عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
جهان جای آرام و راحت ندارد
بجز محنت و رنج و زحمت ندارد
به دنیا مبندی دل ار عاقل استی
که این دهر جز زجر و ذلت ندارد
به نعمت مشو غره منعم که نعمت
ثمر در جهان غیر نقمت ندارد
عزیز خدا هست آن کس به باطن
که در ظاهر او ملک و دولت ندارد
اگر اهل حقی و معصوم و پاکی
بزن قید آن زن که عصمت ندارد
بود دشمن مرد آن زن که لطفش
به غیر است و با شوی الفت ندارد
شود مرد را قدر عالی ز همت
نه مرد است آن کس که همت ندارد
ز درویش شد صلح کل جنگ مطلق
که گوید که درویش قدرت ندارد
مخواه از مخنث کفی آب هرگز
مخور نان آن کس که غیرت ندارد
طبیبی نخواهد دوائی نجوید
کسی کو به جان عیب و علت ندارد
مده پند گر عاقل هستی به جاهل
که جاهل بجز جهل و غفلت ندارد
خرد گوهری گوهرت را به قیمت
خزف نزد کس قدر و قیمت ندارد
نخواهد اگر منکر ابیات ما را
سلامت نخواهد سعادت ندارد
ز «حاجب » زر و سم هرگز نبینی
که گنجی به از کنج عزلت ندارد
حاجب شیرازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲ - قصیده در مدح و میلاد ولی الله الاعظم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
مگر نسیم به زلف تو شب مکان گیرد
که بامداد جهان را به مشک بان گیرد
ز قیرگون سر زلف تو یافت بس تو قیر
که قیروان سپهش تا به قیروان گیرد
اگر که ابرو، و مژگان به قوس بنمائی
زشست تیر نهد چله از کمان گیرد
گر ای جوان تو به زال زمان نمائی روی
جهان پیر زنو طالع جوان گیرد
تموز سد شدیدی است در بهار خزان
ولی ز جیش بهاری عنان خزان گیرد
تو آن ستوده بهاری که روز جلوه تو
خزان ز بیم پی صرصر وزان گیرد
مزین است و مرصع ز مقدم تو زمین
سبق ز نه طبق آسمان از آن گیرد
نه بلکه گوی زمین از شرافت قدمت
هزار نکته به رفتار آسمان گیرد
وجود نقطه موهوم و اصل جوهر فرد
بماست ثابت اگر مدعی نشان گیرد
لب تو جوهر فرد است و نقطه موهوم
تبسمت به یقین شبهه از میان گیرد
کمند زلف تو بر گردنی که شد محکم
گهیش ناله فشارد گهی فغان گیرد
هلال وار نمودند هر که راز انگشت
کنون ز حسن تو انگشت بر دهان گیرد
اگر تو سرو چمان جای در چمن گیری
چمن صفای جنان زآن قد چمان گیرد
به سیر لاله و گل هر کسی رود در باغ
به بازگشت گلی بهر ارمغان گیرد
تو آن گلی که چو در طرف باغ بخرامی
هزار خرمن گل باغ و باغبان گیرد
در آب دید مگر سرو عکس قامت تو
که جا همیشه لب آب و آبدان گیرد
به این عذار اگر در چمن کنی تو گذر
بنفشه از نگهت رنگ ارغوان گیرد
برای دیدن چشمان عافیت سوزت
عصا چو نرگس بیمار اقهوان گیرد
ز درد هجر تو جانا کسی امان یابد
که خط ایمنی از صاحب الزمان گیرد
ستوده قائم موعود و حجت یزدان
شهی که حجت طاعت ز انس و جان گیرد
شنیده ام که بگرداند آسیا از خون
به روز واقعه چون تیغ جان ستان گیرد
سری به تن نکند فخر یا تنی به سری
اگر نه رحم و مروت ورا عنان گیرد
به عرض و طول کمالش خرد رسد حاشا
کس آسمان را پهنا به ریسمان گیرد
به صدق یوسف با عزم موسوی خیزد
مسیح وار محمد صفت جهان گیرد
به کاه کوه گران سنگ بندد ار از عزم
زراه کاه سبک راه کهکشان گیرد
خدا یگانا ای آنکه طوق بندگیت
به گردن از سر و جان هر خدایگان گیرد
سری که بر در دارالامان نهاد تو را
ز حادثات زمان سرخط امان گیرد
دوال رخش تو را صد چو اردلان بندد
رکاب اسب تورا صد چو اردوان گیرد
نوشته اند دهد دین حق رواج علی(ع)
چو از جمال قدم پرده گمان گیرد
شهنشه دو سرا مظهر خدا حیدر
که شیر چرخ چو یک ران به زیر ران گیرد
کسی که خواست خدا را به چشم سر بیند
نشانه وانگه از آن دست بی نشان گیرد
زند به دامن دست خدای دست امید
که دست او بتوان دست ناتوان گیرد
دوباره گر، به زبان حرف کاف و نون آرد
جهان دیگر از آن صورت فکان گیرد
بهر دیار به دفع حسود بارد تیغ
بهر حصار به رفع عدو سنان گیرد
زمین و کوه و در و دشت و آن حصار و دیار
غریوالحذر و بانگ الامان گیرد
حکایتی ز سلیمان و میهمانی اوست
مباد نکته از این نکته نکته دان گیرد
هزار همچو سلیمان و ماهی و دد و دام
کف کریم تو هر روز میهمان گیرد
تو ای ظهور خدا آئینه ی خدای نمای
توئی که از تو جنین در مشیمه جان گیرد
مسلم است که ارکان آسمان این است
که روز بار تو را جا در آسمان گیرد
به داستان سخن از کیمیا و سیمرغ است
بداند آنکه ره و رسم باستان گیرد
به پای عز تو آن کیمیا شود پامال
به بام قدر تو سیمرغ آشیان گیرد
شبان کند به سگی گله را ز گرگ ایمن
وگرنه گرگ از او بره ناگهان گیرد
تو آن شهی که ز پاس تو گرگ گله فریب
به پاس این گله چون سگ پی شبان گیرد
کمند عزم تو هر چین و حلقه و چنبر
هزار قیصر و خاقان و رای و خان گیرد
سخن ز جزر و اصم رفت در طریق حساب
حساب از این سخنم هر حساب دان گیرد
قلم به دست تو مفتاح یا که مسمار است
که قفل مخزن جزر و اصم از آن گیرد
به کشوری که کند جیش قهر تو جنبش
تمام بوم و برش تیغ سرفشان گیرد
ار تو حکم کنی پشه ضعیفی را
ز پیل قوت و قدرت چو پیل بان گیرد
ایا ولی خدا مظهر جمال و جلال
که از وجود تو آمال عزوشان گیرد
منم که از مدد قلب پاک و سعی درست
معانی قلمم نکته بر بیان گیرد
سخن به مرتبه اکسیر اعظم است ولی
زبال را عدوی من قرین آن گیرد
مرا به شعر نخواهد شکست بی خردی
که نسخه ای ز فلان یا ز بهمدان گیرد
ولی ز فقر که پاینده باد دولت او
اگر بساط زمین جمله آب و نان گیرد
دهان نه ز آب شود تر نه معده سیر از نان
که خود قناعت من طبع را زمان گیرد
ولی به گاه سخن خصم را چنان گیرم
که شیر گرسنه نخجیر را چنان گیرد
ز گفت خویش نترسم، یزیدوار فلک
گر از شهاب به کف چوب خیزران گیرد
به طبع هر که خورد زعفران بخندد فاش
چه شد که عارض من گریه را امان گیرد
گر این خواص به زردی زعفران باشد
که زردی از رخ من وام زعفران گیرد
بیان مشک تهی عاقبت شود رسوا
کسی که خورده بر این گنج شایگان گیرد
به قدردان دهم این گنج شایگانی خویش
که قدر داند اگر زانکه رایگان گیرد
هماره تا به شب و روز نیمه شعبان
سخن بهای سرو شعر نرخ جان گیرد
حسود را ز ندامت لب و زبان سوزد
بخیل را ز خجالت دل و زبان گیرد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۵۳
دوش در بزم جنان ساقی جان سرشارو مست
پایکوبان خوش درآمدجام کافوری بدست
در بروی غیر بست و بند برقع برگشود
زد صلای باده از هر سوی برهشیار و مست
گفتم این جام از برای کیست گفت آنکس که چشم
در تجلی جمال یار از اغیار بست
گفتمش از بهر وی خاصیت آن جام چیست
گفت آرد بر سبوی هستی جانش شکست
گفتم او را از وفای عهد حاصل چیست گفت
بنددش دل در وفای عهد و میثاق الست
گفتم آن را در شکیب جان درستی چیست گفت
آرد اندر محفل اسرار شاهانه نشست
گفتم اندر محفل ابرار جای کیست گفت
هرکه چون نور علی از خویشتن یکباره رست
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۷
سحر ساقی در میخانه وا کرد
ز جامی کام میخواران روا کرد
ز لب مینای می را مهر برداشت
لبالب ساغری در کام ما کرد
شراب بیریا چندان به پیمود
که جانرا مطلق از قید ریا کرد
دلم کز منزل کبر و ریا خاست
نشیمن در حریم کبریا کرد
درآمد از درآن ماه دل افروز
ز مهرش خلوت دل با صفا کرد
بدل دردی که میبودم ز هجران
ز داروخانه وصلش دوا کرد
مرا نور علی چون تافت در دل
ز خود بیگانه با حق آشنا کرد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۵
ساقیا ساغر شراب آور
ساغری زان شراب ناب آور
اینهمه سستی و تأمل چیست
خیز و جامی خوش از شتاب آور
چندگیری حساب از مستان
ساغر باده بی حساب آور
بهر ضعف دلم ز لعل لبش
شربت قند یا گلاب آور
جز لب او که بخشد آب حیات
آتشی کس ندیده آب آور
گنج وصلش بکنج جان خواهی
گذری در دل خراب آور
جلوه بایدت زنور علی
خیز و آئینه ز آفتاب آور
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۴
