عبارات مورد جستجو در ۲۷ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ما اختیار خویش بدست تو داده ایم
امر ترا مطیع و بجان ایستاده ایم
تا روی جانفروز تو بینیم هر نفس
چون خاک ره ذلیل و بکویت فتاده ایم
از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش
وانگه قدم براه طریقت نهاده ایم
تا بوده ایم رندو نظرباز و عاشقیم
گویی زمادر از پی این کار زاده ایم
دیدیم بیگمان ز جهان حسن او عیان
تا دیده یقین بجمالش گشاده ایم
با آنکه شیخ و گوشه نشینیم دایما
در آرزوی جام می و روی ساده ایم
آزاده ایم از همه قیدی اسیریا
زان دم که دل بدست غم عشق داده ایم
امر ترا مطیع و بجان ایستاده ایم
تا روی جانفروز تو بینیم هر نفس
چون خاک ره ذلیل و بکویت فتاده ایم
از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش
وانگه قدم براه طریقت نهاده ایم
تا بوده ایم رندو نظرباز و عاشقیم
گویی زمادر از پی این کار زاده ایم
دیدیم بیگمان ز جهان حسن او عیان
تا دیده یقین بجمالش گشاده ایم
با آنکه شیخ و گوشه نشینیم دایما
در آرزوی جام می و روی ساده ایم
آزاده ایم از همه قیدی اسیریا
زان دم که دل بدست غم عشق داده ایم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۱ - در بیان آنکه چون سفر را نهایت نیست لازم می آید سبکبار و چالاک بود
نیست راحت تا سفر آید به سر
انه کان السفر بعض السقر
این مسافر تا ابد در جنبش است
بر کنار از راحت و آسایش است
کاین نباشد ای برادر جز قیاس
از قیاس ابلیس شد در اقتباس
گفت جعفر آن امام راستین
اول من قاس ابلیس اللعین
کار بار آن نگارستان پاک
کی توان کردن قیاس از شوره خاک
اندرین عالم مسافر روز و شب
سوی منزل می رود با صد تعب
در جهان پاک لیکن ای عمو
منزل آید جلد و چابک سوی او
سوی مقصد بایدت رفت این جهان
مقصد آنجا سوی تو گردد روان
ور تو هم ره را نوردی روز و شب
نی از آنت رنج باشد نی تعب
این سفر راه عراق و شام نیست
طی راهش را پی و اقدام نیست
راه شهر هستی ملک بقاست
کی در این ره راه رو محتاج پاست
پا نمی خواهم که گردد آبله
بار سنگین نی که گردد راحله
پای این ره شوق و مرکب عزم توست
کاروان آن سبکباران چیست
چونکه شوق آمد نه رنجست و نه غم
با سبکباری نه محنت نه الم
ای سبکباران خدا را همتی
فرصتی تا هست از خود رحلتی
هان و هان ای رهروان بیگاه شد
راهزن از حالتان آگاه شد
همرهان رفتند و در خوابی هنوز
پل شکست و آن سر آبی هنوز
ای خنک آنکس که هنگام رحیل
نی گرفتار کثیر و نی قلیل
خیزد از خواب سبک گردد روان
نی غم یار و نه فکر کاروان
نی ز دزدش بیم و نی خوف عسس
نی کسش در یاد و نی یادش ز کس
هان و هان ای دوستان باوفا
وقت کوچ آمد سوی ملک بقا
تا کی آرامیده ره بی انتهاست
وقت شد بیگاه و رهزن در قفاست
بار سنگین بفکنید از راحله
تا نیایند از قفای قافله
بفکنید از دوش خود این بارها
بارهایی بلکه این بیزارها
آنچه داری ای برادر بار نیست
جز خیال و صورت و پندار نیست
ز امتحان نادیدنیها دیده شد
دیدنیها زامتحان پوشیده شد
ای توانایی که بهر آزمون
بست این نقش بدیع واژگون
انه کان السفر بعض السقر
این مسافر تا ابد در جنبش است
بر کنار از راحت و آسایش است
کاین نباشد ای برادر جز قیاس
از قیاس ابلیس شد در اقتباس
گفت جعفر آن امام راستین
اول من قاس ابلیس اللعین
کار بار آن نگارستان پاک
کی توان کردن قیاس از شوره خاک
اندرین عالم مسافر روز و شب
سوی منزل می رود با صد تعب
در جهان پاک لیکن ای عمو
منزل آید جلد و چابک سوی او
سوی مقصد بایدت رفت این جهان
مقصد آنجا سوی تو گردد روان
ور تو هم ره را نوردی روز و شب
نی از آنت رنج باشد نی تعب
این سفر راه عراق و شام نیست
طی راهش را پی و اقدام نیست
راه شهر هستی ملک بقاست
کی در این ره راه رو محتاج پاست
پا نمی خواهم که گردد آبله
بار سنگین نی که گردد راحله
پای این ره شوق و مرکب عزم توست
کاروان آن سبکباران چیست
چونکه شوق آمد نه رنجست و نه غم
با سبکباری نه محنت نه الم
ای سبکباران خدا را همتی
فرصتی تا هست از خود رحلتی
هان و هان ای رهروان بیگاه شد
راهزن از حالتان آگاه شد
همرهان رفتند و در خوابی هنوز
پل شکست و آن سر آبی هنوز
ای خنک آنکس که هنگام رحیل
نی گرفتار کثیر و نی قلیل
خیزد از خواب سبک گردد روان
نی غم یار و نه فکر کاروان
نی ز دزدش بیم و نی خوف عسس
نی کسش در یاد و نی یادش ز کس
هان و هان ای دوستان باوفا
وقت کوچ آمد سوی ملک بقا
تا کی آرامیده ره بی انتهاست
وقت شد بیگاه و رهزن در قفاست
