عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵
بالا مطلب ز هیچ کس بیش مباش
چون مرهم نرم باش، چون نیش مباش
خواهی که ز هیچ کس به تو بد نرسد
بدخواه و بدآموز و بداندیش مباش
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۰
ای پای شرف بر سر افلاک زده
وی دم همه از خلعت لولاک زده
و آنگه به سرانگشت ارادت، یک شب
درع قصب ماه فلک چاک زده
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مرو، آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - سرگذشت شاعر
یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود
جز می اندر دست و غیر از عشقم اندر سر نبود
خوبتر از من جوانی خوش کلام و خوش‌خرام
در میان شاعران شرق‌، سرتاسر نبود
درسخن‌های دری چابک تر و بهتر ز من
در همه مرز خراسان‌، یک سخن گستر نبود
سال عمر دوستان از پانزده تا شانزده
سال عمر بنده نیز از بیست افزونتر نبود
بیست ساله شاعری‌، با چشم‌های پرفروغ
جز من اندر خاوران معروف و نام آور نبود
خانه‌ای شخصی و مبلی ساده و قدری کتاب
آمد و رفتی و ترتیبی کز آن خوشتر نبود
مادرم تدبیر منزل را نکو می‌داشت پاس
پاسداری در جهانم‌، بهتر از مادر نبود
اندر آن دوران نبود اندر دواوین عجم
ز اوستادی شعر خوبی کان مرا از بر نبود
شعر می‌‎گفتیم و می گشتیم و می‌بودیم خوش
بزم ما گه‌گاه بی مَه‌روی و خنیاگر نبود
حال ما با حال حاضر فرق وافر داشت زانک
صافی افکار را، درد نفاق اندر نبود
دشمنی‌ها این‌چنین پر حدت و وحشت نبود
دوستی‌ها نیز از اینسان ناقص و ابتر نبود
اولا عرض فکل‌ها، اینقدر وسعت نداشت
ثانیا فکر جوانان‌، اینقدر لاغر نبود
گر جوانی باکسی پیوند می کرد از وفا
زلف او هر روز در چنگ کسی دیگر نبود
تهمت و توهین و هوکردن نبود اینقدر باب
ور کسی می‌‎گفت زشتی‌، خلق را باور نبود
علتش آن بود کز اخلاق ناپاکان ری
ملت پاک خراسان هیچ مستحضر نبود
زین فلک بندان لوس کون نشوی نادرست
یک تن از تهران به مرز خاوران رهبر نبود
بی‌وفایی و دورویی و نفاق و ناکسی
در لباس عقل و دانش‌، زیب هر پیکر نبود
عشوه و تفتین و غمازی و شوخی‌های زشت
در لوای شوخ‌چشمی نقل هر محضر نبود
بود نوکر باب کمتر، حشر او محدودتر
وز جوانان اداری هر طرف محشر نبود
بگذریم از این سخن وین خود طبیعی بود نیز
کاین رسن را فرصت بگذشتن از چنبر نبود
شور و شری ناگه اندر طوس زاد از انقلاب
فکرت من نیز بی‌رغبت به شور و شر نبود
در صف طلاب بودم‌، در صف کتاب نیز
در صف احرار هم‌چون من یکی صفدر نبود
در سیاست اوفتادم آخر از اوج علا
وین همی‌دانم به خوبی کان مرا درخور نبود
روزنامه گر شدم‌، با سائسان همسر شدم
واندر آن دوران کسم زین سائسان همسر نبود
گرچه بود از کفر کافر ماجرایی ‌طبع دور
گام‌های انقلابی لیک‌، بی کیفر نبود
در هزار و سیصد و سی، روسیان روسبی
طرد کردندم به ری‌، زیرا کسم یاور نبود
رهزنان پارسی‌، در کوهسار لاسگرد
رخت من بردند و خرسندم که هیچم زر نبود
سوی ری راندم به خواری از دربند خوار
کشوری دیدم که جز لعنت در آن کشور نبود
مردمی دیدم یکایک از گدا تا شاه‌، زن
منتها همچون زنان بر فرقشان معجر نبود
معشری دیدم سراسر از جوان تا پیر دزد
لیک چون دزدان لباس ژنده‌شان در بر نبود
هشت مه ماندم به ری پس بازگشتم زی وطن
کم توان فرقت یاران دانشور نبود
روزگاری دیر خوش بودیم با یاران خویش
کاسمان را کینهٔ دیرینه‌، اندر سر نبود
نوبهاری ساختم ز اندیشه‌های تابناک
کاندر آن جز لاله و نسرین و سیسنبر نبود
درخور اخلاق امت‌، درخور اصلاح قوم
لیک تنها درخور یک مشت حیلتگر نبود
از خدا بیگانه‌ام خواندند اندر مرز طوس
از خدا بیگانگان‌، اما به پیغمبر نبود
سخت آقایان هوم کردند، آری سخت هو
کان‌چنان هو، هوچیان را ثبت در دفتر نبود
هو شدم اما ز میدان درنرفتم مردوار
لیک یاران را سر برگ من مضطر نبود
زین سبب در هم شکست از جور روس و انگلیس
شکرین کلکی که چون او هیچ نی‌شکر نبود
این‌چنین کید از رفیقان دوروی آمد پدید
شکوه‌ام از کید چرخ و خصم بد اختر نبود
دوستان دور، قدر خدمتم بشناختند
زان که عمر خدمتم را ساعت آخر نبود
رای دادند از دره گز وزکلات و از سرخس
تا شوم زی ری که چون منشان یکی غمخور نبود
در هزار و سیصد و سی و دو زی کنگاشگاه
ره گرفتم پیش و جز خضر رهم رهبر نبود
دشمنان رو به‌ آیین غدرها کردند، لیک
غدر آنان درخور تنکیل شیر نر نبود
محضری کردند در تکفیر من زی کاخ عدل
لیک تاثیری از آن محضر، در آن محضر نبود
از پس یک سال و اندی رنج‌، کاندر ملک ری
قسمت اوفر مرا، جز نقمت اوفر نبود
لشگر روس از در قزوین به ری راندند و من
سوی قم راندم از آن کم تاب آن لشکر نبود
اندرآن پرخاشگه بشکست دستم از دو جای
وین شکست آخر بلای این تن لاغر نبود
دولت وقتم سوی ری خواند و اندر دار ملک
پهلویم یک‌چند جز بر پهلوی بستر نبود
با چنان حالت نیاسودم ز دست دشمنان
جرمم این کم جز هوای دوستان در سر نبود
مهتر ملکم به امر انگلستان بند کرد
از سپهسالار دون‌همت جز این درخور نبود
سوی سمنانم فرستادند، در تحت نظر
در نظر چیزیم ناخوش‌تر ازین منظر نبود