باحضار ملک وضعی پری وش
نهان کرده دلم نعلی در آتش
کشم در دیده تا نقش نگاری
رخ از خون مژه کردم منقش
مکن آشفته آن زلف پریشان
مگردان خاطر جمعی مشوش
بجز یار من آن شوخ جفا جوی
که دارد عاشقی چون من جفاکش
زهر غل و غشی دادم خلاصی
ز بس پیمود ساقی جام بیغش
گرت در سینه باید سرمستان
بیا جامی در این میخانه درکش
کرا باشد بکف جام جهان بین
بجز نور علی آن مست سرخوش
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۲
دنیا مطلب که نیست جاوید
بگذر ز وی و مدار امید
دنیاطلبی و حق پرستی
شرکست بنزد اهل توحید
چشم از همه جز یکی فروبند
یکدل نشد آنکه جز یکی دید
تحقیق نکرده نیست کامل
دین داریت ازکمال تقلید
اطلاق دل از یقین طلب کن
بگذر ز گمان که هست تقیید
در دشت یقین کسی ندیدیم
کز خار بن گمان گلی چید
دل از همه همچو نوربرکن
یکدل شو و یکشناس و یکدید
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۷
مرا اتفاق از هجوم مخالف
زمانی توقف نشد در مواقف
اگر چه توقف نشد حاصل اما
ز سر مواقف شدم جمله واقف
کسی کو دلش شد چو آئینه صافی
بکشف ضمائر همه هست کاشف
سردلاف عرفان بگیتی کسی را
که عارف شد از جمع و فرق معارف
بود قطع الفت ز اغیار آسان
ولی هست مشکل زیار مؤالف
خداراست منت که از خوان نعمت
مرا کرده انعام دخل و مصارف
بتوصیف ذات و صفاتش چه یارا
زبان و قلمرا که بودند عارف
جوانی چو رفت و به پیری نمودی
الهی در اینموقع نیک واقف
بحق رسولت بآل و صحابه
کز این ره مسازم اسیر مخالف
منم نور و امروز اندر ذهابم
ندیم و مصاحب نجیبست و عارف
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۶ - حکایت
وقتی در مشهد مقدس مسافر بودم و در کاروانسرای بیکس و غریب مجاور شبی با دل شکسته و خاطر خسته در بستر بیتابی و بیخوابی غنوده طایفه از هنود پیرامنم نشسته و قفل بیان را به مفتاح زبان گشوده از آنجا که جلوه حسن معشوقی پیوسته شمع تجلی را افروخته خواهد و پروانه جان عشاق را در زبانه او بال و پر سوخته آفتاب در دل شیر بود و ماه در دهان ماهی زحل بزغاله میفروخت و مشتری خریدار بره مریخ دروگر و عطارد خوشه چین زهره را با شاه قربی بود و شاه را با زهره نظری فراش قضا مروحه طاوسی فلک را در دست گرفته مرغ هوا را در منقل نار کباب میکرد و قطره آبی چنان نایاب بود که خاکسار زمین از تشنگی اشک یتیمان را تصور آب مینمود آتش جانسوز عشق بر دل غالب و دل جان بلب رسیده بر قطره آبی طالب سبوئی بی آب در پیش داشتم و یارای آب کردن نداشتم سحاب رحمت از دریای قدرت خروشیدن گرفت و زلال جاوید از چشمه امید جوشیدن آب داری ازدر سخا درآمده سبو بر گرفت و از زلال کرم پر نموده بنهاد و برفت دست قضا آستین فشان قانون قدر ساز کرد و گیتی پای کوبان در طرب آمده جستن آغاز و لوله از زمین خواست غلغله به سبو نشست آب بریخت و سبو بشکست گوهر نامرادی را با مژه خون پالا سفتم و شربت تشنه کامی را نوشیده نظمی آبدار گفتم
بصحرای فنا در دیگ سودا
خیال آب و نان پختن ز خامی است
اگر لب تشنه آب حیاتی
زلال زندگی در تشنه کامیست
خط لب معشوق ازل کرده برات
برچشمه تشنه کامیم آب حیات
ار تیغ ستم گر کشدم زنده کند
ور سم جفا بنوشدم هست نبات
رئیس طایفه هنود را از آتش این سخن شعله درسرگرفت و دیده جان بنور ایمان منور دل از ظلمتکده کفر برگرفت معلوم شد که درستی سبو در شکستن آن بود و زلال امید در چشمه نومیدی پنهان
ز نومیدی بسی امید خیزد
ز جیب تیره شب خورشید خیزد
شهید عشق جانان زنده باشد
پس از هر گریه ای صد خنده باشد
گرت با آب حیوان هست کامی
بود سرچشمه اش در تشنه کامی
چون هندو جامه کفر برتن درید و بتشریف ایمان مشرف گردید گفتم از نیرنگ و فنون چه داری بیان کن باری گفت چون پای بیرنگی در میان آید نیرنگ را رنگی نماند.
کیست هندو نفس کافر کیش تو
خوش نشسته روز و شب در پیش تو
میکشد هر دم به نیرنگی تورا
مینماید هرزمان رنگی تورا
گاه آراید لباس فاخرت
برنشاند گاه بر پشت خرت
گاه رخشی زیر زینت میکشد
گاه از زین بر زمینت میکشد
گاه سازد قصرهای زرنگار
صف کشیده چاکران در وی هزار
گاه سازد بند فرزند و زنت
طوق لعنت را نهد بر گردنت
گه ز دوزخ گوید و گاه از بهشت
گه به کعبه آردت گاهی کنشت
گه به شهر و گه به صحرا خواندت
گه به ساحل گه بدریا راندت
گه گذارد تاج شاهی برسرت
گه دواند چون گدا برهر درت
گه بصلحت آرد و گاهی بجنگ
گه بنامت میکشد گاهی به ننگ
گه ز عزت در طمع اندازدت
تا بذلت در طمع مع سازدت
هر زمان بنمایدت رنگی دگر
سازد از بهر تو نیرنگی دگر
تا نماید فرع را پیش تو اصل
سازدت مهجور از دربار وصل
فرع نمودیست فانی واصل بودیست باقی گر طالب وصلی باصل کوش و از فرع دیده بپوش هندوی نفس را مسلمان کن تا از چنگ نیرنگ برآئی جمعیت افکار مکر را از دل پریشان کن تا از در بیرنگی درآئی
پای بیرنگی چو آمد در میان
رنگ و نیرنگت همه شد برکران
لیک تا در دل بکاری تخم رنگ
حاصلی جز رنگ کی آری بچنگ
اینهمه رنگ تو اندر کف دلا
یکدو روزی بیش نبود چون حنا
دست و پا رازین حنا کن شستشو
رنگ را بگذار و بیرنگی بجو
تا ز بند هجر آزادت کند
در کمند وصل دلشادت کند
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۹ - حکایت در فوائد سخن
وقتی میگذشتم بشهری رسیدم ناگاه بنهری دو طایفه را دیدم بر کنار نهر نشسته و عقد مکالمه برمیان بسته همه در مجادله مسکوب و بمعادله منسوب تیغ زبان در معرکه بیان کشیدم و سبب مهلکه یک بیک پرسیدم بعضی آبرا موج میگفتند و برخی موج را آب و جمعی سراب را دریا و خیلی دریا را سراب یکی میگفت وحدت در کثرتست دیگری میگفت کثرت در وحدت لآلی متلألی از مثقب فکرت سفتم و قفل معانی بکلید بیان گشوده گفتم
از نظر بحر و موج و آب و سراب
کثرت و وحدت و سئوال و جواب
همه را یکطرف بیندازید
سربوحدانیت بر افرازید
گر همه گل و گر همه خار است
اثر رنگ و بوی آن یار است
دست شوئید از همه رنگی
رو نمائید سوی بیرنگی
تا بیابید سر آب همه
رخ بتابید از سراب همه
جز وحیدی که هست جانانه
کثرت و وحدتست افسانه
چون این ابیات مناسب حال گفتم گرد ملال بجاروب مقال رفتم همه از شراب این سخن مست و شراب آشتی در دست از منزل نفاق خاسته در محل تفاق نشستند و رشته عداوت را گسسته عهد مودت چنین بستند که من بعد از این مقوله سخنان نگویند و ملامت یکدیگر نجویند.
سخنی گویمت حکیمانه
یاد گیر و مخوانش افسانه
در میان دو کس که بینی جنگ
تا توانی بصلح کن آهنگ
شربتی راستی میان آور
سخن خیر برزبان آور
آب سردی بروی آتش ریز
ورنه زود از زبانه اش بگریز
الهی بشهر حقیقتمان گذر دادی و بنهر معرفتمان نظر گشادی طایفه عقل و جهل را برکنار آن نشانیدی و سلسله مخالفت و منافقون در میان جنبانیدی زبانی کرامت فرما که سیف قامع گردد و بیانی عنایت نما که برهان قاطع شود تا ریشه مخالفت را به تیشه موافقت بر کنم و رشته نفاق را گسسته سلسله تفاق سرکنم الهی از چنگ علایق و عوایقمان برهان و بدایره مجردان و موحدان ایمان برسان کسوت خود نمائی مان مپوشان و شربت خود أییمان منوشان پالهنگ کثرت رااز دل و جان باز کن و بکمند وحدت سرافراز تنوره غرور و شهوت را که تنور نخوتست برتن میفروز و هزار وصله تزویر و تلبیس را که خرقه ابلیس است در برمیندوز توجه چهار پر را بر ما صادق کن چهار طبع مخالف سرکش را موافق گردان چهل تار شرک راکه رشته دو رنگیست و فریب از کمر بگشای ویکتار وحدت را که سررشته یکرنگیست و شکیب بمیان در بند تا هر فرعی را اصل نخوانیم و هر هجریرا وصل ندانیم.
حکایت یکیرا دیدم کسوت درویشان در برد از وصف ایشان بیخبر در قریه از عراق با زوجه اخیه هم وثاق هر دو هم را تنگ دربر گرفته و در بستر هوا و هوس خفته بند عصمت را گسسته پای عفترا شکسته.
