عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۴ - در عارضهٔ خاتون عصمةالدین رضیةالملوک
گر خداوند عصمةالدین را
عارضه رنجه داشت روزی چند
آن بدان از بد ستارهٔ نحس
یا جفای سپهر بد پیوند
دولتی داشت بس به غایت تیز
چون قضا قادر و چو چرخ بلند
بخت بیدار مهربانش گفت
که بود در کمال بیم گزند
دفع چشم بد جهانی را
همچنین نرم نرم و خنداخند
داشت از روی مصلحت دو سه روز
دل او را که شاد باد نژند
ور تو کفارتی نهی آنرا
من نباشم بدان سخن خرسند
کادمیزادهای که بیگنه است
کی به کفار تست حاجتمند
وانکه معصوم هست دست گناه
پای او را نیارد اندر بند
معصیت را به عالم عصمت
وهم هم درنیاورد به کمند
پس چه کفارت این چه کفر بود
یا چه بیهوده باشد و ترفند
لفظ کفارت ای سلیم القلب
بپذیر از من مسلمان پند
هیچ معصوم را چو نپسندی
عصمت صرف را مکن به پسند
ای ز آباء و امهات وجود
چون تو هرگز نزاده یک فرزند
به خدایی که نیست مانندش
گرچه مستغنیم از این سوگند
که ز انصاف روزگار امروز
همه چیزیت هست جز مانند
وانکه در عرضگاه کون و فساد
چرخ را نیست هیچ خویشاوند
نظم پروین نداد کاری را
تا به شکل بنات نپراکند
گر نگاری نگاشت باز بشست
ور نهالی نشاند باز بکند
باری از طوبی تو طوبی لک
سالها رفت و بر گلی نفکند
روزگارت جگر نخواهد داد
خصم گو روز و شب جگر میرند
گر گشاید زمانه ور بندد
دل به جز در خدای هیچ مبند
پایت اندر رکاب تاییدست
درنیتفی از این سیاه و سمند
تو که در حفظ ایزدی چه کنی
حرز و تعویذ اهل جند و خجند
حرف و صوت ار قضا بگرداند
مرحبا زند و حبذا پازند
از که کرد آتش حوادث دور
در سرای سپنج دود سپند
تا که در نطع دهر در بازیست
رخ بهرام و اسب مار اسفند
باد فرزین عز و عمرت را
از پیاده دوام فرزین بند
شخص و دینت ودیعت ایزد
بینیاز از طبیب و دانشمند
عدد سالهای مدت تو
همچو تاریخ پانصد و چل و اند
عارضه رنجه داشت روزی چند
آن بدان از بد ستارهٔ نحس
یا جفای سپهر بد پیوند
دولتی داشت بس به غایت تیز
چون قضا قادر و چو چرخ بلند
بخت بیدار مهربانش گفت
که بود در کمال بیم گزند
دفع چشم بد جهانی را
همچنین نرم نرم و خنداخند
داشت از روی مصلحت دو سه روز
دل او را که شاد باد نژند
ور تو کفارتی نهی آنرا
من نباشم بدان سخن خرسند
کادمیزادهای که بیگنه است
کی به کفار تست حاجتمند
وانکه معصوم هست دست گناه
پای او را نیارد اندر بند
معصیت را به عالم عصمت
وهم هم درنیاورد به کمند
پس چه کفارت این چه کفر بود
یا چه بیهوده باشد و ترفند
لفظ کفارت ای سلیم القلب
بپذیر از من مسلمان پند
هیچ معصوم را چو نپسندی
عصمت صرف را مکن به پسند
ای ز آباء و امهات وجود
چون تو هرگز نزاده یک فرزند
به خدایی که نیست مانندش
گرچه مستغنیم از این سوگند
که ز انصاف روزگار امروز
همه چیزیت هست جز مانند
وانکه در عرضگاه کون و فساد
چرخ را نیست هیچ خویشاوند
نظم پروین نداد کاری را
تا به شکل بنات نپراکند
گر نگاری نگاشت باز بشست
ور نهالی نشاند باز بکند
باری از طوبی تو طوبی لک
سالها رفت و بر گلی نفکند
روزگارت جگر نخواهد داد
