عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۴۹ - تاریخ وفات میر شمس الدین محمد
میر شمس الدین محمد چون برین در سر نهاد
لطف یزدان دادش آخر اینچنین سر منزلی
در پناه ام کلثوم از وثوق خدمتست
زانکه بود آن اهل دل از روی معنی مقبلی
لاجرم گویند خلق از بهر تاریخ وفات
میر شمس الدین محمد بود او اهلی دلی
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۵۰
حیف از امیر شیخ علی شهریار عهد
آن چشمه حیات ز پاکیزه گوهری
کارش همیشه لطف و کرم بود و بهره داشت
از خلق احمدی و کرمهای حیدری
درویش پروری صفت آن بزرگ بود
تاریخ هم بجوی ز درویش پروری
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
احمد سبب وجود آدم شده است
او اول کار بود و خاتم شده است
مقصود خدا نبوت و بعثت اوست
او باعث هستی دو عالم شده است
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
اهلی که نظر یافته از آل عباست
از آل علی همیشه کارش به صفاست
امید که عاقبت سرش خاک شود
در پای سگی که آن سگ شیر خداست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۲
شیراز که گل درو بصد لون بود
مثلش نتوان گفت که در کون بود
مصرست ولیک با عوانان چکند
مصری که در او هزار فرعون بود
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۳۶ - زیرک
ترک خورشیدی که شاه ملک نیکویی بود
نامراد از ترک و تاجیکان بهندویی بود
اهلی شیرازی : قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر
بخش ۱
حمدی از حد افزون و سپاسی از قیاس بیرون سزاوار صانع بیچون که به کلک صنایع نگار بدایع آثار بر صحایف لطایف روزگار نظم قصیده موجودات با حسن صفات رقم کرده.
الذی لا اله الا هو والذی لم یلد ولم یولد و صلوات تامات و تحیات زاکیات بر سرور کاینات و خلاصه موجودات صاحب المعجزات و الآیات یعنی محمد مصطفی صلی الله علیه و آله.
(شعر)
در نظم وجود همه پیغمبر مرسل
چون قافیه در آخر و ملحوظ در اول
و درود بیکران بر آل و اولاد او باد.
اما بعد نموده میشود که بعد از فراغ مطالعه و مشاهده صنایع و بدایع قصیده مصنوع که رقمزده کلک لطایف شعار مفخر الشعراء خواجه جلال الحق و الدین سلمان ساوجی است ضاعف الله تعالی اجره، الحق هر بیت از آن بحری گوهر است.
شعر
زهی باغ کز نوبهار سخن
که شد میوه اش شکرین مغز و پوست
قصیده نگویم که بحری بود
چه بحری که هر گوشه بحری دروست
شعر را بخانه مویی نسبت کرده اند و قافیه را زمین گفته اند و سقفش معنی و حدودش چهار رکن مصراعین واجب نمود قصیده یی بطریق تتبع انشاء نمودن موشح بالقاب شریف مدون این صناعت مروج این بضاعت امیرکبیر عالم عادل مفخر الامراء ملجا الفضلا ملاذالفقراء اسد المعارک شبلی المسالک ضرغام الاسلام و المسلمین نظام الحق و الدوله و الدنیا والدین علیشیر.
شعر
آنکه نشو و نمای گلشن دهر
همه از آفتاب همت اوست
سرخ رویی اهل فضل امروز
چون عقیق از سهیل دولت اوست
لازالت نظام الملک فی ظلال جلاله و مد علی الخافقین ظل نواله مشتمل بر اصول و فروع بحور و دوایر سته که اوزان نوزده گانه است و تفکیک بحور آن و تعریف اقسام و حدود قوافی صحیح و معیوب و اسامی آن و انفراع صنایع و بدایع که متقدمین در کتب جمع کرده اند و متاخرین جسته جسته باز نموده اند با نوادر صنایع که فکر بکر این غرقه بحر جانگدازی اهلی شیرازی اختراع کرده امید که در آنحضرت بسمع قبول مسموع افتد و بعین رضا ملحوظ گردد.
