عبارات مورد جستجو در ۴۵۱ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۷ - صفت بهار و عیش خسرو و شیرین
چو پیر سبز پوش آسمانی
ز سبزه بر کشد بیخ جوانی
جوانان را و پیران را دگر بار
به سرسبزی در آرد سرخ گلزار
گل از گل تخت کاوسی بر آرد
بنفشه پر طاوسی بر آرد
بسا مرغا که عشق آوازه گردد
بسا عشق کهن کان تازه گردد
چو خرم شد به شیرین جان خسرو
جهان میکرد عهد خرمی نو
چو از خرم بهار و خرمی دوست
به گلها بر درید از خرمی پوست
گل از شادی علم در باغ میزد
سپاه فاخته بر زاغ میزد
سمن ساقی و نرگس جام در دست
بنفشه در خمار و سرخ گل مست
صبا برقع گشاده مادگان را
صلا در داده کار افتادگان را
شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاو چشمی پیل گوشی
زمین نطع شقایق پوش گشته
شقایق مهد مرزن گوش گشته
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بنا گوش
عروسان ریاحین دست بر روی
شگرفان شکوفه شانه در موی
هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مروارید بسته
نموده ناف خاک آبستنیها
ز ناف آورده بیرون رستنیها
غزال شیر مست از دلنوازی
بگرد سبزه با مادر به بازی
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده
زهر شاخی شکفته نو بهاری
گرفته هر گلی بر کف نثاری
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را داده تاراج
چنین فصلی بدین عاشق نوازی
خطا باشد خطا بیعشق بازی
خرامان خسرو و شیرین و شب و روز
بهر نزهت گهی شاد و دلافروز
گهی خوردند می در مرغزاری
گهی چیدند گل در کوهساری
ریاحین بر ریاحین باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست
جنیبت بر لب شهرود بستند
به بانک رود و رامشگر نشستند
حلاوتهای شیرین شکرخند
نی شهرود را کرده نی قند
همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را
عبیر ارزان ز جعد مشکبیزش
شکر قربان ز لعل شهد خیزش
از بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی
چو گل بر نرگسش کرده نظاره
به دندان کرده خود را پاره پاره
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بنا گوش از بن گوش
ز سبزه بر کشد بیخ جوانی
جوانان را و پیران را دگر بار
به سرسبزی در آرد سرخ گلزار
گل از گل تخت کاوسی بر آرد
بنفشه پر طاوسی بر آرد
بسا مرغا که عشق آوازه گردد
بسا عشق کهن کان تازه گردد
چو خرم شد به شیرین جان خسرو
جهان میکرد عهد خرمی نو
چو از خرم بهار و خرمی دوست
به گلها بر درید از خرمی پوست
گل از شادی علم در باغ میزد
سپاه فاخته بر زاغ میزد
سمن ساقی و نرگس جام در دست
بنفشه در خمار و سرخ گل مست
صبا برقع گشاده مادگان را
صلا در داده کار افتادگان را
شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاو چشمی پیل گوشی
زمین نطع شقایق پوش گشته
شقایق مهد مرزن گوش گشته
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بنا گوش
عروسان ریاحین دست بر روی
شگرفان شکوفه شانه در موی
هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مروارید بسته
نموده ناف خاک آبستنیها
ز ناف آورده بیرون رستنیها
غزال شیر مست از دلنوازی
بگرد سبزه با مادر به بازی
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده
زهر شاخی شکفته نو بهاری
گرفته هر گلی بر کف نثاری
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را داده تاراج
چنین فصلی بدین عاشق نوازی
خطا باشد خطا بیعشق بازی
خرامان خسرو و شیرین و شب و روز
بهر نزهت گهی شاد و دلافروز
گهی خوردند می در مرغزاری
گهی چیدند گل در کوهساری
ریاحین بر ریاحین باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست
جنیبت بر لب شهرود بستند
به بانک رود و رامشگر نشستند
حلاوتهای شیرین شکرخند
نی شهرود را کرده نی قند
همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را
عبیر ارزان ز جعد مشکبیزش
شکر قربان ز لعل شهد خیزش
از بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی
چو گل بر نرگسش کرده نظاره
به دندان کرده خود را پاره پاره
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بنا گوش از بن گوش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۱۳
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسد گو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرم است ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودهست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز
چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسد گو دشمنان را دیده بردوز
بهاری خرم است ای گل کجایی
که بینی بلبلان را ناله و سوز
جهان بی ما بسی بودهست و باشد
برادر جز نکونامی میندوز
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
دریغا عیش اگر مرگش نبودی
دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۷
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختهست و دستار
بس خانه که سوختهست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختهست و دستار
بس خانه که سوختهست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۱
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی
که خاک مرده باز آید در او روحی و ریحانی
به جولان و خرامیدن در آمد سرو بستانی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
به هر کویی پری رویی به چوگان میزند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمیافتد چنین گوی زنخدانی
بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم
که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی
تو آهو چشم نگذاری مرا از دست تا آن گه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
کمال حسن رویت را صفت کردن نمیدانم
که حیران باز میمانم چه داند گفت حیرانی
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی
که خاک مرده باز آید در او روحی و ریحانی
به جولان و خرامیدن در آمد سرو بستانی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
به هر کویی پری رویی به چوگان میزند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمیافتد چنین گوی زنخدانی
بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم
که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی
تو آهو چشم نگذاری مرا از دست تا آن گه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
کمال حسن رویت را صفت کردن نمیدانم
که حیران باز میمانم چه داند گفت حیرانی
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در وصف بهار
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر میگویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار
آدمیزاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار
مژدگانی که گل از غنچه برون میآید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار
این هنوز اول آزار جهانافروزست
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار
شاخها دختر دوشیزهٔ باغاند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار
عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب
فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار
بندهای رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین کار
تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار
شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزهای چند نباتست معلق بر بار
هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است
به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار
حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار
آب در پای ترنج و به و بادام روان
همچو در زیر درختان بهشتی انهار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فیالشجرالاخضر نار
پاک و بیعیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار
نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار
این همه پرده که بر کردهٔ ما میپوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار
فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کجرفتار
حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر میگویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
کی تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار
آدمیزاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار
مژدگانی که گل از غنچه برون میآید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار
این هنوز اول آزار جهانافروزست
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار
شاخها دختر دوشیزهٔ باغاند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار
عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب
فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار
بندهای رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین کار
تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت
زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار
شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف
کوزهای چند نباتست معلق بر بار
هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است
به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار
حشو انجیر چو حلواگر استاد که او
حب خشخاش کند در عسل شهد به کار
آب در پای ترنج و به و بادام روان
همچو در زیر درختان بهشتی انهار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فیالشجرالاخضر نار
پاک و بیعیب خدایی که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار
چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و در از دریا بار
نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن
و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار
آن که باشد که نبندد کمر طاعت او
جای آنست که کافر بگشاید زنار
نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست
شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار
این همه پرده که بر کردهٔ ما میپوشی
گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار
فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی
به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار
سعدیا راست روان گوی سعادت بردند
راستی کن که به منزل نرود کجرفتار
حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
درد پنهان به تو گویم که خداوند منی
یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان
شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان
اگر تو باز برآری حدیث من به دهان
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی
به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان
تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی
تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
قرار یک نفسم بیتو دست میندهد
هم احتمال جفا به که صبر بر هجران
محب صادق اگر صاحبش به تیر زند
محبتش نگذارد که بر کند پیکان
وصال دوست به جان گر میسرت گردد
بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان
کدام روز دگر جان به کار بازآید
که جانفشان نکنی روز وصل بر جانان؟
شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد
که خویشتن زدهایم آبگینه بر سندان
ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی
تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد
بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان
زمان باد بهارست، داد عیش بده
که دور عمر چنان میرود که برق ایمان
چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند
درین قضیه که گردد جهان پیر جوان
نظارهٔ چمن اردیبهشت خوش باشد
که بر درخت زند باد نوبهار افشان
مهندسان طبیعت ز جامه خانهٔ غیب
هزار حله برآرند مختلف الوان
ز کارگاه قضا در درخت پوشانند
قبای سبز که تاراج کرده بود خزان
به کلبهٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان
بهار میوه چو مولود نازپرور دوست
که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند
که هر چهار به هم متفق شدند ارکان
اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم
زمان برکهٔ آبست و صفهٔ ایوان
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
به زیر سایهٔ رز بر کنار شادروان
تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
ازین هوا که درخت آمدست در جولان
ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق مست
شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان
خجل شوند کنون دختران مصر چمن
که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان
تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نکنی
که بوستان بهاری و باغ لالستان
کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟
کدام سرو به بالای تست در بستان؟
چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را
بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حیوان
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
مقر عیش بود سایهبان و سایهٔ بان
تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو
مگر به سایهٔ دستور پادشاه زمان
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان
بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین
علاء دولت و دین صدر پادشاهنشان
که گردنان اکابر نخست فرمانش
نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان
وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر
که مرتبت به سزاوار میدهد یزدان
نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق
نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان
بلند پایهٔ قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایهٔ فضلش چه جای حصر وبیان
به گرد همتش ادراک آدمی نرسد
که فهم برنتواند گذشتن از کیوان
برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار
درو فنون فضایل چو دانه در رمان
چو بر صحیفهٔ املی روان شود قلمش
زبان طعن نهد در بلاغت سحبان
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش
که از مسیحا دجال و از عمر شیطان
به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست
امید هست که فردا به رحمت و رضوان
کسان ذخیرهٔ دنیا نهند و غلهٔ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان
بزرگوارا شرح معالیت که دهد
که فکر واصف ازو منقطع شود حیران
به گرد نقطهٔ عالم سپهر دایره گرد
ندید شبه تو چندانکه میکند دوران
که دید تشنهٔ ریان به جز تو در افاق
به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان
خدای را به تو فضلی که در جهان دارد
کدام شکر توان گفت در مقابل آن
خنک عراق که در سایهٔ حمایت تست
حمایت تو نگویم، عنایت یزدان
ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان
بر درخت امیدت همیشه باد که نیست
به دور عدل تو جز بر درخت بار گران
سپهر با تو به رفعت برابری نکند
که شرمسار بود مدعی، بلا برهان
چو حصر منقبتت در قلم نمیآید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان
من این قصیده به پایان نمیتوانم برد
که شرح مکرمتت را نمیرسد پایان
به خاطرم غزلی سوزناک میگذرد
زبانه میزند از تنگنای دل به زبان
درون خانه ضرورت چو آتشی باشد
به اتفاق برون آید از دریچه دخان
نخواستم دگر این باد عشق پیمودن
ولیک مینتوان بستن آب طبع روان
اگر تو باز برآری حدیث من به دهان
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی
به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان
تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی
تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
قرار یک نفسم بیتو دست میندهد
هم احتمال جفا به که صبر بر هجران
محب صادق اگر صاحبش به تیر زند
محبتش نگذارد که بر کند پیکان
وصال دوست به جان گر میسرت گردد
بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان
کدام روز دگر جان به کار بازآید
که جانفشان نکنی روز وصل بر جانان؟
شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد
که خویشتن زدهایم آبگینه بر سندان
ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی
تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد
بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان
زمان باد بهارست، داد عیش بده
که دور عمر چنان میرود که برق ایمان
چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند
درین قضیه که گردد جهان پیر جوان
نظارهٔ چمن اردیبهشت خوش باشد
که بر درخت زند باد نوبهار افشان
مهندسان طبیعت ز جامه خانهٔ غیب
هزار حله برآرند مختلف الوان
ز کارگاه قضا در درخت پوشانند
قبای سبز که تاراج کرده بود خزان
به کلبهٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان
بهار میوه چو مولود نازپرور دوست
که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند
که هر چهار به هم متفق شدند ارکان
اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم
زمان برکهٔ آبست و صفهٔ ایوان
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
به زیر سایهٔ رز بر کنار شادروان
تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
ازین هوا که درخت آمدست در جولان
ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق مست
شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان
خجل شوند کنون دختران مصر چمن
که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان
تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نکنی
که بوستان بهاری و باغ لالستان
کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟
کدام سرو به بالای تست در بستان؟
چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را
بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حیوان
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
مقر عیش بود سایهبان و سایهٔ بان
تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو
مگر به سایهٔ دستور پادشاه زمان
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان
بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین
علاء دولت و دین صدر پادشاهنشان
که گردنان اکابر نخست فرمانش
نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان
وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر
که مرتبت به سزاوار میدهد یزدان
نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق
نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان
بلند پایهٔ قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایهٔ فضلش چه جای حصر وبیان
به گرد همتش ادراک آدمی نرسد
که فهم برنتواند گذشتن از کیوان
برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار
درو فنون فضایل چو دانه در رمان
چو بر صحیفهٔ املی روان شود قلمش
زبان طعن نهد در بلاغت سحبان
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش
که از مسیحا دجال و از عمر شیطان
به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست
امید هست که فردا به رحمت و رضوان
کسان ذخیرهٔ دنیا نهند و غلهٔ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان
بزرگوارا شرح معالیت که دهد
که فکر واصف ازو منقطع شود حیران
به گرد نقطهٔ عالم سپهر دایره گرد
ندید شبه تو چندانکه میکند دوران
که دید تشنهٔ ریان به جز تو در افاق
به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان
خدای را به تو فضلی که در جهان دارد
کدام شکر توان گفت در مقابل آن
خنک عراق که در سایهٔ حمایت تست
حمایت تو نگویم، عنایت یزدان
ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان
بر درخت امیدت همیشه باد که نیست
به دور عدل تو جز بر درخت بار گران
سپهر با تو به رفعت برابری نکند
که شرمسار بود مدعی، بلا برهان
چو حصر منقبتت در قلم نمیآید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان
من این قصیده به پایان نمیتوانم برد
که شرح مکرمتت را نمیرسد پایان
به خاطرم غزلی سوزناک میگذرد
زبانه میزند از تنگنای دل به زبان
درون خانه ضرورت چو آتشی باشد
به اتفاق برون آید از دریچه دخان
