عبارات مورد جستجو در ۴۶۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۹
طبیب اصفهانی : مثنوی
ساقی نامه
بیا ساقی دلم آشفته تست
درین میخانه گفته گفته تست
بده جامی که بس حالم خرابست
دل اندوهناکم در عذابست
طبیبا چون ترا طی شد جوانی
گذشت ایام عیش وکامرانی
کنون اندیشه کن وقتست وقتست
خموشی پیشه کن وقتست وقتست
بکنج بی کسی رو با دل خوش
که کنج بی کسی جائیست دلکش
بسا محفل بسا مجلس که دیدی
بسا کز جام عشرت می کشیدی
کناری رو چو تیرت از کمان جست
خجل منشین شکارت چون شد از دست
گریزان شو زمشت جاهلی چند
بده دستی بدست کاهلی چند
که شاید عاقبت کامت برآید
میان کاملان نامت برآید
زتنهائی دلت آشفته تا کی
رفیقان رفته و تو خفته تا کی
درین وادی مکن خوابی و برخیز
ازین چشمه بکش آبی و برخیز
اگر گردی چو اختر گرد آفاق
شوی تا بر سر این نیلوفری طاق
درون پرده راه جستجو نیست
همه اسرار و اذن گفتگو نیست
بود اسرار پنهانت شود حل
برآئی چون برین خاکستری تل
خداوندا «طبیب » منفعل را
اسیر خاکدان آب و گل را
از این زندان غم آزادیش بخش
درین ویران ره آبادیش بخش
منم چون لاله در هامون نشسته
بخاک افتاده و در خون نشسته
به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ
نشسته تا کمر چون کوه در سنگ
نمی بینم درین صحرای اندوه
هم آوازی که با ما خاست جز کوه
ولی او هم هم آوازی چه داند
جمادی رسم دمسازی چه داند
درین میخانه گفته گفته تست
بده جامی که بس حالم خرابست
دل اندوهناکم در عذابست
طبیبا چون ترا طی شد جوانی
گذشت ایام عیش وکامرانی
کنون اندیشه کن وقتست وقتست
خموشی پیشه کن وقتست وقتست
بکنج بی کسی رو با دل خوش
که کنج بی کسی جائیست دلکش
بسا محفل بسا مجلس که دیدی
بسا کز جام عشرت می کشیدی
کناری رو چو تیرت از کمان جست
خجل منشین شکارت چون شد از دست
گریزان شو زمشت جاهلی چند
بده دستی بدست کاهلی چند
که شاید عاقبت کامت برآید
میان کاملان نامت برآید
زتنهائی دلت آشفته تا کی
رفیقان رفته و تو خفته تا کی
درین وادی مکن خوابی و برخیز
ازین چشمه بکش آبی و برخیز
اگر گردی چو اختر گرد آفاق
شوی تا بر سر این نیلوفری طاق
درون پرده راه جستجو نیست
همه اسرار و اذن گفتگو نیست
بود اسرار پنهانت شود حل
برآئی چون برین خاکستری تل
خداوندا «طبیب » منفعل را
اسیر خاکدان آب و گل را
از این زندان غم آزادیش بخش
درین ویران ره آبادیش بخش
منم چون لاله در هامون نشسته
بخاک افتاده و در خون نشسته
به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ
نشسته تا کمر چون کوه در سنگ
نمی بینم درین صحرای اندوه
هم آوازی که با ما خاست جز کوه
ولی او هم هم آوازی چه داند
جمادی رسم دمسازی چه داند
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۵
الا ای برید روان، باد صبح
کت از خلد عار آید و گلشنش
چو آئی بدرگاه قاضی القضات
دعاهای بی حد رسان از منش
بگو، ای فلک با همه ارتفاع
فروتر از ایوان تو مسکنش
گر از خواجگان نظم عقدی دهند
به تعیین تو باشی میان افکنش
ز تشریف صاحب بگویم که من
بفریادم از صاحب مخزنش
تو خود حله کیسه بر قدر حور
ببغداد خلد برین معدنش
ز آغاز جبریل آمخته گار
بفرجام ادریس با کرزنش
نه زال زرش دوخته ست از پلنگ
نه داود پرداخته ز آهنش
سه ماه است حاشا که تا میکشم
تو صاحب گریبان و من دامنش
بفرسود و بدرید تا در بر آنک
که من خود بپوشیده ام بر تنش
سخنور خراسانئی چون اثیر
که بهر تو زنگان شود مسکنش
ز صدر تو باید که صاحب بود
تقاضای رسم صلت کردنش
سبب چه در آزردن دوستان
بدی گفت دشمن بکون زنش
خوداین کرد ازآن بود درشرق وغرب
که میداشت ایام می کردنش
دریغا دل آویز سوزی چنین
که گیتی عوض کرد با شیونش
خدایا گر از بر برفت این شجر
ز جنس حطب مشمر و مشکنش
در آن پاک آهسته زنگی گرفت
به صیقل رضا کن کنون روشنش
کت از خلد عار آید و گلشنش
چو آئی بدرگاه قاضی القضات
دعاهای بی حد رسان از منش
بگو، ای فلک با همه ارتفاع
فروتر از ایوان تو مسکنش
گر از خواجگان نظم عقدی دهند
به تعیین تو باشی میان افکنش
ز تشریف صاحب بگویم که من
بفریادم از صاحب مخزنش
تو خود حله کیسه بر قدر حور
ببغداد خلد برین معدنش
ز آغاز جبریل آمخته گار
بفرجام ادریس با کرزنش
نه زال زرش دوخته ست از پلنگ
نه داود پرداخته ز آهنش
سه ماه است حاشا که تا میکشم
تو صاحب گریبان و من دامنش
بفرسود و بدرید تا در بر آنک
که من خود بپوشیده ام بر تنش
سخنور خراسانئی چون اثیر
که بهر تو زنگان شود مسکنش
ز صدر تو باید که صاحب بود
تقاضای رسم صلت کردنش
سبب چه در آزردن دوستان
بدی گفت دشمن بکون زنش
خوداین کرد ازآن بود درشرق وغرب
که میداشت ایام می کردنش
دریغا دل آویز سوزی چنین
که گیتی عوض کرد با شیونش
خدایا گر از بر برفت این شجر
ز جنس حطب مشمر و مشکنش
در آن پاک آهسته زنگی گرفت
به صیقل رضا کن کنون روشنش
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۶
برآنم که امروز چون داد خواهی
نهم قصه ای در چنین بارگاهی
ببارم ز پالونه دیده آبی
برآرم ز آیینه سینه آهی
کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد
چنین توشه برسر شاه راهی
جهاندار شاها چو رای بلندت
بیفزود من بنده را پایگاهی
چو عیسی به کیوان پریدم ز خاکی
چو یوسف به ایوان رسیدم ز چاهی
بر آن داشت او یار بی مایه را
که جوید ز خصمیش آبی و جاهی
فرو جمله گردد ز اشعار بنده
