عبارات مورد جستجو در ۸۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست
عشق را با دل سودازده‌ام‌‌کاری هست
کو دلی‌کز هوس آرایش دکانش نیست
در صفا خانهٔ هر آینه بازاری هست
خلقی آفت‌کش نیرنگ خیال است اینجا
هیچ‌کس نیست خر، اما، همه را باری هست
خاک‌گشتیم و زتأثیر خیال تو هنوز
دل هر ذرهٔ ما چشمهٔ دیداری هست
ماو من هیچ‌کم از نعرهٔ منصوری نیست
تانفس هست حضور رسن و داری‌هست
ای دل ابرام مکن چشمش اگر جان طلبد
از مروت مگذر خاطر بیماری هست
باعث قتل من از لاله‌رخان ‌هیچ مپرس
اینقدر بس‌، که بگویند گنهکاری هست
آتش حسن‌که در دیر خیال افتاده‌ست
شمع هم سوختهٔ قشقه وزناری هست
زخم ما را اثر اندود تبسم مپسند
که درتن موج‌گهرگرد نمک‌زاری هست
به‌که درپیش لبت عرض خموشی نبرد
طوطیی راکه ز شکر سرگفتاری هست
بارب از پرتو دیدار نگردد محروم
محفل حیرت ما آینه مقداری هست
عمر در ضبط نفس صید رسایی دارد
تا توانی به‌گره‌گیر اگر تاری هست
همچو آن نغمه‌که از تار برون می‌آید
اگر از خویش روی جادهٔ بسیاری هست
تاب خورشید جمالش چو نداری بیدل
در خیال خط او سایهٔ دیواری هست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه طاب الله ثراه گوید
دوش اندر خواب می‌دیدم بهشت ‌کردگار
تازه بی‌فیض ربیع و سبز بی‌سعی بهار
دوحهٔ طوبی ز سرسبزی چو بخت پادشه
چشمهٔ‌کوثر ز شیرینی چو نطق شهریار
یک‌طرف موسی و توراتش به حرمت در بغل
یک طرف عیسی و انجیلش به عزت درکنار
یک‌طرف داود درگیسو‌ی حوران برده دست
تا در آنجا هم زره سازی نماید آشکار
بی‌خبر از حور نرمک سوی غلمانان شدم
زانکه‌ رندی ‌چو‌ن ‌مرا با وصل‌ حوران نیست‌ کار
گفتم ای خورشید رویان سپهر دلبری
گفتم ای شمشاد قّدان ریاض افتخار
لب فراز آرید و آغوش و بغل خالی‌کنید
کزشما بی‌زحمتی هم‌بوسه خواهم هم‌کنار
لب به‌شکر بگش‌دند وگفتند ای غریب
آدمی بایدکه در هرکار باشد بردبار
موزهٔ غربت برون آور نفس را تازه کن
گرد از سبلت برافشان ریشکان لختی بخار
ساعتی بنشین به راحت آب سرد اندک بنوش
از جگر بنشان حرارت وز دو رخ بفشان غبار
خیره‌گستاخانه هرجا دم نمی‌شاید زدن
ای بسا نخل جسارت ‌کاو خسارت داد بار
با حیاتر گو سخن با نازپروردان خلد
با ادب‌تر زن قدم در جنت پروردگار
خوب رویان جهانت بس نشد مانا که تو
خوبرویان جنان را نیز خواهی یار غار
این‌چنین‌کز ماکنار و ب‌ره می‌خ‌راهی به نقد
غالبآ ما را برات آورده‌یی ازکردگار
یا مگر بوس و کنار از ما خریدستی سلم
یا جنایت‌کرده از وصل تو ما را روزگار
گفتم اینها نیست لیکن مادح خاص شهم
کز لبم شکر همی ریزد به مدحش باربار
ازپب‌ن کسب‌سعادت هرکجاسیمی‌بریست
چون مرا بیند به ره بوسد لبم بی‌اختیار
متفق‌گفتند مانا میرقاآنی تویی
کت شنیدستیم تحسین از ملایک چندبار
گفتم آری میر قاآنی منم‌ کز مدح شاه
کلک من دارد ش‌ف بر سلک در شاهوار
چون ‌شنیدند این ‌سخن برگرد من ‌گشتند جمع‌
زیب و زیورهای خود کردند بر فرقم نثار
وانگهی چون چشمهٔ خضرم دهان پرآب شد
بس ‌که دادندم یکایک بوس های آبدار
زین سپس گفتم که ای مرغان گلزار ارم