بار سنگین بفکنید از راحله
تا نیایند از قفای قافله
بفکنید از دوش خود این بارها
بارهایی بلکه این بیزارها
آنچه داری ای برادر بار نیست
جز خیال و صورت و پندار نیست
ز امتحان نادیدنیها دیده شد
دیدنیها زامتحان پوشیده شد
ای توانایی که بهر آزمون
بست این نقش بدیع واژگون
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
چون شمع سوخت آتش محنت تن مرا
غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا
بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب
شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا
واجب شد اجتناب من از ماه پیکران
چون فرض کرده اند بخود کشتن مرا
مردم بداغ لاله رخان گریهای ابر
خواهم که لاله زار کند مدفن مرا
سویم نمی کند الم بی کسی گذر
تا غم شناخت است ره مسکن مرا
عمریست کز لباس تعلق مجردم
نگرفته است دست غمی دامن مرا
از غم مرا نماند فضولی ره گریز
بگرفت سیل تفرقه پیرامن مرا
غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا
بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب
شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا
واجب شد اجتناب من از ماه پیکران
چون فرض کرده اند بخود کشتن مرا
مردم بداغ لاله رخان گریهای ابر
خواهم که لاله زار کند مدفن مرا
سویم نمی کند الم بی کسی گذر
تا غم شناخت است ره مسکن مرا
عمریست کز لباس تعلق مجردم
نگرفته است دست غمی دامن مرا
از غم مرا نماند فضولی ره گریز
بگرفت سیل تفرقه پیرامن مرا
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۵
هین در دهید باده که آنها که آگهند
حلقه بگوش این نمط و خاک این رهند
ضدند جان و تن، قدح باده دردهید
تا یک دم از مصاحبت خویش وارهند
رنگی زرنگ باده ندیدند خوبتر
آنها که رنگ یافته ی صبغة الللهند
جز سوی جام دست درازی نمی کنند
آنها که از متاع جهان دست کوتهند
نقش جهان امر، در این جام دیده اند
خلقی که از حقایق اسرار آگهند
روشن دل اندو، پاک و پگه خیز همچو صبح
کآماده از برای شراب سحر گهند
قومی زچشمه ی قدح، آبی نمی خورند
تا لاجرم به خویش فرو رفته چون چهند
روشیر گیرشو، زشرابی چو چشم شیر
کاینها زحیله های مزور چو روبهند
جامی بخواه غیرت جام جهان نمای
زان ساقی بی که پیشش حوران کله نهند
حالی زحور و باده نشین در بهشت نقد
زیرا که در بهشت همین وعده می دهند
حلقه بگوش این نمط و خاک این رهند
ضدند جان و تن، قدح باده دردهید
تا یک دم از مصاحبت خویش وارهند
رنگی زرنگ باده ندیدند خوبتر
آنها که رنگ یافته ی صبغة الللهند
جز سوی جام دست درازی نمی کنند
آنها که از متاع جهان دست کوتهند
نقش جهان امر، در این جام دیده اند
خلقی که از حقایق اسرار آگهند
روشن دل اندو، پاک و پگه خیز همچو صبح
کآماده از برای شراب سحر گهند
قومی زچشمه ی قدح، آبی نمی خورند
تا لاجرم به خویش فرو رفته چون چهند
روشیر گیرشو، زشرابی چو چشم شیر
کاینها زحیله های مزور چو روبهند
جامی بخواه غیرت جام جهان نمای
زان ساقی بی که پیشش حوران کله نهند
حالی زحور و باده نشین در بهشت نقد
زیرا که در بهشت همین وعده می دهند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
متاع اشک گر آتش بود برو بفروش
وگرنه از مژه بستان برو به جو بفروش
چو کاروان هوس دررسد ز راه حرم
بگیر ذلت و صد چشمه آبرو بفروش
برهنه شو چو گل داغ و از خزان مندیش
به هر بها که ستانند رنگ و بو بفروش
شود گر از کرم عشق مو به مویت دل
به نیم غمزه آن چشم فتنهجو بفروش
متاع زهد کسادست سوی میکده بر
به خنده قدح و گریه سبو بفروش
مرو به رسته مصر ار روی زلیخاوار
چو بندهای بخری خویش را بدو بفروش
زبان شعله فصیحی بخر درین بازار
به نرخ ناله جانسوز گفتگوی بفروش
وگرنه از مژه بستان برو به جو بفروش
چو کاروان هوس دررسد ز راه حرم
بگیر ذلت و صد چشمه آبرو بفروش
برهنه شو چو گل داغ و از خزان مندیش
به هر بها که ستانند رنگ و بو بفروش
شود گر از کرم عشق مو به مویت دل
به نیم غمزه آن چشم فتنهجو بفروش
متاع زهد کسادست سوی میکده بر
به خنده قدح و گریه سبو بفروش
مرو به رسته مصر ار روی زلیخاوار
چو بندهای بخری خویش را بدو بفروش
زبان شعله فصیحی بخر درین بازار
به نرخ ناله جانسوز گفتگوی بفروش
احمد شاملو : ترانههای کوچک غربت
هجرانی
چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را
من ــ
اگر این آفتاب
هم آن مشعلِ کال است
بیشبنم و بیشفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است.
