عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶ - سبب نظم کتاب
مرا گفت دستور فرخنده رای
که این راز سربسته را برگشای
کنونت که امکان گفتار هست
به تاریخ دانان سروکار هست
همان به که تیغ قلم برکشی
به تاریخ پیشین قلم درکشی
فشانی بر افسانه ها آستین
نویسی یکی نامه ی راستین
ز تاریخ یونان و کلدان و روم
ز آثار ویران و آباد بوم
فراز آوری نامه ی شاهوار
که ماند به گیتی زما یادگار
به هر کار یاری نمایم تو را
همی دوستی برفزایم تو را
مرا داد ازین گونه چندان نوید
که شد جان من سر به سر پر امید
دل من بدان گفته ها گرم شد
روانم پر از شرم و آزرم شد
چو یک سال بردم درین کار رنج
به پایان شد این نام بردار گنج
اگر چه به نظمم نبد دسترس
که چون شاهنامه نگفته است کس
بیفکندم از نثر طرحی عظیم
که پیدا نماید صحیح از سقیم
به نیروی یزدان پیروزگر
یکی گنج آراستم پرگهر
ز زند و اوستا و از پهلوی
فراز آوریدم به طرز نوی
ز آثار آنتیک و خط کهن
نیاورده نگذاشتم یک سخن
چو آمد به بن این کهن داستان
بنامیدمش نامه ی باستان
چو دیباچه اش را بیاراستم
زهر چاپلوسی بپیراستم
به جز ناظم الدوله
نامی دگر در آن جا نبردم ز یک نامور
گمانم چنین بد که پاداش این
نبینم به جز توشه و آفرین
یکی مرد بد زشت و شوم و پلید
که رویش سیه بود و مویش سپید
فرومایه را نام ناپاک بود
بد اندیش و بی شرم و بی باک بود
همی زشت راندی سراسر سخن
ورا بی سبب گشت دل زمن
همه مقصدش بود از آن سر به سر
که از من خورد چند دینار زر
نداند که بی زارم از آن روش
که نفرین بر او باد و بر اخترش
گرانمایه دستور آزاده مرد
دلش بی جهت از من آمد به درد
به گفتار آن مرد ناپاک شوم
بر شاه ایران و خون کار روم
چون او نامور مرد والا نژاد
زمن کرد گفتار ناخوب یاد
مرا خود بدآیین و بد کیش خواند
بدم شیر نر او مرا میش خواند
از این گفته او را نبد هیچ سود
به جز آن که بر شهرت من فزود
من از وی نراندم سخن بر بدی
نکو داشتم شیوه ی بخردی
در آخر پشیمان شد از گفت خویش
مرا خواست کش باز آیم به پیش
نرفتمش پیش و نکردم نیاز
که درویش را خوش بود کبر و ناز
چو از روم شد سوی ایران زمین
برادرش آمد شدش جانشین
خردمند و باهوش و با رای بود
ولیکن نشستن نه بر جای بود
خطا را نکردی جدا از صواب
به نشناختن مرد عالی جناب
به گاهی که از من ز نزدیک و دور
به روم اندر انداخت آشوب و شور
بر شاه رفت و سخن ساز کرد
به گفتار بد از من آغاز کرد
نگویم که شه گشت بد دل زمن
ولی کردش اغفال گاه سخن
نمودند تسخیرم از پایتخت
به سوی طربزون کشیدیم رخت
ایا چند تن دیگر از زادگان
جهان دیده مردان و آزادگان
درین ساحل خوش هوای گزین
نیامد مرا هیچ خوش تر ازین
که نظم آورم نامه ی مختصر
ز تاریخ ایران به طرزی دگر
به نام همایون عبدالحمید
کز او هست آثار نیکو پدید
شهنشاه با فر و با عدل و داد
یکی نغز دیباچه سازم گشاد
چو فردوسی آن مرد بی یار و جفت
که شهنامه بر یاد محمود گفت
ولیکن بترسم که او را هجا
سپس بایدم گفت از التجا
همان به که زین گفته ها بگذریم
سخن ها ز جمشید و کی آوریم
خنک آنکه دل ها زخود کرد شاد
