عبارات مورد جستجو در ۴۵ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - چند قطعه ای که مرحوم ادیب الممالک درباره چین و منچوری و روس و ژاپن در مجله ادب سال سوم ۱۳۲۲ه.ق و ۲۵ آوریل ۱۹۰۴ درج کرده است
دور باد از من و یارانم خونریز نبرد
که تنم از آن به شکنج است و دلم پر غم و درد
خاک را سرخ ز خون پسرانم کردند
دخترانم را رخساره ز دهشت شده زرد
این چه نغمه است کز او ناله کند پیر و جوان
وین چه بانگ است که از وی بخروشد زن و مرد
توپهاشان همه خاراشکن و قلعه شکاف
اسبهاشان همه دریا سپر و کوه نورد
از چه بر گردن ما بار نمایند ملوک
همه آداب خود و شیوه خود فردا فرد
گرد بی تربیتی بسترد از چهره ی ما
گر تواند کسی از بحر برانگیزد گرد
شمع مشرق نشود ز آتش غربی روشن
گو بکوبند همی تا دم صور آهن سرد
که تنم از آن به شکنج است و دلم پر غم و درد
خاک را سرخ ز خون پسرانم کردند
دخترانم را رخساره ز دهشت شده زرد
این چه نغمه است کز او ناله کند پیر و جوان
وین چه بانگ است که از وی بخروشد زن و مرد
توپهاشان همه خاراشکن و قلعه شکاف
اسبهاشان همه دریا سپر و کوه نورد
از چه بر گردن ما بار نمایند ملوک
همه آداب خود و شیوه خود فردا فرد
گرد بی تربیتی بسترد از چهره ی ما
گر تواند کسی از بحر برانگیزد گرد
شمع مشرق نشود ز آتش غربی روشن
گو بکوبند همی تا دم صور آهن سرد
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۱ - گفتار فیض الله بزبان مردم خانقاه
چه نشتی که رانئا زن خیننه
ایواره مچاپن کور سیننه
خنقای دامن میشه تل خاک
تواته گرفتن به قصد هلاک
بوم تمبیره مه غیکم دورو
وری تو که اومادنه روبرو
بوای نازنینته کور شد اجاق
ببرزی قلا در تو قاب و قچاق
وری بجی خانم دمین قلا
که آقا حسن خان میالات حالا
تو بیدی که گفتی حسن خان کیه
اگه مردی حالا وری بین شیه
بیا که اماده ایش با ماصل
دخیلت خانم جان نبا تو ماطل
زمسته رعیت متو چه همه
نمشکه هو شکه دبالات قمه
ایواره مچاپن کور سیننه
خنقای دامن میشه تل خاک
تواته گرفتن به قصد هلاک
بوم تمبیره مه غیکم دورو
وری تو که اومادنه روبرو
بوای نازنینته کور شد اجاق
ببرزی قلا در تو قاب و قچاق
وری بجی خانم دمین قلا
که آقا حسن خان میالات حالا
تو بیدی که گفتی حسن خان کیه
اگه مردی حالا وری بین شیه
بیا که اماده ایش با ماصل
دخیلت خانم جان نبا تو ماطل
زمسته رعیت متو چه همه
نمشکه هو شکه دبالات قمه
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - و له قطعه
ایا خان زمان، کز بیم خشمت؛
کند بهرام خون آشام لاوه
پی اندود ایوان تو کیوان
کشد از ماه نو بر دوش ناوه
چو خواند خطبه ی جاه تو برجیس
علا گردد ز آغازش علاوه
تند خورشید، از خط شعاعی
برای بند شمشیرت کلاوه
چو لیلی، هر شبت تا بر شبستان
نهد ناهید ازین مشکین کجاوه
بود کمتر دبیر مجلست تیر
بچشمش گر ز خور نبود غشاوه
روان کردم پیاده قاصدی دوش
سپهرش گر نه باز آرد ز آوه
پیامی چند از من سویت آورد
طمع دارم که نشماریش یاوه
نهی گر نامه ام بر سر، عجب نیست؛
که شد چتر فریدون نطع کاوه
جوابی درخورش ده تا نگوید:
معاذ الله من تلک القساوه