خصم گو روز و شب جگر میرند
گر گشاید زمانه ور بندد
دل به جز در خدای هیچ مبند
پایت اندر رکاب تاییدست
درنیتفی از این سیاه و سمند
تو که در حفظ ایزدی چه کنی
حرز و تعویذ اهل جند و خجند
حرف و صوت ار قضا بگرداند
مرحبا زند و حبذا پازند
از که کرد آتش حوادث دور
در سرای سپنج دود سپند
تا که در نطع دهر در بازیست
رخ بهرام و اسب مار اسفند
باد فرزین عز و عمرت را
از پیاده دوام فرزین بند
شخص و دینت ودیعت ایزد
بینیاز از طبیب و دانشمند
عدد سالهای مدت تو
همچو تاریخ پانصد و چل و اند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۷ - شراب خواهد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۰
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۴
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۰ - شکایت از فلک و مدح صاحب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۲ - در هجا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۰ - در تهدید و هجو قاضی هری
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۱ - در نکوهش فلک
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۲
خسروا آب آسمان نشود
که کمال تو نور خور ندهد
لقمهٔ بی جگر نمییابم
شد چنین عمر او نظر ندهد
گردهگاه جهان شکافته باد
که یکی گرده بیجگر ندهد
ملکالموت را ملامت نیست
که به بیمار گل شکر ندهد
تو جهان نیستی جهانداری
این اشارت به تو ضرر ندهد
تو بکن زیبد ار قضا نکند
توبده شاید از قدر ندهد
کمر عمر تو مبادا سست
تافلک را قبا کمر ندهد
نقش نام زمانه افروزت
سکه از دوستی به زر ندهد
کافران را چه باک باشد اگر
خشم تو مایهٔ سقر ندهد
داد بنده نمیدهد در تو
حبذا گر دهد وگر ندهد
جود تو حق از آن فراوانست
کار او بود اگر وگر ندهد
دست میمون تو از آن دستست
که به کشت طمع مطر ندهد
وای آن رزمگه که حملهٔ تو
دهد و نصرت وظفر ندهد
جز تو کس را نشاید آدم گفت
عقل مشاطگی به خر ندهد
گرچه بسیار درد دل دارد
جز به اندازه درد سر ندهد
حرمت تو نه آن درخت بود
که به سالی هزار برندهد
خاک در گاه تو نه آن سرمه است
که به چشم هنر بصر ندهد
که کمال تو نور خور ندهد
لقمهٔ بی جگر نمییابم
شد چنین عمر او نظر ندهد
گردهگاه جهان شکافته باد
که یکی گرده بیجگر ندهد
ملکالموت را ملامت نیست
که به بیمار گل شکر ندهد
تو جهان نیستی جهانداری
این اشارت به تو ضرر ندهد
تو بکن زیبد ار قضا نکند
توبده شاید از قدر ندهد
کمر عمر تو مبادا سست
تافلک را قبا کمر ندهد
نقش نام زمانه افروزت
سکه از دوستی به زر ندهد
کافران را چه باک باشد اگر
خشم تو مایهٔ سقر ندهد
داد بنده نمیدهد در تو
حبذا گر دهد وگر ندهد
جود تو حق از آن فراوانست
کار او بود اگر وگر ندهد
دست میمون تو از آن دستست
که به کشت طمع مطر ندهد
وای آن رزمگه که حملهٔ تو
دهد و نصرت وظفر ندهد
جز تو کس را نشاید آدم گفت
عقل مشاطگی به خر ندهد
گرچه بسیار درد دل دارد
جز به اندازه درد سر ندهد
حرمت تو نه آن درخت بود
که به سالی هزار برندهد
