عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴ - از قول میرزا جعفر به میرزا مصطفی قلی برادرزاده اش نگاشته
هنگام بدرود همانت به یاد اندر است که تا هنجار کار بر جدائی است و دریافت دیدار من و بستگان پیوسته به خواست خدائی، پیمان بر آن رفت که مرزبان کشور هرگونه سیم و زر از آب و خاک خواهد بنیچه من کمابیش آنچه هست در زینهار سرکار باشد و مشهدی بی رنج گماشته دیوان و نگاشته اوراجه باز پاس خانه و دشت و ساز خرمن و کشت را کارگذار. انگشت پذیرش بردیده بردی و از در راست کاری و درست کرداری نوشته آراسته به نگین مهرآذین خود نیز سپردی. چون شد و چه افتاد که هنوز دوده خامه نخوشیده و خواهنده زر از خداوند کشور بر نجوشیده و در نکوشید، پیمانت از یاد شد و پیوندت بر باد، ساز آزار دادی و چوبکی و پاکار فرستادی. زنان را در بر روی بستی و مشهدی را آب از جوی برتری و فزایش مردم بر دیگر آفرینش به سبیل و ریش و دهان و نیش و نوش و تن و زبان و سخن و برز و بازو و توان و نیرو و دست و پای و سینه و نای ودیگر چیزها نیست. بزرگی و مهتری و سترگی و سروری آنرا که پاس پیمان و پیوند آورد و تیمار سخن و سوگند خورد، بسیار دریغ دارم چون سرور جوانی بهشتی گوهر فرشتی دیدار، آدمی سرشت مردمی نهاد، نوآموز نام اندوز، درست رفتار راست سخن، کم گزاف افزون مهر نخست پیمان با کهن دوستی چون من که پدر بر پدر یارم و بهر دست و دستان که بدارند و بخواهند دوستدار در کاری چنین بی مایه و باری چنان سبک سایه هم گفته و نگاشته خود خوار و خاک سازد و هم من بنده را جامه آبرو و گریبان شکیبائی پیش دوست و دشمن چاک. مصرع: دوستان بی موجبی با دوستاران این کنند.
اگر پس از این آلودگی را با آب پاداش شست و شوئی و این دریدگی را به سوزن مهربانی و رشته دلجوئی دوخت و رفوئی نفرمایند ندانم هنگام دیدار و بزم گفت و گذار به کدام زبان پوزش اندیش و چاره سگال خواهند بود. خواهشمندم راست یا دروغ در اینکار هر دست آویز توانند تراشید بر نگاشته که بدگمانی فزایش نگیرد و این دل از جای رفته تا یک باره در نرمیده آرام پذیرد. هر گونه فرمایش که از این دل باخته ساخته دانی نگار آور که در انجامش کوشش های دوستانه به کار خواهد رفت. بخت بلند ترا لغزش پستی فراموش و بی دغدغه رنجش و جدائی دست کام با خاتون هوس در آغوش باد.
اگر پس از این آلودگی را با آب پاداش شست و شوئی و این دریدگی را به سوزن مهربانی و رشته دلجوئی دوخت و رفوئی نفرمایند ندانم هنگام دیدار و بزم گفت و گذار به کدام زبان پوزش اندیش و چاره سگال خواهند بود. خواهشمندم راست یا دروغ در اینکار هر دست آویز توانند تراشید بر نگاشته که بدگمانی فزایش نگیرد و این دل از جای رفته تا یک باره در نرمیده آرام پذیرد. هر گونه فرمایش که از این دل باخته ساخته دانی نگار آور که در انجامش کوشش های دوستانه به کار خواهد رفت. بخت بلند ترا لغزش پستی فراموش و بی دغدغه رنجش و جدائی دست کام با خاتون هوس در آغوش باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۰ - به ملا غلامحسین نام خوری نگاشته
گرامی سرورا هنگامی که این بخت برگشته در آن درگشته بود و به کار خود یاران گم کرده پی و سرگشته، روزی دومین جفت مرتضی در کار خورد و خفت باشوی خویش پیدا و نهفت چالشی تنگ و گشاده و کاوشی باریک وکلفت داشت. از آنجا که به آب درافتادگان چنگ در گیاه زنند و فروماندگان از گران سنگی های کوه اندوه در کاه گریزند .ناله های سوز و تب و گل های روز و شب بمن آورد که با تو در این کار داوری و از خدا یاوری و از مرتضی شوهری خواهم، مصرع:دریاب که آب تابم از سر بگذشت.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
پس نوشته چند از مرده ریگ پدر و مادر و پس افکند خواهر و برادر و دیگر چیزها و دست آویزها از جام و طشت و باغ و دشت و کالا و رخت و جویباران و درخت که مراو را رسیده بود از آستین بیرون کرده بی کاست و فزود کمترین را سپرد که زنهار این سپرده ها را از دستبرد نخستین یار شوهر ناسازگارم پاسداری کن. و همچنین از آن نامهربان که روزها بر شاخ من چسبد و شب ها درکاخ وی خسبد تیاق گذاری که این دو انباز ناساز در تاخت و تاز ساز و برگ و اندیشه جان و مرگ من همدست دزد و موشند و آماده خرید و فروش. چندان لابه کرد و خونابه ریخت که توشم از تاب و مغزم از هوش کرانه گزید. با آنکه مرا بدین گونه روش ها شماری و بر هنجار این مایه منش ها گذاری نیست کارش تباه دیدم و نافرمانی انجام در خواهش گناه بی بهانه گرفتم و بردم و تا خواهش وی بی کاهش انجام گیرد آنجا که جز بار خدا و من بنده هیچ آفریده و آفریننده ای نبود به سرکار سپردم. از آن پس بپایمردی دانش و دستیاری بینش گسسته پیوند شوی سرکش و جفت مهوش را پیوستگی دادیم، و راه آمد و رفت و خورد و خواب و آنچه باید و شاید بر روی ایشان گشادیم، آن دو و خاکسار را هر سه به راهی از آن اندیشه های دل آشوب و پیشه های روان کوب که پاس دزد و موش و تلواس خرید و فروش و تا سه کنار و آغوش باشد رستگی رست، مگر سر کار که همچنان به تیاق داری گرفتار است و پاس اندیشی آن سپرده ها را بی امید مزد و سگال پاداش و بویه بهشت که کار شیرمردان است روز گذار.
ناگزر این نامه نگارش و در پایان سفارش میرود که بی هیچ کوتاهی گماشته ای از خود راهی و نهان از خویش و بیگانه ماه خرگاهی را که برده خداست و در پرده مرتضی، به خود خوان و آن نوشته ها را با آگاهی حاجی میر کاظم و حاجی عبدالرضا و بنده زاده صفائی بی کاست و فزود و گفت و شنود بدو بازده، نوشته رسید به نگارش احمد ونگین هر سه و هر که دانی بستان و نگاهدار، تا اگر روزی نزد مردم یا پیش خدای سخنی زاید و خرده ای فزاید، بد اندیش را همان نوشته بند زبان ومشت دهان آید پیداست که در خواه خاکسار بر این هنجار که نوشتم و سرشتم انجام پذیر و هر که سامان ری سپارد رهی را آگهی خواهند داد.اگر درین سامان نیز فرمایشی باشد گزارش فرمایند که از دربندگی به پایان خواهد رفت. زندگانی را فزایش و چهر روزگار سرکاری را به زیور آرامش آرایش باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۴ - به یکی از دوستان نگاشته
هنگامیکه پرورش و پاس سرکار علیقلی میرزا با حکیم باشی بود، درشد و آمد شماری دیگر داشت، و دور و نزدیک را در بزم وی خاست و نشست کمتر می رفت. روزی از در کاری من بنده را به سرکار خویش خواند و فراپیش خواست تا نوبت چاشتگاهان دل از هر اندیشه رسته بود و رشته سخن از هر در پیوسته، گوهرهای تازه سفت و آورده های شیوا گفت که رسته گوهر بود و بسته شکر آموزش را سرودن گرفت و از یاران انجمن آفرین و ستایش شنودن، همه را از گفت و شنید اندک اندک خستگی رست و دل ها را بویه و تلواس رستگی خوانی خسروانی خورش ساخت، و هرکس فراخور خود و بهره خویش پرورش اندوخت. روان ها سپاس آذین گشت و ترک و تازیک و روشن تا تاریک از پی کار و بنگاه خود رخت پرداز و راه گزین آمد. پس از چندی دشمن های دوست روی و مردم چهران اهریمن خوی گزارش این پاک انجمن را به ناخوبتر گفتاری سخن راندند. سرکار حکیم با همه مهربانی گزاف بداندیشان را بی کاوش و جستجوی شایان استوار دیده سخت و سرکش رنجه شد و در بدگوئی و زشت جوئی به باره شاهزاده آزاده اندر و من بنده از سنگ و سندان روی و سر پنجه ساخت. پس از روزی دو دانست آن گفت مفت گوهر گزافی مهرسوز و ژاژی کینه توز بوده. به پوزش اندرپاک دهنی ها و خوش سخنی ها فرمود، راز بازگشت آورد و ساز سازش انگیخت ولی چون دل گناهی نداشت و دیده لغزش نگاهی، درد رنجش را کاستی خاست و داغ رنجش همچنان بر جای خویش است.
باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار، با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان، اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی، پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته، پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام. رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده. با این سخت پیمان و درست پیوند، سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند. گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جوئی بر کران، زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده. خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم، و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم. چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم. خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت، و از تلواس زیان و سود رسته. نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز، بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر. اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت.
