عبارات مورد جستجو در ۳۴ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۶۵
دوش از سر خستگی مرا خواب ربود
ناگه صنمم خیال چون ماه نمود
خوش خوش به عتاب گفت در خواب شدی
شرمت بادا که عشق تو هیچ نبود
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
شام آمد و رفت سر به پابوس خیال
بر تخت شهی نشست کاووس خیال
از گردش گونه گونه اشکال نجوم
گردید دماغ دهر فانوس خیال
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۹۵ - گردیدن کوش به گردِ کشور
وزآن پس بزد نای رویین به دشت
ز مغرب سوی اندلس بازگشت
یکی گردِ کشور برآمد نخست
ز بیداد کشور سراسر بشست
سه شهر دگر کرد از آن سنگ خار
که نتوان گشادن به مردان کار
یکی را از آن طلطمه نام کرد
بدان مرز یکچند آرام کرد
دوم شهر ترجاله، شیرین، دگر
همه راه بر آب دریا گذر
بسی بر لب آب عنبر بیافت
ز لشکر همه کس بجُستن شتافت
چنان عنبرین بود کز بوی اوی
همه ساله بودی دمان بوی اوی
یکی جانور دید نیز اندر آب
دو دیده فروزنده چون آفتاب
تنومند چون گربه ی تیز چنگ
همه موی بر پشت خورشید رنگ
از آن موی، بافنده ی تیز ویر
یکی جامه بافند همچون حریر
به دریا گر انداختی سالیان
برون آمدی باز خشک از میان
نگشتی یکی تار از آن موی تر
چنین جامه ای بود بازیب و فر
به ده رنگ گشتی همی هر زمان
ز دیدار او دل شدی شادمان
کسی گر بجوید همانا هزار
ز دینار سرمایه آید به کار
به دریا از آن جانور هست نوز
همان عنبر خوش خزان و تموز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶۴ - شارستانی به نام ارم
دگر شارسْتانی ست از سیم ناب
به شکل عقابی سر اندر سحاب
که اندازه زآن بر نشاید گرفت
طلسمی بزرگ است و جایی شگفت
یکی نغز سیمرغ پرداخته
ز سیم سپید از برش ساخته
ز هر روی ده روزه ریگ روان
رسیدن بدان شارْسْتان کی توان
ارم خوانده یزدان و کس آن ندید
که مانند آن هیچ راه نافرید
میان من و اندلس جای اوست
نه دشمن همی بیند آن را نه دوست
درختش همه زرّ و یاقوت بار
همه برگ او زُمْرُد آبدار
زمینش همه خشت زرّین و سیم
شکوفه ز مرجان و درّ یتیم
می و شیر در جوی با انگبین
که سازد چنین، جز جهان آفرین
یکی شهر نزدیک دریای ژرف
نهادی تو بازارگاه شگرف
ز خمدان به فرسنگها هشتصد
برآید همی تا کس آن جا رسد
برآرنده ماروق کرده ست نام
در او مردمانی همه شادکام
همه پوشش بانها استخوان
ز پهلوی ماهی گرفتند خوان
هرآن شاه کآهنگ شهر آورد
ز بیداد و تاراج بهر آورد
نماند همی زنده سالی فزون
چنین ساخته مردم پُر فسون
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
صندوقچه ای که جای آرا شده است
هم روح گداز و هم دل آرا شده است
دیو و دد و دام و وحش و طیر است در آن
این جعبه مگر جنگل مولا شده است
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۸
با جام باده در وطن امروز بر فروز
آن گوهری که هست مدد در صفای جان
قد بلند او بمثل مثل نارون
رنگ عجیب او بصفت رنگ ناردان
بیگانه از ستاره ولیکن ستاره بار
بی بهره از عقیق ولیکن عقیق سان
رخشان ترست پیکرش از جنس آفتاب
پیچان ترست قالبش از شاخ خیزران
در گوش او ز گوهر چرخست گوشوار
بر فرق او ز مشک سیاهست طیلسان
شنگرف را بگونه دلیل معینست
لیکن همی نماید زنگار ازو دخان
چون خاطر کریم صفا اندرو پدید
چون همت بلند جوادی درو عیان
چون بر زمین ز پیکر خود سایه افگند
سوی سپهر پشه زرین شود روان
نقصان کجا رسد بطبایع ز روزگار؟
تا اوست بر سپاه طبایع خدایگان
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵
صنیع الممالک بود طرفه نقشی
که هر بنده را واجب است احترامش
چو دست طبیعت بزندان زهدان
ز ستر عدم خواست دادن خرامش
ز هر کشوری صانعی خواست ماهر
پی صنع آن ذات در بطن مامش
یکی ساخت چشمش یکی ساخت گوشش
یکی هر دو بازو یکی هر دو گامش
یکی کرد از خون لبالب عروقش
یکی ساخت بر تن مرتب عظامش
مع القصه کردند شکلی که مادر
ندانست حال رضاع و فطامش
چو زنگی جمالش چو ترکی فعالش
چو رومی خصالش چو هندی کلامش
یکی اهل داهومه پنداشت او را
یکی خواندی از مردم یار یامش
سرونش چو گاو و سرینش چو اشتر
چو زرافه کردن چو اشتر سنامش
ز هر موی او می برآمد مقامی
که دانای آن خواند والامقامش
سپس در پی نام او در ممالک
نمودند شوری خواص و عوامش
چو در صنع از جمله را بود شرکت
صنیع الممالک نهادند نامش
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۱ - به شاهد لغت غنج، بمعنی جوال
وان بادریسه هفته دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت
احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
The Day After
در واپسین دم
واپسین خردمندِ غمخوارِ حیات
ارابه‌ی جنگی را تمهیدی کرد
که از دودِ سوختِ رانه و احتراقِ خرجِ سلاحش
اکسیری می‌ساخت
که خاک را بارورتر می‌کرد و
فضا را از آلودگی مانع می‌شد!