خاک در گاه تو نه آن سرمه است
که به چشم هنر بصر ندهد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۹
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۱ - در وصف بنا و مدح میر عمید
کرد عالی بنای این مجدود
اختر سعد و طالع مسعود
از برای نزول میر عمید
صدر دنیا ضیاء دین مودود
آنکه حکمش دهد ز روی نفاذ
آتش و آب را نزول وصعود
به تفکر رسد به سر فلک
به تجسس رسد به وهم حسود
دل او برده بارنامهٔ بحر
کف او کرده کارنامهٔ جود
هست فرمانش رهنمای قضا
هست احسانش نقش بند وجود
نیست بر رای او غلط ممکن
نیست از عقل کل خطا معهود
ای ز حزم تو در حوالی ملک
دولت و فتنه در قیام و قعود
وی ز عدل تو در نواحی دهر
جور و انصاف در صدور و ورود
پیش ذهن تو غیب برده رکوع
پیش کلک تو کرده وحی سجود
به کمال خدای گر به جز اوی
هست کاملتر از تو یک موجود
تا که افلاک را در این حرکت
نیست کون و فساد کس مقصود
باد عمر تو درحصول مراد
همچو دوران چرخ نامعدود
اختر سعد و طالع مسعود
از برای نزول میر عمید
صدر دنیا ضیاء دین مودود
آنکه حکمش دهد ز روی نفاذ
آتش و آب را نزول وصعود
به تفکر رسد به سر فلک
به تجسس رسد به وهم حسود
دل او برده بارنامهٔ بحر
کف او کرده کارنامهٔ جود
هست فرمانش رهنمای قضا
هست احسانش نقش بند وجود
نیست بر رای او غلط ممکن
نیست از عقل کل خطا معهود
ای ز حزم تو در حوالی ملک
دولت و فتنه در قیام و قعود
وی ز عدل تو در نواحی دهر
جور و انصاف در صدور و ورود
پیش ذهن تو غیب برده رکوع
پیش کلک تو کرده وحی سجود
به کمال خدای گر به جز اوی
هست کاملتر از تو یک موجود
تا که افلاک را در این حرکت
نیست کون و فساد کس مقصود
باد عمر تو درحصول مراد
همچو دوران چرخ نامعدود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۶ - در تقاضای انعامی که حواله شد و نیافت فرماید
مفتی شرع کرم عاقلهٔ ملت جود
آنکه از مادر احرار چنو کم زاید
فتوی بنده چو از روی کرم برخواند
حکم فتوی بکند مشکل آن بگشاید
خواجهای بندهٔ خود را نه به تکلیف سؤال
به مراد دل خود مکرمتی فرماید
مدتی بنده نیابد خبری زان انعام
هم در آن بیخبری عمر همی فرساید
چون خبر یافت هم از خواجه بپرسد کانکیست
که مراآنچه تو فرمودی ازو میباید
خواجه گوید که فلانست برو زو بطلب
بنده دم در کشد و هیچ بدان نفزاید
چون دگر روز بپرسد که فلان خواجه کجاست
تا بدو بگرود و پس به ادا بگراید
مردکی بیند از این بیهده گو چاکرکی
مشت کلپتره و بیهوده به هم درخاید
گویدش خواجهٔ ما رفت کنون ده روزست
تا رسیدست برو دایه و زن میگاید
بنده چون از پس آن رفته نخواهد رفتن
عوض آن اگر از خواجه بخواهد شاید
ور نشاید که عوض خواهد ازو آیدش آن
که حوالت نپذیرد پس از آن تا ناید
آنکه از مادر احرار چنو کم زاید
فتوی بنده چو از روی کرم برخواند
حکم فتوی بکند مشکل آن بگشاید
خواجهای بندهٔ خود را نه به تکلیف سؤال
به مراد دل خود مکرمتی فرماید
مدتی بنده نیابد خبری زان انعام
هم در آن بیخبری عمر همی فرساید
چون خبر یافت هم از خواجه بپرسد کانکیست
