عبارات مورد جستجو در ۱۰۰۸ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
غم نیست، گر ز داغ تو می سوزدم جگر
داری هزار سوخته، من هم یکی دگر
یارب، چه کم شود ز تو، ای پادشاه حسن
گر سوی من بگوشه چشمی کنی نظر؟
در کوی تو سر آمد اهل وفا منم
از چشم التفات وفای مرا نگر
تا کی در آرزوی تو گردیم کو بکوی؟
تا کی بجستجوی تو گردیم در بدر؟
جان می کنیم و یار زما بی خبر هنوز
خواهیم مردن از غم او، تا شود خبر
در گوشه غمست هلالی بصد نیاز
گاهی ز چشم لطف برین گوشه بر نگر
داری هزار سوخته، من هم یکی دگر
یارب، چه کم شود ز تو، ای پادشاه حسن
گر سوی من بگوشه چشمی کنی نظر؟
در کوی تو سر آمد اهل وفا منم
از چشم التفات وفای مرا نگر
تا کی در آرزوی تو گردیم کو بکوی؟
تا کی بجستجوی تو گردیم در بدر؟
جان می کنیم و یار زما بی خبر هنوز
خواهیم مردن از غم او، تا شود خبر
در گوشه غمست هلالی بصد نیاز
گاهی ز چشم لطف برین گوشه بر نگر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
میرود سنجابگون بر چرخ از دریا بخار
می کند پر حواصل بر سر عالم نثار
مرکز خاک آهنین شد پاک و مستولی شدست
بر زر گردون سرب سیما سحاب سیم بار
گر بود از سیم پشت هر کسی گرم ، از چه رو
عالمی لرزان شدند از بیم او سیماب وار ؟
چرخ چرخه ، ابر پنبه ، رشتۀ باران کناغ
دوک ریسی طرفه پیش آورد زال روزگار
روی قرص آفتاب از ابر میگردد نهان
همچو قرص گرم مانده از بر سنگین تغار
مارو کژدم تا ز سرما در زمین پنهان شدند
آب دارد نیش کژدم باد دارد زهر مار
پس کنون آن به که دارد رنگ رخسار تذرو
چون ز ابر فاخته گون شد حواصل کوهسار
کوه اگر چه چون حواصل شد از آن غمگین مباش
کین حواصل زود خواهد گشت طاووس بهار
آفتاب از بس عزیزی نازها در سر گرفت
می کشد بیچارگان را در فراغ انتظار
ز آفتاب آسمان کر دست ما را بی نیاز
یک نظر از آفتاب جود مخدوم کبار
مخلص این جا کرده بودم ختم بازار سخن
عقل را گفتم : مشو کاهل سخن ، معنی بیار
عقل گفتا : آرمت از باده و آتش سخن
کاندرین سرما جزین ناید پسند هوشیار
باده ای باید که اندازد بانجم پر شعاع
آتشی باید که افروزد بگردون بر شرار
از شعاع آن یکی رخسارها یاقوت رنگ
وز شرار این دگر یاقوت ریزان بی شمار
از پی آن این یکی را گشته جامه از بلور
وز پی این آن دگر را گشته از آهن حصار
آن یکی مر شاخ گل را خاک سازد در زمان
وین دگر بر چهره اندر حال گل آرد ببار
ما در آن تاک و کرده خویشتن آنرا غذا
مادر این سنگ و پرورده مرور ادر کنار
هم بدان نسبت که باشد ظاهر هر نار نور
باده نور ظاهرست و مضمر اندر نور نار
می بآتش گفت روزی : هست نورت یاردود
گفت آتش : لذت تو هست هم جفت خمار
باده گفتا : من زروی دلبران دارم صفت
گفت آتش : من زرای سر کشان دارم عیار
باده او را گفت : هر جسمی که یابی تو خوری
آتش او را گفت : بهتر جسم خواراز عقل خوار
باده گفتا:من مرکب گشته ام از چار طبع
چار یک باشی زنی ، چون تو یکی باشی ز چار
گفت آتش : راست گفتی ، لیک میدانی منم
در تو آن رکن حرارت کز تو آن آید بکار
عقل گفتا : هر دوان باشید و مکنید این لجاج
من بگویم یک سخن ، باید بدین کرد اختصار
فخر می جویید هر دو ، بررسم امروز من
در حضور هر دو این معنی ز اصل افتخار
خواجۀ دنیا ، ضیاءالدین نظام ملک شاه
آنکه فضلش هست در آفاق فضل کردگار
آنکه تا بر چرخ خواهد بود انجم را مسیر
بود خواهد بروجود او ممالک را مدار
گر چه دارد هم وزیری و هم اسم خواجگی
هست در فرمان و معنی پادشاه کامگار
گر نباشد بهر بذلش زر برون ناید ز کان
ور ندارد عشق بزمش گل برون ناید ز خار
صحن دیوان کفایت آنکه دیوان نام یافت
مثل او هرگز نبیند در همه عالم سوار
صدر اورا فی المثل گر آسمان خوانی ز قدر
فخر آرد آسمان و صدر او زین نام عار
بسکه خلق آسوده شد در سایۀ انعام او
چرخ خواند هر زمانش آسمان سایه دار
دهشت آمد خلق را از رای او در اصطناع
عزت آمد چرخ را از امر او در اقتدار
دشمنان مملکت را کلک او مقهور کرد
همچو در عهد نبی مر کافران را ذوالفقار
