عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۷ - در بیان مراتب صحو و محو و فرق و جمع و صحو بعد المحو و فرق بعد الجمع و اشارت به مشاهدۀ کاملان و توحید حقیقی و تنبیه بر آنکه یک حقیقت که به صورت کثرت تجلی نموده و عین همه گشته
محو وصحو و فرق و جمع و جمع جمع
چونکه دانستی شدی تو شمع جمع
محو چه بود خویشتن کردن فنا
صحو چه بود یا ف تن از حق بقا
از من و مایی بکلی شو فنا
گر همی خواهی که یابی آن بقا
فرق چه بود عین غیر انگاشتن
جمع غیرش را عد م پنداشتن
از همه وجهی جهان را غیر یار
هر که می بیند معطل می شمار
صاحب تعطیل اهل فرق دان
کو ندید از حق درین عالم نشان
هر که گوید نیست کلی هیچ غیر
در یقین اوست مسجد عین دیر
صاحب جمع است و پیشش نیست فرق
جان او در بحر وحدت گشته غرق
جمع جمع است اینکه خود گوید عیان
در مرایای همه فاش و نهان
عین خواند هر چه آید در نظر
باز غیرش خواند از وجه دگر
صاحب این مرتبه کامل بود
زانکه این آن هر دو را شامل بود
صحو بعد المحو و فرق بعد جمع
جمع جمع است بشنو ار داری توسمع
جمع جمع آمد مقام عارفان
نیست زین اعلی کمال کاملان
مشهد اهل کمال این مشهد است
قید هست و نیست چون بینی سدست
چشم بینا هر که دارد در جهان
از پس هر ذره حق بیند عیان
هر که او در صورت هر خیر و شر
دوست بیند او بود صاحبنظر
زانکه هر چه در جهان دارد ظهور
هست او را بهره از ظلمات و نور
هر چه دارد در جهان نقش وجود
دو جهت در وی توان پیدا نمود
آن یکی صورت دگر معنی بود
هر چه گویی غیر از این دعوی بود
از ره صورت نماید غیر دوست
چون نظر کردی به معنی جمله اوست
زان یکی ماعندکم ین ف د شنو
جز پی ما عنده باقی مرو
کوزه چون بشکست می گویی سفال
چون سفالش خاک شد بنگر تو حال
خاک می گویی ، کنون آن کوزه کو
معنی و صورت در آنجا باز جو
آن هیولا کاین همه صورت بروست
هست هر جا آن صور نقش سبوست
تا نبینی آینه رخسار دوست
هر دو عالم در حقیقت عکس اوست
گر نداری دیده از ما وام کن
از جهان بنگر به رویش بی سخن
حسن لیلی رانیابد بیگمان
دیدۀ مجنون که تا بیند عیان
روی عذرا کی براندازد نقاب
تا نبیند دیدۀ وامق پر آب
روی او هر یک به روی دیده است
هر کسی حسنت ز سویی دیده است
نیست معشوقی دگر جز روی او
جمله را دام دل آمد موی او
عاشق و معشوق غیر یار نیست
در حقیقت غیر او دیار نیست
فهم و دانش کو که تا گویم سخن
پر کنم جام و سبو از باده من
پرده بردارم ز اسرار یقین
فاش بنماید به عالم یوم دین
وانمایم هم در اینجا من عیان
آنچه موجود است در دار جهان
دیده کو تا یار بیند او عیان
گوش کو تا بشنود راز نهان
چون ندیدم هیچ محرم در جهان
لاجرم خواهم نهان اسرار جان
یار پنهانست در زیر نقاب
همچو دریا کو نهان شد در حجاب
پرد بردار و جمال یار بین
دیده وا کن چهرۀ اسرار بین
نیست گردان چهرۀ موهوم را
پرده بگشا شاهد معلوم را
خار و گ ل بنگر که از یک شاخ رست
تا شود پیش تو این معنی درست
گر به صورت گل نماید غیر خار
خار و گ ل عینند در اصل و تبار
گر بگویی خار و گل ضد همند
هم ز وجهی این سخن باشد پسند
ور همی گویی که خار و گل یکیست
عارفان را کی درین معنی شکیست
مرد عارف هر چه می گوید رواست
جاهل ار گوید صواب آ ن هم خطاست
چون نداری ذوق عرفان ای فقیه
قول رندان را شنو لاشک فیه
هر چه نبود مر تر ا منکر نگو
صدق آور تا ک ه ره یابی بدو
برتر از فهم و خیال ما و تو
هست عاشق را هزاران گفت وگو
تو نداری ذوق ار ب اب صفا
گشته از آن منکر اهل خدا
آیت لایتهدوا از حق شنو
قایل اول قدیمی هم مشو
سر عشق از فهم وعقلت برترست
ذوق عاشق از مقام دیگرست
مهر رویش بر همه ذرات تافت
هر یکی در خورد خود زو بهره یافت
دیده از قهرش جماد افتادگی
کرده از مهرش نبات استادگی
یافت حیوان بهر ه زو حسن و ثبات
گشت ز ایشان ظاهر انواع صفات
مظهر گلشن بجز انسان نبود
هر چه بود از وی از او پیدا نبود
باز هر صنفی از او نوعی دگر
یافته فیضی به حکم دادگر
گر چه ا ین خور بر همه یکسان بتافت
لیک هر یک در خور خود نور یافت
در درون خانه نور آ فتاب
هم به قدر روزنه افکند تاب
روزن از هر سو گشا این خانه را
تا شود این خانه پر نور و ضیا
سقف و دیوارش اگر سازی خراب
پر شود خانه ز نور آفتاب
چون حجاب نور حق دیوار ماست
نیست کن خود را که این هستی خطاست
گر تو ذ وق نیستی دریا فتی
درفتاده اسب خود بشتافتی
من نمی دانم که تو در چیستی
چون ننوشیدی تو جام نیستی
گر تو برخیزی ز ما و من دمی
هر دو عالم پر ز خود بینی همی
از چه در ما و منی چسبیده ای
رمز موتوا گوییا نشنیده ای
چون تو از هستی خود برخاستی
در ص فایی صرف بزم آراستی
تا نگردد کشف این حالت به تو
کی شوی واقف ز کنه خود ب گ و
کشف در معنی بود رفع حجاب
بود تو آم د به روی تو نقاب
پردۀ خود از میان بردار زود
تا عیان بینی به روی یار زود
شد حجاب ذات ، اسما و صفات
پردۀ اسم و صفت شد کاینات
تا تعین برنخیزد از میان
حق نها ن ست و نخواهدشد عیان
چهرۀ معنی نهان در صورتست
صورت و معنی نقاب وحدتست
کیست اهل کشف و وجدان در جهان
آنک بیند روی جانان او عیان
این تعین شد حجاب روی دوست
چونکه برخیزد تعین ج مله اوست
آنچه تو جویای آنی روز و شب
وز تویی شد او نهان ای بوالعجب
چون دلت صا ف ی شود از جمله زین
پردۀ ما و تو برخیزد ز بین
نیست گردد صورت بالا و پست
حق عیان بیند به نقش هر چه هست
جمله ذرات جهان منصور وار
دایماً گویان انا الحق آشکار
پنبۀ پندار را از گوش جان
گر بر آری بشنوی گفتارشان
آینه جان را مصفا کن ز زنگ
تا نماید روی جانان بی درنگ
گر لقای یار داری آرزو
دل بود دل آینه دیدار جو
آینه دل صاف کن از هر غبار
تا عی ا ن بنمایدت رخسار یار
دل مصفا کن ز رنگ غیر دوست
تا عیان بینی که هستی جمله اوست
سد راه تو تویی آمد بدان
ورنه حق پیداست در کون و مکان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۸ - حکایتسائلی که از پیر بسطامی سئوال کرد
آن یکی از پیر بسطامی سئوال
کرد ره چونست سوی ذوالجلال
نیک بشنو تا چه گفت آن مقتدا
در گذر از خود رسیدی با خدا
گفت تو بر خیز ای سائل ز راه
چون تو برخیزی عیان گردد اله
نقش هستی را ز لوح دل تراش
تا نماید فاش نقش جانفزاش
نیست از خود شو که تا یابی نجات
چون تو برخیزی نشیند حق بجات
زین معما کی کنی تو فهم راز
چو ن به خود بینی گرفتاری تو باز
تا نیایی از لباس خود برون
کی به بزم وصل ره یابی درون
کی بیابی ره در این عالی مقام
تا نگردد رهبرت لطف کرام
زانکه بی ارشاد پیر رهنما
هیچ طالب ره نیابد با خدا
گر به امر پیر این ره می روی
عهده بر من عاقبت حق بین شوی
گر به خودخواهی شدن این راه دور
رهزنت سازد در ین ره عور و کور
تا نشان ره نگوید پیر راه
ره چه داند طالب راه اله
هر که او در عشق جانان می رود
پیر باید ورنه کارش بد شود
در پناه کاملی ایمنی نشین
سر مپیچ از حکم آن سلطان دین
تا به یمن دولت مردان حق
بر همه خلق جهان یابی سبق
