عبارات مورد جستجو در ۱۶۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۴ - تشبیه کردن قطب کی عارف واصلست در اجری دادن خلق از قوت مغفرت و رحمت بر مراتبی کی حقش الهام دهد و تمثیل بشیر که دد اجری خوار و باقی خوار ویند بر مراتب قرب ایشان بشیر نه قرب مکانی بلک قرب صفتی و تفاصیل این بسیارست والله الهادی
قطب شیر و صید کردن کار او
باقیان این خلق باقی‌خوار او
تا توانی در رضای قطب کوش
تا قوی گردد کند صید وحوش
چو برنجد بی‌نوا مانند خلق
کز کف عقل است جمله رزق حلق
زان که وجد خلق باقی خورد اوست
این نگه دار ار دل تو صیدجوست
او چو عقل و خلق چون اعضا و تن
بستهٔ عقل است تدبیر بدن
ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف در کشتی بود در نوح نی
قطب آن باشد که گرد خود تند
گردش افلاک گرد او بود
یاریی ده در مرمه ی کشتی‌اش
گر غلام خاص و بنده گشتی‌اش
یاری‌ات در تو فزاید نه اندرو
گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
همچو روبه صید گیر و کن فداش
تا عوض گیری هزاران صید بیش
روبهانه باشد آن صید مرید
مرده گیرد صید کفتار مرید
مرده پیش او کشی زنده شود
چرک در پالیز روینده شود
گفت روبه شیر را خدمت کنم
حیله‌ها سازم زعقلش بر کنم
حیله و افسون گری کار من است
کار من دستان و از ره بردن است
از سر که جانب جو می‌شتافت
آن خر مسکین لاغر را بیافت
پس سلام گرم کرد و پیش رفت
پیش آن ساده دل درویش رفت
گفت چونی اندرین صحرای خشک
در میان سنگلاخ و جای خشک
گفت خر گر در غمم گر در ارم
قسمتم حق کرد من زان شاکرم
شکر گویم دوست را در خیر و شر
زان که هست اندر قضا از بد بتر
چون که قسام اوست کفر آمد گله
صبر باید صبر مفتاح الصله
غیر حق جمله عدوند اوست دوست
با عدو از دوست شکوت کی نکوست؟
تا دهد دوغم نخواهم انگبین
زانک هر نعمت غمی دارد قرین
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۳ - مثل آوردن اشتر در بیان آنک در مخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد کی او مقلدست در آن
آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا می‌آیی ای اقبال پی‌؟
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست در زانوی تو
مار موسیٰ دید فرعون عنود
مهلتی می‌خواست نرمی می‌نمود
زیرکان گفتند بایستی که این
تندتر گشتی چو هست او رب دین
معجزه‌گر اژدها گر مار بد
نخوت و خشم خدایی‌اش چه شد‌؟
رب اعلیٰ گر وی است اندر جلوس
بهر یک کرمی چی است این چاپلوس‌؟
نفس تو تا مست نقل است و نبید
دان که روحت خوشهٔ غیبی ندید
که علامات است زان دیدار نور
التجافی منک عن دار الغرور
مرغ چون بر آب شوری می‌تند
آب شیرین را ندیده‌ست او مدد
بلکه تقلید است آن ایمان او
روی ایمان را ندیده جان او
پس خطر باشد مقلد را عظیم
از ره و ره‌زن ز شیطان رجیم
چون ببیند نور حق ایمن شود
زاضطرابات شک او ساکن شود
تا کف دریا نیاید سوی خاک
کاصل او آمد بود در اصطکاک
خاکی است آن کف غریب است اندر آب
در غریبی چاره نبود ز اضطراب
چون که چشمش باز شد وان نقش خواند
دیو را بر وی دگر دستی نماند
گرچه با روباه خر اسرار گفت
سرسری گفت و مقلدوار گفت
آب را بستود و او تایق نبود
رخ درید و جامه او عاشق نبود
از منافق عذر رد آمد نه خوب
زان که در لب بود آن نه در قلوب
بوی سیبش هست جزو سیب نیست
بو درو جز از پی آسیب نیست
حملهٔ زن در میان کارزار
نشکند صف بلکه گردد کارزار
گرچه می‌بینی چو شیر اندر صفش
تیغ بگرفته همی‌لرزد کفش
وای آن که عقل او ماده بود
نفس زشتش نر و آماده بود
لاجرم مغلوب باشد عقل او
جز سوی خسران نباشد نقل او