مگر نسیم قبولم چو غنچه بنوازد
که بشکفد گل امید من ازین بستان
آمین یا رب العالمین والتکلان علی واهب الاحسان
اهلی شیرازی : قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر
بخش ۹ - از توشیح اول ابیات این قصیده این قطعه بر می خیزد
نشان فضل بنام کسیست طغرایش
که سالهای بسی دیر باد و خواهد بود
همیشه خاتم اقبال و خطبه دولت
بنام میرعلیشیر باد و خواهد بود
عدوی دولت او دست قدرتش یارب
چو دست دشمن دین زیرباد و خواهد بود
امین یا اله العالمین
اهلی شیرازی : قصیدهٔ سوم در مدح شاه اسماعیل
بخش ۱ - قصیده مصنوع ثالث در مدح شاه اسماعیل
حمد و سپاس بیقیاس صانعی را که فهرست قصیده موجودات و دیباچه جریده کاینات با حسن صفات از نظم وجود روحانی انسانی کرد.
بیت
زهی مبدعی کو بعلم قدم
برانگیخت نظم وجود از عدم
و تحیات نامیات و صلوات زاکیات بر شاه مسند اصطفا و ماه مرکز اجتباء محمد مصطفی.
بیت
شاهان چو قطره او گهر شاهوار بحر
بحری که مشتق است ازو صد هزار بحر
صلی الله علیه و آله الطیبین و الایمه المعصومین خصوصا امیرالمومنین و امام المتقین اسدالله الغالب علی بن ابیطالب صلوات الله علیهم اجمعین.
بیت
شاهی که مظهر هنر و گنج حکمت است
بیت القصیده کرم و بحر رحمت است
اما بعد این قصیده ایست صد و شصت بیت که قریب صدو بیست بیت از آن مستخرج می شود موشح بالقاب همایون و دعای دولت روز افزون بندگی حضرت خلافت پناه خورشید اشتباه اختر سپاه ناصر عبادالله شرقا و غربا حافظ بلاد الله بعدا و قربا ناصب لوازم الاسن و الامان باسط بساط العدل و الاحسان قهرمان الماء و الطین قطب فلک السلطنه و الخلافه و الدین السلطان العادل ظل الله فی الارض شاه اسماعیل بهادر خان:
شاهی که گشت دین نبی را رواج بخش
در قهر و لطف تاج ستانست و تاج بخش
خلد الله ملکه و سلطانه و اید بالنصر جنوده و اعوانه خصوصا اعظم امراء العالم ناظم ارباب السیف و القلم بحر العلوم و الافضال نجم السعاده و الاقبال.
بیت
آن کز نظم تربیت شاه ولایت
هر جا هنری هست رسانیده بغایت
ایدالله تعالی طلال مرحمته و رافته الی یوم الدین.
مشتمل بر اصول بحور و منشعبات و مزاحفات و دویراسته که اوزان نوزده گانه است و تفکیک بحور و اوزان مختلف چنانکه نزدیک هفتاد و پنج وزن مختلف نموده میشود، و تعریف اقسام و حدود قوافی صحیح و سقیم و حروف قافیه از یک حرف تا نه حرف بترتیب جمع آمده با حرکات و سکنات، و القاب قوافی مذکور گشته و عیوب قافیه که اقسام ایطاء جلی و خفی است همه جا بر دو وجه نموده تا بعد از قافیه معیوب که جهت مثال نموده میشود قافیه صحیح باز آرند و همچنین بحور نامطبوع عرب بر دو وجه پذیرفته تا بعد از نمودن مثال مقصود نظم بر وزنی مطبوع قرار گرفته و در متن نوشته شد و نظم نامطبوع بر حاشیه آن مرقوم گشته و اکثر صنایع و بدایع که در کتب متقدمین است گرد آمده با صنعتی چند که مخترع این غرقه بحر جانگدازی اهلی شیرازیست چنانکه مستجمع اقسام شعرست از قصیده و قطعه و غزل و رباعی و مستزاد و لغز و معما- و ابیات مصنوعه را بهم مثنوی متفرق توان شمرد در اوزان مختلف امید که در آنحضرت بسمع قبول مسموع افتد و بعین رضا ملحوظ گردد انشاء الله تعالی.
