عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۳ - حکایت هم در جواب جبری و اثبات اختیار و صحت امر و نهی و بیان آنک عذر جبری در هیچ ملتی و در هیچ دینی مقبول نیست و موجب خلاص نیست از سزای آن کار کی کرده است چنانک خلاص نیافت ابلیس جبری بدان کی گفت بما اغویتنی والقلیل یدل علی الکثیر
آن یکی میرفت بالای درخت
میفشاند آن میوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی
از خدا شرمیت کو؟ چه میکنی؟
گفت از باغ خدا بنده ی خدا
گر خورد خرما که حق کردش عطا
عامیانه چه ملامت میکنی؟
بخل بر خوان خداوند غنی؟
گفت ای ایبک بیاور آن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن
پس ببستش سخت آن دم بر درخت
میزد او بر پشت و ساقش چوب سخت
گفت آخر از خدا شرمی بدار
میکشی این بیگنه را زار زار
گفت از چوب خدا این بندهاش
میزند بر پشت دیگر بنده خوش
چوب حق و پشت و پهلو آن او
من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار
اختیارات اختیارش هست کرد
اختیارش چون سواری زیر گرد
اختیارش اختیار ما کند
امر شد بر اختیاری مستند
حاکمی بر صورت بیاختیار
هست هر مخلوق را در اقتدار
تا کشد بیاختیاری صید را
تا برد بگرفته گوش او زید را
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد
اختیارش را کمند او کند
اختیارش زید را قیدش کند
بیسگ و بیدام حق صیدش کند
آن دروگر حاکم چوبی بود
وان مصور حاکم خوبی بود
هست آهنگر بر آهن قیمی
هست بنا هم بر آلت حاکمی
نادر این باشد که چندین اختیار
ساجد اندر اختیارش بندهوار
قدرت تو بر جمادات از نبرد
کی جمادی را از آنها نفی کرد؟
قدرتش بر اختیارات آن چنان
نفی نکند اختیاری را از آن
خواستش میگوی بر وجه کمال
که نباشد نسبت جبر و ضلال
چون که گفتی کفر من خواست وی است
خواست خود را نیز هم میدان که هست
زان که بیخواه تو خود کفر تو نیست
کفر بیخواهش تناقض گفتنیست
امر عاجز را قبیح است و ذمیم
خشم بتر خاصه از رب رحیم
گاو گر یوغی نگیرد میزنند
هیچ گاوی که نپرد شد نژند؟
گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذوراست و دول؟
چون نهیی رنجور سر را بر مبند
اختیارت هست بر سبلت مخند
جهد کن کز جام حق یابی نوی
بیخود و بیاختیار آن گه شوی
آن که آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مستوار
هرچه گویی گفتهٔ می باشد آن
هر چه روبی رفتهٔ می باشد آن
کی کند آن مست جز عدل و صواب
که ز جام حق کشیدهست او شراب؟
جادوان فرعون را گفتند بیست
مست را پروای دست و پای نیست
دست و پای ما می آن واحد است
دست ظاهر سایه است و کاسد است
میفشاند آن میوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی
از خدا شرمیت کو؟ چه میکنی؟
گفت از باغ خدا بنده ی خدا
گر خورد خرما که حق کردش عطا
عامیانه چه ملامت میکنی؟
بخل بر خوان خداوند غنی؟
گفت ای ایبک بیاور آن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن
پس ببستش سخت آن دم بر درخت
میزد او بر پشت و ساقش چوب سخت
گفت آخر از خدا شرمی بدار
میکشی این بیگنه را زار زار
گفت از چوب خدا این بندهاش
میزند بر پشت دیگر بنده خوش
چوب حق و پشت و پهلو آن او
من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار
اختیارات اختیارش هست کرد
اختیارش چون سواری زیر گرد
اختیارش اختیار ما کند
امر شد بر اختیاری مستند
حاکمی بر صورت بیاختیار
هست هر مخلوق را در اقتدار
تا کشد بیاختیاری صید را
تا برد بگرفته گوش او زید را
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد
اختیارش را کمند او کند
اختیارش زید را قیدش کند
بیسگ و بیدام حق صیدش کند
آن دروگر حاکم چوبی بود
وان مصور حاکم خوبی بود
هست آهنگر بر آهن قیمی
هست بنا هم بر آلت حاکمی
نادر این باشد که چندین اختیار
ساجد اندر اختیارش بندهوار
قدرت تو بر جمادات از نبرد
کی جمادی را از آنها نفی کرد؟
قدرتش بر اختیارات آن چنان
نفی نکند اختیاری را از آن
خواستش میگوی بر وجه کمال
که نباشد نسبت جبر و ضلال
چون که گفتی کفر من خواست وی است
خواست خود را نیز هم میدان که هست
زان که بیخواه تو خود کفر تو نیست
کفر بیخواهش تناقض گفتنیست
امر عاجز را قبیح است و ذمیم
خشم بتر خاصه از رب رحیم
گاو گر یوغی نگیرد میزنند
هیچ گاوی که نپرد شد نژند؟
گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذوراست و دول؟
چون نهیی رنجور سر را بر مبند
اختیارت هست بر سبلت مخند
جهد کن کز جام حق یابی نوی
بیخود و بیاختیار آن گه شوی
آن که آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مستوار
هرچه گویی گفتهٔ می باشد آن
هر چه روبی رفتهٔ می باشد آن
کی کند آن مست جز عدل و صواب
که ز جام حق کشیدهست او شراب؟
جادوان فرعون را گفتند بیست
مست را پروای دست و پای نیست
دست و پای ما می آن واحد است
دست ظاهر سایه است و کاسد است
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۳ - حکایت آن مذن زشت آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافری او را هدیه داد
یک مؤذن داشت بس آواز بد
در میان کافرستان بانگ زد
چند گفتندش مگو بانگ نماز
که شود جنگ و عداوتها دراز
او ستیزه کرد و پس بیاحتراز
گفت در کافرستان بانگ نماز
خلق خایف شد ز فتنهی عامهیی
خود بیامد کافری با جامهیی
شمع و حلوا با چنان جامهی لطیف
هدیه آورد و بیامد چون الیف
پرس پرسان کین مؤذن کو؟ کجاست؟
که صلا و بانگ او راحتفزاست
هین چه راحت بود زان آواز زشت؟
گفت کاوازش فتاد اندر کنشت
دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو میبود او را مؤمنی
هیچ این سودا نمیرفت از سرش
پندها میداد چندین کافرش
در دل او مهر ایمان رسته بود
همچو مجمر بود این غم من چو عود
در عذاب و درد و اشکنجه بدم
که بجنبد سلسلهی او دم به دم
هیچ چاره میندانستم در آن
تا فرو خواند این مؤذن آن اذان
گفت دختر چیست این مکروه بانگ
که به گوشم آمد این دو چار دانگ؟
من همه عمر این چنین آواز زشت
هیچ نشنیدم درین دیر و کنشت
خواهرش گفتا که این بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان
باورش نامد بپرسید از دگر
آن دگر هم گفت آری ای پدر
چون یقین گشتش رخ او زرد شد
از مسلمانی دل او سرد شد
باز رستم من ز تشویش و عذاب
دوش خوش خفتم دران بیخوف خواب
راحتم این بود از آواز او
هدیه آوردم به شکر آن مرد کو؟
چون بدیدش گفت این هدیه پذیر
که مرا گشتی مجیر و دستگیر
آنچه کردی با من از احسان و بر
بندهٔ تو گشتهام من مستمر
گر به مال و ملک و ثروت فردمی
من دهانت را پر از زر کردمی
هست ایمان شما زرق و مجاز
راهزن همچون که آن بانگ نماز
لیک از ایمان و صدق بایزید
چند حسرت در دل و جانم رسید
همچو آن زن کو جماع خر بدید
گفت آوه چیست این فحل فرید؟
گر جماع این است بردند این خران
بر کس ما میریند این شوهران
داد جمله داد ایمان بایزید
آفرینها بر چنین شیر فرید
قطرهیی ز ایمانش در بحر ار رود
بحر اندر قطرهاش غرقه شود
همچو ز آتش ذرهیی در بیشهها
اندر آن ذره شود بیشه فنا
چون خیالی در دل شه یا سپاه
کرد اندر جنگ خصمان را تباه
یک ستاره در محمد رخ نمود
تا فنا شد گوهر گبر و جهود
آن که ایمان یافت رفت اندر امان
کفرهای باقیان شد زو گمان
کفر صرف اولین باری نماند
یا مسلمانی و یا بیمی نشاند
این به حیله آب و روغن کردنیست
این مثلها کفو ذرهی نور نیست
ذره نبود جز حقیری منجسم
ذره نبود شارق لا ینقسم
گفتن ذره مرادی دان خفی
محرم دریا نهیی این دم کفی
آفتاب نیر ایمان شیخ
گر نماید رخ ز شرق جان شیخ
جمله پستی گنج گیرد تا ثری
جمله بالا خلد گیرد اخضری
او یکی جان دارد از نور منیر
او یکی تن دارد از خاک حقیر
ای عجب این است او یا آن؟ بگو
که بماندم اندرین مشکل عمو
گر وی این است ای برادر چیست آن
پر شده از نور او هفت آسمان؟
ور وی آن است این بدن ای دوست چیست؟
ای عجب زین دو کدامین است و کیست؟
در میان کافرستان بانگ زد
چند گفتندش مگو بانگ نماز
که شود جنگ و عداوتها دراز
او ستیزه کرد و پس بیاحتراز
گفت در کافرستان بانگ نماز
خلق خایف شد ز فتنهی عامهیی
خود بیامد کافری با جامهیی
شمع و حلوا با چنان جامهی لطیف
هدیه آورد و بیامد چون الیف
پرس پرسان کین مؤذن کو؟ کجاست؟
که صلا و بانگ او راحتفزاست
هین چه راحت بود زان آواز زشت؟
گفت کاوازش فتاد اندر کنشت
دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو میبود او را مؤمنی
هیچ این سودا نمیرفت از سرش
پندها میداد چندین کافرش
در دل او مهر ایمان رسته بود
همچو مجمر بود این غم من چو عود
در عذاب و درد و اشکنجه بدم
که بجنبد سلسلهی او دم به دم
هیچ چاره میندانستم در آن
تا فرو خواند این مؤذن آن اذان
گفت دختر چیست این مکروه بانگ
که به گوشم آمد این دو چار دانگ؟
من همه عمر این چنین آواز زشت
هیچ نشنیدم درین دیر و کنشت
خواهرش گفتا که این بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان
باورش نامد بپرسید از دگر
آن دگر هم گفت آری ای پدر
چون یقین گشتش رخ او زرد شد
از مسلمانی دل او سرد شد
باز رستم من ز تشویش و عذاب
دوش خوش خفتم دران بیخوف خواب
راحتم این بود از آواز او
هدیه آوردم به شکر آن مرد کو؟
چون بدیدش گفت این هدیه پذیر
که مرا گشتی مجیر و دستگیر
آنچه کردی با من از احسان و بر
بندهٔ تو گشتهام من مستمر
گر به مال و ملک و ثروت فردمی
من دهانت را پر از زر کردمی
هست ایمان شما زرق و مجاز
راهزن همچون که آن بانگ نماز
لیک از ایمان و صدق بایزید
چند حسرت در دل و جانم رسید
همچو آن زن کو جماع خر بدید
گفت آوه چیست این فحل فرید؟
گر جماع این است بردند این خران
بر کس ما میریند این شوهران
داد جمله داد ایمان بایزید
آفرینها بر چنین شیر فرید
قطرهیی ز ایمانش در بحر ار رود
بحر اندر قطرهاش غرقه شود
همچو ز آتش ذرهیی در بیشهها
اندر آن ذره شود بیشه فنا
چون خیالی در دل شه یا سپاه
کرد اندر جنگ خصمان را تباه
یک ستاره در محمد رخ نمود
تا فنا شد گوهر گبر و جهود
آن که ایمان یافت رفت اندر امان
کفرهای باقیان شد زو گمان
کفر صرف اولین باری نماند
یا مسلمانی و یا بیمی نشاند
این به حیله آب و روغن کردنیست
این مثلها کفو ذرهی نور نیست
ذره نبود جز حقیری منجسم
ذره نبود شارق لا ینقسم
گفتن ذره مرادی دان خفی
محرم دریا نهیی این دم کفی
آفتاب نیر ایمان شیخ
گر نماید رخ ز شرق جان شیخ
جمله پستی گنج گیرد تا ثری
جمله بالا خلد گیرد اخضری
او یکی جان دارد از نور منیر
او یکی تن دارد از خاک حقیر
ای عجب این است او یا آن؟ بگو
که بماندم اندرین مشکل عمو
گر وی این است ای برادر چیست آن
پر شده از نور او هفت آسمان؟
ور وی آن است این بدن ای دوست چیست؟
ای عجب زین دو کدامین است و کیست؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۹ - قصد انداختن مصطفی علیهالسلام خود را از کوه حری از وحشت دیر نمودن جبرئیل علیهالسلام خود را به وی و پیدا شدن جبرئیل به وی کی مینداز کی ترا دولتها در پیش است
مصطفیٰ را هجر چون بفراختی
خویش را از کوه میانداختی
تا بگفتی جبرئیلش هین مکن
که تورا بس دولت است از امر کن
مصطفیٰ ساکن شدی ز انداختن
باز هجران آوریدی تاختن
باز خود را سرنگون از کوه او
میفکندی از غم و اندوه او
باز خود پیدا شدی آن جبرئیل
که مکن این ای تو شاه بیبدیل
همچنین میبود تا کشف حجاب
تا بیابید آن گهر را او ز جیب
بهر هر محنت چو خود را میکشند
اصل محنت هاست این چونش کشند؟
از فدایی مردمان را حیرتیست
هر یکی از ما فدای سیرتیست
ای خنک آن که فدا کردهست تن
بهر آن کارزد فدای آن شدن
هر یکی چون که فدایی فنیست
کندر آن ره صرف عمر و کشتنیست
کشتنی اندر غروبی یا شروق
که نه شایق ماند آن گه نه مشوق
باری این مقبل فدای این فن است
کندرو صد زندگی در کشتن است
عاشق و معشوق و عشقش بر دوام
در دو عالم بهره مند و نیکنام
یا کرامی ارحموا اهل الهویٰ
شانهم ورد التویٰ بعد التویٰ
عفو کن ای میر بر سختی او
در نگر در درد و بدبختی او
تا ز جرمت هم خدا عفوی کند
زلتت را مغفرت در آکند
تو ز غفلت بس سبو بشکستهیی
در امید عفو دل در بستهیی
عفو کن تا عفو یابی در جزا
میشکافد مو قدر اندر سزا
خویش را از کوه میانداختی
تا بگفتی جبرئیلش هین مکن
که تورا بس دولت است از امر کن
مصطفیٰ ساکن شدی ز انداختن
باز هجران آوریدی تاختن
باز خود را سرنگون از کوه او
میفکندی از غم و اندوه او
باز خود پیدا شدی آن جبرئیل
که مکن این ای تو شاه بیبدیل
همچنین میبود تا کشف حجاب
تا بیابید آن گهر را او ز جیب
بهر هر محنت چو خود را میکشند
اصل محنت هاست این چونش کشند؟
از فدایی مردمان را حیرتیست
هر یکی از ما فدای سیرتیست
ای خنک آن که فدا کردهست تن
بهر آن کارزد فدای آن شدن
هر یکی چون که فدایی فنیست
کندر آن ره صرف عمر و کشتنیست
کشتنی اندر غروبی یا شروق
که نه شایق ماند آن گه نه مشوق
باری این مقبل فدای این فن است
کندرو صد زندگی در کشتن است
عاشق و معشوق و عشقش بر دوام
در دو عالم بهره مند و نیکنام
یا کرامی ارحموا اهل الهویٰ
شانهم ورد التویٰ بعد التویٰ
عفو کن ای میر بر سختی او
در نگر در درد و بدبختی او
تا ز جرمت هم خدا عفوی کند
زلتت را مغفرت در آکند
تو ز غفلت بس سبو بشکستهیی
در امید عفو دل در بستهیی
عفو کن تا عفو یابی در جزا
میشکافد مو قدر اندر سزا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۶ - قصد شاه به کشتن امرا و شفاعت کردن ایاز پیش تخت سلطان کی ای شاه عالم العفو اولی
پس ایاز مهرافزا بر جهید
پیش تخت آن الغ سلطان دوید
سجدهیی کرد و گلوی خود گرفت
کی قبادی کز تو چرخ آرد شگفت
ای همایی که همایان فرخی
از تو دارند و سخاوت هر سخی
ای کریمی که کرمهای جهان
محو گردد پیش ایثارت نهان
ای لطیفی که گل سرخت بدید
از خجالت پیرهن را بر درید
از غفوری تو غفران چشمسیر
روبهان بر شیر از عفو تو چیر
جز که عفو تو که را دارد سند
هر که با امر تو بیباکی کند؟
غفلت و گستاخی این مجرمان
از وفور عفو توست ای عفولان
دایما غفلت ز گستاخی دمد
که برد تعظیم از دیده رمد
غفلت و نسیان بد آموخته
ز آتش تعظیم گردد سوخته
هیبتش بیداری و فطنت دهد
سهو نسیان از دلش بیرون جهد
وقت غارت خواب ناید خلق را
تا بنرباید کسی زو دلق را
خواب چون در میرمد از بیم دلق
خواب نسیان کی بود با بیم حلق؟
لاتؤاخذ ان نسینا شد گواه
که بود نسیان به وجهی هم گناه
زان که استکمال تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
گرچه نسیان لابد و ناچار بود
در سبب ورزیدن او مختار بود
که تهاون کرد در تعظیم ها
تا که نسیان زاد یا سهو و خطا
همچو مستی کو جنایتها کند
گوید او معذور بودم من ز خود
گویدش لیکن سبب ای زشت کار
از تو بد در رفتن آن اختیار
بیخودی نامد به خود تش خواندی
اختیارت خود نشد تش راندی
گر رسیدی مستییی بیجهد تو
حفظ کردی ساقی جان عهد تو
پشتدارت بودی او و عذرخواه
من غلام زلت مست الٰه
عفوهای جمله عالم ذرهیی
عکس عفوت ای ز تو هر بهرهیی
عفوها گفته ثنای عفو تو
نیست کفوش ایها الناس اتقوا
جانشان بخش و ز خودشان هم مران
کام شیرین تو اند ای کامران
رحم کن بر وی که روی تو بدید
فرقت تلخ تو چون خواهد کشید؟
از فراق و هجر میگویی سخن؟
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن
صد هزاران مرگ تلخ شصت تو
نیست مانند فراق روی تو
تلخی هجر از ذکور و از اناث
دور دار ای مجرمان را مستغاث
بر امید وصل تو مردن خوش است
تلخی هجر تو فوق آتش است
گبر میگوید میان آن سقر
چه غمم بودی گرم کردی نظر؟
کان نظر شیرین کننده ی رنج هاست
ساحران را خون بهای دست و پاست
پیش تخت آن الغ سلطان دوید
سجدهیی کرد و گلوی خود گرفت
کی قبادی کز تو چرخ آرد شگفت
ای همایی که همایان فرخی
از تو دارند و سخاوت هر سخی
ای کریمی که کرمهای جهان
محو گردد پیش ایثارت نهان
ای لطیفی که گل سرخت بدید
از خجالت پیرهن را بر درید
از غفوری تو غفران چشمسیر
روبهان بر شیر از عفو تو چیر
جز که عفو تو که را دارد سند
هر که با امر تو بیباکی کند؟
غفلت و گستاخی این مجرمان
از وفور عفو توست ای عفولان
دایما غفلت ز گستاخی دمد
که برد تعظیم از دیده رمد
غفلت و نسیان بد آموخته
ز آتش تعظیم گردد سوخته
هیبتش بیداری و فطنت دهد
سهو نسیان از دلش بیرون جهد
وقت غارت خواب ناید خلق را
تا بنرباید کسی زو دلق را
خواب چون در میرمد از بیم دلق
خواب نسیان کی بود با بیم حلق؟