زان مکان یرلیغ دشمن در خراسانم فکند
آستان بوسیدم آنجا کآسمان را فر نبود
سوی بجنوردم فکند آنگاه‌، یرلیغ دگر
کش به جز آزار من فکری به مغز اندر نبود
مرده بودم بی گنه در خطهٔ بجنورد اگر
مهر سردار معزز، حصن این چاکر نبود
گر بمنفی جانب فردوس می‌رفتم ز طوس
در نظر فردوسم از بجنورد، نیکوتر نبود
مردم بجنورد از آن پس هم وکیلم ساختند
در جهان آری به جز نوش از پس نشتر نبود
گرچه جانم زین چهارم مجلس از محنت گداخت
زان که یک جو همگنان را دانش اندر سر نبود
جز فساد و خبث طینت‌، در جماعات اقل
جز غرور و خبط و غفلت‌، در صف اکثر نبود
راستی جز چند تن معدود دانشمند و راد
اندر آن مجلس تو گفتی یک خردپرور نبود
اختر بختم کنون زین اقتران نحس جست
کاش بر این گنبد پست این بلند اختر نبود
نک بر آن عزمم که از ری بازگردم زی وطن
کاندرین میخانه‌ام‌، جز زهر در ساغر نبود
استخوانم خرد شد در آرزوی معدلت
کاشکی ز اول همای آرزو را پر نبود
در امید نوگل اصلاح‌، صوتم پست گشت
کاش هرگز بلبل امید را حنجر نبود
لفظ دلبر راندم اما خلق را دل برنتافت
شعر نیکو گفتم اما قوم را مشعر نبود
در محافل پا نهادم غیرگرک وگوسپند
در مجامع سر زدم جز اسب و جز استر نبود
دسته دسته گوسپندان دیدم و سردسته گرگ
گرگ خونشان خورد و مسکین گله را باور نبود
افعیانی آدمی‌وش‌، مردمی افعی‌پرست
وه که اندر دست من گرزی کران‌پیکر نبود
زهر اغفال است در دندان ماران ریا
چون گزد گویند جز بوسیدنی دیگر نبود
هر که رخ برتافت از این بوسه‌های زهردار
نامش غیر از خائن و وصفش به جز کافر نبود
کوفتم سر زافعیان‌، نیز از میانشان بردمی
جهل این افعی‌پرستان مانع من گر نبود
کشور دارا نبد هرگز چنین بی‌پاسبان
خانهٔ نوشیروان‌، هرگز چنین بی‌در نبود
شیر و خورشید ای دریغ ار جنبشی می کرد از آنک
خرس و روبه را گذاری بر یک آبشخور نبود
زود درسازند خصمان وین مثل روشن شود
گر عروسی کرد سگ جز بهر مرگ خر نبود
این قصیده در جواب فرخ است آنجا که گفت
دوش ما را بود بزمی خوش‌، کز آن خوشتر نبود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - صدارت اتابک اعظم
آن اختری که کرد نهان چندگه جمال
امروز شد فروزان از مطلع جلال
از مطلع جلال فروزان شد اختری
کز چشم خلق داشت نهان چندگه جمال
یکچندکرد روی پی مصلحت نهان
واینک طلوع کرد دگر ره به فر و فال
سالی سه رخ نهفت گر از آسمان ملک
تابنده بود خواهد زبن پس هزار سال
چون در فراق او دل یک ملک شد نژند
فر ملک تعالی گفتش الاتعال
گاه وصال آمد و هجران شد اسپری
هجران چو اسپری شد آید گه وصال
چون‌تافت روی تربیت از این خجسته ملک
فرسوده گشت ملک و دگرگونه گشت حال
چون پور برخیا ز در جم برفت وگشت
خاتم اسیر پنجه دیو سیه‌مآل
کالیوه‌ شد هنرور و نستوده شد هنر
افسانه گشت دانش و بی‌مایه شد کمال
آزاده مردمان را دریوزه کشت فر
دربوزه پیشگان را فرخنده گشت فال
چون دید ذوالجلال تبه‌، روزگار ملک
بر روزگار ملک ببخشود ذوالجلال
وانگه یکی فرشته برانگیخت تا به قهر
خاتم برون کشد زکف دیو بدسگال
ناگه زگردش فلک باژگون سریر
خورشید خسروی را شد نوبت زوال
بر عادت زمانه پس از آن خجسته شاه
ملک زمانه یافت بدین خسرو انتقال
چون ملک یافت رونق و یکرویه گشت کار
مر خواجه را رسید ز شاه جهان مثال
کای بی‌توگوش خلق به بیغارهٔ حسود
وی بی‌تو جان خلق به سرپنجهٔ نکال
اکنون مرا رسید جهان داوری و کرد
شاه جهان به روضه فردوس ارتحال
بیرون ممان و کشور ما را پذیره شو
ورنه پذیره گردد این ملک را وبال
صدر جهان وزیر معظم چو این شنید
چاره ندید امر ملک را جز امتثال
بنگاه خود بماند و به ایران کشید رخت
با لطف کردگاری و با فر لایزال
بوسیده پای خسرو و بگرفته دست بخت
بگشوده روی رامش و بسته در ملال
ای خرگه وزارت‌، رو بر فلک بناز
وی مسند صدارت‌، شو بر جهان ببال
ای خصم دیو سیرت‌، نالان شو و مخند
وی ملک دیده محنت‌، خندان شو و منال
کامد به فر بخت دگرباره سوی تو
صدر فلک مقام و عید ملک خصال
فرخنده فر اتابک اعظم امین شاه
دستور بی‌نظیر و خداوند بی‌همال
رایش ستاره‌سیرت و جودش سحاب فعل
عزمش سپهر پویه وحزمش زمین مثال
از اوگزیده منظرهٔ فرهی طراز
وز او گرفته آینهٔ خسروی صقال
پاسش زگرگ نائبه بشکسته چنگ و ناب
بأسش ز باز حادثه پرکنده پر و بال
باکین او بنالد گردون کینه‌توز
با خشم او نتابد دنیای مردمال
رایش ز روی مهر درخشان برد فروغ
کلکش ز پشت شیر نیستان کشد دوال
آنجاکه خنگ همت عالیش زد قدم
در هم گسست توسن اندیشه را عقال
مال و زر است به ز همه چیز پیش خلق
وتن خواجه راست نام نکو به ز زر و مال
صدرا ز بخت‌، منظری افراشتی بلند
چندان که بر فرازش برنگذرد خیال
عزم تو را به پونه نپوید همی نسیم
حزم تو را به پایه نپاید همی جبال
روی صدارت از تو فزاید به مهر، نور
صدر وزارت از تو فرازد به چرخ بال
خوی تو مهرگستر و روی تو مهرفر
جود تو خصم مال و وجود تو خصم مال
دربا و ابر را تسودی دگر حکیم
گر دیدی آن دل هنری وان کف نوال
دارد زگال با دل خصم تو نسبتی
زان رو زنند آتش سوزنده در زگال
عین‌الکمال باد ز پیرامن تو دور
ای یافته ز فر تو ملک ملک کمال
