عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۷
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۵۱
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۱۳
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۵
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۳۸
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۶
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۲
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۸
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۹۵
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۴
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۶
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۱
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۳۰
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۳۲
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
بدر
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - گناه آدم و حوا
صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند
حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند
بهر دفع جادوییهای شب فرعون کیش
موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند
خود مگر زرتشت با فّر فروغ اورمزد
چارهٔ پتیارهٔ اهریمن شیدا کند
یاور هران دلاور در دل ابر سیاه
با مشعشع رمح، قصد جان اژدرها کند
روشنانش را برون ریزد سپهر از آستین
چون که زان فرزانگان روشنتری پیدا کند
چون سترون بانویی کز شرم درپوشد پلاس
باز چون فرزند زاید جامه از دیبا کند
نی خطا گفتم که شب دارد بسی فرزند خرد
چون فزون شد بچه، دل آشفته و در واکند
صبح خوش خندد که یک فرزند دارد، لیک شب
در غم طفلان، چو من پیوسته واوبلا کند
شب سیهشد زان که چون من کودکان دارد بسی
همچو من آخر سر خویش اندرین سوداکند
*
*
صبح چون بنشینم وخواهم نویسم چیزکی
در دود پروانه وز من خواهش قاقاکند
وان دو ماهه مهرداد اندر کنار مادرش
دم بدم عرعر نماید، متصل هرا کند
دختر شش سالهام کاو را ملک دختست نام
بر در صندوقخانه محشری برپاکند
ظهر چون شد خرسواران در رسند از مدرسه
خانه از آشوبشان زلزالها پیدا کند
محشر خر راست گردد زان گروه کرهخر
آنیکی جفتک زند وین نعره، وآن آواکند
گه ملک هوشنگ از مامک رباید خوردنی
گاه مامک با ملکدخت از حسد دعواکند
نعرهٔ خاتون پی تسکین آنان بیشتر
مرمرا کالیوه و آسیمه و شیدا کند
هرتنی ز آنان به سالی ثروتی بدهد بهباد
هرکی ز ایشان به ماهی خانهای یغما کند
هریک اندر هفته جفتی کفش را ساید بهپای
هریک اندر ماه دستی جامه از سر واکند
هرچه از خاتون بجا ماند خورند این کرّگان
خادمات و خادمین راکیست کاستقصاکند
کودکان دایم کلان گردند و بابا پیر و زار
چون که کودک شدکلان کی رحم بر باباکند
ازکلاه و کفش و کسوت، کاغذ و کلک و کتاب
نیست کافی گر دوصدکاف دگر انشاکند
گوش شیطان کر، که بانو هست حسناء ولود
همچو من سوداویئی چون منع آن حسناکند
گشته ملزم تا به هر سالی بزاید کودکی
وز برای خیل شه فوجی جوان برپاکند
گویم آخر نان این قوم ازکجاگردد روان
گوید آن کاو داد دندان، نان همو اعطاکند
طرفه اصلی در توکل دارد این خاتون بهٔاد
آن دل و آن زهره کوکاین اصل را حاشاکند
راستی دانایی هر چیز بیش از آدمی است
کیست آن کوچند و چون با مردم دانا کند
*
*
چیستباریفایدت جز حسرت و تیمار و غم
گر جهان را همت آبا پر از ابنا کند
تا درنگی افتد اندر این موالید دورنگ
چار مام ای کاش پشت خود به هفت آبا کند
این گناه از آدم و حوا پدید آمد نخست
کیست کاینک داوری با آدم و حوا کند
حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند
بهر دفع جادوییهای شب فرعون کیش
موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند
خود مگر زرتشت با فّر فروغ اورمزد
چارهٔ پتیارهٔ اهریمن شیدا کند
یاور هران دلاور در دل ابر سیاه
با مشعشع رمح، قصد جان اژدرها کند
روشنانش را برون ریزد سپهر از آستین
چون که زان فرزانگان روشنتری پیدا کند
چون سترون بانویی کز شرم درپوشد پلاس
باز چون فرزند زاید جامه از دیبا کند