دست یکی برزمین پای یکی بر هوا
هردو بهم کامجواز سر مهر و وفا
مرد هوسباز را دست حمایل برن
طوق میان مرد را پای زن بیحیا
گفتم ای صوفی ناصاف وای کافر بی انصاف مگر از خدا بیخبری و اندیشه روز حسابت نیست این زوجه برادر تست با او هوس بازی تو از چیست گفت خاموش که مقام وحدتیست و هنگام فرصت درمیان من و برادر جدائی نیست دو تن که لحمک لحمی شدند یکیست گفتم اکنون برخیز و در پناه تو به گریز که فضله شیطان خوردی و عرض موحدان بردی ختم رسل محمد مصطفی(ص) با علی مرتضی علیه التحیه والثنا که لحمک لحمی بودند و در توحید مسلم چرا هرگز از ایشان چنین فعلی بظهور نرسید و از اینگونه سخنان از لب مبارکشان گوش کس نشنید همانا که دزدی و لباس پاکان رااز ناپاکی دربر کرده تا راه مسلمانان بزنی بهتر آنستکه خرقه درویشان را که جامه تسلیم و رضاست از برکنده من بعد دام تزویر نیفکنی
ای ببر کرده خرقه تلبیس
میخوری چند فضله ابلیس
دست از این طورهای بد بردار
مرد حق را نباشد این اطوار
صوفئی را که خرقه از صوفست
خرقه صوفیان ببر نکند
هر که سرباخت اندرین میدان
گوی مردی ببرد با چوگان
تا تو در سرهوای سرداری
بهوا و هوس گرفتاری
روبکن صوف صوفیان از بر
یا هوا و هوس بنه از سر
تابتذویر میگشائی دام
برتوصید حلال هست حرام
بعد از مجادله بسیار و مکالمه بیشمار جامه حوبه اش کندم و در آب توبه اش افکندم مدتی بادیده گریان و سینه بریان و لب تشنه و شکم گرسنه و سرو پای برهنه در بیابان نیستی بدوید تا گریبان هستی بدرید نه هوائی ماندش در سر و نه هوس در تن ظلمت کفر از دل او دور شد و نور ایمان روشن تیغ لا در دست گرفته خویش را در پای الاالله سر ببرید و شیشه هستی را بسنگ نیستی شکسته با ده توفیق از جام تحقیق کشید شبی در عالم واقعه دید تیر توبه اش بهدف اجابت نشسته از بند عوایق و علایق بکلی جسته کفش بردار حلقه درویشانست وبجان و دل خدمتگار ایشان علی الصباح از در تسلیم درآمده و باب تعظیم گشود و سجده شکری بجای آورده شرح واقعه نمود گفتم از تو چه خطاسرزده بود که در این مهلکه پا نهادی و هدف ناوک بلا شده کمان هوس گشادی زبان انکسار بیان باز کرد و سیلاب سرشک از دیده آغاز گفت سالها در دل ذکر خدا میکردم و در صحبت صاحبدلان بسر میبردم جز فکر خدا نبودم اندیشه و جز شیوه اطاعت نبودم پیشه پیوسته در حلقه موحدان بسر میبردم و سخن میگفتم و گوهر توحید با الماس تجرید میسفتم عاقبه الامر سخن بجائی رسید که گفتم منم قطب زمان و صاحب دوران باد نخوت وزیدن گرفت و آتش شهوت زبانه کشیدن دامن عصمت از کف رها شد و گریبان عفت برتن چاک نه عقل ممیز را تمیزی و نه مدرکه را قوه اداراک شراره شره بردل غالب شد و دل بهوا و هوس طالب الحمدالله در کرم باز بود و ملک قدم بی انباز دریای عزت بجوش و سحاب کرم بخروش صاحبدلی رسید و از چنگ نفسم رهانید و از منزل شرک برآورده بمقام توحید رسانید معلوم شد که اصل را فرع میخواندم و هجر را وصل نه از وحدت خبر داشتم و نه از کثرت گلخن شهوت را نامیده بودم گلشن وحدت اکنون چنین دانم که تا انسان در حالت بشریتست و اثری از شهوت در او باقیست اسیر کمند کثرتست و از آزادی وحدتش خبر نیست زیرا که تا کسی قبل از مردن اضطرار باختیار نمیرد و شیشه هستی را بسنگ فنا نشکند در مصطب توحید جام بقا نگیرد و هر که باضطرار یا اختیار بمیرد در منزل خواب و خور قرار نگیرد سرچشمه غفلت خوابست و منبع شهوت خور و هرکه از این دو دور است هرگز نمیرد
گویم سخنی بنیوش این گوش خرت بفروش
بیدار شو از غفلت رو پنبه بکن از گوش
این شیشه هستی را با سنگ جفا بشکن
در مصطب توحید آی از جام بقا مینوش
روناخن غفلت را بر دامن عصمت زن
دراعه شهوت را زین بیش منه بر دوش
سخن درویشان چون درونشان آئینه مصفاست صورت افعال هرکس درآن پیدا گاه پرده دار است و گاه پرده بردار مراد از عراق تن بود و قریه دل نفس لوامه بود درویش ناقابل و برادرش نفس اماره و زن دنیا و نفس ملهمه بود توبه فرما و نفس مطمئنه قبول کننده توبه و عفو نماینده حوبه
سخن صوفیان صاحبدل
همچو آئینه صاف و بیرنگست
صورت خویش اندر آن بیند
هرکه با رنگ و هرکه بیرنگست
عاشقان را بزخم دل مومست
فاسقان را به فرق سرسنگست
الهی نفس ما را الهامی ده که راه تردد از دیار اماره بگرداند و کمیت ایقان را به عرصه اطمینان از کمند شک و گمان برهاند و دل ما را دل آرامی ده که دست تصرف این کهنه زال پر مکر و فسون را کوتاه سازد و بنیاد عفت را به تند باد شهوت تبه نسازد تا بدستیاری عفت دامن عصمت بگیریم و در بیابان هلاکت بضلالت نمیریم آه آه از جفای این عجوزه مکار و از وفای این دو روزه غدار که هر لحظه رنگی میسازد و هر لمحه نیرنگی میبازد و از پس پرده مکر و فریب جلوه مینماید و دل هزاران را به کمند کرشمه و ناز بجلوه میرباید بمژده مواصلت عالمی را شوقناک کند و بورطه مفارقت هلاک.
چیست دنیا کهنه زال پر فنی
خوش نشسته هر زمان بر دامنی
صورتی بنماید و پنهان کند
عالمی را واله و حیران کند
حجله ها سازد که دامادی کنید
دست و پا کوبد که دلشادی کنید
هر زمان نوعی فروشد عشوه
از وصال خود فرستد مژده
تا بدین مژده کند خلقی هلاک
جامه جانها کند از غصه چاک
آخر این دنیا عجوزی بیش نیست
عشوه او یک دو روزی بیش نیست
دل نگهدار از فریب این عجوز
بهر وصلش ز آتش حرمان مسوز
وصل او حاصل نگشته برکسی
زین تمنا خاک شد جانها بسی
هرکه دنیا را بخود نگرفت دوست
از علایق فرد گشت و مرد اوست
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
حمد و ثنا مکرمی را که از حجلهٔ شب تار حجرهٔ خلوت عاشقان پرداخت و شکر و سپاس موجدی را که از بیاض روز روشن، مرحلهٔ طالبان سرای کون و فساد ساخت. سپر ماه، چهرهٔ گشادهٔ قلم قدرت اوست و تیغ آفتاب از نیام صبح، برکشیده ارادت او قادری که غبار زوال بر جمال او ننشیند و کاملی که دست نقصان دامن جلال او نگیرد. خطرات خواطر به ساحت جبروت او نیانجامد و خطوات ضمایر به سیاحت مساحت ملکوت او نرسد. بنای قصر مشید آسمان پرداخت، آلت و ادات در میان نه قبای معلم سبزگار روزگار دوخت، به خیاط و مقراض محتاج نگشت. جوهر آب را به وساطت حرارت به جرم ثریا رسانید و جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد. هیولی آتش را به حکم خفت و یبوست ساکن محیط کرد و گوهر خاک را به علت برودت و یبوست مجاور مرکز گردانید. هفت پدر علوی را در دوازده منزل حرکت و سیر داد. چهار مادر سفلی را در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد و به امتزاج بخار و دخان در فضای هوا، رعد و برق و سحاب و ریاح و شهاب موجود گردانید و به ازدواج این دو مایهٔ لطیف در دل سنگ کثیف، جواهر معادن و فلزات بیافرید. پس از زبدهٔ لطایف چهار اسطقس، سه مولود در وجود آورد و اجناس و انواع حیوان موجود گردانید و از اصناف حیوانات و انواع جانواران، آدمی را برگزید و زبدهٔ موجودات و فهرست مخلوقات گردانید. چنانکه گفت: «و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا». و او را بر اطلاق، متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد و تنفیذ امر و تملیک نهی داد و از برای مصالح معاد و مناظم معاش و ترتیب بلاد و تنظیم عباد، انبیا را- علیهم الصلاه و السلام- بعث کرد و به ابلاغ رسالت و اظهار دلالت مثال داد و بر زبان ایشان به طریق وحی و الهام پیغام فرستاد و بر خلاف طبایع، قوانین شرایع بنهاد و به عدل و سیاست، طاعت و عبادت فرمود. چنانکه گفت- عز من قائل- :«و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون» و از برای احکام و استحکام قواعد عقاید عاقلان و تاکید و تمهید اساس مبانی اعمال و افعال ایشان، علم و حکمت و شریعت و طریقت بیان کرد. کما قال- جل جلاله- :« ولا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین» و از برای تقویم و تعریک مفسدان و قمع و تأدیب متعدیان و زجر و تشدید جاهلان، عقل و اجتهاد داد و با عقل و اجتهاد، غزو و جهاد فرمود و کتاب و شمشیر فرستاد. کما قال- عز و علا- : «لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس» کتاب، عقل است و میزان، اجتهاد و حدید، شمشیر، تا عاقلان در اعجاز کتاب نظر کنند و به عقل و حکمت و قیاس و مجاهدت، شواهد قدرت و دلایل صنع و حکمت بدانند و از سیر افعال نامحمود و صور اعمال نامرضی امتناع نمایند و با جاهلان بی عاقبت، نخست حجت بگویند، پس شمشیر عرضه کنند. چه جاهل بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد و از تهییج فتنه و تحریض فساد اجتناب ننماید.
الظلم فی شیم النفوس فان تجد
ذاعفه فلعله لا یظلم
و چون در حکمت ازلی و عنایت سرمدی پوشیده نبود که با نبوت، سلطنت و با ریاست، سیاست واجب است، چه عالمیان در منازل و معارج و مراتب و مدارج، متفاوت قدراند و قلم بی شمشیر و علم بی عمل نامفید بود.