زآنچه پرسم باز گوییدم جوابی سازگار
یارکی دارم‌که دارد چهره‌یی چون برگ گل
چشم او بیمار و من شب تا سحر بیماردار
خط ‌او مورست ا‌گر از مشک‌ چین سازند مور
زلف او مارست اگر از تار جان سازند مار
هر کجا بینم سرینش را بخندم از فرح
کبک آری می‌بخندد چون ببیندکوهسار
یک هنر دارد که ‌گوید مدح خسرو روز و شب
حالی او به یا شما گفتند و یحک زینهار
هر که مدح شاه گوید بهترست از هر که هست
خاصه یار ماهروی و شاهد سیمین عذار
ما شبیم او روز روشن ما تبیم او عافیت
ما نمیم او بحر عمان ما غمیم او غمگسار
ما مهیم او مهر رخشان ما زمینیم او سپهر
ما گیاهیم او زمرد ما خزانیم او بهار
باز پرسیدم‌ که بزم پادشه به یا بهشت
پاسخم ‌گفتند کای دانا خدا را شرم‌دار
با هوای مجلس شه یاد از جنت مکن
پیش درگاه سلیمان نام اهریمن میار
فخر گلزر ارم این بس‌که تا شام ابد
نکهتی دارد ز خاکپای خسرو یادگار
باز گفتم بخت او از رتبه برتر یا سپهر
لرز لرزان جمله ‌گفتند ای حکیم هوشیار
پیل شطرنج از کجا ماند به پیل منگلوس
شیر شادروان ‌کجا ماند به شیر مرغزار
آنگهم‌ گفتند داریم از تو ما یک آرزو
هم به خاک پای شه کای آرزوی ‌ما برآر
گفتم ای خوبان بگویید آرزوی خویشتن
کارزوی خوبرویان را به جانم خواستار
دست من از عجز بوسیدند و گفتند ای حکیم
چشم ما دورست چون از چهر شاه ‌کامگار
کن سواد دیدهٔ ما را به جای دوده حل
در دوات اندر به زیر و روز و شب با خود بدار
تا مگر زان دوده هرگه مدح شه سازی رقم
چشم ما افتد به نامی نام شاه تاجدار
اینک از آن دوده این شعر روان بنگاشتم
تا به‌ غلمانان ‌مگر تحسین ‌فرستد شهریار
خسرو غازی محمّد شه ‌که عمر و دولتش
باد از صبح بقا تا شام محشر پایدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۳ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظام‌الدوله فرماید
دوش اندر خواب دیدم بر قد سروی جوان
سایه‌ گستر گشت خورشید از فراز آسمان
با معبّر صبح چون گفتم بگفت از ملک ری
شه فرستد خلعتی از بهر سالار زمان
آسمان ملک ریست و آفتابش پادشاه
سایه تشریف ملک سرو جوان صدر جهان
ما درین صحبت که ناگه از در آمد ماه من
با لبی همرنگ خون و با تنی همسنگ جان
گلشن چهرش شکفته فرودین‌ در فرودین‌
سبزهٔ خطش دمیده بوستان در بوستان
جستم و بگرفتم و تنگش‌ کشیدم در بغل
بر شمار چین زلفش بوسه دادم بر دهان
لاجرم چون چین زلفش بوسه‌ام شد بیشمار
آری آری چین زلفش را شمردن کی توان
شد ز عکس چهرهٔ او چشم من پر آفتاب
شد ز بوی طرهٔ او مغز من پر ضیمران
در سرای من ز قدش رست گفتی نارون
وز دو چشم من ز لعلش ریخت گفتی ناردان
زلف او بوییدم و هی عطسه کردم بیشمار
لعل او بوسیدم و هی نکته‌ گفتم دلستان
گشت در موی میانش عقل من باریک‌بین
عقل و من مانند مویی هر دو رفتیم از میان
بوسه دادن بر دهانش غصه را زایل ‌کند
آری آری‌کرده‌ام این نکته را من امتحان
راستی را حیرت آوردم چو دیدم قد او
زانکه بر سرو روان هرگز ندیدم گلستان
یا ندیدم بردمد از شاخ طوبایی بهشت
یا ندیدم بشکفد بر شاخ شمشاد ارغوان
