عبارات مورد جستجو در ۶۷۹ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲۳ - کشته شدن شیر در نخجیر گاه بدست شهریار گوید
سپهبد چو آن دید بر کرد اسب
برشیر آمد چو آذر گشسپ
از آن تیز تک آهوی شیر گیر
فرو جست آن گرد شمشیرگیر
یکی حمله آورد برشیر نر
چو دید آن چنان شیر پرخاشخور
بزد بر زمین چنگ برخاست کرد
چو ابر خروشان بدو حمله کرد
بزد چنگ . . .
. . .
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم
گاه مسعود تاجدار ملک
تاج ماه است گاه بار ملک
فلک آورده یمن و یسر از خلد
به یمین داده و یسار ملک
رانده کلک شمار گیر قضا
عدلی عدل در شمار ملک
کرده رای قطار دار قدر
بختی بخت در قطار ملک
نرسد عقل اگر دو اسبه رود
در تک وهم بی غبار ملک
هر چه شاهین آسمان سنجد
خوار سنجد مگر عیار ملک
برگرفت آدمی و دیو و پری
مذهب و سنت و شعار ملک
دین و دنیا بیافرید و نهاد
آفریننده در کنار ملک
آفتاب از فلک نیارد خواست
شرف عرض حق گذار ملک
زحل از قوس برنداند داشت
قزح نفس شاد خوار ملک
آب دارد که آتش افروزد
جوهر تیغ آبدار ملک
بار گیرد چو خاک پیماید
جرم یکران بی قرار ملک
ماه چون سنگ پشت سر به کتف
درکشد روز کارزار ملک
تا ذنب وار نور او نبرد
سایه گرز گاو سار ملک
ویحک آن کوکب عجول چه بود
که قران کرد با وقار ملک
منزلی تاخت عالمی پرداخت
عزم کوه و کمر گذار ملک
کشوری سوخت لشکری افروخت
رزم پرشعله و شرار ملک
گرد افغان و جت به رغبت و حرص
پرده زد موکب سوار ملک
جز شکاری برون نشد ز میان
یک تن از پره شکار ملک
گر بدان کوه پایه بازرسی
کاندر او فتح بود یار ملک
نشنواند صدای کوه ترا
جز همه کر و فر کار ملک
تن به قربان مشرکان در داد
اندرین عید ذوالفقار ملک
به چنین رسم تا جهان باشد
مقتدا باد روزگار ملک
بارور گشته سال و مه به ظفر
شاخ شاداب اختیار ملک
دست بر سر گرفته والی ظلم
از ره بند و گیر و دار ملک
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
نظاره ی روی تو بسی خانه سیه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست
آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید
در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
امشب من دیوانه در آن بزم نبودم
آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
فریاد از آنروز که جویند و نیابند
سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد
زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق
باری بهواداری او عمر تبه کرد
نزدیکتر از سایه به او بود فغانی
بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۱۵
هان تا نکنی هرآنچ بتوانی کرد
بس کینه کش است روزگار ای سره مرد
بر خصم چو یافتی ظفر ای سره مرد
چندان زنش آن زمان که بتوانی خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هما! نصیب تو از من چنان که خواهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
عشق آنجا کز پی ایجاد عالم رنگ ریخت
رنگ ویرانی مرا در دل به صد نیرنگ ریخت
مو به مویم شد زجوش شوق بیتاب سماع
نالهٔ قانون دل از بسکه سیر آهنگ ریخت
بسکه بردم شکوهٔ سنگین دلی هایت به خاک
بر سر کوی تو بعد از من غبارم سنگ ریخت
نالهٔ بیتاب عشق از بسکه وحشت خیز بود
ساقی حسن ترا از کف شراب رنگ ریخت
با خیال او گذشت امشب عجب هنگامه ای
طرح صلح انداخت جنگ و صلح رنگ جنگ ریخت
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در منقبت امیر المومنین (ع) گوید
ای با سپهر بوقلمون هیبتت به جنگ
روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ
تیغت نهنگ معر که و جوش جوهرش
طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ
شیر حقی و طایر فرخنده یا علی
عنقا بروز جنگ برآری بزیر چنگ
دستت بذوالفقار دوسر یک اشاره کرد
این یک سرش ختا بگرفت آن یکی فرنگ
بر تنگ دلدلت مه نو حلقه یی بود
یک نیمه گشته ظاهر و یک نیمه زیر تنگ
برقی است دلدل تو که گر بگذرد بکوه
گلهای آتشین جهد از نعل او ز سنگ
در بند تو به سلسله های زر آفتاب
در طوق توزقوس و قزح چرخ نیل رنگ
در قبضه مراد تو خم شد کمان چرخ
تیر فلک ز سهم تو شد راست چون خدنگ
طوطی بقصد کشتن باز از عدالتت
منقار او چنانکه بخون ناخن پلنگ
گردون ز بارگاه تو گردن اگر کشد
تیغ دوسر در آورد او را به پالهنگ
ای شهسوار ملک عرب کی رسد بتو
کیخسرو از شکوه و تهمتن به فر و هنگ
روز دغا ز خیل سلیمان حشر ترا
هر مور صد تهمتن و هر پشه صد پلنگ
روی زمین بموی سفید آفتاب رفت
تا بی غبار لشگر دشمن کند کرنگ
ناچخ بکف دوان یکهفته بر فلک
پیکی است در کاب تو با صدهزار ننگ
زنگ زردی که ماه نوش یک زبان است
بر بسته تا بعرش رساند صدای زنگ
شهباز قدرتی وصف دشمنان تو
از حمله ات ز هم گسلد چون صف کلنگ
تیغت که فرق تا بقدم غرق گوهرست
غواص بحر جنگ شود با تن پلنگ
خصم ستاره سوخته ات گر رود بباغ
گلخن کند ز بخت سیه سبزه والنگ
نبود درنگ خصم تو در دهر و گر بود
رو زردی از درنگ برآرد چو بادرنگ
نور تو تافت بر همه دلها مگر دلی
کآیینه اش ز ظلمت کفرست زیر زنگ
خصم از تو روسیه بسیه بختی خودست
ز آیینه نیست روسیهی بر سپاه زنگ
پیش تو شاه متقیان هیچ دور نیست
گر زهره همچو عود بر آتش بسوخت چنگ
ای میر نحل چاشنی شهد نطق تو
دارد حلاوتی که در آرد شکر به تنگ
تو مظهر عجایبی و در ثنای تو
عقل و حواس بیخود و فهم خواص دنگ
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن
از راه نظم قافیه تنگ بسته تنگ
گلدسته نیست شاخ گیاهی است پیش تو
این نخل گل که طبع من آراست شوخ و شنگ
اهلی سگ تواست و بدین افتخار اوست
ترسم کزو کنند سگان در تو ننگ
کالنقش فی الحجر بنگین دلش بود
مهر تو همچو مهر و نه مهری به ریوورنگ
هفتاد سال در رهت ای کعبه مراد
رفتم بفرق و باز نماندم بعذر لنگ
سلمان وشم بواقعه فریاد رس شدی
در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
اکنون به واقعم برهان راژدهای نفس
کاین مار دل سیاه بمن بسته راه تنگ
مرغ دلم بروضه جانبخش خود رسان
زان پیش کآید از قفس تنگ تن بتنگ
یارب مقام روضه شاهم کن از کرم
چندانکه مانده است مرا در جهان درنگ
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - مدح سید شریف
ای گفته اسان تو با چرخ نیل رنگ
کاهسته باش تا نخورد شیشه ات بسنگ