نخواستم دگر این باد عشق پیمودن
ولیک مینتوان بستن آب طبع روان
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نوروز
سپیدهدم، نسیمی روح پرور
وزید و کرد گیتی را معنبر
تو پنداری، ز فروردین و خرداد
بباغ و راغ، بد پیغام آور
برخسار و بتن، مشاطه کردار
عروسان چمن را بست زیور
گرفت از پای، بند سرو و شمشاد
سترد از چهره، گرد بید و عرعر
ز گوهر ریزی ابر بهاری
بسیط خاک شد پر لؤلؤ تر
مبارکباد گویان، در فکندند
درختان را بتارگ، سبز چادر
نماند اندر چمن یک شاخ، کانرا
نپوشاندند رنگین حله در بر
ز بس بشکفت گوناگون شکوفه
هوا گردید مشکین و معطر
بسی شد، بر فراز شاخساران
زمرد، همسر یاقوت احمر
بتن پوشید گل، استبرق سرخ
بسر بنهاد نرگس، افسر زر
بهاری لعبتان، آراسته چهر
بکردار پریرویان کشمر
چمن، با سوسن و ریحان منقش
زمین، چون صحف انگلیون مصور
در اوج آسمان، خورشید رخشان
گهی پیدا و دیگر گه مضمر
فلک، از پست رائیها مبرا
جهان، ز الوده کاریها مطهر
وزید و کرد گیتی را معنبر
تو پنداری، ز فروردین و خرداد
بباغ و راغ، بد پیغام آور
برخسار و بتن، مشاطه کردار
عروسان چمن را بست زیور
گرفت از پای، بند سرو و شمشاد
سترد از چهره، گرد بید و عرعر
ز گوهر ریزی ابر بهاری
بسیط خاک شد پر لؤلؤ تر
مبارکباد گویان، در فکندند
درختان را بتارگ، سبز چادر
نماند اندر چمن یک شاخ، کانرا
نپوشاندند رنگین حله در بر
ز بس بشکفت گوناگون شکوفه
هوا گردید مشکین و معطر
بسی شد، بر فراز شاخساران
زمرد، همسر یاقوت احمر
بتن پوشید گل، استبرق سرخ
بسر بنهاد نرگس، افسر زر
بهاری لعبتان، آراسته چهر
بکردار پریرویان کشمر
چمن، با سوسن و ریحان منقش
زمین، چون صحف انگلیون مصور
در اوج آسمان، خورشید رخشان
گهی پیدا و دیگر گه مضمر
فلک، از پست رائیها مبرا
جهان، ز الوده کاریها مطهر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
گشت جهان همچو نگار ای غلام
بادهٔ گلرنگ بیار ای غلام
با گل و با بلبل و با مل بهم
وصلطلب فصل بهار ای غلام
بلبل عاشق به صبوحی درست
میشنوی نالهٔ زار ای غلام
نرگس سرمست نگر کاو فکند
سر ز گرانی به کنار ای غلام
پیش نشین تازه بکن کار آب
بیش مبر آب ز کار ای غلام
آب بده زانکه جهان هر نفس
خاک کند چون تو هزار ای غلام
زخم خمارم چو به زاری بکشت
نوش خمارم ز خم آر ای غلام
روز چو شد باز نیاید دگر
چند کنی روز گذار ای غلام
چند شمار زر و زینت کنی
فکر کن از روز شمار ای غلام
نیستی آگه که دم واپسین
از تو برآرند دمار ای غلام
قصهٔ مرگم جگر و دل بسوخت
دست ازین قصه بدار ای غلام
واقعهٔ مشکل دارالغرور
برد ز عطار قرار ای غلام
بادهٔ گلرنگ بیار ای غلام
با گل و با بلبل و با مل بهم
وصلطلب فصل بهار ای غلام
بلبل عاشق به صبوحی درست
میشنوی نالهٔ زار ای غلام
نرگس سرمست نگر کاو فکند
سر ز گرانی به کنار ای غلام
پیش نشین تازه بکن کار آب
بیش مبر آب ز کار ای غلام
آب بده زانکه جهان هر نفس
خاک کند چون تو هزار ای غلام
زخم خمارم چو به زاری بکشت
نوش خمارم ز خم آر ای غلام
روز چو شد باز نیاید دگر
چند کنی روز گذار ای غلام
چند شمار زر و زینت کنی
فکر کن از روز شمار ای غلام
نیستی آگه که دم واپسین
از تو برآرند دمار ای غلام
قصهٔ مرگم جگر و دل بسوخت
دست ازین قصه بدار ای غلام
واقعهٔ مشکل دارالغرور
برد ز عطار قرار ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
ای یک کرشمه تو غارتگر جهانی
دشنام تو خریده ارزان خران به جانی
آشفتهٔ رخ تو هرجا که ماهرویی
دلداهٔ لب تو هر جا که دلستانی
گر از دهان تنگت بوسی به من فرستی
جانهای تنگ بسته برهم نهم جهانی
تو خود دهان نداری چون بوسه خواهم از تو
هرگز برون نگنجد بوس از چنین دهانی
چون تو میان نداری من با کنار رفتم
چون دست درکش آرد کس با چنان میانی
تو یوسفی و هر دم زلف تو از نسیمی
کرده روان به کنعان از مشک کاروانی
دیری است تا دل من از درد توست سوزان
آخر دلت نسوزد بر درد من زمانی
گفتی بخواه چیزی کان سودمندت آید
کز سود کردن تو نبود مرا زیانی
وقت بهار خواهم در نور شمع رویت
من کرده در رخ تو هر لحظه گلفشانی
عطار اگرت بیند یک شب چنان که گفتم
صد جان تازه یابد آنگاه هر زمانی
دشنام تو خریده ارزان خران به جانی
آشفتهٔ رخ تو هرجا که ماهرویی
دلداهٔ لب تو هر جا که دلستانی
گر از دهان تنگت بوسی به من فرستی
جانهای تنگ بسته برهم نهم جهانی
تو خود دهان نداری چون بوسه خواهم از تو
هرگز برون نگنجد بوس از چنین دهانی
چون تو میان نداری من با کنار رفتم
چون دست درکش آرد کس با چنان میانی
تو یوسفی و هر دم زلف تو از نسیمی
کرده روان به کنعان از مشک کاروانی
دیری است تا دل من از درد توست سوزان
آخر دلت نسوزد بر درد من زمانی
گفتی بخواه چیزی کان سودمندت آید
کز سود کردن تو نبود مرا زیانی
وقت بهار خواهم در نور شمع رویت
من کرده در رخ تو هر لحظه گلفشانی
عطار اگرت بیند یک شب چنان که گفتم
صد جان تازه یابد آنگاه هر زمانی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
الا ای دلربای خوش بیا کامد بهاری خوش
شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش
سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را
چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش
همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه
گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش
گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی
گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش
کنون در انتظار گل سراید هر شبی بلبل
غزلهای لطیف خوش به نغمههای زاری خوش
شود صحرا همه گلشن شود گیتی همه روشن
چو خرم مجلس عالی و باد مشکباری خوش
شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش
سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را
چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش
همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه
گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش
گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی
گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش
کنون در انتظار گل سراید هر شبی بلبل
غزلهای لطیف خوش به نغمههای زاری خوش
شود صحرا همه گلشن شود گیتی همه روشن
چو خرم مجلس عالی و باد مشکباری خوش
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در توحید
آراست جهاندار دگرباره جهان را
چون خلد برین کرد، زمین را و زمان را
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب
رضوان بگشاید همه درهای جنان را
گویی که هوا غالیه آمیخت به خروار
پر کرد از آن غالیهها غالیهدان را
گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
ابری که همی برف ببارید ببرید
شد غرقهٔ بحری که ندید ایچ کران را
آن ابر درربار ز دریا که برآید
پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
از بس که ببارید به آب اندر لولو
چون لولو تر کرد همه آب روان را
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن
بر ما بوزید از قبل راحت جان را
کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور
شادی روان داد مر آن شاد روان را
بر کوه از آن تودهٔ کافور گرانبار
خورشید سبک کرد مر آن بار گران را
خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر
تا برکند آن لالهٔ خوش خفته ستان را
چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر
تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را
از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه
چون نیل شود خیره کند گوهر کان را
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
آن لک لک گوید که: لک الحمد، لک الشکر
تو طعمهٔ من کردهای آن مار دمان را
قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم
اکنون که بتابید و بپوشید کتان را
طاووس کند جلوه چو از دور ببیند
بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را
موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق
روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را
زاغ از شغب بیهده بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را
پیوسته هما گوید: یکیست یگانه
تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را
گنجشک بهاری صفت باری گوید
کز بوم به انگیزد اشجار نوان را
هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر
در گفتن هو دارد پیوسته لسان را
چرغان به سر چنگ درآورده تذروان
تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را
شارک چو موذن به سحر حلق گشاده
آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را
آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ
پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را
آن کبک مرقع سلب برچده دامن
از غالیه غل ساخته از بهر نشان را
بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید
خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را
نازیدن ناز و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردهٔ بینطق و بیان را
آن کرکی گوید که: توی قادر قهار
از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را
پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه
بیآب ملک صبر دهد مر عطشان را
مرغابی سرخاب که در آب نشیند
گوید که خدایی و سزایی تو جهان را
در خوید چنین گوید کرک که: خدایا
تو خالق خلقانی صد قرن قران را
گویند تذروان که تو آنی که بدانی
راز تن بیقوت و بیروح و روان را
آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار
بر امت پیغمبر، ایمان و امان را
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت
جبار نگهدار، این کون و مکان را
بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید
آراسته دارید مر این سیرت و سان را
بلبل چه مذکر شده و قمری قاری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
کی غافل، بگذار جهان گذران را
آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را
دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر
در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را
در جستن نان آب رخ خویش مریزید