صلاح العباد و رشد الامم
وامن البریه من کل غم
بشیئین ما لهما ثالث
بخرق الحسام و رفق القلم
پس دین را به ملک تقویت کرد و ملک را به دین ترتیب داد و هر دو را به یکدیگر ثابت و محکم و قوی و مستحکم گردانید و بعد از امتثال او امر و نواهی الهی به ارتسام و انقیاد اولوالامر فرمود و طاعت و مطاوعت ایشان با تحری رضای خویش و انبیا که نواب مطلقند برابر داشت. قوله- عز و جل - : « اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم ». پس از اینجا روشن می شود که دین بی ملک ضایع می گردد و ملک بی دین باطل قال- علیه السلام- « الدین و الملک تو امان ». و گشتاسب که واسطه قلاده اکاسره عجم و کیان ایران بوده است، می گوید: « الدین بالملک یقوی و الملک بالدین یبقی » دین به ملک قوی گردد و ملک به دین پایدار ماند و اگر با متانت قلم، مهابت شمشیر، مقارن و همطویله نباشد و بر اعمال خیر، امید جزا و ثواب و بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود، نظام عالم و عالمیان باطل گردد و از سمت راستی بیفتد و هیچ آفریده در تقدیم خیرات و ادخار حسنات رغبت ننماید و چون قواعد دین مختل و مراسم سیاست، مبهم و مهمل ماند، دیانت و صیانت برافتد. قواعد عفاف و استعفاف اختلال و انتشار پذیرد و عقاید ضمایر علی الاطلاق تراجع گیرد. مناظم عباد و مصالح بلاد از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. تنظیم و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. کارها به زور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد. « من غلب سلب » ظاهر شود.
و ما السیف الا لمن سله
و لم یزل الملک فیمن غلب
راست شود. پس به موجب این مقدمات واضح و قضایای لایح، ظاهر می گردد که تیغ و قلم و دین و ملک، توامان و ملازمان اند.
فاذا هما اجتمعا لنفس مره
بلغت من العلیا کل مکان
و چنانکه انقیاد اولوالعزم از فرایض عقل است، امتثال اولوالامر از لوازم شرع است و چنانکه انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت و افشای دلالت و اظهار معجزت فرمود، ولات و سلاطین را به استعمال عدل و استظهار فضل مثال داد. – کما قال – عز من قایل - : « ان الله یامر بالعدل و الاحسان ». وچنانکه انبیا را مراتب است، ولات و امرا را مدارج است. و امیر المومنین علی- رضی الله عنه- که هادم بنیان شرک و بانی قواعد اسلام بوده است و اساس دین و دولت بدو تمهید یافته و مراسم ملک و ملت بدو تاکید پذیرفته، می فرماید که: « اسعد الرعاه من سعدت به رعیته » نیکبخت ترین سلاطین آن باشد که رعایا از وی در ظل رعایت و کنف عصمت و عنایت باشند و زیر دستان در جوار امن و حمی منیع، تخفیف و ترفیه یابند. قال علیه الصلوه و السلام- : « السلطان ظل الله فی الارض یاوی الیه کل مظلوم ». می فرماید که پادشاه سایه آفتاب رحمت آفریدگار است در بسیط زمین. یعنی محروران بحران یرقان ظلم و گرمازدگان جور و تشنگان تموز بیمرادی در سایه رافت و سامه معدلت او قرار گیرند و سیاحان بیابان حرمان در هاجره هجران، از منبع عدل و منهل او زلال نوال چشند و گویند :
فما بفقیر شام برقک فاقه
و لا فی بلاد انت صیبها محل
ای یمین تو مشرب حاجات
وی یسار تو مکسب آمال
در بیانت، یتیمه فضلا
در بنانت، ولیمه افضال
و چون مبرهن شد بدین مقدمات که فاضلترین انبیا آنست که بر وی کتاب و شریعت نازل شده است، معین شد بدین قضایا که بهترین سلاطین آنست که سورت فضل و صورت عدل به وی وجود یافت است و ظاهر شد که رجحان و مزیت اولوالامر بر اصناف مردمان بدان است که ایشان را اشاعت عدل و افاضت امن و فضل باشد.
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان
و نعت اخلاق و وصف ذات او این بود که :
عوارفه اغنت و اقنت فلم تذر
علی الارض بالاعدام و الله عارفا
درم از کف او به نزع اندرست
شهادت از آنستش اندر دهان
پس واجب کند که مقبلترین بندگان و مشفقترین هواخواهان آنست که طاعت و مطاوعت ایشان را به قدر امکان و طاقت مواظبت نماید و سوابق حقوق انعام و اکرام را به لواحق مزید شکر آراسته گرداند و بدانچه در وطا وسع و انا مکنت او گنجد از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار شود و به نباهت قدر و رجحان فضل پیدا آید و صیت سایر و ذکر شایع یابد. از برای آنکه.
علی العبد حق فهو لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلت فضائله
و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطه اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک و افضل سلاطین، خاقان عالم، عادل اعظم، ملک موید مظفر، منصور معظم، شرف ملوک الامم، مولی الترک و العجم، ظهیر الامام، نصیر الانام، ضیاء الدوله، بهاء المله، ملجا الامه، جلال الملک، تاج ملوک الترک، رکن الدینا و الدین، غیاث الاسلام و المسلمین، قامع العداه و المتمردین، ظل الله فی العالمین، سلطان ارض الشرق و الصین، آلپ قتلغ تنکابلکا ابوالمظفر قلچ طمغاج خاقان بن قلج قراخان، برهان خلیفه الله، ناصر امیر المومنین- اعز الله انصاره و ضاعف اقتداره- بیاراست و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تایید و عماد تایید مطنب و مقوم گردانید و ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او، شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد و از منابع عدل و مشارع فضل وی در جویبار ملک و دولت او فیض امن و سلامت روان گردانید و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم، نافذ و مطلق داشت. تا متعرضان مملکت و متمردان دولت، سر در گریبان عزلت کشیدند و متقیان و مصلحان، پای در دامن امن و عافیت پیچیدند. عروس ملک و دولت، دهان چون گل به خنده انصاف گشادست و درهای ظلم و جور بر طوایف رعایا به مسمار انتصاف بسته. باز با کبک در یک آشیان انبازی می کند و باشه با گنجشک در یک منزل دمسازی می نماید. گردن گوران از پنجه شیران آسوده است و حلق تذروان از چنگال بازان رسته.
و العدل مد علی الانام جناحه
فعلی الحمامه لا یصول الاجدل
ز انتصاف و ز انصاف او شگفتی نیست
ذوات مخلب اگر چینه حمام کند
سگان صید ورا چون قلاده نو باید
زیال شیر به روز شکار خام کند
عواطف او شمل رحمت بر اکناف متظلمان کشیده است و لطایف او درهای رافت بر مظلومان گشاده روزنامه شاهی به تاریخ این پادشاهی مورخ گشته و جریده انصاف به خامه عدل این دولت مزین شده و این خود غیضی است از فیضی و جزوی است از کلی.
وعقیب هذا الرش سیل دافع
و وراء هذا النبت روض یانع
و کذی الکتائب تلتقی لقراعها
و لها امام الالتقا طائع
و به فر دولت قاهره- لا زالت مضیئه المعلم، راسخه العلم- مناهج عدل که نامسلوک مانده بود و محجه انصاف که به مواطاه اقدام ظلم، تمام مندرس و محو گشته بود، مسلوک و معین شد و نظام مملکت و رونق دولت به قرار معهود و رسم مالوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت. لاجرم دلها در هوای او قدم محبت می زنند و جانها در ولای او کمر خدمت می بندند و عقاید ضمایر بندگان مخلص و شواهد سرایر ناصحان مشفق، هر ساعت محکمتر و هر لحظه مستحکمتر است، بر آنکه بنیاد این دولت ابدالدهر باقی ماند و قصر مشید این مملکت – لا زالت معموره الاطراف و الارکان، محمیه الاکناف و البنیان- از دست حوادث فترت در جوار عصمت و سلامت ماند و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید و خطبه و سکه بر منابر و دنانیر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد.
خطبتک ابکار البلاد وعونها
فالیک من دون الملوک سکونها
جاء القران و بشرت آیاته
بزیاده فی الملک هذا حینها
حملت ثناءک فی المهامه عیسها
و نوت ولاک فی البحار سفینها
یا محیی الامم التی ابیضت لهم
بحیوته سود الخطوب و جونها
و علی المنابر کلها یدعی له
فی الصالحات و خلفها آمینها
لا زلت فی نعم یدوم ربیعها
ابدا و یبقی فی العیون معینها
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم، ویران گشت
به تو بنیاد عدل، محکم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
به یمینت چو ملک داد یسار
در یسار تو خاتم جم باد
وانچه در ملک جم نبود ترا
همه زیر نگین خاتم باد
چتر میمون همت اعلات
سایه دار سپهر اعظم باد
بر دلی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
و چنانکه ساکنان زمین سر بر آستانه مقدسه عالیه می نهند، روشنان عالم بالا، پیشانی بر خاک جناب میمون خواهند نهاد و اوامر و نواهی این پادشاه عالی نسب شریف حسب، بر بر و بحر و خشک و تر و ذروه و حضیض عالم بر اطلاق تنفیذ یابد. چنانکه اگر خواهد امر او زمین را در حرکت آرد و نهی او زمان را از حرکت باز دارد.
ذوطلعه لو قابلت شمس الضحی
سجدت لها من هیبه و جلال
اگر به چرخ بر از چرخ او نمونه کنند
نمونه ناطح انوار گردد و اجرام
تنش بخاید شاخ دو شاخه ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بهرام
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برمد هوش راکب ضرغام
حزم او که منهی عالم بالاست، از مغیبات و مکونات قدر خبر دهد و عزم او که طلیعه لشکر قضاست، روز رفته را دریابد.
کلما سل من عزائمه
صارما ارعشت ید القدر
زان سوی چرخ، گرت نیست خبر
عزم راگو برو خبر باز آر
مسرع عزم او بر فلک گذر کرد، به سرعت سیر اختصاص یافت. جرعه حزم او بر زمین آمد، سکون و آرام گرفت. هوا با لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. اثیر از علو همت او اثر پذیرفت، متجاوز محیط شد. آسمان شکل سده رفیع او را دعا کرد، شکل کری ومستدیری یافت. آفتاب، رنگ چهره ضمیر او را ثنا گفت، مستنیر شد.
شکل درگاه رفیعش را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرش را ثنا گفت آسمان
لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر
ابر در تب خجالت از بنان سحاب سیرت او عرق تشویر کرد، گفت: باران می بارم.