تا درخورکنار تو گردد عروس بخت
زینت بسی فزود به رخ بر زخط و خال
نک آرمیده در برت آن خوبرو عروس
گو خصم رو برآر همه روزه قیل و قال
آنان که لب به یاوه گشودند پیش از این
اکنون چرا شده است زبانشان به کام لال
تا برفروختی رخ بخت اندربن بساط
در جان دشمن تو بلا یافت اشتعال
شهباز از این سپس نزند پنجه بر تذرو
ضرغام ازین سپس نکند حمله بر مرال
گاه آمده است تاکه سرانگشت خودگزند
آنان که خواستند به کار تو اختلال
یزدان به خواست درتو بزرگی و فرهی
رخ تافتن ز خواهش یزدان بود محال
صدرا صبوری آن ملک شاعران طوس
کز نعمت تو داشت بسی حشمت و جلال
در باغ مدحت تو نهالی نشاند و رفت
و اینک به دولت تو برآورده شاخ و بال
مدح تو جز بهار نگویدکس این‌چنین
با بهترین معانی و با بهترین مقال
گر زانکه شعرگفتم شعری بود بدیع
ور زانکه سحر کردم سحری بود حلال
بادا قرین اختر جاه تو نجم سعد
بادا مطیع بخت جوان تو چرخ زال
کام تو باد با لب آن شاهدی که برد
از خلق‌، دل به طرهٔ خمیده‌تر ز دال
بنگاه نیکخواه تو پر خلخی نگار
پهلوی بدسگال تو پر هندوی نصال
از نیکوان بساط تو بنگه پری
وز لعبتان سرای توی چون مرتع غزال
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۳ - قهر و آشتی
ای ماه دو هفته یاد ما کردی
احسنت‌خوش آمدی صفاکردی
دشمن کامی گذاشتی وز مهر
خود را نفسی به کام ما کردی
بیگانه ز رشک خون همی گرید
زینسان که تو یاد آشنا کردی
بیگانه‌پرست بوده‌ای و امروز
دانم کان خوی بد رها کردی
ازکرده تو را خجل همی بینم
خواهی که نپرسمت چرا کردی
نندیشی از آنکه بارها با من
صد گونه گره زدی و واکردی
بس راز نهان که داشتم با تو
رفتی و به جمله برملا کردی
وامروز چه شد که آمدی زی من
این مرحمت آخر ازکجا کردی
این لطف به خاطر من مسکین
یا آنکه به خاطر خدا کردی
یا درحق من عطوفت شه را
دیدی و ز روی من حیا کردی
*‌
*‌
ای شاه‌؛ ز پاکی نیت خود را
اندر خور مدحت و ثناکردی
ز اندیشهٔ ملک‌، خواب نوشین را
از دیدهٔ خویشتن جدا کردی
با ملت خویش رایگان گشتی
بر سیرت عدل اقتدا کردی
نه درکنف عدو مقر جستی
نه کام معاندان روا کردی
نه توقیعی به اجنبی دادی
نه تاییدی ز اشقیا کردی
صد انده‌و غم‌به‌خود خریدی‌،‌لیک
از ملک فروختن ابا کردی
در پاس وطن هرآنچه کردی تو
بر سیرت پاک اولیا کردی
ور خود به «‌بهار» سرگران گشتی
و او را به شکنج مبتلا کردی
گفتی روزی بر او ببخشایم
و امروز به عهد خود وفا کردی
زنهار گر از تو دل بگردانم
هرچ آن کردی به من‌، بجا کردی
ور زانکه به کار خویشتن نالم
نتوان گفتن که ناسزا کردی
من مویه کنم سه ماهه خسران را
وان کیست که گویدم خطا کردی
بدخواه گزافه گوید ارگوید
کاین مویه ز دست پادشا کردی
شاها ز تو هیچ کس ننالد زانک
در دل‌ها مهر خویش جا کردی
تا چرخ بپاست رایت خود را
بینم که به چرخ آشنا کردی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۹ - در تهدید و تقاضا
ای فلک رتبه شریف السلطان
که نظیرت به جهان پیدا نه
شمس و این نور و تجلی باشد
شمع ایوان تو را پروانه
چرخ با این‌همه رفعت گردد
کاخ اجلال تو را هم‌شانه
می‌رود قصر خورنق بشمار
پیش درگاه تو یک کاشانه
سخنی هست مرا با تو کنون
خود گمان می‌نبریش افسانه
حال خود را همگی شرح دهم
گر که هستم به برت بیگانه
پدرم بود صبوری که ببرد
به جنان رخت از این وبرانه
یادگارش منم اینک برجای
خود جوان‌، لیک ز سر ییرانه
بالله از مدح کسم عاری نیست
بالله از هجو کسم پروا نه
اختر طبع بلندم زده است
بر سر هفت فلک شش خانه
اندکی عقل بسر هست مرا
نیستم چون دگران دیوانه
داشتن‌، نیک نباشد زین بیش
بلبل طبع مرا بی‌دانه
روز پیدا نه‌ای اندر بازار
شب هویدا نه‌ای اندر خانه
مر مرا تاکی‌، ازین آمد و رفت
بار خفت فکنی بر شانه
ترسم از بس که تو پیمان‌شکنی
بشکند چرخ‌، تو را پیمانه
گویم آن دم‌؛ هاراگدسن مشدی
تو بگویی، گذرم تهرانه
هان دهی غلهٔ من‌، یا ندهی
جان من راست بگو رندانه
این تقاضا بسرودم بهرت
وآن دگر نیز بگویم یا نه
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱ - سرگذشت شاعر در اولین مسافرت او به تهران
به که سردار کل جزاه الله
بشنود حال بنده بی‌اکراه
به که بر این فسانه دل بندد
تا همی گرید و همی خندد
قصهٔ من شنیدنش سهل است
علم هر چیز بهتر از جهل است
چون بدانی به ما چه می‌‎گذرد
به فلان بینوا چه می‌‎گذرد
یا بر افلاس شخص چاره کنی
یا خود از مفلسی کناره کنی
مفلسی‌مردن‌است‌بی کم وکاست
هرکه مفلس‌شدازجهان‌برخاست
«‌بوهریره‌» همی نماید نقل
این حدیث از نبی مطابق عقل
کان زمانی که عهد نورانی است
جاکشی بهتر از پریشانی است
جاکشی همچو بار پنبه بود
که به ظاهر کلفت و لنبه بود
لیک چون پشت گردنت افتاد
سبک و نرم یابیش چون باد
لیک خودمفلسی‌چوکابوس‌است
کش‌سروشاخ‌ودُم‌نه‌محسون‌است
چون که‌چسبید سخت بیخ خرت
مادرت را درآرد و پدرت
دیگری گفته مفلسی عرض است
عرضی کاندر او بسی مرض‌است
این عرض گر فتد به جوهر فرد
شود از جزء جمع اشیا طرد
کسر اوقات کشت این سخنان
ادبیات گشت این سخنان
به کزین گفته بی نیاز شوم
به سر شرح قصه باز شوم