مبادا از خوی شرمش چو آید
شود صحرای قم، دریای ساوه
کند بهرام خون آشام لاوه
پی اندود ایوان تو کیوان
کشد از ماه نو بر دوش ناوه
چو خواند خطبه ی جاه تو برجیس
علا گردد ز آغازش علاوه
تند خورشید، از خط شعاعی
برای بند شمشیرت کلاوه
چو لیلی، هر شبت تا بر شبستان
نهد ناهید ازین مشکین کجاوه
بود کمتر دبیر مجلست تیر
بچشمش گر ز خور نبود غشاوه
روان کردم پیاده قاصدی دوش
سپهرش گر نه باز آرد ز آوه
پیامی چند از من سویت آورد
طمع دارم که نشماریش یاوه
نهی گر نامه ام بر سر، عجب نیست؛
که شد چتر فریدون نطع کاوه
جوابی درخورش ده تا نگوید:
معاذ الله من تلک القساوه
مبادا از خوی شرمش چو آید
شود صحرای قم، دریای ساوه
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۷ - کشته شدن حارث بد نهاد به فرمان ابن زیاد بد بنیاد
ببر این جفا جوی راسوت دشت
بدانجا که این هر دوتن کشته گشت
سرشوم اورا ز ناپاک تن
جدا کن بیاور به نزدیک من
ودیگر سر کودکان را ببر
بدانجا کشان حارث افکند بر
بپیوند با پیکر پاکشان
نهان کن پس آنگاه درخاکشان
زفرمانده آن مرد چون این شنید
گریبان حارث گرفت و کشید
زدرگه ببردش سوی رودبار
کشان دست بربسته تن خسته خوار
هرآنکس که دیده بر او برگشود
به رویش تفو کرد و نفرین نمود
ابا مرد بهر تماشا به دشت
گروهی روان بیش ازاندازه گشت
چو آن مرد آمد بر رودبار
کشید ازمیان خنجر آبدار
ببست و به شاخ درختش کشید
دو چشمش بکند و دو گوشش برید
جدا کردش ازتن دوپا و دو دست
به خاک اندرش فرستاد آن اهرمن
برآورد جانش ز تاریک تن
به دوزخ فرستاد آن اهرمن
تنش را درافکند در رودبار
بیفکند آبش زخود برکنار
گزین مرد چون این شگفتی بدید
نهان کرد در خاک جسم پلید
بینداخت خاک آن تن شوم زشت
برون کرد و اندر برخود نهشت
چو این دید مرد آتشی برفروخت
مرآن دوزخی را به آتش بسوخت
سپس داد خاکسترش را به باد
براو بر –زدادار نفرین رساد
شوم برخی آن دست و شمشیر را
که کشت آن بداندیش ادبیر را
من ایکاش برجای او بودمی
زخونش دم تیغ آلودمی
چو پرداخت ازکار حارث جوان
بیفکند سرها به آب روان
همان گه به فرمان پروردگار
برون شد دو خونین تن ازرودبار
سر پاک خود هر تنی برگرفت
بماندند ازآن مردمان درشگفت
به آب اندرون شد تن پاکشان
ندانم سپردند درخاکشان
ویا درتک آب تنشان بماند
کسی زین فزون راز از آنها نراند
بدانجا که این هر دوتن کشته گشت
سرشوم اورا ز ناپاک تن
جدا کن بیاور به نزدیک من
ودیگر سر کودکان را ببر
بدانجا کشان حارث افکند بر
بپیوند با پیکر پاکشان
نهان کن پس آنگاه درخاکشان
زفرمانده آن مرد چون این شنید
گریبان حارث گرفت و کشید
زدرگه ببردش سوی رودبار
کشان دست بربسته تن خسته خوار
هرآنکس که دیده بر او برگشود
به رویش تفو کرد و نفرین نمود
ابا مرد بهر تماشا به دشت
گروهی روان بیش ازاندازه گشت
چو آن مرد آمد بر رودبار
کشید ازمیان خنجر آبدار
ببست و به شاخ درختش کشید
دو چشمش بکند و دو گوشش برید
جدا کردش ازتن دوپا و دو دست
به خاک اندرش فرستاد آن اهرمن
برآورد جانش ز تاریک تن
به دوزخ فرستاد آن اهرمن
تنش را درافکند در رودبار
بیفکند آبش زخود برکنار
گزین مرد چون این شگفتی بدید