لم یحک نایلک السحاب و انما
حمت به فصبیبها الرحضاء
دل کوه از تاب آفتاب سخا او خون شد. گفت: یاقوت احمر می کنم.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم
و چنانکه خاتم انبیا و زبده اصفیا محمد مصطفی – علیه الصلاه و السلام- از دیگر پیغمبران اگر چه به فضیلت، مزیت و به رتبت، تقدم داشت، به وجود آخر و به زمان، موخر آمد. همچنین پادشاه عالم و قدره بنی آدم، رکن الدنیا والدین، قلج طمغاج خاقان بن مسعود بن الحسن- ادام الله ظلاله- هر چند بر اثر ملوک ماضیه است از خصایل حمیده و فضایل گزیده، به مقدمات لایح و براهین واضح، راجح است. چون رجحان آفتاب بر سها و مزیت روز بر شب و فضیلت وجود بر عدم و اگر چه در سلسله روزگار موخر است، بر هندسه جهان، مقدم است.
در سلسله زمان موخر
بر هندسه جهان مقدم
و چون ایزد تعالی این سوابق نعم را به لواحق کرم آراسته گردانید و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال و آفاق کمال جهانگیری، شارق و طالع کرد تا جانهای موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان و انعام او زنده گشت و اشجار جویبار باغ جمال شاهنشاهی از مدد باران فضل او رونق و طراوت یافت و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد که :
لقد حسنت بک الاوقات حتی
کانک فی فم الزمن ابتسام
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور، جهان عدل شد پیدا
و هر سایل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد، چون نرگس جام زر بر کف نهاد و چون گل، طشت زر بر سر برد.
اقامت فی الرقاب له ایاد
هی الاطواق و الناس الحمام
بر هر ذره ای که در جهانست
منت دارد هزار خروار
بی دفتر ملک او زمانه
از پشت شکم کند چو طومار
هر کجا غمام حسام برق سیرت او خون روان کرده است، از بیخ ارغوان، شاخ زعفران رستست و هر کجا شمشیر گندنا پیکر او در سبزه زار سرهای خصمان ملک، به چرا آمده است، از شاخ زعفران، گل ارغوان دمیده است. آتش تیغ آبدار او از دریا، صحرا و از جیحون، هامون کرده است و آب سنان جان ستان او از صحرا، دریا ساخته و از هامون، جیحون کرده و زبان روزگار با او گفته:
ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر
و شواهد لایح و دلایل واضح این معانی، بسیط صحرای رباط ایلک است که خصمان ملک و دولت و متعدیان خطه توران در شهور سنه ست «و» خمسین «و» خمسائه، وحوش و طیور را از کاسه های سر خود مهمانی ساختند.
ابصروا الطعن فی القلوب دراکا
قبل ان یبصروا الرماح خیالا
آن را که درین خلاف باشد
گو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بیند
خرمن خرمن به کوه و گردر
بخت بیدار او تا چون مشعله، همه اجزا چشم کرده است، چشم حوادث در شبهای فترت، خیال فتنه به خواب ندیده است و دولت پایدار او تا چون شمع به همه اعضا، روی شده است، چشم اقبال، پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است. هر که در دولت او چون تنور دهان به مدح و ثنا گشاده است، چون شمع همه تن، زبان و چون شکوفه همه اعضا دهان شده است و هر که چون سوسن، ده زبان و چون لاله دو روی گشته است، روزگارش به خنجربید چون بنفشه زبان از قفا بیرون کشیده است و چون لاله قبایش از خون حنجر رنگین کرده و به زبان حال با روزگار گفته :
در مصاف قضا به خون عدوش
تا به شمشیر بید گلگون باد
بنان او آن بحار است که اگر بخار کند، دست چنار بی زر بیرون نیاید.
دست چنار بی زر هرگز برون نیاید
ابر اربه یاد دستش بارد ز آسمان نم
و چشم اکمه نرگس بی بصر نماند و زبان اخرس سوسن، سخنگوی گردد :
شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس
شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن
اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت، خوض و شروع افتد، ابتدا به انتهای آن نرسد و بدایت آن به نهایت نینجامد و اوایل آن از اواخر قاصر آید.
در مدح تو هرچه بیش کوشم
اندیشه نمی شود مدور
عاجز شوم و فروگذارم
نیکو باشد سخن مقشر
و آن چندان مساعی حمیده و مآثر مرضیه که ملوک این خاندان مبارک راست، در خطه ممالک توران علی الخصوص در بسیط این دولت از تقدیم خیرات و ادخار حسنات و آثار عدل و اظهار فضل، قلم از تقریر و تحریر آن عاجز ماند و بیان و بنان از تمثیل و تصویر آن قاصر گردد.
ولما رایت الناس دون محله
تیقنت ان الدهر للناس ناقد
و در مدتی که خداوند عالم ازین ملک به ملکی دیگر نقل کرده بود و روزگاری دراز این خطه بی وارث و مستحق مانده و متعدیان به حکم کثرت سواد در وی تصرفها می کردند و آخرالامر هر یک قفای آن خوردند و اکنون بحمدالله که حق به حق ور و ملک به ملک عدل پرور و سلطنت به سلطان قاهر قادر رسید و بروی قرار گرفت و زمان بدین تهنیت، زبان بگشاد.
ملک بر پادشه قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک ملک بخش رکن الدین
کز یمین ملک در یسار گرفت
آن که گنجی به یک سوال بداد
وان که ملکی به یک سوار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانه زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
صبح تیغش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
همه عالم شعار عهد تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
روز جند از سر خطا بینی
ملک ازین دولت ارکنار گرفت
خجل آنک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
ایزد تعالی سرادق جلالت این دولت را به رفعت با اوج کیوان برابر داراد و بساط سریر حشمت ملک و دولت او را از روی ماه و فرق فرقد کناد و جناب میمون او را قبله حاجات ملوک عصر گرداناد و آستانه مقدسه او را کعبه افاضل و اماثل روزگار کناد و سبزه زار شمشیر گندنا پیکر او را از خون معادی دولت لاله زار داراد. بحق محمد و اله اجمعین.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴ - فصل
بر رای خردمندان پوشیده نماند که مقصود کلی و غرض اصلی در انشا و ابدای اجرام علوی و اجسام سفلی، آفرینش آدمی است که در صدف وجود و زبده شرف موجود است و ثمره شجره بستان صنع پادشاهی و معنی خط دفتر ملکوت الهی و هر یک را از جمله موجودات علو و سفل در وی اثری و نشانی و دلیلی و برهانی است.
خدای را به همه حال زیر پرده صنع
خزینه های علوم است و گنجهای حکم
و چندین هزار سال، حکما و علما و عقلا و فضلا، رایهای صایب برگماشتند و تدبیرهای ثاقب در کار داشتند تا جراحت شمشیر ملک الموت را سپری سازند که ضربت او بدان مدفوع شود و شربت زهر قهر دهر را تریاقی کنند که ضرر او بدان مرفوع گردانند، در حیز تیسیر نیامد و در مکان امکان نگنجید.
علی ذا مضی الناس اجتماع و فرقه
و میت و مولود و قال و وامق
در شش جهت آنچه گرد ما گستردند
در پنج حواس و چار طبع آوردند
بس گرسنه اند و عالمی را خوردند
این هفت که در دروازه می گردند
پس از برای ذکر باقی وصیت سایر، طریقی ابداع کردند که مبقی ذکر و محیی نام ایشان شد و اظهار فضل و آثار عدل ایشان بدان ابقا و احیا پذیرفت و چون دانستند که از ملک و مال و بنین و بنات به اهتمام این مهم قیام نتواند بود و به وجود ایشان تمام نگردد، قدم در مسلک تصنیف کتب نهادند و آن را مدارک این امانی و مدارج این معانی شناختند و گفتند:
سخن به که ماند ز ما یادگار
که ما بر گذاریم و او پایدار
از برای آنکه سخن حکمت و کلمه موعظت، هرگز از صحایف دفاتر و اوراق جراید، محو نشود و مدروس نگردد و همیشه متنقل بود از زمانی به زمانی و از مکانی به مکانی. نبینی که افلاطون و ارسطاطالیس و اسکندر و بقراط به عالم عدم رفته اند و ذکر ایشان در عالم وجود مانده است.
لولا جریر و الفرزدق لم یدم
ذکر جمیل من بنی مروان
و تری ثنا الرودکی مخلدا
من کل ما جمعت بنو سامان
وغناء بهربد بقیه کل ما
ملکته فی الدنیا بنو ساسان
وملوک غسان تفانوا غیر ما
قد قاله حسان فی غسان
آن خسروان که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
نوشین روان اگر چه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشین روان نماند
چون این توهمات در خاطر بود و دل بدین معانی نگرانی تمام داشت و این قیاسات و مقدمات معین و مبرهن شد، رسما و طبعا و عقلا و شرعا واجب آمد این بکر دوشیزه را در تتق معانی و سرادق الفاظ جلوه کردن و بی نقاب و حجاب به عالمیان نمودن و گفتن :
فلقد سبقت بکل لفظ رائع
کالدر فصل عقده المنسوق
در هوس مدح شاه، جان منست این سخن
کرده به دست زبان بر سر عالم نثار
پس از برای خلود ذکر و علو قدر و سمو درجت و ارتفاع رتبت، این خریده را جلوه کردم و به شبستان عالی و حرم کرم خداوند عالم فرستادم. ایزد تعالی مبارک و میمون کناد.
اکنون عنان عبارت به مقصود کشیم و از ایزد تعالی امداد تسدید و اسباب توفیق خواهیم. و هو القادر علیه.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۸ - آمدن کنیزک روز هفتم به حضرت شاه
چون علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد و رایات اعلام تیر و ناهید در افق باختر سر فرو کشید، مواکب نجوم و کواکب رجوم از هیبت ضربت شمشیر آفتاب، سپر به عجز بیفکندند و انجم سپهر جاری از خجالت رخسار منور آفتاب سر در نقاب تواری کشیدند و طناب خیام ظلام از ساحت حدیقه مینا رنگ فرو گشادند.