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱ - دیباچه
حمد بیحد و ثنای نامحدود و شکر بیعد و سپاس نامعدود سزاوار صانعیست که بیک امر کن نسخه دو کون بپرداخت و درود و تحیات نامیات سیدی را که بیک انگشت معجز نما قرص قمر دو پاره ساخت و سلام صلوات آثار صفدری را که بیک ضرب تیغ دو سر آزاده ولایت در ملک هر دو عالم انداخت و نوادر جواهر بحر دو کون نثار مقدم آل و اولاد ایشان باد.
اما بعد چنین گویند غواص دریای سخن سازی اهلی شیرازی: که روزی در خدمت صف نشینان بارگاه حقیقت و بزرگان خرده دان کارگاه طریقت برسم خدمت حاضر بودم که سخن در وصف فارسان میدانی معنی و زور آزمایان کمای دعوی میگذشت از جمله تعریف مولانا کاتبی کردند که دو کمان دعوی از قوت بازوی طبع انگیخته و بر سر میدان سخنوری آویخته یکی مجمع البحرین و یکی نسخه تجنیسات و پهلوانان عرصه سخن با قوت بازوی فکرت و زورآزمایی از آن هر دو کمان فرو مانده اند، این پیر فقیر گوشه گیر با وجود شکستگی مزاج و دلخستگی کار بی رواج چون طبع فضول داشت غیرت آورده گفت: که از قوت بازوی فهم خود می یابم که آن هر دو کمان را در قبضه فکرت آوردم و بیک حمله هر دو را گوش تا گوش چنان بکشم که آواز زه و تحسین از هر گوشه برآید، چون این نکته ادا کردم بعضی از اهل تعصب فنته انگیختند و در دامنم آویختند که این دعوی نیست غیر لاف و گزاف والا اینک کمان واینک مصاف هم در آن وقت متوجه شدم و طرح این نسخه انداختم چنانکه مجمع البحرین و تجنیسات بیکجای جمع آمدند و با وجود این تکلیف ما لایلزم، ذو قافیتین هم ملازم آن کردم که اگر در مقابل تجنیسات او خوانند بر وزن « فاعلاتن فاعلاتن فاعلن » که رمل مسدس محذوف است جواب آن باشد با زیادتی صنعت ذو بحرین و ذوقافیتین و اگر در مقابل مجمع البحرین او خوانند بر وزن « مفتعلن مفتعلن فاعلن » که بحر سریع مسدس مطوی مکشوف است و بحر رمل مسدس محذوف در تحت اوست جواب آن باشد با زیادتی صنعت تجنیسات و دیگر التزامات که در آن دو نسخه نیست و بهمت شاه اولیا که صاحب قبضه اصحاب فن و سرچشمه ارباب سخن اوست این مقصود بحصول و این مأمول بوصول پیوست. و این نسخه موسوم گشت به سحر حلال و الحمدالله رب العالمین و الصلوة و السلام علی خاتم النبیین و الایمة المعصومین الطیبین الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا.
