عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۷ - ترجمهٔ اشعار شاعر نگلیسی
به قسطنطنیه بتابید ماه
بلرزید از آن برج‌های سیاه
ز قرن‌الذهب ‌ساخت ‌سیمین کمند
مگر بگذرد زان بروج بلند
نگارا نگه کن که این نور پاک
دگر باره از این شب تابناک
پیامی ز من آورد سوی تو
ز روزن درآید به مشکوی تو
ز غوغای مغرب به تنگ آمدم
سوی کشور داستان‌ها شدم
ز داد و ده غرب دل بگسلم
مگر لختی آرام گیرد دلم
توکا گاهی ای ماه مشکوی من
ز شب‌زنده‌داری نجم پرن
ز یاد خود ایدر مرا شاد کن
درین راه دورم یکی یاد کن
به نیمه ره زندگی راه جوی
ز چشم حسودان بی‌آبروی
ز لندن شدم سوی شهر گلان
به هر گل سراینده بر بلبلان
به ‌مرزی که آنجا خجسته سروش
برامش بسی برکشیده خروش
به خاکی که ناهید فرخنده چهر
برافشاند از زخمه باران مهر
چو ز اندیشه و رنج گشتم پریش
مرا خواند فردوسی از شهر خویش
مرا پیر خیام به آواز خواند
همم حافظ از شهر شیراز خواند
به جایی کجا آسمانی سرود
به گوش آید از این سپهر کبود
به گوش نیوشنده گیرد عبور
سبک نغمهٔ داستان‌های دور
به‌جایی که گه گاهت آید به گوش
غو لشکر کورش و داریوش
خموشی گزیدم از آوازشان
کجا نیک‌تر بشنوم رازشان
به باغی پر از سوری و یاسمن
در آن نغمه‌خوانان شده انجمن
به هر سوگل تازه با ناز و غنج
هزار اندر آن جاودان نغمه‌سنج
برامش زدوده دل از کین و آز
فکنده غم روزگار دراز
شوم تا بدانجا شوم نغمه‌سنج
مگر وارهم ‌لختی‌ از درد و رنج
ز پاریس و از شارسان ونیز
ز سرمنزل ویلون و دوک نیز
گذشتم به بلغار و آن کوهسار
گرفتم به قسطنطنیه گذار
به‌ شهری که‌ روزی‌ ز بخت‌ و نصیب
شد اسلام پیروزگر بر صلیب
سپیده چو از خاوران بگذرد
گریبان شام سیه بردرد
کند روشن این تیره چاه مرا
گشاید سوی شرق راه مرا
مرا آرزوها روایی کنند
به شهنامه‌ام رهنمایی کنند
کزین آرزوهای کوتاه خویش
به گوش آیدم‌ بانگ‌ دلخواه خویش
به امّید فردا دلم خرم است
وز اندیشهٔ روز دل بیغمست
بهل تا یک امشب نپیچم ز غم
نباشم ز یاد حسودان دژم
که فردا روم تا به بانگ سرود
نیوشم همی باستانی درود
که خیام و حافظ در آن بوستان
مرا چشم دارند چون دوستان
که با همرهانی چنان پاک‌خوی
سوی گور فردوسی آریم روی
از ایران نرفته است نام و نشان
شکست جهان نشکند پشتشان
هزیمت نیاورده در بندشان
نبرده دل و فرّ و اورندشان
اگر چند پروردگار سخن
ببست از سخن دیرگاهی دهن
چو برتابد استاره‌ای ارجمند
نهند از سخن کاخ‌های بلند
سر تخت جمشید را نو کنند
ز نو یاد جمشید و خسروکنند
ز تهران که‌بنگاه تاج است و تخت
به گوش آید آوازهٔ فر و بخت
ز شیرازی و اصفهانی سرود
بودتر زبان رکنی و زنده رود
چو خیزد نواشان ز مهر و ز درد
نباشد کم از فخر ننگ و نبرد
هنوز اندر آن کشور دیر باز
بود ابر با بارهٔ دژ براز
کند پادشاهان با فرّ و زور
ز پیکار، پیروزی و جشن و سور
ز هر دژ به گوش آید آوای کوس
ز «ایوار» تا گاه بانگ خروس
تو گویی‌ جهان‌ تا جهان لشکرست
سوی فتح‌های گزین‌ رهبرست
