عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 نظامی گنجوی : شرف نامه
                            
                            
                                بخش ۳۰ - به پادشاهی نشستن اسکندر در اصطخر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا ساقی آن شبچراغ مغان
                                    
بیاور ز من برمیاور فغان
چراغی کزو چشمها روشنست
چراغ دلم را ازو روغنست
بگو ای سخن کیمیای تو چیست
عیار ترا کیمیا ساز کیست
که چندین نگار از تو برساختند
هنوز از تو حرفی نپرداختند
اگر خانه خیزی قرارت کجاست
ور از در درائی دیارت کجاست
ز ما سر براری و با ما نئی
نمائی به ما نقش و پیدا نی
عمل خانه دل به فرمان تست
زبان خود علمدار دیوان تست
ندانم چه مرغی بدین نیکوی
ز ما یادگاری که ماند توی
سخن بین چه عالیست بالای او
کسادی مبیناد کالای او
متاع گرانمایه کاسد مباد
وگر باد بر کام حاسد مباد
بیارای سخنگوی چابک سرای
بساط سخن را یکایک بجای
سخن ران ازان نامور خفتگان
فسونی فرو دم به آشفتگان
گزارندهٔ سرگذشت نخست
به اندیشهٔ نغز و رای درست
چنین داد مژده که چون شهریار
به ملک سپاهان برآراست کار
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ
نبودش بسی در صفاهان درنگ
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد
به جای کیومرث و کیقباد
شد آراسته ملک ایران بدو
قوی گشت پشت دلیران بدو
بزرگان بدو تهنیت ساختند
بدان سر بزرگی سر افراختند
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروز بخت
ز سرچشمه نیل تا رود گنگ
ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ
رسولان رسیدند با ساو و باج
همایون کنان شاه را تخت و تاج
چو شه پای بر تخت زرین نهاد
ز گنج سخن حصن روئین گشاد
که باد آفرینندهای را سپاس
که کرد آفرین گوی را حق شناس
سر چون منی را ز بالین خاک
به انجم رسانید چون نور پاک
به ایرانم آورد از اقصای روم
به فرمان من سنگ را کرد موم
بجائی رسانید کار مرا
که محمل کشد چرخ بار مرا
پذیرفتم از داور آسمان
که ناسایم از داوری یک زمان
ستمدیده را داد بخشی کنم
شب تیرگان را درخشی کنم
خرد بر وفا رهنمای منست
صلاح جهان در وفای منست
ره راستی گیرم امروز پیش
که آگاهم از روز فردای خویش
بپرهیزم از روز عذر آوری
بپرهیزگاری کنم داوری
ز پیشانی پیل تا پای مور
نیاید ز من بر کسی دست زور
ندارم طمع بر زر و سیم کس
وگر چند یابم بر آن دسترس
ز خلق ار چه آزار بینم بسی
نخواهم که آزارد از من کسی
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست
مهیا کنم قسمت هر که هست
دهم هر کسی را ز دولت کلید
کنم پایهٔ کار هر کس پدید
هنرمند را سر برآرم بلند
کشم پای دیوانه را زیر بند
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بیزبانان و بیچارگان
چو دارد تنومند کار آگهی
نخواهم که باشد ز کاری تهی
چو بینم کسی را که او رنج برد
که با خرج او دخل او هست خرد
در آن خرجش امیدواری دهم
ز گنحینه خویش یاری دهم
به دین و به دانش کنم کارها
دهم داد را روز بازارها
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زان کسی کاو بود ترسگار
در آس افکنم هر کرا سود نیست
ببخشایم آن را که بخشودنیست
جهان از سخا دارم آراسته
سخن را مدد بخشم از خواسته
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش
بجای یکی بد یکی بد کنم
به پاداش نیکی یکی صد کنم
عقوبت کنم خلق را بر گناه
نوازش کنم چون شود عذرخواه
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنی تن زند تن زنم
بنا کردن نیکی از من بود
بدی را بدایت ز دشمن بود
من آن خاک بیزم به غربال رای
که بستانم و باز ریزم بجای
چو دولاب کو شربت تر دهد
از ین سرستاند بدان سر دهد
بهرچ از سر تیغم آید فراز
سر تازیانهام کند ترکتاز
سر تیغم آرد جهان را به چنگ
سرتازیانه دهد بید رنگ
از آن آمدم بر سر این سریر
که افتادگان را شوم دستگیر
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب
به یک دست آتش به یک دست آب
به سنگی رسم سخت بگدازمش
به کشتی رسم تشنه بنوازمش
به خود نامدم سوی ایران ز روم
خدایم فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پدید
ز من بند هر قفل یابد کلید
سر حق شناسان برارم ز خاک
به باطل پرستان درارم هلاک
ز دنیا برم رنگ ناداشتی
دهم باد را با چراغ آشتی
فرشته کنم دیو هر خانه را
برآرایم از گنج ویرانه را
کجا عدل من سر برارد چو سرو
ز بیداد شاهین نترسید تذر و
شبانی کند گرگ بر گوسفند
همان شیر بر گور نارد گزند
بدان را ز نیکی کنم ناصبور
ز نیکان بدی را کنم نیز دور
کسی را من سر برافراختم
به پای کسش در نینداختم
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درندگان دگر
نکشتم نهانی کسی را به زهر
مگر کاشکارا به شمشیر قهر
نه در کس جهانسوزی آموختم
نه بی حجتی خرمنی سوختم
نخواهم که آرم به کس بر شکست
وگر بشکنم مومیائیم هست
گر از من به چشمی رسد چشم درد
توانم درو توتیا نیز کرد
خدایم در این کار یاری دهاد
ز چشم بدان رستگاری دهاد
چو این داستان گفت شه یک به یک
نیوشنده را دست شد بر فلک
در آن انجمن بود بسیار کس
به شاه آزمائی گشاده نفس
از آن بوالفضولان بسیار گوی
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی
پژوهندهای بود حجت نمای
در آن انجمن گشت شاه آزمای
که شاها مرا یک درم درخورست
اگر بخشی از کشوری بهترست
جهاندار گفت از خداوند گاه
به اندازه قدر او گنج خواه
پژوهنده گفتا چو از یک درم
خجالت برد شه که چیزیست کم
به ار ملک عالم ببخشد به من
به انجم رساند سرم ز انجمن
دگر باره شه گفت کای بدسگال
به اندازه خود نکردی سؤال
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش
یکی کم ز من دیگری از تو بیش
به اندازه باشد سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید
سخن کان به ابرو درآرد گره
اگر آفرینست ناگفته به
دگر پرسشی کرد مرد دلیر
که بالا چرائی تو و خلق زیر
چو گوئی که یک رویه هستیم بار
چرا زیر و بالا درآری به کار
ملک گفت سرور منم زین گروه
چو سر زیر باشد نباشد شکوه
سر رستنی زیر زیبا بود
سر آدمی به که بالا بود
به ار شاه را جای باشد بلند
که تا دیدهها زو شود بهرهمند
دگر زیرکی گفت کای شهریار
خردمند را با رعونت چکار
ترا زیور ایزدی در دلست
به زیور چه پوشی تنی کز گلست
ملک گفت کارایش خسروی
دهد چشم بینندگان را نوی
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
شما را به خود چشم روشن کنم
نبینی که چون بشکفد نوبهار
بدو چشم روشن شود روزگار
از آن نکتهها مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او
به جان باز بستند پیمان او
از آن بردباری کز او یافتند
به فرمان او پاک بشتافتند
به آیین جمشید هر روز شاه
شدی بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همی کرد با بندگان
نگه داشت آیین فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر مرزبانی و هر مهتری
گرائیدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش
جهانرا به فرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد
                                                                    
                            بیاور ز من برمیاور فغان
چراغی کزو چشمها روشنست
چراغ دلم را ازو روغنست
بگو ای سخن کیمیای تو چیست
عیار ترا کیمیا ساز کیست
که چندین نگار از تو برساختند
هنوز از تو حرفی نپرداختند
اگر خانه خیزی قرارت کجاست
ور از در درائی دیارت کجاست
ز ما سر براری و با ما نئی
نمائی به ما نقش و پیدا نی
عمل خانه دل به فرمان تست
زبان خود علمدار دیوان تست
ندانم چه مرغی بدین نیکوی
ز ما یادگاری که ماند توی
سخن بین چه عالیست بالای او
کسادی مبیناد کالای او
متاع گرانمایه کاسد مباد
وگر باد بر کام حاسد مباد
بیارای سخنگوی چابک سرای
بساط سخن را یکایک بجای
سخن ران ازان نامور خفتگان
فسونی فرو دم به آشفتگان
گزارندهٔ سرگذشت نخست
به اندیشهٔ نغز و رای درست
چنین داد مژده که چون شهریار
به ملک سپاهان برآراست کار
ز پیروزی چرخ پیروزه رنگ
نبودش بسی در صفاهان درنگ
به اصطخر شد تاج بر سر نهاد
به جای کیومرث و کیقباد
شد آراسته ملک ایران بدو
قوی گشت پشت دلیران بدو
بزرگان بدو تهنیت ساختند
بدان سر بزرگی سر افراختند
نثاری که باشد سزاوار تخت
فشاندند بر شاه پیروز بخت
ز سرچشمه نیل تا رود گنگ
ز شوراب چین تا به تلخ آب زنگ
رسولان رسیدند با ساو و باج
همایون کنان شاه را تخت و تاج
چو شه پای بر تخت زرین نهاد
ز گنج سخن حصن روئین گشاد
که باد آفرینندهای را سپاس
که کرد آفرین گوی را حق شناس
سر چون منی را ز بالین خاک
به انجم رسانید چون نور پاک
به ایرانم آورد از اقصای روم
به فرمان من سنگ را کرد موم
بجائی رسانید کار مرا
که محمل کشد چرخ بار مرا
پذیرفتم از داور آسمان
که ناسایم از داوری یک زمان
ستمدیده را داد بخشی کنم
شب تیرگان را درخشی کنم
خرد بر وفا رهنمای منست
صلاح جهان در وفای منست
ره راستی گیرم امروز پیش
که آگاهم از روز فردای خویش
بپرهیزم از روز عذر آوری
بپرهیزگاری کنم داوری
ز پیشانی پیل تا پای مور
نیاید ز من بر کسی دست زور
ندارم طمع بر زر و سیم کس
وگر چند یابم بر آن دسترس
ز خلق ار چه آزار بینم بسی
نخواهم که آزارد از من کسی
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج
اگر گنجی آرم ز دنیا به دست
مهیا کنم قسمت هر که هست
دهم هر کسی را ز دولت کلید
کنم پایهٔ کار هر کس پدید
هنرمند را سر برآرم بلند
کشم پای دیوانه را زیر بند
بپیچم سر از رایگان خوارگان
مگر بیزبانان و بیچارگان
چو دارد تنومند کار آگهی
نخواهم که باشد ز کاری تهی
چو بینم کسی را که او رنج برد
که با خرج او دخل او هست خرد
در آن خرجش امیدواری دهم
ز گنحینه خویش یاری دهم
به دین و به دانش کنم کارها
دهم داد را روز بازارها
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زان کسی کاو بود ترسگار
در آس افکنم هر کرا سود نیست
ببخشایم آن را که بخشودنیست
جهان از سخا دارم آراسته
سخن را مدد بخشم از خواسته
ستم را ز خود دور دارم بهش
ستمکش نوازم ستمگاره کش
بجای یکی بد یکی بد کنم
به پاداش نیکی یکی صد کنم
عقوبت کنم خلق را بر گناه
نوازش کنم چون شود عذرخواه
چو گردن کشد خصم گردن زنم
چو در دشمنی تن زند تن زنم
بنا کردن نیکی از من بود
بدی را بدایت ز دشمن بود
من آن خاک بیزم به غربال رای
که بستانم و باز ریزم بجای
چو دولاب کو شربت تر دهد
از ین سرستاند بدان سر دهد
بهرچ از سر تیغم آید فراز
سر تازیانهام کند ترکتاز
سر تیغم آرد جهان را به چنگ
سرتازیانه دهد بید رنگ
از آن آمدم بر سر این سریر
که افتادگان را شوم دستگیر
یکی پیکرم ز ابر و از آفتاب
به یک دست آتش به یک دست آب
به سنگی رسم سخت بگدازمش
به کشتی رسم تشنه بنوازمش
به خود نامدم سوی ایران ز روم
خدایم فرستاد از آن مرز و بوم
بدان تا حق از باطل آرم پدید
ز من بند هر قفل یابد کلید
سر حق شناسان برارم ز خاک
به باطل پرستان درارم هلاک
ز دنیا برم رنگ ناداشتی
دهم باد را با چراغ آشتی
فرشته کنم دیو هر خانه را
برآرایم از گنج ویرانه را
کجا عدل من سر برارد چو سرو
ز بیداد شاهین نترسید تذر و
شبانی کند گرگ بر گوسفند
همان شیر بر گور نارد گزند
بدان را ز نیکی کنم ناصبور
ز نیکان بدی را کنم نیز دور
کسی را من سر برافراختم
به پای کسش در نینداختم
وگر همسری را دریدم جگر
ندادم به درندگان دگر
نکشتم نهانی کسی را به زهر
مگر کاشکارا به شمشیر قهر
نه در کس جهانسوزی آموختم
نه بی حجتی خرمنی سوختم
نخواهم که آرم به کس بر شکست
وگر بشکنم مومیائیم هست
گر از من به چشمی رسد چشم درد
توانم درو توتیا نیز کرد
خدایم در این کار یاری دهاد
ز چشم بدان رستگاری دهاد
چو این داستان گفت شه یک به یک
نیوشنده را دست شد بر فلک
در آن انجمن بود بسیار کس
به شاه آزمائی گشاده نفس
از آن بوالفضولان بسیار گوی
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی
پژوهندهای بود حجت نمای
در آن انجمن گشت شاه آزمای
که شاها مرا یک درم درخورست
اگر بخشی از کشوری بهترست
جهاندار گفت از خداوند گاه
به اندازه قدر او گنج خواه
پژوهنده گفتا چو از یک درم
خجالت برد شه که چیزیست کم
به ار ملک عالم ببخشد به من
به انجم رساند سرم ز انجمن
دگر باره شه گفت کای بدسگال
به اندازه خود نکردی سؤال
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش
یکی کم ز من دیگری از تو بیش
به اندازه باشد سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید
سخن کان به ابرو درآرد گره
اگر آفرینست ناگفته به
دگر پرسشی کرد مرد دلیر
که بالا چرائی تو و خلق زیر
چو گوئی که یک رویه هستیم بار
چرا زیر و بالا درآری به کار
ملک گفت سرور منم زین گروه
چو سر زیر باشد نباشد شکوه
سر رستنی زیر زیبا بود
سر آدمی به که بالا بود
به ار شاه را جای باشد بلند
که تا دیدهها زو شود بهرهمند
دگر زیرکی گفت کای شهریار
خردمند را با رعونت چکار
ترا زیور ایزدی در دلست
به زیور چه پوشی تنی کز گلست
ملک گفت کارایش خسروی
دهد چشم بینندگان را نوی
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
شما را به خود چشم روشن کنم
نبینی که چون بشکفد نوبهار
بدو چشم روشن شود روزگار
از آن نکتهها مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او
به جان باز بستند پیمان او
از آن بردباری کز او یافتند
به فرمان او پاک بشتافتند
به آیین جمشید هر روز شاه
شدی بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همی کرد با بندگان
نگه داشت آیین فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر مرزبانی و هر مهتری
گرائیدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش
جهانرا به فرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد
                                 نظامی گنجوی : شرف نامه
                            
                            
                                بخش ۳۶ - گشودن اسکندر دز دربند را به دعای زاهد
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا ساقی آن میکه ناز آورد
                                    
جوانی دهد عمر باز آورد
به من ده که این هر دو گم کردهام
قناعت به خوناب خم کردهام
کسی کو در نیکنامی زند
در این حلقه لاف غلامی زند
به نیکی چنان پرورد نام خویش
کزو نیک یابد سرانجام خویش
به دراعهٔ در گریزد تنش
که آن درع باشد نه پیراهنش
به از نام نیکو دگر نام نیست
بد آنکس که نیکو سرانجام نیست
چو میخواهی ای مرد نیکی پسند
که نامی برآری به نیکی بلند
یکی جامه در نیکنامی بپوش
به نیکی دگر جامهها میفروش
نبینی که باشد ز مشگین حریر
فروشندهٔ مشک را ناگزیر
گزارنده این نو آیین خیال
دم از نیکنامان زدی ماه و سال
سکندر که آن نیکنامی نمود
بران نام نیکو بسی کرد سود
همه سوی نیکان نظر داشتی
بدان را بر خویش نگذاشتی
ز کشور خدایان و شهزادگان
نظر پیش کردی به افتادگان
کجا زاهدی خلوتی یافتی
به خولت گهش زود بشتافتی
بهر جا که رزمی برآراستی
از ایشان به همت مدد خواستی
همانا کزان بود پیروز جنگ
که پیروزه را فرق کردی ز سنگ
سپاهی که با او به جنگ آمدند
از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند
نمودند کای داور روزگار
به تعلیم تو دولت آموزگار
ترا فتح و فیروزی از لشگرست
تو زاهد نوازی سحن دیگرست
به شمشیر باید جهان را گشاد
تو از نیکمردان چه آری به یاد
چو همت سلاحست در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد
ازین پس که بر هم نبردان زنیم
در همت نیکمردان زنیم
جهاندار ازین داوریهای سخت
نگهداشت پاسخ به نیروی بخت
سخن بر بدیهه نیاید صواب
به وقت خودش داد باید جواب
چو لشگر سوی کوه البرز راند
بهر ناحیت نایبی را نشاند
به دهلیزهٔ رهگذرهای سخت
ز شروان چو شیران همی برد رخت
در آن تاختن کارزورمند بود
رهش بر گذرگاه دربند بود
نبود آنگه آن شهر آراسته
دزی بود در وی بسی خواسته
در آن دز تنی چند ره داشتند
که کس را در آن راه نگذاشتند
چو شه را سراپرده آنجا زدند
رقیبان دز خیمه بالا زدند
در دز ببستند بر روی شاه
نکردند در تیغ و لشکر نگاه
به نوبتگه شاه نشتافتند
سر از خدمت بارگه تافتند
اگر خواندشان داور دور گیر
به رفتن نگشتند فرمان پذیر
وگر دفتر داوری در نوشت
ندادند راهش بر کوه و دشت
همان چاره دید آن خردمند شاه
که بردارد آن بند از بندگاه
به لشکر بفرمود تا صد هزار
درآیند پیرامن آن حصار
به خرسنگ غضبان خرابش کنند
به سیلاب خون غرق آبش کنند
چهل روز لشگر شغب ساختند
کزان دز کلوخی نینداختند
ز پرتاب او ناوک افکند بال
کمندی نه کانجا رساند دوال
عروسک زنانی چو دیوان شموس
خجل گشته زان قلعه چون عروس
نه عراده بر گرد اوره شناس
نه از گردش منجنیقش هراس
چو عاجز شدند اندر آن تاختن
وزان جوز بر گنبد انداختن
شه کاردان مجلسی نو نهاد
سران را طلب کرد و ابرو گشاد
چه گوئید گفتا درین بند کوه
که آورد از اندیشه ما را ستوه
ولایت گشایان گردن فراز
نشستند و بردند شه را نماز
که ما بندگان تا کمر بستهایم
بدین روز یک روز ننشستهایم
چهل روز باشد که بیخورد و خواب
ستیزیم با ابرو با آفتاب
تو دانی که بر تارک مهر و میغ
نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ
چو دیوان بسی چارهها ساختیم
از این دیو خانه نپرداختیم
همان به که گردیم ازین راه تنگ
گریوه نوردیم و سائیم سنگ
شهنشه چو دانست کان سروران
فرو مانده بودند و عاجز در آن
چو در سرمه زد چشم خورشید میل
فرو رفت گوهر به دریای نیل
شه از گنج گوهر به دریا کنار
یکی مجلس آراست چون نوبهار
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشگر شکن
که از گوشهداران در این گوشه کیست
که بر ماتم آرزوها گریست
یکی گفت کای شاه دانش پرست
پرستشگری در فلان غار هست
به کس روی ننماید از هیچ راه
کند بی نیازی به مشتی گیاه
شهنشاه برخاست هم در زمان
عنان ناب گشت از بر همدمان
ز خاصان تنی چند همراه کرد
نشان جست و آمد بر نیکمرد
ره از شب چو روز بداندیش بود
و شاقی و شمعی روان پیش بود
چو نزدیک غار آمد از راه دور
به غار اندر افتاد از آن شمع نور
پرستنده چون پرتو نور دید
ز تاریکی غار بیرون دوید
فرشته وشی دید چون آفتاب
برآورده اقبال را سر ز خواب
جهاندیده نزد جهاندار تاخت
به نور جهانداری او را شناخت
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنانست کاسکندری
شه از مهربانی بدو داد دست
درون رفت و پیشش به زانو نشست
بپرسید از او کاشنای تو کیست
ز دنیا چه پوشی و خورد تو چیست
چه دانستی ای زاهد هوشیار
که اسکندرم من درین تنگ غار
دعا کرد زاهد که دلشاد باش
ز بند ستمگاری آزاد باش
به اقبال باد اخترت خاسته
به نیروی اقبالت آراسته
اگر زانکه بشناختم شاه را
شناسد به شب هر کسی ماه را
نه آیینه تنها تو داری بدست
مرا در دل آیینهای نیز هست
به صد سال کو را ریاضت زدود
یکی صورت آخر تواند نمود
دگر آنچه پرسد خداوند رای
که چونست زاهد در این تنگ جای
به نیروی تو شادم و تندرست
تنومندتر ز آنچه بودم نخست
ز مهر و زکین با کسم یاد نیست
کس از بندگان چون من آزاد نیست
جهان را ندیدم وفا داریی
نخواهد کس از بی وفا یاریی
چو برسختم اندیشهٔ کار خویش
همین گوشه دیدم سزاوار خویش
بریدم ز هر آشنائی شمار
بس است آشنای من آموزگار
به بسیار خواری نیارم بسیچ
که پری دهد ناف را پیچ پیچ
گیا پوشم و قوت من هم گیا
کنم سنگ را زر بدین کیمیا
بود سالها کز سر آیندگان
ندیدم کسی جز تو ز آیندگان
سبب چیست کامشب درین کنج غار
به نیک اختری رنجه شد شهریار
در غار من وانگهی چون توئی
یکی پاس شه را کم از هندوئی
جهاندار گفت ای جهاندیده پیر
از این آمدن داشتم ناگزیز
خدای آهنی را بدو نیم کرد
به ما هر دو آن تسلیم کرد
کلیدی و تیغی بدینسان نگاشت
کلید آن تو تیغ بر من گذاشت
چو من زاهن تیغ گیتی فروز
کنم یاری عدل در نیم روز
تو در نیمه شب نیز اگر یاوری
کلیدی بجنبان در این داوری
مگر کز کلید تو و تیغ من
گشاده شود کار این انجمن
حصاری است بر سفت این تیغ کوه
درو رهزنانند چندین گروه
همه روز و شب کاروانها زنند
ز بد گوهری راه جانها زنند
در آن جستجویم که بگشایمش
به داد و به دانش بیارایمش
تو نیز ار به همت کنی یاریی
در این ره کند بخت بیداریی
ز هزن شود راه پرداخته
شور توشهٔ رهروان ساخته
چو آگاه شد مرد ایزد شناس
که دزدان بر آن قلعه دارند پاس
یکی منجنیق از نفس برگشاد
که بر قلعهٔ آسمان در گشاد
چنان زد در آن کوههٔ منجنیق
که شد کوه در وی چو دریا غریق
به شه گفت برخیز و شو باز جای
که آن کوهپایه درآمد ز پای
چو شاهنشه آمد سوی بزم خویش
مقیمان مجلس دویدند پیش
دگر باره مجلس بیاراستند
به رامش نشستند و می خواستند
کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاد است بر در به امید بار
بفرمود شه تا درآرند زود
درآمد بر شاه و خدمت نمود
چو بر شه دعا کرد از اندازه بیش
کلید در دز بینداخت پیش
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه
خرابی درآمد بیدین قلعه گاه
دو برج رزین زین دز سنگ بست
ز برج ملک دور درهم شکست
ز خشم خدا منجنیقی رسید
دز افتاد و ناگاه درهم درید
گرش منجنیق تو کردی خراب
به ذره کجا ریختی آفتاب
خرابیش دانم نه زین لشگرست
که این منجنیق از دزی دیگرست
چو حکم دز آسمانی تراست
تو دانی و دز حکمرانی تراست
نگه کرد شه سوی لشکر کشان
کزین به دعا را چه باشد نشان
چهل روز باشد که مردان کار
به شمشیر کوشند با این حصار
به چندین سر تیغ الماس رنگ
نسفتند جو سنگی از خاره سنگ
به آهی که برداشت بی توشهای
فرو ریخت از منظرش گوشهای
شما را چه رو مینماید درین
که بی نیکمردان مبادا زمین
بزرگان لشکر به عذرآوری
پشیمان شدند از چنان داوری
زمین بوسه دادند در بزم شاه
که خالی مباد از تو تخت و کلاه
قوی باد در ملک بازوی تو
بقا باد نقد ترازوی تو
چنین حرفها را تو دانی شناخت
که یزدان ترا سایه خویش ساخت
چو ما نیز از این پرده آگه شدیم
براه آمدیم ارچه از ره شدیم
فرستاد شه تا به دز تاختند
از آن رهزنان دز بپرداختند
بجای دز اقطاعها داد شان
سوی دادهٔ خود فرستادشان
در آن سنگ بسته دز اوج سای
عمارتگری کرد بسیار جای
خرابیش را یکسر آباد کرد
دز ظلم را خانهٔ داد کرد
نواحی نشینان آن کوهسار
تظلم نمودند هنگام بار
که ازبیم قفچاق وحشی سرشت
درین مرز تخمی نیاریم کشت
چو هر گه کزین سو شتاب آورند
برینش درین کشت و آب آورند
ازین روی ما را زیانها رسد
ز نان تنگی آفت به جانها رسد
گر آرد ملک هیچ بخشایشی
رساند بدین کشور آسایشی
درین پاسگه رخنهائی که هست
عمارت کند تا شود سنگ بست
مگر زافت آن بیابانیان
به راحت رسد کار خزرانیان
بفرمود شه تاگذرگاه کوه
ببندند خزرانیان همگروه
ز پولاد و ارزیر و از خاره سنگ
برآرند سدی در آن راه تنگ
ز خارا تراشان احکام کار
که بر کوه دانند بستن حصار
فرستاد خلقی به انبوه را
گذر داد بر بستن آن کوه را
چو زابادی رخنه پرداختند
به عزم شدن رایت افراختند
شد از زخمهٔ کاسه و زخم کوس
خدنگ اندران بیشهها آبنوس
ملک بارگه سوی صحرا کشید
عنان راه را داد و منزل برید
چو سیاره چرخ شبدیز راند
بهر برج کامد سعادت رساند
چو زلف شب از حلقه عنبری
سمن ریخت بر طاق نیلوفری
شه و لشگر از رنج ره سودگی
رسیدند لختی به آسودگی
تنی چند را از رقیبان راه
ز بهر شب افسانه بنشاند شاه
از ایشان خبرهای آن کوه و دشت
بپرسید و آگه شد از سرگذشت
پس آنگاه از هر نشیب و فراز
به گوش ملک برگشادند راز
نمودند کاینجا حصاریست خوب
که دور است ازو تند باد جنوب
یکی سنگ مینای مینو سرشت
به زیبائی و خرمی چون بهشت
سریر سرافراز شد نام او
درو تخت کیخسرو و جام او
چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت
نهاد اندران تاجگه جام و تخت
همان گور خانه ز غاری گزید
کز آتش در آن غار نتوان خزید
هم از تخمهٔ او در آن پیشگاه
ملک زادهای هست بر جمله شاه
پرستش کند جای آن شاه را
نگهدارد آن جام وآن گاه را
جهان مرزبان شاه گیتی نورد
برافروخت کاین داستان گوش کرد
کجا بستدی فرخ آیین دزی
چه از زورمندی چه از عاجزی
اگر آشکارا بدی گر نهان
بر آن دز شدی تاجدار جهان
بدیدی دز از دز فرود آمدی
به دزبان بر از وی درود آمدی
بنا دیده دیدن هوسناک بود
بهر جا که شد چست و چالاک بود
چو آن شب صفتهای آن دز شنید
به دز دیدنش رغبت آمد پدید
مگر کز کهن جام کیخسروی
دهد مجلس مملکت را نوی
                                                                    