لاتؤاخذ ان نسینا شد گواه
که بود نسیان به وجهی هم گناه
زان که استکمال تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
گرچه نسیان لابد و ناچار بود
در سبب ورزیدن او مختار بود
که تهاون کرد در تعظیم ها
تا که نسیان زاد یا سهو و خطا
همچو مستی کو جنایتها کند
گوید او معذور بودم من ز خود
گویدش لیکن سبب ای زشت کار
از تو بد در رفتن آن اختیار
بیخودی نامد به خود تش خواندی
اختیارت خود نشد تش راندی
گر رسیدی مستییی بیجهد تو
حفظ کردی ساقی جان عهد تو
پشتدارت بودی او و عذرخواه
من غلام زلت مست الٰه
عفوهای جمله عالم ذرهیی
عکس عفوت ای ز تو هر بهرهیی
عفوها گفته ثنای عفو تو
نیست کفوش ایها الناس اتقوا
جانشان بخش و ز خودشان هم مران
کام شیرین تو اند ای کامران
رحم کن بر وی که روی تو بدید
فرقت تلخ تو چون خواهد کشید؟
از فراق و هجر میگویی سخن؟
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن
صد هزاران مرگ تلخ شصت تو
نیست مانند فراق روی تو
تلخی هجر از ذکور و از اناث
دور دار ای مجرمان را مستغاث
بر امید وصل تو مردن خوش است
تلخی هجر تو فوق آتش است
گبر میگوید میان آن سقر
چه غمم بودی گرم کردی نظر؟
کان نظر شیرین کننده ی رنج هاست
ساحران را خون بهای دست و پاست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۸ - مجرم دانستن ایاز خود را درین شفاعتگری و عذر این جرم خواستن و در آن عذرگویی خود را مجرم دانستن و این شکستگی از شناخت و عظمت شاه خیزد کی انا اعلمکم بالله و اخشیکم لله و قال الله تعالی انما یخشی الله من عباده العلما
من کی آرم رحم خلم آلود را
ره نمایم حلم علماندود را؟
صد هزاران صفع را ارزانی ام
گر زبون صفعها گردانی ام
من چه گویم پیشت؟ اعلامت کنم؟
یا که وا یادت دهم شرط کرم؟
آنچه معلوم تو نبود چیست آن؟
وآنچه یادت نیست کو اندر جهان؟
ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن
که فراموشی کند بر وی نهان
هیچ کس را تو کسی انگاشتی
همچو خورشیدش به نور افراشتی
چون کسم کردی اگر لابه کنم
مستمع شو لابهام را از کرم
زان که از نقشم چو بیرون بردهیی
آن شفاعت هم تو خود را کردهیی
چون ز رخت من تهی گشت این وطن
تر و خشک خانه نبود آن من
هم دعا از من روان کردی چو آب
هم نباتش بخش و دارش مستجاب
هم تو بودی اول آرنده ی دعا
هم تو باش آخر اجابت را رجا
تا زنم من لاف کان شاه جهان
بهر بنده عفو کرد از مجرمان
درد بودم سر به سر من خودپسند
کرد شاهم داروی هر دردمند
دوزخی بودم پر از شور و شری
کرد دست فضل اویم کوثری
هر که را سوزید دوزخ در قود
من برویانم دگر بار از جسد
کار کوثر چیست که هر سوخته
گردد از وی نابت و اندوخته؟
قطره قطره او منادی کرم
کانچه دوزخ سوخت من باز آورم
هست دوزخ همچو سرمای خزان
هست کوثر چون بهار ای گلستان
هست دوزخ همچو مرگ و خاک گور
هست کوثر بر مثال نفخ صور
ای ز دوزخ سوخته اجسامتان
سوی کوثر میکشد اکرامتان
چون خلقت الخلق کی یربح علی
لطف تو فرمود ای قیوم حی
لالان اربح علیهم جود توست
که شود زو جمله ناقصها درست
عفو کن زین بندگان تنپرست
عفو از دریای عفو اولیٰ تر است
عفو خلقان همچو جو و همچو سیل
هم بدان دریای خود تازند خیل
عفوها هر شب ازین دلپارهها
چون کبوتر سوی تو آید شها
بازشان وقت سحر پران کنی
تا به شب محبوس این ابدان کنی
پر زنان بار دگر در وقت شام
میپرند از عشق آن ایوان و بام
تا که از تن تار وصلت بسکلند
پیش تو آیند کز تو مقبلند
پر زنان ایمن ز رجع سرنگون
در هوا که انا الیه راجعون
بانگ میآید تعالوا زان کرم
بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم
بس غریبیها کشیدیت از جهان
قدر من دانسته باشید ای مهان
زیر سایه ی این درختم مست ناز
هین بیندازید پاها را دراز
پایهای پر عنا از راه دین
بر کنار و دست حوران خالدین
حوریان گشته مغمز مهربان
کز سفر باز آمدند این صوفیان
صوفیان صافیان چون نور خور
مدتی افتاده بر خاک و قذر
بیاثر پاک از قذر باز آمدند
همچو نور خور سوی قرص بلند
این گروه مجرمان هم ای مجید
جمله سرهاشان به دیواری رسید
بر خطا و جرم خود واقف شدند
گرچه مات کعبتین شه بدند
رو به تو کردند اکنون اهکنان
ای که لطف مجرمان را رهکنان
راه ده آلودگان را العجل
در فرات عفو و عین مغتسل
تا که غسل آرند زان جرم دراز
در صف پاکان روند اندر نماز
اندر آن صفها ز اندازه برون
غرقگان نور نحن الصافون
چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید
بحر را پیمود هیچ اسکرهیی؟
شیر را برداشت هرگز برهیی؟
گر حجابستت برون رو ز احتجاب
تا ببینی پادشاهی عجاب
گرچه بشکستند جامت قوم مست
آن که مست از تو بود عذریش هست
مستی ایشان به اقبال و به مال
نه ز باده ی توست ای شیرین فعال؟
ای شهنشه مست تخصیص تواند
عفو کن از مست خود ای عفومند
لذت تخصیص تو وقت خطاب
آن کند که ناید از صد خم شراب
چون که مستم کردهیی حدم مزن
شرع مستان را نبیند حد زدن
چون شوم هوشیار آنگاهم بزن
که نخواهم گشت خود هشیار من
هرکه از جام تو خورد ای ذوالمنن
تا ابد رست از هش و از حد زدن
خالدین فی فناء سکرهم
من تفانی فی هواکم لم یقم
فضل تو گوید دل ما را که رو
ای شده در دوغ عشق ما گرو
چون مگس در دوغ ما افتادهیی
تو نهیی مست ای مگس تو بادهیی
کرکسان مست از تو گردند ای مگس
چون که بر بحر عسل رانی فرس
کوهها چون ذرهها سرمست تو
نقطه و پرگار و خط در دست تو
فتنه که لرزند ازو لرزان توست
هر گرانقیمت گهر ارزان توست
گر خدا دادی مرا پانصد دهان
گفتمی شرح تو ای جان و جهان
یک دهان دارم من آن هم منکسر
در خجالت از تو ای دانای سر
منکسرتر خود نباشم از عدم
کز دهانش آمدستند این امم
صد هزار آثار غیبی منتظر
کز عدم بیرون جهد با لطف و بر
از تقاضای تو میخارد سرم
ای بمرده من به پیش آن کرم
رغبت ما از تقاضای تو است
جذبهٔ حق است هر جا رهرو است
خاک بیبادی به بالا بر جهد؟
کشتی بیبحر پا در ره نهد؟
پیش آب زندگانی کس نمرد
پیش آبت آب حیوان است درد
آب حیوان قبلهٔ جان دوستان
ز آب باشد سبز و خندان بوستان
مرگ آشامان ز عشقش زندهاند
دل ز جان و آب جان بر کندهاند
آب عشق تو چو ما را دست داد
آب حیوان شد به پیش ما کساد
ز آب حیوان هست هر جان را نوی
لیک آب آب حیوانی توی
هر دمی مرگی و حشری دادی ام
تا بدیدم دست برد آن کرم
همچو خفتن گشت این مردن مرا
ز اعتماد بعث کردن ای خدا
هفت دریا هر دم ار گردد سراب
گوش گیری آوریش ای آب آب
عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ
سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ؟
از صحاف مثنوی این پنجم است
در بروج چرخ جان چون انجم است
ره نیابد از ستاره هر حواس
جز که کشتیبان استارهشناس
جز نظاره نیست قسم دیگران
از سعودش غافل اند و از قران
آشنایی گیر شبها تا به روز
با چنین استارههای دیوسوز
هر یکی در دفع دیو بدگمان
هست نفط انداز قلعهی آسمان
اختران با دیو همچون عقرب است
مشتری را او ولی الاقرب است
قوس اگر از تیر دوزد دیو را
دلو پر آب است زرع و میو را
حوت اگرچه کشتی غی بشکند
دوست را چون ثور کشتی میکند
شمس اگر شب را بدرد چون اسد
لعل را زو خلعت اطلس رسد
هر وجودی کز عدم بنمود سر
بر یکی زهر است و بر دیگر شکر
دوست شو وز خوی ناخوش شو بری
تا ز خمره ی زهر هم شکر خوری
زان نشد فاروق را زهری گزند
که بد آن تریاق فاروقیش قند
ره نمایم حلم علماندود را؟
صد هزاران صفع را ارزانی ام
گر زبون صفعها گردانی ام
من چه گویم پیشت؟ اعلامت کنم؟
یا که وا یادت دهم شرط کرم؟
آنچه معلوم تو نبود چیست آن؟
وآنچه یادت نیست کو اندر جهان؟
ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن
که فراموشی کند بر وی نهان
هیچ کس را تو کسی انگاشتی
همچو خورشیدش به نور افراشتی
چون کسم کردی اگر لابه کنم
مستمع شو لابهام را از کرم
زان که از نقشم چو بیرون بردهیی
آن شفاعت هم تو خود را کردهیی
چون ز رخت من تهی گشت این وطن
تر و خشک خانه نبود آن من
هم دعا از من روان کردی چو آب
هم نباتش بخش و دارش مستجاب
هم تو بودی اول آرنده ی دعا
هم تو باش آخر اجابت را رجا
تا زنم من لاف کان شاه جهان
بهر بنده عفو کرد از مجرمان
درد بودم سر به سر من خودپسند
کرد شاهم داروی هر دردمند
دوزخی بودم پر از شور و شری
کرد دست فضل اویم کوثری
هر که را سوزید دوزخ در قود
من برویانم دگر بار از جسد
کار کوثر چیست که هر سوخته
گردد از وی نابت و اندوخته؟
قطره قطره او منادی کرم
کانچه دوزخ سوخت من باز آورم
هست دوزخ همچو سرمای خزان
هست کوثر چون بهار ای گلستان
هست دوزخ همچو مرگ و خاک گور
هست کوثر بر مثال نفخ صور
ای ز دوزخ سوخته اجسامتان
سوی کوثر میکشد اکرامتان
چون خلقت الخلق کی یربح علی
لطف تو فرمود ای قیوم حی
لالان اربح علیهم جود توست
که شود زو جمله ناقصها درست
عفو کن زین بندگان تنپرست
عفو از دریای عفو اولیٰ تر است
عفو خلقان همچو جو و همچو سیل
هم بدان دریای خود تازند خیل
عفوها هر شب ازین دلپارهها
چون کبوتر سوی تو آید شها
بازشان وقت سحر پران کنی
تا به شب محبوس این ابدان کنی
پر زنان بار دگر در وقت شام
میپرند از عشق آن ایوان و بام
تا که از تن تار وصلت بسکلند
پیش تو آیند کز تو مقبلند
پر زنان ایمن ز رجع سرنگون
در هوا که انا الیه راجعون
بانگ میآید تعالوا زان کرم
بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم
بس غریبیها کشیدیت از جهان
قدر من دانسته باشید ای مهان
زیر سایه ی این درختم مست ناز
هین بیندازید پاها را دراز
پایهای پر عنا از راه دین
بر کنار و دست حوران خالدین
حوریان گشته مغمز مهربان
کز سفر باز آمدند این صوفیان
صوفیان صافیان چون نور خور
مدتی افتاده بر خاک و قذر
بیاثر پاک از قذر باز آمدند
همچو نور خور سوی قرص بلند
این گروه مجرمان هم ای مجید
جمله سرهاشان به دیواری رسید
بر خطا و جرم خود واقف شدند
گرچه مات کعبتین شه بدند
رو به تو کردند اکنون اهکنان
ای که لطف مجرمان را رهکنان
راه ده آلودگان را العجل
در فرات عفو و عین مغتسل
تا که غسل آرند زان جرم دراز
در صف پاکان روند اندر نماز
اندر آن صفها ز اندازه برون
غرقگان نور نحن الصافون
چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید
بحر را پیمود هیچ اسکرهیی؟
شیر را برداشت هرگز برهیی؟
گر حجابستت برون رو ز احتجاب
تا ببینی پادشاهی عجاب
گرچه بشکستند جامت قوم مست
آن که مست از تو بود عذریش هست
مستی ایشان به اقبال و به مال
نه ز باده ی توست ای شیرین فعال؟
ای شهنشه مست تخصیص تواند
عفو کن از مست خود ای عفومند
لذت تخصیص تو وقت خطاب
آن کند که ناید از صد خم شراب
چون که مستم کردهیی حدم مزن
شرع مستان را نبیند حد زدن
چون شوم هوشیار آنگاهم بزن
که نخواهم گشت خود هشیار من
هرکه از جام تو خورد ای ذوالمنن
تا ابد رست از هش و از حد زدن
خالدین فی فناء سکرهم
من تفانی فی هواکم لم یقم
فضل تو گوید دل ما را که رو
ای شده در دوغ عشق ما گرو
چون مگس در دوغ ما افتادهیی
تو نهیی مست ای مگس تو بادهیی
کرکسان مست از تو گردند ای مگس
چون که بر بحر عسل رانی فرس
کوهها چون ذرهها سرمست تو
نقطه و پرگار و خط در دست تو
فتنه که لرزند ازو لرزان توست
هر گرانقیمت گهر ارزان توست
گر خدا دادی مرا پانصد دهان
گفتمی شرح تو ای جان و جهان
یک دهان دارم من آن هم منکسر
در خجالت از تو ای دانای سر
منکسرتر خود نباشم از عدم
کز دهانش آمدستند این امم
صد هزار آثار غیبی منتظر
کز عدم بیرون جهد با لطف و بر
از تقاضای تو میخارد سرم
ای بمرده من به پیش آن کرم
رغبت ما از تقاضای تو است
جذبهٔ حق است هر جا رهرو است
خاک بیبادی به بالا بر جهد؟
کشتی بیبحر پا در ره نهد؟
پیش آب زندگانی کس نمرد
پیش آبت آب حیوان است درد
آب حیوان قبلهٔ جان دوستان
ز آب باشد سبز و خندان بوستان
مرگ آشامان ز عشقش زندهاند
دل ز جان و آب جان بر کندهاند
آب عشق تو چو ما را دست داد
آب حیوان شد به پیش ما کساد
ز آب حیوان هست هر جان را نوی
لیک آب آب حیوانی توی
هر دمی مرگی و حشری دادی ام
تا بدیدم دست برد آن کرم
همچو خفتن گشت این مردن مرا
ز اعتماد بعث کردن ای خدا
هفت دریا هر دم ار گردد سراب
گوش گیری آوریش ای آب آب
عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ
سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ؟
از صحاف مثنوی این پنجم است
در بروج چرخ جان چون انجم است
ره نیابد از ستاره هر حواس
جز که کشتیبان استارهشناس
جز نظاره نیست قسم دیگران
از سعودش غافل اند و از قران
آشنایی گیر شبها تا به روز
با چنین استارههای دیوسوز
هر یکی در دفع دیو بدگمان
هست نفط انداز قلعهی آسمان
اختران با دیو همچون عقرب است
مشتری را او ولی الاقرب است
قوس اگر از تیر دوزد دیو را
دلو پر آب است زرع و میو را
حوت اگرچه کشتی غی بشکند
دوست را چون ثور کشتی میکند
شمس اگر شب را بدرد چون اسد
لعل را زو خلعت اطلس رسد
هر وجودی کز عدم بنمود سر
بر یکی زهر است و بر دیگر شکر
دوست شو وز خوی ناخوش شو بری
تا ز خمره ی زهر هم شکر خوری
زان نشد فاروق را زهری گزند
که بد آن تریاق فاروقیش قند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴ - مناجات و پناه جستن به حق از فتنهٔ اختیار و از فتنهٔ اسباب اختیار کی سماوات و ارضین از اختیار و اسباب اختیار شکوهیدند و ترسیدند و خلقت آدمی مولع افتاد بر طلب اختیار و اسباب اختیار خویش چنانک بیمار باشد خود را اختیار کم بیند صحت خواهد کی سبب اختیارست تا اختیارش بیفزاید و منصب خواهد تا اختیارش بیفزاید و مهبط قهر حق در امم ماضیه فرط اختیار و اسباب اختیار بوده است هرگز فرعون بینوا کس ندیده است
اولم این جزر و مد از تو رسید
ورنه ساکن بود این بحر ای مجید
هم از آن جا کین تردد دادیام
بیتردد کن مرا هم از کرم
ابتلایم میکنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلایت چون اناث
تا به کی این ابتلا؟ یا رب مکن
مذهبیام بخش و دهمذهب مکن
اشتریام لاغری و پشت ریش
ز اختیار همچو پالانشکل خویش
این کژاوه گه شود این سو گران
آن کژاوه گه شود آن سو کشان
بفکن از من حمل ناهموار را
تا ببینم روضهٔ ابرار را
همچو آن اصحاب کهف از باغ جود
میچرم ایقاظ نی بل هم رقود
خفته باشم بر یمین یا بر یسار
برنگردم جز چو گو بیاختیار
هم به تقلیب تو تا ذات الیمین
یا سوی ذات الشمال ای رب دین
صد هزاران سال بودم در مطار
همچو ذرات هوا بیاختیار
گر فراموشم شدهست آن وقت و حال
یادگارم هست در خواب ارتحال
میرهم زین چارمیخ چارشاخ
میجهم در مسرح جان زین مناخ
شیر آن ایام ماضیهای خود
میچشم از دایهٔ خواب ای صمد
جمله عالم ز اختیار و هست خود
میگریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وا رهند
ننگ خمر و زمر بر خود مینهند
جمله دانسته کای این هستی فخ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
نفس را زان نیستی وا میکشی
زان که بیفرمان شد اندر بیهشی
لیس للجن و لا للانس ان
ینفذوا من حبس اقطار الزمن
لا نفوذ الا بسلطان الهدی
من تجاویف السموات العلی
لا هدی الا بسلطان یقی
من حراس الشهب روح المتقی
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک؟ این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محراب ایاز
گرچه او خود شاه را محبوب بود
ظاهر و باطن لطیف و خوب بود
گشته بیکبر و ریا و کینه یی
حسن سلطان را رخش آیینهیی
چون که از هستی خود او دور شد
منتهای کار او محمود بد
زان قویتر بود تمکین ایاز
که ز خوف کبر کردی احتراز
او مهذب گشته بود و آمده
کبر را و نفس را گردن زده
یا پی تعلیم میکرد آن حیل
یا برای حکمتی دور از وجل
یا که دید چارقش زان شد پسند
کز نسیم نیستی هستیست بند
تا گشاید دخمه کان بر نیستیست
تا بیاید آن نسیم عیش و زیست
ملک و مال و اطلس این مرحله
هست بر جان سبکرو سلسله
سلسلهی زرین بدید و غره گشت
ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
صورتش جنت به معنی دوزخی
افعییی پر زهر و نقشش گلرخی
گرچه مؤمن را سقر ندهد ضرر
لیک هم بهتر بود زان جا گذر
گرچه دوزخ دور دارد زو نکال
لیک جنت به ورا فی کل حال
الحذر ای ناقصان زین گلرخی
که به گاه صحبت آمد دوزخی
ورنه ساکن بود این بحر ای مجید
هم از آن جا کین تردد دادیام
بیتردد کن مرا هم از کرم
ابتلایم میکنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلایت چون اناث
تا به کی این ابتلا؟ یا رب مکن