سه قطعه ز مدح تو چون پادشاهی
برون برد در هر سه نام دگر کس
درآورد و در نشر این بود ماهی
زده بیت یا صد مرا خود چه نقصان
ز کهدان جمشید کم گیر گاهی
ولیکن به حق خدائی که بر حق
بپرورد شاهی چو بهرام شاهی
بیفزود از فرق او تاج قدری
بیاراست از ذات او صدر گاهی
کزین گونه مکری بدین نوع غدری
نکرده است هیچ آدمی هیچ گاهی
برون برد زینی برآورد شینی
چون زینها که گفتم ندارد گناهی
نه چون من بود هر که دارد ثنائی
نه در تو رسد هر که یابد کلاهی
چه ماند به طاوس اگر زشت مرغی
نهد چون مگس بر سفیدی سیاهی
مرا از ثناهای خورشید ذاتت
بر این نیست جز صبح صادق گواهی
در ابواب علمم هنوز اختلافی
در انواع فضلم هنوز اشتباهی
تو شاها میندیش ازینها که گفتم
همان دان که هستم یکی داد خواهی
من از خاندان مانده مظلوم و آنگه
همه ذمیان را به عدلت پناهی
برای رضای خدائی که دادت
چو افلاک ملکی چو انجم سپاهی
که تنبیه او را به جائی رسانی
کزو عالمی را بود انتباهی
به اقبال خود سرخ رویم همی کن
که بنده گل و رای شاهی است ماهی
چو باغ هنر یافت جوئی ز آبی
نباید که سربرکشد هر گیاهی
نهم قصه ای در چنین بارگاهی
ببارم ز پالونه دیده آبی
برآرم ز آیینه سینه آهی
کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد
چنین توشه برسر شاه راهی
جهاندار شاها چو رای بلندت
بیفزود من بنده را پایگاهی
چو عیسی به کیوان پریدم ز خاکی
چو یوسف به ایوان رسیدم ز چاهی
بر آن داشت او یار بی مایه را
که جوید ز خصمیش آبی و جاهی
فرو جمله گردد ز اشعار بنده
سه قطعه ز مدح تو چون پادشاهی
برون برد در هر سه نام دگر کس
درآورد و در نشر این بود ماهی
زده بیت یا صد مرا خود چه نقصان
ز کهدان جمشید کم گیر گاهی
ولیکن به حق خدائی که بر حق
بپرورد شاهی چو بهرام شاهی
بیفزود از فرق او تاج قدری
بیاراست از ذات او صدر گاهی
کزین گونه مکری بدین نوع غدری
نکرده است هیچ آدمی هیچ گاهی
برون برد زینی برآورد شینی
چون زینها که گفتم ندارد گناهی
نه چون من بود هر که دارد ثنائی
نه در تو رسد هر که یابد کلاهی
چه ماند به طاوس اگر زشت مرغی
نهد چون مگس بر سفیدی سیاهی
مرا از ثناهای خورشید ذاتت
بر این نیست جز صبح صادق گواهی
در ابواب علمم هنوز اختلافی
در انواع فضلم هنوز اشتباهی
تو شاها میندیش ازینها که گفتم
همان دان که هستم یکی داد خواهی
من از خاندان مانده مظلوم و آنگه
همه ذمیان را به عدلت پناهی
برای رضای خدائی که دادت
چو افلاک ملکی چو انجم سپاهی
که تنبیه او را به جائی رسانی
کزو عالمی را بود انتباهی
به اقبال خود سرخ رویم همی کن
که بنده گل و رای شاهی است ماهی
چو باغ هنر یافت جوئی ز آبی
نباید که سربرکشد هر گیاهی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۴
خسروا ای که ز ابر احسانت
گشته سیراب کشت آز و نیاز
آفتاب از رخ تو جسته فروغ
آسمان بر در تو برده نماز
آب از جوی رفته را «ارجوا»
که تو در جویش اندر آری باز
کاب دادی ببوستان امید
و آتش افروختی بخرمن آز
آب و نان تو از زمین برداشت
ناز میراب و منت خباز
بشنو ای شهریار قصه من
به حقیقت نه از طریق مجاز
که سه مه پیش ازین چو خامه شوق
یافت از درگه تو خط جواز
گه چو ماهی در آب کرد شنا
گه چو سیمرغ در هوا پرواز
تا بنیروی معرفت گردید
در مدیحت بچامه ای دمساز
جامه همچو خامه کرمت
استوار و فراخ و پهن و دراز
چامه نی بلکه اختر تابان
چامه نی بلکه دلبر طناز
آفت گلرخان روم و فرنگ
غیرت لعبتان چین و طراز
بکری از مدحت تواش کابین
نو عروسی ز فضل کرده جهاز
میر والا تبار سعدالملک
که بود بر در تو محرم راز
از من آن چامه را گرفت ز مهر
که رساند به حضرت تو فراز
مدتی با امید گشتم جفت
روزگاری به انتظار انباز
خار در دیده خاره در پهلو
همچو حاجی دوان به راه حجاز
تا شبی از زبان سعدالملک
خواند گردون به گوشم این آواز
که برایت رسیده جایزه ای
ز آن خداوندگار بنده نواز
شاد گشتم بدین نوید از آن
که در آن شب نه برگ بود و نه ساز
گفتم اینک سراچه درویش
گشت خواهد چو دکه بزاز
غافل از کید آسمان کبود
ایمن از سحر چرخ شعبده باز
پس دیری که نیش غم در دل
بود همچون جراره اهواز
بازم آمد پیام سعدالملک
که شش انداز گشته هفت انداز
زانکه گنجور شه کراوغلی
در جواب ترانه شهناز
آن زری را که داده شه بصلت
آتش آز دید و یافت گداز
خازنش خرد کرد و خورد چو داشت
ز اشتها کوره و ز دندان گاز
جود شه چون تذرو زرین بال
داشت بر اوج آسمان پرواز
ناگه اندر هوا شکارش کرد
دست گنجور شاه چون شهباز
من و سلوای آل اسرائیل
شد مبدل همی به سیر و پیاز
بلکه سیر و پیاز هم در باغ
می نروید ازین امید انباز
گفتم این کس چگونه پیش ملک
گشت خواهد امین کنز ورکاز
گفت از خیل خواجه تا شان پرس
حال او را که من نیم غماز
عمرها کنده پوستین پلیس
سالها خورده جیره ی سرباز
بد گهر همچو والی کوفه
بی هنر همچو قاضی قفقاز
زرد گوش و لئیم و دون پرور
بخس پوش و خسیس و سفله نواز
حیلت اندوز و رشوه خوار و حسود
خانمان سوز و خاندان پرداز
مخبر کدخدا معاون دزد
دستک جیب گیر و کاغذ ساز
چون خر لاشه سکسکی سازد
پیشه خویش در نشیب و فراز
پوز بر خاک ره کشاند سخت
نیش بر آسمان گشاید باز
اینک از بس به پیکرش زده اند
سیخ و سگ تازیانه و مهماز
گفتم آوخ دریغ و درد و فسوس
ز آن همه رنج و زحمت و تک و تاز
الله تو این ستم مپسند
ای خداوند دولت و اعزاز
کاخور رخش را تهی سازد