روی زمین ز تیغ تو آن موج خون زند
کز موج لرزه در تن بحر افتد از نهنگ
سید شریف ایکه کمر بسته تر است
از تاج مهر عار وز تخت سپهر ننگ
خورشید در سپهر بلرزد چو عکس از آب
گر در کف تو تیغ بجنبد بعزم جنگ
طفلی که حسن بخت نزادش به بندگیت
نیل سعادتش نکشد چرخ نیل رنگ
روشن شود بصیقل تیغت چو آفتاب
گر زنگ کفر از در چین است تا فرنگ
جایی که آفتاب شدت زین زر سزاست
گر کهکشان کنند مرصع دوال تنگ
از شرم زنگ پیک تو پر پنبه میکند
پیک صبا چو غنچه زرین دهان زنگ
این معجزیست تیغ ترا کو بدشمنان
بخشد طراز جامه لعل از تن پلنگ
جاییکه خاک زر کند اکسیر لطف تو
کان را چه میکنند چه حاجت بدنگ دنگ
سرخ است از نشانه عدل تو پای کبک
بس کو بخون باز فرو برده است چنگ
بازت بفاخته نگه خشم از آن گرفت
کز بیضه سر برون نکند جز بپای لنگ
بر دشمن بداختر تو شوره زار باد
گلزار آسمان که النگ است در النگ
در راست بازیست قضا با ضمیر تو
با فهم چون تویی نتوان بافت ریوورنگ
دعوی خصم با چو تویی خنده آورد
کان مستی غرور بود از خیال تنگ
خط خط کنی هژبر چو ببر از لسان تیغ
گل گل ز زخم تیغ کنی شیر چون پلنگ
باز این غزل شنو که پی استماع آن
خاموش گشت زهره و از کف نهاد چنگ
ای صورتت ز آینه دل ز دوده زنگ
رنگ از رخ عقیق به دریوزه کرده رنگ
شاه بتان بصورت و معنی تویی که عقل
در معنیت چو صورت دیوار مانده دنگ
جاییکه سر و قد تو خیزد عجب مدار
گرد زمین فرو شود از شرم خود خدنگ
ای خونبها، بود که به قتلم شوی سوار
دامان ناز برزده با صدهزار سنگ
خطت نشان فتنه دور قمر دهد
زان رو که گرد کعبه برآمد سپاه زنگ
کی میشکست بتکده آزری خلیل
گر صورتی بشکل تو میساخت شوخ و شنگ
بگشا زبان که باز گشاید حدیث تو
کار شکر اگر چه فرو بسته است تنگ
اهلی که پای عقل بوصف تو لنگ یافت
زد دست بر دعا چو گدایان به عذر لنگ
تا در شکارگاه فلک مه رود چو باز
باز ارد از هلال بسر شهپر کلنگ
بادا درنگ مرغ سعادت بنام تو
چندانکه هست طایر افالک را درنگ
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۴ - رفتن جم بگوی بازی و افتادن از اسب و هلاک شدن
ساقی ازین چنبر غم داد داد
کشت بس آزاده و کم داد داد
بر سر ما تا مه و گردون بود
سوزد ازو گر شه و گردون بود
روزی از آسایش آن خوش هوا
خاطر جم را تک ابرش هوا
خورد دو جام می گلبو زدن
جانب میدان شده در گوزدن
بر سر گردون تک ابرش رساند
گوزد و بر تارک ابرش رساند
زان سر چوگان شده گو شهر شهر
چون مه نوز ابروی او شهر شهر
یکدم از او چون دم بیهوده گوی
از خم چوگان نشد آسوده گوی
تاخته اسب از حد چین تاختن
مرگ هم آماده بر این تاختن
رد شد از اسب آنمه و خون خورد و مرد
ساغر جم گشت از آن خرد و مرد
سیلی مرگ آنهمه اسباب خورد
زیروی از خون وی اسب آب خورد
خورد شد از حادثه آن جام جم
مرد وشد این عاقبت انجام جم
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۰ - شدن لشکر بنی شیبه به حی بنی ضبه
همی گفت چونین و چون تفته برق
همی راند و در خون دل گشته غرق
چو یک نیمه از راه بگذاشتند
دلیران همه نعره برداشتند
ربیع ابن عدنان شد آگه ز کار
کی آمد سپاه از پی کارزار
بسیجید و گرد آوریدش سپاه
سپاهی بکردار ابر سیاه
شجاعان و گردن کش و شیر مرد
بلا دیده و آزموده نبرد
به مردی شده در عرب داستان
همه گشته بر مرگ هم داستان
ربیع ابن عدنان امیر عرب
نهفته تن اندر سلیح و سلب
از آن پیش تا روی دادی براه
به نزدیک گل شه شد آن کینه خواه
بگفت ای نگارین دل آرام من
مباد ایچ بی تو خوش ایام من
بدان کز بنی شیبه آمد سپاه
ز بهر تو بر من گرفتند راه
چو شیر دژم ورقه پیش اندرون
دل و دیده و دست شسته بخون
بدان تا ز تو بگسلاند مرا
ز روی تو پنهان نشاند مرا
ز تو من بپرسم سخن راست گوی
به من به گراید دلت یا بدوی
اگر مر ترا سوی ورقست رای
به من بازگوی ای بت دل ربای
کی تا من سوی جنگ بیرون شوم
بدانم حقیقت کی می چون شوم
وگر مر ترا رای سوی منست
نترسم گرم عالمی دشمنست
چنان بگسلمشان ز روی زمین
که بر من کنند اختران آفرین
بدو گفت گلشاه کای نام جوی
میندیش وز دشمنان کام جوی
کی تو تا قیامت مرا مهتری
ز صد ورقه بر من گرامی تری
شب و روز من در وفای توم
پرستندهٔ خاک پای توم
ربیع ابن عدنان عجب شاد شد
به گفتار او از غم آزاد شد
همی راند چون موج دریا بخشم
سوی یار دل، سوی بدخواه چشم
براندند ازین و از آن سو سپاه
برابر فتادند در نیم راه
همان و همین ساخته ساز جنگ
نکردند بر کینه جستن درنگ
هم از گرد ره جنگ برساختند
زمین را به لرزه در انداختند
مصاف سپه را بیاراستند
کی می جنگ با آرزو خواستند
علم ها زعیوق بگذاشتند
بگرد آسمان را بینباشتند
بزوبین جان جوی دل سوختند
بناوک همی دیده بردوختند
صف از آتش تیغ برتافتند
ز کین کوس کینه فرو کوفتند
ز بس نعره و جنگ و آشوب و شور
ز بس شیههٔ ابرش و خنگ و بور
ز تف خدنگ و ترنگ کمان
ز زخم عمود و ز طعن سنان
تو گفتی جهان نیست گردد همی
زمین را فلک درنوردد همی
زمین شد ز خون لعل چون سندروس
هوا گشت از گرد چون آبنوس
چو از نور بگشاد گردون گره
بتفسید بر شیر مردان زره
ربیع ابن عدنان چو شرزه پلنگ
بغرید چون کرد آهنگ جنگ
فرس را به میدان کین درفگند
ز هیبت فزع بر زمین درفگند
بگردید اندر مصاف نبرد
ز هامون به گردون برآورد گرد
فرس بود چون ابر، او چون هزبر
هزبر ایچ کس دید بر تیره ابر؟
بدین سان همی گشت اندر مصاف
همی کرد لعب و همی جست لاف
یکی شعر گفت آن نبرده سوار
که چون بود شعرش عجب،‌ گوش دار
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۱ - شعر گفتن ربیع ابن عدنان
همی گفت شاه سواران منم
سرور دل نامداران منم
گه جنگ ثعبان پر دل منم
گه صلح خورشید رخشان منم
گه بزم مهتاب مجلس منم
گه رزم سالار میدان منم
گه دوستی ابر رحمت منم
گه دشمنی شیر غران منم
به جای جفا، زهر قاتل منم
به گاه وفا، تازه ریحان منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس درنوشت
ز رخشنده تیغ آتشی برفروخت
کی از تف آن پشت ماهی بسوخت
بگفت ای دلیران و گردان رزم
سران و شجاعان و مردان رزم
کی جوید همی حمیت و نام و ننگ
که آید همی سوی میدان جنگ
هر آنکس کی سیر آمد از جان خویش
زمن جست بایدش درمان خویش
چو روباه از جان خود گشت سیر
کندش آرزو جنگ و پیکار شیر
الا سوی پرخاش پویید، هین!
ز کین جوی خود کینه جویید،‌هین!