فزون زان فتوحی که داریم یاد
ز کشورگشایان با فر و داد
ز باغی میان خلیج و خزر
کز آنجا گل نو برآورده سر
سوارانی از مهر و از آرزو
رسولانی از فکرهای نکو
ز ایران سوی غرب پوینده‌اند
شما را در آن ملک جوینده‌اند
سخن گسترا موی بشکافتم
کز اندیشه‌ات روزنی یافتم
«‌درینک‌ وتر» کت‌ چشمهٔ زندگی
بجوشد زلب گاه گویندگی
همی بوی مهر آید از روی تو
همی یاد شرم آید از خوی تو
ز دریا گذشتست اندیشه‌ات
بود سفتن گوهران پیشه‌ات
ترا هست اندیشه دریا گذار
ازیرا چو دربا بود بی کنار
سرود خوشت برد هوش مرا
زگوهر بیاکنده گوش مرا
رسیدی به‌پای خجسته سروش
ز لندن به منزلگه داریوش
جمیل زهاوی بزرگ اوستاد
در این بزم والا زبان برگشاد
به شعر اندرون ترزبانی گرفت
ز شعرش زمین آسمانی گرفت
ز انفاس او آتشی بردمید
و زان‌ شعله شد چون تو نوری پدید
وزین آتش و نور، طبع «‌بهار»
ز افسردگی رست و شد شعله‌بار
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶۵ - فرشتهٔ عشق
«‌اربس‌» اندر افسانهٔ باستان
به افرشتهٔ عشق شد داستان
چوگل‌روی‌و چون‌شاخهٔ گل‌برش
کمانی و تیری به چنگ اندرش
شبی بود طوفنده و پر درخش
سیاهی و برف اندر آفاق پخش
بناگه در خانهٔ دل زدند
به دیوانگی راه عاقل زدند
دل‌ از جای برجست و در برگشاد
همانگه «‌اریس» اندر آن پرگشاد
دو بال از تف برف گشته دژم
دو مژگان ز سرما فتاده بهم
لبانش چو جزع یمانی کبود
رخانش چو پیروزهٔ نابسود
ز برف و ز سرما تنی لرزدار
چو شاخ گل تازه در نوبهار
به‌دل گفت در آن‌سیاهی همی
که‌ مهمان‌ ناخوانده‌ خواهی همی‌؟
بدوگفت دل کودکا! اندر آی
که‌ وقف‌ است‌ بر دوستان‌ این‌ سرای
در این برف و سرما کجا بوده‌ای‌؟
که‌ ناخورده‌ای چیز و ناسوده‌ای‌؟
لبانت چو جزع یمانی چراست‌؟
رخانت‌ چو یاقوت کانی‌ چراست‌؟‌
چرا مژگان را بخم کرده‌ای
چرا نرگسان را دژم کرده‌ای
به‌دستت چرا هست تیر وکمان‌؟
بترسی مگر از بد بدگمان‌؟
درین گفتگو تا به‌مشکو شدند
به‌نرمی درآن وبژه پستو شدند
به‌پستویکی آتش افروخت دل
که او را برافریشته سوخت دل
دو دستش به گرمی بر آذرگرفت
چو شد گرم‌،‌ خوش‌طبعیش‌ درگرفت
کجا عشق خوش طبعی آغازدا
بلا بر دل عاشقان تازدا
خداوند عشق آستین برکشید
« کمان را به زه کرد و اندر کشید»
دل از شوخی عشق در تاب شد
که ناگه بر اوتیر پرتاب شد
خدنگی چو الماس افروخته
شرارش دل مرد و زن سوخته
خدنگی‌همه‌خواری و رنج و درد
گدازندهٔ سرزنش‌های سرد
خدنگی همه داغ وهول وبلا
همه اشگ و بیماری و ابتلا
خدنگ‌«‌اریس‌»‌ازکمان سرکشید
سراپای دل را به خون درکشیدا
خدنگش‌به‌دل‌خوردوتاپرنشست
فرشته بدان خانه اندر نشست
در آن دل مپندار پندار زشت
که‌ دست «‌اریس‌» اندر آن‌ مهر کشت
ز قلب کسان قلب شاعر جداست
دل شاعر آماج سهم خداست
چو باشد دل شاعری سوخته
جهان گردد از شعرش افروخته
به دل برق سوزنده دارم چه باک
اگرگفتهٔ من بود سوزناک
دل شاعری چون دل کودکی
برنجد چو در مهرت آرد شکی
دل‌ شاعران‌ چیست؟‌ دربای‌ ژرف‌!
