عبارات مورد جستجو در ۴۷۴ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - قطعه
دو نگاهی که کردمت همه عمر
نرود تا قیامت از یادم
نگه اولین، که دل بردی؛
نگه آخرین، که جان دادم!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
گر از تو نهان، کس آید اندر کویت
وز دور گهی نظر گشاید سویت
بهتر که تمام عمر در پهلویت
بنشیند و از بیم نبیند رویت
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
به دردم ننگرد درمانم این است
پریشان خواهدم سامانم این است
نه بتوانم برید از وی نه پیوست
که هم جان هم بلای جانم این است
چه غم زین ره روم یا باز گردم
که هم آغاز و هم پایانم این است
پناهی نیست جز قهرش ز قهرش
که هم کشتی و هم توفانم این است
مبین بر خواریم، سد گل برآرم
نشاط از خاک، اگر دهقانم این است
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۴
چیست آن عاشقی به فرهنگی
سرگرفته فتاده چون سنگی
سینه پرجوش عشق شیرینی
لب پر از دود دل چو دلتنگی
در خوی سرد غرقه بی المی
تب نه و همچو ماند بدرنگی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
از دیدن روی منکلی مهرم خاست
بی دیدن روی منکلی عمرم کاست
نا دیدن روی منکلی صبر کراست
نادیدن روی منکلی عین خطاست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۸
خورشید نخواهم که ببیند رویت
نه مه که به شب روی رود در کویت
چون شانه شود دلم به صد شاخ ز رشک
گر شانه زند دست به شاخ مویت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۴
ایام همین دماغ تو بنشاند
تعجیل من و فراغ تو بنشاند
آهن دلی ای نگار و من سنگین جان
ترسم چو به هم رسیم آتش بارد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۱
لافی ز تو پیش کس نمی یارم زد
جز با تو دم هوس نمی یارم زد
زان روی که یاد تست همراه نفس
با هیچکسی نفس نمی یارم زد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۹
ماهی که به مهرش دل خور گرم شود
کی با تو دلش بر سر آزرم شود
شوخی که به غمزه سیل خون می راند
از قطره گریه تو کی نرم شود
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۷
چون یاد ز یار دلکشم می آید
سوزی به دل پرآتشم می آید
می خندم و خنده ام نمی آید خوش
می گریم و گریه خوش خوشم می آید
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۴
بر من چو گذر کند بت کشمیرم
در دیده قیاس چشم مستش گیرم
بگذشت و به چشم خشم در من نگریست
دلدار که پیش خشم چشمش میرم
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۱ - در توصیف بهار استانبول
بتا دیشب در آن کشتی که بردی بر مدا ما را
نمی دانم خدا می بردمان یا ناخدا ما را
همی دانم که راند از آن خطر، دیشب خدا ما را
ندیدی چون کشاندی سیل موج، از هر کجا ما را
بهر غلطاندن کشتی، نمودی جابجا ما را
خدا دیگر چنین شب را نیارد بر کسی روزی
در آن حالت تو ایمه، خیره بودی موج دریا را
من از عشق تو، از خود رفته محروم آن تماشا را
شدم غرق تماشای تو، ماه سرو بالا را
فشاندی باد بر رویت، دو زلف مشک آسا را
فتاده بود عکس مه بر آب و این عجب ما را
که مه دیگر چه افزود همانا چون تو افروزی
هوا واماند ز آشوب و به ساحل شد قرین کشتی
من از مرسوم هر روزی، ز کشتی چو برون گشتی
به پیرامونت می هشتم قدم، هر جا که می هشتی
ز هر راهی که می رفتی، ز هر جائی که بگذشتی
ز هول عشق قلبم، در طپش مانند زرتشتی
گه آتش پرستیدن به روز عید نوروزی
خرامنده درختی بد بلند، اندام دلجویت
نقاب نازکینت را، هوای باد از رویت
کشاندی و بر افشاندی ز زیر وی به رخ مویت
تو در پیش و من از پس، تا عیان شد کوچه کویت
چو خلوت دیدم آنجا را سبک بشتافتم سویت
بنا کردم بیان عشق، با رمزی و مرموزی
به شب اندر شبستانم، به روز اندر دبستانم
ز فکر تو چسان خوابم ز ذکر تو چسان خوانم؟
چه کردستی به من ایمه؟ که آنی بی تو چون مانم
بود عمرم چو زنجیر و شود عالم چو زندانم
تو میدانی چه کردستی به من؟ من خود نمی دانم
شبم روزست و روزم شب ازین خود به چه بهروزی؟
زرنگ چهره ام بین در چه حالی اندرم رحمی!