                            جوانی دهد عمر باز آورد
به من ده که این هر دو گم کردهام
قناعت به خوناب خم کردهام
کسی کو در نیکنامی زند
در این حلقه لاف غلامی زند
به نیکی چنان پرورد نام خویش
کزو نیک یابد سرانجام خویش
به دراعهٔ در گریزد تنش
که آن درع باشد نه پیراهنش
به از نام نیکو دگر نام نیست
بد آنکس که نیکو سرانجام نیست
چو میخواهی ای مرد نیکی پسند
که نامی برآری به نیکی بلند
یکی جامه در نیکنامی بپوش
به نیکی دگر جامهها میفروش
نبینی که باشد ز مشگین حریر
فروشندهٔ مشک را ناگزیر
گزارنده این نو آیین خیال
دم از نیکنامان زدی ماه و سال
سکندر که آن نیکنامی نمود
بران نام نیکو بسی کرد سود
همه سوی نیکان نظر داشتی
بدان را بر خویش نگذاشتی
ز کشور خدایان و شهزادگان
نظر پیش کردی به افتادگان
کجا زاهدی خلوتی یافتی
به خولت گهش زود بشتافتی
بهر جا که رزمی برآراستی
از ایشان به همت مدد خواستی
همانا کزان بود پیروز جنگ
که پیروزه را فرق کردی ز سنگ
سپاهی که با او به جنگ آمدند
از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند
نمودند کای داور روزگار
به تعلیم تو دولت آموزگار
ترا فتح و فیروزی از لشگرست
تو زاهد نوازی سحن دیگرست
به شمشیر باید جهان را گشاد
تو از نیکمردان چه آری به یاد
چو همت سلاحست در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد
ازین پس که بر هم نبردان زنیم
در همت نیکمردان زنیم
جهاندار ازین داوریهای سخت
نگهداشت پاسخ به نیروی بخت
سخن بر بدیهه نیاید صواب
به وقت خودش داد باید جواب
چو لشگر سوی کوه البرز راند
بهر ناحیت نایبی را نشاند
به دهلیزهٔ رهگذرهای سخت
ز شروان چو شیران همی برد رخت
در آن تاختن کارزورمند بود
رهش بر گذرگاه دربند بود
نبود آنگه آن شهر آراسته
دزی بود در وی بسی خواسته
در آن دز تنی چند ره داشتند
که کس را در آن راه نگذاشتند
چو شه را سراپرده آنجا زدند
رقیبان دز خیمه بالا زدند
در دز ببستند بر روی شاه
نکردند در تیغ و لشکر نگاه
به نوبتگه شاه نشتافتند
سر از خدمت بارگه تافتند
اگر خواندشان داور دور گیر
به رفتن نگشتند فرمان پذیر
وگر دفتر داوری در نوشت
ندادند راهش بر کوه و دشت
همان چاره دید آن خردمند شاه
که بردارد آن بند از بندگاه
به لشکر بفرمود تا صد هزار
درآیند پیرامن آن حصار
به خرسنگ غضبان خرابش کنند
به سیلاب خون غرق آبش کنند
چهل روز لشگر شغب ساختند
کزان دز کلوخی نینداختند
ز پرتاب او ناوک افکند بال
کمندی نه کانجا رساند دوال
عروسک زنانی چو دیوان شموس
خجل گشته زان قلعه چون عروس
نه عراده بر گرد اوره شناس
نه از گردش منجنیقش هراس
چو عاجز شدند اندر آن تاختن
وزان جوز بر گنبد انداختن
شه کاردان مجلسی نو نهاد
سران را طلب کرد و ابرو گشاد
چه گوئید گفتا درین بند کوه
که آورد از اندیشه ما را ستوه
ولایت گشایان گردن فراز
نشستند و بردند شه را نماز
که ما بندگان تا کمر بستهایم
بدین روز یک روز ننشستهایم
چهل روز باشد که بیخورد و خواب
ستیزیم با ابرو با آفتاب
تو دانی که بر تارک مهر و میغ
نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ
چو دیوان بسی چارهها ساختیم
از این دیو خانه نپرداختیم
همان به که گردیم ازین راه تنگ
گریوه نوردیم و سائیم سنگ
شهنشه چو دانست کان سروران
فرو مانده بودند و عاجز در آن
چو در سرمه زد چشم خورشید میل
فرو رفت گوهر به دریای نیل
شه از گنج گوهر به دریا کنار
یکی مجلس آراست چون نوبهار
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشگر شکن
که از گوشهداران در این گوشه کیست
که بر ماتم آرزوها گریست
یکی گفت کای شاه دانش پرست
پرستشگری در فلان غار هست
به کس روی ننماید از هیچ راه
کند بی نیازی به مشتی گیاه
شهنشاه برخاست هم در زمان
عنان ناب گشت از بر همدمان
ز خاصان تنی چند همراه کرد
نشان جست و آمد بر نیکمرد
ره از شب چو روز بداندیش بود
و شاقی و شمعی روان پیش بود
چو نزدیک غار آمد از راه دور
به غار اندر افتاد از آن شمع نور
پرستنده چون پرتو نور دید
ز تاریکی غار بیرون دوید
فرشته وشی دید چون آفتاب
برآورده اقبال را سر ز خواب
جهاندیده نزد جهاندار تاخت
به نور جهانداری او را شناخت
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنانست کاسکندری
شه از مهربانی بدو داد دست
درون رفت و پیشش به زانو نشست
بپرسید از او کاشنای تو کیست
ز دنیا چه پوشی و خورد تو چیست
چه دانستی ای زاهد هوشیار
که اسکندرم من درین تنگ غار
دعا کرد زاهد که دلشاد باش
ز بند ستمگاری آزاد باش
به اقبال باد اخترت خاسته
به نیروی اقبالت آراسته
اگر زانکه بشناختم شاه را
شناسد به شب هر کسی ماه را
نه آیینه تنها تو داری بدست
مرا در دل آیینهای نیز هست
به صد سال کو را ریاضت زدود
یکی صورت آخر تواند نمود
دگر آنچه پرسد خداوند رای
که چونست زاهد در این تنگ جای
به نیروی تو شادم و تندرست
تنومندتر ز آنچه بودم نخست
ز مهر و زکین با کسم یاد نیست
کس از بندگان چون من آزاد نیست
جهان را ندیدم وفا داریی
نخواهد کس از بی وفا یاریی
چو برسختم اندیشهٔ کار خویش
همین گوشه دیدم سزاوار خویش
بریدم ز هر آشنائی شمار
بس است آشنای من آموزگار
به بسیار خواری نیارم بسیچ
که پری دهد ناف را پیچ پیچ
گیا پوشم و قوت من هم گیا
کنم سنگ را زر بدین کیمیا
بود سالها کز سر آیندگان
ندیدم کسی جز تو ز آیندگان
سبب چیست کامشب درین کنج غار
به نیک اختری رنجه شد شهریار
در غار من وانگهی چون توئی
یکی پاس شه را کم از هندوئی
جهاندار گفت ای جهاندیده پیر
از این آمدن داشتم ناگزیز
خدای آهنی را بدو نیم کرد
به ما هر دو آن تسلیم کرد
کلیدی و تیغی بدینسان نگاشت
کلید آن تو تیغ بر من گذاشت
چو من زاهن تیغ گیتی فروز
کنم یاری عدل در نیم روز
تو در نیمه شب نیز اگر یاوری
کلیدی بجنبان در این داوری
مگر کز کلید تو و تیغ من
گشاده شود کار این انجمن
حصاری است بر سفت این تیغ کوه
درو رهزنانند چندین گروه
همه روز و شب کاروانها زنند
ز بد گوهری راه جانها زنند
در آن جستجویم که بگشایمش
به داد و به دانش بیارایمش
تو نیز ار به همت کنی یاریی
در این ره کند بخت بیداریی
ز هزن شود راه پرداخته
شور توشهٔ رهروان ساخته
چو آگاه شد مرد ایزد شناس
که دزدان بر آن قلعه دارند پاس
یکی منجنیق از نفس برگشاد
که بر قلعهٔ آسمان در گشاد
چنان زد در آن کوههٔ منجنیق
که شد کوه در وی چو دریا غریق
به شه گفت برخیز و شو باز جای
که آن کوهپایه درآمد ز پای
چو شاهنشه آمد سوی بزم خویش
مقیمان مجلس دویدند پیش
دگر باره مجلس بیاراستند
به رامش نشستند و می خواستند
کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاد است بر در به امید بار
بفرمود شه تا درآرند زود
درآمد بر شاه و خدمت نمود
چو بر شه دعا کرد از اندازه بیش
کلید در دز بینداخت پیش
خبر کرد کامشب ز نیروی شاه
خرابی درآمد بیدین قلعه گاه
دو برج رزین زین دز سنگ بست
ز برج ملک دور درهم شکست
ز خشم خدا منجنیقی رسید
دز افتاد و ناگاه درهم درید
گرش منجنیق تو کردی خراب
به ذره کجا ریختی آفتاب
خرابیش دانم نه زین لشگرست
که این منجنیق از دزی دیگرست
چو حکم دز آسمانی تراست
تو دانی و دز حکمرانی تراست
نگه کرد شه سوی لشکر کشان
کزین به دعا را چه باشد نشان
چهل روز باشد که مردان کار
به شمشیر کوشند با این حصار
به چندین سر تیغ الماس رنگ
نسفتند جو سنگی از خاره سنگ
به آهی که برداشت بی توشهای
فرو ریخت از منظرش گوشهای
شما را چه رو مینماید درین
که بی نیکمردان مبادا زمین
بزرگان لشکر به عذرآوری
پشیمان شدند از چنان داوری
زمین بوسه دادند در بزم شاه
که خالی مباد از تو تخت و کلاه
قوی باد در ملک بازوی تو
بقا باد نقد ترازوی تو
چنین حرفها را تو دانی شناخت
که یزدان ترا سایه خویش ساخت
چو ما نیز از این پرده آگه شدیم
براه آمدیم ارچه از ره شدیم
فرستاد شه تا به دز تاختند
از آن رهزنان دز بپرداختند
بجای دز اقطاعها داد شان
سوی دادهٔ خود فرستادشان
در آن سنگ بسته دز اوج سای
عمارتگری کرد بسیار جای
خرابیش را یکسر آباد کرد
دز ظلم را خانهٔ داد کرد
نواحی نشینان آن کوهسار
تظلم نمودند هنگام بار
که ازبیم قفچاق وحشی سرشت
درین مرز تخمی نیاریم کشت
چو هر گه کزین سو شتاب آورند
برینش درین کشت و آب آورند
ازین روی ما را زیانها رسد
ز نان تنگی آفت به جانها رسد
گر آرد ملک هیچ بخشایشی
رساند بدین کشور آسایشی
درین پاسگه رخنهائی که هست
عمارت کند تا شود سنگ بست
مگر زافت آن بیابانیان
به راحت رسد کار خزرانیان
بفرمود شه تاگذرگاه کوه
ببندند خزرانیان همگروه
ز پولاد و ارزیر و از خاره سنگ
برآرند سدی در آن راه تنگ
ز خارا تراشان احکام کار
که بر کوه دانند بستن حصار
فرستاد خلقی به انبوه را
گذر داد بر بستن آن کوه را
چو زابادی رخنه پرداختند
به عزم شدن رایت افراختند
شد از زخمهٔ کاسه و زخم کوس
خدنگ اندران بیشهها آبنوس
ملک بارگه سوی صحرا کشید
عنان راه را داد و منزل برید
چو سیاره چرخ شبدیز راند
بهر برج کامد سعادت رساند
چو زلف شب از حلقه عنبری
سمن ریخت بر طاق نیلوفری
شه و لشگر از رنج ره سودگی
رسیدند لختی به آسودگی
تنی چند را از رقیبان راه
ز بهر شب افسانه بنشاند شاه
از ایشان خبرهای آن کوه و دشت
بپرسید و آگه شد از سرگذشت
پس آنگاه از هر نشیب و فراز
به گوش ملک برگشادند راز
نمودند کاینجا حصاریست خوب
که دور است ازو تند باد جنوب
یکی سنگ مینای مینو سرشت
به زیبائی و خرمی چون بهشت
سریر سرافراز شد نام او
درو تخت کیخسرو و جام او
چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت
نهاد اندران تاجگه جام و تخت
همان گور خانه ز غاری گزید
کز آتش در آن غار نتوان خزید
هم از تخمهٔ او در آن پیشگاه
ملک زادهای هست بر جمله شاه
پرستش کند جای آن شاه را
نگهدارد آن جام وآن گاه را
جهان مرزبان شاه گیتی نورد
برافروخت کاین داستان گوش کرد
کجا بستدی فرخ آیین دزی
چه از زورمندی چه از عاجزی
اگر آشکارا بدی گر نهان
بر آن دز شدی تاجدار جهان
بدیدی دز از دز فرود آمدی
به دزبان بر از وی درود آمدی
بنا دیده دیدن هوسناک بود
بهر جا که شد چست و چالاک بود
چو آن شب صفتهای آن دز شنید
به دز دیدنش رغبت آمد پدید
مگر کز کهن جام کیخسروی
دهد مجلس مملکت را نوی
                                 نظامی گنجوی : شرف نامه
                            
                            
                                بخش ۳۷ - رفتن اسکندر به دز سریر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا ساقی از میدلم تازه کن
                                    
در این ره صبوری به اندازه کن
چراغ دلم یافت بی روغنی
به میده چراغ مرا روشنی
چو روز سپید از شب زاغ رنگ
برآمد چو کافور از اقصای زنگ
فروزنده روزی چو فردوس پاک
برآورده سرگنج قارون ز خاک
هوا صافی از دود و گیتی ز گرد
فک روی خود شسته چون لاجورد
به عزلت کمر بسته باد خزان
نسیم بهاری ز هر سو وزان
همه کوه گلشن همه دشت باغ
جهان چشم روشن به زرین چراغ
زمانه به کردار باغ بهشت
زمین را گل و سبزه مینو سرشت
به فیروز رائی شه نیکبخت
به تخت رونده برآمد ز تخت
سر تاج بر زد به سفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر
زمین خسته کرد از خرام ستور
گران کوه را در سرافکند شور
سپه راند از آنجابه تخت سریر
که تا بیند آن تخت را تختگیر
سریری خبر یافت کان تاجدار
برآن تختگه کرد خواهد گذار
ز فرهنگ فرومانده آگاه بود
که فیروز و فرخ جهانشاه بود
ز تخم کیان هیچکس را نکشت
همه راستان را قوی کرد پشت
سران را رسانید تارک به تاج
بسی خرجها داد ونستد خراج
ز شادی دو منزل برابر دوید
به فرسنگها فرش دیبا کشید
ز نزلی که بودش بدان دسترس
به حدی که حدش ندانست کس
ز هر موینه کان چو گل تازه بود
گرانمایهها بیش از اندازه بود
سمور سیه روبه سرخ تیغ
همان قاقم و قندز بی دریغ
وشق نیفههائی چو برگ بهار
بنفشه برو ریخته صد هزار
غلامان گردن برافراخته
یکایک همه رزم را ساخته
وشاقان موکب رو زود خیز
به دیدار تازه به رفتار تیز
چو نزلی چنین خوب و آراسته
روان کرد و با او بسی خاسته
به استاد گاران درگه سپرد
که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد
درآمد به درگاه شاه جهان
دو تا کرد قامت چو کارآگهان
جهانشاه برخاست نامیش کرد
به شرط نشاندن گرامیش کرد
چو دادش ز دولت درودی تمام
بپرسیدش از قصه تخت و جام
که جام جهان بین و تخت کیان
چگونست بی فر فرخ بیان
سریری ملک پاسخش داد باز
که ای ختم شاهان گردن فراز
کیومرث از خیل تو چاکری
فریدون ز ملک تو فرمانبری
ستاره کمان ترا تیر باد
کمندت سپهر جهانگیر باد
کلیدی که کیخسرو از جام دید
در آیینهٔ دست تست آن کلید
جز این نیست فرقی که ناموس و نام
تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام
چو رفتند شاهان بیدار تخت
ترا باد جاوید دیهیم و تخت
به تخت تو آفاق را باد نور
مباد از سرت سایه تاج دور
چه مقصود بد؟ شاه آفاق را
که نو کرد نقش این کهن طاق را
پی بارگی سوی این مرز راند
بر و بوم ما را به گردون رساند
جهان خسروش گفت کای نامدار
ز کیخسروان تخت را یادگار
چو شد تخت من تخت کاوس کی
همان خوردم از جام جمشید می
بدین جام و این تخت آراسته
دلی دارم از جای برخاسته
دگر نیز بینم که چون خفت شاه
در آن غار چون ساخت آرامگاه
پژوهنده راز کیخسروم
تو اینجا نشین تا من آنجا روم
بگریم بر آن تخت بدرام او
زنم بوسهای بر لب جام او
ببینم که آن تخت خسرو پناه
چه زاری کند با من از مرگ شاه
وز آنجام نا جانور بشنوم
درودی کزین جانور بر شوم
شد آیینه جان من زنگ خورد
ز دایم بدان زنگ از آیینه گرد
بدان دیده دل را هراسان کنم
به خود بر همه کاری آسان کنم
سریری ز گفتار صاحب سریر
بدان داستان گشت فرمان پذیر
فرستاد پنهان به دزدار خویش
که پیش آورد برگ از اندازه بیش
کمر بندد و چرب دستی کند
به صد مهر مهمان پرستی کند
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروز بخت
به گنجینه تخت بارش دهند
چو خواهد میخوشگوارش دهند
فشانند بر تخت کیخسروش
فشانند بر سر نثار نوش
در آن جام فیروزه ریزند می
به فیروزی آرند نزدیک وی
بهرچ آن خوش آید به دندان او
نتابند گردن ز فرمان او
چو با استواران بپرداخت راز
به شه گفت کاهنگ رفتن بساز
من اینجا نشینم به فرمان شاه
چو شاه از ره آید کنم عزم راه
شهنشه پذیرا شد آن خانه را
به همخانگی برد فرزانه را
تنی چار پنج از غلامان خاص
چو زری که آید برون از خلاص
سوی تخت خانه زمین در نبشت
به بالا شدن ز آسمان برگذشت
برآمد بر آنسان که ناسود هیچ
بدان چرخ پیچان به صد چرخ و پیچ
دزی دید با آسمان هم نورد
نبرده کسی نام او در نبرد
عروسان دز شربت آمیختند
در آن شربت از لب شکر ریختند
نهادند شاهان خوان زرش
همان خوردنیها که بد درخورش
پریچهرگان سرائی چو ماه
همه صف کشیدند بر گرد شاه
فرو مانده حیران در آن فر و زیب
که سیمای دولت بود دل فریب
چو شه زان خورش خورد و شربت چشد
سوی تخت کیخسروی سر کشید
سرافکنده و برکشیده کلاه
درآمد به پائین آن تختگاه
ز دیوار و در گفتی آمد خروش
که کیخسرو خفته آمد به هوش
چنان بود فرمان فرمانگزار
که بر تخت بنشیند آن تاجدار
سر تاجداران برآمد به تخت
چو سیمرغ بر شاخ زرین درخت
نگهبان آن تخت زرین ستون
ز کان سخن ریخت گوهر برون
که پیروزی شاه بر تخت شاه
نماید به پیروزی بخت راه
همان گوهری جام یاقوت سنج
کلیدیست بر قفل بسیار گنج
بدین تخت و این جام دولت پرست
بسا جام و تختا که آری بدست
رقیبی دگر گفت کای شهریار
ندیده چو تو شاه چندین دیار
چو بر تخت کیخسروی تاختی
سر از تخت گردون برافراختی
دگر نغز گوئی زبان برگشاد
که تا چند کیخسرو و کیقباد
چو زین تخت بازوی شه شد قوی
کند کیقبادی و کیخسروی
همه فال خسرو در آن پیش تخت
به پیروز بختی برآورد تخت
شه آن تخت را چون به خود ساز داد
به کیخسرو مرده جان باز داد
بر آن تخت بنشست یکدم نه دیر
ببوسید بر تخت و آمد به زیر
ز گوهر بر آن تخت گنجی فشاند
که گنجور خانه در آن خیره ماند
بفرمود تا کرسی زر نهند
همان جام فرخ برابر نهند
چو کرسی نهاندند و خسرو نشست
به جام جهان بین کشیدند دست
چو ساقی چنان دید پیغام را
ز باده برافروخت آن جام را
بر خسرو آورد با رای و هوش
که بر یاد کیخسرو این می بنوش
بخور کاختر فرخت یار باد
بدین جام دستت سزاوار باد
چو شه جام را دید بر پای خاست
بخورد آن یکی جام و دیگر نخواست
بر آن جام عقدی ز بازوی خویش
برافشاند و بنشست و بنهاد پیش
در آن تخت بی تاجور بنگریست
بر آن جام می بی باده لختی گریست
گه از بی شرابی گه از بی شهی
مثل زد بر آن جام و تخت تهی
که بی تاجور تخت زرین مباد
چو می نیست جام جهان بین مباد
به می روشنائی بود جام را
بلندی به شه تخت بد رام را
چو شه رفت گو تخت بشکن تمام
چو می ریخت گو بر زمین افت جام
شهی را بدین تخت باشد نیاز
که بر تخت مینو نخسبد به ناز
کسی کو به مینو کشد رخت را
به زندان شمارد چین تخت را
بسا مرغ را کز چمن گم کنند
قفس عاج و دام از بریشم کنند
چو از شاخ بستان کند طوق و تاج
نه ز ابریشمش یاد باشد نه عاج
از آنیم در جستن تاج و ترگ
که فارغ دلیم از شبیخون مرگ
بهار چمن شاخ از آن برکشید
که شمشیر باد خزان را ندید
کفل گرد کردند گوران دشت
مگر شیر ازین گور گه در گذشت
گوزنان به بازی برآشفتهاند
هزبران هایل مگر خفتهاند
همان نافهٔ آهوان مشک بست
مگر چنگ و دندان یوزان شکست
بدین غافلی میگذاریم روز
که در ما زنند آتش رخت سوز
چه سازیم تختی چنین خیره خیر
که بر وی شود دیگری جای گیر
کنیم از پی دیگری جام گرم
که ما را ز جایی چنین باد شرم
چه سود این چنین تخت کردن به پای
که تخته ست ما را نه تختست جای
نه تخت زرست اینکه او جای ماست
کز آهن یکی کنده بر پای ماست
چو بر تخت جاوید نتوان نشست
ز تن پیشتر تخت باید شکست
چو در جام کیخسرو آبی نماند
بجای آبگینش نباید فشاند
                                                                    
                            در این ره صبوری به اندازه کن
چراغ دلم یافت بی روغنی
به میده چراغ مرا روشنی
چو روز سپید از شب زاغ رنگ
برآمد چو کافور از اقصای زنگ
فروزنده روزی چو فردوس پاک
برآورده سرگنج قارون ز خاک
هوا صافی از دود و گیتی ز گرد
فک روی خود شسته چون لاجورد
به عزلت کمر بسته باد خزان
نسیم بهاری ز هر سو وزان
همه کوه گلشن همه دشت باغ
جهان چشم روشن به زرین چراغ
زمانه به کردار باغ بهشت
زمین را گل و سبزه مینو سرشت
به فیروز رائی شه نیکبخت
به تخت رونده برآمد ز تخت
سر تاج بر زد به سفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر
زمین خسته کرد از خرام ستور
گران کوه را در سرافکند شور
سپه راند از آنجابه تخت سریر
که تا بیند آن تخت را تختگیر
سریری خبر یافت کان تاجدار
برآن تختگه کرد خواهد گذار
ز فرهنگ فرومانده آگاه بود
که فیروز و فرخ جهانشاه بود
ز تخم کیان هیچکس را نکشت
همه راستان را قوی کرد پشت
سران را رسانید تارک به تاج
بسی خرجها داد ونستد خراج
ز شادی دو منزل برابر دوید
به فرسنگها فرش دیبا کشید
ز نزلی که بودش بدان دسترس
به حدی که حدش ندانست کس
ز هر موینه کان چو گل تازه بود
گرانمایهها بیش از اندازه بود
سمور سیه روبه سرخ تیغ
همان قاقم و قندز بی دریغ
وشق نیفههائی چو برگ بهار
بنفشه برو ریخته صد هزار
غلامان گردن برافراخته
یکایک همه رزم را ساخته
وشاقان موکب رو زود خیز
به دیدار تازه به رفتار تیز
چو نزلی چنین خوب و آراسته
روان کرد و با او بسی خاسته
به استاد گاران درگه سپرد
که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد
درآمد به درگاه شاه جهان
دو تا کرد قامت چو کارآگهان
جهانشاه برخاست نامیش کرد
به شرط نشاندن گرامیش کرد
چو دادش ز دولت درودی تمام
بپرسیدش از قصه تخت و جام
که جام جهان بین و تخت کیان
چگونست بی فر فرخ بیان
سریری ملک پاسخش داد باز
که ای ختم شاهان گردن فراز
کیومرث از خیل تو چاکری
فریدون ز ملک تو فرمانبری
ستاره کمان ترا تیر باد
کمندت سپهر جهانگیر باد
کلیدی که کیخسرو از جام دید
در آیینهٔ دست تست آن کلید
جز این نیست فرقی که ناموس و نام
تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام
چو رفتند شاهان بیدار تخت
ترا باد جاوید دیهیم و تخت
به تخت تو آفاق را باد نور
مباد از سرت سایه تاج دور
چه مقصود بد؟ شاه آفاق را
که نو کرد نقش این کهن طاق را
پی بارگی سوی این مرز راند
بر و بوم ما را به گردون رساند
جهان خسروش گفت کای نامدار
ز کیخسروان تخت را یادگار
چو شد تخت من تخت کاوس کی
همان خوردم از جام جمشید می
بدین جام و این تخت آراسته
دلی دارم از جای برخاسته
دگر نیز بینم که چون خفت شاه
در آن غار چون ساخت آرامگاه
پژوهنده راز کیخسروم
تو اینجا نشین تا من آنجا روم
بگریم بر آن تخت بدرام او
زنم بوسهای بر لب جام او
ببینم که آن تخت خسرو پناه
چه زاری کند با من از مرگ شاه
وز آنجام نا جانور بشنوم
درودی کزین جانور بر شوم
شد آیینه جان من زنگ خورد
ز دایم بدان زنگ از آیینه گرد
بدان دیده دل را هراسان کنم
به خود بر همه کاری آسان کنم
سریری ز گفتار صاحب سریر
بدان داستان گشت فرمان پذیر
فرستاد پنهان به دزدار خویش
که پیش آورد برگ از اندازه بیش
کمر بندد و چرب دستی کند
به صد مهر مهمان پرستی کند
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروز بخت
به گنجینه تخت بارش دهند
چو خواهد میخوشگوارش دهند
فشانند بر تخت کیخسروش
فشانند بر سر نثار نوش
در آن جام فیروزه ریزند می
به فیروزی آرند نزدیک وی
بهرچ آن خوش آید به دندان او
نتابند گردن ز فرمان او
چو با استواران بپرداخت راز
به شه گفت کاهنگ رفتن بساز
من اینجا نشینم به فرمان شاه
چو شاه از ره آید کنم عزم راه
شهنشه پذیرا شد آن خانه را
به همخانگی برد فرزانه را
تنی چار پنج از غلامان خاص
چو زری که آید برون از خلاص
سوی تخت خانه زمین در نبشت
به بالا شدن ز آسمان برگذشت
برآمد بر آنسان که ناسود هیچ
بدان چرخ پیچان به صد چرخ و پیچ
دزی دید با آسمان هم نورد
نبرده کسی نام او در نبرد
عروسان دز شربت آمیختند
در آن شربت از لب شکر ریختند
نهادند شاهان خوان زرش
همان خوردنیها که بد درخورش
پریچهرگان سرائی چو ماه
همه صف کشیدند بر گرد شاه
فرو مانده حیران در آن فر و زیب
که سیمای دولت بود دل فریب
چو شه زان خورش خورد و شربت چشد
سوی تخت کیخسروی سر کشید
سرافکنده و برکشیده کلاه
درآمد به پائین آن تختگاه
ز دیوار و در گفتی آمد خروش
که کیخسرو خفته آمد به هوش
چنان بود فرمان فرمانگزار
که بر تخت بنشیند آن تاجدار
سر تاجداران برآمد به تخت
چو سیمرغ بر شاخ زرین درخت
نگهبان آن تخت زرین ستون
ز کان سخن ریخت گوهر برون
که پیروزی شاه بر تخت شاه
نماید به پیروزی بخت راه
همان گوهری جام یاقوت سنج
کلیدیست بر قفل بسیار گنج
بدین تخت و این جام دولت پرست
بسا جام و تختا که آری بدست
رقیبی دگر گفت کای شهریار
ندیده چو تو شاه چندین دیار
چو بر تخت کیخسروی تاختی
سر از تخت گردون برافراختی
دگر نغز گوئی زبان برگشاد
که تا چند کیخسرو و کیقباد
چو زین تخت بازوی شه شد قوی
کند کیقبادی و کیخسروی
همه فال خسرو در آن پیش تخت
به پیروز بختی برآورد تخت
شه آن تخت را چون به خود ساز داد
به کیخسرو مرده جان باز داد
بر آن تخت بنشست یکدم نه دیر
ببوسید بر تخت و آمد به زیر
ز گوهر بر آن تخت گنجی فشاند
که گنجور خانه در آن خیره ماند
بفرمود تا کرسی زر نهند
همان جام فرخ برابر نهند
چو کرسی نهاندند و خسرو نشست
به جام جهان بین کشیدند دست
چو ساقی چنان دید پیغام را
ز باده برافروخت آن جام را
بر خسرو آورد با رای و هوش
که بر یاد کیخسرو این می بنوش
بخور کاختر فرخت یار باد
بدین جام دستت سزاوار باد
چو شه جام را دید بر پای خاست
بخورد آن یکی جام و دیگر نخواست
بر آن جام عقدی ز بازوی خویش
برافشاند و بنشست و بنهاد پیش
در آن تخت بی تاجور بنگریست
بر آن جام می بی باده لختی گریست
گه از بی شرابی گه از بی شهی
مثل زد بر آن جام و تخت تهی
که بی تاجور تخت زرین مباد
چو می نیست جام جهان بین مباد
به می روشنائی بود جام را
بلندی به شه تخت بد رام را
چو شه رفت گو تخت بشکن تمام
چو می ریخت گو بر زمین افت جام
شهی را بدین تخت باشد نیاز
که بر تخت مینو نخسبد به ناز
کسی کو به مینو کشد رخت را
به زندان شمارد چین تخت را
بسا مرغ را کز چمن گم کنند
قفس عاج و دام از بریشم کنند
چو از شاخ بستان کند طوق و تاج
نه ز ابریشمش یاد باشد نه عاج
از آنیم در جستن تاج و ترگ
که فارغ دلیم از شبیخون مرگ
بهار چمن شاخ از آن برکشید
که شمشیر باد خزان را ندید
کفل گرد کردند گوران دشت
مگر شیر ازین گور گه در گذشت
گوزنان به بازی برآشفتهاند
هزبران هایل مگر خفتهاند
همان نافهٔ آهوان مشک بست
مگر چنگ و دندان یوزان شکست
بدین غافلی میگذاریم روز
که در ما زنند آتش رخت سوز
چه سازیم تختی چنین خیره خیر
که بر وی شود دیگری جای گیر
کنیم از پی دیگری جام گرم
که ما را ز جایی چنین باد شرم
چه سود این چنین تخت کردن به پای
که تخته ست ما را نه تختست جای
نه تخت زرست اینکه او جای ماست
کز آهن یکی کنده بر پای ماست
چو بر تخت جاوید نتوان نشست
ز تن پیشتر تخت باید شکست
چو در جام کیخسرو آبی نماند
بجای آبگینش نباید فشاند
                                 نظامی گنجوی : شرف نامه
                            