بر آن دمبدم برق و باران و برف
نیاساید از برق و طوفان دمی
نه در سور و شادی‌، نه در ماتمی
دلی با چنین کبر و پهناوری
بدست آیدت گر بدست آوری
درآویزی از تار مویی نگون
نشانیش چون گل به زلف اندرون
توانی در او دست یازی همی
چو طفلان بدو لعب‌بازی همی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷۶ - خدا و والدین
ایا کودک خوب شیرین‌زبان
مشو غافل از مادر مهربان
بدار این سه‌مقصود را نصب عین
نخستین خدا، زان سپس والدین
خدا منعم است و مربّی پدر
بود مادر از هر دو دلسوزتر
خدا را پرست و پدر را ستای
ولی جان به قربان مادر نمای
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
خمریه
انگور شد آبستن هان ای بچهٔ حور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور
چندانش مهل کز دم دی گردد رنجور
کامد دی و افسرد دم ماه و دم هور
برکرد سیه ابر، سر ازکوه نشابور
واراست ز خوارزم سپه تا در بلغار
در هر باغ از برف و شاقی و نقیبی است
بر هر شاخ از زاغ خروشی و نعیبی است
شمشاد حبیبی و سیه زاغ رقیبی است
وز برف شبانه به سر سرو نصیبی است
گوئی به‌صف بار ملک‌زاده خطیبی است
دستار فرو برده به کافور و به زنگار
آن سودهٔ سیم است که در دست نسیمست
وان کوه‌، بیندوده بدان سودهٔ سیم است
خورشید به‌ میغ اندر چون روی سقیم است
یا در بن دربا ید بیضای کلیم است
وان شاخهٔ بید ای عجبی سخت کریم است
کافشاند چون دست ملک درهم و دینار
زین پیش چو عمال خزان باز رسیدند
وان خیمهٔ زربفت خزان باز کشیدند
دهقان پسران هر سو در باغ دویدند
جز از بچگان در وی جنبنده ندیدند
خندان بدویدند وگلوشان ببریدند
بی‌ هیچ عفو جستن‌، بی‌ هیچ ستغفار
چون یافت کدیور گنه بچه گکان را
بربست به زنجیر دوگان را و سه گا‌ن را
وانگه به درون درشد و دید آن همگان را
وز آن همه گان پاک بپرداخت مکان را
وان جمله بیاورد و بینباشت دکان را
تا زانهمه یک روز بیفروزد بازار
بنهاد پس آن دخترکان را به سبد بر
برد آنهمه را تفت سوی خانهٔ خود بر
قومی دید آبست به پنجاه و به صد بر
مسکین به غلط رفت و گمان برد به بدبر
دست و سرشان کوفت به پنجاه لگد بر
چندان که‌ ز تنشان‌ خوی‌ و خون رفت به یکبار
وانگاه نگه کرد بدان حال تبه‌شان
زان کرده پشیمان شد و بخشود گنهشان
وآورد ز چرخشت سوی خفتنگه‌شان
بر روی فرو بست ز هر بیهده رهشان
می‌داشت نهان زیدر تا یک دو سه مه‌شان
چندان که برند از یاد آن محنت و تیمار
چون ماه چهارم شد، یک روز نهفته
بشتافت بدانجا که بدند آنان خفته
تا پرسد و جوید که چه بوده است و چه رفته
جوید خبر زان گره خستهٔ تفته
جز انجم رخشنده و گل‌های شکفته
هرچند فزون جست او کمتر دید آثار
چون دید بدان بلعجبی گفت به‌ ناگاه
صد سبحان‌الله و دوصد سبحان‌الله
این جمله کیانند بدین آب و بدین جاه
نی خورشید اینجای فراز آمده نی ماه
نی روز گشادم رخ اینان نه شبانگاه
این فرخی و خوبی کی گشت پدیدار
اینانند آنان که دو سه ماه ازین پیش
آوردمشان از رز زی مصطبهٔ خویش
وانگه به لگد کردم پشت و برشان ریش
چونان بنهادمشان یک روز کم و بیش
پس اینجای افکندمشان بیکس و بیخویش
بی‌هیچ رعایت‌گر و بی‌هیچ پرستار
امروز به صد عزت و تمکینند اینان
با دیگر رسم و دگر آئینند اینان
دلبند خوش و نغز و نگارینند اینان
گوئی مگر از خلخ و از چینند اینان
یا مهر و مه و زهره و پروینند اینان
یا خود مگر این خانه سپهریست پُر انوار
دهقان سپس ازکوشش و فریاد و هیاهو
پیش آرد مینائی پاکیزه چو مینو
برگیرد از آن بادهٔ نغز خوش نیکو
کز لاله ستدگونه و از مشگ ستد بو
پاکیزه و گلگون چو رخ یار نکو رو
فرخنده و روشن چو دل شاه نکوکار
نک آذرماه است و می حمری باید
بر شعر بهاری سمن‌بری باید
شاهان را آزادگی و حری باید
قطران شدم اینک ز تو بونصری باید
با گفتهٔ من گفت منوچهری باید
تا هر دو برآیند به یک مایه و مقدار