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۸ - نعت ایمه اثنا عشر
چون علی اندر ره دین راهبر
نیست جز آل علی این راه بر
شد دل و جان بنده روی حسن
مظهر خلق خوش و خوی حسن
دیده حق اندر دم قربان حسین
یافته از عالم قرب آن حسین
از دل غمدیده زین العباد
یافته نم دیده زین العباد
باقر حق بین که شد او حقشناس
معنی او از همه رو حق شناس
جعفر صادق هم از آلای شاه
خاطر او شسته از آلایش آه
موسی کاظم شه نیکو نهاد
آنکه سر اندر ره نیک او نهاد
قبله هشتم علی آن زهر نوش
کش شده در ساغر جان زهر نوش
رهرو تقوی تقی آن پاکدل
شسته از آلایش جان پاک دل
خان یزدان نقی از حلم و داد
گوهر معنی ستد از علم و داد
عسکری آن سرور خیل بشر
در دل او نامده میل بشر
سکه مهدی زند آخر زمان
بر عدوی دین کند آخر زمان
پیرو ایشان شو و در آخر زمان
بر عدوی دین کند آخر زمان
پیرو ایشان شو و در آن جهان
رخش دل اندر صف مردن جهان
هر که سر اندر ره پاکان شدش
خاک ره اندر ته پاکان شدش
هر که شد او سایل ازین خاندان
حاجت او حاصل ازین خانه دان
شأنی از ایشان دهم ای شان فزا
قدر من از همت ایشان فزا
اهلی شیرازی : رباعیات گنجفه
دیباچه
پوشیده نماند بر ارباب صورت و معنی که این بنده کم بضاعت اهلی شیرازی روزی برسم خدمت در صحبت صاحبدلان بود یکی از جمله آن قوم گنجفه یی در کمال تکلف ترتیب داده بود همانا میخواست که تحفه مجلس یکی از پادشاه زادگان عصر نماید گفت این گنجفه محض صورتیست کاش با او چیزی ضم شدی تا بکمال صورت و معنی آراسته گشتی حضار مجلس گفتند که این چون تواند بود؟ گفت اشعار مناسب پیدا باید کرد که بحواشی این گنجفه ها بنویسند تا صورت و معنی آراسته گردد عزیزان گفتند این مقدار اشعار مناسب این حال مشکل که پیدا شود مگر کسی عمدا بیتی چند مناسب بگوید، همگی روی باینجانب کردند و گفتند اینمعنی از طبع نقاد تو صورت می پذیرد این بنده نتوانست رد سخن بزرگان کردن، قبول این خدمت کردم و برای هر قطعه گنجفه یکرباعی گفتم طرب انگیز محبت آمیز تا عزیزان از خواندن آن بنقد خوشوقت شوند، و چنان گفته شد که در هر قطعه که صورتی لازم است در بیت اول رباعی لفظ صورت درج کرده و در بیت ثانی رباعی نام پادشاه آن جنس بنوعی دلپذیر درآورد و نام وزیر آن جنس هم بوجهی احسن بازنمود و چنان کرد که اگر در مجلس بعضی عزیزان را میل گنجفه بازی باشد و گنجفه یافت نشود هر رباعی را در قطعه کاغذ بنویسند و بطریق گنجفه قسمت کنند احتیاج بگنجفه نباشد زیرا که نام صورت و پادشاه و وزیر هر جنس در رباعی درآمده باعدد اجناس « و این اسامی در رباعیات بسرخی از آن رقم شده تا نمایان باشد » امید که مقبول طبع صاحبدلان گرد والله اعلم بالصواب.
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
نهم جبین به درش آستان بگرداند
نشینمش به سر ره عنان بگرداند
اگر شفاعت من در تصورش گذرد
به بزم انس رخ از همدمان بگرداند
به بزم باده به ساقیگری ازو چه عجب
که پیر صومعه را در میان بگرداند؟
اگر نه مایل بوس لب خودست چرا
به لب چو تشنه دمادم زبان بگرداند؟
به بند دام بلای تو صعوه را گردون
هما به گرد سر آشیان بگرداند
چو غمزه تو فسون اثر فرو خواند
بلای راهزن از کاروان بگرداند
بهار را ز رخت تا چه رنگ در نظرست؟
که دم به دم ورق ارغوان بگرداند
تو نالی از خله خار و ننگری که سپهر
سر حسین علی بر سنان بگرداند