ای خنک آن کس که عقلش نر بود
نفس زشتش ماده و مضطر بود
عقل جزوی‌اش نر و غالب بود
نفس انثیٰ را خرد سالب بود
حملهٔ ماده به صورت هم جری‌ست
آفت او همچو آن خر از خری‌ست
وصف حیوانی بود بر زن فزون
زان که سوی رنگ و بو دارد رکون
رنگ و بوی سبزه‌زار آن خر شنید
جمله حجت‌ها ز طبع او رمید
تشنه محتاج مطر شد وابر نه
نفس را جوع البقر بد صبر نه
اسپر آهن بود صبر ای پدر
حق نبشته بر سپر جاء الظفر
صد دلیل آرد مقلد در بیان
از قیاسی گوید آن را نز عیان
مشک‌آلوده‌ست الٰا مشک نیست
بوی مشکستش ولی جز پشک نیست
تا که پشکی مشک گردد ای مرید
سال‌ها باید در آن روضه چرید
که نباید خورد و جو همچون خران
آهوانه در ختن چر ارغوان
جز قرنفل یا سمن یا گل مچر
رو به صحرای ختن با آن نفر
معده را خو کن بدان ریحان و گل
تا بیابی حکمت و قوت رسل
خوی معده زین که و جو باز کن
خوردن ریحان و گل آغاز کن
معدهٔ تن سوی کهدان می‌کشد
معدهٔ دل سوی ریحان می‌کشد
هر که کاه و جو خورد قربان شود
هر که نور حق خورد قرآن شود
نیم تو مشک است و نیمی پشک هین
هین میفزا پشک افزا مشک چین
آن مقلد صد دلیل و صد بیان
در زبان آرد ندارد هیچ جان
چون که گوینده ندارد جان و فر
گفت او را کی بود برگ و ثمر‌؟
می‌کند گستاخ مردم را به راه
او به جان لرزان‌تر است از برگ کاه
پس حدیثش گرچه بس با فر بود
در حدیثش لرزه هم مضمر بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۵ - حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پاره‌ای چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود هم‌چون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوه‌تر بیند از دی باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند
یک جزیره‌ی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی‌ست تنها خوش‌دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم‌؟
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سال‌ها این است کار آن بقر
هیچ نندیشد که چندین سال من
می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزی ام
چیست این ترس و غم و دلسوزی ام‌؟
باز چون شب می‌شود آن گاو زفت
می‌شود لاغر که آوه رزق رفت
نفس آن گاو است و آن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان
که چه خواهم خورد مستقبل عجب‌؟
لوت فردا از کجا سازم طلب‌؟
سال‌ها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۶ - صید کردن شیر آن خر را و تشنه شدن شیر از کوشش رفت به چشمه تا آب خورد تا باز آمدن شیر جگربند و دل و گرده را روباه خورده بود کی لطیفترست شیر طلب کرد دل و جگر نیافت از روبه پرسید کی کو دل و جگر روبه گفت اگر او را دل و جگر بودی آنچنان سیاستی دیده بود آن روز و به هزار حیله جان برده کی بر تو باز آمدی لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر
برد خر را روبهک تا پیش شیر
پاره‌پاره کردش آن شیر دلیر
تشنه شد از کوشش آن سلطان دد
رفت سوی چشمه تا آبی خورد
روبهک خورد آن جگربند و دلش
آن زمان چون فرصتی شد حاصلش
شیر چون وا گشت از چشمه به خور
جست در خر دل نه دل بد نه جگر
گفت روبه را جگر کو‌؟ دل چه شد‌؟
که نباشد جانور را زین دو بد
گفت گر بودی ورا دل یا جگر
کی بدین جا آمدی بار دگر‌؟
آن قیامت دیده بود و رستخیز
وان ز کوه افتادن و هول و گریز
گر جگر بودی ورا یا دل بدی
بار دیگر کی بر تو آمدی‌؟
چون نباشد نور دل دل نیست آن
چون نباشد روح جز گل نیست آن
آن زجاجی کو ندارد نور جان
بول و قاروره‌ست قندیلش مخوان
نور مصباح است داد ذوالجلال
صنعت خلق است آن شیشه و سفال