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
انتقاد از انجمن همت
باز بر شاخسار حیله و فن
انجمن کرده‌اند زاغ و زعن
زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن
شد زبیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زان چمن کاشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وزگل دور مانده ازگلشن
ازکلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
ازگل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبع گشای
وای از فتنهٔ زمستان وای
بی‌تو دیهیم لاله گشت نگون
بی‌تو سلطان باغ گشت گدای
بی‌ تو شد روی سبزه خاک‌ آلود
بی‌تو شد چشم لاله خون پالای
تو برفتی ز بوستان و خزان
شد زکافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سر و بن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش ها یا های
این زمان روزگار عزت تو است
در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بر بند
راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیریست دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای
که بهر گوشه‌ای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
مژده کاید برون ز خلد برین
موکب نو بهار و فروردین
تا فزاید به بوستان زیور
تا به بندد به شاخسار آئین
تا شود شاخه بنفشه نزار
تا شود پهلوی‌ شکوفه ‌سمین
باغ گردد بهار خانهٔ گنگ
راغ گردد نگارخانهٔ چین
جای گیرد به جای لاله و گل
بر سر شاخ‌، زهره و پروین
گردد آراسته به در و عقیق
گردن و دست لاله و نسرین
درگلستان به گاه گل چیدن
مشگ ریزد به دامن گل چین
خیل زاغان برون روند از باغ
و انجمنشان شود فراق و انین
باغبان آید از بهشت فراز
تا کند باغ را بهشت آئین
باغ را باغبان همی باید
واین چنین گفته‌اند اهل یقین
که چو از باغبان تهی شد باغ
انجمن‌ها کنند کرکس و زاغ
ای گروهی که انجمن دارید
یک زمان گوش سوی من دارید
دل ز کید و نفاق برگیرید
گر بدل مهر خوبشتن دارید
در پی سیرت حسن کوشید
گرچه خود صورت حسن دارید
دگران نیز انجمن دارند
گر شما نیز انجمن دارید
همه دارند عقل و دین و شما
جهل و تذویر و مکر و فن دارید
می‌شنیدم ز ابلهان که شما
سر آزادی وطن دارید
لیک زینسان که من همی بینم
سر آزار مرد و زن دارید
گر سخنتان گزافه نیست چرا
این‌چنین زبر لب سخن دارید
هرکه بیند گه سخن‌، گوید
آلوی خشک در دهن دارید
پند من بشنوید اگر در دل
دانش و فضل‌، مختزن دارید
بهلید این فریب و غنج و دلال
مال خلق خدای نیست حلال
آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما
برخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنه زای شما
ای گروهی که مؤذن تقدیر
زد به بی‌دولتی صلای شما
ای گدایان که برتری جوید
بر شما باشی گدای شما
باشی کوسج سیه که نهاد
به نفاق و غرض بنای شما
هست بیگانه ازکمال و خرد
وی بقای خرد فنای شما
بی‌بها مانده‌اید و بی‌قیمت
زانکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
ترانهٔ ملی
دوشینه ز رنج دهر بدخواه
رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه
در لطف و هوای بوستانی
دیدم گل‌های نغز و دلخواه
خندان ز طراوات جوانی
مرغان لطیف طبع آگاه
نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه
هر یک سرگرم زندخوانی
من بی‌خبرانه رفتم از راه
از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه
کای رانده ز عالم معانی
با بال ضعیف و پر کوتاه
پرواز بلند کی توانی
بودم در این سخن که ناگاه
مرغی به زبان بی‌زبانی
این مژده به گوش من رسانید
کزرحمت حق مباش نومید
گر از ستم سپهرکین توز
یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز
چوپان بر گله سر گران شد
روزی دو سه‌، آتش جهانسوز
در خرمن ملک میهمان شد
خون‌های شریف پاک هر روز
بر خاک منازعت روان شد
