عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۶ - در مدح عمادالدین ابومحمد حسن بن محمد بن احمداسترآبادی قاضی ری گوید
ای که در دنیا همه جدی و در دین سرسری
چون شود دنیا میسر دین نباشد بر سری
اهل دنیا ز اهل دین دورند و این اولیتر است
باکسان هرگز مبادا ناکسان را داوری
مرد دین پرور نداند ساخت با دنیاپرست
وین تعجب نیست خود با دیو کی سازد پری!
ای ز غفلت دور گشته شرم دار از خویشتن
هیچ می دانی که از عصیان به گرداب اندری
گر جوان اومید پیری را همی حجت کند
پس تو ای پیر ضغیف آخر چه حجت آوری
دل سیه گشتی ز غفلت تا شدستی سرسپید
روز کافوری به آید چون شود شب عنبری
تیزدندانی ز خشم و هیچ نندیشی ز مرگ
کندکن دندان بنه گردن مکن گنداوری
مرگ زلزالت بس ار قاف بقا را قوتی
مرگ تحسیرت بس ار سیمرغ دولت را پری
شیرمردان کز حمیت گرد زن گشته نیند
دختران عمرشان را مرگ بستد دختری
گر تو را در نرد محشر مهره های شبهت است
کعبتین مرگ چون مالی کزین در ششدری
ای شده اختر طلب بگذر ز اختر حق طلب
زانکه از حق یافته بداختران نیک اختری
زافرینشها اگر چه چرخ و اختر برترند
گر بدانی قدر خود دانی کز ایشان برتری
گر به طالع درخداوندی دهد اخترشناس
اختری را کو ز نور شمس خواهد یاوری
کی خداوندی کند در طالع اختر مر تو را
چون کند در طبخ کردن آفتابت چاکری
مشتری نزد تو سعد است ارنه نزدیک خرد
چه چراغی زابگینه چه ز گردون مشتری
ای نهاده مشتری را نام سعد این فتنه چیست
کت خدای آسمان چون خود نهاده مشتری
کشتی دل را ز ایمان بادبانی برفراز
تا درین دریای زرین موج مسکین لنگری
از ره انصاف در دنیا به حق نزدیک باش
تا نبینی در جهنم دور باش از آذری
گرتو دانا بودئی بودی تو همچو خارخسگ
هم ز نادانی است رخسارت چو گلبرگ طری
عاقلان گریان ز عقل و جاهلان خندان ز جهل
عاشقان را بی دلی به نیکوان را دلبری
هرکجا باشی خداوند جهان را بنده باش
خواه رومی باش و خوه چینی و خواهی خاوری
آفریننده دو عالم را یکی باشد ولیک
آتش الله خواند و این ایزد و آن تنگری
گفتم اندر جستن آب حیات معرفت
در میان ظلمت اندیشه خضری دیگری
چون تفحص کردم احوال تو را از حرص و حقد
عالمی یأجوج دل در صورت اسکندری
عوج شهوت را غذائی عادتن را لذتی
عید دل را انبه عود هوی را مجمری
چون توانی تاخت اسب عقل در میدان که تو
زیر مهد شهوت اندر بسته همچون استری
در معاصی همچو مردی در نشاط عشرتی
در عبادت چون زنی رنجورتن بر بستری
از برون با نوش قندی وز درون با زهرنی
ای به خلقت با شکونه بوالعجب نی شکری
آنگهی گوئی که جلاب وفا را شکرم
نیستی آگه که فصاد جفا را نشتری
تو مسلمانی به اسم و نامسلمانی به فعل
گر مسلمانی چنین باشد عفاالله کافری
گر مسلمان نیستی گبری مورز آئین شرع
ور سلیمان نیستی دیوی مدار انگشتری
از ریا گریان و نالان چون تو بگزاری نماز
در اجابت گوید ایزد زار نال و خون گری
با دلی کژ همچو چنگی با دمی نالان چو نای
پس به محراب اندرون زاهد نه ای خنیاگری
در یکی ماتم سرا بنشسته ای خندان و خوش
همچنین سر در نهاده عاقبت را ننگری
در فلک بنگر که تا چون در قبای نیلئی
در زمین بنگر که تا چون بر سر خاکستری
گوئی از دعوی که در مردی به از شیر نرم
هیچ مردی را به مرد از دست و بازو نشمری
نفس تو آبستن است از گونه گونه آرزو
پس مرا برگوی آبستن چرائی گر نری
آدمی روی اژدهائی زانکه از آز و نیاز
هفت سرداری ب فعل ارچه به خلقت یک سری
هر زمان گوئی که اندر کسب کان گوهرم
همچنین است ای پسر کانی ولی بدگوهری
کهرباروی و عقیقین اشک از آنی کز هوس
با بلورین دست و سیمین ساق و زرین ساغری
همچو زن در انده زن سست رای و کژروی
همچو زر ز اندیشه زر زرد روی و لاغری
سغبه گیرد روزگارت چون گرفتی رنگ او
پای بند گاو را گوساله سازد سامری
نیست باکت زان صراطی کز برش چون پی نهی
از قدم گوئی مگر بر نوک بران خنجری
آن گنهکاری مخروان کنون نفت سپید
بر پل آتش ندانم روز حق چون بگذری
هرکه روشن دل بود یک باره ایزد را بود
کی تواند بود کار کاردانان سرسری
بازکن دیده موحد وار در عالم نگر
کت کند در راه صنع ایزد تعالی رهبری
بامداد از هودج زرین چو بگشاید عروس
روی بند لاجورد از روی چرخ چنبری
شامگاه آرند نخاسان گردونی به عرض
صد هزاران گلرخ اندر جامه نیلوفری
عالمی آراسته حکمش به انواع حکم
همچو رنگین نقشها بر جامه های ششتری
این همه صنع الهی بر تو همچون محضری است
محضرش برخوان مکن با محضرش بدمحضری
کار شهرستان آبادان جاویدان بساز
تا درین ربع خراب سهمناک منکری
ناجوانمردا بهشتی را به ایمانی بخر
تا چو زینجا رخت بربندی برانی یک سری
جاه بخشی ملک داری سرکشی فرمان دهی
راز گوئی ناز جوئی خوش خوری جان پروری
این همه نعمت که الله راست در دارالثواب
از برای توست اگر اینجا خری آنجا خوری
آن سخن نشنیده ای کان مرد حلواساز را
مشتری گفتا که حلواها خورم گفت ار خری
ای قوامی چون معانی شد عماد لفظ تو
جهد آن کن تا به نزدیک عمادالدین بری
آن عمادالدین حق أقضی القضاة شرق و غرب
کش رسد بر مهتران دین و دولت مهتری
پادشاه شرع و ملت خواجه درگاه و دین
کاسمان را نیست در پهلوی او پهناوری
اوست بر جای رسول و هر که ورزد خدمتش
در ره اسلام سلمانی کند یا بوذری
کی کند بدخواه با تأیید بختش همدمی
چون کند عصفور با عنقای مغرب همبری
فضل حکم کس بود با فضل او گاه عیار
چون درمهای بد و دینارهای جعفری
شمس را گوید زحل بر کوه حلمش لاله ای
زهره را گوید قمر در باغ علمش عبهری
ای که در ملت سپاه دین حق را خسروی
وی که در دولت سرهفتم فلک را افسری
همچو خاک از حلم جان جاودانی را تنی
همچو آب از علم شاخ زندگانی رابری
روز و شب در کار دینی سال و مه در شغل شرع
از زبان و از قلم جان هزاران جانوری
دفتر فتوی نویسی خامه حجت زنی
جامه اسلام دوزی پرده بدعت دری
از فصاحتهات پنداری که در تذکیر تو
جبرئیلت مقرئی کرد است و عرشت منبری
مفتی دین خدای و داور خلق جهان
حجت سلطان وقت و نایب پیغمبری
چون قلم برداشتی پیدا شد اندر عهد تو
از سرکلک حسن برهان تیغ حیدری
نعمتی داری بقائی دستگیری دولتی
کارپرداز«ی» الهی پای مردی سنجری
عندلیبان فصاحت را به باغ آن محبرت
همچو طاوسان خرد دادست نیکو منظری
خصم را با تو به یک جا کی بود هم صحبتی
روز و شب را کی بود در خانه هم خواهری
هفت کشور هشت گشت است و همه عالم رهی
فاضلان یکباره اذناب و تو در ده ده سری
خسرو «هر» هفت چرخ است آفتاب نوربخش
گرچه بر چرخ چهارم باشدش رامشگری
مفتی هر هفت کشور پس تو باشی بر زمین
از برای آنکه در خط چهارم کشوری
شکرایزد را که فرزندان تو همچون تواند
زانکه ایشان در پاکند و تو بحر اخضری
سرور دین شد نظام الدین به همزادی تو را
هرکه همزاد سران شد زیبد او را سروری
از نظام و از ظهیر و شمس و بدر و نجم و نور
ساخت شش جوهر خرد تاباشی آن را جوهری
نه نه شش جوهر نه اند ایشان که شش سیاره اند
آسمانی را که از رفعت تو شمس انوری
بر سپهر دین تو بادی مهر و ایشان مر تو را
تیر و ناهید و زحل بهرام و ماه و مشتری
گرچه شمس الدین از این عقد سلامت غائب است
خواهمش کردن نثار این در الفاظ دری
در خراسان شمس دین از بهر چه چندین بماند
آری آری شمس آنجائی بود نه ایدری
شمس تو گر لشگری شد غم مخور که این طرفه نیست
تا کواکب هست لشکر شمس باشد لشکری
تا نه بس مدت به کام دوستان اومید دار
از خراسانت خور آید ای که غمخوار خوری
ای که در دارالکتب برآسمان علم محض
در بر لوح و قلم روحانیان را حق تری
سالها بگذشت تا نامد قوامی پیش تو
کوه دولت کرده بودم خالی از کبک دری
یا نفس حقا کزین خدمت دلم نستد برات
عاقلان دانند کز اسلام نتوان شد بری
خاطر من بیش از این شایسته خدمت نبود
بود در پرده عروس شعرم از بی زیوری
روزگاری در شود ناچار که آموزد به طبع
خاطر نقاش دست از چین دل صورتگری
شادمان باش ای قوامی کز همه عالم توئی
نانبائی کو ز نان جوید همی نام آوری
دست فکر تو به بازار دل از دکان طبع
پخت نان شاعری را در تنور ساحری
گندم و نان تو و نان آژن نظم تراست
زهره کرداری و مه جرمی و پروین پیکری
آمدی از نان به حکمت رفتی از حکمت بنان
رو که پختی شاعری از نان و نان از شاعری
تا تو را هر مشتری باشند محمودی دگر
گنده گرداند به دوکان تو اندر عنصری
تا ز روی عقل باشد در شمار بحر و بر
در جهان چندانکه مقدور است خشکی و تری
نعمت دنیا شما را باد روزی خشک و تر
تا دعا گویانتان باشند بحری و بری
چون شود دنیا میسر دین نباشد بر سری
اهل دنیا ز اهل دین دورند و این اولیتر است
باکسان هرگز مبادا ناکسان را داوری
مرد دین پرور نداند ساخت با دنیاپرست
وین تعجب نیست خود با دیو کی سازد پری!