هر که بی فرمان او یک دم قلم گیرد بدست
سالها دستش بود بی کار چون دست چنار
از همه کاری که جوید باد در دست آیدش
بلکه از آن باد افتد در میان خاک خوار
حاسدان ار معتبر بودند دیدم جایشان
احمق آن باشد که نکند جایشان را اعتبار
ای خداوند،آشنای خدمت در گاه تو
گشت اندر هر زمان نامش از ین پس بختیار
هر که چون او باشد اندر خدمت و اخلاص تو
از میان جان شود چون بختیارش بخت یار
روز چند از غفلت ار بنده بخدمت کم رسید
گردش ایام کردش از حوادث دل فگار
پیش از این بودی چو گل در مجلس تو تازه روی
چون بنفشه کرد چرخش سرنگون وسوکوار
یار دیگر بر سر ناساز گاری کی شود
دهر ؟ گر رای تو شد با بندۀ تو ساز گار
بس بود تنبیه او را اینقدر گر گوییش :
دست بیداد وتعرض از فلانی بازدار
تنگدل ماندست بنده کاندر ایام چنین
لشگر آید همره رایات فرخ شهریار
آشکارا رنگ حال خویش نتواند نمود
گر چه بعضی هست بر رای رفیعت آشکار
جز تن لاغر ندارد در جهان دستور خاص
جز دل غمگین ندارد در زمین دستور بار
با چنین برگ و نوا اندر زمستانی چنین
گر سفر خواهد شد از بنده خدایا زینهار
خودکسی زابنای جنس من بپیش تخت شاه
روزوشب اندر سفرها بندگی دارد شعار؟
تا تواند کرد خدمت ؛ بایدش زین به مثال
شغل رفتن چون بدارد ، بایدش به زین یسار
این سخن گر پیش تو یابد محل استماع
اصطناع تو کند کارش بزودی چون نگار
با اشارات تو کردند انجم وافلاک ختم
در زمانه امرو نهی و حل و عقد و گیر ودار
باد یا اهل هنر را آفتاب دستگیر
وندرین معنی بماند هر قراری پایدار
می کند پر حواصل بر سر عالم نثار
مرکز خاک آهنین شد پاک و مستولی شدست
بر زر گردون سرب سیما سحاب سیم بار
گر بود از سیم پشت هر کسی گرم ، از چه رو
عالمی لرزان شدند از بیم او سیماب وار ؟
چرخ چرخه ، ابر پنبه ، رشتۀ باران کناغ
دوک ریسی طرفه پیش آورد زال روزگار
روی قرص آفتاب از ابر میگردد نهان
همچو قرص گرم مانده از بر سنگین تغار
مارو کژدم تا ز سرما در زمین پنهان شدند
آب دارد نیش کژدم باد دارد زهر مار
پس کنون آن به که دارد رنگ رخسار تذرو
چون ز ابر فاخته گون شد حواصل کوهسار
کوه اگر چه چون حواصل شد از آن غمگین مباش
کین حواصل زود خواهد گشت طاووس بهار
آفتاب از بس عزیزی نازها در سر گرفت
می کشد بیچارگان را در فراغ انتظار
ز آفتاب آسمان کر دست ما را بی نیاز
یک نظر از آفتاب جود مخدوم کبار
مخلص این جا کرده بودم ختم بازار سخن
عقل را گفتم : مشو کاهل سخن ، معنی بیار
عقل گفتا : آرمت از باده و آتش سخن
کاندرین سرما جزین ناید پسند هوشیار
باده ای باید که اندازد بانجم پر شعاع
آتشی باید که افروزد بگردون بر شرار
از شعاع آن یکی رخسارها یاقوت رنگ
وز شرار این دگر یاقوت ریزان بی شمار
از پی آن این یکی را گشته جامه از بلور
وز پی این آن دگر را گشته از آهن حصار
آن یکی مر شاخ گل را خاک سازد در زمان
وین دگر بر چهره اندر حال گل آرد ببار
ما در آن تاک و کرده خویشتن آنرا غذا
مادر این سنگ و پرورده مرور ادر کنار
هم بدان نسبت که باشد ظاهر هر نار نور
باده نور ظاهرست و مضمر اندر نور نار
می بآتش گفت روزی : هست نورت یاردود
گفت آتش : لذت تو هست هم جفت خمار
باده گفتا : من زروی دلبران دارم صفت
گفت آتش : من زرای سر کشان دارم عیار
باده او را گفت : هر جسمی که یابی تو خوری
آتش او را گفت : بهتر جسم خواراز عقل خوار
باده گفتا:من مرکب گشته ام از چار طبع
چار یک باشی زنی ، چون تو یکی باشی ز چار
گفت آتش : راست گفتی ، لیک میدانی منم
در تو آن رکن حرارت کز تو آن آید بکار
عقل گفتا : هر دوان باشید و مکنید این لجاج
من بگویم یک سخن ، باید بدین کرد اختصار
فخر می جویید هر دو ، بررسم امروز من
در حضور هر دو این معنی ز اصل افتخار
خواجۀ دنیا ، ضیاءالدین نظام ملک شاه
آنکه فضلش هست در آفاق فضل کردگار
آنکه تا بر چرخ خواهد بود انجم را مسیر
بود خواهد بروجود او ممالک را مدار
گر چه دارد هم وزیری و هم اسم خواجگی
هست در فرمان و معنی پادشاه کامگار
گر نباشد بهر بذلش زر برون ناید ز کان