وان قصهٔ زشت حیرت‌اندوز
سرمایهٔ عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز
دل‌های فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز
آن ‌را که ‌دل تو خواست‌ آن شد
وز تابش مهر عالم‌افروز
ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز
زین بهتر نیز می‌توان شد
روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید
از عرصهٔ تنگ حصن بیداد
انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد
آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال‌، بال بگشاد
برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ، لوح بنهاد
شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز، پیش استاد
آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجسته پی در استاد
تا کودک را کند مؤدب
آواز به شش جهت درافتاد
از غفلت دیو و سطوت رب
ای از شب هجر بوده ناشاد
برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده
با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده
در عرصهٔ رزم جان‌سپاری
با داس مقاومت دروده
کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده
ز آئینهٔ دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده
وز دین قویم، کرده یاری
وندر طلب حقوق بوده
چون کوه‌، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده
در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نموده
از خون شریف‌، آبیاری
مشتیز به دهر ناستوده
کز منظرهٔ امیدواری
خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید
ای شیردل ای دلیر ستار
سردار مجاهدان تبریز
ای بسته میان به فر دادار
در حفظ حقوق عزت‌آمیز
ای ناصر ملت ای سپهدار
ای ازره جور کرده پرهیز
ای باقرخان راد سالار
بر خرمن جور آتش‌انگیز
ای صمصام ای بزرگ سردار
آب دم تیغت آتش تیز
ای سید لاری ای ز پیکار
کرمان بگرفته تابه نیریز
همدست شوید جمله احرار
تا پای کشد عدوی خونریز
بر رایت خود کنید ستوار
زین معنی دلکش دلاویز
کانصاف بساط جور برچید
از رحمت حق مباش نومید
ای حجت‌دین حکیم مشفق‌
وی محیی دین حق محمد
ای فخر تبار و آل صادق
سبط علی و سلیل احمد
ای بر تو شعار شرع لایق
ای از تو اساس دین مشید
گر بر تو ز دهر ناموافق
شد ظلم و جفا و جور بی‌حد
خوش باش که بخت شد موافق
و اقبال برون کشید مسند
طوس از علمای فحل مفلق
گردید چو جنت مخلد
خرم شد مشهد حقایق
از فر مجاهدین مشهد
با ترکان برخلاف سابق
گشتند به دوستی مقید
در یاری دین شدند شایق
زان کرد خدایشان مؤید
دین یابد از این گروه تأیید
از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت
از یاری حجهٔ خراسان
وان قبله و پیشوای امت
سرمایه حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت
افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت
سررشتهٔ قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت
شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل با حمیت
شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر با فتوت
کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت
خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۸
پرهیز از خودکه جای پرهیز اینجاست
وزکس مطلب چیز که هر چیز اینجاست
تا چند پی راز خدا می گردی
راز دل خود جوکه‌خدا نیز اینجاست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست
فریاد، که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد
پیداست که در خانه کسی پیدا نیست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار نخست در عظمت ذات باریتعالی و نقص ادراک بشر
ای نبرده کسی به کنه تو راه
تاری و دیو و اورمزد و اله
ای خدایی که در تو حیرانم
کیستی‌؟ چیستی‌؟ نمی‌دانم
کرده‌ام من به هستیت اقرار