سواری برون زد ستور از مصاف
به دل سد آهن، به تن کوه قاف
به کف در یکی تیغ رخشان چو برق
در آهن نهان از قدم تا به فرق
چو دو ببر آشفته بر یک دگر
نشستند هر دو ز کین جگر
شد اندر میانشان زمانی درنگ
که بودند هر دو دلیران جنگ
ربیع ابن عدنان به حمله برش
درآمد یکی تیغ زد بر سرش
سر تیغ آن شه سواری گزین
درآمد به فرق و فروشد به زین
بدو نیمه بفگند اندر مصاف
همی کرد بر گرد میدان طواف
همی گفت سوزنده آتش منم
ربیع ابن عدنان سرکش منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس در نوشت
بیایید تا رزم سازی کنیم
زمانی به شمشیر بازی کنیم
یکی مرد خواهم کی آید برم
شجاعی کجا باشد اندر خورم
سواری دگر اسب زد در نبرد
صف آشوب و گردن کش و شیرمرد
یکی نیزه در دست پیچان چو مار
که جز با دل و جان نکردی شمار
به کردار برق اندر آمد به خشم
چو دو کوکب آتشین کرده چشم
بگشت این بر آن تیز و آن هم برین
گه این حمله بر دو گه آن جست کین
ربیع ابن عدنان چو برق بهار
یکی تیغ زد بر میان سوار
به یک زخم شمشیر کردش دو نیم
بیفزود اندر دل خلق بیم
ربیع ابن عدنان به لهو و طرب
همی گفت او، کی سوار عرب
کجایند گردان لشکر شکن
که ناید همی هیچ کس پیش من
چه خواهید می زین فرومایگان
کجا خسته گردید می رایگان
بر من چو کردم نشاط نبرد
نخواهم کی آید مگر مرد مرد
یکی سروری دیگر آمد به جنگ
نکرد ایچ بر کینه جستن درنگ
هنوز او ز ره نارسیده برش
به یک زخم بگسست از تن سرش
سواران و گردان آهن جگر
همی آمدند از پس یک دگر
هر آن کس کی آمد همی کشته شد
میان صف از کشته پر پشته شد
چهل مرد از آن نامداران بکشت
که از کس گه کینه ننمود پشت
دگر کس نیامد سوی جنگ اوی
چو دیدند در جنگ آهنگ اوی
به جان دلیران درآمد نهیب
از آن تیر و شمشیر و عالی رکیب
چو گردان ز جنگش کشیدند دست
ربیع صف آشوب چون پیل مست
بغرید، گفتی دمان اژدهاست،
سران بنی شیبه گفتا کجاست
نخواهم به جز میر کآید برم
که من میر و سالار این کشورم
چه خیزد مرا زین چنین گمرهان
کی می کشته گردند چون ابلهان
مرا میر باید که هستم امیر
نخواهم ازین بددلان حقیر
کجا ورقه آن عاشق تیره رای؟
کجا بابکش؟ گو به جنگ من آی!
نخواهم پدر را کی میراست و پیر
نیاید ز پیران هنر جای گیر
نخواهم به جز ورقه را هم نبرد
کی امروز پیدا شود مرد مرد
جوانم من و نیز هست او جوان
جوان را بکین بیش باشد توان
بگویید تا پیشم آید کنون
سوی جنگ مردان گراید کنون
کی تا عاشقی از دلش کم کنم
به مرگش دل خویش بی غم کنم
کجا هست گلشاه بیزار اوی
به جز من کسی نیست سالار اوی
نخواهم که بیند کسی روی اوی
به جز من نباشد کسی شوی اوی
گزیدم من او را، مرا او گزید
سزا را سزا رفت، چونین سزید
کنون ورقه گر بستهٔ مهر اوست
نباید،‌ کی نه در خور چهره اوست
به جنگ من آید گرش حمیت است
که در جنگ هم رنج و هم راحتست
چو بشنید ورقه از او این سخن
ببد بر دلش نو غمان کهن
به آب وفا روی هجران بشست
بجست او ز جا، کین جانان بجست
به جانش بر از مهر طاقت نماند
ز دیده به رخ اشک خونین براند
ز جای اندرون همچو آتش بجست
زبان بر گشاد و میان را ببست
نشست از بر بارهٔ رزمجوی
به کینه نهاد او سوی رزم روی
چوزی معرکه کرد رای، ای شگفت!
پدر جست، ‌دست و عنانش گرفت
بگفتش ترا نیست هنگام جنگ
زمانی ترا کرد باید درنگ
کی من هم کنون زو رهانم ترا
به کام دل خود رسانم ترا
بگفت این و بر بارهٔ بادپای
نشست آن سواری مبارز ز پای
برون زد فرس از میان مصاف
حمایل یکی تیغ تارک شکاف
به نیزه بگردید چون شیر نر
بگرد ربیع آن شه کینه ور
بگفت آن شه وشهسوار عرب
شجاع جهان افتخار عرب:
الای ای ربیع ابن عدنان بیای
به کینه بپوی و به مردی گرای
کی ناگه سوی مرگ بشتافتی
اگر مر مرا خواستی، یافتی!
چو مر مار را عمر آید بسر
بخواباندش مرگ بر ره گدر
نجوید نبرد مرا آن کسی
که خواهد بدش زندگانی بس
همام جهان دیدهٔ گوژپشت
ز حمیت یکی حمله بردش درشت
ربیع ابن عدنان بدو بنگرید
دو تا گشته پیری جهان دیده دید
رخی چون گل سرخ و مویی سپید
به سر بر، خزی سبز، چون سبز بید
یکی نیزه چون ما را رقم به دست
که آتش همی از سنانش بجست
ابا این همه ضعف و پیری که بود
همی فر و زور جوانی نمود
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
یکی نعره ای از جگر برکشید
بگفت ای جهن دیدهٔ سال خورد
گذشته بسی بر سرت گرم و سرد
ترا چه گه جنگ و کین جستن است
که گیتی به مرگ تو آبستن است
بگو ای خرف گشته تو کیستی
وزین آمدن بر پی چیستی؟
ترا چون کشم من؟ که خود کشته ای!
تو خود نامهٔ عمر بنوشته ای!
مرا زان جوانان مردان مرد
همی خنده آمد به گاه نبرد
چگونه کنم با تو من رای جنگ؟
کند شیر آهنگ روباه لنگ؟
تو بر گرد تا دیگران آید برم
کی من چون برویت همی بنگرم
ترا باد شمشیر من بس بود
عقاب دژم کی چو کرکس بود؟
چو زو بابک ورقه چونین شنید
زحمیت یکی نعره ای برکشید
بدو گفت: ای ناکس و بی ادب
کی باشی تو اندر میان عرب
که چونین سخن گفت یاری مرا
تو با خود برابر نداری مرا؟
به غمری همی قصد جیحون کنی!
به پیری مرا سرزنش چون کنی؟
به تن پیرم ای سگ، ولیکن به زور
بدرم جهان گاه آشوب و شور
چو بر کینه جستن ببندم میان
نیندیشم از چون تو سیصد جوان
ز پیری به من بر نیاید شکست
مرا چون تو صد بنده بودست و هست
فزون زین لباس جفا را مپوش
چه بیهوده گویی؟ به پیکار کوش!