که نامش به نیکی بیارند یاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷ - در بیان ملت آریانا
خوشا قوم آریان نیکو تبار
که ایران از آنان بود یادگار
همه ژرمن و اند و سکسان و هاد
از آن بیخ فرخنده دارد نژاد
پرستیدن ماه و خور کارشان
به بلخ و به خوارزم بازارشان
بدی کار آن قوم برزیگری
به صحرای جیحون و مرو و هری
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸ - سلاله آبادیان
خنک گاه آبادیان گزین
که آباد گردید از ایشان زمین
بود یافث آباد فرخ نهاد
که کلدانی آبت نمودش یاد
هم اکنون از آن قوم فرخنده رای
جز آباز و چرکس نبینم به جای
سیامک مگر خود بدی زان تبار
که همواره می زیست در کوهسار
به هندی ورا نام شیوا بدی
که در پیش دادار برپا بدی
چو بگرفت رسم و ره بندگی
ز دیوان سرآمد بر او زندگی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹ - سلاله آجامیان
زهی عصر آجامیان سترگ
که جمشید بودی برایشان بزرگ
ازو فرهی یافت کار جهان
که او بد یمه پور ویوانجهان
از آجام مانده عجم یادگار
به آیین جم زنده شد روزگار
کند زند و اوستا بدین زمزمه
که اورمزد گفت سخن با یمه
رهانید قوم خود از زمهریر
که بودند در دشت آری اسیر
بنزد کسی کز خرد آگه است
همانا یمه پور ویوانگه است
خوشا آن شیو نامبردار شاه
که می زیست بر کوهسار سیاه
که دانا کیومرث می خواندش
مگر زنده ی جاودان داندش
همان هورفخشاد ازو شد پدید
که بد نام آن شاه ار پاک شید
تو ای خاک ایران عنبر سرشت
خنک آن که اندر تو بد زردهشت
که ادریس و هرمس بد آن نامدار
به گیتی است حکمت از آن یادگار
ازو فرهی یافت روی زمین
که او بود هوشنگ با داد و دین
ازو ماند آیین جشن سده
پدیدار ازو گشت آتشکده
همان نامه ی آسمانی ازوست
که موبد همی خواندش زند و اوست
پدیدار کرده ره بندگی
مراعات کرده حق زندگی
چه خوش گفت پرویز شاه کیا
چو با قیصر روم زد کیمیا
که ما را ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه راه دادست و آیین مهر
نظر کردن اندر شمار سپهر
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰ - سلاله ی فریدون
خوشا وقت شاه، آفریدون گرد
که کلدانیان را زایران سترد
پی ماردوشان از آن جا برید
دگر شوکت اژدها کس ندید
بپرداخت نااهریمنان خاک را
برانداخت آیین ضحاک را
که از پشت گاوان خورش داشتند
ز مغز گوان پرورش داشتند
فریدون لقب بد بفرزانه
ولیکن بدش نام او کشتره
نژادش زآبادیان مهین
که کلدانیان خواندند آبتین
پدر اشکیان پور اسپیله کاو
به نیروی او کس نیاورده تاو
یل کاوه که او بد چو شیر ژیان
به جا ماند از او اختر کاویان
خوشا گاه پیروز با تاج و گاه
همان روزگار منوچهر شاه
که بودند از دخت آشور شه
که گشته به سرو یمن مشتبه
همان ملک ایراک بد جایشان
فروزان چو استاره بد رایشان
همان گاه کابوجیا و شراک
که بخشید بر شاه توران اراک
خنک آرش نامور کان دلیر
به آمل زرویان بیفکند تیر
گر پرس مگر نام آن جنگ بود
که اغریرثش خوانده مرد یهود
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۱ - احوال سلم و تور و عصر پهلوانی
اگرچه پس از آن دو فرمانروا
شلمنصر و آتور از نینوا
که امروز خوانندشان سلم و تور
