عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳ - در سبب ورود این حدیث مصطفی صلوات الله علیه که الکافر یاکل فی سبعة امعاء و الممن یاکل فی معا واحد
کافران مهمان پیغامبر شدند
وقت شام ایشان به مسجد آمدند
کامدیم ای شاه ما اینجا قنق
ای تو مهمان‌دار سکان افق
بی‌نواییم و رسیده ما ز دور
هین بیفشان بر سر ما فضل و نور
گفت ای یاران من قسمت کنید
که شما پر از من و خوی منید
پر بود اجسام هر لشکر ز شاه
زان زنندی تیغ بر اعدای جاه
تو به خشم شه زنی آن تیغ را
ورنه بر اخوان چه خشم آید تو را
بر برادر بی‌گناهی می‌زنی
عکس خشم شاه گرز ده‌منی
شه یکی جان است و لشکر پر ازو
روح چون آبست واین اجسام جو
آب روح شاه اگر شیرین بود
جمله جوها پر ز آب خوش شود
که رعیت دین شه دارند و بس
این چنین فرمود سلطان عبس
هر یکی یاری، یکی مهمان گزید
در میان یک زفت بود و بی‌ندید
جسم ضخمی داشت، کس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام درد
مصطفی بردش چو وا ماند از همه
هفت بز بد شیرده اندر رمه
که مقیم خانه بودندی بزان
بهر دوشیدن برای وقت خوان
نان و آش و شیر آن هر هفت بز
خورد آن بوقحط عوج ابن غز
جمله اهل بیت خشم‌آلو شدند
که همه در شیر بز طامع بدند
معده طبلی‌خوار همچون طبل کرد
قسم هجده آدمی تنها بخورد
وقت خفتن رفت و در حجره نشست
پس کنیزک از غضب در را ببست
از برون زنجیر در را در فکند
که ازو بد خشمگین و دردمند
گبر را در نیم‌شب یا صبح دم
چون تقاضا آمد و درد شکم
از فراش خویش سوی در شتافت
دست بر در چون نهاد، او بسته یافت
در گشادن حیله کرد آن حیله‌ساز
نوع نوع و خود نشد آن بند باز
شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ
ماند او حیران و بی‌درمان و دنگ
حیله کرد او و به خواب اندر خزید
خویشتن در خواب در ویرانه دید
زان که ویرانه بد اندر خاطرش
شد به خواب اندر همان جا منظرش
خویش در ویرانه‌یی خالی چو دید
او چنان محتاج اندر دم برید
گشت بیدار و بدید آن جامه خواب
پر حدث، دیوانه شد از اضطراب
ز اندرون او برآمد صد خروش
زین چنین رسوایی بی‌خاک‌پوش
گفت خوابم بتر از بیداری‌ام
که خورم این سو و آن سو می‌ری‌ام
بانگ می‌زد وا ثبورا، وا ثبور
هم چنان که کافر اندر قعر گور
منتظر که کی شود این شب به سر
یا برآید در گشادن بانگ در
تا گریزد او چو تیری از کمان
تا نبیند هیچ کس او را چنان
قصه بسیاراست، کوته می‌کنم
باز شد آن در، رهید از درد و غم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴ - در حجره گشادن مصطفی علیه‌السلام بر مهمان و خود را پنهان کردن تا او خیال گشاینده را نبیند و خجل شود و گستاخ بیرون رود
مصطفی صبح آمد و در را گشاد
صبح آن گم راه را او راه داد
در گشاد و گشت پنهان مصطفی
تا نگردد شرمسار آن مبتلا
تا برون آید رود گستاخ او
تا نبیند درگشا را پشت و رو
یا نهان شد در پس چیزی و یا
از وی ا ش پوشید دامان خدا
صبغة الله گاه پوشیده کند
پردهٔ بی‌چون بر آن ناظر تند
تا نبیند خصم را پهلوی خویش
قدرت یزدان ازان بیش است بیش
مصطفی می‌دید احوال شبش
لیک مانع بود فرمان ربش
تا که پیش از خبط بگشاید رهی
تا نیفتد زان فضیحت در چهی
لیک حکمت بود و امر آسمان
تا ببیند خویشتن را او چنان
بس عداوت‌ها که آن یاری بود
بس خرابی‌ها که معماری بود
جامه خواب پر حدث را یک فضول
قاصدا آورد در پیش رسول
که چنین کرده‌ست مهمانت ببین
خنده‌‌یی زد رحمةللعالمین
که بیار آن مطهره این جا به پیش
تا بشویم جمله را با دست خویش
هر کسی می‌جست کز بهر خدا
جان ما و جسم ما قربان تو را
ما بشوییم این حدث را ،تو بهل
کار دست است این نمط نه کار دل
ای لعمرک مر ترا حق عمر خواند
پس خلیفه کرد و بر کرسی نشاند
ما برای خدمت تو می‌زییم
چون تو خدمت می‌کنی پس ما چه‌ایم؟
گفت آن دانم ولیک این ساعتی‌ست
که درین شستن به خویشم حکمتی‌ست
منتظر بودند کین قول نبی‌ست
تا پدید آید که این اسرار چیست؟
او به جد می‌شست آن احداث را
خاص زامر حق نه تقلید و ریا
که دلش می‌گفت کین را تو بشو
که درین جا هست حکمت تو بتو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵ - سبب رجوع کردن آن مهمان به خانهٔ مصطفی علیه‌السلام در آن ساعت که مصطفی نهالین ملوث او را به دست خود می‌شست و خجل شدن او و جامه چاک کردن و نوحهٔ او بر خود و بر سعادت خود
کافرک را هیکلی بد یادگار
یاوه دید آن را و گشت او بی‌قرار
گفت آن حجره که شب جا داشتم
هیکل آنجا بی‌خبر بگذاشتم
گر چه شرمین بود شرمش حرص برد
حرص اژدرهاست نه چیزی‌ست خرد
از پی هیکل شتاب اندر دوید
در وثاق مصطفی و آن را بدید
کان یدالله آن حدث را هم به خود
خوش همی‌شوید که دورش چشم بد
هیکلش از یاد رفت و شد پدید
اندرو شوری گریبان را درید
می‌زد او دو دست را بر رو و سر
کله را می‌کوفت بر دیوار و در
آن چنان که خون ز بینی و سرش
شد روان و رحم کرد آن مهترش
نعره‌ها زد خلق جمع آمد برو
گبر گویان ایها الناس احذروا
می‌زد او بر سر که ای بی‌عقل سر
می‌زد او بر سینه کی بی‌نور بر
سجده می‌کرد او که ای کل زمین
شرمساراست از تو این جزو مهین
تو که کلی خاضع امر وی‌یی
من که جزوم ظالم و زشت و غوی؟
تو که کلی خوار و لرزانی ز حق
من که جزوم در خلاف و در سبق؟
هر زمان می‌کرد رو بر آسمان
که ندارم روی ای قبله ی جهان
چون ز حد بیرون بلرزید و طپید