نهان کرد در خاک جسم پلید
بینداخت خاک آن تن شوم زشت
برون کرد و اندر برخود نهشت
چو این دید مرد آتشی برفروخت
مرآن دوزخی را به آتش بسوخت
سپس داد خاکسترش را به باد
براو بر –زدادار نفرین رساد
شوم برخی آن دست و شمشیر را
که کشت آن بداندیش ادبیر را
من ایکاش برجای او بودمی
زخونش دم تیغ آلودمی
چو پرداخت ازکار حارث جوان
بیفکند سرها به آب روان
همان گه به فرمان پروردگار
برون شد دو خونین تن ازرودبار
سر پاک خود هر تنی برگرفت
بماندند ازآن مردمان درشگفت
به آب اندرون شد تن پاکشان
ندانم سپردند درخاکشان
ویا درتک آب تنشان بماند
کسی زین فزون راز از آنها نراند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵ - به حاجی سید میرزای جندقی به بیابانک نگاشته
ولی محمد با خشمی گرم و چشمی بی شرم، آزی فره و ابروئی گره، پائی یاوه گرا و نائی هرزه درا، چنگی پرده در و جنگی جان شکر، باره به ری راند. چندان تباهی کرد و بیراهی فرمود که با آن مایه بردباری و سازگاری که دیده و دانی، مصرع: تابم سپری شد و درنگم گذری
نهادم از خوی مردمی کیش ددی آورد و کیفر کردار و گفتار ویرا به بدی خاست. دل تنگ و فراخ اندوه به کوی یاری کهن پیمان و دوستداری دیرینه پیوند در شدم. از هر در داستانی رفت و روش های زشت و منش های نیک را که زاده سرشت ما و رسته سرنوشت دیگر کسان است دستان ها خواست، خداوند خانه که مردی خردمند و از درویشی با امیر نظامش بر رسته و بر بسته پیوند بود گزارش کرد که سرکار امیر هر ساله ماه روزه تنخواه و گندم و مانند آن که سی روزه بی برگان شکسته سامان را مایه برگ و ساز باشد، نیاز می فرمود و به دستیاری من هر یک از آن خوان و خورش بهره و بخشی می بردند. بزرگی نیک نهاد که مرا مهربان پدر بود و درماندگان را یار و یاور به گناهی از من رنجه گشت و روی مهربانی بر تافت با آنکه انباز کوی و برزن بودیم و دمساز خانه و انجمن سالی افزون گذشت تا با من راه سخن بسته داشت و پیوند پرسش گسسته. نزد خویشم راه ندادی و جز بدیده خشم و بی زاری نگاه نکردی.
ماه روزه فراز آمد و نیاز بی برگان فراهم شد به دستور سالهای گذشته به کنجی در نشسته تهی دستان را نام نویسی همی کردم. آن بزرگ از من نهفته بر آن سیاهه همی دید، چون نگارش به انجام رفت و کلک از پویه آرام یافت سخت سخت بر آشفت و سست سست در من دید و دشنام و نکوهش در نهاد که آن پیر پریشان را که در انبان نان یک روزه و نیروی در یوزه نیست از چه نام نبردی و کام نجستی؟
گفتم او مردی سایه پرست و زن باره است و خمخانه پوی و و می خواره چنان خودکامی سیاه نامه کی و کجا در خورد پرورش و سزای این خوان و خورش خواهد بود. دو انگشت خود را به نیروئی که گفتی دو میخ آهنین است به دو چشم من اندر کوفت، که چشمی که لغزش و آلوده دامانی بیند نه بی برگی و پریشانی کور خوشتر. سخت بترسیدم و از اندیشه بدبینی که پیشه بی هنرانست دیده و دل باز پرداختم، مرا نیز از این گفتار هراسی در دل افتاد. از سگالش چالش و تلواس مالش باز آمدم گردی که از رهگذار ولی محمد چشم روان خیره داشت و آئینه جان تیره از سامان سینه برخاست.