روس‌ها چون به مشهد رضوی
قصد کردند بر زباده‌روی
بندهٔ بی گناه را به تشر
طرد کردند از میان حشر
زان سپس مردمان فهمیده
همه بیرون شدند دزدیده
من نهادم ز پس خراسان را
گز نمودم طریق تهران را
بین ره دزدهای شیرازی
لخت کردندمان به طنازی
ندهم شرح آنچه خود بردند
کز من و غیر، هرچه‌ بُد بردند
باز دارم سپاس یزدان را
که نبردند گوهر جان را
چون که دزدان شدند و من ماندم
این رباعی به یادشان خواندم‌:
دزدان‌ بیابانی قهری نبُدند
خودکامه‌و لامذهب‌و دهری نبُدند
با آن‌همه‌طبع سرقت و بی‌رحمی
بالله که چو سارقین شهری نبُدند
الغرض بنده چون زن بیوه
تای پا چارق‌، آن دگر گیوه
دررسیدم به ری از آن ره دور
خسته‌ولوت‌و آسمان‌جل‌و عور
نمدی بر سرم‌، معاذالله
که کسی را از آن مبادکلاه
بر تنم جبه پاره‌ای کهنه
که به پالان خر زدی طعنه
شده هر موی ریش من سویی
تنم از رنج گشته چون مویی
رخم از رنج و اضطراب و قلق
چون مه بدر، گل گل و ابلق
بنده را دوستان بُدند بسی
از خجالت نگفتم این به کسی
مر مرا دوستی موافق بود
درمی چند قرض وقوله نمود
هیکلم را بداد تبدیلی
کرد حاضر عبا و مندیلی
هرکسم‌دید، گفت‌: محتشم‌است
شیخ‌ابوالفضل‌و خواجه بوالحکم است
بی خبر کاین حریف پر ز ریا
کهنه رندی است رفته زبر عبا
الغرض ماهی این‌چنین ماندم
راز خود برکشی نیفشاندم
شد سپس کیسه از دِرم خالی
شد وجودم قرین بد حالی
خواستم زبن بلاکناره کنم
به سفر درد خویش چاره کنم
پور سردار، آجودان باشی
گفت باید که پیش من باشی
که لرستان به فال فرخنده
شده ابواب جمع این بنده
تو بیا تا بدان دیار شوبم
با هم از روی صدق‌، یار شویم
من نگویم که خود چه چیز بخور
آنچه من می‌خورم تو نیز بخور
من که از حال خود بُدم آگاه
دیده بودم بلای این یک ماه
به کنایات کردمش حالی
که بود جیبم از دِرم خالی
گفت تدبیر حالت آسانست
شهر تهران نه چون خراسانست
پیش خود گفتم این نکو باشد
زین پس امّید من به او باشد
الغرض زین خبر چو بی‌خبران
خواستم عذر ره ز همسفران
از رفیقان راه واماندم
همه رفتند و بنده جا ماندم
چند تومان به زحمت بی‌مر
قرض کردم از این در و آن در
به امیدی که کار آسان است
مسقط الرحل ما لرستان است
قصه کوته بدین تمنی خام
بنده ماندم چنین‌، دو ماه تمام
ز اتفاقات شد سفر موقوف
شد دلش جانب دگر معطوف
گفت با من کنون بیا چالاک
بشتابیم جانب املاک
چند روزی ز مردم موذی
دور باشیم ما به فیروزی
گفتم این قصه سخت بی‌ثمر است
خود بروجرد رفتن دگر است
این‌ سخن‌ پرگره‌ چو موی‌ من‌ است
به درازی چو آرزوی من است
من کجا، جویبار ساوه کجا
مرد جنگی کجا، کجاوه کجا
الغرض دست دادم و گفتم
تو سلامت بمان که من رفتم
گفت روزی درنگ باید کرد
تا بگویم تو را چه شاید کرد
بنده «‌أمّن یُجیب‌» را خواندم
جای یک روز، هفته‌ای ماندم
چون بدیدم که قصه گشت دراز
ساز و برگ سفر نمودم ساز
به دوصد آه و زبنهار و امان
قرض کردم چهل عدد تومان
مبلغی قرض پیش را دادم
مابقی را به کیسه بنهادم
که بلیطی گرفته با گاری
سوی مشهد روم به چاپاری
ناگهان نامه‌ای ز کلکته
داد حبل المتین که البته
ساز ره ساز کن که جا خالی است
بی تو جانم قرین بدحالی است
گر بیایی به‌سوی ما یارا!
شاد و خرم کنی دل ما را
من به سردار قصه را گفتم
ذره‌ای زین حدیث ننهفتم
گفت صد به‌، هزار به به به
ساز ره کن که قصه شد کوته
گفتم این ره نه زان مجازی‌هاست
این هنوز اول درازی‌هاست
بهر انجام این ره پر طول
پول می‌باید و ندارم پول
گفت ما مبلغی کنیم نیاز
مابقی را تو خود مهیا ساز
من چو گربه به مرنو افتادم
مدتی در تک و دو افتادم
شصت تومان ز یک بلورفروش
قرض کردم به‌صد فغان و خروش
این طلبکار بنده منجلی است
نام او حاج میرزا علی است
خشک‌رو و مقدس است بسی
من ندیدم چو او عبوس کسی
الغرض بین این سؤال و جواب
پانزده روز درگذشت چو آب
پول‌ها رفته رفته اندک شد
خاطرم زین قضیه مُندک شد
گفتم این خود دگر چه سرسختیست
این چه رنج است و این چه بدبختیست
نه به کلکته رفتم و نه به طوس
مانده از هر دو ره به آه و فسوس
پس یکی نامه‌ای به حال فگار
عرض کردم به خدمت سردار
که برادر، دلم به جان آمد
کارد آخر به استخوان آمد
یا بگو ها و یا بگو که نخیر
به سلامت ز ما و از تو به خیر
از پس چار روز بود و نبود
در جواب من این‌چنین فرمود
خود تو دانی که دست‌تنگم من
با فلک روز و شب به جنگم من
چند روزی دگر تأمل کن
با قضا و قدر تحمل کن
زین سخن بنده سخت بور شدم
چون گدای لب تنور شدم
من در این حال ماندم اندر بند
رفت سردار، جانب دربند
پول‌ها جمله خرج شد، هیهات
قرض هم کس نداد بر من لات
بهر سردار ساختم بدرود
یک قصیده که مطلعش این بود:
«‌من بندهٔ مسکین را ای رادخداوند»
«‌در بند نهادی و برفتی سوی دربند»
«‌در بند تو بودم‌، من زین پیش و کنون نیز»
«‌شاید که نباشی تو مرا اکنون در بند»
باری احوال بنده این باشد
شاید انصاف اگر چنین باشد
امرایی که رادمردانند
دوستان را چنین نگردانند
این بدان گفتم ای ستوده‌خصال
که بدانی تغیر احوال
آرزوها بسی دراز بود
به حقیقت رسی مجاز بود
هله سردار راد در دربند
شده خرّم به شادمانی چند
بنده ز اندیشهٔ طلبکاران