ور ندارد عشق بزمش گل برون ناید ز خار
صحن دیوان کفایت آنکه دیوان نام یافت
مثل او هرگز نبیند در همه عالم سوار
صدر اورا فی المثل گر آسمان خوانی ز قدر
فخر آرد آسمان و صدر او زین نام عار
بسکه خلق آسوده شد در سایۀ انعام او
چرخ خواند هر زمانش آسمان سایه دار
دهشت آمد خلق را از رای او در اصطناع
عزت آمد چرخ را از امر او در اقتدار
دشمنان مملکت را کلک او مقهور کرد
همچو در عهد نبی مر کافران را ذوالفقار
هر که بی فرمان او یک دم قلم گیرد بدست
سالها دستش بود بی کار چون دست چنار
از همه کاری که جوید باد در دست آیدش
بلکه از آن باد افتد در میان خاک خوار
حاسدان ار معتبر بودند دیدم جایشان
احمق آن باشد که نکند جایشان را اعتبار
ای خداوند،آشنای خدمت در گاه تو
گشت اندر هر زمان نامش از ین پس بختیار
هر که چون او باشد اندر خدمت و اخلاص تو
از میان جان شود چون بختیارش بخت یار
روز چند از غفلت ار بنده بخدمت کم رسید
گردش ایام کردش از حوادث دل فگار
پیش از این بودی چو گل در مجلس تو تازه روی
چون بنفشه کرد چرخش سرنگون وسوکوار
یار دیگر بر سر ناساز گاری کی شود
دهر ؟ گر رای تو شد با بندۀ تو ساز گار
بس بود تنبیه او را اینقدر گر گوییش :
دست بیداد وتعرض از فلانی بازدار
تنگدل ماندست بنده کاندر ایام چنین
لشگر آید همره رایات فرخ شهریار
آشکارا رنگ حال خویش نتواند نمود
گر چه بعضی هست بر رای رفیعت آشکار
جز تن لاغر ندارد در جهان دستور خاص
جز دل غمگین ندارد در زمین دستور بار
با چنین برگ و نوا اندر زمستانی چنین
گر سفر خواهد شد از بنده خدایا زینهار
خودکسی زابنای جنس من بپیش تخت شاه
روزوشب اندر سفرها بندگی دارد شعار؟
تا تواند کرد خدمت ؛ بایدش زین به مثال
شغل رفتن چون بدارد ، بایدش به زین یسار
این سخن گر پیش تو یابد محل استماع
اصطناع تو کند کارش بزودی چون نگار
با اشارات تو کردند انجم وافلاک ختم
در زمانه امرو نهی و حل و عقد و گیر ودار
باد یا اهل هنر را آفتاب دستگیر
وندرین معنی بماند هر قراری پایدار
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۵
ای شده ملک و دین ز کلک تو راست
کلک تو کار ملک و دین آراست
دل صافیت مَطلع قَدَرست
کفِ کافیت مقتضای قضاست
همت تو محیط چون فلک است
نعمت تو بسیط همچو هواست
دست تو ابر و جود تو مَطَرست
لفظ تو دُرّ و طبع تو دریاست
عادت تو به فخر پیوسته است
سیرت و رسم تو ز عیب جداست
گر تفاخر بود ز خدمت تو
آن تفاخر عَلَیالخُصوص مراست
هست یکتا به مهر تو دل من
پشت من در پرستش تو دوتاست
صد عطا از تو بیش یافتهام
هر یکی را هزار شکر و ثناست
قصهٔ خویش با تو دانم گفت
حاجت خویش از تو دانم خواست
چون بود روزگار من که مرا
خرج پیدا و دخل ناپیداست
بار بسیار و بارکش اندک
چاکران بیش و مرکبان کم وکاست
دی مرا بود فکرت امروز
بازم امروز فکرت فرداست
گرچه در پایگاه و کیسهٔ من
نه ستورست و نه ستور بهاست
به یک اشتر که تو مرا بدهی
همه کارم تمام گردد راست
برکات سخاوت تو مرا
فتح باب هزارگونه عطاست
از بقای تو دور باد فنا
تا به دهر اندرون بقا و فناست
بر تن و دلت و جانت باد ایجاب
هرچه اندر جهان بهخیر دعاست
کلک تو کار ملک و دین آراست
دل صافیت مَطلع قَدَرست
کفِ کافیت مقتضای قضاست
همت تو محیط چون فلک است
نعمت تو بسیط همچو هواست
دست تو ابر و جود تو مَطَرست
لفظ تو دُرّ و طبع تو دریاست
عادت تو به فخر پیوسته است
سیرت و رسم تو ز عیب جداست
گر تفاخر بود ز خدمت تو
آن تفاخر عَلَیالخُصوص مراست
هست یکتا به مهر تو دل من
پشت من در پرستش تو دوتاست
صد عطا از تو بیش یافتهام
هر یکی را هزار شکر و ثناست
قصهٔ خویش با تو دانم گفت
حاجت خویش از تو دانم خواست
چون بود روزگار من که مرا
خرج پیدا و دخل ناپیداست
بار بسیار و بارکش اندک
چاکران بیش و مرکبان کم وکاست
دی مرا بود فکرت امروز
بازم امروز فکرت فرداست
گرچه در پایگاه و کیسهٔ من
نه ستورست و نه ستور بهاست
به یک اشتر که تو مرا بدهی
همه کارم تمام گردد راست
برکات سخاوت تو مرا
فتح باب هزارگونه عطاست
از بقای تو دور باد فنا