۲ بهمنِ ۱۳۷۱

سهراب سپهری : آوار آفتاب
کو قطره وهم
سر برداشتم:
زنبوری در خیالم پر زد
یا جنبش ابری خوابم را شکافت ؟
در بیداری سهمناک
آهنگی دریا-نوسان شنیدم، به شکوه لب بستگی یک ریگ
و از کنار زمان برخاستم.
هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود.
در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود:
چشمانش بیکرانی برکه را نوشید.
بازی ، سایه پروازش را به زمین کشید
و کبوتری در بارش آفتاب به رویا بود.
پهنه چشمانم جولانگاه تو باد، چشم انداز بزرگ!
در این جوش شگفت انگیز، کو قطره وهم؟
بال ها ، سایه پرواز را گم کرده اند.
گلبرگ ، سنگینی زنبور را انتظار می کشد.
به طراوت خاک دست می کشم،
نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند.
به آب روان نزدیک می شوم،
نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند.
رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند.
جوانه شور مرا دریاب، نورسته زود آشنا!
درود ، ای لحظه شفاف! در بیکران تو زنبوری پر می زند.
فروغ فرخزاد : اسیر
دریایی
یک روز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج تو را به من رساندند
امواج ترانه بار تنها


چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که تو را در آب دیدم
در غربت آن جهان بی شکل
گویی که تو را به خواب دیدم


از تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند به باغ سبز خورشید


در ما تب تند بوسه می سوخت
ما تشنهٔ خون شور بودیم
در زورق آبهای لرزان
بازیچهٔ عطر و نور بودیم


می زد ، می زد درون دریا
از دلهرهٔ فرو کشیدن
امواج ، امواج ناشکیبا
در طغیان ، به هم رسیدن


دستانت را دراز کردی
چون جریان های بی سرانجام
لبهایت با سلام بوسه
ویران گشتند روی لبهام


یک لحظه تمام آسمان را
در هاله ای از بلور دیدم
خود را و تو را و زندگی را
در دایره های نور دیدم


گویی که نسیم داغ دوزخ
پیچیده میان گیسوانم
چون قطره ای از طلای سوزان
عشق تو چکید بر لبانم


آنگاه ز دوردست دریا
امواج به سوی ما خزیدند
بی آنکه مرا به خویش آرند
آرام تو را فرو کشیدند


پنداشتم آن زمان که عطری
باز از گل خوابها تراوید
یا دست خیال من تنت را
از مرمر آبها تراشید


پنداشتم آن زمان که رازیست
در زاری و هایهای دریا
شاید که مرا به خویش می خواند
در غربت خود ، خدای دریا
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
پرسش
سلام ماهی ها ... سلام ماهی ها
سلام قرمزها ، سبز ها ، طلایی ها
به من بگویید ، آیا در آن اتاق بلور
که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است
و مثل آخر شبهای شهر ، بسته و خلوت
صدای نی لبکی را شنیده اید
که از دیار پری های ترس و تنهایی
به سوی اعتماد آجری خوابگاه ها ،
و لای لای کوکی ساعت ها ،
و هسته های شیشه ای نور - پیش می آید ؟

و همچنان که پیش می آید ،
ستاره های اکلیلی ، از آسمان به خاک می افتند
و قلب های کوچک بازیگوش
از حس گریه می ترکند .
ترانه های کودکانه : بخش اول
باد و پیراهن من
آقای باد که اومد
خونه پر از صدا شد
از روی بند خونه
پیراهنم جدا شد
باد و پیراهن من
بالای بالا رفتند
من توی خونه بودم
اون ها از این جا رفتند
پیراهن منو، باد
با های و هوی و هو برد
شاید که دختری داشت
آن را برای او برد
شاعر: افسانه شعبان نژاد
ترانه های کودکانه : بخش اول
گرپ گرپ
دیشب که توفان اومد
پنجره رو به هم زد
باز روی بام خونه
گُرپ گُرپ قدم زد
میون خونه پیچید
صدای خنده‌هایش
توی اتاق نشستم
ترسیدم از صدایش
صبح همه جای خونه
حسابی ریخت و پاش بود
توفان نبود و امّا
هر جایی، جای پاش بود
شاعر: افسانه شعبان نژاد