ای ز غفلت دور گشته شرم دار از خویشتن
هیچ می دانی که از عصیان به گرداب اندری
گر جوان اومید پیری را همی حجت کند
پس تو ای پیر ضغیف آخر چه حجت آوری
دل سیه گشتی ز غفلت تا شدستی سرسپید
روز کافوری به آید چون شود شب عنبری
تیزدندانی ز خشم و هیچ نندیشی ز مرگ
کندکن دندان بنه گردن مکن گنداوری
مرگ زلزالت بس ار قاف بقا را قوتی
مرگ تحسیرت بس ار سیمرغ دولت را پری
شیرمردان کز حمیت گرد زن گشته نیند
دختران عمرشان را مرگ بستد دختری
گر تو را در نرد محشر مهره های شبهت است
کعبتین مرگ چون مالی کزین در ششدری
ای شده اختر طلب بگذر ز اختر حق طلب
زانکه از حق یافته بداختران نیک اختری
زافرینشها اگر چه چرخ و اختر برترند
گر بدانی قدر خود دانی کز ایشان برتری
گر به طالع درخداوندی دهد اخترشناس
اختری را کو ز نور شمس خواهد یاوری
کی خداوندی کند در طالع اختر مر تو را
چون کند در طبخ کردن آفتابت چاکری
مشتری نزد تو سعد است ارنه نزدیک خرد
چه چراغی زابگینه چه ز گردون مشتری
ای نهاده مشتری را نام سعد این فتنه چیست
کت خدای آسمان چون خود نهاده مشتری
کشتی دل را ز ایمان بادبانی برفراز
تا درین دریای زرین موج مسکین لنگری
از ره انصاف در دنیا به حق نزدیک باش
تا نبینی در جهنم دور باش از آذری
گرتو دانا بودئی بودی تو همچو خارخسگ
هم ز نادانی است رخسارت چو گلبرگ طری
عاقلان گریان ز عقل و جاهلان خندان ز جهل
عاشقان را بی دلی به نیکوان را دلبری
هرکجا باشی خداوند جهان را بنده باش
خواه رومی باش و خوه چینی و خواهی خاوری
آفریننده دو عالم را یکی باشد ولیک
آتش الله خواند و این ایزد و آن تنگری
گفتم اندر جستن آب حیات معرفت
در میان ظلمت اندیشه خضری دیگری
چون تفحص کردم احوال تو را از حرص و حقد
عالمی یأجوج دل در صورت اسکندری
عوج شهوت را غذائی عادتن را لذتی
عید دل را انبه عود هوی را مجمری
چون توانی تاخت اسب عقل در میدان که تو
زیر مهد شهوت اندر بسته همچون استری
در معاصی همچو مردی در نشاط عشرتی
در عبادت چون زنی رنجورتن بر بستری
از برون با نوش قندی وز درون با زهرنی
ای به خلقت با شکونه بوالعجب نی شکری
آنگهی گوئی که جلاب وفا را شکرم
نیستی آگه که فصاد جفا را نشتری
تو مسلمانی به اسم و نامسلمانی به فعل
گر مسلمانی چنین باشد عفاالله کافری
گر مسلمان نیستی گبری مورز آئین شرع
ور سلیمان نیستی دیوی مدار انگشتری
از ریا گریان و نالان چون تو بگزاری نماز
در اجابت گوید ایزد زار نال و خون گری
با دلی کژ همچو چنگی با دمی نالان چو نای
پس به محراب اندرون زاهد نه ای خنیاگری
در یکی ماتم سرا بنشسته ای خندان و خوش
همچنین سر در نهاده عاقبت را ننگری
در فلک بنگر که تا چون در قبای نیلئی
در زمین بنگر که تا چون بر سر خاکستری
گوئی از دعوی که در مردی به از شیر نرم
هیچ مردی را به مرد از دست و بازو نشمری
نفس تو آبستن است از گونه گونه آرزو
پس مرا برگوی آبستن چرائی گر نری
آدمی روی اژدهائی زانکه از آز و نیاز
هفت سرداری ب فعل ارچه به خلقت یک سری
هر زمان گوئی که اندر کسب کان گوهرم
همچنین است ای پسر کانی ولی بدگوهری
کهرباروی و عقیقین اشک از آنی کز هوس
با بلورین دست و سیمین ساق و زرین ساغری
همچو زن در انده زن سست رای و کژروی
همچو زر ز اندیشه زر زرد روی و لاغری
سغبه گیرد روزگارت چون گرفتی رنگ او
پای بند گاو را گوساله سازد سامری
نیست باکت زان صراطی کز برش چون پی نهی
از قدم گوئی مگر بر نوک بران خنجری
آن گنهکاری مخروان کنون نفت سپید
بر پل آتش ندانم روز حق چون بگذری
هرکه روشن دل بود یک باره ایزد را بود
کی تواند بود کار کاردانان سرسری
بازکن دیده موحد وار در عالم نگر
کت کند در راه صنع ایزد تعالی رهبری
بامداد از هودج زرین چو بگشاید عروس
روی بند لاجورد از روی چرخ چنبری
شامگاه آرند نخاسان گردونی به عرض
صد هزاران گلرخ اندر جامه نیلوفری
عالمی آراسته حکمش به انواع حکم
همچو رنگین نقشها بر جامه های ششتری
این همه صنع الهی بر تو همچون محضری است
محضرش برخوان مکن با محضرش بدمحضری
کار شهرستان آبادان جاویدان بساز
تا درین ربع خراب سهمناک منکری
ناجوانمردا بهشتی را به ایمانی بخر
تا چو زینجا رخت بربندی برانی یک سری
جاه بخشی ملک داری سرکشی فرمان دهی
راز گوئی ناز جوئی خوش خوری جان پروری
این همه نعمت که الله راست در دارالثواب
از برای توست اگر اینجا خری آنجا خوری
آن سخن نشنیده ای کان مرد حلواساز را
مشتری گفتا که حلواها خورم گفت ار خری
ای قوامی چون معانی شد عماد لفظ تو
جهد آن کن تا به نزدیک عمادالدین بری
آن عمادالدین حق أقضی القضاة شرق و غرب
کش رسد بر مهتران دین و دولت مهتری
پادشاه شرع و ملت خواجه درگاه و دین
کاسمان را نیست در پهلوی او پهناوری
اوست بر جای رسول و هر که ورزد خدمتش
در ره اسلام سلمانی کند یا بوذری
کی کند بدخواه با تأیید بختش همدمی
چون کند عصفور با عنقای مغرب همبری
فضل حکم کس بود با فضل او گاه عیار
چون درمهای بد و دینارهای جعفری
شمس را گوید زحل بر کوه حلمش لاله ای
زهره را گوید قمر در باغ علمش عبهری
ای که در ملت سپاه دین حق را خسروی
وی که در دولت سرهفتم فلک را افسری
همچو خاک از حلم جان جاودانی را تنی
همچو آب از علم شاخ زندگانی رابری
روز و شب در کار دینی سال و مه در شغل شرع
از زبان و از قلم جان هزاران جانوری
دفتر فتوی نویسی خامه حجت زنی
جامه اسلام دوزی پرده بدعت دری
از فصاحتهات پنداری که در تذکیر تو
جبرئیلت مقرئی کرد است و عرشت منبری
مفتی دین خدای و داور خلق جهان
حجت سلطان وقت و نایب پیغمبری
چون قلم برداشتی پیدا شد اندر عهد تو
از سرکلک حسن برهان تیغ حیدری
نعمتی داری بقائی دستگیری دولتی
کارپرداز«ی» الهی پای مردی سنجری
عندلیبان فصاحت را به باغ آن محبرت
همچو طاوسان خرد دادست نیکو منظری
خصم را با تو به یک جا کی بود هم صحبتی
روز و شب را کی بود در خانه هم خواهری
هفت کشور هشت گشت است و همه عالم رهی
فاضلان یکباره اذناب و تو در ده ده سری
خسرو «هر» هفت چرخ است آفتاب نوربخش
گرچه بر چرخ چهارم باشدش رامشگری
مفتی هر هفت کشور پس تو باشی بر زمین
از برای آنکه در خط چهارم کشوری
شکرایزد را که فرزندان تو همچون تواند
زانکه ایشان در پاکند و تو بحر اخضری
سرور دین شد نظام الدین به همزادی تو را
هرکه همزاد سران شد زیبد او را سروری
از نظام و از ظهیر و شمس و بدر و نجم و نور
ساخت شش جوهر خرد تاباشی آن را جوهری
نه نه شش جوهر نه اند ایشان که شش سیاره اند
آسمانی را که از رفعت تو شمس انوری
بر سپهر دین تو بادی مهر و ایشان مر تو را
تیر و ناهید و زحل بهرام و ماه و مشتری
گرچه شمس الدین از این عقد سلامت غائب است
خواهمش کردن نثار این در الفاظ دری
در خراسان شمس دین از بهر چه چندین بماند
آری آری شمس آنجائی بود نه ایدری
شمس تو گر لشگری شد غم مخور که این طرفه نیست
تا کواکب هست لشکر شمس باشد لشکری
تا نه بس مدت به کام دوستان اومید دار
از خراسانت خور آید ای که غمخوار خوری
ای که در دارالکتب برآسمان علم محض
در بر لوح و قلم روحانیان را حق تری
سالها بگذشت تا نامد قوامی پیش تو
کوه دولت کرده بودم خالی از کبک دری
یا نفس حقا کزین خدمت دلم نستد برات
عاقلان دانند کز اسلام نتوان شد بری
خاطر من بیش از این شایسته خدمت نبود
بود در پرده عروس شعرم از بی زیوری
روزگاری در شود ناچار که آموزد به طبع
خاطر نقاش دست از چین دل صورتگری
شادمان باش ای قوامی کز همه عالم توئی
نانبائی کو ز نان جوید همی نام آوری
دست فکر تو به بازار دل از دکان طبع
پخت نان شاعری را در تنور ساحری
گندم و نان تو و نان آژن نظم تراست
زهره کرداری و مه جرمی و پروین پیکری
آمدی از نان به حکمت رفتی از حکمت بنان
رو که پختی شاعری از نان و نان از شاعری
تا تو را هر مشتری باشند محمودی دگر
گنده گرداند به دوکان تو اندر عنصری
تا ز روی عقل باشد در شمار بحر و بر
در جهان چندانکه مقدور است خشکی و تری
نعمت دنیا شما را باد روزی خشک و تر
تا دعا گویانتان باشند بحری و بری
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۷ - در موعظت و نصیحت و دعوت به اعراض از دنیا و اقبال به آخرت گوید
ای آز و ناز کرده تو را سغبه جهان
آزت و بال تن شد و نازت هلاک جان
زین کاروانسرای برون شو که بسته نیست
دروازهای محشر از انبوه کاروان
تا چند لاف لشگر سلطان و سلطنت
غره شده به جیش قراخان و خیل خان
ای بس طناب عمر ملوکان که برگسست
این خیمه کبود برین دشت باستان
از مرگ ریختند جوانان چون درخت
چون برگها ز شاخ درختان به مهرگان
با کار زشت و بار گناهی پس ای عجب
مزدور دیو باشی و حمال رایگان
کاندر کمین حشر ببینی کمندوار
خشم خدای حلقه حلق خدایگان
تو پادشاه شهوتی و پاسبان مال
مالی به ظلم بستده بهمانی از فلان
فردا ز رستخیز گر آئی سیاه روی
شاید؛که کم سپید بود روی پاسبان
دهقان دشت خرمن گندم توئی ولیک
چون که شوی گر اوفتدت نیم جو زیان
از صدق دل ز دیده نباری یکی سرشگ
گاه ریا ز یک مژه سازی تو ناودان
بر گریه تو خنده همی آید ای شگفت
کان نیست آب دیده تو هست دام نان
لیکن دلم خوش است که این زرق و مکر و فن
نه با کسی کنی که نداند همی نهان
با طیلسان ریا مده و ترسناک باش
زان قاضی قیامت و آن حبس جاودان
بی طیلسان به پایه رسی در سخا از آنک
حاجت نبود حاتم طی را به طیلسان
نیکان هوشیار به بالا رسیده اند
ما مست و پست مانده درین تیره دودمان
بر بام آن سرای کرا ساز رفتن است
بی پای مانده مردم و بی پایه نردبان
سخره کند به مردم درویش بی مراد
چون خواجه هست محتشم آئین و کامران
فرعون شور بخت کدامین سگی بود
با آن رمه که موسی عمران بود شبان
الوان نعمت است بخوان تو بر ولیک
زو مستحق غمین دل و غماز شادمان
از رشگ سیب و آلو و انگور تو یتیم
با چهره چو آبی و اشکی چو ناردان
وآن را که نان و کاسه کم از دیگری بود
سوگندها خورم که نخواند کسی بخوان
زرگر به مستحق دهی و نان به مستمند
این را در آستین نهی آن را بر آستان
دایم کنی زیارت عمال تندرست
نارفته در عیادت زهاد ناتوان
با یار دلستان ز طرب روی کرده ای
واندر قفای تو ملک الموت جان ستان
این راست قامت تو چو تیری است از یقین
وآن کژ دل تو همچو کمانی است بی گمان
باقد راست نادره آمد دل کژت
زیرا که کس ندید به تیر اندرون کمان
چون مردمی بمرد تو دیبا مپوش از آنک
در تعزیت پلاس به آید ز پرنیان
امروز امیر وقت به حاجب دهد پیام
که این را بران ز درگه و آن را به خانه خوان
فردا به جبرئیل ز حضرت ندا بود
کین رانده را بخوان و آن خوانده را بران
آمد خزان پیری و مویت چو برف کرد
بر رنگ ارغوان تو گسترد زعفران
موی سیاه تو ز چه معنی سفید گشت
زاغت چرا برفت چو برف آمد از خزان
ای بر خلاف عاده همه کار تو سزد
گر زیر کان دهر زنند از تو داستان
کان کشتی شکسته به دریا از نهنگ
بادش گسسته لنگر و دریده بادبان
تکلیف سخت بر تو هم از دست تو است از آنک
چون اسب سرکشد بهلندش فرو عنان
از آیت و عید مفسر بتکه
از دوزخت به لفظ تهدد کند بیان
از دوزخت چه باک کت از مرگ باک نیست
چون ترسی از خبر که نمی ترسی از عیان
زاز و نیاز واله و مدهوش مانده ای
کوئیت کرده اند به پیرانه سر جوان
در دنیی ار چو شاهین انصاف ده شوی
اندر قیامه کفه طاعت کنی گران
تو در جهان به حرص چنان سخت گشته ای
گر راه یافتی ز تو بگریختی جهان
فعل بد تو نیک نگردد به موعظت
فرزند زشت خوب نگردد به دایگان
گرچه گناهکاری ز ایزد مبر امید
کو می دهد به اهل چنین و چنان جنان
جبار بی نیاز که بر بندگان به لطف
چون مادر است مشفق و چون دایه مهربان
عیبت بسی است لیک نباید که تر بود
بی شکر کردگار زبان تو در دهان
تا آنگهی که جامه جان از تو برکشد
در جیب عیب مشک نهد فضل غیب دان
تا باشی ای قوامی جز راستی مورز
که این راستی نجات تو باشد به راستان
چیزی مگو که هست غرامت بران سخن
کانی مکن که نیست جواهر در آن مکان
توحید و زهد گوی که تا در جهان بود