مصطفی‌اش در کنار خود کشید
ساکنش کرد و بسی بنواختش
دیده‌اش بگشاد و داد اشناختش
تا نگرید ابر کی خندد چمن؟
تا نگرید طفل کی جوشد لبن؟
طفل یک روزه همی‌داند طریق
که بگریم تا رسد دایه ی شفیق
تو نمی‌دانی که دایه ی دایگان
کم دهد بی‌گریه شیر او رایگان
گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار
تا بریزد شیر فضل کردگار
گریهٔ ابراست و سوز آفتاب
استن دنیا همین دو رشته تاب
گر نبودی سوز مهر و اشک ابر
کی شدی جسم و عرض زفت و سطبر؟
کی بدی معمور این هر چار فصل
گر نبودی این تف و این گریه اصل؟
سوز مهر و گریهٔ ابر جهان
چون همی‌‌دارد جهان را خوش‌دهان
آفتاب عقل را در سوز دار
چشم را چون ابر اشک‌افروز دار
چشم گریان بایدت چون طفل خرد
کم خور آن نان را که نان آب تو برد
تن چو با برگ است روز و شب ازان
شاخ جان در برگ‌ریزاست و خزان
برگ تن بی‌برگی جان است زود
این بباید کاستن آن را فزود
اقرضوا الله قرض ده زین برگ تن
تا بروید در عوض در دل چمن
قرض ده کم کن ازین لقمه‌ی تنت
تا نماید وجه لا عین رات
تن ز سرگین خویش چون خالی کند
پر ز مشک و در اجلالی کند
زین پلیدی بدهد و پاکی برد
از یطهرکم تن او بر خورد
دیو می‌ترساندت که هین و هین
زین پشیمان گردی و گردی حزین
گر گدازی زین هوس‌ها تو بدن
بس پشیمان و غمین خواهی شدن
این بخور گرم است و داروی مزاج
وآن بیاشام از پی نفخ و علاج
هم بدین نیت که این تن مرکب است
آنچه خو کرده‌ست آنش اصوب است
هین مگردان خو که پیش آید خلل
در دماغ و دل بزاید صد علل
این چنین تهدیدها آن دیو دون
آرد و بر خلق خواند صد فسون
خویش جالینوس سازد در دوا
تا فریبد نفس بیمار تو را
کین ترا سوداست از درد و غمی
گفت آدم را همین در گندمی
پیش آرد هیهی و هیهات را
وز لویشه پیچد او لب هات را
همچو لب‌های فرس و در وقت نعل
تا نماید سنگ کمتر را چو لعل
گوشهایت گیرد او چون گوش اسب
می‌کشاند سوی حرص و سوی کسب
بر زند بر پات نعلی زاشتباه
که بمانی تو ز درد آن ز راه
نعل او هست آن تردد در دو کار
این کنم یا آن کنم؟ هین هوش دار
آن بکن که هست مختار نبی
آن مکن که کرد مجنون و صبی
حفت الجنه به چه محفوف گشت؟
بالمکاره که ازو افزود کشت
صد فسون دارد ز حیلت وز دها
که کند در سله گر هست اژدها
گر بود آب روان بر بنددش
ور بود حبر زمان برخنددش
عقل را با عقل یاری یار کن
امرهم شوری بخوان و کار کن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷ - بیان آنک نماز و روزه و همه چیزهای برونی گواهیهاست بر نور اندرونی
این نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهی دادن است از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادن است از سر خود
خوان و مهمانی پی اظهار راست
کای مهان ما با شما گشتیم راست
هدیه‌ها و ارمغان و پیش‌کش
شد گواه آن که هستم با تو خوش
هر کسی کوشد به مالی یا فسون
چیست؟ دارم گوهری در اندرون
گوهری دارم ز تقوی یا سخا
این زکات و روزه در هر دو گوا
روزه گوید کرد تقوی از حلال
در حرامش دان که نبود اتصال
وان زکاتش گفت کو از مال خویش
می‌دهد پس چون بدزدد ز اهل کیش؟
گر به طراری کند پس دو گواه
جرح شد در محکمه ی عدل اله
هست صیاد ار کند دانه نثار
نه ز رحم و جود بل بهر شکار
هست گربه روزه‌دار اندر صیام
خفته کرده خویش بهر صید خام
کرده بدظن زین کژی صد قوم را
کرده بدنام اهل جود و صوم را
فضل حق با این که او کژ می‌تند
عاقبت زین جمله پاکش می‌کند
سبق برده رحمتش وان غدر را
داده نوری که نباشد بدر را
کوششش را شسته حق زین اختلاط
غسل داده رحمت او را زین خباط
تا که غفاری او ظاهر شود
مغفری کلیش را غافر شود
آب بهر این ببارید از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸ - پاک کردن آب همه پلیدیها را و باز پاک کردن خدای تعالی آب را از پلیدی لاجرم قدوس آمد حق تعالی
آب چون پیکار کرد و شد نجس
تا چنان شد کآب را رد کرد حس
حق ببردش باز در بحر صواب
تا بشستش از کرم آن آب آب
سال دیگر آمد او دامن‌کشان
هی کجا بودی؟ به دریای خوشان
من نجس زین جا شدم پاک آمدم
بستدم خلعت سوی خاک آمدم
هین بیایید ای پلیدان سوی من
که گرفت از خوی یزدان خوی من
درپذیرم جملهٔ زشتیت را
چون ملک پاکی دهم عفریت را
چون شوم آلوده باز آن جا روم
سوی اصل اصل پاکی‌ها روم
دلق چرکین برکنم آن جا ز سر
خلعت پاکم دهد باردگر
کار او این است و کار من همین
عالم‌آرای‌ست رب العالمین
گر نبودی این پلیدی‌های ما
کی بدی این بارنامه آب را؟
کیسه‌های زر بدزدید از کسی
می‌رود هر سو که هین کو مفلسی
یا بریزد بر گیاه رسته‌یی
یا بشوید روی رو ناشسته‌یی
یا بگیرد بر سر او حمال‌وار
کشتی بی‌دست و پا را در بحار
صد هزاران دارو اندر وی نهان
زان که هر دارو بروید زو چنان
جان هر دری دل هر دانه‌یی
می‌رود در جو چو داروخانه‌‌یی
زو یتیمان زمین را پرورش
بستگان خشک را از وی روش
چون نماند مایه‌اش تیره شود
همچو ما اندر زمین خیره شود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲ - عرضه کردن مصطفی علیه‌السلام شهادت را بر مهمان خویش
این سخن پایان ندارد مصطفی
عرضه کرد ایمان و پذرفت آن فتی
آن شهادت را که فرخ بوده است
بندهای بسته را بگشوده است
گشت مؤمن گفت او را مصطفی
که امشبان هم باش تو مهمان ما
گفت والله تا ابد ضیف توام
هر کجا باشم به هر جا که روم
زنده کرده و معتق و دربان تو