برو به شادی و اندوه دل منه که قضا
چو قرعه بر نمط امتحان بگرداند،
یزید را به بساط خلیفه بنشاند
کلیم را به لباس شبان بگرداند
اگر به باغ ز کلکم سخن رود غالب
نسیم روی گل از باغبان بگرداند
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
غالب به گهر ز دوده زاد شمم
زان رو به صفای دم تیغ ست دمم
چون رفت سپهبدی زدم چنگ به شعر
شد تیر شکسته نیاکان قلمم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
زین سان که همیشه در روانی ماییم
سرچشمه راز آسمانی ماییم
بخشی ز دساتیر بود نامه ما
ساسان ششم به کاردانی ماییم
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۲ - شب و روز کردش برفتن شتاب
شب و روز کردش برفتن شتاب
چو مدهوش بی عقل و بی خورد و خواب
دلش گشته زار و تنش گشته نرم
همی راند از دیدگان آب گرم
هر آن کس کی پرسیدی از وی خبر
کجا آمدی پیش بر رهگذر
ندادی از اندیشه کس را جواب
نگفتی سخن از خطا و صواب
گمان برد هر کس که بد کومگر
ز مادر چنان گنگ زادست و کر
بر آن راه اسپ تکاور چو ابر
همی راند و ز دل برون کرد صبر
چو آمد به نزدیک شهر یمن
پر از مهر جان و پر از رنج تن
ز پیش آمدش کاروان عظیم
پر از جامه و دیبه و زر و سیم
از آن کاروان باز جستش خبر
ز راه وز شاه وز شهر و حشر
بپرسید کاندر یمن کار چیست
خداوند و سرهنگ و سالار کیست؟
بگفتند ایا نام گستر سوار
حدیث یمن سخت زارست زار
کجا شاه بحرین و شاه عدن
به جنگ آمدستند سوی یمن
بگرد یمن در گرفته سپاه
سپاهی بسان غمام سیاه
سران یمن را ببردند اسیر
ابا مندز آن خسرو شیر گیر
صدوشصت سرهنگ او را به جنگ
گرفتند مردان فرهنگ و سنگ
تبه گشته و کشته را نیست حد
دلیران آهن دل و سرو قد
نماند از دلیران در آن شهر کس
وزیر امیر یمن ماند و بس
گرفتند شهر یمن را حصار
شب و روزشان نیست جز کارزار
دل ورقه از گفتشان خیره شد
جهان پیش چشمش ز غم تیره شد
بگفتا: به شهر یمن در به شب
توان رفت بی غلغل و بی شغب؟
بگفتند: شب وقت مردان بود
بدو در به شب رفتن آسان بود
ز غم بست بر جان ورقه غمام
بزد بانگ بر بارهٔ تیز گام
براند اسپ گرم آن شه صف شکن
رسید از ره اندر به شهر یمن
همی بود تا قیر گون بد سپهر
پدیدار بد ماه و گم بود مهر
سبک باره را ورقهٔ هوشمند
به حیلت به شهر یمن در فگند
هم اندر شب تیره نزد وزیر
شد آن صف شکن مهتر گرد گیر
چو دستور شاه از وی آگاه شد
ز مهر دل اورا نکو خواه شد
از آن پس کی تقدیم کردش بسی
ندید اندر آن خیل چون او کسی
بپرسیدش از راه وز کار و حال
از احوال گلشاه نیکو خصال
ز گشت سپهر وز راز نهفت
همه سر به سر پیش او باز گفت
چو کرد این حکایت وزیر اندر اوی
عجب ماند، ‌شد بی دل و زرد روی
وزیر خردمند گفت: ای پسر
به بی وقت کردی نشاط سفر
ملک آرزومند روی تو بود
شب و روز در گفت و گوی تو بود
کنون آمدی کو گرفتار شد
ببند اندرون جفت تیمار شد
چه سودست اکنون ازین آمدن
که شوریده گشتست کار یمن
به دستور ورقه چنین کرد یاد:
کی ای مهمتر راد فرخ نژاد
نبایدت نومید بودن ز بخت
که آخر گشاده شود کار سخت
به من ده تو اکنون سواری هزار
همه نام بردار در کارزار
به من باز هل جستن نام و ننگ
که تا تازه گردانم ایام جنگ
تو فردا خمش باش و بگسل سخن
به کار من اندر تو نظاره کن
که تا من جهان را به کوپال خویش
بکوبم بکین جستن خال خویش
ببد شاد دستور شاهٔمن
بیاورد گردان لشکر شکن