که مراآنچه تو فرمودی ازو میباید
خواجه گوید که فلانست برو زو بطلب
بنده دم در کشد و هیچ بدان نفزاید
چون دگر روز بپرسد که فلان خواجه کجاست
تا بدو بگرود و پس به ادا بگراید
مردکی بیند از این بیهده گو چاکرکی
مشت کلپتره و بیهوده به هم درخاید
گویدش خواجهٔ ما رفت کنون ده روزست
تا رسیدست برو دایه و زن میگاید
بنده چون از پس آن رفته نخواهد رفتن
عوض آن اگر از خواجه بخواهد شاید
ور نشاید که عوض خواهد ازو آیدش آن
که حوالت نپذیرد پس از آن تا ناید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۰ - مخدوم به حکیم جام شرابی بخشیده در شکر آن و طلب شراب گوید
ای به جود و به قدر بر ز فلک
گر سجودت برد فلک شاید
دست جودت جهان همی بخشد
پای قدرت فلک همی ساید
فلکت پشت پای از آن بوسد
حاسدت پشت دست از این خاید
همتت از سر علو و سمو
به جهان دست مینیالاید
اخترت از پی سعود و شرف
به فلک بر همی نیاساید
شبه تو چرخ هم ترا آرد
مثل تو دهر هم ترا زاید
هرکه را در دل از هوای تو مهر
با دلش چرخ راز بگشاید
هرکرا برتن از قبول تو حرز
المش چون شفا بنگراید
دشمنت دشمن خودست چنان
که برو ذات او نبخشاید
خنجر کین او چه پیرایی
خود زیانش سرش بپیراید
ای نیاز از می سخای تو مست
با توام کی به کس نیاز آید
مشربی دادیم که شربت آن
غم بکاهد طرب بیفزاید
از لطافت چنانکه جز به عرض
جوهرش سوی سفل نگراید
ظل او بر زمین نبیند کس
زانکه او چون هوا بننماید
با منش چون خرد بدید چه گفت
گفت چون تو ترا که بستاید
چون به شکلت نگه کنم گویم
کس به گل آفتاب انداید
گر به جرمت نگه کنم گویم
کس به گز ماهتاب پیماید
تا درآن مشرب آن بود شربت
که زدل رنگ رنج بزداید
باد بر دست تو میی که به عکس
رنگ رخسار لاله برباید
صرف و پالودهای چنانکه به لطف
زابگینه چو ضو بپالاید
رای و فرمانت بر زمانه روان
تا خرد رای بد نفرماید
جامهٔ عمر تو بفرسوده
تا قضا آسمان نفرساید
سخن آرای مدح تو چو خرد
تا سخن را خر بیاراید
ای به جاه تو جان ما خرم
روح را راح تو همی باید
جام از بهر می همی بایست
جسم از بهر جان همی باید
گر سجودت برد فلک شاید
دست جودت جهان همی بخشد
پای قدرت فلک همی ساید
فلکت پشت پای از آن بوسد
حاسدت پشت دست از این خاید
همتت از سر علو و سمو
به جهان دست مینیالاید
اخترت از پی سعود و شرف
به فلک بر همی نیاساید
شبه تو چرخ هم ترا آرد
مثل تو دهر هم ترا زاید
هرکه را در دل از هوای تو مهر
با دلش چرخ راز بگشاید
هرکرا برتن از قبول تو حرز
المش چون شفا بنگراید
دشمنت دشمن خودست چنان
که برو ذات او نبخشاید
خنجر کین او چه پیرایی
خود زیانش سرش بپیراید
ای نیاز از می سخای تو مست
با توام کی به کس نیاز آید
مشربی دادیم که شربت آن
غم بکاهد طرب بیفزاید
از لطافت چنانکه جز به عرض
جوهرش سوی سفل نگراید
ظل او بر زمین نبیند کس
زانکه او چون هوا بننماید
با منش چون خرد بدید چه گفت
گفت چون تو ترا که بستاید
چون به شکلت نگه کنم گویم
کس به گل آفتاب انداید
گر به جرمت نگه کنم گویم
کس به گز ماهتاب پیماید
تا درآن مشرب آن بود شربت