استری پهن سم و گوش دراز
سگ چوپان شکار شیر کند
شیر غران رود به صید گراز
هر که را بر درت نیاز بود
نکند از فلک تحمل ناز
یا بفرما به خادمت صله ام
بی تعلل همی رساند باز
نشود غوطه ور چو مرغابی
اندرین ژرف یم برای دو غاز
یا رهی را اجازه ده که کند
در سلوت بروی خویش فراز
این عطا را ندیده انگارد
برکند بیخ طمع و ریشه آز
یا کمین بنده را بدستوری
ساز در کار خود مطاع و مجاز
خازن شاه را فرو خوانم
بیتی از نظم شاعر شیراز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
گشته سیراب کشت آز و نیاز
آفتاب از رخ تو جسته فروغ
آسمان بر در تو برده نماز
آب از جوی رفته را «ارجوا»
که تو در جویش اندر آری باز
کاب دادی ببوستان امید
و آتش افروختی بخرمن آز
آب و نان تو از زمین برداشت
ناز میراب و منت خباز
بشنو ای شهریار قصه من
به حقیقت نه از طریق مجاز
که سه مه پیش ازین چو خامه شوق
یافت از درگه تو خط جواز
گه چو ماهی در آب کرد شنا
گه چو سیمرغ در هوا پرواز
تا بنیروی معرفت گردید
در مدیحت بچامه ای دمساز
جامه همچو خامه کرمت
استوار و فراخ و پهن و دراز
چامه نی بلکه اختر تابان
چامه نی بلکه دلبر طناز
آفت گلرخان روم و فرنگ
غیرت لعبتان چین و طراز
بکری از مدحت تواش کابین
نو عروسی ز فضل کرده جهاز
میر والا تبار سعدالملک
که بود بر در تو محرم راز
از من آن چامه را گرفت ز مهر
که رساند به حضرت تو فراز
مدتی با امید گشتم جفت
روزگاری به انتظار انباز
خار در دیده خاره در پهلو
همچو حاجی دوان به راه حجاز
تا شبی از زبان سعدالملک
خواند گردون به گوشم این آواز
که برایت رسیده جایزه ای
ز آن خداوندگار بنده نواز
شاد گشتم بدین نوید از آن
که در آن شب نه برگ بود و نه ساز
گفتم اینک سراچه درویش
گشت خواهد چو دکه بزاز
غافل از کید آسمان کبود
ایمن از سحر چرخ شعبده باز
پس دیری که نیش غم در دل
بود همچون جراره اهواز
بازم آمد پیام سعدالملک
که شش انداز گشته هفت انداز
زانکه گنجور شه کراوغلی
در جواب ترانه شهناز
آن زری را که داده شه بصلت
آتش آز دید و یافت گداز
خازنش خرد کرد و خورد چو داشت
ز اشتها کوره و ز دندان گاز
جود شه چون تذرو زرین بال
داشت بر اوج آسمان پرواز
ناگه اندر هوا شکارش کرد
دست گنجور شاه چون شهباز
من و سلوای آل اسرائیل
شد مبدل همی به سیر و پیاز
بلکه سیر و پیاز هم در باغ
می نروید ازین امید انباز
گفتم این کس چگونه پیش ملک
گشت خواهد امین کنز ورکاز
گفت از خیل خواجه تا شان پرس
حال او را که من نیم غماز
عمرها کنده پوستین پلیس
سالها خورده جیره ی سرباز
بد گهر همچو والی کوفه
بی هنر همچو قاضی قفقاز
زرد گوش و لئیم و دون پرور
بخس پوش و خسیس و سفله نواز
حیلت اندوز و رشوه خوار و حسود
خانمان سوز و خاندان پرداز
مخبر کدخدا معاون دزد
دستک جیب گیر و کاغذ ساز
چون خر لاشه سکسکی سازد
پیشه خویش در نشیب و فراز
پوز بر خاک ره کشاند سخت
نیش بر آسمان گشاید باز
اینک از بس به پیکرش زده اند
سیخ و سگ تازیانه و مهماز
گفتم آوخ دریغ و درد و فسوس
ز آن همه رنج و زحمت و تک و تاز
الله تو این ستم مپسند
ای خداوند دولت و اعزاز
کاخور رخش را تهی سازد
استری پهن سم و گوش دراز
سگ چوپان شکار شیر کند
شیر غران رود به صید گراز
هر که را بر درت نیاز بود
نکند از فلک تحمل ناز
یا بفرما به خادمت صله ام
بی تعلل همی رساند باز
نشود غوطه ور چو مرغابی
اندرین ژرف یم برای دو غاز
یا رهی را اجازه ده که کند
در سلوت بروی خویش فراز
این عطا را ندیده انگارد
برکند بیخ طمع و ریشه آز
یا کمین بنده را بدستوری
ساز در کار خود مطاع و مجاز
خازن شاه را فرو خوانم
بیتی از نظم شاعر شیراز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹
پیش آن صاحب فرخنده بنالم به از آنک
خاضع امر فلان بنده بهمان باشم
صدر دیوان وزارت اگرم بپذیرد
در اقالیم سخن صاحب دیوان باشم
ای خداوند خود انصاف بده شایسته است
که من اینسان بغم دهر گروگان باشم
با چنین عزت و شأن و شرف و استغنا
در پی رزق جدا از شرف و شأن باشم
چارصد تومان افزون بکفم مانده برات
درم از بهر درم خسته پی نان باشم
وام خواهم ندهد ریش و گریبان از دست
زین سبب دست به سر سر به گریبان باشم
یا بدر این ورق شوم و یا وجهش را
کن حوالت که دو روزی به تو مهمان باشم
خاضع امر فلان بنده بهمان باشم
صدر دیوان وزارت اگرم بپذیرد
در اقالیم سخن صاحب دیوان باشم
ای خداوند خود انصاف بده شایسته است
که من اینسان بغم دهر گروگان باشم
با چنین عزت و شأن و شرف و استغنا
در پی رزق جدا از شرف و شأن باشم
چارصد تومان افزون بکفم مانده برات
درم از بهر درم خسته پی نان باشم
وام خواهم ندهد ریش و گریبان از دست
زین سبب دست به سر سر به گریبان باشم
یا بدر این ورق شوم و یا وجهش را
کن حوالت که دو روزی به تو مهمان باشم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - مطایبه
ای ملکزاده راندم ابیاتی
امتثالا لا مرک العالی
انت رکنی و منتهی املی
بک علقت حبل آمالی
فاش گویم که در ولایت فضل
ما همه بنده ایم و تو والی
تالی شعر من توئی که ترا
نیست یک تن در این جهان تالی
گرچه از بهر ماست دیوانم
شد گرو در دکان بقالی
تو مده رایگان ز دست آنرا
که بود قدر و قیمتش عالی
صاحبادانی آنکه سیم و زر است
اصل شادی و بیخ خوشحالی
خاصه آن زر که در بساط قمار
شد نصیبت به پاچه و رمالی
گر از آن قسمتم دهی و چو سرو
در گلستان مکرمت بالی