ظاهرت باطن شود، غیبت حضور
ماتمت سور آید و غم ها سرور
درد درمان گردد و هجران وصال
بعد نزدیکی شود، نقصان کمال
نقش عالم سر بسر مبدل شود
باب تفصیل جهان مجمل شود
کل شئی هالک گردد عیان
رو نماید آن قیامت این زمان
نقد بینی وعده های نسیه را
لذت و آرام و انوار بقا
پرده بردار از رخ و اسرار بین
تا شود علم الیقین عین الیقین
رخت بر بند و بکل ظن و خیال
تا ن م اید رخ جمال با کمال
چون بنوشیدی شراب بیخودی
فارغ آیی از همه نیک و بدی
مست گردی از می جام وصال
محو باشی در جمال ذوالجلال
کفر برخیزد همه ایمان شود
مشکل عالم به حق آسان شود
رو نماید آفتاب حسن دوست
از پس هر ذره کو مغزست و پوست
بیند اینجا هر که ارباب صفاست
در قیامت آنچه موعود خداست
از خلاف نفس و از ارشاد پیر
کشف این معنی بجو ای بینظیر
رو ریاضت کش که تا یابی صفا
از خلاف طبع جو جان را جلا
از هوی و از ه وسها پاک شو
همچو روح اللّه بر افلاک شو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۷ - اشارت به سخنان عیسی علیه السلام
عیسی مریم که روح اللّه بود
وز همه اسرار حق آگاه بود
گفت با امت بگویید ای گروه
علم در دریاست یا در دشت و کوه
یا ز بالای فلک یا زیر خاک
تا شوی گاهی زبر گاهی مغاک
علم در جان و دلت بسرشته اند
تخم دانش در زمینت کشته اند
گنج دانش را درین کنج خراب
کرده اند پنهان تو از خود بازیاب
منبع علم است دلهای شما
چون ملک شو با ادب پیش خدا
تا بدانی علمهای انبیا
کشف گردد بر تو حال اولیا
راز پنهان پیش تو پیدا شود
علم آید جهلها رسوا شود
آفتاب علم چون تابان شود
مشکل عالم برت آسان شود
گر شوی بیدار ازین خواب گران
صد نشان یابی ز یار بی نشان
مخزن اسرار ربانی تویی
وانچه تو جویای آنی هم تویی
کی براندازد نقاب اسرار دین
تا ببیند محرمی ز اهل یقین
کشف این معنی طلب ز ارشاد پیر
تا ز مهر او شوی بدر منیر
علم معنی از کتاب و اوستاد
حاصلت ناید مکن چندین عناد
گر تو خواهی رفت راه ذوالمنن
دست در فتراک ره بینان بزن
گر امان خواهی ز شیطان لعین
رو بجو جا در پناه شیخ دین
حال من لا شیخ له را گوش کن
شیخه الشیطان ز دانا گوش کن
هر که شد در سایۀ اهل خدا
گشت جانش آینۀ نور بقا
در دل عارف هر آنکو جای کرد
وارهید از رنج و محنتها و درد
شد دل عارف به معنی چون چراغ
هست نورش را ز ظلمتها فراغ
گشت از نورش منور هر چه هست
جسم و جان عالم بالا و پست
گر بدست آری چراغی اینچنین
از تو یابد نور شمع شرع دین
هر که دارد این چراغ او را چه باک
زین همه تاریک و خوف و هلاک
جام جم غیر از دل عارف مدان
کاندرو پیداست هر فاش و نهان
آن د ل ی کو قابل دیدار اوست
مغز عالم اوست عالم همچو پوست
دل که شد آیینۀ دیدار یار
هر دو عالم را طفیل او شمار
گر تو دل خواهی خلاف نفس جوی
رو به دریا تا بکی جویی تو جوی
از ریاضت جسم تو گردد چو جان
از هوسها می رسد دل را زیان
از هوای نفس اگر رو تافتی
در مقام اهل دل ره یافتی
بر هوای خود اگر این ره روی
از وصال دوست بویی نشنوی
هر چه فرماید تر ا این نفس دون
تو خلافش کن که هستی ذوفنون
نیست غایت مکرهای نفس را
می نماید سعد عین نحس را
حرص آرد در دلت کاین است زهد
زهر قاتل را کند شیرین چو شهد
در تو آرد صد هزاران مکر و ریو
می کند جنس ملک را عین دیو
او به چشمت می نماید نار، نور
پیر زالی در نظر آرد چو حور
هر زمانت آورد سوی هلاک
می فریبد گویدت جان فداک
او به مکرت وابرد از دوستان
چون شوی تنها کند او قصد جان
هر چه گوید کذب دانش ای پسر
تا رهی از حیله و مکرش مگر
گر به طاعت خواندت ایمن مباش
زانکه او را هست مکری در قفاش
گر به سوی روزه خواند یا نماز
اندرون دارد هزاران مکر باز
ور ترا او جانب حج آورد
آبرویت از ریا خواهد برد
ور همی گوید زکات مال ده
ریسمانش نیست خالی از گره
شهرتی جوید از آن با ننگ و نام
واندرین دعوی مشو ایمن ز دام
ور همی خواند ترا سوی غزا
زو مشو غافل که دارد صد دغا
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۹ - در بیان اموات
چار کون آمد ممات سالکان
آن یکی ابیض دوم اسود بدان
پس سیوم اخضر چهارم احمرست
شرح هر یک گر بگویم بهترست
موت ابیض جوع آمد زان سبب
که صفا یابد دل از وی بس عجب
هر که دایم بهر حق او گرسنه است
شد منور باطنش وین روشن است
هر که عادت کرد با کم خوارگی
شد دلش چون آینه یکبارگی
رو صفای دل ز کمخواری بجو
شد ز سیری رنگ دلها توبتو
هست کمخواری شعار اولیا
گشت سر صاحب دل از صفا
بعد ابیض موت اسود را شنو
ساز جان و دل درین معنی گرو
موت اسود شد تحمل بر اذا
صبر بر ایذا بود مرگ و عنا
چون بیابد نفس بر ایذا حرج
یافت او از موت اسود صد فرج
داند او ایذای خلقان فعل حق
چون ز حق بیند ز آتش نیست دق
بلکه لذت هاست او را در جفا
زانکه جور یار خوشتر از وفا
چونکه او فانی فی اللّه آمده است
هر چه بیند عین حق دانسته است
بعد اسود موت احمر گوش کن
تا بدانی سر علم من لدن
موت احمر شد خلاف نفس بد
خود مطیع اوست کم از دیو و دد
هر که او مرد از هوای نفس خویش
در حقیقت از همه خلق است بیش
ز آرزوی نفس هر کو مرده است
از حیات جاودان دل زنده است
گر بمیری تو ز جهل و از ضلال
زنده گردی از حیات ذوالجلال
مردگی اینجا به از صد زندگی
هر که میرد یابد او پایندگی
بعد احمر موت اخضر را نمود
اندرین مجلس چو عیش تازه بود
موت اخضر خود مرقع پوشی است
باده از جام قناعت نوشی است
چون قناعت کرد با خرقه کهن
سبز گردد باغ عیشش بی سخن
از جمال مطلق ذاتی حق
تازه رو گردد به حق گیرد سبق
از لباس فاخر او مستغنی است
جای گنج اندر دل ویرانی است
نقس ایشان را چوشد حاصل کمال
از پلاس افزایدش حسن و جمال
نیست حاجت مهر خان را رنگ و بو
فارغست از رنگ و بو روی نکو
هر که او را هست حسن جانفزا
رنگ مشاطه چه کار آید ورا
وانکه او را نیست روی همچو ماه
او به رنگ و بو همی گیرد پناه
تا به دام آرد مگر یک ساده دل
کو به مکر و حیله گردد مشتغل
نیست سلطان را تفاخر در لباس
هست یکسان پیش او صوف و پلاس
جود و تقوی شد لباس عارفان
نیست از صوف و پلاس او را زیان
هر چه کامل کرد عین حکمتست
وانچه می گوید بری از صنعتست
زندگی ومردنش بهر خداست
در دلش گنجایی غیر از کجاست
گر دلت با وصل جان شد آشنا
نیست در افعال و اقوالت خطا
گر نه ای در خورد وصل دوستان
سود و سرمایه بکل گردد زیان
چون ترا در بزم وصلش بار شد
جان پاکت محرم اسرار شد
شد غرض از آفرینش معرفت
کیست انسان آنکه دارد این صفت
معرفت اینجا نتیجۀ دیدنست
از گلستان رخش گل چیدنست
تا نگویی نیست عرفان گفت و گو
بهر عارف می بود دیدار او
شد نصیب عالمان گفت و شنود
قسم عارف ذوق حالست و شهود
در میان این دو فرق بیحدست
این به معنی خیر و این دیگر بدست
آن شنیده گوید و او دیده است
لاجرم زین رو جهان گردیده است
هر عمل کو بهر رویست و ریا
در حقیقت نیست مقبول خدا
طاعتی کان خلق بهر حق کنند
بیگمان بر دولت سرمد تنند
بندگی بهر رضای حق نکوست