که زدل رنگ رنج بزداید
باد بر دست تو میی که به عکس
رنگ رخسار لاله برباید
صرف و پالودهای چنانکه به لطف
زابگینه چو ضو بپالاید
رای و فرمانت بر زمانه روان
تا خرد رای بد نفرماید
جامهٔ عمر تو بفرسوده
تا قضا آسمان نفرساید
سخن آرای مدح تو چو خرد
تا سخن را خر بیاراید
ای به جاه تو جان ما خرم
روح را راح تو همی باید
جام از بهر می همی بایست
جسم از بهر جان همی باید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۲ - شراب خواهد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۳
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۹ - در مذمت اهل سوق
روزی پسری با پدر خویش چنین گفت
کان مردک بازاری از آن زرق چه جوید
گفتا چه تفحص کنی احوال گروهی
کز گند طمعشان سگ صیاد نبوید
عاقل به چنان طایفهٔ دون نگراید
مردم به سوی مزبله و جیفه نپوید
بازار یکی مزرعهٔ تخم فسادست
زان تخم در آن خاک چه پاشی که چه روید
امید مکن راستی از پشت بنفشه
تا روی تو چون لاله به خونابه نشوید
قولی نبود راستتر از قول شهادت
زان در همه بازار یکی راست نگوید
کان مردک بازاری از آن زرق چه جوید
گفتا چه تفحص کنی احوال گروهی
کز گند طمعشان سگ صیاد نبوید
عاقل به چنان طایفهٔ دون نگراید
مردم به سوی مزبله و جیفه نپوید
بازار یکی مزرعهٔ تخم فسادست
زان تخم در آن خاک چه پاشی که چه روید
امید مکن راستی از پشت بنفشه
تا روی تو چون لاله به خونابه نشوید
قولی نبود راستتر از قول شهادت
زان در همه بازار یکی راست نگوید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶۲
ای برادر پند من بشنو اگر خواهی صلاح
در معاش خویش بر قانون من کن یک مدار
ور قرارت نیست بر گفتم یقین دان کز اسف
بر فوات آن نگردی ناصبور و بی قرار
مرد باش و ترک زن کن کاندرین ایام ما
زن نخواهد هیچ مرد باتمیز و هوشیار
باشد اندر اصل خود خر پس شود تصحیف حر
آنکه خواهد اصل هر اندوه مر تیماردار
ور اسیر شهوتی باری کنیزک خر به زر
سروقدی ماه رویی سیم ساقی گلعذار
این قدردانی که چون خیزی به وقت بامداد
روی مال خویش بینی نه روی وام دار
ور به کس رغبت نداری برگذر زو برحقی
کاندرو یک نفع بینی و کدورت صد هزار
شیوهٔ اهل زمانه پیش کن بگزین غلام
در حضر بیبی و خاتون در سفر اسفندیار
بر زند از بهر تو دامن به وقت کاه زیر
بر زند خود را به صف کین به گاه کارزار
روز و شب دوزندهٔ خصم و عدو باشد به تیر
سال ومه باشد جماع و بوسه را پیشت چو پار
هم حریف و هم قرین و هم ندیم و هم رفیق
هم غلام و هم کنیزک هم پیاده هم سوار
تا بود بر طبع تو باری بزی با سنگ و سیم
ور ز دل گردد مزاجت هست او زر عیار
در معاش خویش بر قانون من کن یک مدار
ور قرارت نیست بر گفتم یقین دان کز اسف
بر فوات آن نگردی ناصبور و بی قرار
مرد باش و ترک زن کن کاندرین ایام ما
زن نخواهد هیچ مرد باتمیز و هوشیار
باشد اندر اصل خود خر پس شود تصحیف حر
آنکه خواهد اصل هر اندوه مر تیماردار
ور اسیر شهوتی باری کنیزک خر به زر
سروقدی ماه رویی سیم ساقی گلعذار