مذهبیام بخش و دهمذهب مکن
اشتریام لاغری و پشت ریش
ز اختیار همچو پالانشکل خویش
این کژاوه گه شود این سو گران
آن کژاوه گه شود آن سو کشان
بفکن از من حمل ناهموار را
تا ببینم روضهٔ ابرار را
همچو آن اصحاب کهف از باغ جود
میچرم ایقاظ نی بل هم رقود
خفته باشم بر یمین یا بر یسار
برنگردم جز چو گو بیاختیار
هم به تقلیب تو تا ذات الیمین
یا سوی ذات الشمال ای رب دین
صد هزاران سال بودم در مطار
همچو ذرات هوا بیاختیار
گر فراموشم شدهست آن وقت و حال
یادگارم هست در خواب ارتحال
میرهم زین چارمیخ چارشاخ
میجهم در مسرح جان زین مناخ
شیر آن ایام ماضیهای خود
میچشم از دایهٔ خواب ای صمد
جمله عالم ز اختیار و هست خود
میگریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وا رهند
ننگ خمر و زمر بر خود مینهند
جمله دانسته کای این هستی فخ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
نفس را زان نیستی وا میکشی
زان که بیفرمان شد اندر بیهشی
لیس للجن و لا للانس ان
ینفذوا من حبس اقطار الزمن
لا نفوذ الا بسلطان الهدی
من تجاویف السموات العلی
لا هدی الا بسلطان یقی
من حراس الشهب روح المتقی
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک؟ این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محراب ایاز
گرچه او خود شاه را محبوب بود
ظاهر و باطن لطیف و خوب بود
گشته بیکبر و ریا و کینه یی
حسن سلطان را رخش آیینهیی
چون که از هستی خود او دور شد
منتهای کار او محمود بد
زان قویتر بود تمکین ایاز
که ز خوف کبر کردی احتراز
او مهذب گشته بود و آمده
کبر را و نفس را گردن زده
یا پی تعلیم میکرد آن حیل
یا برای حکمتی دور از وجل
یا که دید چارقش زان شد پسند
کز نسیم نیستی هستیست بند
تا گشاید دخمه کان بر نیستیست
تا بیاید آن نسیم عیش و زیست
ملک و مال و اطلس این مرحله
هست بر جان سبکرو سلسله
سلسلهی زرین بدید و غره گشت
ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
صورتش جنت به معنی دوزخی
افعییی پر زهر و نقشش گلرخی
گرچه مؤمن را سقر ندهد ضرر
لیک هم بهتر بود زان جا گذر
گرچه دوزخ دور دارد زو نکال
لیک جنت به ورا فی کل حال
الحذر ای ناقصان زین گلرخی
که به گاه صحبت آمد دوزخی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۹ - در آمدن ضریر در خانهٔ مصطفی علیهالسلام و گریختن عایشه رضی الله عنها از پیش ضریر و گفتن رسول علیهالسلام کی چه میگریزی او ترا نمیبیند و جواب دادن عایشه رضی الله عنها رسول را صلی الله علیه و سلم
اندر آمد پیش پیغامبر ضریر
کی نوابخش تنور هر خمیر
ای تو میر آب و من مستسقیام
مستغاث المستغاث ای ساقیام
چون درآمد آن ضریر از در شتاب
عایشه بگریخت بهر احتجاب
زان که واقف بود آن خاتون پاک
از غیوری رسول رشک ناک
هر که زیباتر بود رشکش فزون
زان که رشک از ناز خیزد یا بنون
گندهپیران شوی را قما دهند
چون که از زشتی و پیری آگهند
چون جمال احمدی در هر دو کون
کی بدهست ای فر یزدانیش عون؟
نازهای هر دو کون او را رسد
غیرت آن خورشید صد تو را رسد
که در افکندم به کیوان گوی را
در کشید ای اختران هی روی را
در شعاع بینظیرم لا شوید
ورنه پیش نور من رسوا شوید
از کرم من هر شبی غایب شوم
کی روم؟ الا نمایم که روم
تا شما بی من شبی خفاشوار
پر زنان پرید گرد این مطار
همچو طاووسان پری عرضه کنید
باز مست و سرکش و معجب شوید
بنگرید آن پای خود را زشتساز
همچو چارق کو بود شمع ایاز
رو نمایم صبح بهر گوشمال
تا نگردید از منی زاهل شمال
ترک آن کن که درازاست آن سخن
نهی کردهست از درازی امر کن
کی نوابخش تنور هر خمیر
ای تو میر آب و من مستسقیام
مستغاث المستغاث ای ساقیام
چون درآمد آن ضریر از در شتاب
عایشه بگریخت بهر احتجاب
زان که واقف بود آن خاتون پاک
از غیوری رسول رشک ناک
هر که زیباتر بود رشکش فزون
زان که رشک از ناز خیزد یا بنون
گندهپیران شوی را قما دهند
چون که از زشتی و پیری آگهند
چون جمال احمدی در هر دو کون
کی بدهست ای فر یزدانیش عون؟
نازهای هر دو کون او را رسد
غیرت آن خورشید صد تو را رسد
که در افکندم به کیوان گوی را
در کشید ای اختران هی روی را
در شعاع بینظیرم لا شوید
ورنه پیش نور من رسوا شوید
از کرم من هر شبی غایب شوم
کی روم؟ الا نمایم که روم
تا شما بی من شبی خفاشوار
پر زنان پرید گرد این مطار
همچو طاووسان پری عرضه کنید
باز مست و سرکش و معجب شوید
بنگرید آن پای خود را زشتساز
همچو چارق کو بود شمع ایاز
رو نمایم صبح بهر گوشمال
تا نگردید از منی زاهل شمال
ترک آن کن که درازاست آن سخن
نهی کردهست از درازی امر کن
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۳ - تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهٔ اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهٔ انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است
روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعرههاشان میرود در ویل و وشت
پر همیگردد همه صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان میشد اندر افتقاد
چیست این غم؟ بر که این ماتم فتاد؟
این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او؟
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازین جا برگ و لالنگی برم
آن یکی گفتش که هی دیوانهیی
تو نهیی شیعه عدو خانهیی
روز عاشورا نمیدانی که هست
ماتم جانی که از قرنی به است؟
پیش مؤمن کی بود این غصه خوار؟
قدر عشق گوش عشق گوشوار
پیش مؤمن ماتم آن پاکروح
شهرهتر باشد ز صد طوفان نوح
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعرههاشان میرود در ویل و وشت
پر همیگردد همه صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان میشد اندر افتقاد
چیست این غم؟ بر که این ماتم فتاد؟
این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او؟
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازین جا برگ و لالنگی برم
آن یکی گفتش که هی دیوانهیی
تو نهیی شیعه عدو خانهیی
روز عاشورا نمیدانی که هست
ماتم جانی که از قرنی به است؟
پیش مؤمن کی بود این غصه خوار؟
قدر عشق گوش عشق گوشوار
پیش مؤمن ماتم آن پاکروح
شهرهتر باشد ز صد طوفان نوح
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۵ - تمثیل مرد حریص نابیننده رزاقی حق را و خزاین و رحمت او را به موری کی در خرمنگاه بزرگ با دانهٔ گندم میکوشد و میجوشد و میلرزد و به تعجیل میکشد و سعت آن خرمن را نمیبیند
مور بر دانه بدان لرزان شود
که ز خرمنهای خوش اعمی بود
میکشد آن دانه را با حرص و بیم
که نمیبیند چنان چاش کریم
صاحب خرمن همیگوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی
تو ز خرمنهای ما آن دیدهیی
که در آن دانه به جان پیچیدهیی
ای به صورت ذره کیوان را ببین
مور لنگی رو سلیمان را ببین
تو نهیی این جسم تو آن دیدهیی
وا رهی از جسم گر جان دیدهیی
آدمی دیدهست باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
کوه را غرقه کند یک خم ز نم
منفذش چون باز باشد سوی یم
چون به دریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم
زان سبب قل گفتهٔ دریا بود
هرچه نطق احمدی گویا بود
گفتهٔ او جمله در بحر بود
که دلش را بود در دریا نفوذ
داد دریا چون ز خم ما بود
چه عجب در ماهییی دریا بود
چشم حس افسرد بر نقش ممر
تش ممر میبینی و او مستقر
این دوی اوصاف دید احول است
ورنه اول آخر آخراول است
هی ز چه معلوم گردد این؟ ز بعث
بعث را جو کم کن اندر بعث بحث
شرط روز بعث اول مردن است
زان که بعث از مرده زنده کردن است
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
از کجا جوییم علم؟ از ترک علم
از کجا جوییم سلم؟ از ترک سلم
از کجا جوییم هست؟ از ترک هست
از کجا جوییم سیب؟ از ترک دست
هم تو تانی کرد یا نعم المعین
دیدهٔ معدومبین را هست بین
دیدهیی کو از عدم آمد پدید
ذات هستی را همه معدوم دید
این جهان منتظم محشر شود
گر دو دیده مبدل و انور شود
زان نماید این حقایق ناتمام
که برین خامان بود فهمش حرام
نعمت جنات خوش بر دوزخی
شد محرم گرچه حق آمد سخی
در دهانش تلخ آید شهد خلد
چون نبود از وافیان در عهد خلد
مر شما را نیز در سوداگری
دست کی جنبد چو نبود مشتری؟
کی نظاره اهل بخریدن بود؟
آن نظاره گول گردیدن بود
پرس پرسان کین به چند و آن به چند؟
از پی تعبیر وقت و ریشخند
از ملولی کاله میخواهد ز تو
نیست آن کس مشتری و کالهجو
کاله را صد بار دید و باز داد
جامه کی پیمود او؟ پیمود باد
کو قدوم و کر و فر مشتری؟
کو مزاح گنگلی سرسری؟
چون که در ملکش نباشد حبه یی
جز پی گنگل چه جوید جبهیی؟
در تجارت نیستش سرمایهیی
پس چه شخص زشت او چه سایهیی
مایه در بازار این دنیا زراست
مایه آن جا عشق و دو چشم تراست
هر که او بیمایهیی بازار رفت
عمر رفت و بازگشت او خام تفت
هی کجا بودی برادر؟ هیچ جا
هی چه پختی بهر خوردن؟ هیچ با
مشتری شو تا بجنبد دست من
لعل زاید معدن آبست من
مشتری گرچه که سست و بارد است
دعوت دین کن که دعوت وارد است
باز پران کن حمام روح گیر
در ره دعوت طریق نوح گیر
خدمتی میکن برای کردگار
با قبول و رد خلقانت چه کار؟
که ز خرمنهای خوش اعمی بود
میکشد آن دانه را با حرص و بیم
که نمیبیند چنان چاش کریم
صاحب خرمن همیگوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی
تو ز خرمنهای ما آن دیدهیی
که در آن دانه به جان پیچیدهیی
ای به صورت ذره کیوان را ببین
مور لنگی رو سلیمان را ببین
تو نهیی این جسم تو آن دیدهیی
وا رهی از جسم گر جان دیدهیی
آدمی دیدهست باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
کوه را غرقه کند یک خم ز نم
منفذش چون باز باشد سوی یم
چون به دریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم
زان سبب قل گفتهٔ دریا بود
هرچه نطق احمدی گویا بود
گفتهٔ او جمله در بحر بود
که دلش را بود در دریا نفوذ
داد دریا چون ز خم ما بود
چه عجب در ماهییی دریا بود
چشم حس افسرد بر نقش ممر
تش ممر میبینی و او مستقر
این دوی اوصاف دید احول است
ورنه اول آخر آخراول است
هی ز چه معلوم گردد این؟ ز بعث
بعث را جو کم کن اندر بعث بحث
شرط روز بعث اول مردن است
زان که بعث از مرده زنده کردن است
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
از کجا جوییم علم؟ از ترک علم
از کجا جوییم سلم؟ از ترک سلم
از کجا جوییم هست؟ از ترک هست
از کجا جوییم سیب؟ از ترک دست
هم تو تانی کرد یا نعم المعین
دیدهٔ معدومبین را هست بین
دیدهیی کو از عدم آمد پدید
ذات هستی را همه معدوم دید
این جهان منتظم محشر شود
گر دو دیده مبدل و انور شود
زان نماید این حقایق ناتمام
که برین خامان بود فهمش حرام
نعمت جنات خوش بر دوزخی
شد محرم گرچه حق آمد سخی
در دهانش تلخ آید شهد خلد
چون نبود از وافیان در عهد خلد
مر شما را نیز در سوداگری
دست کی جنبد چو نبود مشتری؟
کی نظاره اهل بخریدن بود؟
آن نظاره گول گردیدن بود
پرس پرسان کین به چند و آن به چند؟
از پی تعبیر وقت و ریشخند
از ملولی کاله میخواهد ز تو
نیست آن کس مشتری و کالهجو
کاله را صد بار دید و باز داد
جامه کی پیمود او؟ پیمود باد
کو قدوم و کر و فر مشتری؟
کو مزاح گنگلی سرسری؟
چون که در ملکش نباشد حبه یی
جز پی گنگل چه جوید جبهیی؟
در تجارت نیستش سرمایهیی
پس چه شخص زشت او چه سایهیی
مایه در بازار این دنیا زراست
مایه آن جا عشق و دو چشم تراست
هر که او بیمایهیی بازار رفت
عمر رفت و بازگشت او خام تفت
هی کجا بودی برادر؟ هیچ جا
هی چه پختی بهر خوردن؟ هیچ با
مشتری شو تا بجنبد دست من
لعل زاید معدن آبست من
مشتری گرچه که سست و بارد است
دعوت دین کن که دعوت وارد است
باز پران کن حمام روح گیر
در ره دعوت طریق نوح گیر
خدمتی میکن برای کردگار
با قبول و رد خلقانت چه کار؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۷ - قصهٔ احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفی علیهالسلام در آن چاشتگاهها کی خواجهاش از تعصب جهودی به شاخ خارش میزد پیش آفتاب حجاز و از زخم خون از تن بلال برمیجوشید ازو احد احد میجست بیقصد او چنانک از دردمندان دیگر ناله جهد بیقصد زیرا از درد عشق ممتلی بود اهتمام دفع درد خار را مدخل نبود همچون سحرهٔ فرعون و جرجیس و غیر هم لایعد و لا یحصی
تن فدای خار میکرد آن بلال
خواجهاش میزد برای گوشمال
که چرا تو یاد احمد میکنی؟
بندهٔ بد منکر دین منی؟
میزد اندر آفتابش او به خار
او احد میگفت بهر افتخار
تا که صدیق آن طرف برمیگذشت
آن احد گفتن به گوش او برفت
چشم او پر آب شد دل پرعنا
زان احد مییافت بوی آشنا
بعد از آن خلوت بدیدش پند داد
کز جهودان خفیه میدار اعتقاد
عالم السراست پنهان دار کام
گفت کردم توبه پیشت ای همام
روز دیگر از پگه صدیق تفت
آن طرف از بهر کاری میبرفت
باز احد بشنید و ضرب زخم خار
برفروزید از دلش سوز و شرار
باز پندش داد باز او توبه کرد
عشق آمد توبهٔ او را بخورد
توبه کردن زین نمط بسیار شد
عاقبت از توبه او بیزار شد
فاش کرد اسپرد تن را در بلا
کی محمد ای عدو توبهها
ای تن من وی رگ من پر ز تو
توبه را گنجا کجا باشد درو؟
توبه را زین پس ز دل بیرون کنم
از حیات خلد توبه چون کنم؟
عشق قهاراست و من مقهورعشق
چون شکر شیرین شدم از شورعشق
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد؟
گر هلالم گر بلالم میدوم
مقتدی آفتابت میشوم
ماه را با زفتی و زاری چه کار؟
در پی خورشید پوید سایهوار
با قضا هر کو قراری میدهد
ریشخند سبلت خود میکند
کاهبرگی پیش باد آن گه قرار؟
رستخیزی وان گهانی عزمکار؟
گربه در انبانم اندر دست عشق
یکدمی بالا و یکدم پست عشق
او همیگرداندم بر گرد سر
نه به زیر آرام دارم نه زبر
عاشقان در سیل تند افتادهاند
بر قضای عشق دل بنهادهاند
همچو سنگ آسیا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بیقرار
گردشش بر جوی جویان شاهد است
تا نگوید کس که آن جو راکد است
گر نمیبینی تو جو را در کمین
گردش دولاب گردونی ببین
چون قراری نیست گردون را ازو
ای دل اختروار آرامی مجو
گر زنی در شاخ دستی کی هلد؟
هر کجا پیوند سازی بسکلد
گر نمیبینی تو تدویر قدر
در عناصر جوشش و گردش نگر
زان که گردشهای آن خاشاک و کف
باشد از غلیان بحر با شرف
باد سرگردان ببین اندر خروش
پیش امرش موج دریا بین به جوش
آفتاب و ماه دو گاو خراس
گرد میگردند و میدارند پاس
اختران هم خانه خانه میدوند
مرکب هر سعد و نحسی میشوند
اختران چرخ گر دورند هی
وین حواست کاهلند و سستپی
اختران چشم و گوش و هوش ما
شب کجایند و به بیداری کجا؟
گاه در سعد و وصال و دلخوشی
گاه در نحس فراق و بیهشی
ماه گردون چون درین گردیدن است
گاه تاریک و زمانی روشن است
گه بهار و صیف همچون شهد و شیر
گه سیاستگاه برف و زمهریر
چون که کلیات پیش او چو گوست
سخره و سجده کن چوگان اوست
تو که یک جزوی دلا زین صدهزار
چون نباشی پیش حکمش بیقرار؟
چون ستوری باش در حکم امیر
گه در آخر حبس گاهی در مسیر
چون که بر میخت ببندد بسته باش
چون که بگشاید برو بر جسته باش
آفتاب اندر فلک کژ میجهد
در سیهرویی کسوفش میدهد
کز ذنب پرهیز کن هین هوشدار
تا نگردی تو سیهرو دیگوار
ابر را هم تازیانهی آتشین
میزنندش کان چنان رو نه چنین
بر فلان وادی ببار این سو مبار
گوشمالش میدهد که گوش دار
عقل تو از آفتابی بیش نیست
اندر آن فکری که نهی آمد مایست
کژ منه ای عقل تو هم گام خویش
تا نیاید آن خسوف رو به پیش
چون گنه کمتر بود نیم آفتاب
منکسف بینی و نیمی نورتاب
که به قدر جرم میگیرم تو را
این بود تقریر در داد و جزا
خواه نیک و خواه بد فاش و ستیر
بر همه اشیا سمیعیم و بصیر
زین گذر کن ای پدر نوروز شد
خلق از خلاق خوش پدفوز شد
باز آمد آب جان در جوی ما
باز آمد شاه ما در کوی ما
میخرامد بخت و دامن میکشد
نوبت توبه شکستن میزند
توبه را بار دگر سیلاب برد
فرصت آمد پاسبان را خواب برد
هر خماری مست گشت و باده خورد
رخت را امشب گرو خواهیم کرد
زان شراب لعل جان جانفزا
لعل اندر لعل اندرلعل ما
باز خرم گشت مجلس دلفروز
خیز دفع چشم بد اسپند سوز
نعرهٔ مستان خوش میآیدم
تا ابد جانا چنین میبایدم
نک هلالی با بلالی یار شد
زخم خار او را گل و گلزار شد
گر ز زخم خار تن غربال شد
جان و جسمم گلشن اقبال شد
تن به پیش زخم خار آن جهود
جان من مست و خراب آن ودود