بند ه ک ی باشد کسی کو غیرجوست
هر چه می کاری همان خواهی درود
گر مسلمانی و گر گبر و یهود
هر عمل کان با غرض آمیخته ست
قند و زهر آمد که با هم ریخته ست
در هر آن کاری که رویت با خداست
حق همی فرماید آن مقبول ماست
نیت خیر است اصل هر عمل
باش مخلص در ره حق بی دغل
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰ - قطعه تقاضائی بره
«رهی را، هست عرضی بر جنابت
که بالاتر ازین زرین قباب است»
«برای بره موعود دیروز
دلش در آتش حسرت کباب است»
«نمی داند تمنای وصالش
درین ایام تعجیل و شتاب است»
«پس از یک سال می باید رسیدن
که گویا این حمل آن آفتاب است»
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۵ - قصیده ای است در شکایت از هم وطنان نادان
آه ازین قوم بی حمیت و بی دین
کردری، و ترک خمسه، و لر قزوین
عاجز و مسکین هر چه دشمن و بدخواه
دشمن و بدخواه هر چه عاجز و مسکین
دشمن ازیشان به عیش و شادی و عشرت
دوست ازیشان به آه و ناله و نفرین
تیغ و سنان شان ز کار عاطل و در کار،
دهره هیزم شکاف و داس علف چین
دشمنشان دزگشا به زور خراطیم
خود همه بی دست و پا به سان خراطین
آن به حصار حصون و فتح ممالک
این به حصاد زروع و ضبط طواحین
ریشک رشکین گرفته جاده بالا
سبک مشکین فتاده جانب پائین
قوز برآورده از توالی عشرات
گوز رها کرده از نواحی تسعین
رو به خیار و کدو نهند چو رستم
پشت به خیل عدو کنند چو گرگین
مشته تاببن و مغز و کله سرهنگ
معده سرهنگ و پول و غله تا بین
کالک نارس ز خوی خورند و نه بینند
خربزه نخجوان رسیده و شیرین
دست رس اربودشان به چرخ نماندی
مزرع سبز سپهر و خوشه پروین
شاه جهان از سر ترحم فرمود:
چند نسقچی به هر محلت تعیین
لیک نه بخشید سود، بل که بیفزود
درد دگر از رسوم ببل وتبرزین
با سپهی این چنین و یک دو سپهدار
کرد ولی عهد رو به معرکه کین
مهر به رخسار در مقابل صفین
قهر به کفار چون مقاتل صفین
نعره کوس آن چنان که نعره تندر
حمله روس آن چنان که حمله تنین
روسی دیوانه با پیاده چو بیدق
آصف فرزانه با سواره چو فرزین
خسرو قزوین به عزم رزم مخالف
آمده برزین به سان آذر برزین
توپ ولی عهد ورعدهای نو آهنگ
تیغ حسن خان و برق های نوآئین
معرکه چون گرم گشت از دو طرف خاست،
آتش توپ و تفنگ و نیزه و زوبین
لشکر قزوین و خمسه وری از آن دشت
باز پس آمد ز باد توپ نخستین
ماند ولی عهد شاه و توپ عدو کوب
غلغله افکنده در عوالم ارضین
گفت که: اکرام ضیف باید و آورد،
گرده گرم از تنور و لقمه سنگین
لقمه سختی چنان که هضم نگردد،
تا نکند هضم روح حزب شیاطین
حاد و حاری که هیچ معجون هرگز،
می نکند هم چنان تولد تسخین
الغرض آن روز پا فشرد ولی عهد
یکه و تنها به صد تحمل و تمکین
تا شب تاری رسید و از دو طرف یافت
آتش توپ و تفنگ معرکه تسکین
پس خبر آمد به بارگاه و به هر کس
واجب و لازم شد این تعنت و تهجین
کای همه سر کردگان جیش که داری
اسم خوانین و راه و رسم خواتین
آینه بگرفته با انامل مخضوب
غالیه افشانده بر محاسن مشگین
نازک و نرم آن چنان که رنجه کندتان
بالش مخمل به روی زین و نمد زین
مقنعه ننگتان به عادت نسوان
به بود از جنگتان به عادت دیرین
طایفه ای نو بلوغ و نوخط و نوکار
نو گلشان درع پوش سنبل پرچین
یوسف عصرند در نکوئی و باید،
حلقه نسوان مصر و حربه سکین
بس عجب است این که خانمانه خرامد
دختر ساقی به جنگ سختر و ساکین
سختر و ساکین بهل که رستم دستان
پنجه نیارد زدن به دست نگارین
نه صف ابطال حرب و اسلحه کار
نه بر احزاب کفر و معرکه کین
دست نگارین چنان سزد که ولی عهد
کرد به خون عدوی فخر سلاطین
ای که شنیدی سخن زهول قیامت
خیز و قیامت به دشت هشتدرک بین
هشتدرک نی که صد هزار هزاران
از درکات جحیمش آمده تضمین
حد حسام آن چنان که حدت غساق
آب سنان آن چنان که شربت غسلین
تیپ سوار آن فرشتگان که فرستاد
ناصر «طاها»برای نصره «یاسین»
توپ چیان آن موکلان که سپارند
کافر بی دین به دست مالک سجین
نیزه سرباز و صالدات به یک بار
از دو طرف بر دو سینه آمده پرچین
لشکر تبریز و ایروان و ارومی
خصم شکارند هم چو شیر دژاکین
دیل و سرآورده آن قدر که شمارش
نه به قیاس آید، و نه حدس، و نه تخمین
کفر فتاده به چنگ لشکر اسلام
هم چو کبوتر به زیر چنگل شاهین
ایزد دانا و پادشاه توانا
کرد به عباس شه توجه و تحسین
از پی ابلاغ این بشارت عظمی
رفته به هر سو مبشران و فرامین
خلق دما دم به عیش و عشرت و اطراب
ملک سراسر به زیب و زیور و آئین
خلق به عهدش همه شکفته و خندان
چون که به فصل بهار لاله و نسرین
جمله به اقبال خسروی که نثارش
چرخ بلند آورد ز ماه وز پروین
فتح علی شاه آن که منشی جاهش
بر خطر خسروان کشد خط ترقین
دولت او در جهان بپاید چندان،
کاین فلک نیل گون نپاید چندین
افسر او باد بر ز تارک گردون
تا مه کانون بود پس از مه تشرین
شاه جهان را دعا نگفتم الاک
روح الامین گفت: صد هزاران آمین
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - در زمان معزولی در شکایت از روزگار سروده
دلا تا کی شکست از دست هر پیمان شکن بینی
برآی از سینه کاین ها جمله زین بیت الحزن بینی
برو بیرون ازین خانه، ببر از خویش و بیگانه
کزین دیوان دیوانه، گزند جان و تن بینی
سفر یک قطعه از نیران بود حب وطن ز ایمان
ولی صدره سفر خوش تر، چو خواری در وطن بینی
درین دور ز من، طور زغن نیکو بود اما،
تو این طالع نخواهی دید تا گور و کفن بینی
چو عنقا باشی و معدوم باشی زان وجودی به،
که خودرا گاه ماده، گاه نر، هم چون زغن بینی
نه مرغ خانه کز بهردمی آب و کفی دانه
گهی جور زن و گاهی جفای باب زن بینی
همان به ترکه چون پروانه گرت آتش به جان افتد
ز شمع انجمن نز شعله خار و کون بینی
و گر چون کبک کهساری، ترا زخمی رسد کاری
ز شصت تیر زن باری نه دست پیرزن بینی
تو ای طوطی که در هندوستان بس دوستان داری
چو این مسکین چرا در مسکن دشمن سکن بینی؟
ترا غم خصم دیرینه است و هم خانه درین سینه
وزان بی رحم پرکینه، بس آفات و فتن بینی
چرا در خانه دشمن چو محبوسان کنی مسکن
مگر در پای جان چون من زلطف شه رسن بینی؟
پرت بشکسته، بالت بسته، حالت خسته، پس آن گه،
هوس داری که در کنج قفس طرف چمن بینی؟
اگر داری هوس، بشکن قفس، برکش نفس تا پس،
بساط باغ و راغ و جلوه سرو و سمن بینی
به باغ اندر شوی تا زان و نازان با هم آوازان،
طرب های نو از دنبال غم های کهن بینی
ز حلقوم شب آویز ارغنون بر ارغوان خواهی
ز مرغان سحر خیز انجمن پر نسترن بینی
بیا زین تنگنا بیرون، ممان چون بوم در ویران
که آفت از نشستن، راحت از بیرون شدن بینی
جهانی را سهر شب تا سحر از دست تست و تو،
طمع داری در اطراف مقل کحل و سن بینی
تو خود با ترک خون ریزی، چو بنشینی و برخیزی
هرآنچ از چشم او بینی چرا از چشم من بینی؟
مگر از خیل خدام شهنشاه جهانی تو
که جرم دیگران را زین ضعیف ممتحن بینی؟
تو هم از رای و تدبیر من ار سر ، وازنی شاید،