شده پنهان به خانهٔ یاران
بس که دستم تهی است از دینار
کرده‌ام ترک چایی و سیگار
گر دو روزی دگر چنین برود
شام و ناهار نیز ترک شود
زان سپس بنده باد خواهم خورد
یاد سردار راد خواهم خورد
آن که از بیم بندهٔ ناچیز
سوی دربند می‌گریزد تیز
وان که در دوستی وفادار است
در مواعید خویش پادار است
وان که این بنده را به گفتهٔ خویش
کرد در غربت این‌چنین درویش
باری این جمله زود می‌گذرد
لیک دهر این ز یاد می‌نبرد
یاد باد آن که این سخن فرمود
که به جانش هزار بار درود
«‌بر این منگرکه ذوفنون آید مرد»
«‌در عهد و وفا نگرکه چون آید مرد»
«‌از عهدهٔ عهد اگر برون آید مرد»
«‌از هرچه گمان بری فزون آید مرد»
ملک‌الشعرای بهار : ترکیبات
در رثاء جمیل صدقی‌الذهاوی
دجلهٔ بغداد بر مرگ ذهاوی خون گریست
نی خطا گفتم که شرق از نیل تا سیحون گریست
اشک‌ربزان شد عراق از ماتم فرزند خویش
همچو یونان کز غم هجران افلاطون گریست
زبن بلای عام یعنی مرگ سلطان سخن
مردم شهری به شهر و بدو در هامون گریست
از غم شعر روانش فکر از گردش فتاد
در فراق طبع پاکش لفظ بر مضمون گریست
زدگریبان چاک‌، نظم و پخت بر سر خاک‌، نثر
از غم او هریکی موزون و ناموزون گریست
دوش بر خاک مزارش خیمه زد ابر بهار
خواست‌تا در هجرش‌ از چشم «‌بهار» افزون گریست
خنده‌ای دندان نما زد برق و گفتا کای حسود
قطره کم‌تر زن‌، تو آب افشانی و او خون گریست‌
رشوه دادیمش ز عمر، ار مردنش دادی امان
ور پذیرفتی فدا، پیشش فدا کردیم جان
قرن‌ها بگذشت تا آمد ذهاوی در وجود
نیز چون او باز نارد قرن‌ها، دور زمان
گر به مرگش صبر بنمائیم از بیچارگیست
وان به‌واقع یأس و نومیدی است نی صبر و توان
دل بسوزد در فراقش دیده گرید در غمش
هر زمان گویی خلد در چشم دل تیر و سنان
وز پس مرگش مصائب خوار شد در چشم خلق
زانکه از این سخت‌تر نبود مصیبت در جهان
بود یاران را درپغ از مردنش و اکنون چه رفت
هرکه خواهد گو بمیر و هرکه خواهد گو بمان
رفت و ما نیز از قفایش رخت برخواهیم بست
کاندرین دنیای فانی کس نماند جاودان
شد ذهاوی خسته‌ و زاین دهر پرغوغا گذشت
دست‌افشان پای کوبان از سر دنیا گذشت
بود عمری سرگران از زحمت غوغای دهر
زبن سبب پیرانه سر زین دهر پرغوغا گذشت
برگ امیدش ز دل‌ها چون شقایق زود ریخت
لیک داغش لاله‌سان‌، کی‌ خواهد از دل‌ها گذشت
عالمی فضل و ادب را برد با خود زیر خاک
گرچه از این خاکدان خود یکه و تنها گذشت
تلخکامی‌ها کشید از دهر لیکن در سخن
کام گیتی کرد شیرین پس به استغنا گذشت
در بر گیهان اعظم کیست انسان ضعیف
کش توان گفتن که شد فرتوت یا برنا گذشت‌؟
عمر اگر یک‌روز اگر صدسال‌، می‌بایست مرد
نیک‌بخت آنک از جهان آزاده و دانا گذشت
ایهاالزورا تو استادان فراوان دیده‌ای
شاعرانی فحل و مردانی سخن‌دان دیده‌ای
گر ندیدستی لبید و اخطل و اعشی قیس
دعبل و بوطیب و بشار و مروان دیده‌ای
بو نواس و بو تمام و بوالعلا و بوالاسد
ابن‌معتز و ابن‌خازن و ابن‌حمدان دیده‌ای
راست پرسم راستگو، مانندهٔ صدقی جمیل
کی وطن‌خواهی سخن گستر به‌ دوران دیده‌ای
زان کسان نشنیده‌ای الا نشید مدح و فخر
یا هجاپرداز یا رند غزلخوان دیده‌ای
بگذر از بوطیب و بربند چشم از بوالعلا
گر به‌ حکمت شعرهایی چند از ایشان دیده‌ای
زان حکیمان کهن کی چون طهاوی شعر نو
در وطن‌خواهی و آبادی و عمران دیده‌ای‌؟
هیچ کس را در جهان جز مدتی معدود نیست
غیر ذات حق تعالی جاودان موجود نیست
بر ذهاوی نوحهٔ من نوحهٔ علم است و فضل
نوحه‌ام بر پیکری مشهود و نامشهود نیست
نوحه‌ام بر فوت الهامات و طبع شعر اوست
ورنه‌ موجود است‌ جانش‌ جسمش‌ ار موجود نیست
نوحه‌ام بر طبع گوهر بار و شیرین لفظ اوست
کانچنان هرگز به قیمت لولو منضود نیست
پر بهایی از میان گم شدکه هرکمگشته‌ای
هرچه باشد پربها، در جنب او معدود نیست
ماتمش زد رخنه‌ای در کاخ دانش کان به عمر
همچو چاک جیب یاران هیچ گه مسدود نیست
ایزد آمرزیده است او را که از راه کَرَم
چون ذهاوی بنده‌ای زان استان مردود نیست
هیچ شادی نیستی گر در جهان غم نیستی
نیستی گرهیچ غمگین‌، هیچ خرم نیستی
روح را رنج دمادم خسته سازد در جهان
کاشکی اندر جهان رنج دمادم نیستی
گر ذهاوی رفت‌، از وی چند دیوان باز جاست
رنج ما پیوسته‌تر بودی‌، گر این هم نیستی
در بهشت‌ست او ولی فخر از «‌جهنم‌» می کند
نیز کردی فخر اگر شعر جهنم نیستی
زاهد از طامات اگر بدکفت او را باک نیست
نیستی خفاش اگر عیسی‌بن مریم نیستی
حکمت و اخلاق کافی بودی اندر فضل او
فی‌المثل گر ملک شعر او را مسلم نیستی
خشک پش درد، ماندی در دل از داغ غمش
گر خود از شعر ترش در سینه مرهم نیستی
گفتم از ری رخت بربندم سوی بغداد من
ییشواز آید شوم از دیدنش دلشاد من
جای سازم در وثاقش‌، طرف بندم از رخش
بهره‌ها برگیرم از دیدار آن استاد من
دیدنم را سر کند از دل مبارکباد، او
دیدنش را سرکنم از دل مبارکباد، من
بر کران دجلهٔ بغداد بنشینیم شاد
چامه‌ای برخواند او، شعری کنم بنیاد من
وصف‌ها گوید ز لطف دامن البرز، او
شعرها خوانم به وصف دجلهٔ بغداد من
کی کمان بردم ذهاوی جان سپارد وانگهی
مرثیت گویم من اندر ماتمش‌، ای داد من