تا به دهر اندرون بقا و فناست
بر تن و دلت و جانت باد ایجاب
هرچه اندر جهان بهخیر دعاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۹
خدایگان جهانی خدای یار تو باد
سعادت ابدی جفت روزگار توباد
چو روز رزم بُوَد یُمن بر یَمین تو باد
چو روز بزم بود یُسْر بر یَسار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد
به هرکجا که نهی پای، کار کار تو باد
تو اختیار خدایی و پادشاه جهان
همیشه عدل و نکوکاری اختیار تو باد
کنون که سوی خراسان همی سپاه کشی
هزار شاه چو کسری سپاهدار تو باد
چو باز سوی سپاهان نهی به نصرت روی
هزار بنده چو قیصر امیر بار تو باد
شکار تو همه شیر است و یار تو همه فتح
اگرچه شیر شود خصم تو شکار تو باد
ز سنگ و آهن اگر خصم تو حصارکند
خجسته دولت تو گِرد تو حِصار تو باد
وگر بهسان سکندر برآورد سدّی
بلند سدّ تو شمشیر آبدار تو باد
همه سلامت عمر جهانفروز تو باد
همه سعادت بخت بزرگوار توباد
خدای داد تو را ملک وکامکاری و بخت
هزار رحمت بر بخت کامکار تو باد
نثار کردی بر زایران خزانهٔ خویش
خزانهٔ ملکان سربسر نثار تو باد
به روز رزم کجا کارزار خواهی کرد
شکسته خصم تو از پیش کارزار تو باد
همیشه تا به فلک بر بود قرار نجوم
به تخت دولت و اقبال برقرار تو باد
اگر شویّ وگراییّ و هرکجا باشی
ظفر ندیم تو باد و خدای یار تو باد
سعادت ابدی جفت روزگار توباد
چو روز رزم بُوَد یُمن بر یَمین تو باد
چو روز بزم بود یُسْر بر یَسار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد
به هرکجا که نهی پای، کار کار تو باد
تو اختیار خدایی و پادشاه جهان
همیشه عدل و نکوکاری اختیار تو باد
کنون که سوی خراسان همی سپاه کشی
هزار شاه چو کسری سپاهدار تو باد
چو باز سوی سپاهان نهی به نصرت روی
هزار بنده چو قیصر امیر بار تو باد
شکار تو همه شیر است و یار تو همه فتح
اگرچه شیر شود خصم تو شکار تو باد
ز سنگ و آهن اگر خصم تو حصارکند
خجسته دولت تو گِرد تو حِصار تو باد
وگر بهسان سکندر برآورد سدّی
بلند سدّ تو شمشیر آبدار تو باد
همه سلامت عمر جهانفروز تو باد
همه سعادت بخت بزرگوار توباد
خدای داد تو را ملک وکامکاری و بخت
هزار رحمت بر بخت کامکار تو باد
نثار کردی بر زایران خزانهٔ خویش
خزانهٔ ملکان سربسر نثار تو باد
به روز رزم کجا کارزار خواهی کرد
شکسته خصم تو از پیش کارزار تو باد
همیشه تا به فلک بر بود قرار نجوم
به تخت دولت و اقبال برقرار تو باد
اگر شویّ وگراییّ و هرکجا باشی
ظفر ندیم تو باد و خدای یار تو باد
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
دریاست خاطر من و گوهر در او سخن
در مجلس شریف تو گوهر کنم نثار
شعری که خاطرم به معانی بپرورد
باشد یکی طویله پر از در شاهوار
در نقد و در شناختن شعرهای خویش
بر همت و کفایت تو کردم اختصار
تا هست در زمانهٔ فانی بلند و پست
تا هست در میانهٔ گیتی عزیز و خوار
بادی بلند و دشمن تو باد سرنگون
بادی عزیز و حاسد تو باد خاکسار
اقبال همنشین تو بالصیف و الشتاء
توفیق رهنمای تو فی اللیل و النهار
در مجلس شریف تو گوهر کنم نثار
شعری که خاطرم به معانی بپرورد
باشد یکی طویله پر از در شاهوار
در نقد و در شناختن شعرهای خویش
بر همت و کفایت تو کردم اختصار
تا هست در زمانهٔ فانی بلند و پست
تا هست در میانهٔ گیتی عزیز و خوار
بادی بلند و دشمن تو باد سرنگون
بادی عزیز و حاسد تو باد خاکسار
اقبال همنشین تو بالصیف و الشتاء
توفیق رهنمای تو فی اللیل و النهار
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
خدای با تو کسی را دل آشنا مکناد
وگر کند چو من از خان و مان جدا مکناد
چو من ضعیف و حزین و نزار مرغی را
به دام و دانه ی عشق تو مبتلا مکناد
اسیر عشق تو کردم دل از طریق صواب
کس از طریق صواب این چنین خطا مکناد
امید هاست مرا کز خودم جدا نکنی
وگر تو قصد جدایی کنی خدا مکناد
اگر وفای تو تا زنده ام خلاف کنم
امید من ز تو بخت بدم وفا مکناد
زمانه تا به اجل نگسلد نفس ز تنم
غم تو دامن جانم دمی رها مکناد