خیانت پیشگان را پیش کار و موتمن بینی
خیانت پیشه کردی با من و خوش داشتی زیرا ،
چو مدبر را، مدبر، راه زن را رای زن بینی
محق را مبطل انگاری و محسن را مسی، آن گه
بلیدی را بلد خوانی، حسودی را حسن بینی
زفافی یا مصافی پیش اگر آید خجل گردی
چو باطل را بطل دانی، و خاتون را، ختن بینی
تو از فکر غزا و بکر عذرا در گذر ورنه،
شوی رسوا چو زین زن خصلتان عجز و عنن بینی
بیا بگذر ازین سودا که من خود کافرم زین ها،
اگر جز روی شید و شین و رنگ و مکر و فن بینی
به گاه لاف و هنگام گزاف ار مردشان دیدی
نگه کن تا به وقت کارشان کم تر ز زن بینی
همه گندم نما و جو فروشند ار نه یک من جو،
چو بدهند از چه در دنبال آن صد بار من بینی؟
تو خود کوه ار شوی کاهی، چو یک پر کاهشان خواهی
ببر زیشان طمع کاین کاستن از خواستن بینی
مده از عشق آخور، هم چو خر، تن زیر بار اندر
که بس بار محن آخر درین دار محن بینی
ز آخور دور شو، گر خرشوی، خرگور شو، باری،
که نه آب و علف خواهی و نه جل، نه رسن بینی
چرا باید شگفت آری که چون گاوان پرواری
فزون بینی ثمن هر جا، فزونی در سمن بینی
به از هفتاد من بینی قطوری کزبن هرمو،
قطور نفت و قطرانش به تن هفتاد من بینی
جواد ضامر و جلال نافج را درین میدان،
نه بینی فرق تا در پویه و در تاختن بینی
بیا بگشا زبان و هر چه خواهی گو، کزین اخوان،
نه بینی مهر تا مهر خموشی بر دهن بینی
به هر جا باشی و صد بد به بینی زین بتر نبود،
که این جا خاتم جم را به دست اهرمن بینی
نهال خدمت و کالای قدمت را درین حضرت
پشیمانی ثمر یابی، پریشانی ثمن بینی
مرا لعنت کن از سرمایه صدق و صفا آخر
درین بازار پر آزار اگر غیر از غبن بینی
من این سرمایه را آوردم این جا و خطا کردم
تو باری پند وعبرت گیر چون بر حال من بینی
ندیدی مرمرا سی سال روز و شب درین درگه
چنان کآذر گشسب پارس را با برهمن بینی
مگر آن بندگی ها و پرستش ها که من کردم
نبود افزون ازان کاندر بربت از شمن بینی؟
پس از یک قرن خدمت، مزد خدمت هاست این کاکنون،
فرشته دیو را با هم فرین در یک قرن بینی
نیم من گر ملک آخر کدامین نوع حیوان را
چومن بی خواب و خور عمری، مجال زیستن بینی؟
نه آب و نان، نه آب روی و ،گرداگرد من هر سو،
عیالی بی مر از خرد و بزرگ، مرد و زن بینی
درین فصل شتا، کز ریزش ابر دی و بهمن
کنار هر شمر گنجی پر از در عدن بینی،
کنار بنده از طفلان اشک و اشک طفلان بین
اگر خواهی که اطفال بدخشان و یمن بینی
مرا پیراهن جان چاک اگر گردد، به تن، زان به،
که طفلان مرا چون گل به تن، یک پیرهن بینی
زغال رهیمه را با سیر و مثقال اندرین خانه،
به سان چوب چین و توده مشک ختن بینی
سگان کوچه را سنجاب و قاقم در برست، اما
کسان بنده را از جلد خود ستر بدن بینی
پس آن گه در چنین حالت عمل داران دیوان را،
پی اتلاف جان بنده در سر و علن بینی
خدا گوید: که بغض الظن اثم وین جماعت را
خدا داند که با این بنده بعض الاثم ظن بینی
زیان چون از زبان آید همان به تر بود کاکنون
صلاح کار خود در انقطاع این سخن بینی
بیا بگذر ازین نعمت که: بدهندت به صد ضنت
چو بذل و فضل بی منت زرب ذوالمنن بینی
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۵
جلایر قرض او بی حد و مر، شد
ز سرما حالتش از سگ بتر شد
جلایر تا ز نخ در زیر قرض است
ز سرما تا سحر هر شب به لرز است
چرا شه زاده از حالش خبر نیست
به فکر کودکان در به در نیست؟
جلایر هر چه گوید راست گوید
تمامی بی کم و بی کاست گوید
جلایر زاده عبد زر خریدی است
که این جا آمده بهر امیدی است
نه شه زاده به درگاهش طلب کرد
نه او ناخواسته ترک ادب کرد
اگر من پیر هستم او جوان است
سزای خدمت این آستان است
نه نا اصل و نه اوباش است این طفل
نه هر جا آش، فراش است این طفل
چرا باید که درکنجی بیفتد؟
چو گیلانی که از پنجی بیفتد
طمع دارد زلطف شاه زاده
که گردد شفقتش بروی زیاده
الهی تا جهان پاینده باشد
پس از هر رفتنی آینده باشد،
رود ادبار، آید بخت و اقبال
به هر روز و به هر ماه و به هر سال
برای چاکران شاه زاده
که بادا عمر و دولتشان زیاده
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۶
جلایر کن دعا این انجمن را
بیار آن طوطی شکر سخن را
کند عرضی مگر او نغز و شیرین
که در این انجمن ماه است و پروین
ولی عهد شهنشه شاد گردد
ز قید غم دلش آزاد گردد
نباشد خدمتش زین چیز خوش تر
وگر آید به دستش هفت کشور
کدام است آن خبر جز نقل طهران
ز ذات پاک شاهنشاه دوران
کز آسیب زمانه دور باشد
مبارک خاطرش مسرور باشد
نشسته شاد بر تخت همایون
به اقبال بلند و بخت میمون
هر آن شه زاده یک خدمت گرفته
چو پروین گرد آن ماه دو هفته
شود رفع بلا بالمره، یک بار
ز لطف قادر قیوم قهار
بکن عرضی که از دارالخلافه
صبا آورد مشکی نافه نافه
صحیفه آمده بنوشته یک سر
همه مقصود را با عنبرتر
هوا زان نامه بس عنبر فشان است
زمین از و جد سر بر کهکشان است
ولی عهد شه از این مژده دل شاد
شود از غم نیارد بعد ازین یاد
بحمدالله که از لطف خداوند
هم غم رفت و خاطر گشت خرسند
شه صاحب قرآن با بخت فیروز
ز تشریفش شب طهران بشد روز
ز یمن مقدمش رشگ جنان شد
چه طهران بل که فردوسی عیان شد
همه اهل ممالک شاد گشتند
ز قید غم همه آزاد گشتند
دعا گو پیر و برنا بر وجودش
همه از سروران سر بر سجودش
هر آن چه خواستی از لطف داور
بحمدالله به خوبی شد میسر
کنون شاد است و خرم هر چه جان است
که روز عید آذربایجان است
همه بهجت فزا گشت و طرب خیز
سراسر خطه معمور تبریز
به فصل دی بهار تازه آمد
به گلشن مرغ خوش آوازه آمد
صبا بر بوستان آهسته خیزد
مبادا شبنم از برگی بریزد
سمن با نسترن هم راز گشته
به حسرت چشم نرگس بازگشته
فکنده شد نقاب از چهره گل
خمارین نرگس و آشفته سنبل
گل صفرا رخش شد ارغوانی
نمانده یعنی از صفرا نشانی
ز لاله لاله عناب است خوش رنگ
شکفته صحن بستان رنگ در رنگ
شده خوش جعفری با مخملی جور
زمین بوستان از لاله پر نور
چه خوش آیند مینا در میان است
که گویا یاسمن با ارغوان است
بحمدالله که در عهد ولی عهد
همه آسوده خفته خلق در مهد
به اردو زین خبر جشنی به پا کرد
که الحق شادمانی را به جا کرد
ز لطفش مرحمت آباد گردید
دل غم دیده یک سر شاد گردید
زیک سو ساز و بانگ نای برخاست
دگر سو بانگ کوس وهای برخاست
زمین چون آسمان شد پر ستاره
در اطرافش خلایق در نظاره
شب تاریک روشن گشت چون روز
ز آتش بازهای شعله افروز
به آتش ها زند آبی ز رحمت
که آسایند خلقی از مشقت
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۰
جلایر می شود مشعوف چندان
که ناید در حساب و حد امکان
شرفیاب حضور باهرالنور
چو حاصل می شود وقتی است مسرور
شود چون بعد از آن محروم خدمت
به بیند بی نهایت رنج و محنت
خوشا آنان که هر صبح و مسایند
به روی شاه دیده می گشایند
فراق خدمت شه هست مشکل
از آن محرومیش پر خون شود دل
به غم خانه نشیند در به بندد
بگرید از غم و آنی نخندد.