این جهان و آن جهان بر خوان تو
هر که بگزیند جزین بگزیده خوان
عاقبت درد گلویش ز استخوان
هر که سوی خوان غیر تو رود
دیو با او دان که هم‌کاسه بود
هر که از همسایگی تو رود
دیو بی‌شکی که همسایه‌ش شود
ور رود بی‌تو سفر او دوردست
دیو بد همراه و هم‌سفره‌ی وی است
ور نشیند بر سر اسب شریف
حاسد ماه است دیو او را ردیف
ور بچه گیرد ازو شهناز او
دیو در نسلش بود انباز او
در نبی شارکهم گفته‌ست حق
هم در اموال و در اولاد ای شفق
گفت پیغامبر ز غیب این را جلی
در مقالات نوادر با علی
یا رسول‌الله رسالت را تمام
تو نمودی همچو شمس بی‌غمام
این که تو کردی دو صد مادر نکرد
عیسی از افسونش با عازر نکرد
از تو جانم از اجل نک جان ببرد
عازر ار شد زنده زان دم باز مرد
گشت مهمان رسول آن شب عرب
شیر یک بز نیمه خورد و بست لب
کرد الحاحش بخور شیر و رقاق
گفت گشتم سیر والله بی‌نفاق
این تکلف نیست نی ناموس و فن
سیرتر گشتم از ان که دوش من
در عجب ماندند جمله اهل بیت
پر شد این قندیل زین یک قطره زیت؟
آنچه قوت مرغ بابیلی بود
سیری معدهٔ‌ی چنین پیلی شود؟
فجفجه افتاد اندر مرد و زن
قدر پشه می‌خورد آن پیل‌تن
حرص و وهم کافری سرزیر شد
اژدها از قوت موری سیر شد
آن گدا چشمی کفر از وی برفت
لوت ایمانیش لمتر کرد و زفت
آن که از جوع البقر او می‌طپید
همچو مریم میوهٔ جنت بدید
میوهٔ جنت سوی چشمش شتافت
معدهٔ چون دوزخش آرام یافت
ذات ایمان نعمت و لوتی‌ست هول
ای قناعت کرده از ایمان به قول
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۳ - بیان آنک کشتن خلیل علیه‌السلام خروس را اشارت به قمع و قهر کدام صفت بود از صفات مذمومات مهلکان در باطن مرید
شهوتی است او و بس شهوت‌پرست
زان شراب زهرناک ژاژ مست
گرنه بهر نسل بودی ای وصی
آدم از ننگش بکردی خود خصی
گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را
زر و سیم و گلهٔ اسبش نمود
که بدین تانی خلایق را ربود
گفت شاباش و ترش آویخت لنج
شد ترنجیده وترش همچون ترنج
پس زر و گوهر ز معدن‌های خوش
کرد آن پس‌مانده را حق پیش‌کش
گیر این دام دگر را ای لعین
گفت زین افزون ده ای نعم‌المعین
چرب و شیرین و شرابات ثمین
دادش و بس جامهٔ ابریشمین
گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد
تا ببندمشان به حبل من مسد
تا که مستانت که نر و پر دل اند
مردوار آن بندها را بسکلند
تا بدین دام و رسن‌های هوا
مرد تو گردد ز نامردان جدا
دام دیگر خواهم ای سلطان تخت
دام مردانداز و حیلت‌ساز سخت
خمر و چنگ آورد پیش او نهاد
نیم‌خنده زد بدان شد نیم‌شاد
سوی اضلال ازل پیغام کرد
که بر آر از قعر بحر فتنه گرد
نی یکی از بندگانت موسی است؟
پرده‌ها در بحر او از گرد بست؟
آب از هر سو عنان را واکشید
از تگ دریا غباری برجهید
چون که خوبی زنان فا او نمود
که ز عقل و صبر مردان می‌فزود
پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد
که بده زوتر رسیدم در مراد
چون بدید آن چشم‌های پرخمار
که کند عقل و خرد را بی‌قرار
وآن صفای عارض آن دلبران
که بسوزد چون سپند این دل بر آن
رو و خال و ابرو و لب چون عقیق
گوییا حق تافت از پرده ی رقیق
دید او آن غنج و برجست سبک
چون تجلی حق از پرده ی تنک
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۵ - تفسیر اسفل سافلین الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات فلهم اجر غیر ممنون
لیک گر باشد طبیبش نور حق
نیست از پیری و تب نقصان و دق
سستی او هست چون سستی مست
کندر آن سستیش رشک رستم است
گر بمیرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذره‌ش در شعاع نور شوق
وان که آنش نیست باغ بی‌ثمر
که خزانش می‌کند زیر و زبر
گل نماند خارها ماند سیاه
زرد و بی‌مغز آمده چون تل کاه
تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا
که ازو این حله‌ها گردد جدا؟
خویشتن را دید و دید خویشتن
زهر قتال است هین ای ممتحن
شاهدی کز عشق او عالم گریست
عالمش می‌راند از خود جرم چیست؟
جرم آن که زیور عاریه بست
کرد دعوی کین حلل ملک من است
واستانیم آن که تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان دانه‌چین
تا بداند کان حلل عاریه بود
پرتوی بود آن ز خورشید وجود
آن جمال و قدرت و فضل و هنر
ز آفتاب حسن کرد این سو سفر
باز می‌گردند چون استارها
نور آن خورشید زین دیوارها
پرتو خورشید شد وا جایگاه
ماند هر دیوار تاریک و سیاه
آن که کرد او در رخ خوبانت دنگ
نور خورشید است از شیشه‌ی سه رنگ
شیشه‌های رنگ رنگ آن نور را
می‌نمایند این چنین رنگین بما
چون نماند شیشه‌های رنگ ‌رنگ
نور بی‌رنگت کند آنگاه دنگ
خوی کن بی‌شیشه دیدن نور را
تا چو شیشه بشکند نبود عمی
قانعی با دانش آموخته
در چراغ غیر چشم افروخته
او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری نی‌فتا
گر تو کردی شکر و سعی مجتهد
غم مخور که صد چنان بازت دهد
ور نکردی شکر اکنون خون گری
که شده‌ست آن حسن از کافر بری
امة الکفران اضل اعمالهم
امة الایمان اصلح بالهم
گم شد از بی‌شکر خوبی و هنر
که دگر هرگز نبیند زان اثر
خویشی و بی‌خویشی و سکر وداد
رفت زان سان که نیاردشان به یاد
که اضل اعمالهم ای کافران
جستن کام است از هر کامران
جز ز اهل شکر و اصحاب وفا
که مرایشان راست دولت در قفا
دولت رفته کجا قوت دهد؟