از کفم یاری چنان این چرخ کج بنیاد برد
داغ‌ها دارم به دل زین چرخ کج بنیاد من
غم‌ مخور ای‌ دل که خوب و زشت عالم بگذرد
سور و ماتم هر دو بر فرزند آدم بگذرد
آنچه‌ بگذشته‌ است‌،‌ وهم‌ است آنچه‌آینده‌ است‌ وهم
زندگانی یک دمست آن‌هم دمادم بگذرد
زندگی گر بهر این ده روز ناچیز است و بس
به که انسان زود از این مطمورهٔ غم بگذرد
ور کمالی هست نفس آدمی را در قفا
خود همان بهتر کز این در شاد و خرم بگذرد
شد ذهاوی زین جهنم سوی فردوس برین
اهل فردوس است هر کس کز جهنم بگذرد
تا که دانا زنده باشد چرخ با او دشمن است
چون که دانا بگذرد آن دشمنی هم بگذرد
مردن شاعر حیات اوست زیرا چون گذشت
رشک و کین با او، اگر بیش است اگر کم‌ بگذرد
روح‌ صدقی‌ در جنان‌ شاد است گویی‌نیست‌ هست‌
جاودان از محنت آزاد است گویی نیست هست
در بهشت خاطر و گلخانهٔ افکار خویش
هم‌نشین‌ با سرو و شمشاد است گویی نیست‌ هست
روح شاعر غیر زببایی نجوید در جهان
خاصه آن کو پیراستاد است گویی‌نیست هست
هر که زیبایی بجوید غرقه در زیبایی است
زانکه خود زیبا ز بنیاد است گویی نیست هست
روح چون زیبا بود او را خدا جویا بود
این حدیثم از نبی یاد است گویی نیست هست
نیست مشگل گر به حق واصل شود روح جمیل
گر جز این گوییم بیدادست گویی نیست هست
غرق غفران باد روحش وین دعا را بی‌خلاف
جبرئیل آمین فرستاد است گویی نیست هست
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۲ - در محبس نظمیه
سرتیپ‌، شدم ذلیل در جنگ پشه
بیمارم و زار و مانده در چنگ پشه
از زحمت روزگشته‌ام قد مگس
وز خستگی شب شده‌ام رنگ پشه
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در وصف باغچهٔ بهار و شرح حال او در خانه
موسم نوبهار خانهٔ من
هست از انبوه گل یکی گلشن
شده نه سال تا در این خانه
خوب یا بد گزیده‌ام لانه
هست یک میل دورتر ازشهر
لاجرم دارد از نظافت بهر
مگس آنجاکمست وآب فزون
تابش ماه و آفتاب فزون
غرش و هایهوی وهمهمه نیست
گرد و دود وخروش‌و دمدمه‌نیست
هرگل طرفه‌ای که دیدستم
یا به نزدکسی شنیدستم
جابجا کشته و زده پیوند
به طریقی که ذوق کرده پسند
هرکجا بود میوهٔ خوشخوار
کشته درباغ وآمدست به بار
تخم گل خواسته ز راه دراز
کشته و هر طرف نشانده پیاز
طرح‌هایی نوا نو افکنده
هریکی را به لونی آکنده
گلبنان را نموده پیرایش
تاک‌ها را بداده پرکاوش
زلف شمشاد را به شانه زده
رسته در رسته صاف و راست چده‌
چون در اسفند برکشد جمره
نفس آشکار سوم ره
مهرمه مبلغی هزینه کند
هر طرف نوگلی خزینه کند
پخش گردد خز‌بنه‌ها در باغ
این بود شغل من زمان فراغ
ز اول مهر تا بن اسفند
تن سپارم به جهد و رنج وگزند
تا به فصل بهار و وقت فراغ
چند روزی کنم نظارهٔ باغ
چهر آن کودکان زببا را
بینم و نو کنم تماشا را
مردمان را هوس بسی به سر است
هوس من بدین دو مختصراست
که نشینم به باغ برلب آب
گه به گل بنگرم‌، گهی به کتاب
شاخ گل ساغر شراب منست
یار من دفتر وکتاب من است
لیکن امسال از پس شش ماه
حاصل رنج بنده گشت تباه
تا به امروز از آخر اسفند
هستم اینجا به خون دل پابند
هم نه پیدا که چند خواهم بود
تا به کی پای‌بند خواهم بود
من چنین بسته چند مانم چند؟
زار و دلخسته چند مانم چند!؟
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
عاقبت کار وجدان‌فروش و رها شدن رفیق از بند
چون ‌ز حبس ‌جوان ‌سه سال گذشت
مدت حبس او ، به آخر گشت
تاخت بیرون ز حبس بیچاره
بی‌سرانجام و عور و آواره
خانه بر باد و زن طلاق و فقیر
بی‌نصیب از نقیر و از قطمیر
یکی از دوستان رسیدش پیش
مرد ازوجست‌حال‌همسرخوا
گفت دادی طلاق و شوی گرفت
چندگاهی ز خلق روی گرفت
رفت شویش شبی به مهمانی
شب سیه بود وسرد و بارانی
بستر خود به زیر طاقی برد
طاق بر وی فتاد و بیدین مرد
مَرد مُرد و ضعیفه​ی مسکین
گشت‌در «شهر نو» کرایه‌نشین
شد از این داستان دلش به ‌دو نیم
تاخت نزدیک دوستان قدیم
دید آن‌ جمله مردمی شده‌اند
صاحب‌خانه و زن و فرزند
همه فارغ ز رادع و زاجر
آن یکی کاسب آن یکی تاجر
چون رفیق قدیم را دیدند
چون گل نوشکفته خندیدند
رحم کردند بر ندامت او
شکرکردند بر سلامت او
جان و کالا و مسکنش دادند
به از اول یکی زنش دادند
ساختندش شریک در مکسب
کاسبی گشت صاحب منصب
پشت پا زد به خدمت دولت
کند دندان ز نعمت دولت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان مسافرت به یزد
هفته‌ای بود کاندر آن خانه
کرده بودیم گرم‌، کاشانه
مطلع مهر و ختم تابستان
کودکان رفته در دبیرستان
من به عزلت درون خانه مقیم
منزوی‌وار با کتاب ندیم
ناگه آمد به گوش کوبه ی در
خادم آمد به حالت منکر
گفت باشد پلیس تامینات
بر محمد و آل او صلوات
زن بیچاره‌ام چو این بشنید
رنگ ته مانده‌اش ز روی پرید
کردمش خامش و گشادم در
کرد مردی سلام و داد خبر
گفت امر آمده است از تهران
که شوی سوی یزد از اصفاهان
هست ماشین یزد آماده
بایدت رفت یکه و ساده
گفتم آیم بر رئیس اکنون
تا که آگاه گردم از چه و چون
تاختم گرم بر سرای پلیس
دیدم آنجا نشسته است رئیس
حال پرسیدم و بداد جواب
گشتم از آن جواب در تب و تاب
گفت باید برون شتابی تفت