بوی جانی سوی جانم میرسد
بوی یار مهربانم میرسد
از سوی معراج آمد مصطفی
بر بلالش حبذا لی حبذا
چون که صدیق از بلال دم درست
این شنید از توبهٔ او دست شست
خواجهاش میزد برای گوشمال
که چرا تو یاد احمد میکنی؟
بندهٔ بد منکر دین منی؟
میزد اندر آفتابش او به خار
او احد میگفت بهر افتخار
تا که صدیق آن طرف برمیگذشت
آن احد گفتن به گوش او برفت
چشم او پر آب شد دل پرعنا
زان احد مییافت بوی آشنا
بعد از آن خلوت بدیدش پند داد
کز جهودان خفیه میدار اعتقاد
عالم السراست پنهان دار کام
گفت کردم توبه پیشت ای همام
روز دیگر از پگه صدیق تفت
آن طرف از بهر کاری میبرفت
باز احد بشنید و ضرب زخم خار
برفروزید از دلش سوز و شرار
باز پندش داد باز او توبه کرد
عشق آمد توبهٔ او را بخورد
توبه کردن زین نمط بسیار شد
عاقبت از توبه او بیزار شد
فاش کرد اسپرد تن را در بلا
کی محمد ای عدو توبهها
ای تن من وی رگ من پر ز تو
توبه را گنجا کجا باشد درو؟
توبه را زین پس ز دل بیرون کنم
از حیات خلد توبه چون کنم؟
عشق قهاراست و من مقهورعشق
چون شکر شیرین شدم از شورعشق
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد؟
گر هلالم گر بلالم میدوم
مقتدی آفتابت میشوم
ماه را با زفتی و زاری چه کار؟
در پی خورشید پوید سایهوار
با قضا هر کو قراری میدهد
ریشخند سبلت خود میکند
کاهبرگی پیش باد آن گه قرار؟
رستخیزی وان گهانی عزمکار؟
گربه در انبانم اندر دست عشق
یکدمی بالا و یکدم پست عشق
او همیگرداندم بر گرد سر
نه به زیر آرام دارم نه زبر
عاشقان در سیل تند افتادهاند
بر قضای عشق دل بنهادهاند
همچو سنگ آسیا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بیقرار
گردشش بر جوی جویان شاهد است
تا نگوید کس که آن جو راکد است
گر نمیبینی تو جو را در کمین
گردش دولاب گردونی ببین
چون قراری نیست گردون را ازو
ای دل اختروار آرامی مجو
گر زنی در شاخ دستی کی هلد؟
هر کجا پیوند سازی بسکلد
گر نمیبینی تو تدویر قدر
در عناصر جوشش و گردش نگر
زان که گردشهای آن خاشاک و کف
باشد از غلیان بحر با شرف
باد سرگردان ببین اندر خروش
پیش امرش موج دریا بین به جوش
آفتاب و ماه دو گاو خراس
گرد میگردند و میدارند پاس
اختران هم خانه خانه میدوند
مرکب هر سعد و نحسی میشوند
اختران چرخ گر دورند هی
وین حواست کاهلند و سستپی
اختران چشم و گوش و هوش ما
شب کجایند و به بیداری کجا؟
گاه در سعد و وصال و دلخوشی
گاه در نحس فراق و بیهشی
ماه گردون چون درین گردیدن است
گاه تاریک و زمانی روشن است
گه بهار و صیف همچون شهد و شیر
گه سیاستگاه برف و زمهریر
چون که کلیات پیش او چو گوست
سخره و سجده کن چوگان اوست
تو که یک جزوی دلا زین صدهزار
چون نباشی پیش حکمش بیقرار؟
چون ستوری باش در حکم امیر
گه در آخر حبس گاهی در مسیر
چون که بر میخت ببندد بسته باش
چون که بگشاید برو بر جسته باش
آفتاب اندر فلک کژ میجهد
در سیهرویی کسوفش میدهد
کز ذنب پرهیز کن هین هوشدار
تا نگردی تو سیهرو دیگوار
ابر را هم تازیانهی آتشین
میزنندش کان چنان رو نه چنین
بر فلان وادی ببار این سو مبار
گوشمالش میدهد که گوش دار
عقل تو از آفتابی بیش نیست
اندر آن فکری که نهی آمد مایست
کژ منه ای عقل تو هم گام خویش
تا نیاید آن خسوف رو به پیش
چون گنه کمتر بود نیم آفتاب
منکسف بینی و نیمی نورتاب
که به قدر جرم میگیرم تو را
این بود تقریر در داد و جزا
خواه نیک و خواه بد فاش و ستیر
بر همه اشیا سمیعیم و بصیر
زین گذر کن ای پدر نوروز شد
خلق از خلاق خوش پدفوز شد
باز آمد آب جان در جوی ما
باز آمد شاه ما در کوی ما
میخرامد بخت و دامن میکشد
نوبت توبه شکستن میزند
توبه را بار دگر سیلاب برد
فرصت آمد پاسبان را خواب برد
هر خماری مست گشت و باده خورد
رخت را امشب گرو خواهیم کرد
زان شراب لعل جان جانفزا
لعل اندر لعل اندرلعل ما
باز خرم گشت مجلس دلفروز
خیز دفع چشم بد اسپند سوز
نعرهٔ مستان خوش میآیدم
تا ابد جانا چنین میبایدم
نک هلالی با بلالی یار شد
زخم خار او را گل و گلزار شد
گر ز زخم خار تن غربال شد
جان و جسمم گلشن اقبال شد
تن به پیش زخم خار آن جهود
جان من مست و خراب آن ودود
بوی جانی سوی جانم میرسد
بوی یار مهربانم میرسد
از سوی معراج آمد مصطفی
بر بلالش حبذا لی حبذا
چون که صدیق از بلال دم درست
این شنید از توبهٔ او دست شست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۹ - وصیت کردن مصطفی علیهالسلام صدیق را رضی الله عنه کی چون بلال را مشتری میشوی هر آینه ایشان از ستیز بر خواهند در بها فزود و بهای او را خواهند فزودن مرا درین فضیلت شریک خود کن وکیل من باش و نیم بها از من بستان
مصطفی گفتش که اقبالجو
اندرین من میشوم انباز تو
تو وکیلم باش نیمی بهر من
مشتری شو قبض کن از من ثمن
گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان
سوی خانهی آن جهود بیامان
گفت با خود کز کف طفلان گهر
بس توان آسان خریدن ای پدر
عقل و ایمان را ازین طفلان گول
میخرد با ملک دنیا دیو غول
آن چنان زینت دهد مردار را
که خرد زیشان دو صد گلزار را
آنچنان مهتاب پیماید به سحر
کز خسان صد کیسه برباید به سحر
انبیاشان تاجری آموختند
پیش ایشان شمع دین افروختند
دیو و غول ساحر از سحر و نبرد
انبیا را در نظرشان زشت کرد
زشت گرداند به جادویی عدو
تا طلاق افتد میان جفت و شو
دیدههاشان را به سحر میدوختند
تا چنین جوهر به خس بفروختند
این گهر از هر دو عالم برترست
هین بخر زین طفل جاهل کو خراست
پیش خر خرمهره و گوهر یکیست
آن اشک را در در و دریا شکیست
منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان در و پیرایهجو
در سر حیوان خدا ننهاده است
کو بود در بند لعل و درپرست
مر خران را هیچ دیدی گوشوار
گوش و هوش خر بود در سبزهزار
احسن التقویم در والتین بخوان
که گرامی گوهراست ای دوست جان
احسن التقویم از عرش او فزون
احسن التقویم از فکرت برون
گر بگویم قیمت این ممتنع
من بسوزم هم بسوزد مستمع
لب ببند اینجا و خر این سو مران
رفت این صدیق سوی آن خران
حلقه در زد چو در را بر گشود
رفت بیخود در سرای آن جهود
بیخود و سرمست و پر آتش نشست
از دهانش بس کلام تلخ جست
کین ولی الله را چون میزنی
این چه حقد است ای عدو روشنی؟
گر ترا صدقیست اندر دین خود
ظلم بر صادق دلت چون میدهد؟
ای تو در دین جهودی مادهای
کین گمان داری تو بر شهزادهیی
در همه ز آیینهٔ کژساز خود
منگر ای مردود نفرین ابد
آنچ آن دم از لب صدیق جست
گر بگویم گم کنی تو پای و دست
آن ینابیع الحکم همچون فرات
از دهان او دوان از بیجهات
همچو از سنگی که آبی شد روان
نه ز پهلو مایه دارد نزمیان
اسپر خود کرده حق آن سنگ را
بر گشاده آب مینا رنگ را
همچنانک از چشمهٔ چشم تو نور
او روان کردهست بیبخل و فتور
نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست
رویپوشی کرد در ایجاد دوست
در خلای گوش باد جاذبش
مدرک صدق کلام و کاذبش
آن چه بادست اندر آن خرد استخوان
کو پذیرد حرف و صوت قصهخوان؟
استخوان و باد روپوشست و بس
در دو عالم غیر یزدان نیست کس
مستمع او قایل او بیاحتجاب
زان که الاذنان من الراس ای مثاب
گفت رحمت گر همیآید برو
زر بده بستانش ای اکرامخو
از منش وا خر چو میسوزد دلت
بیمئونت حل نگردد مشکلت
گفت صد خدمت کنم پانصد سجود
بندهیی دارم تن اسپید و جهود
تن سپید و دل سیاهستش بگیر
در عوض ده تن سیاه و دل منیر
پس فرستاد و بیاورد آن همام
بود الحق سخت زیبا آن غلام
آنچنان که ماند حیران آن جهود
آن دل چون سنگش از جا رفت زود
حالت صورتپرستان این بود
سنگشان از صورتی مومین بود
باز کرد استیزه و راضی نشد
که برین افزون بده بیهیچ بد
یک نصاب نقره هم بر وی فزود
تا که راضی گشت حرص آن جهود
اندرین من میشوم انباز تو
تو وکیلم باش نیمی بهر من
مشتری شو قبض کن از من ثمن
گفت صد خدمت کنم رفت آن زمان
سوی خانهی آن جهود بیامان
گفت با خود کز کف طفلان گهر
بس توان آسان خریدن ای پدر
عقل و ایمان را ازین طفلان گول
میخرد با ملک دنیا دیو غول
آن چنان زینت دهد مردار را
که خرد زیشان دو صد گلزار را
آنچنان مهتاب پیماید به سحر
کز خسان صد کیسه برباید به سحر
انبیاشان تاجری آموختند
پیش ایشان شمع دین افروختند
دیو و غول ساحر از سحر و نبرد
انبیا را در نظرشان زشت کرد
زشت گرداند به جادویی عدو
تا طلاق افتد میان جفت و شو
دیدههاشان را به سحر میدوختند
تا چنین جوهر به خس بفروختند
این گهر از هر دو عالم برترست
هین بخر زین طفل جاهل کو خراست
پیش خر خرمهره و گوهر یکیست
آن اشک را در در و دریا شکیست
منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان در و پیرایهجو
در سر حیوان خدا ننهاده است
کو بود در بند لعل و درپرست
مر خران را هیچ دیدی گوشوار
گوش و هوش خر بود در سبزهزار
احسن التقویم در والتین بخوان
که گرامی گوهراست ای دوست جان
احسن التقویم از عرش او فزون
احسن التقویم از فکرت برون
گر بگویم قیمت این ممتنع
من بسوزم هم بسوزد مستمع
لب ببند اینجا و خر این سو مران
رفت این صدیق سوی آن خران
حلقه در زد چو در را بر گشود
رفت بیخود در سرای آن جهود
بیخود و سرمست و پر آتش نشست
از دهانش بس کلام تلخ جست
کین ولی الله را چون میزنی
این چه حقد است ای عدو روشنی؟
گر ترا صدقیست اندر دین خود
ظلم بر صادق دلت چون میدهد؟
ای تو در دین جهودی مادهای
کین گمان داری تو بر شهزادهیی
در همه ز آیینهٔ کژساز خود
منگر ای مردود نفرین ابد
آنچ آن دم از لب صدیق جست
گر بگویم گم کنی تو پای و دست
آن ینابیع الحکم همچون فرات
از دهان او دوان از بیجهات
همچو از سنگی که آبی شد روان
نه ز پهلو مایه دارد نزمیان
اسپر خود کرده حق آن سنگ را
بر گشاده آب مینا رنگ را
همچنانک از چشمهٔ چشم تو نور
او روان کردهست بیبخل و فتور
نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست
رویپوشی کرد در ایجاد دوست
در خلای گوش باد جاذبش
مدرک صدق کلام و کاذبش
آن چه بادست اندر آن خرد استخوان
کو پذیرد حرف و صوت قصهخوان؟
استخوان و باد روپوشست و بس
در دو عالم غیر یزدان نیست کس
مستمع او قایل او بیاحتجاب
زان که الاذنان من الراس ای مثاب
گفت رحمت گر همیآید برو
زر بده بستانش ای اکرامخو
از منش وا خر چو میسوزد دلت
بیمئونت حل نگردد مشکلت
گفت صد خدمت کنم پانصد سجود
بندهیی دارم تن اسپید و جهود
تن سپید و دل سیاهستش بگیر
در عوض ده تن سیاه و دل منیر
پس فرستاد و بیاورد آن همام
بود الحق سخت زیبا آن غلام
آنچنان که ماند حیران آن جهود
آن دل چون سنگش از جا رفت زود
حالت صورتپرستان این بود
سنگشان از صورتی مومین بود
باز کرد استیزه و راضی نشد
که برین افزون بده بیهیچ بد
یک نصاب نقره هم بر وی فزود
تا که راضی گشت حرص آن جهود
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۵ - رنجور شدن این هلال و بیخبری خواجهٔ او از رنجوری او از تحقیر و ناشناخت و واقف شدن دل مصطفی علیهالسلام از رنجوری و حال او و افتقاد و عیادت رسول علیهالسلام این هلال را
از قضا رنجور و ناخوش شد هلال
مصطفی را وحی شد غماز حال
بد ز رنجوریش خواجهش بیخبر
که بر او بد کساد و بیخطر
خفته نه روز اندر آخر محسنی
هیچ کس از حال او آگاه نی
آن که کس بود و شهنشاه کسان
عقل صد چون قلزمش هر جا رسان
وحیش آمد رحم حق غمخوار شد
که فلان مشتاق تو بیمار شد
مصطفی بهر هلال با شرف
رفت از بهر عیادت آن طرف
در پی خورشید وحی آن مه دوان
وان صحابه در پی اش چون اختران
ماه میگوید که اصحابی نجوم
للسری قدوه و للطاغی رجوم
میر را گفتند کان سلطان رسید
او ز شادی بیدل و جان برجهید
برگمان آن ز شادی زد دو دست
کان شهنشه بهر او میرآمده ست
چون فرو آمد ز غرفه آن امیر
جان همیافشاند پامزد بشیر
پس زمینبوس و سلام آورد او
کرد رخ را از طرب چون ورد او
گفت بسمالله مشرف کن وطن
تا که فردوسی شود این انجمن
تا فزاید قصر من بر آسمان
که بدیدم قطب دوران زمان
گفتش از بهر عتاب آن محترم
من برای دیدن تو نامدم
گفت روحم آن تو خود روح چیست؟
هین بفرما کین تجشم بهر کیست؟
تا شوم من خاک پای آن کسی
که به باغ لطف تستش مغرسی
چون چنین گفت او و نخوت را براند
مصطفی ترک عتاب او بخواند
پس بگفتش کان هلال عرش کو
همچو مهتاب از تواضع فرش کو؟
آن شهی در بندگی پنهان شده
بهرجاسوسی به دنیا آمده
تو مگو کو بنده و آخرچی ماست
این بدان که گنج در ویرانههاست
ای عجب چون است از سقم آن هلال
که هزاران بدر هستش پایمال
گفت از رنجش مرا آگاه نیست
لیک روزی چند بر درگاه نیست
صحبت او با ستور و استراست
سایس است و منزلش این آخراست
مصطفی را وحی شد غماز حال
بد ز رنجوریش خواجهش بیخبر
که بر او بد کساد و بیخطر
خفته نه روز اندر آخر محسنی
هیچ کس از حال او آگاه نی
آن که کس بود و شهنشاه کسان
عقل صد چون قلزمش هر جا رسان
وحیش آمد رحم حق غمخوار شد
که فلان مشتاق تو بیمار شد
مصطفی بهر هلال با شرف
رفت از بهر عیادت آن طرف
در پی خورشید وحی آن مه دوان
وان صحابه در پی اش چون اختران
ماه میگوید که اصحابی نجوم
للسری قدوه و للطاغی رجوم
میر را گفتند کان سلطان رسید
او ز شادی بیدل و جان برجهید
برگمان آن ز شادی زد دو دست
کان شهنشه بهر او میرآمده ست
چون فرو آمد ز غرفه آن امیر
جان همیافشاند پامزد بشیر
پس زمینبوس و سلام آورد او
کرد رخ را از طرب چون ورد او
گفت بسمالله مشرف کن وطن
تا که فردوسی شود این انجمن
تا فزاید قصر من بر آسمان
که بدیدم قطب دوران زمان
گفتش از بهر عتاب آن محترم
من برای دیدن تو نامدم
گفت روحم آن تو خود روح چیست؟
هین بفرما کین تجشم بهر کیست؟
تا شوم من خاک پای آن کسی
که به باغ لطف تستش مغرسی
چون چنین گفت او و نخوت را براند
مصطفی ترک عتاب او بخواند
پس بگفتش کان هلال عرش کو
همچو مهتاب از تواضع فرش کو؟
آن شهی در بندگی پنهان شده
بهرجاسوسی به دنیا آمده
تو مگو کو بنده و آخرچی ماست
این بدان که گنج در ویرانههاست
ای عجب چون است از سقم آن هلال
که هزاران بدر هستش پایمال
گفت از رنجش مرا آگاه نیست
لیک روزی چند بر درگاه نیست
صحبت او با ستور و استراست
سایس است و منزلش این آخراست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۴ - باقی قصهٔ فقیر روزیطلب بیواسطهٔ کسب
آن یکی بیچارهٔ مفلس ز درد
که ز بیچیزی هزاران زهر خورد
لابه کردی در نماز و در دعا
کی خداوند و نگهبان رعا
بیز جهدی آفریدی مر مرا
بی فن من روزیام ده زین سرا
پنج گوهر دادی ام در درج سر
پنج حس دیگری هم مستتر
لا یعد این داد و لا یحصی ز تو
من کلیلم از بیانش شرمرو
چون که در خلاقی ام تنها توی
کار رزاقیم تو کن مستوی
سالها زو این دعا بسیار شد
عاقبت زاری او بر کار شد
همچو آن شخصی که روزی حلال
از خدا میخواست بیکسب و کلال
گاو آوردش سعادت عاقبت
عهد داوود لدنی معدلت
این متیم نیز زاریها نمود
هم ز میدان اجابت گو ربود
گاه بدظن میشدی اندر دعا
از پی تاخیر پاداش و جزا
باز ارجاء خداوند کریم
در دلش بشار گشتی و زعیم
چون شدی نومید در جهد از کلال
از جناب حق شنیدی که تعال
خافض است و رافع است این کردگار
بیازین دو برنیاید هیچ کار
خفض ارضی بین و رفع آسمان
بیازین دو نیست دورانش ای فلان
خفض و رفع این زمین نوعی دگر
نیم سالی شوره نیمی سبز و تر
خفض و رفع روزگار با کرب
نوع دیگر نیم روز و نیم شب
خفض و رفع این مزاج ممترج
گاه صحت گاه رنجوری مضج
همچنین دان جمله احوال جهان
قحط و جذب و صلح و جنگ از افتتان
این جهان با این دو پر اندر هواست
زین دو جانها موطن خوف و رجاست
تا جهان لرزان بود مانند برگ
در شمال و در سموم بعث و مرگ
تا خم یکرنگی عیسی ما
بشکند نرخ خم صدرنگ را
کان جهان همچون نمکسار آمدهست
هر چه آن جا رفت بیتلوین شدهست
خاک را بین خلق رنگارنگ را
میکند یک رنگ اندر گورها
این نمکسار جسوم ظاهراست
خود نمکسار معانی دیگراست
آن نمکسار معانی معنوی ست
از ازل آن تا ابد اندر نویست
این نوی را کهنگی ضدش بود
آن نوی بی ضد و بیند و عدد
آن چنانک از صقل نور مصطفی
صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا
از جهود و مشرک و ترسا و مغ
جملگی یکرنگ شد زان الپ الغ
صد هزاران سایه کوتاه و دراز
شد یکی در نور آن خورشید راز
نه درازی ماند نه کوته نه پهن
گونه گونه سایه در خورشید رهن
لیک یکرنگی که اندر محشراست
بر بد و بر نیک کشف و ظاهراست
که معانی آن جهان صورت شود
نقش هامان در خور خصلت شود
گردد آن گه فکر نقش نامهها
