فرموده. اباقاخان و صاحبدیوان از معتقدین شیخ بوده‌اند و او را تکریم و تحریم فرموده‌اند. کمالات و حالاتش مستغنی از بیان است و دیوان شریفش مشهور و در آن اشعاری که مملو از نکات طریقت و آیات حقیقت است مجملی در این سفینه نگاشته می‌شود. بالجمله وفات شیخ در سنهٔ ۶۹۱ مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه اهل نیاز است:
مِن قصایده فی المواعظ
کس را به خیر طاعت خوداعتماد نیست
آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا
در کوه و دشت هر سَبُعی صوفی ای بُدی
وز هیچ سودمند بدی صوف بی صفا
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست
فرعون کامران به و ایوب مبتلا
ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست
یکدانه چون جهد ز میان دو آسیا
٭٭٭
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سر پنجگی قوت جسمانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به ازین بی سر و سامانی نیست
٭٭٭
عمل بیار و علم برمکن که مردم را
رهی سلیم‌تر از راهِ بی‌نشانی نیست
٭٭٭
آفرین باد بر آن کس که خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند قرار
این همه نقش عجب بر در و دیوارِوجود
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و صحرا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعان فهم کنند این اسرار
٭٭٭
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
آنچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
سال دیگر را که می‌داند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
صورتِ زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرتِ زیبا بیار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی می‌بایدت تخمی بکار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نامِ نیکت یادگار
با غریبان لطف بی اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار
از درونِ خستگان اندیشه کن
وز دعایِ مردم پرهیزگار
با بدان بد باش، با نیکان نکو
جای گل گل باش، جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیو سار
٭٭٭
ثنای حضرت عزت نمی‌توانم گفت
که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال
رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم
مگر محبت مردان مستقیم الحال
٭٭٭
ای نفس گر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
آبستنی که این همه فرزند را بکشت
دیگر که چشم دارد ازو مهرِ مادری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
شاخ درخت علم ندانم مگر عمل
با علم گر عمل نکنی شاخ بی بری
رباعی
سودی نبود فراخنایی بر و دوش
گر آدمی‌ای ترا خرد باید وهوش
گاو از من و تو فراخ‌تر دارد چشم
خر از من و تو درازتر دارد گوش
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ای که انکار کنی عالم درویشان را
توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را
طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
٭٭٭
تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
هرکه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمده است
٭٭٭
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی
آنگاه قرب موسیِ عمرانت آرزوست
٭٭٭
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم ازوست
٭٭٭
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند
بنگر که تا چه حد است نشان آدمیت
٭٭٭
گر منزلتی هست کسی را مگر آن است
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
سنگی و گیاهی که درو خاصیتی هست
از آدمی‌ای به که درو منفعتی نیست
٭٭٭
خیال روی کسی در سر است هرکس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
٭٭٭
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسید آشنای اوست
کوتاه همتان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای اوست
بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
٭٭٭
نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیان است ولی طایفه‌ای بی بصرند
٭٭٭
شرف مرد به جودست و کرامت به سجود
هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
اگر خدای نباشد ز بنده‌‌ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق
نوشته بود که این مُقْبِل است و آن مردود
٭٭٭
دل آیینهٔ صورتِ غیب است ولیکن
شرط است که با آینه زنگار نباشد
٭٭٭
نظرِ خدای بینان ز سرِ هوا نباشد
سفرِ نیازمندان ز سرِ خطا نباشد
٭٭٭
به چشم عجب و تکبر نظر مکن بر خلق
که دوستان خدا ممکنند در اوباش
٭٭٭
عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل
٭٭٭
هیچکس بی دامن تر نیست اما دیگران
باز می‌پوشند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم
٭٭٭
سالها در پی مقصود به جان گردیدیم
یار در خانه و ما گِرد جهان گردیدیم
٭٭٭
هرکه به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقتِ حسنِ روی او
٭٭٭
آستین بر روی نقشی در میان افکنده است
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده است
٭٭٭
هیچ نقاشی نمی‌بیند که شوری افکند
وانکه دید ازحیرتش کلک ازبنان افکنده‌است
٭٭٭
اگر لذت ترک لذت بدانی
وگر لذت نفس لذت نخوانی
٭٭٭
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
ملک صمدیت را چه سود و زیان دارد
گر حافظ قرآنی ور عابد اصنامی
گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری
تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی
منتخب مثنوی بوستان در توحید