گفته‌ام در تو بهترین اشعار
همچنین گاه گاه از ته دل
کرده‌ام یادت ای شه عادل
لیکن ازنقص خویش عاجزوار
درنیاورده‌ام سر از این کار
حکما بس که حجت آوردند
کارها را خراب‌تر کردند
چون به گرد تو عقل برگردد
این کلافه کلافه‌تر گردد
هرچه اهل کلام بیش تنند
باز غرق کلام خویشتنند
با کمند کلام بر این بام
نتوان رفت اینت جان کلام
شیخ و واعظ که هادی بشرند
به خدا کز خدای بی‌خبرند
اهل تعلیم ادعا کردند
که خدا را به‌دست آوردند
چیزی از حرفشان نفهمیدم
بین شیخ و حکیمشان دیدم
سخن صوفیان عهد قدیم
هست نزدیک‌تر به عقل سلیم
که خدا شاهدیست هرجایی
لیک رخ بسته از تماشایی
هرکه را دید لایق دیدار
خویش را می‌کند بدو اظهار
اندرین عرصه مردمی بودند
ره کشف و شهود پیمودند
همه را نیست تاب زحمت‌ها
آن بلاها و آن ریاضت‌ها
یکی از صدهزار نفس بشر
گر تو را یافت بنده را چه ثمر
در تو و هستی تو حیرانم
این بدانسته‌ام که نادانم
آن قدر دیدم و شنیدم تا
گوش کرگشت و چشم نابینا
کسب کردم به معرفت قدری
که رسیدم به قرب لاادری
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
دعوت شوهر زن را به کیش وجدان
داشت اصرار شوهر نادان
که شود زن مطاوع وجدان
رخ نپوشد ز مرد بیگانه
خاصه زان نوجوان فرزانه
زن ازین گفته‌هاکسل می‌شد
قهر می کرد و تنگ‌دل می‌شد
به حذر بود ازآن طریقه شوی
و‌بژه از آن رفیق تازهٔ اوی
ساده‌دل هرچه بیش می کوشید
زن رخ ازغیر بیش می‌پوشید
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
درشتی کردن شوهر با زن خود
گفت با زن که این اداهایت
پیش اینها نمود رسوایت
بس که از خود ادا درآوردی
مر مرا نیز مفتضح کردی
مگر این زن ز جنس زن‌ها نیست
مگر او عضو انجمن‌ها نیست
بود او نیز خانمی خوشگل
چه از او کاست اندر این محفل‌؟
بهر آن زن که تربیت دارد
رو گرفتن چه خاصیت دارد؟
این رفیق من است نیکوکار
هست مردی شریف و وجدان‌دار
رفت رنجیده زین سرای بدر
همه تقصیر تست احمق خر!
زن بیچاره گریه را سر داد
رخ ز الماس اشگ زیور داد
آلت زن دو چشم گریانست
حجتش اشک و آه‌، برهانست
بر صناعات خمسهٔ منطق
صنعتی بر فزوده این مفلق
منطق اوست چشم گوهربار
لب خموش و دو دیده در گفتار
کیست آن کو سپر نیندازد؟
پیش برهانش حجت آغازد
شوهر از اشگ و آه آن مضطر
قهر کرد و ز خانه رفت بدر
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
دل مادر
بود در بصره جوانی ز اعراب
شده از عشق بتی مست و خراب
دختری آفت دل‌، غارت دین
غمزه‌اش در ره جان‌ها به کمین
چشم جادوش به کفر آغشته
صف مژگان ز خدا برگشته
عشوه‌اش خون جوانان خورده
دل صد پیر و جوان آزرده
نازپرور صنمی‌، سنگدلی
بیوفا شاهد پیمان گسلی
بصره از غمزهٔ او گشته خراب
رانده شط‌العرب از چشم پرآب
بصره را زآن خم زلف شبرنگ
داده بیم از خطر لشکر زنگ
دل مردان عرب‌، خستهٔ او
شد دل مرد جوان بستهٔ او
آن جوان داشت یکی مادر پیر
به هواداری فرزند، اسیر
مادری بسته به فرزند، امید
موی در تربیتش کرده سفید
گفت با مادر خود راز نهفت
مادر از روی وفا قصه شنفت
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
عروسی
خواستگار آمد و با رنج دراز
خوانده‌ شد خطبه ‌و شد عقد فراز
خیمه کشت ازگل روبش گلشن
ناقه کشتند و شد آتش روشن
زان عروسی و از آن دامادی
مادرش کرد فراوان شادی
لیک از آغاز، عروس بدخوی
سر گران داشت بدان مادرشوی
زال خندان به تماشای عروس
آن جفاپیشه رخ از قهر عبوس
زال اگر رفتی و شیر آوردی
دختر از قهر بر آن تف کردی
زال اگر آب کشیدی ز غدیر
دختر آن آب فشاندی به کوبر
زال نان پختی و خوان بنهادی
دختر آن نان به ستوران دادی
پسر آوردی اگر صید ز راه
متعفن شدی اندر خرگاه
زان که گر زال زدی دست بر او
دختر آن لقمه نبردی به گلو
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
شکوهٔ عروس از مادر شوهر!