دامنم پرکنی از آنچه کنی
کیسه ابلهان از آن خالی
آن زمان هر دو مشتهر گردیم
تو به رندی و من به رمالی
امتثالا لا مرک العالی
انت رکنی و منتهی املی
بک علقت حبل آمالی
فاش گویم که در ولایت فضل
ما همه بنده ایم و تو والی
تالی شعر من توئی که ترا
نیست یک تن در این جهان تالی
گرچه از بهر ماست دیوانم
شد گرو در دکان بقالی
تو مده رایگان ز دست آنرا
که بود قدر و قیمتش عالی
صاحبادانی آنکه سیم و زر است
اصل شادی و بیخ خوشحالی
خاصه آن زر که در بساط قمار
شد نصیبت به پاچه و رمالی
گر از آن قسمتم دهی و چو سرو
در گلستان مکرمت بالی
دامنم پرکنی از آنچه کنی
کیسه ابلهان از آن خالی
آن زمان هر دو مشتهر گردیم
تو به رندی و من به رمالی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۸ - شکایت از روزنامه نگاری خود
خدایگان من از حال بنده بیخبری
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
که بر تنم چه رسید از غم زمانه همی
ز غره رجب الفرد تاکنون شب و روز
به پیش تیر بلا شد تنم نشانه همی
زمانه بسکه زافلاس و فقر و نوبه و تب
نواخت بر سر من چوب و تازیانه همی
دلم سراچه غم شد چنانکه پنداری
که مرغ غم بدلم بسته آشیانه همی
ز سوئی آتش تب در جگر ز دیگر سوی
غم زمانه زند بر دلم زبانه همی
هزار مرتبه عازم شدم که دریابم
شفای عاجل از آن فرخ آستانه همی
بجای آنکه جدا بودم از درت چندی
بیابم از درت اقبال جاودانه همی
بشیر چرخ کنم آن معاملت که نمود
بشیر بادیه بشربن بوعوانه همی
رمق به پیکرم اندر نبود آن مقدار
که یک قدم سوی بیرون نهم ز خانه همی
چنان شدم ز نقاهت که گاه جنبش و سیر
ز تن جدا شودم استخوان شانه همی
ز روزنامه چه گویم که قدر خانه من
از او شکسته بذات حق یگانه همی
مرا فکنده به بحری که هر چه می نگرم
پدید نیست در آن ساحل و کرانه همی
نه قابلم بکرامات و فضل ملتیان
نه شاملم شود الطاف خسروانه همی
چو نام رسمیت آزادیش گرفته به طبع
کس نمی خرد او را بنیم آنه همی
وز آن سبب که هواخواه دولت است کسی
مساعدت نکند باری از اعانه همی
حقوق نه مهی این اداره همچو جنین
بمانده در رحم مادر خزانه همی
چگونه طبع توان کردن این جریده بوقت
که ماهیانه آن گشته سالیانه همی
عجب تر آنکه ندانم پس از سه ماه دگر
مرا دهند حقوق گذشته یا نه همی
ز بس که در پی آن با خزانه دار عنود
کنم فروتنی و عجز و استکانه همی
به جای ذکر خدا از زبان من شب و روز
شده است «یا لولو یاشیندلر» ترانه همی
حکایت من و این روزنامه چون مرغی است
که او فتاده بدام از هوای دانه همی
سرود نظم من اندر سماع اهل خرد
نکوتر است زچنگ و نی و چغانه همی
بزر خرند حدیثم ز جد و هزل اگر
بود ز حکمت و تاریخ یا فسانه همی
ولی چه سود که کس در زمانه با یکدست
گرفت نتوان هرگز دو هندوانه همی
ازین ره است که زلف عروس فکرت من
ز دست روز سیاه و غم شبانه همی
چنان شده است پریشان که هیچ مشاطه
نمی تواندش آراستن بشانه همی
بود گواه من این نامه کش به خون جگر
نبشته ساختمش بر درت روانه همی
برای آنکه زنم بوسه درگهت شب و روز
ز فضل و رحمت تو جویم استعانه همی
کنون سزد که سپاس ترا ادا سازم
به کلک روشن و گفتار صادقانه همی
کمان شکرم تیر دعا زند به هدف
اگر چه نیست جز این سهم در کتانه همی
چنانکه خاطر ما از تو جاودان شاد است
خدای بر تو دهد عمر جاودانه همی
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۴ - نالیدن حسنخان حضور ظل السلطان
ستمدیده برداشت فریاد و آه
که ای رفته عدلت ز ماهی بماه
ز جفتم که با ناله جفت آمدم
شب و روز بی خورد و خفت آمدم
مرا جفت بیگانه خویش گشت
که در آشنائی بداندیش گشت
مرا یار بی مهر ازکید دهر
چنان مار بی مهره افکند زهر
نشاید بعهد تو ای پادشاه
باین فر و نیرو و تاج و کلاه
که کدبانوئی کدخدائی کند
که خرمهره ای کهربایی کند
پریشان کند برگرا زردیش
زن آن به که نبود جوانمردیش
شها دارم اندر سخن تاب و پیچ
بر این خسته این ظلم مپسند هیچ
که می بگذرد بر من امروز روز
بماند بر او تا ابد آه و سوز
که ای رفته عدلت ز ماهی بماه
ز جفتم که با ناله جفت آمدم
شب و روز بی خورد و خفت آمدم
مرا جفت بیگانه خویش گشت
که در آشنائی بداندیش گشت
مرا یار بی مهر ازکید دهر
چنان مار بی مهره افکند زهر
نشاید بعهد تو ای پادشاه
باین فر و نیرو و تاج و کلاه
که کدبانوئی کدخدائی کند
که خرمهره ای کهربایی کند
پریشان کند برگرا زردیش
زن آن به که نبود جوانمردیش
شها دارم اندر سخن تاب و پیچ
بر این خسته این ظلم مپسند هیچ
که می بگذرد بر من امروز روز
بماند بر او تا ابد آه و سوز
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
از بس دل امشبم ز تو نامهربان پر است
از گریه میکنم تهی و همچنان پر است
رحمی به دامن تهی ام کن، خدای را
اکنون که دامنت ز گل ای باغبان پر است!
ای صید کش، تهی شد اگر یک قفس تو را؛
از صید غم مخور، که هزار آشیان پر است
خالی است کیسه ات چو ز نقد وفا، چه سود
ما را گراز متاع محبت دکان پر است؟!
از رشک غیر، کشتن آذر چه لازم است؟!
گر بد گمان ازو شده ای، امتحان پر است
از گریه میکنم تهی و همچنان پر است
رحمی به دامن تهی ام کن، خدای را
اکنون که دامنت ز گل ای باغبان پر است!
ای صید کش، تهی شد اگر یک قفس تو را؛
از صید غم مخور، که هزار آشیان پر است
خالی است کیسه ات چو ز نقد وفا، چه سود
ما را گراز متاع محبت دکان پر است؟!