در دندان در دهان او چو در عمان‌ گهر
زلف تاری بر رخان او چو بر آتش دخان
گفت قاآنی ترا گر مژده‌یی نیکو دهم
مژدگانی را چه خواهی داد گفتم نقد جان
گفت فردا بهر صاحب‌اختیار ملک جم
خلعتی فرخنده آید از خدیو کامران
خلعتی چون زیور انجم بر اندام سپهر
خلعتی چون جامهٔ هستی به بالای جهان
خلعتی همچون لباس آفرینش بی‌قصور
خلعتی همچون بساط آسمان گوهر نشان
خلعتی در روشنی چون پرتو نور ازل
خلعتی از نیکویی چون طلعت حور جنان
شمسهٔ الماس آن چون بنگری‌‌ گویی همی
شمس خود را تعبیه‌ کردست در وی آسمان
گفتم آن خلعت مبارک باد بر میر عجم
بدر دین صدر هدی غیث زمین غوث زمان
آسمان رفعت و شوکت حسین خان آنکه هست
تیغ او جوهرنشان و دست اوگوهرفشان
آن فلک قدر و ملک صدری که با یکران اوست
بخت و دولت همرکاب و فتح و نصرت همعنان
راستی را دوست دارد آنقدر کاندر وغا
با سنان‌و تیر جنگ آرد نه با تیغ وکمان
فتنه‌یی گر هست در عهدش منم در شاعری
با دو چشم‌ دوست کان هم‌ هست‌ درخواب گران
جزکتاب نثر من‌کانرا پریشانست نام
در به عهد او نماندست از پریشانی نشان
رزق و مرگ عالم از تیغ و قدح در دست اوست
روز رزم و بزم وین راکرده‌ام بس امتحان
زانکه چون تیغ و قدح بگرفت گاه رزم و بزم
آید از این‌رزق‌مردم زاید از آن‌مرک جان
سرورا صدرا بزرگا داورا فرماندها
ای‌که از آن برتری‌کاو صافت آید در گمان
تا چه ‌کردستی ‌که ‌هر روزت برافرازد خدای
بسی نیاید کت بساید سر به فرق فرقدان
خواس‌ یزدان ‌کت ‌کند در صورت ‌و معنی ‌بلند
زان به قد سرو روانی وز شرف روح روان
گاه تعریفت نماید شهریار بی‌قرین
گاه تشریفت فرستد خسرو صاحبقران
آصف عهدت گهی مهر سلیمانی دهد
تا شوی زان مهر در ملک سلیمان‌کامران
مهر او شد از شرف مَهر عروس بخت تو
وه چه مهری وه چه مَهری مِهرها در وی نهان
تاکه از سیار و ثابت هست در آفاق نام
باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان
هم بنالد بدسگالت هم ببالد چاکرت
تا بنالد ارغنون و تا ببالد ارغوان
جاودان تا جلوهٔ هستی بماند برقرار
در جهان چون جلو‌هٔ هستی بمانی جاودان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۹
شبی کز خیال توگل چیده بودم
هماغوش صد جلوه خوابیده بودم
چرا آب‌گوهر نباشد غبارم
به راه تو یک اشک غلتیده بودم
نهان از تو می‌باختم با تو عشقی
تو فهمیده بودی نفهمیده بودم
کس آیینه دارت نشد ورنه من هم
به حیرت امیدی تراشیده بودم
به رنگی‌ست چون سایه‌ام جوش غفلت
که می‌رفتم از خویش و خوابیده بودم
طریق وفا تلخکامی ندارد
شکر بود اگر خاک لیسیده بودم
بنازم به اقبال درد محبت
که تا چرخ یک ناله بالیده بودم
ز وهم ای جنون عقده‌ام وا نکردی
به خویش آنقدرها نپیچیده بودم
تماشا خیال است و دیدار حیرت
ز آیینه این حرف پرسیده بودم
چوگل چاک می‌رو‌بد از پیکر من
ندانم برای چه خندیده بودم
به مژگان گشودن نهان گشت بیدل
جمالی که پیش از نگه دیده بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان
نگه به حیرت گداخت اما نکرد روشن سواد مژگان
