عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
ماند ای شیخ، که مانی به ابابیل سفید
همچو گنبد به سر گور تو مندیل سفید
هر سر موی تو پیداست ز زیر جامه
چون سیاهی سرتر بود ز قندیل سفید
محک حال بد و نیک جهان نزدیک است
می نماید ز ره دور سیه، میل سفید
بس که در مملکت هند، مغول خوار شده ست
می کند خاک سیه بر سر خود فیل سفید
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - هجو کاتب
کاتبی دارم که چون بر دست گیرد خامه را
هر سخن را دخل بیجایی کند موی دماغ
افکند هر مصرعی را عضوی از اعضا ز سهو
می کند هر حرف را از نقطه ی بیهوده داغ
دست خود هرگه به سوی خامه برد، از بیم او
لفظ از معنی گریزان گشت چون دود از چراغ
حرف در بند غم از آسیب او چون پای باز
نقطه در گرداب خون از دست او چون چشم زاغ
دارد از خط شکسته، انتعاشی طبع او
زشت تر باشد، شکسته چون شود پای کلاغ
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
ای خواجه ترا چه پیرهن می باید؟
آن جسم کثیف را کفن می باید
از بهر اخ و تف تو چاه مبرز
چون چاه زنخ، پیش دهن می باید
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
ای ساغر می اگر گهر می بودی
مقبول جهان کی این قدر می بودی
زین بیش عزیز هر نظر می بودی
ای دختر رز اگر پسر می بودی
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
ای خواجه که بسیار خوری چون تو کم است
بطنت چو دهل ز پای تا سرورم است
در سیری از گرسنگی می نالد
هر آرغ تو نالهٔ درد شکم است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
حرصت ای شیخ ذوق بریان دارد
دندان نه و میل خوردن نان دارد
می جاوی نان چو آسیا در شکمت
گویا فم معدهٔ تو دندان دارد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
انگار که بیش از همه شد ثروت تو
افزون ز کریمان جهان همت تو
با عالم ریش گاو اگر می سازی
از هیچ خری کم نبود دولت تو
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
نفس مدعی که کون خر است
همه شورست و هیچ سوزش نیست
روحبخشی مسیح داند و بس
کون خر غیر عر و گوزش نیست
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۱
چو کوی محتسب ترکان نشین شد
در میخانه در کویش گشادند
در میخانه ها هرچند بربست
در بسته بروی او گشادند
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۳
مرا ملا معین کردنی دوش
بدعوت در سرای خویشتن برد
ز آش بی نمک مطبخ چی او
که او سگ سخت اما کردنی خورد
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
نشستم زیر تیغ مردکی دلال در حمام
عجب زخمی زد و گفتم عفاک الله نکو کردی
پس از آن زخم آبی ریخت سوزان بر سرم گفتم
به زخمی آنچنان راضی نگشتی داغ هم کردی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
ای آن که به راه کعبه رویی داری
نازم که گزیده آرزویی داری
زین گونه که تند می خرامی دانم
در خانه زن ستیزه خویی داری
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲ - از تغزلات
عسکری شکر بود تو گو بیا می شکرم
ای نموده ترش روی ار جا بد این شوخی ترا
از که آمختی نهادن شعرهائی شوخ چم
گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا
کشه بربندی گرفتی در گدائی سرسری
از تبار خود که دیدی کشه ای بر بند دا
هر زمان از نفغ تو ای زاده سگ بترکم
تا شنیدم من که از من می نهی شعر و نوا
پل بکوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۲ - در تغزل
بستی قصب اندر سر، ای دوست بمشتی زر
سه بوسه بده ما را، ای دوست بدستاران