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی مُلکش از طاعت جن و انس
جهان متفق بر الهیّتش
فرو مانده در کُنهِ ماهیتش
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
درین ورطه کشتی فرو شد هزار
که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار
کسی را درین بزم ساغر دهند
که داروی بی هوشی‌اش در دهند
کسی ره سویِ گنج قارون نبرد
وگر برد ره باز بیرون نبرد
محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پیِ مصطفی
به طاعت بنه چهره بر آستان
که این است سجّادهٔ راستان
تو هم گردن از حکم او در مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ
در نصایح و مواعظ فرماید
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمه‌ای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیه السّلام
در آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
طریقت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دَمِ بی قدم
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن‌تر از ملک درویش نیست
گدا را چو حاصل شود نانِ شام
چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
٭٭٭
اگر سرفرازی به کیوان در است
وگر تنگ دستی به زندان درّ است
چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت
نمی‌شاید از یکدگرشان شناخت
نه هر آدمی زاده از دد به است
که دد ز آدمی زادهٔ بد به است
چو انسان نداند بجز خورد و خواب
کدامش فضیلت بود بر دولب
جهان ای پسر ملک جاویدنیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرمان دِه لایزال
بر مرد هشیار، دنیا خس است
که هر مدتی جایِ دیگر کس است
نه لایق بود عشق با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هر آنچه از تو آید به چشمش نکوست
ستایش سرایان نه یار تو اند
ملامت کنان دوستدار تو اند
٭٭٭
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیکِ من صلح بهتر ز جنگ
اگر هوشمندی به معنی گرای
که صورت ز معنی بماند به جای
کسی گوی دولت ز دنیا برد
که با خود نصیبی به عقبی برد
مگردان غریب از درت بی نصیب
مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر
که ترسد که محتاج گردد به غیر
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاقِ صاحبدلان
چو در تنگدستی نداری شکیب
نگهدار وقت فراخی حسیب
جوانمرد گر راست خواهی ولیست
کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست
که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای
که نیکی رساند به خلقِ خدای
قیامت کسی باشد اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
تکلف برِ مرد درویش نیست
وصیت همین یک سخن بیش نیست
الا گر طلبکار اهلِ دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی
٭٭٭
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به دام
بدانی که چون راه بردم به دوست
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست
به رغبت بکش بار هر جاهلی
که اُفتی به سروقت صاحبدلی
نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد یکی گوشمال
وله ایضاً در صفت اولیاءاللّه کَثَّرهُم اللّه تعالی گوید
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند وگر مرهمش
گدایان از پادشاهی نفور
به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند
وگر تلخ بینند دم درکشند
نه تلخ است صبری که بر یادِاوست
که تلخی شکر باشد از دستِ دوست
اسیرش نخواهد خلاصی ز بند
شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطینِ عزلت گدایان حیّ
منازل شناسانِ گم کردهِ پی
ملامت کشانند مستان یار
سبک‌تر برد اشتر مست بار
به سروقتشان خلق کی پی برند
که چون آب حیوانِ به ظلمت درند
چو پروانه آتش به خود در زنند
نه چون کرم پیله به خود درتنند
دلارام در بر، دلارام جوی
لب از تشنگی خشک بر طرفِ جوی
نگویم که بر آب قادر نی‌اند
که بر شاطئی نیل مستسقی‌اند
ترا عشق همچون تویی ز آب و گل
رباید همی صبر و آرام دل
به بیداری‌اش فتنه بر خط و خال
به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سر نهی بر قدم
که بینی جهان با وجودش عدم
تو گویی به چشم اندرش منزل است
اگر دیده بر هم نهی منزل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه طاقت که یکدم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب برنهی
وگر تیغ بر سر نهد سرنهی
چو عشقی که بنیاد او برهواست
چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
عجب داری از سالکان طریق
که باشند در بحر معنی غریق
ز سودای جانان به جان مشتعل
به ذکر حبیب از جهان مشتغل
به یاد حق از خلق بگریخته
چنان مست ساقی که می‌ریخته
نشاید به دارو دوا کردشان
که کس مطلع نیست بر دردشان
الستِ ازل هم چنانشان به گوش
به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین
قدم‌های خاکی دم آتشین
به یک نعره کوهی ز جابرکنند
به یک ناله شهری به هم درزنند
چو بادند پنهان چالاک پو
چو سنگند خاموش و تسبیح گو
سحرها بگریند چندان که آب
فروشوید از چشمشان کحل خواب
فرس گشته از بس که شب رانده‌اند
سحرگه خروشان که وامانده‌اند
شب و روز در بحر سودا و سوز
ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
که باحسن صورت ندارند کار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
وگر ابلهی داد بی مغز اوست
می صِرفْوحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند
اگر جرم بینی مکن عیب من
تویی سر برآورده از جیب من
به حقش که تا حق جمالم نمود
دگر هرچه دیدم خیالم نمود