نمی‌توان گشت شمع بزمت مگر به هستی زنیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین که داریم چشم حیران
خرد کمند هوس شکار است‌، ورنه در چشم شوق مجنون
بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
عدم به این بی‌نشانی رنگ گلشنی داشت‌ کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه‌اش داشت گل به دامان
خیال آشفتگی تحمل اگر شود صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل‌، نگاه موری و صد چراغان
به‌ کشت بیحاصلی‌ که خاکش نمی‌توان جز به باد دادن
هوس چه مقدارکرد خرمن تبسم‌کندم از لب نان
حصول ظرفت نه اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض شوکت
گرفتم ای مور پر بر آری کجاست کیف کف سلیمان
رگ تخیل سوار گردن نم فشردن متاع دامن
چو ابر تا کی بلند رفتن عرق‌کن و این غبار بنشان
هوای لعلش‌ کراست بیدل‌ که با چنان قرب و همکناری
به بوسه‌گاه بیاض گردن زدور لب می‌گزد گریبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۸
ای گشاد و بست مژگانت معمای پری
جام در دستست از چشم تو مینای پری
از تغافل تا نگاهت فرق نتوان یافتن
یک جنون می‌پرورد پنهان و پیدای پری
زین تمیزی چند کز ساز حواست ظاهر است
گر بفهمی بی‌مساسی نیست اعضای پری
عالمی را حرف و صوت بی‌اثر دیوانه‌کرد
طرف افسون داشت بی اسم مسمای پری
آخر آغوش خیال از خویش خالی‌کردنست
شیشه‌ای داری دو روزی گرم کن جای پری
تا کجا گردد غبار وحشت اسباب‌، جمع
بگذر از شیرازه‌ بندیهای اجزای پری
ای بهشت آگهی تا کی جنون وهم و ظن
آدمی‌، آدم چه می‌خواهی ز صحرای پری
کارگاه حسن تحقیق از تکلف ساده است
بیشتر بی‌نقش می بافند دیبای پری
آخر از وهم دو رنگی قدر خود نشناختم
شیشه‌ها بر سنگ زد فطرت ز سودای پری
سخت محجوب است حسن‌، آیینه‌دار شرم باش
ازتو چشم بسته می‌خواهد تماشای پری
هر کجا زین انجمن یابی سراغ شیشه‌ای
بی ‌ادب مگذر عرق ‌کرده‌ست سیمای پری
بیدل از آثار نیرنگ فلک غافل مباش
وضع این نه حلقه خلخالی‌ست در پای پری
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۵۰
طرهٔ شب را مطرّا کرده اند
نور روی روز پیدا کرده اند
خوش در میخانه را بگشاده اند
ساغری پر می به رندان داده اند
در نظر نقش خیالی بسته اند
با خیال خویش خوش پیوسته اند
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
آمدن گرشاسب به بتخانه ی سوبهار
چو آمد به بتخانه ی سو بهار
یکی خانه دید از خوشی پرنگار
ز بر جزع و دیوار پاک از رخام
درش زرّ پخته ، زمین سیم خام
به هر سو بر از پیکر اختران
از ایوانش انگیخته پیکران
میان کرده در برج شیر آفتاب
ز یاقوت رخشان و دُر خوشاب
ز گوهر یکی تخت در پیشگاه
بتی بر وی از زرّ وپیکر چو ماه
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی
همان گه شدی هر دو کفش پرآب
بشسبی بدو روی وتن در شتاب
از آن آب هر کاو کشید ی به جام
بدیدی به خواب آنچه بودیش کام
درختی کجا خشک ماندی ز بار
چو ز آن آب خوردی شدی میوه دار
کنیزان یکی خیل پیشش به پای
پری فش همه گلرخ ودلربای
همه ساخته میزر از پرنیان
ز دیبا یکی کرته ای تا میان