از رشک غیر، کشتن آذر چه لازم است؟!
گر بد گمان ازو شده ای، امتحان پر است
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴
می فرستد هزار حمد و ثنا
مختصر بی تکلف اطناب
طرفه کنکاجگیم روی نمود
این زمان چون درآمدیم از خواب
باد معلوم را عالیشان
که رهی با یکی دو از اعقاب
دو سه روز است تا همی سوزیم
نفس را همچو مشرکان به عذاب
مضطرب چون سمندریم و چو حوت
گاه در آفتاب و گه در آب
که پذیره شویم یا نشویم
پیش بنهاده ایم اصطرلاب
عقل می گویدم شدن اولی
نه به آهستگی و نه به شتاب
ماند یک چاشت روز و این فردا
می رود یک سئوال از استصواب
بامدادان رویم یا امشب
اندرین چیست مذهب اصحاب
اگر امشب رویم بر صحرا
دست بر هم کجا دهد اسباب
به چه مرد دستور کرد توان
نقل نقل و طعام و جام شراب
ور بمانیم تا سحر خیزیم
درفتادیم همچو خر به خلاب
چاشتگه کآفتاب گردد گرم
چون کند راه مرد مست و خراب
نعل سوزان کند سم مرکب
پای راکب کند رکاب کباب
متردد بمانده است رهی
می رود هر دم انتظار جواب
رای عالی در این چه فرماید
مصلحت در کدام و چیست صواب
صدر فاضل رشید دولت را
که مرا اندر این عنا دریاب
وگر آواش دق کند در نظم
حاکم است اندر این و در هر باب
به کم از ساعتی به نظم آمد
اینچنین سمط پر ز در خوشاب
مختصر بی تکلف اطناب
طرفه کنکاجگیم روی نمود
این زمان چون درآمدیم از خواب
باد معلوم را عالیشان
که رهی با یکی دو از اعقاب
دو سه روز است تا همی سوزیم
نفس را همچو مشرکان به عذاب
مضطرب چون سمندریم و چو حوت
گاه در آفتاب و گه در آب
که پذیره شویم یا نشویم
پیش بنهاده ایم اصطرلاب
عقل می گویدم شدن اولی
نه به آهستگی و نه به شتاب
ماند یک چاشت روز و این فردا
می رود یک سئوال از استصواب
بامدادان رویم یا امشب
اندرین چیست مذهب اصحاب
اگر امشب رویم بر صحرا
دست بر هم کجا دهد اسباب
به چه مرد دستور کرد توان
نقل نقل و طعام و جام شراب
ور بمانیم تا سحر خیزیم
درفتادیم همچو خر به خلاب
چاشتگه کآفتاب گردد گرم
چون کند راه مرد مست و خراب
نعل سوزان کند سم مرکب
پای راکب کند رکاب کباب
متردد بمانده است رهی
می رود هر دم انتظار جواب
رای عالی در این چه فرماید
مصلحت در کدام و چیست صواب
صدر فاضل رشید دولت را
که مرا اندر این عنا دریاب
وگر آواش دق کند در نظم
حاکم است اندر این و در هر باب
به کم از ساعتی به نظم آمد
اینچنین سمط پر ز در خوشاب
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸
ای صاحبی که دست تو در معجز سخا
محسود موج قلزم و ابر بهاری است
دریا ز رشک طبع تو در ناله کردن است
ابر از جفای دست تو در اشکباری است
گردون که پرده ئیست ز زنگار روزگار
بر درگهت در آرزوی پرده داری است
در همسری رای منیر تو آفتاب
شاهی ست تیزتاز و لیکن حصاری است
بی خوردگی نگر ز سپهر درشت خوی
کو را چو کلک تو هوس خورده کاری است
پیش رکاب همت تو بر براق قدر
گردون گاوباره چو مرد سواری است
بدخواه بندگیت بسی کرد وزنفاق
آن رفت و این زمانش گه جانسپاری است
فضل تو پشت ملت و دین قریشی است
عقل تو روی حکمت شیخ بخاری است
یک صنعت از کلام صد فخررازی است
یک نکته از کلام تو صد رکن خواری است
شاه جهان ز اهل معانی ترا گزید
وین هم لطایف نظر کردگاری است
منت خدای را که به تائید بخت تو
در روزگار بوی هنر یادگاری است
فضل از سپاه حادثه در سایه ات گریخت
و امروز در حمایت تو زینهاری است
ز اقبال ذکر باقی و نام نکو طلب
کاقبال در فضای جهان رهگذاری است
ذکر کلیم تازه ز کیش یهودی است
نام مسیح زنده ز قول حواری است
در ذمت تو حق دعائیست بنده را
از بنده حق شنو که گه حقگذاری است
دانم که خود شنیده بود سمع اشرفت
حالم که از جفای زمان بر چه زاری است
رویم گرفت داغ خجالت ز قول خصم
آری خسوف ماه نه بر اختیاری است
گر صبر می کنم ز دلم ناشکیبی است
ور ناله می کنم ز خودم شرمساری است
در کنج انزوا نفسی می زنم به صبر
گر اختیاری است وگر اضطراری است
عقلم صبور می کند و طبع بردبار
آری مقام صابری و بردباری است
دل در برم شکسته زتیمار همدم است
غم با دلم نشسته ز بی غمگساری است
زین دل قرار چشم ندارم کز ابتدا
بنیاد این معامله بر بی قراری است
بر صدر روزگار مگر مشتبه شده ست
کاین بنده زین ورق شکنی روزگاری است
داند مرا سپهر و شناسد عطاردم
کز من چه کار زاید و کلکم چه کاری است
در بندگیت یارم و محتاج یاریم
ای یار یاریئی که کنون وقت یاری است
محسود موج قلزم و ابر بهاری است
دریا ز رشک طبع تو در ناله کردن است
ابر از جفای دست تو در اشکباری است
گردون که پرده ئیست ز زنگار روزگار
بر درگهت در آرزوی پرده داری است
در همسری رای منیر تو آفتاب
شاهی ست تیزتاز و لیکن حصاری است
بی خوردگی نگر ز سپهر درشت خوی
کو را چو کلک تو هوس خورده کاری است
پیش رکاب همت تو بر براق قدر
گردون گاوباره چو مرد سواری است
بدخواه بندگیت بسی کرد وزنفاق
آن رفت و این زمانش گه جانسپاری است
فضل تو پشت ملت و دین قریشی است
عقل تو روی حکمت شیخ بخاری است
یک صنعت از کلام صد فخررازی است
یک نکته از کلام تو صد رکن خواری است
شاه جهان ز اهل معانی ترا گزید
وین هم لطایف نظر کردگاری است
منت خدای را که به تائید بخت تو
در روزگار بوی هنر یادگاری است
فضل از سپاه حادثه در سایه ات گریخت
و امروز در حمایت تو زینهاری است