                            
                                بخش ۶۰ - رفتن اسکندر به ظلمات
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ
                                    
بجوی و بیار آب حیوان به چنگ
بدان آب روشن نظر کن مرا
وزین زندگی زندهتر کن مرا
درین فصل فرخ ز نو تا کهن
ز تاریخ دهقان سرایم سخن
گزارنده دهقان چنین درنوشت
که اول شب ازماه اردی بهشت
سکندر به تاریکی آورد رای
که خاطر ز تاریکی آید بجای
نبینی کزین قفل زرین کلید
به تاریکی آرند جوهر پدید
کسی کاب حیوان کند جای خویش
سزد گر حجابی برآرد ز پیش
نشینندهٔ حوضهٔ آبگیر
ز نیلی حجابی ندارد گزیر
سکندر چو آهنگ ظلمات کرد
عنایت به ترک مهمات کرد
عنان کرد سوی سیاهی رها
نهان شد چو مه در دم اژدها
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو
شتابنده خنگی که در زیر داشت
بدو داد کو زهره شیر داشت
بدان تا بدان ترکتازی کند
سوی آبخور چاره سازی کند
یکی گوهرش داد کاندر مغاک
به آب آزمودن شدی تابناک
بدو گفت کاین راه را پیش و پس
تویی پیشرو نیست پیش از تو کس
جریده به هرسو عنان تاز کن
به هشیار مغزی نظر باز کن
کجا آب حیوان برآرد فروغ
که رخشنده گوهر نگوید دروغ
بخور چون تو خوردی به نیک اختری
نشان ده مرا تا ز من برخوری
به فرمان او خضر خضرا خرام
به آهنگ پیشینه برداشت گام
ز هنجار لشگر به یک سو فتاد
نظرها به همت ز هر سو گشاد
چو بسیار جست آب را در نهفت
نمی شد لب تشنه با آب جفت
فروزنده گوهر ز دستش بتافت
فرو دید خضر آنچه می جست یافت
پدید آمد آن چشمهٔ سیم رنگ
چو سیمی که پالاید از ناف سنگ
نه چشمه که آن زین سخن دور بود
وگر بود هم چشمهٔ نور بود
ستاره چگونه بود صبحگاه
چنان بود اگر صبح باشد پگاه
به شب ماه ناکاسته چون بود
چنان بود اگر مه به افزون بود
ز جنبش نبد یک دم آرام گیر
چو سیماب بردست مفلوج پیر
ندانم که از پاکی پیکرش
چو مانندگی سازم از جوهرش
نیاید ز هر جوهر آن نور و تاب
هم آتش توان خواند یعنی هم آب
چو با چشمهٔ خضر آشنائی گرفت
بدو چشم او روشنایی گرفت
فرود آمد و جامه برکند چست
سر و تن بدان چشمهٔ پاک شست
وزو خورد چندانکه بر کار شد
حیات ابد را سزاوار شد
همان خنگ را شست و سیراب کرد
می ناب در نقرهٔ ناب کرد
نشست از بر خنگ صحرا نورد
همی داشت دیده بدان آب خورد
که تا چون شه آید به فرخنگی
بگوید که هان چشمهٔ زندگی
چو در چشمه یک چشم زد بنگرید
شد آن چشمه از چشم او ناپدید
بدانست خضر از سر آگهی
که اسکندر از چشمه ماند تهی
ز محرومی او نه از خشم او
نهان گشت چون چشمه از چشم او
در این داستان رومیان کهن
به نوعی دگر گفتهاند این سخن
که الیاس با خضر همراه بود
در آن چشمه کو بر گذرگاه بود
چوبا یکدگر هم درود آمدند
بدان آب چشمه فرود آمدند
گشادند سفره بران چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار
بران نان کو بویاتر از مشک بود
نمک یافته ماهیی خشک بود
ز دست یکی زان دو فرخ همال
درافتاد ماهی در آب زلال
بسیچنده در آب پیروزه رنگ
بسیچید تا ماهی آرد به چنگ
چو ماهی به چنگ آمدش زنده بود
پژوهنده را فال فرخنده بود
بدانست کان چشمهٔ جان فرای
به آب حیات آمدش رهنمای
بخورد آب حیوان به فرخندگی
بقای ابد یافت در زندگی
همان یار خود را خبردار کرد
که او نیز خورد آب ازان آب خورد
شگفتی نشد کاب حیوان گهر
کند ماهی مرده را جانور
شگفتی در آن ماهی مرده بود
که بر چشمهٔ زندگی ره نمود
ز ماهی و آن آب گوهر فشان
دگر داد تاریخ تازی نشان
که بود آب حیوان دگر جایگاه
مجوسی و رومی غلط کرد راه
گر آبیست روشن در این تیره خاک
غلط کردن آبخوردش چه باک
چو الیاس و خضر آبخور یافتند
از آن تشنگان روی برتافتند
ز شادابی کام آن سرگذشت
یکی شد به دریا یکی شد به دشت
ز یک چشمه رویا شده دانه شان
دو چشمه شده آسیا خانه شان
سکندر به امید آب حیات
همی کرد در رنج و سختی ثبات
سر خویش را سبزی از چشمه جست
که سیرابتر سبزی از چشمه رست
چهل روز در جستن چشمه راند
بر او سایه نفکند و در سایه ماند
مگر کرمیی در دل تنگ داشت
که بر چشمه و سایه آهنگ داشت
ز چشمه نه سایه رسد بلکه نور
ولی کم بود چشمه از سایه دور
اگر چشمه با سایه بودی صواب
کجا سایه با چشمهٔ آفتاب
چو چشمه ز خورشید شد خوشگوار
چرا زیرسایه شدآن چشمه سار
بلی چشمه را سایه بهتر ز گرد
کزان هست شوریده زین هست سرد
فرو ماند خسرو در آن سایگاه
چو سایه شده روز بر وی سیاه
به امید آن کاب حیوان خورد
که هر کس که بینی غم جان خورد
از آن ره که او عمر پرداز گشت
چو نومید شد عاقبت بازگشت
در آن غم که تدبیر چون آورد
کز آن سایه خود را برون آورد
سروشی در آن راهش آمد به پیش
بمالید بر دست او دست خویش
جهان گفت یکسر گرفتی تمام
نئی سیر مغز از هوسهای خام
بدو داد سنگی کم از یک پشیز
که این سنگرا دار با خود عزیز
در آن کوش از این خانهٔ سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری بدست
همانا کز آشوب چندین هوس
به هم سنگ او سیر گردی و بس
ستد سنگ ازو شهریار جهان
سپارندهٔ سنگ از او شد نهان
شتابنده می شد در آن تیرگی
خطر در دل و در نظر خیرگی
یکی هاتف از گوشه آواز داد
که روزی به هر کس خطی باز داد
سکندر که جست آب حیوان ندید
نجسته به خضر آب حیوان رسید
سکندر به تاریکی آرد شتاب
ره روشنی خضر یابد بر اب
به حلوا پزی صد کس آتش کند
به حلوا دهان را یکی خوش کند
دگر هاتفی گفت کای اهل روم
فروزنده ریگیست این ریگ بوم
پشیمان شود هر که بردارش
پشیمانتر آنکس که بگذاردش
ازان هر کس افکند در رخت خویش
به اندازهٔ طالع و بخت خویش
شگفتی بسی دید شه در نهفت
که نتوان ازان ده یکی باز گفت
حدیث سرافیل و آوای صور
نگفتم که ده میشد از راه دور
چو گوینده دیگر آن کان گشاد
اساسی دگر باره نتوان نهاد
چو با چشمه شه آشنائی نیافت
سوی چشمهٔ روشنایی شتافت
سپه نیز بر حکم فرمان شاه
به باز آمدن برگرفتند راه
همان پویه در راه نوشد که بود
همان مادیان پیشرو شد که بود
چهل روز دیگر چو رفت از شمار
پدید آمد آن تیرگی را کنار
برون آمد از زیر ابر آفتاب
ز بی آبی اندام خسرو در آب
دوید از پس آنچه روزی نبود
چو روزی نباشد دویدن چه سود
به دنبال روزی چه باید دوید
تو بنشین که خود روزی آید پدید
یکی تخم کارد یکی بدرود
همایون کسی کاین سخن بشنود
نشاید همه کشتن از بهر خویش
که روزی خورانند از اندازه بیش
ز باغی که پیشینگان کاشتند
پس آیندگان میوه برداشتند
چو کشته شد از بهر ما چند چیز
ز بهر کسان ما بکاریم نیز
چو در کشت و کار جهان بنگریم
همه ده کشاورز یکدیگریم
                                                                    
                            بجوی و بیار آب حیوان به چنگ
بدان آب روشن نظر کن مرا
وزین زندگی زندهتر کن مرا
درین فصل فرخ ز نو تا کهن
ز تاریخ دهقان سرایم سخن
گزارنده دهقان چنین درنوشت
که اول شب ازماه اردی بهشت
سکندر به تاریکی آورد رای
که خاطر ز تاریکی آید بجای
نبینی کزین قفل زرین کلید
به تاریکی آرند جوهر پدید
کسی کاب حیوان کند جای خویش
سزد گر حجابی برآرد ز پیش
نشینندهٔ حوضهٔ آبگیر
ز نیلی حجابی ندارد گزیر
سکندر چو آهنگ ظلمات کرد
عنایت به ترک مهمات کرد
عنان کرد سوی سیاهی رها
نهان شد چو مه در دم اژدها
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو
شتابنده خنگی که در زیر داشت
بدو داد کو زهره شیر داشت
بدان تا بدان ترکتازی کند
سوی آبخور چاره سازی کند
یکی گوهرش داد کاندر مغاک
به آب آزمودن شدی تابناک
بدو گفت کاین راه را پیش و پس
تویی پیشرو نیست پیش از تو کس
جریده به هرسو عنان تاز کن
به هشیار مغزی نظر باز کن
کجا آب حیوان برآرد فروغ
که رخشنده گوهر نگوید دروغ
بخور چون تو خوردی به نیک اختری
نشان ده مرا تا ز من برخوری
به فرمان او خضر خضرا خرام
به آهنگ پیشینه برداشت گام
ز هنجار لشگر به یک سو فتاد
نظرها به همت ز هر سو گشاد
چو بسیار جست آب را در نهفت
نمی شد لب تشنه با آب جفت
فروزنده گوهر ز دستش بتافت
فرو دید خضر آنچه می جست یافت
پدید آمد آن چشمهٔ سیم رنگ
چو سیمی که پالاید از ناف سنگ
نه چشمه که آن زین سخن دور بود
وگر بود هم چشمهٔ نور بود
ستاره چگونه بود صبحگاه
چنان بود اگر صبح باشد پگاه
به شب ماه ناکاسته چون بود
چنان بود اگر مه به افزون بود
ز جنبش نبد یک دم آرام گیر
چو سیماب بردست مفلوج پیر
ندانم که از پاکی پیکرش
چو مانندگی سازم از جوهرش
نیاید ز هر جوهر آن نور و تاب
هم آتش توان خواند یعنی هم آب
چو با چشمهٔ خضر آشنائی گرفت
بدو چشم او روشنایی گرفت
فرود آمد و جامه برکند چست
سر و تن بدان چشمهٔ پاک شست
وزو خورد چندانکه بر کار شد
حیات ابد را سزاوار شد
همان خنگ را شست و سیراب کرد
می ناب در نقرهٔ ناب کرد
نشست از بر خنگ صحرا نورد
همی داشت دیده بدان آب خورد
که تا چون شه آید به فرخنگی
بگوید که هان چشمهٔ زندگی
چو در چشمه یک چشم زد بنگرید
شد آن چشمه از چشم او ناپدید
بدانست خضر از سر آگهی
که اسکندر از چشمه ماند تهی
ز محرومی او نه از خشم او
نهان گشت چون چشمه از چشم او
در این داستان رومیان کهن
به نوعی دگر گفتهاند این سخن
که الیاس با خضر همراه بود
در آن چشمه کو بر گذرگاه بود
چوبا یکدگر هم درود آمدند
بدان آب چشمه فرود آمدند
گشادند سفره بران چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار
بران نان کو بویاتر از مشک بود
نمک یافته ماهیی خشک بود
ز دست یکی زان دو فرخ همال
درافتاد ماهی در آب زلال
بسیچنده در آب پیروزه رنگ
بسیچید تا ماهی آرد به چنگ
چو ماهی به چنگ آمدش زنده بود
پژوهنده را فال فرخنده بود
بدانست کان چشمهٔ جان فرای
به آب حیات آمدش رهنمای
بخورد آب حیوان به فرخندگی
بقای ابد یافت در زندگی
همان یار خود را خبردار کرد
که او نیز خورد آب ازان آب خورد
شگفتی نشد کاب حیوان گهر
کند ماهی مرده را جانور
شگفتی در آن ماهی مرده بود
که بر چشمهٔ زندگی ره نمود
ز ماهی و آن آب گوهر فشان
دگر داد تاریخ تازی نشان
که بود آب حیوان دگر جایگاه
مجوسی و رومی غلط کرد راه
گر آبیست روشن در این تیره خاک
غلط کردن آبخوردش چه باک
چو الیاس و خضر آبخور یافتند
از آن تشنگان روی برتافتند
ز شادابی کام آن سرگذشت
یکی شد به دریا یکی شد به دشت
ز یک چشمه رویا شده دانه شان
دو چشمه شده آسیا خانه شان
سکندر به امید آب حیات
همی کرد در رنج و سختی ثبات
سر خویش را سبزی از چشمه جست
که سیرابتر سبزی از چشمه رست
چهل روز در جستن چشمه راند
بر او سایه نفکند و در سایه ماند
مگر کرمیی در دل تنگ داشت
که بر چشمه و سایه آهنگ داشت
ز چشمه نه سایه رسد بلکه نور
ولی کم بود چشمه از سایه دور
اگر چشمه با سایه بودی صواب
کجا سایه با چشمهٔ آفتاب
چو چشمه ز خورشید شد خوشگوار
چرا زیرسایه شدآن چشمه سار
بلی چشمه را سایه بهتر ز گرد
کزان هست شوریده زین هست سرد
فرو ماند خسرو در آن سایگاه
چو سایه شده روز بر وی سیاه
به امید آن کاب حیوان خورد
که هر کس که بینی غم جان خورد
از آن ره که او عمر پرداز گشت
چو نومید شد عاقبت بازگشت
در آن غم که تدبیر چون آورد
کز آن سایه خود را برون آورد
سروشی در آن راهش آمد به پیش
بمالید بر دست او دست خویش
جهان گفت یکسر گرفتی تمام
نئی سیر مغز از هوسهای خام
بدو داد سنگی کم از یک پشیز
که این سنگرا دار با خود عزیز
در آن کوش از این خانهٔ سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری بدست
همانا کز آشوب چندین هوس
به هم سنگ او سیر گردی و بس
ستد سنگ ازو شهریار جهان
سپارندهٔ سنگ از او شد نهان
شتابنده می شد در آن تیرگی
خطر در دل و در نظر خیرگی
یکی هاتف از گوشه آواز داد
که روزی به هر کس خطی باز داد
سکندر که جست آب حیوان ندید
نجسته به خضر آب حیوان رسید
سکندر به تاریکی آرد شتاب
ره روشنی خضر یابد بر اب
به حلوا پزی صد کس آتش کند
به حلوا دهان را یکی خوش کند
دگر هاتفی گفت کای اهل روم
فروزنده ریگیست این ریگ بوم
پشیمان شود هر که بردارش
پشیمانتر آنکس که بگذاردش
ازان هر کس افکند در رخت خویش
به اندازهٔ طالع و بخت خویش
شگفتی بسی دید شه در نهفت
که نتوان ازان ده یکی باز گفت
حدیث سرافیل و آوای صور
نگفتم که ده میشد از راه دور
چو گوینده دیگر آن کان گشاد
اساسی دگر باره نتوان نهاد
چو با چشمه شه آشنائی نیافت
سوی چشمهٔ روشنایی شتافت
سپه نیز بر حکم فرمان شاه
به باز آمدن برگرفتند راه
همان پویه در راه نوشد که بود
همان مادیان پیشرو شد که بود
چهل روز دیگر چو رفت از شمار
پدید آمد آن تیرگی را کنار
برون آمد از زیر ابر آفتاب
ز بی آبی اندام خسرو در آب
دوید از پس آنچه روزی نبود
چو روزی نباشد دویدن چه سود
به دنبال روزی چه باید دوید
تو بنشین که خود روزی آید پدید
یکی تخم کارد یکی بدرود
همایون کسی کاین سخن بشنود
نشاید همه کشتن از بهر خویش
که روزی خورانند از اندازه بیش
ز باغی که پیشینگان کاشتند
پس آیندگان میوه برداشتند
چو کشته شد از بهر ما چند چیز
ز بهر کسان ما بکاریم نیز
چو در کشت و کار جهان بنگریم
همه ده کشاورز یکدیگریم
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خرد هر کجا گنجی آرد پدید
                                    
ز نام خدا سازد آنرا کلید
خدای خرد بخش بخرد نواز
همان ناخردمند را چاره ساز
رهائی ده بستگان سخن
توانا کن ناتوانان کن
نهان آشکارا درون و برون
خرد را به درگاه او رهنمون
برارندهٔ سقف این بارگاه
نگارنده نقش این کارگاه
ز دانستنش عقل را ناگزیر
بزرگی و دانائیش دلپذیر
به حکم آشکارا به حکمت نهفت
ستاینده حیران ازو وقت گفت
سزای پرستش پرستنده را
تولا بدو مرده و زنده را
ورای همه بودهای بود او
همه رشتهای گوهر آمود او
یکی کز دوئی حضرتش هست پاک
نه از آب و آتش نه از باد و خاک
همه آفریدست در هفت پوست
بدو آفرین کافریننده اوست
همه بود را هست ازو ناگزیر
به بود کس او نیست نسبت پذیر
بدو هیچ پوینده را راه نیست
خردمند ازین حکمت آگاه نیست
گرت مذهب این شد که بالا بود
ز تعظیم او زیر تنها بود
وگر ذات او زیر گوئی که هست
خدا را نخواند کسی زیردست
چو از ذات معبود رانی سخن
به زیر و به بالا دلیری مکن
چو در قدرت آید سخن زان دلیر
که بی قدرتش نیست بالا و زیر
به هرچ آرد از زیر و بالا پدید
سر از خط فرمان نباید کشید
یکی را ز گردون دهد بارگاه
یکی را ز کیوان درآرد به چاه
دلی را فروزان کند چون چراغ
نهد بر دل دیگر از درد داغ
همه بیشیی پیش او اندکیست
بزرگی و خردی به پیشش یکیست
چه کوهی بر او چه یک کاه برگ
چه با امر او زندگانی چه مرگ
نه گوینده خاکی کس آرد بدست
نه بر آب نقشی توان نیز بست
جز او کیست کز خاک آدم سرشت
بر آب این چنین نقش داند نوشت
چو ره یاوه گردد نماینده اوست
چو در بسته باشد گشاینده اوست
تواناست بر هر چه او ممکنست
گر آن چیز جنبنده یا ساکنست
تنومند ازو جمله کاینات
بدو زنده هر کس که دارد حیات
همه بودی از بود او هست نام
تمام اوست دیگر همه ناتمام
                                                                    
                            ز نام خدا سازد آنرا کلید
خدای خرد بخش بخرد نواز
همان ناخردمند را چاره ساز
رهائی ده بستگان سخن
توانا کن ناتوانان کن
نهان آشکارا درون و برون
خرد را به درگاه او رهنمون
برارندهٔ سقف این بارگاه
نگارنده نقش این کارگاه
ز دانستنش عقل را ناگزیر
بزرگی و دانائیش دلپذیر
به حکم آشکارا به حکمت نهفت
ستاینده حیران ازو وقت گفت
سزای پرستش پرستنده را
تولا بدو مرده و زنده را
ورای همه بودهای بود او
همه رشتهای گوهر آمود او
یکی کز دوئی حضرتش هست پاک
نه از آب و آتش نه از باد و خاک
همه آفریدست در هفت پوست
بدو آفرین کافریننده اوست
همه بود را هست ازو ناگزیر
به بود کس او نیست نسبت پذیر
بدو هیچ پوینده را راه نیست
خردمند ازین حکمت آگاه نیست
گرت مذهب این شد که بالا بود
ز تعظیم او زیر تنها بود
وگر ذات او زیر گوئی که هست
خدا را نخواند کسی زیردست
چو از ذات معبود رانی سخن
به زیر و به بالا دلیری مکن
چو در قدرت آید سخن زان دلیر
که بی قدرتش نیست بالا و زیر
به هرچ آرد از زیر و بالا پدید
سر از خط فرمان نباید کشید
یکی را ز گردون دهد بارگاه
یکی را ز کیوان درآرد به چاه
دلی را فروزان کند چون چراغ
نهد بر دل دیگر از درد داغ
همه بیشیی پیش او اندکیست
بزرگی و خردی به پیشش یکیست
چه کوهی بر او چه یک کاه برگ
چه با امر او زندگانی چه مرگ
نه گوینده خاکی کس آرد بدست
نه بر آب نقشی توان نیز بست
جز او کیست کز خاک آدم سرشت
بر آب این چنین نقش داند نوشت
چو ره یاوه گردد نماینده اوست
چو در بسته باشد گشاینده اوست
تواناست بر هر چه او ممکنست
گر آن چیز جنبنده یا ساکنست
تنومند ازو جمله کاینات
بدو زنده هر کس که دارد حیات
همه بودی از بود او هست نام
تمام اوست دیگر همه ناتمام
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۲ - نیایش به درگاه باریتعالی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خدایا توئی بنده را دستگیر
                                    
بود بنده را از خدا ناگزیر
توئی خالق بوده و بودنی
ببخشای بر خاک بخشودنی
به بخشایش خویش یاریم ده
ز غوغای خود رستگاریم ده
تو را خواهم از هر مرادی که هست
که آید به تو هر مرادی به دست
دلی را که از خود نکردی گمش
نه از چرخ ترسد نه از انجمش
چو تو هستی از چرخ و انجم چه باک
چو هست آسمان بر زمین ریز خاک
جهانی چنین خوب و خرم سرشت
حوالت چرا شد بقا بر بهشت
از این خوبتر بود نباشد دگر
چو آن خوبتر گفتی آن خوبتر
در آن روضه خوب کن جای ما
ببر نقش ناخوبی از رای ما
نه من چاره خویش دانم نه کس
تو دانی چنان کن که دانی و بس
طلبکار تو هر کسی بر امید
یکی در سیاه و یکی در سپید
بدان تا زباغ تو یابد بری
تضرع کنان هر کسی بر دری
نبینم من آن زهره در خویشتن
که گویم تو را این و آن ده به من
کنم حاجت از هر کسی جستجوی
چویابم تو بخشنده باشی نه اوی
تو مستغنی از هر چه در راه توست
نیاز همه سوی درگاه توست
سروش مرا دیو مردم مکن
سر رشته از راه خود گم مکن
چو بر آشنائی گشادی درم
مکن خاک بیگانگی برسرم
به چشم من از خود فروغی رسان
که یابم فراغی ز چشم کسان
چو پروانه شب چراغ توام
چنان دان که مرغی ز باغ توام
مبین گرچه خردم من زیردست
بزرگم کن آخر بزرگیت هست
من آن ذره در خردم از دیده دور
که نیروی تو بر من افکند نور
به نیروی تو چون پدید آمدم
در گنجها را کلید آمدم
بسر بردم اول بساط سخن
دگر ره کنم تازه درج کهن
به اول سخن دادیم دستگاه
به آخر قدم نیز بنمای راه
صفائی ده این خاک تاریک را
که به بیند این راه باریک را
برانم کزین ره بدین تنگنای
به خشنودی تو زنم دست وپای
حفاظت چنان باد در کار من
که خشنود گردی ز گفتار من
چو از راه خشنودی آیم برت
نپیچم سر از قول پیغمبرت
                                                                    
