عبارات مورد جستجو در ۷۲ گوهر پیدا شد:
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۳
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آغاز داستان ویس و رامین
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری
به شاهی کامگاری بختیاری
همه شاهان مو را بنده بودند
ز بهر او به گیتی زنده بودند
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان خبرها
به پایه بت تراز گردنده گردون
به مال افزونتر از کسری و قارون
گه بخشش چو ابر نوبهاری
گه کوشش چو شیر مرغزاری
به بزم اندر چو خورشید در فشان
به رزم از پیل و از شیران سرافشان
ضشده کیوان ز هفتم چرخ یارس
به کام نیکخواهان کرده کارش
صز هشتم چرخ هرمزد خجسته
وزیرش بود دل در مهر بسته
سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام
که تا ایّام را پیش او کند رام
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاری یدی اورا متابع
شده ناهید رخشانش پرستار
چو روز روشنش کرده شب تار
دبیر او شده تیر جهنده
ازین شد امر و تهی او رونده
به مهرش دل مهر تابان
به کین دشمان او شتابان
شده رایش به تگ بر ماه گردون
شدههمت ز مهر و ماهش افزون
جهان یکسر شده او را مسخر
ز حدّ باختر تا حدخوار
جهان اش نام کرده شاه موبد
که هم موبد بُد و هم بخرد رد
همیشه روزگارش بود نوروز
به هر کاری همیشه بود پیروز
همه ساله به جشن اندر نشستی
چو یکساعت دلش بر غم نخستی
صهمیشه کار او می بود ساغر
ز شادی فربه از اندوه لاغر
یکی جشن نو آیین کرده بد شاه
که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه
نشسته پیشش اندر سر فرازان
به بخت شاه یکسر شاد و نازان
چه خرّم جشن بود اندر بهاران
به جشن اندر سراسر نامداران
زهر شهری سپهداری و شاهی
زهر مرزی پری روییّ و ماهی
گزیده هر چه در ایران بزرگان
از آذربایگان وز ریّ و گرگان
همیدون از خراسان و کهستان
ز شیراز و صفاهان و دهستان
چو بهرام و رهام اردبیلی
گشسپ دیلمی شاپور گیلی
چو کشمیریل و چون نامی آذین
چو ویروی دلیر و گرد رامین
چو زرد آن رازدار شاه کضور
مرو را هم وزیر و هم برادر
نشسته در میان مهتان شاه
چنان کاندر میان اختران ماه
به سر بر افسر کضور گشایان
به تن بر زیور مهتر خدایان
ز دیدارش دمنده روشنایی
چو خورشید جهان فرّ خدایی
به پیش اندر نشسته جنگجویان
ز بالا ایستاده ماهرویان
بزرگان مثل شیران شکاری
بثان چون آهوان مرغزاری
نه آهو می رمید از دیدن شیر
نه شیر تند گشت از دیدنش سیر
قدح پر باده گردان در میان شان
چنان کاندر منازل ماه رخشان
همی بارید گلبتگ از درختان
چو باران درم بر نیکبختان
چو ابری بسته دود مُشک سوزان
به رنگ و بوی زلف دلفروزان
ز یکسو مطربان نالنده بر مل
دگر سو بلبلان نالنده بر گل
نکوتر کرده می نوشین لبان را
چو خوشتر کرده بلبل مطربان را
به روی دوست بر دو گونه لاله
بتان را از نکویی وز پیاله
اگر چه بود بزم شاه خرم
دگر بزمان نبود از بزم او کم
کجا در باغ و راغ و جویباران
ز جام می همی بارید باران
همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همه ساز تماشا
ز هر باغی و هر راغی و رودی
به گوش آمد دگر گونه سرودی
زمین از بس گل و سبزه چنان بود
که گفتی پر ستاره آسمان بود
ز لاله هر کسی را بر سر افسر
ز باده هر یکی را بر کف اخگر
گروهی در نشاط و اسپ تازی
گروهی در سماع و پای بازی
گروهی می خوران در بوستانی
گروهی گل چنان در گلستانی
گروهی بر کنار رود باری
گروهی در میان لاله زاری
بدانجا رفته هر کس خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را
شهنشه نیز هم رفته بدین کار
به زینهاو زیورهای شهوار
به پشت ژنده پیلی کوه پیکر
گرفته کوه را در زرّ و گوهر
به گودش زنده پیلان ستوده
به پرخاش و دلیری آه
ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا
اگر دریا روان گردد به صحرا
به پیش اندر دونده بادپایان
سم پولادشان پولاد سایان
پس پشتش بسی مهد و عماری
بدو در ماهرویان حصاری
به زیر بار تازی استرانش
غمی گشته ز بار گوهرانش
ز هر کوهی گرانتر بود رختش
ز هر کاهی سبکتر بود تختش
به چندان خواسته مجلس بیارست
نماندش ذرّه ای آنگه که بر خاست
همه بخشیده بود و بر فشانده
بخورد و داد کام خویش رانده
چنین بر خور ز گیتی گر توانی
چنین بخش و چنین کن زندگانی
کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد
همان بهتر که باشی راد و دلشان
بدین سان بود یک هفته شهنشاه
به شادی و به رامش گاه و بیگاه
پتی رویان گیتی هامواره
شده بر بزمگاه او نظاره
چو شهرو ماه دخت از ماه آباد
چو آذربادگانی سرو آزاد
ز گرگان آبنوش ماه پیکر
همیدون از دهستان ناز دلبر
ز ری دینار گیس و هم زرین گیس
ز بوم کوه شیرین و فرنگیس
ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید
خجسته آب ناز و آب ناهید
به گوهر هر دوان دخت دبیران
گلاب و یاسمن دخت وزیران
دو جادو چشم چون گلبوی و مینوی
سرشته از گل و می هر دو را روی
ز ساوه نامور دخت کنارنگ
کزو بردی بهاران خوشی و رنگ
همیدون ناز و آذرگون و گلگون
به رخ چون برف و بروی ریخته خون
سهی نام و سهی بالا زن شاه
تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه
شکر لب نوش از بوم هماور
سمن رنگ و سمن بوی و سمن بر
ازین هر ماهرویی را هزاران
به گرد اندر نگارین پرستاران
بنان چین و ترک و روم و بربر
بنفشه زلف و گل روی و سمن بر
به بالا هر یکی چون سرو آزار
به جعد زلف همچون مورد و شمشاد
یکایک را ز زرّ ناب و گوهر
کمرها بر میان و تاج بر سر
ز چندان دلبران و دلنوازان
به رنگ و خوی طاو و سان و بازان
به دیده چون گوزن رودباری
شکاری دیده شان شیر شکاری
نکوتر بود و خوشتر شهربانو
به چشم و لب روان را درد و دارو
به بالا سرو و بار سرو خورشید
به لب یا قوت و در یاقوت ناهید
رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا
دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا
لبان از شکر و دندان ز گوهر
سخن چون فوهر آلوده به شکر
دو زلف عنبرین از تاب و از خم
چو زنجیر و زره افتاده در هم
دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ
تو گفتی هست جادویی به نیرنگ
ز مشک موی او مر غول پنجاه
فرو هشته ز فرقش تا کمرگان
ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج
ز سیم آویخته گسترده بر عاج
کجا بنشست ماه بانوان بود
کجا بگذشت شمشاد روان بود
زمین دیبا شده از رنگ رویش
هوا مشکین شده از بوی مویش
زرنگ روی گل بر خاک ریزان
ز ناب موی عنبر باد بیزان
هم از رویش خجل باد بهاری
هم از مویش خجل عود قماری
چو گوهر پاک و بی آهو و در خور
و لیک آراسته گوهر به زیور
برو زیباتر آمد زرّ و دیبا
که بی آن هر دوان خود بود زیبا
ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری
به شاهی کامگاری بختیاری
همه شاهان مو را بنده بودند
ز بهر او به گیتی زنده بودند
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان خبرها
به پایه بت تراز گردنده گردون
به مال افزونتر از کسری و قارون
گه بخشش چو ابر نوبهاری
گه کوشش چو شیر مرغزاری
به بزم اندر چو خورشید در فشان
به رزم از پیل و از شیران سرافشان
ضشده کیوان ز هفتم چرخ یارس
به کام نیکخواهان کرده کارش
صز هشتم چرخ هرمزد خجسته
وزیرش بود دل در مهر بسته
سپهدارش ز پنجم چرخ بهرام
که تا ایّام را پیش او کند رام
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاری یدی اورا متابع
شده ناهید رخشانش پرستار
چو روز روشنش کرده شب تار
دبیر او شده تیر جهنده
ازین شد امر و تهی او رونده
به مهرش دل مهر تابان
به کین دشمان او شتابان
شده رایش به تگ بر ماه گردون
شدههمت ز مهر و ماهش افزون
جهان یکسر شده او را مسخر
ز حدّ باختر تا حدخوار
جهان اش نام کرده شاه موبد
که هم موبد بُد و هم بخرد رد
همیشه روزگارش بود نوروز
به هر کاری همیشه بود پیروز
همه ساله به جشن اندر نشستی
چو یکساعت دلش بر غم نخستی
صهمیشه کار او می بود ساغر
ز شادی فربه از اندوه لاغر
یکی جشن نو آیین کرده بد شاه
که بد در خورد آن دیهیم و آن گاه
نشسته پیشش اندر سر فرازان
به بخت شاه یکسر شاد و نازان
چه خرّم جشن بود اندر بهاران
به جشن اندر سراسر نامداران
زهر شهری سپهداری و شاهی
زهر مرزی پری روییّ و ماهی
گزیده هر چه در ایران بزرگان
از آذربایگان وز ریّ و گرگان
همیدون از خراسان و کهستان
ز شیراز و صفاهان و دهستان
چو بهرام و رهام اردبیلی
گشسپ دیلمی شاپور گیلی
چو کشمیریل و چون نامی آذین
چو ویروی دلیر و گرد رامین
چو زرد آن رازدار شاه کضور
مرو را هم وزیر و هم برادر
نشسته در میان مهتان شاه
چنان کاندر میان اختران ماه
به سر بر افسر کضور گشایان
به تن بر زیور مهتر خدایان
ز دیدارش دمنده روشنایی
چو خورشید جهان فرّ خدایی
به پیش اندر نشسته جنگجویان
ز بالا ایستاده ماهرویان
بزرگان مثل شیران شکاری
بثان چون آهوان مرغزاری
نه آهو می رمید از دیدن شیر
نه شیر تند گشت از دیدنش سیر
قدح پر باده گردان در میان شان
چنان کاندر منازل ماه رخشان
همی بارید گلبتگ از درختان
چو باران درم بر نیکبختان
چو ابری بسته دود مُشک سوزان
به رنگ و بوی زلف دلفروزان
ز یکسو مطربان نالنده بر مل
دگر سو بلبلان نالنده بر گل
نکوتر کرده می نوشین لبان را
چو خوشتر کرده بلبل مطربان را
به روی دوست بر دو گونه لاله
بتان را از نکویی وز پیاله
اگر چه بود بزم شاه خرم
دگر بزمان نبود از بزم او کم
کجا در باغ و راغ و جویباران
ز جام می همی بارید باران
همه کس رفته از خانه به صحرا
برون برده همه ساز تماشا
ز هر باغی و هر راغی و رودی
به گوش آمد دگر گونه سرودی
زمین از بس گل و سبزه چنان بود
که گفتی پر ستاره آسمان بود
ز لاله هر کسی را بر سر افسر
ز باده هر یکی را بر کف اخگر
گروهی در نشاط و اسپ تازی
گروهی در سماع و پای بازی
گروهی می خوران در بوستانی
گروهی گل چنان در گلستانی
گروهی بر کنار رود باری
گروهی در میان لاله زاری
بدانجا رفته هر کس خرمی را
چو دیبا کرده کیمخت زمی را
شهنشه نیز هم رفته بدین کار
به زینهاو زیورهای شهوار
به پشت ژنده پیلی کوه پیکر
گرفته کوه را در زرّ و گوهر
به گودش زنده پیلان ستوده
به پرخاش و دلیری آه
ز بس سیم و ز بس گوهر چو دریا
اگر دریا روان گردد به صحرا
به پیش اندر دونده بادپایان
سم پولادشان پولاد سایان
پس پشتش بسی مهد و عماری
بدو در ماهرویان حصاری
به زیر بار تازی استرانش
غمی گشته ز بار گوهرانش
ز هر کوهی گرانتر بود رختش
ز هر کاهی سبکتر بود تختش
به چندان خواسته مجلس بیارست
نماندش ذرّه ای آنگه که بر خاست
همه بخشیده بود و بر فشانده
بخورد و داد کام خویش رانده
چنین بر خور ز گیتی گر توانی
چنین بخش و چنین کن زندگانی
کجا نه زُفت خواهد ماند نه راد
همان بهتر که باشی راد و دلشان
بدین سان بود یک هفته شهنشاه
به شادی و به رامش گاه و بیگاه
پتی رویان گیتی هامواره
شده بر بزمگاه او نظاره
چو شهرو ماه دخت از ماه آباد
چو آذربادگانی سرو آزاد
ز گرگان آبنوش ماه پیکر
همیدون از دهستان ناز دلبر
ز ری دینار گیس و هم زرین گیس
ز بوم کوه شیرین و فرنگیس
ز اصفاهان دوبت چون ماه و خورشید
خجسته آب ناز و آب ناهید