بجز پیری از من چه آمد گناه؟
تو از لنگ اشتر لگدراست خواه
بگفت این و چون تندر از تیره ابر
بغرید وز دل بپالود صبر
چو دود و چو آتش درآمیختند
به شمشیر و نیزه برآویختند
به نیزه همی دیده بردوختند
به تیغ بلا آتش افروختند
برآمد یکی تیره گرد از نبرد
کی پر گرد شد گنبد لاژورد
یکی داشت نیره، یکی داشت تیغ
نبد ضربت از یک دگرشان دریغ
بگشتند ازین حال پیر و جوان
بسی طعنه شد باطل اندر میان
نه این گشت چیر و نه آن گشت چین
نه از کینه جستن یکی گشت سیر
همام آنک با هوش و تبدیر بود
هم آخر جهاندیده و پیر بود
حصاری کی دیوار او شد کهن
نباشد مر آن را بسی اصل و بن
چو بسیار گشت این بر آن آن برین
همام دل آور در آمد بکین
عنان تکاور به مرکب سپرد
به نیزه نمودش یکی دست برد
بزد نیزه ای بر کمرگاه اوی
بدان تا کند زو تهی گاه اوی
ربیع ابن عدنان چو شیر دژم
بزد تیغ و آن نیزه کردش قلم
بگفت: ای کهن گشته پیر نژند
یلان عرب نیزه چونین زنند؟
هم اکنون شجاعت بیاموزمت
به تیر بلا دیده بر دوزمت
بگفت این و از کین دل حمله کرد
بیاورد شمشیر تیز از نبرد
یکی ضربتی زد شگفتی عظیم
که کردش بهٔک ضربت او را دو نیم
چو پیر جهاندیده شد سرنگون
همی گشت از آن زخم در خاک و خون
ز قوم بنی شیبه بر شد خروش
دل سرکشان اندر آمد به جوش
فشاندند بر سر همه تیره خاک
ببر در همه جامه کردند چاک
گسست از تن ورقه آرام و هوش
تنش نال گون شد دلش نیل پوش
ز سستی نجنبید رگ در تنش
به خون در شده غرق پیراهنش
چو با زی هش آمد دگر ره ز پای
بیفتاد و ببرید از و هوش و رای
سدره گشت بی هوش و آمد بهوش
برآورد بار چهارم خروش
بگفتا: کی یکبارگی سوختم
دل و دیدهٔ ناز بردوختم
مرا خود دل از عاشقی خسته بود
به هجران جانان در و بسته بود
دل خسته ام باز شد خسته تر
به تیمار هجران در و بسته تر
بد از هجر بر پای من پای بند
به مرگ پدر گشت جانم نژند
به عشق اندرون صبر کردن رواست
به مرگ پدر صبر کردن خطاست
بدارای و نیروده دادگر
به پیغمبر آن فخر و زین بشر
اگر باز گردم ازین جایگاه
مگر خواسته کینه از کینه خواه
بگفت این و جستش چو شیری ز جای
به خنگ تکاور درآورد پای
بپوشید خفتان و از بر زره
میان بسته وز دل گشاده گره
ببر در یکی تیغ مرد آزمای
به کف در یکی نیزهٔ جان ربای
بدین سان همی رفت فرخ پسر
جگر خسته تا نزد کشته پدر
نگونسار خود را برو برفگند
همی کرد نوحه به بانگ بلند
گرفت او سر بابک از خون و خاک
همی کرد رخسارش از خاک پاک
نهاده ز مهر دلش بر کنار
دو دیده ز غم کرده بد سیل بار
بمالید بر روی او روی خویش
رخ از هجروز در دل کرده ریش
زمین را ز خون آبه گل زار کرد
جهان را پر از نالهٔ زار کرد
به دل در، در درد و غم باز کرد
از اندهٔکی شعر آغاز کرد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۴ - چو شد یار با بارهٔ گام زن
چو شد یار با بارهٔ گام زن
براند اسب گرم آن دلارام زن
همی راند تا سوی لشکر رسید
ز گرد دو لشکر هوا تیره دید
دو عاشق بر آن سان چو دو کوه روی
گرازان و روی آوریده بروی
دل هر دو از مهر پرداخته
همین و همان جنگ را ساخته
نگه کرد گلشاه سوی نبرد
بدید آن دو گردن کش شیرمرد
یکی بد ربیع ابن عدنان به نام
دگر ورقه بد نام ابن الهمام
برابر شده هر دو با یک دگر
یکی کینه دار و یکی کینه ور
تن ورقه با خاک پیوسته دید
به زخم بلا ران او خسته دید
تو گفتی کی آتش برافروختند
مر آن گل رخان را درو سوختند
ز دل سوی دیده برآورد خون
ز مرکب همی خواست شد سرنگون
ولیکن به جلدی تن خویشتن
نگه داشت آن لعبت سیم تن
دگرباره کرد آن دلفروز ماه
به سوی ربیع ابن عدنان نگاه
زمین دید از خون او لاله گون
ز بازوش گشته روان سیل خون
غم ورقه بر جانش خوشتر ببود
دلارام را مهر ورقه فزود
فرس پیش راند آن نگار بدیع
چو آمد به پیش سپاه ربیع
ز بهر نظاره بجا ایستاد
که اندر حیل بود سخت اوستاد
به سوی ربیع و سوی ورقه چشم
نهاد آن دلارام پر کین و خشم
که تا جنگ آن هر دوان چون بود
از آن دو بمردی کی افزون بود
به میدان رزم اندر آن هر دو گرد
نمودند هر دو همی دست برد
چو دو شیر آشفته بر یک دگر
گه این حمله آور، گه آن حمله بر
اگرچند از جنگ خسته بدند
وگر چند در عشق بسته بدند
ز کین دل و حمیت نام و ننگ
همی تازه کردند آیین جنگ
همی از سم مرکبان نبرد
زمین و هوا را بپوشید گرد
ز بس ماندگی مرکب هردوان
همی خون فگند این و آن از دهان
همی کرد گلشه نظاره ز دور
شده در غم عشق ورقه صبور
بجوشید اندر دل ورقه مهر
ز حمیت مر او را برافروخت چهر
بزد بانگ بر مرکب باد پای
بجست اسپ چون مرغ پران ز جای
ز بس تیزی آن بارهٔ ره سپر
خطا کرد ناگه درآمد بسر
سر و گردن اسپ بر هم شکست
به دل ورقه گفت: از قضا کس نرست!
بیفتاد مسکین ستان برقفا
ربیع اندر آمد چو کوه صفا
بلرزید ورقه چو برگ درخت
بگفت: آه نومید گشتم ز بخت!
ربیع دلاور ز زین در بجست
چو شیری دژم بین کی بروی نشست
چو شد ورقه اندر کف او زبون
کشیدش یکی خنجر آب گون
بدان تا به خنجر ببرد سرش
برد سر به نزدیک آن دلبرش
سر دست او ورقه بگرفت سخت
چو دیدش کی یک باره برگشت بخت
بگفتا برین دل میفزای درد
به حق خداوند جبار و فرد
از آن پیش تا کم درآری ز پای
یکی روی گلشاه ما را نمای
کنونم مکش، دست و پایم ببند
ببر نزد آن زاد سر و بلند
بدیدار آن ماه مهمان کنم
به پیش وی آنگاه قربان کنم
چو یک بار دیگر ببینمش روی
توام کش چو بکشد مرا عشق اوی
چو بشنید گفتار ورقه ربیع
بگفت: آمدم پیش کاری بدیع
بدو گفت: ای بی وفا بد سگال
چرا قصد کردی به سوی جدال؟
کنون کوفتادی به چنگم اسیر
شدی کند رای و شدی کند ویر
به سوگند بستی دلم را؟ رواست
کنم آنچت اکنون مرا دو هواست
برم من تو را سوی گلشاه تو
به پایان برم عمر کوتاه تو
بگفت این و از سینهٔ او بجست
دو دستش پس پشت محکم ببست
فگندش به گردن درون پالهنگ
پیاده کشیدش به میدان جنگ
چو گلشاه ویرا به میدان بدید
سوی دیده خون دلش بردوید
نماند ایچ بر جانش آرام و صبر
به کینه درآمد چو یک پاره ابر
چوجانان مرو را بدان سان بدید
درآمد یکی نعره ای بر کشید
بدیشان چو تنگ اندر آمد ز راه
ز رخ پرده بگشاد و بنمود ماه
عمامهٔ خز از سر به بیرون فگند
به لشکر نمود آن دو مشکین کمند
چو پرده ز رخسار او دور گشت
همه روی میدان پر از نور گشت
از آن موی خوشبوی و آن روی پاک
پر از لاله شد سنگ و از مشک خاک
دو لشکر عجب مانده از روی اوی
از آن قد و بالا و گیسوی اوی
بگفتند و یحک! ز ابر سیاه
چگونه پدید آمد این طرفه ماه!