این بطانه روی کار جامهها
این زمان سرها مثال گاو پیس
دوک نطق اندر ملل صد رنگ ریس
نوبت صد رنگی است و صددلی
عالم یک رنگ کی گردد جلی؟
نوبت زنگیست رومی شد نهان
این شب است و آفتاب اندر رهان
نوبت گرگ است و یوسف زیر چاه
نوبت قبط است و فرعون است شاه
تا ز رزق بیدریغ خیرهخند
این سگان را حصه باشد روز چند
در درون بیشه شیران منتظر
تا شود امر تعالوا منتشر
پس برون آیند آن شیران ز مرج
بیحجابی حق نماید دخل و خرج
جوهر انسان بگیرد بر و بحر
پیسه گاوان بسملان آن روز نحر
روز نحر رستخیز سهمناک
مؤمنان را عید و گاوان را هلاک
جملهٔ مرغان آب آن روز نحر
همچو کشتیها روان بر روی بحر
تا که یهلک من هلک عن بینه
تا که ینجو من نجا واستیقنه
تا که بازان جانب سلطان روند
تا که زاغان سوی گورستان روند
کاستخوان و اجزای سرگین همچو نان
نقل زاغان آمدهست اندر جهان
قند حکمت از کجا زاغ از کجا؟
کرم سرگین از کجا باغ از کجا؟
نیست لایق غزو نفس و مرد غر
نیست لایق عود و مشک و کون خر
چون غزا ندهد زنان را هیچ دست
کی دهد آن که جهاد اکبراست؟
جز به نادر در تن زن رستمی
گشته باشد خفیه همچون مریمی
آن چنان که در تن مردان زنان
خفیهاند و ماده از ضعف جنان
آن جهان صورت شود آن مادگی
هر که در مردی ندید آمادگی
روز عدل و عدل داد درخوراست
کفش آن پا کلاه آن سراست
تا به مطلب در رسد هر طالبی
تا به غرب خود رود هر غاربی
نیست هر مطلوب از طالب دریغ
جفت تابش شمس و جفت آب میغ
هست دنیا قهرخانهی کردگار
قهر بین چون قهر کردی اختیار
استخوان و موی مقهوران نگر
تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر
پر و پای مرغ بین بر گرد دام
شرح قهر حق کننده بیکلام
مرد او بر جای خرپشته نشاند
وان که کهنه گشت هم پشته نماند
هر کسی را جفت کرده عدل حق
پیل را با پیل و بق را جنس بق
مونس احمد به مجلس چار یار
مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار
کعبهٔ جبریل و جانها سدرهیی
قبلهٔ عبدالبطون شد سفرهیی
قبلهٔ عارف بود نور وصال
قبلهٔ عقل مفلسف شد خیال
قبلهٔ زاهد بود یزدان بر
قبلهٔ مطمع بود همیان زر
قبلهٔ معنیوران صبر و درنگ
قبلهٔ صورتپرستان نقش سنگ
قبلهٔ باطننشینان ذوالمنن
قبلهٔ ظاهرپرستان روی زن
همچنین برمیشمر تازه و کهن
ور ملولی رو تو کار خویش کن
رزق ما در کاس زرین شد عقار
وان سگان را آب تتماج و تغار
لایق آن که بدو خو دادهایم
در خور آن رزق بفرستادهایم
خوی آن را عاشق نان کردهایم
خوی این را مست جانان کردهایم
چون به خوی خود خوشی و خرمی
پس چه از درخورد خویت میرمی؟
مادگی خوش آمدت چادر بگیر
رستمی خوش آمدت خنجر بگیر
این سخن پایان ندارد وان فقیر
گشته است از زخم درویشی عقیر
که ز بیچیزی هزاران زهر خورد
لابه کردی در نماز و در دعا
کی خداوند و نگهبان رعا
بیز جهدی آفریدی مر مرا
بی فن من روزیام ده زین سرا
پنج گوهر دادی ام در درج سر
پنج حس دیگری هم مستتر
لا یعد این داد و لا یحصی ز تو
من کلیلم از بیانش شرمرو
چون که در خلاقی ام تنها توی
کار رزاقیم تو کن مستوی
سالها زو این دعا بسیار شد
عاقبت زاری او بر کار شد
همچو آن شخصی که روزی حلال
از خدا میخواست بیکسب و کلال
گاو آوردش سعادت عاقبت
عهد داوود لدنی معدلت
این متیم نیز زاریها نمود
هم ز میدان اجابت گو ربود
گاه بدظن میشدی اندر دعا
از پی تاخیر پاداش و جزا
باز ارجاء خداوند کریم
در دلش بشار گشتی و زعیم
چون شدی نومید در جهد از کلال
از جناب حق شنیدی که تعال
خافض است و رافع است این کردگار
بیازین دو برنیاید هیچ کار
خفض ارضی بین و رفع آسمان
بیازین دو نیست دورانش ای فلان
خفض و رفع این زمین نوعی دگر
نیم سالی شوره نیمی سبز و تر
خفض و رفع روزگار با کرب
نوع دیگر نیم روز و نیم شب
خفض و رفع این مزاج ممترج
گاه صحت گاه رنجوری مضج
همچنین دان جمله احوال جهان
قحط و جذب و صلح و جنگ از افتتان
این جهان با این دو پر اندر هواست
زین دو جانها موطن خوف و رجاست
تا جهان لرزان بود مانند برگ
در شمال و در سموم بعث و مرگ
تا خم یکرنگی عیسی ما
بشکند نرخ خم صدرنگ را
کان جهان همچون نمکسار آمدهست
هر چه آن جا رفت بیتلوین شدهست
خاک را بین خلق رنگارنگ را
میکند یک رنگ اندر گورها
این نمکسار جسوم ظاهراست
خود نمکسار معانی دیگراست
آن نمکسار معانی معنوی ست
از ازل آن تا ابد اندر نویست
این نوی را کهنگی ضدش بود
آن نوی بی ضد و بیند و عدد
آن چنانک از صقل نور مصطفی
صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا
از جهود و مشرک و ترسا و مغ
جملگی یکرنگ شد زان الپ الغ
صد هزاران سایه کوتاه و دراز
شد یکی در نور آن خورشید راز
نه درازی ماند نه کوته نه پهن
گونه گونه سایه در خورشید رهن
لیک یکرنگی که اندر محشراست
بر بد و بر نیک کشف و ظاهراست
که معانی آن جهان صورت شود
نقش هامان در خور خصلت شود
گردد آن گه فکر نقش نامهها
این بطانه روی کار جامهها
این زمان سرها مثال گاو پیس
دوک نطق اندر ملل صد رنگ ریس
نوبت صد رنگی است و صددلی
عالم یک رنگ کی گردد جلی؟
نوبت زنگیست رومی شد نهان
این شب است و آفتاب اندر رهان
نوبت گرگ است و یوسف زیر چاه
نوبت قبط است و فرعون است شاه
تا ز رزق بیدریغ خیرهخند
این سگان را حصه باشد روز چند
در درون بیشه شیران منتظر
تا شود امر تعالوا منتشر
پس برون آیند آن شیران ز مرج
بیحجابی حق نماید دخل و خرج
جوهر انسان بگیرد بر و بحر
پیسه گاوان بسملان آن روز نحر
روز نحر رستخیز سهمناک
مؤمنان را عید و گاوان را هلاک
جملهٔ مرغان آب آن روز نحر
همچو کشتیها روان بر روی بحر
تا که یهلک من هلک عن بینه
تا که ینجو من نجا واستیقنه
تا که بازان جانب سلطان روند
تا که زاغان سوی گورستان روند
کاستخوان و اجزای سرگین همچو نان
نقل زاغان آمدهست اندر جهان
قند حکمت از کجا زاغ از کجا؟
کرم سرگین از کجا باغ از کجا؟
نیست لایق غزو نفس و مرد غر
نیست لایق عود و مشک و کون خر
چون غزا ندهد زنان را هیچ دست
کی دهد آن که جهاد اکبراست؟
جز به نادر در تن زن رستمی
گشته باشد خفیه همچون مریمی
آن چنان که در تن مردان زنان
خفیهاند و ماده از ضعف جنان
آن جهان صورت شود آن مادگی
هر که در مردی ندید آمادگی
روز عدل و عدل داد درخوراست
کفش آن پا کلاه آن سراست
تا به مطلب در رسد هر طالبی
تا به غرب خود رود هر غاربی
نیست هر مطلوب از طالب دریغ
جفت تابش شمس و جفت آب میغ
هست دنیا قهرخانهی کردگار
قهر بین چون قهر کردی اختیار
استخوان و موی مقهوران نگر
تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر
پر و پای مرغ بین بر گرد دام
شرح قهر حق کننده بیکلام
مرد او بر جای خرپشته نشاند
وان که کهنه گشت هم پشته نماند
هر کسی را جفت کرده عدل حق
پیل را با پیل و بق را جنس بق
مونس احمد به مجلس چار یار
مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار
کعبهٔ جبریل و جانها سدرهیی
قبلهٔ عبدالبطون شد سفرهیی
قبلهٔ عارف بود نور وصال
قبلهٔ عقل مفلسف شد خیال
قبلهٔ زاهد بود یزدان بر
قبلهٔ مطمع بود همیان زر
قبلهٔ معنیوران صبر و درنگ
قبلهٔ صورتپرستان نقش سنگ
قبلهٔ باطننشینان ذوالمنن
قبلهٔ ظاهرپرستان روی زن
همچنین برمیشمر تازه و کهن
ور ملولی رو تو کار خویش کن
رزق ما در کاس زرین شد عقار
وان سگان را آب تتماج و تغار
لایق آن که بدو خو دادهایم
در خور آن رزق بفرستادهایم
خوی آن را عاشق نان کردهایم
خوی این را مست جانان کردهایم
چون به خوی خود خوشی و خرمی
پس چه از درخورد خویت میرمی؟
مادگی خوش آمدت چادر بگیر
رستمی خوش آمدت خنجر بگیر
این سخن پایان ندارد وان فقیر
گشته است از زخم درویشی عقیر
مولوی : دفتر ششم
بخش ۷۳ - واگشتن مرید از وثاق شیخ و پرسیدن از مردم و نشان دادن ایشان کی شیخ به فلان بیشه رفته است
بعد از آن پرسان شد او از هر کسی
شیخ را میجست از هر سو بسی
پس کسی گفتش که آن قطب دیار
رفت تا هیزم کشد از کوهسار
آن مرید ذوالفقاراندیش تفت
در هوای شیخ سوی بیشه رفت
دیو میآورد پیش هوش مرد
وسوسه تا خفیه گردد مه ز گرد
کین چنین زن را چرا این شیخ دین
دارد اندر خانه یار و هم نشین؟
ضد را با ضد ایناس از کجا؟
یا امامالناس نسناس از کجا؟
باز او لاحول میکرد آتشین
کاعتراض من برو کفراست و کین
من که باشم با تصرفهای حق
که بر آرد نفس من اشکال و دق؟
باز نفسش حمله میآورد زود
زین تعرف در دلش چون کاه دود
که چه نسبت دیو را با جبرئیل؟
که بود با او به صحبت هم مقیل؟
چون تواند ساخت با آزر خلیل؟
چون تواند ساخت با رهزن دلیل؟
شیخ را میجست از هر سو بسی
پس کسی گفتش که آن قطب دیار
رفت تا هیزم کشد از کوهسار
آن مرید ذوالفقاراندیش تفت
در هوای شیخ سوی بیشه رفت
دیو میآورد پیش هوش مرد
وسوسه تا خفیه گردد مه ز گرد
کین چنین زن را چرا این شیخ دین
دارد اندر خانه یار و هم نشین؟
ضد را با ضد ایناس از کجا؟
یا امامالناس نسناس از کجا؟
باز او لاحول میکرد آتشین
کاعتراض من برو کفراست و کین
من که باشم با تصرفهای حق
که بر آرد نفس من اشکال و دق؟
باز نفسش حمله میآورد زود
زین تعرف در دلش چون کاه دود
که چه نسبت دیو را با جبرئیل؟
که بود با او به صحبت هم مقیل؟
چون تواند ساخت با آزر خلیل؟
چون تواند ساخت با رهزن دلیل؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۰ - حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود و آن کی به منزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنک مغلوب بود
یک حکایت بشنو این جا ای پسر
تا نگردی ممتحن اندر هنر
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی
مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و همسفره پیش همدگر
در قفص افتند زاغ و جغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بینماز
کرده منزل شب به یک کاروان سرا
اهل شرق و اهل غرب و ما ورا
مانده در کاروان سرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بسکلند و هر یکی جایی روند
چون قفص را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد
پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر میگشاد
آن طرف که بود اشک و آه او
چون که فرصت یافت باشد راه او
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن؟
آبی و خاکی و بادی و آتشی
عرشی و فرشی و رومی و کشی
از امید عود هر یک بسته طرف
اندرین کاروان سرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید خشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان
چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیهشان آورد حلوا مقبلی
برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آن که در ثوابش بود امل
الکیاسه والادب لاهل المدر
الضیافه والقری لاهل الوبر
الضیافة للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهل القری
کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث
کل لیل فی القری وفد جدید
ما لهم ثم سوی الله محید
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مؤمن مگر
چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مؤمن مانده در جوع شدید
آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم
گفت مؤمن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود
پس بدو گفتند زین حکمتگری
قصد تو آن است تا تنها خوری
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند
هرکه خواهد قسم خود پنهان کند
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر
گوش کن قسام فیالنار از خبر
گفت قسام آن بود کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا
ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی
این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
شب برو در بینوایی بگذرد
بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت سمعا طاعة اصحابنا
پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند
روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی
یک زمانی هر کسی آورد رو
سوی ورد خویش از حق فضلجو
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ
بلکه سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشت نهانی با خدا
این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دم یاروار
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچه دید او دوش گو آور به پیش
هرکه خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد
آن که اندر عقل بالاتر رود
خوردن او خوردن جمله بود
فوق آمد جان پر انوار او
باقیان را بس بود تیمار او
عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود
پس جهود آورد آنچه دیده بود
تا کجا شب روح او گردیده بود
گفت در ره موسیام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش
در پی موسی شدم تا کوه طور
هر سهمان گشتیم ناپیدا ز نور
هر سه سایه محو شد زان آفتاب
بعد از آن زان نور شد یک فتح باب
نور دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست
هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زان اشراق نور
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چون که نور حق درو نفاخ شد
وصف هیبت چون تجلی زد برو
میسکست از هم همیشد سو به سو
آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ همچو سم
آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمهٔ دارو برون آمد معین
که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب
آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود
باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور بر جا بد نه افزون و نه کم
لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید او نماندش شاخ و شخ
با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب
باز با خود آمدم زان انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار
وان بیابان سر به سر در ذیل کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه
چون عصا و خرقهٔ او خرقهشان
جمله سوی طور خوش دامن کشان
جمله کفها در دعا افراخته
نغمهٔ ارنی به هم در ساخته
باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هر یک دگرگونم نمود
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیایم فهم شد
باز املاکی همیدیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف
حلقهٔ دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین
زین نسق میگفت آن شخص جهود
بس جهودی کآخرش محمود بود
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
چه خبر داری ز ختم عمر او؟
تا بگردانی ازو یکباره رو؟
بعد از ان ترسا درآمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام
من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان
خود عجبهای قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان
هر کسی دانند ای فخر البنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین
تا نگردی ممتحن اندر هنر
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی
مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و همسفره پیش همدگر
در قفص افتند زاغ و جغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بینماز
کرده منزل شب به یک کاروان سرا
اهل شرق و اهل غرب و ما ورا
مانده در کاروان سرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بسکلند و هر یکی جایی روند
چون قفص را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد
پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر میگشاد
آن طرف که بود اشک و آه او
چون که فرصت یافت باشد راه او
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن؟
آبی و خاکی و بادی و آتشی
عرشی و فرشی و رومی و کشی
از امید عود هر یک بسته طرف
اندرین کاروان سرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید خشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان
چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیهشان آورد حلوا مقبلی
برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آن که در ثوابش بود امل
الکیاسه والادب لاهل المدر
الضیافه والقری لاهل الوبر