گزید از میان شان سواری هزار
همه درخور کینه و کارزار
همه جان سپار و همه کینه کش
همه جنگ جوی و همه شیرفش
زحمیت همه جنگ را ساخته
دل هریک از مهر پرداخته
چو بر زد سر از چرخ رخشنده شید
جهان گشت چون پرنیان سپید
دل ورقه زی جنگ آهنگ کرد
روانش همی رغبت جنگ کرد
به ساعت در شهر بگشاد شاد
ز شهر یمن روی بیرون نهاد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۶ - باقی قصه ورقه و گلشاه
کنون قصهٔ گلشه و ورقه باز
ز من بشنو ای مهتر سرفراز
که چون بود و آن شاه فرخ چه کرد
به جای دو عاشق بمرد او بدرد
چو گلشاه در هجر ورقه بمرد
روان گرامی بهٔزدان سپرد
غمین گشت شاه و بنالید زار
ببارید از دیده در در کنار
همی کرد نوحه همی راند خون
ز دیده بر آن دورخ لاله گون
همی گفت: ای دلبر دل ربای
شدی ناگهان خسته دل زین سرای
مرا در غم و هجر بگذاشتی
دل از مهر یک باره برداشتی
کجا جویمت ای مه مهربان
چه گویم؟ کجا رفتی ای دلستان
دریغ آن قد و قامت و روی و موی
دریغ آن شد و آمد و گفت و گوی
دریغ آن همه مهربانی تو
دریغ آن نشاط و جوانی تو
تو رفتی من اندر غمت جاودان
بماندم کنون ای بت مهربان
کجایی تو ای لعبت دل گسل
کجایی تو ای راحت جان و دل
تو رفتی مرا در غم هجر خویش
رها کردی ای لعبت خوب کیش
ندانستم ای همچو ماه سما
که گردم بدین زودی از تو جدا
گمانم چنان بود ای نوبهار
که با تو بمانم بسی روزگار
اجل ناگهان آمد ای جان من
ربودت دل آزرده از خان من
همانا تو با ورقهٔ مهر باز
بدی گفتهٔک روز ای ماه راز
کنون آمدی نزد او شادمان
رسیدی به کام دل ای مهربان
بنالید بسیار ابر درد اوی
ببوسید آن دورخ زرد اوی
به فرمن بران گفت فرخنده شاه
کی ای مر مرا جملگی نیک خواه
برفت آن نگار من و کار بود
ازین ناله و درد اکنون چه سود
دو عاشق رسیدند بی شک بهم
به من هر دو بگذاشتند درد و غم
شما آنچ گویم به جا ی آورید
به گفتار من هوش و رای آورید
به فرمان آن خسرو سروران
میان را ببستند فرمان بران
زمین را به پولاد کردند چاک
ز زیر زمین برگرفتند خاک
به دست خود آن خسرو به آفرین
دفین کرد او را به زیر زمین
کشید از بر گور شاه جهان
یکی گنبد سر سوی آسمان
نهاد اندرو ورقه را نزد ماه
چنان چون ببایست آن پادشاه
مر آن گورها را بزرگان شام
قبور شهیدانش کردند نام
چو این آگهی در جهان اوفتاد
ز هر سو خلایق برو روی داد
همی آمدندی به بی راه و راه
ز بهر زیارت بدان جایگاه
نماند ایچ کس در همه شهر شام
که نامد بدان جای از خاص و عام
بسی کاخها و بسی خانها
نکردند با باغ و کاشانها
به روزی دوره خلق نزدیک گور
شدندی ز دیده چکان آب شور
به شام اندرون بذ ده و دو هزار
مسلمان و به روز و پرهیزگار
جهود و مسلمان برون شد به در
سوی گور آن هر دو خسته جگر
امیرو بزرگان شهر و سپاه
بکردند آن جایگه را پناه
برآمد برین کار یک سال راست
نگر حکم ایزد که چون بوذر است
شد از مرگ آن هر دو دل سوخته
دل خلق بر آتش افروخته
ازیشان به گیتی خبر گسترید
کی هرگز چنان کس دو عاشق ندید
مر آن کس کی بشنود از آن داستان
ز دل گشت بر مرگ هم داستان
از آن هر دو آزادهٔ پر وفا
خبر شد بر احمد مصطفا
بدان وقت کآن هر دو پژمرده بود
پینبر سپه بغزا برده بود
ز جنگ چنان دل همی بازگشت
که با فتح و با ناز هنباز گشت
چو پیغمبر آن فخر و زین بشر
شنید ای عجب از دو عاشق خبر
بیاران خود مصطفا بنگرید
بگفتا: کسی زین عجب تر ندید!