پیرزن صبر نمودی به جفاش
باکس آن راز نمی کردی فاش
لیک آن دختر غدار پلید
کرد با شوی شبی رازپدید
گفت مام تو مرا کشت ز غم
بس که با من کند از کینه ستم
ما نسازیم به یکجای مقر
یا مرا دار به‌بر، یا مادر
زن چو با مرد جوان آمیزد
زال باید ز میان برخیزد
من و او جمع نیاییم بهم
واندربن خیمه نپاییم بهم
می‌روم من سوی قوم از بر تو
بعد ازین آن تو و آن مادرتو
پسر این قصه چو از زن بشنید
از سر قهرگریبان بدرید
از در خیمه برون شد به ‌شتاب
رفت و با مادر خود کرد عتاب
زال از مهر جگرگوشهٔ خویش
سر به اندیشه فکند اندر پیش
دل ندادش که بگوید آن راز
که مبادا شود آن کار دراز
دختر از پیش پسر دور شود
پسرش واله و رنجور شود
هرچه گفت آن صنم کافرکیش
زال کرد آن همه در گردن خویش
تا جدایی نبود بین دو یار
بیگناهی به گنه کرد اقرار
گفت آری رخ‌بختم سیهست
من گنهکارم و او بی گنهست
راست‌می گوید و بی‌تقصیر است
گنه از مادر بی‌تدبیر است
مرد بیچاره چوبشنید سخن
رفت و بوسید سر و صورت زن
کای صنم بخش به حال تبهش
بگذر بهر خدا ازگنهش
جای شرمندگی ازآنچه شنید
تیزترشد زن بی‌شرم پلید
گفت خواهی که شوم ازتو رضا
دورکن مادر خود را ز‌ینجا
من در اینجا ننشینم با او
من درین خانه نشینم‌، یا او
مرد نادان ز سرکینه و درد
بین که با مادر بیچاره چه کرد
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
افکندن مادر به وادی‌السباع
شد سوار شتر آن کهنه حریف
مادر خویش گرفته به ردیف
راند جمازه و آن مام نژند
اندر آن وادی تاریک فکند
نان و آبی بنهادش به کنار
بازگردید به نزدیک نگار
گفت ‌زالی که ‌دلت را خون ساخت
رفت جایی که عرب نی انداخت‌!