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهب‌ها نبود الا اتحاد
نور شش قندیل چون آمیختند
نیست اندر نورشان اعداد و چند
آن جهود از ظرف‌ها مشرک شده‌ست
نور دید آن مؤمن و مدرک شده‌ست
چون نظر بر ظرف افتد روح را
پس دو بیند شیث را و نوح را
جو که آبش هست جو خود آن بود
آدمی آن است کو را جان بود
این نه مردانند این‌ها صورتند
مردهٔ نانند و کشته‌ی شهوتند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲ - حکایت آن صیادی کی خویشتن در گیاه پیچیده بود و دستهٔ گل و لاله را کله‌وار به سر فرو کشیده تا مرغان او را گیاه پندارند و آن مرغ زیرک بوی برد اندکی کی این آدمیست کی برین شکل گیاه ندیدم اما هم تمام بوی نبرد به افسون او مغرور شد زیرا در ادراک اول قاطعی نداشت در ادراک مکر دوم قاطعی داشت و هو الحرص و الطمع لا سیما عند فرط الحاجة و الفقر قال النبی صلی الله علیه و سلم کاد الفقر ان یکون کفرا
رفت مرغی در میان مرغزار
بود آن جا دام از بهر شکار
دانهٔ چندی نهاده بر زمین
وان صیاد آن جا نشسته درکمین
خویشتن پیچیده در برگ و گیاه
تا درافتد صید بیچاره ز راه
مرغک آمد سوی او از ناشناخت
پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت
گفت او را کیستی تو سبزپوش
در بیابان در میان این وحوش؟
گفت مرد زاهدم من منقطع
با گیاهی گشتم این جا مقتنع
زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش
زان که می‌دیدم اجل را پیش خویش
مرگ همسایه مرا واعظ شده
کسب و دکان مرا برهم زده
چون به آخر فرد خواهم ماندن
خو نباید کرد با هر مرد و زن
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
چو زنخ را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زنخ کمتر زنم
ای به زربفت و کمر آموخته
آخرستت جامه‌یی نادوخته
رو به خاک آریم کز وی رسته‌ایم
دل چرا در بی‌وفایان بسته‌ایم؟
جد و خویشان مان قدیمی چارطبع
ما به خویشی عاریت بستیم طبع
سال‌ها هم‌صحبتی و همدمی
با عناصر داشت جسم آدمی
روح او خود از نفوس و از عقول
روح اصول خویش را کرده نکول
از عقول و از نفوس پر صفا
نامه می‌آید به جان کی بی‌وفا
یارکان پنج روزه یافتی
رو ز یاران کهن برتافتی
کودکان گرچه که در بازی خوشند
شب کشانشان سوی خانه می‌کشند
شد برهنه وقت بازی طفل خرد
دزد از ناگه قبا و کفش برد
آن چنان گرم او به بازی در فتاد
کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد
شد شب و بازی او شد بی‌مدد
رو ندارد کو سوی خانه رود
نی شنیدی انما الدنیا لعب
باد دادی رخت و گشتی مرتعب
پیش از آن که شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفت و گو
من به صحرا خلوتی بگزیده‌ام
خلق را من دزد جامه دیده‌ام
نیم عمر از آرزوی دلستان
نیم عمر از غصه‌های دشمنان
جبه را برد آن کله را این ببرد
غرق بازی گشته ما چون طفل خرد
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خل هذا اللعب بسک لاتعد
هین سوار توبه شود در دزد رس
جامه‌ها از دزد بستان باز پس
مرکب توبه عجایب مرکب است
بر فلک تازد به یک لحظه ز پست
لیک مرکب را نگه می‌دار از آن
کو بدزدید آن قبایت را نهان
تا ندزدد مرکبت را نیز هم
پاس دار این مرکبت را دم به دم
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۴ - مثل
آن‌چنان که کاروانی می‌رسید
در دهی آمد دری را باز دید
آن یکی گفت اندرین برد العجوز
تا بیندازیم این جا چند روز
بانگ آمد نه بینداز از برون
وان گهانی اندر آ تو اندرون
هم برون افکن هر آنچ افکندنی‌ست
در میا با آن که این مجلس سنی‌ست
بد هلال استاددل جان‌روشنی