بر ایران همی تاختندی ستور
ولی پهلوانان آن روزگار
چو گرشسب و نیرم چو سام سوار
همان قارن و اکمن پیلتن
دگر زال و مهراب لشکر شکن
چو رستم که او شد سر داستان
لقب کرد دستان ورا باستان
زواره فرامرز و کشواد پیر
چو سیرنک شاه آن یل تیز ویر
همان زو که افراخت زابلستان
همه سیستان ساخت چون گلستان
چو تهماسب که اوزاب را بد پدر
تهمتن به شهنامه خواندش مگر
کریمان به جز او نبوده است کس
همان سام سهم آبان است و بس
سرند همایون و فرخ تورک
شماساس و اترد شد سبب بزرگ
چو گودرز کاو بد کدور لاهور
چو کهرم که جهرم ازو بد مگر
همان خوم بابا کش بدی نام، هوم
در اهواز بودی ورا مرز و بوم
چنین پهلوانان با فر و زور
که بر چرخ گردون رساندند شور
در ایام فترت دلیران بدند
به مردی نگهدار ایران بدند
گهی رزم به آتوریان ساختند
گهی بر فراز آبیان تاختند
کرا از زبان دری نیست تاب
فراز آب را خوانده افراسیاب
چو جیحون که او را چو بنگاشتند
مران رود را جهن پنداشتند
همان شیده که اقوام شیتا بدند
به قوم فراز آب همتا بدند
بر ایران همی تاختند آن گروه
همه مردم آمد از ایشان ستوه
دلیران ایران درین دار و گیر
زهر سو به کردار درنده شیر
نگه داشتند آن سریر مهی
که گاه مهی بد زشاهان تهی
چو گرشسب کوشد به هندو دیار
سمیرامس از وی بشد زخم دار
بجنگید با نامور رامسیس
که خوانندش امروز سیروسریس
به «ارکوشیا» بد مگر این نبرد
که هندوکشش خوانده آزاد مرد
همان هاکهامانش نامور
که سیروس را بود هفتم پدر
زبابل همی تاخت تا نینوا
به آلامیان بود فرمانروا
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۲ - سلاله ی مدی و پادشاهی کیقباد
چنین تابگاه گو کی نژاد
ورا خواند دانا مگر کیقباد
که ارباس کرد مدی نام داشت
به البرز کوه اندر آرام داشت
سپاهی زقوم مدی گرد کرد
برآورد از شهر نینونه گرد
بله زیس که او بود بابل خدای
بهر کار ارباس را رهنمای
زمغلوبی خصم دادش خبر
ازیرا که بودی ستاره شمر
چو از کار نینویه پرداختند
یکی سلطنت از مدی ساختند
پس از شاه ارباس شش تن بدی
گرفتند هر یک ره ایزدی
یکی ز آن میان بود نوذر بنام
دگر گرد فرتوس با نام و کام
سه دیگر گو اشکش رزم زن
چهارم بد اورند لشکر شکن
به پنجم کرزم آن یل شیر گیر
ششم بود منجیک گرد دلیر
از ایران بهر گوشه برهم یکی
گرفته زهر کشوری اندکی
ز آترپاتن تا به کابل زمین
نکرد ایچ یاد این از آن آن ازین
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۳ - زمان فترت مدی
دگرباره برخاست آشوب و جنگ
در ایران زآتوریان بی درنگ
در آتوریا پادشاهی بد به جای
زاولاد بلزیس بابل خدای
که خوانند بخت النصر نامشان
زگیتی برآورده بد کامشان
بکشتند نوذر شه ماژ را
گرفتند زملک دغوباژ را
تلیمان کورا بکشتند نیز
که او بود در شهر سوزا عزیز
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۴ - پادشاهی توس
پس آنگه مغان انجمن ساختند
یکی شاه بر تخت بنشاختند
شه نوذران کش بدی نام توس
هریدوت داناش خواند دیوس
بیامد به تخت مهی برنشست
شهی بود با داد و دانش پرست
بر آراست آن کاویایی درفش
اباکوس و پیلان و زرینه کفش
همه برج ها کرده بد سرخ و زرد