                            بود بنده را از خدا ناگزیر
توئی خالق بوده و بودنی
ببخشای بر خاک بخشودنی
به بخشایش خویش یاریم ده
ز غوغای خود رستگاریم ده
تو را خواهم از هر مرادی که هست
که آید به تو هر مرادی به دست
دلی را که از خود نکردی گمش
نه از چرخ ترسد نه از انجمش
چو تو هستی از چرخ و انجم چه باک
چو هست آسمان بر زمین ریز خاک
جهانی چنین خوب و خرم سرشت
حوالت چرا شد بقا بر بهشت
از این خوبتر بود نباشد دگر
چو آن خوبتر گفتی آن خوبتر
در آن روضه خوب کن جای ما
ببر نقش ناخوبی از رای ما
نه من چاره خویش دانم نه کس
تو دانی چنان کن که دانی و بس
طلبکار تو هر کسی بر امید
یکی در سیاه و یکی در سپید
بدان تا زباغ تو یابد بری
تضرع کنان هر کسی بر دری
نبینم من آن زهره در خویشتن
که گویم تو را این و آن ده به من
کنم حاجت از هر کسی جستجوی
چویابم تو بخشنده باشی نه اوی
تو مستغنی از هر چه در راه توست
نیاز همه سوی درگاه توست
سروش مرا دیو مردم مکن
سر رشته از راه خود گم مکن
چو بر آشنائی گشادی درم
مکن خاک بیگانگی برسرم
به چشم من از خود فروغی رسان
که یابم فراغی ز چشم کسان
چو پروانه شب چراغ توام
چنان دان که مرغی ز باغ توام
مبین گرچه خردم من زیردست
بزرگم کن آخر بزرگیت هست
من آن ذره در خردم از دیده دور
که نیروی تو بر من افکند نور
به نیروی تو چون پدید آمدم
در گنجها را کلید آمدم
بسر بردم اول بساط سخن
دگر ره کنم تازه درج کهن
به اول سخن دادیم دستگاه
به آخر قدم نیز بنمای راه
صفائی ده این خاک تاریک را
که به بیند این راه باریک را
برانم کزین ره بدین تنگنای
به خشنودی تو زنم دست وپای
حفاظت چنان باد در کار من
که خشنود گردی ز گفتار من
چو از راه خشنودی آیم برت
نپیچم سر از قول پیغمبرت
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۷ - خطاب زمین بوس
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زهی آفتابی که از دور دست
                                    
به نور تو بینیم در هر چه هست
چراغ ارچه باشد هم از جنس نور
جز او را به او دید نتوان ز دور
نه آن شد کله داری پادشاه
که دارد به گنجینه در صد کلاه
کله داری آن شد که بر هر سری
نهد هر زمان از کلاه افسری
دماغی که آن در سر آرد غرور
ز سرها تو کردی به شمشیر دور
چو عالی بود رایت و رای شاه
همش بزم فرخ بود هم سپاه
توئی رایت از نصرت آراسته
تردد ز رای تو برخاسته
کیان گر گذشتند ازین بزمگاه
به سرسبزی آنک تو داری کلاه
تو امروز بر خلق فرماندهی
به نفس خود از آفرینش بهی
کلهدار عالم توئی در جهان
که از توست بر سر کلاه مهان
ز کاوس و کیخسرو و کیقباد
توئی بیشدادای به از پیشداد
چو در داد بیشی و پیشیت هست
سزد گر شوی بر کیان پیش دست
برآیی برین هفت پیروزه کاخ
کنی پردهٔ تنگ هستی فراخ
ز کاس نظامی یکی طاس می
خوری هم به آیین کاوس کی
ستامی بدان طاس طوسی نواز
حق شاهنامه ز محمود باز
دو وارث شمار از دوکان کهن
تو را در سخا و مرا در سخن
به وامی که ناداده باشد نخست
حق وارث از وارث آید درست
من آن گفتهام که آنچنان کس نگفت
تو آن کن که آن نیز نتوان نهفت
به گفتن مرا عقل توفیق داد
به خواندن تو را نیز توفیق باد
چو توفیق ما هر دو همره شود
سخن را یکی پایه در ده شود
به این گل که ریحان باغ منست
در ایوان تو شب چراغ منست
برآرای مجلس برافروز جام
که جلاب پختهست در خون خام
تو میخور بهانه ز در دوردار
مرا لب به مهرست معذوردار
به آن جام کارد در اندیشه هوش
همه ساله میخوردنت باد نوش
دلت تازه با داو دولت جوان
تو بادی جهان را جهان پهلوان
قران تو در گردش روزگار
میفتاد چون چرخ گردان ز کار
بلندیت بادا چو چرخ کبود
که چرخ از بلندی نیاید فرود
دو تیغیتر از صبح شمشیر تو
سپهر از زمین رامتر زیر تو
درفشنده تیغت عدو سوز باد
درفش کیان از تو فیروز باد
اگر چه من از بهر کاری بزرگ
فرستادمت یادگاری بزرگ
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاددار
                                                                    
                            به نور تو بینیم در هر چه هست
چراغ ارچه باشد هم از جنس نور
جز او را به او دید نتوان ز دور
نه آن شد کله داری پادشاه
که دارد به گنجینه در صد کلاه
کله داری آن شد که بر هر سری
نهد هر زمان از کلاه افسری
دماغی که آن در سر آرد غرور
ز سرها تو کردی به شمشیر دور
چو عالی بود رایت و رای شاه
همش بزم فرخ بود هم سپاه
توئی رایت از نصرت آراسته
تردد ز رای تو برخاسته
کیان گر گذشتند ازین بزمگاه
به سرسبزی آنک تو داری کلاه
تو امروز بر خلق فرماندهی
به نفس خود از آفرینش بهی
کلهدار عالم توئی در جهان
که از توست بر سر کلاه مهان
ز کاوس و کیخسرو و کیقباد
توئی بیشدادای به از پیشداد
چو در داد بیشی و پیشیت هست
سزد گر شوی بر کیان پیش دست
برآیی برین هفت پیروزه کاخ
کنی پردهٔ تنگ هستی فراخ
ز کاس نظامی یکی طاس می
خوری هم به آیین کاوس کی
ستامی بدان طاس طوسی نواز
حق شاهنامه ز محمود باز
دو وارث شمار از دوکان کهن
تو را در سخا و مرا در سخن
به وامی که ناداده باشد نخست
حق وارث از وارث آید درست
من آن گفتهام که آنچنان کس نگفت
تو آن کن که آن نیز نتوان نهفت
به گفتن مرا عقل توفیق داد
به خواندن تو را نیز توفیق باد
چو توفیق ما هر دو همره شود
سخن را یکی پایه در ده شود
به این گل که ریحان باغ منست
در ایوان تو شب چراغ منست
برآرای مجلس برافروز جام
که جلاب پختهست در خون خام
تو میخور بهانه ز در دوردار
مرا لب به مهرست معذوردار
به آن جام کارد در اندیشه هوش
همه ساله میخوردنت باد نوش
دلت تازه با داو دولت جوان
تو بادی جهان را جهان پهلوان
قران تو در گردش روزگار
میفتاد چون چرخ گردان ز کار
بلندیت بادا چو چرخ کبود
که چرخ از بلندی نیاید فرود
دو تیغیتر از صبح شمشیر تو
سپهر از زمین رامتر زیر تو
درفشنده تیغت عدو سوز باد
درفش کیان از تو فیروز باد
اگر چه من از بهر کاری بزرگ
فرستادمت یادگاری بزرگ
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاددار
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۱۸ - گفتار حکیم هند با اسکندر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مغنی غنا را درآور به جوش
                                    
که در باغ بلبل نباید خموش
مگر خاطرم را به جوش آوری
من گنگ را در خروش آوری
همان فیلسوف جهاندیده گفت
که چون دانش آمد ره شاه رفت
دهن مهر کرد ز می خوشگوار
که بنیاد شادی ندید استوار
یکی روز کز صبح زرین نقاب
به نظارگان رخ نمود آفتاب
سکندر به آیین فرهنگ خویش
ملوکانه برشد به اورنگ خویش
درآمد رقیبی که اینک ز راه
فرستاده هندو آمد به شاه
نماید که در حضرت شهریار
پیام آورم باز خواهید بار
بفرمود شه تا شتاب آورند
مغان را سوی آفتاب آورند
به فرمان شه سوی مغ تاختند
رهش باز دادند و بنواختند
درآمد مغ خدمت آموخته
مغانه چو آتش برافروخته
چو تابنده خورشید را دید زود
به رسم مغانش پرستش نمود
به فرمان شاهش رقیبان دست
نشاندند جاییکه شاید نشست
سخن میشد از هر دری دلپسند
ز خاک زمین تا به چرخ بلند
به اندازهٔ هر کس هنر مینمود
به گفتار خود قدر خود میفزود
چو در هندو آمد نشاط سخن
گل تازه رست از درخت کهن
بسی نکتههای گره بسته گفت
که آن در ناسفته را کس نسفت
فلک راز لب حقه پرنوش کرد
جهان را ز در حلقه در گوش کرد
ثنای جهاندار گیتی پناه
چنان گفت کافروخت آن بارگاه
چو گشت از ثنا پیر پرداخته
نقاب سخن شد برانداخته
که تاریک پروانهای سوی باغ
روان شد به امید روشن چراغ
مگر کان چراغ آشنائی دهد
من تیره را روشنائی دهد
منم پیشوای همه هندوان
به اندیشه پیر و به قوت جوان
سخنهای سربسته دارم بسی
که نگشاید آن بسته را هر کسی
شنیدم کز این دور آموزگار
سرآمد توئی بر همه روزگار
خرد رشتهٔ در یکتای توست
درفش گره باز کن رای توست
اگر چه خداوند تاجی و تخت
بر دانشت نیز داد است بخت
اگر گفته را از تو یابم جواب
پرستش بگردانم از آفتاب
وگر ناید از شه جوابی به دست
دگرباره بر خر توان رخت بست
ولیکن نخواهم که جز شهریار
رود در سخن هیچکس را شمار
زمن پرسش و پاسخ آید ز تو
جواب سخن فرخ آید ز تو
جهاندار گفتا بهانه مجوی
سخن هر چه پوشیده داری بگوی
جهاندیدهٔ هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد
چو کرد آفرینی سزاوار شاه
بپرسیدش از کار گیتی پناه
که چون من ز خود رخت بیرون برم؟
سوی آفریننده ره چون برم؟
یکی آفریننده دانم که هست
کجا جویمش چون شوم ره به دست؟
نشانش پدید است و او ناپدید
در بسته را از که جویم کلید
وجودش که صاحب معانی شدست
زمینیست یا آسمانی شد است
در اندیشه یا در نظر جویمش
چو پرسند جایش کجا گویمش
کجا جای دارد ز بالا و زیر
به حجت شود مرد پرسنده سیر
جهاندار پاسخ چنین داد باز
که هم کوتهست این سخن هم دراز
چو از خویشتن روی بر تافتی
به ایزد چنان دان که ره یافتی
طلب کردن جای او رای نیست
که جای آفریننده را جای نیست
نه کس راز او را تواند شمرد
نه اندیشه داند بدو راه برد
بدان چیزها دارد اندیشه راه
که باشد بدو دیده را دستگاه
خدا را نشاید در اندیشه جست
که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست
هر اندیشهای کان بود در ضمیر
خیالی بود آفرینش پذیر
هرانچ او ندارد در اندیشه جای
سوی آفریننده شد رهنمای
به غفلت نشاید شد این راه را
که ابر از تو پنهان کند ماه را
نشان بس بود کرده بر کردگار
چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار
به ایزد شناسی همین شد قیاس
از این نگذرد مرد ایزدشناس
چو هندو جواب سکندر شنید
به شب بازی دیگر آمد پدید
که هرچ از زمین باشد و آسمان
نهایت گهی باشدش بیگمان
خبرده که بیرون از این بارگاه
به چیزی دیگر هست یا نیست راه
اگر هست چون زان کس آگاه نیست
وگر نیست بر نیستی راه نیست
جهاندار گفت از حساب کهن
به آزرم تر سکه زن بر سخن
برون زاسمان و زمین برمتاز
که نائی به سررشتهٔ خویش باز
فلک بر تو زان هفت مندل کشید
که بیرون ز مندل نشاید دوید
از این مندل خون نشاید گذشت
که چرخ ایستادست با تیغ و طشت
حصاریست این بارگاه بلند
در او گشته اندیشها شهر بند
چو اندیشه زاین پرده درنگذرد
پس پرده راز پی چون برد
نجوید دگر پردهٔ راز را
خبرهای انجام و آغاز را
بدین داستانها زند رهنمای
که نادیده را نیست اندیشه جای
گر اندیشی آنرا که نادیدهای
چو نیکو ببینی خطا دیدهای
بسا کس که من دیده انگاشتم
خیالش در اندیشه بنگاشتم
سرانجام چون دیدمش وقت کار
نه آن بود کز وی گرفتم شمار
جهانی دگر هست پوشیده روی
به آنجا توان کردن این جستجوی
دگر باره گفتش به من گوی راست
که ملک جهان بر دو قسمت چراست
جهانی بدین خوبی آراستن
چه باید جهانی دگر خواستن
چو پیداست کاینجا توانیم زیست
به آنجا سفر کردن از بهر چیست
چو آنجا نشستنگه آمد درست
به اینجا گذشتن چه باید نخست
خردمند شه گفت: ای ساده مرد
چنین دان و از دل فروشوی گرد
که ایزد دو گیتی بدان آفرید
که آنجا بود گنج و اینجا کلید
در اینجا کنی کشت و کارنوی
در آنجا بر کشته را بدروی
در این گردد از حال خود هر چه هست
در آن بر یکی حال باید نشست
دو پرگار برزد جهان آفرین
در این آفرینش دران آفرین
پلست این و بر پل بباید گذشت
به دریا بود سیل را بازگشت
چو چشمه روان گردد از کوهسار
به دریاش باید گرفتن قرار
دگر باره پرسید هندوی پیر
که جان چیست در پیکر جان پذیر
نماید مرا کاتشی تافتست
شراری از او کالبد یافتست
فرو مردن جان و آتش یکیست
در این بد بود گر کسی را شکیست
چو آتش در او گرم دل گشت شاه
به تندی در او کرد لختی نگاه
بدو گفت کاهریمنی سان توست
اگر جانی آتش بود جان توست
نخواندی که جان چون سفر ساز گشت
از آن کس که آمد بدو بازگشت
چو ز آتش بود جنبش جان نخست
به دوزخ توان جای او باز جست
دگر آنکه گفتی به وقت فراغ
فرو مردن جان بود چون چراغ
غلط گفتهای جان علوی گرای
نمیرد ولیکن شود باز جای
حکایت ز شخصی که او جان سپرد
چه گویند؟ جان داد یا جان بمرد
بگویند جان داد و این نیست زرق
ز داده بود تا فرو مرده فرق
ز جان درگذر کان فروغیست پاک
ز نور الهی نه از آب و خاک
دگر گونه هندو سخن کرد ساز
به پرسیدن خوابش آمد نیاز
که بینندهٔ خواب را در خیال
چه نیرو برون آورد پروبال
که منزل به منزل رود کوه و دشت
ببیند جهان در جهان سرگذشت
چو بیننده آنجاست این خفته کیست
و گر نقشبند آن شد این نقش چیست
به پاسخ دگر باره شد شاه تیز
که خواب از خیالی بود خانه خیز
خیال همه خوابها خانگیست
در آن آشنائی نه بیگانگیست
اگر مرده گر زنده بینی به خواب
ز شمع تو میخیزد آن نور و تاب
نمایندهٔ اندیشهٔ پاک توست
نمودهٔ تمنای ادراک توست
گرت در دل آید که راز نفهت
چرا گشت پیدا برآنکس که خفت
روان چون برهنه شود در خیال
نپوشد براو صورت هیچ حال
نبینی کسی کو ریاضتگر است
به بیداری آن گنج را رهبر است
همان بیند آن مرد بیدار هوش
که دیگر کس از خواب و خواب از سروش
دگر باره هندو درآمد به گفت
گهر کرد با نوک الماس جفت
که بی چشم بد شاهیی ده مرا
ز چشم بد آگاهیی ده مرا
چه نیروست در جنبش چشم بد
که نیکوی خود را کند چشم زد
از او کارگرتر جهان آزمای
ندیده است بینندهٔ جان گزای
همه چیز را کازمایش رسد
چو دیده پسندد فزایش رسد
جز او را که هرچ او پسند آورد
سر و گردنش زیر بند آورد
به هر حرفتی در که دیدیم ژرف
درستی ندیدیم در هیچ حرف
همین یک کماندار شد کز نخست
بر آماج گه تیر او شد درست
بگو تا چه نیروست نیروی او
سپند از چه برد آفت از خوی او
چه دانم که من چشم بد دیدهام
پسندیده یا نا پسندیدهام
جهاندار گفتش که صاحب قیاس
چنین آرد از رای معنی شناس
که بر هر چه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر
بر آن چیز کارد همی تاختن
کند با هوا رای دم ساختن
بنه چون درآرد بدان رخنه گاه
هوا نیز باید در آن رخنه راه
هوا گر هوائی بود سودمند
در ارکان آن چیز ناید گزند
مزاج هوا چون بود زهرناک
بیندازد آن چیز را در مغاک
هوائی بد است آنکه بر چشم زد
بد آرد به همراهی چشم بد
ولیکن به نزدیک من در نهفت
جز این علتی هست کان کس نگفت
نه چشم بد است آنچنان کارگر
که نقش روند است پیش نظر
چو بیند عجب کاریی در خیال
به تأدیب چشمش دهد گوشمال
تعجب روانیست در راه او
نباید جز او در نظرگاه او
چو نقش حریفی شگفت آیدش
دغا باختن در گرفت آیدش
گرفتار کن را دهد پیچ پیچ
بدان تا نگردد گرفتار هیچ
کسی را که چشمی رسد ناگهان
دهن درهاش اوفتد در دهان
رسانندهٔ چشم را جوش خون
بخاری ز پیشانی آرد برون
به این هر دو معنی شناسند و بس
که این چشم زن بود و آن چشم رس
سپند از پی آن شد افروخته
که آفت به آتش شود سوخته
فسونگر دگرگونه گفتست راز
که چون به اسپند آتش آمد فراز
رسد بر فلک دود مشگین سپند
فلک خود زره باز دارد گزند
دگر باره هندوی رومی پرست
درآورد پولاد هندی به دست
که از نیک و بد مرد اخترسگال
خبر چون دهد چون زند نقش فال
ز نقشی که از کار ناید برون
به نیک و به بد چون شود رهنمون
چنین گفتش آن مایهٔ ایزدی
که هرچ آن ز نیکی رسد یا بدی
هر آیینه در نقش این گنبد است
اگر نیک نیکست اگر بد بداست
سگالندهٔ فال چون قرعه راند
ز طالع تواند همی نقش خواند
نمودار طالع نماید درست
ز تخمی که خواهد دران زرع رست
خدائی که هست آفرینش پناه
چو بیند نیازی در این عرضهگاه
به اندازهٔ آنکه باشد نیاز
نماید به ما بودنیهای راز
فرستد سروشی و با او کلید
کند راز سربسته بر ما پدید
از آن باده هندو چنان مست شد
که یکباره شمشیرش از دست شد
دگر باره پرسید کز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دو رنگ
چو یکسان بود رنگها در لوید
چرا این سیه گشت و آن شد سپید
جهاندار گفت این گرایندهٔ گوی
دو رنگست یکی رنگی از وی مجوی
دو رویست خورشید آیینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش
به روئی کند رویها را چو ماه
به روئی دگر رویها در سیاه
چو هندوی دانا به چندین سئوال
زبون شد ز فرهنگ دانش سگال
به تسلیم شه بوسه بر خاک زد
شه از خرمی سر بر افلاک زد
همه زیرکان بر چنان هوش و رای
دمیدند و خواندند نام خدای
                                                                    
                            که در باغ بلبل نباید خموش
مگر خاطرم را به جوش آوری
من گنگ را در خروش آوری
همان فیلسوف جهاندیده گفت
که چون دانش آمد ره شاه رفت
دهن مهر کرد ز می خوشگوار
که بنیاد شادی ندید استوار
یکی روز کز صبح زرین نقاب
به نظارگان رخ نمود آفتاب
سکندر به آیین فرهنگ خویش
ملوکانه برشد به اورنگ خویش
درآمد رقیبی که اینک ز راه
فرستاده هندو آمد به شاه
نماید که در حضرت شهریار
پیام آورم باز خواهید بار
بفرمود شه تا شتاب آورند
مغان را سوی آفتاب آورند
به فرمان شه سوی مغ تاختند
رهش باز دادند و بنواختند
درآمد مغ خدمت آموخته
مغانه چو آتش برافروخته
چو تابنده خورشید را دید زود
به رسم مغانش پرستش نمود
به فرمان شاهش رقیبان دست
نشاندند جاییکه شاید نشست
سخن میشد از هر دری دلپسند
ز خاک زمین تا به چرخ بلند
به اندازهٔ هر کس هنر مینمود
به گفتار خود قدر خود میفزود
چو در هندو آمد نشاط سخن
گل تازه رست از درخت کهن
بسی نکتههای گره بسته گفت
که آن در ناسفته را کس نسفت
فلک راز لب حقه پرنوش کرد
جهان را ز در حلقه در گوش کرد
ثنای جهاندار گیتی پناه
چنان گفت کافروخت آن بارگاه
چو گشت از ثنا پیر پرداخته
نقاب سخن شد برانداخته
که تاریک پروانهای سوی باغ
روان شد به امید روشن چراغ
مگر کان چراغ آشنائی دهد
من تیره را روشنائی دهد
منم پیشوای همه هندوان
به اندیشه پیر و به قوت جوان
سخنهای سربسته دارم بسی
که نگشاید آن بسته را هر کسی
شنیدم کز این دور آموزگار
سرآمد توئی بر همه روزگار
خرد رشتهٔ در یکتای توست
درفش گره باز کن رای توست
اگر چه خداوند تاجی و تخت
بر دانشت نیز داد است بخت
اگر گفته را از تو یابم جواب
پرستش بگردانم از آفتاب
وگر ناید از شه جوابی به دست
دگرباره بر خر توان رخت بست
ولیکن نخواهم که جز شهریار
رود در سخن هیچکس را شمار
زمن پرسش و پاسخ آید ز تو
جواب سخن فرخ آید ز تو
جهاندار گفتا بهانه مجوی
سخن هر چه پوشیده داری بگوی
جهاندیدهٔ هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد
چو کرد آفرینی سزاوار شاه
بپرسیدش از کار گیتی پناه
که چون من ز خود رخت بیرون برم؟
سوی آفریننده ره چون برم؟
یکی آفریننده دانم که هست
کجا جویمش چون شوم ره به دست؟
نشانش پدید است و او ناپدید
در بسته را از که جویم کلید
وجودش که صاحب معانی شدست
زمینیست یا آسمانی شد است
در اندیشه یا در نظر جویمش
چو پرسند جایش کجا گویمش
کجا جای دارد ز بالا و زیر
به حجت شود مرد پرسنده سیر
جهاندار پاسخ چنین داد باز
که هم کوتهست این سخن هم دراز
چو از خویشتن روی بر تافتی
به ایزد چنان دان که ره یافتی
طلب کردن جای او رای نیست
که جای آفریننده را جای نیست
نه کس راز او را تواند شمرد
نه اندیشه داند بدو راه برد
بدان چیزها دارد اندیشه راه
که باشد بدو دیده را دستگاه
خدا را نشاید در اندیشه جست
که دیو است هرچ آن ز اندیشه رست
هر اندیشهای کان بود در ضمیر
خیالی بود آفرینش پذیر
هرانچ او ندارد در اندیشه جای
سوی آفریننده شد رهنمای
به غفلت نشاید شد این راه را
که ابر از تو پنهان کند ماه را
نشان بس بود کرده بر کردگار
چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار
به ایزد شناسی همین شد قیاس
از این نگذرد مرد ایزدشناس
چو هندو جواب سکندر شنید
به شب بازی دیگر آمد پدید
که هرچ از زمین باشد و آسمان
نهایت گهی باشدش بیگمان
خبرده که بیرون از این بارگاه
به چیزی دیگر هست یا نیست راه
اگر هست چون زان کس آگاه نیست
وگر نیست بر نیستی راه نیست
جهاندار گفت از حساب کهن
به آزرم تر سکه زن بر سخن
برون زاسمان و زمین برمتاز
که نائی به سررشتهٔ خویش باز
فلک بر تو زان هفت مندل کشید
که بیرون ز مندل نشاید دوید
از این مندل خون نشاید گذشت
که چرخ ایستادست با تیغ و طشت
حصاریست این بارگاه بلند
در او گشته اندیشها شهر بند
چو اندیشه زاین پرده درنگذرد
پس پرده راز پی چون برد
نجوید دگر پردهٔ راز را
خبرهای انجام و آغاز را
بدین داستانها زند رهنمای
که نادیده را نیست اندیشه جای
گر اندیشی آنرا که نادیدهای
چو نیکو ببینی خطا دیدهای
بسا کس که من دیده انگاشتم
خیالش در اندیشه بنگاشتم
سرانجام چون دیدمش وقت کار
نه آن بود کز وی گرفتم شمار
جهانی دگر هست پوشیده روی
به آنجا توان کردن این جستجوی
دگر باره گفتش به من گوی راست
که ملک جهان بر دو قسمت چراست
جهانی بدین خوبی آراستن
چه باید جهانی دگر خواستن
چو پیداست کاینجا توانیم زیست
به آنجا سفر کردن از بهر چیست
چو آنجا نشستنگه آمد درست
به اینجا گذشتن چه باید نخست
خردمند شه گفت: ای ساده مرد
چنین دان و از دل فروشوی گرد
که ایزد دو گیتی بدان آفرید
که آنجا بود گنج و اینجا کلید
در اینجا کنی کشت و کارنوی
در آنجا بر کشته را بدروی
در این گردد از حال خود هر چه هست
در آن بر یکی حال باید نشست
دو پرگار برزد جهان آفرین
در این آفرینش دران آفرین
پلست این و بر پل بباید گذشت
به دریا بود سیل را بازگشت
چو چشمه روان گردد از کوهسار
به دریاش باید گرفتن قرار
دگر باره پرسید هندوی پیر
که جان چیست در پیکر جان پذیر
نماید مرا کاتشی تافتست
شراری از او کالبد یافتست
فرو مردن جان و آتش یکیست
در این بد بود گر کسی را شکیست
چو آتش در او گرم دل گشت شاه
به تندی در او کرد لختی نگاه
بدو گفت کاهریمنی سان توست
اگر جانی آتش بود جان توست
نخواندی که جان چون سفر ساز گشت
از آن کس که آمد بدو بازگشت
چو ز آتش بود جنبش جان نخست
به دوزخ توان جای او باز جست
دگر آنکه گفتی به وقت فراغ
فرو مردن جان بود چون چراغ
غلط گفتهای جان علوی گرای
نمیرد ولیکن شود باز جای
حکایت ز شخصی که او جان سپرد
چه گویند؟ جان داد یا جان بمرد
بگویند جان داد و این نیست زرق
ز داده بود تا فرو مرده فرق
ز جان درگذر کان فروغیست پاک
ز نور الهی نه از آب و خاک
دگر گونه هندو سخن کرد ساز
به پرسیدن خوابش آمد نیاز
که بینندهٔ خواب را در خیال
چه نیرو برون آورد پروبال
که منزل به منزل رود کوه و دشت
ببیند جهان در جهان سرگذشت
چو بیننده آنجاست این خفته کیست
و گر نقشبند آن شد این نقش چیست
به پاسخ دگر باره شد شاه تیز
که خواب از خیالی بود خانه خیز
خیال همه خوابها خانگیست
در آن آشنائی نه بیگانگیست
اگر مرده گر زنده بینی به خواب
ز شمع تو میخیزد آن نور و تاب
نمایندهٔ اندیشهٔ پاک توست
نمودهٔ تمنای ادراک توست
گرت در دل آید که راز نفهت
چرا گشت پیدا برآنکس که خفت
روان چون برهنه شود در خیال
نپوشد براو صورت هیچ حال
نبینی کسی کو ریاضتگر است
به بیداری آن گنج را رهبر است
همان بیند آن مرد بیدار هوش
که دیگر کس از خواب و خواب از سروش
دگر باره هندو درآمد به گفت
گهر کرد با نوک الماس جفت
که بی چشم بد شاهیی ده مرا
ز چشم بد آگاهیی ده مرا
چه نیروست در جنبش چشم بد
که نیکوی خود را کند چشم زد
از او کارگرتر جهان آزمای
ندیده است بینندهٔ جان گزای
همه چیز را کازمایش رسد
چو دیده پسندد فزایش رسد
جز او را که هرچ او پسند آورد
سر و گردنش زیر بند آورد
به هر حرفتی در که دیدیم ژرف
درستی ندیدیم در هیچ حرف
همین یک کماندار شد کز نخست
بر آماج گه تیر او شد درست
بگو تا چه نیروست نیروی او
سپند از چه برد آفت از خوی او
چه دانم که من چشم بد دیدهام
پسندیده یا نا پسندیدهام
جهاندار گفتش که صاحب قیاس
چنین آرد از رای معنی شناس
که بر هر چه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر
بر آن چیز کارد همی تاختن
کند با هوا رای دم ساختن
بنه چون درآرد بدان رخنه گاه
هوا نیز باید در آن رخنه راه
هوا گر هوائی بود سودمند
در ارکان آن چیز ناید گزند
مزاج هوا چون بود زهرناک
بیندازد آن چیز را در مغاک
هوائی بد است آنکه بر چشم زد
بد آرد به همراهی چشم بد
ولیکن به نزدیک من در نهفت
جز این علتی هست کان کس نگفت
نه چشم بد است آنچنان کارگر
که نقش روند است پیش نظر
چو بیند عجب کاریی در خیال
به تأدیب چشمش دهد گوشمال
تعجب روانیست در راه او
نباید جز او در نظرگاه او
چو نقش حریفی شگفت آیدش
دغا باختن در گرفت آیدش
گرفتار کن را دهد پیچ پیچ
بدان تا نگردد گرفتار هیچ
کسی را که چشمی رسد ناگهان
دهن درهاش اوفتد در دهان
رسانندهٔ چشم را جوش خون
بخاری ز پیشانی آرد برون
به این هر دو معنی شناسند و بس
که این چشم زن بود و آن چشم رس
سپند از پی آن شد افروخته
که آفت به آتش شود سوخته
فسونگر دگرگونه گفتست راز
که چون به اسپند آتش آمد فراز
رسد بر فلک دود مشگین سپند
فلک خود زره باز دارد گزند
دگر باره هندوی رومی پرست
درآورد پولاد هندی به دست
که از نیک و بد مرد اخترسگال
خبر چون دهد چون زند نقش فال
ز نقشی که از کار ناید برون
به نیک و به بد چون شود رهنمون
چنین گفتش آن مایهٔ ایزدی
که هرچ آن ز نیکی رسد یا بدی
هر آیینه در نقش این گنبد است
اگر نیک نیکست اگر بد بداست
سگالندهٔ فال چون قرعه راند
ز طالع تواند همی نقش خواند
نمودار طالع نماید درست
ز تخمی که خواهد دران زرع رست
خدائی که هست آفرینش پناه
چو بیند نیازی در این عرضهگاه
به اندازهٔ آنکه باشد نیاز
نماید به ما بودنیهای راز
فرستد سروشی و با او کلید
کند راز سربسته بر ما پدید
از آن باده هندو چنان مست شد
که یکباره شمشیرش از دست شد
دگر باره پرسید کز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دو رنگ
چو یکسان بود رنگها در لوید
چرا این سیه گشت و آن شد سپید
جهاندار گفت این گرایندهٔ گوی
دو رنگست یکی رنگی از وی مجوی
دو رویست خورشید آیینه وش
یکی روی در چین یکی در حبش
به روئی کند رویها را چو ماه
به روئی دگر رویها در سیاه
چو هندوی دانا به چندین سئوال
زبون شد ز فرهنگ دانش سگال
به تسلیم شه بوسه بر خاک زد
شه از خرمی سر بر افلاک زد
همه زیرکان بر چنان هوش و رای
دمیدند و خواندند نام خدای
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۲۲ - گفتار بلیناس
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بلیناس دانا به زانو نشست
                                    