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
ببد خیره و سوی او بنگرید
گمانی چنان برد کان ماه روی
ز مهر دل آمد بدیدار اوی
به تفسید اندر دلش مهر اوی
چو چشمش برافتاد بر چهر اوی
فرس پیش او راند، گفت: ای نگار
چرا آمدی؟ زود حجت بیار
مگر بی من ای دوست غمگین شدی
ز هجران من زار و مسکین شدی
کی من بی تو ای دوست چونان بدم
تو گفتی کی در بند و زندان بدم
نبایستت آمد همی سوی من
وگر چند نشکیبی از روی من
که من زی تو با ورقه آیم همی
ز کینه دلش را بخایم همی
به پیش تو خواهمش گردن زدن
کی تا من ز تو برخورم تو ز من
ز گفتار او ورقه شد سوگوار
بگفتا که هم جان شد و هم نگار
گمان برد مسکین مگر با ربیع
بپیوست مهر آن نگار بدیع
بگفت ار کنون کشته گردم رواست
که کشتن مرا راحت از هر بلاست
همی راند گلشاه با مهر و رنگ
سمند صف آشوب را نرم و تنگ
بدان سان کی من زی تو آیم همی
ز دل مهربانی نمایم همی
چو از ره رسیدش بر هر دو تنگ
نکرد ایچ بر جایگه بر درنگ
یکی نیزه زد آن ستوده هنر
ربیع فرومایه را بر جگر
سنانش گذارید از سون پشت
بر آن سان بزاری مر او را بکشت
بزیر آمد و دست ورقه گشاد
سوی لشکر خویس رفتند شاد
چو ورقه ز گلشاه چونان بدید
ز شادی تو گفتی همی بر پرید
دو رخسارش از خرمی برفروخت
به تیر طرب چشم غم را بدوخت
بنی شیبه و قوم او از نشاط
کشیدند از دل به شادی بساط
روان از همه غم بپرداختند
ز شادی همه دل برانداختند
همهٔک بهٔک نعره برداشتند
بر اعدا همه گردن افراشتند
همه ضبیان را ز تیمار و غم
سیه شد جهان و نگون شد علم
شدند از عنا همچو دل بردگان
چو آسیمه ساران و پژمردگان
هلال آن کجا باب گلشاه بود
دلاور، بدو روز گم راه بود
ز تیمار فرزند دل خسته بود
کی بخت از برش ناگهان جسته بود
چو دختر بدو باز دادش خدای
شده دولتش باز آمد بجای
روان را چو از بند غم جسته دید
دل خویش با بخت پیوسته دید
همه لشکر از شوق کردند باز
به دل بر در شادکامی و ناز
ربیع جهان سوز چون کشته شد
همه دولتش جمله برگشته شد
دو فرزند بد مرو را جنگ جوی
دلیر و صف آشوب و فرهنگ جوی
چو بر بابشان دولت آمد بسر
به کینه برون راند مهتر پسر
بر بابک آمد، گرستش بزار
پر از خون دل کرده روی و کنار
چه گفتش؟ بگفت: ای گرامی پدر
ایا شاه صف دار آهن جگر
دریغا کی بر دست بی مایگان
بناگاه کشته شدی رایگان
ولیکن به کین تو من هم کنون
کنم روی این دشت دریای خون
بگفت این و از کینهٔ دل غلام
بغرید مانند رعد از غمام
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۵ - جنگ کردن پسر ربیع با گلشاه
براند اسپ تازی به کردار باد
بیامد میان مصاف ایستاد
همی گفت: امروز روز منست
نترسم گرم دشمن آهر منست
ایا شه سواران بیایید هین
بیایید و بخت آزمایید هین
چو من از پی کین ببستم کمر
بدرم من آهن دلان را جگر
بیایید و پویید سوی نبرد
مباشید، پاشید بر ماه گرد
چو شد ورقه آگه ز گفتار اوی
نیت کرد رفتن به پیکار اوی
جراحت بیاگند و ران را ببست
بجست از بر خنگ جنگی نشست
دل و جان گلشاه شد ناشکیب
ز رفتن به جان اندر آمد نهیب
که با آن همه سستی و خستگی
همی کرد با کینه پیوستگی
سراسیمه شد ماند از وی شگفت
بزد چنگ دست و عنانش گرفت
بگفتش به مردی چه نازی همی
به بیهوده چون جنگ سازی همی؟
من اینک همی پیش روی توم
همت یار و هم مهرجوی توم
چرا غم به غم برفزایی همی
به بیهوده رنج آزمایی همی؟
گرت با خرد هست پیوستگی
چگونه کنی جنگ با خستگی؟
تو بنشین کی اکنون به جای تو من
شوم سوی میدان برای تو من
رسانم ورا هم کنون زی پدر
که نزد پدر بهتر آید پسر
بگفت این و از کینه آهنگ کرد
جهان بر دل دشمنان تنگ کرد
فگند اسپ را در میان بریز
ز کینه برآهیخت شمشیر تیز
بگفت: اینک آمد کی اژدها
که مرگ از نهیبش نگردد رها
زمین را بدرد به نعل سمند
ز حل را درآرد به خم کمند
بگفت این وزد بانگ را برفرس
فرس جست زیرش چو مرغ از قفس
فرو کرد شمشیر را در نیام
به نیزه بگردید گرد غلام
غلام اندر آمد به کردار ابر
بگردید گردش چو غران هزبر
ز قتل پدر بد دلش سوخته
به جان اندرش آتش افروخته
دو ببر بر آشفتهٔ تیغ زن
بگشتند با یک دگر هر دو تن
درآمد کنیزک چو تند اژدها
که از بند غم گشته باشد رها
به سینه برش طعنه ای زد درشت
سر نیزه بگذاشت از سوی پشت
بگفت: ای دلیران و گردن کشان
سران و شجاعان و مردم کشان
کی آید دگر پیش پیل دژم
کی تا بند او بگسلانم زهم
چو کهتر برادر شنید این سخن
بجوشید از کینه آن سرو بن
یکی نعره زد کودک شیر دل
که گشتند ز آن نعره گردان خجل
چنان شیر دل بود کهتر پسر
که پیل از نهیبش فتادی بسر
به گردن کشان بر سرافراشتی
سر نیزه از سنگ بگذاشتی
یکی حمله کرد او به گلشاه بر
گرفت او کمین را بر آن ماه بر
برو نیز گلشاه دلبر بگشت
چو دو شیر آشفته بر ساده دشت
زمین از تف تیغشان تفته شد
دل هر دو بر مرگ آشفته شد
به کفها درون تیغ یا زنده شد
به تنها درون دل گدازنده شد
رخ ماه بر چرخ پوشیده شد
به سرها درون مغز جوشیده شد
ستور از تک و پویه بیچاره شد
زره شان به تن بر به صد پاره شد
ز حمله دل هر دو رنجور شد
رخ هر دو از نور بی نور شد
چو ایشان به کینه برآویختند
نشاط و بلا در هم آمیختند
غلام دلاور درآمد چو باد
به حمله به نزدیک گلشاه شاد
بزد نیزه ای، آمد اندر برش
بهٔک طعنه بفگند خود از سرش
برهنه شد آن مشک پرتاب اوی
پدید آمد آن ورد و سیماب اوی
زمین گشت گلنار از روی اوی
هوا گشت عطار از بوی اوی
بسا کس که آن روز دل خسته شد
بدام بلا جان او بسته شد
چو پیدا شد آن ماه از زیر ابر
از آن هر دو لشکر بپالود صبر
دل دختر از درد شد پر گره
بسر برفگند آستین زره
خجل گشت وز شرم گم کرد رای
شدش سست از خیرگی دست و پای
غلام دلاور چو اورا بدید
بدلش اندرون فرش غم گسترید
دلش از غم عشق شد سوخته
چو شمعی شد از آتش افروخته
به عشق آن پسر از پدر درگذشت
بهٔکبارگی سست و بیچاره گشت
چو دختر چنان سر برهنه بماند
سبک نامهٔ شیرمردی بخواند
بزد نیزه و خود را از زمین
برآورد آن دخت نسرین سرین
سر آن خود را زود بر سر نهاد
تو گفتی که مه بر سر افسر نهاد
زحمیت بگردید گرد غلام
پسر بود در شیر مردی تمام
بتی بود کودک، ولی مرد بود
شجاع و دلیر و جوانمرد بود
کنیزک زحمیت برو حمله کرد
بگردید اندر مصاف نبرد
چو سوی غلام اندر آمد ز راه
بزد نیزه آن لعبت کینه خواه
پسر نیزهٔ او گرفتی به دست
به قوت همه نیزه بر هم شکست
چو دختر بدو کامهٔ دل براند
به کار غلام اندرون خیره ماند
پسر گفت: ای دل ربای بدیع
منم نامور غالب ابن ربیع
تو پیشم چنانی به میدان جنگ
که نخچیر بیچاره پیش پلنگ