باری از آن هنگام تاکنون بار خدا را گواه گرفته ام و روان بزرگان را پناه که تا گام را پویه رفتار است و کام را بویه دیدار، با آنکه خود دارای ساز و سامان نیست و خداوند فر و فرمان، اگر چه مینای هست و بودم در دست وی باشد و مرغ دل و جانم دست آموز و پا بست وی، پیوند آمیزش گسسته دارم و پیمان نشست و خاست شکسته، پخته کامش خام دانم و دانه مهرش دام. رشته آشنایی از هر کس و هر چیز بریده ام و از تنها خو به تنهایی گزیده. با این سخت پیمان و درست پیوند، سالی گذشت که زاده سرکاری میرزا حسین خان پیک و پیامی می دادند و رهی را بنگاه مینو فرگاه خویش می خواند. گوش از پوزش گران دارد و هوش از بهانه جوئی بر کران، زبان پوزش گذار از گفت بی سود سوده شد و پای بیهوده گریز از دوره گردی ها فرسوده. خوشتر آن دیدم که با سرکار که او را پدر و خداوند است و او نیز بندگان میرزا را مهین چاکر و بهین فرزند کنکاش رانم، و دلخواه سرکاری درباره وی باز دانم. چنانچه آمد و رفت گاه گاه مرا با او و خاست و نشست سال و ماه او را با من روا بینی و سزادانی به خامه و انگشت خویش فراپشت این نامه نگارشی فرمای و پارسی و پابرهنه گزارشی کن که یادداشت شناخته و دست آویز ساخته بر آن گفتار پایم و بدان هنجار پویم. خود دانی بار خدا ما را از آغاز زندگانی تاکنون که شمار هستی از شصت گذشت و دامن کام و هوس از دست شد به فر هست و بود پیوسته داشت، و از تلواس زیان و سود رسته. نه برخروار خرمن خدایانم نیاز است و نه بردانه خوشه گدایان آویز و آز، بار خدا را ستایش که دیگران را مس به آمیزش من زر شد و به فر آموزگاری من گروهی انبوه را سنگ سیاه رخشنده گوهر. اگر پاک یزدان را از دل و جان سپاس اندیشی و بیش از آن زبان را یارای گفتن ستایش ساز اختر خویش یک رهش خواهم دید و از هر چه من دانم و او آموختن تواند بی در خواه مزد و امید سپاسش آگه خواهم داشت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۰ - به یکی از فرزندان خویش نگاشته
گرامی فرزندا نامه همراهی سرباز رسید، مژده تندرستی شکسته روان را به رامش انباز آورد، در باب جعفر مهرجانی و کان جستن داستانی گزاف است و گفتار آن نسنجیده سراسر سرودی همه لاف. هنگامیکه با سرکار حاجی سید میرزا در کلاته «دهنو» کار میکریدم و هرکس را بار میدادیم، شبی او را خواستم و به زبان های چرب و نرم و گفتارهای شیرین و گرم که مار از سوراخ کشیدی و مرغ از شاخ، سخن ها راندم و افسون ها خواندم. مگر راهی به دست افتد و ماهی امید به شست آید. پاسخی که باز گفتن توان، از لب یاوه سرودش در گوش نرفت و چیزی که در ترازوی پذیرش سنگی داشته باشد از گزارش بی هست و بودش پسند دانش و هوش نیفتاد. سرانجام جستجو گفتگو این شد که چندی پیش از این از بیم بلوچ بی راهه پی سپار سامان یزد بودم. نزدیک پسین روزی از دورم چند کوه کوچک و پشته بزرگ فراز آمد، درخشنده خاکی زرد رنگ بر دامان ماهوری بلند دیدم، به گمان اینکه کانی باشد و این خاک از آن سنگ نشانی، مشتی بر گرفتم و در یزد نزد مردی زرگر بردم، که این را در گداز آزمون کن و بر رازم آنم از در راستی و درستی رهنمون شو. مرد زرگر بستد و برفت و هر هنگام جویا شدم افسانه ای دیگر ساخت و بهانه دیگر جست. سرانجام دل از امروز و فردای او به تنگ آمد و مینای امید و شکیبم به سنگ، بی آگاهی که آن خاک چه بود و زرگر بی باک چه کرد. سرخویش گرفتم و راه بیابانک پیش. پس از روزگاری دیر بازم پیام فرستاد که خاکی نیک گوهر است، همانا کان زر باشد، پستش منه و از دستش مده که این اندک نمونه بسیار است، و این مشت نمونه خروار. پس بدین مژده که مرده زنده کند و خواجه بنده، نان در انبان نهادم و سر در بیابان، شعر:
بی سر وپا می رویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
سنگی نماند که از آبله خون خیز کامم بر اورنگی نخاست و خاری نبود که از پی سپاری های من گلزاری نشد. با این پایه تکاپو و جوشش و دوندگی و کوشش از آن گنج خاک پرورد جز رنج روان سودی و از آن افروخته آذر که دیده فروز درویش و توانگر است جز دودی به چنگ و چشم نیفتاد. گل پویائی خار آورد و گنج جویائی مار، شکسته دل و گسسته امید بر سر گشتم و چون دل بستگی بود، روزی دو چاره خستگی و درمان شکستگی کرده برگشتم ماهی کمابیشم بار زندگی در کار دوندگی رفت، در فراز و نشیب آن کوهساران نخجیر وار و مرغ آسای شیوه جستن و پرندگی بود، همچنان بار نامه آرزو و در بنگه سیمرغ و شاخ آهو ماند، و همچنین در راه جویائی وپهنه پویائی رگ ها گسستم و استخوان ها شکستم. همه آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. شعر:
مرا خود دل دردمند است ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش
این بگفت و آهی سرد از سر درد بر آورد و اشک بیجاده رنگ بر گونه کهربا گون فرو ریخت، و دست برنامه آسمانی زد، که این گفت را پاک از آلایش کاستی دان و بنیادش از سر تا بن همه بر راستی. گفتمش بدرود یزدت با آنکه پرورده آن خاکی از چه خاست و بدین شوره بومت که دیو از ریو مردم بی باکش در غریو است مهر درنگ از چه رست؟ گفت این داستان در آن کشور افسانه مرد و زن است و انجمن آرای هر کوی و برزن. همه ترسم از پی این راز نگفته و کان نهفته گریبانم گیرند و هر پوزش که بر گمرهی و بی آگهی کاربندم در نپذیرند، سرانجام کار بکند و کوب انجامد و شمار به بند و چوب، مرغ سارم اگر به سیخ کشند و دزد آسا به چار میخ، ساز سامان آن مرز نیارم و بسیج بهشت آئین کشورش را گام از گام برندارم. چون چنینش دیدم و گفتارش بر این هنجار شنیدم دست از او باز داشته، هست و بودش باد انگاشتم، و گفت دلسوزش لاغ پنداشتم، همه گفتار و کردارش پیچ در پیچ و هیچ در هیچ گاهی راست نگوید و گامی درست نپوید. آن نیست که یاوه در آئی ها و گزاف سرائی های او بر آن گرامی فرزند آشکار نباشد. چون شد که این هیچ پایه سخن از وی استوار گرفتن و نسنجیده به سرکارخان که در پی کان از جان نیندیشد باز گفتی، خام کاری تا چند، پخته خواری تا کی، مصرع: یا سخن دانسته گوای مرد دانا یا خموش.
کاری بد فرجام است و شماری زشت سرانجام، زنهار بهر زبان و روش که دانی و توانی سرکار خان را پیوند مهر از این اندیشه در گسل و خود را از این دریای کشتی شکن به بادبانی دانش بر کران کش که از این کون خر کان زر خواستن در خواه سیم از سنگ سیاه است و خواهش مهره از مارچوبه گیاه. مبادت برآنچه گفتم هنجار کوتاهی افتد که بی سخن کوب تباهی خواهی خورد و تا رستاخیز آلوده روسیاهی خواهی ماند، زندگی پاینده و پایندگی فزاینده باد.
بی سر وپا می رویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
سنگی نماند که از آبله خون خیز کامم بر اورنگی نخاست و خاری نبود که از پی سپاری های من گلزاری نشد. با این پایه تکاپو و جوشش و دوندگی و کوشش از آن گنج خاک پرورد جز رنج روان سودی و از آن افروخته آذر که دیده فروز درویش و توانگر است جز دودی به چنگ و چشم نیفتاد. گل پویائی خار آورد و گنج جویائی مار، شکسته دل و گسسته امید بر سر گشتم و چون دل بستگی بود، روزی دو چاره خستگی و درمان شکستگی کرده برگشتم ماهی کمابیشم بار زندگی در کار دوندگی رفت، در فراز و نشیب آن کوهساران نخجیر وار و مرغ آسای شیوه جستن و پرندگی بود، همچنان بار نامه آرزو و در بنگه سیمرغ و شاخ آهو ماند، و همچنین در راه جویائی وپهنه پویائی رگ ها گسستم و استخوان ها شکستم. همه آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. شعر:
مرا خود دل دردمند است ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش
این بگفت و آهی سرد از سر درد بر آورد و اشک بیجاده رنگ بر گونه کهربا گون فرو ریخت، و دست برنامه آسمانی زد، که این گفت را پاک از آلایش کاستی دان و بنیادش از سر تا بن همه بر راستی. گفتمش بدرود یزدت با آنکه پرورده آن خاکی از چه خاست و بدین شوره بومت که دیو از ریو مردم بی باکش در غریو است مهر درنگ از چه رست؟ گفت این داستان در آن کشور افسانه مرد و زن است و انجمن آرای هر کوی و برزن. همه ترسم از پی این راز نگفته و کان نهفته گریبانم گیرند و هر پوزش که بر گمرهی و بی آگهی کاربندم در نپذیرند، سرانجام کار بکند و کوب انجامد و شمار به بند و چوب، مرغ سارم اگر به سیخ کشند و دزد آسا به چار میخ، ساز سامان آن مرز نیارم و بسیج بهشت آئین کشورش را گام از گام برندارم. چون چنینش دیدم و گفتارش بر این هنجار شنیدم دست از او باز داشته، هست و بودش باد انگاشتم، و گفت دلسوزش لاغ پنداشتم، همه گفتار و کردارش پیچ در پیچ و هیچ در هیچ گاهی راست نگوید و گامی درست نپوید. آن نیست که یاوه در آئی ها و گزاف سرائی های او بر آن گرامی فرزند آشکار نباشد. چون شد که این هیچ پایه سخن از وی استوار گرفتن و نسنجیده به سرکارخان که در پی کان از جان نیندیشد باز گفتی، خام کاری تا چند، پخته خواری تا کی، مصرع: یا سخن دانسته گوای مرد دانا یا خموش.
کاری بد فرجام است و شماری زشت سرانجام، زنهار بهر زبان و روش که دانی و توانی سرکار خان را پیوند مهر از این اندیشه در گسل و خود را از این دریای کشتی شکن به بادبانی دانش بر کران کش که از این کون خر کان زر خواستن در خواه سیم از سنگ سیاه است و خواهش مهره از مارچوبه گیاه. مبادت برآنچه گفتم هنجار کوتاهی افتد که بی سخن کوب تباهی خواهی خورد و تا رستاخیز آلوده روسیاهی خواهی ماند، زندگی پاینده و پایندگی فزاینده باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۱ - به یکی از دوستان نگاشته
شنیدم جهان دانش و مردمی حاجی ابوالقاسم فر خجسته دیدار ارزانی داشته اند، و گردن و دوش من بنده و سرکار را از فرخ رسید خود که دل های خسته را نوید است و درهای بسته را کلید، سپاسی سهلان سنگ گذاشته اند. بامدادان دریافت همایون دیدارش را گام گذار و پویه شمار بودم. از آن پیش که رخش به درگاه و رخت به فرگاه رسد،فرستاده بندگان خان فراز آمد و نوشته ای که بی هیچ درنگم خواسته بود باز سپرد، پهنه پوزش تنگ دیدم و باره سرکشی لنگ، بی سخن پذیرش فرمان را راه اندیش آن فرخ انجمن گشتم و تماشا سگال آن خرم چمن، شعر:
فرشته ای است بر این بام لاجورد اندود
که پیش آرزوی بی دلان کشد دیوار
هر هنگامم از بزم مینو آئین سرکارش فرمان بازگشت افتاد، نماز اندیش و نیازانگیز کوی امید که بهشت جاوید است خواهم شد.