به گوهر هر دوان دخت دبیران
گلاب و یاسمن دخت وزیران
دو جادو چشم چون گلبوی و مینوی
سرشته از گل و می هر دو را روی
ز ساوه نامور دخت کنارنگ
کزو بردی بهاران خوشی و رنگ
همیدون ناز و آذرگون و گلگون
به رخ چون برف و بروی ریخته خون
سهی نام و سهی بالا زن شاه
تن از سیم و لب از نوش و رخ از ماه
شکر لب نوش از بوم هماور
سمن رنگ و سمن بوی و سمن بر
ازین هر ماهرویی را هزاران
به گرد اندر نگارین پرستاران
بنان چین و ترک و روم و بربر
بنفشه زلف و گل روی و سمن بر
به بالا هر یکی چون سرو آزار
به جعد زلف همچون مورد و شمشاد
یکایک را ز زرّ ناب و گوهر
کمرها بر میان و تاج بر سر
ز چندان دلبران و دلنوازان
به رنگ و خوی طاو و سان و بازان
به دیده چون گوزن رودباری
شکاری دیده شان شیر شکاری
نکوتر بود و خوشتر شهربانو
به چشم و لب روان را درد و دارو
به بالا سرو و بار سرو خورشید
به لب یا قوت و در یاقوت ناهید
رخ از دیبا و جامه هم ز دیبا
دو دیبا هر دو در هم سخت زیبا
لبان از شکر و دندان ز گوهر
سخن چون فوهر آلوده به شکر
دو زلف عنبرین از تاب و از خم
چو زنجیر و زره افتاده در هم
دو چشم نرگسین از فتنه و رنگ
تو گفتی هست جادویی به نیرنگ
ز مشک موی او مر غول پنجاه
فرو هشته ز فرقش تا کمرگان
ز تاب و رنگ مثل ریزش زاج
ز سیم آویخته گسترده بر عاج
کجا بنشست ماه بانوان بود
کجا بگذشت شمشاد روان بود
زمین دیبا شده از رنگ رویش
هوا مشکین شده از بوی مویش
زرنگ روی گل بر خاک ریزان
ز ناب موی عنبر باد بیزان
هم از رویش خجل باد بهاری
هم از مویش خجل عود قماری
چو گوهر پاک و بی آهو و در خور
و لیک آراسته گوهر به زیور
برو زیباتر آمد زرّ و دیبا
که بی آن هر دوان خود بود زیبا
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۶ - روان شدن جمشید از ولایت پریان بسوی روم
به چین چون رومیان آیینه یستند
سپاه زنگ را بر هم شکستند
پری رویان شب آیینه دیدند
از آن آیینه چینی رمیدند
ملک بر بست بار خود از آن بوم
سر اندر ره ناهده و روی در روم
همی راندند از آن خونخوار بیدا
ز ناگه تیغ کوهی گشت پیدا
توگفتی فرق فرقد پایه اوست
سپهر لاجوردی سایه اوست
ملک مهراب را گفت این چه کوه است
که کوهی بس عظیم و با شکوه است؟
جوابش داد: «این کوه سقیلاست
که دیو و اژدها را جای ماواست
بر آن هر رمغ نتواند پریدن
رهش را برق نتواند بریدن
همه اوج فلک بالای او بود
همه روی زمین پهنای او بود
گهی اندیشه میشد در رهش لنگ
گهی آمد نظر را پای بر سنگ
به بالا آسمانش تا کمرگاه
زحل را از علوش دلو در چاه
ز تیزی تیغ بر گردون کشیده
به فرق فرقدان تیغش رسیده
به قد چون چرخ اطلس رفته بالا
ملمع کرده اطلس را به خارا
پلنگان صف کشیده بر شرفهاش
زده صد حلقه ماران بر کمرهاش
به غار اندر عناکب پردهدارش
پلنگ و اژدها یاران غارش
رهش باریک و پیچان همچو نیزه
چو نوک نیزه بر وی سنگریزه
اگر بر تیغ او کردی گذاره
فلک، چون ابر گشتی پاره پاره
در آن کهسار دید از دور یک تل
فروزان بر سر آن تل دو مشعل
جهانی ز آن بخار آتش گرفتی
دمی پیدا شدی دیگر نهفتی
ملک مهراب را گفت این چه باشد؟
برافروزنده آتش که باشد؟
جوابش داد کاین جز اژدها نیست
سفر کردن بر این جا از دها نیست
ازین منزل نمیشاید گذشتن
طریقی نیست غیر از بازگشتن
دهانست آنکه میبینی نه غارست
نفس دان آنچه پنداری بخارست
ملک گفت این حکایت سخت سست است
کسی از حکم یزدانی نجست است
ازین ره بازگشتن جهل باشد
جبل در راه عاشق سهل باشد
درین ره ساختن باید ز سر پا
گذر کردن چو تیر از سنگ خارا
نمیگویم که این تدبیر چون است
همی کوشیم تا تقدیر چون است
اگر من نیز برگردم ز دشمن
کجا خواهد قضا برگشتن از من؟»
درین بودند کاژدرها بجنبید
گمان بردند که کوه از جا بجنبید
ملک آمد، به یاران بانگ بر زد
چو کوه اطراف دامن بر کمر زد
سپاه اندر پیاش افتاده گریان
سر اندر کوه چون ابر بهاران
ملک با اژدهایی کان دو سر داشت
مقارن کرد ماری را که برداشت
روان چرم گوزن آورد در شست
به خاصیت ز دستش مار میجست
روان الماس پیکان مهرهاش سفت
بسی پیچید از آن و آنگه برآشفت
خروشان روی در جمشید بنهاد
کشید اندر خودش، پس کام بگشاد
ملک تیغ زمرد فام برداشت
ز افعی از زمرد کام برداشت
به خون و زهر او آراست خارا
کمرها را به طرف لعل و دیبا
ید بیضا به تیغش اژدها را
عصا کرد و بیفکند آن عصا را
سران خیل در پایش فتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
بسی سبعالمثالی خواندندش
کلیمالله ثانی خواندندش
روان گشتند از آنجا شاد و پیروز
ره آن کوه پیمودند شش روز
پدید آمد سواد شهری از دور
ز پولادش بروج از آهنش سود
ملک مهراب را پرسید کان چیست
چه شهرست این و آنجا مسکن کیست
جوابش داد کانجا خوان دیو است
مقام و مسکن اکوان دیو است
چه دیوی او به غایت تند و تیزست
قوی با آدمی اندر ستیزست
پلنگینه سر است و فیل بینی
به مغز اندر سرش مویی نبینی
هزاران دیو در فرمان اویند
سراسر بر سر پیمان اویند
نهان رو چون نسیم از کشور او
مبادا کو ازین رفتن برد بو
اشارت کرد خسرو چینیان را
که در بندند بهر کین میان را
کمان چون ابر نیسان بر زه آرند
به جای قطره زان پیکان ببارند
توان کردن مگر کاری به مردی
وگر مردن بود، باری به مردی
بریدی پیش اکوان رفت چون باد
که آمد لشگری از آدمیزاد
سپهبد تیغ زن ماهی چو خورشید
که با فر فریدونست و جمشید
چو اکوان لعین از آن راز بشنید
چو رعد و برق در ساعت بغرید
به دیوان گفت ها آمد گه صید
که صید آمد به پای خویش در قید
بسان ابر آذاری خروشان
ز کوه آمد فرو آشفته اکوان
به جای اسب شیر شرزه در زیر
گرفته استخوان فیل شمشیر
درختی کرده اندر آسیا سنگ
همی کرد و بدان سنگ آسیا جنگ
ز چرم ببر خفتان کرده در بر
ز سنگ خاره بر سر داشت مغفر
ملک چون دید از آن لشکر سیاهی
چو برق آورد روی اندر سیاهی
ملک بر کوه خارا کرد بنیاد
سرای کارزار از سنگ و پولاد
ستونها از عمود نیزه افراخت
ز چوب تیر سقف آن سرا ساخت
سپاه زنگ را بر هم شکستند
پری رویان شب آیینه دیدند
از آن آیینه چینی رمیدند
ملک بر بست بار خود از آن بوم
سر اندر ره ناهده و روی در روم
همی راندند از آن خونخوار بیدا
ز ناگه تیغ کوهی گشت پیدا
توگفتی فرق فرقد پایه اوست
سپهر لاجوردی سایه اوست
ملک مهراب را گفت این چه کوه است
که کوهی بس عظیم و با شکوه است؟
جوابش داد: «این کوه سقیلاست
که دیو و اژدها را جای ماواست
بر آن هر رمغ نتواند پریدن
رهش را برق نتواند بریدن
همه اوج فلک بالای او بود
همه روی زمین پهنای او بود
گهی اندیشه میشد در رهش لنگ
گهی آمد نظر را پای بر سنگ
به بالا آسمانش تا کمرگاه
زحل را از علوش دلو در چاه
ز تیزی تیغ بر گردون کشیده
به فرق فرقدان تیغش رسیده
به قد چون چرخ اطلس رفته بالا
ملمع کرده اطلس را به خارا
پلنگان صف کشیده بر شرفهاش
زده صد حلقه ماران بر کمرهاش
به غار اندر عناکب پردهدارش
پلنگ و اژدها یاران غارش
رهش باریک و پیچان همچو نیزه
چو نوک نیزه بر وی سنگریزه
اگر بر تیغ او کردی گذاره
فلک، چون ابر گشتی پاره پاره
در آن کهسار دید از دور یک تل
فروزان بر سر آن تل دو مشعل
جهانی ز آن بخار آتش گرفتی
دمی پیدا شدی دیگر نهفتی
ملک مهراب را گفت این چه باشد؟
برافروزنده آتش که باشد؟
جوابش داد کاین جز اژدها نیست
سفر کردن بر این جا از دها نیست
ازین منزل نمیشاید گذشتن
طریقی نیست غیر از بازگشتن
دهانست آنکه میبینی نه غارست
نفس دان آنچه پنداری بخارست
ملک گفت این حکایت سخت سست است
کسی از حکم یزدانی نجست است
ازین ره بازگشتن جهل باشد
جبل در راه عاشق سهل باشد
درین ره ساختن باید ز سر پا
گذر کردن چو تیر از سنگ خارا
نمیگویم که این تدبیر چون است
همی کوشیم تا تقدیر چون است
اگر من نیز برگردم ز دشمن
کجا خواهد قضا برگشتن از من؟»
درین بودند کاژدرها بجنبید
گمان بردند که کوه از جا بجنبید
ملک آمد، به یاران بانگ بر زد
چو کوه اطراف دامن بر کمر زد
سپاه اندر پیاش افتاده گریان
سر اندر کوه چون ابر بهاران
ملک با اژدهایی کان دو سر داشت
مقارن کرد ماری را که برداشت
روان چرم گوزن آورد در شست
به خاصیت ز دستش مار میجست
روان الماس پیکان مهرهاش سفت
بسی پیچید از آن و آنگه برآشفت
خروشان روی در جمشید بنهاد
کشید اندر خودش، پس کام بگشاد
ملک تیغ زمرد فام برداشت
ز افعی از زمرد کام برداشت
به خون و زهر او آراست خارا
کمرها را به طرف لعل و دیبا
ید بیضا به تیغش اژدها را
عصا کرد و بیفکند آن عصا را
سران خیل در پایش فتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
بسی سبعالمثالی خواندندش
کلیمالله ثانی خواندندش
روان گشتند از آنجا شاد و پیروز
ره آن کوه پیمودند شش روز
پدید آمد سواد شهری از دور
ز پولادش بروج از آهنش سود
ملک مهراب را پرسید کان چیست
چه شهرست این و آنجا مسکن کیست
جوابش داد کانجا خوان دیو است
مقام و مسکن اکوان دیو است
چه دیوی او به غایت تند و تیزست
قوی با آدمی اندر ستیزست
پلنگینه سر است و فیل بینی
به مغز اندر سرش مویی نبینی
هزاران دیو در فرمان اویند
سراسر بر سر پیمان اویند
نهان رو چون نسیم از کشور او
مبادا کو ازین رفتن برد بو
اشارت کرد خسرو چینیان را
که در بندند بهر کین میان را
کمان چون ابر نیسان بر زه آرند
به جای قطره زان پیکان ببارند
توان کردن مگر کاری به مردی
وگر مردن بود، باری به مردی
بریدی پیش اکوان رفت چون باد
که آمد لشگری از آدمیزاد
سپهبد تیغ زن ماهی چو خورشید
که با فر فریدونست و جمشید
چو اکوان لعین از آن راز بشنید
چو رعد و برق در ساعت بغرید
به دیوان گفت ها آمد گه صید
که صید آمد به پای خویش در قید
بسان ابر آذاری خروشان
ز کوه آمد فرو آشفته اکوان
به جای اسب شیر شرزه در زیر
گرفته استخوان فیل شمشیر
درختی کرده اندر آسیا سنگ
همی کرد و بدان سنگ آسیا جنگ
ز چرم ببر خفتان کرده در بر
ز سنگ خاره بر سر داشت مغفر
ملک چون دید از آن لشکر سیاهی
چو برق آورد روی اندر سیاهی
ملک بر کوه خارا کرد بنیاد
سرای کارزار از سنگ و پولاد
ستونها از عمود نیزه افراخت
ز چوب تیر سقف آن سرا ساخت
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
قلندر جره باز سمانها
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - وله ایضاْ فی مدحه
باز این تویی شهاکه جهانت مسخرست
بر تارکت ز مهر جهانتاب افسرست
باز این منم که طبع روانم سخنسر است
شیرشن کلام من به مثل تنگ شکرست
باز ای تویی شها که سزاوار تست مدح
طبعت محیط فیض و کفت کان گوهرست
باز این منمکه تا ز ثنای تو دم زنم
غمگین ز فکر روشن من مهر انور ست
باز این توییکه مهرهٔ اقبال بدسگال
از دستخون داو جلالت به ششدرست
باز این منم که تهنیتآور به سوی من
روح امامی از هری و مجد همگرست
باز این تویی که حارس کریاس شوکتت
طغرلتکین و اتسزو سلجوق و سنجرست
باز این منمکه منبع جانبخش فکرتم
چون چشمهٔ زلال خضر روحپرورست
باز این تویی که عرصهٔ جاهت چنان وسیع
کاندر برش مساحت گیتی محقرست
باز این منمکه هرکه نیوشد کلام من
گویدکه نیست شاعر ماهر فسونگرست
باز این تویی که از تو گه رزم در هراس
گودرز و گیو و رستم و گستهم و نوذرست
باز این منمکه داور اقلیم دانشم
ملک سخن به تیغ خیالم مسخرست