چو زرین و سیمین و هم لاجورد
که روشن روان بود و بیدار بود
به داد و به دانش سزاوار بود
بیاورد از بلخ آتشکده
نگه داشت آیین جشن سده
ز شهر دیاکو یکی دخت خواست
چو کار بزرگی بر او گشت راست
پدید آمد از وی فریبرز راد
که خواند فراورتسش هیرداد
بگاه مهی شد یکی شاه نو
گمانم که بد او سیاوخش کو
خوشا گاه فرخ تیوس بزرگ
که بامیش خوردی همی آب گرگ
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۵ - پادشاهی فریبرز
خنک آن فریبرز شاه مهان
که باژش بدادند یکسر شهان
همه ملک ایران بدو شاد گشت
به هر جای ویرانی آباد گشت
ز مصر و فلسطین و هاماوران
فرستاده شد هدیه های گران
کیا لادن آن مرد باریو و بند
که فردوسیش خوانده پولادوند
به آتوریا بد خدیو بزرگ
پلیدی سگی جادویی پیر گرگ
فریبرز جنگید با شاه تور
هنر عیب گردد چو برگشت هور
گرفتار شد اندر آن کارزار
سرش را به حیله بریدند زار
چو گروی زره نام آن جنگ شد
که بروی زهر سو جهان تنگ شد
نه اسب و نه جوشن نه تیغ و سلیح
نبودی همه جز فسون و مزیح
همانا که گرسیوز این رزم بود
که پنداشتندش دلیری عنود
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۶ - پادشاهی کی آرش
پسر بد مراو را یکی نامدار
دلیر و هشیوار و خنجر گذار
مگر خود کی آرش بد آن نامور
که بعد از فریبرز شد تاجور
به شهنامه خود نیز گوید همین
فریبرز شد توس را جانشین
سپهدار توس آن کیانی درفش
اباکوس و پیلان و زرینه کفش
به دست فریبرز بسپرد و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت
همه ساله بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
همان نام آرش کند یاد کی
خود این نام جز بر شهان بود کی
سیاکسارش آن شاه با جاه و آب
که نینویه را کرد یسکر خراب
فرو بست بر پیل نر کوس را
بکشت آن شه توس کوس را
ابا هفت گرد از سران مدی
که نابو پولاسر از ایشان بدی
به جایی کجا نام آن بد نوند
بدو اندرون آن کاخ های بلند
در آرودگه تاخت چون پیل مست
مر آن جای را کرد با خاک پست
همانا که الکوس سرکوس بود
که بروی همی آه و افسوس بود
نوند است نینویه ی راستین
پولاسر بود پیلسم هم چنین
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۷ - جنگ با آلیات درلیدیا
چو از کار نینویه پرداخت شاه
به لیدی کشانید یکسر سپاه
ابا آلیاد آن شه ساردیز
گرفتند راه نبرد و ستیز
به شهنامه اولاد می خواندش
سپهدار مازنداران داندش
به ساری شده ساردی مشتبهه
همان رود ایرماغ و آب زره
برین رزمه بگذشت سالی چهار
که یک تن نشد چیره در کارزار
در اثنای آورد بگرفت شهید
سیه گشت رخسار روز سپید
بدان سان که فردوسی پاک زاد
زدیو و ز مازندران کرد یاد
شب آمد یکی ابر، بر شد سیاه
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چو دریای قار است گفتی جهان
همه روشنایی ش گشته نهان
یکی خیمه زد بر سر از دود قار
سیه شد جهان چشم ها گشت تار
چو کاوس شد از جهان ناامید
سیه گشت چشمش زدیو سپید
سپه از دو سو روی برکاشتند
که از جادویی ها بپنداشتند
دو شاه سرافراز با دستگاه
ابر آشتی باز جستند راه
ولی تا به ایرماغ از لیدیا
بر ایران بیفزود شاه کیا
از آن پس به بستند عهدی درست