الضیافة للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهل القری
کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث
کل لیل فی القری وفد جدید
ما لهم ثم سوی الله محید
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مؤمن مگر
چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مؤمن مانده در جوع شدید
آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم
گفت مؤمن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود
پس بدو گفتند زین حکمتگری
قصد تو آن است تا تنها خوری
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند
هرکه خواهد قسم خود پنهان کند
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر
گوش کن قسام فیالنار از خبر
گفت قسام آن بود کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا
ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی
این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
شب برو در بینوایی بگذرد
بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت سمعا طاعة اصحابنا
پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند
روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی
یک زمانی هر کسی آورد رو
سوی ورد خویش از حق فضلجو
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ
بلکه سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشت نهانی با خدا
این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دم یاروار
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچه دید او دوش گو آور به پیش
هرکه خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد
آن که اندر عقل بالاتر رود
خوردن او خوردن جمله بود
فوق آمد جان پر انوار او
باقیان را بس بود تیمار او
عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود
پس جهود آورد آنچه دیده بود
تا کجا شب روح او گردیده بود
گفت در ره موسیام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش
در پی موسی شدم تا کوه طور
هر سهمان گشتیم ناپیدا ز نور
هر سه سایه محو شد زان آفتاب
بعد از آن زان نور شد یک فتح باب
نور دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست
هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زان اشراق نور
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چون که نور حق درو نفاخ شد
وصف هیبت چون تجلی زد برو
میسکست از هم همیشد سو به سو
آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ همچو سم
آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمهٔ دارو برون آمد معین
که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب
آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود
باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور بر جا بد نه افزون و نه کم
لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید او نماندش شاخ و شخ
با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب
باز با خود آمدم زان انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار
وان بیابان سر به سر در ذیل کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه
چون عصا و خرقهٔ او خرقهشان
جمله سوی طور خوش دامن کشان
جمله کفها در دعا افراخته
نغمهٔ ارنی به هم در ساخته
باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هر یک دگرگونم نمود
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیایم فهم شد
باز املاکی همیدیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف
حلقهٔ دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین
زین نسق میگفت آن شخص جهود
بس جهودی کآخرش محمود بود
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
چه خبر داری ز ختم عمر او؟
تا بگردانی ازو یکباره رو؟
بعد از ان ترسا درآمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام
من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان
خود عجبهای قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان
هر کسی دانند ای فخر البنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۳ - جواب گفتن مسلمان آنچ دید به یارانش جهود و ترسا و حسرت خوردن ایشان
پس مسلمان گفت ای یاران من
پیشم آمد مصطفی سلطان من
پس مرا گفت آن یکی بر طور تاخت
با کلیم حق و نرد عشق باخت
وان دگر را عیسی صاحب قران
برد بر اوج چهارم آسمان
خیز ای پس ماندهٔ دیده ضرر
باری آن حلوا و یخنی را بخور
آن هنرمندان پر فن راندند
نامهٔ اقبال و منصب خواندند
آن دو فاضل فضل خود دریافتند
با ملایک از هنر دربافتند
ای سلیم گول واپس مانده هین
برجه و بر کاسهٔ حلوا نشین
پس بگفتندش که آن گه تو حریص
ای عجب خوردی ز حلوا و خبیص؟
گفت چون فرمود آن شاه مطاع
من که بودم تا کنم زان امتناع؟
تو جهود از امر موسی سر کشی؟
گر بخواند در خوشی یا ناخوشی؟
تو مسیحی هیچ از امر مسیح
سر توانی تافت در خیر و قبیح؟
من ز فخر انبیا سر چون کشم؟
خوردهام حلوا و این دم سرخوشم
پس بگفتندش که والله خواب راست
تو بدیدی وین به از صد خواب ماست
خواب تو بیداری است ای بو بطر
که به بیداری عیانستش اثر
در گذر از فضل و از جلدی و فن
کار خدمت دارد و خلق حسن
بهر این آوردمان یزدان برون
ما خلقت الانس الا یعبدون
سامری را آن هنر چه سود کرد؟
کان فن از باب اللهش مردود کرد
چه کشید از کیمیا قارون؟ ببین
که فرو بردش به قعر خود زمین
بوالحکم آخر چه بربست ازهنر
سرنگون رفت او ز کفران در سقر
خود هنر آن داد که دید آتش عیان
نه گپ دل علی النار الدخان
ای دلیلت گندهتر پیش لبیب
در حقیقت از دلیل آن طبیب
چون دلیلت نیست جز این ای پسر
گوه میخور در کمیزی مینگر
ای دلیل تو مثال آن عصا
در کفت دل علی عیب العمی
غلغل و طاق و طرنب و گیرودار
که نمیبینم مرا معذور دار
پیشم آمد مصطفی سلطان من
پس مرا گفت آن یکی بر طور تاخت
با کلیم حق و نرد عشق باخت
وان دگر را عیسی صاحب قران
برد بر اوج چهارم آسمان
خیز ای پس ماندهٔ دیده ضرر
باری آن حلوا و یخنی را بخور
آن هنرمندان پر فن راندند
نامهٔ اقبال و منصب خواندند
آن دو فاضل فضل خود دریافتند
با ملایک از هنر دربافتند
ای سلیم گول واپس مانده هین
برجه و بر کاسهٔ حلوا نشین
پس بگفتندش که آن گه تو حریص
ای عجب خوردی ز حلوا و خبیص؟
گفت چون فرمود آن شاه مطاع
من که بودم تا کنم زان امتناع؟
تو جهود از امر موسی سر کشی؟
گر بخواند در خوشی یا ناخوشی؟
تو مسیحی هیچ از امر مسیح
سر توانی تافت در خیر و قبیح؟
من ز فخر انبیا سر چون کشم؟
خوردهام حلوا و این دم سرخوشم
پس بگفتندش که والله خواب راست
تو بدیدی وین به از صد خواب ماست
خواب تو بیداری است ای بو بطر
که به بیداری عیانستش اثر
در گذر از فضل و از جلدی و فن
کار خدمت دارد و خلق حسن
بهر این آوردمان یزدان برون
ما خلقت الانس الا یعبدون
سامری را آن هنر چه سود کرد؟
کان فن از باب اللهش مردود کرد
چه کشید از کیمیا قارون؟ ببین
که فرو بردش به قعر خود زمین
بوالحکم آخر چه بربست ازهنر
سرنگون رفت او ز کفران در سقر
خود هنر آن داد که دید آتش عیان
نه گپ دل علی النار الدخان
ای دلیلت گندهتر پیش لبیب
در حقیقت از دلیل آن طبیب
چون دلیلت نیست جز این ای پسر
گوه میخور در کمیزی مینگر
ای دلیل تو مثال آن عصا
در کفت دل علی عیب العمی
غلغل و طاق و طرنب و گیرودار
که نمیبینم مرا معذور دار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۶ - باخبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعویل بر عطای مخلوق و یاد نعمتهای حق کردنش و انابت به حق از جرم خود ثم الذین کفروا بربهم یعدلون
چون به هوش آمد بگفت ای کردگار
مجرمم بودم به خلق اومیدوار
گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود
هیچ آن کفو عطای تو نبود
او کله بخشید و تو سر پر خرد
او قبا بخشید و تو بالا و قد
او زرم داد و تو دست زرشمار
او ستورم داد و تو عقل سوار
خواجه شمعم دادو تو چشم قریر
خواجه نقلم داد و تو طعمهپذیر
او وظیفه داد و تو عمر و حیات
وعدهاش زر وعدهٔ تو طیبات
او وثاقم داد و تو چرخ و زمین
در وثاقت او و صد چون او سمین
زر از آن توست زر او نافرید
نان از آن توست نان از تش رسید
آن سخا و رحم هم تو دادیاش
کز سخاوت میفزودی شادیاش
من مرو را قبلهی خود ساختم
قبلهساز اصل را انداختم
ما کجا بودیم کان دیان دین
عقل میکارید اندر آب و طین؟
چون همیکرد از عدم گردون پدید
وین بساط خاک را میگسترید
ز اختران میساخت او مصباحها
وز طبایع قفل با مفتاحها
ای بسا بنیادها پنهان و فاش
مضمر این سقف کرد و این فراش
آدم اصطرلاب اوصاف علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست
هرچه در وی مینماید عکس اوست
همچو عکس ماه اندر آب جوست
بر صطرلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت
تا ز چرخ غیب وز خورشید روح
عنکبوتش درس گوید از شروح
عنکبوت و این صطرلاب رشاد
بیمنجم در کف عام اوفتاد
انبیا را داد حق تنجیم این
غیب را چشمی بباید غیببین
در چه دنیا فتادند این قرون
عکس خود را دید هر یک چه درون
از برون دان آنچه در چاهت نمود
ورنه آن شیری که در چه شد فرود
برد خرگوشیش از ره کی فلان
در تک چاه است آن شیر ژیان
در رو اندر چاه کین از وی بکش
چون ازو غالبتری سر برکنش
آن مقلد سخرهٔ خرگوش شد
از خیال خویشتن پر جوش شد
او نگفت این نقش داد آب نیست
این به جز تقلیب آن قلاب نیست
تو هم از دشمن چو کینی میکشی
ای زبون شش غلط در هر ششی
آن عداوت اندرو عکس حق است
کز صفات قهر آن جا مشتق است
وآن گنه در وی ز جنس جرم توست
باید آن خو را ز طبع خویش شست
خلق زشتت اندرو رویت نمود
که تورا او صفحهٔ آیینه بود
چون که قبح خویش دیدی ای حسن
اندر آیینه بر آیینه مزن
میزند بر آب استارهی سنی
خاک تو بر عکس اختر میزنی
کین ستارهی نحس در آب آمده ست
تا کند او سعد ما را زیردست
خاک استیلا بریزی بر سرش
چون که پنداری ز شبهی اخترش
عکس پنهان گشت و اندر غیب راند
تو گمان بردی که آن اختر نماند
آن ستارهی نحس هست اندر سما
هم بدان سو بایدش کردن دوا
بلکه باید دل سوی بیسوی بست
نحس این سو عکس نحس بیسو است
داد داد حق شناس و بخششش
عکس آن دادست اندر پنج و شش
گر بود داد خسان افزون ز ریگ
تو بمیری وآن بماند مرده ریگ
عکس آخر چند پاید در نظر؟
اصل بینی پیشه کن ای کژنگر
حق چو بخشش کرد بر اهل نیاز
با عطا بخشیدشان عمر دراز
خالدین شد نعمت و منعم علیه
محیی الموتاست فاجتازوا الیه
داد حق با تو درآمیزد چو جان
آن چنان که آن تو باشی و تو آن
گر نماند اشتهای نان و آب
بدهدت بی این دو قوت مستطاب
فربهی گر رفت حق در لاغری
فربهی پنهانت بخشد آن سری
چون پری را قوت از بو میدهد
هر ملک را قوت جان او میدهد
جان چه باشد که تو سازی زو سند؟
حق به عشق خویش زندهت میکند
زو حیات عشق خواه و جان مخواه
تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه
خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذوالجلال
علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستارهی چرخ در آب روان
پادشاهان مظهر شاهی حق
فاضلان مرآة آگاهی حق
قرنها بگذشت و این قرن نوی ست
ماه آن ماه است آب آن آب نیست
عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد آن قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت ای همام
وین معانی بر قرار و بر دوام
آب مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار
پس بنایش نیست بر آب روان
بلکه بر اقطار عرض آسمان
این صفتها چون نجوم معنویست
دان که بر چرخ معانی مستویست
خوبرویان آینهی خوبی او
عشق ایشان عکس مطلوبی او
هم به اصل خود رود این خد و خال
دایما در آب کی ماند خیال؟
جمله تصویرات عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود خود جمله اوست
باز عقلش گفت بگذار این حول
خل دوشاب است و دوشاب است خل
خواجه را چون غیر گفتی از قصور
شرمدار ای احول از شاه غیور
خواجه را که در گذشتهست از اثیر
جنس این موشان تاریکی مگیر
خواجهٔ جان بین مبین جسم گران
مغز بین او را مبینش استخوان
خواجه را از چشم ابلیس لعین
منگر و نسبت مکن او را به طین
همره خورشید را شب پر مخوان
آن که او مسجود شد ساجد مدان
عکسها را ماند این و عکس نیست
در مثال عکس حق بنمودنی ست
آفتابی دید او جامد نماند
روغن گل روغن کنجد نماند
چون مبدل گشتهاند ابدال حق
نیستند از خلق بر گردان ورق
قبلهٔ وحدانیت دو چون بود
خاک مسجود ملایک چون شود؟
چون درین جو دیدعکس سیب مرد
دامنش را دید آن پر سیب کرد
آنچه در جو دید کی باشد خیال؟
چون که شد از دیدنش پر صد جوال؟
تن مبین و آن مکن کان بکم و صم
کذبوا بالحق لما جاءهم
ما رمیت اذ رمیت احمد بده ست
دیدن او دیدن خالق شده ست
خدمت او خدمت حق کردن است
روز دیدن دیدن این روزن است
خاصه این روزن درخشان از خود است
نی ودیعهی آفتاب و فرقد است
هم از آن خورشید زد بر روزنی
لیک از راه و سوی معهود نی
در میان شمس و این روزن رهی
هست روزنها نشد زو آگهی
تا اگر ابری بر آید چرخپوش
اندرین روزن بود نورش به جوش
غیر راه این هوا و شش جهت
در میان روزن و خور مالفت
مدحت و تسبیح او تسبیح حق
میوه میروید ز عین این طبق
سیب روید زین سبد خوش لخت لخت
عیب نبود گر نهی نامش درخت
این سبد را تو درخت سیب خوان
که میان هر دو راه آمد نهان
آنچه روید از درخت بارور
زین سبد روید همان نوع از ثمر
پس سبد را تو درخت بخت بین
زیر سایهی این سبد خوش مینشین
نان چو اطلاق آورد ای مهربان
نان چرا میگوی اش؟ محموده خوان
خاک ره چون چشم روشن کرد و جان
خاک او را سرمه بین و سرمه دان
چون ز روی این زمین تابد شروق
من چرا بالا کنم رو در عیوق؟
شد فنا هستش مخوان ای چشم شوخ
در چنین جو خشک کی ماند کلوخ؟
پیش این خورشید کی تابد هلال؟
با چنان رستم چه باشد زور زال؟
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها بر آرد او دمار
دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجهٔ خود محو دان
خواجه هم در نور خواجه آفرین
فانی است و مرده و مات و دفین
چون جدا بینی ز حق این خواجه را
گم کنی هم متن و هم دیباجه را
چشم و دل را هین گذاره کن ز طین
این یکی قبلهست دو قبله مبین
چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خفت
مجرمم بودم به خلق اومیدوار
گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود
هیچ آن کفو عطای تو نبود
او کله بخشید و تو سر پر خرد
او قبا بخشید و تو بالا و قد
او زرم داد و تو دست زرشمار
او ستورم داد و تو عقل سوار
خواجه شمعم دادو تو چشم قریر
خواجه نقلم داد و تو طعمهپذیر
او وظیفه داد و تو عمر و حیات
وعدهاش زر وعدهٔ تو طیبات
او وثاقم داد و تو چرخ و زمین
در وثاقت او و صد چون او سمین
زر از آن توست زر او نافرید
نان از آن توست نان از تش رسید
آن سخا و رحم هم تو دادیاش
کز سخاوت میفزودی شادیاش
من مرو را قبلهی خود ساختم
قبلهساز اصل را انداختم
ما کجا بودیم کان دیان دین
عقل میکارید اندر آب و طین؟
چون همیکرد از عدم گردون پدید
وین بساط خاک را میگسترید
ز اختران میساخت او مصباحها
وز طبایع قفل با مفتاحها
ای بسا بنیادها پنهان و فاش
مضمر این سقف کرد و این فراش
آدم اصطرلاب اوصاف علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست
هرچه در وی مینماید عکس اوست
همچو عکس ماه اندر آب جوست
بر صطرلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت
تا ز چرخ غیب وز خورشید روح
عنکبوتش درس گوید از شروح
عنکبوت و این صطرلاب رشاد
بیمنجم در کف عام اوفتاد
انبیا را داد حق تنجیم این
غیب را چشمی بباید غیببین
در چه دنیا فتادند این قرون
عکس خود را دید هر یک چه درون
از برون دان آنچه در چاهت نمود
ورنه آن شیری که در چه شد فرود
برد خرگوشیش از ره کی فلان
در تک چاه است آن شیر ژیان
در رو اندر چاه کین از وی بکش
چون ازو غالبتری سر برکنش
آن مقلد سخرهٔ خرگوش شد
از خیال خویشتن پر جوش شد
او نگفت این نقش داد آب نیست
این به جز تقلیب آن قلاب نیست
تو هم از دشمن چو کینی میکشی
ای زبون شش غلط در هر ششی
آن عداوت اندرو عکس حق است
کز صفات قهر آن جا مشتق است
وآن گنه در وی ز جنس جرم توست
باید آن خو را ز طبع خویش شست