در نار مسوزید روان از پی نان را
ایزد چو به زنار نبستست میانتان
در پیش چو خود خیره مبندید میان را
زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت
از قبضهٔ شیطان بستانید عنان را
مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک
پیریت به نهمار فرستاده خزان را
چون خلد برین کرد، زمین را و زمان را
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب
رضوان بگشاید همه درهای جنان را
گویی که هوا غالیه آمیخت به خروار
پر کرد از آن غالیهها غالیهدان را
گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
ابری که همی برف ببارید ببرید
شد غرقهٔ بحری که ندید ایچ کران را
آن ابر درربار ز دریا که برآید
پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
از بس که ببارید به آب اندر لولو
چون لولو تر کرد همه آب روان را
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن
بر ما بوزید از قبل راحت جان را
کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور
شادی روان داد مر آن شاد روان را
بر کوه از آن تودهٔ کافور گرانبار
خورشید سبک کرد مر آن بار گران را
خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر
تا برکند آن لالهٔ خوش خفته ستان را
چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر
تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را
از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه
چون نیل شود خیره کند گوهر کان را
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
آن لک لک گوید که: لک الحمد، لک الشکر
تو طعمهٔ من کردهای آن مار دمان را
قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم
اکنون که بتابید و بپوشید کتان را
طاووس کند جلوه چو از دور ببیند
بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را
موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق
روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را
زاغ از شغب بیهده بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را
پیوسته هما گوید: یکیست یگانه
تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را
گنجشک بهاری صفت باری گوید
کز بوم به انگیزد اشجار نوان را
هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر
در گفتن هو دارد پیوسته لسان را
چرغان به سر چنگ درآورده تذروان
تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را
شارک چو موذن به سحر حلق گشاده
آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را
آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ
پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را
آن کبک مرقع سلب برچده دامن
از غالیه غل ساخته از بهر نشان را
بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید
خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را
نازیدن ناز و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردهٔ بینطق و بیان را
آن کرکی گوید که: توی قادر قهار
از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را
پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه
بیآب ملک صبر دهد مر عطشان را
مرغابی سرخاب که در آب نشیند
گوید که خدایی و سزایی تو جهان را
در خوید چنین گوید کرک که: خدایا
تو خالق خلقانی صد قرن قران را
گویند تذروان که تو آنی که بدانی
راز تن بیقوت و بیروح و روان را
آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار
بر امت پیغمبر، ایمان و امان را
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت
جبار نگهدار، این کون و مکان را
بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید
آراسته دارید مر این سیرت و سان را
بلبل چه مذکر شده و قمری قاری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
کی غافل، بگذار جهان گذران را
آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را
دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر
در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را
در جستن نان آب رخ خویش مریزید
در نار مسوزید روان از پی نان را
ایزد چو به زنار نبستست میانتان
در پیش چو خود خیره مبندید میان را
زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت
از قبضهٔ شیطان بستانید عنان را
مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک
پیریت به نهمار فرستاده خزان را
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - در ستایش خواجه اسعد هروی
کرد نوروز چو بتخانه چمن
از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لالهٔ لعل
شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود
ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام
پر ستارهست جهان را دامن
هم کنون غنچهٔ پیکان کردار
کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال
شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون
باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامهٔ خواجه به سخا
چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش
داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد
خصلت سیئه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت
رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکتهٔ آن دریا دل
شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایهٔ جان
کارها داند پیرایهٔ تن
نکتهٔ رایش اگر شمع شود
بودش دایرهٔ شمس لگن
ذرهٔ خلقش اگر نشر شود
یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد مادهٔ عونش به عروق
روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ
دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو
همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک
مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر
کردی آراسته تو از شکر و منن
خاصه از جود تو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان
همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او
عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز
بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانیام نزدیک پدر
جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد
جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا
چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروختهاند
گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه
کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی
از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی
خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان
تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان
باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر
بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار
گردن دشمن چون شمع بزن
از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لالهٔ لعل
شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود
ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام
پر ستارهست جهان را دامن
هم کنون غنچهٔ پیکان کردار
کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال
شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون
باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامهٔ خواجه به سخا
چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش
داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد
خصلت سیئه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت
رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکتهٔ آن دریا دل
شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایهٔ جان
کارها داند پیرایهٔ تن
نکتهٔ رایش اگر شمع شود
بودش دایرهٔ شمس لگن
ذرهٔ خلقش اگر نشر شود
یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد مادهٔ عونش به عروق
روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ
دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو
همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک
مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر
کردی آراسته تو از شکر و منن
خاصه از جود تو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان
همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او
عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز
بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانیام نزدیک پدر
جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد
جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا
چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروختهاند
گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه
کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی
از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی
خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان
تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان
باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر
بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار
گردن دشمن چون شمع بزن
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در ستایش میرمیران
باد فرخنده عید و فصل بهار
بر تو و شاهزادههای کبار
میر میران که روی خرم تست
عید احرار و قبلهٔ ابرار
بر یمین و یسار تو چو روند
آن دو شهزادهٔ فلک مقدار
اله اله چه رشکها که برند
بر هم وقدر هم یمین و یسار
ای ترا آسمان جنیبت کش
وی ترا آفتاب غاشیه دار
کوه را همچو برق سرعت داد
هر کجا عزم تو نمود گذار
برق را همچو کوه ساکن ساخت
هر کجا حلم تو گرفت قرار
مور با حفظ تو برون آید
از ته پای پیل بی آزار
خصم بیهوده گردگو میکرد
گرد بازار نکبت و ادبار
نه متاعیست دولت و اقبال
که فروشند بر سر بازار
باز بر نسر طایر اندازند
بازداران تو ، به روز شکار
بر فلک نسر طایر ایمن نیست
کبک خود چیست و بر سر کهسار
گر به دیوار بر کشد به مثل