سایس و بنده‌ی امیری مؤمنی
سایسی کردی در آخر آن غلام
لیک سلطان سلاطین بنده نام
آن امیر از حال بنده بی‌خبر
که نبودش جز بلیسانه نظر
آب و گل می‌دید و در وی گنج نه
پنج و شش می‌دید و اصل پنج نه
رنگ طین پیدا و نور دین نهان
هر پیمبر این چنین بد در جهان
آن مناره دید و در وی مرغ نی
بر مناره شاه‌بازی پرفنی
وان دوم می‌دید مرغی پرزنی
لیک موی اندر دهان مرغ نی
وان که او ینظر بنور الله بود
هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بود
گفت آخر چشم سوی موی نه
تا نبینی مو بنگشاید گره
آن یکی گل دید نقشین دو وحل
وان دگر گل دید پر علم و عمل
تن مناره علم و طاعت همچو مرغ
خواه سیصد مرغ‌گیر و یا دو مرغ
مرد اوسط مرغ‌بین است او و بس
غیر مرغی می‌نبیند پیش و پس
موی آن نوری‌ست پنهان آن مرغ
که بدان پاینده باشد جان مرغ
مرغ کان موی است در منقار او
هیچ عاریت نباشد کار او
علم او از جان او جوشد مدام
پیش او نه مستعار آمد نه وام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۰ - حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود و آن کی به منزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنک مغلوب بود
یک حکایت بشنو این جا ای پسر
تا نگردی ممتحن اندر هنر
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی
مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و هم‌سفره پیش همدگر
در قفص افتند زاغ و جغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بی‌نماز
کرده منزل شب به یک کاروان سرا
اهل شرق و اهل غرب و ما ورا
مانده در کاروان سرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بسکلند و هر یکی جایی روند
چون قفص را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد
پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر می‌گشاد
آن طرف که بود اشک و آه او
چون که فرصت یافت باشد راه او
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن؟
آبی و خاکی و بادی و آتشی
عرشی و فرشی و رومی و کشی
از امید عود هر یک بسته طرف
اندرین کاروان سرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید خشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان
چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیه‌شان آورد حلوا مقبلی
برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آن که در ثوابش بود امل
الکیاسه والادب لاهل المدر
الضیافه والقری لاهل الوبر
الضیافة للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهل القری
کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث
کل لیل فی القری وفد جدید
ما لهم ثم سوی الله محید
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مؤمن مگر
چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مؤمن مانده در جوع شدید
آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم
گفت مؤمن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود
پس بدو گفتند زین حکمت‌گری
قصد تو آن است تا تنها خوری
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند
هرکه خواهد قسم خود پنهان کند
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر
گوش کن قسام فی‌النار از خبر
گفت قسام آن بود کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا
ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی
این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
شب برو در بی‌نوایی بگذرد
بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت سمعا طاعة اصحابنا
پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند
روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی
یک زمانی هر کسی آورد رو
سوی ورد خویش از حق فضل‌جو
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ
بلکه سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشت نهانی با خدا
این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دم یاروار
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچه دید او دوش گو آور به پیش
هرکه خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد
آن که اندر عقل بالاتر رود
خوردن او خوردن جمله بود
فوق آمد جان پر انوار او
باقیان را بس بود تیمار او
عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود
پس جهود آورد آنچه دیده بود
تا کجا شب روح او گردیده بود
گفت در ره موسی‌ام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش
در پی موسی شدم تا کوه طور
هر سه‌مان گشتیم ناپیدا ز نور
هر سه سایه محو شد زان آفتاب
بعد از آن زان نور شد یک فتح باب
نور دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست
هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زان اشراق نور
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چون که نور حق درو نفاخ شد
وصف هیبت چون تجلی زد برو
می‌سکست از هم همی‌شد سو به سو
آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ همچو سم
آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمهٔ دارو برون آمد معین
که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب
آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود
باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور بر جا بد نه افزون و نه کم
لیک زیر پای موسی همچو یخ
می‌گدازید او نماندش شاخ و شخ
با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب
باز با خود آمدم زان انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار
وان بیابان سر به سر در ذیل کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه
چون عصا و خرقهٔ او خرقه‌شان
جمله سوی طور خوش دامن کشان
جمله کف‌ها در دعا افراخته
نغمهٔ ارنی به هم در ساخته
باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هر یک دگرگونم نمود
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیایم فهم شد
باز املاکی همی‌دیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف
حلقهٔ دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین
زین نسق می‌گفت آن شخص جهود
بس جهودی کآخرش محمود بود
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
چه خبر داری ز ختم عمر او؟
تا بگردانی ازو یک‌باره رو؟
بعد از ان ترسا درآمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام
من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان
خود عجب‌های قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان
هر کسی دانند ای فخر البنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
خاطر خشنود
بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین
قبیلهٔ تو بسی تیره‌روز و ناشادند
میان کوی بخسبی و استخوان خائی
بداختری چو تو را، کاشکی نمیزادند
برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان
بشهر و قریه، بسی خانه‌ها که آبادند
کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمهٔ من
ز حیله‌ام همه کار آگهان بفریادند