آثار فضل و دولت شعر تو سالیان
زهد آر تا چو نار معانی کنی بلند
حق گوی تا چو آب عبارت کنی روان
آن جوهری توئی که به بازار در تو راست
از اختران جواهر وز آسمان دکان
چون دودوار خاطرت از دل بسر شود
آتش مثال شعله زند شعر در زمان
سیمین همای صبح چو زد بال بر پرد
خورشید چون کبوتر زرین ز آشیان
پاکیزه گوی زهد که جبار ناقد است
بر جبرئیل خواند همی بایدت قرآن
آزت و بال تن شد و نازت هلاک جان
زین کاروانسرای برون شو که بسته نیست
دروازهای محشر از انبوه کاروان
تا چند لاف لشگر سلطان و سلطنت
غره شده به جیش قراخان و خیل خان
ای بس طناب عمر ملوکان که برگسست
این خیمه کبود برین دشت باستان
از مرگ ریختند جوانان چون درخت
چون برگها ز شاخ درختان به مهرگان
با کار زشت و بار گناهی پس ای عجب
مزدور دیو باشی و حمال رایگان
کاندر کمین حشر ببینی کمندوار
خشم خدای حلقه حلق خدایگان
تو پادشاه شهوتی و پاسبان مال
مالی به ظلم بستده بهمانی از فلان
فردا ز رستخیز گر آئی سیاه روی
شاید؛که کم سپید بود روی پاسبان
دهقان دشت خرمن گندم توئی ولیک
چون که شوی گر اوفتدت نیم جو زیان
از صدق دل ز دیده نباری یکی سرشگ
گاه ریا ز یک مژه سازی تو ناودان
بر گریه تو خنده همی آید ای شگفت
کان نیست آب دیده تو هست دام نان
لیکن دلم خوش است که این زرق و مکر و فن
نه با کسی کنی که نداند همی نهان
با طیلسان ریا مده و ترسناک باش
زان قاضی قیامت و آن حبس جاودان
بی طیلسان به پایه رسی در سخا از آنک
حاجت نبود حاتم طی را به طیلسان
نیکان هوشیار به بالا رسیده اند
ما مست و پست مانده درین تیره دودمان
بر بام آن سرای کرا ساز رفتن است
بی پای مانده مردم و بی پایه نردبان
سخره کند به مردم درویش بی مراد
چون خواجه هست محتشم آئین و کامران
فرعون شور بخت کدامین سگی بود
با آن رمه که موسی عمران بود شبان
الوان نعمت است بخوان تو بر ولیک
زو مستحق غمین دل و غماز شادمان
از رشگ سیب و آلو و انگور تو یتیم
با چهره چو آبی و اشکی چو ناردان
وآن را که نان و کاسه کم از دیگری بود
سوگندها خورم که نخواند کسی بخوان
زرگر به مستحق دهی و نان به مستمند
این را در آستین نهی آن را بر آستان
دایم کنی زیارت عمال تندرست
نارفته در عیادت زهاد ناتوان
با یار دلستان ز طرب روی کرده ای
واندر قفای تو ملک الموت جان ستان
این راست قامت تو چو تیری است از یقین
وآن کژ دل تو همچو کمانی است بی گمان
باقد راست نادره آمد دل کژت
زیرا که کس ندید به تیر اندرون کمان
چون مردمی بمرد تو دیبا مپوش از آنک
در تعزیت پلاس به آید ز پرنیان
امروز امیر وقت به حاجب دهد پیام
که این را بران ز درگه و آن را به خانه خوان
فردا به جبرئیل ز حضرت ندا بود
کین رانده را بخوان و آن خوانده را بران
آمد خزان پیری و مویت چو برف کرد
بر رنگ ارغوان تو گسترد زعفران
موی سیاه تو ز چه معنی سفید گشت
زاغت چرا برفت چو برف آمد از خزان
ای بر خلاف عاده همه کار تو سزد
گر زیر کان دهر زنند از تو داستان
کان کشتی شکسته به دریا از نهنگ
بادش گسسته لنگر و دریده بادبان
تکلیف سخت بر تو هم از دست تو است از آنک
چون اسب سرکشد بهلندش فرو عنان
از آیت و عید مفسر بتکه
از دوزخت به لفظ تهدد کند بیان
از دوزخت چه باک کت از مرگ باک نیست
چون ترسی از خبر که نمی ترسی از عیان
زاز و نیاز واله و مدهوش مانده ای
کوئیت کرده اند به پیرانه سر جوان
در دنیی ار چو شاهین انصاف ده شوی
اندر قیامه کفه طاعت کنی گران
تو در جهان به حرص چنان سخت گشته ای
گر راه یافتی ز تو بگریختی جهان
فعل بد تو نیک نگردد به موعظت
فرزند زشت خوب نگردد به دایگان
گرچه گناهکاری ز ایزد مبر امید
کو می دهد به اهل چنین و چنان جنان
جبار بی نیاز که بر بندگان به لطف
چون مادر است مشفق و چون دایه مهربان
عیبت بسی است لیک نباید که تر بود
بی شکر کردگار زبان تو در دهان
تا آنگهی که جامه جان از تو برکشد
در جیب عیب مشک نهد فضل غیب دان
تا باشی ای قوامی جز راستی مورز
که این راستی نجات تو باشد به راستان
چیزی مگو که هست غرامت بران سخن
کانی مکن که نیست جواهر در آن مکان
توحید و زهد گوی که تا در جهان بود
آثار فضل و دولت شعر تو سالیان
زهد آر تا چو نار معانی کنی بلند
حق گوی تا چو آب عبارت کنی روان
آن جوهری توئی که به بازار در تو راست
از اختران جواهر وز آسمان دکان
چون دودوار خاطرت از دل بسر شود
آتش مثال شعله زند شعر در زمان
سیمین همای صبح چو زد بال بر پرد
خورشید چون کبوتر زرین ز آشیان
پاکیزه گوی زهد که جبار ناقد است
بر جبرئیل خواند همی بایدت قرآن
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۱ - در اثبات صانع و توحید او و بیوفائی دنیا و یادآوری مرگ و موعظت و نصیحت گوید
روزی دهی که بر دو جهان است پادشا
نظاره گاه او است دل مرد پارسا
آن پادشا که خدمت درگاه طاعتش
تکلیف انبیا شد و تشریف اولیا
در بارگاه امر کمر بستگان او
در گوش کرده حلقه سبحان مایشا
کوس ازل نواخته بر درگه ابد
ترتیب ملک داده در ایوان کبریا
از اختران گماشته لشکر بر آسمان
وز ابرها کشیده سراپرده در هوا
اندر هوا بکن فیکون افکند ز ابر
بحری و پیل و کرگدن و شیر «و» اژدها
سبحان آن خدای که در دست روز و شب
منصور کرد رایت و الشمس و الضحا
در چاه مغرب او فکند هر شب آفتاب
هر روزش از دریچه مشرق کند رها
شبها ز قدرتش به فلک بر ستارگان
چون شمعها ز روزن خرگه دهد ضیا
خورشید و مه دونده به تقدیر و حکم او
شمعی سبک رو است و چراغی گرانبها
در شعمدان چرخ ز خورشید ساخت شمع
شمعی پلیته اش از قدر و مومش از قضا
از مه چراغ کرد وز گردون چراغ پای
واندر چراغ روغن بی چون و بی چرا
بر صنعش آسمان و زمین بس بود دلیل
بر قدرتش بهار و خزان بس بود گوا
اندر بهار ازو متلون شود زمین
واندر خزان ازو متغیر شود هوا
در فصل نوبهار فرستد به باغها
گلهای خوب طلعت و مرغان خوش نوا
وز حکم مصلحت به خزان درهم او کند
مرغان و بوستان رابی برگ و بی نوا
زاغان ز صنع او ز بر شاخهای زرد
چون هندوان نشسته به زرین کلیسیا
وز امر او شده به شبستان بوستان
با عندلیب در تتق شعر گل صبا
در خانه دو آب مخالف که ساخت است
آن کوز مغز و پوست کله سازد و قبا
دهری که گفت همچو گیا باشد آدمی
در مرغزار جهل چو خر می کند چرا
چون عقل در حدیث رکیکش نگاه کرد
گفت ای پلید تو ز کجا و من از کجا
شمشیر گفت کارمن است این جواب کرد
با دشمنان عقل زبانها بود مرا
هم در زمان به دست صوابش دو نیم کرد
شمشیر گوهر است گوهر کی کند خطا
هرکو نشد ز حجت عقل آشنای دین
از تیغ در میانه خون کرد آشنا
بیچاره ای به چاه بلا در چرا نهی
بر پای خود به دست جفا کنده ای عنا
آن کو که پیش روی تو هم چون سپر بود
چیزی مگو که باشد شمشیرش از قفا
گفتی که بر مثال گیا باشد آدمی
جانت به قول تو چو گیا باد کم بقا
بگرو بدان خدای که او می برآورد
از مشرق آفتاب و ز دل دم، ز گل گیا
ای پاک پادشا که سزاوار سجده ای
لعنت بر آن شقی که تو را گفت ناسزا
آن منعمی که زیبد اگر بندگان کنند
بر کمترینه نعمت تو جاودان ثنا
بی دولتان به خدمت تو گشته نیک بخت
بیگانگان به درگه تو گشته آشنا
آن را که هست یادتو حجت بود قوی
وانرا که برد نام تو حاجت شود روا
حاجت روا شود چو تقاضای کنی کرم
رحمت روان شود چو اجابت کنی دعا
با رحمت تو هیچ نباشد گناه خلق
کاهی چه سگ بود به بر کوه کهربا
ای از هوای نفس گریزان ز عافیت
بنهاده است جهل به دنباله بالا
بنشین به عافیت که تو را بهتر اوفتد
برهان ز تخته بند بلای پای مبتلا
تیغ چو گندنابخورد خون آن کسی
کز خوان عافیت نخورد نان و گندنا
ای پا بست مانده زسالوس روزگار
برچار سوی فتنه به هنگامه هوا
دیر است تابه خون تو تشنه شد است مرگ
جوید همی ز کینه به آب اندرون تو را
جانت چو لقمه واجل چون گرسنه ای است
از تو زمانه سیر و تو از حرص ناشتا
گر پهلوان چو رستم زال است در مصاف
ور پادشا چو حاتم طائی است در سخا
از بند کارگاه فنا کی شود به در
وز دام اژدهای اجل کی شود رها
گرتو شوی به قوت فرعون و لشکرش
اندر پی تو مرگ چو موسی است با عصا
این عالم مشعبد یک ناموافق است
در کارها همه دغل و حیلت و دغا
از پیش دوستی کند و دشمنی ز پس
اول وفا نماید و آخر کند جفا
چون عمر و مال و بخت نپاید به نزد کس
چون اسب و تیغ و زن نکند با کسی وفا
پیری جوان نمای که در خاک ازو شدند
پیران نورمند و جوانان خوش لقا
هر روزی آسیای سرما و روز مرگ
گوئی که دید ما را در راه آسیا
ای در سر تو کبر و در ابروی تو غضب
دست تو از نفاق و زبان تو از ریا
کبر و ریا و خشم رها کن که روز حشر
در جان تو چو آتش و نفط است و بوریا
تو باش تا هیبت ایزد دراوفتد
روز قیامه زلزله در موقف قضا
چون با تو حق به «ارحم ترحم » خطاب کرد
معلوم شد که درد تو را هم توئی دوا
ای روزه تو گرسنگی بردنت به روز
زان می کنی صلوة که برنایدت صلا
مال زکوة می ندهی حج همی کنی
از بیم آنکه تا نکند با تو کس غزا
حج و جهاد و صوم و صلوة و زکوة تو
تلبیس و مکر و حیله و زرق است و کیمیا
ای ناخلف تو از گهر آن خلیفه
کز خلق کرد مصلحت ایزد اقتضا
گر قدر خویشتن بشناسی چنانکه هست
باشد جنیبت درت از جنة العلا
کاری عظیم دان که ز بهر تو ز آسمان
جبار جبرئیل فرستد به مصطفا
گر باشدت بر ملک العرش آبروی
خاک درت ملائکه سازند توتیا
از حد خویش پای منه تا به سر دود
خاتون مه به خدمتت از هودج سما
ناواجبی مکن که نگهبان سر توست
واجب کننده ای که به واجب دهد جزا
ای پیرمرد مفسد رعنای شوخ چشم
در چشم و دل ترانه حیات است و نه حیا
امروز سر جریده پیران مفسدی
گردی نبوده ای ز جوانان پارسا
گوژ است پشتت از پی آن راست رو نه ای
یکتا دلی چگونه کند مردم دوتا
بنگر که حال برچه صفت باشد ای عجب
آن قوم را که چون تو بود پیرو پیشوا
آن کن که صد جمازه رحمت رسد به تو
کز تو رسد جنازه به دروازه فنا
تا جان به تن درست بکن توبه نصوح
کان طبع را جلا دهد روح را صفا
عهدی بکن که چون بکنی توبه ازگناه
در سر کنی نه چون دگران برسرملا
بر شرط آنکه توبه چو کردی برین صفت
از بعد آن دگر نشوی با سرخطا
بگزار حق شکر خداوند خویشتن
کو کرد با تو نعمت بی حد و انتها
شد نعمتش نثار جهان و جهانیان
واجب شد است شکرش بر ما و غیر ما
اومید هست اگر چه گنهکار و جاهلیم
زیرا که بس کریم و رحیم است پادشا
آن را که شد به درگه او با نیاز دل
ازغایت کمال کرم گفت: مرحبا
توحید اوست خلعت و تشریف خاطرم
اندر چنان خزینه دهند این چنین عطا
سرمایه ها به داد قوامی لقب نهاد
ما را که بر دکان سخن کرد نانبا
آن نانبا منم که به انبار خاطرم
گندم رسد ز مزرعه سدر منتها
الله لااله کند توتیا صفت
در بارگاه هو بدر آسیای لا
زان آرد میده پزم اندر تنور دل
کان را خرد ترید کند در ضمیر یا
بر خوانچه بهشت به دست ملائکه
نان من است راتب ارواح انبیا
نظاره گاه او است دل مرد پارسا
آن پادشا که خدمت درگاه طاعتش
تکلیف انبیا شد و تشریف اولیا
در بارگاه امر کمر بستگان او
در گوش کرده حلقه سبحان مایشا
کوس ازل نواخته بر درگه ابد
ترتیب ملک داده در ایوان کبریا
از اختران گماشته لشکر بر آسمان
وز ابرها کشیده سراپرده در هوا
اندر هوا بکن فیکون افکند ز ابر
بحری و پیل و کرگدن و شیر «و» اژدها
سبحان آن خدای که در دست روز و شب
منصور کرد رایت و الشمس و الضحا
در چاه مغرب او فکند هر شب آفتاب
هر روزش از دریچه مشرق کند رها
شبها ز قدرتش به فلک بر ستارگان
چون شمعها ز روزن خرگه دهد ضیا
خورشید و مه دونده به تقدیر و حکم او
شمعی سبک رو است و چراغی گرانبها
در شعمدان چرخ ز خورشید ساخت شمع
شمعی پلیته اش از قدر و مومش از قضا
از مه چراغ کرد وز گردون چراغ پای
واندر چراغ روغن بی چون و بی چرا
بر صنعش آسمان و زمین بس بود دلیل
بر قدرتش بهار و خزان بس بود گوا
اندر بهار ازو متلون شود زمین
واندر خزان ازو متغیر شود هوا
در فصل نوبهار فرستد به باغها
گلهای خوب طلعت و مرغان خوش نوا