گفتم اصلا نمی‌توانم رفت
کی به رفتن مجال دارم من
که نه مال و نه حال دارم من
خود گرفتم که مال باشد و حال
چه کنم با گروه اهل و عیال
گفتم و آمدم به مسکن خویش
به تسلای خاطر زن خویش
عرض کردم‌ به ‌صد خضوع و خلوص
تلگرافی به دفتر مخصوص
شمه‌ای ز ابتلا و بد حالی
رفتن یزد و کیسهٔ خالی
لطف‌ شه گشت‌ سوی من معطوف
رفتن یزد بنده شد موقوف
از قراری که دوستان گفتند
هم به ری هم به اصفهان گفتند
بوده «‌مکرم‌»‌» در این عمل مبرم
... بادا به ریش این مکرم
وان که بندد به قول مکرم کار
او ز مکرم بتر بود صد بار
پس شش مه ز فرط بد روزی
از فشار معیشت و روزی
تلگرافی دگر نمودم عرض
به شهنشه ز فقر و شدت قرض
یا نخواند آن شه همایون‌فر
یا که خواند و در او نکرد اثر
پس نوشتم عریضهٔ مکتوب
با عبارات موجز و خط خوب
که اگر ماند بایدم اینجا
شود آخر حقوق بنده ادا
این عبارات نیز سود نکرد
نه همین شعله بلکه دود نکرد
به فروغی کتابتی کردم
وز قضایا شکایتی کردم
بنوشتم نظیر این ابیات
از برای رئیس تشکیلات‌:
کار نظم مصالح جمهور
هست مشکل‌ تر از تمام امور
جز به بخت جوان و دانش پیر
جد و جهد و درایت و تدبیر
گاه آهن‌دلی و خون‌سردی
گاه نرمی و کدخدا مردی
گه لبی پر ز خنده چون شکر
گه نگاهی برنده چون خنجر
صبح پیش از اذان سحر خیزی
روز تا نصف شب عرق ریزی
خواندن دوسیه‌، دیدن اخبار
عرض کردن به شه نتیجهٔ کار
مفسدان را مدام پاییدن
خلق را روز و شام پاییدن
دسته‌دسته جماعت مشکوک
متفرق میان شهر و بلوک
همه را داشتن به زیر نظر
خواه در خانه خواه در معبر
سر ز سر عدو درآوردن
رازشان جمله منکشف کردن
پشت هر سرقتی پی افشردن
از عمل پی به عاملش بردن
راهزن را گرفتن اندر راه
گرچه خود را نهان کند در چاه
خط انگشت دزد را دیدن
حال جانی ز چشم فهمیدن
شهرها را به نظم آوردن
خلق را رو به تربیت بردن
سخت مالیدن و ادب کردن
زبن یکی گوش زان یکی گردن
دیدن جمله خلق با یک چشم
لیک گاهی به خنده گاه به خشم
به یکی دست‌، لالهٔ رنگین
به دگر دست‌، دهرهٔ سنگین
خلق را داشتن به بیم و امید
گاه با لطف وگاه با تهدید
یکی از صد هزارها کار است
که به هریک هزار اسرار است
غیر ازین رنج ‌های پنهانی
که ندانم من و تو خود دانی
من که دیرینه خادم وطنم
پادشاه ممالک سخنم
گرچه در نظم و نثر سلطانم
تابع پادشاه ایرانم
با اجانب نبوده‌ام دمساز
با اجامر نگشته‌ام همراز
چون خود از خادمان ایرانم
قدر خُدّام ملک می ‌دانم
داغ‌های کهن به دل دارم
در وطن حق آب و گل دارم
کرده‌ام من به خلق خدمت‌ها
دیده‌ام خواری و مشقت‌ها
باغ معنی است آبخوردهٔ من
نظم و نثر است زنده کردهٔ من
چاپلوسانه نیست رفتارم
زان که دل با زبان یکی دارم
بعد سی سال خدمت دایم
چار دوره وکالت دایم
هست دارائیم کتابی چند
خانه و باغ و پنج شش فرزند
در زمانی که بود روز شلنگ
می‌ شلنگید هر عصازن لنگ
بنده بودم به‌جای خویش مقیم
پا نکردم درازتر زگلیم
نه نمازم سوی سفارت بود
نه نیازم سوی وزارت بود
نه به شغل اداری‌ام میلی
نه ز انبار دولتم کیلی
بنشستم در آشیانهٔ خویش
گم شدم در کتابخانهٔ خویش
در دل خانه مختفی گشتم
غرق کار معارفی گشتم
پنج شش سال منزوی بودم
گوش بر حکم پهلوی بودم
چون که نو گشت سال پارینه
چرخ‌، نو کرد کین دیرینه
دستلافی طراز جیبم شد
عیدی کاملی نصیبم شد
خورده بودم برای کسب هنر
چهل و پنج سال خون جگر
در صفاهان ز فرط رنج و ملال
همه از یاد من برفت امسال
لیک ازین حال شکوه سر نکنم
شکر شه کافرم اگر نکنم
همه دانند بیگناهم من
خود گرفتم که روسیاهم من
لیک پنهان نمی کنم غم خویش
تات سازم شریک ماتم خویش
تو امیری و صاحب جاهی
چاکر صادق شهنشاهی
زین ستمدیدگان حمایت کن
حال ما را به شه حکایت کن
هرچه بودم به شهر ری موجود
رهن شد در بر رحیم جهود
باورت نیست از محله بپرس
زان رحیم رجیم دله بپرس
بختم از خشم شاه برگشته
دستم از پا درازتر گشته
یا اجازت دهد شه آفاق
که رَوَم من به سوی هند و عراق
یا ازین ابتلا رها کندم
خط آزادگی عطا کندم
تا به کسب معاش پردازم
دفتر و نامه منتشر سازم
هم درین ماه قطعه‌ ای گفتم
وندر آن دُرّ معرفت سفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
سر به جیب خویش دزدیدم، کلاهی شد مرا
جمع کردم پای در دامن، پناهی شد مرا
در گذار سیل بودم، داشتم تا خانه ای
از گرانان ترک خان و مان پناهی شد مرا
دستگاه عیش بر من خواب راحت تلخ داشت
چون سبو کوتاه دستی تکیه گاهی شد مرا
غیر حق کردم فرامش هر چه در دل داشتم
طاق نسیان از دو عالم قبله گاهی شد مرا
شور دریای جهان وقت مرا شوریده داشت
از خطر کام نهنگ آرامگاهی شد مرا
بی ندامت برنیامد یک نفس از سینه ام
زندگی چون صبح، صرف مد آهی شد مرا
هیچ کس را از عزیزان دل به حال من نسوخت
همچو یوسف پاکدامانی گناهی شد مرا
تا به چشم نور وحدت سرمه بینش کشید
هر سر خاری به مقصد شاهراهی شد مرا
تا گشودم دیده انصاف، هر داغ پلنگ
در نظر چشم غزال خوش نگاهی شد مرا
تا نظر بر خامه نقاش افکندم ز نقش
هر کجی از راست بینی کج کلاهی شد مرا
خامشی از کرده های بد به فریادم رسید
بی زبانی ها زبان عذرخواهی شد مرا