ز اقبال ذکر باقی و نام نکو طلب
کاقبال در فضای جهان رهگذاری است
ذکر کلیم تازه ز کیش یهودی است
نام مسیح زنده ز قول حواری است
در ذمت تو حق دعائیست بنده را
از بنده حق شنو که گه حقگذاری است
دانم که خود شنیده بود سمع اشرفت
حالم که از جفای زمان بر چه زاری است
رویم گرفت داغ خجالت ز قول خصم
آری خسوف ماه نه بر اختیاری است
گر صبر می کنم ز دلم ناشکیبی است
ور ناله می کنم ز خودم شرمساری است
در کنج انزوا نفسی می زنم به صبر
گر اختیاری است وگر اضطراری است
عقلم صبور می کند و طبع بردبار
آری مقام صابری و بردباری است
دل در برم شکسته زتیمار همدم است
غم با دلم نشسته ز بی غمگساری است
زین دل قرار چشم ندارم کز ابتدا
بنیاد این معامله بر بی قراری است
بر صدر روزگار مگر مشتبه شده ست
کاین بنده زین ورق شکنی روزگاری است
داند مرا سپهر و شناسد عطاردم
کز من چه کار زاید و کلکم چه کاری است
در بندگیت یارم و محتاج یاریم
ای یار یاریئی که کنون وقت یاری است
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۹
ای خسروی که سایس امر تو از نفاذ
بر پای هفت توسن گردون نهاد قید
در مجلس مربی عدل تو توبه کرد
دهر دنی ز مکر و سپهر دغا ز کید
تهذیب خلق خوب تو در عنفوان عمر
منسوخ کرد قصه بسطامی و جنید
بدخواهت ار ز درد دمی سرد برکشید
ابر تموز برف دهد در هوای فید
حالیست بنده را که گر آنها کند به شرح
برخاطر تو جلوه کند در لباس شید
با آنکه دامن تو گرفتم ز خاص و عام
ایمن نیم ز چوبک عمر و ز قصد زید
در کعبه پناه خودم جای امن ده
کاندر حریم کعبه حق آمن است صید
بر پای هفت توسن گردون نهاد قید
در مجلس مربی عدل تو توبه کرد
دهر دنی ز مکر و سپهر دغا ز کید
تهذیب خلق خوب تو در عنفوان عمر
منسوخ کرد قصه بسطامی و جنید
بدخواهت ار ز درد دمی سرد برکشید
ابر تموز برف دهد در هوای فید
حالیست بنده را که گر آنها کند به شرح
برخاطر تو جلوه کند در لباس شید
با آنکه دامن تو گرفتم ز خاص و عام
ایمن نیم ز چوبک عمر و ز قصد زید
در کعبه پناه خودم جای امن ده
کاندر حریم کعبه حق آمن است صید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۷
کریم پارس و اصیل عراق شمس الدین
زهی که ملک ز نام تو یافته اعزاز
توئی که فکر تو گر بر فلک گذار کند
زلوح چرخ بخواند همه دقایق راز
براق قدر تو گر سرکشد ز عالم کون
به گرد او نرسد آسمان بیهده تاز
چو ابر دست تو گر بر سر جهان بارد
زمانه باز رهد جاودان ز رنج نیاز
شدست طاعت تو بر جهانیان مفروض
زبهر آنکه توئی از جهانیان ممتاز
ولای حضرت تو واجب است چون روزه
دعای دولت تو لازم است همچو نماز
سپهر با همه رفعت بدان شود راضی
که با تو با بد و نیک جهان بود انباز
ولی مباد که گردد شریک با چو توئی
سپهر سفله افسوس پیشه طناز
خدای داد ترا از پی مصالح خلق
دلی رحیم و نهادی کریم و خلق نواز
به حق آنکه دلت را مکان رحمت کرد
که یکزمان دل خود را به حال من پرداز
جهان نمای ضمیرت مگر نموده بود
که چون نشیب فرو رفت کار من ز فراز
جهانیان همه حیران شدند از آن صنعت
که کرد با من بیچاره چرخ شعبده باز
صبوری من مسکین به غایتی برسید
که جان همی دهم و هم نمی دهم آواز
ز کین دشمن گرگین نهاد سگ سیرت
شدم چو بیژن در کر و فر چنگ گراز
ندیده روی منیژه فتادم اندر چاه
ز مکر دشمن بدگوی و حاسد و غماز
حقیقت است که کیخسرو زمانه توئی
دل تو جام و کفت رستم کمندانداز
به بوی مرغ کز انگشتری دهد خبرم
بمانده ام چو یکی کبک زیر چنگل باز
بماند از من و تو یادگار این قصه
اگر ز چاه بلا آوری مرا به فراز
ترا بر اهل هنر منتی بود وافر
اگر ز چنگ عنا جان من رهانی باز
نه شمع و عودم و در بزم عیش خود شب و روز
چو عود همدم سوزم چو شمع جفت گداز
همیشه بر سر پایم به خون دل گریان
زبیم آنکه سرم را دهند در دم گاز
کجا توانم ازین بوم و بر گرفتن دل
نهاده خلق در این بود سر ز شام و حجاز
دل شکسته پر و بال من نمی خواهد
که در هوای دگر مملکت کند پرواز
ز شهر خویش دو منزل اگر شوم بیرون
هزار مفسده گونه گون کنند آغاز
مرا گدائی شاه جهان بسی به ازین
که خواندم ملک روم به خسرو انجاز
زبان ز مدحت این دولت ار کنم کوتاه
شود زبان جهانی به نقص بنده دراز
به نیم روز و خراسان خبر رسد گر من
به نیم شب بگریزم ز خطه شیراز
حدیث بنده و این افترا که ساخته اند
ز بس خجالت گفتن نمی توانم باز
چو سیر خورده همان به که کم زنم دم از ان
که توبتو بودش گنده تر بسان پیاز
تو کارساز جهانی و کارساز تو حق
دراز می نکنم قصه کار من تو بساز
هزار کام بران در جهان به دولت شاه
هزار سال بمان در نشاط و نعمت و ناز
به روز نو مه روزه ست خیز و طاعت کن
چو روز عید رسد باده نوش و عشرت ساز
زهی که ملک ز نام تو یافته اعزاز
توئی که فکر تو گر بر فلک گذار کند
زلوح چرخ بخواند همه دقایق راز
براق قدر تو گر سرکشد ز عالم کون
به گرد او نرسد آسمان بیهده تاز
چو ابر دست تو گر بر سر جهان بارد
زمانه باز رهد جاودان ز رنج نیاز
شدست طاعت تو بر جهانیان مفروض
زبهر آنکه توئی از جهانیان ممتاز
ولای حضرت تو واجب است چون روزه
دعای دولت تو لازم است همچو نماز
سپهر با همه رفعت بدان شود راضی
که با تو با بد و نیک جهان بود انباز
ولی مباد که گردد شریک با چو توئی
سپهر سفله افسوس پیشه طناز
خدای داد ترا از پی مصالح خلق