فرشته ای است بر این بام لاجورد اندود
که پیش آرزوی بی دلان کشد دیوار
هر هنگامم از بزم مینو آئین سرکارش فرمان بازگشت افتاد، نماز اندیش و نیازانگیز کوی امید که بهشت جاوید است خواهم شد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۰ - به دوستی نگاشته
برخی جانت شوم بیشتر مردم روزگار دیر پیوند و زود سیرند و سست مهر و سخت گیر. پاک یزدان را ستایش که گوهر سرکاری را پاک از این آلودگی ها سرشته و در روزنامه زندگانی چیز دیگر بر سر نوشته، چون شد که آزموده یاران را به چیزهای هیچ مایه که یکی در پای بردن کیش نامه نگاری است رنجه میداری و شکنجه می فرمائی تاکنون سه چهار نامه که رسید همه را آگاهم یک پاسخ از فرگاه مهربانی نگارش نیفتاد و جز راه و روش بیگانگی و بیزاری به کار نرفت زبان را به گله گزاری باز مخواه و این رشته را به موئی توان بست دراز مکن. نکوهش آئین درویشی نیست و کاوش بیگانه وار هنجار پیوند خویشی نه، اگر نه دست کیفر را نبسته اند و کلک باد افراه را نی در ناخن نشکسته، کاری توان کرد و شماری آورد که از این پس کرده های پیشین را پیرامون نگردی و این اندیشه بد پیشه را که تیشه ریشه کن است در نوردی. اگر بیش از این سرایم و دردهای نهفته که گرد دل و پیرامون زبان همی گردد باز نمایم، کارت از فرزانگی ساز دیوانگی آرد و خانه هوشت از آبادی سر در ویرانگی نهد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۷ - در سفارش میرزا جعفر اردکانی به احمد صفائی نگاشته
احمد ندانم سفارش های مرا درباره دوستان دانسته فراموش می کنی یاراستی راستی گرفتاری. پراکنده کارهات پای پذیرائی شکسته دارد و دست انجام فروبسته، بارها نوشتم با سرکار سید همواره راه نامه نگاری گشاده دار، و پیش از آن کمینه نیاز آزرم انباز که همه ساله او را خواسته ام هر چه خواهش و فرمایش آرد بی آنکه چشم داشت دراز افتد و فرخنده روانش به دلنگرانی انباز آید آماده انجام باش. آنچه پیداست این روزگار دیرباز باری راز نامه نگاری نسرودی و همان کمینه نیاز را که از پستی خورای گفتن و شنودن و سزای نکوهش و ستودن نیز نیست نفرستادی. بیش از اینها بدین رسوائی شوخ چشم و گستاخ، و تنگ پیشانی و پشت گوش فراخ نبودی، مصرع: باز چه کردی که چنین تر شدی.
باری اگرت بر این هنجار شمار خواهد رفت و به کام بدفرماروان کارگزار خواهی زیست، پارسی و پابرهنه آگاهی فرست، تا گردن از دامی که خود سر نهاده ام و بی درخواست و میانداری دیگران پیمان داده باز پردازم، و گوهر خویشتن از خرده گیری و بیغاره نزدیکان و دوران و بینایان و کوران آزاد کنیم.
باری اگرت بر این هنجار شمار خواهد رفت و به کام بدفرماروان کارگزار خواهی زیست، پارسی و پابرهنه آگاهی فرست، تا گردن از دامی که خود سر نهاده ام و بی درخواست و میانداری دیگران پیمان داده باز پردازم، و گوهر خویشتن از خرده گیری و بیغاره نزدیکان و دوران و بینایان و کوران آزاد کنیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۸ - به حاجی ابوالقاسم تاجر قزوینی مشهور به کلاهدوز نوشته
آغاز نوروز تاکنون که ماهی دوفزون است همایون بزم سرکاری را نامه ها ساخته ام و گام ها پرداخته. چون است که نگارش مهر گزارش چراغ افروز دیده امیدوار نیست و نوید تندرستی های سرکارم زخم پرداز سینه افگار نه، با چنین رنج های شکنج افزا که مراست چه جای این مایه خاموشی و فراموشی است؟ گویا گروهی مردم که دارای نام و نشانند و بستگان سرکاری را در شمار خویشان بدرود جهان کرده اند و بازماندگان بزم سوگی آورده. ناگزیر گرفتار این کارهایی و رنج آزمای این بارها، بار خدا رفتگان را بخشایش آرد و در پناه آمرزگاری آسایش دهد. سرکار و بستگان را زندگی باد و به کام نیک خواهان پایندگی.
فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت. بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر موئی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود. وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند، جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست. مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده، جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند. هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود.
فرزندی میرزا جعفر کمابیش چهل نامه نگاشته است و روان بر نگارش هر چه از این پس نیز به دست افتد گماشته به خواست خدا این چند روزه برون از کم و کاست خواهد نوشت و نیاز پیشگاه خجسته فرجام خواهد داشت. بدان پاک گوهر اگر درین فرمایش سر موئی از خود به کوتاهی خوی بسته یا روی داشته من و بستگان من پس از نماز پاک یزدان بندگی آن خاندان را بر گردن خود وامی میدانیم که اگر پرداخت را دانسته درنگ خیزد گناهی دیر آمرزش خواهد بود. وآنگه چنین کارها که در هیچ سنگی مایه شرمسازی است من بنده و ایشان اگر در پاداش این خداوندی و نواخت که بندگان امید گاهی ارباب و سرکار کاربند آمدند، جان نیاز آریم هم چنان شرمنده و سرافکنده خواهیم زیست. مهربانی فرموده سرکار حاجی علی و ارباب را از هر دو درودی ستایش آمیز بر سروده، جداگان نامه را پوزش اندیش و لابه گزار آیند. هر گونه فرمایش که مرا دست گشایش باشد و پاک روان خداوندی را مایه آسایش نگار آرندکه به خواست خدا پذیرای انجام خواهد بود.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۶ - به میرزا احمد صفائی نوشته
فرزندی میرزا جعفر یک تومان ودو هزار چیزکی زیر یا بالا به دیوان دادنی است. فروغ دیده مصطفی را نگاشتم بگذراند و کس و کار ایشان را از آمد و رفت پا کار و چوبکی آسوده ماند. گوش به زنگ و هوش بر آهنگ باش اگر پرداخت و مشهدی را آسوده ساخت زود آگهی ده که میرزا و من هر دو رنج دلنگرانی و چشمداشت از سامان سینه درکاهیم، چنانچه نیارست یا نخواست، خود بی کم و کاست از کیسه کارسازی کن و نوشته رسید از ایشان درخواه، و مرا آگاه ساز تا راه چاره گشاده دارم و برگ پاداش آماده. از مشهدی و یاران اردیب و کار آنها پیوسته جویا زی و در راه چاره چار اسبه پویا باش، تا کدخدا سپاس نکلاشد و پا کار هراس نتراشد. شتری با بچه در شترهای ما دارد، نادعلی را پیدا و پنهان در نگهداشت سفارش کن، و پاس اندیش جل و جهاز و برف و بارش خواه، تا با این چهار لاشه ما هم بند پنبه دانه و کاه است و انبار آبشخورد و چراگاه، اگر پشمی از پشتش کم و یا موئی از دمش خم گردد، از تو تاوان یک بختی کوه کوهان خواهم خواست و از نادعلی سخت سخت خواهم رنجید. دو ماه است به رنج مرگ شکنج پا درد گرفتارم و روز در تاب و شب در تیمار، میرزا جعفر پرستار است و یک تنه با هزار فرمایش گرفتار. شبان یک چشمزد نغنود و روزان گامی از دوندگی و پرستندگی نیاساید، اگر تو پاداش اندوه یاران وی نبری و کار و کسان او را از خود نشمری من جاودان شرمنده و پیش دوست و دشمن سرافکنده خواهم ماند. پاس یاران داشتن و روز در به افتاد کار و آسایش روزگار ایشان گذاشتن نخستین گام مردانگی است و کمین کیش فرزانگی.
بکوش که بر فرزانگی از همگنان پیش و به پوی مردانگی از همگان بیش باشی تا نامه خشنودی و سپاس مشهدی نرسد، دلنگران و فرسوده خواهم زیست نه شادمان و آسوده.
بکوش که بر فرزانگی از همگنان پیش و به پوی مردانگی از همگان بیش باشی تا نامه خشنودی و سپاس مشهدی نرسد، دلنگران و فرسوده خواهم زیست نه شادمان و آسوده.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۷ - به حاجی میر کاظم جندقی مشهور به موبد نگاشته
سرکار موبد را بنده ام و بنده وارش به خداوندی پرستنده، ماهی دو پیش از این کج پلاسی های گردون ساز ناراستی ساخت، و سامان تندرستی هنجار کاستی انگیخت. انبار بستر و بالش افتادم و دمساز فریاد و نالش. همچنان دل از بند آن رنج نرسته و زنجیر تن فرسای آن شکنج نشکسته، درد پائی تاب شکن خواب شکر دست زور آزمائی یافت و خسته و مستمندم بر بستر جان سپاری افکند:
هر که آن روز ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم
خورد و خفت یکباره سپری شد و آرامش و توان چار اسبه زین بر رخش دربدری بست. چهل شباروز آغاز شام تا انجام بام چون مور پر سوخته و مار سر کوفته پای تا سر همه پیچ و تاب بودم، و پیکر دردسوز و جان کاهیده روان از اشک بی تابی و تاب بی خوابی سر تا پای در آتش و آب. مرا فرمان آبشخورد درنگ در کوی خسروی داشت، و ارام جای فرزندی اسمعیل و همراهان در سرای حاجی کمال، هردوان را از این راه دور دور و دیدار دیر دیر کار دل به دل نگرانی همی رفت و این بار تاب اوبار بر دوش هر دو گرانی همی کرد. بر هنجاری ستوده و گفتی گوش گزار رخت از تخت خسروانه به چار دیوار درویشی کشیدم. یاران پی چاره اندیشی گرفتند و مرا به دستور پیشین فرسوده تن و کاسته جان، سست و لاغر بر پهلوی جان سپاری و ناله گزاری خفتند. علی کوچک را از برگ شام و چاشت و ساز مهمانداری و دیگر گرفتاری ها روز پرستاری تنگ بود و پای دستیاری لنگ.
