عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۲ - کشتن بهرام اژدها را و گنج یافتن
روزی از روضه بهشتی خویش
کرد بر می روانه کشتی خویش
باده‌ای چند خورد سردستی
سوی صحرا شد از سرمستی
به شکار افکنی گشاد کمند
از پی گور کند گوری چند
از بسی گور کو به زور گرفت
همه دشت استخوان گور گرفت
آخرالامر مادیان گوری
آمد افکند در جهان شوری
پیکری چون خیال روحانی
تازه‌روئی گشاده پیشانی
پشت مالیده‌ای چو شوشه زر
شکم اندوده‌ای به شیر و شکر
خط مشکین کشیده سر تا دم
خال بر خال از سر بن تا سم
درکشیده به جای زناری
برقعی از پرند گلناری
گوی برده زهم تکان طللش
برده گوی از همه تنش کفلش
آتشی کرده با گیاخویشی
گلرخی در پلاس درویشی
ساق چون تیر غازیان به قیاس
گوش خنجر کشیده چون الماس
سینه‌ای فارغ از گریوه‌ای دوش
گردنی ایمن از کناره گوش
سیرم پشتش از ادیم سیاه
مانده زین کوهه را میان دو راه
عطف کیمختش از سواد ادیم
یافت آنچ از سواد یابد سیم
پهلو از پیه و گردن از خون پر
این برنج از عقیق و آن از در
خز حمری تنیده بر تن او
خون او در دوال گردن او
رگ آن خون بر او دوال انداز
راست چون زنگی دوالک باز
کفلی با دمش به دم‌سازی
گردنی با سمش به سربازی
گور بهرام دید و جست به زور
رفت بهرام گور از پی گور
گوری الحق دونده بود و جوان
گور گیران پسش چو شیر دوان
ز اول روز تا به گاه زوال
گور می‌رفت و شیر در دنبال
شاه از آن گور بر نتافت ستور
چون توان تافتن عنان از گور
گور از پیش و گورخان از پس
گور و بهرام گور و دیگر کس
تا به غاری رسید دور از دشت
که برو پای آدمی نگذشت
چون درآمد شکار زن به شکار
اژدها خفته دید بر در غار
کوهی از قیر پیچ پیچ شده
بر شکار افکنی بسیچ شده
آتشی چون سیاه دود به رنگ
کاورد سر برون ز دود آهنگ
چون درختی در او نه بار و نه برگ
مالک دوزخ و میانجی مرگ
دهنی چون دهانه غاری
جز هلاکش نه در جهان کاری
بچه گور خورده سیر شده
به شکار افکنی دلیر شده
شه چو بر رهگذر بلا را دید
اژدها شد که اژدها را دید
غم گور از نشاط گورش برد
دست برران نهاد و پای فشرد
در تعجب که این چه نخجیر است
و ایدر آوردنم چه تدبیر است
شد یقینش که گور غمدیده
هست ازان اژدها ستمدیده
خواند شه را که دادگر داند
کز ستمگاره داد بستاند
گفت اگر گویم اژدهاست نه گور
زین خیانت خجل شوم در گور
من و انصاف گور و دادن داد
باک جان نیست هرچه بادا باد
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضه فراخ آهنگ
در کمان سپید توز نهاد
بر سیاه اژدها کمین گشاد
اژدها دیده باز کرده فراخ
کآمد از شست شاه تیر دو شاخ
هردو چشمه در آن دو چشم نشست
راه بینش برآفرینش بست
بدو نوک سنان سفته شاه
سفته شد چشم اژدهای سیاه
چونکه میدان بر اژدها شد تنگ
شه درآمد به اژدها چو نهنگ
ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور پنجه شیر
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشت مشت شش پهلو
بانگی از اژدها برآمد سخت
در سر افتاد چون ستون درخت
شه نترسید از آن شکنج و شکوه
ابرکی ترسد از گریوه کوه
سر به آهن برید از اهریمن
کشته و سر بریده به دشمن
از دمش برشکافت تا به دمش
بچه گور یافت در شکمش
بیگمان شد که گور کین اندیش
خواندش از بهر کینه خواهی خویش
چنبری کرد پیش یزدان پشت
کاژدها کشت و اژدهاش نکشت
خواست تا پای بر ستور آرد
رخش در صیدگاه گور آرد
گور چون شاه را ندید قرار
آمد از دور و در خزید به غار
شه دگرباره در گرفتن گور
شد در آن غار تنگنای به زور
چون قدر مایه شد به سختی و رنج
یافت گنجی و بر فروخت چو گنج
خسروانی نهاده چندین خم
چون پری روی بسته از مردم
گورخان را چو گور در خم کرد
رفت از آن گورخانه پی گم کرد
شه چو بر قفل گنج یافت کلید
و اژدها را ز گنج خانه برید
آمد از تنگنای غار برون
گشت جویای راه و راهنمون
ساعتی بود و خاصگان سپاه
به طلب آمدند از پی شاه
چون یکایک به شاه پیوستند
گرد بر گرد شاه صف بستند
شاه فرمود تا کمر بندان
هم دلیران و هم تنومندان
راه در گنجدان غار کنند
گنج بیرون برند و بار کنند
سیصد اشتر ز بختیان جوان
شد روانه به زیر گنج روان
شه که با خود حساب گور کند
و اژدها را اسیر گورکند
لاجرم عاقبت به پا رنجش
هم سلامت دهند و هم گنجش
چون به قصر خورنق آمد باز
گنج پرداز شد بنوش و بناز
ده شتر بار از آن به حضرت شاه
ارمغانی روانه کرد به راه
ده دیگر به منذر و پسرش
داد با آن طرایف دگرش
صرف کرد آن همه به بی خوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی
وین چنین چند گنج خانه گشاد
به عزیزی ستد به خواری داد
گفت منذر که نقش‌بند آید
باز نقشی ز نوبر آراید
نقش بند آمد و قلم برداشت
صورت شاه و اژدها بنگاشت
هرچه کردی بدین صفت بهرام
بر خورنق نگاشتی رسام
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۳ - دیدن بهرام صورت هفت پیکر را در خورنق
شاه روزی رسیده بود ز دشت
در خورنق به خرمی می‌گشت
حجره‌ای خاص دید در بسته
خازن از جستجوی آن رسته
شه در آن حجره نانهاده قدم
خاصگان و خزینه‌داران هم
گفت این خانه قفل بسته چراست
خازن خانه کو کلید کجاست
خازن آمد به شه سپرد کلید
شاه چون قفل بر گشاد چه دید
خانه‌ای دید چون خزانه گنج
چشم بیننده زو جواهر سنج
خوشتر از صد نگار خانه چین
نقش آن کارگاه دست گزین
هرچه در طرز خرده کاری بود
نقش دیوار آن عماری بود
هفت پیکر در او نگاشته خوب
هر یکی زان به کشوری منسوب
دختر رای هند فورک نام
پیکری خوبتر ز ماه تمام
دخت خاقان بنام یغما ناز
فتنه لعبتان چین و طراز
دخت خوارزم شاه نازپری
کش خرامی بسان کبک دری
دخت قلاب شاه نسرین نوش
ترک چینی طراز رومی پوش
دختر شاه مغرب آزریون
آفتابی چو ماه روز افزون
دختر قیصر همایون رای
هم همایون و هم به نام همای
دخت کسری ز نسل کیکاووس
درستی نام و خوب چون طاوس
در یکی حلقه حمایل بست
کرده این هفت پیکر از یک دست
هر یکی با هزار زیبائی
گوهر افروز نور بینائی
در میان پیکری نگاشته نغز
کان همه پوست بود وین همه مغز
نوخطی در نشانده در کمرش
غالیه خط کشیده بر قمرش
چون سهی سرو برفراخته سر
زده در سیم تاج تا به کمر
آن بتان دیده برنهاده بدو
هر یکی دل به مهر داده بدو
او در آن لعبتان شکر خنده
وانهمه پیش او پرستنده
بر نوشته دبیر پیکر او
نام بهرام گور بر سر او
کان چنانست حکم هفت اختر
کاین جهان جوی چون برآرد سر
هفت شهزاده راز هفت اقلیم
در کنار آورد چو در یتیم
مانه این دانه را به خود کشتیم
آنچه اختر نمود بنوشتیم
گفت تا باشد از نمونش رای
گفتن از ما و ساختن ز خدای
شاه بهرام کین فسانه بخواند
در فسون فلک شگفت بماند
مهر آن دختران زیباروی
در دلش جای کرده موی به موی
مادیانان گشن و فحل شموس
شیرمردی جوان و هفت عروس
رغبت کام چون فزون فکند
دل تقاضای کام چون نکند
گرچه آن کارنامه راه زدش
شادمانی شد از یکی به صدش
زانکه بر عمرش استواری داد
بر مرادش امیدواری داد
در مدارای مرد کار کند
هرچه او را امیدوار کند
شه چو زان خانه رخت بیرون برد
قفل بر زد به خازنش بسپرد
گفت اگر بشنوم که هیچکسی
قفل ازین در جدا کند نفسی
هم در این خانه خون او ریزم
سرش از گردنش درآویزم
در همه خیل خانه از زن و مرد
سوی آن خانه کس نگاه نکرد
وقت وقتی که شاه گشتی مست
سوی آن در شدی کلید به دست
در گشادی و در شدی به بهشت
دیدی آن نقشهای خوب سرشت
مانده چون تشنه‌ای برابر آب
به تمنای آن شدی در خواب
تا برون شد سر شکارش بود
کامد آن خانه غمگسارش بود
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۰ - داستان بهرام با کنیزک خویش
شاه روزی شکار کرد پسند
در بیابان پست و کوه بلند
اشقر گور سم به صحرا تاخت
شور می‌کرد و گور می‌انداخت
مشتری را ز قوس باشد جای
قوس او گشت مشتری پیمای
از سواران پره بسته به دشت
رمه گور سوی شاه گذشت
شاه در مطرح ایستاده چو شیر
اشقرش رقص برگرفته به زیر
دستش از زه نثار در می‌کرد
شست خالی و تیر پر می‌کرد
بر زمین ز آهن بلارک تیر
گاهی آتش فکند و گه نخجیر
چون بود ران گور و باده ناب
آتشی باید از برای کباب
یاسج شه که خون گوران ریخت
مگر آتش ز بهر آن انگیخت
گرمی ناچخش به زخم درشت
پخته می‌کرد هرکرا می‌کشت
وانچه زو درگذشت هم نگذاشت
یا پیش کرد یا پیش برداشت
داشت به خود کنیزکی چون ماه
چست و چابک به همرکابی شاه
فتنه نامی هزار فتنه در او
فتنه شاه و شاه فتنه بر او
تازه‌روئی چو نو بهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت
انگبینی به روغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده
با همه نیکوئی سرود سرای
رود سازی به رقص چابک پای
ناله چون بر نوای رود آورد
مرغ را از هوا فرود آورد
بیشتر در شکار و باده و رود
شاه از او خواستی سماع و سرود
ساز او چنگ و ساز خسرو تیر
این زدی چنگ و آن زدی نخچیر
گور برخاست از بیابان چند
شاه بر گور گرم کرد سمند
چون درآمد به گور تیز آهنگ
تند شیری کمان گرفته به چنگ
تیر در نیم گرد شست نهاد
پس کمان درکشید و شست گشاد
بر کفل گاه گور شد تیرش
بوسه بر خاک داد نخچیرش
در یکی لحظه زان شکار شگفت
چند را کشت و چند را بگرفت
وان کنیزک ز ناز و عیاری
در ثنا کرد خویشتن‌داری
شاه یک ساعت ایستاد صبور
تا یکی گور شد روانه ز دور
گفت کای تنگ چشم تاتاری
صید ما را به چشم می ناری ؟
صید ما کز صفت برون آید
در چنان چشم تنگ چون آید
گوری آمد بگو که چون تازم
وز سرش تاسمش چه اندازم
نوش لب زان منش که خوی بود
زن بد و زن گزافه گوی بود
گفت باید که رخ برافروزی
سر این گور در سمش دوزی
شاه چون دید پیچ پیچی او
چاره‌گر شد ز بد بسیچی او
خواست اول کمان گروهه چو باد
مهره‌ای در کمان گروهه نهاد
صید را مهره درفکند به گوش
آمد از تاب مهره مغز به جوش
سم سوی گوش برد صید زبون
تا ز گوش آرد آن علاقه برون
تیر شه برق شد جهان افروخت
گوش و سم را به یکدیگر بردوخت
گفت شه باکنیزک چینی
دستبردم چگونه می بینی
گفت پر کرده شهریار این کار
کار پر کرده کی بود دشوار
هرچه تعلیم کرده باشد مرد
گرچه دشوار شد بشاید کرد
رفتن تیر شاه برسم گور
هست از ادمان نه از زیادت زور
شاه را این شنیده سخت آمد
تبر تیز بر درخت آمد
دل بدان ماه بی‌مدارا کرد
کینه خویش آشکارا کرد
پادشاهان که کینه کش باشند
خون کنند آن زمان که خوش باشند
با چه آهو که اسب زین نکنند
چه سگی را که پوستین نکنند
گفت اگر مانمش ستیزه‌گرست
ور کشم این حساب ازان بترست
زن کشی کار شیر مردان نیست
که زن از جنس هم نبردان نیست
بود سرهنگی از نژاد بزرگ
تند چون شیر و سهمناک چو گرگ
خواند شاهش به نزد خویش فراز
گفت رو کار این کنیز بساز
فتنه بارگاه دولت ماست
فتنه کشتن ز روی عقل رواست
برد سرهنگ داد پیشه ز پیش
آن پری چهره را به خانه خویش
خواست تا کار او بپردازد
شمع‌وار از تنش سر اندازد
آب در دیده گفتش آن دلبند
کاینچنین ناپسند را مپسند
مکن ار نیستی تو دشمن خویش
خون من بیگنه به گردن خویش
مونس خاص شهریار منم
مز کنیزانش اختیار منم
تا بدان حد که در شراب و شکار
جز منش کس نبود مونس و یار
گر ز گستاخیی که بود مرا
دیو بازیچه‌ای نمود مرا
شه ز گرمی سیاستم فرمود
در هلاکم مکوش زودا زود
روزکی چند صبر کن به شکیب
شاه را گو به کشتمش به فریب
گر بدان گفته شاه باشد شاد
بکشم خون من حلالت باد
ور شود تنگدل ز کشتن من
ایمنی باشدت به جان و به تن
تو ز پرسش رهی و من ز هلاک
زاد سروی نیوفتد بر خاک
روزی آید اگرچه هیچکسم
کانچه کردی به خدمتت برسم
این سخن گفت و عقد باز گشاد
پیش او هفت پاره لعل نهاد
هر یکی زان خراج اقلیمی
دخل عمان ز نرخ او نیمی
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست
گفت زنهار سر ز کار مبر
با کسی نام شهریار مبر
گو من این خانه را پرستارم
کار میکن که من بدین کارم
من خود آن چارها که باید ساخت
سازم ار خواهدت زمانه نواخت
بر چنین عهد رفتشان سوگند
این ز بیداد رست و آن ز گزند
بعد یک هفته چون رسید به شاه
شاه از او باز جست قصه ماه
گفت مه را به اژدها دادم
کشتم از اشک خونبها دادم
آب در چشم شهریار آمد
دل سرهنگ با قرار آمد
بود سرهنگ را دهی معمور
جایگاهی ز چشم مردم دور
کوشکی راست برکشیده به اوج
از محیط سپهر یافته موج
شصت پایه رواق منظر او
کرده جای نشست بر سر او
بود بر وی همیشه جای کنیز
به عزیزان دهند جای عزیز
ماده گاوی دران دو روز بزاد
زاد گوساله‌ای لطیف نهاد
آن پری چهره جهان افروز
برگرفتی به گردنش همه روز
پای در زیر او بیفشردی
پایه پایه به کوشک بر بردی
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید؟ بیار
همه روز آن غزال سیم اندام
برد گوساله را ز خانه به بام
روز تا روز از این قرار نگشت
کارگر بود چون ز کار نگشت
تا به جائی رسید گوساله
که یکی گاو گشت شش ساله
همچنانه آن بت گلندامش
بردی از زیر خانه بر بامش
هیچ رنجش نیامدی زان بار
زآنکه خو کرده بود با آن کار
هرچه در گاو گوشت می‌افزود
قوت او زیاده‌تر می‌بود
روزی آن تنگ چشم با دل تنگ
بود تنها نشسته با سرهنگ
چار گوهر ز گوش گوهر کش
برگشاد آن نگار حورافش
گفت کاین نقدها ببر بفروش
چون بها بستدی به یار خموش
گوسفندان خر و بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب
مجلسی راست کن چو روضه حور
از شراب و کباب و نقل و بخور
شه چو آید بدین طرف به شکار
از رکابش چو فتح دست مدار
دل درانداز و جان پذیری کن
یک زمانش لگام‌گیری کن
شاه بهرام خوی خوش دارد
طبع آزاد ناز کش دارد
چون ببیند نیازمندی تو
سر در آرد به سربلندی تو
بر چنین منظری ستاره سریر
گاه شهدش دهیم و گاهی شیر
گر چنین کار سودمند شود
کار ما هردو زو بلند شود
مرد سرهنگ لعل ماند به جای
کانچنانش هزار داد خدای
رفت و از گنجهای پنهانی
یک به یک ساخت برگ مهمانی
خوردهای ملوک‌وار سره
مرغ و ماهی و گوسپند و بره
راح و ریحان که مجلس آراید
نوش و نقلی که بزم را شاید
همه اسباب کار ساخت تمام
تا کی آید به صیدگه بهرام
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۱ - بردن سرهنگ بهرام‌گور را به مهمانی
شاه بهرام روزی از سر تخت
برد سوی شکار صحرا رخت
پیشتر زانکه رفت و صید انداخت
صید بین تا چگونه صیدش ساخت
چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ
داشت آن منظر بلند آهنگ
دید نزهتگهی گران پایه
سبزه در سبزه سایه در سایه
باز پرسید کاین دیار کراست
ده خداوند این دیار کجاست
بود سرهنگ خاص پیش رکاب
چون ز خسرو چنین شنید خطاب
بر زمین بوسه داد و برد نماز
گفت کای شهریار بنده نواز
بنده دارد دهی که داده تست
لطفش از جرعه‌ریز باده تست
شاه اگر جای آن پسند کند
بنده پست را بلند کند
بی‌تکلف چنانکه عادت اوست
سنت رأی با سعادت اوست
سر درآرد بدین دریچه تنگ
سربلند جهان شود سرهنگ
دارم از داده عنایت شاه
کوشکی برکشید سر تا ماه
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد مولی و روضه شاگردش
گر خورد شاه باده بر سر او
خاک بوسد ستاره بر در او
گرد شه خانه را عبیر دهد
مگسم شهد و گاو شیر دهد
شاه چون دید کو ز یک رنگی
پیش برد آن سخن به سرهنگی
گفت فرمان تراست کار بساز
تا ز نخچیر گه من آیم باز
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد از آینه پاک
منظر از فرش چون بهشت آراست
کرد هر زینتی که باید راست
چون شهنشه ز صیدگاه رسید
باز چترش به اوج ماه رسید
میزبان از نوردهای گزین
کسوت رومی و طرایف چین
فرش بر فرش چند جامه نغز
کز فروغش گشاده شد دل و مغز
زیر ختلی خرام شاه افکند
بر سر آن نثار گوهر چند
شاه بر شد به شصت پایه رواق
دید طاقی به سر بلندی طاق
طرح کرده رخش خورنق را
فرش افکنده چرخ ازرق را
میزبان آمد آنچه باید کرد
از گلاب و بخور و شربت و خورد
چون شه از خوردهای خوش پرداخت
می روان کرد و بزم شادی ساخت
شاه چون خورد ساغری دو سه می
از گل جبهتش برآمد خوی
گفت کای میزبان زرین کاخ
جایگاهت خوش است و برگ فراخ
لیکن این شصت پایه کاخ بلند
کاسمان بر سرش رود به کمند
از پس شصت سال کز تو گذشت
چون توانی به زیر پای نوشت
میزبان گفت شاه باقی باد
کوثرش باده حور ساقی باد
این ز من نیست طرفه من مردم
از چنین پایه مانده کی گردم
طرفه آن شد که دختریست چو ماه
نرم و نازک چو خز و قاقم شاه
نره گاوی چو کوه بر گردن
آرد آینجا گه علف خوردن
شصت پایه چنان برد یکدست
که نسازد به هیچ پایه نشست
گاوی آنگه چه گاو چون پیلی
نکشد پیه خویش را میلی
به خدا گر در این سپاه کسی
از زمین برگرایدش نفسی
زنی آنگه به شصت پایه حصار
بر برد چون عجب نباشد کار
چونکه سرهنگ این حکایت گفت
شه سرانگشت خود به دندان سفت
گفت از اینگونه کار چون باشد
نبود ور بود فسون باشد
باورم ناید این سخن به درست
تا نبینم به چشم خویش نخست
وآنگه از مرد میزبان درخواست
تا کند دعوی سخن را راست
میزبان کاین شنید رفت به زیر
کرد با گاو کش حکایت شیر
سیمتن وقت را شناخته بود
پیش از آن کار خویش ساخته بود
زیور و زیب چینیان بربست
داد گل را خمار نرگس مست
ماه را مشک راند بر تقویم
غمزه را داد جادوئی تعلیم
چشم را سرمه فریب کشید
ناز را بر سر عتیب کشید
سرو را رنگ ارغوانی داد
لاله را قد خیزرانی داد
در بر آمود سرو سیمین را
بست بر ماه عقد پروین را
درج یاقوت را به در یتیم
کرد چون سیب عاشقان به دو نیم
تاج عنبر نهاد بر سر دوش
طوق غبغب کشید تا بن گوش
زنگی زلف و خال هندو رنگ
هردو بر یک طرف ستاده به جنگ
شه که تختش بود ز تخته عاج
ناگزیرش بود ز تخت وز تاج
شبه خال بر عقیق لبش
مهر زنگی نهاده بر رطبش
فرقش از دانهای در خوشاب
بسته گرد مه از ستاره نقاب
گوهر گوش گوهر آویزش
کرده بازار عاشقان تیزش
ماه را در نقاب کافوری
بسته چون در سمن گل سوری
چونکه ماه دو هفته از سر ناز
کرد هر هفت از آنچه باید ساز
پیش آن گاو رفت چون مه بدر
ماه در برج گاو یابد قدر
سر فرو برد و گاو را برداشت
گاو بین تا چگونه گوهر داشت
پایه بر پایه بر دوید به بام
رفت تا تخت پایه بهرام
گاو بر گردن ایستاد به پای
شیر چون گاو دید جست ز جای
در عجب ماند کاین چه شاید بود
سود او بود و در نیافت چه سود
مه ز گردن نهاد گاو به زیر
به کرشمه چنان نمود به شیر
کانچه من پیش تو به تنهائی
پیشکش کردم از توانائی
در جهان کیست کو به زور و به رای
از رواقش برد به زیر سرای
شاه گفت این نه زورمندی تست
بلکه تعلیم کرده‌ای ز نخست
اندک اندک به سالهای دراز
کرده بر طریق ادمان ساز
تا کنونش ز راه بی‌رنجی
در ترازوی خویشتن سنجی
سجده بردش نگار سیم اندام
با دعائی به شرط خویش تمام
گفت بر شه غرامتی‌ست عظیم
گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم؟
من که گاوی برآورم بر بام
جز به تعلیم بر نیارم نام
چه سبب چون زنی تو گوری خرد
نام تعلیم کس نیارد برد
شاه تشنیع ترک خود بشناخت
هندوی کرد و پیش او در تاخت
برقع از ماه باز کرد و چو دید
ز اشک بر مه فشاند مروارید
در کنارش گرفت و عذر انگیخت
وآن گل از نرگس آب گل می‌ریخت
از بدو نیک خانه خالی کرد
با پریرخ سخن سگالی کرد
گفت اگر خانه گشت زندانت
عذر خواهم هزار چندانت
آتش گر زدم ز خود رائی
من از آن سوختم تو بر جائی
چون ز فتنه گران تهی شد جای
پیش خود فتنه را نشاند از پای
فتنه بنشست و برگشاد زبان
گفت کای شهریار فتنه نشان
ای مرا کشته در جدائی خویش
زنده کرده به آشنائی خویش
غمت از من نماند هیچ به جای
کوه را غم در آورد از پای
خواست رفتن از مهربانی من
در سر مهر زندگانی من
شه چو بر گوش گور در نخجیر
آن سم سخت را بدوخت به تیر
نه زمین کز گشادن شستش
آسمان بوسه داد بر دستش
من که بودم در آن پسند صبور
چشم بد را ز شاه کردم دور
هرچه را چشم در پسند آرد
چشم زخمی در او گزند ارد
غبنم آمد که اژدهای سپهر
تهمت کینه بر نهاد به مهر
شاه را آن سخن چنان بگرفت
کز دلش در میان جان بگرفت
گفت حقا که راست گوئی راست
بر وفای تو چند چیز گواست
مهرهائی چنان به اول بار
عذرهائی چنین به آخر کار
ای هزار آفرین بر آن گهری
کارد ز طبع این چنین هنری
این گهر پاره گشته بود به سنگ
گر نبودی حفاظ آن سرهنگ
خواند سرهنگ را و خوشدل کرد
دست در گردنش حمایل کرد
تحفهای بزرگوارش داد
بر یکی در عوض هزارش داد
از پس چند چیزهای لطیف
ری بدو داد با دگر تشریف
شد سوی شهر شادی انگیزان
کرد در بزم خود شکرریزان
موبدان را به شرط پیش آورد
ماه را در نکاح خویش آورد
بود با او به لهو و عشرت و ناز
تا برین رفت روزگار دراز
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۴ - خواستن بهرام دختر شاهان هفت اقلیم را
شه به ناز و نشاط شد مشغول
کز ده و گیر گشته بود ملول
کار هریک چنانکه بود به ساخت
پس به تدبیر کار خود پرداخت
به فراغت به کام دل بنشست
دشمنان زیر پای و می در دست
یادش آمد حدیث آن استاد
کان صفت کرده بود پیشین یاد
وان سراچه که هفت پیکر بود
بلکه ار تنگ هفت کشور بود
مهر آن دختران حور سرشت
در دلش تخم مهربانی کشت
کورش آنگه ز هفت جوش نشست
کامد آن هفت کیمیاش به دست
اولین دختر از نژاد کیان
بود لیکن پدر شده ز میان
خواستش با هزار خواسته بیش
گوهری یافت هم ز گوهر خویش
پس به خاقان روانه کرد برید
برخی از مهر و برخی از تهدید
دخترش خواست با خزانه و تاج
بر سر هردو هفت ساله خراج
داد خاقان خراج و دختر و چیز
حمل دینار و گنج گوهر نیز
وانگهی ترکتاز کرد به روم
در فکند آتشی دران بر و بوم
قیصر از بیم بر نزد نفسی
دخترش داد و عذر خواست بسی
کس فرستاد سوی مغرب شاه
با زر مغربی و افسر و گاه
دخت او نیز در کنار آورد
زیرکی بین که چو به کار آورد
چون سهی سرو برد ازان بستان
رفت از آنجا به ملک هندستان