وز حکم مصلحت به خزان درهم او کند
مرغان و بوستان رابی برگ و بی نوا
زاغان ز صنع او ز بر شاخهای زرد
چون هندوان نشسته به زرین کلیسیا
وز امر او شده به شبستان بوستان
با عندلیب در تتق شعر گل صبا
در خانه دو آب مخالف که ساخت است
آن کوز مغز و پوست کله سازد و قبا
دهری که گفت همچو گیا باشد آدمی
در مرغزار جهل چو خر می کند چرا
چون عقل در حدیث رکیکش نگاه کرد
گفت ای پلید تو ز کجا و من از کجا
شمشیر گفت کارمن است این جواب کرد
با دشمنان عقل زبانها بود مرا
هم در زمان به دست صوابش دو نیم کرد
شمشیر گوهر است گوهر کی کند خطا
هرکو نشد ز حجت عقل آشنای دین
از تیغ در میانه خون کرد آشنا
بیچاره ای به چاه بلا در چرا نهی
بر پای خود به دست جفا کنده ای عنا
آن کو که پیش روی تو هم چون سپر بود
چیزی مگو که باشد شمشیرش از قفا
گفتی که بر مثال گیا باشد آدمی
جانت به قول تو چو گیا باد کم بقا
بگرو بدان خدای که او می برآورد
از مشرق آفتاب و ز دل دم، ز گل گیا
ای پاک پادشا که سزاوار سجده ای
لعنت بر آن شقی که تو را گفت ناسزا
آن منعمی که زیبد اگر بندگان کنند
بر کمترینه نعمت تو جاودان ثنا
بی دولتان به خدمت تو گشته نیک بخت
بیگانگان به درگه تو گشته آشنا
آن را که هست یادتو حجت بود قوی
وانرا که برد نام تو حاجت شود روا
حاجت روا شود چو تقاضای کنی کرم
رحمت روان شود چو اجابت کنی دعا
با رحمت تو هیچ نباشد گناه خلق
کاهی چه سگ بود به بر کوه کهربا
ای از هوای نفس گریزان ز عافیت
بنهاده است جهل به دنباله بالا
بنشین به عافیت که تو را بهتر اوفتد
برهان ز تخته بند بلای پای مبتلا
تیغ چو گندنابخورد خون آن کسی
کز خوان عافیت نخورد نان و گندنا
ای پا بست مانده زسالوس روزگار
برچار سوی فتنه به هنگامه هوا
دیر است تابه خون تو تشنه شد است مرگ
جوید همی ز کینه به آب اندرون تو را
جانت چو لقمه واجل چون گرسنه ای است
از تو زمانه سیر و تو از حرص ناشتا
گر پهلوان چو رستم زال است در مصاف
ور پادشا چو حاتم طائی است در سخا
از بند کارگاه فنا کی شود به در
وز دام اژدهای اجل کی شود رها
گرتو شوی به قوت فرعون و لشکرش
اندر پی تو مرگ چو موسی است با عصا
این عالم مشعبد یک ناموافق است
در کارها همه دغل و حیلت و دغا
از پیش دوستی کند و دشمنی ز پس
اول وفا نماید و آخر کند جفا
چون عمر و مال و بخت نپاید به نزد کس
چون اسب و تیغ و زن نکند با کسی وفا
پیری جوان نمای که در خاک ازو شدند
پیران نورمند و جوانان خوش لقا
هر روزی آسیای سرما و روز مرگ
گوئی که دید ما را در راه آسیا
ای در سر تو کبر و در ابروی تو غضب
دست تو از نفاق و زبان تو از ریا
کبر و ریا و خشم رها کن که روز حشر
در جان تو چو آتش و نفط است و بوریا
تو باش تا هیبت ایزد دراوفتد
روز قیامه زلزله در موقف قضا
چون با تو حق به «ارحم ترحم » خطاب کرد
معلوم شد که درد تو را هم توئی دوا
ای روزه تو گرسنگی بردنت به روز
زان می کنی صلوة که برنایدت صلا
مال زکوة می ندهی حج همی کنی
از بیم آنکه تا نکند با تو کس غزا
حج و جهاد و صوم و صلوة و زکوة تو
تلبیس و مکر و حیله و زرق است و کیمیا
ای ناخلف تو از گهر آن خلیفه
کز خلق کرد مصلحت ایزد اقتضا
گر قدر خویشتن بشناسی چنانکه هست
باشد جنیبت درت از جنة العلا
کاری عظیم دان که ز بهر تو ز آسمان
جبار جبرئیل فرستد به مصطفا
گر باشدت بر ملک العرش آبروی
خاک درت ملائکه سازند توتیا
از حد خویش پای منه تا به سر دود
خاتون مه به خدمتت از هودج سما
ناواجبی مکن که نگهبان سر توست
واجب کننده ای که به واجب دهد جزا
ای پیرمرد مفسد رعنای شوخ چشم
در چشم و دل ترانه حیات است و نه حیا
امروز سر جریده پیران مفسدی
گردی نبوده ای ز جوانان پارسا
گوژ است پشتت از پی آن راست رو نه ای
یکتا دلی چگونه کند مردم دوتا
بنگر که حال برچه صفت باشد ای عجب
آن قوم را که چون تو بود پیرو پیشوا
آن کن که صد جمازه رحمت رسد به تو
کز تو رسد جنازه به دروازه فنا
تا جان به تن درست بکن توبه نصوح
کان طبع را جلا دهد روح را صفا
عهدی بکن که چون بکنی توبه ازگناه
در سر کنی نه چون دگران برسرملا
بر شرط آنکه توبه چو کردی برین صفت
از بعد آن دگر نشوی با سرخطا
بگزار حق شکر خداوند خویشتن
کو کرد با تو نعمت بی حد و انتها
شد نعمتش نثار جهان و جهانیان
واجب شد است شکرش بر ما و غیر ما
اومید هست اگر چه گنهکار و جاهلیم
زیرا که بس کریم و رحیم است پادشا
آن را که شد به درگه او با نیاز دل
ازغایت کمال کرم گفت: مرحبا
توحید اوست خلعت و تشریف خاطرم
اندر چنان خزینه دهند این چنین عطا
سرمایه ها به داد قوامی لقب نهاد
ما را که بر دکان سخن کرد نانبا
آن نانبا منم که به انبار خاطرم
گندم رسد ز مزرعه سدر منتها
الله لااله کند توتیا صفت
در بارگاه هو بدر آسیای لا
زان آرد میده پزم اندر تنور دل
کان را خرد ترید کند در ضمیر یا
بر خوانچه بهشت به دست ملائکه
نان من است راتب ارواح انبیا
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۲ - در موعظت و نصیحت و دعوت به زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید
ای شده عمر تو ضایع در تمنای محال
تا نگردانی نیت بر تو نگردانند حال
حال گردان ایزدست احوال دان ایزدپرست
کی جلالت یابد آن کو نیست مرد ذوالجلال
پادشاهی کز کمال قدرت و حکمت نمود
علم بی نقصان او در آفرینشها کمال
عزش از تخت ازل تاج ابد آویخته
در سرای لم یزل بر بارگاه لایزال
عدل او در مصلحت بینی منزه ز انتقام
ذات او در مملکت داری مبرا ز انتقال
لوح علمش بی تغیر عرش عزش بی ستون
نور ذاتش بی فنا خورشید ملکش بی زوال
ای ز فرمانش گریزان نعمتش را ناشکور
چشم بند عقل بفکن تا نیابی گوشمال
روزها خدمت کنی در بارگاه ناکسان
یک شبی خلوت گزین یک دم برین درگه بنال
مرد را دل برگشاید جستن توحید حق
شاخ را گل بشکفاند جستن باد شمال
دل به ایمان کن قوی در راه طاعت نه قدم
سغبه زهد و ورع شو دور باش از قیل و قال
دل چو ایمان خانه شد توحید باشد کدخدای
آسمان چون قلعه شد خورشید باشد کوتوال
دل مبند ای بی خرد در عالم پرشعبده
تا نباشی سرفرازان خرد را پایمال
شب چو هند و ساحری بینی همی گر شامگاه
از شبه گون پرده در چشم تو بنماید خیال
روز چون مشاطه چابک به گاه صبحدم
کش عروس از لاژوردین کله بنماید جمال
چندخواهی کردن اندر دشت فانی کشت و ورز
هیچ ننشانی همی در باغ باقی یک نهال
دانه عمر تو را منقارها بگشاده اند
زین معلق مرغزار آبگون مرغان لال
چون سگان به چه پرور چند خواهی ساخت جای
اندرین دلگیر ساخت گلخن بسیار سال
حور دیداری به صورت،غول کرداری به فعل
از برون بس با جمالی، وز درون بس بانکال
از شراب جهل مستی و از خمار آز پست
قرعه طاعت بگردان کت نیاید خوب فال
فال گیری می مخور باری که زشت آید ز عقل
قرعه گردان بر یمین و جرعه ریزان بر شمال
صحبت حورات باید دور بفکن سیم و زر
گر همی مهمان کنی بر چین زره سنگ و سفال
گرد جاه و مال کمتر گرد از آن معنی که هست
جاه در دنیا حسرت، مال در عقبی و بال
از عقوبتهای جاه و مال تو فردا ترا
چاه تیره به ز جاه و مار افعی به ز مال
با بدان پیوسته از نیکان گسسته ای عجب
با ملایک در فراقی با شیاطین در وصال
دیو اگر دیده نه ای من رایگان بنمایمت
یک زمان اندیشه کن زان نفس زشت بدفعال
دیو را خواهی ببین کردار مرد بدسرشت
ور فرشته خواهی اینک مردم نیکو خصال
ای به دنبال هوی شهوت پرست و آزورز
در ضلالت گشته غولان بیابان را همال
در هوس عمری بسر بردی چه مردی باشد این
روزگار خویشتن را خرج کردن بر محال
علم دین آموز و فضل اندوز تا مردم شوی
بیهده تا کی کنی چون دام و دد جنگ و جدال
مرد بس مسکین بود کورا نباشد علم و فضل
مرغ بس عاجز بود کورا نباشد پر و بال
چند پوئی بر در باطل به راه حق در آی
مانده ای بی ظل ایزد در بیابان ضلال
حق پرستی کن که معلوم است کاندر هیچ وقت
هیچ ناورد است بر سر مردم باطل سکال
مال با شبهت خوری گوئی حلال و طیب است
زانکه داری از ره تأویل در فتوی مجال
مال دنیا هست مردار و تو از بیچارگان
پس هم از بیچارگی مردار شد برتو حلال
بازماندستی ز طاعت از پی فرزند و زن
پس همی سوزی به غم تا از کجا سازی منال
این یکی من با توام گرچه نشاید این به عذر
شیر مردان جهان را بشکند رنج عیال
جان تو حمال غم زان شد که بهر هوی
خویشتن را هم به دست خویش کردی در جوال
برگ «و» ساز راه کن پیرا که وقت رفتن است
مرد عقبی شو مکن با اهل دنیا اتصال
گرچه پیری برگ مرگت نیست معذوری بلی
آدمی را ای شگفت از عمر کی خیزد ملال
این که هفتاد سالست هفتصد گیر ای عجب
عاقبت هم بفکنند این تازی اسبانت نعال
عمر بیهوده چه سود ای پیر بی حاصل بگوی
جز گنه حاصل چه کردستی درین هفتاد سال
هیچ شرمت نیست در دیده بگفت عمر و زید
هیچ دردت نیست اندر دل به مرگ عم و خال
کی شود خود سینه های تیره گون روشن ز پند
کی پذیرد رویهای زنگیان خوبی ز خال
پادشاه و پاسبان و شیرمرد و پیرزن
در در مرگند وقت عاجزی بر یک مثال
تیغ جان آهنج عزرائیل چون عکس افکند
پیش زخم او یکی دان پیر زال و پور زال
ترسکار از خشم حق باش و به عفوش دار امید
کرده در خوف و رجادل چون الف قامت چو دال
رحمت او باسیه رویان عصیان طرفه نیست
رانکه باشد چاه تاری منبع آب زلال
ای قوامی تاقیامت ماند نامت درجهان
زهد و توحید تو شد سرمایه جاه و جلال
شاعر نان پز توئی کرده خمیر از طبع خویش
قوت بهتر شاعر از دو کان تو نان رذال
چون تنور وآتش تو کی بود چرخ و نجوم
یا چونان و کلبتینت کی بود بدر و هلال
جرم خورشید از برای نان تو گشت است قرص
چون کنندش منکسف باشد تنورت را ز گال
آورند از بیشه اندیشه سیمرغان عقل
در تنور خاطرت هیزم به منقار مقال
ای که دانی قدر نان من به نزدیک من ای
بر دری دیگر چه حاجت باشدت کردن سؤال
از دکان عقل ما هر روز برنامی نه نان
تا نباشی در صف جهل از رجال لارجال
تا نگردانی نیت بر تو نگردانند حال
حال گردان ایزدست احوال دان ایزدپرست
کی جلالت یابد آن کو نیست مرد ذوالجلال
پادشاهی کز کمال قدرت و حکمت نمود
علم بی نقصان او در آفرینشها کمال
عزش از تخت ازل تاج ابد آویخته
در سرای لم یزل بر بارگاه لایزال
عدل او در مصلحت بینی منزه ز انتقام
ذات او در مملکت داری مبرا ز انتقال
لوح علمش بی تغیر عرش عزش بی ستون
نور ذاتش بی فنا خورشید ملکش بی زوال
ای ز فرمانش گریزان نعمتش را ناشکور
چشم بند عقل بفکن تا نیابی گوشمال
روزها خدمت کنی در بارگاه ناکسان
یک شبی خلوت گزین یک دم برین درگه بنال
مرد را دل برگشاید جستن توحید حق
شاخ را گل بشکفاند جستن باد شمال
دل به ایمان کن قوی در راه طاعت نه قدم
سغبه زهد و ورع شو دور باش از قیل و قال
دل چو ایمان خانه شد توحید باشد کدخدای
آسمان چون قلعه شد خورشید باشد کوتوال
دل مبند ای بی خرد در عالم پرشعبده
تا نباشی سرفرازان خرد را پایمال
شب چو هند و ساحری بینی همی گر شامگاه
از شبه گون پرده در چشم تو بنماید خیال
روز چون مشاطه چابک به گاه صبحدم
کش عروس از لاژوردین کله بنماید جمال
چندخواهی کردن اندر دشت فانی کشت و ورز
هیچ ننشانی همی در باغ باقی یک نهال
دانه عمر تو را منقارها بگشاده اند
زین معلق مرغزار آبگون مرغان لال
چون سگان به چه پرور چند خواهی ساخت جای
اندرین دلگیر ساخت گلخن بسیار سال
حور دیداری به صورت،غول کرداری به فعل
از برون بس با جمالی، وز درون بس بانکال
از شراب جهل مستی و از خمار آز پست
قرعه طاعت بگردان کت نیاید خوب فال
فال گیری می مخور باری که زشت آید ز عقل
قرعه گردان بر یمین و جرعه ریزان بر شمال
صحبت حورات باید دور بفکن سیم و زر
گر همی مهمان کنی بر چین زره سنگ و سفال
گرد جاه و مال کمتر گرد از آن معنی که هست
جاه در دنیا حسرت، مال در عقبی و بال
از عقوبتهای جاه و مال تو فردا ترا
چاه تیره به ز جاه و مار افعی به ز مال
با بدان پیوسته از نیکان گسسته ای عجب
با ملایک در فراقی با شیاطین در وصال
دیو اگر دیده نه ای من رایگان بنمایمت