اگر دامن کنندش پر ز گوهر
چو دور از شاه شد خاکش بود سر
فروشد خدمت مولا به عالم
حقیقت او دواب است شکل آدم
چو قوت روح الطاف شهان است
نداند هر که حیوان بی گمان است
مرخص گر کنی شاه زمانه
که بی حاجب به بوسد آستانه
اگر فرمان دهی عرضی نماید
وگر نه گوش باشد تا در آید
برش به تر بود از گنج و مالی
که بی رنج آیدش در دست حالی
حضور شاه به ازنان و آب است
هر آن کس این نداند او دواب است
ز روی لطف گاهی سیب و ناری
چو انعامش دهی در خاطر آری
شود آن قوت روح و قالب او
دعا گوی تو هست و طالب او
اگر چه حکم فرمودی ملایر
زهر بارخانه ای سهم جلایر
رساند بی تغافل از کم و بیش
کزین بابت نباشد در دلش ریش
چرا که او غریب این دیارست
ثنا گستر به ذات شهریارست
ندانستم چرا کرد او فراموش
مگر نشنید حکم شاه از گوش؟
که حکم شه چو در شاهوارست
گرانمایه است و زیب گوشوارست
نباید امر و نهیش را فراموش
کند هر کس که باشد در سرش هوش
ولی عهد شهنشاه جهان دار
که شه عباس آمد اول بار،
چو بود او لایق اکلیل و تختش
خداوندا تو یاری ده به بختش
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۶
اگر انصاف باشد باز گویم
جلایر حرف را ز آغاز گویم
وگرنه این سخن ناگفته به تر
در گنج هنر ناسفته به تر
همین روسی که او آورد لشکر
به ملک روس شد شش ماه کم تر
چه شد این ملک را زیر و زبر کرد؟
که روی خاک این غوغا به سر کرد
به هر شهرش رسد آتش برافروخت
تمام دولت عثمانلوی سوخت
شه رومی به پیش اسباب رزمش
مهیا بی جسارت بود عزمش
بود او لشکرش از قاف تا قاف
همه کس داند این ناگفته ام لاف
همان دولت که هتشصد سال پیش است
چه شد اندک زمانی خوار و ریش است؟
مگر سلطان محمود جهان دار
نبودش دز خزینه هیچ دینار؟
مگر توپ و تفنگش کم بد از روس
چرا دارد دریغ و آه و افسوس؟
به یک قصدی چرا روسی بدر رفت
مگر این بود آتش، آن دگر نفت؟
تصور کن که سال آن چنان بود
که جنگ روس و آذربایجان بود
ولی عهد شه آن اقبال فیروز
مقابل با گروهی آتش افروز،
ز حد بیرون قتال و جنگ کردند
به قصد مال و جان آهنگ کردند
بسی سر غازیان شیرافکن
زمیدان عدو ببریده از تن...
بسی زنده اسیر غازیان شد
که از این جا سوی طهران روان شد
بسی جمعیتی این جا ز روس است
به سلک چاکران خاک بوس است
بدیدند هم ثبات جنگ او را
نظام توپ و هم سرهنگ او را
اگر روزی تکاهل رفت در کار
نه لشکر بود موجود و نه دینار
وگر پولش رسیدی از ضرورت
کجا دستی کشیدی از خصومت
ز تیغ و تیر آتش بار برداشت
دمار از لشکر کفار برداشت
همیشه بود چاپارش به راهی
عریضه داشت بر دربار شاهی
که گر پولی رسد از بهر لشکر
به عون حق بکوبم خصم را سر
کنم پاک آن حدود از جمله ناپاک
به دست خصم نگذارم کفی خاک
حدود ملک را محروس دارم
مصون از دست ظلم روس دارم
مخالف گو چو بودی خدمت شاه
نمودی هر که عرضی لیک، دل خواه
که: قربانت بگردم نیست تشویش
ارس ار هست اندک باشد از پیش
که: آذربایجانی ها بخواهند
به این حیله زر نقدی ستانند
مدار اندیشه از این های و این هوی
پیاده خصم کی آید بدین سوی؟
که خود ایشان نمایند چاره این کار
کرم کردن از این جا نیست در کار
یکی گوید: ارس باشد روایت
همه مقصود پول است این حکایت
شده خوش روس دست او درین کار
که گیرند از خزانه پول بسیار
یکی گوید که: شه با روم سازد
چرا پولی دهد کاری نسازد؟
یکی گوید: یکی گشتند با روس
همیشه از من آن جا هست جاسوس
نویسد بر من از هر باب نامه
رسد هر روز ازو یک روزنامه
به بنده واجب آمد عرض این کار
بود امر از شهنشهه هست مختار
ز نقل روس بوده این سئوالت
بسی نیکو بباید حسب حالت
پیاده لشکری بی زور بینم
مثال مرده های گور بینم
مدار اندیشه خود گردید ضایع
ز من هر جا رسی کن این وقایع
یکی گوید که: گر حکم جدال است
به جز من فتح دیگر را محال است
زشمشیر جهان سوزم بسوزم
چه آتش ها که از کین برفروزم
تعهد می کنم کز روس یک تن
بدر از معرکه نگذارمش من
به حق باشد صدای توپ رزمی
ندیده دیده در شیلان بزمی
خصوصا توپ شصت و چارپوندی
چو رعدی در صدا چون برق تندی
ندیده طبل جنگ و فوج صالدات
پیاده در رخ اسب، فیل شد مات
بگفتی جنگ روس آسان نماید
در آن جا کیست دست و پا گشاید؟
یکی گوید که: تا مارا بود جان
نباید غم خورد شاه جهان بان
نه زر خواهیم و نه زحمت دهیمش
ز مال و جان خود یاری کنیمش
به دشمن جملگی یک باره تازیم
ز جیحون رود خون بر خصم سازیم
یکی گوید که: رفع هر بلائی
فلان زاهد کند با یک دعائی
یکی گوید: زخیرات و مبرات
بدیدم چاره ای از بهر آفات
یکی گوید: میان یقظه و خواب
مقدس آدمی دید، آتش و آب
که آن آب آتش سوزان بگشتی
به جای نار ریحان سبز گشتی
پس آن گه هاتفی داده سروشش
رسیده این سخن بر هر دو گوشش
که آتش کفر هست و آب اسلام
تو ای زاهد بکن بر خلق اعلام
وثوقی چون که با این بنده دارد
از این گونه دقایق ها نگارد
یکی گوید که: آقائی ز کرمان
اقامت داشت چندی شهر کاشان
کنون درالخلافه هست امروز
شناسد اختر این بخت فیروز
ولی از جفر هم با ربط باشد
برش علم غریبه ضبط باشد
شب آدینه جمعی هر که چیزی
بپرسیدند از او، داده تمیزی...
سئوالی شد ز جفرو رمل هم دید
بگفتا شادمان شو هست امید
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸ - خطاب به میرزا بزرگ نوری
حبذا بخت مساعد که پس از چندین گاه پروانه التفات مخدوم مشفق مهربان مشعر بر گله‌های دوستانه و نصایح مشفقانه رسید و مزید اعتماد ببقای عهد مودت گردید.
کلک مشکین تو هر دم که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
گله فرموده بودید که چرا رقیمجات مشفقانه را بعرایض صادقانه جواب نکرده ام؟ مگر خود هنوز ندانسته اید که فرمایشات سرکار همه عین صواب است و مسئله بی جواب. اگر شما ببنده مخلص رقیمه ننویسید و رشحات کلک گهربار را از مخلصان امیدوار دریغ بفرمائید، جای رنجش و گله هست. بر خلاف من که هر چه زحمت ندهم خوب تر است. خوبرویان را شاهدی سزواراست و زشت رویان را مستوری. چهره زشتان چندان که محبوب تر باشد، مرغوب تر افتد. طیب عنبر هر چند مکرر گردد دلکش تر است و بوی سیر هر قدر ضایع تر شود ناخوشتر. اگر من بالمثل خدام مخادیم گرامی را از روایح کریهه پیاز و سیر رنجه و دلگیر نسازم، راحتی برایشان خواسته ام و زحمتی کاسته.