خلق زشتت اندرو رویت نمود
که تورا او صفحهٔ آیینه بود
چون که قبح خویش دیدی ای حسن
اندر آیینه بر آیینه مزن
میزند بر آب استارهی سنی
خاک تو بر عکس اختر میزنی
کین ستارهی نحس در آب آمده ست
تا کند او سعد ما را زیردست
خاک استیلا بریزی بر سرش
چون که پنداری ز شبهی اخترش
عکس پنهان گشت و اندر غیب راند
تو گمان بردی که آن اختر نماند
آن ستارهی نحس هست اندر سما
هم بدان سو بایدش کردن دوا
بلکه باید دل سوی بیسوی بست
نحس این سو عکس نحس بیسو است
داد داد حق شناس و بخششش
عکس آن دادست اندر پنج و شش
گر بود داد خسان افزون ز ریگ
تو بمیری وآن بماند مرده ریگ
عکس آخر چند پاید در نظر؟
اصل بینی پیشه کن ای کژنگر
حق چو بخشش کرد بر اهل نیاز
با عطا بخشیدشان عمر دراز
خالدین شد نعمت و منعم علیه
محیی الموتاست فاجتازوا الیه
داد حق با تو درآمیزد چو جان
آن چنان که آن تو باشی و تو آن
گر نماند اشتهای نان و آب
بدهدت بی این دو قوت مستطاب
فربهی گر رفت حق در لاغری
فربهی پنهانت بخشد آن سری
چون پری را قوت از بو میدهد
هر ملک را قوت جان او میدهد
جان چه باشد که تو سازی زو سند؟
حق به عشق خویش زندهت میکند
زو حیات عشق خواه و جان مخواه
تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه
خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذوالجلال
علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستارهی چرخ در آب روان
پادشاهان مظهر شاهی حق
فاضلان مرآة آگاهی حق
قرنها بگذشت و این قرن نوی ست
ماه آن ماه است آب آن آب نیست
عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد آن قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت ای همام
وین معانی بر قرار و بر دوام
آب مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار
پس بنایش نیست بر آب روان
بلکه بر اقطار عرض آسمان
این صفتها چون نجوم معنویست
دان که بر چرخ معانی مستویست
خوبرویان آینهی خوبی او
عشق ایشان عکس مطلوبی او
هم به اصل خود رود این خد و خال
دایما در آب کی ماند خیال؟
جمله تصویرات عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود خود جمله اوست
باز عقلش گفت بگذار این حول
خل دوشاب است و دوشاب است خل
خواجه را چون غیر گفتی از قصور
شرمدار ای احول از شاه غیور
خواجه را که در گذشتهست از اثیر
جنس این موشان تاریکی مگیر
خواجهٔ جان بین مبین جسم گران
مغز بین او را مبینش استخوان
خواجه را از چشم ابلیس لعین
منگر و نسبت مکن او را به طین
همره خورشید را شب پر مخوان
آن که او مسجود شد ساجد مدان
عکسها را ماند این و عکس نیست
در مثال عکس حق بنمودنی ست
آفتابی دید او جامد نماند
روغن گل روغن کنجد نماند
چون مبدل گشتهاند ابدال حق
نیستند از خلق بر گردان ورق
قبلهٔ وحدانیت دو چون بود
خاک مسجود ملایک چون شود؟
چون درین جو دیدعکس سیب مرد
دامنش را دید آن پر سیب کرد
آنچه در جو دید کی باشد خیال؟
چون که شد از دیدنش پر صد جوال؟
تن مبین و آن مکن کان بکم و صم
کذبوا بالحق لما جاءهم
ما رمیت اذ رمیت احمد بده ست
دیدن او دیدن خالق شده ست
خدمت او خدمت حق کردن است
روز دیدن دیدن این روزن است
خاصه این روزن درخشان از خود است
نی ودیعهی آفتاب و فرقد است
هم از آن خورشید زد بر روزنی
لیک از راه و سوی معهود نی
در میان شمس و این روزن رهی
هست روزنها نشد زو آگهی
تا اگر ابری بر آید چرخپوش
اندرین روزن بود نورش به جوش
غیر راه این هوا و شش جهت
در میان روزن و خور مالفت
مدحت و تسبیح او تسبیح حق
میوه میروید ز عین این طبق
سیب روید زین سبد خوش لخت لخت
عیب نبود گر نهی نامش درخت
این سبد را تو درخت سیب خوان
که میان هر دو راه آمد نهان
آنچه روید از درخت بارور
زین سبد روید همان نوع از ثمر
پس سبد را تو درخت بخت بین
زیر سایهی این سبد خوش مینشین
نان چو اطلاق آورد ای مهربان
نان چرا میگوی اش؟ محموده خوان
خاک ره چون چشم روشن کرد و جان
خاک او را سرمه بین و سرمه دان
چون ز روی این زمین تابد شروق
من چرا بالا کنم رو در عیوق؟
شد فنا هستش مخوان ای چشم شوخ
در چنین جو خشک کی ماند کلوخ؟
پیش این خورشید کی تابد هلال؟
با چنان رستم چه باشد زور زال؟
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها بر آرد او دمار
دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجهٔ خود محو دان
خواجه هم در نور خواجه آفرین
فانی است و مرده و مات و دفین
چون جدا بینی ز حق این خواجه را
گم کنی هم متن و هم دیباجه را
چشم و دل را هین گذاره کن ز طین
این یکی قبلهست دو قبله مبین
چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خفت
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۸ - توزیع کردن پایمرد در جملهٔ شهر تبریز و جمع شدن اندک چیز و رفتن آن غریب به تربت محتسب به زیارت و این قصه را بر سر گور او گفتن به طریق نوحه الی آخره
واقعهی آن وام او مشهور شد
پای مرد از درد او رنجور شد
از پی توزیع گرد شهر گشت
از طمع میگفت هر جا سرگذشت
هیچ ناورد از ره کدیه به دست
غیر صد دینار آن کدیه پرست
پای مرد آمد بدو دستش گرفت
شد به گور آن کریم بس شگفت
گفت چون توفیق یابد بندهیی
که کند مهمانی فرخندهیی
مال خود ایثار راه او کند
جاه خود ایثار جاه او کند
شکر او شکر خدا باشد یقین
چون به احسان کرد توفیقش قرین
ترک شکرش ترک شکر حق بود
حق او لا شک به حق ملحق بود
شکر میکن مر خدا را در نعم
نیز میکن شکر و ذکر خواجه هم
رحمت مادر اگر چه از خداست
خدمت او هم فریضهست و سزاست
زین سبب فرمود حق صلوا علیه
که محمد بود محتال الیه
در قیامت بنده را گوید خدا
هین چه کردی آنچه دادم من تورا؟
گوید ای رب شکر تو کردم به جان
چون ز تو بود اصل آن روزی و نان
گویدش حق نه نکردی شکر من
چون نکردی شکر آن اکرام فن
بر کریمی کردهیی ظلم و ستم
نه ز دست او رسیدت نعمتم؟
چون به گور آن ولینعمت رسید
گشت گریان زار و آمد در نشید
گفت ای پشت و پناه هر نبیل
مرتجی و غوث ابناء السبیل
ای غم ارزاق ما بر خاطرت
ای چو رزق عام احسان و برت
ای فقیران را عشیره و والدین
در خراج و خرج و در ایفاء دین
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر
داده و تحفه سوی دوران مطر
پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب
رونق هر قصر و گنج هر خراب
ای در ابرویت ندیده کس گره
ای چو میکائیل راد و رزقده
ای دلت پیوسته با دریای غیب
ای به قاف مکرمت عنقای غیب
یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصد همتت هرگز نکفت
ای من و صد همچو من در ماه و سال
مر تورا چون نسل تو گشته عیال
نقد ما و جنس ما و رخت ما
نام ما و فخر ما و بخت ما
تو نمردی ناز و بخت ما بمرد
عیش ما و رزق مستوفی بمرد
واحد کالالف در رزم و کرم
صد چو حاتم گاه ایثار نعم
حاتم ار مرده به مرده میدهد
گردکانهای شمرده میدهد
تو حیاتی میدهی در هر نفس
کز نفیسی مینگنجد در نفس
تو حیاتی میدهی بس پایدار
نقد زر بیکساد و بیشمار
وارثی نا بوده یک خوی تورا
ای فلک سجده کنان کوی تورا
خلق را از گرگ غم لطفت شبان
چون کلیم الله شبان مهربان
گوسفندی از کلیم الله گریخت
پای موسی آبله شد نعل ریخت
در پی او تا به شب در جست و جو
وان رمه غایب شده از چشم او
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
پس کلیم الله گرد از وی فشاند
کف همیمالید بر پشت و سرش
مینواخت از مهر همچون مادرش
نیم ذره طیرگی و خشم نی
غیر مهر و رحم و آب چشم نی
گفت گیرم بر منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود؟
با ملایک گفت یزدان آن زمان
که نبوت را نمیزیبد فلان
مصطفی فرمود خود که هر نبی
کرد چوپانیش برنا یا صبی
بیشبانی کردن و آن امتحان
حق ندادش پیشوایی جهان
گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان؟
گفت من هم بودهام دهری شبان
تا شود پیدا وقار و صبرشان
کردشان پیش از نبوت حق شبان
هر امیری کو شبانی بشر
آنچنان آرد که باشد موتمر
حلم موسیوار اندر رعی خود
او به جای آرد به تدبیر و خرد
لاجرم حقش دهد چوپانی یی
بر فراز چرخ مه روحانی یی
آن چنان که انبیا را زین رعا
بر کشید و داد رعی اصفیا
خواجه باری تو درین چوپانیات
کردی آنچه کور گردد شانیات
دانم آن جا در مکافات ایزدت
سروری جاودانه بخشدت
بر امید کف چون دریای تو
بر وظیفه دادن و ایفای تو
وام کردم نه هزار از زر گزاف
تو کجایی تا شود این درد صاف؟
تو کجایی تا که خندان چون چمن
گویی بستان آن و ده چندان ز من؟
تو کجایی تا مرا خندان کنی؟
لطف و احسان چون خداوندان کنی؟
تو کجایی تا بری در مخزنم؟
تا کنی از وام و فاقه ایمنم؟
من همیگویم بس و تو مفضلم
گفته کین هم گیر از بهر دلم
چون همیگنجد جهانی زیر طین؟
چون بگنجد آسمانی در زمین؟
حاش لله تو برونی زین جهان
هم به وقت زندگی هم این زمان
در هوای غیب مرغی میپرد
سایهٔ او بر زمینی میزند
جسم سایهی سایهٔ سایهی دل است
جسم کی اندر خور پایهی دل است؟
مرد خفته روح او چون آفتاب
در فلک تابان و تن در جامه خواب
جان نهان اندر خلا همچون سجاف
تن تقلب میکند زیر لحاف
روح چون من امر ربی مختفیست
هر مثالی که بگویم منتفیست
ای عجب کو لعل شکربار تو
وان جوابات خوش و اسرار تو؟
ای عجب کو آن عقیق قندخا
آن کلید قفل مشکلهای ما؟
ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار
آن که کردی عقلها را بیقرار؟
چند همچون فاخته کاشانهجو
کو و کو و کو و کو و کو و کو؟
کو؟ همانجا که صفات رحمت است
قدرت است و نزهت است و فطنت است
کو؟ همانجا که دل و اندیشهاش
دایم آنجا بد چو شیر و بیشهاش
کو؟ همانجا که امید مرد و زن
میرود در وقت اندوه و حزن
کو؟ همانجا که به وقت علتی
چشم پرد بر امید صحتی
آن طرف که بهر دفع زشتییی
باد جویی بهر کشت و کشتییی
آن طرف که دل اشارت میکند
چون زبان یا هو عبارت میکند
او معالله است بی کو کو همی
کاش جولاهانه ماکو گفتمی
عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق
روحها را میزند صد گونه برق؟
جزر و مدش بد به بحری در زبد
منتهی شد جزر و باقی ماند مد
نه هزارم وام و من بی دسترس
هست صد دینار ازین توزیع و بس
حق کشیدت ماندم در کشمکش
میروم نومید ای خاک تو خوش
همتی میدار در پر حسرتت
ای همایون روی و دست و همتت
آمدم بر چشمه و اصل عیون
یافتم در وی به جای آب خون
چرخ آن چرخ است آن مهتاب نیست
جوی آن جوی است آب آن آب نیست
محسنان هستند کو آن مستطاب؟
اختران هستند کو آن آفتاب؟
تو شدی سوی خدا ای محترم
پس به سوی حق روم من نیز هم
مجمع و پای علم ماوی القرون
هست حق کل لدینا محضرون
نقشها گر بیخبر گر با خبر
در کف نقاش باشد محتصر
دم به دم در صفحهٔ اندیشهشان
ثبت و محوی میکند آن بینشان
خشم میآرد رضا را میبرد
بخل میآرد سخا را میبرد
نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو
هیچ خالی نیست زین اثبات و محو
کوزهگر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز؟
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف
جامه اندر دست خیاطی بود
ورنه از خود چون بدوزد یا درد؟
مشک با سقا بود ای منتهی
ورنه از خود چون شود پر یا تهی؟
هر دمی پر میشوی تی میشوی
پس بدان که در کف صنع ویی
چشمبند از چشم روزی که رود
صنع از صانع چه سان شیدا شود
چشمداری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بیخبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو؟
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن
پای مرد از درد او رنجور شد
از پی توزیع گرد شهر گشت
از طمع میگفت هر جا سرگذشت
هیچ ناورد از ره کدیه به دست
غیر صد دینار آن کدیه پرست
پای مرد آمد بدو دستش گرفت
شد به گور آن کریم بس شگفت
گفت چون توفیق یابد بندهیی
که کند مهمانی فرخندهیی
مال خود ایثار راه او کند
جاه خود ایثار جاه او کند
شکر او شکر خدا باشد یقین
چون به احسان کرد توفیقش قرین
ترک شکرش ترک شکر حق بود
حق او لا شک به حق ملحق بود
شکر میکن مر خدا را در نعم
نیز میکن شکر و ذکر خواجه هم
رحمت مادر اگر چه از خداست
خدمت او هم فریضهست و سزاست
زین سبب فرمود حق صلوا علیه
که محمد بود محتال الیه
در قیامت بنده را گوید خدا
هین چه کردی آنچه دادم من تورا؟
گوید ای رب شکر تو کردم به جان
چون ز تو بود اصل آن روزی و نان
گویدش حق نه نکردی شکر من
چون نکردی شکر آن اکرام فن
بر کریمی کردهیی ظلم و ستم
نه ز دست او رسیدت نعمتم؟
چون به گور آن ولینعمت رسید
گشت گریان زار و آمد در نشید
گفت ای پشت و پناه هر نبیل
مرتجی و غوث ابناء السبیل
ای غم ارزاق ما بر خاطرت
ای چو رزق عام احسان و برت
ای فقیران را عشیره و والدین
در خراج و خرج و در ایفاء دین
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر
داده و تحفه سوی دوران مطر
پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب
رونق هر قصر و گنج هر خراب
ای در ابرویت ندیده کس گره
ای چو میکائیل راد و رزقده
ای دلت پیوسته با دریای غیب
ای به قاف مکرمت عنقای غیب
یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصد همتت هرگز نکفت
ای من و صد همچو من در ماه و سال
مر تورا چون نسل تو گشته عیال
نقد ما و جنس ما و رخت ما
نام ما و فخر ما و بخت ما
تو نمردی ناز و بخت ما بمرد
عیش ما و رزق مستوفی بمرد
واحد کالالف در رزم و کرم
صد چو حاتم گاه ایثار نعم
حاتم ار مرده به مرده میدهد
گردکانهای شمرده میدهد
تو حیاتی میدهی در هر نفس
کز نفیسی مینگنجد در نفس
تو حیاتی میدهی بس پایدار
نقد زر بیکساد و بیشمار
وارثی نا بوده یک خوی تورا
ای فلک سجده کنان کوی تورا
خلق را از گرگ غم لطفت شبان
چون کلیم الله شبان مهربان
گوسفندی از کلیم الله گریخت
پای موسی آبله شد نعل ریخت
در پی او تا به شب در جست و جو
وان رمه غایب شده از چشم او
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
پس کلیم الله گرد از وی فشاند
کف همیمالید بر پشت و سرش
مینواخت از مهر همچون مادرش
نیم ذره طیرگی و خشم نی
غیر مهر و رحم و آب چشم نی
گفت گیرم بر منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود؟
با ملایک گفت یزدان آن زمان
که نبوت را نمیزیبد فلان
مصطفی فرمود خود که هر نبی
کرد چوپانیش برنا یا صبی
بیشبانی کردن و آن امتحان
حق ندادش پیشوایی جهان
گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان؟
گفت من هم بودهام دهری شبان
تا شود پیدا وقار و صبرشان
کردشان پیش از نبوت حق شبان
هر امیری کو شبانی بشر
آنچنان آرد که باشد موتمر
حلم موسیوار اندر رعی خود
او به جای آرد به تدبیر و خرد
لاجرم حقش دهد چوپانی یی
بر فراز چرخ مه روحانی یی
آن چنان که انبیا را زین رعا
بر کشید و داد رعی اصفیا
خواجه باری تو درین چوپانیات
کردی آنچه کور گردد شانیات
دانم آن جا در مکافات ایزدت
سروری جاودانه بخشدت
بر امید کف چون دریای تو
بر وظیفه دادن و ایفای تو
وام کردم نه هزار از زر گزاف
تو کجایی تا شود این درد صاف؟
تو کجایی تا که خندان چون چمن
گویی بستان آن و ده چندان ز من؟
تو کجایی تا مرا خندان کنی؟
لطف و احسان چون خداوندان کنی؟
تو کجایی تا بری در مخزنم؟
تا کنی از وام و فاقه ایمنم؟
من همیگویم بس و تو مفضلم
گفته کین هم گیر از بهر دلم
چون همیگنجد جهانی زیر طین؟
چون بگنجد آسمانی در زمین؟
حاش لله تو برونی زین جهان
هم به وقت زندگی هم این زمان
در هوای غیب مرغی میپرد
سایهٔ او بر زمینی میزند
جسم سایهی سایهٔ سایهی دل است
جسم کی اندر خور پایهی دل است؟
مرد خفته روح او چون آفتاب
در فلک تابان و تن در جامه خواب
جان نهان اندر خلا همچون سجاف
تن تقلب میکند زیر لحاف
روح چون من امر ربی مختفیست
هر مثالی که بگویم منتفیست
ای عجب کو لعل شکربار تو
وان جوابات خوش و اسرار تو؟
ای عجب کو آن عقیق قندخا
آن کلید قفل مشکلهای ما؟
ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار
آن که کردی عقلها را بیقرار؟
چند همچون فاخته کاشانهجو
کو و کو و کو و کو و کو و کو؟
کو؟ همانجا که صفات رحمت است
قدرت است و نزهت است و فطنت است
کو؟ همانجا که دل و اندیشهاش
دایم آنجا بد چو شیر و بیشهاش
کو؟ همانجا که امید مرد و زن
میرود در وقت اندوه و حزن
کو؟ همانجا که به وقت علتی
چشم پرد بر امید صحتی
آن طرف که بهر دفع زشتییی
باد جویی بهر کشت و کشتییی
آن طرف که دل اشارت میکند