زمین را طلسم زمین بوسه بست
که چندانکه هست آفرینش به جای
شها بر تو باد آفرین خدای
ز دانش مبادا دل شاه دور
که با نور به دیده با دیده نور
چو فرهنگ خسرو چنان بازجست
که پیدا کنم رازهای نخست
نخستین طلسمی که پرداختند
زمین بود و ترکیب ازو ساختند
چو نیروی جنبش در او کرد کار
به افسردگی زو برآمد بخار
از او هر چه رخشنده و پاک بود
سزاوار اجرام افلاک بود
دگر بخشهاکان بلندی نداشت
بهر مرکزی مایهای می گذاشت
یکی بخش از او آتش روشن است
که بالاترین طاق این گلشن است
دوم بخش ازو باد جنبنده خوست
که تا او نجنبد ندانند کوست
سوم بخش ازو آب رونق پذیر
که هستش ز راوق گری ناگزیر
همان قسمت چارمین هست خاک
ز سرکوب گردش شده گردناک
                                                                    
                            زمین را طلسم زمین بوسه بست
که چندانکه هست آفرینش به جای
شها بر تو باد آفرین خدای
ز دانش مبادا دل شاه دور
که با نور به دیده با دیده نور
چو فرهنگ خسرو چنان بازجست
که پیدا کنم رازهای نخست
نخستین طلسمی که پرداختند
زمین بود و ترکیب ازو ساختند
چو نیروی جنبش در او کرد کار
به افسردگی زو برآمد بخار
از او هر چه رخشنده و پاک بود
سزاوار اجرام افلاک بود
دگر بخشهاکان بلندی نداشت
بهر مرکزی مایهای می گذاشت
یکی بخش از او آتش روشن است
که بالاترین طاق این گلشن است
دوم بخش ازو باد جنبنده خوست
که تا او نجنبد ندانند کوست
سوم بخش ازو آب رونق پذیر
که هستش ز راوق گری ناگزیر
همان قسمت چارمین هست خاک
ز سرکوب گردش شده گردناک
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۲۴ - گفتار فرفوریوس
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پس آنگه که خاک زمین داد بوس
                                    
چنین پاسخ آورد فرفوریوس
که تا دور باشد خرامش پذیر
تو بادی جهان داور دور گیر
سر از داد تو بر متاباد دهر
که داد تو بیداد را کرد قهر
ز پرسیدن شاه ایزد شناس
چنان در دل آمد مرا از قیاس
کزان پیشتر کاینجهان شد پدید
جهان آفرین جوهری آفرید
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار
دو نیمه شد آن آب جوهر گشای
یکی زیر و دیگر زبر یافت جای
به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک
یکی نیمهتر گشت و یک نیمه خشک
ز تری یکی نیمه جنبش پذیر
ز خشکی دگر نیمه آرام گیر
شد آن آب جنبشپذیر آسمان
شد این آرمیده زمین در زمان
خرد تا بدینجاست کوشش نمای
برون زین خط اندیشه را نیست جای
                                                                    
                            چنین پاسخ آورد فرفوریوس
که تا دور باشد خرامش پذیر
تو بادی جهان داور دور گیر
سر از داد تو بر متاباد دهر
که داد تو بیداد را کرد قهر
ز پرسیدن شاه ایزد شناس
چنان در دل آمد مرا از قیاس
کزان پیشتر کاینجهان شد پدید
جهان آفرین جوهری آفرید
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار
دو نیمه شد آن آب جوهر گشای
یکی زیر و دیگر زبر یافت جای
به طبع آن دو نیمه چو کافور و مشک
یکی نیمهتر گشت و یک نیمه خشک
ز تری یکی نیمه جنبش پذیر
ز خشکی دگر نیمه آرام گیر
شد آن آب جنبشپذیر آسمان
شد این آرمیده زمین در زمان
خرد تا بدینجاست کوشش نمای
برون زین خط اندیشه را نیست جای
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۲۵ - گفتار هرمس
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو قفل آزمائی به هرمس رسید
                                    
ز زنجیر خائی درآمد کلید
از آن پیشتر کان گره باز کرد
سخن بر دعای شه آغاز کرد
که بر هر چه شاید گشادن زبند
دل و رای شه باد فیروزمند
فلک باد گردنده بر کام او
مگر داد از این خسروی نام او
چو شه را چنین آمد است اختیار
که نقلی دهد شاخ هر میوه بار
مرا هم ز فرمان نباید گذشت
کنون سوی پرسش کنم بازگشت
از آنگه که بردم به اندیشه راه
در این طاق پیروزه کردم نگاه
برآنم که این طاق دریا شکوه
معلق چو دودیست بر اوج کوه
به بالای دودی چنین هولناک
فروزنده نوریست صافی و پاک
نقابیست این دود در پیش نور
دریچه دریچه ز هم گشته دور
زهر رخته کز دود ره یافتست
به اندازه نوری برون تافتست
همان انجم از ماه تا آفتاب
فروغیست کاید برون از نقاب
وجود آفرینش بدانم درست
ندانم که چون آفرید از نخست
                                                                    
                            ز زنجیر خائی درآمد کلید
از آن پیشتر کان گره باز کرد
سخن بر دعای شه آغاز کرد
که بر هر چه شاید گشادن زبند
دل و رای شه باد فیروزمند
فلک باد گردنده بر کام او
مگر داد از این خسروی نام او
چو شه را چنین آمد است اختیار
که نقلی دهد شاخ هر میوه بار
مرا هم ز فرمان نباید گذشت
کنون سوی پرسش کنم بازگشت
از آنگه که بردم به اندیشه راه
در این طاق پیروزه کردم نگاه
برآنم که این طاق دریا شکوه
معلق چو دودیست بر اوج کوه
به بالای دودی چنین هولناک
فروزنده نوریست صافی و پاک
نقابیست این دود در پیش نور
دریچه دریچه ز هم گشته دور
زهر رخته کز دود ره یافتست
به اندازه نوری برون تافتست
همان انجم از ماه تا آفتاب
فروغیست کاید برون از نقاب
وجود آفرینش بدانم درست
ندانم که چون آفرید از نخست
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۲۶ - گفتار افلاطون
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فلاطون که بر جمله بود اوستاد
                                    
ز دریای دل گنج گوهر گشاد
که روشن خرد پادشاه جهان
مباد از دلش هیچ رازی نهان
ز دولت بهر کار یاریش باد
گذر بر ره رستگاریش باد
حدیثی که پرسد دل پاک او
بگوئیم و ترسیم از ادراک او
ز حرف خطا چون نداریم ترس؟
که از لوح نادیده خوانیم درس
در اندیشهٔ من چنان شد درست
که ناچیز بود آفرینش نخست
گر از چیز چیز آفریدی خدای
ازال تا ابد مایه بودی به جای
تولد بود هر چه از مایه خاست
خدائی جدا کدخدائی جداست
کسی را که خواند خرد کارساز
به چندین تولد نباشد نیاز
جداگانه هر گوهری را نگاشت
که در هیچ گوهر میانجی نداشت
چوگوهر به گوهر شد آراسته
خلاف از میان گشت برخاسته
از آن سرکشان مخالف گرای
بدین سروری کرد شخصی به پای
اگر گیری از پر موری قیاس
توان شد بدان عبرت ایزدشناس
                                                                    
                            ز دریای دل گنج گوهر گشاد
که روشن خرد پادشاه جهان
مباد از دلش هیچ رازی نهان
ز دولت بهر کار یاریش باد
گذر بر ره رستگاریش باد
حدیثی که پرسد دل پاک او
بگوئیم و ترسیم از ادراک او
ز حرف خطا چون نداریم ترس؟
که از لوح نادیده خوانیم درس
در اندیشهٔ من چنان شد درست
که ناچیز بود آفرینش نخست
گر از چیز چیز آفریدی خدای
ازال تا ابد مایه بودی به جای
تولد بود هر چه از مایه خاست
خدائی جدا کدخدائی جداست
کسی را که خواند خرد کارساز
به چندین تولد نباشد نیاز
جداگانه هر گوهری را نگاشت
که در هیچ گوهر میانجی نداشت
چوگوهر به گوهر شد آراسته
خلاف از میان گشت برخاسته
از آن سرکشان مخالف گرای
بدین سروری کرد شخصی به پای
اگر گیری از پر موری قیاس
توان شد بدان عبرت ایزدشناس
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۲۸ - گفتار حکیم نظامی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نظامی بر این در مجنبان کلید
                                    
که نقش ازل بسته را کس ندید
بزرگ آفریننده هر چه هست
ز هرچ آفرید است بالا و پست
نخستین خرد را پدیدار کرد
ز نور خودش دیده بیدار کرد
بر آن نقش کز کلک قدرت نگاشت
ز چشم خرد هیچ پنهان نداشت
مگر نقش اول کز آغاز بست
کز آن پرده چشم خرد باز بست
چو شد بسته نقش نخستین طراز
عصابه ز چشم خرد کرد باز
هر آن گنج پوشیده کامد پدید
بدست خرد باز دادش کلید
جز اول حسابی که سربسته بود
وز آنجا خرد چشم بربسته بود
دیگر جا که پنهان نبود از خرد
خرد را چو پرسی به دوره برد
وز آن جاده کو بر خرد بست راه
حکایت مکن زو حکایت مخواه
به آنجا تواند خرد راه برد
که فرسنگ و منزل تواند شمرد
ره غیب ازان دورتر شد بسی
که اندیشه آنجا رساند کسی
خردمندی آنراست کز هر چه هست
چو نادیدنی بود ازو دیده بست
چو صنعت به صانع تو را ره نمود
نوائی بر این پرده نتوان فزود
سخن بین که با مرکب نیم لنگ
چگونه برون آمد از راه تنگ
همانا که آن هاتف خضر نام
که خارا شکافیست خضرا خرام
درودم رسانید و بعد از درود
به کاخ من آمد ز گنبد فرود
دماغ مرا بر سخن کرد گرم
سخن گفت با من به آواز نرم
که چندین سخنهای خلوت سگال
حوالت مکن بر زبانهای لال
تو میخاری این سرو را بیخ و بن
بر آن فیلسوفان چه بندی سخن
چرا بست باید سخنهای نغز
بر آن استخوانهای پوسیده مغز
به خوان کسان بر مخور نان خویش
شکینه بنه بر سر خوان خویش
بلی مردم دور نا مردمند
نه بر انجمن فتنه بر انجمند
نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست
نه خاک آدمی بلکه خاکی نکوست
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز
که هم مهره دزداست و هم مهره باز
کند مهرهای را به کف در نهان
دگر باره آرد برون از دهان
فرو بردنش هست زرنیخ زرد
برآوردنش نیل با لاجورد
به وقت خزان میخورد عود خشک
به فصل بهار آورد ناف مشک
تن آدمی را که خواهد فشرد
ندانم که چون باز خواهد سپرد
تن ما که در خاکش آکندگی است
نه در نیستی در پراکندگی است
پراکندهای کو بود جایگیر
گر آید فراهم بود دلپذیر
چو هرچ آن بود بر زمین ریز ریز
به سیماب جمع آورد خاک بیز
چو زر پراکنده را چاره ساز
به سیماب دیگر ره آرد فراز
گر اجزای ما را که بودش روان
دگر باره جمعی بود میتوان
                                                                    
                            که نقش ازل بسته را کس ندید
بزرگ آفریننده هر چه هست
ز هرچ آفرید است بالا و پست
نخستین خرد را پدیدار کرد
ز نور خودش دیده بیدار کرد
بر آن نقش کز کلک قدرت نگاشت
ز چشم خرد هیچ پنهان نداشت
مگر نقش اول کز آغاز بست
کز آن پرده چشم خرد باز بست
چو شد بسته نقش نخستین طراز
عصابه ز چشم خرد کرد باز
هر آن گنج پوشیده کامد پدید
بدست خرد باز دادش کلید
جز اول حسابی که سربسته بود
وز آنجا خرد چشم بربسته بود
دیگر جا که پنهان نبود از خرد
خرد را چو پرسی به دوره برد
وز آن جاده کو بر خرد بست راه
حکایت مکن زو حکایت مخواه
به آنجا تواند خرد راه برد
که فرسنگ و منزل تواند شمرد
ره غیب ازان دورتر شد بسی
که اندیشه آنجا رساند کسی
خردمندی آنراست کز هر چه هست
چو نادیدنی بود ازو دیده بست
چو صنعت به صانع تو را ره نمود
نوائی بر این پرده نتوان فزود
سخن بین که با مرکب نیم لنگ
چگونه برون آمد از راه تنگ
همانا که آن هاتف خضر نام
که خارا شکافیست خضرا خرام
درودم رسانید و بعد از درود
به کاخ من آمد ز گنبد فرود
دماغ مرا بر سخن کرد گرم
سخن گفت با من به آواز نرم
که چندین سخنهای خلوت سگال
حوالت مکن بر زبانهای لال
تو میخاری این سرو را بیخ و بن
بر آن فیلسوفان چه بندی سخن
چرا بست باید سخنهای نغز
بر آن استخوانهای پوسیده مغز
به خوان کسان بر مخور نان خویش
شکینه بنه بر سر خوان خویش
بلی مردم دور نا مردمند
نه بر انجمن فتنه بر انجمند
نه خاکی ولی چون زمین خاک دوست
نه خاک آدمی بلکه خاکی نکوست
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز
که هم مهره دزداست و هم مهره باز
کند مهرهای را به کف در نهان
دگر باره آرد برون از دهان
فرو بردنش هست زرنیخ زرد
برآوردنش نیل با لاجورد
به وقت خزان میخورد عود خشک
به فصل بهار آورد ناف مشک
تن آدمی را که خواهد فشرد
ندانم که چون باز خواهد سپرد
تن ما که در خاکش آکندگی است
نه در نیستی در پراکندگی است
پراکندهای کو بود جایگیر
گر آید فراهم بود دلپذیر
چو هرچ آن بود بر زمین ریز ریز
به سیماب جمع آورد خاک بیز
چو زر پراکنده را چاره ساز
به سیماب دیگر ره آرد فراز
گر اجزای ما را که بودش روان
دگر باره جمعی بود میتوان
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۳۱ - خردنامه افلاطون
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دگر روز کز عطسهٔ آفتاب
                                    
دمیدند کافور بر مشک ناب
فرستاد شه تا به روشن ضمیر
فلاطون نهد خامه را بر حریر
نگارد یکی نامهٔ دلنواز
که خوانندگان را بود کارساز
به فرمان شه پیر دریا شکوه
جواهر برون ریخت از کان کوه
ز گوهر فشان کلک فرمانبرش
نبشته چنین بود در دفترش
که باد افزون ز آسمان و زمین
ز ما آفریننده را آفرین
پس از آفرین کردن کردگار
بساط سخن کرد گوهر نگار
که شاه جهان از جهان برترست
جهان کان گوهر شد او گوهرست
چو گوهر نهادست و گوهر نژاد
خطرناکی گوهر آرد به باد
نمودار اگر نیک اگر بد کند
باندازه گوهر خود کند
کمین گاه دزدان شد این مرحله
نشاید دراو رخت کردن یله
درین پاسگه هر که بیدار نیست
جهانبانی او را سزاوار نیست
جهانگیر چون سر برارد به میغ
به تدبیر گیرد جهان را چو تیغ
همان تیغ مردان که خونریز شد
به تدبیر فرزانگان تیز شد
به روز و به شب بزم شاهنشهی
ز دانا نباید که باشد تهی
شه آن به که بر دانش آرد شتاب
نباید که بفریبدش خورد و خواب
دو آفت بود شاهرا هم نفس
که درویش را نیست آن دسترس
یک آفت ز طباخهٔ چرب دست
که شه را کند چرب و شیرین پرست
دگر آفت از جفت زیبا بود
کزو آرزو ناشکیبا بود
از این هردو شه را نباشد بهی
که آن برکند طبع و این تن تهی
نه بسیار کن شو نه بسیار خوار
کز آن سستی آید وزین ناگوار
جهان را که بینی چنین سرخ و زرد
بساطی فریبنده شد در نورد
جهان اژدهائیست معشوق نام
از آن کام نی جان براید ز کام
نگویم که دنیا نه از بهرماست
که هم شهری ما و هم شهر ماست
نباشیم از اینگونه دنیا پرست
که آریم خوانی به خونی به دست
نهادی که برداشت از خون کند
فروداشتی بی جگر چون کند
از این چار ترکیب آراسته
ز هر گوهری عاریت خواسته
عنان به که پیچیم ازان پیشتر
که ایشان زما باز پیچند سر
اگر آب در خاک عنبر شود
سرانجام گوهر به گوهر شود
خری آبکش بود خیکش درید
کری بنده غم خورد و خر میدوید
جهان خار در پشت و ما خارپشت
به هم لایقست این درشت آن درشت
دوبیوه بههم گفتگو ساختند
سخن را به طعنه درانداختند
یکی گفت کز زشتی روی او
نگردد کسی در جهان شوی تو
دگر گفت نیکو سخن راندهای
تو در خانه از نیکوئی ماندهای
چه خسبیم چندین بر این آستان
که با مرگ شد خواب همداستان
کسی کو نداند که در وقت خواب
دگر ره به بیداری آرد شتاب
ز خفتن چو مردن بود در هراس
که ماند بهم خواب و مرگ از قیاس
درین ره جز این خواب خرگوش نیست
که خسبنده مرگ را هوش نیست
چه بودی کزین خواب زیرک و فریب
شکیبا شدی دیده ناشکیب
مگر دیدی احوال نادیده را
پسندیده و ناپسندیده را
وز این بیهده داوری ساختن
زمانی براسودی از تاختن
چرا از پی یک شکم وار نان
گراینده باید به هر سو عنان
شتاب آوریدن به دریا و دشت
چرا چون به نانی بود بازگشت
شتابندگانی که صاحب دلند
طلبکار آسایش منزلند
گذارند گیتی همه زیر پای
هم آخر به آسایش آرند رای
همه رهروان پیش بینندگان
کنند آفرین بر نشینندگان
سلامت در اقلیم آسودگیست
کزین بگذری جمله بیهود گیست
چه باید درین آتش هفت جوش
به صید کبابی شدن سخت کوش
سرانجام هر باز کوشیدنی
بجز خوردنی نیست و پوشیدنی
چو پوشیدنی باشد و خوردنی
حسابی دگر هست ناکردنی
به دریا درآنکس که جان میکند
هم آنکس که در کوه کان میکند
کس از روزی خویش درنگذرد
به اندازه خویش روزی خورد
هوس بین که چندین هزار آدمی
نهند آز در جان و زر در زمی
زر آکن که او خاک بر زر کند
خورد خاک و هم خاک بر سر کند
جهان آن کسی راست کو در جهان
خورد توشهٔ راه با همرهان
ز کیسه به چربی برد بند را
دهد فربهی لاغری چند را
بیک جو که چربنده شد سنگ خام
بدان خشگیش چرب کردند نام
رهی در و برگی در آن راه نی
ز پایان منزل کس آگاه نی
نباید غنودن چنان بیخبر
که ناگاه سیلی درآید به سر
نه بودن چنان نیز بیخواب و خورد
که تن ناتوان گردد و روی زرد
کجا عزم راه آورد راه جوی
نراند چو آشفتگان پوی پوی
نگهبان برانگیزد آن راه را
کند برخود ایمن گذرگاه را
شب و روز بیدار باشد به کار
که بر خفتگان ره زند روزگار
پس و پیش بیند به فرهنگ و هوش
ندارد به گفتار بیگانه گوش
چو لشگرکشی باشدش ره شناس
ز دشواری ره ندارد هراس
گذر گر به هامون کند گر به کوه
پراکندگی ناورد در گروه
به موکب خرامد چو باران و برف
به هیبت نشیند چو دریای ژرف
زمین خیز آن بوم را یک دو مرد
به دست آرد و سیر دارد به خورد
وزیشان نهانی کند باز جست
که بی آب تخم از زمین برنرست
به آسانی آن کار گردد تمام
ز سختی نباید کشیدن لگام
چو آید ز یک سر سلامت پدید
سر چند کس را نباید برید
دران ره که دستی قویتر بود
زدن پای پیش آفت سر بود
نشاید دران داوری پی فشرد
که دعوی نشاید در او پیش برد
چو بر رشته کاری افتد گره
شکیبائی از جهد بیهوده به
همه کارها از فرو بستگی
گشاید ولیکن به آهستگی
فرو بستن کار در ره بود
گشایش در آن نیز ناگه بود
سخن گر چه شد گفته بر جای خویش
سخندانی شاه از این هست بیش
به هر جا که راند به نیک اختری
خرد خود کند شاه را رهبری
کسی را که یزدان بود کارساز
بود زادم و آدمی بی نیاز
دلی را که آرد فرشته درود
به اندیشهٔ کس نیاید فرود
اگر من به فرمان شاه جهان
مثالی نبشتم چو کارآگهان
نیاوردم الا پرستش بجای
که اقبال شد شاه را رهنمای
نشد خاطر شاه محتاج کس
خدا و خرد یاور شاه بس
خرد باد در نیک و بد یار او
خدا باد سازندهٔ کار او
خردمند چون نامه را کرد ساز
به شاه جهان داد و بردش نماز
دل شه ز بند غم آزاد گشت
از آن نامه نامور شاد گشت
                                                                    