دختر رای را به عقل و به رای
خواست و آورد کام خویش به جای
قاصدش رفت و خواست از خوارزم
دختر خوب روی در خور بزم
همچنان نامه کرد بر سقلاب
خواست زیبا رخی چو قطره آب
چون ز کشور خدای هفت اقلیم
هفت لعبت ستد چو در یتیم
از جهان دل به شادمانی داد
داد عیش خوش و جوانی داد
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۵ - صفت بزم بهرام در زمستان و ساختن هفت گنبد
روزی از صبح فتح نورانی
آسمان بر گشاده پیشانی
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز
شه به خوبی چو روی دلبندان
مجلسی ساخت با خردمندان
روز خانه نه روز بستان بود
کاولین روزی از زمستان بود
شمع و قندیل باغها مرده
رخت و بنگاه باغبان برده
بانگ دزدیده بلبلان را زاغ
بانگ دزدی در آوریده به باغ
زاغ جز هندوی نسب نبود
دزدی از هندوان عجب نبود
زاغ مانده به باغ بی‌بلبل
خار مانده به یادگار از گل
داده نقاش باد شبگیری
آب را حلقهای زنجیری
تاب سرما که برد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب
دمه پیکان آبدار به دست
چشم را سفت و چشمه را می‌بست
شیر در جوش چون پنیر شده
خون در اندام زمهریر شده
کوه قاقم زمین حواصل پوش
چرخ سنجاب درکشیده به دوش
بر بهائم ددان کمین کرده
پوست کنده به پوستین کرده
رستنی در کشیده سر به زمین
نامیه گشته اعتکاف نشین
کیمیا کاری جهان دو رنگ
لعل آتش نهفته در دل سنگ
گل ز حکمت به کوزه‌ای پوده
گل حکمت به سر بر اندوه
زیبقیهای آبگینه آب
تخته بر تخته گشته نقره ناب
در چنین فصل تاب‌خانه شاه
داشته طبع چار فصل نگاه
ار بسی بویهای عطرآمیز
معتدل گشته باد برف انگیز
میوه‌ها و شرابهای چو نوش
مغز را خواب داده دل را هوش
آتش انگیخته ز صندل و عود
دود گردش چو هندوان به سجود
آتشی زو نشاط را پشتی
کان گوگرد سرخ زردشتی
خونی از جوش منعقد گشته
پرنیانی به خون در آغشته
فندقی رنگ داده عنابش
گشته شنگرف سوده سیمایش
سرخ سیبی دل از میان کنده
به دلش ناردانه آکنده
کهربائی ز قیر کرده خضاب
آفتابی ز مشک بسته نقاب
ظلمتی کشته از نواله نور
لاله‌ای رسته از کلاله حور
ترکی از اصل رومیان نسبش
قره‌العین هندوان لقبش
مشعل یونس و چراغ کلیم
بزم عیسی و باغ ابراهیم
شوشهای ز کال مشگین رنگ
گرد آتش چو گرد آینه زنگ
آن سیه رنگ و این عقیق صفات
کان یاقوت بود در ظلمات
گوهرش داده دیدها را قوت
زرد و سرخ و کبود چون یاقوت
نو عروسی شراره زیور او
عنبرینه ز کال در بر او
حجله و بزمه‌ای به زر کاری
حجله عودی و بزمه گلناری
گرد آن بزمه پرند زده
کبک و دراج دست بند زده
بر سر آتش از سر خاصی
فاخته پر فشان به رقاصی
زردی شعله در بخار گیاه
گنج زر بود زیر مار سیاه
دوزخی و بهشتیش مشهور
دوزخ از گرمی و بهشت از نور
دوزخ اهل کاروان کنشت
روضه راه رهروان بهشت
زند زردشت نغمه ساز بر او
مغ چو پروانه خرقه‌باز بر او
آب افسرده را گشاده مسام
ای دریغا چرا شد آتش نام
خانه سرسبزتر ز سایه سرو
باده گلرنگ‌تر از خون تذرو
ریخته آسمان فاخته گون
از هوا فاخته ز فاخته خون
باده در جام آبگینه گهر
راست چون آب خشک و آتش تر
گور چشمان شراب می‌خوردند
ران گوران کباب می‌کردند
شاه بهرام گور با یاران
باده می‌خورد چون جهان داران
می و نقل و سماع و یاری چند
میگساری و غمگساری چند
راح گلگون چو گلشکر خنده
پخته گشته در آتش زنده
مغزها در سماع گرم شده
دل ز گرمی چو موم نرم شده
زیرکان راه عیش می‌رفتند
نکته‌های لطیف می‌گفتند
هر گرانمایه‌ای ز مایه خویش
گفت حرفی به قدر پایه خویش
چون سخن در سخن مسلسل گشت
بر زبان سخنوری بگذشت
کین درج کاسمان شه دارد
وین دقیقه که او نگه دارد
هیچکس را ز خسروان جهان
کس ندیداست آشکار و نهان
هست ما را ز فر تارک او
همه چیز از پی مبارک او
ایمنی هست و تندرستی هست
تنگی دشمن و فراخی دست
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه‌ست و آن دیگر همه لاف
تن چو پوشیده گشت و حوصله پر
در جهان گونه لعل باش و نه در
ما که مثل تو پادشا داریم
همه داریم چون ترا داریم
کاشکی چاره‌ای در آن بودی
که ز ما چشم بدنهان بودی
گردش اختر و پیام سپهر
هم بدین فرخی نمودی چهر
طالع خوشدلی زره نشدی
عیش بر خوشدلان تبه نشدی
تا همه ساله شاه بودی شاد
خرمن عیش را نبردی باد
شادمان جان شاه می‌باید
جان ما گر فدا شود شاید
چون سخن گو سخن به پایان برد
هر کسی دل بدان سخن بسپرد
دور کرد آن دم از در آن دمه را
دلپسند آمد آن سخن همه را
در میان بود مردی آزاده
مهتر آئین و محتشم زاده
شیده نامی به روشنی چون شید
نقش پیرای هر سیاه و سپید
اوستادی به شغل رسامی
در مساحت مهندسی نامی
از طبیعی و هندسی و نجوم
همه در دست او چو مهره موم
خرده کاری به کار بنائی
نقشبندی به صورت آرائی
کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد
جان زمانی ستد دل از فرهاد
کرده شاگردی خرد به درست
بوده سمنارش اوستاد نخست
در خورنق ز نغز کاریها
داده با اوستاد یاریها
چون در آن بزم شاه را خوش دید
در زبان آب و در دل آتش دید
زد زمین بوس و گشت شاه‌پرست
چون زمین بوسه داد باز نشست
گفت اگر باشدم ز شه دستور
چشم بد دارم از دیارش دور
کاسمان سنجم و ستاره‌شناس
آگه از کار اختران به قیاس
در نگارندگی و گلکاری
وحی صنعت مراست پنداری
نسبتی گیرم از سپهر بلند
که نیارد به روی شاه گزند
تا بود در نشاط خانه خاک
ز اختران فلک ندارد باک
جای در حرزگاه جان دارد
بر زمین حکم آسمان دارد
وان چنانست کز گزارش کار
هفت پیکر کنم چو هفت حصار
رنگ هر گنبدی جداگانه
خوشتر از رنگ صد صنم خانه
شاه را هفت نازنین صنمست
هریکی را ز کشوری علمست
هست هر کشوری به رکن و اساس
در شمار ستاره‌ای به قیاس
هفته را بی‌صداع گفت و شنید
روزهای ستاره هست پدید
در چنان روزهای بزم افروز
عیش سازد به گنبدی هر روز
جامه همرنگ خانه در پوشد
با دلارام خانه می‌نوشد
گر برین گفته شاه کار کند
خویشتن را بزرگوار کند
تا بود عمر بر نشانه کار
باشد از عمر خویش برخوردار
شاه گفتا گرفتم این کردم
خانه زرین در آهنین کردم
عاقبت چون همی بباید مرد
اینهمه رنجها چه باید برد
وانچه گفتی که گنبد آرایم
خانه را همچنان به پیرایم
اینهمه خانه‌های گام و هواست
خانه خانه آفرین به کجاست؟
در همه گرچه آفرین گویم
آفریننده را کجا جویم
باز گفت این سخن خطا گفتم
جای جای آفرین چرا گفتم
آنکه در جا نشایدش دیدن
همه جایش توان پرستیدن
این سخن گفت شاه و گشت خموش
زان هوس در دماغش آمد جوش
زانکه در کارنامه سمنار
دید در شرح هفت پیکر کار
کان پری پیکران هفت اقلیم
داشت در درج خود چو در یتیم
در گرفت این سخن به شاه جهان
کاگهی داشت از حساب نهان
در جواب سخن نکرد شتاب
روزکی چند را نداد جواب
چون برین گفته رفت روزی چند
شبده را خواند شاه شیدا بند
آنچه پذرفته بود ازو درخواست
کرد کارش چنانکه باید راست
گنجی آماده کرد و برگ سپرد
تا برد رنج اگر تواند برد
روزی از بهر شغل رسامی
بهره‌مند از بقای بهرامی
مرد اخترشناس طالع بین
کرد بر طالعی خجسته گزین
شیده بر طالعی خجسته نهاد
کرد گنبد سرای را بنیاد
تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت
که کسش از بهشت وا نشناخت
چون چنان هفت گنبد گهری
کرد گنبدگری چنان هنری
هریکی را به طبع و طالع خویش
شرط اول نگاهداشت به پیش
چون شه آمد بدید هفت سپهر
به یکی جای دست داده به مهر
دید کافسانه شد به جمله دیار
آنچنان نعمان نمود با سمنار
ناپسند آمد اهل بینش را
کشتن آن صنع آفرینش را
تا شود شاد شیده از بهرام
شهر بابک به شیده داد تمام
گفت نعمان اگر خطائی کرد
کان عقوبت بر آشنائی کرد
عدل من عذر خواه آن ستمست
آن نه از بخل و این نه از کرمست
کار عالم چنین تواند بود
زو یکی را زیان یکی را سود
یاری از تشنگی کباب شود
یار دیگر غریق آب شود
همه در کار خویش حیرانند
چاره جز خامشی نمی‌دانند
چونکه بهرام کیقباد کلاه
تاج کیخسروی رساند به ماه
بیستونی ز ناف ملک انگیخت
کانچه فرهاد کرد ازو بگریخت
در چنان بیستون هفت ستون
هتف گنبد کشید بر گردون
شد در آن باره فلک پیوند
باره‌ای دید بر سپهر بلند
هفت گنبد درون آن باره
کرده بر طبع هفت سیاره
رنگ هر گنبدی ستاره‌شناس
بر مزاج ستاره کرده قیاس
گنبدی کو ز قسم کیوان بود
در سیاهی چو مشک پنهان بود
وانکه بودش ز مشتری مایه
صندلی داشت رنگ و پیرایه
وانکه مریخ بست پرگارش
گوهر سرخ بود در کارش
وانکه از آفتاب داشتش خبر
زرد بود از چه؟ از حمایل زر
وانکه از زیب زهره یافت امید
بود رویش چو روی زهره سپید
وانکه بود از عطاردش روزی
بود پیروزه‌گون ز پیروزی
وانکه مه کرده سوی برجش راه
داشت سرسبزیی ز طلعت شاه
برکشیده بر این صفت پیکر
هفت گنبد به طبع هفت اختر
هفت کشور تمام در عهدش
دختر هفت شاه در مهدش
کرده هر دختری به رنگ و به رای
گنبدی را ز هفت گنبد جای
وز نمودار خانه تا بفریش
کرده همرنگ روی گنبد خویش
روز تا روز شاه فرخ بخت
در سرای دگر نهادی رخت
شنبه آنجا که قسم شنبه بود
وآن دگرها چنان کز آن به بود
چون به نیروی رأی فرزانه
مجلس آراستی به هر خانه
هرکجا جام باده نوشیدی
جامه همرنگ خانه پوشیدی
بانوی خانه پیش بنشستی
جلوه برداشتی ز هر دستی
تا دل شاه را چگونه برد
شاه حلوای او چگونه خورد
گفتی افسانهای مهرانگیز
که کند گرم شهوتان را تیز
گرچه زینگونه برکشید حصار
جان نبرد از اجل به آخر کار
ای نظامی ز گلشنی بگریز
که گلش خار گشت و خارش تیز
با چنین ملک ازین دو روزه مقام
عاقبت بین چگونه شد بهرام
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۶ - نشستن بهرام روز شنبه در گنبد سیاه و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم اول
چونکه بهرام شد نشاط پرست
دیده در نقش هفت پیکر بست
روز شنبه ز دیر شماسی
خیمه زد در سواد عباسی
سوی گنبد سرای غالیه فام
پیش بانوی هند شد به سلام
تا شب آنجا نشاط و بازی کرد
عود سازی و عطرسازی کرد
چون برافشاند شب به سنت شاه
بر حریر سپید مشک سیاه
شاه ازان نوبهار کشمیری
خواست بوئی چو باد شبگیری
تا ز درج گهر گشاید قند
گویدش مادگانه لفظی چند
زان فسانه که لب پر آب کند
مست را آرزوی خواب کند
آهوی ترک چشم هندو زاد
نافه مشک را گره بگشاد
گفت از اول که پنج نوبت شاه
باد بالای چار بالش ماه
تا جهان ممکنست جانش باد
همه سرها بر آستانش باد
هرچه خواهد که آورد در چنگ
دولتش را در آن مباد درنگ
چون دعا ختم کرد برد سجود
برگشاد از شکر گوارش عود
گفت و از شرم در زمین می‌دید
آنچه زان کس نگفت و کس نشنید
که شنیدم به خردی از خویشان
خرده‌کاران و چابک‌اندیشان
که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زنی لطیف سرشت
آمدی در سرای ما هر ماه
سر به سر کسوتش حریر سیاه
بازجستند کز چه ترس و چه بیم
در سوادی تو ای سبیکه سیم
به که ما را به قصه یار شوی
وین سیه را سپید کار شوی
بازگوئی ز نیک خواهی خویش
معنی آیت سیاهی خویش
زن چو از راستی ندید گزیر
گفت کاحوال این سیاه حریر
چونکه ناگفته باز نگذارید
گویم ارزان که باورم دارید
من کنیز فلان ملک بودم
که ازو گرچه مرد خوشنودم
ملکی بود کامگار و بزرگ
ایمنی داده میش را با گرگ
رنجها دیده باز کوشیده
وز تظلم سیاه پوشیده
فلک از طالع خروشانش
خوانده شاه سیاه پوشانش
داشت اول ز جنس پیرایه
سرخ و زردی عجب گرانمایه
چون گل باغ بود مهمان دوست
خنده می‌زد چو سرخ گل در پوست
میهمانخانه‌ای مهیا داشت
کزثری روی در ثریا داشت
خوان نهاده بساط گسترده
خادمانی به لطف پرورده
هرکه آمد لگام گیر شدند
به خودش میهمان پذیر شدند
چون به ترتیب خوان نهادندش
در خور پایه نزل دادندش
شاه پرسید ازو حکایت خویش
هم ز غربت هم از ولایت خویش
آن مسافر هران شگفت که دید
شاه را قصه کرد و شاه شنید
همه عمرش بران قرار گذشت
تا نشد عمرش از قرار نگشت
مدتی گشت ناپدید از ما
سر چو سیمرغ درکشید از ما
چون بر این قصه برگذشت بسی
زو چو عنقانشان نداد کسی
ناگهان روزی از عنایت بخت
آمد آن تاجدار بر سر تخت
از قبا و کلاه و پیرهنش
پای تا سر سیاه بود تنش
تا جهان داشت تیزهوشی کرد
بی‌مصیبت سیاه پوشی کرد
در سیاهی چو آب حیوان زیست
کس نگفتش که این سیاهی چیست
شبی از مشفقی و دلداری
کردم آن قبله را پرستاری
بر کنارم نهاد پای به مهر
گله می‌کرد از اختران سپهر
کاسمان بین چه ترکتازی کرد
با چو من خسروی چه بازی کرد
از سواد ارم برید مرا
در سواد قلم کشید مرا
کس نپرسید کان سواد کجاست
بر سر سیمت این سواد چراست
پاسخ شاه را سگالیدم
روی در پای شاه مالیدم
گفتم ای دستگیر غم‌خواران
بهترین همه جهانداران
بر زمین یاریی کرا باشد
کاسمان را به تیشه بتراشد
باز پرسیدن حدیث نهفت
هم تو دانی و هم توانی گفت
صاحب من مرا چو محرم یافت
لعل را سفت و نافه را بشکافت
گفت چون من در این جهانداری
خو گرفتم به میهمانداری
از بد و نیک هرکرا دیدم
سرگذشتی که داشت پرسیدم
روزی آمد غریبی از سر راه
کفش و دستار و جامه هرسه سیاه
نزل او چون به شرط فرمودم
خواندم و حشمتش بیفزودم
گفتم ای من نخوانده نامه تو
سیه از بهر چیست جامه تو
گفت بگذار از این سخن بگذر
که ز سیمرغ کس نداد خبر
گفتمش بازگو بهانه مگیر
خبرم ده ز قیروان و ز قیر
گفت باید که داریم معذور
کارزوئیست این ز گفتن دور
زین سیاهی خبر ندارد کس
مگر آن کاین سیاه دارد و بس
کردمش لابهای پنهانی
من عراقی و او خراسانی
با وی از هیچ لابه در نگرفت
پرده از روی کار بر نگرفت
چون زحد رفت خواستاری من
شرمش آمد ز بیقراری من
گفت شهریست در ولایت چین
شهری آراسته چو خلد برین
نام آن شهر شهر مدهوشان
تعزیت خانه سیه پوشان
مردمانی همه به صورت ماه
همه چون ماه در پرند سیاه
هرکرا زان شهر باده‌نوش کند
آن سوادش سیاه‌پوش کند
آنچه در سر نبشت آن سلبست
گرچه ناخوانده قصه‌ای عجبست
گر به خون گردنم بخواهی سفت
بیشتر زین سخن نخواهم گفت
این سخن گفت و رخت بر خر بست
آرزوی مرا در اندر بست
چون بران داستان غنود سرم
داستان گوی دور شد ز برم
قصه گو رفت و قصه ناپیدا
بیم آن بد که من شوم شیدا
چند ازین قصه جستجو کردم
بیدق از هر سوئی فرو کردم
بیش از آن کرده بود فرزین بند
که بر آن قلعه بر شوم به کمند
دادم اندیشه را به صبر فریب
تا شکیبد دلم نداد شکیب
چند پرسیدم آشکار و نهفت
این خبر کس چنانکه بود نگفت
عاقبت مملکت رها کردم
خویشی از خانه پادشا کردم
بردم از جامه و جواهر و گنج
آنچه ز اندیشه باز دارد رنج
نام آن شهر باز پرسیدم
رفتم وآنچه خواستم دیدم
شهری آراسته چو باغ ارم
هریک از مشک برکشیده علم
پیکر هریکی سپید چو شیر
همه در جامه سیاه چو قیر
در سرائی فرو نهادم رخت
بر نهادم ز جامه تخت به تخت
جستم احوال شهر تا یک سال
کس خبر وا نداد ازآن احوال
چون نظر ساختم ز هر بابی
دیدم آزاده مرد قصابی
خوب روی و لطیف و آهسته
از بد هر کسی زبان بسته
از نکوئی و نیک رائی او
راه جستم به آشنائی او
چون بهم صحبتش پیوستم
به کله داریش کمر بستم
دادمش نقدهای رو تازه
چیزهائی برون ز اندازه
روز تا روز قدرش افزودم
آهنی را به زر بر اندودم
کردمش صید خویش موی به موی
گه به دنیا و گه به دیبا روی
مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی
آنچنان کردمش به دادن گنج
کامد از بار آن خزانه به رنج
برد روزی مرا به خانه خویش
کرد برگی ز رسم و عادت بیش
اولم خوان نهاد و خورد آورد
خدمتی خوب در نورد آورد
هرچه بایست بود بر خوانش
به جز از آرزوی مهمانش
چون ز هرگونه خوردها خوردیم
سخن از هر دری فرو کردیم
میزبان چون ز کار خوان پرداخت
بیش از اندازه پیشکشها ساخت
وانچه من دادمش به هم پیوست
پیشم آورد و عذر خواه نشست
گفت چندین نورد گوهر و گنج
بر نسنجیده هیچ گوهر سنج
من که قانع شدم به اندک سود
این همه دادنم ز بهر چه بود
چیست پاداش این خداوندی
حکم کن تا کنم کمربندی
جان یکی دارم ار هزار بود
هم در این کفه کم عیار بود
گفتم ای خواجه این غلامی چیست
پخته‌تر پیشم آی خامی چیست
در ترازوی مرد با فرهنگ
این محقر چه وزن دارد و سنگ
به غلامان دست پروردم
به کرشمه اشارتی کردم
تا دویدند و از خزانه خاص
آوریدند نقدهای خلاص
زان گرانمایه نقدهای درست
بیش از آن دادمش که بود نخست
مرد کاگه نبد ز نازش من
در خجالت شد از نوازش من
گفت من خود ز وامداری تو
نرسیدم به حق گزاری تو
دادیم نعمتی دگرباره
جای شرمست چون کنم چاره
داده‌ای تو نه زان نهادم پیش
تا رجوع افتدت به داده خوش
زان نهادم که این چنین گنجی
نبود بی جزا و پارنجی
چون تو بر گنج گنج افزودی
من خجل گشتم ار تو خشنودی
حاجتی گر به بنده هست بیار
ور نه اینها که داده‌ای بر دار
چون قوی دل شدم به یاری او
گشتم آگه ز دوستداری او
باز گفتم بدو حکایت خویش
قصه شاهی و ولایت خویش
کز چه معنی بدین طرف راندم
دست بر پادشاهی افشاندم
تا بدانم که هر که زین شهرند
چه سبب کز نشاط بی‌بهرند
بی‌مصیبت به غم چرا کوشند
جامهای سیه چرا پوشند
مرد قصاب کاین سخن بشنید
گوسپندی شد و ز گرگ رمید
ساعتی ماند چون رمیده دلان
دیده بر هم نهاده چون خجلان
گفت پرسیدی آنچه نیست صواب
دهمت آنچنانکه هست جواب
شب چو عنبر فشاند بر کافور
گشت مردم ز راه مردم دور
گفت وقتست کانچه می‌خواهی
بینی و یابی از وی آگاهی
خیز ا بر تو راز بگشایم
صورت نانموده بنمایم
این سخن گفت و شد ز خانه برون
شد مرا سوی راه راهنمون
او همی شد من غریب از پس
وز خلایق نبود با ما کس
چون پری زاد می برید مرا
سوی ویرانه‌ای کشید مرا
چون در آن منزل خراب شدیم
چون پری هردو در نقاب شدیم
سبدی بود در رسن بسته
رفت و آورد پیشم آهسته
بسته کرده رسن در آن پرگار
اژدهائی به گرد سله مار
گفت یک دم درین سبد بنشین
جلوه‌ای کن بر آسمان و زمین
تا بدانی که هرکه خاموشست
از چه معنی چنین سیه پوشست
آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت
ننماید مگر که این سبدت
چون دمی دیدم از خلل خالی
در نشستم در آن سبد حالی
چون تنم در سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت
به طلسمی که بود چنبر ساز
برکشیدم به چرخ چنبر باز
آن رسن کش به لیمیا سازی
من بیچاره در رسن بازی
شمع وارم رسن به گردن چست
رسنم سخت بود و گردن سست
چون اسیری ز بخت خود مهجور
رسن از گردنم نمی‌شد دور
من شدم بر خره به گردن خرد
خر بختم شد و رسن را برد
گرچه بود از رسن به تاب تنم
رشته جان نشد جز آن رسنم
بود میلی برآوریده به ماه
که ز بر دیدنش فتاد کلاه
چون رسید آن سبد به میل بلند
رسنم را گره رسید به بند
کار سازم شد و مرا بگذاشت
کرم افغان بسی و سود نداشت
زیر و بالا چو در جهان دیدم
خویشتن را بر آسمان دیدم
آسمان بر سرم فسون خوانده
من معلق چو آسمان مانده
زان سیاست که جان رسید به ناف
دیده در کار ماند زهره شکاف
سوی بالا دلم ندید دلیر
زهره آن کرا که بیند زیر
دیده بر هم نهادم از سر بیم
کرده خود را به عاجزی تسلیم
در پشیمانی از فسانه خویش
آرزومند خویش و خانه خویش
هیچ سودم نه زان پشیمانی
جز خدا ترسی و خدا خوانی
چون بر آمد بر این زمانی چند
بر سر آن کشیده میل بلند
مرغی آمد نشست چون کوهی
کامدم زو به دل در اندوهی
از بزرگی که بود سرتاپای
میل گفتی در اوفتاده ز جای
پر و بالی چو شاخهای درخت
پایها بر مثال پایه تخت
چون ستونی کشیده منقاری
بیستونی و در میان غاری
هردم آهنگ خارشی می‌کرد
خویشتن را گزارشی می‌کرد
هر پری را که گرد می‌انگیخت
نافه مشک بر زمین می‌ریخت
هر بن بال را که می‌خارید
صدفی ریخت پر ز مروارید
او شده بر سرین من در خواب
من در او مانده چون غریق در آن
گفتم ار پای مرغ را گیرم
زیر پای آورد چو نخجیرم
ور کنم صبر جای پر خطر است
کافتم زیر و محنتم زبر است
بی‌وفائی ز ناجوان مردی
کرد با من دمی بدین سردی
چه غرض بودش از شکنجه من
کاین چنین خرد کرد پنجه من
مگر اسباب من ز راهش برد
به هلاکم بدین سبب بسپرد
به که در پای مرغ پیچم دست
زین خطر گه بدین توانم رست
چونکه هنگام بانگ مرغ رسید
مرغ و هر وحشیی که بود رمید
دل آن مرغ نیز تاب گرفت
بال برهم زد و شتاب گرفت
دست بردم به اعتماد خدای
و آن قوی پای را گرفتم پای
مرغ پا گرد کرد و بال گشاد
خاکیی را بر اوج برد چو باد
ز اول صبح تا به نیمه روز
من سفر ساز و او مسافر سوز
چون به گرمی رسید تابش مهر
بر سر ما روانه گشت سپهر
مرغ با سایه هم نشستی کرد
اندک اندک نشاط پستی کرد
تا بدانجای کز چنان جائی
تا زمین بود نیزه بالائی
بر زمین سبزه‌ای به رنگ حریر
لخلخه کرده از گلاب و عبیر
من بر آن مرغ صد دعا کردم
پایش از دست خود رهاکردم
اوفتادم چو برق با دل گرم
بر گلی نازک و گیاهی نرم
ساعتی نیک ماندم افتاده
دل به اندیشه‌های بد داده
چون از آن ماندگی برآسودم
شکر کردم که بهترک بودم
باز کردم نظر به عادت خویش
دیدم آن جایگاه را پس و پیش
روضه‌ای دیدم آسمان زمیش
نارسیده غبار آدمیش
صدهزاران گل شکفته درو
سبزه بیدار و آب خفته درو
هر گلی گونه گونه از رنگی
بوی هر گلی رسیده فرسنگی
زلف سنبل به حلقه‌های کمند
کرده جعد قرنفلش را بند
لب گل را به گاز برده سمن
ارغوان را زبان بریده چمن
گرد کافور و خاک عنبر بود
ریگ زر سنگلاخ گوهر بود
چشمه‌هائی روان بسان گلاب
در میانش عقیق و در خوشاب
چشمه‌ای کاین حصار پیروزه
کرده زو آب و رنگ دریوزه
ماهیان در میان چشمه آب
چون درمهای سیم در سیماب
کوهی از گرد او زمرد رنگ
بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ
همه یاقوت سرخ بد سنگش
سرخ گشته خدنگش از رنگش
صندل و عود هر سوئی بر پای
باد ازو عود سوز و صندل سای
حور سر در سرشتش آورده
سر گزیت از بهشتش آورده
ارم آرام دل نهادش نام
خوانده مینوش چرخ مینو فام
من که دریافتم چنین جائی