اسمعیل نیز بیگاه و گاه فرگاه سرکار خان خانان را بار نشست داشت و با نشستی بی خاست پیمانی هیچ شکست. ناچار کار تیمار و پرستش و بار بیمارداری و نگهداشت فرزندی میرزا جعفر را بار گردن و خار دامن گشت، مردانه برخاست و فرزانه کمر بست و پای درنگ افشرد، و برامش من پهنه آرامش بر خود فراخ تنگ آورد . کما بیش ماهی یا فراتر گامی نیاسوده و به کام اندیشی خاک را از هیچ راهی بر خود نبخشوده، یک چشمزد همه شب ها از پای ننشیند و روزان دمی دو گوارش نان و گمارش آبی را نیز آرام نگزیند، و همچنین و برتر از این بهر راه و روش کاری کرده و شماری آورده که جاویدان شرمنده ام و بی پاداشی چشم انبای و دسترنجی سپاس انگیز، او و کسان او را آزرمگین و سرافکنده. چون سرکار شما را یاری مهراندیش بینم و به دمسازی و دلسوزی خویش از همه یاران فرا پیش، رنج افزا می گردم تن خواهی از کسان میرحسن خواستار است و سامان و ساخت فرزندان را در این شب نوروز بدین وام اندک کام گذار، نوشته داد و خواست و نگارش سرکار آقا و نگاشته بنده زاده اسمعیلش هر سه در آستین و گزارش این سه راست خامه راستی خواست او را گواهی راستین. گویا همه نزد سرکار است و دست دوست نوازت گرفتن و سپردن تنخواه را نیز پیمان سپار. باری کار بر بستگان میرزا تنگ است و پا کار ده را با آز فره و روی زره و مشت گره ریش مشهدی در چنگ: شعر:
جای شتاب است نه گاه درنگ
نوبت تاز است نه هنگام لنگ
دست من پرداز این گروه را کوتاه است و از ری تا «گرمه» یکصد و بیست فرسنگ راه، جز آنکه انجام این کار آسان گزار بر گردن سرکار افکنده و گوش از پوزش های پراکنده آکنده دارم چه خواهم کرد.
در رسیدن نیاز نامه و آگاهی بر راز گزارش همه کارها بر کران نه و گوش از پذیرش چون ننالم و ندارم گران خواه، به نرمی ساز راه آور و با گرمی بسیج اندیش تنخواه شو. اگر درمانی و درمان ندانی سرکار آقا را بر پند وام گزاران بند از زبان در بر، سرور مهربان آقا محمد را که با آهسته پوئی و آسوده گوئی مرغ از شاخ کشد و مار از سوراخ، به کدخدای و کارگشایی در میان افکن.
احمد و مصطفی را در کاوش و کوش ومالش و جوش از راست و چپ پایمرد و ساقدوش آور، و علی اکبر میرزا و رضای هاشم را دور دور نه نزدیک نزدیک دست پیله گرائی و پای ویله درائی بازو در انداز. اگر اینها نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، خاکی نرفت و سنگی نسفت، بزرگ فرزند کامکار خان نایب و مهین دلبند کارگزار میرزا محمد بیگ را آگاهی فرست و به دادخواهی در خواه همراهی کن تباهی سرد است و کوتاهی خام، اگر این زودی ها نامه خرسندی و سپاس ازمشهدی نرسد، بیراهی از یاران خواهم دید نه کوتاهی از وام گزاران. کار را باش که سود در کردار است نه گفتار، کوشندگی را افزایش ده وبنده خود را از تلواس این آلایش آسایش بخش. صفائی را به دستور پیشین در همه کار آموزگاری کن، دیگر پسرها و بستگان را نیز برادروش و پدرسار پاس داری، کاری نیز که مرا دست انجام بینی و پای فرجام برنامه آرایش ده که به خواست پاک یزدان پایان پذیر است و هر چه زودتر انداز فرمایش فرمایند همچنان دیر.
هر که آن روز ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی بچه پهلو خفتم
خورد و خفت یکباره سپری شد و آرامش و توان چار اسبه زین بر رخش دربدری بست. چهل شباروز آغاز شام تا انجام بام چون مور پر سوخته و مار سر کوفته پای تا سر همه پیچ و تاب بودم، و پیکر دردسوز و جان کاهیده روان از اشک بی تابی و تاب بی خوابی سر تا پای در آتش و آب. مرا فرمان آبشخورد درنگ در کوی خسروی داشت، و ارام جای فرزندی اسمعیل و همراهان در سرای حاجی کمال، هردوان را از این راه دور دور و دیدار دیر دیر کار دل به دل نگرانی همی رفت و این بار تاب اوبار بر دوش هر دو گرانی همی کرد. بر هنجاری ستوده و گفتی گوش گزار رخت از تخت خسروانه به چار دیوار درویشی کشیدم. یاران پی چاره اندیشی گرفتند و مرا به دستور پیشین فرسوده تن و کاسته جان، سست و لاغر بر پهلوی جان سپاری و ناله گزاری خفتند. علی کوچک را از برگ شام و چاشت و ساز مهمانداری و دیگر گرفتاری ها روز پرستاری تنگ بود و پای دستیاری لنگ.
اسمعیل نیز بیگاه و گاه فرگاه سرکار خان خانان را بار نشست داشت و با نشستی بی خاست پیمانی هیچ شکست. ناچار کار تیمار و پرستش و بار بیمارداری و نگهداشت فرزندی میرزا جعفر را بار گردن و خار دامن گشت، مردانه برخاست و فرزانه کمر بست و پای درنگ افشرد، و برامش من پهنه آرامش بر خود فراخ تنگ آورد . کما بیش ماهی یا فراتر گامی نیاسوده و به کام اندیشی خاک را از هیچ راهی بر خود نبخشوده، یک چشمزد همه شب ها از پای ننشیند و روزان دمی دو گوارش نان و گمارش آبی را نیز آرام نگزیند، و همچنین و برتر از این بهر راه و روش کاری کرده و شماری آورده که جاویدان شرمنده ام و بی پاداشی چشم انبای و دسترنجی سپاس انگیز، او و کسان او را آزرمگین و سرافکنده. چون سرکار شما را یاری مهراندیش بینم و به دمسازی و دلسوزی خویش از همه یاران فرا پیش، رنج افزا می گردم تن خواهی از کسان میرحسن خواستار است و سامان و ساخت فرزندان را در این شب نوروز بدین وام اندک کام گذار، نوشته داد و خواست و نگارش سرکار آقا و نگاشته بنده زاده اسمعیلش هر سه در آستین و گزارش این سه راست خامه راستی خواست او را گواهی راستین. گویا همه نزد سرکار است و دست دوست نوازت گرفتن و سپردن تنخواه را نیز پیمان سپار. باری کار بر بستگان میرزا تنگ است و پا کار ده را با آز فره و روی زره و مشت گره ریش مشهدی در چنگ: شعر:
جای شتاب است نه گاه درنگ
نوبت تاز است نه هنگام لنگ
دست من پرداز این گروه را کوتاه است و از ری تا «گرمه» یکصد و بیست فرسنگ راه، جز آنکه انجام این کار آسان گزار بر گردن سرکار افکنده و گوش از پوزش های پراکنده آکنده دارم چه خواهم کرد.
در رسیدن نیاز نامه و آگاهی بر راز گزارش همه کارها بر کران نه و گوش از پذیرش چون ننالم و ندارم گران خواه، به نرمی ساز راه آور و با گرمی بسیج اندیش تنخواه شو. اگر درمانی و درمان ندانی سرکار آقا را بر پند وام گزاران بند از زبان در بر، سرور مهربان آقا محمد را که با آهسته پوئی و آسوده گوئی مرغ از شاخ کشد و مار از سوراخ، به کدخدای و کارگشایی در میان افکن.
احمد و مصطفی را در کاوش و کوش ومالش و جوش از راست و چپ پایمرد و ساقدوش آور، و علی اکبر میرزا و رضای هاشم را دور دور نه نزدیک نزدیک دست پیله گرائی و پای ویله درائی بازو در انداز. اگر اینها نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، خاکی نرفت و سنگی نسفت، بزرگ فرزند کامکار خان نایب و مهین دلبند کارگزار میرزا محمد بیگ را آگاهی فرست و به دادخواهی در خواه همراهی کن تباهی سرد است و کوتاهی خام، اگر این زودی ها نامه خرسندی و سپاس ازمشهدی نرسد، بیراهی از یاران خواهم دید نه کوتاهی از وام گزاران. کار را باش که سود در کردار است نه گفتار، کوشندگی را افزایش ده وبنده خود را از تلواس این آلایش آسایش بخش. صفائی را به دستور پیشین در همه کار آموزگاری کن، دیگر پسرها و بستگان را نیز برادروش و پدرسار پاس داری، کاری نیز که مرا دست انجام بینی و پای فرجام برنامه آرایش ده که به خواست پاک یزدان پایان پذیر است و هر چه زودتر انداز فرمایش فرمایند همچنان دیر.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۲ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
نزدیک سفارش ها کردم و از دور نگارش ها که سالی دو ابره خوش تار و پود «خوری» باف به سرکار میر ابوجعفر فرست، و نیز همواره پاس اندیش پیک و پیام باش. دو سال یکبار جفتی گرگابی که سختی چرم و نرمی تیماجش پا در کفش دو بندی میر مدینه و چکمه میر حاج یارد کرد، نیز انباز نیاز سازی خوشتر.چنان می دانستم همه ساله نیاز گزاری و همه روزه نامه نگار. این روزها در ری نوشته ای از وی رسید که بارها پاس سفارش های ترا به صفائی نگارش ها کرده ام و پوشیده های راز و نیاز دل را که خامه روشنگر و ترجمان است گزارش ها. باری پیامی نداد و اگر همه دشنامی باشد پاسخی نفرستاد. اگر از این پس گرمی ها را سردی زاید و یگانگی را بیگانگی فزاید، گناه از من مدان و آستین بیزاری میفشان. چرا چون تو جوانی تازه بازار که در رسته کیهانت هزار کار است و هنوزت خریداری نیست، و کالای پذیرش را روز بازاری، نبایستی چنین سست شناخت و کم نواخت باشد. ابره و خرمای این دوست نه آنست که دل بهانه سگالد و لب فسانه سراید. هر کس را پایگاهی دگرگون است و شمار یاران یکدل از هنجار بیگانه ساران صد دله بیرون. یکی گویان از دو پرستان جدا کن و سایه از آفتاب بازشناس. اگر تا اکنون نیاز را ساز داده ای و به سر کارش نفرستاده ای نامه پوزش نگار انباز نوا داشته، اگر همه بر دست ابر و باد است فرستادن خواه، و آینده پشت بر هنجار گذشته به یک پای پاداش ایستادن، چرخ های رنگین و کوزه های سنگین که در چنگ آقا رضا و از سنگ آقا رجب سوده ماند از وی بخواه.