ایا جمع سادات و اهل کرام
از ایذر همی رفت خواهم به شام
کنون از شما ای خجسته امم
که آید سوی شام با من به هم؟
که خواهم که چیزی ببیند عجب
هم از معجز و هم ز تقدیر رب
سوی شام با من بیایید هین
سوی حکم یزدان گرایید هین
سپه جمله گفتند ایا مصطفا
توی شمسه و سید انبیا
کی این جان ما باد پیشت فدی
ایا شمع اسلام و تاج هدی
بیاییم آنجا کجا رای تست
سر ماست آنجا کجا پای تست
نهادند زی شام ز آنجای روی
ابا او صحابان و یاران اوی
پیمبر ابا یاوران و سپاه
سوی شهر شام اندر آمد زراه
سوی دشت و صحرا یکی بنگرید
همه دشت و صحرا پر از خلق دید
بر آن هر دو مسکین خسته جگر
جهود و مسلمان شده نوحه گر
خبر شد به ساعت بر شاه شام
که آمد محمد علیه السلام
نکردش درنگ ایچ آمد به پای
دوان شد به نزد رسول خدای
دلش پر ز تیمار و جان پر زحیر
بگفت: ای محمد مرا دست گیر!
بگفتش محمد که احوال چیست
چه قومند وین ناله از بهر کیست؟
شه از غم در اندهان باز کرد
ز پیش نبی قصه آغاز کرد
همی گفت پیش نبی سرگذشت
همی هر زمان حال بر وی بگشت
چو شاه این سخن راند با مصطفا
نبی گفت: اینست مهر و صفا!
پس آنگه نبی گفت: ای رادمرد
نخواهی که آزاد گردی ز درد؟
نخواهی که آن هر دو فرخ همال
شود زنده از قدرت ذوالجلال؟
شه شام گفت ای چراغ بشر
ازین به ز شادی چه باشد دگر؟
همی گفت اگر جملگی خاص و عام
جهودان که هستند در شهر شام،
ابا کردگار آشنایی دهند
به پیغمبری ام گوایی دهند
کنم من دعا تا خدای جهان
کند هر دو را زنده اندر زمان
ملک گفت تا نزد ایشان روم
جواب جهودان همه بشنوم
نبی گفت ایدون کن و رفت شاه
نمودش بریشان همه خوب راه
جهودان ز تیمار آن هر دو تن
به آب مژه شسته بودند تن
چو پیغام پیغمبر دادگر
شنیدند آن قوم بیدادگر
بگفتند: یکسر مسلمان شویم
ز راه خطا سوی ایمان شویم
عجب شادمان شد رسول خدای
برفتش به گور دو مهر آزمای
چو خاک از بر کورشان برفگند
همی کرد دعوت به بانگ بلند
ز پیش خداوند آن پاک زاد
بنالید واندر نماز ایستاد
همی کرد عرضه نبی در نماز
نیازدل خویش بر بی نیاز
همی گفت ای داور راستی
خداوند افزونی و کاکستی
تو ز اسرار این قوم داناتری
بهر شغل در تو تواناتری
تو کن دعوت بنده را مستجاب
رها کن دل بندگان از عذاب
هم اندر زمان سوی او جبرئیل
پیام آورید از خدای جلیل
که دارای جبار گوید همی
کی درد ل میاور تو اکنون غمی
کجا عمر ایشان به پایان رسید
که مرگ و فنا سوی ایشان رسید
چو شان زندگانی نماندست بیش
چگونه کنم زنده شان بیش ازیش
کنون آن شه نیک دل را بگوی
که گر تو وفاداری و مهرجوی
ترا مانده است عمر می شست سال
بقاهست داده ترا ذوالجلال
بریشان دهی عمر یک نیمه راست
که هر بنده را خرمی از بقاست
چو کردی وفا عمر را ای خدیش
ببینی تو شان زنده در پیش خویش
بگفتا بدین هر دو فرخ همال
چهل سال بخشیدم از شست سال
که تا هریکی بیست سال دگر
بمانیم بی بیم و بی درد سر
پس از بیست سال ار بمیرم رواست
که آخر تن آدمی مر گراست
برفتش سبک جبرئیل امین
نهاده نبی روی را بر زمین
به پیش ملک او ز دعوت تمام
بکردش محمد علیه السلام
که بد هر دو تن زنده در زیر خاک
برآمد ز خاک آن دو یاقوت پاک