پراکندگانند زیر فلک
که هم دد توان خواندشان هم ملک
٭٭٭
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست
گه آسوده در گوشه‌ای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز
نه سودای خودشان نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس
تهی دست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله
عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق
به خود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دریا برآورده کف
نه مردم همین استخوانند وپوست
نه هر صورتی جانِ معنی دروست
نه سلطان خریدار هر بنده‌ایست
نه در زیر هر ژنده‌ای زنده‌ایست
اگر ژاله هر قطره‌ای دُرّ شدی
چو خرمهره بازار زو پر شدی
حریفان خلوت سرای الست
به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ
طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیده‌ام کیمیاگر ملول
٭٭٭
زر از بهر چیزی خریدن نکوست
چه خواهی خریدن به از یار و دوست
یکم روز بر بنده‌ای دل بسوخت
که می‌گفت و فرماندهش می‌فروخت
ترا بنده از من به افتد بسی
مرا خواجه چون تو نباشد کسی
بسا عقل زورآور چیره دست
که سودای عشقش کند زیردست
ترا هرچه مشغول دارد ز دوست
گر انصاف پرسی دلارامت اوست
خلاف طریقت بود کاولیا
تمناکنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه دربند دوست
ترا تا دهن باشد از حرص باز
نیاید به گوشِ دل از غیب راز
حقایق سراییست آراسته
هوا وهوس گرد برخاسته
نبینی به جایی که برخاست گرد
نبیند نظر گرچه بیناست مرد
حکایت
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود و برداشتند
به کشتی و درویش بگذاشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت
برآن گریه قهقه بخندید و گفت
مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب
خیالی است پنداشتم یا به خواب
زمدهوشی‌ام دیده آن شب نخفت
نگه بامدادان به من کرد وگفت
عجب داری ای یار فرخنده رای
ترا کشتی آورد ما را خدای
چرا اهل صورت بدین نگروند
که ابدال در آب و آتش روند
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مادرِ مهرور
پس آنان که در وجد مستغرق‌اند
شب و روز در عین حفظِ حق‌اند
نگهدارد از تابِ آتش خلیل
چو تابوت موسی ز غرقابِ نیل
چو کودک به دست شناور درست
نترسد اگر دجله پهناور است
به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق
تو بر روی دریا قدم چون زنی
چو مردان که بر خشک تردامنی
ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
و له ایضاً در توحید حق سُبحانه و تعالی به طریق شهود
توان گفتن این با حقایق شناس
ولی خورده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند
بنی آدم و دام و دد کیستند
پسندیده پرسیدی ای هوشمند
بگویم گر آید جوابت پسند
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری و آدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستی‌اش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج
بلند است خورشید تابان به اوج
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند
که گرهفت دریاست یک قطره نیست
وگر آفتاب است یک ذره نیست
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر به جیب عدم برکشید
و له ایضاً
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد به شب کرمکی چون چراغ
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشین کرمکی خاک زاد
جواب از سر روشنایی چه داد
که من روز و شب جز به صحرا نی‌ام
ولی پیش خورشید پیدا نی‌ام
اگر عز و جاه است وگر ذُلِّ قید
من از حق شناسم نه از عمر و زید
بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگر نه ره عافیت پیش گیر
مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند
توتا با خودی با خودت راه نیست
وزین نکته جز بی خود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور
مگس پیش شوریده‌ای پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر
سراینده خود می‌نگردد خموش
ولیکن نه هر وقت باز است گوش
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند
به رقص اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار
به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند
بگویم سماع ای برادر که چیست
اگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیرِ او
وگر مردِ لهو است و بازوی ولاغ
قویتر شود دیوش اندر دِماغ
چه مرد سماع است شهوت پرست
به آواز خوش خفته خیزد نه مست
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور
مکن عیب درویش مدهوش و مست
که غرقه است زان می‌زند پا و دست
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سرِ دست بر کاینات
نبینی شتر بر حدایِ عرب
که چونش به رقص اندر آرد طرب
شتر را که شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
مکن گریه بر گور مقتول دوست
برو خرمی کن که مقبول اوست
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
ز خاک آفریدت خداوند پاک
رو ای بنده افتادگی کن چو خاک
حریص و جهان سوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدت چو آتش مباش
طریقت جز این نیست درویش را
که افتاده دارد تنِ خویش را
حکایت
شنیدم که وقتی سحرگاهِ عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشتِ خاکسترش بی خبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت ژولیده دستار موی
کفِ دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
ز خاکستری روی درهم کشم
بزرگان نکردند در خود نگاه