دولت آینده خاصیت دهد
قرض ده زین دولت اندر اقرضوا
تا که صد دولت ببینی پیش رو
اندکی زین شرب کم کن بهر خویش
تا که حوض کوثری یابی به پیش
جرعه بر خاک وفا آن کس که ریخت
کی تواند صید دولت زو گریخت؟
خوش کند دلشان که اصلح بالهم
رد من بعد التوی انزالهم
ای اجل وی ترک غارت‌ساز ده
هر چه بردی زین شکوران باز ده
وا دهد ایشان بنپذیرند آن
زان که منعم گشته‌اند از رخت جان
صوفی‌یم و خرقه‌ها انداختیم
باز نستانیم چون در باختیم
ما عوض دیدیم آن گه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض
ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم
بر رحیق و چشمهٔ کوثر زدیم
آنچه کردی ای جهان با دیگران
بی‌وفایی و فن و ناز گران
بر سرت ریزیم ما بهر جزا
که شهیدیم آمده اندر غزا
تا بدانی که خدای پاک را
بندگان هستند پر حمله و مری
سبلت تزویر دنیا بر کنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند
این شهیدان باز نو غازی شدند
وین اسیران باز بر نصرت زدند
سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را گر اکمه نیستی
تا بدانی در عدم خورشیدهاست
وآنچه اینجا آفتاب آنجا سهاست
در عدم هستی برادر چون بود؟
ضد اندر ضد چون مکنون بود؟
یخرج الحی من المیت بدان
که عدم آمد امید عابدان
مرد کارنده که انبارش تهی‌ست
شاد و خوش نه بر امید نیستی‌ست؟
که بروید آن ز سوی نیستی
فهم کن گر واقف معنی‌ستی
دم به دم از نیستی تو منتظر
که بیابی فهم و ذوق آرام و بر
نیست دستوری گشاد این راز را
ورنه بغدادی کنم ابخاز را
پس خزانه‌ی صنع حق باشد عدم
که بر آرد زو عطاها دم به دم
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بی‌اصل و سند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۴ - در ابتدای خلقت جسم آدم علیه‌السلام کی جبرئیل علیه‌السلام را اشارت کرد کی برو از زمین مشتی خاک برگیر و به روایتی از هر نواحی مشت مشت بر گیر
چونک صانع خواست ایجاد بشر
از برای ابتلای خیر و شر
جبرئیل صدق را فرمود رو
مشت خاکی از زمین بستان گرو
او میان بست و بیامد تا زمین
تا گزارد امر رب‌العالمین
دست سوی خاک برد آن مؤتمر
خاک خود را درکشید و شد حذر
پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد
کز برای حرمت خلاق فرد
ترک من گو و برو جانم ببخش
رو بتاب از من عنان خنگ رخش
در کشاکش‌های تکلیف و خطر
بهر الله هل مرا اندر مبر
بهر آن لطفی که حقت بر گزید
کرد بر تو علم لوح کل پدید
تا ملایک را معلم آمدی
دایما با حق مکلم آمدی
که سفیر انبیا خواهی بدن
تو حیات جان وحیی نی بدن
بر سرافیلت فضیلت بود ازان
کو حیات تن بود تو آن جان
بانگ صورش نشات تنها بود
نفخ تو نشو دل یکتا بود
جان جان تن حیات دل بود
پس ز دادش داد تو فاضل بود
باز میکائیل رزق تن دهد
سعی تو رزق دل روشن دهد
او بداد کیل پر کرده‌ست ذیل
داد رزق تو نمی‌گنجد به کیل
هم ز عزرائیل با قهر و عطب
تو بهی چون سبق رحمت بر غضب
حامل عرش این چهارند و تو شاه
بهترین هر چهاری ز انتباه
روز محشر هشت بینی حاملانش
هم تو باشی افضل هشت آن زمانش
هم‌چنین برمی‌شمرد و می‌گریست
بوی می‌برد او کزین مقصود چیست
معدن شرم و حیا بد جبرئیل
بست آن سوگندها بر وی سبیل
بس که لابه کردش و سوگند داد
بازگشت و گفت یا رب العباد
که نبودم من به کارت سرسری
لیک زانچه رفت تو داناتری
گفت نامی که ز هولش ای بصیر
هفت گردون باز ماند از مسیر
شرمم آمد گشتم از نامت خجل
ورنه آسان است نقل مشت گل
که تو زوری داده‌یی املاک را
که بدرانند این افلاک را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۶ - قصهٔ قوم یونس علیه‌السلام بیان و برهان آنست کی تضرع و زاری دافع بلای آسمانیست و حق تعالی فاعل مختارست پس تضرع و تعظیم پیش او مفید باشد و فلاسفه گویند فاعل به طبع است و بعلت نه مختار پر تضرع طبع را نگرداند
قوم یونس را چو پیدا شد بلا
ابر پر آتش جدا شد از سما
برق می‌انداخت می‌سوزید سنگ
ابر می‌غرید رخ می‌ریخت رنگ
جملگان بر بام‌ها بودند شب
که پدید آمد ز بالا آن کرب
جملگان از بام‌ها زیر آمدند
سر برهنه جانب صحرا شدند
مادران بچگان برون انداختند
تا همه ناله و نفیر افراختند
از نماز شام تا وقت سحر
خاک می‌کردند بر سر آن نفر
جملگی آوازها بگرفته شد
رحم آمد بر سر آن قوم لد
بعد نومیدی و آه ناشکفت
اندک‌اندک ابر وا گشتن گرفت
قصهٔ یونس درازاست و عریض
وقت خاک است و حدیث مستفیض
چون تضرع را بر حق قدرهاست
وان بها کان جاست زاری را کجاست؟
هین امید اکنون میان را چست بند
خیز ای گرینده و دایم بخند
که برابر می‌نهد شاه مجید
اشک را در فضل با خون شهید
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۷ - فرستادن اسرافیل را علیه‌السلام به خاک کی حفنه‌ای بر گیر از خاک بهر ترکیب جسم آدم علیه‌السلام
گفت اسرافیل را یزدان ما
که برو زان خاک پر کن کف بیا
آمد اسرافیل هم سوی زمین
باز آغازید خاکستان حنین
کای فرشته‌ی صور و ای بحر حیات
که ز دم‌های تو جان یابد موات
در دمی از صور یک بانگ عظیم
پر شود محشر خلایق از رمیم
در دمی در صور گویی الصلا
برجهید ای کشتگان کربلا
ای هلاکت دیدگان از تیغ مرگ
برزنید از خاک سر چون شاخ و برگ
رحمت تو وآن دم گیرای تو
پر شود این عالم از احیای تو
تو فرشته‌ی رحمتی رحمت نما
حامل عرشی و قبله ی دادها
عرش معدن گاه داد و معدلت