کنون ای پری چهرهٔ خوب روی
بهٔک سونه این کینه و گفت و گوی
مرا با تو امروز پیکار نیست
مرا جفت نی و ترا یار نیست
برادرم بر دست تو کشته شد
پدرم از بلای تو سر گشته شد
کنون کاین دل از مهر گم راه گشت
ز جنگت مرا دست کوتاه گشت
نجویم ز تو کینهٔ هیچ کس
مرا در جهان چهرت ای دوست بس
کنون گر به مهرم تو رغبت کنی
بپایی و با بنده صحبت کنی
تن و جان و مالم همه آن تست
دلم بستهٔ عهد و پیمان تست
تو اکنون ازین بند بگسل گره
شنیدی، کنون پاسخم باز ده
بخندید دختر ز گفتار اوی
از آن عشق و از نالهٔ زار اوی
بگفتش: هنوز ای پسر کودکی
ابا کودکی سخت نا زیرکی
ترا جای نالیدن و ماتمست
که اندر دلت شاد کامی کمست
گه کینه و جای بیدادی است
چه جای عروسی و دامادی است؟
همه خان و مان تو پرشیون است
ترا چه گه لهو و زن کردن است؟
عروس تو امروز جز گور نیست
که با بخت بد مر ترا زور نیست
پدرت اندرین آرزو جان بداد
ترا نیز جان داد باید به باد
ز گفتار گلشاه کودک بتفت
برآشفت از خشم و کینه گرفت
بگفتا: کسی کو سزاوار بند
بود، نشنود از خردمند پند
کسی را کی خواهد همی شد هلاک
ره مرگ او کی توان کرد پاک؟
بگفت این و زد نیزه را بر زمین
برآهیخت شمشیر تیز از کمین
یکی تیغ بران چو سوزنده برق
بگفتا: منم سید غرب و شرق
اگر با منت مهر پیوسته نیست
سرت از سر تیغ من رسته نیست
اگر با منت دوستی روی نیست
بجز گور بی شک ترا شوی نیست
بگفت این و در گردش آورد گرد
از آورد گیتی پر از گرد کرد
برآورد تیغ و گشادش بغل
همی رفت با تیغ تیزش اجل
چو بر مرگ گلشاهش آمد هوا
فرو هشت شمشیر تیز از هوا
فراز سر آن بت سیم بر
کنیزک ز تیغش بدزدید سر
سر تیغ تیز از وی اندر گذشت
ز مکر کنیزک پسر خیره گشت
فروهشت تیغش بسوی سمند
سر و گردن اسپ در بر فگند
ستور کنیزک درآمد ز پای
جدا گشت از اسپ آن دل ربای
بجست از زمین پس به کردار میغ
بنزد پسر رفت و بگذارد تیغ
بزد تیغ بر دست اسپ پسر
قلم کرد و اسپ اندر آمد بسر
غلام از دلیری ز زین در بجست
از آن پیشتر کاسپ او گشت پست
غلام دل آشوب شمشیر زن
درآمد به کینه سوی شیرزن
بیفگند شمشیر و نیزه ز چنگ
بر دختر آمد چو غران پلنگ
بزد در کمر گاه دختر دو دست
کشیدش سوی خویش چون پیل مست
کنیزک چو آگاه گشت از هنرش
بزد دست و گرفت بند کمرش
برین حال دو دشمن کینه خواه
بکشتی بگشتند یک چند گاه
بگشتند و زور آزمودند دیر
نه آن گشت چیره نه این گشت چیر
پسر سختنیرو بد و زورمند
بتن بود مانند سرو بلند
دلاور بدو جلد و زور آزمای
به نیزه بکندی کهی را ز جای
ز دختر فراز و فزون بد به زور
بود شیر را زور افزون ز گور
زن ار با مثل شیر پیل افگنست
به آخر چنان دان کی زن هم زنست
بزد دست کودک به کردار دود
به قوت ورا از زمین در ربود
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۶ - گرفتار شدن گلشاه
چو در بند او شد درخشنده ماه
نهاد از طرب روی سوی سپاه
سپاه بنی ضبه گشتند شاد
همه حمله کردند چون تند باد
گرفتند مر هر دو را در میان
شدند از طرب شادمان و دنان
چو ورقه چنان دید غم خواره شد
چو سر گشته ای زار و بیچاره شد
بگفت: ای سران و مهان عرب
شجاعان و نام آوران عرب
بجویید روی و بیابید رای
بکوشید با من ز بهر خدای
مرا اندرین کار یاری کنید
به جنگ اندرون پای داری کنید
مگر یار گم بوده باز آورم
دل دشمنان زیر گاز آورم
سبک باب گلشاه فرخ نسب
خروشید و بدرید بر تن سلب
بگفت: از پی حمیت و نام و ننگ
بکوشید أیا نام داران به جنگ
چو گفت این أبا ورقه و با سپاه
ز کینه بر اعدا گرفتند راه
به حمله درون زود بشتافتند
مر آن قوم را جمله دریافتند
بساجان کی اندر بلا سوختند
بسا دیده کز تیر بردوختند
همی تا جهان جامهٔ دود رنگ
نپوشید، کوته نکردند چنگ
چو گیتی بپوشید شعر کبود
دو لشکر ز هم باز گشتند زود
ربودند گلشاه دل خواه را
ببستند و بردند آن ماه را
چو دو لشکر از کینه گشتند باز
دل ورقه شد جفت گرم و گداز
بگفتا که: در جنگ کشته شدن
بهست از چنین زار زنده بدن
بگفتار با خلق بگشاد لب
نگر تا چه کرد آن سوار عرب
همی بود تا شب بسی درگذشت
شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
برون آمد از خیمه چون تند باد
سوی لشکر دشمنان رخ نهاد
ابا درقه و دشنه و تیغ تیز
همی رفت تنها به خشم و ستیز
سپه بد سر اندر کشیده به خواب
که بس مانده بودند از رنج و تاب
چو آتش دل ورقه تفسیده گرم
همی شد میان سپه نرم نرم
همی کرد با خیمها در نگاه
به تیره شب اندر همی کرد راه
ز دلبرش جایی نشانی ندید
نه از هیچ جا زاری او شنید
چو از دیدن دوست نومید گشت
دل و جانش لرزنده چون بید گشت
یکی خیمه ای دید عالی ز دور
همی تافت از وی چو از ماه نور
سبک ورقه زی خیمه افگند رای
باومید دیدار آن دل ربای
چو از دور نزدیک خیمه رسید
به درگاه خیمه درون بنگرید
به بیغولهٔ خیمه گلشاه را
بدیدش مر آن دل گسل ماه را
دو گیسوش بر چوب بسته چو سنگ
ببسته چنان چوب بر رشته چنگ
پس پشت او دستها بسته سخت
غلام از بر تخت و او زیر تخت
همه مشک پر چنبرش زیر تاب
همه نرگس دلبرش زیر آب
گل لعل فامش نهان زیر ابر
دل مهربانش نهان زیر صبر
غلام از بر تخت، دل پرستیز
نهاده ز پیش اندرون تیغ تیز
تهی کرده بد خیمه از کهتران
ز پیوستگان و هم از مهتران
نبد جز غلام اندر آن خیمه کس
هم او بود تنها و گلشاه و بس
یکی نوبتی بر در خیمه بر
ببسته به کردار مرغی بپر
نهاده بر آن تخت پیش غلام
یکی قطره میزی می لعل فام
به دست اندرش ساغری پر شراب
به رنگ گل سرخ و بوی گلاب
غلام از بر تخت بد نیم مست
یکی تیغ پیش و پیاله به دست
فگنده بدیدار گلشاه چشم
رخی پر ز رشک و دلی پر ز خشم
به گلشاه گفتی همی هر زمان
ز کین جگر: کای فلان و فلان
بکشتی تو مر بابکم را به قهر
به من بر همه نوش کردی چو زهر
برادرم را نیز کشتی به جنگ
ایا سنگ دل شوخ بی نام و ننگ
گناه ترا جمله کردم عفو
نداری همی مر مرا هم کفو؟
من از ورقهٔ تو بچه کمترم
که ما را نخواهی، نیایی برم
ببندم کنون لاجرم بسته ای
دل خویش با مرگ پیوسته ای
هم اکنون من این بادهٔ لعل فام
خورم، چون بخوردم بگیرم حسام
همه کین دیرینه پیدا کنم
بگیرمت با قهر و رسوا کنم
به پیش تو اندر به قهر و ستم
چنان چون سزد با تو باشم بهم
سحرگاه باشد کی آیم به جنگ
شوم ورقه را زنده آرم به چنگ
به پیش تو آرمش بسته دو دست
کنمش از غم و رنج و تیمار مست
پس آنگه ببرم سرش از قفا
کزو وز تو دارم فراوان جفا
همی گفت چونین و بر کف شراب
همی راند گلشاه از دیده آب
روانش پر از درد و دل پر ز پیچ
سر از پیش خود بر نیاورد هیچ
نه با وی به گفتار بگشاد لب
نه از کبر خاموش گشت ای عجب!