نقش خصم تو کلک نقش نگار
تن رود سرنگون که کوته چاه
سر رود مضطرب که کو سردار
بد سگالت که مرد وخاکش خورد
بلکه از خاک او نماند غبار
لحدش دیدمی به خواب که بود
همچو سوراخ مار تیره و تار
پیکری اندر او ز دود جحیم
پای تا سر سیاه گشته چو قار
دل پر زنگ کینه گر سوده
مانده یک کف سیاهی زنگار
چشم در چشمخانه خاک شده
مانده یک مشت نشتر و مسمار
قدرتت چون زبون نواز شده
صولتت چون رود به دفع مضار
عجز بگریزد از جبلت مور
زهر بگریزد از طبیعت مار
در کف استقامت رایت
جز خط راست ناید از پر گار
آب حزمت گرش به روی زنند
جهد از خواب صورت دیوار
داورا دادگسترا شاها
ای جهان را به ذاتت استظهار
واجب العرض خود به خدمت تو
گر اجازت بود کنم اظهار
به خدایی که لطف او بخشد
سد گنه را به نیم استغفار
از خطایی چو کفر سجده بت
بگذرد عفو او به یک اقرار
رقمی پیش طاق وحدت او
لیس فی الدار غیره دیار
آنکه نسبت به بی نیازی او
هست یکسان چه یار و چه اغیار
وانکه محتاج اوست هر کس هست
خواه بدکار و خواه نیکوکار
آن کس اول ز چشم تو فکند
هر کرا پیش خلق خواهد خوار
وانکه آخر کند غلام تواش
هر کرا آفرید دولتیار
که به دارالعبادهٔ تکلیف
مدتی قبل از آن که یابم بار
دم ازین خاندان زدم چون کرد
اقتضای طبیعتم مختار
این کشش ذاتی است و هر ذاتی
هست تا هست ذات را آثار
در میان عقیدهٔ من و غیر
هست شاها تفاوت بسیار
من نمیخواهم از تو غیر از تو
او نمیخواهد از تو جز دینار
همت هر کس از تو چیزی خواست
غیر دینار جست و ما دیدار
من سگ این درم اگر دگران
خادم این درند وخدمتکار
به خدا کز پی گدایی نیست
اینکه مدح تو میکنم تکرار
از در مدح و زیور نامت
میدهم زیب و زینت اشعار
چون بگویم گدا نیم ، هستم
شاعران را گدایی است شعار
هنر من گدایی است و مرا
از گدایی چگونه باشد عار
خاصه زینسان گداییی که گدا
زان شود صاحب ضیاع و عقار
از چه کس از کسی که گوید چرخ
که مرا هم گدای خویش شمار
آنقدر گویم ای که دست و دلت
مایه بخش معادن است و بحار
که گدای توام نه از همه کس
همه کس داند از صغار و کبار
فرقهٔ خود پسند کس مپسند
همگی عجب و جملگی پندار
از پی جر و اخذ سر تا پای
همه دست و زبان چو بید و چنار
آنچنان فرقه زیاده طلب
که طلب میکنند پنج از چار
چه عجب گر ز بیم طامعه شان
کور بنهد عصا و کل دستار
گر ز ابرامشان سخن راند
قابض روح بر سر بیمار
خوش بمیرند خستگان آسان
ندهد هیچ خسته جان دشوار
شکرلله کزین گروه نیم
من و شکر و زبان شکر گزار
شکر کز نقد کنز لایفنی
همتم پر نمود جیب و کنار
وحشی این شکر و این شکایت چیست
تا کی و چند طی کن این تومار
در دعای دوام دولت شاه
دست عجز و کف نیاز برآر
تا جهان را بهار و عیدی هست
در جهان باشی ای جهان وقار
که جهان از رخ خجستهٔ تست
خرم و خوش چو عید و فصل بهار
بر تو و شاهزادههای کبار
میر میران که روی خرم تست
عید احرار و قبلهٔ ابرار
بر یمین و یسار تو چو روند
آن دو شهزادهٔ فلک مقدار
اله اله چه رشکها که برند
بر هم وقدر هم یمین و یسار
ای ترا آسمان جنیبت کش
وی ترا آفتاب غاشیه دار
کوه را همچو برق سرعت داد
هر کجا عزم تو نمود گذار
برق را همچو کوه ساکن ساخت
هر کجا حلم تو گرفت قرار
مور با حفظ تو برون آید
از ته پای پیل بی آزار
خصم بیهوده گردگو میکرد
گرد بازار نکبت و ادبار
نه متاعیست دولت و اقبال
که فروشند بر سر بازار
باز بر نسر طایر اندازند
بازداران تو ، به روز شکار
بر فلک نسر طایر ایمن نیست
کبک خود چیست و بر سر کهسار
گر به دیوار بر کشد به مثل
نقش خصم تو کلک نقش نگار
تن رود سرنگون که کوته چاه
سر رود مضطرب که کو سردار
بد سگالت که مرد وخاکش خورد
بلکه از خاک او نماند غبار
لحدش دیدمی به خواب که بود
همچو سوراخ مار تیره و تار
پیکری اندر او ز دود جحیم
پای تا سر سیاه گشته چو قار
دل پر زنگ کینه گر سوده
مانده یک کف سیاهی زنگار
چشم در چشمخانه خاک شده
مانده یک مشت نشتر و مسمار
قدرتت چون زبون نواز شده
صولتت چون رود به دفع مضار
عجز بگریزد از جبلت مور
زهر بگریزد از طبیعت مار
در کف استقامت رایت
جز خط راست ناید از پر گار
آب حزمت گرش به روی زنند
جهد از خواب صورت دیوار
داورا دادگسترا شاها
ای جهان را به ذاتت استظهار
واجب العرض خود به خدمت تو
گر اجازت بود کنم اظهار
به خدایی که لطف او بخشد
سد گنه را به نیم استغفار
از خطایی چو کفر سجده بت
بگذرد عفو او به یک اقرار
رقمی پیش طاق وحدت او
لیس فی الدار غیره دیار
آنکه نسبت به بی نیازی او
هست یکسان چه یار و چه اغیار
وانکه محتاج اوست هر کس هست
خواه بدکار و خواه نیکوکار
آن کس اول ز چشم تو فکند
هر کرا پیش خلق خواهد خوار
وانکه آخر کند غلام تواش
هر کرا آفرید دولتیار
که به دارالعبادهٔ تکلیف
مدتی قبل از آن که یابم بار
دم ازین خاندان زدم چون کرد
اقتضای طبیعتم مختار
این کشش ذاتی است و هر ذاتی
هست تا هست ذات را آثار
در میان عقیدهٔ من و غیر
هست شاها تفاوت بسیار
من نمیخواهم از تو غیر از تو
او نمیخواهد از تو جز دینار
همت هر کس از تو چیزی خواست
غیر دینار جست و ما دیدار
من سگ این درم اگر دگران
خادم این درند وخدمتکار
به خدا کز پی گدایی نیست
اینکه مدح تو میکنم تکرار
از در مدح و زیور نامت
میدهم زیب و زینت اشعار
چون بگویم گدا نیم ، هستم
شاعران را گدایی است شعار
هنر من گدایی است و مرا
از گدایی چگونه باشد عار
خاصه زینسان گداییی که گدا
زان شود صاحب ضیاع و عقار
از چه کس از کسی که گوید چرخ
که مرا هم گدای خویش شمار
آنقدر گویم ای که دست و دلت
مایه بخش معادن است و بحار
که گدای توام نه از همه کس
همه کس داند از صغار و کبار
فرقهٔ خود پسند کس مپسند
همگی عجب و جملگی پندار
از پی جر و اخذ سر تا پای
همه دست و زبان چو بید و چنار
آنچنان فرقه زیاده طلب
که طلب میکنند پنج از چار
چه عجب گر ز بیم طامعه شان
کور بنهد عصا و کل دستار
گر ز ابرامشان سخن راند
قابض روح بر سر بیمار
خوش بمیرند خستگان آسان
ندهد هیچ خسته جان دشوار
شکرلله کزین گروه نیم
من و شکر و زبان شکر گزار
شکر کز نقد کنز لایفنی
همتم پر نمود جیب و کنار
وحشی این شکر و این شکایت چیست
تا کی و چند طی کن این تومار
در دعای دوام دولت شاه
دست عجز و کف نیاز برآر
تا جهان را بهار و عیدی هست
در جهان باشی ای جهان وقار
که جهان از رخ خجستهٔ تست
خرم و خوش چو عید و فصل بهار
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در توصیف دشتی که رشک گلزار بهشت بود و تفرج شیرین در آن دشت و رسیدن نامهٔ خسرو به او
بهار دلکش و باغ معانی
چنین پیدا کند راز نهانی
که شیرین آن بهار گلشن راز
بهاران شد به دشتی غصه پرداز
بهشتی کوثر اندر چشمه سارش
دم عیسی نهان در نوبهارش
فضایش چون سرای میفروشان
هوایش چون دماغ باده نوشان
همه صحرا گرفته لاله و گل
خروش ساری و دستان بلبل
زبان سوسنش از گفت خاموش
که آهنگ تذوراتش کند گوش
به پای چشمه با گلهای شاداب
فروغ آتش افزون گشته از آب
ز سنگش لالههای آتشین رنگ
برآورده برون چون آتش از سنگ
در او رضوان به منت گشته مزدور
ز خاکش برده عطر طره حور
گلش یکسر به رنگ ارغوان بود
ولیکن با نشاط زعفران بود
ز خاکش سبزه چون خنجر دمیده
به قصد جان غم خنجر کشیده
ز بس در وی درخت سایه گستر
نبودش جز سیاه سایه پرور
نگون بید موله در سمن زار
سمن را سجده میبردی شمن زار
از آن ساغر که نرگس داده پیوست
شقایق خورده و افتاده سرمست
از آن لحنی که موزون کرده شمشاد
شنیده سرو و گشته از غم آزاد
نگون از کوه سیل از ابر آزار
توگفتی کوهکن گرید به کهسار
چمن از باد گشته عنبر آگین
تو گفتی طره بگشادهست شیرین
چمان در آن چمن شیرین مه رو
چو شاخ طوبی اندر باغ مینو
ز قامت سرو بن را جلوه آموز
شقایق را ز عارض چهره افروز
ز درویش ارغوان را آب رفته
ز مویش سنبل اندر تاب رفته
سر زلف آشنا با شانه کرده
ز سنبل باد را بیگانه کرده
دو نرگس را نمود از سرمه مشکین
چمن کرد از دو آهو صفحهٔ چین
تبسم را درون غنچه ره داد
به دست غمزه تیری از نگه داد
بهم بر زد کمند صید پرویر
بلای زهر گشت آشوب پرهیز
عدوی کوهکن را کرده سرمست
هزاران دشنهاش بنهاد در دست
بلای عقل را آموخت رفتار
عدوی صبر را فرمود گفتار
تفرج را سوی سرو و سمن شد
گلستانی به تاراج چمن شد
به پای سرو گه آرام بگرفت
به زیر یاسمن گه جام بگرفت
نگویی میل سرو و یاسمن داشت
که سرو و یاسمی در پیرهن داشت
خرام آموختی سرو و چمن را
طراوت وام دادی یاسمن را
ز چشم آموخت نرگس را فریبی
ز طرز دلبری دادش نصیبی
به سنبل شد ز گیسو داد گستر
که گر دل میبری باری چنین بر
به گلگشت از رخ خویش آتش افکن
که آتش در دل بلبل چنین زن
به جان سرو تالی داد سروش
که داد آگاهی از جان تذورش
چو لختی جان شیرین آرمیدش
به سوی باده میل دل کشیدش
یکی زان ماهرویان گشت ساقی
به جامش کیمیای عمر باقی
بپیمود آتش اندیشه سوزش
فروزان کرد ماه شب فروزش
به لب چون برد راح ارغوانی
به کوثر داد آب زندگانی
چو آتش گشت از میروی شیرین
نمود از روی شیرین خوی شیرین
چو سر خوش گشت از جام پیاپی
بزد آهی وگفت ای بخت تا کی
اسیر محنت ایام بودن
به کام دشمنان نا کام بودن
کجا شیرین کجا آن دشت و وادی
کجا شیرین و کوی نامردای
کجا شیرین و زهر غم چشیدن
کجا شیرین و بار غم کشیدن
کجا شیرین کجا این درد و این سوز
کجا شیرین کجا این صبح و این روز
نه از کس آتشم در خرمن افتاد
که این آتش هم از من در من افتاد
گرفتم دشمنی را دوست داری
شمردم خود سری را حق گزاری
محبت خواستم از خود پرستی
نهادم نام هشیاری به مستی
وفا کردم طلب از بیوفایی
سزای من که جستم ناسزایی
به تلخی روز شیرین میرود سر
لب خسرو شکر خاید ز شکر
گهی انصاف دادی کاین چه راه است
به کس بستن گناه خود گناه است
تو صیدی افکنی بر خاک چالاک
نبندی از غرور او را به فتراک
چو صیاد دگر گیرد ز راهش
گنهکار از چه خوانی بیگناهش
ترا در دست ز آب صاف جامی
ننوشی تا بنوشد تشنه کامی
اگر درهم شوی بس ناصواب است
نه جرم تشنه و نه جرم آب است
ترا پا در شود ناگه به کنجی
ز استغنا به یک دانگش نسنجی
چو از وی مفلسی کامی برآرد
پیشمان گر شوی سودی ندارد
چو در دست تو شمعی شب فروز است
تو گویی چهرهام خورشید روز است
از او گر بیکسی محفل فروزد
اگر سوزد دلت آن به که سوزد
وگر بهر فریب خاطر خویش
نمودی معذرت را مرهم ریش
که گر چه سینه از غم ریش کردم
سپاس من که پاس خویش کردم
نهان کردم ز دزد خانه کالا
به گنج خویش بستم راه یغما