چار جو در زیر او پر مغفرت
جوی شیر و جوی شهد جاودان
جوی خمر و دجلهٔ آب روان
پس ز عرش اندر بهشتستان رود
در جهان هم چیزکی ظاهر شود
گرچه آلوده‌ست اینجا آن چهار
از چه؟ از زهر فنا و ناگوار
جرعه‌یی بر خاک تیره ریختند
زان چهار و فتنه‌یی انگیختند
تا بجویند اصل آن را این خسان
خود برین قانع شدند این ناکسان
شیر داد و پرورش اطفال را
چشمه کرده سینهٔ هر زال را
خمر دفع غصه و اندیشه را
چشمه کرده از عنب در اجترا
انگبین داروی تن رنجور را
چشمه کرده باطن زنبور را
آب دادی عام اصل و فرع را
از برای طهر و بهر کرع را
تا ازین‌ها پی بری سوی اصول
تو برین قانع شدی ای بوالفضول
بشنو اکنون ماجرای خاک را
که چه می‌گوید فسون محراک را
پیش اسرافیل‌گشته او عبوس
می‌کند صد گونه شکل و چاپلوس
که به حق ذات پاک ذوالجلال
که مدار این قهر را بر من حلال
من ازین تقلیب بویی می‌برم
بدگمانی می‌دود اندر سرم
تو فرشته‌ی رحمتی رحمت نما
زان که مرغی را نیازارد هما
ای شفا و رحمت اصحاب درد
تو همان کن کان دو نیکوکار کرد
زود اسرافیل باز آمد به شاه
گفت عذر و ماجرا نزد اله
کز برون فرمان بدادی که بگیر
عکس آن الهام دادی در ضمیر
امر کردی در گرفتن سوی گوش
نهی کردی از قساوت سوی هوش
سبق رحمت گشت غالب بر غضب
ای بدیع افعال و نیکوکار رب
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۸ - فرستادن عزرائیل ملک العزم و الحزم را علیه‌السلام ببر گرفتن حفنه‌ای خاک تا شود جسم آدم چالاک عیله‌السلام و الصلوة
گفت یزدان زود عزرائیل را
که ببین آن خاک پر تخییل را
آن ضعیف زال ظالم را بیاب
مشت خاکی هین بیاور با شتاب
رفت عزرائیل سرهنگ قضا
سوی کره ی خاک بهر اقتضا
خاک بر قانون نفیر آغاز کرد
داد سوگندش بسی سوگند خورد
کی غلام خاص و ای حمال عرش
ای مطاع الامر اندر عرش و فرش
رو به حق رحمت رحمان فرد
رو به حق آن که با تو لطف کرد
حق شاهی که جز او معبود نیست
پیش او زاری کس مردود نیست
گفت نتوانم بدین افسون که من
رو بتابم ز آمر سر و علن
گفت آخر امر فرمود او به حلم
هر دو امرند آن بگیر از راه علم
گفت آن تاویل باشد یا قیاس؟
در صریح امر کم جو التباس
فکر خود را گر کنی تاویل به
که کنی تاویل این نامشتبه
دل همی‌سوزد مرا بر لابه‌ات
سینه‌ام پر خون شد از شورآبه‌ات
نیستم بی‌رحم بل زان هر سه پاک
رحم بیشستم ز درد دردناک
گر طپانچه می‌زنم من بر یتیم
ور دهد حلوا به دستش آن حلیم
این طپانچه خوش تر از حلوای او
ور شود غره به حلوا وای او
بر نفیر تو جگر می‌سوزدم
لیک حق لطفی همی‌آموزدم
لطف مخفی در میان قهرها
در حدث پنهان عقیق بی‌بها
قهر حق بهتر ز صد حلم من است
منع کردن جان ز حق جان کندن است
بترین قهرش به از حلم دو کون
نعم رب‌العالمین و نعم عون
لطف‌های مضمر اندر قهر او
جان سپردن جان فزاید بهر او
هین رها کن بدگمانی و ضلال
سر قدم کن چون که فرمودت تعال
آن تعال او تعالی‌ها دهد
مستی و جفت و نهالی‌ها دهد
باری آن امر سنی را هیچ هیچ
من نیارم کرد وهن و پیچ پیچ
این همه بشنید آن خاک نژند
زان گمان بد بدش در گوش بند
باز از نوع دگر آن خاک پست
لابه و سجده همی‌کرد او چو مست
گفت نه برخیز نبود زین زیان
من سر و جان می‌نهم رهن و ضمان
لابه مندیش و مکن لابه دگر
جز بدان شاه رحیم دادگر
بنده فرمانم نیارم ترک کرد
امر او کز بحر انگیزید گرد
جز از آن خلاق گوش و چشم و سر
نشنوم از جان خود هم خیر و شر
گوش من از گفت غیر او کراست
او مرا از جان شیرین جان‌تراست
جان ازاو آمد نیامد او ز جان
صدهزاران جان دهم او رایگان
جان که باشد کش گزینم بر کریم؟
کیک چه بود که بسوزم زو گلیم؟
من ندانم خیر الا خیر او
صم و بکم و عمی من از غیر او
گوش من کرست از زاری‌کنان
که منم در کف او همچون سنان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۱ - در بیان وخامت چرب و شیرین دنیا و مانع شدن او از طعام الله چنانک فرمود الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع طعام الله و قوله ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله یرزقون فرحین
وارهی زین روزی ریزه‌ی کثیف
درفتی در لوت و در قوت شریف
گر هزاران رطل لوتش می‌خوری
می‌روی پاک و سبک همچون پری
که نه حبس باد و قولنجت کند
چارمیخ معده آهنجت کند
گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ
ور خوری پر گیرد آروغت دماغ
کم خوری خوی بد و خشکی و دق
پر خوری شد تخمه را تن مستحق
از طعام الله و قوت خوش‌گوار
بر چنان دریا چو کشتی شو سوار
باش در روزه شکیبا و مصر
دم به دم قوت خدا را منتظر
کان خدای خوب‌کار بردبار
هدیه‌ها را می‌دهد در انتظار
انتظار نان ندارد مرد سیر
که سبک آید وظیفه یا که دیر
بی‌نوا هر دم همی گوید که کو؟
در مجاعت منتظر در جست و جو
چون نباشی منتظر ناید به تو
آن نواله ی دولت هفتاد تو
ای پدر الانتظار الانتظار
از برای خوان بالا مردوار
هر گرسنه عاقبت قوتی بیافت
آفتاب دولتی بر وی بتافت
ضیف با همت چو ز آشی کم خورد
صاحب خوان آش بهتر آورد
جز که صاحب خوان درویشی لئیم
ظن بد کم بر به رزاق کریم
سر برآور همچو کوهی ای سند
تا نخستین نور خور بر تو زند
کان سر کوه بلند مستقر
هست خورشید سحر را منتظر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۳ - فیما یرجی من رحمة الله تعالی معطی النعم قبل استحقاقها و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا و رب بعد یورث قربا و رب معصیة میمونة و رب سعادة تاتی من حیث یرجی النقم لیعلم ان الله یبدل سیاتهم حسنات
در حدیث آمد که روز رستخیز
امر آید هر یکی تن را که خیز
نفخ صور امراست از یزدان پاک
که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک
باز آید جان هر یک در بدن
همچو وقت صبح هوش آید به تن
جان تن خود را شناسد وقت روز
در خراب خود در آید چون کنوز
جسم خود بشناسد و در وی رود
جان زرگر سوی درزی کی رود؟
جان عالم سوی عالم می‌دود
روح ظالم سوی ظالم می‌دود
که شناسا کردشان؟ علم اله
چون که بره و میش وقت صبح گاه
پای کفش خود شناسد در ظلم
چون نداند جان تن خود ای صنم؟
صبح حشر کوچک است ای مستجیر
حشر اکبر را قیاس از وی بگیر
آن چنان که جان بپرد سوی طین
نامه پرد تا یسار و تا یمین
در کفش بنهند نامه‌ی بخل و جود
فسق و تقوی آنچه دی خو کرده بود
چون شود بیدار از خواب او سحر
باز آید سوی او آن خیر و شر
گر ریاضت داده باشد خوی خویش
وقت بیداری همان آید به پیش
ور بد او دی خام و زشت و در ضلال
چون عزا نامه سیه یابد شمال
ور بد او دی پاک و با تقوی و دین
وقت بیداری برد در ثمین
هست ما را خواب و بیداری ما
بر نشان مرگ و محشر دو گوا
حشر اصغر حشر اکبر را نمود
مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود
لیک این نامه خیال است و نهان
وان شود در حشر اکبر بس عیان
این خیال اینجا نهان پیدا اثر
زین خیال آن جا برویاند صور
در مهندس بین خیال خانه‌یی
در دلش چون در زمینی دانه‌یی
آن خیال از اندرون آید برون
چون زمین که زاید از تخم درون
هر خیالی کو کند در دل وطن
روز محشر صورتی خواهد شدن
چون خیال آن مهندس در ضمیر
چون نبات اندر زمین دانه‌گیر
مخلصم زین هر دو محشر قصه‌‌یی‌ست
مؤمنان را در بیانش حصه‌یی‌ست
چون بر آید آفتاب رستخیز
بر جهند از خاک زشت و خوب تیز
سوی دیوان قضا پویان شوند
نقد نیک و بد به کوره می‌روند
نقد نیکو شادمان و ناز ناز
نقد قلب اندر زحیر و در گداز
لحظه لحظه امتحان‌ها می‌رسد
سر دل‌ها می‌نماید در جسد
چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش
یا چو خاکی که بروید سرهاش
از پیاز و گندنا و کوکنار
سر دی پیدا کند دست بهار
آن یکی سرسبز نحن المتقون
وآن دگر همچون بنفشه سرنگون
چشم‌ها بیرون جهیده از خطر
گشته ده چشمه ز بیم مستقر
باز مانده دیده‌ها در انتظار
تا که نامه ناید از سوی یسار
چشم گردان سوی راست و سوی چپ
زان که نبود بخت نامه‌ی راست زپ
نامه‌یی آید به دست بنده‌یی
سر سیه از جرم و فسق آکنده‌یی
اندرو یک خیر و یک توفیق نه
جز که آزار دل صدیق نه
پر ز سر تا پای زشتی و گناه
تسخر و خنبک زدن بر اهل راه
آن دغل‌کاری و دزدی‌های او
و آن چو فرعونان انا و انای او
چون بخواند نامهٔ خود آن ثقیل
داند او که سوی زندان شد رحیل
پس روان گردد چو دزدان سوی دار
جرم پیدا بسته راه اعتذار
آن هزاران حجت و گفتار بد
بر دهانش گشته چون مسمار بد
رخت دزدی بر تن و در خانه‌اش
گشته پیدا گم شده افسانه‌اش
پس روان گردد به زندان سعیر
که نباشد خار را ز آتش گزیر
چون موکل آن ملایک پیش و پس
بوده پنهان گشته پیدا چون عسس
می‌برندش می‌سپوزندش به نیش
که برو ای سگ به کهدان‌های خویش
می‌کشد پا بر سر هر راه او
تا بود که بر جهد زان چاه او
منتظر می‌ایستد تن می‌زند
در امیدی روی وا پس می‌کند
اشک می‌بارد چو باران خزان
خشک اومیدی چه دارد او جز آن؟
هر زمانی روی وا پس می‌کند
رو به درگاه مقدس می‌کند
پس ز حق امر آید از اقلیم نور
که بگویندش که ای بطال عور
انتظار چیستی؟ ای کان شر
رو چه وا پس می‌کنی؟ ای خیره‌سر
نامه‌ات آن است کت آمد به دست
ای خدا آزار و ای شیطان‌پرست
چون بدیدی نامهٔ کردار خویش
چه نگری پس بین جزای کار خویش
بیهده چه مول مولی می‌زنی؟
در چنین چه کو امید روشنی؟
نه تو را از روی ظاهر طاعتی
نه تو را در سر و باطن نیتی
نه تو را شب‌ها مناجات و قیام
نه ترا در روز پرهیز و صیام
نه تو را حفظ زبان ز آزار کس
نه نظر کردن به عبرت پیش و پس
پیش چه بود؟ یاد مرگ و نزع خویش
پس چه باشد‌؟مردن یاران ز پیش
نه تو را بر ظلم توبه ی پر خروش
ای دغا گندم‌نمای جوفروش
چون ترازوی تو کژ بود و دغا
راست چون جویی ترازوی جزا؟
چون که پای چپ بدی در غدر و کاست
نامه چون آید ترا در دست راست؟
چون جزا سایه‌ست ای قد تو خم
سایهٔ تو کژ فتد در پیش هم
زین قبل آید خطابات درشت
که شود که را از آن هم کوژ پشت
بنده گوید آنچه فرمودی بیان
صد چنانم صد چنانم صد چنان
خود تو پوشیدی بترها را به حلم
ورنه می‌دانی فضیحت‌ها به علم
لیک بیرون از جهاد و فعل خویش
از ورای خیر و شر و کفر و کیش
وز نیاز عاجزانه‌ی خویشتن
وز خیال و وهم من یا صد چو من
بودم اومیدی به محض لطف تو
از ورای راست باشی یا عتو؟
بخشش محضی ز لطف بی‌عوض
بودم اومید ای کریم بی‌غرض
رو سپس کردم بدان محض کرم
سوی فعل خویشتن می‌ننگرم
سوی آن اومید کردم روی خویش
که وجودم داده‌یی از پیش بیش
خلعت هستی بدادی رایگان
من همیشه معتمد بودم بر آن
چون شمارد جرم خود را و خطا
محض بخشایش درآید در عطا
کی ملایک باز آریدش به ما
که بدستش چشم دل سوی رجا
لاابالی وار آزادش کنیم
وآن خطاها را همه خط بر زنیم
لا ابالی مر کسی را شد مباح
کش زیان نبود ز غدر و از صلاح
آتشی خوش بر فروزیم از کرم
تا نماند جرم و زلت بیش و کم
آتشی کز شعله‌اش کمتر شرار
می‌بسوزد جرم و جبر و اختیار
شعله در بنگاه انسانی زنیم
خار را گلزار روحانی کنیم
ما فرستادیم از چرخ نهم
کیمیا یصلح لکم اعمالکم
خود چه باشد پیش نور مستقر
کر و فر اختیار بوالبشر
گوشت‌پاره آلت گویای او
پیه‌پاره منظر بینای او
مسمع او آن دو پاره استخوان
مدرکش دو قطره خون یعنی جنان
کرمکی و از قذر آکنده‌یی
طمطراقی در جهان افکنده‌‌یی
از منی بودی منی را واگذار
ای ایاز آن پوستین را یاد دار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۹ - در بیان آنک دعای عارف واصل و درخواست او از حق هم‌چو درخواست حقست از خویشتن کی کنت له سمعا و بصرا و لسانا و یدا و قوله و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی و آیات و اخبار و آثار درین بسیارست و شرح سبب ساختن حق تا مجرم را گوش گرفته بتوبهٔ نصوح آورد
آن دعا از هفت گردون در گذشت
کار آن مسکین به آخر خوب گشت
کان دعای شیخ نه چون هر دعاست
فانی است و گفت او گفت خداست
چون خدا از خود سؤال و کد کند
پس دعای خویش را چون رد کند؟
یک سبب انگیخت صنع ذوالجلال
که رهانیدش ز نفرین و وبال
اندر آن حمام پر می‌کرد طشت
گوهری از دختر شه یاوه گشت
گوهری از حلقه‌های گوش او
یاوه گشت و هر زنی در جست و جو
پس در حمام را بستند سخت
تا بجویند اولش در پیچ رخت
رخت‌ها جستند و آن پیدا نشد
دزد گوهر نیز هم رسوا نشد
پس به جد جستن گرفتند از گزاف
در دهان و گوش و اندر هر شکاف
در شکاف تحت و فوق و هر طرف
جست و جو کردند در خوش صدف
بانگ آمد که همه عریان شوید
هر که هستید ار عجوز و گر نوید
یک به یک را حاجبه جستن گرفت
تا پدید آید گهردانه ی شگفت
آن نصوح از ترس شد در خلوتی
روی زرد و لب کبود از خشیتی
پیش چشم خویش او می‌دید مرگ
رفت و می‌لرزید او مانند برگ
گفت یارب بارها برگشته‌ام
توبه‌ها و عهدها بشکسته‌ام
کرده‌ام آنها که از من می‌سزید
تا چنین سیل سیاهی در رسید
نوبت جستن اگر در من رسد
وه که جان من چه سختی‌ها کشد
در جگر افتاده‌استم صد شرر
در مناجاتم ببین بوی جگر
این چنین اندوه کافر را مباد
دامن رحمت گرفتم داد داد
کاشکی مادر نزادی مر مرا
یا مرا شیری بخوردی در چرا
ای خدا آن کن که از تو می‌سزد
که ز هر سوراخ مارم می‌گزد
جان سنگین دارم و دل آهنین
ورنه خون گشتی درین رنج و حنین
وقت تنگ آمد مرا و یک نفس
پادشاهی کن مرا فریاد رس
گر مرا این بار ستاری کنی
توبه کردم من زهر ناکردنی
توبه‌ام بپذیر این بار دگر
تا ببندم بهر توبه صد کمر
من اگر این بار تقصیری کنم
پس دگر مشنو دعا و گفتنم
این همی زارید و صد قطره روان
که در افتادم به جلاد و عوان
تا نمیرد هیچ افرنگی چنین
هیچ ملحد را مبادا این حنین
نوحه‌ها کرد او بر جان خویش
روی عزرائیل دیده پیش پیش
ای خدا و ای خدا چندان بگفت
کان در و دیوار با او گشت جفت
در میان یارب و یارب بد او
بانگ آمد از میان جست و جو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۶ - ناپسندیدن روباه گفتن خر را کی من راضیم به قسمت
گفت روبه جستن رزق حلال
فرض باشد از برای امتثال
عالم اسباب و چیزی بی‌سبب
می‌نباید پس مهم باشد طلب
وابتغوا من فضل الله است امر
تا نباید غصب کردن همچو نمر
گفت پیغامبر که بر رزق ای فتا
در فرو بسته‌ست و بر در قفل ها
جنبش و آمد شد ما و اکتساب
هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب
بی‌کلید این در گشادن راه نیست
بی‌طلب نان سنت الله نیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۰ - در تقریر معنی توکل حکایت آن زاهد کی توکل را امتحان می‌کرد از میان اسباب و شهر برون آمد و از قوارع و ره‌گذر خلق دور شد و ببن کوهی مهجوری مفقودی در غایت گرسنگی سر بر سر سنگی نهاد و خفت و با خود گفت توکل کردم بر سبب‌سازی و رزاقی تو و از اسباب منقطع شدم تا ببینم سببیت توکل را
آن یکی زاهد شنود از مصطفی
که یقین آید به جان رزق از خدا
گر بخواهی ور نخواهی رزق تو
پیش تو آید دوان از عشق تو
از برای امتحان آن مرد رفت
در بیابان نزد کوهی خفت تفت
که ببینم رزق می‌آید به من؟
تا قوی گردد مرا در رزق ظن
کاروانی راه گم کرد و کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید
گفت این مرد این طرف چون است عور؟
در بیابان از ره و از شهر دور؟
ای عجب مرده‌ست یا زنده که او
می‌نترسد هیچ از گرگ و عدو؟
آمدند و دست بر وی می‌زدند
قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند
هم نجنبید و نجنبانید سر
وا نکرد از امتحان هم او بصر
پس بگفتند این ضعیف بی‌مراد
از مجاعت سکته اندر اوفتاد
نان بیاوردند و در دیگی طعام
تا بریزندش به حلقوم و به کام
پس به قاصد مرد دندان سخت کرد
تا ببیند صدق آن میعاد مرد
رحمشان آمد که این بس بی‌نواست
وز مجاعت هالک مرگ و فناست
کارد آوردند قوم اشتافتند
بسته دندان هاش را بشکافتند
ریختند اندر دهانش شوربا
می‌فشردند اندرو نان‌پاره‌ها
گفت ای دل گرچه خود تن می‌زنی
راز می‌دانی و نازی می‌کنی؟
گفت دل دانم و قاصد می‌کنم
رازق الله است بر جان و تنم
امتحان زین بیش تر خود چون بود؟
رزق سوی صابران خوش می‌رود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۵ - حکایت آن مخنث و پرسیدن لوطی ازو در حالت لواطه کی این خنجر از بهر چیست گفت از برای آنک هر کی با من بد اندیشد اشکمش بشکافم لوطی بر سر او آمد شد می‌کرد و می‌گفت الحمدلله کی من بد نمی‌اندیشم با تو «بیت من بیت نیست اقلیمست هزل من هزل نیست تعلیمست» ان الله یستحیی ان یضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها ای فما فوقها فی تغییر النفوس بالانکار ان ما ذا ا راد الله بهذا مثلا و آنگه جواب می‌فرماید کی این خواستم یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا کی هر فتنه‌ای هم‌چون میزانست بسیاران ازو سرخ‌رو شوند و بسیاران بی‌مراد شوند و لو تاملت فیه قلیلا وجدت من نتایجه الشریفة کثیرا
کونده‌یی را لوطی‌یی در خانه برد
سرنگون افکندش و در وی فشرد
بر میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفتش بر میانت چیست این‌؟
گفت آن که با من ار یک بدمنش
بد بیندیشد بدرم اشکمش
گفت لوطی حمد لله را که من
بد نیندیشیده‌ام با تو به فن
چون که مردی نیست خنجرها چه سود‌؟
چون نباشد دل ندارد سود خود
از علی میراث داری ذوالفقار
بازوی شیر خدا هستت‌؟ بیار
گر فسونی یاد داری از مسیح
کو لب و دندان عیسیٰ‌؟ ای وقیح
کشتی‌یی سازی ز توزیع و فتوح
کو یکی ملاح کشتی همچو نوح‌؟
بت شکستی گیرم ابراهیم‌وار
کو بت تن را فدیٰ کردن به نار‌؟
گر دلیلت هست اندر فعل آر
تیغ چوبین را بدان کن ذوالفقار
آن دلیلی که تورا مانع شود
از عمل آن نقمت صانع بود
خایفان راه را کردی دلیر
از همه لرزان‌تری تو زیر زیر
بر همه درس توکل می‌کنی
در هوا تو پشه را رگ می‌زنی
ای مخنث پیش رفته از سپاه
بر دروغ ریش تو کیرت گواه
چون ز نامردی دل آکنده بود
ریش و سبلت موجب خنده بود
توبه‌یی کن اشک باران چون مطر
ریش و سبلت را ز خنده باز خر
داروی مردی بخور اندر عمل
تا شوی خورشید گرم اندر حمل
معده را بگذار و سوی دل خرام
تا که بی‌پرده ز حق آید سلام
یک دو گامی رو تکلف ساز خوش
عشق گیرد گوش تو آنگاه کش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۸ - اشارت آمدن از غیب به شیخ کی این دو سال به فرمان ما بستدی و بدادی بعد ازین بده و مستان دست در زیر حصیر می‌کن کی آن را چون انبان بوهریره کردیم در حق تو هر چه خواهی بیابی تا یقین شود عالمیان را کی ورای این عالمیست کی خاک به کف گیری زر شود مرده درو آید زنده شود نحس اکبر در وی آید سعد اکبر شود کفر درو آید ایمان گردد زهر درو آید تریاق شود نه داخل این عالمست و نه خارج این عالم نه تحت و نه فوق نه متصل نه منفصل بی‌چون و بی چگونه هر دم ازو هزاران اثر و نمونه ظاهر می‌شود چنانک صنعت دست با صورت دست و غمزهٔ چشم با صورت چشم و فصاحت زبان با صورت زبان نه داخلست و نه خارج او نه متصل و نه منفصل والعاقل تکفیه الاشارة
تا دو سال این کار کرد آن مرد کار
بعد از آن امر آمدش از کردگار
بعد از این می‌ده ولی از کس مخواه
ما بدادیمت ز غیب این دستگاه
هر که خواهد از تو از یک تا هزار
دست در زیر حصیری کن بر آر
هین ز گنج رحمت بی‌مر بده
در کف تو خاک گردد زر بده
هر چه خواهندت بده مندیش ازان
داد یزدان را تو بیش از بیش دان
دست زیر بوریا کن ای سند
از برای روی‌پوش چشم بد
پس ز زیر بوریا پر کن تو مشت
ده به دست سایل بشکسته پشت
بعد ازین از اجر ناممنون بده
هر که خواهد گوهر مکنون بده
رو ید الله فوق ایدیهم تو باش
همچو دست حق گزافی رزق پاش
وام داران را ز عهده وا رهان
همچو باران سبز کن فرش جهان
بود یک سال دگر کارش همین
که بدادی زر ز کیسه‌ی رب دین
زر شدی خاک سیه اندر کفش
حاتم طایی گدایی در صفش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۹ - مثل شیطان بر در رحمان
حاش لله ایش شاء الله کان
حاکم آمد در مکان و لامکان
هیچ کس در ملک او بی‌امر او
در نیفزاید سر یک تای مو
ملک ملک اوست فرمان آن او
کمترین سگ بر در آن شیطان او
ترکمان را گر سگی باشد به در
بر درش بنهاده باشد رو و سر
کودکان خانه دمش می‌کشند
باشد اندر دست طفلان خوارمند
باز اگر بیگانه‌یی معبر کند
حمله بر وی همچو شیر نر کند
که اشداء علی الکفار شد
با ولی گل با عدو چون خار شد
ز آب تتماجی که دادش ترکمان
آن چنان وافی شده‌ست و پاسبان
پس سگ شیطان که حق هستش کند
اندرو صد فکرت و حیلت تند
آب روها را غذای او کند
تا برد او آب روی نیک و بد
آب تتماج است آب روی عام
که سگ شیطان از آن یابد طعام
بر در خرگاه قدرت جان او
چون نباشد حکم را قربان‌؟ بگو
گله گله از مرید و از مرید
چون سگ باسط ذراعی بالوصید
بر در کهف الوهیت چو سگ
ذره ذره امرجو بر جسته رگ
ای سگ دیو امتحان می‌کن که تا
چون درین ره می‌نهند این خلق پا
حمله می‌کن منع می‌کن می‌نگر
تا که باشد ماده اندر صدق و نر
پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ
گشته باشد از ترفع تیزتگ‌؟
این اعوذ آن است کی ترک خطا
بانگ بر زن بر سگت ره بر گشا
تا بیایم بر در خرگاه تو
حاجتی خواهم ز جود و جاه تو
چون که ترک از سطوت سگ عاجز است
این اعوذ و این فغان ناجایز است
ترک هم گوید اعوذ از سگ که من
هم ز سگ در مانده‌ام اندر وطن
تو نمی‌آری برین در آمدن
من نمی‌آرم ز در بیرون شدن
خاک اکنون بر سر ترک و قنق
که یکی سگ هر دو را بندد عنق
حاش لله ترک بانگی بر زند
سگ چه باشد شیر نر خون قی کند
ای که خود را شیر یزدان خوانده‌یی
سال‌ها شد با سگی در مانده‌یی
چون کند این سگ برای تو شکار
چون شکار سگ شده‌ستی آشکار‌؟