جفای نان نکشیدست یکتن از ما، لیک
گرسنگان شما بیشتر ز هفتادند
بگفت، راست نگردد بنای طالع ما
چرا که از ازلش پایه، راست ننهادند
مرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلق
شگفت نیست گرم در بروی نگشادند
کسی بخانهٔ مردم بمیهمانی رفت
که روز سور، کسی از پیش فرستادند
بروزی دگران چون طمع توانم کرد
مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند
تو خلق دهر ندانسته‌ای چه بی باکند
تو عهدها نشنیدی چه سست بنیادند
کسی بلطف، بدرماندگان نظر نکند
درین معامله، دلها ز سنگ و پولادند
هزار مرتبه، فقر از توانگری خوشتر
توانگران، همه بدنام ظلم و بیدادند
نخست رسم و ره ما، درستکاری ماست
قبیلهٔ تو، در آئین دزدی استادند
برای پرورش تن، بدام بدنامی
نیوفتند کسانی که بخرد و رادند
پی هوی و هوس، نوع خودپرست شما
سحر ببصره و هنگام شب ببغدادند
ز جور سال و مه ایدوست کس نرست، تمام
اسیر فتنهٔ دیماه و تیر و مردادند
بچهره‌ها منگر، خاطر شکسته بسی است
عروس دهر چو شیرین و خلق فرهادند
من از فتادگی خویش هیچ غم نخورم
فتادگان چنین، هیچگه نیفتادند
اسیر نفس توئی، همچو ما گرفتاران
ز بند بندگی حرص و آز، آزادند
تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن
سگان، به بدسری روزگار معتادند
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
بود سفیهی به سفاهت علم
ساخته محکم به جهالت قدم
داشت یکی لاشه خبر پشت ریش
بر تن او زخم ز اندازه بیش
بوی بد زخم تن آن خمار
باعث قی کردن مردار خوار
شل به یکی دست وبه یک پای لنگ
کور شده بسکه زده سر به سنگ
کرد رسن بر سر و بردش کشان
داد به دلال سر ریسمان
گفت که از دست عنان داده‌ام
همچو خر اندر وحل افتاده‌ام
زین وحل از لطف برآور مرا
بازخر از خواری این خر مرا
مرد فروشنده زبان باز کرد
در صفت خر سخن آغاز کرد
کاین خر صرصر تک آهو نهاد
گوی برون برده ز میدان باد
گر بنهی بر زبرش بار فیل
پیل صفت بگذرد از رود نیل
دست و دو پایش که ستون تنند
چار ستونند که از آهنند
کره خر شیره نینداخته
با همه اسبان به گرو باخته
صاحب خر این سخنان چون شنفت
رفت و به دلال خر آهسته گفت
کاینهمه تعریف تو گر هست راست
هست حماری که مرا مدعاست
داشتم این طور حماری مراد
شکر که بی‌رنج طلب دست داد
گفت فروشنده که ای غلتبان
چند از این درد سر رایگان
لاشهٔ خود را نشناسی که چیست
رو که برین عقل بباید گریست
ای ز دل مور دلت تنگتر
حرص تو از کوه گران سنگتر
گر فکند حرص تو بر کوه دست
در کمر کوه درآرد شکست
مور نه‌ای ، این کمر آز چیست
گور نه‌ای ، این دهن باز چیست
گور که خاکش به دهان ریختند
لقمه طلب بود از آن ریختند
آنکه نشد حرص و طمع دور از او
به که خورد لقمه لب گور از او
تن که تواش پرورش از جان دهی
پرورش لقمهٔ موران دهی
دیده کز او مور شود طعمه خوار
چند به هر خوان نهیش کاسه وار
به که چنان دیده نمکدان شود
کاو ز طمع کاسهٔ هر خوان شود
نان سر خوان لئیمان مخور
زهر خور و سبزی هر خوان مخور
گردهٔ گرمی که دهد مبخلت
داغ جگر سوز نهد بر دلت
آب بقا باد بر او ناگوار
کز پی نان است سگ داغدار
باش چو آهوی ختا پوست پوش
برگ گیا میکن ازین دشت نوش
آهوی چین گشته چنین خوش نفس
زانکه خورد برگ گیاهی و بس
مس که ز اکسیر طلا می‌شود
از اثر برگ گیا می‌شود
چند نشینی به سر خوان آز
گر نبود نان به گیاهی بساز
لب بدران حرص دهن باز را
میل بکش چشم بد آز را
ای به غم آب و علف پای بند
چون سگ نفست نرساند گزند
پیش سگ آهو نکند جان تلف
تا شکمش نیست پر آب و علف
آهو اگر میل گیا می‌کند
در بدنش مشک ختا می‌کند
در ره این معده که بادا خراب