باز این توییکه زیر نگین تو نه سپهر
با چار رکن و شش جهت و هفت کشورست
باز این منم که طبع روان بخشم از سخن
گنجینهٔ پر از دّر و یاقوت احمرست
باز این تویی که تیغ جهان سوزت از گهر
چون ذوالفقار حامی دین پیمبرست
باز این منمکه حجلهنشینان فکر من
چون روی نوعروسان پُر زیب و زیورست
باز این تویی که سدهٔ کاخ رفیع تو
با اوجعرش و سدره و طوبی برابرست
باز این منم که چون که مکرر کنم سخن
اندر مذاق خلق چو قند مکررست
باز این تویی که چاکر کاخ جلال تو
رای و کی و نجاشی و خاقان و قیصرست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
خورشید از خجالت رایش مکدرست
هوشنگ ملکپرور و جمشید ملکگیر
دارای تاج بخش و خدیو مظفرست
تا چرخ را مدار بود برقرار باد
زانرو که سیر چرخ ز عزمش مقررست
بر تارکت ز مهر جهانتاب افسرست
باز این منم که طبع روانم سخنسر است
شیرشن کلام من به مثل تنگ شکرست
باز ای تویی شها که سزاوار تست مدح
طبعت محیط فیض و کفت کان گوهرست
باز این منمکه تا ز ثنای تو دم زنم
غمگین ز فکر روشن من مهر انور ست
باز این توییکه مهرهٔ اقبال بدسگال
از دستخون داو جلالت به ششدرست
باز این منم که تهنیتآور به سوی من
روح امامی از هری و مجد همگرست
باز این تویی که حارس کریاس شوکتت
طغرلتکین و اتسزو سلجوق و سنجرست
باز این منمکه منبع جانبخش فکرتم
چون چشمهٔ زلال خضر روحپرورست
باز این تویی که عرصهٔ جاهت چنان وسیع
کاندر برش مساحت گیتی محقرست
باز این منمکه هرکه نیوشد کلام من
گویدکه نیست شاعر ماهر فسونگرست
باز این تویی که از تو گه رزم در هراس
گودرز و گیو و رستم و گستهم و نوذرست
باز این منمکه داور اقلیم دانشم
ملک سخن به تیغ خیالم مسخرست
باز این توییکه زیر نگین تو نه سپهر
با چار رکن و شش جهت و هفت کشورست
باز این منم که طبع روان بخشم از سخن
گنجینهٔ پر از دّر و یاقوت احمرست
باز این تویی که تیغ جهان سوزت از گهر
چون ذوالفقار حامی دین پیمبرست
باز این منمکه حجلهنشینان فکر من
چون روی نوعروسان پُر زیب و زیورست
باز این تویی که سدهٔ کاخ رفیع تو
با اوجعرش و سدره و طوبی برابرست
باز این منم که چون که مکرر کنم سخن
اندر مذاق خلق چو قند مکررست
باز این تویی که چاکر کاخ جلال تو
رای و کی و نجاشی و خاقان و قیصرست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
خورشید از خجالت رایش مکدرست
هوشنگ ملکپرور و جمشید ملکگیر
دارای تاج بخش و خدیو مظفرست
تا چرخ را مدار بود برقرار باد
زانرو که سیر چرخ ز عزمش مقررست
اسدی توسی : گرشاسپنامه
آمدن گرشاسب به جزیره هدکیر
به دیگر جزیری رسیدند زود
کجا نام آن جای هدکیر بود
درو شهری آباد و شاهی بزرگ
سپاهی فراوان دلیر و سترگ
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه
بیاراست ایوان و بزم شهی
بسی گنج کرد از فشاندن تهی
ببودند یک هفته دل شاد خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار
سپدار با سروران سپاه
همی گشت روزی به نخچیرگاه
یکی بیشه دیدند پاک آبنوس
درو چشمه ای همچو چشم خروس
فراوان درو خیل ماهی به جوش
همه سرخ چون لشکر لعل پوش
ز هر سو سپه برگشادند دست
به ماهی گرفتن به دام و به شست
هر آن ماهیی کاو فتادی ز آب
بدو باد جستی شدی سنگ ناب
گرفتند از آن آزمون را بسی
نبد بهره جز سنگ با هر کسی
همان جای بُد مرغزاری فراخ
میانش درختی گشن برگ و شاخ
بلندیش بگذشته از چرخ تیر
فزون سایش از نیم پرتاب تیر
چوگاه خزان خاستی باد سخت
فروریختی پاک برگ درخت
همه برگ او یک یک اندر هوا
از آن پس به مرغی شدی خوش نوا
چو سرما پدید آمدی اندکی
از آن مرغ زنده نماندی یکی
همیدون به کُه بر یکی خانه دید
فرازش یکی قصر شاهانه دید
بپرسید کآنجا که دارد نشست
چنین گفت ملّاح دانش پرست
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از سنگ همرنگ قیر
سر از پیش چون غمگنی داشته
دو تا پشت و انگشتی افراشته
چو خور بر کشد تیغ هر بامداد
زند بانگی آن بت ، کشد سردباد
چو دلداده یاری ز دلبر به رشک
زمانی همی بارد از دیده اشک
پرستندگان طاس دارند پیش
برد هر کس از اشک او بهر خویش
شود ز اشک او درد بیمار کم
ز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَم
و گر پنج گامی برندش ز جای
نه نالد ، نه گرید ، نه استد به پای
شد و دید نیز از شگفت آنچه بود
همه دید و ، ز آن جا برفتند زود
کجا نام آن جای هدکیر بود
درو شهری آباد و شاهی بزرگ
سپاهی فراوان دلیر و سترگ
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه
بیاراست ایوان و بزم شهی
بسی گنج کرد از فشاندن تهی
ببودند یک هفته دل شاد خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار
سپدار با سروران سپاه
همی گشت روزی به نخچیرگاه
یکی بیشه دیدند پاک آبنوس
درو چشمه ای همچو چشم خروس
فراوان درو خیل ماهی به جوش
همه سرخ چون لشکر لعل پوش
ز هر سو سپه برگشادند دست
به ماهی گرفتن به دام و به شست
هر آن ماهیی کاو فتادی ز آب
بدو باد جستی شدی سنگ ناب
گرفتند از آن آزمون را بسی
نبد بهره جز سنگ با هر کسی
همان جای بُد مرغزاری فراخ
میانش درختی گشن برگ و شاخ
بلندیش بگذشته از چرخ تیر
فزون سایش از نیم پرتاب تیر
چوگاه خزان خاستی باد سخت
فروریختی پاک برگ درخت
همه برگ او یک یک اندر هوا
از آن پس به مرغی شدی خوش نوا
چو سرما پدید آمدی اندکی
از آن مرغ زنده نماندی یکی
همیدون به کُه بر یکی خانه دید
فرازش یکی قصر شاهانه دید
بپرسید کآنجا که دارد نشست
چنین گفت ملّاح دانش پرست
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از سنگ همرنگ قیر
سر از پیش چون غمگنی داشته
دو تا پشت و انگشتی افراشته
چو خور بر کشد تیغ هر بامداد
زند بانگی آن بت ، کشد سردباد
چو دلداده یاری ز دلبر به رشک
زمانی همی بارد از دیده اشک
پرستندگان طاس دارند پیش
برد هر کس از اشک او بهر خویش
شود ز اشک او درد بیمار کم
ز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَم
و گر پنج گامی برندش ز جای
نه نالد ، نه گرید ، نه استد به پای
شد و دید نیز از شگفت آنچه بود
همه دید و ، ز آن جا برفتند زود
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیره ای که استرنگ داشت
سَرِ هفته ز آن جا گرفتند راه
رسیدند زی خوش یکی جایگاه
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش
پر از خیزران بود و پر گاومیش
از آن گاومیشان همه دشت و غار
فکندند ایرانیان بی شمار
بجز هندوان هر که خورد از سپاه
که خوردنش هندو شمارد گناه
گِرَد ماده را مادر و نر پدر
از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر
بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب
یکی دشت دیدند سر در نشیب
همه خاک او نرم چون توتیا
برو مردمی رُسته همچون گیا
سر و روی و موی و تن و پا و دست
چو اندام ما هم بر اینسان که هست
همه چیزشان بد نبدشان توان
چه باشد تن مردم بی روان
هم از آن گیاهای با بوی و رنگ
شناسنده خوانده ورا استرنگ
از آن هر که کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم به جای
به گاوان از آن چند کندند و برد
مرآن گاوکان کند بر جای مرد
از آن پس ز نیشکر و خیزران
ببردند و شد بار کشتی گران
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدند جایی فراز
کهی پُر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر یکسره
بسی پشه هر سو به پرواز بود
که هر پشه ای مهتر از باز بود
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژ آکند بگذاشتند
ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر
بکشتند سی مرد را بیشتر
همان مورچه بُد مِه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند
نخستی ز سختی تنش خشت و تیر
فکندند از آن چند هر گرد گیر
ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند
نشیمنش را کان ِ زر یافتند
همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ
چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ
پراکنده در غار و که هر کسی
به کشتی کشیدند از آن زر بسی
ز بهر شگفتی همیدون به بند
ببردند از آن مور و زآن پشه چند
رسیدند زی خوش یکی جایگاه
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش
پر از خیزران بود و پر گاومیش
از آن گاومیشان همه دشت و غار
فکندند ایرانیان بی شمار
بجز هندوان هر که خورد از سپاه
که خوردنش هندو شمارد گناه
گِرَد ماده را مادر و نر پدر
از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر
بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب
یکی دشت دیدند سر در نشیب
همه خاک او نرم چون توتیا
برو مردمی رُسته همچون گیا
سر و روی و موی و تن و پا و دست
چو اندام ما هم بر اینسان که هست
همه چیزشان بد نبدشان توان
چه باشد تن مردم بی روان
هم از آن گیاهای با بوی و رنگ
شناسنده خوانده ورا استرنگ
از آن هر که کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم به جای
به گاوان از آن چند کندند و برد
مرآن گاوکان کند بر جای مرد
از آن پس ز نیشکر و خیزران
ببردند و شد بار کشتی گران
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدند جایی فراز
کهی پُر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر یکسره
بسی پشه هر سو به پرواز بود
که هر پشه ای مهتر از باز بود
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژ آکند بگذاشتند
ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر
بکشتند سی مرد را بیشتر
همان مورچه بُد مِه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند
نخستی ز سختی تنش خشت و تیر
فکندند از آن چند هر گرد گیر
ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند
نشیمنش را کان ِ زر یافتند
همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ
چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ
پراکنده در غار و که هر کسی
به کشتی کشیدند از آن زر بسی
ز بهر شگفتی همیدون به بند
ببردند از آن مور و زآن پشه چند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیره درخت واق واق
سه هفته چو راندند از آن پس به کام
به کوهی رسیدند لانیس نام
جزیری به پهنای کشور سرش
همه بیشه واق واق از برش
به بالا ز صدرش فزون هر درخت
به مه بر سر و ، بیخ بر سنگ سخت
همه برگشان پهن و زنگار گون
ز گیلی سپرها به پهنا فزون
بَر هر یکی چون سَر مردمان
برو چشم و بینیّ و گوش و دهان
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از این بیشه برخاستی رستخیز
سَرِ شاخ ها سوی ساق آمدی
وزآن هر سری واق واق آمدی
سپهبد ز ملاّح فرزانه رای
بپرسید کای راست بر رهنمای
برین کُه درختست چندین هزار
همه سبز و بشکفته با برگ و بار
ز چندین بر و برگ آمیخته
چرا نیست جز اندکی ریخته
بدو گفت هر بامدادی که مهر
فروزد سپهر و زمین را به چهر
گلستان ازو سبز دریا شود
سیه شعر این زرد دیبا شود
فغان زین درختان بخیزد همه
گل و برگ و برشان بریزد همه
چنین تا به شب برگ ریزان بود
وز آشوب هر دَد گریزان بود
چو طاووس گون روز پرّد ز راغ
درآید شب تیره همرنگ زاغ
ازین آب در جانور گونه گون
بر آیند سیصد هزاران فزون
خورند این بر و برگ پاشیده پاک
نمانند بر جای جز سنگ و خاک
چنین هر شب تیره پیدا شوند
سپیده دمان باز دریا شوند
درخت آن گه از نو شگفتن گرد
ز سَر شاخ و برگش شکفتن گرد
فشاند برو زو شب آید به بار
برینگونه باشد همه روز گار
شگفتی بسست این چنین گونه گون
که آن کس نداند جز ایزد که چون
به هر کار کاو ساخت داننده اوست
روان بخش و روزی رساننده اوست
ز مردم همان جا به هر سو رمه
بدیدند پویان برهنه همه
به یک چشم و یک روی ویک دست وپای
به تک همچو آهو دونده ز جای
دو تن همبر استاده ز ایشان به هم
بدی یکتن از ما نه بیش و نه کم
نبد کار از جنگشان جز گریز
هم از دور دیدی نکردی ستیز
سوی لشکر انگشت کرده دراز
چو مرغان سراینده چیزی به راز
به پیکارشان هر کس آهنگ کرد
کز آن نیم چهران برآرند گرد
سپهبد برآشفت از آهنگشان
مجویید گفتا کسی جنگشان
کز ایشان کسی مرد پیکار نیست
به جز دیدن از دورشان کار نیست
هر آن کس که ننمایدت رنج و غم
چو رنجش نمایی تو باشد ستم
ز مردم همانا که غمخواره تر
نبودست از ایشان نه بیچاره تر
گر آید پیشم یکی را رواست
که تاوی خورد زین کجا خورد ماست
سواری برون شد شتابان چو تیر
کز ایشان یکی را کند دستگیر
گریزنده یک پای از آنسان شتافت
که اسپ دوان گردش اندر نیافت
دگر دید بر مرز دریای ژرف
یکی گرد کوه از سپیدی چو برف
همه کُهِ چنان روشن و ساده بود
که یک میل ازو تابش افتاده بود
که گر مرغ جُستی برو جای پای
خزیدیش پای و نبودیش جای
برش آبگیری کزو جز بخار
شناور نکردی به روزی گذار
همه آبش از عکس آن کُه به جوش
چو زخم دهل صد هزاران خروش
بسی مرغ در گرد او رنگ رنگ
به سر بر سر و رسته چون شاخ رنگ
ز پس هر یکی را دو پا و سه پیش
دو منقار چون تیغ و چنگل چو نیش
چو دیدند مردم خروشان شدند
در آن زیر آن آب جوشان شدند
پس از یکزمان ز آن که ابری چو قیر
درآمد بزد خیمه در آبگیر
از آن ابر مرغان در آن ژرف آب
ببودند پنهان هم اندر شتاب
شد ابر از پس کوه در نا پدید
فرو ماند هر کان شگفتی بدید
وز آن جا سوی کوه قالون شدند
به رنج گران یک مه افزون شدند
به کوهی رسیدند لانیس نام
جزیری به پهنای کشور سرش
همه بیشه واق واق از برش
به بالا ز صدرش فزون هر درخت
به مه بر سر و ، بیخ بر سنگ سخت
همه برگشان پهن و زنگار گون
ز گیلی سپرها به پهنا فزون
بَر هر یکی چون سَر مردمان
برو چشم و بینیّ و گوش و دهان
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از این بیشه برخاستی رستخیز
سَرِ شاخ ها سوی ساق آمدی
وزآن هر سری واق واق آمدی
سپهبد ز ملاّح فرزانه رای
بپرسید کای راست بر رهنمای
برین کُه درختست چندین هزار
همه سبز و بشکفته با برگ و بار
ز چندین بر و برگ آمیخته
چرا نیست جز اندکی ریخته
بدو گفت هر بامدادی که مهر
فروزد سپهر و زمین را به چهر
گلستان ازو سبز دریا شود
سیه شعر این زرد دیبا شود
فغان زین درختان بخیزد همه
گل و برگ و برشان بریزد همه
چنین تا به شب برگ ریزان بود
وز آشوب هر دَد گریزان بود
چو طاووس گون روز پرّد ز راغ
درآید شب تیره همرنگ زاغ
ازین آب در جانور گونه گون
بر آیند سیصد هزاران فزون
خورند این بر و برگ پاشیده پاک
نمانند بر جای جز سنگ و خاک
چنین هر شب تیره پیدا شوند
سپیده دمان باز دریا شوند
درخت آن گه از نو شگفتن گرد
ز سَر شاخ و برگش شکفتن گرد
فشاند برو زو شب آید به بار
برینگونه باشد همه روز گار
شگفتی بسست این چنین گونه گون
که آن کس نداند جز ایزد که چون
به هر کار کاو ساخت داننده اوست
روان بخش و روزی رساننده اوست
ز مردم همان جا به هر سو رمه
بدیدند پویان برهنه همه
به یک چشم و یک روی ویک دست وپای
به تک همچو آهو دونده ز جای
دو تن همبر استاده ز ایشان به هم
بدی یکتن از ما نه بیش و نه کم
نبد کار از جنگشان جز گریز
هم از دور دیدی نکردی ستیز
سوی لشکر انگشت کرده دراز
چو مرغان سراینده چیزی به راز
به پیکارشان هر کس آهنگ کرد
کز آن نیم چهران برآرند گرد
سپهبد برآشفت از آهنگشان
مجویید گفتا کسی جنگشان
کز ایشان کسی مرد پیکار نیست
به جز دیدن از دورشان کار نیست
هر آن کس که ننمایدت رنج و غم
چو رنجش نمایی تو باشد ستم
ز مردم همانا که غمخواره تر
نبودست از ایشان نه بیچاره تر
گر آید پیشم یکی را رواست
که تاوی خورد زین کجا خورد ماست
سواری برون شد شتابان چو تیر
کز ایشان یکی را کند دستگیر
گریزنده یک پای از آنسان شتافت
که اسپ دوان گردش اندر نیافت
دگر دید بر مرز دریای ژرف
یکی گرد کوه از سپیدی چو برف
همه کُهِ چنان روشن و ساده بود
که یک میل ازو تابش افتاده بود
که گر مرغ جُستی برو جای پای
خزیدیش پای و نبودیش جای
برش آبگیری کزو جز بخار
شناور نکردی به روزی گذار
همه آبش از عکس آن کُه به جوش
چو زخم دهل صد هزاران خروش
بسی مرغ در گرد او رنگ رنگ
به سر بر سر و رسته چون شاخ رنگ
ز پس هر یکی را دو پا و سه پیش
دو منقار چون تیغ و چنگل چو نیش
چو دیدند مردم خروشان شدند
در آن زیر آن آب جوشان شدند
پس از یکزمان ز آن که ابری چو قیر
درآمد بزد خیمه در آبگیر
از آن ابر مرغان در آن ژرف آب
ببودند پنهان هم اندر شتاب
شد ابر از پس کوه در نا پدید
فرو ماند هر کان شگفتی بدید
وز آن جا سوی کوه قالون شدند
به رنج گران یک مه افزون شدند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
درختی که هفت گونه بارش بود
بـــه شــهـــری رســـیـــدنــد خـــرّم دگــر
پُــرآرایــش و زیـــب و خـــوبی و فـــر
ز بــیـــرونـــش بــتــخـــانـــه ای پـــر نــگــار
بــراو بـــی کــران بـــرده گـــوهر بـــه کـــار
نــهــاده در ایــوانــش تــخـــتــی ز عــاج
بـــتـــی در وی از زرّ بـــا طـــوق و تـــاج
درخــتــی گــشــن رســتــه در پــیـش تــخــت
کـــه دادی بـــّر از هــفــت ســان آن درخــت
ز انــگــور و انــجـــیــر و نــارنــج و ســیــب
ز نـــار و تـــرنــج و بِــه دلـــفـــریـــب
نــه بــاری بــدیــنـــسان بــه بــار آمــدی
کـــه هــر ســال بـــارش دو بـــار آمـــدی
هــر آن بــرگ کــز وی شــدی آشــکــار
بـــُدی چــهـــره آن بــت بـــر و بــر نـــگـــار
ز شــهــر آن کــه بــیــمــار بــودی و سُــســت
چـــو خـــوردی از آن مـــیـــوه گـــشـــتـی درست
بــرو چــون مــهِ نـــو یـــکـــی داس بــود
کــــه تــــیـــزیــــش مــــانـــنـــد المـــاس بـــود
کــســـی کــاو شـــدی پـــیـــش آن بـــُت شــمــن
فـــدا کـــردی از بـــهـــر او خـــویـــشـــتـــن
بــن داس در نـــوک شـــاخــی دراز
بــبـــســـتـــی و زی خــــود کـــشــــیــدی فراز
فــکــنــدیــش در حــلــق چــون خــم شــســت
بـــــه یـــــک ره رهــــا کـــــردی آن گـه ز دست
ســرش را چــو گـــویـــی بـــرانـــداخـــتـــی
چـــنـــیـــن خـــویـــشـــتــن را فـــدا ساختی
هــمـــان گــاه بــودی بـــه یـــک زخــــم ســـخـــت
تـــنـــش بــر زمــیـــن و ســـرش بر درخت
ســـپـــهـــدار بــــا ویــــژگــــان ســــپـــاه
بـــه دیــــدار آن خـــانــــه شــد هم ز راه
بـــدیــــد آن درخــــت نـــوآیـــیـــن بـــه بـــار
چـــو بــــاغــی پـــُر از گـــونــه گـــون مــیــوه دار
ســـرش ســـایـــه گـــســـتـــرده بـــر کـــاخ بـــر
بـــر از هـــفــــت گـــونـــه بـــه هـر شاخ بر
هـــم از کـــار آن داس بــــر خـــیـــره مـــانـــد
بـــر آن بـــت بـــنـــفـــریـــد و ز آن جا براند
پُــرآرایــش و زیـــب و خـــوبی و فـــر
ز بــیـــرونـــش بــتــخـــانـــه ای پـــر نــگــار
بــراو بـــی کــران بـــرده گـــوهر بـــه کـــار
نــهــاده در ایــوانــش تــخـــتــی ز عــاج
بـــتـــی در وی از زرّ بـــا طـــوق و تـــاج
درخــتــی گــشــن رســتــه در پــیـش تــخــت
کـــه دادی بـــّر از هــفــت ســان آن درخــت
ز انــگــور و انــجـــیــر و نــارنــج و ســیــب
ز نـــار و تـــرنــج و بِــه دلـــفـــریـــب
نــه بــاری بــدیــنـــسان بــه بــار آمــدی
کـــه هــر ســال بـــارش دو بـــار آمـــدی
هــر آن بــرگ کــز وی شــدی آشــکــار
بـــُدی چــهـــره آن بــت بـــر و بــر نـــگـــار
ز شــهــر آن کــه بــیــمــار بــودی و سُــســت
چـــو خـــوردی از آن مـــیـــوه گـــشـــتـی درست
بــرو چــون مــهِ نـــو یـــکـــی داس بــود
کــــه تــــیـــزیــــش مــــانـــنـــد المـــاس بـــود
کــســـی کــاو شـــدی پـــیـــش آن بـــُت شــمــن
فـــدا کـــردی از بـــهـــر او خـــویـــشـــتـــن
بــن داس در نـــوک شـــاخــی دراز
بــبـــســـتـــی و زی خــــود کـــشــــیــدی فراز
فــکــنــدیــش در حــلــق چــون خــم شــســت
بـــــه یـــــک ره رهــــا کـــــردی آن گـه ز دست
ســرش را چــو گـــویـــی بـــرانـــداخـــتـــی
چـــنـــیـــن خـــویـــشـــتــن را فـــدا ساختی
هــمـــان گــاه بــودی بـــه یـــک زخــــم ســـخـــت
تـــنـــش بــر زمــیـــن و ســـرش بر درخت
ســـپـــهـــدار بــــا ویــــژگــــان ســــپـــاه
بـــه دیــــدار آن خـــانــــه شــد هم ز راه
بـــدیــــد آن درخــــت نـــوآیـــیـــن بـــه بـــار
چـــو بــــاغــی پـــُر از گـــونــه گـــون مــیــوه دار
ســـرش ســـایـــه گـــســـتـــرده بـــر کـــاخ بـــر
بـــر از هـــفــــت گـــونـــه بـــه هـر شاخ بر
هـــم از کـــار آن داس بــــر خـــیـــره مـــانـــد
بـــر آن بـــت بـــنـــفـــریـــد و ز آن جا براند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رفتن نریمان به توران و دیدن شگفتیها
چو شد هفتهای شهری آمدش پیش
کهی نزدش از مه بلندیش بیش
همه که دل خاره سنگین ز آب
بسان گیا رسته زو زرّ ناب
از آن شهریان هر که زآن زر برد
جز اندک نبردند از آن زر خرد
چو بسیار بردندی اندر زمان
بمردندی و جمله دودمان
همه شهر درویش بودند سخت
گیابودشان پوشش و فرش و رخت
ندید اندرایشان ازین سود و رفت
برآمد به کوهی شتابنده تفت
بدو گفت رهبر که گر زین سپاه
کند بانگ یک تن درین تنگ راه
ز باران چنان سیل از افراز و شیب
بخیزد که از عمق باشد نهیب
همیدون چنین گفت است کوهی دگر
که آهن چو ساییش بر سنگ بر
همه این جهان پر ز باران شود
هوا دیده سوکواران شود
کسی کاو بد آن کوه پوید سوار
گرد در نمد نعل اسپ استوار
وگرنه ز باران یکی سیل سخت
بخیزد که از بن برآرد درخت
بر آنسوی که تنگ کوهیست نیز
دو میل اندرو رستنی نیست چیز
در آن تنگ هرکس که دارد خروش
گرد سنگباران ز هر جای جوش
چنین گوید آن کاو ز دانا گروه
که دیوان همی افکنندش ز کوه
سپهدار خاموش ازو برگذشت
دگر پیشش آمد یکی پهن دشت
درو چشمه آب چون خون به رنگ
بر چشمه کرده گوزنی ز سنگ
در آن بوم و بر هر گوزنی که درد
برو چیره گشتی، بماندی ز خورد
دوان تاختی پیش او چون نوند
تن خویش سودی در او بار چند
چوروزش بدی مانده گشتی درست
چو مرگی بدی گشتی افتاده سست
دگر دید شهری نو آیین به راه
کهی نزد او سرش بر اوج ماه
همه سینه کوه بید و خدنگ
یکی بیشه گردش زریر و زرنگ
سر تیغ آن که همه خاک بود
گیاه و گلش پاک تریاک بود
کسی کآن گیا با می خوشگوار
بخوردی، نکردی برو زهر کار
شهش داشت آن را نگهبان بسی
نماندی که بی هدیه بردی کسی
چو بشنید کآمد نریمان گرد
شد و هدیه بیکران پبش برد
ز تریاک و از گونهگونه گهر
ز زربفت چینی و از سیم و زر
سپهبد به جاهش بسی برفزود
فرو آمد آنجا و یک هفته بود
بدان شهر گلزار بسیار بود
یکی چشمه به میان گلزار بود
به پهنا فزون از دو میدان زمین
همه آب آن چشمه چون انگبین
چو خورشید گیتی بیاراستی
یکی بانگ ازآن چشمه برخاستی
همه سنگش از زیر هم در شتاب
دویدی ستادی برافراز آب
چوکردی نهان خور فروغ از جهان
همان سنگها بازگشتی نهان
از آن چند برد از پی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون
یکی بیشه و خوش چراگاه بود
همه بیشه پرنده روباه بود
چو مرغان به پرواز در هر کنار
چهبر شخّ و هامون چهبر کوهسار
به هر درد پرّش بدی سود و بال
ولیکن بدی شوم بانگش به فال
بیاندازه زان روبهان سر برید
وز آن جا بشد نزد شهری رسید
بَر شهر بد ژرف چاهی مغاک بدان
درو چشمه آب چون سیم پاک
چشمه در هر که یک تنگ بار چو
درافکندی از یک رطل تا هزار
کوه آبش از موج بفراختی
ز پس باز بر خشکی انداختی
به خون و به دزدی چو آن مردمان
شدندی به دل بر کسی بدگمان
ببستی شه او را سبک دست و پای
در آن چشمه انداختی هم به جای
شدی، گر گنهکار بودی، تباه
فتادی برون، گر بدی بیگناه
دگر دید دشتی همه کند مند
در آن دشت سهمن درختی بلند
تنش سبز وشاخش همه چون زریر
به زیرش یکی چشمه آبی چو قیر
چو پیچان رسن برگهای دراز
فروهشته زو تا به هامون فراز
زنخچیر هرچ اندر آن دشت و کوه
به بیماری اندر بماندی ستوه
ویدی بشستی در آن چشمه تن
ز پیش درخت آمدی چون شمن
خروشان پرستیدن آراستی
نشستی گهی، گاه برخاستی
درست ار شدی در زمان باز جای
و گر نه بمردی فتادی به جای
ز نخچیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود
نه بربیخ وشاخش نه بربرگ و بار
نکردی ز بن آتش تیزکار
همه دشت با شیر و گرگ و پلنگ
بد ازگرد او غرم و آهوی و رنگ
نه با آهوان یوز را بد ستیز
نه از شیر مرغوم را بد گریز
به شهری دگر نزد رودی رسید
به هر سوش مردم پراکنده دید
میان غلیژن زبر وز فرود
همه پشم جستند از آن ژرف رود
کز آن هر که دارد چو ز ابر بلند
برو آتش افتد نباید گزند
همه بندهوار آمدندش ز پیش
ببردند از آن پشم از اندازه بیش
همان جایگه دید مردی دورنگ
سپید و سیه تنش همچون پلنگ
سه چشمش یکی بر فراز ودو زیر
بهدندان چوخوکان بهناخن چوشیر
ز گردش رده مردمان بیشمار
بسی کژدم زنده از پیش و مار
همی خورد از آن کش گزندی نبود
وزآن هر چه او را بزد مرد زود
سبک زآن پلنگینه دیو نژند
به خنجر سر و دست بیرون فکند
به جای دگر دید دو بیشه تنگ
ازاینسو طبرخون وزآن سوخدنگ
بَر هر دو بیشه یکی برز کوه
برآن کوه کپی فراوان گروه
به گردش بسی چشمه نفت و قیر
فرازش چو دریا یکی آبگیر
به دشت اندرون شهری آراسته
چو گنجی پراکنده از خواسته
همه مردمش را فزون از شمار
از آن کپیان برده و پیشکار
ز زیور همه غرق در سیم و زر
بسا کی ز گل برنهاده به سر
به بازار چون بنده فرزند نیز
در آن شهر بفروختندی به چیز
هم اندر زمان کس بَر شاه کرد
ز کاری که بایستش آگاه کرد
نبد شاه را ز اختر نیک بهر نریمان
به پیکارش آورد لشکر ز شهر
بیاورد لشکر به جنگ
زمانه بدان پادشا کرد تنگ
به کم یک زمان زان سپاه بزرگ
بد افکنده بسیار گردد سترگ
گرفتندش و لشکر آواره گشت
همه شهر با خاک همواره گشت
ز تاراج آن شهر وز گنج شاه
توانگر ببودند یکسر سپاه
بدین سان دو ماه اندر آن مرز شاد
همی گشت و بسیار درها گشاد
بسی شهر و بتخانه تاراج کرد
بسی شاه را بیسر و تاج کرد
بسی مرد گردافکن پهلوان
که از گرز بشکستشان پهلوان
کهی نزدش از مه بلندیش بیش
همه که دل خاره سنگین ز آب
بسان گیا رسته زو زرّ ناب
از آن شهریان هر که زآن زر برد
جز اندک نبردند از آن زر خرد
چو بسیار بردندی اندر زمان
بمردندی و جمله دودمان
همه شهر درویش بودند سخت
گیابودشان پوشش و فرش و رخت
ندید اندرایشان ازین سود و رفت
برآمد به کوهی شتابنده تفت
بدو گفت رهبر که گر زین سپاه
کند بانگ یک تن درین تنگ راه
ز باران چنان سیل از افراز و شیب
بخیزد که از عمق باشد نهیب
همیدون چنین گفت است کوهی دگر
که آهن چو ساییش بر سنگ بر
همه این جهان پر ز باران شود
هوا دیده سوکواران شود
کسی کاو بد آن کوه پوید سوار
گرد در نمد نعل اسپ استوار
وگرنه ز باران یکی سیل سخت
بخیزد که از بن برآرد درخت
بر آنسوی که تنگ کوهیست نیز
دو میل اندرو رستنی نیست چیز
در آن تنگ هرکس که دارد خروش
گرد سنگباران ز هر جای جوش
چنین گوید آن کاو ز دانا گروه
که دیوان همی افکنندش ز کوه
سپهدار خاموش ازو برگذشت
دگر پیشش آمد یکی پهن دشت
درو چشمه آب چون خون به رنگ
بر چشمه کرده گوزنی ز سنگ
در آن بوم و بر هر گوزنی که درد
برو چیره گشتی، بماندی ز خورد
دوان تاختی پیش او چون نوند
تن خویش سودی در او بار چند
چوروزش بدی مانده گشتی درست
چو مرگی بدی گشتی افتاده سست
دگر دید شهری نو آیین به راه
کهی نزد او سرش بر اوج ماه
همه سینه کوه بید و خدنگ
یکی بیشه گردش زریر و زرنگ
سر تیغ آن که همه خاک بود
گیاه و گلش پاک تریاک بود
کسی کآن گیا با می خوشگوار
بخوردی، نکردی برو زهر کار
شهش داشت آن را نگهبان بسی
نماندی که بی هدیه بردی کسی
چو بشنید کآمد نریمان گرد
شد و هدیه بیکران پبش برد
ز تریاک و از گونهگونه گهر
ز زربفت چینی و از سیم و زر
سپهبد به جاهش بسی برفزود
فرو آمد آنجا و یک هفته بود
بدان شهر گلزار بسیار بود
یکی چشمه به میان گلزار بود
به پهنا فزون از دو میدان زمین
همه آب آن چشمه چون انگبین
چو خورشید گیتی بیاراستی
یکی بانگ ازآن چشمه برخاستی
همه سنگش از زیر هم در شتاب
دویدی ستادی برافراز آب
چوکردی نهان خور فروغ از جهان
همان سنگها بازگشتی نهان
از آن چند برد از پی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون
یکی بیشه و خوش چراگاه بود
همه بیشه پرنده روباه بود
چو مرغان به پرواز در هر کنار
چهبر شخّ و هامون چهبر کوهسار
به هر درد پرّش بدی سود و بال
ولیکن بدی شوم بانگش به فال
بیاندازه زان روبهان سر برید
وز آن جا بشد نزد شهری رسید
بَر شهر بد ژرف چاهی مغاک بدان
درو چشمه آب چون سیم پاک
چشمه در هر که یک تنگ بار چو
درافکندی از یک رطل تا هزار
کوه آبش از موج بفراختی
ز پس باز بر خشکی انداختی
به خون و به دزدی چو آن مردمان
شدندی به دل بر کسی بدگمان
ببستی شه او را سبک دست و پای
در آن چشمه انداختی هم به جای
شدی، گر گنهکار بودی، تباه
فتادی برون، گر بدی بیگناه
دگر دید دشتی همه کند مند
در آن دشت سهمن درختی بلند
تنش سبز وشاخش همه چون زریر
به زیرش یکی چشمه آبی چو قیر
چو پیچان رسن برگهای دراز
فروهشته زو تا به هامون فراز
زنخچیر هرچ اندر آن دشت و کوه
به بیماری اندر بماندی ستوه
ویدی بشستی در آن چشمه تن
ز پیش درخت آمدی چون شمن
خروشان پرستیدن آراستی
نشستی گهی، گاه برخاستی
درست ار شدی در زمان باز جای
و گر نه بمردی فتادی به جای
ز نخچیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود
نه بربیخ وشاخش نه بربرگ و بار
نکردی ز بن آتش تیزکار
همه دشت با شیر و گرگ و پلنگ
بد ازگرد او غرم و آهوی و رنگ
نه با آهوان یوز را بد ستیز
نه از شیر مرغوم را بد گریز
به شهری دگر نزد رودی رسید
به هر سوش مردم پراکنده دید
میان غلیژن زبر وز فرود
همه پشم جستند از آن ژرف رود
کز آن هر که دارد چو ز ابر بلند
برو آتش افتد نباید گزند
همه بندهوار آمدندش ز پیش
ببردند از آن پشم از اندازه بیش
همان جایگه دید مردی دورنگ
سپید و سیه تنش همچون پلنگ
سه چشمش یکی بر فراز ودو زیر
بهدندان چوخوکان بهناخن چوشیر
ز گردش رده مردمان بیشمار
بسی کژدم زنده از پیش و مار
همی خورد از آن کش گزندی نبود
وزآن هر چه او را بزد مرد زود
سبک زآن پلنگینه دیو نژند
به خنجر سر و دست بیرون فکند
به جای دگر دید دو بیشه تنگ
ازاینسو طبرخون وزآن سوخدنگ
بَر هر دو بیشه یکی برز کوه
برآن کوه کپی فراوان گروه
به گردش بسی چشمه نفت و قیر
فرازش چو دریا یکی آبگیر
به دشت اندرون شهری آراسته
چو گنجی پراکنده از خواسته
همه مردمش را فزون از شمار
از آن کپیان برده و پیشکار
ز زیور همه غرق در سیم و زر
بسا کی ز گل برنهاده به سر
به بازار چون بنده فرزند نیز
در آن شهر بفروختندی به چیز
هم اندر زمان کس بَر شاه کرد
ز کاری که بایستش آگاه کرد
نبد شاه را ز اختر نیک بهر نریمان
به پیکارش آورد لشکر ز شهر
بیاورد لشکر به جنگ
زمانه بدان پادشا کرد تنگ
به کم یک زمان زان سپاه بزرگ
بد افکنده بسیار گردد سترگ
گرفتندش و لشکر آواره گشت
همه شهر با خاک همواره گشت
ز تاراج آن شهر وز گنج شاه
توانگر ببودند یکسر سپاه
بدین سان دو ماه اندر آن مرز شاد
همی گشت و بسیار درها گشاد
بسی شهر و بتخانه تاراج کرد
بسی شاه را بیسر و تاج کرد
بسی مرد گردافکن پهلوان
که از گرز بشکستشان پهلوان
ملکالشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
تدبیر پری بانو
شبرسید و مهر روشن شد نهان
شد سیهچونجاناهریمن، جهان
تیرگی گسترده شد از باختر
شد خراسان چون رخ عفریت نر
لعلگون شد خاوران
در افق شد زهره گرم دلبری
کاه پیدا، گه نهان، همچون پری
میزدند انجم برین چرخ بلند
چون پریزادان به مردم پوزخند
با جمال جاودان
آدمیزادان ز صف گشتند باز
جمله آوردند ییش خور نماز
آب و نان خوردند و بنهادند سر
گشته شاه و مردم پرخاشخر
خفتگان را پاسبان
گرد لشکرکندهای کندند ژرف
از دوسو بگذاشته راهی شگرف
شاه جنگی باگروهی شیرمرد
مانده بیدار اندر آن دشت نبرد
پاس را بسته میان
وز دگر سو خیل دیوان با سرود
بادهنوشان با نوای چنگ و رود
ییشوایان بهر فردا گرم شور
هریکی گوبا به دیگرگونه طور
هم صدا و هم زبان
چون پریبانو بدان دیوان چمید
نعره شاباش تا کیوان رسید
کای خداوند دل و زور و جمال
زهره و بهرام را فرخ همال
و ای مهین بانوان
پست باد آن کو درین فرخندهبوم
پای مردم را گشود از بخت شوم
قدرت و زور و توانایی تراست
ما همه عبدیم، مولائی تراست
ما شلیم و تو روان
اذن ده تا پشتهٔ پامیر را
کوه التایی و ببر و شیر را
برده وز اوج هوا برهم زنیم
برسرخیل بنی آدم زنیم
تا نماند زو نشان
اذن ده تا برکشیم از رودگنگ
آب کندی ژرف، تا میدان جنگ
آب دربا را بر اینان سر دهیم
جملگی را در زمان کیفر دهیم
غرقه در آب روان
گوی کاز صد قلهٔ هیمالیا
سنگ و برفو یخ کنیم اکنون جدا
همره ابری سیاه و مرگبار
ناگهان سازبم بر ایشان نثار
آن تگرگ بیامان
گوی تا صدکوه تفتان آوریم
قلههای آتش افشان آوربم
از جهنم منفذی بیرون کنیم
در یکیدم روی این هامون، کنیم
پر تف و دود و دخان
گوی تا کاویم زبر پایشان
سفته و کاواک گردد جایشان
پس برون آریم از آنجا نفت و قیر
آتش اندر وی زنیم آنگه به تیر
تا بسوزند این خسان
گوی تا در نیمه شب شبخون کنیم
دشت را از خونشان گلگون کنیم
کودکانشان را بدرانیم تن
پاره پاره افکنیم اندر دهن
چون ترنج و ناردان
نره دیوان می زنان بر مائده
هر یکی سرگرم لاف و عربده
لیکخامشدرجوابو در سئوال
مانده حیران در بیابان خیال
بانو و دیگر زنان
پس پری بانو به بالا برد دست
این سکوت خویش و آن غوغا شکست
گفت کای شهزادگان نامدار
هر یکی از آهریمن یادگار
گوش بگشایید هان!
خسرو اهریمنانشاهی که هست
دیو از و دیو خشمش زبر دست
پادشاه و شهریار پر فروغ
ان که همدستش بود دیو دروغ
هست در بندی گران
بسته برگردونه چون کاو خراس
ز او ندارند ایچگون بیم و هراس
ربش گشتاز چرم گردون شانهاش
وز مهاری بینی شاهانهاش
ساقی ازکند کلان
شب کنندش در نهانگاه ستور
کس نیارد کرد نزدیکش عبور
صد سک اندرگرد او مشغول پاس
هریکی همچون پلنگی پرهراس
گرد سگها دیدهبان
روز برگردونهبندندشچوگاو
گاوکیدارد بر این گردونه تاو؟
کرده در بینی از ابریشم مهار
بر دوکتفش بندکردون استوار
اینت خصمی بیامان
گر به سرشان کوه هیمالی زنیم
باکه التایی بر آنان افکنیم
یا فشانیم آتش اندر کاخشان
یا نهان سازیم در سوراخشان
هست شه را بیم جان
پس همان بهترکه پیغامی دهیم
وز پی دیدار، میعادی نهیم
صلح را بنیان کنیم اندر جهان
بلکه شاه ما رهد زبن اندهان
رو نهد زی خانمان
شد سیهچونجاناهریمن، جهان
تیرگی گسترده شد از باختر
شد خراسان چون رخ عفریت نر
لعلگون شد خاوران
در افق شد زهره گرم دلبری
کاه پیدا، گه نهان، همچون پری
میزدند انجم برین چرخ بلند
چون پریزادان به مردم پوزخند
با جمال جاودان
آدمیزادان ز صف گشتند باز
جمله آوردند ییش خور نماز
آب و نان خوردند و بنهادند سر
گشته شاه و مردم پرخاشخر
خفتگان را پاسبان
گرد لشکرکندهای کندند ژرف
از دوسو بگذاشته راهی شگرف
شاه جنگی باگروهی شیرمرد
مانده بیدار اندر آن دشت نبرد
پاس را بسته میان
وز دگر سو خیل دیوان با سرود
بادهنوشان با نوای چنگ و رود
ییشوایان بهر فردا گرم شور
هریکی گوبا به دیگرگونه طور
هم صدا و هم زبان
چون پریبانو بدان دیوان چمید
نعره شاباش تا کیوان رسید
کای خداوند دل و زور و جمال
زهره و بهرام را فرخ همال
و ای مهین بانوان
پست باد آن کو درین فرخندهبوم
پای مردم را گشود از بخت شوم
قدرت و زور و توانایی تراست
ما همه عبدیم، مولائی تراست
ما شلیم و تو روان
اذن ده تا پشتهٔ پامیر را
کوه التایی و ببر و شیر را
برده وز اوج هوا برهم زنیم
برسرخیل بنی آدم زنیم
تا نماند زو نشان
اذن ده تا برکشیم از رودگنگ
آب کندی ژرف، تا میدان جنگ
آب دربا را بر اینان سر دهیم
جملگی را در زمان کیفر دهیم
غرقه در آب روان
گوی کاز صد قلهٔ هیمالیا
سنگ و برفو یخ کنیم اکنون جدا
همره ابری سیاه و مرگبار
ناگهان سازبم بر ایشان نثار
آن تگرگ بیامان
گوی تا صدکوه تفتان آوریم
قلههای آتش افشان آوربم
از جهنم منفذی بیرون کنیم
در یکیدم روی این هامون، کنیم
پر تف و دود و دخان
گوی تا کاویم زبر پایشان
سفته و کاواک گردد جایشان
پس برون آریم از آنجا نفت و قیر
آتش اندر وی زنیم آنگه به تیر
تا بسوزند این خسان
گوی تا در نیمه شب شبخون کنیم
دشت را از خونشان گلگون کنیم
کودکانشان را بدرانیم تن
پاره پاره افکنیم اندر دهن
چون ترنج و ناردان
نره دیوان می زنان بر مائده
هر یکی سرگرم لاف و عربده
لیکخامشدرجوابو در سئوال
مانده حیران در بیابان خیال
بانو و دیگر زنان
پس پری بانو به بالا برد دست
این سکوت خویش و آن غوغا شکست
گفت کای شهزادگان نامدار
هر یکی از آهریمن یادگار
گوش بگشایید هان!
خسرو اهریمنانشاهی که هست
دیو از و دیو خشمش زبر دست
پادشاه و شهریار پر فروغ
ان که همدستش بود دیو دروغ
هست در بندی گران
بسته برگردونه چون کاو خراس
ز او ندارند ایچگون بیم و هراس
ربش گشتاز چرم گردون شانهاش
وز مهاری بینی شاهانهاش
ساقی ازکند کلان
شب کنندش در نهانگاه ستور
کس نیارد کرد نزدیکش عبور
صد سک اندرگرد او مشغول پاس
هریکی همچون پلنگی پرهراس
گرد سگها دیدهبان
روز برگردونهبندندشچوگاو
گاوکیدارد بر این گردونه تاو؟
کرده در بینی از ابریشم مهار
بر دوکتفش بندکردون استوار
اینت خصمی بیامان
گر به سرشان کوه هیمالی زنیم
باکه التایی بر آنان افکنیم
یا فشانیم آتش اندر کاخشان
یا نهان سازیم در سوراخشان
هست شه را بیم جان
پس همان بهترکه پیغامی دهیم
وز پی دیدار، میعادی نهیم
صلح را بنیان کنیم اندر جهان
بلکه شاه ما رهد زبن اندهان
رو نهد زی خانمان
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۶
چنین گفت پس با سپه ساوه شاه
که از جادوی اندر آرید راه
بدان تا دل و چشم ایرانیان
بپیچد نیاید شما را زیان
همه جاودان جادوی ساختند
همی در هوا آتش انداختند
برآمد یکی باد و ابری سیاه
همی تیر بارید ازو بر سپاه
خروشید بهرام کای مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
بدین جادویها مدارید چشم
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادویست
ز چاره برایشان بباید گریست
خروشی برآمد ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادویی را ندادند راه
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد بهپیش بره
چویک روی لشکر بههم برشکست
سوی قلب بهرام یازید دست
نگه کرد بهرام زان قلبگاه
گریزان سپه دید پیش سپاه
بیامد بهنیزه سه تن را ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین
همیگفت زین سان بود کارزار
همین بود رسم و همین بود کار
ندارید شرم از خدای جهان
نه از نامداران فرخ مهان
و زان پس بیامد سوی میمنه
چو شیر ژیان کو شود گرسنه
چنان لشکری رابههم بردرید
درفش سپهدار شد ناپدید
و زان جایگه شد سوی قلبگاه
بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد این سخن
گر ای دون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه
برفتند وجستند راهی نبود
کزان راه شایست بالا نمود
چنین گفت با لشکر آرای خویش
که دیوار ما آهنینست پیش
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن
شود ایمن و جان به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید
چنین گفت با مهتران ساوه شاه
که پیلان بیارید پیش سپاه
به انبوه لشکر به جنگ آورید
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
چو از دور بهرام پیلان بدید
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
از آن پس چنین گفت با مهتران
که ای نامداران و جنگ آوران
کمانهای چاچی بزه برنهید
همه یکسره ترگ برسرنهید
بهجان و سر شهریار جهان
گزین بزرگان و تاج مهان
که هرکس که بااو کمانست و تیر
کمان را بزه برنهد ناگزیر
خدنگی که پیکانش یازد بهخون
سه چوبه بهخرطوم پیل اندرون
نشانید و پس گرزها برکشید
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
سپهبد کمان را بزه برنهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد
بهپیل اندرون تیر باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه
بخستند خرطوم پیلان بهتیر
ز خون شد در و دشت چون آبگیر
از آن خستگی پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چو پیل آنچنان زخم پیکان بدید
همه لشکر خویش را بسپرید
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کامکاری ببرد
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
تلی بود خرم بدان جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه
یکی تخت زرین نهاده بروی
نشسته برو ساوهٔ رزمجوی
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت آن زنده پیلان مست
همیکوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
نشست از بر تازی اسب سمند
همیتاخت ترسان ز بیم گزند
بر ساوه بهرام چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی بدست
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
نه هنگام رازست و روز سخن
بتازید با تیغهای کهن
بر ایشان یکی تیر باران کنید
بکوشید وکار سواران کنید
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همیبود بر تخت زر با کلاه
و را دید برتازیی چون هزبر
همیتاخت در دشت برسان ابر
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
بمالید چاچی کمان را بدست
به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو آورد یال یلی رابهگوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی
سر ساوه آمد بخاک اندرون
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی بهتخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند
چو بهرام جنگی رسید اندروی
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
برید آن سر شاهوارش ز تن
نیامد کسی پیشش از انجمن
چوترکان رسیدند نزدیک شاه
فگنده تنی بود بیسر به راه
همه برگرفتند یکسر خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه
بسی پیل بسپرد مردم بهپای
نشد زان سپه ده یکی باز جای
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده بهآوردگاه
چو بگذشت زان روز بد به زمان
ندیدند زنده یکی بد گمان
مگرآنک بودند گشته اسیر
روانها به غم خسته و تن به تیر
همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تیغ هندی و تیر و کمان
به هرسوی افگنده بد بدگمان
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هرگوشهای مانده اسبی به زین
همیگشت بهرام گرد سپاه
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
از آن پس بخراد برزین بگفت
که یک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کزان درد ما را بباید گریست
به هرجای خراد برزین بگشت
به هر پرده و خیمهای برگذشت
کم آمد زلشکر یکی نامور
که بهرام بدنام آن پرهنر
ز تخم سیاوش گوی مهتری
سپهبد سواری دلاور سری
همیرفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابد بجایی نشان
تن خسته و کشته چندی کشید
ز بهرام جایی نشانی ندید
سپهدار زان کار شد دردمند
همیگفت زار ای گو مستمند
زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته را چون کلید آمد اوی
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را دید گفت
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
که ای دوزخی روی دور از بهشت
چه مردی و نام نژاد تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یکسوام
هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآیمش چون بود کارتنگ
به شب چیزهایی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بیش بایست جست
چو نیرنگها را نکردم درست
بهما اختر بد چنین بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت
اگر یابم از تو به جان زینهار
یکی پر هنر یافتی دستوار
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زمانی همیگفت کین روز جنگ
به کار آیدم چو شود کار تنگ
زمانی همیگفت برساوه شاه
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بریدن سرش
جدا کرد جان از تن بیبرش
چو او رابکشتند بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد وراست
بزرگی و پیروزی و فرهی
بلندی و نیروی شاهنشهی
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه توجست
و زان پس بیامد دبیر بزرگ
چنین گفت کای پهلوان سترگ
فریدون یل چون تویک پهلوان
ندید و نه کسری نوشین روان
همت شیرمردی هم او رند و بند
که هرگز به جانت مبادا گزند
همه شهر ایران به تو زندهاند
همه پهلوانان تو را بندهاند
بتو گشت بخت بزرگی بلند
بهتو زیردستان شوند ارجمند
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فرخ نژادی و فرخ سری
ستون همه شهر و بوم و بری
پراگنده گشتند ز آوردگاه
بزرگان و هم پهلوان سپاه
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردهٔ آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
همیگشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
بهنزدیک یاران فریادرس
که تا هرک شد کشته از مهتران
بزرگان ترکان و جنگ آوران
سرانشان ببرید یکسر ز تن
کسی راکه بد مهتر انجمن
درفشی درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری
اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند ز آوردگاه نبرد
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در فراوان سخنها براند
از آن لشکر نامور بیشمار
از آن جنبش و گردش روزگار
از آن چاره و جنگ واز هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
که نگشاد روزی سواری میان
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
گزین کرد گویندهای زان سپاه
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
درفشی کجا داشتی در نبرد
سران بزرگان توران زمین
چنان هم درفش سواران چین
بفرمود تا برستور نوند
بهزودی برشاه ایران برند
اسیران و آن خواسته هرچ بود
همیداشت اندر هری نابسود
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر فراوان سوار
همان تا بود نیز دستور شاه
سوی جنگ پرموده بردن سپاه
ستور نوند اندر آمد ز جای
بهپیش سواران یکی رهنمای
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بیساز واسب و بنه
رسیدند یکسر بهتوران زمین
سواران ترک و دلیران چین
چ وآمد بپرموده زان آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی
خروشی بر آمد ز ترکان بهزار
برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوانرا بر خویش خواند
بهمژگان همی خون دل برفشاند
بپرسید کز لشکر بیشمار
که در رزم جستن نکردند کار
چنین داد پاسخ و را رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون
چو بهرام جنگی بهنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار
ز رستم فزونست هنگام جنگ
دلیران نگیرند پیشش درنگ
نبد لشکرش را ز ما صد یکی
نخست از دلیران ما کودکی
جهاندار یزدان و را برکشید
ازین بیش گویم نباید شنید
چو پرموده بشنید گفتار اوی
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
بهدرد دل آهنگ آورد کرد
سپه بودش از جنگیان صدهزار
همه نامدار از در کارزار
ز خرگاه لشکر بههامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید
وزان پس کجا نامه پهلوان
بیامد بر شاه روشن روان
نشسته جهاندار با موبدان
همیگفت کای نامور بخردان
دو هفته بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
بباید بدین داستانها زدن
همانگه که گفت این سخن شهریار
بیامد ز درگاه سالار بار
شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاوید بادا جهاندار شاد
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزمگاه
انوشه بدی شاد و رامشپذیر
که بخت بد اندیش توگشت پیر
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
که فغفور خواندیش ویرا پدر
زده بر سرنیزهها بر درست
همه شهر نظاره آن سرست
شهنشاه بشنید بر پای خاست
بزودی خم آورد بالای راست
همیبود بر پیش یزدان بهپای
همیگفت کای داور رهنمای
بد اندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفریننده هور و ماه
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
بیاورد زان پس صد و سی هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد
سه یک دیگر از بهر آتشکده
همان بهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند
که در پیش آتشکده برنهند
سیم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود
کند یکسر آباد جوینده مرد
نباشد به راه اندرون بیم و درد
ببخشید پس چار ساله خراج
به درویش و آن را که بد تخت عاج
نبشتند پس نامه از شهریار
به هرکشوری سوی هرنامدار
که بهرام پیروز شد بر سپاه
بریدند بیبر سر ساوه شاه
پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
فرستادهٔ پهلوان رابخواند
به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
درختی به باغ بزرگی بکشت
یکی تخت سیمین فرستاد نیز
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
ز هیتال تا پیش رود برک
به بهرام بخشید و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردی از رزمگاه
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
که آورد باید بدین بارگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ایرانیان را فرستاد چیز
نبشته به هر شهر منشور نیز
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب جهان پهلوان خواستند
فرستاده چون پیش بهرام شد
سپهدار از و شاد و پدرام شد
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
فرستاد تا استواران خویش
جهاندیده ونامداران خویش
ببردند یکسر به درگاه شاه
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
ازو چون بپرموده شد آگهی
که جوید همی تخت شاهنشهی
دزی داشت پرموده افراز نام
کزان دز بدی ایمن و شادکام
نهاد آنچ بودش بدز در درم
ز دینار وز گوهر و بیش و کم
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی زرمگاه
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
بهره بر نکردند جایی درنگ
بدو منزل بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته دو رزمگاه
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت از در جنگ بود
دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت
نگه کرد پرموده را بدید
ز هامون یکی تند بالا گزید
سپه را سراسر همه برنشاند
چنان شد که در دشت جایی نماند
سپه دید پرموده چندانک دشت
ز دیدار ایشان همی خیره گشت
و را دید در پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبرست جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
هم این رزم را کس خریدار نیست
سپهدار گردنکش و خشمناک
همی خون شود زیر او تیره خاک
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
چو پرموده آمد به پرده سرای
همیزد ز هر گونه از جنگ رای
همیگفت کین از هنرها یکیست
اگر چه سپهشان کنون اندکیست
سواران و گردان پر مایهاند
ز گردنکشان برترین پایهاند
سلیحست وبهرامشان پیشرو
که گردد سنان پیش او خار و خو
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون
اگر یار باشد جهان آفرین
به خون پدر خواهم از کوه کین
بدانگه که بهرام شد جنگجوی
از ایران سوی ترک بنهاد روی
که از جادوی اندر آرید راه
بدان تا دل و چشم ایرانیان
بپیچد نیاید شما را زیان
همه جاودان جادوی ساختند
همی در هوا آتش انداختند
برآمد یکی باد و ابری سیاه
همی تیر بارید ازو بر سپاه
خروشید بهرام کای مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
بدین جادویها مدارید چشم
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
که آن سر به سر تنبل وجادویست
ز چاره برایشان بباید گریست
خروشی برآمد ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
که آن جادویی را ندادند راه
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد بهپیش بره
چویک روی لشکر بههم برشکست
سوی قلب بهرام یازید دست
نگه کرد بهرام زان قلبگاه
گریزان سپه دید پیش سپاه
بیامد بهنیزه سه تن را ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین
همیگفت زین سان بود کارزار
همین بود رسم و همین بود کار
ندارید شرم از خدای جهان
نه از نامداران فرخ مهان
و زان پس بیامد سوی میمنه
چو شیر ژیان کو شود گرسنه
چنان لشکری رابههم بردرید
درفش سپهدار شد ناپدید
و زان جایگه شد سوی قلبگاه
بران سو که سالار بد با سپاه
بدو گفت برگشت باد این سخن
گر ای دون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدامست راه
برفتند وجستند راهی نبود
کزان راه شایست بالا نمود
چنین گفت با لشکر آرای خویش
که دیوار ما آهنینست پیش
هر آنکس که او رخنه داند زدن
ز دیوار بیرون تواند شدن
شود ایمن و جان به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
همه دل به خون ریختن برنهید
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
ز یزدان نباشد کسی ناامید
و گر تیره بینند روز سپید
چنین گفت با مهتران ساوه شاه
که پیلان بیارید پیش سپاه
به انبوه لشکر به جنگ آورید
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
چو از دور بهرام پیلان بدید
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
از آن پس چنین گفت با مهتران
که ای نامداران و جنگ آوران
کمانهای چاچی بزه برنهید
همه یکسره ترگ برسرنهید
بهجان و سر شهریار جهان
گزین بزرگان و تاج مهان
که هرکس که بااو کمانست و تیر
کمان را بزه برنهد ناگزیر
خدنگی که پیکانش یازد بهخون
سه چوبه بهخرطوم پیل اندرون
نشانید و پس گرزها برکشید
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
سپهبد کمان را بزه برنهاد
یکی خود پولاد بر سر نهاد
بهپیل اندرون تیر باران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
پس پشت او اندر آمد سپاه
ستاره شد از پر و پیکان سیاه
بخستند خرطوم پیلان بهتیر
ز خون شد در و دشت چون آبگیر
از آن خستگی پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چو پیل آنچنان زخم پیکان بدید
همه لشکر خویش را بسپرید
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
همان بخت بد کامکاری ببرد
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
تلی بود خرم بدان جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه
یکی تخت زرین نهاده بروی
نشسته برو ساوهٔ رزمجوی
سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان
پس پشت آن زنده پیلان مست
همیکوفتند آن سپه را بدست
پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
نشست از بر تازی اسب سمند
همیتاخت ترسان ز بیم گزند
بر ساوه بهرام چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی بدست
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
نه هنگام رازست و روز سخن
بتازید با تیغهای کهن
بر ایشان یکی تیر باران کنید
بکوشید وکار سواران کنید
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
همیبود بر تخت زر با کلاه
و را دید برتازیی چون هزبر
همیتاخت در دشت برسان ابر
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده برو چار پر عقاب
بمالید چاچی کمان را بدست
به چرم گوزن اندر آورد شست
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو آورد یال یلی رابهگوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی
سر ساوه آمد بخاک اندرون
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
چنینست کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
نگر تا ننازی بهتخت بلند
چو ایمن شوی دورباش از گزند
چو بهرام جنگی رسید اندروی
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
برید آن سر شاهوارش ز تن
نیامد کسی پیشش از انجمن
چوترکان رسیدند نزدیک شاه
فگنده تنی بود بیسر به راه
همه برگرفتند یکسر خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
که بهرام را بخت بیدار بود
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
فراوان بمردند زان تنگ راه
بسی پیل بسپرد مردم بهپای
نشد زان سپه ده یکی باز جای
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده بهآوردگاه
چو بگذشت زان روز بد به زمان
ندیدند زنده یکی بد گمان
مگرآنک بودند گشته اسیر
روانها به غم خسته و تن به تیر
همه راه برگستوان بود و ترگ
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
همان تیغ هندی و تیر و کمان
به هرسوی افگنده بد بدگمان
ز کشته چو دریای خون شد زمین
به هرگوشهای مانده اسبی به زین
همیگشت بهرام گرد سپاه
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
از آن پس بخراد برزین بگفت
که یک روز با رنج ما باش جفت
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
کزان درد ما را بباید گریست
به هرجای خراد برزین بگشت
به هر پرده و خیمهای برگذشت
کم آمد زلشکر یکی نامور
که بهرام بدنام آن پرهنر
ز تخم سیاوش گوی مهتری
سپهبد سواری دلاور سری
همیرفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابد بجایی نشان
تن خسته و کشته چندی کشید
ز بهرام جایی نشانی ندید
سپهدار زان کار شد دردمند
همیگفت زار ای گو مستمند
زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته را چون کلید آمد اوی
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
چو بهرام بهرام را دید گفت
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
که ای دوزخی روی دور از بهشت
چه مردی و نام نژاد تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست
چنین داد پاسخ که من جادوام
ز مردی و از مردمی یکسوام
هران کس که سالار باشد به جنگ
به کارآیمش چون بود کارتنگ
به شب چیزهایی نمایم بخواب
که آهستگان را کنم پرشتاب
تو را من نمودم شب آن خواب بد
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
مرا چاره زان بیش بایست جست
چو نیرنگها را نکردم درست
بهما اختر بد چنین بازگشت
همان رنج با باد انباز گشت
اگر یابم از تو به جان زینهار
یکی پر هنر یافتی دستوار
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
زمانی همیگفت کین روز جنگ
به کار آیدم چو شود کار تنگ
زمانی همیگفت برساوه شاه
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
همه نیکویها ز یزدان بود
کسی را کجا بخت خندان بود
بفرمود از تن بریدن سرش
جدا کرد جان از تن بیبرش
چو او رابکشتند بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد وراست
بزرگی و پیروزی و فرهی
بلندی و نیروی شاهنشهی
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه توجست
و زان پس بیامد دبیر بزرگ
چنین گفت کای پهلوان سترگ
فریدون یل چون تویک پهلوان
ندید و نه کسری نوشین روان
همت شیرمردی هم او رند و بند
که هرگز به جانت مبادا گزند
همه شهر ایران به تو زندهاند
همه پهلوانان تو را بندهاند
بتو گشت بخت بزرگی بلند
بهتو زیردستان شوند ارجمند
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فرخ نژادی و فرخ سری
ستون همه شهر و بوم و بری
پراگنده گشتند ز آوردگاه
بزرگان و هم پهلوان سپاه
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردهٔ آبنوس
بر آسود گیتی ز آواز کوس
همیگشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالود رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
بهنزدیک یاران فریادرس
که تا هرک شد کشته از مهتران
بزرگان ترکان و جنگ آوران
سرانشان ببرید یکسر ز تن
کسی راکه بد مهتر انجمن
درفشی درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری
اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند ز آوردگاه نبرد
دبیر نویسنده را پیش خواند
ز هر در فراوان سخنها براند
از آن لشکر نامور بیشمار
از آن جنبش و گردش روزگار
از آن چاره و جنگ واز هر دری
کجا رفته بد با چنان لشکری
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
که نگشاد روزی سواری میان
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
گزین کرد گویندهای زان سپاه
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
درفشی کجا داشتی در نبرد
سران بزرگان توران زمین
چنان هم درفش سواران چین
بفرمود تا برستور نوند
بهزودی برشاه ایران برند
اسیران و آن خواسته هرچ بود
همیداشت اندر هری نابسود
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
فرستاد با سر فراوان سوار
همان تا بود نیز دستور شاه
سوی جنگ پرموده بردن سپاه
ستور نوند اندر آمد ز جای
بهپیش سواران یکی رهنمای
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بیساز واسب و بنه
رسیدند یکسر بهتوران زمین
سواران ترک و دلیران چین
چ وآمد بپرموده زان آگهی
بینداخت از سر کلاه مهی
خروشی بر آمد ز ترکان بهزار
برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوانرا بر خویش خواند
بهمژگان همی خون دل برفشاند
بپرسید کز لشکر بیشمار
که در رزم جستن نکردند کار
چنین داد پاسخ و را رهنمون
که ما داشتیم آن سپه را زبون
چو بهرام جنگی بهنگام کار
نبیند کس اندر جهان یک سوار
ز رستم فزونست هنگام جنگ
دلیران نگیرند پیشش درنگ
نبد لشکرش را ز ما صد یکی
نخست از دلیران ما کودکی
جهاندار یزدان و را برکشید
ازین بیش گویم نباید شنید
چو پرموده بشنید گفتار اوی
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
بهدرد دل آهنگ آورد کرد
سپه بودش از جنگیان صدهزار
همه نامدار از در کارزار
ز خرگاه لشکر بههامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید
وزان پس کجا نامه پهلوان
بیامد بر شاه روشن روان
نشسته جهاندار با موبدان
همیگفت کای نامور بخردان
دو هفته بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
بباید بدین داستانها زدن
همانگه که گفت این سخن شهریار
بیامد ز درگاه سالار بار
شهنشاه را زان سخن مژده داد
که جاوید بادا جهاندار شاد
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
به کام تو شد کام آن رزمگاه
انوشه بدی شاد و رامشپذیر
که بخت بد اندیش توگشت پیر
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
که فغفور خواندیش ویرا پدر
زده بر سرنیزهها بر درست
همه شهر نظاره آن سرست
شهنشاه بشنید بر پای خاست
بزودی خم آورد بالای راست
همیبود بر پیش یزدان بهپای
همیگفت کای داور رهنمای
بد اندیش ما را تو کردی تباه
تویی آفریننده هور و ماه
چنان زار و نومید بودم ز بخت
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
بیاورد زان پس صد و سی هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد
سه یک دیگر از بهر آتشکده
همان بهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند
که در پیش آتشکده برنهند
سیم بهره جایی که ویران بود
رباطی که اندر بیابان بود
کند یکسر آباد جوینده مرد
نباشد به راه اندرون بیم و درد
ببخشید پس چار ساله خراج
به درویش و آن را که بد تخت عاج
نبشتند پس نامه از شهریار
به هرکشوری سوی هرنامدار
که بهرام پیروز شد بر سپاه
بریدند بیبر سر ساوه شاه
پرستنده بد شاه در هفت روز
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
فرستادهٔ پهلوان رابخواند
به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
درختی به باغ بزرگی بکشت
یکی تخت سیمین فرستاد نیز
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
ز هیتال تا پیش رود برک
به بهرام بخشید و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچ آوردی از رزمگاه
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
که آورد باید بدین بارگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ایرانیان را فرستاد چیز
نبشته به هر شهر منشور نیز
فرستاده را خلعت آراستند
پس اسب جهان پهلوان خواستند
فرستاده چون پیش بهرام شد
سپهدار از و شاد و پدرام شد
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
فرستاد تا استواران خویش
جهاندیده ونامداران خویش
ببردند یکسر به درگاه شاه
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
ازو چون بپرموده شد آگهی
که جوید همی تخت شاهنشهی
دزی داشت پرموده افراز نام
کزان دز بدی ایمن و شادکام
نهاد آنچ بودش بدز در درم
ز دینار وز گوهر و بیش و کم
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی زرمگاه
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
بهره بر نکردند جایی درنگ
بدو منزل بلخ هر دو سپاه
گزیدند شایسته دو رزمگاه
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت از در جنگ بود
دگر روز بهرام جنگی برفت
به دیدار گردان پرموده تفت
نگه کرد پرموده را بدید
ز هامون یکی تند بالا گزید
سپه را سراسر همه برنشاند
چنان شد که در دشت جایی نماند
سپه دید پرموده چندانک دشت
ز دیدار ایشان همی خیره گشت
و را دید در پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبرست جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
هم این رزم را کس خریدار نیست
سپهدار گردنکش و خشمناک
همی خون شود زیر او تیره خاک
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
چو پرموده آمد به پرده سرای
همیزد ز هر گونه از جنگ رای
همیگفت کین از هنرها یکیست
اگر چه سپهشان کنون اندکیست
سواران و گردان پر مایهاند
ز گردنکشان برترین پایهاند
سلیحست وبهرامشان پیشرو
که گردد سنان پیش او خار و خو
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون
اگر یار باشد جهان آفرین
به خون پدر خواهم از کوه کین
بدانگه که بهرام شد جنگجوی
از ایران سوی ترک بنهاد روی
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۳
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۲۸
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۴۴
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۱ - کشته شدن خرد و وتراسرا نیز و چهارده هزار دیو از دست رام
غریوان بر ارابه خر به پیکار
روان شد همچو توپ صاعقه بار
نمایان از ارابه بیرق او
چه بیرق، بادبان زورق ا و
دو خر با لشکر از حد عدد بیش
هراول گشت در فوج بد اندیش
ز یکسو بر سراپا فوج چون تاخت
تو گویی چرخ را خواهد برانداخت
ز بس برخاست گرد گیتی اندای
زمین را شاخ گاو چرخ شد جای
سپرده رام سیتا را به لچمن
چو خور تنها زده بر قلب دشمن
ز شست تیر دلدوز آن صف آرا
قفس می کرد مرغان هوا را
به هر تیرش هزاران دیو نخ جیر
بدینسان زد به دیوان چارده تیر
چو خر دانست کز تیر آشکارا
دو خر را کشت رام و ترسرا را
به قصد رام آمد تند چون باد
اجل خود صید را آرد به صیاد
رسولی بود هر یک بیلک رام
که می داد از زبان مرگ پیغام
ز عکس کرگسان چرخ پرواز
شده روی زمین چون سینۀ باز
چوتیری کش کشاد آن شرزه از شست
به فرق دیو برق خرد بشکست
پس از برق ارابه شد نگون فرق
شکست بادبان کشتی کند غرق
چو خر را کشت جمشید عدو بند
گریزان برد از و جان دیوکی چند
شده همراه خواهر پیش راون
به لنکا داد خواه از رام و لچمن
روان شد همچو توپ صاعقه بار
نمایان از ارابه بیرق او
چه بیرق، بادبان زورق ا و
دو خر با لشکر از حد عدد بیش
هراول گشت در فوج بد اندیش
ز یکسو بر سراپا فوج چون تاخت
تو گویی چرخ را خواهد برانداخت
ز بس برخاست گرد گیتی اندای
زمین را شاخ گاو چرخ شد جای
سپرده رام سیتا را به لچمن
چو خور تنها زده بر قلب دشمن
ز شست تیر دلدوز آن صف آرا
قفس می کرد مرغان هوا را
به هر تیرش هزاران دیو نخ جیر
بدینسان زد به دیوان چارده تیر
چو خر دانست کز تیر آشکارا
دو خر را کشت رام و ترسرا را
به قصد رام آمد تند چون باد
اجل خود صید را آرد به صیاد
رسولی بود هر یک بیلک رام
که می داد از زبان مرگ پیغام
ز عکس کرگسان چرخ پرواز
شده روی زمین چون سینۀ باز
چوتیری کش کشاد آن شرزه از شست
به فرق دیو برق خرد بشکست
پس از برق ارابه شد نگون فرق
شکست بادبان کشتی کند غرق
چو خر را کشت جمشید عدو بند
گریزان برد از و جان دیوکی چند
شده همراه خواهر پیش راون
به لنکا داد خواه از رام و لچمن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۵ - برآمدن سیتا برای گل چیدن و دیدن او آهوی زرین را و فرستادن رام را برای شکار آهوی زرین
به گل چیدن برآمد ناگهان حور
خرامان شد به گلشن سروی از نور
به پابوسش فتاده سبزه در پای
گل از دستش به جنت یافته جای
فتادن هر کجا می خواست پایش
نسیم از شاخ گل می روفت جایش
خرامان در چمن از بس صفائی
کف پایش به رنگ گل حنا ئی
دماندی جابه جا آن سرو چالاک
ز نقش پای خود نیلوفر از خاک
بهاران مست گشت از بوی آن گل
چو گل شد بستۀ آن موی کاکل
چمن شد با بهار تازه همدوش
بهار کهنه را کرده فراموش
به پا انداز پیش رنگ پایش
بهاران رنگ و بو کرده فدایش
ز شرم نوشخند آن لب نوش
سمن را خنده در لب شد فراموش
ز رنگ و بوی آن رشک بهاران
در افتاد آتشی در لاله زاران
دل صد پاره گل بنهاد در دست
که چیزی غیر ازینم نیست بر دست
ز مرغان چمن برخاست فریاد
که این گلزار خندان جاودان باد
گهی رخسار گل را آب دادی
گهی زلف بنفشه تاب دادی
گهی دستی به لاله برگشادی
به داغ ت ازه اش مرهم نهادی
گهی نشکسته رنگ گل شکستی
گهی چون مه به گل گلگونه بستی
گه از شیرینی لبهای چون قند
به غنچه داده تعلیمِ شکرخند
گه از دست چنارش نکته بر دست
گهی از جام لاله نرگسش مست
گه از ناز آن نگاه چشم مخمور
کشان در چشم نرگس سرمۀ نور
گهی از سرو نخل ق امت آراست
که قد سرو زان مسطر کند راست
گه از پنجه به بازی و تغافل
نمودی شانه سنبل را به کاکل
به گوش گل گهی گفتی نهانی
گه از سوسن سخن چینی زبانی
گهی چیدن به دستش بوسه زد جای
سخن گفتا به طالع یافت آنجای
هر آن گل را جا در جیب خود داد
ز گلزاری به گلزار برافتاد
پری را دید در گلگشت ماریچ
به شکل آهوی زر گشت ماریچ
طلسمی کرده خود را ساخت آهو
منقش تر ز نفش اسب جادو
به افسون گشت از حالی به حالی
چو شاه چین شده زرین غزالی
سیه رنگ و سفیدش گنگ تا جون
مرّصع پشم او چون ریش فرعون
دو ماه یکشبه یکجا دو شاخش
گهرها عقد بسته با دو شاخش
تنش روزانه رخشان کرم شب تاب
مشَعبد خوش نما دردیده چون خواب
چو سیتا چشم بر آهو سیه کرد
دوان آمد غزال ناز پرورد
به کام تشنه آمد از روانی
به پای خویش آب زندگانی
بگفت ای رام برخیز و بیا بین
که ماندم در عجب ز آهوی زرین
کمان بر گیر صیدش کن بیا زود
که دارد پوستین خوش گوهر اندود
مرا از پوستش در دل قیاس است
که هم پیرایه باشد هم لباس است
چنین دانم چنان پوشاک و زیور
ندارد دختر فغفور و قیصر
چنین آهو ندیدم هیچ جایی
که باشد جابه جا او را صفایی
تعجب دید رام از آهوی زر
سخن را کرد رو سوی برادر
به صحرا هیچ آهو زین نمط نیست
گرش خواند غزالی بر غلط نیست
چو من پویم به صید او به صحرا
تو اینجا کن نگهبانی صنم را
به دیوانم عداوت در میان است
پری را پاسبانی کن که جان است
به هر کار که مشکل پیشت آید
جتاوِ کرگس امدادت نماید
خرامان شد به گلشن سروی از نور
به پابوسش فتاده سبزه در پای
گل از دستش به جنت یافته جای
فتادن هر کجا می خواست پایش
نسیم از شاخ گل می روفت جایش
خرامان در چمن از بس صفائی
کف پایش به رنگ گل حنا ئی
دماندی جابه جا آن سرو چالاک
ز نقش پای خود نیلوفر از خاک
بهاران مست گشت از بوی آن گل
چو گل شد بستۀ آن موی کاکل
چمن شد با بهار تازه همدوش
بهار کهنه را کرده فراموش
به پا انداز پیش رنگ پایش
بهاران رنگ و بو کرده فدایش
ز شرم نوشخند آن لب نوش
سمن را خنده در لب شد فراموش
ز رنگ و بوی آن رشک بهاران
در افتاد آتشی در لاله زاران
دل صد پاره گل بنهاد در دست
که چیزی غیر ازینم نیست بر دست
ز مرغان چمن برخاست فریاد
که این گلزار خندان جاودان باد
گهی رخسار گل را آب دادی
گهی زلف بنفشه تاب دادی
گهی دستی به لاله برگشادی
به داغ ت ازه اش مرهم نهادی
گهی نشکسته رنگ گل شکستی
گهی چون مه به گل گلگونه بستی
گه از شیرینی لبهای چون قند
به غنچه داده تعلیمِ شکرخند
گه از دست چنارش نکته بر دست
گهی از جام لاله نرگسش مست
گه از ناز آن نگاه چشم مخمور
کشان در چشم نرگس سرمۀ نور
گهی از سرو نخل ق امت آراست
که قد سرو زان مسطر کند راست
گه از پنجه به بازی و تغافل
نمودی شانه سنبل را به کاکل
به گوش گل گهی گفتی نهانی
گه از سوسن سخن چینی زبانی
گهی چیدن به دستش بوسه زد جای
سخن گفتا به طالع یافت آنجای
هر آن گل را جا در جیب خود داد
ز گلزاری به گلزار برافتاد
پری را دید در گلگشت ماریچ
به شکل آهوی زر گشت ماریچ
طلسمی کرده خود را ساخت آهو
منقش تر ز نفش اسب جادو
به افسون گشت از حالی به حالی
چو شاه چین شده زرین غزالی
سیه رنگ و سفیدش گنگ تا جون
مرّصع پشم او چون ریش فرعون
دو ماه یکشبه یکجا دو شاخش
گهرها عقد بسته با دو شاخش
تنش روزانه رخشان کرم شب تاب
مشَعبد خوش نما دردیده چون خواب
چو سیتا چشم بر آهو سیه کرد
دوان آمد غزال ناز پرورد
به کام تشنه آمد از روانی
به پای خویش آب زندگانی
بگفت ای رام برخیز و بیا بین
که ماندم در عجب ز آهوی زرین
کمان بر گیر صیدش کن بیا زود
که دارد پوستین خوش گوهر اندود
مرا از پوستش در دل قیاس است
که هم پیرایه باشد هم لباس است
چنین دانم چنان پوشاک و زیور
ندارد دختر فغفور و قیصر
چنین آهو ندیدم هیچ جایی
که باشد جابه جا او را صفایی
تعجب دید رام از آهوی زر
سخن را کرد رو سوی برادر
به صحرا هیچ آهو زین نمط نیست
گرش خواند غزالی بر غلط نیست
چو من پویم به صید او به صحرا
تو اینجا کن نگهبانی صنم را
به دیوانم عداوت در میان است
پری را پاسبانی کن که جان است
به هر کار که مشکل پیشت آید
جتاوِ کرگس امدادت نماید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۷ - فرستادن راون، اندرجت پسر بزرگ خود را به جنگ هنونت
یک اسپه تاخت اندرجت به میدان
نکرده التفات فوج چندان
نخستین چون حریف خویش را دید
نکرده جنگ شرح حال پرسید
بگو نام و نشان خویش با ما
به پای خود اجل آوردت ای نجا
جوابش داد شیر اژدها زور
که خورشیدم چه پرسی موشک کور
اگر پنجه زنم در جیب افلاک
چو دامان دل عاشق کنم چاک
و گر چوگان کنم پای فلک مال
زمین غلطان شود چون گوی اطفال
به دریا گر نمایم کینه خواهی
ز بی آبی بمیرد تشنه ماهی
شود میزان بازویم چو طیار
به خشخاشی نسنجد کوه را بار
پی آن آمدم اکنون پس از دیر
که با راون زنم لنکا زبر زیر
بپیچیدند با هم آن دو تننین
زند بر هم چو کشتیهای سنگین
تو گویی کوه بر کوه گران خورد
و یا خود آسمان بر آسمان خورد
بسی مردی و کوششها نمودند
امید و بیم را در می گشودند
ز جنگش دیو را بس حیرت افزود
که آن شیر ژیان رویین تنی بود
نبودی ممکن از آتش گزندش
بر آن شد تا کند بند از کمندش
نکرده التفات فوج چندان
نخستین چون حریف خویش را دید
نکرده جنگ شرح حال پرسید
بگو نام و نشان خویش با ما
به پای خود اجل آوردت ای نجا
جوابش داد شیر اژدها زور
که خورشیدم چه پرسی موشک کور
اگر پنجه زنم در جیب افلاک
چو دامان دل عاشق کنم چاک
و گر چوگان کنم پای فلک مال
زمین غلطان شود چون گوی اطفال
به دریا گر نمایم کینه خواهی
ز بی آبی بمیرد تشنه ماهی
شود میزان بازویم چو طیار
به خشخاشی نسنجد کوه را بار
پی آن آمدم اکنون پس از دیر
که با راون زنم لنکا زبر زیر
بپیچیدند با هم آن دو تننین
زند بر هم چو کشتیهای سنگین
تو گویی کوه بر کوه گران خورد
و یا خود آسمان بر آسمان خورد
بسی مردی و کوششها نمودند
امید و بیم را در می گشودند
ز جنگش دیو را بس حیرت افزود
که آن شیر ژیان رویین تنی بود
نبودی ممکن از آتش گزندش
بر آن شد تا کند بند از کمندش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۳ - جنگ هنومان با پیلان
درآن میدان هنومان دلاور
همی زد پیل را با پیل دیگر
وزیده چون سموم بادیه تیز
به فرق دشمنان کرده فنا ریز
غریوان چون نهنگ موجۀ نیل
هلاک دیو زادان را تب پیل
گریزان حلقه حلقه پیل زان به بر
پراکنده ز باد انبوهی ابر
چو طوفانی ز دریا تند جسته
بسا کشتی به یک دیگر شکسته
ز پور باد پیلان رفته پر دور
چو پران کوهها از نفخۀ صور
به هر سو بوی خشم او گذشتی
رخ پیلان ز بادش لقوه گشتی
همی زد پیل را با پیل دیگر
وزیده چون سموم بادیه تیز
به فرق دشمنان کرده فنا ریز
غریوان چون نهنگ موجۀ نیل
هلاک دیو زادان را تب پیل
گریزان حلقه حلقه پیل زان به بر
پراکنده ز باد انبوهی ابر
چو طوفانی ز دریا تند جسته
بسا کشتی به یک دیگر شکسته
ز پور باد پیلان رفته پر دور
چو پران کوهها از نفخۀ صور
به هر سو بوی خشم او گذشتی
رخ پیلان ز بادش لقوه گشتی