روا مدار که کام دلم روا نکنی
روا کنی تو ولیکن دلت روا مکناد
بترس کز تو بنالم به کردگار شبی
که کردگار به سوز منت جزا مکناد
نزاری از تو بد افتاد و گرچه بد کردی
خدای با تو همان کرده ی تو وامکناد
وگر کند چو من از خان و مان جدا مکناد
چو من ضعیف و حزین و نزار مرغی را
به دام و دانه ی عشق تو مبتلا مکناد
اسیر عشق تو کردم دل از طریق صواب
کس از طریق صواب این چنین خطا مکناد
امید هاست مرا کز خودم جدا نکنی
وگر تو قصد جدایی کنی خدا مکناد
اگر وفای تو تا زنده ام خلاف کنم
امید من ز تو بخت بدم وفا مکناد
زمانه تا به اجل نگسلد نفس ز تنم
غم تو دامن جانم دمی رها مکناد
روا مدار که کام دلم روا نکنی
روا کنی تو ولیکن دلت روا مکناد
بترس کز تو بنالم به کردگار شبی
که کردگار به سوز منت جزا مکناد
نزاری از تو بد افتاد و گرچه بد کردی
خدای با تو همان کرده ی تو وامکناد
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۹
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸ - و له ایضا فی رمد عینه
جانم ز درد چشم به جان آمد از عذاب
یا رب چه دید خواهم ازین چشم دردیاب ؟
هر شب زروشنایی خود، تا سپیده دم
سوزان در آب دیده چو شمعم ز درد و تاب
انسان عین گشت چو فرزند ناخلف
بودنش رنج خاطر و نابودنش عذاب
در چشم من ز بس که شد آهخته تیغبا
گویی یکیست چشم من و چشم آفتاب
گویند مشک ناب شود خون به روزگار
دیدم به چشم خویش که شد مشک خون ناب
اندر دیار چشم ز بس یاوگی درد
مردم نماند زانکه بیکاره شد خراب
از رخنه ها که گشت ز جوشش بروپدید
چشمم درست کرد ببادام انتساب
پیکان تافته ست چو غنچه بعینه
تجویفهای چشم من از فرط التهاب
مانند عنکبوت سطر لاب رخنه شد
اطباق عنکبوتی این دیدۀ یباب
و ز اضطراب مردم چشمم در او چنانک
در نسج عنکبوت طپیدن کند ذباب
دندان اشک دامن اجفان گرفته چست
جسته ز دست درد و دوان گشته در شتاب
در اندرون چشم ز الوان مختلف
همچون بهشت جوی شرابست و شیر و آب
این روزگار دیدۀ من بین که ناگهان
شده شیرخواره وز دهنش میچکد لعاب
پیکی دونده بود، شدش پای آبله
و اکنون علاجش آن که بحنّا کند خضاب
این سایه پروریده که طفلیست نازنین
رخساره در کشید ز خورشید و ماهتاب
همچون ستاره چشمم روشن بتیرگیست
میلم بسوی ظلمت، چون رای ناصواب
کرده چو سایه روی بدیوار روز و شب
با آفتاب و ماه گهم جنگ و گه عتاب
گشتست از آفتاب گریزان سیاهه ام
گویی ببخت کوری من بوم شد غراب
در چشم من کشد بستم میل آتشین
از سرمه دان چرخ، چو پرتو زند شهاب
می دید از مسافت ده میل چشم من
و اکنون چو میل دید، کندرای انقلاب
شیرینیم زیان چو همی داشت می کند
بادام چشم من ز شکر خواب اجتناب
خازن شد ابن مقلۀ من درّ ولعل را
و اکنون نمی کند نظر اندر خط و کتاب
بینم ز هرچه بینم بعضی، مگر که کرد
از مبصرات مختصری چشمم انتخاب
سیارۀ سرشک پدید آمد از شفق
خورشید باصره چو فرو رفت در حجاب
ناگه چو دید جاریه العین خون عذر
رخساره کرد پنهان از شرم در نقاب
باران اشک خانۀ چشمم خراب کرد
از بهر آنکه از سهرش بود فتح باب
بر سیخها کباب بسی دیده یی ببین
بر پلک چشم من مژه چون سیخ بر کباب
دریا و معدنست بیکجای چشم من
هم لعل ناب در وی و هم گوهر خوشاب
چون شبنمست و لاله چون اختر و شفق
چون خنجرست و گوهر و چون ساغر و حباب
چشمم گل شکفته و اشکم گلاب گرم
هرگز مباد کس چو من اندر گل و گلاب
برآسمان چشم من از اشک و آبلدست
سیّاره و ثوابت بی عد و بی حساب
این هم ز جورهاست که دور زمانه کرد
در چشم یار مستی و در چشم من شراب
لعل و گوهر که مایه ی خنده ست در لبش
زاریّ و گریه کرد از او چشمم اکتساب
بفشاند مهره مردم چشم از مرمّدی
چون با حریف درد نبودش توان و تاب
پیکان آبدادۀ مژگان چه فایده
آنرا که تیرهای نظر هست تیرتاب
مصباح باصره شود از نفخ منطقی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب
من خون چشم ریخته بینم بچشم خویش
هرگه که روی ماده باشد بانصباب
در پیش نور بسته شد از نم غشاوه یی
زان سان که در هوا متراکم شود ضباب