دلی رحیم و نهادی کریم و خلق نواز
به حق آنکه دلت را مکان رحمت کرد
که یکزمان دل خود را به حال من پرداز
جهان نمای ضمیرت مگر نموده بود
که چون نشیب فرو رفت کار من ز فراز
جهانیان همه حیران شدند از آن صنعت
که کرد با من بیچاره چرخ شعبده باز
صبوری من مسکین به غایتی برسید
که جان همی دهم و هم نمی دهم آواز
ز کین دشمن گرگین نهاد سگ سیرت
شدم چو بیژن در کر و فر چنگ گراز
ندیده روی منیژه فتادم اندر چاه
ز مکر دشمن بدگوی و حاسد و غماز
حقیقت است که کیخسرو زمانه توئی
دل تو جام و کفت رستم کمندانداز
به بوی مرغ کز انگشتری دهد خبرم
بمانده ام چو یکی کبک زیر چنگل باز
بماند از من و تو یادگار این قصه
اگر ز چاه بلا آوری مرا به فراز
ترا بر اهل هنر منتی بود وافر
اگر ز چنگ عنا جان من رهانی باز
نه شمع و عودم و در بزم عیش خود شب و روز
چو عود همدم سوزم چو شمع جفت گداز
همیشه بر سر پایم به خون دل گریان
زبیم آنکه سرم را دهند در دم گاز
کجا توانم ازین بوم و بر گرفتن دل
نهاده خلق در این بود سر ز شام و حجاز
دل شکسته پر و بال من نمی خواهد
که در هوای دگر مملکت کند پرواز
ز شهر خویش دو منزل اگر شوم بیرون
هزار مفسده گونه گون کنند آغاز
مرا گدائی شاه جهان بسی به ازین
که خواندم ملک روم به خسرو انجاز
زبان ز مدحت این دولت ار کنم کوتاه
شود زبان جهانی به نقص بنده دراز
به نیم روز و خراسان خبر رسد گر من
به نیم شب بگریزم ز خطه شیراز
حدیث بنده و این افترا که ساخته اند
ز بس خجالت گفتن نمی توانم باز
چو سیر خورده همان به که کم زنم دم از ان
که توبتو بودش گنده تر بسان پیاز
تو کارساز جهانی و کارساز تو حق
دراز می نکنم قصه کار من تو بساز
هزار کام بران در جهان به دولت شاه
هزار سال بمان در نشاط و نعمت و ناز
به روز نو مه روزه ست خیز و طاعت کن
چو روز عید رسد باده نوش و عشرت ساز
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۶
ای سر آمد به هر مکان چو لقب
وی ستوده به هر زمان چون نام
توئی آن کامران که در ره تو
هر که گامی نهد بیابد کام
در سلامت به سر برد همه عمر
هر که یابد زتو جواب سلام
رای تو واقف است بر افلاک
حکم تو نافذ است بر اجرام
خشم تو خیمه ئیست حلم پذیر
عفو تو دابه ئیست بحرآشام
گر فلک بهره یابد از علمت
نایب مشتری شود بهرام
گر هوا مایه گیرد از دستت
در فشاند به جای قطره غمام
ور چمن بو ستاند از خلقت
بوی گل بازدارد اصل زکام
صاحبا بنده چشم آن دارد
کز سر رغبت و قبول تمام
سخنش بشنوی و بپذیری
ای سخنهای تو ملوک کلام
کاستماع کلام ملهو فان
صدق است از کلام خیر انام
بنده می نالم از جفای سپهر
که توئی خواجه و سپهر غلام
تو ز ایام داد من بستان
که توئی داد ده در این ایام
در حق من که داعی کرمم
ای به حق پیشوا و شاه کرام
کرمی کن که مرد مکرمتی
که فلک لوم میکند چو لیام
گر بمیرم ز تشنگی هرگز
نچشم جرعه ای ز آب عوام
ور بگردم به جان ز بی درمی
نبرم پیش خواجگان ابرام
نبرد شاخ سدره رنج تبر
نکشد خنگ چرخ جور لجام
می ام از کاس جور دور زمان
گر کنم عربده مده دشنام
مجلس ما چراست کاندر وی
فعل دیگر کند همی هر جام
گر چه از جود خواجه دنیا
یافتم برد و خلعت و انعام
همچنان هفت مار هفت سری
می گزندم مدام هفت اندام
غم پیری و کربت غربت
انده فاقه و تکفر وام
دوری از خانمان و قوم و تبع
فرقت دوستان دشمن کام
به دیار خود ارچه تشنه لبم
نیست آنجا مرا امید مقام
قلب نام خود است پارس کنون
تشنه را کی بود در او آرام
مرد جاهی مرا قوی باید
تا شود کار من مگر به نظام
به خدای ار به عمرها آید
پای صیدی چنینت اندر دام
اندر این نظم ارچه هست صریح
لقب و نام نیست جای ملام
لقب و نام تو به ذکر جمیل
در نوی گفت ایزد علام
من چه گفتم که صاحب دیوان
همه گفتم به جز صلوه و سلام
تا فلک را به محور است مدار
تا عرض را به جوهر است قوام
جوهرت باد از عوارض دور
فلکت در مدار خاضع و رام
به سه شهزاده چشم تو روشن
تا جهانراست روشنی و ظلام
وی ستوده به هر زمان چون نام
توئی آن کامران که در ره تو
هر که گامی نهد بیابد کام
در سلامت به سر برد همه عمر
هر که یابد زتو جواب سلام
رای تو واقف است بر افلاک
حکم تو نافذ است بر اجرام
خشم تو خیمه ئیست حلم پذیر
عفو تو دابه ئیست بحرآشام
گر فلک بهره یابد از علمت
نایب مشتری شود بهرام
گر هوا مایه گیرد از دستت
در فشاند به جای قطره غمام
ور چمن بو ستاند از خلقت
بوی گل بازدارد اصل زکام
صاحبا بنده چشم آن دارد
کز سر رغبت و قبول تمام
سخنش بشنوی و بپذیری
ای سخنهای تو ملوک کلام
کاستماع کلام ملهو فان
صدق است از کلام خیر انام
بنده می نالم از جفای سپهر
که توئی خواجه و سپهر غلام
تو ز ایام داد من بستان
که توئی داد ده در این ایام
در حق من که داعی کرمم
ای به حق پیشوا و شاه کرام
کرمی کن که مرد مکرمتی
که فلک لوم میکند چو لیام
گر بمیرم ز تشنگی هرگز
نچشم جرعه ای ز آب عوام
ور بگردم به جان ز بی درمی
نبرم پیش خواجگان ابرام
نبرد شاخ سدره رنج تبر
نکشد خنگ چرخ جور لجام
می ام از کاس جور دور زمان
گر کنم عربده مده دشنام
مجلس ما چراست کاندر وی
فعل دیگر کند همی هر جام
گر چه از جود خواجه دنیا
یافتم برد و خلعت و انعام
همچنان هفت مار هفت سری
می گزندم مدام هفت اندام
غم پیری و کربت غربت
انده فاقه و تکفر وام
دوری از خانمان و قوم و تبع