یک زمان اندیشه کن زان نفس زشت بدفعال
دیو را خواهی ببین کردار مرد بدسرشت
ور فرشته خواهی اینک مردم نیکو خصال
ای به دنبال هوی شهوت پرست و آزورز
در ضلالت گشته غولان بیابان را همال
در هوس عمری بسر بردی چه مردی باشد این
روزگار خویشتن را خرج کردن بر محال
علم دین آموز و فضل اندوز تا مردم شوی
بیهده تا کی کنی چون دام و دد جنگ و جدال
مرد بس مسکین بود کورا نباشد علم و فضل
مرغ بس عاجز بود کورا نباشد پر و بال
چند پوئی بر در باطل به راه حق در آی
مانده ای بی ظل ایزد در بیابان ضلال
حق پرستی کن که معلوم است کاندر هیچ وقت
هیچ ناورد است بر سر مردم باطل سکال
مال با شبهت خوری گوئی حلال و طیب است
زانکه داری از ره تأویل در فتوی مجال
مال دنیا هست مردار و تو از بیچارگان
پس هم از بیچارگی مردار شد برتو حلال
بازماندستی ز طاعت از پی فرزند و زن
پس همی سوزی به غم تا از کجا سازی منال
این یکی من با توام گرچه نشاید این به عذر
شیر مردان جهان را بشکند رنج عیال
جان تو حمال غم زان شد که بهر هوی
خویشتن را هم به دست خویش کردی در جوال
برگ «و» ساز راه کن پیرا که وقت رفتن است
مرد عقبی شو مکن با اهل دنیا اتصال
گرچه پیری برگ مرگت نیست معذوری بلی
آدمی را ای شگفت از عمر کی خیزد ملال
این که هفتاد سالست هفتصد گیر ای عجب
عاقبت هم بفکنند این تازی اسبانت نعال
عمر بیهوده چه سود ای پیر بی حاصل بگوی
جز گنه حاصل چه کردستی درین هفتاد سال
هیچ شرمت نیست در دیده بگفت عمر و زید
هیچ دردت نیست اندر دل به مرگ عم و خال
کی شود خود سینه های تیره گون روشن ز پند
کی پذیرد رویهای زنگیان خوبی ز خال
پادشاه و پاسبان و شیرمرد و پیرزن
در در مرگند وقت عاجزی بر یک مثال
تیغ جان آهنج عزرائیل چون عکس افکند
پیش زخم او یکی دان پیر زال و پور زال
ترسکار از خشم حق باش و به عفوش دار امید
کرده در خوف و رجادل چون الف قامت چو دال
رحمت او باسیه رویان عصیان طرفه نیست
رانکه باشد چاه تاری منبع آب زلال
ای قوامی تاقیامت ماند نامت درجهان
زهد و توحید تو شد سرمایه جاه و جلال
شاعر نان پز توئی کرده خمیر از طبع خویش
قوت بهتر شاعر از دو کان تو نان رذال
چون تنور وآتش تو کی بود چرخ و نجوم
یا چونان و کلبتینت کی بود بدر و هلال
جرم خورشید از برای نان تو گشت است قرص
چون کنندش منکسف باشد تنورت را ز گال
آورند از بیشه اندیشه سیمرغان عقل
در تنور خاطرت هیزم به منقار مقال
ای که دانی قدر نان من به نزدیک من ای
بر دری دیگر چه حاجت باشدت کردن سؤال
از دکان عقل ما هر روز برنامی نه نان
تا نباشی در صف جهل از رجال لارجال
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۰۶ - در منقبت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و عدل خدای تعالی و مدح سید فخرالدین و پدر او سید شمس الدین که هر دو رئیس شیعه در ری بوده اند گوید
مرتضی باید که بعد از مصطفی فرمان دهد
تابدین در علم دارووار او درمان دهد
هرکه منبر جز علی را سازد او باشد چو آن
کس که مصحف را به دست کودک نادان دهد
هرکه دین آور بود در حق به حق پرور شود
هرکه دریا بر شود کشتی به کشتیبان دهد
ای که اندر دین علی را باز پس داری همی
این چنین رخصت بدستت دیو پردستان دهد
من نگویم مرتضی را تو نمی دانی امام
که این زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد
مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم
کی روا داری که فرمان از پس «عقمان» دهد
یار اهل البیت حق باش و بدان غره مشو
گر به باطل یاری امروزت همی سلطان دهد
یاری سلطان یک روزه ندارد قیمتی
یاری آن یاری است کان سلطان جاویدان دهد
گر همی دانی که نوشروان ز عدل ایوان فراشت
عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد
ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا
ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد
خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای
اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد
کمترازکبری چه باید بودکو گوید همی
راهها شیطان زند توفیقها یزدان دهد
گر به سامانی در ایمان پس مدان ایمان عطا
زانکه عشوه خویشتن را مرد بی سامان دهد
خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را
چون بود مؤمن کسی کورا خدای ایمان دهد
بنده را گوئی عطای داده بستاند خدای
تاش در دوزخ شراب درد بی پایان دهد
مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا
حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد
طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان
چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد
دل همی سوزد به زاهد بر درین مذهب مرا
تاچرا در صومعه بیهوده مسکین جان دهد
ای برادر زین تعصب دور شو تا کردگار
روز حق ز ابر کرم کشت تو را باران دهد
تاکی اندر بغض حیدر هر زمان شیطان جهل
در سرای دل به ایوان تو شاد روان دهد
غصه جان است نادان را علی که اندر مثل
«درد جاهل علم باشد رنج خر پالان دهد»
هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر
هرچه کاری در زمستان بربه تابستان دهد
هرزمان گوئی به سخره مهدیت را گو بیای
تا جهان را گاه عدل ارایش بستان دهد
معتقد باید که حال مهدیش باور کند
مرد چون یعقوب کوتایوسفش هجران دهد
هرکه دارد حب مهدی را ند در مهدی رسید
مالش فرعونیان هم موسی عمران دهد
نرم گردن باش حق را تا میان ما و تو
شاخ ایمان سایه بخشد باغ دین ریحان دهد
در سؤال من ترش روئی مکن که اندر بهار
گل جواب عندلیب از باغها خندان دهد
گفت سلمان مصطفی راکه ایزد اندر عهد تو
مرتضی را چون رسولان معجزالوان دهد
گه چو آدم در بهشت حضرتت معصوم وار
مالش ابلیس کفر از عیبها عریان دهد
گه چو نوح از کشتی عصمت به تیغ آب رنگ
دشمنان را هم ز خون دشمنان طوفان دهد
گه چو ابراهیم فرزند هوی را پیش عقل
از برای قرب ایزد فتوی قربان دهد
گه چو خضر از ظلمت دنیا به اهل شرع و دین
علمهای سودمندش چشمه حیوان دهد
گاه چون موسی به صف جنگ فرعونان کفر
مر نهنگ آهنین را قوت ثعبان دهد
گه چو عیسی در دیار روم رهبانان جهل
مردگان شبهه را جان از دم برهان دهد
گه سلیمان وار بر مرغان و دیوان حسد
در صفا از خاتم عهد و وفا فرمان دهد
گه چو یوسف در چه گیتی ز رغم گرگ حرص
ازپی اسلام تن در خدمت اخوان دهد
گه چو یونس از عبادتها ز پیش کردگار
روح را در بطن حوت بحر تن زندان دهد
همچو سلمان گو فضیلتهای میرمؤمنین
تا جهاندارت درج چون بوذر و سلمان دهد
آن امام نص معصوم آنکه زیرساق عرش
بوسه بر تعلین قدر او همی کیوان دهد
حامل تنزیل قرآن حافظ شرع رسول
کش به فضل اندر گوائی آیت قرآن دهد
درسخا و فضل و فرهنگ و شجاعت چون علی
کو سواری کاسب جدو جهد را جولان دهد
علم گوید، زهد ورزد، سرپذیرد، سرنهد
تیغ بخشد درقه پاشد جان فشاند، نان دهد
ای قوامی شعر رنگین از بهار طبع تو است
نقش زیبا راچنین چشم از نگارستان دهد
آفرین برطبع خوبت کز صدفهای خرد
همچو بحر علم فخرالدین گهر آسان دهد
صدر عالی قدر فخرالدین که گاه مرتبه
رشوت جاه رفیعش گنبد گردان دهد
مفخر سادات هفت اقلیم شمس الدین که شمس
نامه اقبال او رابوسه برعنوان دهد
یافت تشریفی ز همنامیش در تدویر شمس
جمله اجرام فلک را روشنائی زان دهد
سیدی صدری بزرگی سروری نیک اختری
کو زباد نعل اسب افلاک را دوران دهد
دولتش را بی وفائی حیلت حاسد کند
بوستان را بینوائی باد مهریگان دهد
هرکه غمگین خواهدش بی شک هم او غمگین شود
هرکه کاری بد کند لابد هم او تاوان دهد
هست حضرتها بسی لیکن شرف اینجا بود
هست دریاها بسی لیکن گهر عمان دهد
ای که چوگان مرادت را زمین گوئی شود
وای که گوی دولتت را آسمان چوگان دهد
در خم چوگان جاهت گرچه گوی است آسمان
باش تا چون گوی و چوگان دولتت میدان دهد
چرخ را گیتی ز پیش تیر عزمت روز و شب
لاژوردین جوشن و پیروزه گون خفتان دهد
میغ را گردون به جنگ خصمت از باران وبرف
تیغ زراندود و تیر سیمگون پیکان دهد
از غرائب زان بیان مدح تو شاعرکند
کز عجائب خودنشان بحر بازرگان دهد
کشت دشمن را جهان زان توبری ء الساحه ای
شربتش را رنج تن گر چرخ و گر ارکان دهد
رنجه دل کردت عدو تا جان او رنجور شد
این قدر داند که چون مهمان خورد مهمان دهد
نعمت بدخواه ناپاینده زان شد کایدری است
بی مدد باشد بلی نرگس که نرگسدان دهد
دولتی داری خدائی همچنین پاینده باد
دون ازآن که اینجا فلان را از هوس بهمان دهد
بخشش مخلوق کی چون خلعت خالق بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
هرکه این خدمت به دیگر خدمتی بدهد بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
صدر چون تو مادر ملت نه از بطن آورد
شیر مقبل دایه دولت نه از پستان دهد
مصطفی خلقی به خلقت مرتضی واری به شکل
چون صدف یک رنگ باشد در همه یکسان دهد
هم رئیس شیعتی هم سید سادات عصر
دولت از جاهت همی سرمایه اعیان دهد
هم سیادت هم ریاست هم سیاست زیبدت
این چنین فضل و شرف حنان دهد منان دهد
ای که اندر ری صبای سایه اقبال تو
رازیان را چون درختان خلعت نیسان دهد
تو محمد نسبتی آمد قوامی تا ز خود
دایه احسانت او را پایه حسان دهد
شاعران آیند هر وقتی قوامی گه گهی
دردسر گر کم دهد چاکر نه از عصیان دهد
آنکه شیرآرد ز بیشه پای او سنگی بود
آن سبک دستی کند کو گربه ازانبان دهد
شاعر نان پز به جز من کیست کو ممدوح را
از معانی گندم آرد و ز عبارت نان دهد
حکمتش سرمایه باشد دولتش یاری کند
فکرتش مزدور بخشد خاطرش دو کان دهد
ماه چون سنگی شود مهتاب از اوویزان چو آرد
که آسیابان سپهر از عقربش قبان دهد
آفتایش در تنور افروختن آتش برد
آسمانش در ترازو داشتن میزان دهد
طبعش ازوهم و خیال و حفظ و فکرت نان نظم
نیک ورزد، پاک دارد، خوش پزد، ارزان دهد
نه چنان ارزان به یک باره که باشد رایگان
کان که نان شعرخواهد گندم احسان دهد
تا ز روی عقل باشد جاهل و بیدادگر
آنکه داد شهر آباد از ده ویران دهد
بدسگالت در دهی ویران به حالی زار باد
تا تو را دولت هزاران شهر آبادان دهد
هر سعادت که آسمان خویشانت را داد از درج
دان که فرزند عزیزت رابه صد چندان دهد
تابدین در علم دارووار او درمان دهد
هرکه منبر جز علی را سازد او باشد چو آن
کس که مصحف را به دست کودک نادان دهد
هرکه دین آور بود در حق به حق پرور شود
هرکه دریا بر شود کشتی به کشتیبان دهد
ای که اندر دین علی را باز پس داری همی
این چنین رخصت بدستت دیو پردستان دهد
من نگویم مرتضی را تو نمی دانی امام
که این زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد
مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم
کی روا داری که فرمان از پس «عقمان» دهد
یار اهل البیت حق باش و بدان غره مشو
گر به باطل یاری امروزت همی سلطان دهد
یاری سلطان یک روزه ندارد قیمتی
یاری آن یاری است کان سلطان جاویدان دهد
گر همی دانی که نوشروان ز عدل ایوان فراشت
عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد
ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا
ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد
خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای
اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد
کمترازکبری چه باید بودکو گوید همی
راهها شیطان زند توفیقها یزدان دهد
گر به سامانی در ایمان پس مدان ایمان عطا
زانکه عشوه خویشتن را مرد بی سامان دهد
خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را
چون بود مؤمن کسی کورا خدای ایمان دهد
بنده را گوئی عطای داده بستاند خدای
تاش در دوزخ شراب درد بی پایان دهد
مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا
حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد
طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان
چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد
دل همی سوزد به زاهد بر درین مذهب مرا
تاچرا در صومعه بیهوده مسکین جان دهد
ای برادر زین تعصب دور شو تا کردگار
روز حق ز ابر کرم کشت تو را باران دهد
تاکی اندر بغض حیدر هر زمان شیطان جهل
در سرای دل به ایوان تو شاد روان دهد
غصه جان است نادان را علی که اندر مثل
«درد جاهل علم باشد رنج خر پالان دهد»
هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر
هرچه کاری در زمستان بربه تابستان دهد
هرزمان گوئی به سخره مهدیت را گو بیای
تا جهان را گاه عدل ارایش بستان دهد
معتقد باید که حال مهدیش باور کند
مرد چون یعقوب کوتایوسفش هجران دهد
هرکه دارد حب مهدی را ند در مهدی رسید
مالش فرعونیان هم موسی عمران دهد
نرم گردن باش حق را تا میان ما و تو
شاخ ایمان سایه بخشد باغ دین ریحان دهد
در سؤال من ترش روئی مکن که اندر بهار
گل جواب عندلیب از باغها خندان دهد
گفت سلمان مصطفی راکه ایزد اندر عهد تو
مرتضی را چون رسولان معجزالوان دهد
گه چو آدم در بهشت حضرتت معصوم وار
مالش ابلیس کفر از عیبها عریان دهد
گه چو نوح از کشتی عصمت به تیغ آب رنگ
دشمنان را هم ز خون دشمنان طوفان دهد
گه چو ابراهیم فرزند هوی را پیش عقل
از برای قرب ایزد فتوی قربان دهد
گه چو خضر از ظلمت دنیا به اهل شرع و دین
علمهای سودمندش چشمه حیوان دهد
گاه چون موسی به صف جنگ فرعونان کفر
مر نهنگ آهنین را قوت ثعبان دهد
گه چو عیسی در دیار روم رهبانان جهل
مردگان شبهه را جان از دم برهان دهد
گه سلیمان وار بر مرغان و دیوان حسد
در صفا از خاتم عهد و وفا فرمان دهد
گه چو یوسف در چه گیتی ز رغم گرگ حرص
ازپی اسلام تن در خدمت اخوان دهد
گه چو یونس از عبادتها ز پیش کردگار
روح را در بطن حوت بحر تن زندان دهد
همچو سلمان گو فضیلتهای میرمؤمنین
تا جهاندارت درج چون بوذر و سلمان دهد
آن امام نص معصوم آنکه زیرساق عرش
بوسه بر تعلین قدر او همی کیوان دهد
حامل تنزیل قرآن حافظ شرع رسول
کش به فضل اندر گوائی آیت قرآن دهد
درسخا و فضل و فرهنگ و شجاعت چون علی
کو سواری کاسب جدو جهد را جولان دهد
علم گوید، زهد ورزد، سرپذیرد، سرنهد
تیغ بخشد درقه پاشد جان فشاند، نان دهد
ای قوامی شعر رنگین از بهار طبع تو است
نقش زیبا راچنین چشم از نگارستان دهد
آفرین برطبع خوبت کز صدفهای خرد
همچو بحر علم فخرالدین گهر آسان دهد
صدر عالی قدر فخرالدین که گاه مرتبه
رشوت جاه رفیعش گنبد گردان دهد
مفخر سادات هفت اقلیم شمس الدین که شمس
نامه اقبال او رابوسه برعنوان دهد
یافت تشریفی ز همنامیش در تدویر شمس
جمله اجرام فلک را روشنائی زان دهد
سیدی صدری بزرگی سروری نیک اختری
کو زباد نعل اسب افلاک را دوران دهد
دولتش را بی وفائی حیلت حاسد کند
بوستان را بینوائی باد مهریگان دهد
هرکه غمگین خواهدش بی شک هم او غمگین شود
هرکه کاری بد کند لابد هم او تاوان دهد
هست حضرتها بسی لیکن شرف اینجا بود
هست دریاها بسی لیکن گهر عمان دهد
ای که چوگان مرادت را زمین گوئی شود
وای که گوی دولتت را آسمان چوگان دهد
در خم چوگان جاهت گرچه گوی است آسمان
باش تا چون گوی و چوگان دولتت میدان دهد
چرخ را گیتی ز پیش تیر عزمت روز و شب
لاژوردین جوشن و پیروزه گون خفتان دهد
میغ را گردون به جنگ خصمت از باران وبرف
تیغ زراندود و تیر سیمگون پیکان دهد
از غرائب زان بیان مدح تو شاعرکند
کز عجائب خودنشان بحر بازرگان دهد
کشت دشمن را جهان زان توبری ء الساحه ای
شربتش را رنج تن گر چرخ و گر ارکان دهد
رنجه دل کردت عدو تا جان او رنجور شد
این قدر داند که چون مهمان خورد مهمان دهد
نعمت بدخواه ناپاینده زان شد کایدری است
بی مدد باشد بلی نرگس که نرگسدان دهد
دولتی داری خدائی همچنین پاینده باد
دون ازآن که اینجا فلان را از هوس بهمان دهد
بخشش مخلوق کی چون خلعت خالق بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
هرکه این خدمت به دیگر خدمتی بدهد بود
همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد
صدر چون تو مادر ملت نه از بطن آورد
شیر مقبل دایه دولت نه از پستان دهد
مصطفی خلقی به خلقت مرتضی واری به شکل
چون صدف یک رنگ باشد در همه یکسان دهد
هم رئیس شیعتی هم سید سادات عصر
دولت از جاهت همی سرمایه اعیان دهد
هم سیادت هم ریاست هم سیاست زیبدت
این چنین فضل و شرف حنان دهد منان دهد
ای که اندر ری صبای سایه اقبال تو
رازیان را چون درختان خلعت نیسان دهد
تو محمد نسبتی آمد قوامی تا ز خود
دایه احسانت او را پایه حسان دهد
شاعران آیند هر وقتی قوامی گه گهی
دردسر گر کم دهد چاکر نه از عصیان دهد
آنکه شیرآرد ز بیشه پای او سنگی بود
آن سبک دستی کند کو گربه ازانبان دهد
شاعر نان پز به جز من کیست کو ممدوح را
از معانی گندم آرد و ز عبارت نان دهد
حکمتش سرمایه باشد دولتش یاری کند
فکرتش مزدور بخشد خاطرش دو کان دهد
ماه چون سنگی شود مهتاب از اوویزان چو آرد
که آسیابان سپهر از عقربش قبان دهد
آفتایش در تنور افروختن آتش برد
آسمانش در ترازو داشتن میزان دهد
طبعش ازوهم و خیال و حفظ و فکرت نان نظم
نیک ورزد، پاک دارد، خوش پزد، ارزان دهد
نه چنان ارزان به یک باره که باشد رایگان
کان که نان شعرخواهد گندم احسان دهد
تا ز روی عقل باشد جاهل و بیدادگر
آنکه داد شهر آباد از ده ویران دهد
بدسگالت در دهی ویران به حالی زار باد
تا تو را دولت هزاران شهر آبادان دهد
هر سعادت که آسمان خویشانت را داد از درج
دان که فرزند عزیزت رابه صد چندان دهد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح خاتم الانبیاء «ص» و اهل بیت و اصحاب او و موعظت و نصیحت گوید
هرکه زین در نشانه ای یابد
چون شود بی نشان نشان او راست
گرتو جوئی عیار این ابرار
از در مصطفات آید راست
چنگ در دامن محمد زن
گر ترا عزم درگه اعلی است
آن محمد که از خزانه سر
خلعت او «لعمرک » و «لولا» است
آن رسولی که در کلام قدیم
یاد تحسین جان او طاها است
آن حبیبی که پایه قدرش
برتر از هرچه در زمین و سما است
آدم از گوهرش چو دریائی است
کاندرو هر دری دو صد دریا است
هر جواهر که بحر او زاید
قیمت آن ندای کرمنا است
گوهر آدمی است در یتیم
آنکه از کان و بحر او أدنی است
هرکه غواص بحر شرع نبی است
صدفش جمله لؤلؤ لالا است
گر دین ره به عشق روی اری
صدف در ببینی از چپ و راست
ور قیاسی کنی ز روی یقین
رونق دین ز عدل عادل خواست
هر فضیلت که مر شهیدان راست
به همان گر کنیم ختم رواست
خاص درگاه کبریاست علی
وین سخن مخلص حقیقت راست
آن دو گلزار دین حسین و حسن
زیور عرش و زینت زهراست
بر روان مهاجر و انصار
بی نهایت ز ما سلام و دعاست
هرکه نه صید راه ایشان است
به یقین دان که کید دام بلاست
راه ایشان طلب که ملک دو کون
ذره آفتاب ایشان راست
ملک باقی مده به دست زوال
نوش دنیا مخور که زهر فناست
به نشاط جهان مشو مغرور
غم دین به ز شادی دنیاست
قحبه دل فریب و شورانگیز
شوخ چشم و هوائی و رعناست
برگشاده ز فان به سحر و فسون
دل مبند اندرو که عین خطاست
ایمن اندر سرای عاریتی
چه نشینی چو می بباید خاست
دوستی می نمایدت دشمن
حانت اندر دهان اژدرهاست
مال و فرزند را که داری دوست
هر دو از قول حق تو را اعداست
تکیه بر عمر و مال و جاه امروز
بگذشت و قیامتت فرداست
از پی سود خویش هر روزی
همه ساله قیامت تو رواست
از حلال و حرام نندیشی
مال جمع آوریدنت عمداست
گر حلال است در حساب آید
ور حرام است جمله رنج و عناست
تیز فهمی به درس سود و زیان
کند طبعی که علم دین ز کجاست
دین به دنیا فروشی از غفلت
تو ندانی که آن همه یغماست
مکن ای خواجه خویشتن دریاب
طلبت جملگی خلاف رضاست
آخر از کرده ها پشیمان شو
بازگشت جهانیان به خداست
گوشه گیر از جهان ظلمانی
به جهانی که جمله نور و ضیاست
گرتو زین دیوخانه فرد آئی
جفت جان تو در جنان حور است
از پی نان دویدنت شب و روز
قوت حرصت آسیا آساست
تا تو مغرور سرکشی شده ای
بر نهاد تو عافیت نه رواست
آب اومید تست خاک آلود
تابرونت ز کبر بادافزاست
از پی نانهاده رنجه شدن
این نه آئین مردم داناست
گرتو دانشوری یقین طلبی
که ز بهر تو شد هر آنچه تو راست
راه آزادگان به مستی نیست
خالی از جهل و کبر و عجب و ریاست
گر سری داری اندر این ره را
پای بر نفس اگر نهی زیباست
این چنین راه اگر توانی رفت
منزل جانت درگه مولاست
پی سلمان و راه بوذرگیر
که دوای تو درد بودرد است
مرد میدان عشق ایشانند
لیک در راهشان ریاضت هاست
عشق باید کت از تو بستاند
ورنه باقی همه مزاح و هوا است
هیچ دل نیست بی تجلی حق
لیک هستی تو حجاب لقا است
گر تو از خود دمی فرود آئی
هودج جانت بارگاه خداست
ملت و مذهب محمد گیر
تا مطهر شوی ز هر چه خطا است
چون شود بی نشان نشان او راست
گرتو جوئی عیار این ابرار
از در مصطفات آید راست
چنگ در دامن محمد زن
گر ترا عزم درگه اعلی است
آن محمد که از خزانه سر
خلعت او «لعمرک » و «لولا» است
آن رسولی که در کلام قدیم
یاد تحسین جان او طاها است
آن حبیبی که پایه قدرش
برتر از هرچه در زمین و سما است
آدم از گوهرش چو دریائی است
کاندرو هر دری دو صد دریا است
هر جواهر که بحر او زاید
قیمت آن ندای کرمنا است
گوهر آدمی است در یتیم
آنکه از کان و بحر او أدنی است
هرکه غواص بحر شرع نبی است
صدفش جمله لؤلؤ لالا است
گر دین ره به عشق روی اری
صدف در ببینی از چپ و راست
ور قیاسی کنی ز روی یقین
رونق دین ز عدل عادل خواست
هر فضیلت که مر شهیدان راست
به همان گر کنیم ختم رواست
خاص درگاه کبریاست علی
وین سخن مخلص حقیقت راست
آن دو گلزار دین حسین و حسن
زیور عرش و زینت زهراست
بر روان مهاجر و انصار
بی نهایت ز ما سلام و دعاست
هرکه نه صید راه ایشان است
به یقین دان که کید دام بلاست
راه ایشان طلب که ملک دو کون
ذره آفتاب ایشان راست
ملک باقی مده به دست زوال
نوش دنیا مخور که زهر فناست
به نشاط جهان مشو مغرور
غم دین به ز شادی دنیاست
قحبه دل فریب و شورانگیز
شوخ چشم و هوائی و رعناست
برگشاده ز فان به سحر و فسون
دل مبند اندرو که عین خطاست
ایمن اندر سرای عاریتی
چه نشینی چو می بباید خاست
دوستی می نمایدت دشمن
حانت اندر دهان اژدرهاست
مال و فرزند را که داری دوست
هر دو از قول حق تو را اعداست
تکیه بر عمر و مال و جاه امروز
بگذشت و قیامتت فرداست
از پی سود خویش هر روزی
همه ساله قیامت تو رواست
از حلال و حرام نندیشی
مال جمع آوریدنت عمداست
گر حلال است در حساب آید
ور حرام است جمله رنج و عناست
تیز فهمی به درس سود و زیان
کند طبعی که علم دین ز کجاست
دین به دنیا فروشی از غفلت
تو ندانی که آن همه یغماست
مکن ای خواجه خویشتن دریاب
طلبت جملگی خلاف رضاست
آخر از کرده ها پشیمان شو
بازگشت جهانیان به خداست
گوشه گیر از جهان ظلمانی
به جهانی که جمله نور و ضیاست
گرتو زین دیوخانه فرد آئی
جفت جان تو در جنان حور است
از پی نان دویدنت شب و روز
قوت حرصت آسیا آساست
تا تو مغرور سرکشی شده ای
بر نهاد تو عافیت نه رواست
آب اومید تست خاک آلود
تابرونت ز کبر بادافزاست
از پی نانهاده رنجه شدن
این نه آئین مردم داناست
گرتو دانشوری یقین طلبی
که ز بهر تو شد هر آنچه تو راست
راه آزادگان به مستی نیست
خالی از جهل و کبر و عجب و ریاست
گر سری داری اندر این ره را
پای بر نفس اگر نهی زیباست
این چنین راه اگر توانی رفت
منزل جانت درگه مولاست
پی سلمان و راه بوذرگیر
که دوای تو درد بودرد است
مرد میدان عشق ایشانند
لیک در راهشان ریاضت هاست
عشق باید کت از تو بستاند
ورنه باقی همه مزاح و هوا است
هیچ دل نیست بی تجلی حق
لیک هستی تو حجاب لقا است
گر تو از خود دمی فرود آئی
هودج جانت بارگاه خداست
ملت و مذهب محمد گیر
تا مطهر شوی ز هر چه خطا است
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۵ - به شاهد لغت آفرنگان، بمعنی نسکی از زند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۳ - به شاهد لغت سپار، بمعنی گاوآهن که زمین شکافد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