نی خطا گفتم که شب دارد بسی فرزند خرد
چون فزون شد بچه، دل آشفته و در واکند
صبح خوش خندد که یک فرزند دارد، لیک شب
در غم طفلان، چو من پیوسته واوبلا کند
شب سیهشد زان که چون من کودکان دارد بسی
همچو من آخر سر خویش اندرین سوداکند
*
*
صبح چون بنشینم وخواهم نویسم چیزکی
در دود پروانه وز من خواهش قاقاکند
وان دو ماهه مهرداد اندر کنار مادرش
دم بدم عرعر نماید، متصل هرا کند
دختر شش سالهام کاو را ملک دختست نام
بر در صندوقخانه محشری برپاکند
ظهر چون شد خرسواران در رسند از مدرسه
خانه از آشوبشان زلزالها پیدا کند
محشر خر راست گردد زان گروه کرهخر
آنیکی جفتک زند وین نعره، وآن آواکند
گه ملک هوشنگ از مامک رباید خوردنی
گاه مامک با ملکدخت از حسد دعواکند
نعرهٔ خاتون پی تسکین آنان بیشتر
مرمرا کالیوه و آسیمه و شیدا کند
هرتنی ز آنان به سالی ثروتی بدهد بهباد
هرکی ز ایشان به ماهی خانهای یغما کند
هریک اندر هفته جفتی کفش را ساید بهپای
هریک اندر ماه دستی جامه از سر واکند
هرچه از خاتون بجا ماند خورند این کرّگان
خادمات و خادمین راکیست کاستقصاکند
کودکان دایم کلان گردند و بابا پیر و زار
چون که کودک شدکلان کی رحم بر باباکند
ازکلاه و کفش و کسوت، کاغذ و کلک و کتاب
نیست کافی گر دوصدکاف دگر انشاکند
گوش شیطان کر، که بانو هست حسناء ولود
همچو من سوداویئی چون منع آن حسناکند
گشته ملزم تا به هر سالی بزاید کودکی
وز برای خیل شه فوجی جوان برپاکند
گویم آخر نان این قوم ازکجاگردد روان
گوید آن کاو داد دندان، نان همو اعطاکند
طرفه اصلی در توکل دارد این خاتون بهٔاد
آن دل و آن زهره کوکاین اصل را حاشاکند
راستی دانایی هر چیز بیش از آدمی است
کیست آن کوچند و چون با مردم دانا کند
*
*
چیستباریفایدت جز حسرت و تیمار و غم
گر جهان را همت آبا پر از ابنا کند
تا درنگی افتد اندر این موالید دورنگ
چار مام ای کاش پشت خود به هفت آبا کند
این گناه از آدم و حوا پدید آمد نخست
کیست کاینک داوری با آدم و حوا کند
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۷ - قطعهٔ الحاقی در پاسخ فانی سمنانی
فانی، کز زادن چنو سخن آرای
مادر ایام شد عقیم و سترون
خوشا زبن چامهٔ بدیع که باشد
باغی پریاسمین و خیری و سوسن
هر ورقی راکزو دو بیت نگاری
گردد بیغارهٔ پرند ملوّن
دیدم ازبن یک قصیده پاکی طبعش
دید توان نور آفتاب ز روزن
لیک من و فانیایم بندهٔ ناصر
آنکه سروده است این چکامهٔ متقن
«دیر بماندم در این سرای کهن من»
«تاکهنم کرد صحبت دی و بهمن»
مادر ایام شد عقیم و سترون
خوشا زبن چامهٔ بدیع که باشد
باغی پریاسمین و خیری و سوسن
هر ورقی راکزو دو بیت نگاری
گردد بیغارهٔ پرند ملوّن
دیدم ازبن یک قصیده پاکی طبعش
دید توان نور آفتاب ز روزن
لیک من و فانیایم بندهٔ ناصر
آنکه سروده است این چکامهٔ متقن
«دیر بماندم در این سرای کهن من»
«تاکهنم کرد صحبت دی و بهمن»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۳ - سنجر و امیر معزی
شنیدهای تو که سنجر به عمد یا به خطا
بزد به سینه سر خیل شاعران تیری
بلی معزی کش بود در جگر پیکان
نبست لب ز ثنا گرچه بود دلگیری
نماند شاعر از آن زخم تا به سال دگر
ولی بماند به سنجر بزرگ تشویری
*
*
زمانه نیز مرا زد به سینه چندین تیر
که نیست بهر علاجش به دست تدبیری
زمانه گویم و اهل زمانه را خواهم
زمانه را نبود قدرتی وتاثیری
...............................
...............................
گذشت عهد جوانیم زیرپنجهٔ شاه
چو زیر پنجهٔ شیری ضعیف نخجیری
...............................
...............................
بجای آنکه نهد زخم کهنه را مرهم
ز زخمهای نو انگیخت خشم و تکدیری
به بینوایی و حرمان من نشد خرسند
ولیک نوع ستمهاش یافت توفیری
ز درد و رنج کمان شد قدم بسان کسی
که بسته آرزوی خوبش بر پر تیری
گماشت بر من و بر عرض من سفیهی چند
ازین دروغزنی، فاسقی، زبونگیری
نبشته این پی رسواییم مقالاتی
کشیده آن پی بدنامیم تصاویری
گرفته سیم و زر از... و کرده هجو بهار
هجای گندهتر از گندنایی و سیری
علو قدر مرا اینت برترین برهان
که... راست ز من وحشتی و تشویری
...............................
...............................
اگر چه زخم زبان مولم است، لیک خوشم
از آنکه نیست درین ترهات تاثیری
مرا که دامان از آفتاب پاکتر است
سیاه رو نکند تهمتی و تکفیری
کسی که شصت بهارش گذشت کج نکند
رهش، نه سردی مهری نه گرمی تیری
ز عهد باز نگردم ز خوف دشنامی
ز گفته دست نشویم به سوء تعبیری
به ترک دوست نگویم به هیچ تهدیدی
به راه غیر نپویم به هیچ تحذیری
به پیشگاه جلال خدا معاذالله
نکردهام گنهی کآوردم معاذیری
نه زبن حسودان در آرزوی تحسینی
نه زین عوانان در انتظار تقدیری
بهرغم سنت دیرین و راه و رسم مهان
نداشت..... حرمت چو من پیری
.. ... .. ... ...... .. .. ...... ..
..............................
هر آنچه پند بدادم نداشت آثاری
هرآنچه موعظه کردم نکرد تاثیری
بسی حقایق گفتم، ولیک در بر...
نبود یکسره جز حیلتی و تزویری
نهراست گفت و نه گفتار بنده داشت بهراست
جز آن که شد تلف از عمر ما مقادیری
به ماه بهمن گفتم یکی قصیده که بود
ز راه و رسم بزرگی، بزرگ تصویری
گر آن سخنها بر سنگ خاره گشتی نقش
شدی ز سنگ عیان پاسخی و تقریری
گمانم آن که برنجید نیز از آن سخنان
چو بود منتظر مدحتی ز نحریری
یکی نگفت بهار است شهره در فن خویش
چنان که هست بهرکشوری مشاهیری
بزد به سینه سر خیل شاعران تیری
بلی معزی کش بود در جگر پیکان
نبست لب ز ثنا گرچه بود دلگیری
نماند شاعر از آن زخم تا به سال دگر
ولی بماند به سنجر بزرگ تشویری
*
*
زمانه نیز مرا زد به سینه چندین تیر
که نیست بهر علاجش به دست تدبیری
زمانه گویم و اهل زمانه را خواهم
زمانه را نبود قدرتی وتاثیری
...............................
...............................
گذشت عهد جوانیم زیرپنجهٔ شاه
چو زیر پنجهٔ شیری ضعیف نخجیری
...............................
...............................
بجای آنکه نهد زخم کهنه را مرهم
ز زخمهای نو انگیخت خشم و تکدیری
به بینوایی و حرمان من نشد خرسند
ولیک نوع ستمهاش یافت توفیری
ز درد و رنج کمان شد قدم بسان کسی
که بسته آرزوی خوبش بر پر تیری
گماشت بر من و بر عرض من سفیهی چند
ازین دروغزنی، فاسقی، زبونگیری
نبشته این پی رسواییم مقالاتی
کشیده آن پی بدنامیم تصاویری
گرفته سیم و زر از... و کرده هجو بهار
هجای گندهتر از گندنایی و سیری
علو قدر مرا اینت برترین برهان
که... راست ز من وحشتی و تشویری
...............................
...............................
اگر چه زخم زبان مولم است، لیک خوشم
از آنکه نیست درین ترهات تاثیری
مرا که دامان از آفتاب پاکتر است
سیاه رو نکند تهمتی و تکفیری
کسی که شصت بهارش گذشت کج نکند
رهش، نه سردی مهری نه گرمی تیری
ز عهد باز نگردم ز خوف دشنامی
ز گفته دست نشویم به سوء تعبیری
به ترک دوست نگویم به هیچ تهدیدی
به راه غیر نپویم به هیچ تحذیری
به پیشگاه جلال خدا معاذالله
نکردهام گنهی کآوردم معاذیری
نه زبن حسودان در آرزوی تحسینی
نه زین عوانان در انتظار تقدیری
بهرغم سنت دیرین و راه و رسم مهان
نداشت..... حرمت چو من پیری
.. ... .. ... ...... .. .. ...... ..
..............................
هر آنچه پند بدادم نداشت آثاری
هرآنچه موعظه کردم نکرد تاثیری
بسی حقایق گفتم، ولیک در بر...
نبود یکسره جز حیلتی و تزویری
نهراست گفت و نه گفتار بنده داشت بهراست
جز آن که شد تلف از عمر ما مقادیری
به ماه بهمن گفتم یکی قصیده که بود
ز راه و رسم بزرگی، بزرگ تصویری
گر آن سخنها بر سنگ خاره گشتی نقش
شدی ز سنگ عیان پاسخی و تقریری
گمانم آن که برنجید نیز از آن سخنان
چو بود منتظر مدحتی ز نحریری
یکی نگفت بهار است شهره در فن خویش
چنان که هست بهرکشوری مشاهیری
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۳ - برای وثوق الدوله به فرنگستان فرستاده شد