همی هر یک از پرّ طاووس باد
زدش هر زمان و آفرین کرد یاد
به نزدیک مردان به طمع بهشت
شدندی به مزد از پی کار زشت
بدان بُب بدادندی از مزد چیز
کنون هست از این گونه در هند نیز
در آن خانه دید از شمن مرد شست
میانشان یکی پیر شمعی به دست
بپرسید ازو کاین کنیزان که اند
چه چیز این بت وپیش او از چه اند
خدایست گفت این وایشان به ناز
مگس زو همی دور دارند باز
سپهبد بدو گفت کای خیره رای
یکی ناتوان را چه خوانی خدای
نه گوید ، نه بیند، نه داند سخن
نه نیکی شناسد، نه زشتی ز بن
خدای جهان گفت آن را سزاست
که دانا و بر نیک وبد پادشاست
ز فرمان او گشت گیتی پدید
جزو هر چه هست از بن او آفرید
فزاید زمان را و کاهد همی
کند بی نیاز آنکه خواهد همی
توانا خدا اوست بر هر چه هست
نه این کش به یک پشه بر نیست دست
که را از مگس داشت باید نگاه
ز بد ، چون بود دیگران را پناه
اگر نه بدی از پی برهمن
جدا کردمی پاک سرتان زتن
چنان کز برهمن پذیرفته بود
نَه بد کرد بر کس ، نه خواری نمود
وز آنجا سپه سوی کاول کشید
برشهر لشکر فرود آورید
همه شهر اگر مرد اگر زن بدند
به شیون به بازار و برزن بدند
بدان کشتگان مویه بد چپ و راست
چو دیدند لشکر دگر مویه خاست
همی گفت کابل شه ازغم به درد
نباشد چنین تند و خونخواره مرد
که خون سران ریخت چندین هزار
دگر باره جوید همی کارزار
نهانی یکی نامه نزدش ، نبشت
خط و خون دیده بهم برسرشت
که بر یک گنه گر بگشتم ز راه
فتادم به پادفره صد گناه
همه بوم و شهرم سر بی تن است
به هر خانه بر کشتگان شیون است
زیزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن زخون ریختن
اگر زی تو زنهار یابم درست
همان باژ بدهم که بود از نخست
ترا تا بوم زیر پیمان بوم
رکاب ترا بنده فرمان بوم
سپهبد برآشفت وگفتا ز جنگ
چو ماندی ، شدی سوی نیرنگ و رنگ
هر آن کاو به نیکی نهان و آشکار
دهد پند و او خود بود زشتکار
چو شمعی بود کو کم و بیش را
دهد نور وسوزد تن خویش را
تو خویشان من کشته و آن تو من
کجا راست باشد دل هردو تن
کدیور کجا بفکند بدُمّ مار
کند مار مر دست او را فکار
همی تا به دُم بیند این و آن به دست
ز دل دشمنیشان نخواهد نشست
بدین نیکوی ایمنی نایدت
نه نازش بدین لشکر افزایدت
که فردا به جوی آب ها خون کنم
گراین شهر چرخست هامون کنم
به خنجر تنت ریزه خواهد بُدن
سرت بر سر نیزه خواهد بُدن
یکی تیغ نو دارم الماس گون
به زخم تو خواهمش کرد آزمون
د دان را سوی لشکر تست گوش
که کی خونشان گرزم آرد به جوش
سنانم به مغز تو دارد امید
همین داده ام کرکسان را نوید
هُش از شاه کابل بشد کاین شنید
به جنگ از سپه پشت گرمی ندید
همه لشکرش نیز پیش از ستیز
بدند از نهان یک یک اندر گریز
ببد تادم شب جهان تار کرد
سواری صد از ویژگان یار کرد
نه از جفتش آمد نه از گنج یاد
گریزان سوی مولتان سر نهاد
سپهبد خیر یافت هم در زمان
بشد در پی اش همچو باد دمان
هم از گرد ره چون رسید اندروی
درآهیخت گرز گران جنگجوی
دو دستی چنان زدش بر سر زکین
که بالاش پهناش شد در زمین
سوارانش را باز پس بست دست
به لشکر گه آورد و بفکند پست