شاد گشتم چو گنج پیمائی
از نکوئی در او عجب ماندم
بر وی الحمدللهی خواندم
گردبر گشتم از نشیب و فراز
دیدم آن روضه‌های دیده نواز
میوه‌های لذیذ می‌خوردم
شکر نعمت پدید می‌کردم
عاقبت رخت بستم از شادی
زیر سروی چو سرو آزادی
تا شب آنجایگه قرارم بود
نشدم گر هزار کارم بود
اندکی خوردم اندکی خفتم
در همه حال شکر می‌گفتم
چون شب آرایشی دگرگون ساخت
کحلی اندوخت قرمزی انداخت
بر سر کوه مهر تافته تافت
زهره صبح چون شکوفه شکافت
بادی آمد ز ره فشاند غبار
بادی آسوده‌تر ز باد بهار
ابری آمد چو ابر نیسانی
کرد بر سبزها در افشانی
راه چون رفته گشت و نم زده شد
همه راه از بتان چو بتکده شد
دیدم از دور صدهزاران حور
کز من آرام و صابری شد دور
یک جهان پر نگار نورانی
روح‌پرور چو راح ریحانی
هر نگاری بسان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار
لب لعلی چو لاله در بستان
لعلشان خونبهای خوزستان
دست و ساعد پر از علاقه زر
گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر
شمعهائی به دست شاهانه
خالی از دود و گاز و پروانه
آمدند از کشی و رعنائی
با هزاران هزار زیبائی
بر سر آن بتان حور سرشت
فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند
چون زمانی بر این گذشت نه دیر
گفتی آمد مه از سپهر به زیر
آفتابی پدید گشت از دور
کاسمان ناپدید گشت از نور
گرد بر گرد او چو حور و پری
صدهزاران ستاره سحری
سرو بود او کنیزکان چمنش
او گل سرخ و آن بتان سمنش
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست
پر سهی سرو گشت باغ همه
شب چراغان با چراغ همه
آمد آن بانوی همایون بخت
چون عروسان نشست بر سر تخت
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او قیامتی برخاست
پس به یک لحظه چون نشست به جای
برقع از رخ گشود و موزه ز پای
شاهی آمد برون ز طارم خویش
لشگر روم و زنگش از پس و پیش
رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ
رزمه روم داد و بزمه زنگ
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور
بود لختی چو گل سرافکنده
به جهان آتش در افکنده
چون زمانی گذشت سر برداشت
گفت با محرمی که دربر داشت
که ز نامحرمان خاک‌پرست
می‌نماید که شخصی اینجاهست
خیز و بر گرد گرد این پرگار
هرکه پیش آیدت به پیش من آر
آن پریزاده در زمان برخاست
چون پری می‌پرید از چپ و راست
چون مرا دید ماند از آن بشگفت
دستگیرانه دست من بگرفت
گفت برخیز تا رویم چو دود
بانوی بانوان چنین فرمود
من بدان گفته هیچ نفزودم
کارزومند آن سخن بودم
پر گرفتم چو زاغ با طاوس
آمدم تا به جلوه‌گاه عروس
پیش رفتم ز روی چالاکی
خاک بوسیدمش من خاکی
خواستم تا به پای بنشینم
در صف زیر جای بگزینم
گفت برخیز جای جای تو نیست
پایه بندگی سزای تو نیست
پیش چون من حریف مهمان دوست
جای مهمان ز مغز به که ز پوست
خاصه خوبی و آشنا نظری
دست پرورد رایض هنری
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگارست ماه با پروین
گفتم ای بانوی فریشته خوی
با چو من بنده این حدیث مگوی
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست
من که دیوی شدم بیابانی
چون کنم دعوی سلیمانی
گفت نارد بها بهانه مگیر
با فسون خوانده‌ای فسانه مگیر
همه جای آن تست و حکم تراست
لیک با من نشست باید و خاست
تا شوی آگه ز نهانی من
بهرهٔابی ز مهربانی من
گفتمش همسر تو سایه تست
تاج من خاک تخت پایه تست
گفت سوگندها به جان و سرم
که برآیی یکی زمان ببرم
میهمان منی تو ای سره مرد
میهمان را عزیز باید کرد
چون به جز بندگی ندیدم رای
ایستادم چو بندگان بر پای
خادمی دست من گرفت به ناز
بر سریرم نشاند و آمد باز
چون نشستم بر آن سریر بلند
ماه دیدم گرفتمش به کمند
با من آن مه به خوش زبانیها
کرد بسیار مهربانیها
پس بفرمود کاورند به پیش
خوان و خوردی ز شرح دادن بیش
خوان نهادند خازنان بهشت
خوردهائی همه عبیر سرشت
خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت
دیده را زو نصیب و جان را قوت
هرچه اندیشه در گمان آورد
مطبخی رفت و در میان آورد
چون فراغت رسیدمان از خورد
از غذاهای گرم و شربت سرد
مطرب آمد روانه شد ساقی
شد طرب را بهانه در باقی
هر نسفته دری دری می‌سفت
هر ترانه ترانه‌ای می‌گفت
رقص میدان گشاد و دایره بست
پر در آمد به پای و پویه به دست
شمع را ساختند بر سر جای
و ایستادند همچو شمع به پای
چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردی به باده بنمودند
شد به دادن شتاب ساقی گرم
برگرفت از میان وقایه شرم
من به نیروی عشق و عذر شراب
کردم آنها که رطلیان خراب
وان شکر لب ز روی دمسازی
باز گفتی نکرد از آن بازی
چونکه دیدم به مهر خود رایش
اوفتادم چو زلف در پایش
بوسه بر پای یار خویش زدم
تا مکن بیش گفت بیش زدم
مرغ امید بر نشست به شاخ
گشت میدان گفتگوی فراخ
عشق می‌باختم ببوس و به می
به دلی و هزار جان با وی
گفتمش دلپسند کام تو چیست
نامداریت هست نام تو چیست
گفت من ترک نازنین اندام
نازنین ترکتاز دارم نام
گفتم از همدمی و هم کیشی
نامها را به هم بود خویشی
ترکتاز است نامت این عجبست
ترکتازی مرا همین لقبست
خیز تا ترک‌وار در تازیم
هندوان را در آتش اندازیم
قوت جان از می مغانه کنیم
نقل و می نوش عاشقانه کنیم
چون می تلخ و نقل شیرین هست
نقل برخوان نهیم و می بر دست
یافتم در کرشمه دستوری
کز میان دور گردد آن دوری
غمزه می‌گفت وقت بازی تست
هان که دولت به کار سازی تست
خنده می‌داد دل که وقت خوشست
بوسه بستان که یار ناز کشست
چونکه بر گنج بوسه بارم داد
من یکی خواستم هزارم داد
گرم گشتم چنانکه گردد مست
یار در دست و رفته کار از دست
خونم اندر جگر به جوش آمد
ماه را بانگ خون به گوش آمد
گفت امشب به بوسه قانع باش
بیش از این رنگ آسمان متراش
هرچه زین بگذرد روا نبود
دوست آن به که بی‌وفا نبود
تا بود در تو ساکنی بر جای
زلف کش گاز گیر و بوسه ربای
چون بدانجا رسی که نتوانی
کز طبیعت عنان بگردانی
زین کنیزان که هر یکی ماهیست
شب عشاق را سحرگاهیست
آنکه در چشم خوبتر یابی
وارزو را درو نظر یابی
حکم کن کز خودش کنم خالی
زیر حکم تو آورم حالی
تا به مولائیت کمر بندد
به شبستان خاص پیوندند
کندت دلبری و دلداری
هم عروسی و هم پرستاری
آتشت را ز جوش بنشاند
آبی از بهر جوی ما ماند
گر دگر شب عروس نوخواهی
دهمت بر مراد خود شاهی
هر شبت زین یکی گهر بخشم
گر دگر بایدت دگر بخشم
این سخن گفت و چون ازین پرداخت
مشفقی کرد و مهربانی ساخت
در کنیزان خود نهانی دید
آنکه در خورد مهربانی دید
پیش خواند و به من سپرد به ناز
گفت برخیز و هرچه خواهی ساز
ماه بخشیده دست من بگرفت
من در آن ماه روی مانده شگفت
کز شگرفی و دلبری و کشی
بود یاری سزای نازکشی
او همی‌رفت و من به دنبالش
بنده زلف و هندوی خالش
تا رسیدم به بارگاهی چست
در نشد تا مرا نبرد نخست
چون در آن قصر تنگ بار شدیم
چون بم و زیر سازگار شدیم
دیدم افکنده بر بساط بلند
خوابگاهی ز پرنیان و پرند
شمعهای بساط بزم افروز
همه یاقوت ساز و عنبر سوز
سر به بالین بستر آوردیم
هردو برها ببر در آوردیم
یافتم خرمنی چو گل دربید
نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید
صدفی مهر بسته بر سر او
مهر بر داشتم ز گوهر او
بود تا گاه روز در بر من
پر ز کافور و مشک بستر من
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست
غسل گاهم به آبادانی کرد
کز گهر سرخ بود و از زر زرد
خویشتن را به آب گل شستم
در کلاه و کمر چو گل رستم
آمدم زان نشاطگاه برون
بود یک‌یک ستاره بر گردون
در خزیدم به گوشه‌ای خالی
فرض ایزد گزاردم حالی
آن عروسان و لعبتان سرای
همه رفتند و کس نماند به جای
من بر آن سبزه مانده چون گل زرد
بر لب مرغزار و چشمه سرد
سر نهادم خمار می در سر
بر گل خشک با گلاله تر
خفتم از وقت صبح تا گه شام
بخت بیدار و خواجه خفته به کام
آهوی شب چو گشت نافه گشای
صدفی شد سپهر غالیه‌سای
سر برآوردم از عماری خواب
بنشستم چو سبزه بر لب آب
آمد آن ابرو باد چون شب دوش
این درافشان و آن عبیرفروش
باد می‌رفت و ابر می‌افشاند
این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند
چون شد آن مرغزار عنبر بوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی
لعبتان آمدند عشرت ساز
آسمان بازگشت لعبت باز
تختی از تخته زر آوردند
تخت پوشی ز گوهر آوردند
چون شد انگیخته سریر بلند
بسته شد بر سرش بساط پرند
بزمی آراستند سلطانی
زیور بزم جمله نورانی
شور و آشوبی از جهان برخاست
آمدند آن جماعت از چپ و راست
در میان آن عروس یغمائی
برده از عاشقان شکیبائی
بر سر تخت شد قرار گرفت
تخت ازو رنگ نوبهار گرفت
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غایبان شستند
رفتم و بر سریر خواندندم
هم به آیین خود نشاندندم
هم به ترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر
هر ابائی که در خورد به بساط
وآورد در خورنده رنگ نشاط
ساختند آنچنان که باید ساخت
چونکه هرکس از آن خورش پرداخت
می نهادند و چنگ ساخته شد
از زدن رودها نواخته شد
نوش ساقی و جام نوشگوار
گرم‌تر کرد عشق را بازار
در سر آمد نشاط سرمستی
عشق با باده کرد همدستی
ترک من رحمت آشکارا کرد
هندوی خویش را مدارا کرد
رغبت افزود در نواختنم
مهربان شد به کار ساختنم
کرد شکلی به غمزه با یاران
تا شدند از برش پرستاران
خلوتی آنچنان و یاری نغز
تابم از دل در اوفتاد به مغز
دست بردم چو زلف در کمرش
درکشیدم چو عاشقان به برش
گفت هان وقت بی‌قراری نیست
شب شب زینهار خواری نیست
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز می‌گیر و بوسه در می‌بند
به قناعت کسی که شاد بود
تا بود محتشم نهاد بود
وانکه با آرزو کند خویشی
اوفتد عاقبت به درویشی
گفتمش چاره کن ز بهر خدای
کابم از سر گذشت و خار از پای
هست زنجیر زلف چون قیرت
من ز دیوانگان زنجیرت
در به زنجیر کن ترا گفتم
تا چو زنجیریان نیاشفتم
شب به آخر رسید و صبح دمید
سخن ما به آخری نرسید
گر کشی جانم از تو نیست دریغ
اینک اینک سر آنک آنک تیغ
این همه سر کشیدن از پی چیست
گل نخندید تا هوا نگریست
جوی آبی و آب جویت من
خاکی و آب دست شویت من
تشنه‌ای را که او گلوده تست
آب در ده که آب در ده تست
ندهی آب من بقای تو باد
آب من نیز خاک پای تو باد
خاکیی را بگیر کابی برد
آب جوئی در آب جوئی مرد
قطره‌ای به تشنگی مگداز
تشنه‌ای را به قطره‌ای بنواز
رطبی در فتاده گیر به شیر
سوزنی رفته در میان حریر
گر جز اینست کار تا خیزم
خاک در چشم آرزو ریزم
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید
پاسخم داد کامشبی خوش باش
نعل شبدیز گو در آتش باش
گر شبی زین خیال گردی دور
یابی از شمع جاودانی نور
چشمه‌ای را به قطره‌ای مفروش
کاین همه نیش دارد آن همه نوش
در یک آرزو به خود در بند
همه ساله به خرمی می‌خند
بوسه میگیر و زلف و می‌انداز
نرد رو با کنیزکان می‌باز
باغ داری به ترک باغ مگوی
مرغ با تست شیر مرغ مجوی
کام دل هست و کامرانی هست
در خیانت گری چه آری دست
امشبی با شکیب ساز و مکوش
دل بنه بر وظیفه شب دوش
من ازین پایه چون به زیر آیم
هم به دست آیم ارچه دیر آیم
ماهی از حوضه ار بشست آری
ماه را دیرتر به دست آری
چون گران دیدمش در آن بازی
کردم آهستگی و دمسازی
دل نهادم به بوسه چو شکر
روزه بستم به روزهای دگر
از سر عشوه باده می‌خوردم
بر سر تابه صبر می‌کردم
باز تب کرده را در آمد تاب
رغبتم تازه شد به بوس و شراب
چون دگرباره ترک دلکش من
در جگر دید جوش آتش من
کرد از آن لعبتان یکی را ساز
کاید و آتشم نشاند باز
یاری الحق چنانکه دل خواهد
دل همه چیز معتدل خواهد
خوشدل آن شد که باشدش یاری
گر بود کاچکی چنان باری
رفتم آن شب چنانکه عادت بود
وان شب کام دل زیادت بود
تا گه روز قند می‌خوردم
با پری دست بند می‌کردم
روز چون جامه کرد گازر شوی
رنگرزوار شب شکست سبوی
آن همه رنگهای دیده فریب
دور گشت از بساط زینت و زیب
در تمنا که چون شب آید باز
می‌خورم با بتان چین و طراز
زلف ترکی برآورم به کمر
دلنوازی درافکنم به جگر
گه خورم با شکر لبی جامی
گه بر آرم ز گلرخی کامی
چون شب آمد غرض مهیا بود
مسندم بر تراز ثریا بود
چندگاه این چنین برود و به می
هر شبم عیش بود پی در پی
اول شب نظاره‌گاهم نور
وآخر شب هم آشیانم حور
روز بودم به باغ و شب به بهشت
خاک مشگین و خانه زرین خشت
بودم اقلیم خوشدلی را شاه
روز با آفتاب و شب با ماه
هیچ کامی نه کان نبود مرا
بخت بود کان نمود مرا
چون در آن نعمتم نبود سپاس
حق نعمت زیاده شد ز قیاس
ورق از حرف خرمی شستم
کز زیادت زیادتی جستم
چون بسی شب رسید وعده ماه
شب جهان بر ستاره کرد سیاه
عنبرین طره سرای سپهر
طره ماه درکشید به مهر
ابرو بادی که آمدی زان پیش
تازه کردند تازه‌روئی خویش
شورشی باز در جهان افتاد
بانگ زیور بر آسمان افتاد
وآن کنیزان به رسم پیشینه
سیب در دست و نار در سینه
آمدند آن سریر بنهادند
حلقه بستند و حلق بگشادند
آمد آن ماه آفتاب نشان
در بر افکنده زلف مشک‌فشان
شمعها پیش و پس به عادت خویش
پس رها کن که شمع باشد پیش
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز
مطربان پرده را نوا بستند
پرده‌داران به کار بنشستند
ساقیان صرف ارغوانی رنگ
راست کردند بر ترنم چنگ
شاه شکر لبان چنان فرمود
کاورید آن حریف ما را زود
باز خوبان به ناز بردندم
به خداوند خود سپردندم
چون مرا دید مهربان برخاست
کرد بر دست راست جایم راست
خدمتش کردم و نشستم شاد
آرزوی گذشته آمد یاد
خوان نهادند باز بر ترتیب
بیش از اندازه خوردهای غریب
چون ز خوانریزه خورده شد روزی
می در آمد به مجلس افروزی
از کف ساقیان دریا کف
درفشان گشت کامهای صدف
من دگرباره گشته واله و مست
زلف او چون رسن گرفته به دست
باز دیوانم از رسن رستند
من دیوانه را رسن بستند
عنکبوتی شدم ز طنازی
وان شب آموختم رسن‌بازی
شیفتم چون خری که جو بیند
یا چو صرعی که ماه نو بیند
لرز لرزان چو دزد گنج‌پرست
در کمرگاه او کشیدم دست
دست بر سیم ساده میسودم
سخت می‌گشت و سست می‌بودم
چون چنان دید ماه زیبا چهر
دست بر دست من نهاد به مهر
بوسه زد دستم آن ستیزه‌حور
تا ز گنجینه دست کردم دور
گفت بر گنج بسته دست میاز
کز غرض کوتهست دست دراز
مهر برداشتن ز کان نتوان
کان به مهر است چون توان نتوان
صبر کن کان تست خرما بن
تا به خرما رسی شتاب مکن
باده می‌خور که خود کباب رسد
ماه می بین که آفتاب رسد
گفتم ای آفتاب گلشن من
چشمه نور و چشم روشن من
صبح رویت دمیده چون گل باغ
چون نمیرم برابرت چو چراغ
می‌نمائی به تشنه آب شکر
گوئی آنگه که لب بدوز و مخور
چون درآمد رخت به جلوه‌گری
عقل دیوانه شد که دید پری
نعلک گوش را چو کردی ساز
نعل در آتشم فکندی باز
با شبیخون ماه چون کوشم
آفتابی به ذره چون پوشم
دست چون دارمت که در دستی
اندهی نیستم چو تو هستی
از زمینی تو من هم از زمیم
گر تو هستی پری من آدمیم
لب به دندان گزیدنم تا چند
وآب دندان مزیدنم تا چند
چاره‌ای کن که غم رسیده کسم
تا یک امشب به کام دل برسم
بس که جانم به لب رسیده ز درد
بوسه گرم ده مده دم سرد
بختم از یاری تو کار کند
یاری بخت بختیار کند
گوئی انده مخور که یار توام
کار خود کن که من به کار توام
کار ازین صعب‌تر که بار افتاد
وارهان وارهان که کار افتاد
گرچه آهو سرینی ای دلبند
خواب خرگوش دادنم تا چند
ترسم این پیر گرگ روبه‌باز
گرگی و روبهی کند آغاز
شیر گیرانه سوی من تازد
چون پلنگی به زیرم اندازد
آرزوهاست با تو بگذارم
کارزوی خود از تو بردارم
گر در آرزوم در بندی
میرم امشب در آرزومندی
ناز میکش که ناز مهمانان
تاجداران کشند و سلطانان
چون شکیبم نماند دیگربار
گفت چونین کنم تو دست بدار
ناز تو گر به جان بود بکشم
گر تو از خلخی من از حبشم
چه محل پیش چون تو مهمانی
پیشکش کردن را این چنین خوانی
لیکن این آرزو که می‌گوئی
دیریابی و زود می‌جوئی
گر براید بهشتی از خاری
آید از چون منی چنین کاری
وگر از بید بوی عود آید
از من اینکار در وجود آید
بستان هرچه از منت کامست
جز یکی آرزو که آن خامست
رخ ترا لب ترا و سینه ترا
جز دری آن دگر خزینه ترا
گر چنین کرده‌ای شبت بیش است
این چنین شب هزار در پیش است
چون شدی گرم دل ز باده خام
ساقیی بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خویش برداری
دامن من ز دست بگذاری
چون فریب زبان او دیدم
گوش کردم ولیک نشیندم
چند کوشیدم از سکونت و شرم
آهنم تیز بود و آتش گرم
بختم از دور گفت کای نادان
(لیس قریه وراء عبادان)
من خام از زیادت اندیشی
به کمی اوفتادم از بیشی
گفتم ای سخت کرده کار مرا
برده یکبارگی قرار مرا
صدهزار آدمی در این غم مرد
که سوی گنج راه داند برد
من که پایم فروشداست به گنج
دست چون دارم ارچه بینم رنج
نیست ممکن که تا دمی دارم
سر زلف ز دست بگذارم
یا بر این تخت شمع من بفروز
یا چو تختم به چارمیخ بدوز
یا بر این نطع رقص کن برخیز
یا دگر نطع خواه و خونم ریز
دل و جانی و هوش و بینائی
از تو چون باشدم شکیبائی
غرضی کز تو دلستان یابم
رایگانست اگربه جان یابم
کیست کو گنج رایگان نخرد
وارزوئی چنین به جان نخرد
شمع‌وار امشبی برافروزم
کز غمت چون چراغ می‌سوزم
سوز تو زنده دادم چو چراغ
زنده با سوز و مرده هست به داغ
آفتاب ار بگردد از سر سوز
تنگ روزی شود ز تنگی روز
این نه کامست کز تو می‌جویم
خوابی از بهر خویش می‌گویم
مغز من خفته شد درین چه شکیست
خفته و مرده بلکه هردو یکیست
گرنه چشمم رخ ترا دیدی
این چنین خوابها کجا دیدی
گر بر آنی که خون من ریزی
تیز شو هان که خون کند تیزی
وانگه از جوش خون و آتش مغز
حمله بردم بران شکوفه نغز
در گنجینه را گرفتم زود
تا کنم لعل را عقیق آمود
زارزوئی چنانکه بود نداشت
لابها کرد و هیچ سود نداشت
در صبوری بدان نواله نوش
مهل می‌خواست من نکردم گوش
خورد سوگند کین خزینه تراست
امشب امید و کام دل فرداست
امشبی بر امید گنج بساز
شب فردا خزینه می‌پرداز
صبر کردن شبی محالی نیست
آخر امشب شبیست سالی نیست
او همی‌گفت و من چو دشنه تیز
در کمر کرده دست کور آویز
خواهشی کو ز بهر خود می‌کرد
خارشم را یکی به صد می‌کرد
تا بدانجا رسید کز چستی
دادم آن بند بسته را سستی
چونکه دید او ستیزه کاری من
ناشکیبی و بی‌قراری من
گفت یک لحظه دیده را در بند
تا گشایم در خزینه قند
چون گشادم بر آنچه داری رای
در برم گیر و دیده را بگشای
من به شیرینی بهانه او
دیده بر بستم از خزانه او
چون یکی لحظه مهلتش دادم
گفت بگشای دیده بگشادم
کردم آهنگ بر امید شکار
تا درآرم عروس را به کنار
چونکه سوی عروس خود دیدم
خویشتن را در آن سبد دیدم
هیچکس گرد من نه از زن و مرد
مونسم آه گرم و بادی سرد
مانده چون سایه‌ای ز تابش نور
ترکتازی ز ترکتازی دور
من درین وسوسه که زیر ستون
جنبشی زان سبد گشاد سکون
آمد آن یار و زان رواق بلند
سبدم را رسن گشاد ز بند
لخت چون از بهانه سیر آمد
سبدم زان ستون به زیر آمد
آنکه از من کناره کرد و گریخت
در کنارم گرفت و عذر انگیخت
گفت اگر گفتمی ترا صد سال
باورت نامدی حقیقت حال
رفتی و دیدی آنچه بود نهفت
این چنین قصه با که شاید گفت
من درین جوش گرم جوشیدم
وز تظلم سیاه پوشیدم
گفتمش کای چو من ستمدیده
رای تو پیش من پسندیده
من ستمدیده را به خاموشی
ناگزیر است ازین سیه‌پوشی
رو پرند سیاه نزد من آر
رفت و آورد پیش من شب تار
در سر افکندم آن پرند سیاه
هم در آن شب بسیچ کردم راه
سوی شهر خود آمدم دلتنگ
بر خود افکنده از سیاهی رنگ
من که شاه سیاه پوشانم
چون سیه ابر ازان خروشانم
کز چنان پخته آرزوی به کام
دور گشتم به آرزوئی خام
چون خداوند من ز راز نهفت
این حکایت به پیش من برگفت
من که بودم درم خریده او
برگزیدم همان گزیده او
با سکندر ز بهر آب حیات
رفتم اندر سیاهی ظلمات
در سیاهی شکوه دارد ماه
چتر سلطان از آن کنند سیاه
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
داس ماهی چو پشت ماهی نیست
از جوانی بود سیه موئی
وز سیاهی بود جوان روئی
به سیاهی بصر جهان بیند
چرگنی بر سیاه ننشیند
گر نه سیفور شب سیاه شدی
کی سزاوار مهد ماه شدی
هفت رنگست زیر هفتو رنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
چون که بانوی هند با بهرام
باز پرداخت این فسانه تمام
شه بر آن گفته آفرینها گفت
در کنارش گرفت و شاد بخفت
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۷ - نشستن بهرام روز یکشنبه در گنبد زرد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم دوم
چو گریبان کوه و دامن دشت
از ترازوی صبح پر زر گشت
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتاب نهان
جام زر بر گرفت چون جمشید
تاج زر برنهاد چون خورشید
بست چون زرد گل به رعنائی
کهربا بر نگین صفرائی
زر فشانان به زرد گنبد شد
تا یکی خوشدلیش در صد شد
خرمی را در او نهاد بنا
به نشاط می و نوای غنا
چون شب آمد نه شب که حجله ناز
پرده عاشقان خلوت ساز
شه بدان شمع شکر افشان گفت
تا کند لعل بر طبرزد جفت
خواست تا سازد از غنا سازی
در چنان گنبدی خوش آوازی
چون ز فرمان شه گزیر نبود
عذر یا ناز دل پذیر نبود
گفت رومی عروس چینی ناز
کی خداوند روم و چین و طراز
تو شدی زنده‌دار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک
هرکه جز بندگیت رای کند
سر خود را سبیل پای کند
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق
آفتابی به عالم افروزی
خوب چون نوبهار نوروزی
از هنر هرچه در شمار آید
وان هنرمند را به کار آید
داشت با آن همه هنرمندی
دل نهاد از جهان به خرسندی
خوانده بود از حساب طالع خویش