کزیشان کسی جنگ نارد نخست
رگ خون گشادند از بازوان
مزیدند از خون هم هردوان
گرفتند دخت دو شاه گزین
دو پور سرافراز با آفرین
گرازه بدی پور اولاد نیو
که خواندش کرازوس، هیرداد نیو
همان اژدها پور آرش بدی
که تند و بی آرام و سرکش بدی
به پهلو زبان نام او استیاج
که از بابل و تور بگرفت باج
چو بر پهلوی نام راندندیش
همان اسپدان نیز خواندندیش
مگر دخت اولاد بد ارنواز
که آریانسش خواند هرودت باز
خوشا گاه کی آرش نامور
که او بود مر اژدها را پدر
در ایام این شاه با داد و دین
شکست اندر آمد به ترکان چین
اگرچه نخست آمد آن شه ستوه
به هیمالیا شد برافراز کوه
که فردوسی آن را سراید همی
به کوه هماون ستاید همی
چو ترکان گرفتند گردش همه
چو گرگ اندر آمد میان رمه
نه کاموس ماند و نه خاقان چین
نه چنگش نه گردان توران زمین
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۸ - پادشاهی اژدها
ولی اژدها پور آن شهریار
بسی بود استمگر و نابکار
در آن عصر میری زاکمینیان
که کاوس خواندندی او را کیان
بر اهواز و بر پارس بد پادشا
به پارزگراد اندرون داشت جا
ورا اژدها دختر خویش داد
که او بد جهانجوی واکمین نژاد
مرآن دخت را بد فرامیز نام
که ماندانه خوانند او را عوام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۹ - در پیدایش کیخسرو
زبار و بر خسروانی درخت
پدیدار شد خسرو نیکبخت
که سیروس خواندندش یونانیان
گوی کی نژادی چو شیر ژیان
بدانگه که سیروس فرخ نهاد
همی خواست از مادر خویش زاد
یکی خواب ناخوش بدید اسپدان
که لرزید اندر تنش استخوان
به هر پاک دستور خود گفت هین
بپرداز ازین طفل روی زمین
چو بشنید هر پاک ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افکند بن
به چوپان شه کو بدی مهرداد
مرآن کودک شیرخواره بداد
سپاکو که بد جفت چوپان همی
بپرورد آن کودک از مردمی
ورا نام کردند خرداد گو
به برج شهی شد یکی ماه نو
چو بگذشت یک چند گاهی برین
غمی شد شهنشاه ایران زمین
به عنوان گلگشت برشد به کوه
ابا چند تن از سران گروه
همه کودکان امیران شاه
که همره بدند اندران دستگاه
به چوگان و گوی اندر آورده روی
بر آن دشت هر یک شده نامجوی
ولیکن بر آن نامداران نو
فزونی همی جست سیروس گو
چو برگوی چوگان او کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
زچوگان او گوی شد ناپدید
کسی این شگفتی به گیتی ندید
به میدان یک مرد چونان نبود
کسی را چنان روی تابان نبود
جوانی که بد زاده ی اسپتام
همان دختر شاه بودیش مام
همی برتری جست از آن نامجوی
ولیکن به چوگان زدش همچو گوی
بر آشفت ازین کار و آمد بدرد
مراین زخم را از دلیری بخورد
به پیش پدر شد سخن ساز کرد
زسیروس و کار وی آغاز کرد
که امروز در پیش چندین سوار
شبان زاده ای مرمرا کرد خوار
برآشفت ازو اسپتام دلیر
بگفت این سخن با شه تیزویر
شبان زاده را خواست شاه بزرگ
گوی دید مانند درنده گرگ
همی گفت هر کس که اهریمن است
و یا گرد اکمین رویین تن است
شه از دیدن او شد اندر شگفت
که این را مگر ژنده پیل است جفت
در آن انجمن بود کاوس گرد
که داماد شه بود با دستبرد
بگفت آن که می دید سیروس را
نماند به جز شاه کاوس را