بلی، در باب چاقو اگر حرفی دارید جوابهای شافی در مقابل هست. چند بار که چاقوهای بسیار خوب مختار و ممتاز مرغوب بحضرت سامی انفاد شد، مقبول طبع بلند و خاطر مشکل پسند نیفتاد و بخدا که خوب تر از آنها در کارخانة فرانسه و انگلیس بدست نمیافتد، تا چه رسد ببارخانه تبریز و تفلیس. از آن گذشته وقایع نگاری باین ولایت فرستادید که: آفتی بود آن شکار افکن کزین صحرا گذشت.
کنج چاقو و گروانکه چای و قند کنار سکه در این مملکت چنان شد که اسلام در دیار فرنگ و انصاف در بلاد ایران و صبر در قلوب عشاق و عنقا در اقطار آفاق و ظلم در عهد عدل شاهنشاه و پول در کیسه نواب نایب السلطنة روحی فداه. بلی از این سه متاع اگر در این حدود وجودی هست از یخدانهای بساط و انبان‌های لازم الانبساط باید خواست. تا چه کند قوت بازوی تو.
روزی که موکب نواب رکن الدوله بر جناح نهضت بود، بسیار سعی و تلاش کردم که شاید برای گوهرکان بروجرد محمد که بنام از همه عالم امکانش برتر گیریم یک قبضه چاقو تحصیل کنم، صورت امکان نیافت وجود خارجی نداشت.
اما نصایح مشفقانه سرکار چون همه بر وفق مصلحت بود و دلایل محکمه داشت بگوش جان شنیدیم و تصدیق نمودیم و دنبال فرمایشات موکده شما رفتیم که البته حقیقت آن تا امروز بر رأی صواب نمای ملازمان سامی مشهود و مکشوف شده خواهد بود. و متوکلا علی الله و مستعینا بومستمدا منه. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۲ - نامة ای است که قائم مقام به فاضل خان گروسی نوشته است
هر ملک وجودی که بخوبی بگرفتی
سلطان خیالت بنشاندی بخلافت
حاشا که از زمان مفارقت صوری تا حال یک نفس بی یاد شما گذشته، یا نقش خیال و آرزوی وصال از دیده و دل محو گشته باشد.
ارید لانسی ذکرها فکانما
تمثل لی لیلی بکل سبیل
نمیقه انیقه. که غایت مقصود دل و جان، جامع محسنات معانی و بیان بود، کالماء فی الغلیل و البرء للعلیل، رسید وخاطر آرزومند را تسلی و تسکین داد. من نمیدانم که این جنس سخن را نام چیست؟
نواب نایب السلطنة روحی فداه با مشاغل لاتعدو لاتحصی که این اوقات دارند اوقات شریف را ملاحظه مسطورات آن مصروف داشته، همه کار را برکنار گذاشتند و فی الحقیقه تفریح قلبی بعد از آن حوادث ایام و توارد اسقام فرمودند به آن فقرات ثلثه رسیدند عرض کردم:
اول: منصب وکالت است. تصدیق کردند که بالا رث و الاستحقاق از این طایفه است.
ثانی: مقدمه مجید مفقود فرمودند: بوکیل روس حکم کرده‌ایم و بسردار روس نوشته، امید هست که ان شاءالله تعالی جواب بر وفق خواهش برسد.
ثالث: حکایت وجهی بود که بایست علی قلی خان بشما رسانده باشد و هر چند نرسیده نفاق مابین اولاد مرحوم نجفعلی خان واختلالی که در کار حکومت باعث شده همین که اندک انتظامی حاصل شد؛ بفضل الله و عونه، عاید و واصل خواهد شد، خصوصا حالا که موکب والا عازم دارالخلافه است و شرفیابی شما بخدمت اشرف و فیض یابی من بصحبت شریف که مایة بهجت ضمیر است نزدیک می‌باشد.
یارب این آرزو مرا چه خوش است.
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۷ - این مکتوب را معلوم نیست که قائم مقام به کی نوشته است
ماللتراب و رب الارباب.
ای جفای تو ز راحت خوب تر
انتقام تو ز جان محبوب تر
نیش تو این است، نؤشَت چون بود
ذیل عفو جرم پوشت چون بود
شروحی چند که بر حسب فرمایش در طی نگارش آمده بود زیارت شد. آنچه نوشته بودید آفت هوش بود و هر چه فرموده بودید آویزه گوش. خاطر همایون سلطانی مهبط حکمت‌های سبحانی است که بنده ناتوان را برحمت بی کران مژدة مرحمت بدهد، لطمه تربیت بزند، زخم و مرهم با هم فرستد و درد و درمان توام. سبقت غضبه رحمه و وسعت کل شیئی نعمه. مهر و قهرش را معنی یکی است و بصورت فرق اندکی. چوب ادیب اگر چه درد آرد، عین درمان است، داروی طبیب اگر چه تلخ باشد نغز و شیرین است.
چه خوش گفت آن مرد داروفروش
شفا بایدت داروی تلخ نوش
این بنده هر چند نادان و ناشناس باشد. چندان ناشکر و ناسپاس نیست که شفا از جفا نداند و کرم از الم نشناسد. کلک الهام سلک شما کار جبرئیل امین داند که هم آیت و عید آرد و هم مژدة امید. لاجرم ظاهر رقومش در هر خط، خطائی از من است و در هر نقطه نکتة ها بر من ولی چون پرتو لحظ از پرده لفظ بچهره معنی افتد هر چه بینی مراحم کریمانه است و مواعظ حکیمانه. ادبنی ربی فاحسن تأدیبی بحمدالله از وصول این نامة وحی و نسخه الهام دل‌های خاص و عام بیمن همت خسروی چندان قوی گشت که خرمن دشمن را بیک پر کاه نگیرند و عالمی بدخواه بیک کف خاک در حساب نیاید. نه رنگی از سودا بر صفحه سویدا ماند؛ نه زنگی از وسواس بر آینه حواس. همانا رأی اشرف همایون را با راز عالم بیچون مطابقت بود که تا این معانی نغز بر مجاری لفظ گهربار یار گشت، امداد دور گردون مقوی شد و مسلمین داغستان را دیگر باره مجموع و متفق ساخت که با عزم راسخ در مقابل هجوم روس ثابت و قائم شوند و ناکسی چند از اهل آق قوشه را که هر یک مشتی وجه نقد گرفته جانب کفر رفته بودند بکلی از بیخ و بن برانداخته عبرت دیگران سازند.
یرملوف از این معنی بحسرت مألوف است، و قوم روس بدهشت مانوس، غافل از این که بخت شاهنشاه روی زمین سدهای آهنین در مقابل خصم کشیده است و طرف همت بر حفظ ملک و دین گشاده، بهر سو رو کنند نیز طالع همایون طالع شود و اختر رایت منحوس منکوس گردد.
به کینش اندر بینی عنقا و زحمت و رنج
به مهرش اندر یابی عطا ونعمت و مال
حواله کرد بدیوان مهر و کینش مگر
خدای قسمت آجال و نامة آمال
دیگر در باب مقرب الخاقان میرزا موسی که ضعف نفس و عرض جزئیات و وقوع او را در مواقع معاتبات برد کتاب از این ضعیف محمول داشته اند، بر شماخود که از مطاوی اخبار و سیر آگاه و مستحضرید واضح تر خواهد بود که: نه این بدعت من آوردم بعالم. موسی علی نبیناً و علیه السلام را در قدیم الایام پیوسته رسم و آئین چنین بود که هر وقت از حجت قوم بتنگ می آمد بطرزی بر دامن سو آل چنگ می‌زد که گاهی برق جلالش می‌سوخت و گاه پاسخ عنایت می‌شنید، عالی جاه میرزا موسی نیز اگر در حضرت اعلی عرضی کرده و ضربی خورده، شاید که از انتساب اسمی باشد، نه اکتساب رسمی. بلی، امثال او را از زمره چاکران که بخدمت ثغور مأمورند واجب عینی است که امر جزئی را سخت کلی گرفته هرچه بینند و شنوند بی تأمل در معرض آرند و یک دقیقه مهمل نگذارند، رأی سلطان را سزد که تأیید مهر انور کند. ثوابت و سیار را سخت مختصر گیرد، ولی فرقه بندگان را که بخودی خود مانند چراغ عجایز است، کجا جایز باشد که جرم سها را در نور و بها خرد شمارد، و از برق ضعیفی در جو هوا احتیاط روا ندارد، دریای محیط که بر گرد بسیط است هزاران قلزم و عمان از هر کران بران ریزد که جزر و مدی نخیزد و شور، شیرین نیامیزد؛ بل جمله موج ها این جا ساکن شود و هر چه شور است شیرین گردد و خلاف آب‌های خرد و چشمه ساز ضعیف که بفیضی اندک در جوش آیند و بغیضی جزئی خاموشی، گاه تاری و مکدر شوند، گاه صافی و منور.