همه خلق پیش جهان آفرین
بسجده نهادند سر بر زمین
ز شادی دل خلق پر جوش گشت
ز بانگ و ز نعره که خاموش گشت؟
چو دیدند آن هر دو را زنده روی
درافتاد در هر کسی گفت و گوی
همی تافت رخشان چو خورشید شرق
ز شادی همی جست هریک چو برق
جهودان ز شادی شدند شاد کام
مسلمان پاکیزه از خاص و عام
مر آن هر دو دل برده را پیش خواند
به شادی به پیش خود اندر نشاند
چنانک آرزو بود مر شاه را
بپیوست با ورقه گلشاه را
چو گلشاه با ورقه انباز گشت
پیمبر از آن جایگه بازگشت
شده خلق شادان ز دیدارشان
برآسود شه از چنین کارشان
شه شام و ورقه به شهر آمدند
شده ایمن از فعل دهر آمدند
بدو داد شاهی گزین شاه شام
که بنشین به شاهی و می ران تو کام
شه شام آن گنجها را گشاد
بسی مال و نعمت به درویش داد
نشستند از آن پس به شادی و ناز
در ناز باز و در غم فراز
چنین بود این قصهٔ پرعجب
زاخبار تازی و کتب عرب
ز عیوقی و امتان خاص و عام
ثنا بر محمد علیه السلام
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۱ - قصیده فتح سومنات و مدح یمین الدوله محمود غزنوی
جان مرا غمت هدف حادثات کرد
تا عشق سوی من نظر التفات کرد
حال مرا و زلف پریشان خویش را
در راه عاشقی رقم مشکلات کرد
تا شاه خسروان سفر سومنات کرد
کردار خویش را علم معجزات کرد
آثار روشن ملکان گذشته را
نزدیک بخردان همه از مشکلات کرد
بزدود ز اهل کفر جهان را بر اهل دین
شکر و دعای خویشتن از واجبات کرد
محمود شهریار کریم آنکه ملک را
بنیاد بر محامد و بر مکرمات کرد
شطرنج ملک باخت ملک با هزار شاه
هر شاه را بلعب دگر شاهمات کرد
شاها تو از سکندر بیشی، بدان جهت
کو هر سفر که کرد بدیگر جهات کرد
عین الرضای ایزد جوئی تو در سفر
باز او سفر بجستن عین الحیات کرد
تو کارها به نیزه و تیر و کمان کنی
او کارها به حیله و کلک و دوات کرد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۲ - مدح سلطان محمود
شاه ابوالقاسم بن ناصر دین
آن نبردی ملک نبرده سوار
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۷ - قصیده فتح خوارزم
خجسته دولت عالی همین کرد ایملک پیمان
که فتحی نو دهد هر روز از یک گوشه کیهان
فرود آرد سپاهت را به گرد کشور عاصی
برآرد گرد از آن کشور بسوی گنبد گردان
برانگیزد ز شادروان سپاه پادشاهی را
نشاند یک غلامت را بر آن شاهانه شادروان
همه گردان فیل افکن همه مردان شیر اوژن
همه چون رستم و بهمن همه چون طوس و چون دستان
هزیمت رفتگان چونان همی رفتند روی از پس
چو اندر رستخیز آنکس کجا گوینده بهتان
دو دست اندر عنان چونان چو اندر سلسله دوزخ
دو پای اندر رکاب ایدون چو اندر کنده زندان
تو گفتی هر یکی زیشان یکی کشتی شده ز آنپس
خله اش دو پا و بیلش دست و مرغابیش کشتیبان
چو بازیگر همی رفتند خم داده میانک را
بحلق اندر یکی حلقه، بتن عریان بدل بریان
نهاده دست چون کوران، همه بر پشت یکدیگر
عصای یکدگر گشته نژند از تهمت عصیان
ز بس کشته، ز بس غرقه، ز خیل دشمنان گفتی
چه شد هامون چه شد جیحون که آن چونین و این چونان
سپه سالار لشکرشان، یکی لشکرشکن کآخر
شکسته شد از او لشکر ولیکن لشکر ایشان