راه نظر ببسته سحاب عقیق رنگ
رخشنده برق خاطف از اثنای آن سحاب
مانم بچشم بسته بگاو خراس لیک
هستم ز آب چشم چوخر مانده در خلاب
این هر دو گرد بالش مشکین دیده را
شبهاست تا بکار نیامد ز بهر خواب
گاهی بچشم بر نهم انگشت همچو نای
گه پیش رو دراز کنم پنجه چون رباب
گرچه سیاهه ز ابله ترسی مکوکبست
با زخم و درد نیست همش روی انتقاب
در پردۀ مشیمی خون خورد چون جنین
طفلی که ظاهرست برو حیلت شباب
این گرد خیمه را که پر از میخ دامنست
وز پرتو اشعه برو تافته طناب
بدخوابگاه روح طبیعی و زو بجست
هرگز که ساخت خوابگه اندرمیان آب؟
دیده چو آسیاو درو دانه آبله ست
گردان بخون دل شده این گردآسیاب
بر تافت تیز مردم چشمم عنان خویش
چون دید مردمی همه جا پای در رکاب
کوریّ خود همی بدعا خواستم ز درد
منّت خدایرا نشد آن نیز مستجاب
کحل الجواهری که جلاء بصر دهد
کردم برای آنکه دهد ایزدم ثواب
بخشنده یی کجاست که چونین قصیده را
مخلص کنم بمدحش و با او کنم خطاب؟
مخلص همی بمردمک چشم خود کنم
کامروز نیست مردمی الّا درین جناب
کو آستین و دامن من پر گهر کند
هر گه کز و بود نظر من بر اجتناب
اتن نکته ها که بر حدقه من نشانده ام
شاید که بهر زیب کشد زهره در سخاب
بر چشم خود نشانمش از ناز اگر کسی
از شاعران بگوید این گفته را جواب
یا رب چه دید خواهم ازین چشم دردیاب ؟
هر شب زروشنایی خود، تا سپیده دم
سوزان در آب دیده چو شمعم ز درد و تاب
انسان عین گشت چو فرزند ناخلف
بودنش رنج خاطر و نابودنش عذاب
در چشم من ز بس که شد آهخته تیغبا
گویی یکیست چشم من و چشم آفتاب
گویند مشک ناب شود خون به روزگار
دیدم به چشم خویش که شد مشک خون ناب
اندر دیار چشم ز بس یاوگی درد
مردم نماند زانکه بیکاره شد خراب
از رخنه ها که گشت ز جوشش بروپدید
چشمم درست کرد ببادام انتساب
پیکان تافته ست چو غنچه بعینه
تجویفهای چشم من از فرط التهاب
مانند عنکبوت سطر لاب رخنه شد
اطباق عنکبوتی این دیدۀ یباب
و ز اضطراب مردم چشمم در او چنانک
در نسج عنکبوت طپیدن کند ذباب
دندان اشک دامن اجفان گرفته چست
جسته ز دست درد و دوان گشته در شتاب
در اندرون چشم ز الوان مختلف
همچون بهشت جوی شرابست و شیر و آب
این روزگار دیدۀ من بین که ناگهان
شده شیرخواره وز دهنش میچکد لعاب
پیکی دونده بود، شدش پای آبله
و اکنون علاجش آن که بحنّا کند خضاب
این سایه پروریده که طفلیست نازنین
رخساره در کشید ز خورشید و ماهتاب
همچون ستاره چشمم روشن بتیرگیست
میلم بسوی ظلمت، چون رای ناصواب
کرده چو سایه روی بدیوار روز و شب
با آفتاب و ماه گهم جنگ و گه عتاب
گشتست از آفتاب گریزان سیاهه ام
گویی ببخت کوری من بوم شد غراب
در چشم من کشد بستم میل آتشین
از سرمه دان چرخ، چو پرتو زند شهاب
می دید از مسافت ده میل چشم من
و اکنون چو میل دید، کندرای انقلاب
شیرینیم زیان چو همی داشت می کند
بادام چشم من ز شکر خواب اجتناب
خازن شد ابن مقلۀ من درّ ولعل را
و اکنون نمی کند نظر اندر خط و کتاب
بینم ز هرچه بینم بعضی، مگر که کرد
از مبصرات مختصری چشمم انتخاب
سیارۀ سرشک پدید آمد از شفق
خورشید باصره چو فرو رفت در حجاب
ناگه چو دید جاریه العین خون عذر
رخساره کرد پنهان از شرم در نقاب
باران اشک خانۀ چشمم خراب کرد
از بهر آنکه از سهرش بود فتح باب
بر سیخها کباب بسی دیده یی ببین
بر پلک چشم من مژه چون سیخ بر کباب
دریا و معدنست بیکجای چشم من
هم لعل ناب در وی و هم گوهر خوشاب
چون شبنمست و لاله چون اختر و شفق
چون خنجرست و گوهر و چون ساغر و حباب
چشمم گل شکفته و اشکم گلاب گرم
هرگز مباد کس چو من اندر گل و گلاب
برآسمان چشم من از اشک و آبلدست
سیّاره و ثوابت بی عد و بی حساب
این هم ز جورهاست که دور زمانه کرد
در چشم یار مستی و در چشم من شراب
لعل و گوهر که مایه ی خنده ست در لبش
زاریّ و گریه کرد از او چشمم اکتساب
بفشاند مهره مردم چشم از مرمّدی
چون با حریف درد نبودش توان و تاب
پیکان آبدادۀ مژگان چه فایده
آنرا که تیرهای نظر هست تیرتاب
مصباح باصره شود از نفخ منطقی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب
من خون چشم ریخته بینم بچشم خویش
هرگه که روی ماده باشد بانصباب
در پیش نور بسته شد از نم غشاوه یی
زان سان که در هوا متراکم شود ضباب
راه نظر ببسته سحاب عقیق رنگ
رخشنده برق خاطف از اثنای آن سحاب
مانم بچشم بسته بگاو خراس لیک
هستم ز آب چشم چوخر مانده در خلاب
این هر دو گرد بالش مشکین دیده را
شبهاست تا بکار نیامد ز بهر خواب
گاهی بچشم بر نهم انگشت همچو نای
گه پیش رو دراز کنم پنجه چون رباب
گرچه سیاهه ز ابله ترسی مکوکبست
با زخم و درد نیست همش روی انتقاب
در پردۀ مشیمی خون خورد چون جنین
طفلی که ظاهرست برو حیلت شباب
این گرد خیمه را که پر از میخ دامنست
وز پرتو اشعه برو تافته طناب
بدخوابگاه روح طبیعی و زو بجست
هرگز که ساخت خوابگه اندرمیان آب؟
دیده چو آسیاو درو دانه آبله ست
گردان بخون دل شده این گردآسیاب
بر تافت تیز مردم چشمم عنان خویش
چون دید مردمی همه جا پای در رکاب
کوریّ خود همی بدعا خواستم ز درد
منّت خدایرا نشد آن نیز مستجاب
کحل الجواهری که جلاء بصر دهد
کردم برای آنکه دهد ایزدم ثواب
بخشنده یی کجاست که چونین قصیده را
مخلص کنم بمدحش و با او کنم خطاب؟
مخلص همی بمردمک چشم خود کنم
کامروز نیست مردمی الّا درین جناب
کو آستین و دامن من پر گهر کند
هر گه کز و بود نظر من بر اجتناب
اتن نکته ها که بر حدقه من نشانده ام
شاید که بهر زیب کشد زهره در سخاب
بر چشم خود نشانمش از ناز اگر کسی
از شاعران بگوید این گفته را جواب
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - وله ایضاً
ای صبا، ای صبا، بحکم کرم
بوی لطفی بمغز ما برسان
ببزرگی مرا پیامی هست
تو رسول منی، بیا برسان
بجناب بهاء ملّت و دین
یا رب او را بکامها برسان
و آنچه او را مرا دو مقصودست
اندارنش بمنتها برسان
چون رسی وقت فرصت خلوت
مبلغی خدمت و دعا برسان
وز منش خاص بیش از اندازه
خدمت و مدحت و ثنا برسان
گو فلان گفت بر توام رسمیست
بکرم رسمک مرا برسان
و آن دعایی که پارت آوردم
اگرش وقت شد عطا برسان
ور در اینش تعلّلی بینی
این سخن هم بدین ادا برسان
مدحت رایگان حلالت باد
عوض تحفه یا بها برسان
بوی لطفی بمغز ما برسان
ببزرگی مرا پیامی هست
تو رسول منی، بیا برسان
بجناب بهاء ملّت و دین
یا رب او را بکامها برسان
و آنچه او را مرا دو مقصودست
اندارنش بمنتها برسان
چون رسی وقت فرصت خلوت
مبلغی خدمت و دعا برسان
وز منش خاص بیش از اندازه
خدمت و مدحت و ثنا برسان
گو فلان گفت بر توام رسمیست
بکرم رسمک مرا برسان
و آن دعایی که پارت آوردم
اگرش وقت شد عطا برسان
ور در اینش تعلّلی بینی
این سخن هم بدین ادا برسان
مدحت رایگان حلالت باد
عوض تحفه یا بها برسان
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۴ - ایضا له
ایا صدری که شد پیش ضمیرت
همه اسرار گردون آشکارا
به خدمت چند بار آمد دعاگو
به عزم آن که بستاید شما را
کشیده از برای عرض در سلک
دعا و خدمت و مدح و ثنا را
مرا نگذاشت دربان تو با آنک
فراوان کردمش لطف و مدارا
ز درگه بازگشتم کام و ناکام
همی خاریدم از خجلت قفا را
بلای ماست این دربان غر زن
حکایت این چنین کردند ما را
بلا را باز گرداند دعاها
خداوندا بگردان این بلا را
کنون بر درگهت بر عکس اینست
بلا می بازگرداند دعا را
همه اسرار گردون آشکارا
به خدمت چند بار آمد دعاگو
به عزم آن که بستاید شما را
کشیده از برای عرض در سلک
دعا و خدمت و مدح و ثنا را
مرا نگذاشت دربان تو با آنک
فراوان کردمش لطف و مدارا
ز درگه بازگشتم کام و ناکام
همی خاریدم از خجلت قفا را
بلای ماست این دربان غر زن
حکایت این چنین کردند ما را
بلا را باز گرداند دعاها
خداوندا بگردان این بلا را
کنون بر درگهت بر عکس اینست
بلا می بازگرداند دعا را
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - وله ایضا
خدا یگان شریعت پناه اهل هنر
که امر جزم ترا روزگار منقادست
زمین ز حلم تو در آرزوی تو قیرست
خرد ز کلک تو در انتظار ارشادست
چو در معانی ذات تو می کنم فکرت