پژوهنده شد اژدهای سترگ
که از میش هرگز نزاده است گرگ
بیامد بر شاه پس مهرداد
همه داستان سر به سر کرد یاد
پر اندیشه شد شاه ازین گفتگوی
زخشم اندر آورد چین بر ابروی
بفرمود تاپور هر پاک را
وزیر خردمند چالاک را
بکشتند و بریان نمودند خوار
نهانی به بابش خوراندند زار
زکاووس شرمنده شد شاه پیر
بدو داد سیروس را ناگریز
دگر باره سیروس آمد رها
زچنگ بداندیش نر اژدها
سوی پارس با هم برفتند تیز
ولی بود هر پاک سر پرستیز
یکی انجمن کرد ز اسپهبدان
همی برشمرد از بد اسپدان
نوندی فرستاد ازیدر به راه
به نزدیک سیروس کاوس شاه
که لشکر بیارای و برساز کار
به کام تو باشد همه روزگار
بزرگان به شاهی تو را خواستند
سر تخت و دیهیم آراستند
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۰ - شاهنشاهی سیروس اعظم
چو نامه به سیروس فرخ رسید
سپاهی سوی اکبتان برکشید
به یک حمله کرد اژدها را اسیر
سپاه مدی شد زآورد سیر
نیا را به استرخ در جای داد
شب و روز او را همی داشت شاد
کی آرش که بد نامور خال شه
به هر کار می جست اقبال شه
گرفت آن گهی دختر اسپتام
که خواندند خود اسپنویش بنام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۱ - فتوحات سیروس در لیدیه و یونان و بابل و مشرق زمین
چو از کار مدیه بپرداخت شاه
سوی لیدیا راند یکسر سپاه
که جنگی کرازوس با دستگاه
گذر داده بودی به سرحد سپاه
سپاهش فزون بود از صد هزار
ولیکن نتابید با شهریار
گرفتار شد زنده در رزمگاه
پس آنگه مر او را ببخشید شاه
همیشه بدی شاه را هم نشین
کرازه بد آن نامدار گزین
از آن جا به اسپرته آورد روی
که اسپهرمش خوانده افسانه گوی
همه ملک یونان سراسر گرفت
به هر پاک بسپرد وز ایدر برفت
نبود است پیران ویسه جزاو
که بر لشکر خاصه بد پیشرو
به بابل یکی جنگ فرخ نمود
که هر پهلوانی یکی رخ گشود
یهودان که بودندی آن جا اسیر
چو بخت النصر کردشان دستگیر
زفر چنان شهریار بلند
رها گشتشان جملگی سرزبند
فراوان سلیح و درم دادشان
به بیت المقدس فرستادشان
دگر باره دز هوخت آباد ساخت
روان بزرگان زخود شاد ساخت
به توراتش اندر ستاید سروش
همش نام خوانده است فرخ کروش
ورا دانیال نبی شد وزیر
که بخت النصر کرده بودش اسیر
پس از فتح بابل شه رزمخواه
سوی خاوران راند یکسر سپاه
به هند اندرون نامداری نماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
وز آن جا به سوی ختا و ختن
همی راند آن شاه لشکر شکن
بلرزید از هیبتش هند و چین
ز سهمش بترسید توران زمین
کجا سالیان اندر آمد هفت
که سیروس از ایدر سوی شرق رفت
نیاسود از رزم و پیکار و کین
یکی خشک سالی برآمد برین
دگر باره آهنگ ایران نمود
کز آن جا خرامد سوی مصر زود
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۲ - برداشتن سیروس دل از جهان و گوشه گزیدن
به بلخ اندر آتشکده نوبهار
سروتن بشست آن شه نامدار
غمی شد ز پیکار و سیر از بدی
بر او تافت یک خوره ایزدی
پر اندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن ایزدی کاروان دستگاه
همی گفت هر جای آباد بوم
زهندوستان تا به یونان و روم
گرفتم به نیروی شاهنشهی
مرا گشت فرمان و تخت مهی