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۳ - قطعه
گفتم همی چه گوئی ای هیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی
گفتم یکی که مسجدیم چون نه غرمنم
گفتا تو نیز هم نه چنین پیر زاهدی
گفتم پلید بینی، لنگی بزرگ پای
محکم ستبر ساقی زین گرد ساعدی
چون هیز طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
میرسید، کزین آل عبا
تی سعادت همیشه پاینده
برد الاغ مرا بشهر تو دزد
نیست پیدا، نه مرده، نه زنده
قاسم انوار : مثنویات
شمارهٔ ۵
یک تسو و دو تسو و سه تسو
چند باشد کم تسو؟تو باز گو
یک تسو باشد،ولی،ای خواجه تاش
هر چه خواهی باش،با ما بد مباش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۶۹ - در بیان رفتن شیطان به در خانه ی فرعون
خانه ی فرعون را شیطان شبی
حلقه بر در زد که دارم مطلبی
گفت فرعون ای فلان تو کیستی
آدمی یا جن و یا گو نیستی
کیست آیا حلقه بر در می زند
از که آیا دست بر سر می زند
کرد شیطان بادی از مقعد رها
گفت بادا این به ریش آن خدا
کو نداند در برون خانه کیست
حلقه بر در می زند از بهر چیست
وان دگر یک کرده صوفی نام خود
کفرها بنهفته اندر لام خود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۴ - تتمه ی قصه خواجه سهم الدین لر
رند گفت ای خواجه سهم الدین چرا
می کنی بیگانگی با آشنا
حق بسیار است از تو پیش من
ای تو آرام دل پر ریش من
هین بگو چون است کار و بار تو
چون بود امسال تو یا پار تو
بازگو هر خدمتی داری به من
ای منت بلبل تو گلزار چمن
باز گفت آن لر که بالله العظیم
گای سهمدین نی ام من ای سلیم
گفت گویا شهر انبه دیده ای
گیج و بیج و خیزه دل گردیده ای
گای سهم الدینی و من یار تو
خانه خواه و یار و خدمتکار تو
رند با لر بود در این گفتگو
کامد آن رند دویم بگشاد رو
یک سلامی سوی لر پرتاب کرد
دستها در گردنش بی تاب کرد
کالسلام ای گای سهم الدین گرد
دوری ات از جان من آرام برد
گای سهم الدین من صد مرحبا
اندرین هجران کجا بودی کجا
چونی و چون است حالت ای رفیق
خوش برآوردی رفیقان از مضیق
مرد لر حیران و سرگردان بماند
سر به پیش افکند و صد لاحول خواند
گفت پس آهسته چشمان بر زمین
منکه سهم الدین نبودم پیش ازین
رند گفتش طعنه و تسخر مزن
بی سبب بر این در و آن در مزن
نام خود را از چه ره گم می کنی
از چه ره تحمیق مردم می کنی
گای سهم الدین گرد محترم
بودی و هستی و خواهی بود هم
گوییا از دوستان دیدی گزند
خانه هامان گر نبودت دلپسند
یا خورشهامان سزاوارت نبود
یا سر گلگشت گلزارت نبود
او همی آهسته گفتی زیر لب
من نبودم سهم دین ای بوالعجب
کامد از ره رند سیم بی خبر
کرد بر روی لر مسکین نظر
پس بگفت ای گای سهم الدین سلام
تو کجا بودی چه جا بودت مقام
ای تو را هم عمر و هم دولت زیاد
دوستان را از چه بردستی ز یاد
خانه هامان جمله منزلگاه توست
چشم فرزندان من در راه توست
مرد لر این دفعه خاموش ایستاد
نی به لا و نی نعم لبها گشاد
ایستاده لر بر رندان شمان
کامد آن رند چهارم ناگهان
در رخ لر دید با وجد و طرب
گفت هی هی خواجه سهم الدین عجب
السلام ای گای سهم الدین ما
آشنا و همدم دیرین ما
سخت یاران را فرامش کرده ای
دل به آلاچق همی خوش کرده ای
لر تبسم کرد بر رویش نخست
پس سلامش را جوابی گفت سست
حال او پرسید رند از پیش و پس
او جوابش حمد لله گفت و بس
دامنش بگرفته آن رندان به کف
سوی خانه می کشیدند از شعف
کامد از یک سمت رند پنجمین
زد کلاه شادمانی بر زمین
کالبشاره گای سهم الدین رسید
از لرستان با هزار آمین رسید
السلام ای سهم دین بی وفا
تو کجا بودی کجا بودی کجا
مردک لر گفت با وجد تمام