کمینه خاطر وقّاد و طبع نقّادست
به زیر سایۀ اقبال تست آن مجمع
که آفتاب درو از عداد افرادست
شمایل تو در احیای رسمهای کرم
بدیع نیست که گویم قرین ایجادست
درون هر سه سرانگشت تست حیزّ جود
چنان که جسم که محدود بر سه ابعادست
تراست مشرع جودی که در موارد ان
سحاب گوهر پاش از حساب ورّادست
نه زایر تو مکلّف به ذلّ خواستن است
نه بخشش تو مکدّر به خلف میعادست
حدیث دانش ازین پیش اگر چه نازل شد
به پشتی تو کنون سخت عالی اسنادست
به آب و آتش آبستنست خاطر تو
زهی گهر که درو اجتماع اضدادست
چو خیل رنگ شود مضطرب ز هیبت تو
نهاد کوه که ثابت ترین اوتادست
نیافت مشتری از دولت تو راغبتر
متاع فضل که دیرست تا بمن زادست
فنون لطف و کرمها که از تو معهودست
مرا ذخیرۀ اولاد و فخر اجدادست
بجز بخدمت تو هر کجا که کردم روی
کسم نگفت که این خود کدام قوّادست
نوازشی که مرا می کنی غریزت تست
نه آنکه خدمت من در کحلّ احمادست
چگونه حصرایادیّ تو توانم کرد
که لطفهای تو نا منتهی چو اعدادست
ولیک یک سخن اندر ضمیر من ماندست
که آن سخن را امروز وقت ایرادست
ز بخششت چو رسیدند همگنان بمآت
چرا هنوز رهی در مقام آحادست
رسید عید و مرا دسترس به تکبیرست
ز چیزها که کسان را به عید معتادست
خجسته باد چو روی تو بر تو مقدم عید
که سر بسر همه ایّام تو خود اعیادست
دعای جان تو در سینۀ سحر خیزان
بهینه واسطۀ عقدهای او را دست
که امر جزم ترا روزگار منقادست
زمین ز حلم تو در آرزوی تو قیرست
خرد ز کلک تو در انتظار ارشادست
چو در معانی ذات تو می کنم فکرت
کمینه خاطر وقّاد و طبع نقّادست
به زیر سایۀ اقبال تست آن مجمع
که آفتاب درو از عداد افرادست
شمایل تو در احیای رسمهای کرم
بدیع نیست که گویم قرین ایجادست
درون هر سه سرانگشت تست حیزّ جود
چنان که جسم که محدود بر سه ابعادست
تراست مشرع جودی که در موارد ان
سحاب گوهر پاش از حساب ورّادست
نه زایر تو مکلّف به ذلّ خواستن است
نه بخشش تو مکدّر به خلف میعادست
حدیث دانش ازین پیش اگر چه نازل شد
به پشتی تو کنون سخت عالی اسنادست
به آب و آتش آبستنست خاطر تو
زهی گهر که درو اجتماع اضدادست
چو خیل رنگ شود مضطرب ز هیبت تو
نهاد کوه که ثابت ترین اوتادست
نیافت مشتری از دولت تو راغبتر
متاع فضل که دیرست تا بمن زادست
فنون لطف و کرمها که از تو معهودست
مرا ذخیرۀ اولاد و فخر اجدادست
بجز بخدمت تو هر کجا که کردم روی
کسم نگفت که این خود کدام قوّادست
نوازشی که مرا می کنی غریزت تست
نه آنکه خدمت من در کحلّ احمادست
چگونه حصرایادیّ تو توانم کرد
که لطفهای تو نا منتهی چو اعدادست
ولیک یک سخن اندر ضمیر من ماندست
که آن سخن را امروز وقت ایرادست
ز بخششت چو رسیدند همگنان بمآت
چرا هنوز رهی در مقام آحادست
رسید عید و مرا دسترس به تکبیرست
ز چیزها که کسان را به عید معتادست
خجسته باد چو روی تو بر تو مقدم عید
که سر بسر همه ایّام تو خود اعیادست
دعای جان تو در سینۀ سحر خیزان
بهینه واسطۀ عقدهای او را دست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - وله ایضا
بزرگوارا ایّام نیک خواه تو باد
میان مند اقبال جایگاه تو باد
بهر کجا که روی و ز هر کجا کآیی
سپاه حفظ الهی خفیر راه تو باد
عنایت ازلی در مجاری احوال
ز حادثات ترا ملجأ و پناه تو باد
سر معانی سبزی ز کلک زرد تو یافت
رخ امانی رخ از خط سیاه تو باد
بکاه برگی آنکس که جویند آزارت
ز ناتوانی و زردی چو برگ کاه تو باد
توقّعی که مرا هست اندرین دولت
علی المراد محصّل بفّر جاه تو باد
ز انزعاج ضروری عریر انصاری
مهاجوی شده در زمرة سپاه تو باد
میان مند اقبال جایگاه تو باد
بهر کجا که روی و ز هر کجا کآیی
سپاه حفظ الهی خفیر راه تو باد
عنایت ازلی در مجاری احوال
ز حادثات ترا ملجأ و پناه تو باد
سر معانی سبزی ز کلک زرد تو یافت
رخ امانی رخ از خط سیاه تو باد
بکاه برگی آنکس که جویند آزارت
ز ناتوانی و زردی چو برگ کاه تو باد
توقّعی که مرا هست اندرین دولت
علی المراد محصّل بفّر جاه تو باد
ز انزعاج ضروری عریر انصاری
مهاجوی شده در زمرة سپاه تو باد