و حلق باز الصبح فی الشرق صاعدا
فخاب غراب اللیل فی الغرب کاسرا
چو از حدیقه مینای چرخ سقلاطون
نهفته گشت علامات چتر آینه گون
کنیزک شیشه نفط بر گرفت و با ناله و نفیر پیش تخت شاه رفت و بعد از تقدیم ثنا و اقامت مراسم تحیت و دعا، گفت:
امن القضیه ان اخلی صادیا
و الحوض رجاف الغوارب مفعم
اکنون که عدل شامل و فضل کامل پادشاه، انصاف من بنده نمی دهد و این واقعه شنیع که برین خدمتکار رفت، وزنی نمی نهد. بر مظلومان نمی بخشاید و انصاف مرحمت متظلمان نمی فرماید و فرزند شاه در حریم حرمت او که چون حریم حرم، محترم و مکرم است، چنین اقتحامی نمود و عدل شاه بادافراه کردار نامحمود او در تاخیر می افکند و چنین شین و عار و وزر وبال که سبب عقاب عقبی و نکال دنیا تواند بود، روا می دارد، خویشتن را به آتش افکنم و این داوری به محشر اکبر حوالت کنم و قصه حال خویش و شرح تظلم و اقدام که از شاه و فرزند و دستوران او بر من می رود به سرادق جلال ذوالجلال عرضه دارم، در روزی که صفت این دارد که «یوم لاینفع مال و لابنون الا منی اتی الله بقلب سلیم». روزی که حاکم عدل و قاضی فصل آن، کسی است که بر وی سهو و زلت روا نیست. روزی که عقوبت، خشم خدا و زندان، درک اسفل و زندانبان، مالک دوزخ و بادافراه آتش دوزخ. روزی که انصاف مظلومان عاجز از ظالمان جابر طلب کنند و مجازات اعمال خیر و مکافات افعال شر به مفسد و مصلح و ظالم و مظلوم برسانند و بر من چون روز، روشن است که وزرای وزرشگال پادشاه را در عقوبت و نکال می افکنند و از اجر و ثواب، حایل و مانع می شوند و آفتاب رای او را که از افق عدل طالع است به نقاب سحاب ظلم حجاب می کنند و به حکم تخییلات و مظنونات گفتار ایشان، پادشاه بر بنده بدگمان می شود و اقوال او را که از محض صدق می رود، کذب و بهتان می پندارد و جمال چهره عدل و نصفت را به پای ظلم و جور می سپرد و ندانم که روز قیامت چه معذرت و حجت آرد؟ می ترسم که اگر برین منوال رود و بر آن انکار، اصرار فرماید و بر گفتار وزیران خائن اعتماد کند و تعویل نماید، به او و وزیران او همان رسد که از آن پادشاه بر وزیران او رسید که در امور او خیانت کردند. شاه پرسید که چگونه است آن؟ بگوی.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۰ - داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان
گفت: آورده اند که در روزگار گذشته، روباهی هر شب به خانه کفشگری درآمدی و چرم پاره ها بدزدیدی و بخوردی و کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید که با روباه دزد بسنده نبود، چه زبون شده بود.
عادت چو قدیم شد، طبیعت گردد
چون کار کفشگر به نهایت رسید، شبی بیامد و نزد رخنه شارستان که روباه درآمدی، مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد، رخنه محکم کرد و به خانه آمد. روباه را در خانه دید، بر عادت گذشته گرد چرمها بر می آمد. کفشگر چوبی برگرفت و قصد روباه کرد. روباه چون صولت کفشگر و حدت غضب او مشاهده کرد، با خود گفت: راست گفته اند که «اذا جاء اجل البعیر یحوم حول البیر»، هر که خیانت و دزدی پیشه سازد، او را از چوب جلاد و محنت زندان چاره نبود و حرص و شره مرا درین گرداب خطر و مهلکه افکند و دانا را چون خطری روی نماید و بلا استیلا آرد، خود را به نوعی که ممگن گردد و از غرقاب خطر بر ساحل ظفر افکند و اکنون وقت هزیمت و فرار است و بزرگان گفته اند: هزیمت به هنگام غنیمت است تمام و به تک از خانه برون جست و روی سوی رخنه نهاد. چون به رخنه رسید، راه رخنه استوار دید، با خود گفت: بلا آمد و قضا رسید.
به هر حال هر بنده را شکر به
که بسیار بد باشد از بد بتر
درهای حوادث بازست و درهای نجات فراز. اگر دهشت و حیرت به خود راه دهم، بر جان خود ستم کرده باشم و بر تن عزیز زنهار خورده. وقت حیلت و مکرست و هنگام خداع و غدر. باشد که به حیلت ازین مهلکت خطر، نجات یابم و برهم. پس خویشتن را مرده ساخت و بر رخنه رفت و مانند مردگان بخفت. کفشگر چون آنجا رسید، روباه را مرده دید، چوبی چند بر پشت و پهلوی او زد و با خود گفت: الحمد لله که این مدبر شوم از عالم حیات به خطه ممات نقل کرد و ضرر اقدام و معرت اقتحام او بریده شد و مشقت اعمال و افعال او منقطع گشت و با فراغ بال، مرفه الحال به خانه رفت و بر بستر فتح و ظفر خویش بخفت. روباه با خود گفت: این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم، سگان آگه شوند و مرا بیم جان بود، چه هیچ دشمن مرا قوی تر از وی نیست. صبر کنم تا مقدمه صبح کاذب در گذرد و طلیعه صبح صادق در رسد و ابوالیقظان رواح در تباشیر صباح، ندای حی علی الصباح بر آرد و درهای شارستان بگشایند. آنگه سر خویش گیرم، باشد که از میان این بلا جان برکرانی افکنم. چون رایات خسرو اقالیم بالا از افق مشرق پیدا شد و خروس صباح در نوای صیاح چون موذنان ندای حی علی الفلاح در داد و اهل شارستان ار خانه ها بیرون آمدند، روباهی دیدند مرده، به رخنه افکنده. یکی گفت: چنین شنیده ام که هر که زبان روباه با خویشتن دارد، سگ بر وی بانگ نکند، کارد بکشید و زبان روباه از حلق ببرید. روباه بر آن ضرر مصابرت نمود و بر آن عنا و بلا جلادت برزید. دیگری گفت: دم روباه، نرم روب نیک آید و به کارد دم روباه از پشت مازو جدا کرد. روباه برین عقوبت نیز دندان بیفشرد. دیگری گفت: هر که گوش روباه از گهواره طفل درآویزد، طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن باز ایستد و نیکخوی گردد و گوش روباه از بنا گوش جدا کرد. روباه بر آن مشقت و بلیت نیز صبر کرد. دیگری گفت: هر که دندان روباه بشکست. روباه برین شداید و مکاید و نوایب و مصایب، احتمال و مدارا می کرد و تصبر و شکیبایی می نمود و بر چندان تعذیب و تشدید، جلادت و جرات می برزید. دیگری بیامد و گفت: هر کرا دل درد کند، دل روباه بریان کند و بخورد، بیارامد و کارد برکشید تا شکم روباه بشکافد. روباه گفت: اکنون هنگام رفتن و سر خویشتن گرفتن است. تا کار به دم و گوش و زبان و دندان بود، صبر کردم، اکنون کارد به استخوان و کار به جانم رسید، تاخیر و توقف را مجال نماند و بطاق طاقت بگسست. از جای بجست و به تک از در شارستان بیرون جست و گفت.
چون کارد به جان رسید بگشادم راز
باری نشوم به خون خویشم انبار
کار من امروز همین مزاج دارد. بر همه عقوبت ها صبر توانم کرد، مگر بر دل شکافتن و یا این همه فرمان خداوند راست.
گر عفو کنی بکن که وقت اکنونست
شاه از پسر پرسید که پاداش کردار نامحمود این بدکردار بی عاقبت چیست؟ گفت: بر زنان کشتن نبود، خاصه که قتل به حکم شرع وجوب ندارد. اما به نزدیک من آنست که موی او بسترند و روی او سیاه کنند و بر خری سیاه نشانند و گرد شهر بگردانند و منادی فرمایند که هر که با ولی نعمت خویش خیانت اندیشد، جزای او این باشد. پس مثال فرمود تا هم برین گونه تادیب در باب او تقدیم کردند.
جزای نکویی بود هم نکو
چنان چون جزای بدی هم بدی
قال الله تعالی: «و جزا سیئه سیئه مثلها». شاه روی به سندباد آورد و گفت: این منت از تو داریم یا از فرزند خویش؟ سند باد گفت: این منت از ایزد تعالی باید داشت که همه کارها به حکم اوست. قوله تعالی: «یفعل الله ما یشا و یحکم ما یرید». حوادث به امر او نازل شود و وقایع به حکم او نافذ گردد و هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش یزدانی گریز نیست.
ان الحوادث للخلائق مرتع
شهد الصباح بذاک و الدیجور
لا النار تسلم من حوادثها و لا
اشد کثیف اللبدتین هصور
و به سمع پادشاه رسیده باشد حکایت وزیر شاه کشمیر و پسر او. شاه پرسید که چگونه است؟ بگوی.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱
« اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ »
گفتم: ای اللّه! هر جزوِ مرا به انعامی‌ به شهرِ خوشی و راحت برسان، و هزار دروازهٔ خوشی بر هر جزوِ من بگشای، و راه راست آن باشد که به شهر خوشی برساند، و راه کژ آن باشد که به شهر خوشی نرساند.
همچنین دیدم که اللّه مزهٔ جمله خوبان را در من و اجزای من درخورانید، گویی جمله اجزای من در اجزای ایشان اندرآمیخت و شیر از هر جزو من روان شد. و هر صورتی که مصوّر می‌‌شود از جمال و کمال و مزه و محبّت و خوشی، گویی این همه از ذات اللّه در شش جهت من پدید می‌‌آید؛ چنانکه کسی جامهٔ آبگونی دارد و بر آن جامه نقش‌های گوناگون و صورت‌های مختلف و لون‌لون باشد، همچنان اللّه از خود صد هزار صورت می‌‌نماید در من، از حس و دریافت او و صور باجمالان و خوبان و عشق‌های ایشان، و موزونی‌ها و صورت عقلیات و حور و قصور و آب روان و عجایب‌های دیگر، لا الی نهایه. نظر می‌‌کنم و این صورت‌ها را مشاهده می‌‌کنم که چندین جمال آراسته در من می‌‌نماید، و هر صورتی که می‌‌خواهم می‌‌نمایدم و می‌‌بینم که این همه از اجزای من پدید می‌‌آید.
و اللّه را دیدم که صد هزار ریاحین و گل و گلستان و سمن زرد و سپید و یاسمن پدید آورد، و اجزای مرا گلزار گردانید، و آنگاه آن همه را اللّه بیفشارد و گلاب گردانید و از بوی خوش وی حوران بهشت آفرید و اجزای مرا با ایشان درسرشت. اکنون حقیقت نگاه کردم همه صورت‌های صورت، صورتِ میوهٔ اللّه است. اکنون این همه راحت‌ها از اللّه به من می‌‌رسد در این جهان.