شب شد و نعرهٔ شیران برخاست
پرشد آوای ددان از چپ و راست
دست بگرفت زن از هول به چهر
مادرانه به لبش خندهٔ مهر
زیر لب زمزمه‌ای ساز نمود
وز جدایی گله آغاز نمود
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
دیدار سواری ز پیر زال در بیشه
شیرمردی ز سواران دلیر
که ‌بدی پیشهٔ او کشتن شیر
پدر اندر پدرش گُرد و سوار
همه دهقان‌منش وشیر شکار
جعبه پر تیر و بزه کرده کمان
به کمر خنجر و در مشت سنان
گام برداشت در آن بیشه خموش
کامدش زمزمه‌ای نرم به گوش
روی‌بنهاد بدان‌صوت خفیف
ناگهان پیر زنی دید نحیف
روی آورده به درگاه خدا
کند از مهر به فرزند دعا
گفت زالا به چه کار آمده‌ای‌؟
اندرین بیشه مگرگم شده‌ای‌؟
من بدین نیزه و این تیر و کمان
اندرین بیشه نباشم به امان
ازکجایی‌؟ زکجا آمده‌ای‌؟
شب درین بیشه چرا آمده‌ای‌؟
کاندرین بیشه بغیر از من و شیر
شب کسی پا ننهاده است‌، دلیر
پیرزن قصهٔ خود بازنمود
شکوه از بخت بد آغاز نمود
پهلوان گفت بدان پیر عجوز
که تو با این همه آزار هنوز
می کنی باز به درگا‌ه خدا
به چنان ظالم غدار دعا؟
ییر زن گفت بدوکای سره‌مرد
گرد کار من و فرزند مگرد
گر میان من و او شد شکرآب
تو مزن دست و مشوران دگر آب
که جوان است و جوان نادانست
رنج او بر دل من آسان است
طالب شادی او بودم من
پی دامادی او بودم من
چون که داماد شد و یار گرفت
چه زبانگر ز من آزارگرفت
به‌خطایی که نبوده است به چیز
نکشم دست ز فرزند عزیز
گرچه دارم جگر از جورش ریش
بد نخواهم به‌جگرگوشهٔ خویش
هرچه ناخن زنم اندر دل تنگ
بجز این پرده ندارد آهنگ
پهلوان گفت به خویش ازسر درد
لاف مردی چه زنی‌؟ اینک مرد!
شیرمردان ز تو بودند فکار
اینکت پیر زنی کرد شکار
نره شیر است و یا پیرزنست
پیرزن نیست که این شیرزنست
باچنین‌قلب‌وچنین‌لطف‌وگذشت
می‌توان‌بر دوجهان سلطان گشت
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
بانگ هاتف
هاتفی گفت که ابرام بنه
مادر است این‌، دلش آزار مده
این چنین دل نبود با همه کس
کاین دل مادر کان باشد و بس
گر بود هیچ دلی عرش خدا
بود آن دل‌، دل مادر تنها
ملک‌الشعرای بهار : دل مادر
خاتمه
ای پسر مادر خود را مازار
بیش از او هیچ کرا دوست مدار
تو چه دانی که چها در دل اوست
او ترا تا به کجا دارد دوست
نیست از «‌عشق‌» فزون‌تر مهری
آن که‌بسته است به موی و چهری
عشق از وصل بکاهد باری
کم شود از غمی و آزاری
لیکن آن مهر که مادر دارد
سایه کی از سر ما بردارد؟
مهر مادر چو بود بنیادی
نشود کم ز عزا یا شادی
کور وکرکردی و بیمار و پریش
پیر و فرتوت و فقیر و درویش
مام را با تو همان مهر بجاست
نیست ‌این ‌مهر، که این ‌مهر خداست
گر نبودی دل مادر به جهان
آدمیت شدی از چشم نهان
معنی عشق درآب و گل اوست
عشق اگر شکل پذیرد دل اوست
هست فردوس برین چهرهٔ مام
چهرهٔ مام بهشتی است تمام
واب کوثرکه روان افزاید
زان دو پستان مبارک زاید
شاخ طوبیست قد و بالایش
خیز و سر نِه به مبارک پایش
از توگر مادر تو نیست رضا
دان که راضی نبود از تو خدا
وای اگر خندهٔ گستاخ کنی‌!
آخ اگر بر رخ او آخ کنی‌!
بسته مادر دل دروای‌ به تو
گر کنی وای برو، وای به تو!
دل او جوی گرت عقل و ذکاست
کان کلید همه خوشبختی‌هاست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱
راز به زنان مبر.
به زن راز پنهان مکن اشکار
همان کودکان را به فرهنگ دار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۳
زن و فرزند خویشتن جدا از فرهنگ بمهل‌، کت تیمار و بیش (‌رنج و غم‌) گران نرسد و پشیمان نشوی‌.
مبادا ز فرهنگ و دانش جدا
زن و کودک مردم پارسا
کش آرد پشیمانی بیکران
برد بیش و تیمار و رنج گران