خدایا تازه کن چون شمع مغز استخوانم را
توانایی کرم فرمای جسم ناتوانم را
نهالم را خزان کردست ایام کهنسالی
شکفتن ها کرامت ساز شاخ ارغوانم را
قد خم گشته یی دارم الهی دستگیری کن
نگه دار از کشاکش های بازوها کمانم را
پی مدح و ثنایت چون قلم عمریست سرگرمم
مشوی از حفظ نام خویش طومار زبانم را
لب خود را کنم چون لعل پرخون از پشیمانی
تهی دستی مده از گوهر دندان دهانم را
تن افسرده را احیا نمودن از تو می آید
به سرسبزی مبدل کن خزان بوستانم را
متاع چند جمع آورده ام از مصر خرسندی
مکن پوشیده از چشم خریداران دکانم را
مرا چون سیدا در باغ عالم سرفرازی ده
میان عندلیبان سبز گردان آشیانم را
توانایی کرم فرمای جسم ناتوانم را
نهالم را خزان کردست ایام کهنسالی
شکفتن ها کرامت ساز شاخ ارغوانم را
قد خم گشته یی دارم الهی دستگیری کن
نگه دار از کشاکش های بازوها کمانم را
پی مدح و ثنایت چون قلم عمریست سرگرمم
مشوی از حفظ نام خویش طومار زبانم را
لب خود را کنم چون لعل پرخون از پشیمانی
تهی دستی مده از گوهر دندان دهانم را
تن افسرده را احیا نمودن از تو می آید
به سرسبزی مبدل کن خزان بوستانم را
متاع چند جمع آورده ام از مصر خرسندی
مکن پوشیده از چشم خریداران دکانم را
مرا چون سیدا در باغ عالم سرفرازی ده
میان عندلیبان سبز گردان آشیانم را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
یارب از دارالشفای خود دوایی ده مرا
دردمندم مرحمت فرما شفایی ده مرا
بهر طاعت گوشه محراب را منزل کنم
پیر صاحبدل کن و پشت دوتایی ده مرا
ناتوانم همچو باد صبح صرصر می رود
از نهال گلشن صحبت عصایی ده مرا
تندرستی کرده است از چشم زار من وداع
از لباس عافیت یارب قبایی ده مرا
غنچه خسبم با لب پرخنده برخیزم ز جا
همچو گل از سینه باغ دلگشایی ده مرا
لطف کن بر ناله ام تأثیر ای صاحب کرم
بر اجابت مقترن دست دعایی ده مرا
بر قبای خود نگنجد غنچه از فیض نسیم
تا ببالد پیکرم بر خود هوایی ده مرا
تا به خاک آستان دوستانت رو نهم
ای دلیل رهنمایان رهنمایی ده مرا
عمر خود را صرف بر حمدت کنم چون سیدا
بلبل گلزار صحبت کن نوایی ده مرا
دردمندم مرحمت فرما شفایی ده مرا
بهر طاعت گوشه محراب را منزل کنم
پیر صاحبدل کن و پشت دوتایی ده مرا
ناتوانم همچو باد صبح صرصر می رود
از نهال گلشن صحبت عصایی ده مرا
تندرستی کرده است از چشم زار من وداع
از لباس عافیت یارب قبایی ده مرا
غنچه خسبم با لب پرخنده برخیزم ز جا
همچو گل از سینه باغ دلگشایی ده مرا
لطف کن بر ناله ام تأثیر ای صاحب کرم
بر اجابت مقترن دست دعایی ده مرا
بر قبای خود نگنجد غنچه از فیض نسیم
تا ببالد پیکرم بر خود هوایی ده مرا
تا به خاک آستان دوستانت رو نهم
ای دلیل رهنمایان رهنمایی ده مرا
عمر خود را صرف بر حمدت کنم چون سیدا
بلبل گلزار صحبت کن نوایی ده مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
شبنمم پهلو به روی بستر گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
تیره بختی بین که می پیچم سر از فرمان زلف
پشت دستی از پریشانی به سنبل می زنم
ذکر حق از حلقه خلوت نشینان برده اند
دست رد بر سینه اهل توکل می زنم
بر سر بازار پیش گلفروشان می روم
دست خود چون غنچه بر همیان بی پل می زنم
سیدا ویرانه ام باغ بهار عالم است
هر که بر سر وقتم آید بر سرش گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
تیره بختی بین که می پیچم سر از فرمان زلف
پشت دستی از پریشانی به سنبل می زنم
ذکر حق از حلقه خلوت نشینان برده اند
دست رد بر سینه اهل توکل می زنم
بر سر بازار پیش گلفروشان می روم
دست خود چون غنچه بر همیان بی پل می زنم
سیدا ویرانه ام باغ بهار عالم است
هر که بر سر وقتم آید بر سرش گل می زنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
بر درت همچون کمان پشت دو تا آورده ام
گوشه چشمی که درد بی دوا آورده ام
پیکرم از ناتوانی مانده پهلو بر زمین
کشکشان خود را به امید شفا آورده ام
برنگشته هیچ کس زین آستان دست تهی
کاسه خالی به کف همچون گدا آورده ام
در ته گرد کسادی مانده است آئینه ام
بر در روشنگر از بهر صفا آورده ام
پرده های دیده گرد فرش راهت کرده ام
مژدها بر مردمان زین توتیا آورده ام
آرزو دارم که از لطف تو گردم کان لعل
پیکر چون کاه و رنگ کهربا آورده ام
عافیت کردست بر من دعویی بیگانگی
ای طبیب اعضای با دردآشنا آورده ام
از لب حوض تو آب زندگانی خورده ام
خویش را بر چشمه آب بقا آورده ام
از حوادث های دوران گردد ایمن دانه ام
پیکر سرگشته تر از آسیا آورده ام
در بساطم نیست غیر از زاری و افتادگی
سینه بی سوز و آه نارسا آورده ام
همچو باد صبح این ره را به سر طی کرده ام
ناتوانم پیکر بی دست و پا آورده ام
چون گل از طوف مزارت چون نگردم بهره مند
غنچه خود را به باغ دلگشا آورده ام
کرده بر لوح مزارت کلک صنع آمین رقم
پنجه را واکرده از بهر دعا آورده ام
تکیه گاهی نیست غیر از آستانت بنده را
پهلوی خود را برای متکا آورده ام
از مقام اهل دل راهی به سوی حق بود
در حقیقت رو به درگاه خدا آورده ام
سیدا پیوسته مشکلهای من آسان شد است
روی تا بر خواجه مشکل گشا آورده ام
گوشه چشمی که درد بی دوا آورده ام
پیکرم از ناتوانی مانده پهلو بر زمین
کشکشان خود را به امید شفا آورده ام
برنگشته هیچ کس زین آستان دست تهی
کاسه خالی به کف همچون گدا آورده ام
در ته گرد کسادی مانده است آئینه ام
بر در روشنگر از بهر صفا آورده ام
پرده های دیده گرد فرش راهت کرده ام
مژدها بر مردمان زین توتیا آورده ام
آرزو دارم که از لطف تو گردم کان لعل
پیکر چون کاه و رنگ کهربا آورده ام
عافیت کردست بر من دعویی بیگانگی
ای طبیب اعضای با دردآشنا آورده ام
از لب حوض تو آب زندگانی خورده ام
خویش را بر چشمه آب بقا آورده ام
از حوادث های دوران گردد ایمن دانه ام
پیکر سرگشته تر از آسیا آورده ام
در بساطم نیست غیر از زاری و افتادگی
سینه بی سوز و آه نارسا آورده ام
همچو باد صبح این ره را به سر طی کرده ام
ناتوانم پیکر بی دست و پا آورده ام
چون گل از طوف مزارت چون نگردم بهره مند
غنچه خود را به باغ دلگشا آورده ام
کرده بر لوح مزارت کلک صنع آمین رقم
پنجه را واکرده از بهر دعا آورده ام
تکیه گاهی نیست غیر از آستانت بنده را
پهلوی خود را برای متکا آورده ام
از مقام اهل دل راهی به سوی حق بود
در حقیقت رو به درگاه خدا آورده ام
سیدا پیوسته مشکلهای من آسان شد است
روی تا بر خواجه مشکل گشا آورده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
سرمه آن روزی که از چشمت جدا خواهد شدن
استخوانت نرم همچون توتیا خواهد شدن
سنبلت از لشکر خط آورد رو در شکست
کاکلت از این پریشانی دو تا خواهد شدن
چشم بیمار تو خواهد ماند پهلو بر زمین
ابرویت در جستجویی متکا خواهد شدن
روی گندمگون تو آدم که سرگردان اوست
جانشین شمع کنج آسیا خواهد شدن
آهوی چشمت که در بیگانگی خو کرده است
در سراغ یک نگاه آشنا خواهد شدن
می شوی دیوانه از سودای خط زود زود است
چین دامانت تو را زنجیر پا خواهد شدن
پیکرت کز سبزه تر می کشد آزرده گی
زود باشد وقف نقش بوریا خواهد شدن
گو شتابی از نوای سیدا خواهی شنید
گلشنت روزی که بی برگ و نوا خواهد شدن
استخوانت نرم همچون توتیا خواهد شدن
سنبلت از لشکر خط آورد رو در شکست
کاکلت از این پریشانی دو تا خواهد شدن
چشم بیمار تو خواهد ماند پهلو بر زمین
ابرویت در جستجویی متکا خواهد شدن
روی گندمگون تو آدم که سرگردان اوست
جانشین شمع کنج آسیا خواهد شدن
آهوی چشمت که در بیگانگی خو کرده است
در سراغ یک نگاه آشنا خواهد شدن
می شوی دیوانه از سودای خط زود زود است
چین دامانت تو را زنجیر پا خواهد شدن
پیکرت کز سبزه تر می کشد آزرده گی
زود باشد وقف نقش بوریا خواهد شدن
گو شتابی از نوای سیدا خواهی شنید
گلشنت روزی که بی برگ و نوا خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
اشک من گر اینچنین کز دل برون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لالهگون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لالهگون خواهد شدن
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در صفت حضرت شاه نقشبند نور مرقده
ای ز قندیل تو روشن دیده خورشید و ماه
ای شده پروانه چوگان تو شمع نگاه
بر سر طاعت اجابت بر دعاها منتظر
ابروی دروازه ات تیر نظر را قبلگاه
هر که بر درگاهت آید او به مطلب می رسد
دست و روی خویش را ناکرده پاک از گرد راه
حاجبانت در به روی سایلان وا کرده اند
هیچ کس از پاسبانانت نباشد دادخواه
آدم آبی به دریا جستجویت می کند
رفته است آواز تسبیحت ز ماهی تا به ماه
بر طواف روضه ات پیر و جوان دادند روی
بس که جاروب رهت موی سفید است و سیاه
سایلان را آستانت بالش مخمل بود
زیر دیوارت بود بر خانه بر دوشان پناه
از طواف روضه ات گردید شاخ گل علم
وز تمنایش بود در آستین دست نگاه
برنگردد هیچ کس از آستانت ناامید
پادشاهان را دهی تاج و گدایان را کلاه
بر کف ابر اعطای توست دریا قطره ای
کوه احسان پیش چشم همتت یک پر ماه
منتظر بر سایلان باشد در احسان تو
مستعد بر آستانت روز و شب شاه و سپاه
بی نیازند از دو عالم مفلسان کوی تو
چشم بر دست گدایان تو دارند هل جاه
پیش ایوان تو رفعت تار بوده از فلک
از سر خورشید افتد در تماشایش کلاه
پیشوای اولیای عصر شاه نقشبند
هیچ کس را بر کراماتش نباشد اشتباه
اقربایانش بلند اقبال از خورد و بزرگ
هر یک از اولاد او باشند گردون دستگاه
هر که بر درگاه او می آورد روی نیاز
سینه او می شود لبریز از فیض اله
ای سر خوان تو لبریز از فقیر و از غنی
بهره مند از سفره عامت گدا و پادشاه
از تو بر پا ای ولی و عهد چندین سلسله
وی به دستت حلقه زنجیر چندین خانقاه
آب گوهر پیش آب حوض او بی آبروست
خاک پاک او بود از عنبر تر پاره خواه
منفعل ماه از چراغ گوشه ایوان تو
وی ز فانوس تو نورانی فلک را خیرگاه
اولیاالله را گفتا رو کردارت پسند
چار یار مصطفی باشند تو را پشت و پناه
هر چه می گویی خدا او را اجابت می کند
بس که چندان کرده ای خدمت به درگاه اله
هر شب نوروز مردم خوار خواران می روند
بر گل خارت بود خاصیت مهر گیاه
پادشاها آستانت کعبه خود گفته ام
با تو روی آورده ام ای قبله عالم پناه
بر طواف یثرب و بطحا ندارم دسترس
لیک دارم نیتی شاید که آرم رو به راه
از خدا و از رسول حق خجالت می کشم
بس که ناشکری مرا افگنده در زیر گناه
شهریارا از خطای خود پشیمان گشته ام
از کرام الکاتبین بر خویشتن دارم گواه
پادشاها روی بر درگاه تو آورده ام
تکیه بر جود پیمبر کرده و لطف اله
روزگاری شد که رنجورم ز پا افتاده ام
کرده از بی قوتی موی سرم ترک کلاه
خیرمقدم گوی باشد بندگانت را سرم
یوسف امید من از بس که افتاده به چاه
دارم از دست گدایانت چراغی آرزو
بس که باشد تیره شمع کلبه ام از دود آه
توتیای دیده اهل نظر گردان مرا
پیش چشم خود اگر چه کمترم از خاک راه
قوتی بر دست و پایم ده که برخیزم ز جا
هر کجا خواهد دلم آنجا کنم آرامگاه
لشکر اندوه در دنبال من افتاده است
آمدم بر آستانت تا شوی پشت و پناه
ای طبیبا دردمندم بر دوای من بکوش
دارم از دست کسل عمریست احوال تباه
بر درت امروز همچون سیدا آورده ام
قامت تقصیر گویان و زبان عذرخواه
صاحبا اقلیم ها روزی که قسمت ساختند
ماوراء النهریان را آستانت شد پناه
ای شده پروانه چوگان تو شمع نگاه
بر سر طاعت اجابت بر دعاها منتظر
ابروی دروازه ات تیر نظر را قبلگاه
هر که بر درگاهت آید او به مطلب می رسد
دست و روی خویش را ناکرده پاک از گرد راه
حاجبانت در به روی سایلان وا کرده اند
هیچ کس از پاسبانانت نباشد دادخواه
آدم آبی به دریا جستجویت می کند
رفته است آواز تسبیحت ز ماهی تا به ماه
بر طواف روضه ات پیر و جوان دادند روی
بس که جاروب رهت موی سفید است و سیاه
سایلان را آستانت بالش مخمل بود