فرقت دوستان دشمن کام
به دیار خود ارچه تشنه لبم
نیست آنجا مرا امید مقام
قلب نام خود است پارس کنون
تشنه را کی بود در او آرام
مرد جاهی مرا قوی باید
تا شود کار من مگر به نظام
به خدای ار به عمرها آید
پای صیدی چنینت اندر دام
اندر این نظم ارچه هست صریح
لقب و نام نیست جای ملام
لقب و نام تو به ذکر جمیل
در نوی گفت ایزد علام
من چه گفتم که صاحب دیوان
همه گفتم به جز صلوه و سلام
تا فلک را به محور است مدار
تا عرض را به جوهر است قوام
جوهرت باد از عوارض دور
فلکت در مدار خاضع و رام
به سه شهزاده چشم تو روشن
تا جهانراست روشنی و ظلام
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۴
حیات بخشا چرخم ز غبن خواهد کشت
به تیغ کین من از چرخ کینه خواه بخواه
سیه دلی دل شه بر رهی گران کرده ست
بیان جرم من از خصم دل سیاه بخواه
به صد دلیل شود روشنت که بی جرمم
ز من دلیل بجو یا ازو گواه بخواه
حوالت گنه ار برمن است هم سهل است
شفیع بنده توئی عذر آن گناه بخواه
همه مراد تو جوید شه جهان ز خدا
تو از برای خدا بنده را ز شاه بخواه
به تیغ کین من از چرخ کینه خواه بخواه
سیه دلی دل شه بر رهی گران کرده ست
بیان جرم من از خصم دل سیاه بخواه
به صد دلیل شود روشنت که بی جرمم
ز من دلیل بجو یا ازو گواه بخواه
حوالت گنه ار برمن است هم سهل است
شفیع بنده توئی عذر آن گناه بخواه
همه مراد تو جوید شه جهان ز خدا
تو از برای خدا بنده را ز شاه بخواه
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۹
جوان بختا جهان بخشا تو آنی
که بر گردنکشان مالک رقابی
به تیغ اسلام را نعم الوکیلی
به ساحت خلق را حسن المئابی
جهان هر دم فقائی می گشاید
ز سرسبزی آن تیغ سدابی
به گاه لهو در دلها نشاطی
به روز بزم در سرها شرابی
به طلعت ملک را در چشم نوری
به هیبت فتنه را در دیده خوابی
چو روح اصفیا محض صفاتی
چو قول انبیا عین صوابی
زمین کشته امید ما را
گهی خورشیدی و گاهی سحابی
به رتبت معدلت را آسمانی
به زینت مملکت را آفتابی
به دستوری سئوالی لایقم هست
معاذالله گزافی نه حسابی
جواب آن به لفظم باز فرمای
ز صاحب طبعی و حاضر جوابی
اگر چرخی چرا بر من نگردی
وگر مهری چرا بر من نتابی
به عنف این چرخ را یکره نگوئی
که ای بی آب دلو آسیابی
به قصد بیگناهی چند کوشی
به خون بیدلی تا کی شتابی
به سمع اشرفت دانم رسیده ست
حدیث اشتر و ماهی عرابی
منم اعرابی گم گشته اشتر
دوان اندر بیابان سرابی
دل از جان سیر گشته تشنه مانده
ز بی نانی و رنج اندک آبی
پس از ایزد ترا خوانم به یاری
که تو بر چرخ دولت ماهتابی
زکات جاه را فریاد من رس
که چون دریا و کان صاحب نصابی
اگر افتادگان را دستگیری
وگر درماندگان را فتح بابی
ز من افتاده تر کس را نبینی
ز من درمانده تر هرگز نیابی
مرا از بند غم آزاد گردان
اگر در بند احسان و ثوابی
بسی ویرانه ها را کردی آباد
بسی کردی بنا خاکی و آبی
اگر نام نکو و صیت خواهی
نظر کن در دلی با این خرابی
شه مازندران نام نکو یافت
به یک مصراع شعر فاریابی
بسی دارم در این معنی حکایت
ولی ترسم که زحمت برنتابی
منم فی القصه در کنجی بمانده
چو توبت کرده بوبکر ربابی
به روز عید در زندانسرائی
نشسته با زنان در هم نقابی
همایون باد بر تو عید و گشته
به خون دشمنت تیغت خضابی
به تو دین حنیفی باد قائم
چنان چون ملت اولی بصابی
رخ جاه تو چون گلنار پر بار
رخ خصمت زگرد غم چو آبی
که بر گردنکشان مالک رقابی
به تیغ اسلام را نعم الوکیلی
به ساحت خلق را حسن المئابی
جهان هر دم فقائی می گشاید
ز سرسبزی آن تیغ سدابی
به گاه لهو در دلها نشاطی
به روز بزم در سرها شرابی
به طلعت ملک را در چشم نوری
به هیبت فتنه را در دیده خوابی
چو روح اصفیا محض صفاتی
چو قول انبیا عین صوابی
زمین کشته امید ما را
گهی خورشیدی و گاهی سحابی
به رتبت معدلت را آسمانی
به زینت مملکت را آفتابی
به دستوری سئوالی لایقم هست
معاذالله گزافی نه حسابی
جواب آن به لفظم باز فرمای
ز صاحب طبعی و حاضر جوابی
اگر چرخی چرا بر من نگردی
وگر مهری چرا بر من نتابی
به عنف این چرخ را یکره نگوئی
که ای بی آب دلو آسیابی
به قصد بیگناهی چند کوشی
به خون بیدلی تا کی شتابی
به سمع اشرفت دانم رسیده ست
حدیث اشتر و ماهی عرابی
منم اعرابی گم گشته اشتر
دوان اندر بیابان سرابی
دل از جان سیر گشته تشنه مانده
ز بی نانی و رنج اندک آبی
پس از ایزد ترا خوانم به یاری
که تو بر چرخ دولت ماهتابی
زکات جاه را فریاد من رس
که چون دریا و کان صاحب نصابی
اگر افتادگان را دستگیری
وگر درماندگان را فتح بابی
ز من افتاده تر کس را نبینی
ز من درمانده تر هرگز نیابی
مرا از بند غم آزاد گردان
اگر در بند احسان و ثوابی
بسی ویرانه ها را کردی آباد
بسی کردی بنا خاکی و آبی
اگر نام نکو و صیت خواهی
نظر کن در دلی با این خرابی
شه مازندران نام نکو یافت
به یک مصراع شعر فاریابی
بسی دارم در این معنی حکایت
ولی ترسم که زحمت برنتابی
منم فی القصه در کنجی بمانده
چو توبت کرده بوبکر ربابی
به روز عید در زندانسرائی
نشسته با زنان در هم نقابی
همایون باد بر تو عید و گشته
به خون دشمنت تیغت خضابی
به تو دین حنیفی باد قائم
چنان چون ملت اولی بصابی
رخ جاه تو چون گلنار پر بار
رخ خصمت زگرد غم چو آبی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۲