                            دمیدند کافور بر مشک ناب
فرستاد شه تا به روشن ضمیر
فلاطون نهد خامه را بر حریر
نگارد یکی نامهٔ دلنواز
که خوانندگان را بود کارساز
به فرمان شه پیر دریا شکوه
جواهر برون ریخت از کان کوه
ز گوهر فشان کلک فرمانبرش
نبشته چنین بود در دفترش
که باد افزون ز آسمان و زمین
ز ما آفریننده را آفرین
پس از آفرین کردن کردگار
بساط سخن کرد گوهر نگار
که شاه جهان از جهان برترست
جهان کان گوهر شد او گوهرست
چو گوهر نهادست و گوهر نژاد
خطرناکی گوهر آرد به باد
نمودار اگر نیک اگر بد کند
باندازه گوهر خود کند
کمین گاه دزدان شد این مرحله
نشاید دراو رخت کردن یله
درین پاسگه هر که بیدار نیست
جهانبانی او را سزاوار نیست
جهانگیر چون سر برارد به میغ
به تدبیر گیرد جهان را چو تیغ
همان تیغ مردان که خونریز شد
به تدبیر فرزانگان تیز شد
به روز و به شب بزم شاهنشهی
ز دانا نباید که باشد تهی
شه آن به که بر دانش آرد شتاب
نباید که بفریبدش خورد و خواب
دو آفت بود شاهرا هم نفس
که درویش را نیست آن دسترس
یک آفت ز طباخهٔ چرب دست
که شه را کند چرب و شیرین پرست
دگر آفت از جفت زیبا بود
کزو آرزو ناشکیبا بود
از این هردو شه را نباشد بهی
که آن برکند طبع و این تن تهی
نه بسیار کن شو نه بسیار خوار
کز آن سستی آید وزین ناگوار
جهان را که بینی چنین سرخ و زرد
بساطی فریبنده شد در نورد
جهان اژدهائیست معشوق نام
از آن کام نی جان براید ز کام
نگویم که دنیا نه از بهرماست
که هم شهری ما و هم شهر ماست
نباشیم از اینگونه دنیا پرست
که آریم خوانی به خونی به دست
نهادی که برداشت از خون کند
فروداشتی بی جگر چون کند
از این چار ترکیب آراسته
ز هر گوهری عاریت خواسته
عنان به که پیچیم ازان پیشتر
که ایشان زما باز پیچند سر
اگر آب در خاک عنبر شود
سرانجام گوهر به گوهر شود
خری آبکش بود خیکش درید
کری بنده غم خورد و خر میدوید
جهان خار در پشت و ما خارپشت
به هم لایقست این درشت آن درشت
دوبیوه بههم گفتگو ساختند
سخن را به طعنه درانداختند
یکی گفت کز زشتی روی او
نگردد کسی در جهان شوی تو
دگر گفت نیکو سخن راندهای
تو در خانه از نیکوئی ماندهای
چه خسبیم چندین بر این آستان
که با مرگ شد خواب همداستان
کسی کو نداند که در وقت خواب
دگر ره به بیداری آرد شتاب
ز خفتن چو مردن بود در هراس
که ماند بهم خواب و مرگ از قیاس
درین ره جز این خواب خرگوش نیست
که خسبنده مرگ را هوش نیست
چه بودی کزین خواب زیرک و فریب
شکیبا شدی دیده ناشکیب
مگر دیدی احوال نادیده را
پسندیده و ناپسندیده را
وز این بیهده داوری ساختن
زمانی براسودی از تاختن
چرا از پی یک شکم وار نان
گراینده باید به هر سو عنان
شتاب آوریدن به دریا و دشت
چرا چون به نانی بود بازگشت
شتابندگانی که صاحب دلند
طلبکار آسایش منزلند
گذارند گیتی همه زیر پای
هم آخر به آسایش آرند رای
همه رهروان پیش بینندگان
کنند آفرین بر نشینندگان
سلامت در اقلیم آسودگیست
کزین بگذری جمله بیهود گیست
چه باید درین آتش هفت جوش
به صید کبابی شدن سخت کوش
سرانجام هر باز کوشیدنی
بجز خوردنی نیست و پوشیدنی
چو پوشیدنی باشد و خوردنی
حسابی دگر هست ناکردنی
به دریا درآنکس که جان میکند
هم آنکس که در کوه کان میکند
کس از روزی خویش درنگذرد
به اندازه خویش روزی خورد
هوس بین که چندین هزار آدمی
نهند آز در جان و زر در زمی
زر آکن که او خاک بر زر کند
خورد خاک و هم خاک بر سر کند
جهان آن کسی راست کو در جهان
خورد توشهٔ راه با همرهان
ز کیسه به چربی برد بند را
دهد فربهی لاغری چند را
بیک جو که چربنده شد سنگ خام
بدان خشگیش چرب کردند نام
رهی در و برگی در آن راه نی
ز پایان منزل کس آگاه نی
نباید غنودن چنان بیخبر
که ناگاه سیلی درآید به سر
نه بودن چنان نیز بیخواب و خورد
که تن ناتوان گردد و روی زرد
کجا عزم راه آورد راه جوی
نراند چو آشفتگان پوی پوی
نگهبان برانگیزد آن راه را
کند برخود ایمن گذرگاه را
شب و روز بیدار باشد به کار
که بر خفتگان ره زند روزگار
پس و پیش بیند به فرهنگ و هوش
ندارد به گفتار بیگانه گوش
چو لشگرکشی باشدش ره شناس
ز دشواری ره ندارد هراس
گذر گر به هامون کند گر به کوه
پراکندگی ناورد در گروه
به موکب خرامد چو باران و برف
به هیبت نشیند چو دریای ژرف
زمین خیز آن بوم را یک دو مرد
به دست آرد و سیر دارد به خورد
وزیشان نهانی کند باز جست
که بی آب تخم از زمین برنرست
به آسانی آن کار گردد تمام
ز سختی نباید کشیدن لگام
چو آید ز یک سر سلامت پدید
سر چند کس را نباید برید
دران ره که دستی قویتر بود
زدن پای پیش آفت سر بود
نشاید دران داوری پی فشرد
که دعوی نشاید در او پیش برد
چو بر رشته کاری افتد گره
شکیبائی از جهد بیهوده به
همه کارها از فرو بستگی
گشاید ولیکن به آهستگی
فرو بستن کار در ره بود
گشایش در آن نیز ناگه بود
سخن گر چه شد گفته بر جای خویش
سخندانی شاه از این هست بیش
به هر جا که راند به نیک اختری
خرد خود کند شاه را رهبری
کسی را که یزدان بود کارساز
بود زادم و آدمی بی نیاز
دلی را که آرد فرشته درود
به اندیشهٔ کس نیاید فرود
اگر من به فرمان شاه جهان
مثالی نبشتم چو کارآگهان
نیاوردم الا پرستش بجای
که اقبال شد شاه را رهنمای
نشد خاطر شاه محتاج کس
خدا و خرد یاور شاه بس
خرد باد در نیک و بد یار او
خدا باد سازندهٔ کار او
خردمند چون نامه را کرد ساز
به شاه جهان داد و بردش نماز
دل شه ز بند غم آزاد گشت
از آن نامه نامور شاد گشت
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۳۵ - گذار کردن اسکندر دیگر باره به هندوستان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مغنی مدار از غنا دست باز
                                    
که این کار بی ساز ناید بساز
کسی را که این ساز یاری کند
طرب بادلش سازگاری کند
خوشا نزهت باغ در نوبهار
جوان گشته هم روز و هم روزگار
بنفشه طلایه کنان گرد باغ
همان نرگس آورده بر کف چراغ
ز خون مغز مرغان به جوش آمده
دل از جوش خون در خروش آمده
شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو
خروس صراحی ز خون تذرو
به رقص آمده آهوان یکسره
زدشت آمد آواز آهو بره
بساط گل افکنده برطرف جوی
به رامشگری بلبلان نغز گوی
نسیم گل و نالهٔ فاخته
چو یاران محرم بهم ساخته
چه خوشتر در این فصل ز آواز رود
وزآن آب گل کز گل آید فرود
سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ
فروهشته گیسو به گیسوی چنگ
بسی ساز ابریشم از ناز او
دریده بر ابریشم ساز او
سخنهای برسخته بر بانگ ساز
تو گوئی و او گوید از چنگ باز
ازو بوسه وز تو غزالهای تر
یکی چون طبرزد یکی چون شکر
به بوسه غزلهایتر میدهی
طبرزد ستانی شکر میدهی
دلم باز طوطی نهاد آمدست
که هندوستانش به یاد آمدست
چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد
برآمیخت شنگرف با لاجورد
گیاخواره را گل ز گردن گذشت
نفیر گوزن آمد از کوه و دشت
گلتر برون آمد از خار خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
به عنبر خری نرگس خوابناک
چو کافور ترسر برون زد ز خاک
به فصلی چنان شاه ایران و روم
زویرانی آمد به آباد بوم
دگرباره بر مرز هندوستان
گذر کرد چون باد بر بوستان
وز آنجا به مشرق علم برفراخت
یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت
از آن راه چون دوزخ تافته
کزو پشت ماهی تبش یافته
درآمد به آن شهر مینو سرشت
که ترکانش خوانند لنگر بهشت
بهاری درو دید چون نوبهار
پرستش گهی نام او قندهار
عروسان بت روی در وی بسی
پرستندهٔ بت شده هر کسی
در آن خانه از زر بتی ساخته
بر او خانه گنج پرداخته
سرو تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبد سرای
دو گوهر به چشم اندرون دوخته
چو روشن دو شمع برافروخته
فروزنده در صحن آن تازه باغ
ز بس شبچراغی به شب چون چراغ
بفرمود شه تا برآرند گرد
ز تمثال آن پیکر سالخورد
زر و گوهرش برگشایند زود
که با بت زیان بود و با خلق سود
سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ
سوی شاه شد کرده ابرو فراخ
به گیسو غبار از ره شاه رفت
بسی آفرین کرد بر شاه و گفت
که شاه جهان داور دادگر
که از خاور اوراست تا باختر
به زر و به گوهر ندارد نیاز
که گیتی فروزست و گردن فراز
دگر کین بت از گفتهٔ راستان
فریبنده دارد یکی داستان
اگر شاه فرمان دهد در سخن
فرو گویم آن داستان کهن
جهاندار فرمود کان دل نواز
گشاید در درج یاقوت باز
دگر ره پری پیکر مشک خال
گشاد از لب چشمه آب زلال
دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ
که زرین درختست و پیروزه شاخ
از آن پیش کایین بتخانه داشت
یکی گنبد نیم ویرانه داشت
دو مرغ آمدند از بیابان نخست
گرفته دو گوهر به منقار چست
نشستند بر گنبد این سرای
ز فیروزی و فرخی چون همای
همه شهر مانده در ایشان شگفت
که چون شاید آن مرغکان را گرفت
برین چون برآمد زمانی دراز
فکندند گوهر پریدند باز
بزرگان که این مملکت داشتند
بر آن گوهر اندیشه بگماشتند
طمع بردل هر کسی کرد راه
که بر گوهر او را بود دستگاه
پدید آمد اندر میان داوری
خرد کردشان عاقبت یاوری
بر آن رفت میثاق آن انجمن
که از بهر بتخانهٔ خویشتن
بتی ساختند آن همه زر در او
بجای دو چشم آن دو گوهر در او
دری کان ره آورد مرغ هواست
گرش آسمان برنگیرد رواست
ز خورشید گیرد همه دیده نور
ز ما کی کند دیده خورشید دور
چراغی که کوران بدان خرمند
در او روشنان باد کمتر دمند
مکن بیوهای چند را گرم داغ
شب بیوگان را مکن بی چراغ
بت خوش زبان چون سخن یاد کرد
یت بی زبان را شه آزاد کرد
نبشت از بر پیکر آن نگار
که با داغ اسکندرست این شکار
چو دید آن پری رخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر
یکی گنج پوشیده دادش نشان
کزو خیزه شد چشم گوهر کشان
شه آن گنج آکنده را برگشاد
نگه داشت برخی و برخی بداد
دگر ره ز مینوی روحانیان
درآورد سر با بیابانیان
بسی راند بر شوره و سنگلاخ
گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ
بهر بقعهای کادمی زاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید
ز یزدان پرستی خبر دادشان
ز دین توتیای نظر دادشان
ز پرگار مشرق زمین بر زمین
دگر ره درآمد به پرگار چین
چو خاقان خبر یافت از کار او
برآراست نزلی سزاوار او
به درگاه شاه آمد آراسته
جهان پرشد از گنج و از خواسته
دگر ره زمین بوس شه تازه کرد
شهش حشمتی بیش از اندازه کرد
چو ز آمیزش این خم لاجورد
کبودی درآمد به دیبای زرد
نشستند کشور خدایان بهم
سخن شد زهر کشوری بیش و کم
پس آنگه شد روزگاری دراز
همه عهدها تازه کردند باز
پذیرفت خاقان ازو دین او
درآموخت آیات و آیین او
دگر روز چون مهر بر مهر بست
قراخان هندو شد آتش پرست
سکندر به خاقان اشارت نمود
کزین مرحله کوچ سازیم زود
مرا گفت اگر چند جائیست گرم
به دریا نشستن هوائیست نرم
بدان تا چو آهنگ دریا کنم
در او نیک و بد را تماشا کنم
شگفتی که باشد به دریای ژرف
ببینم نمودارهای شگرف
به شرطی که باشی تو همراه من
برافروزی از خود گذرگاه من
پذیرفت خاقان که دارم سپاس
گرایم سوی راه باره شناس
بدان ختم شد هر دو را گفتگوی
که قاصد کند راه را جستجوی
به نیک اختری روزی از بامداد
که شب روز را تاج بر سر نهاد
چنان رای زد تاجدار جهان
که پوید سوی راه با همراهان
تنی ده هزار از سپه برگزید
کزو هر یکی شاه شهری سزید
بنه نیز چندانکه خوار آمدش
به مقدار حاجت به کار آمدش
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه
همان خان خانان به خدمتگری
جریده به همراهی و رهبری
به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ
سپه نیز با او تنی ده هزار
خردمند و مردانه و مرد کار
عزیمت سوی مشرق انگیختند
همه ره زر مغربی ریختند
به عرض جنوبی نمودند میل
شکارافکنان هر سوئی خیل خیل
چهل روز رفتند از اینگونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه
چو نزدیک آب کبود آمدند
به پایین دریا فرود آمدند
بر آن فرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند
حکایت چنان رفت از آن آب ژرف
که دریا کناریست اینجا شگرف
عروسان آبی چو خورشید و ماه
همه شب برآیند از آن فرضه گاه
براین ساحل آرام سازی کنند
غناها سرایند و بازی کنند
کسی کو به گوش آورد سازشان
شود بیهش از لطف آوازشان
درین بحر بیتی سرایند و بس
که در هیچ بحری نگفتست کس
همه شب بدینسان درین کنج کوه
طرب میکنند آن گرامی گروه
چو بر نافهٔ صبح بو میبرند
به آب سیه سر فرو میبرند
جهاندار فرمود تا یکدو میل
کند لشگر از طرف دریا رحیل
چو شب نافه مشک را سرگشاد
ستاره در گنج گوهر گشاد
ملک خواند ملاح را یک تنه
روان گشت بی لشگر و بی بنه
بر آن فرضه گه خیمهای زد ز دور
که گوهر ز دریا برآورد نور
در آن لعبتان دید کز موج آب
علم بر کشیدند چون آفتاب
پراکنده گیسو براندام خویش
زده مشک بر نقرهٔ خام خویش
سرائیده هر یک دگرگون سرود
سرودی نو آیینتر از صد درود
چو آن لحن شیرین به گوش آمدش
جگر گرم شد خون به جوش آمدش
بر آن لحن و آواز لختی گریست
دیگر باره خندید کان گریه چیست
شگفتی بود لحن آن زیر و بم
که آن خنده و گریه آرد بهم
ملک را چو شد حال ایشان درست
دگر باره شد باز جای نخست
چودیبای چین بر فک زد طراز
شد از صوف روزی جهان بی نیاز
به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی در افکن بدین موجگاه
در این آب شوریده خواهم نشست
که رازی خدا را در این پرده هست
خطرناکی کار دانستهام
شدن دور ازو کم توانستهام
اگر پرسی از عقل آموزگار
به کاری دواند مرا روزگار
نگهبان کشتی پذیرنده گشت
درآورد کشتی به دریا زدشت
شه کاردان گشت کشتی گرای
فروماند خاقان چین را به جای
نمودش که تا نایم اینجا فراز
نباید که گردی تو زین جای باز
ندانم درین راه کمبودگی
هلاکم دواند به آسودگی
گرآیم ترا خود شوم حق گزار
وگرنه تو دانی و ترتیب کار
چو گفت این سخن دیده چون رود کرد
کسی را که بگذاشت بدورد کرد
درافکند کشتی به دریای چین
که دیدست دریای کشتی نشین
از آن همرهان به کار آمده
ببرد آنچه بود اختیار آمده
ز چندان حکیمان عیسی نفس
بلیناس فرزانه را برد و بس
سوی ژرفی آمد ز دریا کنار
به دریای مطلق درافکند بار
جهان در جهان راند بر آب شور
جهان میدواندش زهی دست زور
چو یک چند کشتی روان شد درآب
پدید آمد ان میل دریا شتاب
که سوی محیط آب جنبش نمود
همان ز آمدن بازگشتش نبود
نواحی شناسان آب آزمای
هراسنده گشتند از آن ژرف جای
زرهنامه چون بازجستند راز
سوی باز پس گشتن آمد نیاز
جزیره یکی گشت پیدا ز دور
درفشنده مانند یک پاره نور
گرفتند لختی در آنجا قرار
زمیل محیطی همه ترسگار
ز پیران کشتی یکی کاردان
چنین گفت با شاه بسیار دان
که این مرحله منزلی مشکلست
به رهنامهها در پسین منزلت
دلیری مکن کاب این ژرف جای
بسوی محیطست جنبش نمای
اگر منزلی رخت از آنسو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
کزان میلگه پیش نتوان گذشت
طلسمی بفرمود پرداختن
اشارت کنان دستش افراختن
کزین پیشتر خلق را راه نیست
از آنسوی دریا کس آگاه نیست
چو زینسان طلسمی مسین ریختند
ز رکن جزیره برانگیختند
که هر کشتیی کارد آنجا شتاب
طلسمش نماید اشاره به آب
کز اینجای برنگذرد راه کس
ره آدمی تا بداینجاست بس
به تعلیم او کاردانان راز
دگر باره ز آن راه گشتند باز
چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت
در آن تعبیه راز یزدان شناخت
به فرزانه این همه رنجبرد
طفیل چنین شغل باید شمرد
بدان تا طلسمی مهیا کنند
مرابین که چون خضر دریا کنند
به فرمان کشتی کش چاره ساز
جهانجوی از آن میلگه گشت باز
ز دریا چو ده روزه بگذاشتند
غلط بود منزل خبر داشتند
پدید آمد از دور کوهی بلند
ز گرداب در کنج آن کوه بند
در آن بند اگر کشتیی تاختی
درو سالها دایره ساختی
برون نامدی تا نگشتی خراب
نرستی کسی زنده ز آن بند آب
چو استاد کشتی بدان خط رسید
به پرگار کشتی خط اندر کشید
فرو برد لنگر به پائین کوه
برون رفت و با او برون شد گروه
به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند میکرد یاد
جهاندار گفتش چه بد یافتی
که روی از جهان پاک برتافتی
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار
که هر کشتیی کو بدینجا رسید
ازین بندگه رستگاری ندید
خردمند خواند ورا کام شیر
که چون کام شیرست بر خون دلیر
نه بس بود ما را خطرهای آب
قضای دگر کرد بر ما شتاب
به بیماری اندر تب آمد پدید
رخ ریش را آبله بردمید
اگر راه پیشین خطرناک بود
که از رفتن آینده را باک بود
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم
همان چاره باشد کزین تیغ کوه
به خشگی برون جان برند این گروه
به قیصور میگردد این راه باز
وز آنجا به چین هست راهی دراز
ز دریا بهست آن ره دور دست
که دوری و دیریش را چاره هست
مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دیر و درست آی و انده مدار
ز فرزانه کاردان بازجست
که رایی در اندیشه داری درست؟
که آن رای پیروز یاری دهد
به کشتی ره رستگاری دهد
پذیرفت فرزانه که اقبال شاه
کند رهنمونی مرا سوی راه
اگر سازد اینجا شهنشه درنگ
طلسمی برارم ازین روی سنگ
کنم گنبدی زو برانگیزمش
یکی طبل در گردن آویزمش
کسی کو در آن گنبد آرد قرار
بر آن طبل زخمی زند استوار
به ژرفی رسد کشتی از بندگاه
به آیین پیشین درافتد به راه
غریب آمد این شعبده شاه را
که فرزانه چون سازد این راه را
به فرزانه فرمود تا آنچه گفت
بجای آورد آشکار و نهفت
ز بایستنیهای او هر چه خواست
همه آلت کار او کرد راست
به استاد کاری خداوند هوش
در آن بازی سخت شد سخت کوش
یکی گنبد افراخت از خاره سنگ
پذیرای او شد به افسون و رنگ
طلسمی مسین در وی انگیخته
به گردن درش طبلی آویخته
به شه گفت چون گنبد افراختم
طلسمی و طبلی چنین ساختم
در انداز کشتی بدان بند آب
بزن طبل تا چون نماید شتاب
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
ز دیوانگی گشت چون دیو باد
شه آمد سوی گنبد سنگ بست
به طبل آزمائی دوالی به دست
بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل
برآمد چو بانگ پر جبرئیل
برون جست کشتی ز گرداب تنگ
در آن جای گردش نماندش درنگ
شه از مهر آن کار سر دوخته
چو مهر بهاری شد افروخته
ز شادی به فرزانه چاره سنج
بسی تحفها داد از مال و گنج
دگرگونه در دفتر آرد دبیر
ز رهنامهٔ ره شناسان پیر
که آن کام شیر از حد بابلست
سخن چون دو قولی بود مشکلست
ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود
همانا که مشکل نباشد سرود
ز دانا پژوهیدم این راز را
کز آن طبل پیدا کن آواز را
خبر داد دانای هیئت شناس
به اندازهٔ آن که بودش قیاس
که چون کشتی افتد در آن کنج کوه
یکی ماهی آید زبانی شکوه
زند دایره گرد کشتی درآب
پس او کند تیز کشتی شتاب
بدان تا چو کشتی بدرد زهم
بلا دیدگان را کشد در شکم
چو آن طبل رویین گرگینه چرم
به ماهی رساند یک آواز نرم
هراسان شود ماهی از بانگ تیز
سوی ژرف دریا نماید گریز
روان گردد آب از برو یال او
کند میل کشتی به دنبال او
بدین فن رهد کشتی از تنگنای
نداند دگر راز را جز خدای
شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف
بران کوه دیگر نبودش درنگ
سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ
چو هندوی شب زین رواق کبود
رسن بست بر فرضه هفت رود
برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد
رسن بازی هندوان پیشه کرد
در این غم که بر طبل کشتی گرای
که زخمی زند کو نماند بجای
چنین کرد لطف خدا یاوری
که حاجت نبودش بدان داوری
کسی کو کند داروی چشم ساز
به داروی چشمش نباشد نیاز
بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد
دوا کردن از بهر درد کسان
به سازنده باشد سلامت رسان
شتابنده ملاح چالاک چنگ
به کشتی در آمد چو پویان نهنگ
شکنجه گشاد از ره بادبان
ستون را قوی کرد کام و زبان
برافراخت افزار کشتی بساز
بدان ره که بود آمده گشت باز
روان کرد کشتی به آب سیاه
به کم مدت آمد سوی فرضه گاه
خلایق ز کشتی برون آمدند
ز شادی رها کن که چون آمدند
چو اسکندر آمد ز دریا به دشت
گذشته بسر بربسی برگذشت
برآسود بر خاک از آن ترس و باک
غم و درد برد از دل ترسناک
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد
چو خاقان از آن حالت آگاه شد
خرامان و خندان سوی شاه شد
ز شکر و شکرانه باقی نماند
بسی گنج در پای خسرو فشاند
شه از دل نوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت
از آن سیلگه وان خطر ساختن
طلسمی بدان گونه پرداختن
وزان راه گم کردن آن گروه
گرفتار گشتن بدان بند کوه
وزان بر سر کوه بگریختن
رهاننده طبلی برانگیختن
چو این قصه بشنید خاقان چین
بر اقبال شه تازه کرد آفرین
که با شاه شاهان فلک داد کرد
دل خان خانان بدو شاه کرد
جهان را درین آمدن راز بود
که شاه جهان چاره پرداز بود
ز هر نیک و هر بد که آید به دشت
مرادی در او روی پوشیده هست
خیالی که در پرده شد روی پوش
نبیند درو جز خداوند هوش
گر آنجا نپرداختی شهریار
زدست که بر خاستی این شمار
جهان از تو دارد گشایندگی
ترا در جهان باد پایندگی
چو اسکندر آسوده شد هفتهای
نیاورد یاد از چنان رفتهای
جهان تاختن باز یاد آمدش
خطرناکی رفته باد آمدش
درای شتر خاست کوچگاه
سرآهنگ لشگر در آمد به راه
قلاووز برداشت آهنگ پیش
شد از پای محمل کشان راه ریش
زرنگین علمهای گوهر نگار
همه روی صحرا شده چون بهار
ز تیغ و سپرهای آراسته
گل و سوسن از دشت برخاسته
برآمد بزین شاه گیتی نورد
ز گیتی به گردون برآورد گرد
بسوی بیابان روان کرد رخش
سپه را زمال و خورش داد بخش
بیابان جوشنده بگرفت پیش
که جوشنده دید از هوا مغز خویش
چو ده روز راه بیابان نبشت
عمارت پدید آمد و آب و کشت
یکی شهر کافور گون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود
ز خاقان بپرسید کین شهر کیست
برهنامه در نام این شهر چیست
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر
بجز سیم و زر کان بود خانه خیز
دگر چیزها راست بازار تیز
کسی را بود پادشائی در او
که بینند فر خدائی دراو
غریبان گریزند ازین جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقا طراق
چنان کز چنان نعره هولناک
بود بیم کاندر دل آید هلاک
به زیر زمین دخمه دارند بیست
که طفلان در آن دخمه دانند زیست
بزرگان در آن حال گیرند گوش
وگرنه نه دل پای دارد نه هوش
دل شاه شوریده شد زین شمار
ز فرزانه درخواست تدبیر کار
چنان داد فرزانه پاسخ به شاه
که فرمان دهد بامدادن به گاه
کز آن پیش کافغان برآرد خروس
برآید ز لشگرگه آواز کوس
تبیره زنان طبل بازی کنند
به بانگ دهل زخمه سازی کنند
بدان گونه تا روز گردد بلند
به طبل و دهل درنیارند بند
بدان تا ز دریا برآید خروش
نیوشنده را مغز ناید به جوش
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت
کزو مغزها میشود لخت لخت
چه بانگست کافغان دهد باد را
سبب چیست این بانگ و فریاد را
به شه گفت فرزانه کز اوستاد
چنین یاد دارم که هر بامداد
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب
پس آوازها خیزد از موج بر
که افتند چون کوه بر یکدیگر
به تندی چو تندر شوند آن زمان
که تندی همانست و تندر همان
دگرگونه دانا برانداخت رای
که سیماب دارد درآن آب جای
چو خورشید جوشان کند آب را
به خود در کند جوش سیماب را
دگر باره چون از افق بگذرد
بیندازد آنرا که بالا برد
چو سیماب در پستی فتد ز اوج
برآید چنان بانگ هایل ز موج
جهان مرزبان کارفرمای دهر
در آورد لشگر به نزدیک شهر
فرود آمد آسایش آغاز کرد
وزان مرحله برگ ره ساز کرد
مقیمان بقعه چو آگه شدند
به کالا خریدن سوی شه شدند
متاعی که در خورد آن شهر بود
خریدند اگر نوش اگر زهر بود
زهر نقد کان بود پیرایهشان
یکی بیست میکرد سرمایهشان
شه از خاصه خویشتن بی بها
بهر مشتری کرد چیزی رها
جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان
چو دانست سالار آن انجمن
ره ورسم آن شاه لشگر شکن
فرستاد نزلی به ترتیب خویش
خورشها در آن نزل از اندازه بیش
هم از جنس ماهی هم از گوسفند
دگر خوردنیها جز این نیز چند
خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست
که ناید زما نزل راه تو راست
بیابانیان را نباشد نوا
بجز گرمیی کان بود در هوا
بر او کرد شه عرض آیین خویش
خبر دادش از دانش و دین خویش
ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس
کزان گمرهی گشت یزدان شناس
ز درگاه خود شاه نیک اخترش
گسی کرد با خلعتی در خورش
چو سیفور شب قرمزی در نبشت
درافتاد ناگاه ازین بام طشت
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه
چو ریحان صبح از جهان بردمید
سر آهنگ فریاد دریا شنید
مگر طشت دوشینه کافتاده بود
به وقت سحرگه صدا داده بود
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف
بفرمود تا لشگر آشوفتند
به یکباره نوبت فرو کوفتند
خروشیدن طبل و فریاد کوس
جرس باز کرد از گلوی خروس
به آواز طبلی که برداشتند
دگر بانگ را باد پنداشتند
بدینگونه تا سر برآورد چاشت
تبیره جهان را در آشوب داشت
همه شهر از آواز آن طبل تیز
برآشفته گشتند چون رستخیز
دویدند بر طبل کامد نفیر
چو بر طبل دجال برنا و پیر
شگفت آمد آواز آن سازشان
که میبود غالب برآوازشان
چو نیمی شد از روز گیتی فروز
روان گشت از آنجا شه نیمروز
همه مرد و زن در زمین بوس شاه
به حاجت نمودن گرفتند راه
کز این طبلهای شناعت نمای
چه باشد که طبلی بمانی بجای
مگر چون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او
جهاندار در وقت آن دستبوس
ببخشیدشان چند خروار کوس
در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد
که در جنبش آید دهل بامداد
شه آن رسم را نیز بر جای داشت
که هر صبحدم با دهل پای داشت
به ماهی کم و بیشتر زان زمین
درآمد به آبادی ملک چین
به لشگرگه خویش ره باز یافت
فلک را دگر باره دمساز یافت
بیاسود یک ماه از آن خستگی
همی کرد عیشی به آهستگی
                                                                    