شاه بحر ژرف جمله آب خورد
جمله را از شاه باید یار برد
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۸ - خطاب به ولیعهد دولت قاهره، نایب السلطنة عباس میرزا طاب الله ثراه
نایب السلطنة بداند که: مقرب الخاقان قائم مقام را که بدربار دولت همایون فرستاده بود، وارد و از مطالب مصحوبی او استحضار حاصل آمد؛ عرض ها را کرد و عذرها را خواست و چون باز ابواب رحمت کریمانه باز بود بسمع قبول اصغا شد؛ و بعز اجابت مقرون گشت. فاستجبناله و نجیناه من الغم و عین الرضا عن کل عیب کلیله.
مقدار فضل و رأفت خدیوانه را خاصه درباره آن فرزند از این جا باید قیاس کرد که بعد از آن چه این دو سال در آن حدود حادث شد باز مطایای عطایاست که پی در پی از خزاین ری با کرورات سته در مرورات خمسه خواهد بود، و اینک تا عشر اول رجب بر وجه یقین بهشر قزوین خواهد رسید. کرم بین و لطف خداوندگار، خبط و خطائی چنان را که بذل و عطائی چنین پاداش باشد خدا داند و بس؛ که اگر مایة خدمت جزئی بنظر می‌رسید پایه نعمت‌های کلی تا کجا منتهی می‌شد. و ان تعهدوا نعمه الله لا تحصوها.
بالجمله مبلغ پنج کرور از آن بابت بصیغه انعام است، و یک کرور برسم مساعده و وام. تا آن فرزند را بدقولی نزد مردمان غریب و بدنامی در ولایت‌های بعید و غریب روی ندهد؛ و ضعنا عنک و زرک – الذی انقض ظهرک. علاوه بر آن خیل و سپاهی که برای تدبیر اعادی و تعمیر خرابی آن فرزند در همین دارالخلافه مجتمع شده اند هر روزه بر وجه استمرار، زاید برده هزار تومان نقد با کمال غبطه و تدقیق صرف جیره و علیق آنهاست و معلوم است معادل پنجاه هزار پیاده وسواه که از ممالک و عراق و اقصی بلاد خراسان و دشت قبچاق احضار بشود درین فصل زمستان که خلاف عادت سپاه کشی ایران است؛ وجه بالاپوش و مواجب و سایر خرج‌های واجب آنها بر روی هم کمتر از نفری صد تومان و صد و پنجاه تومان نخواهد شد، سوای دو کرور علی حده که برای تدارک بیوتاب و مخارج و انعامات اتفاقیه این سفر تحویل و بامانت معتمدالدوله تفویض فرموده‌ایم و سودای دو کرور بقایا ومالیات امسله که بواسطه انقلابات این دو ساله بعضی تخفیف شده و بعضی تکلیف نشده بالتمام باقی محل و موقوف و لم یصل می‌باشد. این ها همه را که حساب کنی نقصان دخل ما و توفیر خرج دیوان اعلی درین طرف قافلانکوه علی العجاله از بیست کرور گذشته ست و حال آن که اغلب مصارفی که سابقاً از مداخل آن طرف می‌گذشت از قبیل مواجب سربازان همدان و غیره و وجه معاش سالیانه، سالیانی و شروانی و غیر هما، حتی ماکول و ملبوس متعلقان آن غیره و وجه معاش سالیانه، سالیانی و شروانی و غیر هما، حتی ماکول و ملبوس متعلقان آن فرزند وسایر بالفعل از وجوه خاصه سرکار اقدس می‌گذر و بس؛ معهذا اندک انصافی ضروراست که همین قدر تحمل و تحمیل بس هست یا باز هم دنباله خواهد داشت.
بلی چندی قبل بر این که سیف الملوک میرزا، طلای مسکوک خزانه عامره را هشتاد کرور می‌گفت شاید که در خزانه خاطر آن فرزند باقی باشد، شایسته شأن و شوکت ما نیست که بگوییم نداریم و همچو حرفی بزبان بیاوریم، چرا که منعم هر نعمت و وهاب بی منت عم جوده و عز وجوده دست ما را بالاتر از هر دست، و هست ما را افزون تر از هر هست خواسته است.
قد جعلها ربی حقا و قد احسن بی. پس با وصف آن اظهار نیستی کردن و عذر تنگدستی آوردن العیاذ بالله از کفران نعمت و انکار رحمت خواهد بود.
تشکرالله راجیا مستزیدا
انما الشکر موجب لازدیاد
فایادلنا تراها و اید فوق
ایدی الوری و فوق الایادی
اما اگر آن فرزند را شرفیابی آستانه اعلی، ان شاءالله تعالی مرزوق شود بچشم عبرت خواهد دید که چگونه یکبار آکنده ها را پراکنده گشته و اندوخته ها انداخته شده، خدا آگاه تر است که این ها همه را بپاس خاطر آن فرزند و آن که آواره و بی سامان ومورد طعن و توبیخ اخوان و اعوان و رجال و نسوان نشود متحمل شده ایم. آنچه داشتیم در راه تربیت و مرحمت آن فرزند گذاشتیم و نمیدانم بعد از آن که بفضل الله تعالی ممالک اذربایجان تخلیه شد و آن فرزند دوباره استقرار و استقلالی در آنجا حاصل کرد، خدمتی در ازای این همه نعمت ها تقدیم خواهد نمود از قبیل: استرضای مردم و استعداد لشکر و تحصیل دعای خیر و حسن سلوک با دولت‌های همسایه که بر خلاف سابق مایة حصول نام نیک دولت باشد و خلاف دستورالعمل اولیای این حضرت نباشد؛ یا باز از یک طرف بحرف هر بی مایة بنای بر هم زنی با هر همسایه خواهد بود و از یک طرف حاجی آقا و حیدرعلی خان خواهد بود و جان و مال مردم آذربایجان و هر طرف فراشی و پیشخدمتی بحکم ولایتی و ظلم رعیتی خواهند پرداخت تا عاقبت بجائی رسد که این بار دیدیم و رسید
حکومت بدست کسانی خطاست
که از دستشان دست ها بر خداست
سهل است، بیا این بار بنا را بر انصاف بگذار، قلب خود را صاف کن و با خدای خود راحت باش و با پادشاه خود راست. برو و بندگان خدا و رعیت‌های پادشاه را که سپرده تو باشد خوب راه ببر. درد عاجز را خود برس، حرف عارض را خود بپرس. نوکر هر چه امین باشد از آقای نوکر امین تر نیست؛ چه لازم که رأی خود را در رأی نوکر و چاکر مستهلک سازی وخود بالمره عاطل و مستدرک باشی، خواه قائم مقام باشد و خواه میرزا محمدعلی ومیرزا تقی یا دیگران که همگی آمر وناهی بودند و جملگی خاطر و ساهی شدند. هر گاه وسعت ظرف شان در خور پاسبانی ملکی و پاسداری خلقی بود خدا آنها را نوکر و محکوم نمیکرد و پادشاه آنها را والی می‌ساخت. این نصایح مشفقانه و اوامر ملوکانه را وسیله نجات دارین بدار و بزودی مصالحه را بگذاران، زیاده بر این طول مده؛ حکم همان است که کرده‌ایم وپول همین است که داده ایم، اگر صلح می‌جویند حاضر و آماده‌ایم، و اگر جنگ می‌خواهند تاهمه جا ایستادهایم.
لنا سلم لمن سالم و حرب لمن حربا. اگر کار بجنگ کشید فرزندی شجاع السلطنة با جیوش خراسان و جنود دارالمرز ودارالخلافه حاضرند، و محمدتقی میرزا با جمعیت خود در زرند و سپهدار با سپاه عراق در ساوه، و شیخعلی میرزا با سپاه خود و دستجات خمسه و قراگوزلو و شاهسون و مقدمه بحدود زنجان تعیین شده تا ده هزار سوار و سرباز همدان و کرمانشاهان و گروس و کردستان و غیره از سمت گروس مأمور است بامداد آن فرزند بیاید، هر نوع اجتماعی که از آذربایجان مقدور است هم آن فرزند در فکر باشد و در آن حدود مشغول جدال و جهاد شود.