غلام فرومایه کان می بخورد
نشست او زمانی و تیزی نکرد
پس آنگاه از تخت برخاست زود
ز کار فلک هیچ آگه نبود
به نزدیک او رفت با خرمی
بسیجید از بهر نا مردمی
بدان روی تا مهر بستاندش
به ناپاکی آلوده گرداندش
به گلشاه چون دست کردش دراز
دل ورقه مر کینه را کرد ساز
نماندش صبوری، نماندش قرار
به خیمه درون جست عیار وار
بهٔک جستن آمد به نزد غلام
برآورد و بگذارد هندی حسام
بهٔک زخم بگسست از تن سرش
کز آن زخم آگه نشد لشکرش
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۲ - شب و روز کردش برفتن شتاب
شب و روز کردش برفتن شتاب
چو مدهوش بی عقل و بی خورد و خواب
دلش گشته زار و تنش گشته نرم
همی راند از دیدگان آب گرم
هر آن کس کی پرسیدی از وی خبر
کجا آمدی پیش بر رهگذر
ندادی از اندیشه کس را جواب
نگفتی سخن از خطا و صواب
گمان برد هر کس که بد کومگر
ز مادر چنان گنگ زادست و کر
بر آن راه اسپ تکاور چو ابر
همی راند و ز دل برون کرد صبر
چو آمد به نزدیک شهر یمن
پر از مهر جان و پر از رنج تن
ز پیش آمدش کاروان عظیم
پر از جامه و دیبه و زر و سیم
از آن کاروان باز جستش خبر
ز راه وز شاه وز شهر و حشر
بپرسید کاندر یمن کار چیست
خداوند و سرهنگ و سالار کیست؟
بگفتند ایا نام گستر سوار
حدیث یمن سخت زارست زار
کجا شاه بحرین و شاه عدن
به جنگ آمدستند سوی یمن
بگرد یمن در گرفته سپاه
سپاهی بسان غمام سیاه
سران یمن را ببردند اسیر
ابا مندز آن خسرو شیر گیر
صدوشصت سرهنگ او را به جنگ
گرفتند مردان فرهنگ و سنگ
تبه گشته و کشته را نیست حد
دلیران آهن دل و سرو قد
نماند از دلیران در آن شهر کس
وزیر امیر یمن ماند و بس
گرفتند شهر یمن را حصار
شب و روزشان نیست جز کارزار
دل ورقه از گفتشان خیره شد
جهان پیش چشمش ز غم تیره شد
بگفتا: به شهر یمن در به شب
توان رفت بی غلغل و بی شغب؟
بگفتند: شب وقت مردان بود
بدو در به شب رفتن آسان بود
ز غم بست بر جان ورقه غمام
بزد بانگ بر بارهٔ تیز گام
براند اسپ گرم آن شه صف شکن
رسید از ره اندر به شهر یمن
همی بود تا قیر گون بد سپهر
پدیدار بد ماه و گم بود مهر
سبک باره را ورقهٔ هوشمند
به حیلت به شهر یمن در فگند
هم اندر شب تیره نزد وزیر
شد آن صف شکن مهتر گرد گیر
چو دستور شاه از وی آگاه شد
ز مهر دل اورا نکو خواه شد
از آن پس کی تقدیم کردش بسی
ندید اندر آن خیل چون او کسی
بپرسیدش از راه وز کار و حال
از احوال گلشاه نیکو خصال
ز گشت سپهر وز راز نهفت
همه سر به سر پیش او باز گفت
چو کرد این حکایت وزیر اندر اوی
عجب ماند، ‌شد بی دل و زرد روی
وزیر خردمند گفت: ای پسر
به بی وقت کردی نشاط سفر
ملک آرزومند روی تو بود
شب و روز در گفت و گوی تو بود
کنون آمدی کو گرفتار شد
ببند اندرون جفت تیمار شد
چه سودست اکنون ازین آمدن
که شوریده گشتست کار یمن
به دستور ورقه چنین کرد یاد:
کی ای مهمتر راد فرخ نژاد
نبایدت نومید بودن ز بخت
که آخر گشاده شود کار سخت
به من ده تو اکنون سواری هزار
همه نام بردار در کارزار
به من باز هل جستن نام و ننگ
که تا تازه گردانم ایام جنگ
تو فردا خمش باش و بگسل سخن
به کار من اندر تو نظاره کن
که تا من جهان را به کوپال خویش
بکوبم بکین جستن خال خویش
ببد شاد دستور شاهٔمن
بیاورد گردان لشکر شکن
گزید از میان شان سواری هزار
همه درخور کینه و کارزار
همه جان سپار و همه کینه کش
همه جنگ جوی و همه شیرفش
زحمیت همه جنگ را ساخته
دل هریک از مهر پرداخته
چو بر زد سر از چرخ رخشنده شید
جهان گشت چون پرنیان سپید
دل ورقه زی جنگ آهنگ کرد
روانش همی رغبت جنگ کرد
به ساعت در شهر بگشاد شاد
ز شهر یمن روی بیرون نهاد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۶ - رباعی
چون شاه بگیرد بکف اندر شمشیر
از بیم بیفکند ز کفها شم شیر
یارب که بمردی و تهور مثلش
در معرکه با تیغ گزارد شم شیر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۶ - قطعه
یاسمن آمد بمجلس، با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکسته شد، سپاه با درنگ
با سماع چنگ باش، از چاشتگه تا آن زمان
کز فلک پروین برآید همچو سیمین شفترنگ
از دل و پشت مبارز، می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان، خسرو آید یک ترنگ
هند چون دریای خون شد، چین چو دریا بار او
زین قیل روید بچین، بر شبه مردم استرنگ
مرکبی کش نیست جز آئین، خود دادن نشان
خاصه آن گاهی که بر زین برکشندش تنگ تنگ
گشتن از پرگار و چرخ و رفتن از کشتی و تیر
کشی از طاوس و گور و جستن از خرگوش و رنگ
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۷ - قطعه
چه دیلمان زره پوش و شاه ترکانش
بتیر و زوبین بر پیل ساخته چنگال
درست گوئی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶ - لاف زدن تمرتاش پیش افراسیاب برای گرفتن بانو گشسب و دلخوش نمودن گرسیوز افراسیاب او را
ز رستم چه داری تو دل پر هراس
مرا زو به مردی فزون تر شناس
کزینم ز لشکر ده و دو هزار
همه پهلوانان خنجر گذار
از این جا روم تا به کابلستان
بسوزم بر و بوم زابلستان
نه رستم بمانم نه دستان پیر
ببارم در آن زهره باران تیر
ز خون لعل سازم روان نعل اسب
ز پرده کشم جعد بانو گشسب
ز ایوان به گیسوش بیرون کشم
ز تخت بزرگی به هامون کشم
به کام دل شاه و بخت بلند
به خم کمان و به خام کمند
بخواهم از او خون گردان تمام
ز رستم نماند در آفاق نام
بدو گفت گرسیوز بدفعال
که ای پهلوان زاده بی همال
نباشد نیازت به کابلستان
نه با رستم و جنگ زابلستان
که بانو بود نز ره منزلش
خوش افتاده در مرز توران دلش
سراپرده اش هست کوی سپهر
فرامرز و بانو دو چون ماه و مهر
چه حاجت که تا زابلستان شوی
به کینه بر پور دستان شوی
ره دور بر خویش کوتاه کن
بزودی تو اندیشه راه کن
تمرتاش از این گفته دل شاد کرد
روان را از اندیشه آزاد کرد
چنین گفت کای نامداران تور
کجا شیر ترسد ز یک دشت گور
منم پشت این نامدار انجمن
ندیده کسی در جهان پشت من
به هم پشت تیغ من از آفتاب
کند روی کشور چو دریای آب
ستاره نشان سنان من است
خمیده سپهر از کمان من است
شفق دامن آن روز در خون کشید
که تیغم نگون شعله بیرون کشید
گشاده جهان از کمند من است
سران را سر اندر به بند من است
سمندم چه جولان کند روز کین
ز مسمار نعلم بجنبد زمین
به جان و سر و افسر و تخت شاه
من اکنون بگیرم بر آن ماه راه
به نیروی بازوی گرز گران
نمایم بدو دستبردی چنان
زخیمه به گیسوش بیرون کشم
به خواریش بر روی هامون کشم
شهش آفرین کرد و آنگاه گفت
که گرز تو با کوه خاراست جفت
اگر اینکه گفتی به جای آوری
زر سرخ را زیر پای آوری
بیابی ز من تاج و تخت و نگین
سرافراز گردی به توران زمین
مرا گنج آباد و شهر آن تست
ز دریا و خشکی دو بهر آن تست
تمرتاش گفتا که فردا پگاه
سراپرده بیرون زنم با سپاه
به گرز گران دست بیرون کنم
ز خون دامن کوه هامون کنم
ببودند در آن شب در این گفتگو
بسی لاف زد مرد پرخاشجوی
چو خورشید بر خاور آورد روز
سر از کان فیروزه برزد تموز
مر آن ترک گردنکش نامدار
سلیح بر تن خویش کرد استوار
کمر بست در دست تیغ و تبر
روان گشته با او عمود و سپر
به تندی سپه را به هامون کشید
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
برآورده از ره تمرتاش گرد
ز جوشن درون روی پرخاش کرد
نشسته ابر خنگ پولادسم
به برگستوان گشته از دیده گم
یکی ترک پولاد گوهر نگار
به سر بر نهاده دلاور سوار
به تن در یکی جوشن خسروی
دو تیغ گرانمایه پهلوی
یکی زان حمایل یکی در میان
به بالای خفتانش ببر بیان
بیامد دمان تا بدان جا رسید
بدان خیمه با ساز زر بنگرید
ز مرکب فرود آمد از روی کین
فرو زد بن نیزه را بر زمین
ببست اندر آن نیزه اسب نبرد
پس آهنگ سوی همان خیمه کرد
زره دامنش را بزد بر میان
به خیمه درون شد چو شیر ژیان
بغرید بر سان شیر و پلنگ
گرفته یکی تیغ رخشان به چنگ
چو رخسار بانو نکو بنگرید
تو گفتی دگر خویشتن را ندید
مهی دید رخشان بر افراز تخت
بشد بیدل آن ترک برگشته بخت
بیفتاد شمشیر تیزش ز دست
ز جام می عشق گردید مست
بگفتا که ای دختر پیلتن
به یک ره که بردی دل از دست من
به کین آمدم من ز درگاه شاه
کنون مهر دارم به رخسار ماه
تو را شیده شیدای دیدار شد
به جان گوهرت را خریدار شد
بدان آمدم تا کنونت اسیر
رسانم بدان خسروانی سریر
به چشمم کنون دید دیدار تو
به یکبار جان شد خریدار تو
همان به که خواهم چو بانوی شوی
انیس دل و قوت جانم شوی
به چین اندرم هست فرماندهی
همه چینیان پیش تختم رهی
به زور هنر اژدها پشت من
نهنگ ژیان خوار در مشت من
اگر دست بر کوه خارا زنم
گران کوه را من ز جا برکنم
کنون ای نگار سمن بوی من
مگردان بر آشفته این خوی من
که هر چند گردی و نام آوری
به مردی نیابی گهر داوری
ندانم که بیمم ز رستم بود
که با زور او زور من کم بود
که گر جنگ رستم به زخم و رکیب
ز بالا فرود آورم سر نشیب
به نام تمرتاش چینی لقب
فزونست ز افراسیابم نسب
به من رام شو چون که رام توام
بدین سربلندی غلام توام
وگرنه چو من دست یازم به کار
مبادا که غمگین شوی ای نگار
برآشفت از این گفته بانو گشسب
زجا جست مانند آذرگشسب
چو بانو بدان ترک نزدیک شد
جهان بر جهانجوی تاریک شد
زبیمش نهان شد به زیر سپر
روان تیغ تیز از سپهرش به در
ببرید سر تا به سر پیکرش
روان کرد از تیغ خود در سرش
بریده چو برقی برون شد ز میغ
که از خون نشانی نبودش به تیغ
دو پاره تنش کشته افتاد خوار
ز خون شد چو گویی بر چشمه سار
سراسر سرا پرده پر موج خون
تمرتاش در موج خون سرنگون
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۶ - گفتگو کردن پهلوانان با یکدیگر از برای بانو گشسب
یکی گفت اگر در صف کارزار
سوی من شتابی به هنگام کار
چنانت بکوبم به گرز گران
که مسمار کوبند آهنگران
یکی گفت گر آیی به کین سوی من
ببینی تو خود زور و بازوی من
چنانت ببندم به خم کمند
که گیسوی خوبان و دل مستمند
دلیران در آن بزم،همچون پلنگ
ابا یکدگرشان به کین بود جنگ
چوشد گفتگوهای مردم دراز
شدند از دلیران به هم جنگ ساز
نخستین به چوب ولگد بود جنگ
وزان پس به شمشیر وتیر خدنگ
شد آن بزمگه همچو میدان رزم
برآشفت شه چون چنین دید بزم
بغرید کاوس همچون پلنگ
برآشفت با نامداران جنگ
به زرین عمود آن سرافراز شاه
وزان بارگه کرد بیرون سپاه
یکی همچو گل سینه اش کرد چاک
یکی لاله سان غرق در خون و خاک
یکی سرخ گشته به خون چون انار
یک از بیم لرزان چو بید از چنار
یکی رویش از خون دل سرخ بود
که در سینه از خون به ناخن شخود
یکی سر شکسته یکی پا ودست
یکی تن برهنه یکی چوب دست
نهادند برفرق هم مشت را
شکستند در مشت انگشت را
بیا تا ببینی زشراب شراب
کند بیگمان خانمان ها خراب
بپرهیز کین آب آتش نهاد
بسی خانمان برآتش نهاد
بیندیش از آشوب شرب مدام
که باشد خرابی سرانجام خام
کباب و شراب ار نداری مشور
که فرجام این هر دو تلخست و شور
مخور می که میخواره فرجام کار
به تلخی گذارد همین روزگار