                            که این کار بی ساز ناید بساز
کسی را که این ساز یاری کند
طرب بادلش سازگاری کند
خوشا نزهت باغ در نوبهار
جوان گشته هم روز و هم روزگار
بنفشه طلایه کنان گرد باغ
همان نرگس آورده بر کف چراغ
ز خون مغز مرغان به جوش آمده
دل از جوش خون در خروش آمده
شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو
خروس صراحی ز خون تذرو
به رقص آمده آهوان یکسره
زدشت آمد آواز آهو بره
بساط گل افکنده برطرف جوی
به رامشگری بلبلان نغز گوی
نسیم گل و نالهٔ فاخته
چو یاران محرم بهم ساخته
چه خوشتر در این فصل ز آواز رود
وزآن آب گل کز گل آید فرود
سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ
فروهشته گیسو به گیسوی چنگ
بسی ساز ابریشم از ناز او
دریده بر ابریشم ساز او
سخنهای برسخته بر بانگ ساز
تو گوئی و او گوید از چنگ باز
ازو بوسه وز تو غزالهای تر
یکی چون طبرزد یکی چون شکر
به بوسه غزلهایتر میدهی
طبرزد ستانی شکر میدهی
دلم باز طوطی نهاد آمدست
که هندوستانش به یاد آمدست
چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد
برآمیخت شنگرف با لاجورد
گیاخواره را گل ز گردن گذشت
نفیر گوزن آمد از کوه و دشت
گلتر برون آمد از خار خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
به عنبر خری نرگس خوابناک
چو کافور ترسر برون زد ز خاک
به فصلی چنان شاه ایران و روم
زویرانی آمد به آباد بوم
دگرباره بر مرز هندوستان
گذر کرد چون باد بر بوستان
وز آنجا به مشرق علم برفراخت
یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت
از آن راه چون دوزخ تافته
کزو پشت ماهی تبش یافته
درآمد به آن شهر مینو سرشت
که ترکانش خوانند لنگر بهشت
بهاری درو دید چون نوبهار
پرستش گهی نام او قندهار
عروسان بت روی در وی بسی
پرستندهٔ بت شده هر کسی
در آن خانه از زر بتی ساخته
بر او خانه گنج پرداخته
سرو تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبد سرای
دو گوهر به چشم اندرون دوخته
چو روشن دو شمع برافروخته
فروزنده در صحن آن تازه باغ
ز بس شبچراغی به شب چون چراغ
بفرمود شه تا برآرند گرد
ز تمثال آن پیکر سالخورد
زر و گوهرش برگشایند زود
که با بت زیان بود و با خلق سود
سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ
سوی شاه شد کرده ابرو فراخ
به گیسو غبار از ره شاه رفت
بسی آفرین کرد بر شاه و گفت
که شاه جهان داور دادگر
که از خاور اوراست تا باختر
به زر و به گوهر ندارد نیاز
که گیتی فروزست و گردن فراز
دگر کین بت از گفتهٔ راستان
فریبنده دارد یکی داستان
اگر شاه فرمان دهد در سخن
فرو گویم آن داستان کهن
جهاندار فرمود کان دل نواز
گشاید در درج یاقوت باز
دگر ره پری پیکر مشک خال
گشاد از لب چشمه آب زلال
دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ
که زرین درختست و پیروزه شاخ
از آن پیش کایین بتخانه داشت
یکی گنبد نیم ویرانه داشت
دو مرغ آمدند از بیابان نخست
گرفته دو گوهر به منقار چست
نشستند بر گنبد این سرای
ز فیروزی و فرخی چون همای
همه شهر مانده در ایشان شگفت
که چون شاید آن مرغکان را گرفت
برین چون برآمد زمانی دراز
فکندند گوهر پریدند باز
بزرگان که این مملکت داشتند
بر آن گوهر اندیشه بگماشتند
طمع بردل هر کسی کرد راه
که بر گوهر او را بود دستگاه
پدید آمد اندر میان داوری
خرد کردشان عاقبت یاوری
بر آن رفت میثاق آن انجمن
که از بهر بتخانهٔ خویشتن
بتی ساختند آن همه زر در او
بجای دو چشم آن دو گوهر در او
دری کان ره آورد مرغ هواست
گرش آسمان برنگیرد رواست
ز خورشید گیرد همه دیده نور
ز ما کی کند دیده خورشید دور
چراغی که کوران بدان خرمند
در او روشنان باد کمتر دمند
مکن بیوهای چند را گرم داغ
شب بیوگان را مکن بی چراغ
بت خوش زبان چون سخن یاد کرد
یت بی زبان را شه آزاد کرد
نبشت از بر پیکر آن نگار
که با داغ اسکندرست این شکار
چو دید آن پری رخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر
یکی گنج پوشیده دادش نشان
کزو خیزه شد چشم گوهر کشان
شه آن گنج آکنده را برگشاد
نگه داشت برخی و برخی بداد
دگر ره ز مینوی روحانیان
درآورد سر با بیابانیان
بسی راند بر شوره و سنگلاخ
گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ
بهر بقعهای کادمی زاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید
ز یزدان پرستی خبر دادشان
ز دین توتیای نظر دادشان
ز پرگار مشرق زمین بر زمین
دگر ره درآمد به پرگار چین
چو خاقان خبر یافت از کار او
برآراست نزلی سزاوار او
به درگاه شاه آمد آراسته
جهان پرشد از گنج و از خواسته
دگر ره زمین بوس شه تازه کرد
شهش حشمتی بیش از اندازه کرد
چو ز آمیزش این خم لاجورد
کبودی درآمد به دیبای زرد
نشستند کشور خدایان بهم
سخن شد زهر کشوری بیش و کم
پس آنگه شد روزگاری دراز
همه عهدها تازه کردند باز
پذیرفت خاقان ازو دین او
درآموخت آیات و آیین او
دگر روز چون مهر بر مهر بست
قراخان هندو شد آتش پرست
سکندر به خاقان اشارت نمود
کزین مرحله کوچ سازیم زود
مرا گفت اگر چند جائیست گرم
به دریا نشستن هوائیست نرم
بدان تا چو آهنگ دریا کنم
در او نیک و بد را تماشا کنم
شگفتی که باشد به دریای ژرف
ببینم نمودارهای شگرف
به شرطی که باشی تو همراه من
برافروزی از خود گذرگاه من
پذیرفت خاقان که دارم سپاس
گرایم سوی راه باره شناس
بدان ختم شد هر دو را گفتگوی
که قاصد کند راه را جستجوی
به نیک اختری روزی از بامداد
که شب روز را تاج بر سر نهاد
چنان رای زد تاجدار جهان
که پوید سوی راه با همراهان
تنی ده هزار از سپه برگزید
کزو هر یکی شاه شهری سزید
بنه نیز چندانکه خوار آمدش
به مقدار حاجت به کار آمدش
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه
همان خان خانان به خدمتگری
جریده به همراهی و رهبری
به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ
سپه نیز با او تنی ده هزار
خردمند و مردانه و مرد کار
عزیمت سوی مشرق انگیختند
همه ره زر مغربی ریختند
به عرض جنوبی نمودند میل
شکارافکنان هر سوئی خیل خیل
چهل روز رفتند از اینگونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه
چو نزدیک آب کبود آمدند
به پایین دریا فرود آمدند
بر آن فرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند
حکایت چنان رفت از آن آب ژرف
که دریا کناریست اینجا شگرف
عروسان آبی چو خورشید و ماه
همه شب برآیند از آن فرضه گاه
براین ساحل آرام سازی کنند
غناها سرایند و بازی کنند
کسی کو به گوش آورد سازشان
شود بیهش از لطف آوازشان
درین بحر بیتی سرایند و بس
که در هیچ بحری نگفتست کس
همه شب بدینسان درین کنج کوه
طرب میکنند آن گرامی گروه
چو بر نافهٔ صبح بو میبرند
به آب سیه سر فرو میبرند
جهاندار فرمود تا یکدو میل
کند لشگر از طرف دریا رحیل
چو شب نافه مشک را سرگشاد
ستاره در گنج گوهر گشاد
ملک خواند ملاح را یک تنه
روان گشت بی لشگر و بی بنه
بر آن فرضه گه خیمهای زد ز دور
که گوهر ز دریا برآورد نور
در آن لعبتان دید کز موج آب
علم بر کشیدند چون آفتاب
پراکنده گیسو براندام خویش
زده مشک بر نقرهٔ خام خویش
سرائیده هر یک دگرگون سرود
سرودی نو آیینتر از صد درود
چو آن لحن شیرین به گوش آمدش
جگر گرم شد خون به جوش آمدش
بر آن لحن و آواز لختی گریست
دیگر باره خندید کان گریه چیست
شگفتی بود لحن آن زیر و بم
که آن خنده و گریه آرد بهم
ملک را چو شد حال ایشان درست
دگر باره شد باز جای نخست
چودیبای چین بر فک زد طراز
شد از صوف روزی جهان بی نیاز
به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی در افکن بدین موجگاه
در این آب شوریده خواهم نشست
که رازی خدا را در این پرده هست
خطرناکی کار دانستهام
شدن دور ازو کم توانستهام
اگر پرسی از عقل آموزگار
به کاری دواند مرا روزگار
نگهبان کشتی پذیرنده گشت
درآورد کشتی به دریا زدشت
شه کاردان گشت کشتی گرای
فروماند خاقان چین را به جای
نمودش که تا نایم اینجا فراز
نباید که گردی تو زین جای باز
ندانم درین راه کمبودگی
هلاکم دواند به آسودگی
گرآیم ترا خود شوم حق گزار
وگرنه تو دانی و ترتیب کار
چو گفت این سخن دیده چون رود کرد
کسی را که بگذاشت بدورد کرد
درافکند کشتی به دریای چین
که دیدست دریای کشتی نشین
از آن همرهان به کار آمده
ببرد آنچه بود اختیار آمده
ز چندان حکیمان عیسی نفس
بلیناس فرزانه را برد و بس
سوی ژرفی آمد ز دریا کنار
به دریای مطلق درافکند بار
جهان در جهان راند بر آب شور
جهان میدواندش زهی دست زور
چو یک چند کشتی روان شد درآب
پدید آمد ان میل دریا شتاب
که سوی محیط آب جنبش نمود
همان ز آمدن بازگشتش نبود
نواحی شناسان آب آزمای
هراسنده گشتند از آن ژرف جای
زرهنامه چون بازجستند راز
سوی باز پس گشتن آمد نیاز
جزیره یکی گشت پیدا ز دور
درفشنده مانند یک پاره نور
گرفتند لختی در آنجا قرار
زمیل محیطی همه ترسگار
ز پیران کشتی یکی کاردان
چنین گفت با شاه بسیار دان
که این مرحله منزلی مشکلست
به رهنامهها در پسین منزلت
دلیری مکن کاب این ژرف جای
بسوی محیطست جنبش نمای
اگر منزلی رخت از آنسو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
کزان میلگه پیش نتوان گذشت
طلسمی بفرمود پرداختن
اشارت کنان دستش افراختن
کزین پیشتر خلق را راه نیست
از آنسوی دریا کس آگاه نیست
چو زینسان طلسمی مسین ریختند
ز رکن جزیره برانگیختند
که هر کشتیی کارد آنجا شتاب
طلسمش نماید اشاره به آب
کز اینجای برنگذرد راه کس
ره آدمی تا بداینجاست بس
به تعلیم او کاردانان راز
دگر باره ز آن راه گشتند باز
چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت
در آن تعبیه راز یزدان شناخت
به فرزانه این همه رنجبرد
طفیل چنین شغل باید شمرد
بدان تا طلسمی مهیا کنند
مرابین که چون خضر دریا کنند
به فرمان کشتی کش چاره ساز
جهانجوی از آن میلگه گشت باز
ز دریا چو ده روزه بگذاشتند
غلط بود منزل خبر داشتند
پدید آمد از دور کوهی بلند
ز گرداب در کنج آن کوه بند
در آن بند اگر کشتیی تاختی
درو سالها دایره ساختی
برون نامدی تا نگشتی خراب
نرستی کسی زنده ز آن بند آب
چو استاد کشتی بدان خط رسید
به پرگار کشتی خط اندر کشید
فرو برد لنگر به پائین کوه
برون رفت و با او برون شد گروه
به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند میکرد یاد
جهاندار گفتش چه بد یافتی
که روی از جهان پاک برتافتی
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار
که هر کشتیی کو بدینجا رسید
ازین بندگه رستگاری ندید
خردمند خواند ورا کام شیر
که چون کام شیرست بر خون دلیر
نه بس بود ما را خطرهای آب
قضای دگر کرد بر ما شتاب
به بیماری اندر تب آمد پدید
رخ ریش را آبله بردمید
اگر راه پیشین خطرناک بود
که از رفتن آینده را باک بود
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم
همان چاره باشد کزین تیغ کوه
به خشگی برون جان برند این گروه
به قیصور میگردد این راه باز
وز آنجا به چین هست راهی دراز
ز دریا بهست آن ره دور دست
که دوری و دیریش را چاره هست
مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دیر و درست آی و انده مدار
ز فرزانه کاردان بازجست
که رایی در اندیشه داری درست؟
که آن رای پیروز یاری دهد
به کشتی ره رستگاری دهد
پذیرفت فرزانه که اقبال شاه
کند رهنمونی مرا سوی راه
اگر سازد اینجا شهنشه درنگ
طلسمی برارم ازین روی سنگ
کنم گنبدی زو برانگیزمش
یکی طبل در گردن آویزمش
کسی کو در آن گنبد آرد قرار
بر آن طبل زخمی زند استوار
به ژرفی رسد کشتی از بندگاه
به آیین پیشین درافتد به راه
غریب آمد این شعبده شاه را
که فرزانه چون سازد این راه را
به فرزانه فرمود تا آنچه گفت
بجای آورد آشکار و نهفت
ز بایستنیهای او هر چه خواست
همه آلت کار او کرد راست
به استاد کاری خداوند هوش
در آن بازی سخت شد سخت کوش
یکی گنبد افراخت از خاره سنگ
پذیرای او شد به افسون و رنگ
طلسمی مسین در وی انگیخته
به گردن درش طبلی آویخته
به شه گفت چون گنبد افراختم
طلسمی و طبلی چنین ساختم
در انداز کشتی بدان بند آب
بزن طبل تا چون نماید شتاب
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
ز دیوانگی گشت چون دیو باد
شه آمد سوی گنبد سنگ بست
به طبل آزمائی دوالی به دست
بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل
برآمد چو بانگ پر جبرئیل
برون جست کشتی ز گرداب تنگ
در آن جای گردش نماندش درنگ
شه از مهر آن کار سر دوخته
چو مهر بهاری شد افروخته
ز شادی به فرزانه چاره سنج
بسی تحفها داد از مال و گنج
دگرگونه در دفتر آرد دبیر
ز رهنامهٔ ره شناسان پیر
که آن کام شیر از حد بابلست
سخن چون دو قولی بود مشکلست
ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود
همانا که مشکل نباشد سرود
ز دانا پژوهیدم این راز را
کز آن طبل پیدا کن آواز را
خبر داد دانای هیئت شناس
به اندازهٔ آن که بودش قیاس
که چون کشتی افتد در آن کنج کوه
یکی ماهی آید زبانی شکوه
زند دایره گرد کشتی درآب
پس او کند تیز کشتی شتاب
بدان تا چو کشتی بدرد زهم
بلا دیدگان را کشد در شکم
چو آن طبل رویین گرگینه چرم
به ماهی رساند یک آواز نرم
هراسان شود ماهی از بانگ تیز
سوی ژرف دریا نماید گریز
روان گردد آب از برو یال او
کند میل کشتی به دنبال او
بدین فن رهد کشتی از تنگنای
نداند دگر راز را جز خدای
شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف
بران کوه دیگر نبودش درنگ
سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ
چو هندوی شب زین رواق کبود
رسن بست بر فرضه هفت رود
برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد
رسن بازی هندوان پیشه کرد
در این غم که بر طبل کشتی گرای
که زخمی زند کو نماند بجای
چنین کرد لطف خدا یاوری
که حاجت نبودش بدان داوری
کسی کو کند داروی چشم ساز
به داروی چشمش نباشد نیاز
بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد
دوا کردن از بهر درد کسان
به سازنده باشد سلامت رسان
شتابنده ملاح چالاک چنگ
به کشتی در آمد چو پویان نهنگ
شکنجه گشاد از ره بادبان
ستون را قوی کرد کام و زبان
برافراخت افزار کشتی بساز
بدان ره که بود آمده گشت باز
روان کرد کشتی به آب سیاه
به کم مدت آمد سوی فرضه گاه
خلایق ز کشتی برون آمدند
ز شادی رها کن که چون آمدند
چو اسکندر آمد ز دریا به دشت
گذشته بسر بربسی برگذشت
برآسود بر خاک از آن ترس و باک
غم و درد برد از دل ترسناک
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد
چو خاقان از آن حالت آگاه شد
خرامان و خندان سوی شاه شد
ز شکر و شکرانه باقی نماند
بسی گنج در پای خسرو فشاند
شه از دل نوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت
از آن سیلگه وان خطر ساختن
طلسمی بدان گونه پرداختن
وزان راه گم کردن آن گروه
گرفتار گشتن بدان بند کوه
وزان بر سر کوه بگریختن
رهاننده طبلی برانگیختن
چو این قصه بشنید خاقان چین
بر اقبال شه تازه کرد آفرین
که با شاه شاهان فلک داد کرد
دل خان خانان بدو شاه کرد
جهان را درین آمدن راز بود
که شاه جهان چاره پرداز بود
ز هر نیک و هر بد که آید به دشت
مرادی در او روی پوشیده هست
خیالی که در پرده شد روی پوش
نبیند درو جز خداوند هوش
گر آنجا نپرداختی شهریار
زدست که بر خاستی این شمار
جهان از تو دارد گشایندگی
ترا در جهان باد پایندگی
چو اسکندر آسوده شد هفتهای
نیاورد یاد از چنان رفتهای
جهان تاختن باز یاد آمدش
خطرناکی رفته باد آمدش
درای شتر خاست کوچگاه
سرآهنگ لشگر در آمد به راه
قلاووز برداشت آهنگ پیش
شد از پای محمل کشان راه ریش
زرنگین علمهای گوهر نگار
همه روی صحرا شده چون بهار
ز تیغ و سپرهای آراسته
گل و سوسن از دشت برخاسته
برآمد بزین شاه گیتی نورد
ز گیتی به گردون برآورد گرد
بسوی بیابان روان کرد رخش
سپه را زمال و خورش داد بخش
بیابان جوشنده بگرفت پیش
که جوشنده دید از هوا مغز خویش
چو ده روز راه بیابان نبشت
عمارت پدید آمد و آب و کشت
یکی شهر کافور گون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود
ز خاقان بپرسید کین شهر کیست
برهنامه در نام این شهر چیست
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر
بجز سیم و زر کان بود خانه خیز
دگر چیزها راست بازار تیز
کسی را بود پادشائی در او
که بینند فر خدائی دراو
غریبان گریزند ازین جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقا طراق
چنان کز چنان نعره هولناک
بود بیم کاندر دل آید هلاک
به زیر زمین دخمه دارند بیست
که طفلان در آن دخمه دانند زیست
بزرگان در آن حال گیرند گوش
وگرنه نه دل پای دارد نه هوش
دل شاه شوریده شد زین شمار
ز فرزانه درخواست تدبیر کار
چنان داد فرزانه پاسخ به شاه
که فرمان دهد بامدادن به گاه
کز آن پیش کافغان برآرد خروس
برآید ز لشگرگه آواز کوس
تبیره زنان طبل بازی کنند
به بانگ دهل زخمه سازی کنند
بدان گونه تا روز گردد بلند
به طبل و دهل درنیارند بند
بدان تا ز دریا برآید خروش
نیوشنده را مغز ناید به جوش
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت
کزو مغزها میشود لخت لخت
چه بانگست کافغان دهد باد را
سبب چیست این بانگ و فریاد را
به شه گفت فرزانه کز اوستاد
چنین یاد دارم که هر بامداد
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب
پس آوازها خیزد از موج بر
که افتند چون کوه بر یکدیگر
به تندی چو تندر شوند آن زمان
که تندی همانست و تندر همان
دگرگونه دانا برانداخت رای
که سیماب دارد درآن آب جای
چو خورشید جوشان کند آب را
به خود در کند جوش سیماب را
دگر باره چون از افق بگذرد
بیندازد آنرا که بالا برد
چو سیماب در پستی فتد ز اوج
برآید چنان بانگ هایل ز موج
جهان مرزبان کارفرمای دهر
در آورد لشگر به نزدیک شهر
فرود آمد آسایش آغاز کرد
وزان مرحله برگ ره ساز کرد
مقیمان بقعه چو آگه شدند
به کالا خریدن سوی شه شدند
متاعی که در خورد آن شهر بود
خریدند اگر نوش اگر زهر بود
زهر نقد کان بود پیرایهشان
یکی بیست میکرد سرمایهشان
شه از خاصه خویشتن بی بها
بهر مشتری کرد چیزی رها
جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان
چو دانست سالار آن انجمن
ره ورسم آن شاه لشگر شکن
فرستاد نزلی به ترتیب خویش
خورشها در آن نزل از اندازه بیش
هم از جنس ماهی هم از گوسفند
دگر خوردنیها جز این نیز چند
خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست
که ناید زما نزل راه تو راست
بیابانیان را نباشد نوا
بجز گرمیی کان بود در هوا
بر او کرد شه عرض آیین خویش
خبر دادش از دانش و دین خویش
ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس
کزان گمرهی گشت یزدان شناس
ز درگاه خود شاه نیک اخترش
گسی کرد با خلعتی در خورش
چو سیفور شب قرمزی در نبشت
درافتاد ناگاه ازین بام طشت
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه
چو ریحان صبح از جهان بردمید
سر آهنگ فریاد دریا شنید
مگر طشت دوشینه کافتاده بود
به وقت سحرگه صدا داده بود
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف
بفرمود تا لشگر آشوفتند
به یکباره نوبت فرو کوفتند
خروشیدن طبل و فریاد کوس
جرس باز کرد از گلوی خروس
به آواز طبلی که برداشتند
دگر بانگ را باد پنداشتند
بدینگونه تا سر برآورد چاشت
تبیره جهان را در آشوب داشت
همه شهر از آواز آن طبل تیز
برآشفته گشتند چون رستخیز
دویدند بر طبل کامد نفیر
چو بر طبل دجال برنا و پیر
شگفت آمد آواز آن سازشان
که میبود غالب برآوازشان
چو نیمی شد از روز گیتی فروز
روان گشت از آنجا شه نیمروز
همه مرد و زن در زمین بوس شاه
به حاجت نمودن گرفتند راه
کز این طبلهای شناعت نمای
چه باشد که طبلی بمانی بجای
مگر چون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او
جهاندار در وقت آن دستبوس
ببخشیدشان چند خروار کوس
در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد
که در جنبش آید دهل بامداد
شه آن رسم را نیز بر جای داشت
که هر صبحدم با دهل پای داشت
به ماهی کم و بیشتر زان زمین
درآمد به آبادی ملک چین
به لشگرگه خویش ره باز یافت
فلک را دگر باره دمساز یافت
بیاسود یک ماه از آن خستگی
همی کرد عیشی به آهستگی
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۴۲ - انجامش روزگار ارسطو
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مغنی دلم سیر گشت از نفیر
                                    
برآور یکی ناله بر بانگ زیر
مگر نالهٔ زیرم آید به گوش
ازین ناله زار گردم خموش
سکندر چو زین کنده بگشاد بند
برافکند بر حصن گردون کمند
همه فیلسوفان درگاه او
در آن پویه گشتند همراه او
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب
سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست
ز سرو سهی رفت بالندگی
طبیعت درآمد به نالندگی
نشستند یونانیان گرد او
ز استاد او تا به شاگرد او
چو دیدند کان پیک منزل شناس
به منزل شود بی رقیبان پاس
خبر بازجستند از آن هوشمند
که پیدا کن احوال چرخ بلند
بگو تا چه جوهر شد این آسمان
کزو دور شد هر کسی را گمان
شتابنده راه دیگر سرای
چنین گفت کایزد بود رهنمای
بسی رهبری بر فلک ساختم
بدین دل که من پرده بشناختم
چو خواهم شد اکنون به بیچارگی
درین ره نبینم جز آوارگی
جهان فیلسوف جهان خواندم
رصد بند هفت آسمان داندم
جهان مدخل از دانش آراستم
نبشتم درو هر چه میخواستم
همه در شناسائی اختران
فرو گفته احوال گردون درآن
کنون کز یقین گفت باید سخن
رها کن رصد نامهای کهن
به یزدان پاک ار مرا آگهیست
که این خوان پوشیده پر یا تهیست
سخن چون بدینجا رسانید ساز
سخنگوی مرد از سخن ماند باز
بپالود روغن ز روشن چراغ
بفرمود کارند سیبی ز باغ
به کف برنهاد آن نوازنده سیب
به بوئی همی داد جان را شکیب
نفس را چو زین طارم نیل رنگ
گذرگه درآمد به دهلیز تنگ
بخندید و گفت الرحیل ای گروه
که صبح مرا سر برآمد ز کوه
ز یزدان پاک آمد این جان پاک
سپردم دگر ره به یزدان پاک
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون ازو نیز گرد
چوبگذشت و بگذاشت آسیب را
به باران بینداخت آن سیب را
                                                                    
                            برآور یکی ناله بر بانگ زیر
مگر نالهٔ زیرم آید به گوش
ازین ناله زار گردم خموش
سکندر چو زین کنده بگشاد بند
برافکند بر حصن گردون کمند
همه فیلسوفان درگاه او
در آن پویه گشتند همراه او
ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب
سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست
ز سرو سهی رفت بالندگی
طبیعت درآمد به نالندگی
نشستند یونانیان گرد او
ز استاد او تا به شاگرد او
چو دیدند کان پیک منزل شناس
به منزل شود بی رقیبان پاس
خبر بازجستند از آن هوشمند
که پیدا کن احوال چرخ بلند
بگو تا چه جوهر شد این آسمان
کزو دور شد هر کسی را گمان
شتابنده راه دیگر سرای
چنین گفت کایزد بود رهنمای
بسی رهبری بر فلک ساختم
بدین دل که من پرده بشناختم
چو خواهم شد اکنون به بیچارگی
درین ره نبینم جز آوارگی
جهان فیلسوف جهان خواندم
رصد بند هفت آسمان داندم
جهان مدخل از دانش آراستم
نبشتم درو هر چه میخواستم
همه در شناسائی اختران
فرو گفته احوال گردون درآن
کنون کز یقین گفت باید سخن
رها کن رصد نامهای کهن
به یزدان پاک ار مرا آگهیست
که این خوان پوشیده پر یا تهیست
سخن چون بدینجا رسانید ساز
سخنگوی مرد از سخن ماند باز
بپالود روغن ز روشن چراغ
بفرمود کارند سیبی ز باغ
به کف برنهاد آن نوازنده سیب
به بوئی همی داد جان را شکیب
نفس را چو زین طارم نیل رنگ
گذرگه درآمد به دهلیز تنگ
بخندید و گفت الرحیل ای گروه
که صبح مرا سر برآمد ز کوه
ز یزدان پاک آمد این جان پاک
سپردم دگر ره به یزدان پاک
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون ازو نیز گرد
چوبگذشت و بگذاشت آسیب را
به باران بینداخت آن سیب را
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۴۴ - انجامش روزگار افلاطون
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مغنی برآرای لحنی درست
                                    