گرامی سرور آقا ابوالحسن پنج تومان من و بهای ابره های ترا، اگر در پای برد خون از سپهر نخواهد ریخت، و آذر از زمین نخواهد رست. با دوستان از جان و سر دریغی نیست تا به سیم و زر چه رسد. مگر به خواهش کوزه و کاسه تلواس و تاسه آز باز نشانی. نامه پارسی گوهر فرزندی میرزا جعفر به مشهدی برادر خود نگاشت پس از رسیدن وخواندن بستان و نگاهدار، او مرد این بازار و آن فرومایه کالا را خریدار نیست. در تماشای «تبت» و «توحید» و «باغ هنر» و «آبگیر آب بندان» و «جوی حرمتی» و دشت «نوبهار» از من براندیش و در آبادی و پاسداری هر یک کیش و کوشش پیش آور اگر این بار از سرکار سید نامه خرسندی نرسد، دل زود رنج را از تو رنجشی دیر پای خواهد رست. به گفت نازیبا و نگار ناشیوا تا کی روز خود و روزگار یاران توان برد، مصرع: من گویم و خودتو نشنوی شوردنگی.
گرامی سرور آقا ابوالحسن پنج تومان من و بهای ابره های ترا، اگر در پای برد خون از سپهر نخواهد ریخت، و آذر از زمین نخواهد رست. با دوستان از جان و سر دریغی نیست تا به سیم و زر چه رسد. مگر به خواهش کوزه و کاسه تلواس و تاسه آز باز نشانی. نامه پارسی گوهر فرزندی میرزا جعفر به مشهدی برادر خود نگاشت پس از رسیدن وخواندن بستان و نگاهدار، او مرد این بازار و آن فرومایه کالا را خریدار نیست. در تماشای «تبت» و «توحید» و «باغ هنر» و «آبگیر آب بندان» و «جوی حرمتی» و دشت «نوبهار» از من براندیش و در آبادی و پاسداری هر یک کیش و کوشش پیش آور اگر این بار از سرکار سید نامه خرسندی نرسد، دل زود رنج را از تو رنجشی دیر پای خواهد رست. به گفت نازیبا و نگار ناشیوا تا کی روز خود و روزگار یاران توان برد، مصرع: من گویم و خودتو نشنوی شوردنگی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۳ - به یکی از دوستان نگاشته
دیشب اقبال الدوله با دو انگریز و سه شاهزاده در کوی آزاده راستان مهمان بودند، و رهی به خواهش خود و فرمایش خداوند خوان و خانه، ایشان را میزبان، نه شما را سرافرازی من دسترس شد، نه مرا دریافت دیدار شما و پرداز پیمان والی گام زدای بویه و هوس گشت. چنان پنداشتم تو تنها رفتی و در بزم بهشت سورش داد خرام و رامش دادی. گرفتاری های رهی را به زبانی خوش و سرودی نغز لابه راندی و پوزش نهادی. امروز به اندیشه آنکه اگر نیز پیمان شما در پای رفت و جان مهر پروردت دریافت این نای و نوش را با ما خواست.
امشب چشم گردون کور و دیده اختر دور، به بوی آنکه در آن فرخ فرگاه غنجی سگالیم و به دست افشان و پای کوب پی بر گردن رنجی مالیم. هنگام باران بدرود یاران کردم و تا پای پله بالاخانه پویه باد بهاران گرفتم. جامه و جان تر آمده زار و نوان بر آمدم، محمد حسن هر جا گمان داشت دویدن گرفت و از هر کس نشان پرسیدن، شما را ندید و سراغی نیز نشنید. فرسوده گام و نا یافته کام باز آمد و چون من با رنج دلنگرانی دمساز بازی. چون بار خدا نخواهد از خواست ما جز راه بیهوده پیمودن چه کام آید و با چیردستی های سپهر و ستاره جز پای آسوده فرسودن چه دام گشاید. گرفتم آمدی و در راه پوئی و کام جوئی فرگاه والی و آن رامش والا همداستان شدی، با این ابر و باران و خلاب و خلیش راه گذران پای گسسته پی را نیروی گل مالی کوچه های ری کو و با رنجی چنان جانکاه رامش دیدار وی و پروای گمارش خون دل یا جام می کدام؟
آن تازه جوان کهن پیمان نیز که از بستگان دستور روس است و چهر نگارین و اندام بهارینش شایان دو کیهان کنار و بوس، هم امشب از سر کار شما و من خواهش مهمانی کرده، و از هر مایه خوان و خورش دربای تن آسائی و پرورش فراهم آورده لابه ها پرداختم، سودی نداشت. سرانجام پیمان بر آن رفت که نوبت شام خود با برادرش از در آگاهی فراز و فرود آیند و با ما همراهی نمایند، کوچه ها انباشته آب و گل است و راه و رفت اگر خود خضر و الیاس پایمرد و دستیار آید خار راه و بار دل. او را کدام پوزش آریم و لابه نشفتن و نارفتن را بر کدام شیوه و شمار بنوره و بنیاد گذاریم.
من اینک از بنگاه سرکاری ساز خانه و پرواز آشیانه گرفتم، و خواست پاک یزدان فردا تا آغاز بامدادان به دیدار سرکار والا بدرود همه کس و همه چیز گفتم. در خواست از داد و دانش استادی آن است که هر هنگام خود یا فرستاده او فراز آید درش برگشائی و به مهربانی و خوش زبانی پوزش کوتاهی و نافرمانی بازرانی تا ببینم سرانجام آنچه آورده سرشت و نگاشته سرنوشت است چیست؟
سرکار محمد امین میرزا را نیز که رامش مغز و هوش است و چهر دلارا و گفت اندوه کاهش فروغ افزای دیده و پیرایه آرای گوش، تاخت زده و تاراج شده بازآمد. شنیدم هم از دید منش راز است و هم به دیدار تو نیاز. هر هنگامت انداز دیدن و مهر پرسیدن وی خواست آگاهی فرست، که من نیز از جان و دل همراهی خواهم کرد و جز دریافت دیدارش اگر خود فر پادشاهی باشد و فرمان ماه تا ماهی زیان و تباهی خواهم انگاشت. این نگارش نا زیبا و گزارش ناشیوا را جز آنکه پارسی دشوار است و شبرنگ خامه را در سنگلاخ فرهنگ دری پای پویه سست و ناستوار، پوزش های دل پسند و سخن های هوش پذیر دارم. باور نداری بخواه تا بپویم و بپرس تا بگویم.
امشب چشم گردون کور و دیده اختر دور، به بوی آنکه در آن فرخ فرگاه غنجی سگالیم و به دست افشان و پای کوب پی بر گردن رنجی مالیم. هنگام باران بدرود یاران کردم و تا پای پله بالاخانه پویه باد بهاران گرفتم. جامه و جان تر آمده زار و نوان بر آمدم، محمد حسن هر جا گمان داشت دویدن گرفت و از هر کس نشان پرسیدن، شما را ندید و سراغی نیز نشنید. فرسوده گام و نا یافته کام باز آمد و چون من با رنج دلنگرانی دمساز بازی. چون بار خدا نخواهد از خواست ما جز راه بیهوده پیمودن چه کام آید و با چیردستی های سپهر و ستاره جز پای آسوده فرسودن چه دام گشاید. گرفتم آمدی و در راه پوئی و کام جوئی فرگاه والی و آن رامش والا همداستان شدی، با این ابر و باران و خلاب و خلیش راه گذران پای گسسته پی را نیروی گل مالی کوچه های ری کو و با رنجی چنان جانکاه رامش دیدار وی و پروای گمارش خون دل یا جام می کدام؟
آن تازه جوان کهن پیمان نیز که از بستگان دستور روس است و چهر نگارین و اندام بهارینش شایان دو کیهان کنار و بوس، هم امشب از سر کار شما و من خواهش مهمانی کرده، و از هر مایه خوان و خورش دربای تن آسائی و پرورش فراهم آورده لابه ها پرداختم، سودی نداشت. سرانجام پیمان بر آن رفت که نوبت شام خود با برادرش از در آگاهی فراز و فرود آیند و با ما همراهی نمایند، کوچه ها انباشته آب و گل است و راه و رفت اگر خود خضر و الیاس پایمرد و دستیار آید خار راه و بار دل. او را کدام پوزش آریم و لابه نشفتن و نارفتن را بر کدام شیوه و شمار بنوره و بنیاد گذاریم.
من اینک از بنگاه سرکاری ساز خانه و پرواز آشیانه گرفتم، و خواست پاک یزدان فردا تا آغاز بامدادان به دیدار سرکار والا بدرود همه کس و همه چیز گفتم. در خواست از داد و دانش استادی آن است که هر هنگام خود یا فرستاده او فراز آید درش برگشائی و به مهربانی و خوش زبانی پوزش کوتاهی و نافرمانی بازرانی تا ببینم سرانجام آنچه آورده سرشت و نگاشته سرنوشت است چیست؟
سرکار محمد امین میرزا را نیز که رامش مغز و هوش است و چهر دلارا و گفت اندوه کاهش فروغ افزای دیده و پیرایه آرای گوش، تاخت زده و تاراج شده بازآمد. شنیدم هم از دید منش راز است و هم به دیدار تو نیاز. هر هنگامت انداز دیدن و مهر پرسیدن وی خواست آگاهی فرست، که من نیز از جان و دل همراهی خواهم کرد و جز دریافت دیدارش اگر خود فر پادشاهی باشد و فرمان ماه تا ماهی زیان و تباهی خواهم انگاشت. این نگارش نا زیبا و گزارش ناشیوا را جز آنکه پارسی دشوار است و شبرنگ خامه را در سنگلاخ فرهنگ دری پای پویه سست و ناستوار، پوزش های دل پسند و سخن های هوش پذیر دارم. باور نداری بخواه تا بپویم و بپرس تا بگویم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۵ - به دوستی نگاشته
سرکار مهربان سرور میرزا ابوالحسن از زبان شما پیغام آورد که نگارشی چند از گزارش های سرد و خام مرا خواسته اند و در انجام این خواهش سفارشی سخت استوار آراسته، ندانم بنیاد و بنوره آن بر چه هنجار باشد و برداشت و انداز بر کدامین شیوه و شمار. گرفتم این که گفتم فرمودی و پرده از رخسار این راز نهفته گشودی، دل و دستی که پخته و خامی در هم توان سرشت و نیروی گشاد و بستی که پشم و دیبائی بر هم توان بافت کو؟ آن هنگام که روزگار جوانی بود و بامداد روز سخن رانی،هرگزچیزی نیارستم که نیم پشیزش بها باشد و کلک نگارشگر یارای سروا و سرودی نداشت، که به آفرین یا نفرینی در خورد نواخت یا نوا آید. امروز که نوبت پریشانی و پیری است و هنگامه سردی و سیری پیداست اگر نامه فرامشت گیرم و خامه در انگشت، هر چه از دل بر زبان آید مایه روسیاهی خواهد بود و چشم و گوش و مغز و هوش را از دید و شنیدش همه کاهش و تباهی خواهد رست.