این قدردانی که چون خیزی به وقت بامداد
روی مال خویش بینی نه روی وام دار
ور به کس رغبت نداری برگذر زو برحقی
کاندرو یک نفع بینی و کدورت صد هزار
شیوهٔ اهل زمانه پیش کن بگزین غلام
در حضر بیبی و خاتون در سفر اسفندیار
بر زند از بهر تو دامن به وقت کاه زیر
بر زند خود را به صف کین به گاه کارزار
روز و شب دوزندهٔ خصم و عدو باشد به تیر
سال ومه باشد جماع و بوسه را پیشت چو پار
هم حریف و هم قرین و هم ندیم و هم رفیق
هم غلام و هم کنیزک هم پیاده هم سوار
تا بود بر طبع تو باری بزی با سنگ و سیم
ور ز دل گردد مزاجت هست او زر عیار
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶۳ - قبا از بزرگی خواسته
ای برقد تو راست قبای سخا و جود
حرفیست در لباس مرا با تو گوش دار
در تن مراست کهنه قبایی که پارهاش
دارد ز بخیه کاری ادریس یادگار
آدم به دست جود خودش پنبه کاشته
حوا به سعی دوک خودش رشته پود و تار
سوراخهای او کندم وام ریشخند
از هر طرف که پیش گروهی کنم گذار
لطفی نما که هست به راه قبای تو
سوراخها به هر طرفی چشم انتظار
حرفیست در لباس مرا با تو گوش دار
در تن مراست کهنه قبایی که پارهاش
دارد ز بخیه کاری ادریس یادگار
آدم به دست جود خودش پنبه کاشته
حوا به سعی دوک خودش رشته پود و تار
سوراخهای او کندم وام ریشخند
از هر طرف که پیش گروهی کنم گذار
لطفی نما که هست به راه قبای تو
سوراخها به هر طرفی چشم انتظار
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶۴
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶۵ - مطایبه ملکشاه پدر سلطان سنجر با مرد اعرابی
حکایت است به فضل استماع فرمایند
به شرط آنکه نگیرند از این سخن آزار
به روزگار ملکشه عرابیی خج کول
مگر به بارگهش رفت از قضا گه بار
سؤال کرد که امسال عزم حج دارم
مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار
چو حلقهٔ در کعبه بگیرم از سر صدق
برای دولت و عمرش دعا کنم بسیار
چو پادشه بشنید این سخن به خازن گفت
که آنچه خواست عرابی برو دوچندان آر
برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد
به لطف گفت شه او را که سید این بردار
سپاس دار و بدان کین دویست دینارست
صدست زاد ترا و کرای و پای افزار
صد دگر به خموشانه میدهم رشوت
نه بهر من ز برای خدای را زنهار
که چون به کعبهٔ رسی هیچ یاد من نکنی
که از وکیل دربد تباه گردد کار
به شرط آنکه نگیرند از این سخن آزار
به روزگار ملکشه عرابیی خج کول
مگر به بارگهش رفت از قضا گه بار
سؤال کرد که امسال عزم حج دارم
مرا اگر بدهد پادشاه صد دینار
چو حلقهٔ در کعبه بگیرم از سر صدق
برای دولت و عمرش دعا کنم بسیار
چو پادشه بشنید این سخن به خازن گفت
که آنچه خواست عرابی برو دوچندان آر
برفت خازن و آورد و پیش شه بنهاد
به لطف گفت شه او را که سید این بردار
سپاس دار و بدان کین دویست دینارست
صدست زاد ترا و کرای و پای افزار
صد دگر به خموشانه میدهم رشوت
نه بهر من ز برای خدای را زنهار
که چون به کعبهٔ رسی هیچ یاد من نکنی
که از وکیل دربد تباه گردد کار