فضلهٔ مردار شود مشک ناب
آه از این معدهٔ آتش نشان
شعله فروزنده آتش فشان
جاذبهٔ او نفس اژدر است
هاضمهٔ او دم آهنگر است
آتش این هاضمه گیتی فروز
شعله فروزنده و آفاق سوز
بس بودت دافعه آموزگار
کاو نکند فضلهٔ کس اختیار
فضلهٔ مردار که دنیایی است
داشتن آن نه ز دانایی است
چند به این فضله شوی پای بند
چون جعلش گرد کنی تا بچند
بگذر از آلودگی روزگار
دست از این فضله بشو زینهار
مایل سیم و زر عالم مباش
داغ دل از حسرت درهم مباش
باش در ایوان کرم صف نشین
ریز چو همیان درم از آستین
از درمی چند که بودیش نیست
پیش خردمند وجودیش نیست
چیست ترا ای همه تن حرص وآز
همچو خم زر دهن از خنده باز
با همه کس نخوت و زردار چیست
این همه عجب از دو سه دینار چیست
کبر و دماغش نه به جای خود است
گر درمش هست برای خود است
مخزن جمشید و فریدون کجاست
گنج فرو رفته قارون کجاست
جمله در این خاک فرو رفته‌اند
با کفنی زیر زمین خفته اند
آنکه فرستاد به این کشورت
خلق نکرد از پی جمع زرت
گر ز من و تست غرض جمع زر
کوه ز ما و تو بود سخت‌تر
گر چه درم مونس دلخواه تست
دشمن جانی‌ست که همراه تست
آنکه در اول به سرای سپنج
زیر گل و خاک نهان کرده گنج
کرده اشارت که بر هوشیار
گنج عدویی‌ست به خاکش سپار
زر نه متاعیست بلایی‌ست زر
الحذر ای زر طلبان الحذر
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - وله ایضا
رستم و بهرام را بهم چه مصاف است
این دو خلف را بهم چه خشم و خلاف است
مایهٔ سودا در این صداع چه چیز است
سود محاکا در این حدیث چه لاف است
معجز این گر نهنگ بحر فشان است
حجت آن اژدهای کوه شکاف است
از پی یک صره‌ای ز سیم و زر زرد
بر دو محک سپیدشان چه مصاف است
هر دو چو صبح از عمود گنبد کافند
صبح بلی از عمود گنبد کاف است
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کاسیا به کفاف است
هر دو الوفند و از سر دو الفشان
از پی میم است جنگ نز پی کاف است
بر در تسعین کنند جنگ شبان روز
درگه عشرین ز جنگ هر دو معاف است
گر ز یک انگشتری خاصهٔ جمشید
دیو چهارم به پیششان به طواف است
دیو دلی می‌کنند بر سر خاتم
خاتم جمشید داشتن نه گزاف است
ناف بر این شغلشان زده است زمانه
خاک چنین شغل خون آهوی ناف است
بس کن خاقانیا مطایبه زیرا
باطن او درد و ظاهرش همه صاف است
ساحری از قاف تا به قاف تو داری
مشرق و مغرب تو را دو نقطهٔ قاف است
قبلهٔ هرکس کسی است قبلهٔ جانت
تاج سر خاندان عبد مناف است
بر شعرا نطق شد حرام به دورت
سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است
بافتن ریسمان نه معجزه باشد
معجز داود بین که آهن باف است
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
ز لعل عیسویان قصهٔ مسیحا پرس
ز چین زلف بتان معنی چلیپا پرس
اگر ملالتت از سرگذشت ما نبود
سرشک ما نگر و ماجرای دریا پرس
دل شکسته مجنون ز زلف لیلی جوی
حدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرس
بهای یوسف کنعان اگر نمی‌دانی
عزیز من برو از دیدهٔ زلیخا پرس
حکایت لب شکرفشان ز من بشنو
حلاوت شکر از طوطی شکرخا پرس
چو هر سخن که صبا نقش می‌کند با دوست
بیان حسن گل از بلبلان شیدا پرس
کمال طلعت زیبا و لطف منظر خویش
گرت در آینه روشن نگشت از ما پرس
شب دراز به مژگان ستاره می شمرم
ورت ز من نکند باور از ثریا پرس
گهی که از لب لعلت سخن کند خواجو
بیا در آن دم و از قصهٔ مسیحا پرس
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
در جام جهان نمای اول
شد نقش همه جهان ممثل
خورشید وجود بر جهان تافت
گشت آن همه نقش‌ها مشکل
یک روی و هزار آینه بیش
یک مجمل و این همه مفصل!