اگر گویند تو اللّه را می‌‌بینی یا نمی‌‌بینی، گویم که من به خود نبینم که «لَنْ تَرا نی» ؛ اما چو او بنماید، چه کنم که نبینم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲
در نماز درآمدم، به اللّه نظر می‌‌کردم؛ چنانکه صفت کنند حور را، نیمه‌اش از کافور است و نیمه‌اش از زعفران و مویش از مُشک؛ و یا گویند فلان کس را سریست از شرم و پاییست از صدق و غیر وی، همچنان اللّه را می‌‌بینم همه رحمت و جلال و عظمت و کرم و قدرت و حکمت و قدم و حیات و اعطای مزه‌ها. اکنون در اللّه و در این صفات بی‌کرانهٔ اللّه نظر می‌‌کنم تا مزهٔ نوع‌نوع را در وی مشاهده می‌‌کنم و طمع می‌‌دارم که این همه را به من دهد، و می‌‌بینم که می‌‌دهد.
اکنون دیدن من مر اللّه را به اندازهٔ نظر من است؛ اللّه خود را به من به همان اندازه می‌‌نماید که مرا نظر می‌‌دهد از قالب من و غیر قالب من . و دیدِ اللّه از من، دید این اجزای من است که از اللّه در وی چندین چشمه گشاده است، و همچون سفرهٔ پُر پیش من نهاده است. اکنون در پیش خویش یعنی در هوای پیش خویش همه اللّه را می‌‌بینم و همه صفاتش را می‌‌بینم، یعنی هیچ جای بی‌قدرت او و صنع او و کرم او نیست. و در همه اجزای خود می‌‌بینم اللّه را، و جمله صفات من، ادراک و دانش و قدرت و محبّت و عشق و جمال و تدبیر و مصلحت و بینایی و شنوایی و گیرایی و ذوق و عقل و هوش و طبع، این همه چشم‌هاست از الله و از صفات اللّه، که من از این چشم‌ها در اللّه می‌‌نگرم و می‌‌بینمش، و همه رحمت و قدرت و عظمت و جمال بی نهایتش را می‌‌بینم؛ آخر این هفت ستارهٔ گردان مدد خوشی‌های جهان می‌‌باشد، اگر این صفاتِ اللّه که محسوس من است و پیوسته به صفات من است مدد هر دو جهانی من بباشد چه عجب؟!
درین میانه هوشم برفت...
گفتم این طلب را اللّه در من نهاده است. ای اللّه! چو مرا طالب خود گردانیده‌ای زیاده گردان.
اکنون بیا تا اللّه را از بهر چه طلب می‌‌کنم. از بهر همه مرادها که همه مرادها از اللّه حاصل می‌‌شود. در سر مجموع مرادها نظر می‌‌کنم، هریک مراد را تمام نظر می‌‌کنم و می‌‌بینم که اللّه آن را چگونه زنده می‌‌کند و چگونه مدد می‌‌کند و هست می‌‌کند، و در این میان اللّه را و عین مزه‌های اللّه را و جمال اللّه را مشاهده می‌‌کنم و می‌‌بینم. پس از اللّه، همه مراد من اللّه است.
باز در چشمهٔ ادراک مزهٔ خوشی‌ها نظر می‌‌کنم، می‌‌بینم که از اللّه مزه در خوشی‌ها چگونه می‌‌آید که هست‌کنندهٔ مزه است. پس مزه قائم به فعل‌ِ اللّه آمد، و فعل قائم به اللّه آمد، پس مزه قائم به اللّه آمد. و بر این صفت اللّه بی نهایت آمد، پس هرچند مزه از اللّه طلب می‌‌کنم و در اللّه نظر می‌‌کنم، مزه‌ها بیابم بی نهایت. باز در صفت اللّه نگاه می‌‌کنم، می‌‌بینم که هم در من و در اجزای من این مزه‌های صفات اللّه چنان فروآید که من گران می‌‌شوم و عین مزه می‌‌شوم‌
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۵
اندکی خوابم برده بود. نخست چون بیدار شدم، فال گرفتم که کدام سخن و کدام تسبیح پیشِ دلم آید، آن را طلوع برجی دانم از آنکه روح من به کالبدم باز می‌‌آید. هم در آن وقت «بسم اللّه الرحمن الرحیم» یادم آمد، یعنی روحِ من به اسمِ اللّه در اجزای من پراکنده می‌‌شود، و به اسم اللّه اجزای من زنده می‌گردد. و در آن گفتنِ بسم اللّه و رحمن و رحیم، اللّه را مشاهده می‌کنم که چگونه طالب این اجزای خاک است.
آخر بنگر که آن گریه و سوز را چگونه در چشم و دل مادر پدید آورده است، چو بچه‌اش بمرد که بر سر خاک او می‌گرید و می‌زارد. آن همه طلب اللّه است و در مادر آن رحم از اللّه است و آن اجزا را باز زنده او کند، اما آب چشم مادر را و سوز سینهٔ او را گواه گردانیده است بر رحم خود.
گفتم یا رب! تا اللّه چه عشق دارد بر این اجزای خاک و هوا و باد و عناصر اربعه! گاهی در پرورشش زنده می‌گرداند، و گاهی از دوستی می‌کشدش و حیاتِ او را می‌خورد. باز گفتم آخر گربه را نمی‌بینی که از اثر دوستیِ اللّه بچه را چگونه به‌ دندان گرفته است و از دوستی چگونه می‌خوردش. اکنون این چنین طالب و رحیم که اللّه است، می‌داند کسی را مرده رها نکند.
باز نظر کردم، اللّه در همه صنع‌ها تشبیه و تصوّر دارد، اما بنده را زهره نیست که صورت و تشبیه گوید اللّه را. « لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ءٌ وَ هُو السَّمِیعُ الْبَصِیر» . اکنون حلول فعلِ بی‌فاعل و صنعِ بی‌صانع و مصنوعِ بی‌صنع محال بود، پس «وَ هُوَ مَعَکُمْ» درست می‌شود.
اما قرب و بُعد و غیبت و حضور، صفت‌هاست که اللّه می‌آفریند. و مخلوق را صفتی‌ست که آن را غیبت و غفلت و کفر و بیگانگی و دوزخ و رنج گویند، و صفتی‌ست که آن را قرب و محبّت و ایمان و جنت و آثار راحت گویند، و آن را اللّه می‌آفریند.
و اللّه تو را از خود چو بی‌خبر آفریند با اختیارِ تو در کارها، آن را غفلت و اجنبیّت و کفر و عقوبت خوانند. باز چون نظرِ تو را به خود بگشاید، آن را قرب می‌گویند. هرچند حالت معرفت به خود بیش می‌دهد، آن را قربِ زیادتی گویند، تا چون به کمال رسد، آن را رؤیت گویند.
اکنون من هر ساعتی خود را با اجزای خود می‌افشانم همچون درخت گل، تا در هر جزوِ خود می‌بینم که غنچهٔ معرفتِ نو و آگاهیِ نو اللّه پدید می‌آرد و به آن مقدار فعلِ الله با من بیش باشد، پس به آن مقدار فاعل و صانع با من باشد. چندانی بَر شَوَم که چگونگی را چون کف و خاشاک از روی هستی و نقصانات و ناسزا را از روی جمال هستی دور کنم؛ آن را کمال قربت و رؤیت گویند. آنگاه روح و راحت آن‌جهانی‌ام تمام شود. «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِر»ٍ. اکنون مرادی که هست از اللّه می‌یابم، و همه راحتِ من از اوست.
گفتم ای اللّه! مرا از خود قطعیت مده که هر رنجی که هست از قطیعت است.
باز نظر کردم، دو چیز دیدم. یکی تعظیمِ اللّه است با محبّت و آن مطلوب است و پسندیدهٔ اللّه است و زندگی‌ست، و یکی تعظیمِ بی‌محبت است و آن مطلوب نیست و پسندیدهٔ اللّه نیست. اکنون هرگاه که اللّه مرا در ذکر گفتن و نظر کردن و تعظیم کردن نور و سرورِ زندگی می‌دهد، استدلال گیرم که آن نظر و آن ذکر و آن تعظیم پسندیدهٔ اللّه است. و در هر کدام ذکر و نظر و عمل و تعظیم می‌بینم که نور و سرور و زندگی کم شود، بدانم که آن پسندیدهٔ اللّه نیست؛ باز رجوع به اللّه کنم و آنچه پسندیدهٔ اوست، آن را طلبم.
از ذکر گفتن ملالتم گرفت و از نظر کردن. گفتم نظر را بمانم ببینم تا کجا می‌رود، اللّه او را کجا می‌بردش. دیدم که اللّه هر ساعتی چیزها را مصوّر می‌کند و رنج‌های نظر را متراکم می‌کند، گویی که چشمم از چشمخانه و مغزم از سر و خونم از رگ‌ها بیرون خواست افتادن. باز چون ابر گشاده شدی و چون یخ بگداختی عظیم، عجب عالم بی‌پایان یافتم. یک طرف دیدم که خیال چون خاری می‌نمود و باز معدوم می‌نمود، مگر عدم است این عالمِ بسیطِ عجب، که پایان ندارد. و بهشت و دوزخ فناست و اهل جنّت فانی شوند و اهل دوزخ فانی شوند، مگر خیال خوشی‌ها بهشت است و خیال رنج‌ها در عالم عدم، دوزخ است؛ و بی‌خبر از هر دو حال و به عدم رفتن، از اصحاب اعراف است. اکنون از این سه قِسم ندیدم وجود خود را.
باز حواسّم و هوشم مصروف می‌شد از اللّه و به جای دیگر می‌رفت. گفتم ای اللّه! چو هوشِ هوشِ من تویی، ‌این هوش من از تو کجا می‌رود؟ و ای اللّه! بیناییِ من تویی، این بینایی من از تو کجا می‌رود؟ و ای اللّه! نظرِ نظرِ من تویی، این نظر من از تو کجا می‌رود؟ و ای اللّه! دلِ دلِ من تویی، این دل من از تو کجا می‌رود؟ آخر چو مدارِ مدارِ این‌ها تویی، کجاشان حواله می‌کنی؟
گفتم: «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ» . صراط مستقیم آن است که اللّه وجه حکمت و عبادت خود را به روح من بنماید، و روحِ مرا میل به روش انبیا علیهم السّلام دهد، و اللّه به هر وجهی مرا چفساینده است به آن که خلق را راه نمایم، آن حکمت را او داند و آن را سبب سعادت ما گردانیده است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۶
اللّه می‌گفتم و بر این اندیشه می‌گفتم که ای اللّه! همه تویی، من کجا روم؟ و نظر به چه کنم و به کی کنم؟
چون شاهد تویی و شاهدی تو می‌کنی، و این نظر من به تو می‌رود و به کرم تو می‌رود و در پی تو می‌رود و من زود آن را محو می‌کنم و به توییِ اللّه باز می‌آیم؛ و همچنین از صفات اللّه هرچه یادم می‌آید زود محو می‌کنم و به توییِ اللّه باز می‌آیم. و می‌گویم: ‌اگر توییِ اللّه نبود، وجود من نبود و من محو بودم.