خوشتر که از این اندیشه باز آیند و این در که کلید گشایش آن بر بام افتاده فراز خواهند، زیرا که شما را درین سودا سودی نخواهد زاد و مرا سرمایه آبرو یکسر زیان خواهد کرد. جز این فرمایش هر کار از من ساخته و پرداخته باشد درباره آن گرامی فرزند انجام پذیر است. زندگانی را فزایش باد و رخسار هستی را به زیب و رنگی جاوید سنگ آرایش.
خوشتر که از این اندیشه باز آیند و این در که کلید گشایش آن بر بام افتاده فراز خواهند، زیرا که شما را درین سودا سودی نخواهد زاد و مرا سرمایه آبرو یکسر زیان خواهد کرد. جز این فرمایش هر کار از من ساخته و پرداخته باشد درباره آن گرامی فرزند انجام پذیر است. زندگانی را فزایش باد و رخسار هستی را به زیب و رنگی جاوید سنگ آرایش.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۷ - به یکی از بزرگان نگاشته
قربانت شوم دستخط مبارک که دفترها نصیحت و پرده پوش هزار فضیحت بود، افسر دولتم بر سر نهاد و نشره کامرانی بر بازو بست. تارک افتخار بر چرخ بلند سودم و گردن دولت یاری بر البرز و الوند. ترک مواصلت و برگ مفارقت را شکایتی را نده اند و روایتی خوانده. نخستین روزم که حکم آبشخور در قطار بستگان آن در کشیدو خرمهره وجودم به عقد آن رشته گوهر افتاد، در حقیقت از همه رسته بودم و دل با مهر جنابت پیوسته، مادام هستی اندیشه جدائی نداشتم، و جز با خیالت تصور آشنائی.
پس از آنکه گروهی دوست روی و دشمن خوی، هر روزم بی جنایت ظاهر و خیانت باهر در خدمت خدام ولی النعم به گناهی نبوده مورد عتاب سازند و به گفتی ناستوده مطرح عقاب، گاهی رانده و مغضوب باشم و گاه آواره و مرهوب. بیش از اینم تاب کوک و کلک نیست و طاقت چوب و فلک نه. مکرر بداندیشانم به مجعولات پریشان به مقام سیاست بردند، فضل خدائی حراست کرد والا عرضم هبا و خونم هدر بود و آتشم در خرمن و خاکم بر سر، اگر یکبار بدین دست دست فرسود شلاق گردم و کوب آزمای چوب و چماق، از جان خسته چه اثر خواهد ماند و در استخوان شکسته کدام خطر؟ ستاره طالع را در کلف دیدم و جان را در معرض تلف. جز مباینت چاره ندیدم. هر جا و با هر کس باشم دعاگوی توام.و اما بت به جای صمد نخواهم ساخت، و دل از یوسف به گرگ نخواهم پرداخت. استدعا آن است که حقوق محبت های رنگ رنگ خود را بر این ملهوف مستمند بحل و عقوق تقصیرات عمدا و سهوا ما را نیز از در رحمت آمرزگاری فرمایند. پاداش بزرگی اقتضای خردی عفو از تو پسند آمد و تقصیر از ما. و همچنین خواجه تاشان را از صدر خرگاه تا پائین درگاه چاکر نیک خواهم و جنایات گذشته را مستدعی بخشایش، بیت:
چو در میان مراد آورند دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرند
زیاده جسارت است و معامله اوقات خوش را سوخت خسارت، خداوندی سردار باسراری حورا جواری رخت اقامت به باغ کشید. سرکار شما هم التزام تنقیه و دوا فرمودید از شوربختی های کوکب و روی سختی های طالع حال من از حرمان خدمت هر دو سر در تباهی نهاد و روی نشاطم روی در سیاهی. کاش مرا راهی می نمودی و پای می گشودی که تکلیفم در مراودت مشخص و جان مستمندم از بند رنج و شکنج دل نگرانی مستخلص می شد، با درایت سرکاری نیازی به حکایت و شکایت نیست.
پس از آنکه گروهی دوست روی و دشمن خوی، هر روزم بی جنایت ظاهر و خیانت باهر در خدمت خدام ولی النعم به گناهی نبوده مورد عتاب سازند و به گفتی ناستوده مطرح عقاب، گاهی رانده و مغضوب باشم و گاه آواره و مرهوب. بیش از اینم تاب کوک و کلک نیست و طاقت چوب و فلک نه. مکرر بداندیشانم به مجعولات پریشان به مقام سیاست بردند، فضل خدائی حراست کرد والا عرضم هبا و خونم هدر بود و آتشم در خرمن و خاکم بر سر، اگر یکبار بدین دست دست فرسود شلاق گردم و کوب آزمای چوب و چماق، از جان خسته چه اثر خواهد ماند و در استخوان شکسته کدام خطر؟ ستاره طالع را در کلف دیدم و جان را در معرض تلف. جز مباینت چاره ندیدم. هر جا و با هر کس باشم دعاگوی توام.و اما بت به جای صمد نخواهم ساخت، و دل از یوسف به گرگ نخواهم پرداخت. استدعا آن است که حقوق محبت های رنگ رنگ خود را بر این ملهوف مستمند بحل و عقوق تقصیرات عمدا و سهوا ما را نیز از در رحمت آمرزگاری فرمایند. پاداش بزرگی اقتضای خردی عفو از تو پسند آمد و تقصیر از ما. و همچنین خواجه تاشان را از صدر خرگاه تا پائین درگاه چاکر نیک خواهم و جنایات گذشته را مستدعی بخشایش، بیت:
چو در میان مراد آورند دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرند
زیاده جسارت است و معامله اوقات خوش را سوخت خسارت، خداوندی سردار باسراری حورا جواری رخت اقامت به باغ کشید. سرکار شما هم التزام تنقیه و دوا فرمودید از شوربختی های کوکب و روی سختی های طالع حال من از حرمان خدمت هر دو سر در تباهی نهاد و روی نشاطم روی در سیاهی. کاش مرا راهی می نمودی و پای می گشودی که تکلیفم در مراودت مشخص و جان مستمندم از بند رنج و شکنج دل نگرانی مستخلص می شد، با درایت سرکاری نیازی به حکایت و شکایت نیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۰ - به یکی از بزرگان نوشته
قربانت شوم از فیض خدمت با فرط شوق مهجورم و با کمال نزدیکی دور. حق مساله طفره من دو علت دارد: اول آنکه منزل سرکار مهبط رجال دولت روز افزون است، و پیداست چون من فقیری هیچ وجود را در چنین محضر جز قعود و قیام و قنبرک و سکوت تکلیف نه. پس از آنکه با حضرت مجال مجاورت و نشاط معاشرت نباشد چه تتبع و کدام تمتع منظور است، بیت:
شروع در غرضی کآن به مقصدی نرسد
هزار بار به از کردنست ناکردن
دویم برخی مردم را قیاس از ارادت و مراوده با سرکار این است که وصول انعام خدام اجل امجدا کرم ولی النعم را به تیتال و تر فروشی می بافم، رستگی از هر جا و بستگی با حضرت از این رهگذار است، و این تصور بسیار بر من گران است، زیرا که من هرگز از باب غرض و مرض خاصه اینگونه امراض با احدی نشست و برخاست نداشته ام و اندیشه فزود و کاست نبوده. هر اوقات در خانه خویش یا همین منزل مجال احتمال زحمت من است احضارم فرما تا هم من از دولت حضور حضرت استیفای کام کنم، و هم اصحاب تعرض را این خیال خام و تخیل بی معنی از دل به زبان نیاید، بنده ام و قربت خویش را به احضار عالی حوالت کرده، غالب اوقات در منزل سرکار عزیز خان و استادی میرزا محمد علی طهرانی به سر می برم و انتظار تفقد دارم، صاحب اختیارند.
این را هم بدانید میرزا جعفر تنخواه نفرستاده، من بهمان احوال باقی و هنگام رجعت سرکار همچنان معطل و از التزام خدمت محروم خواهم بود. کاغذی که این دو روزه از مشارالیه به من رسید ارسال خدمت داشتم با گرفتاری حضرت و عرض مردم و فقدان تنخواه جای هیچگونه سخن نیست. اگر کسی در این حالت خدمتی به حضرت عرض نکند توقع نعمت کمال بی شرمی خواهد بود فضل خدا شما را مستخلص کند گرفتاری ما نقلی نیست.
شروع در غرضی کآن به مقصدی نرسد
هزار بار به از کردنست ناکردن
دویم برخی مردم را قیاس از ارادت و مراوده با سرکار این است که وصول انعام خدام اجل امجدا کرم ولی النعم را به تیتال و تر فروشی می بافم، رستگی از هر جا و بستگی با حضرت از این رهگذار است، و این تصور بسیار بر من گران است، زیرا که من هرگز از باب غرض و مرض خاصه اینگونه امراض با احدی نشست و برخاست نداشته ام و اندیشه فزود و کاست نبوده. هر اوقات در خانه خویش یا همین منزل مجال احتمال زحمت من است احضارم فرما تا هم من از دولت حضور حضرت استیفای کام کنم، و هم اصحاب تعرض را این خیال خام و تخیل بی معنی از دل به زبان نیاید، بنده ام و قربت خویش را به احضار عالی حوالت کرده، غالب اوقات در منزل سرکار عزیز خان و استادی میرزا محمد علی طهرانی به سر می برم و انتظار تفقد دارم، صاحب اختیارند.