چه هنگام میزیستهام،
کدام بالیدن و کاستن را
من
که آسمانِ خودم
چترِ سرم نیست؟ ــ
آسمانی از فیروزه نیشابور
با رگههای سبزِ شاخساران،
همچون فریادِ واژگونِ جنگلی
در دریاچهیی،
آزاد و رَها
همچون آینهیی
که تکثیرت میکند.
□
بگذار
آفتابِ من
پیرهنم باشد
و آسمانِ من
آن کهنهکرباسِ بیرنگ.
بگذار
بر زمینِ خود بایستم
بر خاکی از بُرادهی الماس و رعشهی درد.
بگذار سرزمینم را
زیرِ پای خود احساس کنم
و صدای رویشِ خود را بشنوم:
رُپرُپهی طبلهای خون را
در چیتگر
و نعرهی ببرهای عاشق را
در دیلمان.
وگرنه چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را من؟
۱۵ اسفندِ ۱۳۵۶
پرینستون
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را
من ــ
اگر این آفتاب
هم آن مشعلِ کال است
بیشبنم و بیشفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است.
چه هنگام میزیستهام،
کدام بالیدن و کاستن را
من
که آسمانِ خودم
چترِ سرم نیست؟ ــ
آسمانی از فیروزه نیشابور
با رگههای سبزِ شاخساران،
همچون فریادِ واژگونِ جنگلی
در دریاچهیی،
آزاد و رَها
همچون آینهیی
که تکثیرت میکند.
□
بگذار
آفتابِ من
پیرهنم باشد
و آسمانِ من
آن کهنهکرباسِ بیرنگ.
بگذار
بر زمینِ خود بایستم
بر خاکی از بُرادهی الماس و رعشهی درد.
بگذار سرزمینم را
زیرِ پای خود احساس کنم
و صدای رویشِ خود را بشنوم:
رُپرُپهی طبلهای خون را
در چیتگر
و نعرهی ببرهای عاشق را
در دیلمان.
وگرنه چه هنگام میزیستهام؟
کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را من؟
۱۵ اسفندِ ۱۳۵۶
پرینستون
امام خمینی : غزلیات
حُسن ختام
الا یا ایها الساقی! ز می پُر ساز جامم را
که از جانم فرو ریزد، هوای ننگ و نامم را
از آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی، هسته نیرنگ و دامم را
از آن می ده که جانم را ز قید خود رها سازد
به خود گیرد زمامم را، فرو ریزد مقامم را
از آن می ده که در خلوتگه رندان بیحرمت
به هم کوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را
نبودی در حریمِ قدسِ گلرویان میخانه
که از هر روزنی آیم، گلی گیرد لجامم را
روم در جرگه پیران از خود بیخبر، شاید
برون سازند از جانم، به می افکار خامم را
تو ای پیک سبکباران دریای عدم، از من
به دریادارِ آن وادی، رسان مدح و سلامم را
به ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه
به پیرِ صومعه برگو: ببین حُسن ختامم را
که از جانم فرو ریزد، هوای ننگ و نامم را
از آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی، هسته نیرنگ و دامم را
از آن می ده که جانم را ز قید خود رها سازد
به خود گیرد زمامم را، فرو ریزد مقامم را
از آن می ده که در خلوتگه رندان بیحرمت
به هم کوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را
نبودی در حریمِ قدسِ گلرویان میخانه
که از هر روزنی آیم، گلی گیرد لجامم را
روم در جرگه پیران از خود بیخبر، شاید
برون سازند از جانم، به می افکار خامم را
تو ای پیک سبکباران دریای عدم، از من
به دریادارِ آن وادی، رسان مدح و سلامم را
به ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه
به پیرِ صومعه برگو: ببین حُسن ختامم را