تا نه بیند بلا و درد سری
همچنان مدتی به تنهائی
ساخت با یک تنی و یکتائی
چاره آن شد که چار و ناچارش
مهربانی بود سزاوارش
چندگونه کنیز خوب خرید
خدمت کس سزای خویش ندید
هریکی تا به هفته کم و بیش
پای بیرون نهادی از حد خویش
سر برافراختی به خاتونی
خواستی گنجهای قارونی
بود در خانه کوژپشتی پیر
زنی از ابلهان ابله گیر
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیره‌زن در گزاف دیدی سود
خواندی آن نو خریده را از ناز
بانوی روم و نازنین طراز
چون کنیز آن غرور دیدی پیش
باز ماندی ز رسم خدمت خویش
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورد کبر در پرستاران
منجنیقی بود به زیور و زیب
خانه ویران کن عیال فریب
شاه چندان که جهد بیش نمود
یک کنیزک به جای خویش نبود
هرکه را جامه‌ای ز مهر بدوخت
چونکه بد مهر دید باز فروخت
شاه بس کز کنیزکان شد دور
به کنیزک فروش شد مشهور
از برون هر کسی حسابی ساخت
کس درون حساب را نشناخت
شه ز بس جستجوی تافته شد
بی‌مرادی که باز یافته شد
نه ز بی‌طالعی به زن بشتافت
نه کنیزی چنانکه باید یافت
دست از آلوده دامنان می‌شست
پاک دامن جمیله‌ای می‌شست
تا یکی روز مرد برده فروش
برده خر شاه را رساند به گوش
کامد است از بهار خانه چین
خواجه‌ای با هزار حورالعین
دست ناکرده چندگونه کنیز
خلخی دارد و ختائی نیز
هریکی از چهره عالم افروزی
مهر سازی و مهربان سوزی
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره سحری
سفته گوشی چو در ناسفته
در فروشش بها به جان گفته
لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند
چون شکر ریز خنده بگشاید
خاک تا سالها شکر خاید
گرچه خوانش نواله شکرست
خلق را زو نواله جگرست
من که این شغل را پذیره شدم
زان رخ و زلف و خال خیره شدم
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری فارغم که بپسندی
شاه فرمود کاورد نخاس
بردگان را به شاه برده‌شناس
رفت و آورد و شاه در همه دید
با فروشنده کرد گفت و شنید
گرچه هریک به چهره ماهی بود
آنکه نخاس گفت شاهی بود
زانچه گوینده داده بود خبر
خوبتر بود در پسند نظر
با فروشنده گفت شاه بگوی
کاین کنیزک چگونه دارد خوی
گر بدو رغبتی کند رایم
هرچه خواهی بها بیفزایم
خواجه چین گشاده کرد زبان
گفت کین نوشبخش نوش لبان
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست
کارزو خواه را ندارد دوست
هرچه باید ز دلبری و جمال
همه دارد چنانکه بینی حال
هرکه از من خرد به صد نازش
بامدادان به من دهد بازش
کاورد وقت آرزو خواهی
آرزو خواه را به جان کاهی
وانکه با او مکاس بیش کند
زود قصد هلاک خویش کند
بد پسند آمدست خوی کنیز
تو شنیدم که بد پسندی نیز
او چنین و تو آنچنان بگذار
سازگاری کجا بود در کار
از من او را خریده گیر به ناز
داده گیرم چو دیگرانش باز
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بی‌بها در حرم فرستش زود
شاه در هرکه دید ازان پریان
نامدش رغبتی چو مشتریان
جز پریچهره آن کنیز نخست
در دلش هیچ نقش مهر نرست
ماند حیران در آنکه چون سازد
نرد با خام دست چون بازد
نه دلش می‌شد از کنیزک سیر
نه ز عیبش همی‌خرید دلیر
عاقبت عشق سر گرائی کرد
خاک در چشم کدخدائی کرد
سیم در پای سیم ساق کشید
گنبد سیم را به سیم خرید
در یک آرزو به خود در بست
کشت ماری وز اژدهائی رست
وان پری رو به زیر پرده شاه
خدمت اهل پرده داشت نگاه
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست
جز در خفت و خیز کان دربست
هیچ خدمت رها نکرد از دست
خانه‌داری و اعتماد سرای
یک‌یک آورد مشفقانه به جای
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
او چو سایه به زیر پای افتاد
آمد آن پیره‌زن به دم دادن
خامه خام را به خم دادن
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
کز کنیزیش نگذراند نام
شاه از آن احتراز کو می‌ساخت
غور دیگر کنیزکان بشناخت
پیرزن را ز خانه بیرون کرد
به افسونگر نگر چه فسون کرد
تا چنان شد به چشم شاه عزیز
که شد از دوستی غلام کنیز
گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتن‌داری
تا شبی فرصت آنچنان افتاد
کاتشی در دو مهربان افتاد
پای شه در کنار آن دلبند
در خزیده میان خز و پرند
قلعه آن در آب کرده حصار
وآتش منجنیق این بر کار
شاه چون گرم گشت از آتش تیز
گفت با آن گل گلاب انگیز
کاری رطب دانه رسیده من
دیده جان و جان دیده من
سرو با قامتت گیاه فشی
طشت مه با تو آفتابه کشی
از تو یک نکته می‌کنم درخواست
کانچه پرسم مرا بگوئی راست
گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار
وانگه از بهر این دل‌انگیزی
کرد بر تازه گل شکرریزی
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
با سلیمان نشسته بد بلقیس
بودشان از جهان یکی فرزند
دست و پایش گشاده از پیوند
گفت بلقیس کای رسول خدای
من و تو تندرست سر تا پای
چیست فرزند ما چنین رنجور
دست و پائی ز تندرستی دور
درد او را دوا شناختنیست
چون‌شناسی علاج ساختنیست
جبرئیلت چو آورد پیغام
این حکایت بدو بگوی تمام
تا چو از حضرت تو گردد باز
لوح محفوظ را بجوید راز
چاره‌ای کو علاج را شاید
به تو آن چاره ساز بنماید
مگر این طفل رستگار شود
به سلامت امیدوار شود
شد سلیمان بدان سخن خوشنود
روزکی چند منتظر می‌بود
چونکه جبریل گشت هم نفسش
باز گفت آنچه بود در هوسش
رفت و آورد جبرئیل درود
از که؟ از کردگار چرخ کبود
گفت کاین را دوا دو چیز آمد
وان دو اندر جهان عزیز آمد
آنکه چون پیش تو نشیند جفت
هردو را راستی بباید گفت
آنچنان دان کزان حکایت راست
رنج این طفل بر تواند خاست
خواند بلقیس را سلیمان زود
گفته جبرئیل باز نمود
گشت بلقیس ازین سخن شادان
کز خلف خانه می‌شد آبادان
گفت برگوی تا چه خواهی راست
تا بگویم چنانکه عهد خداست
باز پرسیدش آن چراغ وجود
کی جمال تو دیده را مقصود
هرگز اندر جهان ز روی هوس
جز به من رغبت تو بود به کس؟
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور
زانکه روشنتری ز چشمه نور
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست
خوی خوش روی خوش نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش
ملک تو جمله آشکار و نهان
مهر پیغمبریت حرز جهان
با همه خوبی و جوانی تو
پادشاهی و کامرانی تو
چون ببینم یکی جوان منظور
از تمنای بد نباشم دور
طفل بی‌دست چون شنید این راز
دستها سوی او کشید دراز
گفت ماما درست شد دستم
چون گل از دست دیگران رستم
چون پری دید در پری‌زاده
دید دستی به راستی داده
گفت کای پیشوای دیو و پری
چون هنر خوب و چون خرد هنری
بر سر طفل نکته‌ای بگشای
تا ز من دست و از تو یابد پای
یک سخن پرسم ارنداری رنج
کز جهان با چنین خزینه و گنج
هیچ بر طبع ره زند هوست
که تمنا بود به مال کست
گفت پیغمبر خدای پرست
کانچه کس را نبود ما را هست
ملک و مال خزینه شاهی
همه دارم ز ماه تا ماهی
با چنین نعمتی فراخ و تمام
هرکه آید به نزد من به سلام
سوی دستش کنم نهفته نگاه
تا چه آرد مرا به تحفه زراه
طفل کاین قصه گفته آمد راست
پای بگشاد و از زمین برخاست
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رای تو عالم آرایم
راست گفتن چو در حریم خدای
آفت از دست برد و رنج از پای
به که ما نیز راستی سازیم
تیر بر صید راست اندازیم
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شدست مهر تو سرد
من گرفتم که می‌خورم جگری
در تو از دور می‌کنم نظری
تو بدین خوبی و پری‌چهری
خو چرا کرده‌ای به بد مهری
سرو نازنده پیش چشمه آب
به هنر از راسنتی ندید جواب
گفت در نسل ناستوده ما
هست یک خصلت آزموده ما
کز زنان هر که دل به مرد سپرد
چون زه زادن رسید زاد و بمرد
مرد چون هر زنی که از ما زاد
دل چگونه به مرگ شاید داد
در سر کام جان نشاید کرد
زهر در انگبین نشاید خورد
بر من این جان از آن عزیزترست
که سپارم بدانچه زو خطرست
من که جان دوستم نه جانان دوست
با تو از عیبه برگشادم پوست
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم
لیک من چون ضمیر ننهفتم
با تو احوال خویشتن گفتم
چشم دارم که شهریار جهان
نکند نیز حال خویش نهان
کز کنیزان آفتاب جمال
زود سیری چرا کند همه سال
ندهد دل به هیچ دلخواهی
نبرد با کسی به سر ماهی
هرکه را چون چراغ بنوازد
باز چون شمع سر بیندازد
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
بفکند در زمین به خواری باز
شاه گفت از برای آنکه کسی
با من از مهر بر نزد نفسی
همه در بند کار خود بودند
نیک پیش آمدند و بد بودند
دل چو با راحت آشنا کردند
رنج خدمت گری رها کردند
هر کسی را به قدر خود قدمیست
نان میده نه قوت هر شکمیست
شکمی باید آهنین چون سنگ
کاسیاش از خورش نیاید تنگ
زن چو مرد گشاده رو بیند
هم بدو هم به خود فرو بیند
بر زن ایمن مباش زن کاهست
بردش باد هر کجا راهست
زن چو زر دید چون ترازوی زر
به جوی با جوی در آرد سر
نار کز نار دانه گردد پر
پخته لعل و نپخته باشد در
زن چو انگور و طفل بی گنهست
خام سرسبز و پخته روسیهست
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته پخته‌شان خامند
عصمت زن جمال شوی بود
شب چو مه یافت ماهروی بود
از پرستندگان من در کس
جز خود آراستن ندیدم و بس
در تو دیدم به شرط خدمت خویش
که زمان تا زمان نمودی بیش
لاجرم گرچه از تو بی کامم
بی تو یک چشم زد نیارامم
شاه از این چند نکته‌های شگفت
کرد بر کار و هیچ در نگرفت
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمه نشانه نرفت
همچنان زیر بار دلتنگی
می‌برید آن گریوه سنگی
کرد با تشنگی برابر آب
او صبوری و روزگار شتاب
پیرزن کان بت همایونش
کرده بود از سرای بیرونش
آگهی یافت از صبوری شاه
که بدان آرزو نیابد راه
عاجزش کرده نو رسیده زنی
از تنی اوفتاده تهمتنی
گفت وقتست اگر به چاره‌گری
رقص دیوان برآورم به پری
رخنه در مهد آفتاب کنم
قلعه ماه را خراب کنم
تا دگر زخم هیچ تیر زنی
نرسد بر کمان پیرزنی
با شه افسونگرانه خلوت خواست
رفت و کرد آن فسون که باید راست
در مکافات آن جهان افروز
خواند بر شه فسون پیرآموز
گفت اگر بایدت که کره خام
زیر زین تو زود گردد رام
کره رام کرده را دو سه‌بار
پیش او زین کن و به رفق بحار
رایضانی که کره رام کنند
توسنان را چنین لگام کنند
شاه را این فریب چست آمد
خشت این قالبش درست آمد
شوخ و رعنا خرید نوش لبی
مهره بازی کنی و بوالعجبی
برده پرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده
باشه از چابکی و دمسازی
صد معلق زدی به هر بازی
شاه با او تکلفی در ساخت
به تکلف گرفته‌ای می‌باخت
وقت بازی در آن فکندی شست
وقت حاجت بدین کشیدی دست
ناز با آن نمود و با این خفت
جگر آنجا و گوهر اینجا سفت
رغبت آمد زرشک آن خفتن
در ناسفته را به در سفتن
گرچه از راه رشک داده شاه
گرد غیرت نشست بر رخ ماه
از ره و رسم بندگی نگذشت
یک سر موی از آنچه بود نگشت
در گمان آمدش که این چه فنست
اصل طوفان تنور پیرزنست
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود
صبر در عاشقی ندارد سود
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر
گفت کایخسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد
چون شدی راستگوی و راست‌نظر
بامن از راه راستی مگذر
گرچه هر روز کان گشاید کام
اولش صبح باشد آخر شام
تو که روز ترا زوال مباد
شب تو جز شب وصال مباد
صبح‌وارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکه فروش
گیرم از من نخورده گشتی سیر
به چه انداختیم در دم شیر
داشتی تا ز غصه جان نبرم
اژدهائی برابر نظرم
کشتنم را چه در خورد ماری
گر کشی هم به تیغ خود باری
به چنین ره که رهنمون بودت
وین چنین بازیی که فرمودت
خبرم ده که بی‌خبر شده‌ام
تا نپرم که تیز پر شده‌ام
به خدا و به جان تو سوگند
که ازین قفل اگر گشائی بند
قفل گنج گهر بیندازم
با به افتاد شاه در سازم
شاه از آنجا که بود دربندش
چون که دید اعتماد سوگندش
حال از آن ماه مهربان ننهفت
گفتنی و نگفتنی همه گفت
کارزوی تو بر فروخت مرا
آتشی درفکند و سوخت مرا
سخت شد دردم از شکیبائی
وز تنم دور شد توانائی
تا همان پیرزن دوا بشناخت
پیرزن وارم از دوا بنواخت
به دروغم مزوری فرمود
داشت ناخورده آن مزور سود
آتش انگیختن به گرمی تو
سختیی بد برای نرمی تو
نشود آب جز به آتش گرم
جز به آتش نگردد آهن نرم
گر نه ز آنجا که با تو رای منست
درد تو بهترین دوای منست
آتش از تو بود در دل من
پیرزن در میانه دودافکن
چون شدی شمع‌وار با من راست
دود دودافکن از میان برخاست
کافتاب من از حمل شد شاد
کی ز بردالعجوزم آید یاد
چند ازین داستان طبع نواز
گفت و آن نازنین شنید به ناز
چون چنان دید ترک توسن خوی
راه دادش به سرو سوسن بوی
بلبلی بر سریر غنچه نشست
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست
طوطیی دید پر شکر خوانی
بی‌مگس کرد شکر افشانی
ماهیی را در آبگیر افکند
رطبی در میان شیر افکند
بود شیرین و چربیی عجبش
کرد شیرین حوالت رطبش
شه چو آن نقش راپرند گشاد
قفل زرین ز درج قند گشاد
دید گنجینه‌ای به زر درخورد
کردش از زیب‌های زرین زرد
زردیست آنکه شادمانی ازوست
ذوق حلوای زعفرانی ازوست
آن چه بینی که زعفران زردست
خنده بین زانکه زعفران خوردست
نور شمع از نقاب زردی تافت
گاو موسی بها به زردی یافت
زر که زردست مایه طربست
طین اصفر عزیز ازین سببست
شه چو این داستان شنید تمام
در کنارش گرفت و خفت به کام
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۲۸ - نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم سوم
چونکه روز دوشنبه آمد شاه
چتر سرسبز برکشید به ماه
شد برافروخته چو سبز چراغ
سبز در سبز چون فرشته باغ
رخت را سوی سبز گنبد برد
دل به شادی و خرمی بسپرد
چون برین سبزه زمردوار
باغ انجم فشاند برگ بهار
زان خردمند سرو سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشاید تنگ
پری آنگه که برده بود نماز
بر سلیمان گشاد پرده راز
گفت کایجان ما به جان تو شاد
همه جانها فدای جان تو باد
خانه دولتست خرگاهت
تاج و تخت آستان درگاهت
تاج را سربلندی از سر تست
بخت را پایگاهی از در تست
گوهرت عقد مملکت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج
چون دعا گفت بر سریر بلند
برگشاد از عقیق چشمه قند
گفت شخصی عزیز بود به روم
خوب و خوشدل چو انگبین در موم
هرچه باید در آدمی ز هنر
داشت آن جمله نیکوی بر سر
با چنان خوبی و خردمندی
بود میلش به پاک پیوندی
مردمان در نظر نشاندندش
بشر پرهیزگار خواندندش
می‌خرامید روزی از سر ناز
در رهی خالی از نشیب و فراز
بر رهش عشق ترکتازی کرد
فتنه با عقل دست‌یازی کرد
پیکری دید در لفافه خام
چون در ابر سیاه ماه تمام
فارغ از بشر می‌گذشت به راه
باد ناگه ربود برقع ماه
فتنه را باد رهنمون آمد
ماه از ابر سیه برون آمد
بشر کان دید سست شد پایش
تیر یک زخمه دوخت برجایش
صورتی دید کز کرشمه مست
آنچنان صدهزار توبه شکست
خرمنی گل ولی به قامت سرو
شسته روئی ولی به خون تذرو
خواب غمزش به سحر کاری خویش
بسته خواب هزار عاشق بیش
لب چو برگ گلی که تر باشد
برگ آن گل پر از شکر باشد
چشم چون نرگسی که خفته بود
فتنه در خواب او نهفته بود
عکس رویش به زیر زلف به تاب
چون حواصل به زیر پر عقاب
خالی از زلف عنبر افشان‌تر
چشمی از خال نامسلمان‌تر
با چنان زلف و خال دیده فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب
آمد از بشر بی‌خود آوازی
چون ز طفلی که بر گرد گازی
ماه تنها خرام از آن آواز
بند برقع بهم کشید فراز
پی تعجیل برگرفت به پیش
کرده خونی چنان به گردن خویش
بشر چون باز کرد دیده ز خواب
خانه بر رفته دید و خانه خراب
گفت اگر بر پیش روم نه رواست
ور شکیبا شوم شکیب کجاست
چاره کام هم شکیبائیست
هرچه زین درگذشت رسوائیست
شهوتی گر مرا ز راه ببرد
مردم آخر ز غم نخواهم کرد
ترک شهوت نشان دین باشد
شرط پرهیزگاری این باشد
به که محمل برون برم زین کوی
سوی بین‌المقدس آرم روی
تا خدائی که خیر و شر داند
بر من این کار سهل گرداند
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
به زیارتگه مقدس تاخت
در خداوند خود گریخت ز بیم
کرد خود را به حکم او تسلیم
تا چنان داردش ز دیو نگاه
که بدو فتنه را نباشد راه
چون بسی سجده زد بران سر خاک
بازگشت از حریم خانه پاک
بود همسفره‌ای دران راهش
نیک خواهی به طبع بدخواهش
نکته‌گیری به کار نکته شگفت
بر حدیثی هزار نکته گرفت
بشر با او چو نیک و بد گفتی
او بهر نکته‌ای برآشفتی
کاین چنین باید آن چنان شاید
کس زبان بر گزاف نگشاید
بشر گوینده را ز خاموشی
داده بد داروی فراموشی
گفت نام تو چیست تا دانم
پس ازینت به نام خود خوانم
پاسخش داد و گفت نام رهی
بشر شد تا تو خود چه نام نهی
گفت بشری تو ننگ آدمیان
من ملیخا امام عالمیان
هرچه در آسمان و در زمیست
وآنچه در عقل و رای آدمیست
همه دانم به عقل خویش تمام
واگهی دارم از حلال و حرام
یک تنم بهتر از دوازده تن
یک فنی بوده در دوازده فن
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود
هرچه هستند زیر چرخ کبود
اصل هریک شناختم به درست
کین وجود از چه یافت و آن ز چه رست
از فلک نیز و آنچه هست در او
آگهم نارسیده دست بر او
در هر اطراف کاوفتد خطری
دانم آنرا به تیزتر نظری
گر رسد پادشاهیی به زوال
پیش از آن دانمش به پنجه سال
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی
نبض و قاروره را چنان دانم
کافت تب ز تن بگردانم
چون به افسون در آتش آرم نعل
کهربا را کنم به گوهر لعل
سنگ از اکسیر من گهر گردد
خاک در دست من به زر گردد
باد سحری چو بردمم ز دهن
مار پیسه کنم ز پیسه رسن
کان هر گنج کافرید خدای
منم آن گنج را طلسم گشای
هرچه پرسند از آسمان و زمین
هم از آن آگهی دهم هم ازین
نیست در هیچ دانش آبادی
فحل و داناتر از من استادی
چون ازین برشمرد لافی چند
خیره شد بشر از آن گزافی چند
ابری از کوه بردمید سیاه
چون ملیخا در ابر کرد نگاه
گفت کابری سیه چراست چو قیر
وابر دیگر سپید رنگ چو شیر
بشر گفتا که حکم یزدانی
این چنین پر کند تو خود دانی
گفت ازین بگذر این بهانه بود
تیر باید که بر نشانه بود
ابر تیره دخان محترقست
بر چنین نکته عقل متفقست
وابر کو شیرگون و در فامست
در مزاجش رطوبتی خامست
جست بادی ز بادهای نهفت
باز بنگر که بوالفضول چه گفت
گفت برگو که بادجنبان چیست
خیره چون گاو و خر نباید زیست
گفت بشر اینهم از قضای خداست
هیچ بی حکم او نگردد راست
گفت در دست حکمت آر عنان
چند گوئی حدیث پیر زنان
اصل باد از هوا بود به یقین
که بجنباندش به خار زمین
دید کوهی بلند و گفت این کوه
از دگرها چرا بود به شکوه
گفت بشر ایزدیست این پیوند
که یکی پست و دیگریست بلند
گفت بازم ز حجت افکندی
نقش تا چند بر قلم بندی
ابر چون سیل هولناک آرد
کوه را سیل در مغاک آرد
وانکه تیغش بر اوج دارد میل
دورتر باشد از گذرگه سیل
بشر بانگی بر او زد از سر هوش
گفت با حکم کردگار مکوش
من نه کز سر کار بی‌خبرم
در همه علمی از تو بیشترم
لیک علت به خود نشاید گفت
ره بپندار خود نباید رفت
ما که در پرده ره نمی‌دانیم
نقش بیرون پرده می‌خوانیم
پی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
ترسم این پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند
به که با این درخت عالی شاخ
نشود دست هرکسی گستاخ
این عزیمت که بشر بر وی خواند
هم دران دیو بوالفضولی ماند
روزکی چند می‌شدند بهم
وانفضولی نکرد یک مو کم
در بیابان گرم و بی‌آبی
مغزشان تافته ز بی‌خوابی
می‌دویدند با نفیر و خروش
تا رسیدند از آن زمین به جوش
به درختی سطبر و عالی شاخ
سبز و پاکیزه و بلند و فراخ
سبزه در زیر او چو سبز حریر
دیده از دیدنش نشاط پذیر
آکنیده خمی سفال درو
آبی‌الحق خوش و زلال درو
چون که دید آن فضول آب زلال
همچو ریحان تر میان سفال
گفت با بشر کای خجسته رفیق
باز پرسم بگو که از چه طریق
این سفالین خم گشاده دهان
تا به لب هست زیر خاک نهان
وآب این خم بگو که تا به کجاست
کوه پایه نه گرد او صحراست
گفت بشر از برای مزد کسی
کرده باشد که کرده‌اند بسی
تا نگردد به صدمه‌ای به دو نیم
در زمین آکنیده‌اند ز بیم
گفت تا پاسخ تو زین نمطست
هرچه گوئی و گفته‌ای غلطست
آری آری کسی ز بهر کسی
کشد آبی به دوش هر نفسی
خاصه در وادیی که از تف و تاب
صد در صد درو نیابی آب
این وطنگاه دامیارانست
جای صیاد و صید کارانست
آب این خم که در نشاخته‌اند
از پی دام صید ساخته‌اند
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
در بیابان خورند طعمه شور
تشنه گردند و قصد آب کنند
سوی این آبخور شتاب کنند
مرد صیاد راه بسته بود
با کمان در کمین نشسته بود
بزند صید را به خوردن آب
کند از صید زخم خورده کباب
بندها را چنین گشای گره
تا نیوشنده بر تو گوید زه
بشر گفت ای نهفته گوی جهان
هرکسی را عقیده‌ایست نهان
من و تو زآنچه در نهان داریم
به همه کس ظن آنچنان داریم
بد میندیش گفتمت پیشی
عاقبت بد کند بداندیشی
چون بران آب سفره بگشادند
نان بخوردند و آب در دادند
آبی‌الحق به تشنگان در خورد
روشن و خوشگوار و صافی و سرد
بانگ بر بشر زد ملیخا تیز
که از آنسو ترک‌نشین برخیز
تا در این آب خوشگوار شوم
شویم اندام و بی‌غبار شوم
از عرقهای شور تن فرسای
چرک بر من نشسته سر تا پای
چرک تن را ز تن فرو شویم
پاک و پاکیزه سوی ره پویم
وانگه این خم به سنگ پاره کنم
صید را از گزند چاره کنم
بشر گفت ای سلیم دل برخیز
در چنین خم مباش رنگ‌آمیز
آب او خورده با دل‌انگیزی
چرک تن را چرا در او ریزی
هرکه آبی خورد که بنوازد
در وی آب دهن نیندازد
سرکه نتوان بر آینه سودن
صافیی را به درد آلودن
تا دگر تشنه چون به تاب رسد
زآب نوشین او به آب رسد
مرد بد رأی گفت او نشنید
گوهر زشت خویش کرد پدید
جامه بر کند و جمله بر هم بست
خویشتن گرد کرد و در خم جست
چون درون شد نه خم که چاهی بود
تا بن چه دراز راهی بود
با اجل زیرکی به کار نشد
جان بسی کند و رستگار نشد
ز آب خوردن تنش به تاب افتاد
عاقبت غرقه شد در آب افتاد
بشر از آنسو نشسته دل زده تاب
از پی آب کرده دیده پرآب
گفت باز این حرام زاده خام
کرد بر من سلام خویش حرام
ترسم این چرگن نمونه خصال
آرد آلودگی به آب زلال
آب را چرک او کند به درنگ
وانگهی در سفال دارد سنگ
این بداندیشی از بدان آید
نه ز پاکان و بخردان آید
هیچکس را چنین رفیق مباد
این چنین سفله جز غریق مباد
چون درین گفتگوی زد نفسی
مرد نامد برین گذشت بسی
سوی خم شد به جستجوی رفیق
واگهی نه که خواجه گشت غریق
غرقه‌ای دید جان او شده گم
سر چون خم نهاده بر سر خم
طرفه در ماند کاین چه شاید بود
چوبی از شاخ آن درخت ربود
هم به بالای نیزه‌ای کم و بیش
ساده کردش به چنگ و ناخن خویش
چون مساحت گران دریائی
زد در آن خم به آب پیمائی
خم رها کن که دید چاهی ژرف
سر به آجر بر آوریده شگرف
نیمه خم نهاده بر سر او
تا دده کم شود شناور او
برکشید آن غریق را به شتاب
در چه خاک بردش از چه آب
چون در انباشتش به خاک و به سنگ
بر سرینش نشست با دل تنگ
گفت کان گربزی ورایت کو
وان درفش گره گشایت کو
وانهمه دعویت به چاره‌گری
با دد و دیو و آدمی و پری
وانکه گفتی ز هفت چرخ بلند
غیب را سر در آورم به کمند
کو شد آن دعوی دوازده فن
وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن
وان نمودن که بنگرم پیشی
کارها را به چابک اندیشی
چاهی آنگاه سر گشاده به پیش
چون ندیدی به دور بینی خویش
وانکه ما را بر آنچنان آبی
فصلها گفته شد ز هر بابی
فصل ما گر به هم شماری داشت
آن نگفتیم کاصل کاری داشت
هرچه در آب آن خم افکندیم
آتش اندر خم خود آگندیم
نقش آن کارگه دگرگون بود
از حساب من و تو بیرون بود
تا فلک رشته را گره دادست
بر سر رشته کس نیفتادست
گرچه هرچه اندر آن نمط گفتیم
هردو ز اندیشه غلط گفتیم
تو بدان غرقه‌ای و من رستم
که تو شاکر نه‌ای و من هستم
تو که دام بهایمش خواندی
چون بهایم به دام درماندی
من به نیکی بدو گمان بردم
نیک من نیک بود و جان بردم
این سخن گفت و از زمین برخاست
رخت او باز جست از چپ و راست
رفت و برداشت یک به یک سلبش
دق مصری عمامه قصبش
چونکه مهر از نورد بازگشاد
کیسه‌ای زان میان به زیر افتاد
زر مصری درو هزار درست
زان کهن سکه‌ها که بود نخست
مهر بنهاد و مهر ازو برداشت
همچنان سر به مهر خود بگذاشت
گفت شرط آن بود که جامه او
با زر و زینت و عمامه او
جمله در بندم و نگهدارم
به کسی کاهل اوست بسپارم
باز پرسم سرای او به کجاست
برسانم به آنکه اهل سراست
چون زمن نامد استعانت او
نکنم غدر در امانت او
گر من آن‌ها کنم که او کردست
هم از آنها خورم که او خوردست
همچنان آن نورد را در بست
چونکه در بسته شد گرفت به دست
رهروی در گرفت و راه نوشت
سوی شهر آمد از کرانه دشت
چون درآسود یک دو روز به شهر
داد ز خواب و خورد خود را بهر
آن عمامه به هر کسی بنمود
که خداوند این که شاید بود
زاد مردی عمامه را بشناخت
گفت لختی رهت بباید تاخت
در فلان کوی چندمین خانه
هست کاخی بلند و شاهانه
در بزن کان در آستانه اوست
بی‌گمان شو که خانه خانه اوست
بشر با جامه و عمامه و زر
سوی آن خانه شد که یافت خبر
در زد آمد شکر لبی دلبند
باز کرد آن در رواق بلند
گفت کاری و حاجتی بنمای
تا بر آرم چنانکه باشد رای
بشر گفتا بضاعتی دارم
بانوی خانه کو که بسپارم
گر درون آمدن به خانه رواست
تا درآیم سخن بگویم راست
که ملیخای آسمان فرهنگ
از زمانه چو ریو دید و چه رنگ
زن درون بردش از برون سرای
بر کنار بساط کردش جای
خویشتن روی کرد زیر نقاب
گفت برگو سخن که هست صواب
بشر هر قصه‌ای که بود تمام
گفت با ماهروی سیم اندام
آن به هم صحبتی رسیدن او
در هنرها سخن شنیدن او
وان برآشفتش چو بد مستان
دعوی انگیختن به هر دستان
وان به هر چیز بدگمان بودن
خوبیی را به زشتی آلودن
وان چه از بهر دیگران کندن
خویشتن را دران چه افکندن
وان شدن چون محیط موج زنش
عاقبت ماندن آب در دهنش
چون فرو گفت هرچه دید همه
وآنچه زان بی‌وفا شنید همه
گفت کاو غرقه شد بقای تو باد
جای او خاک خانه جای تو باد
جیفه‌ای کاب شسته بودش پاک
در سپردم به گنج خانه خاک
رخت او هرچه بود در بستم
واینک اینک گرفته در دستم
جامه و زر نهاد حالی پیش
کرد روشن درست کاری خویش
زن زنی بود کاردان و شگرف
آن ورق باز خواند حرف به حرف
ساعتی زان سخن پریشان گشت
آبی از چشم ریخت و زآب گذشت
پاسخش داد کای همیون رای
نیک مردی ز بندگان خدای
آفرین بر حلال زادگیت
بر لطیفی و رو گشادگیت
که کند هرگز این جوانمردی
که تو در حق بی کسان کردی
نیک مردی نه آن بود که کسی
ببرد انگبینی از مگسی
نیک‌مرد آن رود که در کارش
رخنه نارد فریب دینارش
شد ملیخا و تن به خاک سپرد
جان به جائی که لایق آمد برد
آنچه گفتی ز بد پسندان بود
راست گفتی هزار چندان بود
بود کارش همه ستمگاری
بی‌وفائی و مردم آزاری
کرد بسیار جور بر زن و مرد
بر چنانی چنین بود درخورد
به عقیدت جهود کینه سرشت
مار نیرنگ و اژدهای کنشت
سالها شد که من برنجم ازو
جز بدی هیچ بر نسنجم ازو
من به بالین نرم او خفته
او به من بر دروغها گفته
من ز بادش سپر فکنده چو میغ
او کشیده چو برق بر من تیغ
چون خدا دفع کردش از سر من
رفت غوغای محنت از در من
گر بد ار نیک بود روی نهفت
از پس مرده بد نشاید گفت
پای او از میانه بیرون شد
حال پیوند ما دگرگون شد
تو از آنجا که مرد کار منی
به زناشوئی اختیار منی
مایه و ملک هست و ستر و جمال
به ازین کی رسد به جفت حلال
به نکاحی که آن خدا فرمود
کار ما را فراهم آور زود
من به جفتی ترا پسندیدم
که جوانمردی ترا دیدم
تو به من گر ارادتی داری
تا کنم دعوی پرستاری
قصه شد گفته حسب حال اینست
مال دارم بسی جمال اینست
وانگهی برقع از قمر برداشت
مهر خشک از عقیق‌تر برداشت
بشر چون خوبی و جمالش دید
فتنه چشم و سحر خالش دید
آن پری‌چهره بود کاول روز
دیده بودش چنان جهان افروز
نعره‌ای زد چنانکه رفت از هوش
حلقه در گوش یار حلقه به گوش
چون چنان دید نوش لب بشتافت
بوی خوش کرد و جان او دریافت
هوش رفته چو هوش یافته شد
سرش از تاب شرم تافته شد
گفت اگر شیفتم ز عشق پری
تا به دیوانگی گمان نبری
گر بود دیو دیده افتاده
من پری دیدم ای پری‌زاده
وین که بینی نه مهر امروزست
دیر باشد که در من این سوزست
که فلان روز در فلان ره تنگ
برقعت را ربود باد از چنگ
من ترا دیدم و ز دست شدم
می وصلت نخورده مست شدم
سوختم در غم نهانی تو
رفت جانم ز مهربانی تو
گرچه یک دم نرفتی از یادم
با کسی راز خویش نگشادم
چونکه صبرم در اوفتاد ز پای
رفتم و در گریختم به خدای
تا خدایم به فضل و رحمت خویش
آورید آنچه شرط باشد پیش
چون نکردم طمع چو بوالهوسان
در حریم جمال و مال کسان
دولتی کو جمال و مالم داد
نز حرام اینک از حلالم داد
زن چو از رغبت وی آگه شد
رغبتش زآنچه بد یکی ده شد
بشر کان حور پیکرش بنواخت
رفت بیرون و کار خویش بساخت
گشت با او به شرط کاوین جفت
نعمتی یافت شکر نعمت گفت
با پریچهره کام دل می‌راند
بر خود افسون چشم بد می‌خواند
از جهودی رهاند شاهی را
دور کرد از کسوف ماهی را
از پرندش غیار زردی شست
برگ سوسن ز شنبلیدش رست
چون ندید از بهشتیان دورش
جامه سبز دوخت چون حورش
سبزپوشی به از علامت زرد
سبزی آمد به سرو بن در خورد
رنگ سبزی صلاح کشته بود
سبزی آرایش فرشته بود
جان به سبزی گراید از همه چیز
چشم روشن به سبزه گردد نیز
رستنی را به سبزی آهنگست
همه سر سبزیی بدین رنگست
قصه چون گفت ماه بزم آرای
شه در آغوش خویش کردش جای
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۴ - اندرز گرفتن بهرام از شبان
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یک سواره برون شدی به شکار
صید کردی و شادمانه شدی
چون شدی شاد سوی خانه شدی
چون شد آن روز غم عنان گیرش
رغبت آمد به سوی نخجیرش
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون
کرد صیدی چنانکه بودش رای
غصه را دست بست و غم را پای
چون ز صید پلنگ و شیر و گراز
خواست تا سوی خانه گردد باز
در تک و تاب زانکه تاخته بود
مغزش از تشنگی گداخته بود
گرد برگرد آن زمین بشتافت
آب تا بیش جست کمتر یافت
دید دودی چو اژدهای سیاه
سر برآورده در گرفتن ماه
کوهه بر کوهه پیچ پیچ کنان
برصعود فلک بسیچ کنان
گفت آن دود گرچه زاتش خاست
از فروزندش آب باید خواست
چون بر آن دود رفت گامی چند
خرگهی دید برکشیده بلند
گلهٔ گوسفند سم تا گوش
گشته در آفتاب یخنی جوش
سگی آویخته ز شاخ درخت
بسته چون سنگ دست و پایش سخت
سوی خرگاه راند مرکب تیز
دید پیری چو صبح مهرانگیز
پیر چون دید میهمان برجست
به پرستشگری میان دربست
چون زمین میهمان پذیری کرد
و آسمان را لگام‌گیری کرد
اولش پیشکش درود آورد
وانگه از مرکبش فرود آورد
هر چه در خانه داشت ما حضری
پیشش آورد و کرد لابه گری
گفت شک نیست کاین چنین خوانی
نیست درخورد چون تو مهمانی
لیک از آبادی اینطرف دورست
خوان اگر بینواست معذورست
شه چو نان پاره شبان را دید
شربتی آب خورد و دست کشید
گفت نان آنگهی خورم که نخست
زانچه پرسم خبردهی به درست
کین سگ بسته مستمند چراست
شیرخانه است گرگ بند چراست
پیر گفت ای جوان زیبا روی
گویمت آنچه رفت موی به موی
این سگی بود پاسبان گله
من بدو کرده کار خویش یله
از وفاداری و امینی او
شاد بودم به همنشینی او
گر کله دور داشتی همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال
من بدو داده حرز خانه خویش
خوانده او را نه سگ شبانهٔ خویش
و او به دندان و چنگ دشمن سوز
بازوی آهنین من شب و روز
گر من از دشت رفتمی سوی شهر
گله از پاس او گرفتی بهر
ور شدی شغل من به شهر دراز
گله را او به خانه بردی باز
چند سالم یتاق داری کرد
راست بازی و راست کاری کرد
تا یکی روز بر صحیفهٔ کار
گله را نقش بر زدم به شمار
هفت سر گوسفند کم دیدم
غلطم در حساب ترسیدم
بعد یک هفته چون شمردم باز
هم کم آمد به کس نگفتم راز
پاس می‌داشتم به رای و به هوش
در خطای کسم نیامد گوش
گر چه می‌داشتم به شبها پاس
نشدم هیچ شب حریف شناس
وانک آگاه‌تر به کار از من
پاسبان‌تر هزار بار از من
باز چون کردم آن شمار درست
هم کم آمد چنانکه روز نخست
همه شب خاطرم به غم می‌بود
کز گله گوسفند کم می‌بود
ده ده و پنج پنچ می‌پرداخت
چون یخی کو به آفتاب گداخت
تا به حدی که عامل صدقات
آنچه ماند از منش ستد به زکات
اوفتادم من بیابانی
از گله صاحبی به چوپانی
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا
گفتم این رخنه گر ز چشم بدست
دستکار کدام دام و ددست
با سگی این چنین که شیری کرد
کیست کاین آشنا دلیری کرد
تا یکی روز بر کناره آب
خفته بودم درآمدم از خواب
همچنان سرنهاده بر سر چوب
دست و پائی کشیده بی آشوب
ماده گرگی ز دور دیدم چست
کامد و شد سگش برابر سست
خواند سگ را به سگ زبانی خویش
سگ دویدش به مهربانی پیش
گرد او گشت و گرد می‌افشاند
گه دم و گه دبوس می‌جنباند
عاقبت بر سرین گرگ نشست
کام دل راند و رفت کار از دست
آمد و خفت و آرمید تنش
مهر حق السکوت بر دهنش
گرگ چون رشوه داده بود ز پیش
جست حق القدوم خدمت خویش
گوسفندی قوی که سر گله بود
پایش از بار دنبه آبله بود
برد و خوردش به کمترین نفسی
وین چنین رشوه خورده بود بسی
سگ ملعون به شهوتی که براند
گله‌ای را به دست گرگ بماند
گله‌ای را که کارسازی کرد
در سر کار عشقبازی کرد
چند نوبت معاف داشتمش
او خطا کرد و من گذاشتمش
تا هم آخر گرفتمش با گرگ
بستمش بر چنین خطای بزرگ
کردمش در شکنجه زندانی
تاکند بنده بنده فرمانی
سگ من گرگ راه بند منست
بلکه قصاب گوسفند منست
بر امانت خیانتی بردوخت
وان امینی به خائنی بفروخت
رخصت آن شد که تا نخواهد مرد
از چنین بند جان نخواهد برد
هر که با مجرمان چنین نکند
هیچکس بر وی آفرین نکند
شاه بهرام ازان سخندانی
عبرتی برگرفت پنهانی
این سخن رمز بود چون دریافت
خورد چیزی و سوی شهر شتافت
گفت با خود کزین شبانهٔ پیر
شاهی آموختم زهی تدبیر
در نمودار آدمیت من
من شبانم گله رعیت من
این که دستور تیزبین منست
در حفاظ گله امین منست
چون نماند اساس کار درست
از امین رخنه باز باید جست
تا بگوید که این خرابی چیست
اصل و بنیاد این خرابی کیست
چون به شهر آمد از گماشتگان
خواست مشروح بازداشتگان
چون در آن روزنامه کرد نگاه
روز بر وی چو نامه گشت سیاه
دید سرگشته یک جهان مجروح
نام هر یک نبشته در مشروح
گفته در شرح‌های ماتم و سور
کشتن از شه شفاعت از دستور
نام شه را به جور بد کرده
نیکنامی به نام خود کرده
شاه دانست کان چه شیوه گریست
دزد خانه به قصد خانه بریست
چون سگی کو گله به گرگ سپرد
شیون انگیخت با شبانه کرد
خود سگان در سگی چنین باشند
بخروشند چونکه بخراشند
مصلحت دید بازداشتنش
روز کی ده فرو گذاشتنش
گفت اگر مانمش به منصب خویش
کس به رفعش قلم نیارد پیش
چون ز حشمت کنم درش را دور
در شب تیره به نماید نور
بامدادان که روز روشن گشت
شب تاریک فرش خود بنوشت
صبح یک زخمی دو شمشیری
داد مه را ز خون خود سیری
بارگه بر سپهر زد بهرام
بار خود کرد بر خلایق عام
مهتران آمدند از پس و پیش
صف کشیدند بر مراتب خویش
راست روشن درآمد از در کاخ
رفت بر صدرگاه خود گستاخ
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت
کای همه ملک من خراب از تو
رفته رونق ز ملک و آب از تو
گنج خود را به گوهر آکندی
گوهر و گنج من پراکندی
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز
خانهٔ بندگان من بردی
پای در خون هرکس افشردی
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی و گاهی تاج
حق نعمت گذاشتی از یاد
نیست شرمت ز من که شرمت باد
هست بر هر کسی به ملت خویش
کفر نعمت ز کفر ملت پیش
حق نعمت شناختن در کار
نعمت افزون دهد به نعمت خوار
از تو بر من چه راست روشن گشت
راستی رفت و روشنی بگذشت
لشگر و گنج را رساندی رنج
تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج
چه گمان برده‌ای که وقت شراب
غافلانه مرا رباید خواب
رخنه سازی تو دست مستان را
بشکنی پای زیردستان را
بهر من باد خاک اگر بهرام
تیغ فرمش کند چون گیرد جام
گر ز خود غافلم به باده و رود
نیستم غافل از سپهر کبود
زین سخن صد هزار چنبر ساخت
همه در گردن وزیر انداخت
پس بفرمود تا زبانی زشت
سوی دوزخ دواندش ز بهشت
از عمامه کمند کردنش
در کشیدند و بند کردنش
پای در کنده دست در زنجیر
این چنین کس وزر بود نه وزیر
چون بدان قهرمان در آمد قهر
شه منادی روانه کرد به شهر
تا ستمدیدگان در آن فریاد
داد خواهند و شه دهدشان داد
چون شنیدند جمله خیل و سپاه
سرنهادند سوی حضرت شاه
شه به زندانیان چنین فرمود
کز دل دردناک خون آلود
هرکسی جرم خود پدید کند
بند خود را بدان کلید کند
بندیان ز بند جسته برون
آمدند از هزار شخص فزون
شاه از آن جمله هفت شخص گزید
هر یکی را ز حال خود پرسید
گفت با هر یکی گناه تو چیست
از کجائی و دودمان تو کیست
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۵ - شکایت کردن هفت مظلوم
اولین شخص گفت با بهرام
کای شده دشمن تو دشمن کام
راست روشن به زخمهای درشت
در شکنجه برادرم را کشت
وانچه بود از معاش و مرکب و چیز
همه بستد حیات و حشمت نیز
هرکس از خوبی و جوانی او
سوخت بر غبن زندگانی او
چون من انگیختم خروش و نفیر
زان جنایت مرا گرفت وزیر
کو هواخواه دشمنان بود است
تو چنینی و او چنان بود است
غوریی تند را اشارت کرد
تا مرا نیز خانه غارت کرد
بند بر پای من نهاد به زور
کرد بر من سرای را چون گور
آن برادر به جور جان برده
وین برادر به دست وپا مرده
کرده زندانیم کنون سالیست
روی شاهم خجسته‌تر فالیست
شاه را چون ز گفت آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم
هر چه دستور ازو به غارت برد
جمله با خونبها بدو بسپرد
کردش آزاد و دلخوشی دادش
بر سر شغل خود فرستادش
کرد شخص دوم دعای دراز
در زمین بوس شاه بنده نواز
گفت باغیم در کیائی بود
کاشنائیش روشنائی بود
چون بساط بهشت سبز و فراخ
کله بر کله میوه‌ها بر شاخ
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدر مانده یادگار مرا
روزی از راه آتشین داغی
سوی باغ من آمد آن باغی
میهمان کردمش به میوه و می
میهمانی سزای خدمت وی
هر چه در باغ بود و در خانه
پیش او ریختم به شکرانه
خورد و خندید و خفت و آرامید
وز شراب آنچه خواست آشامید
چون زمانی به گرد باغ بگشت
خواست کز عشق باغ گیرد دشت
گفت بر من فروش باغت را
تا دهم روشنی چراغت را
گفتم این باغ را که جان منست
چون فروشم که عیشدان منست
هرکسی را در آتشی داغیست
من بی چاره را همین باغیست
باغ پندار کان تست مدام
من ترا باغبان نه بلکه غلام
هر گهی کافتدت به باغ شتاب
میوه خور باده نوش بر لب آب
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی
پیشت آرم به دست سیم تنی
گفت ازین در گذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت وا پرداز
جهد بسیار شد به شور و به شر
باغ نفروختم به زور و به زر
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست
تا بدان جرم از جنایت خویش
باغ را بستد از من درویش
وز پی آن که در تظلم گاه
این تظلم نیاورم بر شاه
کرد زندانیم به رنج وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال
شه بدو باغ دادو گشت آباد
خانه و باغ داد چون بغداد
گفت زندانی سوم با شاه
کای ترا سوی هرچه خواهی راه
بنده بازارگان دریا بود
روزیم زان سفر مهیا بود
رفتمی گه گهی به دریا بار
سودها دیدمی در آن بسیار
چون شناسا شدم به دانائی
در بدو نیک در دریائی
لؤلؤئی چندم اوفتاد به چنگ
شب چراغ سحر به رونق و رنگ
آمدم سوی شهر حوصله پر
چشم روشن بدان علاقه در
خواستم کان علاقه بفروشم
وزبها گه خورم گهی پوشم
چون وزیر ملک خبر بشنید
کان من بود عقد مروارید
خواند و از من خرید با صد شرم
در بها داشتم بسی آزرم
چونکه وقت بها رسید فراز
گونه گونه بهانه کرد آغاز
من بها خواستم به غصه و درد
او نیاورد جز بهانه سرد
روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من به امید
واخر الامر خواند پنهانم
کرد با خونیان به زندانم
بر گناهم یکی بهانه شمرد
کان بها را بدان بهانه ببرد
عوض عقد من که برد از دست
دست و پایم به عقده‌ها در بست
او ز من گوهر آوریده به چنگ
من ازو در شکنجه مانده چو سنگ
او درآورده در شکنج کلاه
من صدف‌وار مانده در بن چاه
شد سه سال این زمان که در بندم
روی شه دیده دید و خرسندم
شه ز گنج وزیر بد گوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر
چهارمین شخص با هزار هراس
گفت کای درخور هزار سپاس
مطربی عاشقم غریب و جوان
بربطی خوش زنم چو آب روان
مهربان داشتم نوآیینی
چینیی بلکه درد بر چینی
مهرش از ماه روشنی برده
روز چون شب برابرش مرده
هیچ را نام کرده کین دهنست
نوش در خنده کین شکر شکنست
خوبیش از بهار زیبا روی
خانه و باغ برده رویاروی
گله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش
در ولایت درم خریده من
وز ولینعمتان دیده من
برده رونق به تیز بازاری
تار زلفش ز مشک تاتاری
از من آموخته ترنم ساز
زدنش دلفریب و روح نواز
هر دو با یکدیگر به یک خانه
گرم صحبت چو شمع و پروانه
من بدو زنده دل چو شب به چراغ
او به من شادمان چو سبزه به باغ
روشن و راست همچو شمع از نور
راست روشن ز بنده کردش دور
شمع را در سرای خویش افروخت
دل پروانه را به آتش سوخت
چون بر آشفتم از جدائی او
راه جستم به روشنائی او
بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند
او عروس مرا گرفته به ناز
من به زندان به صد هزار نیاز
چار سالست کز ستمگاری
داردم بی‌گنه بدین خواری
شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی بلکه با فراوان چیز
بر عروسیش داد شیر بها
با عروسش ز بند کرد رها
شخص پنجم به شاه انجم گفت
کای فلک با چهار طاق تو جفت
من رئیس فلان رصد گاهم
کز مطیعان دولت شاهم
شده شغلم به کشور آرائی
حلقه در گوش من به مولائی
داده بود ایزدم به دولت شاه
نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه
از پی جان درازی شه شرق
کردم آفاق را به شادی غرق
از دعا زاد راه می‌کردم
خیری از بهر شاه می‌کردم
خرم و تازه شهر و کوی به من
اهل دانش نهاده روی به من
دادم از مملکت فروزی خویش
هر کسی را برات روزی خویش
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم
هر که زر خواست زرپذیر شدم
و آنکه افتاد دستگیر شدم
هیچ درمانده در نماند به بند
تا رهائی ندادمش ز گزند
هر چه آمد ز دخل دهقانان
صرف می‌شد به خرج مهمانان
دخل و خرجی چنانکه باید بود
خلق راضی ز من خدا خشنود
چون وزیر این سخن به گوش آورد
دیگ بیداد را به جوش آورد
کد خدائیم را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد
گفت کین مال دست رنج تو نیست
بخشش تو به قدر گنج تو نیست
یا به اکسیر کوره تافته‌ای
یا به خروار گنج یافته‌ای
قسمت من چنانکه باید داد
بده ارنه سرت دهم بر باد
هر معیشت که بنده داشت تمام
همه بستد بدین بهانهٔ خام
و آخر کار دردمندم کرد
بندهٔ خود بدم به بندم کرد
پنج سال است تا در این زندان
دورم از خانمان و فرزندان
شاه فرمود تا به نعمت و ناز
بر سر ملک خویشتن شد باز
چون به شخص ششم رسید شمار
در سر بخت خود شکست خمار
کرد بر شه دعای پیروزی
کای ز خلق تو خلق را روزی
من یکی کرد زاده لشگریم
کز نیاگان خویش گوهریم
بنده هست از سپاهیان سپاه
پدرم بود نیز بنده شاه
خدمت شاه می‌کنم به درست
پدرم نیز کرده بود نخست
از پی دشمنان شه پیوست
می‌دوم جان و تیغ بر کف دست
شاه نان پاره‌ای به منت خویش
بنده را داده بد ز نعمت خویش
بنده آن نان به عافیت می‌خورد
بر در شاه بندگی می‌کرد
خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد پای
بنده صاحب عیال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت
چند ره پیش او شدم به نفیر
کز برای خدای دستم گیر
تا عیاری به عدل بنماید
بر عیالان من ببخشاید
یا چو اطلاقیان بی‌نانم
روزیی نو کند ز دیوانم
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش
شاه را نیست با کس آزاری
تا کند وحشتی و پیکاری
دشمنی بر درش نیامد تنگ
تا به لشگر نیاز باشد و جنگ
پیشهٔ کاهلان مگیر بدست
کار گل کن که تندرستی هست
توشه گر نیست بر زیاده مکوش
اسب و زین و سلاح را بفروش
گفتم از طبع دیو رای بترس
عجز من بین و از خدای بترس
منمای از کمی و کم رختی
من سختی رسیده را سختی
تو همه شب کشیده پای به ناز
من به شمشیر کرده دست دراز
گر تو در ملک می‌زنی قلمی
من به شمشیر می‌زنم قدمی
تو قلم می‌زنی به خون سپاه
من زنم تیغ با مخالف شاه
مستان از من آنچه شه فرمود
گرنه فتراک شه بگیرم زود
گرم شد کز من این خطاب شنید
بر من بی قلم دوات کشید
گفت کز ابلهی و نادانی
چون کلوخم به آب ترسانی
گه به زرقم همی کنی تقلید
گه به شاهم همی دهی تهدید
شاه را من نشانده‌ام بر گاه
نیست بی خط من سپید و سیاه
سر شاهان به زیر پای منست
همه را زندگی برای منست
گر تولا به من نکردندی
کرکسان مغزشان بخوردندی
این بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سلیح من بستد
پس به دژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم
قرب شش سال هست بلکه فزون
تا دلم پر غمست و جان پر خون
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز
چون لبش را به لطف خندان کرد
رسم اقطاع او دو چندان کرد
هفتمین شخص چون رسید فراز
بر لب از شکر شه کشید طراز
گفت منک از جهان کشیدم دست
زاهدی رهروم خدای پرست
تنگدستی فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع
عاقبت را جریده بر خوانده
دست بر شغل گیتی افشانده
از همه خورد و خواب بی بهرم
قائم اللیل و صائم الدهرم
روز ناخورده کاب و نانم نیست
شب نخفته که خان و مانم نیست
در پرستش گهی گرفته قرار
نیستم جز خداپرستی کار
هر که را بنگرم رضا جویم
هر که یاد آرمش دعا گویم
کس فرستاد سوی من دستور
خواند و رفتم مرا نشاند از دور
گفت بر تو مرا گمان بدست
گر عذابت کنم بجای خودست
گفتم ای سیدی گمان تو چیست
تا به ترتیب تو توانم زیست
گفت می‌ترسم از دعای بدت
مرگ می‌خواهم از خدای خودت
کز سر کین وری و بدخوئی
در حق من دعای بد گوئی
زان دعای شبانه شبگیری
ترسم افتد بدین هدف تیری
پیشتر زان کز آتش کینت
در من افتد شرار نفرینت
دست تو بندم از دعا کردن
دست تنها نه دست با گردن
زیر بندم کشید و باک نداشت
غم این جان دردناک نداشت
هفت سالم درین خراس افکند
در دو پایم کلید و داس افکند
بند بر دست من کمند زده
من بر افلاک دست بند زده
او فرو بسته از دعا دستم
من بر او دست مملکت بستم
او مرا در حصار کرده به فن
من بر ایوان او حصار شکن
چون خدایم به رفق شاه رساند
خوشدلی را دگر بهانه نماند
شاه در بر گرفت زاهد را
شیر کافر کش مجاهد را
گفت جز نکته‌ای که ترس خداست
راست روشن نگفت چیزی راست
لیک دفع دعا چنان نکنند
حکم زاهد چو رهزنان نکنند
آن‌که آن بد به جای خود می‌کرد
خویشتن را دعای بد می‌کرد
تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار
از تر و خشک هر چه داشت وزیر
گفت با زاهد آن تست بگیر
زاهد آن فرش داده را بنوشت
زد یکی چرخ و چرخ‌وار به گشت
گفت از این نقدها که آزادم
بهترم ده که بهترت دادم
رقص برداشت بی مقطع ساز
آن‌چنان‌شد که کس ندیدش باز
رهروان آنگه آنچنان بودند
کز زمین سر بر آسمان سودند
این گروه ار چه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند
تا می‌پخته یافتن در جام
دید باید هزار غوره خام
پخته آنست کز چنین خامان
برکشد جیب و درکشد دامان
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۶ - کشتن بهرام وزیر ظالم را
چون زمین از گلیم گرد آلود
سایه گل بر آفتاب اندود
شه درین خشت خانهٔ خاکی
خشت نمناک شد ز غمناکی
راه می‌جست بر مصالح کار
تا ز گل چون برد درشتی خار
درجفای جهان نظاره کنان
مصلحت را به عدل چاره کنان
چون ز کار وزیرش آمد یاد
دست از اندیشه بر شقیقه نهاد
تا سحر گه نخفت ازان خجلی
دیده برهم نزد ز تنگ دلی
چون درین کوزه سفال سرشت
چشمه آفتاب ریحان کشت
شه چو باران رسیده ریحانی
کرد بر تشنگان گل افشانی
داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند
عام را بار داد و خود بنشست
خاصگاه ایستاده تیغ بدست
سربلندان ملک را بنشاند
عدل را ناقه بر بلندی راند
جمع کرد از خلایق انبوهی
برکشید از نظارگاه کوهی
آن جفا پیشه را که بود وزیر
پای تا سر کشیده در زنجیر
زنده بردار کرد و باک نبرد
تا چو دزدان به شرمساری مرد
گفت هر ک آن‌چنان سرافرازد
روزگارش چنین سراندازد
از خیانتگریست بدنامی
وز بدی هست بد سرانجامی
ظالمی کانچنان نماید شور
عادلانش چنین کنند به گور
تا نگوئی که عدل بی یار است
آسمان و زمین بدین کار است
هر که میخ و کدینه پیش نهاد
کنده بر دست و پای خویش نهاد
پس از این داوری نمای بزرگ
یاد کرد از سگ و شبانه و گرگ
و آن شبان را بخواند و شاهی داد
نیک بختی و نیک خواهی داد
سختی از کار مملکت برداشت
برکسی زوردست کس نگذاشت
تا نه بس دیر از چنان تدبیر
آهنش زر شد و پلاس حریر
لشگر و گنج شد بر او انبوه
این ز دریا گذشت و آن از کوه
چون به خاقان رسیده شد خبرش
باز پس شد نداد درد سرش
کس فرستاد و عذر خواست بسی
بر نزد بی رضای او نفسی
گفت کان کشتنی که شاهش کشت
آفتی بود فتنه را هم پشت
سوی ما نامه کرد و ما را خواند
فصلهائی به دلفریبی راند
تا بدان عشوه‌های طبع فریب
ازمن ساده طبع برد شکیب
گفت کان پر ز راست و ره خالی
کاین بخوانی شتاب کن حالی
شه ز مستی بدان نپردازد
کابی از دست بر رخ اندازد
من کمر بسته‌ام به دمسازی
از تو تیغ و ز من سراندازی
چون خبرهای شاه بشنیدم
کارها بر خلاف آن دیدم
شه به هنگام آشتی و نبرد
کارهائی کند که شاید کرد
من همان سفته گوش حلقه کشم
با خود از چین و با تو از حبشم
دخترم خود کنیز خانه تست
تاج من خاک آستانه تست
وانچه آن خائن خرابی خواه
به شکایت نبشته بود ز شاه
همه طومارها بهم در پیخت
داد تا پیک پیش خسرو ریخت
شه چو برخواند نامهای وزیر
تیز شد چون قلم به دست دبیر
بر هلاکش سپاسداری کرد
کار ازان پس به استواری کرد
پیکر عدل چون به دیدهٔ شاه
عبرت انگیخت از سپید و سیاه
شاه کرد از جمال منظر او
هفت پیکر فدای پیکر او
بیخ دیگر خیالها برکند
دل درو بست و شد بدو خرسند
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۳۷ - فرجام کار بهرام و ناپدید شدن او در غار
لعل پیوند این علاقه در
کز گهر کرد گوش گیتی پر
گفت چون هفت گنبد از می و جام
آن صدا باز داد با بهرام
عقل در گنبد دماغ سرش
داد از ین گنبد روان خبرش
کز صنم خانه‌های گنبد خاک
دور شو کز تو دور باد هلاک
گنبد مغز شاه جوش گرفت
کز فسون و فسانه گوش گرفت
دید کین گنبد بساط نورد
از همه گنبدی برآرد گرد
هفت گنبد بر آسمان بگذاشت
اوره گنبد دیگر برداشت
گنبدی کز فنا نگردد پست
تا قیامت برو بخفتد مست
هفت موبد بخواند موبد زاد
هفت گنبد به هفت موبد داد
در زد آتش به هر یکی ناگاه
معنی آن شد که کردش آتشگاه
سرو بن چون به شصت رسید
یاسمن بر سر بنفشه دمید
از سر صدق شد خدای پرست
داشت از خویشتن پرستی دست
روزی از تخت و تاج کرد کنار
رفت با ویژگان خود به شکار
در چنان صید و صید ساختنش
بود بر صید خویش تاختنش
لشگر از هر سوئی پراکندند
هر یکی گور و آهو افکندند
میل هر یک به گور صحرائی
او طلبکار گور تنهائی
گور جست از برای مسکن خویش
آهو افکند لیک از تن خویش
گور و آهو مجوی ازین گل شور
کاهوش آهوست و گورش گور
عاقبت گوری از کناره دشت
آمد و سوی گورخان بگذشت
شاه دانست کان فرشته پناه
سوی مینوش می‌نماید راه
کرد بر گور مرکب انگیزی
داد یکران تند را تیزی
از پی صید می‌نمود شتاب
در بیابان و جایهای خراب
پر گرفته نوند چار پرش
وز وشاقان یکی دو بر اثرش
بود غاری در آن خرابستان
خوشتر از چاه یخ به تابستان
رخنهٔ ژرف داشت چون ماهی
هیچکس را نه بر درش راهی
گور در غار شد روان و دلیر
شاه دنبال او گرفته چو شیر
اسب در غار ژرف راند سوار
گنج کیخسروی رساند به غار
شاه را غار پرده‌دار شده
و او هم آغوش یار غار شده
وان وشاقان به پاسداری شاه
بر در غار کرده منزلگاه
نه ره آن‌که در خزند به غار
نه سرباز پس شدن به شکار
دیده بر راه مانده با دم سرد
تاز لشگر کجا برآید گرد
چون زمانی بران کشید دراز
لشگر از هر سوئی رسید فراز
شاه جستند و غار می‌دیدند
مهره در مغز مار می‌دیدند
آن وشاقان ز حال شاه جهان
باز گفتند آنچه بود نهان
که چو شه بر شکار کرد آهنگ
راند مرکب بدین کریچهٔ تنگ
کس بدین داوری نشد یاور
وین سخن را نداشت کس باور
همه گفتند کاین خیال بدست
قول نابالغان بی‌خرد است
خسرو پیلتن به نام خدای
کی در این تنگنای گیرد جای
و آگهی نه که پیل آن بستان
دید خوابی و شد به هندوستان
بند بر پیلتن زمانه نهاد
پیل بند زمانه را که گشاد
بر نشان دادن خلیفهٔ تخت
می‌زدند آن وشاقگان را سخت
ز آه آن طفلگان دردآلود
گردی از غار بردمید چو دود
بانگی آمد که شاه در غارست
باز گردید شاه را کارست
خاصگانی که اهل کار شدند
شاه جویان درون غار شدند
غار بن بسته بود و کس نه پدید
عنکبوتیان بسی مگس نه پدید
صدره از آب دیده شستندش
بلکه صد باره باز جستندش
چون ندیدند شاه را در غار
بر در غار صف زدند چو مار
دیدها را به آب تر کردند
مادر شاه را خبر کردند
مادر آمد چو سوخته جگری
وز میان گم شده چنان پسری
جست شه را نه چون کسان دگر
کو به جان جست و دیگران به نظر
گل طلب کرد و خار در بریافت
تا پسر بیش جست کمتر یافت
زر فرو ریخت پشته پشته چو کوه
تا کنند آن زمین گروه گروه
چاه کند و به کنج راه نیافت
یوسف خویش را به چاه نیافت
زان زمینها که رخنه کرد عجوز
مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز
آن شناسندگان که دانندش
غار بهرام گور خوانندش
تا چهل روز خاک می‌کندند
در جهان گورکن چنین چندند
شد زمین کنده تا دهانه آب
کسی آن گنج را ندید به خواب
آنکه او را بر آسمان رختست
در زمین باز جستنش سخت
در زمین جرم و استخوان باشد
و آسمانی بر آسمان باشد
هر جسد را که زیر گردونست
مادری خاک و مادری خونست
مادر خون بپرورد در ناز
مادر خاک ازو ستاند باز
گرچه بهرام را دو مادر بود
مادر خاک مهربان‌تر بود
کانچنانش ستد که باز نداد
ساز چاره به چاره ساز نداد
مادر خون ز جور مادر خاک
کرد خود را به درد و رنج هلاک
چون تبش برزد از دماغش جوش
آمد آواز هاتفیش به گوش
کی به غفلت چو دام و دد پویان
شیر مرغان غیب را جویان
به تو یزدان ودیعتی بسپرد
چونکه وقت آمد آن ودیعت برد
بر وداع ودیعت دگران
خویشتن را مکش چو بی‌خبران
باز پس گرد و کارخویش بساز
دست کوتاه کن ز رنج دراز
چون ز هاتف چنین شنید پیام
مهر برداشت مادر از بهرام
رفت و آن دل که داشت دربندش
کرد مشغول کار فرزندش
تاج و تختش به وارثان بسپرد
هر که زو وارثی بماند نمرد
ای ز بهرام گور داده خبر
گور بهرام جوی ازین بگذر
نه که بهرام گور باما نیست
گور بهرام نیز پیدا نیست
آن چه بینی که وقتی از سر زور
نام داغی نهاد بر تن گور
داغ گورش مبین به اول بار
گور داغش نگر به آخر کار
گر چه پای هزار گور شکست
آخر از پایمال گور نرست
خانه خاکدان دو در دارد
تا یکی را برد یکی آرد
ای سه گز خاک و پهنی تو گزی
چار خم در دکان رنگرزی
هر نواله که معده تو پزد
خلطی آن را به رنگ خود برزد
از سرو پای تا به گردن و گوش
هست ازین چار خلط عاریه پوش
بر چنین رنگهی عاریه ساز
چه نهی دل که داد باید باز
غایبانی که روی بسته شدند
از چنین رنگ و بوی رسته شدند
تا قیامت قیام ننماید
کس رخ بسته باز نگشاید
ره ره خوف و شب شب خطرست
شحنه خفتست و دزد بر گذرست
خاکساران به خاک سیر شوند
زیر دستان به دست زیر شود
چون تو باری ز دست بالایی
زیر هر دست خون چه پالائی
آسمان زیر دست خواهی خیز
پای بالا نه از زمین بگریز
میرو و هیچگونه باز مبین
تا نیفتی از آسمان به زمین
انجم آسمان حمایل تست
چیستند آنهمه وسایل تست
تنگی جمله را مجال توئی
تنگلوشای این خیال توئی
هر یک از تو گرفته تمثالی
تو چه‌گیری ز هر یکی فالی
آنچه آنهاکند توئی آن نور
وانچه اینها خرد توئی زان دور
جز یکی خط که نقطه پرور تست
آن دگر حرفها ز دفتر تست
آفرین را توئی فرشته پاس
و آفریننده را دلیل شناس
نیک مردی ببین که بد نشوی
با ددانی نگر که دد نشوی
آنچه داری حساب نیک و بدست
و آنچه خواهی ولایت خردست
یا دری زن که قحط نان نبود
یا چنان شو که کس چنان نبود
دیده کو در حجاب نور افتد
ز آسمان و فرشته دور افتد
چاشنی گیر آسمان زمیست
میزبان فرشته آدمیست
روی ازین چار سوی غم برتاب
چند ازین خاک و باد و آتش و آب
حجره‌ای با چهار دود آهنگ
بر دل و دیده چون نباشد تنگ
دو دری شد چون کوی طراران
چار بندی چو بند عیاران
پیش ازان کت برون کنند ز ده
رخت بر گاو و بار بر خر نه
ره به جان رو که کالبد کندست
بار کم کن که بارکی تندست
مرده‌ای را که حال بد باشد
میل جان سوی کالبد باشد
وانکه داند که اصل جانش چیست
جان او بی جسد تواند زیست
تانپنداری ای بهانه بسیچ
کاین جهان و آن جهان و دیگرهیچ
طول و عرض وجود بسیارست
وانچه در غور ماست این غارست
هست چند آفریده زینها دور
کاگهی نیستشان ز ظلمت و نور
آفرینش بسی است نیست شکی
و آفریننده هست لیک یکی
نقش این هفت لوح چار سرشت
ز ابتدا جز یکی قلم ننبشت
گر نه هفت ار چهار صد باشد
زیر یک داد و یک ستد باشد
اولین نقطه و آخرین پرگار
از یکی و یکی نگردد کار
در دویها مبین و در وصلش
در یکی بین و در یکی اصلش
هر دوی اول از یکی شد راست
هم یکی ماند چون دوی برخاست
هر که آید درین سپنج سرای
بایدش باز رفتن از سرپای
در وی آهسته رو که تیز هشست
دیر گیر است لیک زود کشست
گر چه در داوری زبونکش نیست
از حسابش کسی فرامش نیست
گر کنی صد هزار باز چست
نخوری بیش از آنکه روزی توست
حوضه‌ای دارد آسمان یخ بند
چند ازین یخ فقع گشائی چند
در هوائی کزان فسرده شوی
پیش از آن زنده شو که مرده شوی
آنکه چون چرخگرد عالم گشت
عاقبت جمله را گذاشت و گذشت
عالم هیچکس به هیچش کشت
چرخ پیچان به چرخ پیچش گشت
از غرضهای این جهانی خویش
باز برخور به زندگانی خویش
تا چو شمشیر و تیر جان آهنج
هرچ ازانت برد نداری رنج
از جهان پیش ازانکه در گذری
جان ببر تا ز مرگ جان ببری
خانه را خوار کن خورش را خرد
از جهان جان چنین توانی برد
در دو چیز است رستگاری مرد
آنکه بسیار داد و اندک خورد
هر که در مهتری گذارد گام
زین دو نام آوری برارد نام
هیچ بسیار خوار پایه ندید
هیج کم ده به پایگه نرسید
دره محتسب که داغ نهست
از پی دوغ کم دهان دهست
در چنین ده کسی دها دارد
که بهی را به از بها دارد
در جهان خاص و عام هر دو بسیست
نه که خاص این جهان ز بهر کسیست
چه توان دل در آن عمل بستن
کو به عزل تو باشد آبستن
هر عمارت که زیر افلاکست
خاک بر سر کنش که خود خاکست
بگذر از دام اوی و دیر مباش
منبرت دار شد دلیر مباش
زنده رفتن به دار بر هوسست
زنده بر دار یک مسیح بست
گر زمینی رسد به چرخ برین
هم زمینش فرو کشد به زمین
گر کسی بر فلک رساند تاج
هفت کشور کشد به زیر خراج
بینیش ناگهان شبی مرده
سر فرو برده درد سر برده
خاک بی خسف لاابالی نیست
گنج دانش ز مار خالی نیست
رطبی کو که نیستش خاری
یا کجا نوش مهره بی ماری
حکم هر نیک و بد که در دهرست
زهر در نوش و نوش در زهرست
که خورد؟ نوش پاره‌ای در پیش
کز پی آن نخورد باید نیش
نیش و نوش جهان که پیش و پسست
دردم و در دم یکی مگسست
نبود در حجاب ظلمت و نور
مهره خر ز مهر عیسی دور
کیست کو بر زمین فرازد تخت
کاخرش هم زمین نگیرد سخت
یارب آن ده که آرد آسانی
ناورد عاقبت پشیمانی
بر نظامی در کرم بگشای
در پناه تو سازش جای
اولش داده‌ای نکو نامی
آخرش ده نکو سرانجامی
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۲ - رای زدن دارا با بزرگان ایران
بیا ساقی آن آتش توبه سوز
به آتشگه مغز من برفروز
به مجلس فروزی دلم خوش بود
که چون شمع بر فرقم آتش بود
خردمند را خوبی از داد اوست
پناه خدا ایمن آباد اوست
کسی کو بدین ملک خرسند نیست
به نزدیک دانا خردمند نیست
خرد نیک همسایه شد آن بدست
که همسایهٔ کوی نابخردست
چو در کوی نابخردان دم زنی
به ار داستان خرد کم زنی
دراین ده کسی خانه آباد کرد
که گردن ز دهقانی آزاد کرد
تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش
ز گردن زنان برنیاری خروش
چو دریا به سرمایهٔ خویش باش
هم از بود خود سود خود برتراش
به مهمانی خویش تا روز مرگ
درختی شو از خویشتن ساز برگ
چو پیله ز برگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز
گزارنده‌تر پیری از موبدان
گزارش چنین کرد با بخردان
که چون شاه روم آمد آراسته
همش تیغ در دست و هم خواسته
خبر گرم شد در همه مرز و بوم
که آمد برون اژدهائی ز روم
به پرخاش دارا سر افراخته
همه آلت داوری ساخته
جهان را بدین مژده نوروز بود
که بیداد دارا جهانسوز بود
ازو بوم و کشور به یکبارگی
ستوه آمدند از ستمکارگی
ز دارا پرستی منش خاسته
به مهر سکندر بیاراسته
چو دارای دریا دل آگاه گشت
که موج سکندر ز دریا گذشت
ز پیران روشن‌دل رای زن
برآراست پنهان یکی انجمن
ز هر کاردانی برای درست
در آن داوری چاره‌ای باز جست
که بدخواه را چون درآرد شکست
بد چرخ را چون کند باز بست
چه افسون درآموزد از رهنمون
که آید ز کار سکندر برون
چو در جنگ پیروزیش دیده بود
ز پیروز جنگیش ترسیده بود
نکردش در آن کار کس چاره‌ای
نخوردش غمی هیچ غمخواره‌ای
چو دانسته بودند کو سرکشست
به سوزندگی گرم چون آتشست
سخنهای کس درنیارد به گوش
در آن کار بودند یکسر خموش
به تخمه در از زنگه شاوران
سری بود نامی ز نام آوران
فریبرز نامی که از فر و برز
تن جوشنش بود و بازوی گرز
به بیعت در آن انجمن گاه بود
ز احوال پیشینه آگاه بود
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو این بزمگاه
مبادا تهی عالم از نام تو
همان جنبش دور از آرام تو
گذشته نیای من از عهد پیش
چنین گفت با من در اندرز خویش
که چون کرد کیخسرو آهنگ غار
خبر داد از آن جام گوهر نگار
که در طالع زود ماتانه دیر
فرود آید اختر ز بالا به زیر
برون آید از روم گردنکشی
زند در هر آتشکده آتشی
همه ملک ایران بدست آورد
به تخت کیان برنشست آورد
جهان گیرد و هم نماند به جای
سرانجام روزی درآید ز پای
مبادا که این مرد رومی نژاد
در آن قالب افتد که هرگز مباد
به ار شاه بر یخ زند نام او
نیارد در این کشور آرام او
نباید کزو دولت آید به رنج
که مفلس به جان کوشد از بهر گنج
فریبی فرستد که طاعت کند
به یک روم تنها قناعت کند
فریب خوش از خشم ناخوش بهست
برافشاندن آب از آتش بهست
مکن تکیه بر زور بازوی خویش
نگهدار وزن ترازوی خویش
برآتش میاور که کین آورد
سکاهن بر آهن کمین آورد
اگر سهم شیری بیفتد ز شیر
حرون استری مغزش آرد به ریز
به ناموس شاید جهان داشتن
و زان جاست رایت برافراشتن
برون آرش از دعوی همسری
کزین پایه دارا کند سروری
هر آن جو که با زر بود هم عیار
به نرخ زر آرندش اندر شمار
بسا شیر درندهٔ سهمناک
که از نوک خاری درآید به خاک
چو با کژدمی گرم کینی کنی
مبین خردش ار خرده بینی کنی
بیندیش از آن پشهٔ نیش دار
که نمرود را گفت سر پیش دار
جهان آن کسی راست کاندر نبرد
پی مرد بگذاشت بر هیچ مرد
گرسنه چو با سیر خاید کباب
به فربه‌ترین زخمی آرد شتاب
نه بیگانه گر هست فرزند وزن
چو هم جامه گردد شود جامه کن
چو شد جامه بر قد فرزند راست
نباید دگر مهر فرزند خواست
چو بالا برآرد گیاه بلند
سهی سرو را باشد از وی گزند
ز پند برزگان نباید گذشت
سخن را ورق در نباید نوشت
که چون آزموده شود روزگار
به یاد آیدت پند آموزگار
سگالش گری کو نصیحت شنید
در چاره را در کف آرد کلید
شه ار پند آن پیر پالوده مغز
هراسان شد از کار آن پای لغز
ولیکن نکشت آتش گرم را
به سر کوچکی داشت آزرم را
شد از گفتهٔ رایزن خشمناک
بپیچید چون مار بر روی خاک
گره برزد ابروی پیوسته را
گشاد از گره چشم در بسته را
درو دید چون اژدها در گوزن
به چشمی که دور افتد از سنگ وزن
که در من چه نرم آهنی دیده‌ای
که پولاد او را پسندیده‌ای
نمائی به من مردی اهل روم
ره کوه آتش برآری به موم
عقابان به بازی و کبکان به چنگ
سر بازبازان درآرد به ننگ
چه بندم کمر در مصاف کسی
که دارم کمر بسته چون او بسی
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر
سرش لیکن آنگه در آید ز خواب
که شیر از تنش خورده باشد کباب
بود خایهٔ مرغ سخت و گران
نه با پتک و خایسک آهنگران
که دانست کین کودک خردسال
شود با بزرگان چنین بدسگال
به اول قدح دردی آرد به پیش
گذارد شکوه من و شرم خویش
بخود ننگ را رهنمونی کنم
که پیش زبونان زبونی کنم
اگر خود شود غرقه در زهر مار
نخواهد نهنگ از وزغ زینهار
ز رومی کجا خیزد آن دست زور
که کشتی برون راند از آب شور
بشوراند اورنگ خورشید را
تمنا کند جای جمشید را
به تاراج ایران برآرد علم
برد تخت کیخسرو و جام جم
شکوه کیان بیش باید نهاد
قدم در خور خویش باید نهاد
سگ کیست روباه نا زورمند
که شیر ژیان را رساند گزند
ز شیران بود روبهان را نوا
نخندد زمین تا نگرید هوا
تهی دست کو مایه داری کند
چو لنگی است کو راهواری کند
تو خود نیک دانی که با این شکوه
ز یک طفل رومی نیایم ستوه
به دست غلامان مستش دهم
به چوب شبانان شکستش دهم
هزبری که از سگ زبونی کند
خر پیر با او حرونی کند
عقابی که از پشه گیرد گریز
گر افتادنش هست گو بر مخیز
پلنگی که ترسد ز روباه پیر
بشوراد مغزش به سرسام تیر
ببینی که فردا من پیل زور
سرش چون سپارم به سم ستور
که باشد زبونی خراجی سری
که همسر بود نابلند افسری
نشیننده بر بزمگاه کیان
منم تاج بر سر کمر بر میان
که را یارگی کز سر گفتگوی
ز من جای آبا کند جستجوی
کلاه کیان هم کیان را سزد
درین خز تن رومیان کی خزد
من از تخمهٔ بهمن و پشت کی
چرا ترسم از رومی سست پی
ز روئین دز و درع اسفندیار
بر اورنگ زرین منم یادگار
اگر باز گردد به پیشینه راه
بر او روز روشن نگردد سیاه
وگر کشتی آرد به دریای من
سری بیند افکنده در پای من
چو دریا به تلخی جوابش دهم
ز خاکش ستانم به آبش دهم
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب
ستیزنده چون روستائی بود
شکستش به از مومیائی بود
خر از زین زر به که پالان کشد
که تا رخت خر بنده آسان کشد
من آن صید را کرده‌ام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند
تو ای مغز پوسیده سالخورد
ز گستاخی خسروان باز گرد
نه چابک شد این چابکی ساختن
کمندی به کوهی در انداختن
چراغی به صحرا برافروختن
فلک را جهانداری آموختن
مکش جز به اندازه خویش پای
که هر گوهری را پدیدست جای
قبا کو نه در خورد بالا بود
هم انگاره دزدیده کالا بود
تو را فترت پیری از جای برد
کهن گشتگیت از سر رای برد
چو پیر کهن گردد آزرده پشت
ز نیزه عصا به که گیرد به مشت
ز پیری دگرگون شود رای نغز
فراموش کاری درآید به مغز
ز پیران دو چیزست با زیب و ساز
یکی در ستودان یکی در نماز
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای
تن ناتوان کی سواری کند
سلیح شکسته چه یاری کند
سپه به که برنا بود زان که پیر
میانجی کند چون رسد تیغ و تیر
به هنگام خود گفت باید سخن
که بی‌وقت بر ناورد ناربن
خروسی که بیگه نوا بر کشید
سرش را پگه باز باید برید
زبان بند کن تا سر آری بسر
زبان خشگ به تا گلوگاه‌تر
سر بی‌زبان کو به خون تر بود
بهست از زبانی که بی سر بود
زبان را نگهدار در کام خویش
نفس بر مزن جز به هنگام خویش
زبان به که او کام‌داری کند
چو کامش رسد کامگاری کند
زبان ترازو که شد راست نام
از آن شد که بیرون نیاید ز کام
چو از کام خود گامی آید برون
به هر سو که جنبد شود سرنگون
بسا گفتنیها که باشد نهفت
به دیگر زبان بایدش باز گفت
به گفتن کسی کو شود سخت کوش
نیوشنده را درنیاید به گوش
سخن به که با صاحب تاج و تخت
بگویند سخته نگویند سخت
چو زین‌گونه تندی بسی کرد شاه
پشیمان شد آن پیر و شد عذرخواه
خطرهاست در کار شاهان بسی
که با شاه خویشی ندارد کسی
چو از کینه‌ای بر فروزند چهر
به فرزند خود بر نیارند مهر
همانا که پیوند شاه آتشست
به آتش در از دور دیدن خوشست
نصیحت موافق بود شاه را
گر از کبر خالی کند راه را
نصیحت گری با خداوند زور
بود تخمی افکنده در خاک شور
چو آگاه گشت آن نصیحت گزار
که از پند او گرم شد شهریار
سخن را دگرگونه بنیاد کرد
به شیرین زبان شاه را یاد کرد
که دارای دور آشکارا توئی
مخالف چه دارد چو دارا توئی
که باشد سکندر که آرد سپاه
ز دارای دولت ستاند کلاه
ترا این کلاه آسمان دوختست
ستاره چراغ تو افروختست
کلوخی که با کوه سازد نبرد
به سنگی توان زو برآورد کرد
درخت کدو تانه بس روزگار
کند دعوی همسری با چنار
چو گردد ز دولابهٔ نال سیر
رسن بسته در گردن آید به زیر
کدوئی است او گردن افراخته
ز ساق گیائی رسن ساخته
رسن زود پوسد چو باشد گیاه
دگر باره دلوش درافتد به چاه
چو خورشید مشعل درآرد به باغ
به پروانگی پیش میرد چراغ
به هنگام سر پنجه روباه لنگ
چگونه نهد پای پیش پلنگ
گره ز ابروی خویش بر گوشه نه
که بر گوشه بهتر کمان را گره
به آهستگی کار عالم برار
که در کار گرمی نیاید به کار
چراغ ار به گرمی نیفروختی
نه خود را نه پروانه را سوختی
خمیر آمده و آتش اندر تنور
نباشد زنان تا دهن راه دور
شکیب آورد بندها را کلید
شکیبنده را کس پشیمان ندید
نه نیکوست شطرنج بد باختن
فرس در تک و پیل در تاختن
بسا رود کز زخم خوردن شکست
که تا زخمه رودی آمد بدست
تو شاهی قیاس تو افزون کنم
حساب تو با دیگران چون کنم
به تعظیم دارا جهان‌دیده مرد
بسی گونه زین داستان یاد کرد
جهاندار دارای جوشیده مغز
نشد نرم دل زان سخنهای نغز
در آن تندی و آتش افروختن
کز او خواست مغز سخن سوختن
طلب کرد کاید ز دیوان دبیر
به کار آورد مشک را با حریر
دبیر نویسنده آمد چو باد
نوشت آنچه دارا بدو کرد یاد
روان کرد کلک شبه رنگ را
ببرد آب مانی و ارژنگ را
یکی نامهٔ نغز پیکر نوشت
به نغزی به کردار باغ بهشت
سخنهائی از تیغ پولادتر
زبان از سخن سخت بنیادتر
چو شد نامه نغز پرداخته
بر او مهر شاهانه شد ساخته
رسانندهٔ نامهٔ خسروان
ز دارا به اسکندر آمد روان
بدو داد نامه چو سر باز کرد
دبیر آمد و خواندن آغاز کرد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۴ - مناظرهٔ نقاشان رومی و چینی
بیا ساقی آن می‌که جان پرورست
به من ده که چون جان مرا درخورست
مگر نو گند عمر پژمرده را
به جوش آرد این خون افسرده را
یکی روز خرم‌تر از نوبهار
گزیده‌ترین روزی از روزگار
به مهمان شه بود خاقان چین
دو خورشید با یکدیگر همنشین
ز روم و ز ایران و از چین و زنگ
سماطین صفها برآورده تنگ
به می چهرهٔ مجلس آراسته
ز روی جهان گرد برخاسته
دران خرمیهای با ناز و نوش
رسیده ز لب موج گوهر به گوش
سخن می‌شد از کار کارآگهان
که زیرک‌ترین کیستند از جهان
زمین خیز هر کشور از دهر چیست
به هر کشور از پیشه‌ها بهر چیست
یکی گفت نیرنگ و افسونگری
ز هندوستان خیزد ار بنگری
یکی گفت بر مردم شور بخت
ز بابل رسد جادوئیهای سخت
یکی گفت کاید گه اتفاق
سرود از خراسان و رود از عراق
یکی گفت بر پایهٔ دسترس
ز بانورتر از تازیان نیست کس
یکی گفت نقاشی اهل روم
پسندیده شد در همه مرز و بوم
یکی گفت نشنیدی ای نقش بین
که افسانه شد در جهان نقش چین
ز رومی و چینی دران داوری
خلافی برآمد به فخر آوری
نمودند هر یک به گفتار خویش
نموداری از نقش پرگار خویش
بران شد سرانجام کار اتفاق
که سازند طاقی چو ابروی طاق
میان دو ابروی طاق بلند
حجابی فرود آورد نقشبند
بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار
نبینند پیرایش یکدیگر
مگر مدت دعوی آید به سر
چو زانکار گردند پرداخته
حجاب از میان گردد انداخته
ببینند کز هر دو پیکر کدام
نو آیین‌تر آید چو گردد تمام
نشستند صورتگران در نهفت
در آن جفته طاق چون طاق جفت
به کم مدت از کار پرداختند
میانبر ز پیکر برانداختند
یکی بود پیکر دو ارژنگ را
تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را
عجب ماند ازان کار نظارگی
به عبرت فرو ماند یکبارگی
که چون کرده‌اند این دو صورت نگار
دو ارتنگ را بر یکی سان گزار
میان دو پرگار بنشست شاه
درین و در آن کرد نیکو نگاه
نه بشناخت از یکدگر بازشان
نه پی برد بر پردهٔ رازشان
بسی راز از آن در نظر باز جست
نشد صورت حال بر وی درست
بلی در میانه یکی فرق بود
که این می‌پذیرفت و آن می‌نمود
چو فرزانه دید آن دو بتخانه را
بدیع آمد آن نقش فرزانه را
درستی طلب کد و چندان شتافت
کزان نقش سر رشته‌ای باز یافت
بفرمود تا درمیان تاختند
حجابی دگر در میان ساختند
چو آمد حجابی میان دو کاخ
یکی تنگدل شد یکی رو فراخ
رقمهای رومی نشد زاب و رنگ
برآیینهٔ چینی افتاد زنگ
چو شد صفهٔ چینیان بی نگار
شگفتی فرو ماند از آن شهریار
دگر ره حجاب از میان برکشید
همان پیکر اول آمد پدید
بدانست کان طاق افروخته
به صیقل رقم دارد اندوخته
در آنوقت کان شغل می‌ساختند
میانه حجابی برافراختند
به صورتگری بود رومی به پای
مصقل همی کرد چینی سرای
هر آن نقش کان صفه گیرنده شد
به افروزش این سو پذیرنده شد
بر آن رفت فتوی دران داوری
که هست از بصر هر دو را یاوری
نداند چو رومی کسی نقش بست
گه صقل چینی بود چیره دست
شنیدم که مانی به صورتگری
ز ری سوی چین شد به پیغمبری
ازو چینیان چون خبر یافتند
بران راه پیشینه بشتافتند
درفشنده حوضی ز بلور ناب
بران راه بستند چون حوض آب
گزارندگیهای کلک دبیر
برانگیخته موج ازان آبگیر
چو آبی که بادش کند بی قرار
شکن برشکن می‌دود برکنار
همان سبزه کو بر لب حوض رست
به سبزی بران حوض بستند چست
چو مانی رسید از بیابان دور
دلی داشت از تشنگی ناصبور
سوی حوض شد تشنه تشنه فراز
سر کوزهٔ خشک بگشاد باز
چو زد کوزه در حوضهٔ سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست
بدانست مانی که در راه او
بد آن حوضهٔ چینیان چاه او
برآورد کلکی به آیین و زیب
رقم زد برآن حوض مانی فریب
نگارید ازان کلک فرمان‌پذیر
سگی مرده بر روی آن آبگیر
درو کرم جوشنده بیش از قیاس
کزو تشنه را در دل آمد هراس
بدان تا چو تشنه در آن حوض آب
سگی مرده بیند نیارد شتاب
چو در خاک چین این خبر گشت فاش
که مانی بران آب زد دور باش
ز بس جادوئیهای فرهنگ او
بدو بگرویدند و ارژنگ او
ببین تا دگر باره چون تاختم
سخن را کجا سر برافراختم
جهاندار با شاه چین چند روز
به رخشنده می بود رامش فروز
زمان تا زمان مهرشان می‌فزود
هم این را هم آن را جهان می‌ستود
بدو گفت روزی که دارم بسیچ
گرم پیش نارد فلک پای پیچ
که گردم سوی کشور خویش باز
ز چین سوی روم آورم ترکتاز
جوابش چنین داد خاقان چین
که ملک تو شد هفت کشور زمین
به اقبال هر جا که خواهی خرام
توئی قبله هر جا که سازی مقام
کجا موکب شه کند تاختن
ز ما بندگان بندگی ساختن
ز فرهنگ خاقان و بیداریش
عجب ماند شه در وفاداریش
به سالار چین هر زمان بزم شاه
فروزنده‌تر شد ز خورشید و ماه
کمر بست خاقان به فرمانبری
به گوش اندرون حلقهٔ چاکری
به آیین خود نزل شه می رساند
بدان مهر خود را به مه می‌رساند
اگر چه ملک داشت بالاترش
زمان تا زمان گشت مولاترش
چو پایه دهد مرد را شهریار
نباید که برگیرد از خود شمار
به بالاترین پایه پستی کند
همان دعوی زیردستی کند
شه آن کرد با چینیان از شرف
که باران نیسان کند با صدف
ز پوشیدنیهای بغداد و روم
که بود آن گرامی در آن مرز و بوم
به شاهان چین دستگاهی نمود
که در قدرت هیچ شاهی نبود
ز بس خسروی خوان که در چین نهاد
ز پیشانی چینیان چین گشاد
به چین درنماند از خلایق کسی
که خزی نپوشید یا اطلسی
چو بنمود شاه از سر نیکوی
بدان تنگ چشمان فراخ ابروی
چو ابروی شه بود پیوندشان
به چشم و سر شاه سوگندشان
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۹ - افسانه آب حیوان
بیا ساقی آن جام رخشنده می
به کف گیر بر نغمهٔ نای و نی
میی کو به فتوای میخوارگان
کند چاره ی کار بیچارگان
چو بانگ خروس آمد از پاسگاه
جرس در گلو بست هارون شاه
دوال دهل زن در آمد به جوش
ز منقار مرغان برآمد خروش
پرستش کنان خلق برخاستند
پرستشگری را بیاراستند
شه از خواب دوشینه سر برگرفت
نیایش گری کردن از سر گرفت
به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد
بدان پرورش عالم آباد کرد
چو آورد شرط پرستش بجای
به شغل می‌و مجلس آورد رای
گهی خورد می‌با نواهای رود
گهی داد بر نیک عهدان درود
به گلگون می تازه همچون گلاب
ز سر درد می‌برد و از مغز تاب
در لهو بگشاد بر همدمان
ز در دور غوغای نامحرمان
سخن می‌شد از هر دری در نهفت
کس افسانه‌ای بی شگفتی نگفت
یکی قصه کرد از خراسان و غور
کز آنجا توان یافتن زر و زور
یکی از سپاهان و ری کرد یاد
که گنج فریدون از آنجا گشاد
یکی داستان زد ز خوارزم و چین
که مشگش چنانست و دیبا چنین
یکی گفت قیصور به زین دیار
که کافور و صندل دهد بی شمار
یکی گفت هندوستان بهترست
که هیمش همه عود و گل عنبرست
در آن انجمن بود پیری کهن
چو نوبت بدو آمد آخر سخن
همیدون زبان بر شگفتی گشاد
چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد
که از هر سواد آن سیاهی بهست
که آبی درو زندگانی دهست
به گنج گران عمر خود بر مسنج
که خاکست پر گنج و حمال گنج
چو خواهی که یابی بسی روزگار
سر از چشمه زندگانی بر آر
شدند انجمن با سرافکندگی
که چون در سیاهی بود زندگی
سکندر بدو گفت کای نیک‌مرد
مگر کان سیاهی بر آن آب خورد
سواد حروفیست دست آزمای
همان آب او معنی جان‌فزای
وگرنه که بیند زمینی سیاه
همان چشمه کز مرگ دارد نگاه
دگر باره پیر جهان‌دیده گفت
که بیرون از این رمزهای نفهت
حجابیست در زیر قطب شمال
درو چشمه‌ای پاک از آب زلال
حجابی که ظلمات شد نام او
روان آب حیوان از آرام او
هر آنکس کزان آب حیوان خورد
ز حیوان خوران جهان جان برد
وگر باورت ناید از من سخن
بپرس از دگر زیرکان کهن
ملک را ز تشویش آن گفتگوی
پدید آمد اندیشهٔ جستجوی
بپرسید از او کان سیاهی کجاست
نماینده بنمود کز دست راست
ز ما تا بدان بوم راه اندکیست
ازین ره که پیمودی از ده یکیست
چو شه دید کان چشمهٔ خوشگوار
به ظلمت توان یافتن صبح وار
در بارگه سوی ظلمات کرد
به رفتن سپه را مراعات کرد
چو شد منزلی چند و در کار دید
ز لشگر بسی خلق بیمار دید
جهانی روان بود لشگرگهش
جهانی دگر خاص بر درگهش
ز بازار لشگر در آن کوچگاه
به بازار محشر همی ماند راه
سوی شیر مرغ از عنان تافتند
به بازار لشگر گهش یافتند
به هر خشکساری که خسرو رسید
ببارید باران گیا بردمید
پی خضر گفتی در آن راه بود
همانا که خود خضر با شاه بود
ز بسیاری لشگر اندیشه کرد
صبوری در آن تاختن پیشه کرد
یکی غارگه بود نزدیک دشت
که لشگرگه خسرو آنجا گذشت
بنه هر چه با خود گران داشتند
به نزدیک آن غار بگذاشتند
از آن جمع کانجای شد جای گیر
شد آن بوم ویران عمارت پذیر
بن غار خواندش نگهبان دشت
به نام آن بن غار بلغار گشت
کسانی که سالار آن کشورند
رهی زاده شاه اسکندرند
چو شه دید کان لشگر بی قیاس
دران ره نباشند منزل شناس
تنی چند بگزید عیاروش
کماندار و سختی کش و سخت کش
دلیر و تنومند و سخت استخوان
شکیبنده و زورمند و جوان
بفرمود تا هیچ بیمار و پیر
نگردد دران راه جنبش پذیر
که پیر کهن کو بود سالخورد
ز دشواری منزل آمد به درد
نشستند پیران جوانان شدند
ره دور بیراه دانان شدند
جهان خسرو از مردم آن دیار
طلب کرد کارآگهی هوشیار
به ره بردن لشگرش پیش داشت
دو منزل به هر منزلی می‌گذاشت
همه توشهٔ ره ز شیرین و شور
روان کرد بر بیسراکان بور
دو اسبه سپه سوی ظلمات راند
بر آن ماندگان نایبی برنشاند
به اندرز گفتن همه گفتنی
که جائی چنین هست ناخفتنی
چو یک ماهه ره رفت سوی شمال
گذرگاه خورشید را گشت حال
ز قطب فلک روشنائی نمود
برآمد فرو شد به یک لحظه بود
خط استوا بر افق سرنهاد
میانجی به قطب شمال اوفتاد
به جائی رسیدند کز آفتاب
ندیدند بیش از خیالی به خواب
سوی عطفگاه زمین تاختند
در آن سایبان رایت افراختند
زمین از هوا روشنائی ربود
حجاب سیاهی سیاست نمود
ز یکسو سیاهی براندود حرف
دگر سو گذر بست دریای ژرف
همی برد ره رهبر هوشمند
به یکسو ز پرگار چرخ بلند
چو گشت اندک اندک ز پرگار دور
به هر دوریی دورتر گشت نور
چنین تا گذرگه به جائی رسید
که یکباره شد روشنی ناپدید
سیاهی پدید آمد از کنج راه
جهان خوش نباشد که گردد سیاه
فرو ماند خسرو که تدبیر چیست
نمایندهٔ رسم این راه کیست
سگالش نمودند کارآگهان
که هست این سیاهی حجابی نهان
درون رفت شاید بهر سان که هست
به باز آمدن ره که آرد بدست
به چاره‌گری هر کسی می‌شتافت
به سامان چاره کسی ره نیافت
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار
برآشفت گردون چو زنجیریی
به زنگی بدل گشت کشمیریی
شد آن راه از موی باریک‌تر
ز تاریکی شام تاریک‌تر
به بنگاه خود هر کسی رفت باز
در اندیشه آن شغل را چاره ساز
نبرده جوانی جوانمرد بود
که روشن دلش مهر پرورد بود
پدر داشت پیری نود ساله‌ای
ز رنج تنش هر زمان ناله‌ای
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران کسی سوی راه
جوانمرد بود از پدر ناشکیب
چو بیمار نالنده از بوی سیب
نگهداشت آن پیر فرتوت را
چو دیگر کسان سرخ یاقوت را
به صندوق زادش نهان کرده بود
به نرخ ره آوردش آورده بود
دران شب که از رای برگشتگی
درآمد به اندیشه سرگشتگی
جوان آن در بسته را باز کرد
وزین در سخن با وی آغاز کرد
کز این آمدن شه پشیمان شدست
ز سختی کشی سست پیمان شدست
ز تاریکی آمد دلش را هراس
که هنجار خود را نداند قیاس
تواند درون رفت بی رهنمون
برون آمدن را نداند که چون
جوانمرد را پیر دیرینه گفت
که هست اندرین پرده رازی نهفت
چو هنگام رفتن رسد شاه را
بدان تا برون آورد راه را
یکی مادیان بایدش تندرست
که زادن همان باشد او را نخست
چو زاده شود کره باد پای
سرش باز برند حالی بجای
همانجا که باشد بریده سرش
نپوشند تا بنگرد مادرش
دل مادیان زو بتاب آورند
وزانجا به رفتن شتاب آورند
چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه
به پویه سوی کره نغز خویش
برون آورد ره به هنجار پیش
از آن راه بی رهنمون آمدن
بدین چاره شاید برون آمدن
جوان کاین حکایت شنید از پدر
به چاره گری رشته را یافت سر
سحرگه که مشگین پرند طراز
به دیبای عودی بدل گشت باز
شهنشاه بنشست با انجمن
به رفتن شده هر یکی رای زن
ز هر گونه‌ای چاره می ساختند
دگر سان فسونی برانداختند
شه افسون کس را خریدار نی
در چاره بر کس پدیدار نی
جوان خردمند آهسته رای
سخن راند از اندیشهٔ رهنمای
حدیثی که از پیر دانا شنید
به چاره گری کرد با شه پدید
چو بشنید شه دل‌پذیر آمدش
به نزد خرد جایگیر آمدش
بدو گفت کای زاد مرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان
تو این دانش از خود نیندوختی
بگو راست تا از که آموختی
اگر گفتی آماده گشتی به گنج
وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج
جوان گفت اگر زینهارم دهی
کنم محمل از بار آوخ تهی
شهنشه چو فرمود روز نخست
که ناید به ره پیر ناتندرست
پدر داشتم پیر دیرینه سال
ز گردون بسی یافته گو شمال
من از شفقت پیر بابای خویش
فراموش کردم محابای خویش
به پوشیدگی با خود آوردمش
نه بد بود اگر چه بد آوردمش
سخنهای ره رفتن شاه دوش
رسانیدم او را یکایک به گوش
به تعلیم او دل برافروختم
چنین چاره‌ای زو درآموختم
شه از رای آن رهنمون در نهفت
بر افروخت وین نکته نغز گفت
جوان گر چه شاه دلیران بود
گه چاره محتاج پیران بود
کدو گر به نو شاخ بازی کند
به شاخ کهن سرفرازی کند
جوان گر به دانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم به گفتار پیر
درین گفتگو بود شاه جهان
که آن مرد وحشی ز در ناگهان
درآمد درآورد نزدیک شاه
یکی پشته وار از سمور سیاه
ازو هر یک از قندزی تام‌تر
به جوهر یک از یک به اندام‌تر
چو شه نزل او را خریدار گشت
دگر ره ز شه ناپدیدار گشت
به تاریکی اندر نهان کرد رخت
عجب ماند شه اندران کار سخت
به اندیشهٔ روشنائی نمای
دو اسبه سوی ظلمت آورد رای
بفرمود تا مادیانی چو باد
کز آبستنی باشدش وقت زاد
بیارند از آن گونه کان پیر گفت
شود زادهٔ باد با خاک جفت
چو کردند کاری که فرمود شاه
سوی آب حیوان گرفتند راه
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۶۰ - رفتن اسکندر به ظلمات
بیا ساقی آن خاک ظلمات رنگ
بجوی و بیار آب حیوان به چنگ
بدان آب روشن نظر کن مرا
وزین زندگی زنده‌تر کن مرا
درین فصل فرخ ز نو تا کهن
ز تاریخ دهقان سرایم سخن
گزارنده دهقان چنین درنوشت
که اول شب ازماه اردی بهشت
سکندر به تاریکی آورد رای
که خاطر ز تاریکی آید بجای
نبینی کزین قفل زرین کلید
به تاریکی آرند جوهر پدید
کسی کاب حیوان کند جای خویش
سزد گر حجابی برآرد ز پیش
نشینندهٔ حوضهٔ آبگیر
ز نیلی حجابی ندارد گزیر
سکندر چو آهنگ ظلمات کرد
عنایت به ترک مهمات کرد
عنان کرد سوی سیاهی رها
نهان شد چو مه در دم اژدها
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو
شتابنده خنگی که در زیر داشت
بدو داد کو زهره شیر داشت
بدان تا بدان ترکتازی کند
سوی آب‌خور چاره سازی کند
یکی گوهرش داد کاندر مغاک
به آب آزمودن شدی تابناک
بدو گفت کاین راه را پیش و پس
تویی پیش‌رو نیست پیش از تو کس
جریده به هرسو عنان تاز کن
به هشیار مغزی نظر باز کن
کجا آب حیوان برآرد فروغ
که رخشنده گوهر نگوید دروغ
بخور چون تو خوردی به نیک اختری
نشان ده مرا تا ز من برخوری
به فرمان او خضر خضرا خرام
به آهنگ پیشینه برداشت گام
ز هنجار لشگر به یک سو فتاد
نظرها به همت ز هر سو گشاد
چو بسیار جست آب را در نهفت
نمی شد لب تشنه با آب جفت
فروزنده گوهر ز دستش بتافت
فرو دید خضر آنچه می جست یافت
پدید آمد آن چشمهٔ سیم رنگ
چو سیمی که پالاید از ناف سنگ
نه چشمه که آن زین سخن دور بود
وگر بود هم چشمهٔ نور بود
ستاره چگونه بود صبحگاه
چنان بود اگر صبح باشد پگاه
به شب ماه ناکاسته چون بود
چنان بود اگر مه به افزون بود
ز جنبش نبد یک دم آرام گیر
چو سیماب بردست مفلوج پیر
ندانم که از پاکی پیکرش
چو مانندگی سازم از جوهرش
نیاید ز هر جوهر آن نور و تاب
هم آتش توان خواند یعنی هم آب
چو با چشمهٔ خضر آشنائی گرفت
بدو چشم او روشنایی گرفت
فرود آمد و جامه برکند چست
سر و تن بدان چشمهٔ پاک شست
وزو خورد چندانکه بر کار شد
حیات ابد را سزاوار شد
همان خنگ را شست و سیراب کرد
می ناب در نقرهٔ ناب کرد
نشست از بر خنگ صحرا نورد
همی داشت دیده بدان آب خورد
که تا چون شه آید به فرخنگی
بگوید که هان چشمهٔ زندگی
چو در چشمه یک چشم زد بنگرید
شد آن چشمه از چشم او ناپدید
بدانست خضر از سر آگهی
که اسکندر از چشمه ماند تهی
ز محرومی او نه از خشم او
نهان گشت چون چشمه از چشم او
در این داستان رومیان کهن
به نوعی دگر گفته‌اند این سخن
که الیاس با خضر همراه بود
در آن چشمه کو بر گذرگاه بود
چوبا یکدگر هم درود آمدند
بدان آب چشمه فرود آمدند
گشادند سفره بران چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار
بران نان کو بویاتر از مشک بود
نمک یافته ماهیی خشک بود
ز دست یکی زان دو فرخ همال
درافتاد ماهی در آب زلال
بسیچنده در آب پیروزه رنگ
بسیچید تا ماهی آرد به چنگ
چو ماهی به چنگ آمدش زنده بود
پژوهنده را فال فرخنده بود
بدانست کان چشمهٔ جان فرای
به آب حیات آمدش رهنمای
بخورد آب حیوان به فرخندگی
بقای ابد یافت در زندگی
همان یار خود را خبردار کرد
که او نیز خورد آب ازان آب خورد
شگفتی نشد کاب حیوان گهر
کند ماهی مرده را جانور
شگفتی در آن ماهی مرده بود
که بر چشمهٔ زندگی ره نمود
ز ماهی و آن آب گوهر فشان
دگر داد تاریخ تازی نشان
که بود آب حیوان دگر جایگاه
مجوسی و رومی غلط کرد راه
گر آبیست روشن در این تیره خاک
غلط کردن آبخوردش چه باک
چو الیاس و خضر آب‌خور یافتند
از آن تشنگان روی برتافتند
ز شادابی کام آن سرگذشت
یکی شد به دریا یکی شد به دشت
ز یک چشمه رویا شده دانه شان
دو چشمه شده آسیا خانه شان
سکندر به امید آب حیات
همی کرد در رنج و سختی ثبات
سر خویش را سبزی از چشمه جست
که سیراب‌تر سبزی از چشمه رست
چهل روز در جستن چشمه راند
بر او سایه نفکند و در سایه ماند
مگر کرمیی در دل تنگ داشت
که بر چشمه و سایه آهنگ داشت
ز چشمه نه سایه رسد بلکه نور
ولی کم بود چشمه از سایه دور
اگر چشمه با سایه بودی صواب
کجا سایه با چشمهٔ آفتاب
چو چشمه ز خورشید شد خوشگوار
چرا زیرسایه شدآن چشمه سار
بلی چشمه را سایه بهتر ز گرد
کزان هست شوریده زین هست سرد
فرو ماند خسرو در آن سایگاه
چو سایه شده روز بر وی سیاه
به امید آن کاب حیوان خورد
که هر کس که بینی غم جان خورد
از آن ره که او عمر پرداز گشت
چو نومید شد عاقبت بازگشت
در آن غم که تدبیر چون آورد
کز آن سایه خود را برون آورد
سروشی در آن راهش آمد به پیش
بمالید بر دست او دست خویش
جهان گفت یکسر گرفتی تمام
نئی سیر مغز از هوسهای خام
بدو داد سنگی کم از یک پشیز
که این سنگرا دار با خود عزیز
در آن کوش از این خانهٔ سنگ بست
که همسنگ این سنگی آری بدست
همانا کز آشوب چندین هوس
به هم سنگ او سیر گردی و بس
ستد سنگ ازو شهریار جهان
سپارندهٔ سنگ از او شد نهان
شتابنده می شد در آن تیرگی
خطر در دل و در نظر خیرگی
یکی هاتف از گوشه آواز داد
که روزی به هر کس خطی باز داد
سکندر که جست آب حیوان ندید
نجسته به خضر آب حیوان رسید
سکندر به تاریکی آرد شتاب
ره روشنی خضر یابد بر اب
به حلوا پزی صد کس آتش کند
به حلوا دهان را یکی خوش کند
دگر هاتفی گفت کای اهل روم
فروزنده ریگیست این ریگ بوم
پشیمان شود هر که بردارش
پشیمان‌تر آنکس که بگذاردش
ازان هر کس افکند در رخت خویش
به اندازهٔ طالع و بخت خویش
شگفتی بسی دید شه در نهفت
که نتوان ازان ده یکی باز گفت
حدیث سرافیل و آوای صور
نگفتم که ده میشد از راه دور
چو گوینده دیگر آن کان گشاد
اساسی دگر باره نتوان نهاد
چو با چشمه شه آشنائی نیافت
سوی چشمهٔ روشنایی شتافت
سپه نیز بر حکم فرمان شاه
به باز آمدن برگرفتند راه
همان پویه در راه نوشد که بود
همان مادیان پیشرو شد که بود
چهل روز دیگر چو رفت از شمار
پدید آمد آن تیرگی را کنار
برون آمد از زیر ابر آفتاب
ز بی آبی اندام خسرو در آب
دوید از پس آنچه روزی نبود
چو روزی نباشد دویدن چه سود
به دنبال روزی چه باید دوید
تو بنشین که خود روزی آید پدید
یکی تخم کارد یکی بدرود
همایون کسی کاین سخن بشنود
نشاید همه کشتن از بهر خویش
که روزی خورانند از اندازه بیش
ز باغی که پیشینگان کاشتند
پس آیندگان میوه برداشتند
چو کشته شد از بهر ما چند چیز
ز بهر کسان ما بکاریم نیز
چو در کشت و کار جهان بنگریم
همه ده کشاورز یکدیگریم
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۶۱ - بیرون آمدن اسکندر از ظلمات
بیا ساقی آن می‌که او دلکشست
به من ده که می در جوانی خوشست
مگر چون بدان می دهان تر کنم
بدو بخت خود را جوان‌تر کنم
چو بیداری بخت شد رهنمون
ز تاریکی آمد سکندر برون
چنان رهبری کردش آن مادیان
که نامد چپ و راستی در میان
بر آن خط که روز نخستین گذشت
چو پرگار بود آخرش بازگشت
چو اقبال شد شاه را کارساز
به روشن جهان ره برون برد باز
سوی لشگر آمد عنان تافته
مرادی طلب کرده نایافته
نیفتاد از ان تاب در تافتن
که روزی به قسمت توان یافتن
نرنجید اگر ره به حیوان نبرد
که در راه حیوان چو حیوان نمرد
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس
ز محکم‌تر اندوهی اندر هراس
برهنه ز صحرا به صحرا شدن
به از غرقه در آب دریا شدن
برنجد سر از درد سرهای سخت
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت
بسی کار کز کار مشکل‌تر است
تن آسان کسی کو قوی دل‌تر است
چو دیدند لشگر ره آورد خویش
نهادند سنگ ره آورد پیش
همه سنگها سرخ یاقوت بود
کزو دیده را روشنی قوت بود
یکی را ز کم گوهری دل به درد
یکی را ز بی گوهری باد سرد
پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت
پشمیان‌تر آنکس که خود برنداشت
چو آسود روزی دو شاه از شتاب
ستد داد دیرینه از خورد و خواب
به یاد آمدش حال آن سنگ خرد
که پنهان بدو آن فرشته سپرد
ترازو طلب کرد و کردش عیار
ز بسیار سنگین فزون بود بار
ز مثقال بیش آمد از من گذشت
بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت
به صد مرد گپانی افراختند
درو سنگ و هم‌سنگش انداختند
فزون آمد از وزن صد پاره کوه
ز بر سختنش هر کس آمد ستوه
شنیدم که خضر آمد از دورو گفت
که این سنگ را خاک سازید جفت
کفی خاک با او چو کردند یار
به هم سنگیش راست آمد عیار
شه آگاه شد زان نمودار نغز
که خاکست و خاکش کند سیر مغز
یکی روز با خاصگان سپاه
چو مینو یکی مجلس آراست شاه
کمر بر کلاه فریدون کشید
سر تخت بر تاج گردون کشید
غلامان زرین کمر گرد تخت
چو سیمین ستون گرد زرین درخت
همه تاجداران روی زمین
در آن پایه چون سایه زانو نشین
ز هر شیوه‌ای کان بود دلپذیر
سخن می‌شد از گردش چرخ پیر
ز تاریکی و آب حیوان بسی
سخن در سخن می‌شد از هر کسی
که گر زیر تاریکی آن آب هست
شتابنده را چون نیاید بدست
وگر نیست آن آب در تیره خاک
چرا نامش از نامها نیست پاک
درین باره میشد سخنهای نغز
کزو روشنائی درآید به مغز
ز پیران آن مرز بیگانه بوم
چنین گفت پیری به دارای روم
که شاه جهانگیر آفاق گرد
که چون آسمان شد ولایت نورد
گر از بهر آن جوید آب حیات
که از پنجهٔ مرگ یابد نجات
در این بوم شهریست آباد و بس
که هرگز نمیرد در او هیچکس
کشیده در آن شهر کوهی بلند
شده مردم شهر ازو شهر بند
بهر مدتی بانگی آید ز کوه
که آید نیوشنده را زان شکوه
بخواند ز مردم یکی را به نام
که خیز ای فلان سوی بالا خرام
نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر
نگردد یکی لحظه آرام گیر
ز پستی کند سوی بالا شتاب
بپرسندگان زو نیاید جواب
پس کوه خارا شود ناپدید
کس این بند را می‌نداند کلید
گر از مرگ خواهد تن شه امان
بدان شهر باید شدن بی‌گمان
شه از گفت آن مرد دانش بسیچ
فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ
به کار آزمائی دلش تیز شد
در آن عزم رایش سبک خیز شد
بفرمود کز زیرکان سپاه
تنی چند را سر درآید به راه
در آن منزل آرامگاه آورند
سخن را درستی به شاه آورند
به اندرزشان گفت از آواز کوه
نباید که جنبد کسی زین گروه
اگر نام پیدا کند یا نشان
بران گفته گردند دامن فشان
مگر چون شود راه پاسخ دراز
برون آید از زیر آن پرده راز
نصیحت پذیران به اندرز شاه
سوی شهر پوشیده جستند راه
در آن شهر با فرخی تاختند
به جایی‌خوش آرامگه ساختند
خبرهای شهر آشکار و نهفت
چنان بود کان پیر پیشینه گفت
به هر وقتی آوازی از کوهسار
رسیدی به نام یکی زان دیار
نیوشنده چون نام خود یافتی
به رغبت سوی کوه بشتافتی
چنان در دویدن شدی ناصبور
کزان ره نگشتی به شمشیر دور
رقیبان شه چارها ساختند
نواهای آن پرده نشناختند
چو گردون گردنده لختی بگشت
فلک منزلی چند راه در نوشت
ز پیکان شه گردش روزگار
یکی را به رفتن شد آموزگار
از آن راز جویان پنهان پژوه
یکی را به خود خواند هاتف ز کوه
به تک خاست آنکس که بشنید نام
سوی هاتف کوه شد شادکام
گرفتند یاران زمامش به چنگ
که در پویه بنمای لختی درنگ
نباید که پوینده شیدا شود
مگر راز این پرده پیدا شود
شتابنده را زان نمی‌داشت سود
فغان می‌زد و طیرگی می‌نمود
نمی‌گفت چیزی که آید به کار
به رفتن شده چون فلک بی‌قرار
رهانید خود را به صد زرق و زور
شد آواره ز ایشان چو پرنده مور
بماندند یاران ازو در شگفت
وزو هر کسی عبرتی برگرفت
که زیرکتر ما در این ترکتاز
نگر چون شد از ما و نگشاد راز
براین نیز چون مدتی در گذشت
بتابید خورشید بر کوه و دشت
به یاری دگر نیز نوبت رسید
شد او نیز در نوبتی ناپدید
قدر مایه مردم که ماندند باز
نخواندند یک حرف ازان لوح راز
هراسنده گشتند از آن داوری
که کس را نکرد آسمان یاوری
ز بی‌راهی خود به راه آمدند
وز آن شهر نزدیک شاه آمدند
نمودند حالت که از ما بسی
سوی کوه شد باز نامد کسی
نه هنگام رفتن درنگی نمود
نه امید باز آمدن نیز بود
ندانیم کاواز آن پرده چیست
نوازنده ساز آن پرده کیست
چو ما راه آن پره نشناختیم
از آن پرده اینک برون تاختیم
ز ما چند کس کرد بر کوه ساز
نیامد یکی بانگ از آن کوه باز
چو دیدیم کایشان گرفتند کوه
گرفتیم دشت آمدیم این گروه
چنین است خود گنبد تیز گشت
گهی کوه گیرند ازو گاه دشت
سکندر چو راز رقیبان شنید
رهی دید باز آمدش ناپدید
بدان راهش آنگه نیاز آمدی
کزو یک تن رفته باز آمدی
ز حیرت در آن کار سرگشته ماند
که عنوان آن نامه را کس نخواند
خبر داشت کان رفتن ناگهان
کسی راست کو را سر آید جهان
مثل زد که هر کس که او زاد مرد
ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد
چو با گور گیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور
گه تیر خوردن عقاب دلیر
به پر خود آید ز بالا به زیر
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۹ - در اینکه چرا اسکندر را ذوالقرنین گویند
بساز ای مغنی ره دلپسند
بر اوتار این ارغنون بلند
رهی کان ز محنت رهائی دهد
به تاریک شب روشنائی دهد
سخن را نگارندهٔ چرب دست
بنام سکندر چنین نقش بست
که صاحب دوقرنش بدان بود نام
که بر مشرق و مغرب آوردگام
به قول دگر آنکه بر جای جم
دو دستی زدی تیغ چون صبح‌دم
به قول دگر کو بسی چیده داشت
دو گیسو پس و پیش پیچیده داشت
همان قول دیگر که در وقت خواب
دو قرن فلک بستد از آفتاب
دیگر داستانی زد آموزگار
که عمرش دو قرن آمد از روزگار
دگر گونه گوید جهان فیلسوف
ابومعشر اندر کتاب الوف
که چون بر سکندر سرآمد زمان
بود آن خلل خلق را در گمان
ز مهرش که یونانیان داشتند
به کاغذ برش نقش بنگاشتند
چو بر جای خود کلک صورتگرش
برآراست آرایشی در خورش
دو نقش دگر بست پیکر نگار
یکی بر یمین و یکی بریسار
دو قرن از سر هیکل انگیخته
بر او لاجورد و زر آمیخته
لقب کردشان مرد هیئت شناس
دو فرخ فرشته ز روی قیاس
که در پیکری کایزد آراستش
فرشته بود بر چپ و راستش
چو آن هر سه پیکر بدان دلیری
که برد از دو پیکر بهی پیکری
ز یونان به دیگر سواد افتاد
حدیث سکندر بدو کرد یاد
ثنا رفت از ایشان به هرمرز و بوم
برآرایش دستکاران روم
عرب چون بدان دیده بگماشتند
سکندر دگر صورت انگاشتند
گمان بودشان کانچه قرنش دراست
نه فرخ فرشته که اسکندر است
از این روی در شبهت افتاده‌اند
که صاحب دو قرنش لقب داده‌اند
جز این گفت با من خداوند هوش
که بیرون از اندازه بودش دو گوش
بر آن گوش چون تاج انگیخته
ز زر داشتی طوقی آویخته
ز زر گوش را گنجدان داشتی
چو گنجش ز مردم نهان داشتی
بجز سرتراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام
مگر کان غلام از جهان درگذشت
به دیگر تراشنده محتاج گشت
تراشنده استادی آمد فراز
به پوشیدگی موی او کرد باز
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد
که گر راز این گوش پیرایه پوش
به گوش آورم کاورد کس به گوش
چنانت دهم گوشمال نفس
که نا گفتنی را نگوئی به کس
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد
سخن نی زبان را فراموش کرد
نگفت این سخت با کسی در جهان
چو کفرش همی داشت در دل نهان
ز پوشیدن راز شد روی زرد
که پوشیده رازی دل آرد به درد
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ
به بیغوله‌ای دید چاهی شگرف
فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
که شاه جهان را درازست گوش
چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش
سوی خانه آمد به آهستگی
نگه داشت مهر زبان بستگی
خنیده چنین شد کزان چاه چست
برآهنگ آن ناله نالی برست
ز چه سربرآورد و بالا کشید
همان دست دزدی به کالا کشید
شبانی بیابانی آمد ز راه
نیی دید بر رسته از قعر چاه
به رسم شبانان از او پیشه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
دل خود در اندیشه نگذاشتی
به آن نی دل خویش خوش داشتی
برون رفته بد شاه روزی به دشت
در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
نیی دید کز دور می‌زد شبان
شد آن مرز شوریده بر مرزبان
چنان بود در ناله نی به راز
که دارد سکندر دو گوش دراز
در آن داوری ساعتی پی فشرد
برآهنگ سامان او پی نبرد
شبان را به خود خواند و پرسید راز
شبان راز آن نی بدو گفت باز
که این نی ز چاهی برآمد بلند
که شیرین ترست از نیستان قند
به زخم خودش کردم از زخم پاک
نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
در او جان نه و عشق جان منست
بدین بی زبانی زبان منست
شگفت آمد این داستان شاه را
بسر برد سوی وطن راه را
چو بنشست خلوت فرستاد کس
تراشنده را سوی خود خواند و بس
بدو گفت کای مرد آهسته رای
سخنهای سربسته را سرگشای
که راز مرا با که پرداختی
سخن را به گوش که انداختی
اگر گفتی آزادی از تند میغ
وگرنه سرت را برد سیل تیغ
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید
نخستین به نوک مژه راه رفت
دعا کرد و با آن دعا کرده گفت
که چون شاه با من چنان کرد عهد
که برقع کشم بر عروسان مهد
ازان راز پنهان دلم سفته شد
حکایت به چاهی فرو گفته شد
نگفتم جز این با کس ای نیک رای
وگر گفته‌ام باد خصمم خدای
چو شه دید راز جگر سفت او
درستی طلب کرد بر گفت او
بفرمود کارد رقیبی شگرف
نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف
چو در پرده نی نفس یافت راه
همان راز پوشیده بشنید شاه
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتیدهٔ کس نماند نهان
به نیکی سرآینده را یاد کرد
شد آزاد و از تیغش آزاد کرد
چنان دان که از غنچهٔ لعل و در
شکوفه کند هر چه آن گشت پر
بخاری که در سنگ خارا شود
سرانجام کار آشکارا شود
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۰ - داستان اسکندر با شبان دانا
مغنی بیا ز اول صبح بام
بزن زخمهٔ پخته بر رود خام
از آن زخمه کو رود آب آورد
ز سودای بیهوده خواب آورد
چنین گوید آن نغز گوینده پیر
که در فیلسوفان نبودش نظیر
که رومی کمر شاه چینی کلاه
نشست از برگاه روزی پگاه
به طاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خندهٔ جام جم
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب
شکسته جهان کام در کام او
رسیده به نومیدی انجام او
دل شه که آیینه‌ای بود پاک
از آن دردمندی شده دردناک
بفرمود تا کاردانان روم
خرامند نزدش ز هر مرز و بوم
مگر چارهٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش شاه را خوش کنند
کسانی که در پرده محرم شدند
در آن داوریگه فراهم شدند
در آن تب بسی چارها ساختند
تنش را ز تابش نپرداختند
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره
از آنجا که شه دل دراو بسته بود
ز تیمار بیمار دل خسته بود
فرود آمد از تخت و برشد به بام
که شوریده کمتر پذیرد مقام
یکی لحظه پیرامن بام گشت
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت
در آن پستی از بام قصر بلند
شبان دید و در پیش او گوسفند
همایون یکی پیر بافر و هوش
کلاه و سرش هر دو کافور پوش
در آن دشت می‌گشت بی مشغله
گهش در گیاروی و گه در گله
دلش زان شبان اندکی برگشاد
که زیبا منش بود و زیرک نهاد
فرستاد کارندش از جای پست
بر آن خسروی بام عالی نشست
رقیبان بفرمان شه تاختند
شبان را به خواندن سرافراختند
درآمد شبانه به نزدیک شاه
سراپرده‌ای دید بر اوج ماه
خبر داشت کان سد اسکندریست
نمودار فالش بلند اختریست
زمین بوسه دادش که پرورده بود
دیگر خدمت خسروان کرده بود
پس آنگاه شاهش بر خویش خواند
به گستاخیش نکته‌ای چند راند
بدو گفت کز قصه کوه و دشت
فرو خوان به من بر یکی سرگذشت
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار
شبان گفت کای خسرو تخت گیر
به تاج تو عالم عمارت پذیر
ز تخت زرت ملک پرنور باد
ز تاج سرت چشم بد دور باد
نخستم خبر ده که تا شهریار
ز بهر چه بر خاطر آرد غبار
بدان تا سخن گو بدان ره برد
سخن گفتن او بدان در خورد
پسندید شاه از شبان این سخن
که آن قصه را باز جست اصل و بن
نگفت از سر داد و دین پروری
سخن چون بیابانیان سرسری
بدو حال آن نوش لب باز گفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت
دگر باره خاک زمین بوسه داد
وزان به دعائی دگر کرد یاد
چنین گفت کانگه که بودم جوان
نکردم به جز خدمت خسروان
ازان بزم داران که من داشتم
وزایشان سر خود برافراشتم
ملک زاده‌ای بود در شهر مرو
بهی طلعتی چون خرامنده سرو
سهی سرو را کرده بالاش پست
دماغ گل از خوب روئیش مست
عروسی ز پائین پرستان او
کزو بود خرم شبستان او
شد از گوشهٔ چشم زخمی نژند
تب آمد شد آن نازنین دردمند
در آن تب که جز داغ دودی نداشت
بسی چاره کردند و سودی نداشت
سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت
ملک زاده چون دیدگان دلستان
به کار اجل گشت هم‌داستان
از آن پیش کان زهر باید چشید
از آن نوش لب خویشتن درکشید
ز نومیدی او به یکبارگی
گرفت از جهان راه آوارگی
در آن ناحیت بود از اندیشه دور
بیابانی از کوه و از بیشه دور
بسی وادی و غار ویران در او
کنام پلنگان و شیران در او
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ
بنام آن بیابان بیابان مرگ
کسی کوشدی ناامیدی از جهان
در آن محنت آباد گشتی نهان
ندیدند کس را کز آن شوره دشت
به مأوا گه خویشتن بازگشت
ملک زاده زاندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرائید رخت
رفیقی وفادار دیرینه داشت
که مهر ملک زاده در سنیه داشت
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خویشتن را هلاک
چو دزدان ره روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی به دست
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حمله‌ای برد و او را فکند
چو افکنده بودش چو سرو روان
فرو هشت برقع بروی جوان
سوی خانه خود به یک ترکتاز
به چشم فرو بستش آورد باز
نهانخانه‌ای داشت در زیر خاک
نشاندش در آن خانهٔ اندوهناک
یکی ز استواران بر او برگماشت
کزو راز پوشیده پوشیده داشت
به آبی و نانی قناعت نمود
وزین بیش چیزیش رخصت نبود
ملک زاده زندانی و مستمند
دل ودیده و دست هر سه به بند
فروماند سرگشته در کار خویش
که نارفته چون آمد آن راه پیش
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمر بست در چارهٔ کار او
عروس تبش دیده را چاره ساخت
دلش را به صد گونه شربت نواخت
طبیبی طلب کرد علت شناس
گرانمایه را داشت یک چند پاس
پری رخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یکباره رست
همان آب و رنگش درآمد که بود
تماشا طلب کرد و شادی نمود
چو گشت از دوا یافتن تندرست
دوای دل خویش را بازجست
جوانمرد چون دیدگان خوب‌چهر
ملک زاده را جوید از بهر مهر
شبی خانه از عود پرطیب کرد
یکی بزم شاهانه ترتیب کرد
چو آراست آن بزم چون نوبهار
نشاند آن گل سرخ را بر کنار
شد آورد شاه نظر بسته را
مهی از دم اژدها رسته را
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه بر دو بنواختش
ملک زاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نقل و معشوقه دید
از آن دوزخ تنگ تاریک زشت
همش حور حاصل شده هم بهشت
چه گویم که چون بود ازین خرمی
بود شرح از این بیش نامحرمی
شهنشه چو گفت شبان کرد گوش
به مغز رمیده برآورد هوش
برآسود از آن رنج و آرام یافت
کزان پیر پخته می خام یافت
درین بود خسرو که از بزم خاص
برون آمد آوازه‌ای بر خلاص
که آن مهربان ماه خسرو پرست
به اقبال شه عطسه‌ای داد و رست
شبان چون به شه نیکخواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند
کسی را که پاکی بود در سرشت
چنین قصه‌ها زو توان درنوشت
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری
شناسنده گر نیست شوریده مغز
نه بهره شناسد ز دینار نغز
کسی کو سخن با تو نغز آورد
به دل بشنوش کان ز مغز آورد
زبانی که دارد سخن ناصواب
به خاموشیش داد باید جواب