این را هم بدانید میرزا جعفر تنخواه نفرستاده، من بهمان احوال باقی و هنگام رجعت سرکار همچنان معطل و از التزام خدمت محروم خواهم بود. کاغذی که این دو روزه از مشارالیه به من رسید ارسال خدمت داشتم با گرفتاری حضرت و عرض مردم و فقدان تنخواه جای هیچگونه سخن نیست. اگر کسی در این حالت خدمتی به حضرت عرض نکند توقع نعمت کمال بی شرمی خواهد بود فضل خدا شما را مستخلص کند گرفتاری ما نقلی نیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۰ - به یکی از دوستان نوشته
آتش خرمن منی شبنم کشت دیگران
دوزخ من چرا شدی ای تو بهشت دیگران
تا کودکی شیرخواره بودی و جای اندیش دامان دایه و آغوش گاهواره، با هیچ کست انجمن و در پاس و پرورش تیاق داری جز من نبود. چون نازک نهالت بالیده سروی نوخاسته گشت و خجسته اختر دیدارت رخشنده ماهی ناکاسته، دگران را شمشاد چمن پیراشدی و کوته نگران را چراغ انجمن آرا، فرد:
نه سایه ای از تو بر سر نه تابی از تو به روزن
مرا از آن چه که سروی مرا از این چه که ماهی
پس از هنگامی دور و دراز و روزگاری بی انجام و آغاز که هفتاد گرد کمری شد و جان ها در رهگذر چشمداشت سپری. شبی مژده دیدار دادی و گروهی انبوه را امیدوار فرمودی. بزم از بیگانه و آشنا پرداختیم و راه از دیوانه ودانا. دست ها از نامه نگاری خسته گشت و هزار پیک تیمار پاراپی گسسته. همچنان پوزش آوردی و به کام هوس بازان، یاران پاک دیده پاکیزه دامان را دل شکسته و ناکام ماندی. فرد:
برو آنچه می بایدت پیش گیر
سرما نداری سر خویش گیر
دوزخ من چرا شدی ای تو بهشت دیگران
تا کودکی شیرخواره بودی و جای اندیش دامان دایه و آغوش گاهواره، با هیچ کست انجمن و در پاس و پرورش تیاق داری جز من نبود. چون نازک نهالت بالیده سروی نوخاسته گشت و خجسته اختر دیدارت رخشنده ماهی ناکاسته، دگران را شمشاد چمن پیراشدی و کوته نگران را چراغ انجمن آرا، فرد:
نه سایه ای از تو بر سر نه تابی از تو به روزن
مرا از آن چه که سروی مرا از این چه که ماهی
پس از هنگامی دور و دراز و روزگاری بی انجام و آغاز که هفتاد گرد کمری شد و جان ها در رهگذر چشمداشت سپری. شبی مژده دیدار دادی و گروهی انبوه را امیدوار فرمودی. بزم از بیگانه و آشنا پرداختیم و راه از دیوانه ودانا. دست ها از نامه نگاری خسته گشت و هزار پیک تیمار پاراپی گسسته. همچنان پوزش آوردی و به کام هوس بازان، یاران پاک دیده پاکیزه دامان را دل شکسته و ناکام ماندی. فرد:
برو آنچه می بایدت پیش گیر
سرما نداری سر خویش گیر
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۴ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نوشته
گرامی سرور مهربان حاجی اسمعیل بیک، از اول ماه تااکنون سه چهار مرتبه محض ملاقات و پرسش حالات شما راهی دور و دراز پیموده ام و به خلاف روزگار گذشته هیچ نوبت حاضر نبودی، محروم و خایب مراجعت کردم. حق مساله همان ملاقات مجرد و صحبت یک ساعته نبود، بنا داشتم تا روز است و تو از کار تعزیه و خدمت تکیه فارغی با هم مشغول مقابله کتاب باشیم و چون نوبت رزیت و عزا رسید من هم خودی در میان انداخته شاید از برکات همراهی شما و دولت قبول جناب سیدالشهدا صلوات الله و سلامه علیه ما را هم با همه آلودگی و فقدان قابلیت خار آن خرم بوستان و خاک آن بلند آستان شمارند. چون مقدر نبود میسر نشد.
باری هنوز از ایام تعزیت چندان نگذشته، در صورت ترک معاندت گردون و برگ مساعدت کوکب وقتی باقی است، اگر تایید بخت و همت شما کاری می کرد که دو شباروز یا کمتر اوقات در مقابله کتاب و معامله رزیت می بردیم، در نفس الامر کار معاش و معاد را با هم غایله پرداز گشته بودیم. اگر استاد سخن و آقای کهن ادیب اریب استاد راستین آقا سیدعلی نیز که صاحب مجلس و خداوند عزاست در تکیه نه محفل مقابله حضور می داشت سور و سوک و طرب و کربی با هم مرکب داشتیم. زیاده زحمت و تمنائی ندارم. اگر هم گرفتاری عایق رنج افزائی ماست ما را فراموش نفرمائید که در همه احوال به دعای احباب و توجه آن جناب محتاجیم.جناب مستطاب قبله گاهی آقا سیدعلی را از قول من عرض سلامی چاکرانه بر گوی.
باری هنوز از ایام تعزیت چندان نگذشته، در صورت ترک معاندت گردون و برگ مساعدت کوکب وقتی باقی است، اگر تایید بخت و همت شما کاری می کرد که دو شباروز یا کمتر اوقات در مقابله کتاب و معامله رزیت می بردیم، در نفس الامر کار معاش و معاد را با هم غایله پرداز گشته بودیم. اگر استاد سخن و آقای کهن ادیب اریب استاد راستین آقا سیدعلی نیز که صاحب مجلس و خداوند عزاست در تکیه نه محفل مقابله حضور می داشت سور و سوک و طرب و کربی با هم مرکب داشتیم. زیاده زحمت و تمنائی ندارم. اگر هم گرفتاری عایق رنج افزائی ماست ما را فراموش نفرمائید که در همه احوال به دعای احباب و توجه آن جناب محتاجیم.جناب مستطاب قبله گاهی آقا سیدعلی را از قول من عرض سلامی چاکرانه بر گوی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۷ - به یکی از بزرگان نگاشته
بر در شاه راستان کیست رهی بر آستین
بنده سر بر آستان چاکر جان در آستین
روز گذشته پرسش روزگار گرامی را بدان فرخ کاخ و فرخنده کوی فرا رفتم. چه کوی و کدام کاخ، دور از دیدار همایون، لانه درد و شکنج و کاشانه تیمار و رنج، چرخ بی خورشید و کاخ بی نگار، تخت بی جمشید و شاخ بی بهار، دادم از دل برخاست و دود از سر، آبم از دیده ریخت و خون از جگر، دل تپیدن گرفت و رنگ پریدن، خرد شیدائی انگیخت و شکیب رسوائی، ناله چرخ پیما گشت و اشک زمین فرسا، لب خوشیدن آورد و خون جوشیدن، چندان نماند که تن بدرود جان آرد و روان از پیکر بر کران پوید، جنادقه زنادقه را دوست یا دشمن بد سرودم و مغز تا پوست را دد ستودم. اگر کاوش ایشان نبود و چالش بداندیشان، چرا بایست در این جنبش که هرگامش آبستن گامی است و هر دستش مایه خرامی، از فر همراهی سرکار دور باشم و از آهنگ آن در و خاکبوس و آن درگاه که نوای آمرزش است و توتیای بینائی کر و کور. اگر دست از همه درشویم و مرگ یکسر از خدا جویم پژوهش نشاید، دیورنگان ریو پیشه و دوست رویان دشمن اندیشه بهر کامم سنگ چاه آمدند و بهر پی اندر خار راه.
این چهل ساله در بدری و رنج هرگزم این مایه خون جگری و شکنج نخاست و پریشانی و پشیمانی نرست، هم دامان سرکار و آستان بوس آن دراز دست شد و هم با همه پویائی و جویائی که در آن کار و کام که دانی مرغ هوس در دام نیفتاد، این خود دردی دیگر که سرکار هنر با آن خشم و خوی و چشم و روی که تخمه خرزهره و بیش است و دست پخت ناوک و نیش، چار اسبه به ری فرمود و بدان دست و دستور که دیده و دانی چاپا چاپ ساز پرخاش وام دارد و آزردن این پیر پراکنده روز را تلخ و ترش تاز پیک و پیام نیامیزد، آزش را با گمارش گنج قارون سری نیست و امیدش را بازیست روزگار ضحاک پری نه، بیهوده همی گوید و نابوده همی جوید.
احمد و برادرش از ترس من این در و آن در می دویدند و به چاره این پریشانی که به نادانی و تن آسایی اسمعیل و ابراهیم فرا پیش آمد می گفتند و می شنیدند، ایشان را هم بر تیمار خویش گماشت و از کار خود بازداشت باری از هر در به کار خود درمانده ام، و از تخته خاک و پرند گردون زیر و زبر سروا و سرود نومیدی خوانده، ندانم این پایان هستی از چرخم چه سرنوشت است و این سر بی سامان و پیکر فرسوده جان را بستر و بالین از کدامین خاک و خشت؟ آن دوست که از همگان دستیارم اوست نه چندان گرفتار خویش است و آن مایه بارش بر دوش و کار در پیش که دردی از دل کس یا گردی از رخ ما یا رد پرداخت. از همه راهم جز درگاه تشنه کربلا و کشته نینوا که جان پسر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد، پناه و گریزگاهی نیست. در خواست از سرکار خداوندی آن است که به جای من و برای خداگاه و بیگاه در آستانش راه جوئی و از در لابه چون دادخواهان رازی رانی. شاید به مهر و بخشایش نگاهی کند و چاره روز سیاهی شود. زنهار افتادگان بی تاب و توش را فراموش مکن و از خواهش به روزی خاموش مزی که کار از همه راه تباه است و این رویداد و دوده من همان داستان درخش و گیاه، رباعی:
با این همه سوز سازگاری چکنم
چون دست نماند پایداری چکنم
گردون چو مرا به خویشتن بازگذاشت
گر زانکه تو نیز واگذاری چکنم
دل و دستی که پیشگاه مینو فرگاه شاهزادگان آزاده و دیگر دوستان سرکاری و خود را جداگانه نامه یارم پرداخت نیست. زبان شیوا گفت گهر سفت سلطانی که روشنگر رازهای نهانی است، بندگی های بی گزاف مرا با همه راز خواهد گشود و آنچه دیده و دانند باز خواهد نمود.
دارای سخن دانای کهن قاآنی را بر رای مهرآرای خداوندی نیازمندانه ستایش و درود است و با پیوند والا و پیمان دیگران از همه در اندیشه بست و گشود. آن دیباچه نیم کاره که از در پیکر گنج گاو است و به فر گوهر زر سا و این دو روزه پیرایه انجام بسته بر دست پسته چشم سپار و گوش گزار سرکار خواهد داشت.آزاده راستان شاهزاده راستین فخری و بندگان حکیم باشی و دوست مهربان میرزا آقاجان هریک به جای خویش و سزای سرکار بزم همایون و فرگاه فرخ و آستان والا را برادرانه دوستانه چاکرانه رازاندیش درود و ستایش اند و دمساز آرای نیاز و نیایش. چون درهم و پراکنده ام و به صد هزار تیمار و اندوه آکنده، نیرو و تابی که این بیرنگ پارسی آهنگ را به نگارشی که توان دید یا خواند باز پردازم نبود. آنچه دل آفرید و دست نگاشت بی آنکه از در دید و دانش بازگشتی رود و بر آن نگاه و گذشتی افتد، روانه درگاه سپهر فرگاه آوردم. ژاژ و خامی که بینند با دیده چشم پوشی پرده گری فرمایند نه پرده دری. یاران دید و شناخت را نیز پوزش گزاری نمایند زیرا که زبان نکوهش باز است و دست خرده گیری دراز.
راستی را با آن پیمان درست و پیوند استوار از ارباب سخت و سرکش رنجیده ام و او را این روزها به ترازوئی بیرون از روزگار پیشین سنجیده، به گفته کاشی ها که مرغوزک بر بخت شوریده رخت و اختر وارونه تخت ما زند که با هر که این لاله زار خسی و از یک کیهان مردم کسی نیست،او هم نباشد. یک مهر گوزو و برای من فرستاد و یکباره خامه نامه نگار را نی در ناخن شکست و پیک و پیام گاه و بیگاه را نیز دست بر تافت و پای در بست. اگر درنگ سرکاری در آن آستان آسمان فرگاه در افتاد آگاهی فرست که در خاکبوسی انباز آیم و به فر دیدارت سرافراز. نمیدانم در کار من با میرزا هاشم چه گفته اند مرا بر کدام پای باید تاخت و بر چه پهلو باید خفت، آنچه دلت می خواهد بگو و بنویس که یکسر مو از آن راه و روش و خوی و منش بیرون نخواهم رفت و کیش بندگی و شیوه رفتار دگرگون نخواهم کرد. کمترین بنده خاکسار ابوالحسن یغما.
بنده سر بر آستان چاکر جان در آستین
روز گذشته پرسش روزگار گرامی را بدان فرخ کاخ و فرخنده کوی فرا رفتم. چه کوی و کدام کاخ، دور از دیدار همایون، لانه درد و شکنج و کاشانه تیمار و رنج، چرخ بی خورشید و کاخ بی نگار، تخت بی جمشید و شاخ بی بهار، دادم از دل برخاست و دود از سر، آبم از دیده ریخت و خون از جگر، دل تپیدن گرفت و رنگ پریدن، خرد شیدائی انگیخت و شکیب رسوائی، ناله چرخ پیما گشت و اشک زمین فرسا، لب خوشیدن آورد و خون جوشیدن، چندان نماند که تن بدرود جان آرد و روان از پیکر بر کران پوید، جنادقه زنادقه را دوست یا دشمن بد سرودم و مغز تا پوست را دد ستودم. اگر کاوش ایشان نبود و چالش بداندیشان، چرا بایست در این جنبش که هرگامش آبستن گامی است و هر دستش مایه خرامی، از فر همراهی سرکار دور باشم و از آهنگ آن در و خاکبوس و آن درگاه که نوای آمرزش است و توتیای بینائی کر و کور. اگر دست از همه درشویم و مرگ یکسر از خدا جویم پژوهش نشاید، دیورنگان ریو پیشه و دوست رویان دشمن اندیشه بهر کامم سنگ چاه آمدند و بهر پی اندر خار راه.
این چهل ساله در بدری و رنج هرگزم این مایه خون جگری و شکنج نخاست و پریشانی و پشیمانی نرست، هم دامان سرکار و آستان بوس آن دراز دست شد و هم با همه پویائی و جویائی که در آن کار و کام که دانی مرغ هوس در دام نیفتاد، این خود دردی دیگر که سرکار هنر با آن خشم و خوی و چشم و روی که تخمه خرزهره و بیش است و دست پخت ناوک و نیش، چار اسبه به ری فرمود و بدان دست و دستور که دیده و دانی چاپا چاپ ساز پرخاش وام دارد و آزردن این پیر پراکنده روز را تلخ و ترش تاز پیک و پیام نیامیزد، آزش را با گمارش گنج قارون سری نیست و امیدش را بازیست روزگار ضحاک پری نه، بیهوده همی گوید و نابوده همی جوید.
احمد و برادرش از ترس من این در و آن در می دویدند و به چاره این پریشانی که به نادانی و تن آسایی اسمعیل و ابراهیم فرا پیش آمد می گفتند و می شنیدند، ایشان را هم بر تیمار خویش گماشت و از کار خود بازداشت باری از هر در به کار خود درمانده ام، و از تخته خاک و پرند گردون زیر و زبر سروا و سرود نومیدی خوانده، ندانم این پایان هستی از چرخم چه سرنوشت است و این سر بی سامان و پیکر فرسوده جان را بستر و بالین از کدامین خاک و خشت؟ آن دوست که از همگان دستیارم اوست نه چندان گرفتار خویش است و آن مایه بارش بر دوش و کار در پیش که دردی از دل کس یا گردی از رخ ما یا رد پرداخت. از همه راهم جز درگاه تشنه کربلا و کشته نینوا که جان پسر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد، پناه و گریزگاهی نیست. در خواست از سرکار خداوندی آن است که به جای من و برای خداگاه و بیگاه در آستانش راه جوئی و از در لابه چون دادخواهان رازی رانی. شاید به مهر و بخشایش نگاهی کند و چاره روز سیاهی شود. زنهار افتادگان بی تاب و توش را فراموش مکن و از خواهش به روزی خاموش مزی که کار از همه راه تباه است و این رویداد و دوده من همان داستان درخش و گیاه، رباعی:
با این همه سوز سازگاری چکنم
چون دست نماند پایداری چکنم
گردون چو مرا به خویشتن بازگذاشت
گر زانکه تو نیز واگذاری چکنم
دل و دستی که پیشگاه مینو فرگاه شاهزادگان آزاده و دیگر دوستان سرکاری و خود را جداگانه نامه یارم پرداخت نیست. زبان شیوا گفت گهر سفت سلطانی که روشنگر رازهای نهانی است، بندگی های بی گزاف مرا با همه راز خواهد گشود و آنچه دیده و دانند باز خواهد نمود.
دارای سخن دانای کهن قاآنی را بر رای مهرآرای خداوندی نیازمندانه ستایش و درود است و با پیوند والا و پیمان دیگران از همه در اندیشه بست و گشود. آن دیباچه نیم کاره که از در پیکر گنج گاو است و به فر گوهر زر سا و این دو روزه پیرایه انجام بسته بر دست پسته چشم سپار و گوش گزار سرکار خواهد داشت.آزاده راستان شاهزاده راستین فخری و بندگان حکیم باشی و دوست مهربان میرزا آقاجان هریک به جای خویش و سزای سرکار بزم همایون و فرگاه فرخ و آستان والا را برادرانه دوستانه چاکرانه رازاندیش درود و ستایش اند و دمساز آرای نیاز و نیایش. چون درهم و پراکنده ام و به صد هزار تیمار و اندوه آکنده، نیرو و تابی که این بیرنگ پارسی آهنگ را به نگارشی که توان دید یا خواند باز پردازم نبود. آنچه دل آفرید و دست نگاشت بی آنکه از در دید و دانش بازگشتی رود و بر آن نگاه و گذشتی افتد، روانه درگاه سپهر فرگاه آوردم. ژاژ و خامی که بینند با دیده چشم پوشی پرده گری فرمایند نه پرده دری. یاران دید و شناخت را نیز پوزش گزاری نمایند زیرا که زبان نکوهش باز است و دست خرده گیری دراز.
راستی را با آن پیمان درست و پیوند استوار از ارباب سخت و سرکش رنجیده ام و او را این روزها به ترازوئی بیرون از روزگار پیشین سنجیده، به گفته کاشی ها که مرغوزک بر بخت شوریده رخت و اختر وارونه تخت ما زند که با هر که این لاله زار خسی و از یک کیهان مردم کسی نیست،او هم نباشد. یک مهر گوزو و برای من فرستاد و یکباره خامه نامه نگار را نی در ناخن شکست و پیک و پیام گاه و بیگاه را نیز دست بر تافت و پای در بست. اگر درنگ سرکاری در آن آستان آسمان فرگاه در افتاد آگاهی فرست که در خاکبوسی انباز آیم و به فر دیدارت سرافراز. نمیدانم در کار من با میرزا هاشم چه گفته اند مرا بر کدام پای باید تاخت و بر چه پهلو باید خفت، آنچه دلت می خواهد بگو و بنویس که یکسر مو از آن راه و روش و خوی و منش بیرون نخواهم رفت و کیش بندگی و شیوه رفتار دگرگون نخواهم کرد. کمترین بنده خاکسار ابوالحسن یغما.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۷ - به یکی از دوستان نوشته
سپاس بار خدای را آن کودک خسته که دل ها از عارضه خویش به غم ها بسته داشت عرق کرد و رمق یافت. خاطرهای پراکنده فراهم آمد و غلبات رامش مزیل اندوه و غم گشت. نسبت به روزهای دیگر خیلی آسوده ام و تازه تازه با بی به انجمن و لبی به سخن گشوده. پاک یزدان را از شفای این نادره فرزند براین بنده دریا دریا سپاس است و منت عنایات غیبیه عالم عالم بر ذمت حق شناس. قطع نظر از اینکه داغ فرزند دشوار است و بدرود پاره دل شیرینی زهرگوار، این طفل را از روی فطرت گوهر و جوهری است که در عمرها حرمان او تسکین دل نتوان کرد و موئی از فرق او را با صد هزار زاده گل چهر سنبل موی مقابل، بیت:
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
چون میدانم تو نیز به مهر او دربندی و از نوید سلامتش خرسند از در اعلام به نگارش این دو حرف اقدام رفت.
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
چون میدانم تو نیز به مهر او دربندی و از نوید سلامتش خرسند از در اعلام به نگارش این دو حرف اقدام رفت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۸ - از زبان دوستی به دیگری نگاشته
قربانت شوم من که هرگز جز اندیشه وصالت خیال نداشتم. احوالی از اخلال محروم روی داده که حصول خیالت نیز به وجهی که باید میسر نیست، مصرع: چه کنم خط بخت من این است. با وجود فقدان شکیب همچنان حوصله خواهم کرد. از احدی هم گله ندارم، اول قاروره نیست که در اسلام شکسته باشد. همواره مشتاقان مهجورند و نزدیکان دور.در طی آن رقعه هائی که سابق ارسال خدمت شد استدعای نگارش شرح حالی کرده بودم، ندانم مجال مطالعت نیفتاد و یا اسعاف مسئول نیازمندان را مصلحت ندیدند. باری اگر دماغ و فراغی داری گاه بیگاه مختصر یا مجمل یا مفصل طرحی و شرحی از حقایق حالات شریف برنگاری خالی از التفاتی نخواهد بود، چنانچه این مایه توجه را نیز مضایقت خیزد مختارند، بیت:
ناکامی ما هست چو کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد
ناکامی ما هست چو کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد