عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟
به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش
منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین
فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش
همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود
که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش
ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش
به رخ بر بست خورشید آن نقاب خز خلقانش
همان که سر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش
یکی گردنده گوئی بر شد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآمد جوش از بحر هر عصیانش
نباشد جز که یک میدان نشیب و کوه و هامونش
نیاید بیش یک لقمه خراب و خاک و عمرانش
نپوشد جز بدو عالم ز خز و تو ز پیراهن
نگردد جز که از خورشید فرسوده گریبانش
بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد
ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش
خزینهٔ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری
زخشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش
بمیرد چون بگرید سیر تا هشیار پندارد
که چیزی جز که گریه نیست ترکیب تن و جانش
مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان
نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش
چنین تیره چرائی، ای مبارک تخت رخشنده؟
همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش
تو مرغان را همی سایه کنی امروز، اگر روزی
تو را سایه همی کردند و، او را نیز، مرغانش
فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خیمه
میانجی کرد یزدانت میان چرخ و ارکانش
چو دایهٔ مهربانی جمله فرزندان عالم را
همی گردی کجا هستند در آباد و ویرانش
به فعل خوب تو خوب است روی زشت تو زی آن
که او مر آفرینش را بداند راه و سامانش
نه اندر صورت خوب است زیب مرد و نیکوئی
ولیکن در خوی خوب است خوبی‌ی مرد و در دانش
سخن عنوان نامهٔ مردم آمد، هر که را خواهی
که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش
دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس
به چشم از روی پیدائش به گوش از جان پنهانش
نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نیست چون دیبا؟»
ولیکن «چونکه نادانی؟» بسی گویند مردانش
نکوهش مرگ را ماند، ستایش زندگانی را،
چو نادانی بود علت مدان جز علم درمانش
بمیرد صورت جسمی، سخن ماند ز ما زنده،
سخن دان را بر این دعوی چو خورشید است برهانش
همی طاووس را بکشی ز بهر پر رنگینش
بداری زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش
به حکمت کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان
بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش
نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو؟
اگر طاعت کنی بی شک مضاعف گردد احسانش
نبینی، گر خردمندی، که تو کرسی یزدانی؟
نبینی کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟
زمین خوان خدای است، ای برادر، پر ز نعمت‌ها
که جز مردم نیابد بر همی از نعمت و خوانش
نیابد آن خوشی حیوان که مردم یابد از دنیا
و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حیوانش
ندارد شادمانش روی خوب و خز و سقلاطون
نبخشد بوی خوش هرگز عبیر و عنبر و بانش
بیابان است اگر باع است یکسان است سوی او
نه شاد و خوش کند اینش نه مستوحش کند آنش
پدید آمد، پس ای دانا، که عالم خوان یزدان است
و حیوان چونکه طفلانند و جز تو نیست مهمانش
مر این را چاشنی پندار و شکرش کن زیادت را
و گر کفرانش پیش آری بترس از بند و تاوانش
به چشم دل نکو بنگر ببین این خوان پر نعمت
که بنهاده است پیش تو در این زنگاری ایوانش
اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی؟
بباید بهر تو یکسر زخوان ساران و پایانش
که جز تو نیز خواهد بود مهمانان مر ایزد را
که می‌خواند در این خوان‌شان ازو افلاک و دورانش
تو را افلاک و دوران خواند در میدان یزدانی
برونت رفت باید تا نگردد تنگ میدانش
همی خواهندت از میدان برون راندن به دشواری
که با هر خوانده‌ای این است رسم و سیرت و سانش
زمان چوگان گردون است و میدان خاک و تو بر وی
مگر گوئی یکی گردنده گوئی پیش چوگانش
یکی زندان تنگ است این که باغش ظن برد نادان
سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش
حذر کن زین ره افگن یار و بد خو دشمن خندان
که تا خلقت نگیرد ناگهان نشناسی آسانش
اگر با میر صحبت کرد میرانید میرش را
و گر با خان برادر شد خیانت دید ازو خانش
نیاساید ز بیدادی که مرکب تیز رو دارد
فرو سایدت اگر سنگی که بس تیز است سوهانش
بکش نفس ستوری را به دشنهٔ حکمت و طاعت
بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش
یکی غول فریبنده است نفس آرزو خواهت
که بی‌باکی چرا خورش است و نادانی بیابانش
به ره باز آید این گم راه دیوت گر بخواهی تو
مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش
که را عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند
نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده
جز آن حیران که حیرانی دگر کرده‌است حیرانش
مرا گویند بد دین است و فاضل، بهتر آن بودی
که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش
نبیند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را
که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش
که چون خفاش نتواند که بیند روی من نادان
زمن پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش
مغیلان است جاهل پیشم و، من پیش او ریحان
ندارد پیش ریحانم خطر ناخوش مغیلانش
همی گوید «بپرسیدش پس از ایمان به فرقان او
به پیغمبر رسول مصطفی از فضل یارانش
اگر کمتر ندارد مر علی را از همه یاران
نباشد جز که باطل زی خدای اسلام و ایمانش»
اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من
گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش
چرا گوید خردمند آنچه ندهد بر صواب آن
گوائی عقل بی آفت نه نیز آیات فرقانش؟
چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس
که بر اعدای دین بر تیغ محنت بود بارانش؟
از آن سید که از فرمان رب‌العرش پیغمبر
وصی کردش در آن معدن که منبر بود پالانش
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر
هوا از چشم خون بارید بر صمصام خندانش
شدی حیران و بی سامان و کردی نرم گردن را
اگر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش
کسی کو دیگری را برگزیند بر چنین حری
بپرسد روز حشر ایزد ز تن بی روی بهتانش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰
چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان
کان جان است، چنین باشد جان را کان
کان جان است که پرجانور است این چرخ
گرچه خود نیست مراین نادره کان را جان
گوهر کان دلم نیز چنین شاید
خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان
نامه‌ای کرد خدا چون به خرد زی تو
نامه را نیست مگر صورت تو عنوان
نیک زین عنوان بندیش و مراد او
همه زین عنوان چون روز همی برخوان
در تن خویش ببین عالم را یکسر
هفت‌نجم و ده و دو برج و چهار ارکان
تا بدانی که تو باری و جهان تخم است
کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟
نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
خطر تخم به بار است سوی دهقان
میر بر تخت در ایوانش فرود آرد
چون خردمند و گرامیش بود مهمان
گر نه مهمان خدائی تو تورا ایزد
چون نشانده است در این پر ز چراغ ایوان؟
کیستی، بنگر کز بهر تو می‌روید
در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟
کیستی، بنگر کز بهر تو می‌زاید
مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟
مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر
هردو از بهر تو مانده است چنین پنهان
خوش و ناخوش که از این خاک همی روید
زین طعام است تو را جمله و زان درمان
تیر سرما را خز است تو را جوشن
آب دریا را کشتی است تو را پالان
تو امیری و فصیحی و تو را رعیت
حیوانند که گنگ‌اند همه ایشان
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان
بنده و کارکنانند تو را گوئی
تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان
دیو اگر کارکن بی‌خرد و دین است
پس حقیقت همه دیواند تو را حیوان
بلکه گر دیو سخن گوید و گم راه است
عامه گمره‌تر دیوند همه یکسان
تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست
که دریغ آید زیشانت همی که دان؟
عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید
جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟
ابر چون به رزمی شوره فرو بارد
گرچه روشن باشد تیره شود پایان
شو حذردار، حذر، زین یله‌گو باره
بل نه گوباره کز این قافلهٔ شیطان
زین قوی قافلهٔ کور و کر، ای خواجه
نتواند که رهد هیچ حکیم آسان
شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو
دشت خالی به چون شهره پر از گرگان
بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا
صحبت نادان صد ره بتر از زندان
جز که یمگان نرهانید مرا زینها
عدل باراد بر این شهر زمین رحمان
گرچه زندان سلیمان نبی بوده‌است
نیست زندان بل باغی است مرا یمگان
مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز
تا قیامت به حق آل نبی ویران
خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را
جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان
ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس
باد کرده‌است به خلق اندر شادروان
گرچه نیکو و بلند است و قوی خانه
پست یابیش چو بر برف بود بنیان
دست اندر رسن آل پیمبر زن
تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان
تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهل است
نارد این تخم بری جز که همه عصیان
تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟
مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟
جهل را از دل تو علم برآرد بیخ
خاک تاریک به خورشید شود رخشان
مردمی کن به طلب دین که بدان داده‌است
ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان
گر ستوری کنی و علم نیاموزی
بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان
گر تو را همت بر خواب و خور افتاده‌است
گرت گویم که ستوری نبود بهتان
سوی هشیار و خردمند ستوری تو
گر تو را از دین مشغول کند دندان
ای به نان کرده بدل عمر گرامی را
من ندیدم چو تو بی‌حاصل بازرگان
طمعت گرد جهان خیره همی تازد
گوی گشته‌ستی، ای پیر، و طمع چوگان
مرد غواص به دریای بزرگ اندر
جان شیرین بدهد بر طمع مرجان
جهد آن کن که از این کان جهان جان را
برگذاری به خرد زین فلک گردان
چه روی از پس این دیو گریزنده
چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان
مر مرا تازه جوانی زپس او شد،
ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان
ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر
از سر سولان بندیش هم از پایان
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۸
ای عورت کفر و عیب نادانی
پوشیده به جامهٔ مسلمانی
ترسم که نه مردمی به جان هر چند
از شخص همی به مردمان مانی
چندین مفشان ردا، چرا جان را
یک‌بار ز گرد جهل نفشانی؟
تا گرد به جامه بر همی بینی
آگاه نه ای ز گرد نفسانی
این جامه و جامه پوش خاک آمد
تو خاک نه‌ای که نور یزدانی
بارانی تنت گر گلیم آمد
مر جان تو را تن است بارانی
این چیست که زنده کرد مر تن را
نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی
ای زنده شده به تو تن مردم
مانا که تو پور دخت عمرانی
ترسا پسر خدای گفت او را
از بی‌خردی خویش و نادانی
زیرا که خبر نبود ترسا را
از قدر بلند نفس انسانی
چون گوهر خویش را ندانستی
مر خالق خویش را کجا دانی؟
این خانهٔ پنج در بدین خوبی
بنگر که، که داشته‌ستت ارزانی
من خانه ندیده‌ام جز این هرگز
گردنده و پیشکار و فرمانی
تا با تو چو بندگان همی گردد
هر گونه که تو همیش گردانی
هرچند تورا خوش آمد این‌خانه
باقی نشوی تو اندر این فانی
بیرون کندت خدای ازو گرچه
بیرون نشوی تو زو به آسانی
آباد به توست خانه، چون رفتی
او روی نهاد سوی ویرانی
در خانهٔ مرده، دل چرا بستی؟
کو خاک گران و تو سبک جانی
قیمت به تو یافت این صدف زیرا
ای جان، تو درو لطیف مرجانی
هر کار که بر مراد او کردی
بسیار خوری ازو پشیمانی
امروز به کار در نکو بنگر
بشنو که چه گفت مرد یونانی
گفتا که: به زیر نردبان بنشین
بندیش ز پایهای سارانی
بردست مگیر چون سبکساران
کاری که بسرش برد نتوانی
در مسجد جای سجده را بنگر
تا بر ننهی به خار پیشانی
آن دان به یقین که هرچه کرده‌ستی
امروز، به محشر آن فروخوانی
زان روز بترس کاندرو پیدا
آید، همه کارهای پنهانی
زان روز که جز خدای سبحان را
بر کس نرود ز خلق، سلطانی
زان روز که هول او بریزاند
نور از مه و زافتاب رخشانی
وز چرخ ستارگان فرو ریزند
چون برگ‌رزان به باد آبانی
وز هول درآید از بیابان‌ها
نخچیر رمندهٔ بیابانی
عریان همه خلق و ز بسی سختی
کس را نبود خبر ز عریانی
چون پشم زده شده که و، مردم
همچون ملخان ز بس پریشانی
آنگه ز میان خلق برخیزد
خویشی و برادری و خسرانی
پوشیده نماند آن زمان کاری
کان را تو همی کنون بپوشانی
آن روز به عذر گفت نتوانی
«می‌خورد فلان و من سپندانی»
وانجا نرود تو را چنین کاری
کامروز در این جهان همی رانی
بربائی ازان بدین براندازی
گرگی به مثل ز نابسامانی
زید از تو لباچه‌ای نمی‌یابد
تا پیرهنی ز عمرو نستانی
گرگی تو نه میر خراسان را
سلطان نبود چنین، تو شیطانی
دیو است سپاه تو یکی لیکن
تا ظن نبری که تو سلیمانی
امروز همی به مطربان بخشی
شرب شطوی و شعر گرگانی
وز دست چو سنگ تو نمی‌یابد
مؤذن به مثل یکی گریبانی
فردا بروی تهی و بگذاری
اینجا همه مال و ملک و دهقانی
ای گشته تو را دل و جگر بریان
بر آتش آرزو چو بورانی
لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟
کز فعل تو نیز همچو ایشانی
در قصد و نیت همه بدی داری
لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟
نان از دگری چگونه بربائی
گر تو به مثل به نان گروگانی؟
از بد نیتی و ناتوانائی
پر مشغله و تهی چو پنگانی
وز حیلت و مکر زی خردمندان
مر زوبعه را دلیل و برهانی
با تو نکند کنون کسی احسان
زیرا که نه اهل بر و احسانی
لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی
درمان تو آن بود که برگردی
زین راه وگرنه سخت درمانی
حجت به نصیحت مسلمانی
گفتت سخنی درست و تابانی
ای حجت، علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حسانی
دلتنگ مشو بدانکه در یمگان
ماندی تنها وگشته زندانی
از خانه عمر براند سلمان را
امروز بدین زمین تو سلمانی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - وله سترالله عیوبه
هرگز به جان فرا نرسی بی‌فروتنی
خواهی که او شوی تو، جدا گرد از منی
زنهار ! قصد کندن بیخ کسان مکن
زیرا که بیخ خویشتنست آنکه می‌کنی
نیکی کن، ای پسر تو، که نیکی به روزگار
سوی تو بازگردد، اگر در چه افگنی
دل در جهان مبند، که بی‌جرعه‌های زهر
کس شربتی نمی‌خورد، از دست او، هنی
امروز کار کن که جوانی و زورمند
فردا کجا توان؟ که شوی پیر و منحنی
تا کی من و جمال من و ملک و مال من؟
چندین هزار من که شد از قطره‌ای منی؟
سر برفراشتی که : به زور تهمتنم
ای زیردست آز، چه سود از تهمتنی؟
جز با دل شکسته ترا کار زار نیست
خود را نگاه دار، که بر قلب می‌زنی
کردی کلاه کژ، که : کمر بسته‌ام به سیم
ای سنگدل، چه سیم؟ که دربند آهنی
گر نیک بنگری،همه زندان روح تست
چون کرم پیله، بر تن خود هرچه می‌تنی
گر مرهم تو بر دل مردم بمنتست
بردار مرهمت، که نمک می‌پراگنی
مشکل بزاید از تو بسی خیر، از آنکه تو
چون مادر زمانه ز نیکی سترونی
از پند گفتن تو چه فرقست تا به نیش؟
از بهر آنکه تیز ترا ز فرق سوزنی
تا برزنی به کیسهٔ بازاریان یکی
روز دراز بر سر بازار و برزنی
از بهر لقمه‌ای، که نهندت به کام در
دیدم که : زخم‌دارتر از قعر هارونی
دانی حساب گندم خود جوبه جو ولی
«الحمد» را درست ندانی، ز کودنی
نادان به جز حکایت دنیا نمی‌کند
ناچار خود حکایت دنیا کند دنی
ای اوحدی، کسی بجزو نیست در جهان
درویش باش، تا غم کارت خورد غنی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در شرف بنیت انسان به صورت و معنی بر دیگر مخلوقات
چون شوی آنچنان که میبایی
چون تو با خویشتن نمییی؟
نظری کن درین معانی تو
تا مگر خویش را بدانی تو
کز برای چه کارت آوردند؟
به چه زحمت به بارت آوردند؟
کیستی؟ روی در کجا داری؟
بکه امید و التجا داری؟
نامهٔ ایزدی تو، سر بسته
باز کن بند نامه آهسته
تا ببینی تو هر دو گیتی نقد
کرده با یکدگر به یک جا عقد
از کم و بیش نکته‌ای نگذاشت
که نه ایزد درین صحیفه نگاشت
ای کتاب مبین، ببین خود را
باز دان از هزار آن صد را
خویشتن را نمی‌شناسی قدر
ورنه بس محتشم کسی، ای صدر
هم خلف نام و هم خلیفه نسب
نه به بازی شدی خلیفه لقب
ذات حق را بهینه اسمی تو
گنج تقدیس را طلسمی تو
به بدن درج اسم ذات شدی
به قوی مظهر صفات شدی
هم چو سیمرغ رازهای جهان
در پس قاف قالبت پنهان
سر موی ترا دو کون بهاست
زانکه هستی دو کون بی کم کاست
ملکوتست جای و منزل تو
جبروت آشیانهٔ دل تو
با تو همره ز طالع فلکی
قوتی چند روحی و ملکی
قالبت قبه ایست اللهی
لیک در جبه‌ای، نه آگاهی
بر تو کلک سپهر صورت بند
کرده خطهای معقلی پیوند
هیکل تست حرز قیم فرش
کایةالکرسیست و کنزالعرش
صنع را برترین نمونه تویی
خط بی‌چون و بی‌چگونه تویی
هم خمیر تنت سرشتهٔ اوست
هم حروفت قلم نوشتهٔ اوست
نقش الله نقش پنجهٔ تو
« ما سوی الله» در شکنجهٔ تو
ز سر و دست و ناف و پای تو دل
کرده نام محمدی حاصل
الف قامتست و را ابرو
صاد و ضاد تو چشم‌ها بر رو
طا و ظا انف و سین و شین دندان
ها دهان تو با لب خندان
میم نافست و عین و غینت گوش
این بدان و در آن دگر میکوش
میکنی ز آن سر و دهان و دو چشم
بر سه دندان شین شیطان خشم
صورتی کش به دست خود کردست
چون توان گفتنش؟ که بد کردست
دیو را نور عقل یار نبود
ورنه این جا ز سجده عار نبود
ایزدت خواست تا پدید شدی
لایق مژده و نوید شدی
پدری کرد عقلت از بالا
مادری نفس، تا شدی والا
اخترانت برادر و خواهر
ملکت یار و مالکت یاور
عقلت از عالم اله آمد
نفست از بارگاه شاه آمد
دو ملک با تو این چنین همراه
سوی ایشان نمی‌کنی تو نگاه؟
ملک و روح با تو و تو به خواب
شب قدری،تو خویش را دریاب
نه عرض گشته در سرای سپنج
خادمان تو با جواهر پنج
چار عنصر خمیرهٔ جسمت
سه موالید جزوی از اسمت
آب حمال تست و کشتیها
باد فراش تست و دشتیها
آتش از مطبخ تو آشپزیست
افتابت به باغ رنگ رزیست
بر تو حفظش چنان نگشت محیط
کز مرکب بترسی وز بسیط
مشکل عالم از تو آسان شد
دد و دامت ز دم هراسان شد
سنگ چون موم زیر تیشهٔ تست
آب و آهن یکی ز پیشهٔ تست
پوست بیرون کنی ز شیر و پلنگ
وز هوا در کشی عقاب و کلنگ
در سر پیل بر زنی قلاب
گردن شیر نرکشی به طناب
دیگران زیر باروران تواند
سر در افسار و در عنان تواند
حیوان و نبات خوردن تست
معدن آذین گوش و گردن تست
آفتابست عقل و ماهت روح
جهل توفان و علم کشتی نوح
آسمانت سرست و عرشت هوش
حس ده‌گانه گونه گونه سروش
خلق نیکت بهشت و سیرت حور
کرم و همتت بلند قصور
خلق بدد و زخست و نار غضب
قهر و دیوانگی شواظ و لهب
ویل خشم و نعیم خشنودی
دد و دام آز و شهوت موذی
بحرها آب چشم و گوش و دهان
بیشه موی و درو چمنده نهان
کوهها گرده و سپر زو جگر
دره و پشته عضوهای دگر
ز رگ و استخوان و عضله و پی
لحم و غضروف و جلد بر سر وی
سه هزار آلت از درون و برون
درج کردند در تو، بلکه فزون
بعد از آن قوت نباتی هشت
با یکی زین هر آلتی ضم گشت
حاصل ضرب بیست و چار هزار
کارفرمای و کار کن به شمار
شب و روز ایستاده در کارت
تا بلندی گرفت دیوارت
نه فلک در دل تو دارد گنج
با کواکب و لیک در یک کنج
جان جهان را بگشت و لنک نشد
وز حضور سپهر تنگ نشد
گر زمانی به ترک تاز آیی
بروی تا به عرش و باز آیی
شد درین جسم هفت گردون موج
وز شهاب نجوم فوجا فوج
آسمانت سر و شهاب ذکاست
زحلت فهم و فکر صایب و راست
با تو بهرام شوکتست و غضب
زهره تزیین شهوتست و طرب
مشتری زهد و علم و جاه و وقار
تیر شعر و خط و حساب و شمار
مهر حکم و سیاست شاهی
ماه هر حرفتی که میخواهی
خاک پرگنج و پر دفینهٔ تست
آب پر زورق و سفینهٔ تست
هم ترا تاج اصطفا بر سر
هم ترا خلعت صفا در بر
گاه بردار و گاه بر تختی
آدمی کی بود بدین سختی؟
«لیس فی جبتی» تو دانی گفت
وین «اناالحق» تو میتوانی گفت
گاه عبدی و گاه معبودی
چه عجب؟ چون غلام محمودی
خواجه فارغ شدست ازین بازی
همه کارش تو بنده میسازی
در جهان چاره‌ای نشد ز تو فوت
بجز از موت و چاره کردن موت
آفرینش تمام گشت بتو
خاک از افلاک در گذشت بتو
دو سر خط حلقهٔ هستی
از حقیقت به هم تو پیوستی
جهد آن می‌کن، ار تو عیاری
کان دویی را ز بین برداری
نیک مستم و گرنه زین جامت
بنمایم هزار و یک نامت
بستان این که شربتی صافیست
بشناس اینقدر که این کافیست
بیش ازین گرد و حرف برخوانی
ترسمت برجهی که: « سبحانی»
آنچه گفتم به نقد نیک بدان
وز پی آن زیادتی میران
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
کار هیچ آزاده‌ئی زین آسیا برگرد نیست
در جهان مردی نمی‌بینم که از دردی جداست
یک طربناکست برگردون و آنهم مرد نیست
گر نه بوی دوستان آرد نسیم بوستان
باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست
سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند
چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نیست
درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک
دردمندان محبت را دوا جز درد نیست
بی فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر میا
کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست
چون غبار هستیم بنشست گفتم روشنست
کز من خاکی کنون برهیچ خاطر گرد نیست
کی گمان بردم که هر چند از جهان خون می‌خورم
در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست
تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۳ - قاعده در تفکر در انفس
به اصل خویش یک ره نیک بنگر
که مادر را پدر شد باز و مادر
جهان را سر به سر در خویش می‌بین
هر آنچ آمد به آخر پیش می‌بین
در آخر گشت پیدا نفس آدم
طفیل ذات او شد هر دو عالم
نه آخر علت غایی در آخر
همی گردد به ذات خویش ظاهر
ظلومی و جهولی ضد نورند
ولیکن مظهر عین ظهورند
چو پشت آینه باشد مکدر
نماید روی شخص از روی دیگر
شعاع آفتاب از چارم افلاک
نگردد منعکس جز بر سر خاک
تو بودی عکس معبود ملایک
از آن گشتی تو مسجود ملایک
بود از هر تنی پیش تو جانی
وز او در بسته با تو ریسمانی
از آن گشتند امرت را مسخر
که جان هر یکی در توست مضمر
تو مغز عالمی زان در میانی
بدان خود را که تو جان جهانی
تو را ربع شمالی گشت مسکن
که دل در جانب چپ باشد از تن
جهان عقل و جان سرمایهٔ توست
زمین و آسمان پیرایهٔ توست
ببین آن نیستی کو عین هستی است
بلندی را نگر کو ذات پستی است
طبیعی قوت تو ده هزار است
ارادی برتر از حصر و شمار است
وز آن هر یک شده موقوف آلات
ز اعضا و جوارح وز رباطات
پزشکان اندر آن گشتند حیران
فرو ماندند در تشریح انسان
نبرده هیچکس ره سوی این کار
به عجز خویش هر یک کرده اقرار
ز حق با هر یکی حظی و قسمی است
معاد و مبدا هر یک به اسمی است
از آن اسمند موجودات قائم
بدان اسمند در تسبیح دائم
به مبدا هر یکی زان مصدری شد
به وقت بازگشتن چون دری شد
از آن در کامد اول هم بدر شد
اگرچه در معاش از در به در شد
از آن دانسته‌ای تو جمله اسما
که هستی صورت عکس مسما
ظهور قدرت و علم و ارادت
به توست ای بندهٔ صاحب سعادت
سمیعی و بصیری، حی و گویا
بقا داری نه از خود لیک از آنجا
زهی اول که عین آخر آمد
زهی باطن که عین ظاهر آمد
تو از خود روز و شب اندر گمانی
همان بهتر که خود را می‌ندانی
چو انجام تفکر شد تحیر
در اینجا ختم شد بحث تفکر
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۴۵ - تمثیل در بیان اقسام مرگ و ظهور اطوار قیامت در لحظهٔ مرگ
اگر خواهی که این معنی بدانی
تو را هم هست مرگ و زندگانی
ز هرچ آن در جهان از زیر و بالاست
مثالش در تن و جان تو پیداست
جهان چون توست یک شخص معین
تو او را گشته چون جان او تو را تن
سه گونه نوع انسان را ممات است
یکی هر لحظه وان بر حسب ذات است
دو دیگر زان ممات اختیاری است
سیم مردن مر او را اضطراری است
چو مرگ و زندگی باشد مقابل
سه نوع آمد حیاتش در سه منزل
جهان را نیست مرگ اختیاری
که آن را از همه عالم تو داری
ولی هر لحظه می‌گردد مبدل
در آخر هم شود مانند اول
هر آنچ آن گردد اندر حشر پیدا
ز تو در نزع می‌گردد هویدا
تن تو چون زمین سر آسمان است
حواست انجم و خورشید جان است
چو کوه است استخوانهایی که سخت است
نباتت موی و اطرافت درخت است
تنت در وقت مردن از ندامت
بلرزد چون زمین روز قیامت
دماغ آشفته و جان تیره گردد
حواست هم چو انجم خیره گردد
مسامت گردد از خوی هم چو دریا
تو در وی غرقه گشته بی سر و پا
شود از جان‌کنش ای مرد مسکین
ز سستی استخوانها پشم رنگین
به هم پیچیده گردد ساق با ساق
همه جفتی شود از جفت خود طاق
چو روح از تن به کلیت جدا شد
زمینت «قاع صف صف لاتری» شد
بدین منوال باشد حال عالم
که تو در خویش می‌بینی در آن دم
بقا حق راست باقی جمله فانی است
بیانش جمله در «سبع المثانی» است
به «کل من علیها فان» بیان کرد
«لفی خلق جدید» هم عیان کرد
بود ایجاد و اعدام دو عالم
چو خلق و بعث نفس ابن آدم
همیشه خلق در خلق جدید است
و گرچه مدت عمرش مدید است
همیشه فیض فضل حق تعالی
بود از شان خود اندر تجلی
از آن جانب بود ایجاد و تکمیل
وز این جانب بود هر لحظه تبدیل
ولیکن چو گذشت این طور دنیی
بقای کل بود در دار عقبی
که هر چیزی که بینی بالضرورت
دو عالم دارد از معنی و صورت
وصال اولین عین فراق است
مر آن دیگر ز «عند الله باق» است
مظاهر چون فتد بر وفق ظاهر
در اول می‌نماید عین آخر
بقا اسم وجود آمد ولیکن
به جایی کان بود سائر چو ساکن
هر آنچ آن هست بالقوه در این دار
به فعل آید در آن عالم به یک بار
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۵
کامل ز یکی هنر ده و صد بیند
ناقص همه جا معایب خود بیند
خلق آینهٔ چشم و دل یکدگرند
در آینه نیک نیک و بد بد بیند
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۴
هرگز نبود شکست کس مقصودم
آزرده نشد دلی ز من تا بودم
صد شکر که چشم عیب بینم کورست
شادم که حسود نیستم محسودم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
بیدادگر نگارا تا کی جفا توان کرد
پاداش آن جفاها یک ره وفا توان کرد
بیگانه رحمت آورد بر زحمت دل ما
کی آن‌قدر تطاول با آشنا توان کرد
مخمور و تشنگانیم زان چشم و لعل میگون
جانی به ما توان داد، کامی روا توان کرد
وقتی به یک اشارت جانی توان خریدن
گاهی به یک تبسم دردی دوا توان کرد
یک بار اگر بپرسی احوال بی‌نصیبان
با صد هزار حرمان دل را رضا توان کرد
هر مدعا که خواهی گر از دعا دهد دست
چندی به سر توان زد عمری دعا توان کرد
گر جذبهٔ محبت آتش به دل فروزد
برگ هوس توان سوخت ترک هوا توان کرد
گر پیر باده‌خواران گیرد ز لطف دستم
هر سو به کام خاطر عیشی به پا توان کرد
گر جرعه‌ای بریزد بر خاک لعل ساقی
خاک سبوکشان را آب بقا توان کرد
گر آدمی درآید در عالم خدایی
آدم ز نو توان ساخت عالم بنا توان کرد
گر نیم شب بنالی از سوز دل فروغی
راه قضا توان زد، دفع بلا توان کرد
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳
تنت یک و جان یکی و چندین دانش
ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱۰۰
زشت و نافرهخته و نابخردی
آدمی رویی و در باطن بدی
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۲۱
چه خوش گفت مزدور با آن خدیش:
مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۹
آدمی را دو بلا کرد رهی
برد از هر دو بلا روسیهی
یا کند پر شکم خویش ز نان
یا کند پشت خود ز آب تهی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۲
باور نکردمی که رسد کوه سوی کوه
مردم رسد به مردم، باور بکردمی
کوهی بد این تنم که بدو کوه غم رسید
من مردمم چرا نرسیدم به مردمی؟
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
همه فرزند آدمند بشر
میل بعضی به خیر و بعضی شر
این یکی مور ازو نیازارد
وان دگر سگ برو شرف دارد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۹
هر که زی خویشتن گران آید
به بر دیگران گران نبود
وانکه گوید که من سبک‌روحم
زو گرانتر درین جهان نبود
از سبک روح راحت افزاید
وز گران جز فساد جان نبود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸۷
گر ما نه همه تنور سوزان باشد
ناگه ز درم درآی گرم آن باشد
چون وعده دهی نیابی سرد آن باشد
سرما نه همه سرد زمستان باشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵۰
عاشق گردد بگرد اطلال و ربوع
زاهد گردد بگرد تسبیح و رکوع
بر نان تند این و آن دیگر بر لب آب
کانرا عطش آمده است و این را غم جوع