چو مرغی برگشودم سوی تو بال و پرم رحمی!
مزن سنگ جفا ای دوست! مشکن شهپرم رحمی!
گرفته آتش عشق تو، از پا تا سرم رحمی!
امان! آتش گرفتم یار، بر خاکسترم رحمی!
نگاه رحمت از چه، سوی ما لختی نمی دوزی؟
نگارا! عاشقم من سخت و این بد ماجرای من
به درد آمد ز هجرت جان، به دست آورد وای من
همانا می روم از دست، فکری کن برای من
به آخر نارسیده بد هنوز، این حرفهای من
که تو آغاز کردی حرف و بند آمد صدای من
ابا یک لهجه زیبا و سیمای برافروزی
به آهنگی که می فهماند می ترسی که تا مردی:
مبادا در سخن بیندت، با ناآشنا مردی
که ای آن کز پی چندیست پیرامون من گردی
شنیدم مردم عشقی و عشقی نام خود کردی
ولی هیهات کین گرمی، به کف ناید بدین سردی
کنون بسیار مانده تا تو درس عشق آموزی
نه تنها ز آتش عشق من، اندر تو شرر باشد
مرا هم از تو عشقی در دل و فکری به سر باشد
ولی دانم که بس این راه را، کوه و کمر باشد
خود این راهیست پر خوف و بسی در وی خطر باشد
که عشق است آتشی سوزان، بل ز آتش بتر باشد
همانا در دل این آتش، می فروزان که می سوزی
من از آن روز می ترسم که چون با ما به مهرآئی
به رسم عشق، لوح دل ز نقش من بیارائی
به حکم عشق آزاری، سپس چون دست دنیائی
مرا از تو جدا سازد، تو دور از من چه بنمائی
نه من بی تو بیاسایم، نه تو بی من بیاسائی
گر این پندم پذیری، عشق من هرگز نیندوزی
همان روز است می بینم که ما هر دو بناکامی
ز هجر یکدگر تلخین، بسر آریم ایامی
نه من را تاب هجر تو، نه تو بی من بیارامی
درین بین ای بسا هر دو بمیریم اندر آلامی
جوانیمان تبه گردد به ناکامی و بدنامی
حذر کن زین سوانح، دیده چون بر عشق من دوزی
هنوز عکس صدا آید بگوشم ز آن صدائی را
که با آن راندیم از خود، چو بی خیری: گدائی را
چو گفتی دور شو از من، همانا من دوائی را
که جستم بهر دفع میکروب آشنائی را
جدائی بوده است ای دل، غنیمت دان جدائی را
گر این درمان نه بپذیری، کشد این دردمان روزی
نمی دانی چه بر من رفت؟ از آن رفتار دلدارا
سپس چون رو به خانه رفتی و بگذاشتی ما را
خدا داند که در آن راه پیمودن، تو هر پا را
که برمی داشتی در خون همی غلتید دل یارا
چو درب در رسیدی و نگاه آخرین ما را:
نمودی و درون رفتی و در بستند، دنیا را
تو خود گفتی گرفت آن دم، بخود دنیای اندوزی
تو رفتی و برفتم من هم از خود، کنج دیواری
به درد خود گرفتار و ز درد این گرفتاری:
نهادم قلب خود لختی، به درب خانه ات باری
کشیده آه و کردم این ندا، با ناله و زاری
من از پروانه نی بیشم، تو از شمعی چه کم داری؟
همان گونه که سوزاندی، مرا خود نیز می سوزی!