چون زبان یا هو عبارت میکند
او معالله است بی کو کو همی
کاش جولاهانه ماکو گفتمی
عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق
روحها را میزند صد گونه برق؟
جزر و مدش بد به بحری در زبد
منتهی شد جزر و باقی ماند مد
نه هزارم وام و من بی دسترس
هست صد دینار ازین توزیع و بس
حق کشیدت ماندم در کشمکش
میروم نومید ای خاک تو خوش
همتی میدار در پر حسرتت
ای همایون روی و دست و همتت
آمدم بر چشمه و اصل عیون
یافتم در وی به جای آب خون
چرخ آن چرخ است آن مهتاب نیست
جوی آن جوی است آب آن آب نیست
محسنان هستند کو آن مستطاب؟
اختران هستند کو آن آفتاب؟
تو شدی سوی خدا ای محترم
پس به سوی حق روم من نیز هم
مجمع و پای علم ماوی القرون
هست حق کل لدینا محضرون
نقشها گر بیخبر گر با خبر
در کف نقاش باشد محتصر
دم به دم در صفحهٔ اندیشهشان
ثبت و محوی میکند آن بینشان
خشم میآرد رضا را میبرد
بخل میآرد سخا را میبرد
نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو
هیچ خالی نیست زین اثبات و محو
کوزهگر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز؟
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف
جامه اندر دست خیاطی بود
ورنه از خود چون بدوزد یا درد؟
مشک با سقا بود ای منتهی
ورنه از خود چون شود پر یا تهی؟
هر دمی پر میشوی تی میشوی
پس بدان که در کف صنع ویی
چشمبند از چشم روزی که رود
صنع از صانع چه سان شیدا شود
چشمداری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بیخبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو؟
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۴ - بیان استمداد عارف از سرچشمهٔ حیات ابدی و مستغنی شدن او از استمداد و اجتذاب از چشمههای آبهای بیوفا کی علامة ذالک التجافی عن دار الغرور کی آدمی چون بر مددهای آن چشمهها اعتماد کند در طلب چشمهٔ باقی دایم سست شود کاری ز درون جان تو میباید کز عاریهها ترا دری نگشاید یک چشمهٔ آب از درون خانه به زان جویی که آن ز بیرون آید
حبذا کاریز اصل چیزها
فارغت آرد ازین کاریزها
تو ز صد ینبوع شربت میکشی
هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی
چون بجوشید از درون چشمهی سنی
ز استراق چشمهها گردی غنی
قرةالعینت چو ز آب و گل بود
راتبهی این قره درد دل بود
قلعه را چون آب آید از برون
در زمان امن باشد بر فزون
چون که دشمن گرد آن حلقه کند
تا که اندر خونشان غرقه کند
آب بیرون را ببرند آن سپاه
تا نباشد قلعه را زانها پناه
آن زمان یک چاه شوری از درون
به ز صد جیحون شیرین از برون
قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ
همچو دی آید به قطع شاخ و برگ
در جهان نبود مددشان از بهار
جز مگر در جان بهار روی یار
زان لقب شد خاک را دار الغرور
کو کشد پا را سپس یوم العبور
پیش از آن بر راست و بر چپ میدوید
که بچینم درد تو چیزی نچید
او بگفتی مر تورا وقت غمان
دور از تو رنج و ده که در میان
چون سپاه رنج آمد بست دم
خود نمیگوید تورا من دیدهام
حق پی شیطان بدین سان زد مثل
که تورا در رزم آرد با حیل
که تورا یاری دهم من با توام
در خطرها پیش تو من میدوم
اسپرت باشم گه تیر خدنگ
مخلص تو باشم اندر وقت تنگ
جان فدای تو کنم در انتعاش
رستمی شیری هلا مردانه باش
سوی کفرش آورد زین عشوهها
آن جوال خدعه و مکر و دها
چون قدم بنهاد در خندق فتاد
او به قاهاقاه خنده لب گشاد
هی بیا من طمعها دارم ز تو
گویدش رو رو که بیزارم ز تو
تو نترسیدی ز عدل کردگار
من همیترسم دو دست از من بدار
گفت حق خود او جدا شد از بهی
تو بدین تزویرها هم کی رهی؟
فاعل و مفعول در روز شمار
روسیاهند و حریف سنگسار
ره زده و ره زن یقین در حکم و داد
در چه بعدند و در بئس المهاد
گول را و غول را کو را فریفت
از خلاص و فوز میباید شکیفت
هم خر و خرگیر این جا در گل اند
غافل اند اینجا و آنجا آفل اند
جز کسانی را که وا گردند از آن
در بهار فضل آیند از خزان
توبه آرند و خدا توبه پذیر
امر او گیرند و او نعم الامیر
چون بر آرند از پشیمانی حنین
عرش لرزد از انین المذنبین
آنچنان لرزد که مادر بر ولد
دستشان گیرد به بالا میکشد
کی خداتان وا خریده از غرور
نک ریاض فضل و نک رب غفور
بعد ازینتان برگ و رزق جاودان
از هوای حق بود نز ناودان
چون که دریا بر وسایط رشک کرد
تشنه چون ماهی به ترک مشک کرد
فارغت آرد ازین کاریزها
تو ز صد ینبوع شربت میکشی
هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی
چون بجوشید از درون چشمهی سنی
ز استراق چشمهها گردی غنی
قرةالعینت چو ز آب و گل بود
راتبهی این قره درد دل بود
قلعه را چون آب آید از برون
در زمان امن باشد بر فزون
چون که دشمن گرد آن حلقه کند
تا که اندر خونشان غرقه کند
آب بیرون را ببرند آن سپاه
تا نباشد قلعه را زانها پناه
آن زمان یک چاه شوری از درون
به ز صد جیحون شیرین از برون
قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ
همچو دی آید به قطع شاخ و برگ
در جهان نبود مددشان از بهار
جز مگر در جان بهار روی یار
زان لقب شد خاک را دار الغرور
کو کشد پا را سپس یوم العبور
پیش از آن بر راست و بر چپ میدوید
که بچینم درد تو چیزی نچید
او بگفتی مر تورا وقت غمان
دور از تو رنج و ده که در میان
چون سپاه رنج آمد بست دم
خود نمیگوید تورا من دیدهام
حق پی شیطان بدین سان زد مثل
که تورا در رزم آرد با حیل
که تورا یاری دهم من با توام
در خطرها پیش تو من میدوم
اسپرت باشم گه تیر خدنگ
مخلص تو باشم اندر وقت تنگ
جان فدای تو کنم در انتعاش
رستمی شیری هلا مردانه باش
سوی کفرش آورد زین عشوهها
آن جوال خدعه و مکر و دها
چون قدم بنهاد در خندق فتاد
او به قاهاقاه خنده لب گشاد
هی بیا من طمعها دارم ز تو
گویدش رو رو که بیزارم ز تو
تو نترسیدی ز عدل کردگار
من همیترسم دو دست از من بدار
گفت حق خود او جدا شد از بهی
تو بدین تزویرها هم کی رهی؟
فاعل و مفعول در روز شمار
روسیاهند و حریف سنگسار
ره زده و ره زن یقین در حکم و داد
در چه بعدند و در بئس المهاد
گول را و غول را کو را فریفت
از خلاص و فوز میباید شکیفت
هم خر و خرگیر این جا در گل اند
غافل اند اینجا و آنجا آفل اند
جز کسانی را که وا گردند از آن
در بهار فضل آیند از خزان
توبه آرند و خدا توبه پذیر
امر او گیرند و او نعم الامیر
چون بر آرند از پشیمانی حنین
عرش لرزد از انین المذنبین
آنچنان لرزد که مادر بر ولد
دستشان گیرد به بالا میکشد
کی خداتان وا خریده از غرور
نک ریاض فضل و نک رب غفور
بعد ازینتان برگ و رزق جاودان
از هوای حق بود نز ناودان
چون که دریا بر وسایط رشک کرد
تشنه چون ماهی به ترک مشک کرد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره
امرء القیس از ممالک خشکلب
هم کشیدش عشق از خطهی عرب
تا بیامد خشت میزد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک
امرء القیس آمدهست اینجا به کد
در شکار عشق و خشتی میزند
آن ملک برخاست شب شد پیش او
گفت او را ای ملیک خوبرو
یوسف وقتی دو ملکت شد کمال
مر تورا رام از بلاد و از جمال
گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بیمیغ تو
پیش ما باشی تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود
هم من و هم ملک من مملوک تو
ای به همت ملکها متروک تو
فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان وا کرد از سر رویپوش
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
همچو خود در حال سرگردانش کرد
دست او بگرفت و با او یار شد
او هم از تخت و کمر بیزار شد
تا بلاد دور رفتند این دو شه
عشق یک کرت نکردهست این گنه
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او به هر کشتی بود من الاخیر
غیر این دو بس ملوک بیشمار
عشقشان از ملک بربود و تبار
جان این سه شهبچه هم گرد چین
همچو مرغان گشته هر سو دانهچین
زهره نی تا لب گشایند از ضمیر
زان که رازی با خطر بود و خطیر
صد هزاران سر به پولی آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان
عشق خود بیخشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیرهکشی
این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چون که خشمآلود شد؟
لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او
کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنتها مردهٔ این بندگی
با کنایت رازها با همدگر
پست گفتندی به صد خوف و حذر
راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان همدم نبود
اصطلاحاتی میان همدگر
داشتندی بهر ایراد خبر
زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند
صورت آواز مرغ است آن کلام
غافل است از حال مرغان مرد خام
کو سلیمانی که داند لحن طیر؟
دیو گرچه ملک گیرد هست غیر
دیو بر شبه سلیمان کرد ایست
علم مکرش هست و علمناش نیست
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود
تو از آن مرغ هوایی فهم کن
که ندیدستی طیور من لدن
جای سیمرغان بود آن سوی قاف
هر خیالی را نباشد دستباف
جز خیالی را که دید آن اتفاق
آن گهش بعدالعیان افتد فراق
نه فراق قطع بهر مصلحت
کآمن است از هر فراق آن منقبت
بهر استبقای آن روحی جسد
آفتاب از برف یکدم درکشد
بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود
نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد
ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
ور بگفتی برگها خوش میطپند
ور بگفتی خوش همیسوزد سپند
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت
ور بگفتی چه همایون است بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت
ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب
ور بگفتی دوش دیگی پختهاند
یا حوایج از پزش یک لختهاند
ور بگفتی هست نانها بینمک
ور بگفتی عکس میگردد فلک
ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوش ترم
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی
صد هزاران نام گر برهم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی
گرسنه بودی چو گفتی نام او
میشدی او سیر و مست جام او
تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی
ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند
وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عشق نام دوست این
عام میخوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند چو نبود عشقناک
آنچه عیسی کرده بود از نام هو
میشدی پیدا ورا از نام او
چون که با حق متصل گردید جان
ذکر آن این است و ذکر اینست آن
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست
خنده بوی زعفران وصل داد
گریه بوهای پیاز آن بعاد
هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و وداد
یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را همچون نقاب
آن که نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشمس است دست از وی بدار
روز او و روزی عاشق هم او
دل همو دلسوزی عاشق هم او
ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب
همچو طفل است او ز پستان شیرگیر
او نداند در دو عالم غیر شیر
طفل داند هم نداند شیر را
راه نبود این طرف تدبیر را
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را
گیج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دریا بود نه سیل و جو
چون بیابد؟ او که یابد گم شود
همچو سیلی غرقهٔ قلزم شود
دانه گم شد آن گهی او تین بود
تا نمردی زر ندادم این بود
هم کشیدش عشق از خطهی عرب
تا بیامد خشت میزد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک
امرء القیس آمدهست اینجا به کد
در شکار عشق و خشتی میزند
آن ملک برخاست شب شد پیش او
گفت او را ای ملیک خوبرو
یوسف وقتی دو ملکت شد کمال
مر تورا رام از بلاد و از جمال
گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بیمیغ تو
پیش ما باشی تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود
هم من و هم ملک من مملوک تو
ای به همت ملکها متروک تو
فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان وا کرد از سر رویپوش
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
همچو خود در حال سرگردانش کرد
دست او بگرفت و با او یار شد
او هم از تخت و کمر بیزار شد
تا بلاد دور رفتند این دو شه
عشق یک کرت نکردهست این گنه
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او به هر کشتی بود من الاخیر
غیر این دو بس ملوک بیشمار
عشقشان از ملک بربود و تبار
جان این سه شهبچه هم گرد چین
همچو مرغان گشته هر سو دانهچین
زهره نی تا لب گشایند از ضمیر
زان که رازی با خطر بود و خطیر
صد هزاران سر به پولی آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان
عشق خود بیخشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیرهکشی
این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چون که خشمآلود شد؟
لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او
کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنتها مردهٔ این بندگی
با کنایت رازها با همدگر
پست گفتندی به صد خوف و حذر
راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان همدم نبود
اصطلاحاتی میان همدگر
داشتندی بهر ایراد خبر
زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند
صورت آواز مرغ است آن کلام
غافل است از حال مرغان مرد خام
کو سلیمانی که داند لحن طیر؟
دیو گرچه ملک گیرد هست غیر
دیو بر شبه سلیمان کرد ایست
علم مکرش هست و علمناش نیست
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود
تو از آن مرغ هوایی فهم کن
که ندیدستی طیور من لدن
جای سیمرغان بود آن سوی قاف
هر خیالی را نباشد دستباف
جز خیالی را که دید آن اتفاق
آن گهش بعدالعیان افتد فراق
نه فراق قطع بهر مصلحت
کآمن است از هر فراق آن منقبت
بهر استبقای آن روحی جسد
آفتاب از برف یکدم درکشد
بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود
نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد
ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
ور بگفتی برگها خوش میطپند
ور بگفتی خوش همیسوزد سپند
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت
ور بگفتی چه همایون است بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت
ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب
ور بگفتی دوش دیگی پختهاند
یا حوایج از پزش یک لختهاند
ور بگفتی هست نانها بینمک
ور بگفتی عکس میگردد فلک
ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوش ترم
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی
صد هزاران نام گر برهم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی
گرسنه بودی چو گفتی نام او
میشدی او سیر و مست جام او
تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی
ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند
وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عشق نام دوست این
عام میخوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند چو نبود عشقناک
آنچه عیسی کرده بود از نام هو
میشدی پیدا ورا از نام او
چون که با حق متصل گردید جان
ذکر آن این است و ذکر اینست آن
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست
خنده بوی زعفران وصل داد
گریه بوهای پیاز آن بعاد
هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و وداد
یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را همچون نقاب
آن که نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشمس است دست از وی بدار
روز او و روزی عاشق هم او
دل همو دلسوزی عاشق هم او
ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب
همچو طفل است او ز پستان شیرگیر
او نداند در دو عالم غیر شیر
طفل داند هم نداند شیر را
راه نبود این طرف تدبیر را
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را
گیج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دریا بود نه سیل و جو
چون بیابد؟ او که یابد گم شود
همچو سیلی غرقهٔ قلزم شود
دانه گم شد آن گهی او تین بود
تا نمردی زر ندادم این بود