به گلچینان در گلزار بستم
هوسرا آرزو در دل شکستم
ببستم چنگل شاهین ز دراج
ندادم گنج گوهر را به تاراج
نهفتم غنچهای از باد شبگیر
گرفتم آهویی از پنجه شیر
حذر از دشمن خون خواره کردم
رطب را پاس از افیون خواره کردم
چنین با خویشتن میگفت و میگشت
که آمد برق خرمن سوزی از دشت
سواری چون شرر ز آتش جهیده
ز خسرو در بر شیرین رسیده
به دستش نامهٔ سر بسته شاه
جگر سوز و درون آشوب و جانکاه
عباراتی به زهر آلوده پیکان
بدل آتش برآتش گشته دامان
اشاراتی همه چون خنجر تیز
جگر سوراخ کن، خونابه انگیز
چو شیرین حرف حرف نامه را دید
به خویش از تاب دل چون نامه پیچید
به یاران گفت جشن ای سوگواران
که آمد نامه یاران به یاران
کرا لب تشنه اینک آب حیوان
کرا شب تیره اینک مهر تابان
کرا برجست چشم این شادمانی
کرا خارید کام این ارمغانی
که گفتی شه ز شیرین کی کند یاد
بگو این نامهٔ شه کوریت باد
که فالی زد که این شادی برآمد
که آهی زد که این اندر سر آمد
کدامین طالع این امداد کردهست
که شاه از مستمندان یاد کردهست
پرستاری ز شه بیمار گشتهست
که بخت بی کسان بیدار گشتهست
شکر را آسمان خاری به پا کرد
که خسرو صدقه بخشید فدا کرد
ازین بی شبهه شه را مدعاییست
ز مسکینان طلبکار دعاییست
همیشه خوش ز دور آسمانی
شکر از طالع و شاه از جوانی
پس آنگه نامه شه را بینداخت
ز نرگس یاسمن را ارغوان ساخت
چو لختی ارغوان بر یاسمن کشت
به تلخی پاسخ این نامه بنوشت
چنین پیدا کند راز نهانی
که شیرین آن بهار گلشن راز
بهاران شد به دشتی غصه پرداز
بهشتی کوثر اندر چشمه سارش
دم عیسی نهان در نوبهارش
فضایش چون سرای میفروشان
هوایش چون دماغ باده نوشان
همه صحرا گرفته لاله و گل
خروش ساری و دستان بلبل
زبان سوسنش از گفت خاموش
که آهنگ تذوراتش کند گوش
به پای چشمه با گلهای شاداب
فروغ آتش افزون گشته از آب
ز سنگش لالههای آتشین رنگ
برآورده برون چون آتش از سنگ
در او رضوان به منت گشته مزدور
ز خاکش برده عطر طره حور
گلش یکسر به رنگ ارغوان بود
ولیکن با نشاط زعفران بود
ز خاکش سبزه چون خنجر دمیده
به قصد جان غم خنجر کشیده
ز بس در وی درخت سایه گستر
نبودش جز سیاه سایه پرور
نگون بید موله در سمن زار
سمن را سجده میبردی شمن زار
از آن ساغر که نرگس داده پیوست
شقایق خورده و افتاده سرمست
از آن لحنی که موزون کرده شمشاد
شنیده سرو و گشته از غم آزاد
نگون از کوه سیل از ابر آزار
توگفتی کوهکن گرید به کهسار
چمن از باد گشته عنبر آگین
تو گفتی طره بگشادهست شیرین
چمان در آن چمن شیرین مه رو
چو شاخ طوبی اندر باغ مینو
ز قامت سرو بن را جلوه آموز
شقایق را ز عارض چهره افروز
ز درویش ارغوان را آب رفته
ز مویش سنبل اندر تاب رفته
سر زلف آشنا با شانه کرده
ز سنبل باد را بیگانه کرده
دو نرگس را نمود از سرمه مشکین
چمن کرد از دو آهو صفحهٔ چین
تبسم را درون غنچه ره داد
به دست غمزه تیری از نگه داد
بهم بر زد کمند صید پرویر
بلای زهر گشت آشوب پرهیز
عدوی کوهکن را کرده سرمست
هزاران دشنهاش بنهاد در دست
بلای عقل را آموخت رفتار
عدوی صبر را فرمود گفتار
تفرج را سوی سرو و سمن شد
گلستانی به تاراج چمن شد
به پای سرو گه آرام بگرفت
به زیر یاسمن گه جام بگرفت
نگویی میل سرو و یاسمن داشت
که سرو و یاسمی در پیرهن داشت
خرام آموختی سرو و چمن را
طراوت وام دادی یاسمن را
ز چشم آموخت نرگس را فریبی
ز طرز دلبری دادش نصیبی
به سنبل شد ز گیسو داد گستر
که گر دل میبری باری چنین بر
به گلگشت از رخ خویش آتش افکن
که آتش در دل بلبل چنین زن
به جان سرو تالی داد سروش
که داد آگاهی از جان تذورش
چو لختی جان شیرین آرمیدش
به سوی باده میل دل کشیدش
یکی زان ماهرویان گشت ساقی
به جامش کیمیای عمر باقی
بپیمود آتش اندیشه سوزش
فروزان کرد ماه شب فروزش
به لب چون برد راح ارغوانی
به کوثر داد آب زندگانی
چو آتش گشت از میروی شیرین
نمود از روی شیرین خوی شیرین
چو سر خوش گشت از جام پیاپی
بزد آهی وگفت ای بخت تا کی
اسیر محنت ایام بودن
به کام دشمنان نا کام بودن
کجا شیرین کجا آن دشت و وادی
کجا شیرین و کوی نامردای
کجا شیرین و زهر غم چشیدن
کجا شیرین و بار غم کشیدن
کجا شیرین کجا این درد و این سوز
کجا شیرین کجا این صبح و این روز
نه از کس آتشم در خرمن افتاد
که این آتش هم از من در من افتاد
گرفتم دشمنی را دوست داری
شمردم خود سری را حق گزاری
محبت خواستم از خود پرستی
نهادم نام هشیاری به مستی
وفا کردم طلب از بیوفایی
سزای من که جستم ناسزایی
به تلخی روز شیرین میرود سر
لب خسرو شکر خاید ز شکر
گهی انصاف دادی کاین چه راه است
به کس بستن گناه خود گناه است
تو صیدی افکنی بر خاک چالاک
نبندی از غرور او را به فتراک
چو صیاد دگر گیرد ز راهش
گنهکار از چه خوانی بیگناهش
ترا در دست ز آب صاف جامی
ننوشی تا بنوشد تشنه کامی
اگر درهم شوی بس ناصواب است
نه جرم تشنه و نه جرم آب است
ترا پا در شود ناگه به کنجی
ز استغنا به یک دانگش نسنجی
چو از وی مفلسی کامی برآرد
پیشمان گر شوی سودی ندارد
چو در دست تو شمعی شب فروز است
تو گویی چهرهام خورشید روز است
از او گر بیکسی محفل فروزد
اگر سوزد دلت آن به که سوزد
وگر بهر فریب خاطر خویش
نمودی معذرت را مرهم ریش
که گر چه سینه از غم ریش کردم
سپاس من که پاس خویش کردم
نهان کردم ز دزد خانه کالا
به گنج خویش بستم راه یغما
به گلچینان در گلزار بستم
هوسرا آرزو در دل شکستم
ببستم چنگل شاهین ز دراج
ندادم گنج گوهر را به تاراج
نهفتم غنچهای از باد شبگیر
گرفتم آهویی از پنجه شیر
حذر از دشمن خون خواره کردم
رطب را پاس از افیون خواره کردم
چنین با خویشتن میگفت و میگشت
که آمد برق خرمن سوزی از دشت
سواری چون شرر ز آتش جهیده
ز خسرو در بر شیرین رسیده
به دستش نامهٔ سر بسته شاه
جگر سوز و درون آشوب و جانکاه
عباراتی به زهر آلوده پیکان
بدل آتش برآتش گشته دامان
اشاراتی همه چون خنجر تیز
جگر سوراخ کن، خونابه انگیز
چو شیرین حرف حرف نامه را دید
به خویش از تاب دل چون نامه پیچید
به یاران گفت جشن ای سوگواران
که آمد نامه یاران به یاران
کرا لب تشنه اینک آب حیوان
کرا شب تیره اینک مهر تابان
کرا برجست چشم این شادمانی
کرا خارید کام این ارمغانی
که گفتی شه ز شیرین کی کند یاد
بگو این نامهٔ شه کوریت باد
که فالی زد که این شادی برآمد
که آهی زد که این اندر سر آمد
کدامین طالع این امداد کردهست
که شاه از مستمندان یاد کردهست
پرستاری ز شه بیمار گشتهست
که بخت بی کسان بیدار گشتهست
شکر را آسمان خاری به پا کرد
که خسرو صدقه بخشید فدا کرد
ازین بی شبهه شه را مدعاییست
ز مسکینان طلبکار دعاییست
همیشه خوش ز دور آسمانی
شکر از طالع و شاه از جوانی
پس آنگه نامه شه را بینداخت
ز نرگس یاسمن را ارغوان ساخت
چو لختی ارغوان بر یاسمن کشت
به تلخی پاسخ این نامه بنوشت
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کئیب
خورشید را ز ابر دمد روی گاهگاه
چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار، جهان دردمند بود
به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب
باران مشکبوی ببارید نو به نو
وز برگ بر کشید یکی حلهٔ قشیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد
برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور
چون پنجهٔ عروس به حنّا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مرو را شده مجیب
صلصل به سر و بن بر، با نغمهٔ کهن
بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر
کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب
هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب
دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی به فر و زیب
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کئیب
خورشید را ز ابر دمد روی گاهگاه
چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار، جهان دردمند بود
به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب
باران مشکبوی ببارید نو به نو
وز برگ بر کشید یکی حلهٔ قشیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد
برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور
چون پنجهٔ عروس به حنّا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مرو را شده مجیب
صلصل به سر و بن بر، با نغمهٔ کهن
بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر
کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب
هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب
دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی به فر و زیب
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱ - در صفت بهار و مدح ابوالحسن
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانهٔ فرخار شدهست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست
فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا
پردهٔ راست زند نارو بر شاخ چنار
پردهٔ باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقهٔ مشکین رسنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو
از پری بازندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی به میان پرنا
وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زر زده در دهنا
وان گل سوسن مانندهٔ جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانیوار
باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا
سال امسالین نوروز طربنا کترست
پار وپیرار همیدیدم، اندوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست کنون
از موافق شدن دولت با بوالحسنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانهٔ فرخار شدهست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست
فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا
پردهٔ راست زند نارو بر شاخ چنار
پردهٔ باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقهٔ مشکین رسنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو
از پری بازندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی به میان پرنا
وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زر زده در دهنا
وان گل سوسن مانندهٔ جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانیوار
باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا
سال امسالین نوروز طربنا کترست
پار وپیرار همیدیدم، اندوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست کنون
از موافق شدن دولت با بوالحسنا
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲
همیریزد میان باغ، لؤلؤها به زنبرها
همیسوزد میان راغ، عنبرها به مجمرها
ز قرقویی به صحراها، فروافکنده بالشها
ز بوقلمون به وادیها، فروگسترده بسترها
زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی، به بستانها به زنبرها
به زیر پر قوشاندر، همه چون چرخ دیباها
به پر کبک بر، خطی سیه چون خط محبرها
چو چنبرهای یاقوتین به روز باد گلبنها
جهنده بلبل و صلصل، چو بازیگر به چنبرها
همه کهسار پر زلفین معشوقان و پر دیده
همه زلفین ز سنبلها، همه دیده ز عبهرها
شکفته لالهٔ نعمان، بسان خوبرخساران
به مشک اندر زده دلها، به خون اندر زده سرها
چو حورانند نرگسها، همه سیمین طبق بر سر
نهاده بر طبقها بر ز زر ساو ساغرها
شقایقهای عشقانگیز، پیشاپیش طاووسان
بسان قطرههای قیر باریده بر اخگرها
رخ گلنار، چونانچون شکن بر روی بترویان
گل دورویه چونانچون قمرها دور پیکرها
دبیرانند پنداری به باغ اندر، درختان را
ورقها پر ز صورتها، قلمها پر ز زیورها
بسان فالگویانند مرغان بر درختان بر
نهاده پیش خویش اندر، پر از تصویر دفترها
عروسانند پنداری به گرد مرز، پوشیده
همه کفها به ساغرها، همه سرها به افسرها
فروغ برقها گویی ز ابرتیره و تاری
که بگشادند اکحلهای جمازان به نشترها
زمین محراب داوودست، از بس سبزه، پنداری
گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها
بهاری بس بدیعست این، گرش با ما بقابودی
ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها
جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی
که بفزاید، به آبانها و نگزایدش صرصرها
خجسته خواجهٔ والا، در آن زیبا نگارستان
گراز آن روی سنبلها و یا زان زیر عرعرها
خداوندی که نام اوست، چون خورشید گسترده
ز مشرقها به مغربها، ز خاورها به خاورها
به پیش خشم او، همواره دوزخها چوکانونها
به پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها
خرد را اتفاق آنست با توفیق یزدانی
که فرمان میدهند او را برین هر هفت کشورها
مه و خورشید، سالاران گردون، اندرین بیعت
نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها
چه دانی از بلاغتها، چه خوانی از سخاوتها
که یزدانش بدادهست آن و صد چندان و دیگرها
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده ترمخبر
که منظرها ازو خوارند و در عارند مخبرها
الا یا سایهٔ یزدان و قطب دین پیغمبر
به جود اندر چو بارانها، به خشم اندر چوتندرها
بهار نصرت و مجدی و اخلاقت ریاحینها
بهشت حکمت و جودی و انگشتانت کوثرها
ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت
همه سرها به چادرها، همه رخها به معجرها
بود آهنگ نعمتها، همه ساله به سوی تو
بود آهنگ کشتیها، همه ساله به معبرها
کف راد تو بازست و فرازست اینهمه کفها
دربارت گشادهست و ببستهست اینهمه درها
مکارمها به حلم تو گرفتهست استقامتها
که باشد استقامتهای کشتیها به لنگرها
همی تا بر زند آواز بلبلها به بستانها
همی تا بر زند قالوس خنیاگر به مزمرها
به پیروزی و بهروزی، همیزی با دلافروزی
به دولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها
همیسوزد میان راغ، عنبرها به مجمرها
ز قرقویی به صحراها، فروافکنده بالشها
ز بوقلمون به وادیها، فروگسترده بسترها
زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی، به بستانها به زنبرها
به زیر پر قوشاندر، همه چون چرخ دیباها
به پر کبک بر، خطی سیه چون خط محبرها
چو چنبرهای یاقوتین به روز باد گلبنها
جهنده بلبل و صلصل، چو بازیگر به چنبرها
همه کهسار پر زلفین معشوقان و پر دیده
همه زلفین ز سنبلها، همه دیده ز عبهرها
شکفته لالهٔ نعمان، بسان خوبرخساران
به مشک اندر زده دلها، به خون اندر زده سرها
چو حورانند نرگسها، همه سیمین طبق بر سر
نهاده بر طبقها بر ز زر ساو ساغرها
شقایقهای عشقانگیز، پیشاپیش طاووسان
بسان قطرههای قیر باریده بر اخگرها
رخ گلنار، چونانچون شکن بر روی بترویان
گل دورویه چونانچون قمرها دور پیکرها
دبیرانند پنداری به باغ اندر، درختان را
ورقها پر ز صورتها، قلمها پر ز زیورها
بسان فالگویانند مرغان بر درختان بر
نهاده پیش خویش اندر، پر از تصویر دفترها
عروسانند پنداری به گرد مرز، پوشیده
همه کفها به ساغرها، همه سرها به افسرها
فروغ برقها گویی ز ابرتیره و تاری
که بگشادند اکحلهای جمازان به نشترها
زمین محراب داوودست، از بس سبزه، پنداری
گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها
بهاری بس بدیعست این، گرش با ما بقابودی
ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها
جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی
که بفزاید، به آبانها و نگزایدش صرصرها
خجسته خواجهٔ والا، در آن زیبا نگارستان
گراز آن روی سنبلها و یا زان زیر عرعرها
خداوندی که نام اوست، چون خورشید گسترده
ز مشرقها به مغربها، ز خاورها به خاورها
به پیش خشم او، همواره دوزخها چوکانونها
به پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها
خرد را اتفاق آنست با توفیق یزدانی
که فرمان میدهند او را برین هر هفت کشورها
مه و خورشید، سالاران گردون، اندرین بیعت
نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها
چه دانی از بلاغتها، چه خوانی از سخاوتها
که یزدانش بدادهست آن و صد چندان و دیگرها
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده ترمخبر
که منظرها ازو خوارند و در عارند مخبرها
الا یا سایهٔ یزدان و قطب دین پیغمبر
به جود اندر چو بارانها، به خشم اندر چوتندرها
بهار نصرت و مجدی و اخلاقت ریاحینها
بهشت حکمت و جودی و انگشتانت کوثرها
ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت
همه سرها به چادرها، همه رخها به معجرها
بود آهنگ نعمتها، همه ساله به سوی تو
بود آهنگ کشتیها، همه ساله به معبرها
کف راد تو بازست و فرازست اینهمه کفها
دربارت گشادهست و ببستهست اینهمه درها
مکارمها به حلم تو گرفتهست استقامتها
که باشد استقامتهای کشتیها به لنگرها
همی تا بر زند آواز بلبلها به بستانها
همی تا بر زند قالوس خنیاگر به مزمرها
به پیروزی و بهروزی، همیزی با دلافروزی
به دولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲ - در تهنیت نوروز و مدح خواجه ابوالقاسم کثیر
نوروز فرخ آمدو نغز آمد و هژیر
با طالع مبارک و با کوکب منیر
ابر سیاه چون حبشی دایهای شدهست
باران چو شیر و لالهستان کودکی بشیر
گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا
چون شیرخواره، بلبل کو برزند صفیر!
صلصل به لحن زلزل وقت سپیدهدم
اشعار بونواس همیخواند و جریر
بر بید، عندلیب زند، باغ شهریار
برسرو، زندواف زند، تخت اردشیر
عاشق شدهست نرگس تازه به کودکی
تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر
با سرمهدان زرین ماند خجسته راست
کرده به جای سرمه، بدان سرمهدان عبیر
گلنار، همچو درزی استاد برکشید
قوارهٔ حریر، ز بیجادهگون حریر
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا بر نشست گرد به رویش بر، از زریر
برروی لاله، قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف داد وقیر
بر شاخ نار اشکفهٔ سرخ شاخ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر
نرگس چنانکه بر ورق کاسهٔ رباب
خنیاگری فکنده بود حلقهای ز زیر
برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر
وان نسترن، چو مشکفروشی، معاینه
در کاسهٔ بلور کند عنبرین خمیر
اکنون میان ابر و میان سمنستان
کافور بوی باد بهاری بود سفیر
مرغان دعا کنند به گل بر، سپیدهدم
برجان و زندگانی بوالقاسم کثیر
شیخ العمید صاحب سید که ایمنست
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر
زایل نگردد از سر او تا جهان بود
این سایهٔ شهنشه و این سایهٔ قدیر
تا دستگیر خلق بود خواجه، لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر
خواجهٔ بزرگوار، بزرگست نزد ما
وز ما بزرگتر، به بر خسرو خطیر
فرقان به نزد مردم عامه بود بزرگ
لیکن بزرگتر به بر مردم بصیر
زیرا که میرداند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر
بسیار کس بود که بخواند ز بر نبی
تفسیر او نداند جز مردم خبیر
این عز و این کرامت و این فضل و این هنر
زان اصل ثابتست و از آن گوهر اثیر
کس را خدای بیهنری مرتبت نداد
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر
باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ
باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر
ای بیقیاس و دولت تو چون تو بیقیاس
ای بینظیر و همت تو چون تو بینظیر
در خورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر
ورز غنی بباید اندر خور غنی
ورز فقیر باید اندر خور فقیر
پیراهن قصیر بود زشت بر طویل
پیراهن طویل، بود زشت بر قصیر
بر تو یسیر کرد خداوند کار تو
ایزد کناد کار همه بندگان یسیر
دایم بود هوای تن تو اسیر عقل
اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر
دولت به سوی شاه رود، یا به سوی تو
باران، به رودخانه رود، یا به آبگیر
از نفس تو نیاید، فعل خسیس دون
آواز سگ نیاید، از موضع زئیر
باشد به هر مراد به پیش تو بخت نیک
از بخت نیک به، نبود مرد را خفیر
دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد
از بخت بد بتر، نبود مرد را نذیر
فعل تن تو نیکو، خوی تن تو نیک
از خوی نیک باشد، فعل نکو خبیر
از کار خیر، عزم تو هرگز نگشتباز
هرگز ز راه باز نگشته ست هیچ تیر
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر
گر حکم تو سریر تو محکم نداری
زیر تو از سرور تو بر پردی سریر
جود از دو کف بخل زدایت کند نفر
بخل از دو دست جود فزایت کند نفیر
تا شیر در میان بیابان کند خروش
تا مرغ در میان درختان زند صفیر
روز تو باد فرخ، چون دلت با مراد
دست تو باد با قدح و لبت با عصیر
با طالع مبارک و با کوکب منیر
ابر سیاه چون حبشی دایهای شدهست
باران چو شیر و لالهستان کودکی بشیر
گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا
چون شیرخواره، بلبل کو برزند صفیر!
صلصل به لحن زلزل وقت سپیدهدم
اشعار بونواس همیخواند و جریر
بر بید، عندلیب زند، باغ شهریار
برسرو، زندواف زند، تخت اردشیر
عاشق شدهست نرگس تازه به کودکی
تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر
با سرمهدان زرین ماند خجسته راست
کرده به جای سرمه، بدان سرمهدان عبیر
گلنار، همچو درزی استاد برکشید
قوارهٔ حریر، ز بیجادهگون حریر
گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا بر نشست گرد به رویش بر، از زریر
برروی لاله، قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف داد وقیر
بر شاخ نار اشکفهٔ سرخ شاخ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر
نرگس چنانکه بر ورق کاسهٔ رباب
خنیاگری فکنده بود حلقهای ز زیر
برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر
وان نسترن، چو مشکفروشی، معاینه
در کاسهٔ بلور کند عنبرین خمیر
اکنون میان ابر و میان سمنستان
کافور بوی باد بهاری بود سفیر
مرغان دعا کنند به گل بر، سپیدهدم
برجان و زندگانی بوالقاسم کثیر
شیخ العمید صاحب سید که ایمنست
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر
زایل نگردد از سر او تا جهان بود
این سایهٔ شهنشه و این سایهٔ قدیر
تا دستگیر خلق بود خواجه، لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر
خواجهٔ بزرگوار، بزرگست نزد ما
وز ما بزرگتر، به بر خسرو خطیر
فرقان به نزد مردم عامه بود بزرگ
لیکن بزرگتر به بر مردم بصیر
زیرا که میرداند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر
بسیار کس بود که بخواند ز بر نبی
تفسیر او نداند جز مردم خبیر
این عز و این کرامت و این فضل و این هنر
زان اصل ثابتست و از آن گوهر اثیر
کس را خدای بیهنری مرتبت نداد
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر
باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ
باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر
ای بیقیاس و دولت تو چون تو بیقیاس
ای بینظیر و همت تو چون تو بینظیر
در خورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر
ورز غنی بباید اندر خور غنی
ورز فقیر باید اندر خور فقیر
پیراهن قصیر بود زشت بر طویل
پیراهن طویل، بود زشت بر قصیر
بر تو یسیر کرد خداوند کار تو
ایزد کناد کار همه بندگان یسیر
دایم بود هوای تن تو اسیر عقل
اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر
دولت به سوی شاه رود، یا به سوی تو
باران، به رودخانه رود، یا به آبگیر
از نفس تو نیاید، فعل خسیس دون
آواز سگ نیاید، از موضع زئیر
باشد به هر مراد به پیش تو بخت نیک
از بخت نیک به، نبود مرد را خفیر
دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد
از بخت بد بتر، نبود مرد را نذیر
فعل تن تو نیکو، خوی تن تو نیک
از خوی نیک باشد، فعل نکو خبیر
از کار خیر، عزم تو هرگز نگشتباز
هرگز ز راه باز نگشته ست هیچ تیر
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر
گر حکم تو سریر تو محکم نداری
زیر تو از سرور تو بر پردی سریر
جود از دو کف بخل زدایت کند نفر
بخل از دو دست جود فزایت کند نفیر
تا شیر در میان بیابان کند خروش
تا مرغ در میان درختان زند صفیر
روز تو باد فرخ، چون دلت با مراد
دست تو باد با قدح و لبت با عصیر
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳ - در وصف بهار و مدح شهریار
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز
ای بلنداختر نامآور، تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز
بوستان عود همیسوزد، تیمار بسوز
فاخته نای همیسازد، طنبور بساز
به قدح بلبله را سر به سجود آور زود
که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز
به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه
به نبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز
گر همیخواهی بنشست، ملکوار نشین
ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز
بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش
بر آهوبچه، یوز و بر تیهوبچه، باز
زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر
باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز
بخل کش، داد ده و شیرکش و زهره شکاف
تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز
طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل
طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز
بستان کشور جود و بفشان زر و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز
آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو
که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز
شخ نوردیکه چو آتش بود اندر حمله
همچنان برق مجال و به روش باد مجاز
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز
بانگ او کوه بلرزاند، چون شنهٔ شیر
سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز
چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری
بخرامد به کشی در ره و برگردد باز
نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف
نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز
بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه
تیزتر ز آب به شیب اندر وز آتش به فراز
بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط
بجهد باز به یک جستن از کوه طراز
ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان
خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز
برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار
شیر دل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز
بجهد، گر به جهانی، ز سر کوه بلند
بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز
که کن و بارکش و کارکن و راهنورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز
به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر
به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز
رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای، آلت ملکت به طراز
بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای
درهای حدثان و خمهای بگماز
نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ
نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز
ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج
تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز
ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند
چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز
نصرت از کوههٔ زینت نه فرودست و نه بر
دولت از گوشهٔ تاجت نه فرازست و نه باز
همچنین دیر زی و شاد زی و خرم زی
همچنین داد ده و نیزه زن و بخل گداز
دست زی می بر و بر نه به سر نیکان تاج
جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز
کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش
کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز
ده و گیر و چن و باز و گز و بوس و روو کن
زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره ناز
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش
بزدای و بگشای و بفروز و بفراز
می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز
ای بلنداختر نامآور، تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز
بوستان عود همیسوزد، تیمار بسوز
فاخته نای همیسازد، طنبور بساز
به قدح بلبله را سر به سجود آور زود
که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز
به سماعی که بدیعست، کنون گوش بنه
به نبیدی که لطیفست، کنون دست بیاز
گر همیخواهی بنشست، ملکوار نشین
ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز
بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش
بر آهوبچه، یوز و بر تیهوبچه، باز
زرستان: مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر
باده خور، لاله سپر، صید شکر، چوگان باز
بخل کش، داد ده و شیرکش و زهره شکاف
تیغ کش، باره فکن، نیزه زن و تیرانداز
طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل
طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز
بستان کشور جود و بفشان زر و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز
آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو
که به یک شب ز بلاساغون آید به طراز
شخ نوردیکه چو آتش بود اندر حمله
همچنان برق مجال و به روش باد مجاز
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد باز
بانگ او کوه بلرزاند، چون شنهٔ شیر
سم او سنگ بدراند، چون نیش گراز
چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری
بخرامد به کشی در ره و برگردد باز
نه به دستش در خم و نه به پایش در عطف
نه به پشتش در، پیچ و نه به پهلو در، ماز
بهتر از حوت به آب اندر، وز رنگ به کوه
تیزتر ز آب به شیب اندر وز آتش به فراز
بگذرد او به یکی ساعت از پول صراط
بجهد باز به یک جستن از کوه طراز
ره بر و شخ شکن و شاد دل و تیز عنان
خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز
برق جه، باد گذر، یوز دو و کوه قرار
شیر دل، پیل قدم، گورتک، آهو پرواز
بجهد، گر به جهانی، ز سر کوه بلند
بدود، گر بدوانی ز بر تار طراز
که کن و بارکش و کارکن و راهنورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز
به چنین اسب نشین و به چنین اسب گذر
به چنین اسب گذار و به چنین اسب گراز
رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای، آلت ملکت به طراز
بر همه خلق ببند و به همه کس بگشای
درهای حدثان و خمهای بگماز
نجهد از بر تیغت، نه غضنفر، نه پلنگ
نرهد از کف رادت، نه بضاعت، نه جهاز
ماه را راس و ذنب ره ندهد در هر برج
تا ز سعد تو ندارند مر این هر دو جواز
ذاکر فضل تو و مرتهن بر تواند
چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز
نصرت از کوههٔ زینت نه فرودست و نه بر
دولت از گوشهٔ تاجت نه فرازست و نه باز
همچنین دیر زی و شاد زی و خرم زی
همچنین داد ده و نیزه زن و بخل گداز
دست زی می بر و بر نه به سر نیکان تاج
جام بر کف نه و بر نه به دل اعدا گاز
کش و بند و بر و آر و کن کار و خور و پوش
کین و مهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز
ده و گیر و چن و باز و گز و بوس و روو کن
زر و جام و گل و گوی و لب و روی و ره ناز
دل خویش و کف خویش و رخ خویش و سر خویش
بزدای و بگشای و بفروز و بفراز
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۰