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آبروی
روانم بر آن جای نیکان برد
که این تاج و تخت کئی بگذرد
مبادا که آرد روانم منی
بد اندیشد و کین اهریمنی
بپوشید پس جامه ی نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
زایوان به جای پرستش برفت
دل از تخت شاهنشهی برگرفت
همه کشور خویشتن سر به سر
بدو نیمه کرد آن شه نامور
یکی نیمه کاوس کی را بداد
دگر برته ی گرد والانژاد
به کوه اندرون داشت برته مقام
همی کهبدی ساختی صبح و شام
ازو بود کاوس مهتر به سال
نمی خواست کس را به گیتی همال
نهانی فرستاد و او را بکشت
که سرتاسر کشور آرد به مشت
سمردیس خواندندی او را به نام
همی زنده پنداشتندش عوام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۳ - کشتن دمور سیروس را
وز آن روی سیروس در باختر
تبه گشت بر دست قوم تتر
زنی کش تومیریس گفتند نام
به کین پسر بد بسی تلخ کام
که شاهش به آوردگه کشته بود
ازین رو به خون دل آغشته بود
چو بشنید کان شاه والاتبار
یکی گوشه بگزیده در نوبهار
سپه گرد کرد و یلان را بخواند
سوی کشور بلخ لشکر براند
برید آن سر شاه یزدان پرست
همه باختر کرد چون خاک پست
یک تشت بنهاد پرخون برش
به خون اندر افکند روشن سرش
دمورش به شهنامه خواند است و بس
سیاوس جز این شه نبود است کس
همانا که گرسیوز این جنگ بود
که پنداشتندش دلیری عنود
همانا رزم ارجاسب کامد به بلخ
ازو روز لهراسب شد تار و تلخ
مگر کشتن شاه آزاده بود
که از تخم آکمین لرزاده بود
خوشا وقت آن شهریار گزین
که از آتنه تاخت تا هند و چین
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۴ - شاهنشاهی کیکاوس
همان گاه کاوس کی بود خوش
که بگرفت سودان و مصر و حبش
مگر بود سودابه دخت خدیو
ز دریاش بردند زی شاه نیو
اماسیس فرعون مصری نژاد
فروهل همی خواندش اوستاد
همان زنگه ی شاوران شاه زنگ
که با شاه همراه بودی به جنگ
ازو گاه فرعونیان گشت پست
همه مصریانش بشد زیردست
یکی خنجر آبگون برکشید
جگرگاه آپیس را بردرید
که بوغاش خواندند و مهتر خدای
شب و روز بودند پیشش به پای
همان قصه کو رفت بر آسمان
بر ایزد بیازید تیر و کمان
چو نیکو بیندیشی آغاز این
بدانی که نبود جز این راز این
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۵ - خروج گماتا و مردن کاوس
به گاهی که از مصر آمد به شام
مغی نامور بود جاماسب نام
ز ارکادرس خواست و آواز داد
که من برته ام شاه خسرو نژاد
جهان را یکی شهریار نوام
سمردیس یل پور کیخسروام
بر او انجمن گشت هر سو سپاه
ستوهیده بودند مردم زشاه
که پیچیده بد سر زدین خدای
نیاوردی از داد و دانش به جای
فرخ زاد را کشت کش بد وزیر
که خواند همی پرگزسبش هژیر
گماتا به گاه مهی برنشست
گرفته یکی گرز زرین به دست
چو آگاهی آمد به کاوس کی
بجوشید خونش به تن همچو می
همی تاخت اسب از پی کارزار
به ناگه زاسب اندر افتاد خوار
همان کاردکش بود دایم به دست
به پهلو فرو رفت و او را بخست
ابا نامداران ایران سپاه
به هنگام مردن چنین گفت شاه
که من برته را پیش ازین کشته ام
به خاک سیاهش بیاغشته ام
گماتای بی دانش بد گهر
دروغ است گفتار او سر به سر