عسی الله ان یاتی بالفتح والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۲۰ - رونوشت نامة نواب السلطنة به کراف پسکویچ
جناب معالی نصاب نیوخواه بلااشتباه، صاحب جمیع حمایلات دولت بهینه روسیه جنرال انشف غراف پسکویچ را باعلانات مشفقانه مخصوص میداریم؛ ذریعه آداب ودیعه آن جناب رسید، رفتن فرزندی خسرو میرزا را بطرز بورغ که صلاح دانسته است، چون ما آن جناب را در جمیع مهام دایره بین الدولتین امین کرده‌ایم و اعتماد داریم بسیار بسیار پسندیدیم و امیدواریم که آنچه رفتن ما خود منظور و مقصود بود چون پای توسط آن جناب در میان است ان شاءالله تعالی در رفتن فرزندی بعمل آید و نتایج خیر و خوب حاصل شود، که عمده آن استرضای خاطر نصفت اقتصای اعلی حضرت عم اکرم تا جدار امپراطور اعظم افخم می‌باشد و همه مقاصد و مطالب بعد از فضل خدا بحصول این استرضا انجام و اتمام می‌یابد. در باب غائله اتفاقیه که از حوادث روزگار رخ نمود و مایة تأسف دولت قاهره ایران بود، بسیار خورسند شدیم که آن جناب این کار را بعد از ورود فرزندی بتفلیس گذرانده، عریضه خالصانه بدربار سلطنت مدار شاهنشاه اجل اعظم خلدالله ملکه و سلطانه انفاد داشته است و اگر چه در عریضه مزبوره دو تکلیف از جانب دولت بهیه روسیه نموده، لیکن در حقیقت و نفس الامر آن دو تکلیف در حکم واحدند چرا که عمده اسباب رفع این غائله همین است که اعلی حضرت شاهنشاه جم جاه ممالک ایران فرزند خود را برای معذرت خواهی و تقریر مراتب بی گناهی امنای این دولت و ناگاهی این قضیه بحضرت شامل رحمت امپراطور اعظم افخم کل ممالک روسیه فرستاد و شایان و شوکت پادشاه والاجاه صاحب قدرت چنان است که بعد از آن که از این طرف باین سیاق عذر و درخواست بعمل آید، از آن طرف بهر جهه از جهات عفو و گذشت شاهانه شامل شود، ولکن مع هذه المراتب معلوم است که امنای این دولت برای رفع بدنامی و حفظ نظام مملکت آنچه لازمه اهتمام است در تعزیر و تأدیب مرتکب و مفسد بعمل خواهند آورد، و یکی در باب مأموریت عالیجاه جنرال رالقروکی که بحسن اخلاق و فرط اخلاص مرغوب و معروف است و فرستادن توپ‌های عباسیه زایدالوصف، از آن جناب خوشنود هستیم و از تعارف و مهربانی که نسبت بفرزندی و همراهان او نموده کمال رضامندی داریم. ان شاءالله عن قریب منتظر وصول اخبار شمول عواطف و الطاف اعلی حضرت امپراطور درباره او می‌باشیم. دوازده عراده توپ ارمغانی اعلی حضرت معظم الیه هم البته در اقرب ازمان بوفور اهتمامات آن جناب خواهد رسید، بل که امید عاطفت‌های کلی در حق خود داریم که بر همه عالم ظاهر شود، خصوصاً در حضرت بلند مرتبت شاهنشاه جم ایران روحنا فداه از این رهگذر سربلندی و روسفیدی کامل بفضل الله تعالی نمائیم.
والعاقبه بالعافیه والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۲۳ - رقعه ای است که به آقاعلی رشتی نوشته است
رشتی علی این رفتن رشت تو ز چیست
این وجد و نشاط و سیر و گشت تو ز چست
عاشق که باید نرم و هموار بود
این پست و بلند کوه و دشت تو ز چیست
یرحمکم الله تعالی، فقراتی چند که بحکایات مهتر نسیم عیار و حسین کرد شبستری ماننده بود از شما پرسید. جا داشت بقصص رموز حمزه الحاق کنم یا بحافظه شیخ رضا بسپارم؛ یا بدرویش میرزا ارمغان بفرستم. سوار نقاب انداز اردبیل که بود و سبب شبروی انزلی و کسکرچه بود. قراول های دریا کنار را با جن و پری سر و کار است،یا با قلای خام و اشپل ماهی بخار کرده.
عیب میجمله چو گفتی هنرش نیز بگو.
آفرین افرین بر درخت های نارنج، رضوان هم هرگز مثل این ها نداشت. طوبی باین خوبی نیست، سدره باین جلوه نمیباشد. باقی مدایح شما و وصافی نارنج ها در عهدة شاهمیرخان باشد، چرا که جهود آمد و مرا بحضور برد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۲۴ - نامه ای به شاهزاده خانم همشیر صلبی و بطنی
بسمه تیمنا و تبرکا.
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تدبیرش اندیشة تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه بفرخار زند، گاه بکشمیر
تا با توام، از بخت، منم خرم و دلشاد
چون بی توام، از عمر، منم رنجه و دلگیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ار ندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که بدستان
دارند بخم دام وبه کف تیغ و بزه تیر
نشکفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند بنخجیر
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ز آشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشود چو بر آدم، دادار جهاندار
شاید که بمن بخشد دارای جهانگیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
دیشب اینجا نبودید اوقات بر من تلخ بود؛ همه کاغذهائی که نواب نایب السلطنة روحی فداه فرمایش کرده بودند ننوشته ماند. نه خواب کردم نه کار تا حالا که صبح شد آقا ملک آمد؛ پیشکش را خواسته بودید، اما او نفهمیده بود که همان قالی و ترشی و دوشاب وسوغات ولایت را باید فرستاد؛ یا قالی و باجاقلی را بهتر دانسته اید، هر کدام که مناسب دانید حاضر و موجود است. اما نمیدانم جواب نایب السلطنه را امروز چه بگویم که دیشب از دست شما هیچ کار از پیشم نرفته تا حالا که دو ساعت از روز گذشته هیچ نخوابیده ام؛ مشکل که امروز هم کاری توانم کرد، چرا که بالفعل مدهوش و گیجم. آه از دست تو! آه از دست تو!
دیدی چگونه ما را بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما برداشتی و رفتی
آخر این بی رحم سنگین دل بیاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستان این کنند؟
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو بجان آمد وقت است که باز آئی
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۳۲ - این نامه را معلوم نیست قائم مقام به کی نوشته و به خط رمز بوده است
حسب الامر حضرت ولی عهد روحی فداه، چند فقره بملک نوشته ام باید جوابش با صواب از شما برسد و طول نکشد که بسیار انتظار دارند. خدمتی مخصوص است که بعد از فضل خدا از شما می خواهند.
قو علی خدمته جوارحک و اشدد علی العزیمه جوانحک.
جلودار سرکار اشرف که اسب بسلطان آباد میبرد، من در کشمکش ملاقات قرائی بودم مجال نشد، حالا دو کلمه نوشتم نزد ملک فرستادم که ان شاءالله تعالی زود برسانید و عذر بخواهید، حق این است که دو رقیمه از ایشان تا حال رسیده و من هیچ جواب ننوشته ام.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۳۴ - نامه ای از قائم مقام به وقایع نگار
حضرت ولیعهد روحی فداه می فرماید: ذوالفقار علی ع در نیام و زبان وقایع نگار در کام نشاید، چه واقع شده که دو بار است غلام شاه و چاپار ایلچی آمده و رفته، حکایت احضار ما در میان آمده و از جانب وقایع نگار هیچ واقعه نگاشته نشده، نمی دانیم این تقصیر از میرزا مهدی است که ناخوش بوده و خبر نشده، یا خوش بوده و خبر نکرده، یا خدا نخواسته وجود شریف را نقاهتی عارض بوده، یا رفت و آمد خدمت بندگان خداوندگار را کمتر فرموده اید؟ اگر این طور اسباب و علل نمیبود چگونه امکان داشت که هزار محاسن و قبایح در باب ترک و فعل این سفر انشا و انشاد نفرموده باشند. چنانکه مکرر می فرموده اید و می دیده ایم و معتاد بوده ایم و اکنون که خلاف مشاهده میشود، مستبعد میداریم و مستعجب می دانیم و از روی کمال استعجاب این صفحه کاغذ با این خط جلی تسوید مییابد وآخر اولاهام که در خاطرها خلجانی دارد این است که خامة سرکار هم مثل خامة و صاف صریح و صابونی و صاف حتی متی اجری بلااجر گفته باشد. قلم اینجا رسید و سربشکست.
صاحب بنده اگر از صاحب کار فراهان که محتد رأس بنده است و اول ارض مس جلدی ترابها کم خدمتی اتفاق افتاده باشد، خجلت وشرمندگی با بنده و علی وفی ذمتی که اگر همه از بقیه منافع املاک مرهونه باشد از عهدة بر آیم، ولیکن خراسان و ولایت شما ومن بیگانه و یا آشنا، حضرت ولیعهد روحی فداه، تا زحمت و خرج و نوبت فتق بود تشریف داشتند و اکنون که هنگام رتق و اول بهار و قرار خراج است، احضار شدند و از این جا هم فرصت نشد که مطمئن شوند.
والسلام