بگذر تو ازین قیود مشکل
تا مشکل تو همه شود حل
هست این همه نقش‌ها و اشکال
نقش دومین چشم احول
در نقش دوم اگر ببینی
رخسارهٔ نقشبند اول
معلوم کنی که اوست موجود
یابی همه چیزها مخیل
اشکال عراقی ار نبودی
گشتی همه مشکلات منحل
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷
ای دل، قلم نقش معما می‌باش
فراش سراپردهٔ سودا می‌باش
مانندهٔ پرگار به گرد سر خویش
می‌گرد و به طبع پای بر جا می‌باش
محتشم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - این چند بیت بجهت تزویجی گفته که بحسب استعداد میان ایشان نبوده
درین دامگاه عجیب و غریب
که هر صید را بود دامی نصیب
همایون به چنگ همایان فتاد
وزان دولت و رفعتش شد زیاد
ولی آن گروه مدارا مدار
که با نقدیک گنجشان بود کار
علاجی نکردند تلبیس را
به ابلیس دادند بلقیس را
درین خانه نه رواق دو در
که دیده ز یک مادر و یک پدر
دو خواهر یکی همسرش سروری
رفیع آستانی بلند افسری
یکی در سرش سایهٔ ناکسی
که سگ را ازو عار آید بسی
دو داماد در سلک یک خاندان
یکی کامران و یکی خر چران
ازین هر که زاید بود جد وی
جهان داوری مثل دارا و کی
وزان هرچه زاید بود نقد قلب
زاب تا به صد پشت کلب ابن کلب
از آن قیمتی گوهر پاک حیف
وزان در که افتاده در خاک حیف
به باد ای فلک برده آن خاک را
جدا کن ز هم پاک و ناپاک را
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱۰ - پیغام رسانیدن قاصد
ضمیر پاک آن مرغ سخن ساز
چو این افسانه کردم پیشش آغاز
شد از حال دل پر دردم آگاه
چو آتش گشت و شد با باد همراه
به خلوتگاه آن آرام جان رفت
باستادی ز هر چشمی نهان رفت
باو از هر دری افسانه میگفت
حکایت خوب و استادانه میگفت
ز من هر دم غمی تقریر میکرد
ز دریائی نمی تقریر میکرد
چو رمزی زین حکایت یاد کردی
سمنبر زان سخن فریاد کردی
بصنعت زین سخن دوری نمودی
بدو آئین مستوری نمودی
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۷
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟
وز بد زاغ بوم را چه رسید؟
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح جمال الانام حسام الدین
دوش آن زمان که چشمهٔ زراب آسمان
سیماب‌وار زین سوی چاه زمین گریخت
مه را گرفته دیدم گفتم ز تیغ میر
جرم فلک پس سپر آهنین گریخت
لرزان ستارگان ز حسام حسام دین
چون سگ گزیده‌ای که ز ماء معین گریخت
سیمرغ دولت از فزع دیو گوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت
حرزی است کز قلادهٔ اهریمن خبیث
بگسست و در حمایل روح المین گریخت
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت
طفلی است ماهروی که از مار حمیری
در ماه رایت پسر آبتین گریخت
شمشیر دین نگر که ز شمشیری اهرمن
همچون سروش مرگ ز صور پسین گریخت
خاقانی از تحکم شمشیر حادثات
اندر پناه همت شمشیر دین گریخت
پندار موری از فزع نیش سگ مگش
اندر مشبک مگس انگبین گریخت
یا عنکبوت غار ز آسیب پای پیل
اندر حریم کعبهٔ پیل آفرین گریخت
چون رنجه شد بپرسش من رنج شد ز تن
گفتی که جم درآمد و دیو لعین گریخت
از من گریخت حادثه ز اقبال او چنانک
علت ز باد عیسی گردون نشین گریخت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۱
نیست در ایام چیزی از وفا نایافت‌تر
کیمیا شد اهل، بل کز کیمیا نایافت‌تر
آشنا سیمرغ‌وار اندر جهان نایافت شد
ایمه از سیمرغ بگذر کاشنا نایافت‌تر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۷ - در مرثیهٔ وحید الدین پسر عم خود
جان عطارد از تپش خاطر وحید
چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش
جان وحید را به فلک برد ذو الجلال
تا هم فلک به جای عطارد نشاندش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۵
سفره‌ای و بر او چو سفرهٔ گل
از برون سرخ و از درون زردیش
خواجه شد هندوی غلامی ترک
تا وفا دارد از جوان مردیش