گرفتم آن سپس راه خود و رفتم به کار خود
مزار است ار چه بی تو خانه، رفتم بر مزار خود
نشستم گوشه ای غمگین، ز وضع روزگار خود
کشیدم آه چند اول، ز دوری دیار خود
سپس افتادم اندر فکر بی مهری یار خود
به خود گفتم کزین کرده پشیمان می شود روزی
همه آن شب، نخفتم تا صباح و دیده نی بستم
مگر وقت سحر، کاندک ز فکر و غصه وارستم
ربودم خواب و اندر خواب دیدم با تو بنشستم
بساط عشق دسته دسته، و دست تو در دستم
در این اثنا از آن خواب خوش از فرط خوشی جستم
به خود گفتم که بر این خواب باشد فال فیروزی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۶
کو مرغ باین بی‌پروبالی که منم
کس نیست باین شکسته حالی که منم
ای گل بودت بلبل نالان بسیار
اما نه باین ضعیف نالی که منم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۲
روزی مشتاق بر دماغ من و تو
بوئی نخورد از گل باغ من و تو
اما هر شب ز آتش داغ من و تو
افروخته تا صبح چراغ من و تو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
در دشمن زنم و دوستی اظهار کنم
دست دل گیرم و دریوزه دیدار کنم
ناله نغمه سرایان چمن بی اثر است
روشی وام ز مرغان گرفتار کنم
رشته را این صنمان حبل متین می سازند
تارم از سبحه برآرید که زنار کنم
دلم از زمزمه طرف چمن نگشاید
گوش بر قهقهه دامن کهسار کنم
ترسم از رشک در میکده ها دربندند
گر از آن شیشه که می خورده ام اقرار کنم
نیست با خشک و تر بیشه من کوتاهی
چوب هر نخل که مسند نشود دار کنم
میگساران همه خفتند و «نظیری » در شور
داروی بی هشیی نیست که در کار کنم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
زبان حال عاشق، آن زمان غماز میگردد
که در دل بیقراری همنشین راز میگردد
کشد از همنشینان رازهای دل برسوایی
نفس چون همدم نی میشود، آواز میگردد
چنان دلبسته یاد جمال اوست افغانم
که همراه نفس از لب بخاطر باز میگردد
گرفتم سرمه را با چشم او یکجا توان دید
نگاه شوخ چشم او، چرا با ناز میگردد
ز بس خاک دیار عشق دامنگیر میباشد
نمیدانم صدا از بیستون چون باز میگردد
چه سوز است اینکه پنداری شرار از شعله می ریزد
زبان واعظ ما چون سخن پرداز می گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
غیر محرومی رویت نبود کار نگاه
نیست جز حسرت دیدار تو، دربار نگاه
هرکجا میروی ای شوخ، همان در نظری
چه شبیه است خرام تو، برفتار نگاه!
بسکه اشک از غم او ریخته ام، چون رگ لعل
نتوانم گذرانید ز خون، تار نگاه
چشم لطف از تو نداریم، از آن روی، که نیست
چشم بیمار تو را، طاقت آزار نگاه
بزر لخت جگر، دیده نمی پردازد
بسکه گرمست ز رخسار تو بازار نگاه
زور سر پنجه خورشید رخش را نازم
که برون برده ز دست نظرم تار نگاه
غنچه شد دیده واعظ ز ادب پیش رخش
شوق گو باز کند، این گره از کار نگاه
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷
دیده هرکس ندارد تاب دیدار ترا
چشم حسرت میتواند دید رخسار ترا
از رگ غیرت بما دل میکشد خنجر، مگر
دیده در یک بزم هوش ما و گفتار ترا
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵۲
بر نمیدارد شکن، دست از سر گیسوی او
بر نمیگیرد عرق، چشم از رخ نیکوی او
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵۶
تو زمن یک جان گرفتی، من ز تو چندین نگاه
هر کجا از خویشتن میگویی، از ما هم بگو!