زیر دیوارت بود بر خانه بر دوشان پناه
از طواف روضه ات گردید شاخ گل علم
وز تمنایش بود در آستین دست نگاه
برنگردد هیچ کس از آستانت ناامید
پادشاهان را دهی تاج و گدایان را کلاه
بر کف ابر اعطای توست دریا قطره ای
کوه احسان پیش چشم همتت یک پر ماه
منتظر بر سایلان باشد در احسان تو
مستعد بر آستانت روز و شب شاه و سپاه
بی نیازند از دو عالم مفلسان کوی تو
چشم بر دست گدایان تو دارند هل جاه
پیش ایوان تو رفعت تار بوده از فلک
از سر خورشید افتد در تماشایش کلاه
پیشوای اولیای عصر شاه نقشبند
هیچ کس را بر کراماتش نباشد اشتباه
اقربایانش بلند اقبال از خورد و بزرگ
هر یک از اولاد او باشند گردون دستگاه
هر که بر درگاه او می آورد روی نیاز
سینه او می شود لبریز از فیض اله
ای سر خوان تو لبریز از فقیر و از غنی
بهره مند از سفره عامت گدا و پادشاه
از تو بر پا ای ولی و عهد چندین سلسله
وی به دستت حلقه زنجیر چندین خانقاه
آب گوهر پیش آب حوض او بی آبروست
خاک پاک او بود از عنبر تر پاره خواه
منفعل ماه از چراغ گوشه ایوان تو
وی ز فانوس تو نورانی فلک را خیرگاه
اولیاالله را گفتا رو کردارت پسند
چار یار مصطفی باشند تو را پشت و پناه
هر چه می گویی خدا او را اجابت می کند
بس که چندان کرده ای خدمت به درگاه اله
هر شب نوروز مردم خوار خواران می روند
بر گل خارت بود خاصیت مهر گیاه
پادشاها آستانت کعبه خود گفته ام
با تو روی آورده ام ای قبله عالم پناه
بر طواف یثرب و بطحا ندارم دسترس
لیک دارم نیتی شاید که آرم رو به راه
از خدا و از رسول حق خجالت می کشم
بس که ناشکری مرا افگنده در زیر گناه
شهریارا از خطای خود پشیمان گشته ام
از کرام الکاتبین بر خویشتن دارم گواه
پادشاها روی بر درگاه تو آورده ام
تکیه بر جود پیمبر کرده و لطف اله
روزگاری شد که رنجورم ز پا افتاده ام
کرده از بی قوتی موی سرم ترک کلاه
خیرمقدم گوی باشد بندگانت را سرم
یوسف امید من از بس که افتاده به چاه
دارم از دست گدایانت چراغی آرزو
بس که باشد تیره شمع کلبه ام از دود آه
توتیای دیده اهل نظر گردان مرا
پیش چشم خود اگر چه کمترم از خاک راه
قوتی بر دست و پایم ده که برخیزم ز جا
هر کجا خواهد دلم آنجا کنم آرامگاه
لشکر اندوه در دنبال من افتاده است
آمدم بر آستانت تا شوی پشت و پناه
ای طبیبا دردمندم بر دوای من بکوش
دارم از دست کسل عمریست احوال تباه
بر درت امروز همچون سیدا آورده ام
قامت تقصیر گویان و زبان عذرخواه
صاحبا اقلیم ها روزی که قسمت ساختند
ماوراء النهریان را آستانت شد پناه
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۶ - کهنه روز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۸ - نانکش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۲۶ - گلخن تاب
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح ساقی کوثر حیدرصفدر حضرت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
همچو جام جمت ار آینه رخشان گردد
صد سکندر بدرت حاجب و دربان گردد
تونه این آب و گلی بلکه همه جان و دلی
آندو چون محو شود ایندو نمایان گردد
گنج در خانه نهان داری وز آن بیخبری
شود آن گنج عیان خانه چو ویران گردد
مکن آسایش خاطر طلب از کثرت مال
مال چون جمع شود فکر پریشان گردد
جان من دم زدن از چون و چرا ابلیسی است
باید آدم بخدا تابع فرمان گردد
حد نگهدار که سر حد درستی اینجاست
متجاوز بخطا پیروز شیطان گردد
ای نگردیده پشیمان تو همان ابلیسی
آدم ار جرم و خطا کرد پشیمان گردد
گرچه مشکل ز پی مشکلت آید در پیش
کن تو کل بخدا تا همه آسان گردد
کار خود چون بخدا بازگذاری چو خلیل
بهر تو آتش نمرود گلستان گردد
صرفه از مکنت و ثروت نبری جز که ز تو
دل انده زدهٔی شاد بدوران گردد
راضی از خوددل مردان خدا کن که تو را
این عمل خود سبب روضه رضوان گردد
بیسبب خشم مرا ز آنکه بفدای جزا
خشم بیجای تو از بهر تو نیران گردد
خویشتن را بتولای علی (ع) ثابت کن
ثابت از بهر تو تا معنی ایمان گردد
پادشاهی که بهمراهی لطف و کرمش
صعوه سمیرغ شود مور سلیمان گردد
آبرو یابد اگر قطره ز خاک در او
جو شود دجله شود قلزم و عمان گردد
ریگ هامون اگر از مقدم او گیرد فیض
در شود لعل شود لولو و مرجان گردد
خار را گردد اگر لطف عمیمش شامل
گل شود لاله شود سنبل و ریحان گردد
ذره گر وام کند نور ز در نجفش
مه شود مهر شود زهره و کیوان گردد
عشق کل نقطه توحید که اندر صفتش
عقل کل و اله و سرگشته و حیران گردد
جز علی کیست که در کندن بابت خیبر
ظاهر از بازوی او قدرت یزدان گردد
جز علی کیست که افزون ز ثواب ثقلین
فضل یک ضربت او در صف میدان گردد
آنکه بر اوست خداوند ثناخوان چو منی
کی تواند که بدان ذات ثنا خوان گردد
هنرم عیب ولی عیب هنر باشد اگر
مورد ترضیه خاطر سلطان گردد
تا بگلزار شود غنچه نورس خندان
تا بکهسار همی ابر در افشان گردد
دوستدار علی و دشمنش از شادی و غم
این یکی خندان و آن یک همه گریان گردد
در گهش باب مراد و نه گمانم مأیوس
سائلی همچو من از آن شه مردان گردد
هست امید صغیر اینکه در این آخر عمر
متوطن بجوارش ز صفاهان گردد
صد سکندر بدرت حاجب و دربان گردد
تونه این آب و گلی بلکه همه جان و دلی
آندو چون محو شود ایندو نمایان گردد
گنج در خانه نهان داری وز آن بیخبری
شود آن گنج عیان خانه چو ویران گردد
مکن آسایش خاطر طلب از کثرت مال
مال چون جمع شود فکر پریشان گردد
جان من دم زدن از چون و چرا ابلیسی است
باید آدم بخدا تابع فرمان گردد
حد نگهدار که سر حد درستی اینجاست
متجاوز بخطا پیروز شیطان گردد
ای نگردیده پشیمان تو همان ابلیسی
آدم ار جرم و خطا کرد پشیمان گردد
گرچه مشکل ز پی مشکلت آید در پیش
کن تو کل بخدا تا همه آسان گردد
کار خود چون بخدا بازگذاری چو خلیل
بهر تو آتش نمرود گلستان گردد
صرفه از مکنت و ثروت نبری جز که ز تو
دل انده زدهٔی شاد بدوران گردد
راضی از خوددل مردان خدا کن که تو را
این عمل خود سبب روضه رضوان گردد
بیسبب خشم مرا ز آنکه بفدای جزا
خشم بیجای تو از بهر تو نیران گردد
خویشتن را بتولای علی (ع) ثابت کن
ثابت از بهر تو تا معنی ایمان گردد
پادشاهی که بهمراهی لطف و کرمش
صعوه سمیرغ شود مور سلیمان گردد
آبرو یابد اگر قطره ز خاک در او
جو شود دجله شود قلزم و عمان گردد
ریگ هامون اگر از مقدم او گیرد فیض
در شود لعل شود لولو و مرجان گردد
خار را گردد اگر لطف عمیمش شامل
گل شود لاله شود سنبل و ریحان گردد
ذره گر وام کند نور ز در نجفش
مه شود مهر شود زهره و کیوان گردد
عشق کل نقطه توحید که اندر صفتش
عقل کل و اله و سرگشته و حیران گردد
جز علی کیست که در کندن بابت خیبر
ظاهر از بازوی او قدرت یزدان گردد
جز علی کیست که افزون ز ثواب ثقلین
فضل یک ضربت او در صف میدان گردد
آنکه بر اوست خداوند ثناخوان چو منی
کی تواند که بدان ذات ثنا خوان گردد
هنرم عیب ولی عیب هنر باشد اگر
مورد ترضیه خاطر سلطان گردد
تا بگلزار شود غنچه نورس خندان
تا بکهسار همی ابر در افشان گردد
دوستدار علی و دشمنش از شادی و غم
این یکی خندان و آن یک همه گریان گردد
در گهش باب مراد و نه گمانم مأیوس
سائلی همچو من از آن شه مردان گردد
هست امید صغیر اینکه در این آخر عمر
متوطن بجوارش ز صفاهان گردد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح شمع شبستان هدایت شاه سریر ولایت
یکی گشای دو چشم ار که نیستی احول
ببین یگانگی کردگار عز و جل
همه نمایش وحدت دهند تا به ابد
هر آنچه نقش برآید ز کارگاه ازل
دو نقش نیست برابر باولین دوم
دو شکل نیست مقابل بدومین اول
خود از لسان تکون بیان کنند اشیاء
که نیست بهر خداوند ضدوند و بدل
نخست لوح ضمیرت بآب مهر بشوی
ز نقش کینه و کبر و نفاق و مکر و حیل
سپس ز دفتر دل درس معرفت بر خوان
که مشکلات جهان جمله بر تو گردد حل
همین بس است ترا لااله الا هو
هو المحیط و هو الاخر و هو الاول
نه اندر اسفل او را مکان نه در اعلی
نه اندر اعلی جز او کسی نه در اسفل
جمال وحدت او را تمام موجودات
یکایک آینهاند از مفصل و مجمل
همش ز مهر توان دیدن و هم از ذره
همش ز کوه توان جستن و هم از خردل
ولی بوجه اتم گر جمال او خواهی
ببین علی را خیرالکلام قل و دل
علی است آینه وجه علی اعلی را
چرا که او بود انسان کامل اکمل
علی است خانه خدا کعبه را بده انصاف
خدا که جسم ندارد و را چه جای محل
ولی مطلق و استاد کارخانه حق
بود علی ولی نفس احمد مرسل
بغیر احمد مرسل که هر دو یک نورند
ز فرد فرد رسولان علی بود افضل
به قبل و بعد نمایندگان راه نجات
ز راه نسبت با آن ولی کل به مثل
ستارگان درخشندهاند زان خورشید
چراغهای فروزندهاند زان مشعل
ولی مطلق میدان ورا بدین معنی
کز و گرفته و گیرد امور حق فیصل
گر او نبود نه امری بدو نه مأموری
چه جای آنکه بگوئی امور بد مختل
از او هر آنچه معارف بر اولیا نازل
از او هر آنچه صحایف بر انبیا منزل
کس ار شناخت خود آننفس کل شناخته است
خدای خویش و برون آمده ز غش و زغل
بدین کلام متین باید ار تو را تفسیر
ز عشق تیز تک آموزنی ز عقل کسل
بساجدین هبل گو که پیش پای علی
بکعبه سجده نمودند جمله لات و هبل
شود هر آینه ز اسرار غیب عکس پذیر
دهی گر آینه دل به مهر او صیقل
خدای خلق نمیکرد نار نیران را
اگر به مهر علی بود اجتماع ملل
علیست کنز خفی کش بروز عید غدیر
حبیب حضرت حق کنز علم و کان عمل
بشد معرف او خلق را به استعداد
نمود عارف در حق آن امیر اجل
ز بعد بیعتش ارخصم نقض بیعت کرد
شگفت نیست که از بوی گل رمید جعل
فلک غلاما ای آنکه خاک کوی تو را
بدیده میکشد از روی افتخار زحل
کجا صغیر و ثنای تو خسروا بپذیر
تو خود ز لطف کثیر این قلیل راز اقل
ببین یگانگی کردگار عز و جل
همه نمایش وحدت دهند تا به ابد
هر آنچه نقش برآید ز کارگاه ازل
دو نقش نیست برابر باولین دوم
دو شکل نیست مقابل بدومین اول
خود از لسان تکون بیان کنند اشیاء
که نیست بهر خداوند ضدوند و بدل
نخست لوح ضمیرت بآب مهر بشوی
ز نقش کینه و کبر و نفاق و مکر و حیل
سپس ز دفتر دل درس معرفت بر خوان
که مشکلات جهان جمله بر تو گردد حل
همین بس است ترا لااله الا هو
هو المحیط و هو الاخر و هو الاول
نه اندر اسفل او را مکان نه در اعلی
نه اندر اعلی جز او کسی نه در اسفل
جمال وحدت او را تمام موجودات
یکایک آینهاند از مفصل و مجمل
همش ز مهر توان دیدن و هم از ذره
همش ز کوه توان جستن و هم از خردل
ولی بوجه اتم گر جمال او خواهی
ببین علی را خیرالکلام قل و دل
علی است آینه وجه علی اعلی را
چرا که او بود انسان کامل اکمل
علی است خانه خدا کعبه را بده انصاف
خدا که جسم ندارد و را چه جای محل
ولی مطلق و استاد کارخانه حق
بود علی ولی نفس احمد مرسل
بغیر احمد مرسل که هر دو یک نورند
ز فرد فرد رسولان علی بود افضل
به قبل و بعد نمایندگان راه نجات
ز راه نسبت با آن ولی کل به مثل
ستارگان درخشندهاند زان خورشید
چراغهای فروزندهاند زان مشعل
ولی مطلق میدان ورا بدین معنی
کز و گرفته و گیرد امور حق فیصل
گر او نبود نه امری بدو نه مأموری
چه جای آنکه بگوئی امور بد مختل
از او هر آنچه معارف بر اولیا نازل
از او هر آنچه صحایف بر انبیا منزل
کس ار شناخت خود آننفس کل شناخته است
خدای خویش و برون آمده ز غش و زغل
بدین کلام متین باید ار تو را تفسیر
ز عشق تیز تک آموزنی ز عقل کسل
بساجدین هبل گو که پیش پای علی
بکعبه سجده نمودند جمله لات و هبل
شود هر آینه ز اسرار غیب عکس پذیر
دهی گر آینه دل به مهر او صیقل
خدای خلق نمیکرد نار نیران را
اگر به مهر علی بود اجتماع ملل
علیست کنز خفی کش بروز عید غدیر
حبیب حضرت حق کنز علم و کان عمل
بشد معرف او خلق را به استعداد
نمود عارف در حق آن امیر اجل
ز بعد بیعتش ارخصم نقض بیعت کرد
شگفت نیست که از بوی گل رمید جعل
فلک غلاما ای آنکه خاک کوی تو را
بدیده میکشد از روی افتخار زحل
کجا صغیر و ثنای تو خسروا بپذیر
تو خود ز لطف کثیر این قلیل راز اقل