هر مایه هنجار خام و گفتار سردش باد شمردم و از یاد بردم، بخشایش بر گرفت پیشی یافت و پرده داری بر پرده دری پیشی گرفت. خشنودی بار خدا را بدانچه دستم داد دلش باز جستم بارش از دل برآمد و پای از گل. اینک با کار ساخته و کام پرداخته شکفته روی و آسوده دل راه سپار است و بیابان گذار. امیدوارم این نیک منش از من و یاران من نکاهد، چه جای یاران و من که دشمنان و بد اندیشان ما را نیز خواست خدائی از این خوی خوش و کیش زیبا که مایه رستگاری است و پیرایه آمرزگاری بی بهره و ناکام نخواهد.
پسرهای مرا کوچک و بزرگ سفارش و اندرزگوی که تهی دستان را اگر چه گناه پیشه و تباه کار باشند در پراکندگی و بی سامانی ایشان نگرند، نه به بی پرهیزی و آلوده دامانی. با بخشایش یزدان آلایش چیست و در رسته آمرزگاری گناه کدام؟ زشت و زیبا سرشته اوست،پشم و دیبا رشته او، زبان از بیغاره هر که و بر هر آئین زید خاموش، و جز اندیشه چشم پوشی و نواخت و دستگیری و گذشت فراموش خوشتر، شعر:
گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
باری کمینه تنخواهی نیز نیاز او داشته ام و کارسازی را به فرزندی احمد گذاشته، خواهشمندم او را بخواهید و بفرمایند پیش از آنکه کار ولی محمد بیک به نامه و پیام کشد چند تومان نیازی را بی کاست و فزود و اندیشه زیان یا سود، هر چه گوید و جوید بدو پردازد. از آن گذشته نیز هر کارش از دست خیزد درباره وی کوتاهی روا ندارد و تباهی سزا نشمارد.
نهادم از خوی مردمی کیش ددی آورد و کیفر کردار و گفتار ویرا به بدی خاست. دل تنگ و فراخ اندوه به کوی یاری کهن پیمان و دوستداری دیرینه پیوند در شدم. از هر در داستانی رفت و روش های زشت و منش های نیک را که زاده سرشت ما و رسته سرنوشت دیگر کسان است دستان ها خواست، خداوند خانه که مردی خردمند و از درویشی با امیر نظامش بر رسته و بر بسته پیوند بود گزارش کرد که سرکار امیر هر ساله ماه روزه تنخواه و گندم و مانند آن که سی روزه بی برگان شکسته سامان را مایه برگ و ساز باشد، نیاز می فرمود و به دستیاری من هر یک از آن خوان و خورش بهره و بخشی می بردند. بزرگی نیک نهاد که مرا مهربان پدر بود و درماندگان را یار و یاور به گناهی از من رنجه گشت و روی مهربانی بر تافت با آنکه انباز کوی و برزن بودیم و دمساز خانه و انجمن سالی افزون گذشت تا با من راه سخن بسته داشت و پیوند پرسش گسسته. نزد خویشم راه ندادی و جز بدیده خشم و بی زاری نگاه نکردی.
ماه روزه فراز آمد و نیاز بی برگان فراهم شد به دستور سالهای گذشته به کنجی در نشسته تهی دستان را نام نویسی همی کردم. آن بزرگ از من نهفته بر آن سیاهه همی دید، چون نگارش به انجام رفت و کلک از پویه آرام یافت سخت سخت بر آشفت و سست سست در من دید و دشنام و نکوهش در نهاد که آن پیر پریشان را که در انبان نان یک روزه و نیروی در یوزه نیست از چه نام نبردی و کام نجستی؟
گفتم او مردی سایه پرست و زن باره است و خمخانه پوی و و می خواره چنان خودکامی سیاه نامه کی و کجا در خورد پرورش و سزای این خوان و خورش خواهد بود. دو انگشت خود را به نیروئی که گفتی دو میخ آهنین است به دو چشم من اندر کوفت، که چشمی که لغزش و آلوده دامانی بیند نه بی برگی و پریشانی کور خوشتر. سخت بترسیدم و از اندیشه بدبینی که پیشه بی هنرانست دیده و دل باز پرداختم، مرا نیز از این گفتار هراسی در دل افتاد. از سگالش چالش و تلواس مالش باز آمدم گردی که از رهگذار ولی محمد چشم روان خیره داشت و آئینه جان تیره از سامان سینه برخاست.
هر مایه هنجار خام و گفتار سردش باد شمردم و از یاد بردم، بخشایش بر گرفت پیشی یافت و پرده داری بر پرده دری پیشی گرفت. خشنودی بار خدا را بدانچه دستم داد دلش باز جستم بارش از دل برآمد و پای از گل. اینک با کار ساخته و کام پرداخته شکفته روی و آسوده دل راه سپار است و بیابان گذار. امیدوارم این نیک منش از من و یاران من نکاهد، چه جای یاران و من که دشمنان و بد اندیشان ما را نیز خواست خدائی از این خوی خوش و کیش زیبا که مایه رستگاری است و پیرایه آمرزگاری بی بهره و ناکام نخواهد.
پسرهای مرا کوچک و بزرگ سفارش و اندرزگوی که تهی دستان را اگر چه گناه پیشه و تباه کار باشند در پراکندگی و بی سامانی ایشان نگرند، نه به بی پرهیزی و آلوده دامانی. با بخشایش یزدان آلایش چیست و در رسته آمرزگاری گناه کدام؟ زشت و زیبا سرشته اوست،پشم و دیبا رشته او، زبان از بیغاره هر که و بر هر آئین زید خاموش، و جز اندیشه چشم پوشی و نواخت و دستگیری و گذشت فراموش خوشتر، شعر:
گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
باری کمینه تنخواهی نیز نیاز او داشته ام و کارسازی را به فرزندی احمد گذاشته، خواهشمندم او را بخواهید و بفرمایند پیش از آنکه کار ولی محمد بیک به نامه و پیام کشد چند تومان نیازی را بی کاست و فزود و اندیشه زیان یا سود، هر چه گوید و جوید بدو پردازد. از آن گذشته نیز هر کارش از دست خیزد درباره وی کوتاهی روا ندارد و تباهی سزا نشمارد.
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹ - به شاهد لغت لت، بمعنی لخت و عمود
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۹ - به شاهد لغت پشنجیده، بمعنی آب و خون و مثل آن پاشیده شده
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۱ - به شاهد لغت کالفته، بمعنی آشفته
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵۴ - قبضه بند
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۰ - خطاب وجدان به طبیعت
طبیعت ای بهم آمیخته اجزا و ارکانی
هویدا گشته از ماهیت اضداد امکانی
بهم پیچیده رنج و راحتی امید و حرمانی
عجین گردیده هجران و وصالی در دو درمانی
منقش پردهٔی از کلک صنع حضرت باری
زمینا آسمانا انجما با این همه زحمت
که هریک میکشید و میکنید از جان و دل خدمت
بشر میپرورید و میفزائیدش همی حرمت
مهیا میکنید از بهر او هر دولت و نعمت
چه میبینید از او غیر از شقاوت جز زیانکاری
طبیعت گو با بناء خود این آشوب و شر تا کی
بشر همچون سبع افتاده بر جان بشر تا کی
بگو ای مظهر حق هستی از خود بیخبر تا کی
ستم تا کی جفا تا کی خطا تا کی خطر تا کی
خود آخر کشته خود بدروی بنگر چه میکاری
زدی بر هم بسی ز اشکسته بالان آشیانها را
بر افکندی بسی از بینوایان خانمانها را
ز بیرحمی زدی آتش مکینها را مکانها را
تبه کردی تلف کردی زمینها را زمانها را
چه میجویی از این آدمکشی وین مردمآزاری
اگر از نسل میمون یا نژاد آدم خاکی
ز مشرق یا که از مغرب زمینی یا که افلاکی
ز یک نوعید با همنوع خود تا چند بیباکی
چرا اینقدر بیرحمی چرا اینقدر سفاکی
چرا اینقدر خونریزی چرا اینقدر خونخواری
بیا و همت خود را یکی صرف فتوت کن
بگیتی باز راه دوستی باب مروت کن
بهل بیگانگی در خویش ایجاد اخوت کن
خدا را بنده شو تصدیق توحید و نبوت کن
که میبیند صغیر این آفت از فقدان دینداری
هویدا گشته از ماهیت اضداد امکانی
بهم پیچیده رنج و راحتی امید و حرمانی
عجین گردیده هجران و وصالی در دو درمانی
منقش پردهٔی از کلک صنع حضرت باری
زمینا آسمانا انجما با این همه زحمت
که هریک میکشید و میکنید از جان و دل خدمت
بشر میپرورید و میفزائیدش همی حرمت
مهیا میکنید از بهر او هر دولت و نعمت
چه میبینید از او غیر از شقاوت جز زیانکاری
طبیعت گو با بناء خود این آشوب و شر تا کی
بشر همچون سبع افتاده بر جان بشر تا کی
بگو ای مظهر حق هستی از خود بیخبر تا کی
ستم تا کی جفا تا کی خطا تا کی خطر تا کی
خود آخر کشته خود بدروی بنگر چه میکاری
زدی بر هم بسی ز اشکسته بالان آشیانها را
بر افکندی بسی از بینوایان خانمانها را
ز بیرحمی زدی آتش مکینها را مکانها را
تبه کردی تلف کردی زمینها را زمانها را
چه میجویی از این آدمکشی وین مردمآزاری
اگر از نسل میمون یا نژاد آدم خاکی
ز مشرق یا که از مغرب زمینی یا که افلاکی
ز یک نوعید با همنوع خود تا چند بیباکی
چرا اینقدر بیرحمی چرا اینقدر سفاکی
چرا اینقدر خونریزی چرا اینقدر خونخواری
بیا و همت خود را یکی صرف فتوت کن
بگیتی باز راه دوستی باب مروت کن
بهل بیگانگی در خویش ایجاد اخوت کن
خدا را بنده شو تصدیق توحید و نبوت کن
که میبیند صغیر این آفت از فقدان دینداری
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
دل فولادم
ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،
که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
فکر می کردم در ره چه عبث
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذر
باشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.
احمد شاملو : مدایح بیصله
ای کاش آب بودم...
به مفتون امینی
وسواسِ مهربانِ شعر
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
ای کاش آب بودم ــ به خود میگویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟)
□
میدانم میدانم میدانم
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایهیی.
۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸
خانهی دهکده
وسواسِ مهربانِ شعر
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
ای کاش آب بودم ــ به خود میگویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟)
□
میدانم میدانم میدانم
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایهیی.
۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸
خانهی دهکده
احمد شاملو : در آستانه
جوشان از خشم...
احمد شاملو : حدیث بیقراری ماهان
میدانستند دندان برای...
فروغ فرخزاد : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
بعد از تو
ای هفت سالگی
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی گفت ، هیچ چیز به جز آب ، آب ، آب
در آب غرق شد .
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم ، رنگ تو را باختیم ، ای هفت سالگی .
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب ، و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم .
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم :
( زنده باد
مرده باد )
و در هیاهوی میدان ، برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند ، دست زدیم .
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم .
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ ، آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند .
صدای باد می آید
صدای باد می آید ، ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند .
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم ، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ، ماه ، ماه ِ ماده ی مهربان ، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟ ...
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی گفت ، هیچ چیز به جز آب ، آب ، آب
در آب غرق شد .
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و به صدای زنگ ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی دل بستیم
بعد از تو که جای بازیمان میز بود
از زیر میزها به پشت میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم ، رنگ تو را باختیم ، ای هفت سالگی .
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب ، و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم .
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم :
( زنده باد
مرده باد )
و در هیاهوی میدان ، برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند ، دست زدیم .
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلبهامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم .
بعد از تو ما به قبرستانها رو آوردیم
و مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس می کشید
و مرگ ، آن درخت تناور بود
که زنده های این سوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
و مرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لاله ی آبی روشن شدند .
صدای باد می آید
صدای باد می آید ، ای هفت سالگی
بر خاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخها چگونه ترسیدند .
چه قدر باید پرداخت
چه قدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم ، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ، ماه ، ماه ِ ماده ی مهربان ، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چه قدر باید پرداخت ؟ ...
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
آه
در شهری که
دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش
پوسیده میشود،
و زندگی
جریانِ نامنظّمِ فرسایشی است
ممتد
آدمی را
در حقارتی ممتد،
یا تعبیری است ناشیانه از انسان
در بیگانگی با آیینهاش،
آه!
دستِ چه کسی را باید
به اعتماد فشرد؟
در شهری که حرفها
آن قدر در عزایِ مفهوم
رنگ و رخ باختهاند
که الف میشود
آتش
که با میشود
باروت
و سخن
همه از گردشِ آسیابی است در خون،
با که از آن سویِ این شهر سخن باید گفت؟
در شهری که آغاز نیست
ادامه نیست
خورشید را چه گفته بخواهی به خانهات؟
در شهری که
زیبایی
تفسیری است کنایهآمیز
از تفنگ
کشتن
یا کشته شدن،
و هنر
حصاریی پنجکارته است
و ادبیات
اسیرِ دوازده پل
شعر را از چه درِ باز برون باید برد؟
در شهری که
آدمها
-کابوسهایِ سیّارِمرگ-
-تابوتهایِ عقیمِ لبخند-
همه زندانیِ مجبوریت و واهمهاند
به کنارِ چه کس احساسِ خودی باید کرد؟
زیرِّ نامِ چه کس از عشق دهل باید زد؟
۲۲سنبله۱۳۶۳ کابل
دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش
پوسیده میشود،
و زندگی
جریانِ نامنظّمِ فرسایشی است
ممتد
آدمی را
در حقارتی ممتد،
یا تعبیری است ناشیانه از انسان
در بیگانگی با آیینهاش،
آه!
دستِ چه کسی را باید
به اعتماد فشرد؟
در شهری که حرفها
آن قدر در عزایِ مفهوم
رنگ و رخ باختهاند
که الف میشود
آتش
که با میشود
باروت
و سخن
همه از گردشِ آسیابی است در خون،
با که از آن سویِ این شهر سخن باید گفت؟
در شهری که آغاز نیست
ادامه نیست
خورشید را چه گفته بخواهی به خانهات؟
در شهری که
زیبایی
تفسیری است کنایهآمیز
از تفنگ
کشتن
یا کشته شدن،
و هنر
حصاریی پنجکارته است
و ادبیات
اسیرِ دوازده پل
شعر را از چه درِ باز برون باید برد؟
در شهری که
آدمها
-کابوسهایِ سیّارِمرگ-
-تابوتهایِ عقیمِ لبخند-
همه زندانیِ مجبوریت و واهمهاند
به کنارِ چه کس احساسِ خودی باید کرد؟
زیرِّ نامِ چه کس از عشق دهل باید زد؟
۲۲سنبله۱۳۶۳ کابل