که این نیست ما را خطائی نخست
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان را زیاد
فلاطون چو در رفتن آمد چه گفت؟
که ما نیز در خاک خواهیم خفت
چنان شد حکایت در آن مرز و بوم
که بالغترین کس منم زاهل روم
چو در پردهٔ مرگ ره یافتم
ز هر پردهای روی برتافتم
بدان طفل مانم که هنگام خواب
به گهوارهٔ خوابش آید شتاب
به خفتن منش رهنمون آیدش
نداند که این خواب چون آیدش
درین چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد
چگونه توان راستی یافتن
ز کژی بباید عنان تافتن
بود چار دیوار آن خانه سست
که بنیادش اول نباشد درست
گذشت از صد و سیزده سال من
به ده سالگان ماند احوال من
همان آرزو خواهیم در سرست
کهن من شدم آرزو نوترست
بدین آرزو چون زمانی گذشت
فلک فرش او نیز هم درنوشت
انجامش روزگار والیس
. . .
سرودی بر آهنگ فریاد من
مغنی به یادآرد بر یاد من
مگر بگذرم زاب این هفت رود
بکن شادم از شادی آن سرود
چو والیس را سر درآمد به خواب
درافکند کشتی به طوفان آب
نشسته رفیقان یاریگرش
به یاریگری چون فلک برسرش
چو بر ناتوان یافت تیمار دست
تنومند را ناتوانی شکست
ز نیروی طالع خبر باز جست
بناهای اوتاد را یافت سست
ستاره دل از داد برداشته
ستمگر شده داد بگذاشته
به آن همنشینان که بودند پیش
خبر داد از اندازه عمر خویش
چنین گفت کایمن مباشید کس
از این هفت هندوی کحلی جرس
که این اختران گر چه فرخ پیند
ز نافرخی نیز خالی نیند
چو نحس اوفتد دور سیارگان
بود دور دور ستمکارگان
شمار ستم تا نیاید به سر
به گیتی نیاید کسی دادگر
چو باز اختر سعد یابد قران
به نیکی رسد کار نیک اختران
فلک تا رسیدن بدان بازگشت
ورقهای ما باری اندر نوشت
چو گفت این پناهنده را کرد یاد
فروبست لب دیده برهم نهاد
                                                                    
                            که این نیست ما را خطائی نخست
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان را زیاد
فلاطون چو در رفتن آمد چه گفت؟
که ما نیز در خاک خواهیم خفت
چنان شد حکایت در آن مرز و بوم
که بالغترین کس منم زاهل روم
چو در پردهٔ مرگ ره یافتم
ز هر پردهای روی برتافتم
بدان طفل مانم که هنگام خواب
به گهوارهٔ خوابش آید شتاب
به خفتن منش رهنمون آیدش
نداند که این خواب چون آیدش
درین چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد
چگونه توان راستی یافتن
ز کژی بباید عنان تافتن
بود چار دیوار آن خانه سست
که بنیادش اول نباشد درست
گذشت از صد و سیزده سال من
به ده سالگان ماند احوال من
همان آرزو خواهیم در سرست
کهن من شدم آرزو نوترست
بدین آرزو چون زمانی گذشت
فلک فرش او نیز هم درنوشت
انجامش روزگار والیس
. . .
سرودی بر آهنگ فریاد من
مغنی به یادآرد بر یاد من
مگر بگذرم زاب این هفت رود
بکن شادم از شادی آن سرود
چو والیس را سر درآمد به خواب
درافکند کشتی به طوفان آب
نشسته رفیقان یاریگرش
به یاریگری چون فلک برسرش
چو بر ناتوان یافت تیمار دست
تنومند را ناتوانی شکست
ز نیروی طالع خبر باز جست
بناهای اوتاد را یافت سست
ستاره دل از داد برداشته
ستمگر شده داد بگذاشته
به آن همنشینان که بودند پیش
خبر داد از اندازه عمر خویش
چنین گفت کایمن مباشید کس
از این هفت هندوی کحلی جرس
که این اختران گر چه فرخ پیند
ز نافرخی نیز خالی نیند
چو نحس اوفتد دور سیارگان
بود دور دور ستمکارگان
شمار ستم تا نیاید به سر
به گیتی نیاید کسی دادگر
چو باز اختر سعد یابد قران
به نیکی رسد کار نیک اختران
فلک تا رسیدن بدان بازگشت
ورقهای ما باری اندر نوشت
چو گفت این پناهنده را کرد یاد
فروبست لب دیده برهم نهاد
                                 نظامی گنجوی : خردنامه
                            
                            
                                بخش ۵۰ - انجامش اقبالنامه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو گوهر برون آمد از کان کوه
                                    
ز گوهرخران گشت گیتی ستوه
میان بسته هر یک به گوهرخری
خریدار گوهر بود گوهری
من آن گوهر آورده از ناف سنگ
به گوهر فروشی ترازو به چنگ
نه از بهر آن کاین چنین گوهری
فروشم به گنجینهٔ کشوری
به قارونی قفل داران گنج
طمع دارم اندازهٔ دست رنج
فروماندن از بهر کم بیش نیست
بلی ماه با مشتری خویش نیست
نیوشندهای باز جویم به هوش
کزو نشکند نام گوهر فروش
کمر خوانی کوه کردن چو دیو
همان چون ددان بر کشیدن غریو
به سیلاب در گنج پرداختن
جواهر به دریا در انداختن
از آن بر که به گوش تاریک مغز
گشادن در داستانهای نغز
سخن را نیوشنده باید نخست
گهر بی خریدار ناید درست
مرا مشتری هست گوهرشناس
همان گوهر افشاندن بی قیاس
ولیکن ز سنگ آزمایان کوه
پی من گرفتند چندین گروه
چو لعل شب افروزم آمه به چنگ
زهر منجنیقی گشادند سنگ
که ما را ده این گوهر شبچراغ
وگرنی گرانی برون بر زباغ
بر آشفتم از سختی کارشان
ز بیوزنی بیع بازارشان
که بیاعی در نه سرهنگیست
پسند نوا درهم آهنگیست
زدر درگذر بیع دریاست این
بها کو که بیعی مهیاست این
چو در بیع دریا نشیند کسی
خزینه به دریاش باید بسی
به دریا کند بیع دریا پدید
که دریا به دریا تواند خرید
هر آوازه کان شد به گیتی بلند
از اندازهای بود گیتی پسند
چو بیوزنیی باشد اندازه را
بلندی کجا باشد آوازه را
درین نکته کز گل برد رنگ را
جوابیست پوشیده فرهنگ را
وگرنه من در به تاراج ده
کمر دزد را دانم از تاج ده
نه زانست چندین سخن راندنم
همان آیت فاقه برخواندنم
که با من جهان سختیی میکند
ستورم سبک رختیی میکند
تهی نیست از ترهٔ خوان من
ز ناتندرستیست افغان من
چو پرگار بنیت نباشد درست
قلم چون نگردد ز پرگار سست
غرابی که با تندرستی بود
همه دانش انجیر بستی بود
بلی گرچه شد سال بر من کهن
نشد رونق تازگیم از سخن
هنوزم کهن سرو دارد نوی
همان نقره خنگم کند خوش روی
هنوزم به پنجاه بیت از قیاس
صد اندر ترازو نهد حق شناس
هنوزم زمانه به نیروی بخت
دهد در به دامان دیبا به تخت
ولی دارم اندیشهٔ سربلند
که بر صید شیران گشایم کمند
چو شیر افکنم صید و خود بگذرم
خورد سینه روباه و من خون خورم
چو سر سینه را گربه از دیگ برد
چه سود ار عجوزه کند سینه خرد
جهانی چنین در غلط باختن
سپهری چنین در کج انداختن
به شصت آمد اندازهٔ سال من
نگشت از خود اندازهٔ حال من
همانم که بودم به ده سالگی
همان دیو با من به دلالگی
گذشته چنان شد با دی به دشت
فرومانده هم زود خواهد گذشت
درازی و کوتاهی سال و ماه
حساب رسن دارد و دلو و چاه
چو دلو آبی از چه نیارد فراز
رسن خواه کوتاه و خواهی دراز
من این گفتم و رفتم و قصه ماند
به بازی نمیباید این قصه خواند
نیوشنده به گرغم خود خورد
که او نیز از این کوچگه بگذرد
نگوید که او چون گذشت از جهان
کند چاره خویش با همرهان
یکی روز من نیز در عهد خویش
سخن یاد میکردم از عهد پیش
غم رفتگان در دلم جای کرد
دو چشم مرا اشک پیمای کرد
شب آمد یکی زان عریقان آب
چنین گفت با من به هنگام خواب
غم ما بدان شرط خوردن توان
که باشی تو بیرون ازین همرهان
چوبا کاروانی درین تاختن
همی کار خود بایدت ساختن
از آن شب بسیچ سفر ساختم
دل از کار بیهوده پرداختم
که ایمن بود مرد بیدارهش
ز غوغای این باد قندیل کش
به ار در خم می فرو شد خزم
چو می جامهای را به خون میرزم
گر از پشت گوران ندارم کباب
ز گور شکم هم ندارم عذاب
وگر نیست پالوده نغز پیش
کنم مغز پالوده را قوت خویش
و گر خشک شد روغنم در ایاغ
به بی روغنی جان کنم چون چراغ
چو از نان طبلی تهی شد تنم
چو طبل از طپانچه خوری نشکنم
گرم بشکند گردش سال و ماه
مرا مومیائی بس اقبال شاه
خدایا تو این عقد یک رشته را
برومند باغ هنر کشته را
به بییاری اندر جهان یار باش
شب و روزش از بد نگهدار باش
به پایان شد این داستان دری
به فیروز فالی و نیک اختری
چو نام شهش فال مسعود باد
وزین داستان شاه محمود باد
دری بود ناسفته من سفتمش
به فرخترین طالعی گفتمش
از آنجا که بر مقبلان نقش بست
عجب نیست گر مقبل آمد به دست
چو برخواند این نامه را شهریار
خرد یاورش باد و فرهنگ یار
همین داستان باد از او سر بلند
هم او باد ازین داستان بهرهمند
نظامی بدو عالی آوازه باد
به نظمی چنین نام او تازه باد
بدو باد فرخنده چون نام او
از آغاز او تا به انجام او
سرش سبز باد و دلش شادمان
از او دور چشم بد بدگمان
جهانش مطیع و زمانش به کام
فلک بنده و روزگارش غلام
                                                                    
                            ز گوهرخران گشت گیتی ستوه
میان بسته هر یک به گوهرخری
خریدار گوهر بود گوهری
من آن گوهر آورده از ناف سنگ
به گوهر فروشی ترازو به چنگ
نه از بهر آن کاین چنین گوهری
فروشم به گنجینهٔ کشوری
به قارونی قفل داران گنج
طمع دارم اندازهٔ دست رنج
فروماندن از بهر کم بیش نیست
بلی ماه با مشتری خویش نیست
نیوشندهای باز جویم به هوش
کزو نشکند نام گوهر فروش
کمر خوانی کوه کردن چو دیو
همان چون ددان بر کشیدن غریو
به سیلاب در گنج پرداختن
جواهر به دریا در انداختن
از آن بر که به گوش تاریک مغز
گشادن در داستانهای نغز
سخن را نیوشنده باید نخست
گهر بی خریدار ناید درست
مرا مشتری هست گوهرشناس
همان گوهر افشاندن بی قیاس
ولیکن ز سنگ آزمایان کوه
پی من گرفتند چندین گروه
چو لعل شب افروزم آمه به چنگ
زهر منجنیقی گشادند سنگ
که ما را ده این گوهر شبچراغ
وگرنی گرانی برون بر زباغ
بر آشفتم از سختی کارشان
ز بیوزنی بیع بازارشان
که بیاعی در نه سرهنگیست
پسند نوا درهم آهنگیست
زدر درگذر بیع دریاست این
بها کو که بیعی مهیاست این
چو در بیع دریا نشیند کسی
خزینه به دریاش باید بسی
به دریا کند بیع دریا پدید
که دریا به دریا تواند خرید
هر آوازه کان شد به گیتی بلند
از اندازهای بود گیتی پسند
چو بیوزنیی باشد اندازه را
بلندی کجا باشد آوازه را
درین نکته کز گل برد رنگ را
جوابیست پوشیده فرهنگ را
وگرنه من در به تاراج ده
کمر دزد را دانم از تاج ده
نه زانست چندین سخن راندنم
همان آیت فاقه برخواندنم
که با من جهان سختیی میکند
ستورم سبک رختیی میکند
تهی نیست از ترهٔ خوان من
ز ناتندرستیست افغان من
چو پرگار بنیت نباشد درست
قلم چون نگردد ز پرگار سست
غرابی که با تندرستی بود
همه دانش انجیر بستی بود
بلی گرچه شد سال بر من کهن
نشد رونق تازگیم از سخن
هنوزم کهن سرو دارد نوی
همان نقره خنگم کند خوش روی
هنوزم به پنجاه بیت از قیاس
صد اندر ترازو نهد حق شناس
هنوزم زمانه به نیروی بخت
دهد در به دامان دیبا به تخت
ولی دارم اندیشهٔ سربلند
که بر صید شیران گشایم کمند
چو شیر افکنم صید و خود بگذرم
خورد سینه روباه و من خون خورم
چو سر سینه را گربه از دیگ برد
چه سود ار عجوزه کند سینه خرد
جهانی چنین در غلط باختن
سپهری چنین در کج انداختن
به شصت آمد اندازهٔ سال من
نگشت از خود اندازهٔ حال من
همانم که بودم به ده سالگی
همان دیو با من به دلالگی
گذشته چنان شد با دی به دشت
فرومانده هم زود خواهد گذشت
درازی و کوتاهی سال و ماه
حساب رسن دارد و دلو و چاه
چو دلو آبی از چه نیارد فراز
رسن خواه کوتاه و خواهی دراز
من این گفتم و رفتم و قصه ماند
به بازی نمیباید این قصه خواند
نیوشنده به گرغم خود خورد
که او نیز از این کوچگه بگذرد
نگوید که او چون گذشت از جهان
کند چاره خویش با همرهان
یکی روز من نیز در عهد خویش
سخن یاد میکردم از عهد پیش
غم رفتگان در دلم جای کرد
دو چشم مرا اشک پیمای کرد
شب آمد یکی زان عریقان آب
چنین گفت با من به هنگام خواب
غم ما بدان شرط خوردن توان
که باشی تو بیرون ازین همرهان
چوبا کاروانی درین تاختن
همی کار خود بایدت ساختن
از آن شب بسیچ سفر ساختم
دل از کار بیهوده پرداختم
که ایمن بود مرد بیدارهش
ز غوغای این باد قندیل کش
به ار در خم می فرو شد خزم
چو می جامهای را به خون میرزم
گر از پشت گوران ندارم کباب
ز گور شکم هم ندارم عذاب
وگر نیست پالوده نغز پیش
کنم مغز پالوده را قوت خویش
و گر خشک شد روغنم در ایاغ
به بی روغنی جان کنم چون چراغ
چو از نان طبلی تهی شد تنم
چو طبل از طپانچه خوری نشکنم
گرم بشکند گردش سال و ماه
مرا مومیائی بس اقبال شاه
خدایا تو این عقد یک رشته را
برومند باغ هنر کشته را
به بییاری اندر جهان یار باش
شب و روزش از بد نگهدار باش
به پایان شد این داستان دری
به فیروز فالی و نیک اختری
چو نام شهش فال مسعود باد
وزین داستان شاه محمود باد
دری بود ناسفته من سفتمش
به فرخترین طالعی گفتمش
از آنجا که بر مقبلان نقش بست
عجب نیست گر مقبل آمد به دست
چو برخواند این نامه را شهریار
خرد یاورش باد و فرهنگ یار
همین داستان باد از او سر بلند
هم او باد ازین داستان بهرهمند
نظامی بدو عالی آوازه باد
به نظمی چنین نام او تازه باد
بدو باد فرخنده چون نام او
از آغاز او تا به انجام او
سرش سبز باد و دلش شادمان
از او دور چشم بد بدگمان
جهانش مطیع و زمانش به کام
فلک بنده و روزگارش غلام
                                 نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
                            
                            
                                بخش ۱ - آغاز سخن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بسمالله الرحمن الرحیم
                                    
هست کلید در گنج حکیم
فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن
پیش وجود همه آیندگان
بیش بقای همه پایندگان
سابقه سالار جهان قدم
مرسله پیوند گلوی قلم
پرده گشای فلک پردهدار
پردگی پرده شناسان کار
مبدع هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب
پرورشآموز درون پروران
روز برآرنده روزی خوران
مهره کش رشته باریک عقل
روشنی دیده تاریک عقل
داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک
خام کن پخته تدبیرها
عذر پذیرنده تقصیرها
شحنه غوغای هراسندگان
چشمه تدبیر شناسندگان
اول و آخر بوجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتش که دو عالم کمست
اول ما آخر ما یکدمست
کیست درین دیر گه دیر پای
کو لمن الملک زند جز خدای
بود و نبود آنچه بلندست و پست
باشد و این نیز نباشد که هست
پرورش آموختگان ازل
مشکل این کار نکردند حل
کز ازلش علم چه دریاست این
تا ابدش ملک چه صحراست این
اول او اول بی ابتداست
آخر او آخر بیانتهاست
روضه ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست
کشمکش هر چه در و زندگیست
پیش خداوندی او بندگیست
هر چه جز او هست بقائیش نیست
اوست مقدس که فنائیش نیست
منت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین
تا کرمش در تتق نور بود
خار زگل نی زشکر دور بود
چون که به جودش کرم آباد شد
بند وجود از عدم آزاد شد
در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز
چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد
زین دو سه چنبر که بر افلاک زد
هفت گره بر کمر خاک زد
کرد قبا جبه خورشید و ماه
زین دو کلهوار سپید و سیاه
زهره میغ از دل دریا گشاد
چشمه خضر از لب خضرا گشاد
جام سحر در گل شبرنگ ریخت
جرعه آن در دهن سنگ ریخت
زاتش و آبی که بهم در شکست
پیه در و گرده یاقوت بست
خون دل خاک زبحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد
باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلک آوازه کرد
نخل زبانرا رطب نوش داد
در سخن را صدف گوش داد
پردهنشین کرد سر خواب را
کسوت جان داد تن آب را
زلف زمین در بر عالم فکند
خال (عصی) بر رخ آدم فکند
روی زر از صورت خواری بشست
حیض گل از ابر بهاری بشست
زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد
خون جهان در جگر گل گرفت
نبض خرد در مجس دل گرفت
خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره به خنیاگری شب نشاند
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست
پای سخنرا که درازست دست
سنگ سراپرده او سر شکست
وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم زدرش دست تهی بازگشت
راه بسی رفت و ضمیرش نیافت
دیده بسی جست و نظیرش نیافت
عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش
هر که فتاد از سر پرگار او
جمله چو ما هست طلبگار او
سدره نشینان سوی او پر زدند
عرش روان نیز همین در زدند
گر سر چرخست پر از طوق اوست
ور دل خاکست پر از شوق اوست
زندهٔ نام جبروتش احد
پایه تخت ملکوتش ابد
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان
دل که زجان نسبت پاکی کند
بر در او دعوی خاکی کند
رسته خاک در او دانهایست
کز گل باغش ارم افسانهایست
خاک نظامی که بتایید اوست
مزرعه دانه توحید اوست
                                                                    
                            هست کلید در گنج حکیم
فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن
پیش وجود همه آیندگان
بیش بقای همه پایندگان
سابقه سالار جهان قدم
مرسله پیوند گلوی قلم
پرده گشای فلک پردهدار
پردگی پرده شناسان کار
مبدع هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب
پرورشآموز درون پروران
روز برآرنده روزی خوران
مهره کش رشته باریک عقل
روشنی دیده تاریک عقل
داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک
خام کن پخته تدبیرها
عذر پذیرنده تقصیرها
شحنه غوغای هراسندگان
چشمه تدبیر شناسندگان
اول و آخر بوجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتش که دو عالم کمست
اول ما آخر ما یکدمست
کیست درین دیر گه دیر پای
کو لمن الملک زند جز خدای
بود و نبود آنچه بلندست و پست
باشد و این نیز نباشد که هست
پرورش آموختگان ازل
مشکل این کار نکردند حل
کز ازلش علم چه دریاست این
تا ابدش ملک چه صحراست این
اول او اول بی ابتداست
آخر او آخر بیانتهاست
روضه ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست
کشمکش هر چه در و زندگیست
پیش خداوندی او بندگیست
هر چه جز او هست بقائیش نیست
اوست مقدس که فنائیش نیست
منت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین
تا کرمش در تتق نور بود
خار زگل نی زشکر دور بود
چون که به جودش کرم آباد شد
بند وجود از عدم آزاد شد
در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز
چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد
زین دو سه چنبر که بر افلاک زد
هفت گره بر کمر خاک زد
کرد قبا جبه خورشید و ماه
زین دو کلهوار سپید و سیاه
زهره میغ از دل دریا گشاد
چشمه خضر از لب خضرا گشاد
جام سحر در گل شبرنگ ریخت
جرعه آن در دهن سنگ ریخت
زاتش و آبی که بهم در شکست
پیه در و گرده یاقوت بست
خون دل خاک زبحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد
باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلک آوازه کرد
نخل زبانرا رطب نوش داد
در سخن را صدف گوش داد
پردهنشین کرد سر خواب را
کسوت جان داد تن آب را
زلف زمین در بر عالم فکند
خال (عصی) بر رخ آدم فکند
روی زر از صورت خواری بشست
حیض گل از ابر بهاری بشست
زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد
خون جهان در جگر گل گرفت
نبض خرد در مجس دل گرفت
خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره به خنیاگری شب نشاند
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست
پای سخنرا که درازست دست
سنگ سراپرده او سر شکست
وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم زدرش دست تهی بازگشت
راه بسی رفت و ضمیرش نیافت
دیده بسی جست و نظیرش نیافت
عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش
هر که فتاد از سر پرگار او
جمله چو ما هست طلبگار او
سدره نشینان سوی او پر زدند
عرش روان نیز همین در زدند
گر سر چرخست پر از طوق اوست
ور دل خاکست پر از شوق اوست
زندهٔ نام جبروتش احد
پایه تخت ملکوتش ابد
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان
دل که زجان نسبت پاکی کند
بر در او دعوی خاکی کند
رسته خاک در او دانهایست
کز گل باغش ارم افسانهایست
خاک نظامی که بتایید اوست
مزرعه دانه توحید اوست
                                 نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
                            
                            
                                بخش ۲ - (مناجات اول) در سیاست و قهر یزدان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای همه هستی ز تو پیدا شده
                                    
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نی
تو به کس و کس به تو مانند نی
آنچه تغیر نپذیرد توئی
وآنکه نمردست و نمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
خاک به فرمان تو دارد سکون
قبه خضرا تو کنی بی ستون
جز تو فلک را خم چوگان که داد
دیک جسد را نمک جان که داد
چون قدمت بانک بر ابلق زند
جز تو که یارد که اناالحق زند
رفتی اگر نامدی آرام تو
طاقت عشق از کشش نام تو
تا کرمت راه جهان برگرفت
پشت زمین بار گران برگرفت
گرنه ز پشت کرمت زاده بود
ناف زمین از شکم افتاده بود
عقد پرستش ز تو گیرد نظام
جز به تو بر هست پرستش حرام
هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
ساقی شب دستکش جام تست
مرغ سحر دستخوش نام تست
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده به هم در نورد
عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهان را ز جهان واگشای
نسخ کن این آیت ایام را
مسخ کن این صورت اجرام را
حرف زبانرا به قلم بازده
وام زمین را به عدم بازده
ظلمتیانرا بنه بی نور کن
جوهریانرا زعرض دور کن
کرسی شش گوشه بهم در شکن
منبر نه پایه بهم درفکن
حقه مه بر گل این مهره زن
سنگ زحل بر قدح زهره زن
دانه کن این عقد شبافروز را
پر بشکن مرغ شب و روز را
از زمی این پشته گل بر تراش
قالب یکخشت زمین گومباش
گرد شب از جبهت گردون بریز
جبهه بیفت اخبیه گو برمخیز
تا کی ازین راه نوروزگار
پردهای از راه قدیمی بیار
طرح برانداز و برون کش برون
گردن چرخ از حرکات و سکون
آب بریز آتش بیداد را
زیرتر از خاک نشان باد را
دفتر افلاک شناسان بسوز
دیده خورشید پرستان بدوز
صفر کن این برج زطوق هلال
باز کن این پرده ز مشتی خیال
تا به تو اقرار خدائی دهند
بر عدم خویش گوائی دهند
غنچه کمر بسته که ما بندهایم
گل همه تن جان که به تو زندهایم
بی دیتست آنکه تو خونریزیش
بی بدلست آنکه تو آویزیش
منزل شب را تو دراز آوری
روز فرو رفته تو بازآوری
گرچه کنی قهر بسی را ز ما
روی شکایت نه کسی را ز ما
روشنی عقل به جان دادهای
چاشنی دل به زبان دادهای
چرخ روش قطب ثبات از تو یافت
باغ وجود آب حیات از تو یافت
غمزه نسرین نه ز باد صباست
کز اثر خاک تواش توتیاست
پرده سوسن که مصابیح تست
جمله زبان از پی تسبیح تست
بنده نظامی که یکی گوی تست
در دو جهان خاک سر کوی تست
خاطرش از معرفت آباد کن
گردنش از دام غم آزاد کن
                                                                    
                            خاک ضعیف از تو توانا شده
زیرنشین علمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم بذات
هستی تو صورت پیوند نی
تو به کس و کس به تو مانند نی
آنچه تغیر نپذیرد توئی
وآنکه نمردست و نمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
خاک به فرمان تو دارد سکون
قبه خضرا تو کنی بی ستون
جز تو فلک را خم چوگان که داد
دیک جسد را نمک جان که داد
چون قدمت بانک بر ابلق زند
جز تو که یارد که اناالحق زند
رفتی اگر نامدی آرام تو
طاقت عشق از کشش نام تو
تا کرمت راه جهان برگرفت
پشت زمین بار گران برگرفت
گرنه ز پشت کرمت زاده بود
ناف زمین از شکم افتاده بود
عقد پرستش ز تو گیرد نظام
جز به تو بر هست پرستش حرام
هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
ساقی شب دستکش جام تست
مرغ سحر دستخوش نام تست
پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده به هم در نورد
عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهان را ز جهان واگشای
نسخ کن این آیت ایام را
مسخ کن این صورت اجرام را
حرف زبانرا به قلم بازده
وام زمین را به عدم بازده
ظلمتیانرا بنه بی نور کن
جوهریانرا زعرض دور کن
کرسی شش گوشه بهم در شکن
منبر نه پایه بهم درفکن
حقه مه بر گل این مهره زن
سنگ زحل بر قدح زهره زن
دانه کن این عقد شبافروز را
پر بشکن مرغ شب و روز را
از زمی این پشته گل بر تراش
قالب یکخشت زمین گومباش
گرد شب از جبهت گردون بریز
جبهه بیفت اخبیه گو برمخیز
تا کی ازین راه نوروزگار
پردهای از راه قدیمی بیار
طرح برانداز و برون کش برون
گردن چرخ از حرکات و سکون
آب بریز آتش بیداد را
زیرتر از خاک نشان باد را
دفتر افلاک شناسان بسوز
دیده خورشید پرستان بدوز
صفر کن این برج زطوق هلال
باز کن این پرده ز مشتی خیال
تا به تو اقرار خدائی دهند
بر عدم خویش گوائی دهند
غنچه کمر بسته که ما بندهایم
گل همه تن جان که به تو زندهایم
بی دیتست آنکه تو خونریزیش
بی بدلست آنکه تو آویزیش
منزل شب را تو دراز آوری
روز فرو رفته تو بازآوری
گرچه کنی قهر بسی را ز ما
روی شکایت نه کسی را ز ما
روشنی عقل به جان دادهای
چاشنی دل به زبان دادهای
چرخ روش قطب ثبات از تو یافت
باغ وجود آب حیات از تو یافت
غمزه نسرین نه ز باد صباست
کز اثر خاک تواش توتیاست
پرده سوسن که مصابیح تست
جمله زبان از پی تسبیح تست
بنده نظامی که یکی گوی تست
در دو جهان خاک سر کوی تست
خاطرش از معرفت آباد کن
گردنش از دام غم آزاد کن