هر سلامی را علیکم صد سلام
عفو فرمایید و عفو است از کرام
شد فراموشم ز رنج راه نام
با نشاط و خنده های دلپسند
دست اندر گردن هر یک فکند
گشت پرسان جمله را از حالشان
هم ز فرزندان و عم و خالشان
چون چنان دیدند رندان دگر
جمله سر کردند تا چل رند نر
السلام و السلام آغاز شد
هر سلامی با جواب انباز شد
شد بلند از هر طرف زان سرزمین
گای سهم الدین و خواجه سهمدین
هریکی را مرد لر در بر گرفت
پرسش احوالشان از سر گرفت
خواجه می زد نعره ها از اشتیاق
ناله ها می کرد از سوز فراق
دست لر بگرفته هریک یک طرف
خانه ما را بده امشب شرف
عاقبت گفتند او را میهمان
می کنیم امروز و امشب در دکان
پس روان شد گای سهم الدین ز پیش
در قفای او روان چل رند بیش
رفت و چل رند گرسنه پیش و پس
سهم دین را ای خدا فریاد رس
خواجه را بردند با رقص و رجز
فوج رندان تا دکان آش پز
صفه ای در آن دکان آراستند
مرغ و ماهی و مزعفر خواستند
هی بیار استاد بریان و کباب
قلیه و کیماک هریسه با شتاب
هی بخور حلوای بادام و شکر
هی بیاور میوه های نغز و تر
صحن و پالوده بیار اما ز قند
خواجه سهم الدین بود مشکل پسند
جمله را آورد استاد گزین
تا بر رندان و خواجه سهمدین
آستین بالا زدند آن رندکان
لپ لپی افتاد اندر آن دکان
همچو گاو نر که افتد در حرام
پاک خوردند آنچه بود آنجا طعام
دستها شستند و قهوه خواستند
یک به یک جمله ز جا برخاستند
رفتم اینک خانه را زیور کنم
هم به مجمر مشک و هم عنبر کنم
خواجه را دارید ای یاران عزیز
رفتم و می آیم اینک باز نیز
اینچنین رفتند ز آنجا هریکی
غیر سهم الدین نماند و رند کی
آن یکی هم یک بهانه جست و جست
جست از دکان و از آنجا برست
زان چهل تن رو یکی واپس نکرد
خواجه سهم الدین در آنجا ماند فرد
خواجه سهم الدین نشسته در دکان
روز دیگر شد نیامد میزبان
عاقبت او نیز از جا خاست زود
آمد از آن صفه ی دکان فرود
آمد استاد و کمربندش کشید
گفت او را کی کلان مرد رشید
کرده ای مهمان چهل تن رندکان
برده ای سرمایه ی چندین دکان
قیمت آن خوردنیها بر شمار
دست کن در کیسه زر بیرون بیار
گفت کی استا چه می گویی منم
خواجه سهم الدین گرد محترم
میهمان من بودم ای مرد همام
دعوتم کردند با جد تمام
گفت ای کژ رأی دزد گنده لر
زر برون کن باد بیهوده مخور
می زنم این کفچه بر فرقت چنان
کز دماغت مغز ریزد بر دهان
آن لر بیچاره همیون باز کرد
پس گشودن زان گره آغاز کرد
پس ز دندان آن گره ها می گشود
زیر دندان گفت با صد آه و دود
هرچه گفتم خواجه سهم الدین نی ام
من رفیق پار و پیرارین نی ام
باز می گفت هر که آمد از کمین
سهمدینی سهمدینی سهمدین
دیدی آخر من نبودم سهم دین
خواجه سهم الدین نه سهم دین دین
این بگفت و کیسه را افشاند و رفت
بر خر خود برنشست و راند و رفت
راست ماند آدمی را این مثال
کرده خود را خواجه سهم الدین خیال
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۶
موقعی که یکی از دوستان فرخی (آقای رضای گلشن یزدی) برای خداحافظی نزد وی رفته بود از مرحوم فرخی می پرسد که اگر در یزد فرمایشی دارید انجام دهم. فرخی در جواب می گوید قلم را از جیب در بیاور و یادداشت کن تا بگویم و رباعی ذیل را بالبداهه گفت:
ای آنکه ز جود تست دریا در رشک
افلاک همی گرید و می ریزد اشک
اولاد بنی آدم و با این همه جود
شرمنده احسان توام یعنی کشک
آقای گلشن پس از نوشتن رباعی بدون توجه به مقصود فرخی گله می کند. فرخی جواب می دهد، منظور اهانت نبود، بلکه منظور فرستادن کشک یزدی می باشد که در تهران مطلوب و کمیاب است و به مناسبت شعر لفظ کشک گفته شده که کشک یزدی بفرستی.