خدا بینی از خویشتن بین مخواه
قیامت کسی بینی اندر بهشت
که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
ز مغرورِ دنیا رهِ دین مجوی
خدابینی از خویشتن بین مجوی
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست
یکی در خرابات افتاده مست
گر این را براند که باز آردش
ور آن را بخواند که نگذاردش
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خر است
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
دلم خانهٔ مهر یار است و بس
از آن می‌نگنجد درو کین کس
حکایت
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی
گر این مدّعی دوست بشناختی
به پیکار دشمن نپرداختی
گر از هستیِ حق خبر داشتی
همه هست را نیست پنداشتی
حکایت فی التمثیل
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان ز صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیرگیر
فرومانده عاجز چو روباهِ پیر
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از نانِ خویش
شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست
به ظاهر من امروز از او بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
از آن بر ملایک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
از آن دوستان خدا برسرند
که از خلق بسیار بر سرخورند
اگر مشک را ابلهی گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت
تو نیکوروش باش تا بدسگال
به عیب تو گفتن نیابد مجال
سعادت به بخشایش داور است
نه در چنگ و بازوی زورآور است
چو نتوان برافلاک دست آختن
ضروریست باگردشش ساختن
چه داند طبیب از کسی رنج برد
که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
چو رد می‌نگردد خدنگِ قضا
سپر نیست مر بنده را جز رضا
وله ایضاً فی الحکمة
شتر بچه با مادر خویش گفت
که آخر زمانی ز رفتن بخفت
بگفت ار به دست من استی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه برتن درد
چه زنار مغ بر میان و چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق
به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه بنمود بود
زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند
نکوسیرتی بی تکلف برون
به از پارسایی خراب اندرون
نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جزآن کس که رویش دروست
چو روی پرستیدنت در خداست
اگر جبرئیلت نبیند رواست
خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آیین نابخرد است
بر آنان که شد سرّ حق آشکار
نکردند باطل برو اختیار
تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روزِ نایافتن
خبر ده به درویشِ سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین‌تر است
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملکِ عجم نیم سیر
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
ترا خاموشی ای خداوند هوش
وقار است و نااهل را پرده پوش
و له ایضاً فی الحکمة
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگو ای خردمند صاحب خرد
که بدمرد را خصم خود می‌کنی
وگر نیکمرد است بد می‌کنی
کسی پیشِ من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
نشاید هوس باختن با گلی
که هر بامدادش بود بلبلی
محقق همان بیند اندر اِبِل
که در خوبرویان چین و چگل
کس از دست طعن زبان‌ها نرست
اگر خودنمای است وگر حق پرست
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینان نباشند راضی چه باک
بداندیش خلق از حق آگاه نیست
ز غوغای خلقش به حق راه نیست
از آن ره به جایی نیاورده‌اند
که اول قدم ره غلط کرده‌اند
دو کس برحدیثی گمارند گوش
یکی اهرمن خوی و دیگر سروش
یکی پند گیرد یکی ناپسند
نپردازد از حرف گیری به پند
که یارد به کنج سلامت نشست
که پیغمبر از خبث مردم نرست
خدا را که بی مثل و یار است و جفت
همانا شنیدی که ترسا چه گفت
صفایی به دست آور ای بی تمیز
که ننماید آیینهٔ تیره چیز
تو قایم به خود نیستی یک قدم
ز غیبت مدد می‌رسد دمبدم
رهِ راست باید نه بالایِ راست
که کافر هم از رویِ صورت چو ماست
نداند کسی قدر روزِ خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی
مکن ناله از بینوایی بسی
چو بینی ز خود بینواتر کسی
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
و له رحمة اللّه علیه فی المعارف
الا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر چند روزی که هست
نگو گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن
تفرج کنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاکِ بسیار کس
کسانی که از ما به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
غنیمت شمر این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس
پی نیکمردان بباید شتافت
که هرکه این سعادت طلب کرد یافت
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز آن عاقبت زردرویی برند
به مردان راهت که راهی بده
از این دشمنانم پناهی بده
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکِ دگر راه نیست
چه برخیزد از دست تدبیر ما
همین نکته بس عذر تقصیر ما
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۱ - شبلی بغدادی قُدِّسَ سِرُّه العزیز
از قدمای عرفای جلیل القدر بوده. در بدو حال ملازمت می‌نموده. به سببی از اسباب ترک فرموده. ارادت به جناب شیخ جنید بغدادی داشته. تفصیل حالات و مقامات آن جناب در تذکرة الاولیا و نفحات مسطور است و برخی خود مشهور است از غایت اشتهار محتاج به اظهار نخواهد بود. مات فی سنهٔ اربع و ثلثین و ثلاث مائه: