عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸
در کار زمانه هر که بیکارتر است
از عاقبت کار خبردارتر است
از باده ی غفلت از غم دهر ، حزین
هشیارتر است هرکه سرشارتر است
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
هر چند سپهر فکرم اختربار است
بر دوش زبان، سخنوری سربار است
از خامهٔ تیره بخت خود ممنونم
این ابر سیاهی ست که گوهربار است
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
یار است که در ظلمت امکان شمع است
خود، راز و نیاز و خویشتن هم سمع است
هر دیده که یافت نور تحقیق، حزین
غیر از واحد ندید، هر جا جمع است
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
از صومعه تا میکده، پر راهی نیست
از کعبه به بتخانه شبانگاهی نیست
بخرام به طور عشقبازان و ببین
کس نیست که در ذکر انا اللّهی نیست
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
ای آنکه غم تو عیش جاوید بود
جاوید، نوید وصلت امّید بود
فرماندهی کشور خوبی از توست
بازیگر میدان تو، خورشید بود
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
دنیا طلب دنی، به دنیا ارزد
مفتون تمنا به تمنا ارزد
در عالم ایجاد ندیدیم حزین
چیزی که به دلبستگی ما ارزد
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
در عشق، رگ جان گرفتار برند
از شیر وفا، کودک بیمار بُرند
نام سر زلف یار، سودازدگان
در دیر مغان برند و زنّار بُرند
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۸
ای رهرو عشق، کاهلی پیشه مکن
در کالبد فسردگی ریشه مکن
جانان سر وصل پاکبازان دارد
گر جان طلبد بباز و اندیشه مکن
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۹
نباشد ناقه ای جز شوق، مجنون الهی را
به دریا می رساند جذبه ی سیلاب، ماهی را
سر هرکس که از همّت، چو ادهم گردن افرازد
به نعلین گدایان می فروشد، تاج شاهی را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۶
خاک آسوده، چو سیماب شد ازگریهٔ ما
آستین، حلقهٔ گرداب شد از گریهٔ ما
آنقدر نیست که بر دیدهٔ دشمن ریزیم
خاک این غمکده نایاب شد، ازگریهٔ ما
چه عجب گر فلک، از زاری ما گردد نرم؟
دل سنگین بتان، آب شد از گریهٔ ما
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۳
این است که دل برده و خون کرده بسی را
بسم الله اگر تاب نفس هست کسی را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۲۶
تن سختی کشم چون در خروش آید، روان رقصد
دل شوریده ز آواز شکست استخوان رقصد
به ذوقی می تپد در سینه دل کز صبر عاری شد
متاع خود به غارت دادهٔ ما در دکان رقصد
سماع خانقاهی نیست حاجت وجد مستان را
دل شوریده ام در یک زمین با آسمان رقصد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳۰
چمن، به سایه نشینان خرمی بگذار
بیا به تربت ما، خاک بی غمی بگذار
به بانگ نالهٔ ما می توان خروشیدن
به بلبلان چمن، رسم همدمی بگذار
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۴
صفای وقت، ز دل های بی غبار بجو
طراوت از نفس پاک نوبهار بجو
شکسته حال و پریشان دل و سیه بختم
مرا به حلقهٔ آن زلف تابدار بجو
کنار جدول و جو، جای تشنه کامان است
لب مرا، به لب تیغ آبدار بجو
حزین لاهیجی : چمن و انجمن
بخش ۷ - چمن طرازی این صحیفهٔ لا ریب به ذکر اشارت غیب
درپن خلوتسرای عاری از عیب
دل است آیینه دار شاهد غیب
کند حل، هر چه پیشت مشکل است آن
ز جام جم چه می پرسی؟ دل است آن
فروغ دل، چو گردد پرتو افکن
چراغ روز گردد شمع ایمن
یکی از محرمان کعبه دل
جرس جنبان این فیروزه محمل
به کلک فکر، کشاف حقایق
رصد بند سطرلاب دقایق
دلش آیینه دار حسن معنی
ضمیرش طور انوار تجلی
سعادت خانه زاد دودمانش
رخ دولت به خاک آستانش
گل خوش بوی باغ آشنایی
ازو گلبو، دماغ آشنایی
نواسنج گلستان محبّت
چو بلبل مست دستان محبت
به جان آگه، به تن فرخنده تخمیر
چو بخت خود جوان، چون عقل خود، پیر
ز هر وصفی که گویم، نام او به
چراغ دیده ی ادراک واله
حکایت کرد آن سنجیده گفتار
که درگنجینه بودش درج اسرار
ز جام عشق بودم مست و مدهوش
که مژگان گشت با خواب آشنا، دوش
چنین دیدم که زیبا منزلی بود
درآن خلوت ز خاصان محفلی بود
همه صاحب دلان، روشن خیالان
مصفّا خاطران، طوطی مقالان
یکی زان زمره ی شیرین تکلّم
چو بلبل زد بر آهنگ ترنّم
ز گوهر داشت در درج دهن، گنج
در این بحر از سخن شد داستان سنج
چو درّی چند، کرد آویزهٔ گوش
به او گفتم که ای میخانهٔ هوش
دل آشفتی به یک پیمانه از من
خرد را ساختی بیگانه از من
نوای کیست این ابیات دلکش
که چون نی، زد به هر بند من آتش؟
کدامین بلبل رنگین ترانه است
که دستان سنج این شیرین فسانه ست؟
به پاسخ زد به گوشم آن گهرسنج
که ای گنجینه ات را از گهر گنج
نوای کلک جان بخش حزین است
که گنج معنیش در آستین است
دوات از ناف آهوی ختن کرد
چو تحریر از چمن وز انجمن کرد
به فیضی، زنده شد دل زبن سروشم
که صبح آمد به استقبال هوشم
صباحی چون جبین حور، بیضا
دمش افسرده جانان را مسیحا
گریبان چاک، یوسف در هوایش
نسیم مصر مشتاق لقایش
به کنج بی کسی بودم غزل خوان
چو بلبل، آشیان را برگ و سامان
گهی بلبل صفت در خوش سروشی
گهی چون غنچه لبریز خموشی
که ناگه از در آن یار دل افروز
درآمد با رخی چون صبح نوروز
چو غنچه، لب ز شکّر خنده رنگین
به گوشم زد سروش خواب دوشین
رگ اندیشه دیدم، زخمه مایل
نهادم در میان، این راز با دل
اشارت شد لب رنگین سخن را
که آراید چمن را و انجمن را
محبّت بر رگ جان می زند نیش
نوایی می سرایم با دل خویش
بیا ساقی هوای برشکال است
سبوی غنچه لبریز زلال است
رخ زیبا چوگل بی پرده بنمای
گره از ابروان، مستانه بگشای
خمارم بشکن از جام صبوحی
مگر پیش آید از مستی فتوحی
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۳ - خطاب زمین بوس
سپهر آستانا، ملک چاکرا
کرم گسترا، بندگان پرورا
دل افروز پاکی نهادان تویی
رخ بخت را، بامدادان تویی
منت، ازکمین بندگانم یکی
که در بندگی می ندارم شکی
شب شیب، روزم به تاراج برد
ستمگر ز ویرانه ام، باج برد
خرابات عشق است آبادیم
بکش بر جبین، خط آزادیم
فروزان کن از ناله ام، شمع طور
نگون کن به داغم، نمکدان شور
زبان تا بود، در ثنای تو باد
روان، خاک راهِ رضای تو باد
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۷ - در توصیف دارالسلطنه اصفهان گوید
گرامی ترین عضو انسان دل است
سواد جهان را سپاهان دل است
معنبر زمینش، به مینو زند
اساسش، به افلاک پهلو زند
مشام، از شمیمش، مروّح نشان
نسیمش به فردوس، دامن فشان
یکی از دل افتادگانش، حرم
ز گلخن نشینان کویش، ارم
ز خاکش نخیزد غبار خطی
که از سبزه دارد بهار خطی
گذشته ست هر برج او زآسمان
چو مستان میخانه کش، سرگران
در آن باره، نظّاره ماند ز تک
فرازش سماک و نشیبش سمک
حصاری بود، در حصارش سپهر
یکی ذرّه، در عرصه اش ماه و مهر
بدیدی اگر، سدّ زاینده رود
سکندر خجل از سد خویش بود
اگر تر کند خضر، از آن آب لب
سکندر کند در دل خاک، تب
پلش، لجّه پیمای پایندگیست
که هر چشمه اش، چشمهٔ زندگی ست
طرب خیز خاکش، روان پرورد
هوایش، مسیحا دمان پرورد
اویس، ار درین شهر جا داشتی
پرستش، هوا را روا داشتی
به هرکوچه او، دو صد کشور است
که شهری به هر خانهٔ او، در است
ز خاک رهش، سرمه مردمک
براو، دیدهء روشنان فلک
تماشای هر قصر عالی جناب
فکنده کلاه از سر آفتاب
به هر کلبه، هر حجره و هر رواق
به موزونی و دلپذیریست طاق
زند فال سعد از خیابان خویش
که دارد جداول ز تقویم، بیش
به چشمی که سروش شود جلوه گر
ز بالا بلندان، بپوشد نظر
گلش، چون بهار تماشا شود
تماشا، به صد شیوه شیدا شود
چنارش که چون صوفیان است، مست
فشاند به کونین، از وجد دست
ز تر میوه های لطافت سرشت
به باغش، توان یافت کام از بهشت
جهان جوست آن خاک فیروزمند
بود مصر، در هر دِهَش، شهربند
به هر گام او سلسبیلی سبیل
بجا خشک ماند ازآن خاک، نیل
اساسش نگردد ز دوران، خراب
گرفته ست گل عدل و دادش در آب
سرافراز، از آن خطّه شد تخت و تاج
خُوَرنق به کاخش فرستد، خراج
شکوهش، شگرف است سنجیده را
کند خیره، چشم جهان دیده را
چه گویم ز دانش پژوهان او؟
بود گوهر دانش، از کان او
حقیقت شناسان هر خوب و زشت
ملک کیش، مردان قدسی سرشت
جواهر فروشان کلک و زبان
فلک سیرهوشان روشن روان
نکو محضران پسندیده کیش
مراقب حضوران غایب ز خویش
مَهِ نو رکابان خورشید رخش
سکندر گدایان اقلیم بخش
خلیل آیتان مسیحا نفس
دلیلان سرگشته فریادرس
جهان سرورانند، روشن روان
که خالی مبادا، از ایشان جهان
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱ - مثنوی صفیر دل
ثناهای شایسته دلدار را
سپاس فراوان ز ما، یار را
ثنایی که عالی سپاسان کنند
سپاسی که یزدان شناسان کنند
به عجز و سرافکندگی سر نهم
به سر از گل سجده افسر نهم
به خشکی چو بندم به افسوس لب
طراوت دهم از زمین بوس لب
زبان از ثنا نخل موسا کنم
به یاد رخی، سینه سینا کنم
چو خورشید از آن آتش سینه سوز
نفس را کنم صبح گیتی فروز
به سر تاج شاهی نهم نامه را
لوای الهی کنم خامه را
مداد و قلم عنبر تر شود
خط و خال رخسار دفتر شود
ازین رشحه، خرّم کنم داغ را
طراوت ز شبنم دهم باغ را
به بستان جان آبیاری کنم
ز نی چشمهٔ خضر جاری کنم
به فرق سخن برنهم تاج حمد
زبان را فرستم به معراج حمد
نفس گرم چون برق سوزان شود
دل از حمد یزدان فروزان شود
زبانم به آتش زند دامنی
ز تفسیده گلخن دمد گلشنی
به عرش حقیقت لوایی زنم
نیازآوران را صلایی زنم
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲ - آهنگ پرده سازی نیاز به زبان بی زبانی و برگ و ساز راه حجاز بی...
خدایا دلی ده حقیقت شناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
مرا جز تو کس، یاور و یار نیست
چه گویم که یارای گفتار نیست؟
ز فیض تو آید دلم در خروش
که نی از دم نایی آید به جوش
دلم رشحه ی بحر انعام تست
چو ماهی، زبان زنده از نام توست
ندارد فروغی ز خود مشت گل
مگر پرتو فیضت افتد به دل
وجود تو نگشاید ار دست جود
عدم پیکران را چه یارای بود؟
دهی خامه ی صنع را سروری
به معنی طرازی و صورتگری
از آن چهره پرداز چین اوا چگل
گل از گِل دمد، داغ عشقت ز دل
نبخشی اگر گمرهان را سراغ
نیفروزد از داغ عشقت چراغ
درین تیره کاخی که ظلمت سراست
نفس راه لب را چه داند کجاست؟
ازل تا ابد، مد احسان توست
به خوان کرم، دل نمکدان توست
می عشق روشنگر سینه شد
به خمخانه ات، چشم آیینه شد
توکردی زبان مرا یاوری
که زد از سخن کوس اسکندری
به معنی، شدی رهبر خامه ام
زدی غازه بر چهرهٔ نامه ام
کند از تو در دامن روزگار
رگ ابر کلکم دُرِ شاهوار
زهی لوح فکر و خوشا کام من
سجلِّ قبول تو دارد سخن
من زار، مرد ثنایت کیم؟
نواپرور خویش کردی نیم
دمد از رگم نغمهٔ چنگ و رود
صفیرم زند ارغنونی سرود
به دستان زنم راه دور غمت
به داوود خوانم، زبور غمت
زبان است دستان زن باغ تو
دلم طور و شمعش بود داغ تو
حدیث من و ما نمی شایدم
به این خیرگی خنده می آیدم
ندانسته ام کیستم، چیستم
تویی عین هستیّ و من نیستم
فنا را کجا لاف دعوی رسد؟
مگر دست دعوی به معنی رسد
حزین، از می بیخودی جام کش
زبان مست دعوی ست، در کام کش
اگر محو کثرت و گر وحدتی
به هر صورت، آیینهٔ حیرتی
قلم بر فسونهای نیرنگ زن
زند راهت، آیینه بر سنگ زن
چو از خویش و بیگانه تنها شوی
قبول خداوند یکتا شوی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۹ - کام بخشی خامهٔ حکمت نگار به یاد خلاصهٔ ادوار و نقاوهٔ اخیار والد بزرگوار حشره الله مع الاطهار
عطارد مرا گشته آموزگار
به توصیف علّامهٔ روزگار
رصد بند گردون نیلوفری
خدیو سریر بلد اختری
مرا والد و عقل کل را پسر
یتیمان علم و هنر را پدر
به جان ره گرا، اوج تقدیس را
به دل، وارث حکمت ادریس را
بهین گوهر پاک این نُه صدف
خلف را شرف، بوالبشر را خلف
مسیحا دم خسته حالان دهر
پناه ضعیف و یتیمان شهر
رخ و سر، بزرگان گردن فراز
بر آن سدّه، گلگونه ساز نیاز
دل خاره طبعانش از آه گرم
چو پولاد در دست داوود نرم
تنش چون خیال از ریاضت نزار
هلال قدش تیغ فرسوده کار
در انوار او مهر چون ذرّه گم
ضمیرش دل افروز صبح دوم
ز سر جوش فکرش خرد کامیاب
زلال خضر پیش فیضش سراب
فلاطون اگر ته نشین شد به خُم
خجالت به خلوت کشیدش که نُم
به بیداربختان قدح بخش نور
حدیثش به دلمردگان بانگ صور
ز ایوان قدرش، فلک آستان
به بام جلالش ملک پاسبان
پر از عطر خلقش گریبان گل
غلام به اخلاص ختم رسل
لبش فیض بخش و کفش زرفشان
به امداد او زال رستم نشان
چو خورشید تابنده در مکرمت
چو نیسان بارنده در مرحمت
در اقطار معنی فروکوفت کوس
پر از صیت او قبّهٔ آبنوس
در اقلیم رفعت فرازنده کوه
بر اورنگ عزت، سلیمان شکوه
به لب قیمت آب حیوان شکست
به یاقوت، لعل بدخشان شکست
درستی ازو یافت علم و عمل
برون کرد از ملک و ملت خلل
خلیل آیت موسوی منزلت
مسیحا دم مصطفی معدلت
عدیل ملک در سجود و رکوع
ز جهدش مهذّب اصول و فروع
ز خطش سواد جهان روشن است
پی حفظ دین نبی جوشن است
صریر نیش ناسخ رود بود
روان پرور لحن داوود بود
مقام کلامش به اعلا رسید
سر خامه اش تا ثریا رسید
شهنشاه اورنگ دانشوری
بلندی دِه پایهٔ سروری
حقایق شناس معارف پناه
حکیم خردپرور جهل کاه
مشکی ندارد به شانش شکی
ارسطو ز مشائیانش یکی
زتوصیف اوگر برنجد حسود
نیاید ز خس، بستن زنده رود
محال است کز دست دهقان و بیل
شود بسته سیلاب دریای نیل
اگر ملحد انکار قرآن کند
بگو ماتم از مرگ ایمان کند
کند خیره ابله خردمند را
به ناخن خراشد چو الوند را
ندانسته کالیوه کردار دنگ
که در دام ماهی نیاید نهنگ
کجا کام حاصل کند خام ریش؟
که می دزدد از ابلهی دام خویش
مرا هست چون صبح صادق نفس
گواهم خداوند فریادرس
نوشتم به وصفش اگر یک دو حرف
نگنجد درین ظرف، دریای ژرف
عبادت شمارم ثناخوانیش
تو از ابلهی، بذله می دانیش
نراندم به مدح بزرگان قلم
ز فرماندهان عرب یا عجم
مگر مدح پیغمبر و آل او
که هرکس بگوید، خوشا حال او
کنم گر مدیح نیاکان خود
ادا می کنم حق ایمان خود
پدر را کنم گر ستایشگری
امیدم که حق باشدش مشتری
اگر سود دنیا غرض داشتم
وگر از طمع دانه می کاشتم
تفاخرکنان سروران جهان
خریدار بودند شعرم به جان
زبان می گشودم به نام یکی
شکر می فشاندم به کام یکی
چو می کردم این باده، در جام او
همی زنده می داشتم نام او
به بر داشت تشریف احسان من
زدی بوسهای طرف دامان من
نبودی دربغ از منش ملک و مال
ولی بود بر همّت من وبال
به گردون نیامد سر من فرود
مرا یک جبین است و یک جا سجود
پشیزی ز صدگنج نابرده ام
که دنیا بود پشتِ پا خورده ام
جهان مشت خاکی ست در راه من
زند کی رَهِ جان آگاه من؟
به کونین افشانده ام دامنی
که درکوی حق یافتم مأمنی
پدر را از آن می ستاید دلم
که فیضش رسانید تا منزلم
سبک می شمارم چنان مغز و پوست
که سنگینی استخوانم ازوست
بر آن تربت پاک بادا نثار
درود از من و رحمت کردگار