و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دَمِ هستیِ من به تو هست می‌شود و باز هم به تو محو می‌شود، پس ای اللّه! اوّلم تویی و آخرم تویی، و بهشتم تویی و دوزخم تویی، و عینم تویی و غیبم تویی. من کجا نظر کنم و خود را به چه مشغول کنم جز به توییِ تو؟
حاصل، سرِرشتهٔ اللّه گفتن، از منی فراموش کردن است و توییِ اللّه را یاد داشتن.
اکنون اللّه می‌گویم، یعنی سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراکم تویی ای اللّه! از خلل و کمال این معانی چه اندیشم؟ حاصل این است که با همه چیزها بیگانه شدن لازم است و خاص مر توییِ اللّه را لازم بودن، حیّا و میّتا و سقما و صحّة. اکنون این راه ما را جز به نورِ دل و ذوق نتوان رفتن، و عقل عقلای همه عالم از این راه و از این عالَم ما بویی نبردند.
***
صبح‌دم به مسجد آمدم، امام قرآن آغاز کرد. نظر کردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبیاء و اولیاء و ملائکه و کفره و برره و ارض و سماء و جماد و نامی‌ و عدم و وجود، این همه را صفات ادراک خود یافتم. اکنون نظر می‌کنم که اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت می‌گرداند، سماء می‌گرداند و ارض می‌گرداند و مَلَک می‌گرداند و نبی می‌گرداند و ولی می‌گرداند، و کافر می‌گرداند و مؤمن می‌گرداند و شقّ‌های ادراک مرا به مشرق می‌رساند و به مغرب می‌رساند، و به سمرقند می‌رساند. تا چند عدد آدمی‌ و حیوان در وقت نظر در شقّه ادراک من می‌آید، چون تاتار موی حقایق و تفاوت‌ها اللّه در ادراک من پدید می‌آرد. اکنون نظر می‌کنم هماره در ادراک خود که اللّه او را چگونه می‌گرداند.
گفتم ای اللّه! شرایط بندگی و اخلاص و قیام و رکوع و سجود و لرزیدن از هیبت در ادراک من ثابت دار، و ادراک مرا جمع می‌دار، تا ناگاه از اللّه متحیّر می‌شوم و از مکان به لا مکان می‌روم، و از حوادث به بی‌چون می‌روم، و از مخلوق به خالق می‌روم، و از خودی به بیخودی می‌روم، و می‌بینم که همه ممالک از جمله مدرکات من است.
***
نشسته بودم، گفتم که به چه مشغول شوم، اللّه الهام دادکه تویی را از بهر آن به تو داده‌ام تا چون در من خیره شوی و دلت از قربت من بگیرد، در خود نظر کنی و به خود مشغول شوی. گفتم پس دو موجود است، یکی اللّه و یکی من. اگر در اللّه نگرم خیره شوم، و اگر در خود نگرم فکار باشم. مگر خویشتن را در پیش بنهم و در اللّه می‌نگرم که ای اللّه! این آش وجود مرا تو در پیش من نهاده‌ای بدین مرداری و بدین تلخی! و لقمهٔیست بدین منغصّی . زحمت من این است، این را از پیش گیر تا راحتِ تو ای اللّه! از پرده بیرون آید. با چنین، خوشی چگونه یابم؟ همین در خود نظر کنم و بس‌،که اللّه مرا این داده است تا این را به پیش بنهم و بگریم، و در حال او می‌نگرم که در جان کندن چه می‌کند و کی می‌میرد...
دیدم که پاره‌پاره فکرتم کمتر می‌شد و خواب بر من مستولی می‌شد. گفتم مگر چنانست که جدّی نمی‌کنم و در اندیشه می‌آیم تا در خواب می‌شوم؛
و چون در خواب می‌شوم گویی درختی را مانم که در خاکم و اگر در خواب بی‌خبر می‌شوم گویی در عدمم، و چون بیدار می‌شوم گویی سر از خاک برمی‌آورم و چون پاره در خود نظر می‌کنم، گویی بلند می‌شوم، و چون به چشم نظر می‌کنم و به اندام حرکت می‌کنم، گویی شاخ‌ها بیرون آید از من، و چون به دل زیاده جدّ می‌کنم در تفکّر، گویی شکوفه بیرون می‌آرم، و چون به ذکر به زبان برمی‌آیم گویی میوه بیرون می‌آرم. همچنین پرده در پرده است، هرچند که جدّ کنم، گویی چیزهای عجب‌تر از من بیرون آید، و این همه را گویی که در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۷
«یا علیّ للسّعید ثلث علامات؛ قوت الحلال فی بلده»
یعنی قوت حلال توشهٔ راه آخرت است، و حرام آن است که از رفتن راه باز مانی.
و علامت دیگر: «مجالسة العلماء»
و علما آن‌هااند که بدانند راه‌ها را و در آن راه‌ها بروند. تو باید که با ایشان نشینی و با آن ره روانی که راه‌ها بدانند بروی.
و علامت دیگر: «خمس صلوات مع الامام»
و امام آن‌کس است که او خداوند و حاکم آن شهر و آن ولایت آبادان است که ما بدانجا می‌رویم. اکنون منشور از ایشان باید طلبیدن و از ایشان باید بدرقهٔ فرشتگان خواستن و منزل‌های آن ولایت طلبیدن، و به کسانِ آن ولایت فرمان خواستن.
او معناه، «یا علیّ من اکل من الحرام مات قلبه و خلق دینه و ضعف یقینه و کلّت عبادته و حجبت دعوته».
لقمه چون تخمی‌ است و خوردن تو کاشتن است در زمین تن. اکنون در زمین تنِ خود می‌نگر که دخلش و نزلش چیست و بارَش چیست، اگر این‌هاست که گفتیم، بدان که حرام خورده‌ای، و اگر ضد این می‌بینی آنگاه بدان که حلال خورده‌ای
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۹
در وقت ذکر اللّه و سبحانک گفتن، باید که از تن خود یاد نکنم؛ زیرا که صفات اللّه، از رحمت و قدرت و علم و جمال و پاکی و ارادت و غیرها، به صفاتِ محدثات نماند، که اگر بدان مانند بودی، از صفات اللّه رحمت و قدرت و ارادتِ مخلوق پدید نیامدی، چنانکه از صفات محدثات نمی‌آید. و هرچند که این صفات محدثات نیست نمی‌شود، ذکر پدید نمی‌آید از صفات اللّه. پس در وقت سبحانک گفتن باید که به جز از وجهِ اللّه نیندیشم تا اللّه را بینم و به مشاهدهٔ اللّه مشغول شوم که معنیِ «فَاخْلَعْ نعَلَیْکَ» این است. که هرچند از تن مردار بیش اندیشم، رنج بیش می‌بینم.
باز چون اللّه را می‌بینم، همه جهان را می‌بینم که پیش اللّه از حال به حال می‌گردد و همه جزو خود را می‌بینم بضروری که مر اللّه را تعظیم می‌کنند، که احسان کردن آن است و معنی احسان آن است که «ان تعبد اللّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک».
اکنون از نماز است و از ذکر است و از دعاست که طایفه به مشاهدهٔ اللّه مشغول گشته اند. اکنون چون از اللّه یاد می‌کنم، سر و پای خود را و رگ و پی و عقل و تمیز خود را فرومی‌ریزانم و از اللّه نوع وجود دیگر و عمر دیگر می‌خواهم لا الی نهایة.
و می‌بینم که آب عمر از دریای غیب می‌آید و هم به دریای غیب باز می‌رود، همچنانکه این معانیِ من از عدم به وجود می‌آید و از وجود به عدم می‌رود؛ و از وجود تا به عدم یک گام بیش نمی‌بینم، اما چون به معنی رسیدم ایمن شدم یعنی به معنی چون رسیدم، به اللّه رسیدم و مراد خود یافتم.
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نی رنگ توان نمود نه بوی نهفت
یعنی نه رنگ اللّه را توان دیدن و نه بوی محبت او را توان نهفتن.
***
اللّه را گفتم که دلم، گفت: کبابی باید.
گفتم که چشمم، گفت: سحابی باید.
گفتم که تنم، گفت: خرابی باید.
باز اللّه را گفتم که دلم نماند، گفت: کبابی کم گیر!
گفتم که چشمم نماند، گفت: سحابی کم گیر!
گفتم که تنم نماند، گفت: خرابی کم گیر!
گفتم که ای اللّه! هرگز تا یکیِ تو را با صفات تو نبینم، در خود و در هیچ کاری جمع نیایم، از آنکه درد وی تفرقه بود لا محالة.
***
حاصل، در سحرگاه نظر می‌کردم که هرکسی یکی اللّه را چگونه می‌بیند؟ دیدم که بعضی به نظر فقر و عدم دیدند الله را، و بعضی به نظر صورت دیدند، و بعضی به نظر جهة دیدند، و بعضی به نظر هیولی و طبع و کواکب دیدند، و اللّه از این بیرون نیست.
گفتم ای اللّه! گاهی به نظر مشبَّه بینمت، گاهی به نظر فقر و فنا بینمت، و گاهی به نظر جبر و گاهی به نظر عاشقان و گاهی به نظر محبان. و ای اللّه! هرکه را به خود نظر دادی، هم بر آن وجه او خلقتی و طبعی یافت، لاجرم افعال او و حرکات او هم بر آن منوال آمد، چون متفاوت بیند اللّه را هم متفاوت آید حال او.
باز نظر به خود می‌کردم تا خود را هر ساعتی بر چه رنگ بینم و از اللّه چه عجایب‌ها بینم که بیشتر از عجایب دنیا باشد، و بیرون از عجایب عالم بود.
خود را همچون وعایی دیدم که در مشام من آثار معرفت اللّه فرونشسته است بر زبر یکدیگر، و عجایب‌های دیگر که در گفت نیاید. و من دست بر وی می‌زنم و آن همه در جنبش می‌آیند لونالون، همچنانکه آب زره پوشد به وقت باد، و من در خود آن همه را نظاره می‌کنم و می‌بینم
و اللّه اعلم.