تا به خط عنبرین شد دیده من آشنا
زلف در مد نظر مار سیاهی شد مرا
صائب از مکر جهان بی وفا غافل شدم
دامن رهزن ز غفلت خوابگاهی شد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
باعث آزار شد ترک دل آزاری مرا
تخته مشق حوادث کرد همواری مرا
روز روشن می کند کار نمک در دیده ام
شب ز شکر خواب باشد خط بیزاری مرا
گر به خونم هر سر خاری کمر بندد چو تیغ
روی خندان می کند چون گل سپر داری مرا
نیستم مقبول تا مردود خاطرها شوم
چون یتیمان نیست بیم از خط بیزاری مرا
آنچه من در بیخودی و می پرستی یافتم
حیف از اوقاتی که شد ضایع به هشیاری مرا
داشت خودداری مرا یک چند در قید فرنگ
بی خودی آزاد کرد از قید خودداری مرا
صائب از پند و نصیحت غفلت من بیش شد
نیست زین خواب گران امید بیداری مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
آن که سوز جگر و دیده تر داد مرا
همچو شمع از تن خود زاد سفر داد مرا
قطع پیوند ازین سبز چمن مشکل بود
خجلت بی ثمری برگ سفر داد مرا
عشق روزی که رسانید مرا خانه به آب
چشم تر غوطه به دریای گهر داد مرا
چون به فریاد من آن سرو خرامان نرسید
زین چه حاصل که چو گل زر به سپر داد مرا؟
گشت تا رشته من بی گره از همواری
ره به دل سبحه ز صد راهگذار داد مرا
چه شکایت کنم از ضعف بصر در پیری؟
که بصیرت عوض نور بصر داد مرا
قسمت یوسف بی جرم نشد از اخوان
گوشمالی که درین عهد هنر داد مرا
کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش؟
من گرفتم که فلک افسر زر داد مرا
از دل سخت نداده است زمین قارون را
خاکمالی که درین دور هنر داد مرا
ریخت هر کس به رهم خار ز خصمی چون برق
صائب از بی بصری بال دگر داد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۲
اگر چه بالش خورشید تکیه گاه من است
شکستگی گلی از گوشه کلاه من است
عجب نباشد اگر شعر من بود یکدست
که عمرهاست کف دست تکیه گاه من است
ز شعرهای ترم گرم این چنین مگذر
که آب خضر نهان در شب سیاه من است
مباش منکر آب روان گفتارم
که سرو مصرع برجسته یک گواه من است
به چشم کم منگر در دوات تیره دلم
که چله خانه یوسف درون چاه من است
گذشته فکر من از لامکان به صد فرسنگ
بلند همتی من دلیل راه من است
غزال معنی من رتبه دگر دارد
برون ز دایره چرخ صیدگاه من است
ز نور جبهه خورشید می توان دانست
که خانه زاد دوات درون سیاه من است
چرا بلند نگردد حدیث من صائب؟
که آستانه توفیق بوسه گاه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۱
از فسون عالم اسباب خوابم می برد
پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می برد
سبزه خوابیده را بیدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم می برد
از سرم تا نگذرد می کم نگردد رعشه ام
همچو ماهی در میان آب خوابم می برد
در مقام فیض غفلت زور می آرد به من
بیشتر در گوشه محراب خوابم می برد
نیست غیر از گوشه عزلت مرا جایی قرار
در صدف چون گوهر سیراب خوابم می برد؟
من که چون جوهر به روی تیغ دارم پیچ و تاب
کی به روی سبزه سیراب خوابم می برد
پیش ازین بر روی خاک تیره آرامم نبود
این زمان بر بستر سنجاب خوابم می برد
غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود
رفته رفته زین صدای آب خوابم می برد
اضطراب راهرو را قرب منزل کم کند
در کنار خنجر قصاب خوابم می برد
در حریم وصل حیرت می کند غافل مرا
در چمن چون نرگس شاداب خوابم می برد
چون کباب در نمک خوابیده شور من بجاست
گاه گاهی گر شب مهتاب خوابم می برد
دارد از لغزش مرا صائب گرانی بی نصیب
در کف آیینه چون سیماب خوابم می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
ذوق خاموشی مرا روزی که دامنگیر بود
گرد را هم سرمه سای ناله زنجیر بود
این زمان منزل پرستم، ورنه چندی پیش ازین
نقش پای خضر در چشمم دهان شیر بود
دست معمار فلک را کوتهی پیچیده داشت
تا دل ویرانه من قابل تعمیر بود
زهر چشم عشق هر پیمانه خونم که داد
چون به رغبت نوش کردم کاسه پر شیر بود
عشق آتشدست تا در پیکر من خانه داشت
سینه من گرمتر از خوابگاه شیر بود
تخته مشق حوادث نیست صائب این زمان
سینه او چون هدف دایم نشان تیر بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۱
زدل طرفی نبستی در جهان گل چه خواهی شد؟
نگردیدی گهر در بحر، در ساحل چه خواهی شد؟
تو کز خواب گران در عین ره سنگ نشان گشتی
اگر بارافکنی در دامن منزل چه خواهی شد؟
زطوف کعبه گل، سجده چشم از مردمان داری
دهندت راه اگر در آستانه دل چه خواهی شد؟
تو کز نقش قدم گم کرده ای خود را درین وادی
اگر افتد به دستت دامن محمل چه خواهی شد؟
به هشیاری زدی بر سنگ چندین شیشه دل را
خدا ناکرده گر می نوشی ای غافل چه خواهی شد؟
تو در بیرون در چون شمع سر تا پا زبان گشتی
اگر راه سخن یابی در آن محفل چه خواهی شد؟
به معراج شهادت پایه خود را رسانیدی
همان پر می فشانی، دیگر ای بسمل چه خواهی شد؟
خجالت نیست آب تلخ را از صحبت دریا
نیامیزی اگر با عالم باطل چه خواهی شد؟
جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم ما
اگر عاشق نخواهی شد دگر ای دل چه خواهی شد؟