ز کاول به گردون برافکند خاک
سپه دست تاراج رون خون به جوی
سوی بام هر خانه دادند روی
شد از ناودان ها روان خون به جوی
همه شهر و بوم آتش و گرد خاست
زهر سو خروش زن و مرد خاست
به صحرا یکی هفته ناکاسته
کشیدند لشکر همی خواسته
زن و مرد پیش سپهبد به راه
دویدند گریان و فریادخواه
زبس بانگ وفریاد خرد وبزرگ
ببخشودشان پهلوان سترگ
سپه را ز بد دست کوتاه کرد
پس آهنگ سوی در شاه کرد
به ره در میان بُد یکی تنگ کوی
زنی دید پاکیزه و خوب روی
همی جُست از نامداران نشان
که گرشاسب کاو افسر سرکشان
بگویید تا اندرین خانه زود
بیاید که داردش بسیار سود
سپهبد بدانست کان یافه زن
همان است کش گفته بُد بر همن
یکی را که بد دشمنش در نهفت
بیاورد و گرشاسب اینست گفت
فرستاد با او به خانه درون
نهانی زن جادوی پرفسون
یکی آسیا سنگ بد ساخته
ز بالای دهلیز بفراخته
چو مرد اندر آن خانه بنهاد پای
فروهشت بر وی بکشتش به جای
سپهبد شد آگاه و آتش فروخت
زن جادوی وخانه هر دو بسوخت
سپاس فراوان به دل یاد کرد
که ز آن بد تنش ایزد آزاد کرد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
بازگشتن گرشاسب و دیدن شگفتی‌ها
پر از نخل خرما یکی بیشه دید
چنان کآسمان بد درو ناپدید
تو گفتی مگر هر درختی ز بار
عروسیست آراسته حوروار
از آهو همه بیشه بیش از گزاف
از آن آب کافورش آمد ز ناف
به مرز بیابان و ریگ روان
گذر کرد از اندوه رسته روان
بسی زرّ از آن ریگ برداشتند
که یک گام بی زرّ نگذاشتند
چو از ریگ بگذشت و راه دراز
بَر مرغزاری خوش آمد فراز
پر از مرغ رنگین همه مرغزار
به دستان خروشنده هرمرغ زار
از آن خیل مرغان جدا هر کسی
گرفتند از بهر کشتن بسی
به آهن همی حلقشان هر که کشت
بریده نشد جز به سنگ درشت
از آن پس کهی دید برتر ز میغ
که از تیغ او بر زدی ماه تیغ
هر آن مرغ پرّنده اندر هوا
که کردی بر آن کوه رفتن هوا
توانش نبودی پریدن ز جای
مگر همچو پیکان دویدن به پای
همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ
که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار
به هر سنگ بر بد پلنگی نگار
از آن هر که بستی یکی بر میان
نکردی پلنگ ژیانش زیان
دگر جای در ره دهی چند دید
بَر کوهی از تازه گل ناپدید
بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ
چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ
یکی تخت پیروزه اندر میان
همه تخت بر پیکر چینیان
ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست
درو چاربت دست داده به دست
سخنگوی هر چار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر
نبدشان دل و جان و، بدشان سخن
ندانست کس گفت ایشان ز بن
ولیک ار بدی ده تن از مردمان
جدا هر یکی زو به دیگر زبان
ز هر چاربت گفتگوی و خروش
چو گفتار خویش آمدیشان به گوش
دگر شهری آمدش کوچک ز پیش
در او مردم انبوه از اندازه بیش
به نزدش یکی چشمهء آبگیر
که پهناش نگذاشتی کس به تیر
از آن چشمه شبگیر تا گاه شام
همی ماهی آورد هر کس به دام
بکردندی آن را به خورشید خشک
چو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشک
جدا هر کسی رشته ز آن تافتی
چو از پنبه زو جامه ها بافتی
به کوه اندرش چشمه بد نیز چند
به کام اندرون آب هر یک چو قند
به گرما بدی گشته آن آب یخ
به سرما روان از بَر ریگ و شخ
دگر دید بتخانه از زرّ خام
سپیدش در و بام چون سیم خام
میانش یکی تخت سیمینه ساز
بدان تخت زرین بتی خفته باز
سَر سال چو آفتاب از بره
فروزنده کردی جهان یکسره
برآن تخت بت بر سر افراشتی
بجَستی و یک نعره برداشتی
گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ
بر میوه آن سال بودی فراخ
و گر نامدی، داشتندی به فال
که ناچار برخاستی تنگسال
از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش
مر آن سال را ساختی کار خویش
برابرش میلی بد انگیخته
از آن میل طبلی در آویخته
کرا دور بودی کس و خویش ویار
به نامش چو بردی زدی کف دو بار
شدی طبل اگر مرده بودی خموش
و گر زنده بودی گرفتی خروش
از آن چند منزل دگر برگذشت
به نخچیر گه بود روزی به دشت
زمین دید یکسر همه ساده ریگ
بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ
فروزان در آن ریگ با تف و تاب
دوان ماهیان دید همچون در آب
به اهواز گویند باشد همین
نیابند جایی به دیگر زمین
به بومی بود خشک و از نم تهی
خورندش زنان از پی فربهی
به جایی دگر دید بر سنگلاخ
درختی گشن برگ بسیار شاخ
برو پشم رسته ز میشان فزون
به نرمی چو خز و به سرخی چو خون
یکی شهر بد نزدش آراسته
پر از خوبی و مردم و خواسته
از آن پشم هر کس همی تافتند
وز او فرش و هم جامه ها بافتند
هر آن گه خّرم بهار آمدی
گل آن درخت آشکار آمدی
چو گاوی یکی جانور تیزپوی
ز دریا کنار آمدی نزد اوی
شدی گه گهش پیش غلتان به خاک
چو خواهشگری پیش یزدان پاک
همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه
نرفتی، مگر زی چراگاه گاه
چو گلهاش یکسر فرو ریختی
خروشیدن و ناله انگیختی
زدی بر زمین سر ز پیش درخت
همی تا بکردی سرو لخت لخت
شدی باز و تا گل ندیدی به بار
نگشتی به نزد درخت آشکار
از آن جایگه رفت خّرم روان
به پیش آمدش ژرف رودی روان
چو خور برکشیدی به خاور فرود
سوی باختر رفتی آن ژرف زود
چو از باختر باز برتافتی
سوی خاور آن آب بشتافتی
مر آن را ندانست کز چیست کس
شدن روز و شب، بازگشتن ز پس
دو روز از شگفتی همان جا بماند
چو لختی برآسود لشکر براند
یکی پشته دید از گیا حله پوش
بر او سبز مرغی گرفته خروش
خوش آواز مرغی فزون از عقاب
کجا خشک دشتی بدو دور از آب
وی از بهر مرغی بدی آبکش
شدی حوصله کرده پر آب خوش
یکی پشته جستی سراندر هوا
نشستی براو بر کشیدی نوا
که تا هر که مرغی بدی آب جوی
برش تاختندی به آواز اوی
مر آن مرغکان را همه آب سیر
بکردی، پس از پیشه رفتی به زیر
دگر چند که دید یک سو ز راه
نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه
به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی
هم از رنگش استاده آبی به جوی
بر راغشان نیستان و غیش
رَم شیر هر سونش از اندازه بیش
یکی گلبن تازه در نیستان
گلش چون قدح در کف می ستان
هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی
شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی
گرش بیم بودی ز شیر نژند
چو بر شیر رفتی نکردی گزند
اگر چه بدی گلش پژمرده سخت
چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت
به می درفکندی شکفته شدی
دگر باره گلهاش کفته شدی
همه نیسان گشت گرد دلیر
به شمشیر بفکند بسیار شیر
دگر مرغکان دید همچون چکاو
همه بانگ رفت از بر چرخ گاو
میان آتشی بر کشیده بلند
خروشان و غلتان درو بی گزند
از آن پهلوان را دو رخ برفروخت
کز آتش همی پّر ایشان نسوخت
به ژوها شنیدم که باشد چنین
جز از بیم شروان دگر نیست این
چنین گفت داننده ای زآن سپاه
که شهری است ایدر به یک روزه راه
به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ
گشادن نیارند از این مرغ هیچ
که آتش براو برفروزدش زود
گرد نعره ز آن آتش تیز و دود
دو هفته چنان چون سمندر بود
ندارد غم ار بآتش اندر بود
کشندش سبک هر که آرد به دست
بدان شهر خوانندش آتش پرست
از آن برد چندی ز بهر شگفت
وز آن دشت روز دگر برگرفت
شد آنجا که گیرد همی روی بوم
ز بهر محیط آب دریای روم
ازین سو بدان سوی دیگر کشید
سوی مرز شیزر سپه در کشید
چنان دید دریا ز بس موج تیز
که بر هم زدی گیتی از رستخیز
تو گفتی زمین رزم سازد همی
سپه ساخت بر چرخ بازد همی
شدست ابر گردش به کین تاختن
سوارانش کوه اند در تاختن
ز شبگیر تانیم شب در خروش
دریدی همی چرخ را موج گوش
ستادی گه نیمشب چون زمین
بدی تاسپیده دمان همچنین
در آن شورش آمد همی زی کنار
شکسته شدی خایهء بی شمار
که هر یک سر موج را تاج بود
به بالا مه از گنبد عاج بود
نه آن خایه دانست کس کز کجاست
نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست
همان جا دگر دید چند آبگیر
پر از مردم خرد همرنگ قیر
که گرز آن یکی ساعتی دور از آب
بماندی، بمردی هم اندر شتاب
دگر جانور دید چندان هزار
که میگشت بر گرد دریا کنار]
شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر
ز دریا برآید یکی جانور
ز زردی همه پیکرش زرّ فام
درفشان چو خورشید هنگام بام
تن آنجا که خارد به سنگ اندرون
زمین گردد از موی او زرّ گون
برد هر کسی جامه بافد از وی
چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی
ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد
کس اش باز نشناسد از زرّ زرد
از او کمترین جامه شاهوار
به ارزد به دینار گنجی هزار
یکی جامه ز آن تا ببردی به گنج
به کف نآمدی جز به بسیار رنج
جهان پهلوان داشت ز آن جامه شست
که ناید به عمری یکی ز آن به دست
چهل روز نزدیک دریا کنار
شب از بزم ناسود و روز از شکار
در آن مرز بد بیشه بید وغرو
میانش بنی نوژ برتر ز سرو
درو رسته گل صدهزاران فزون
سپیدش گل و برگ زنگارگون
هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی
شدی مست وخواب او فتادی بر اوی
چو بغنودی آن کار دیدی به خواب
کزو شست باید همی تن به آب
ببوئید و شد هر کس از خواب سست
وز آن خواب تنشان ببایست شست
سوی اندلس برد از آن جا سپاه
که آرام نآورد روزی به راه
بر اندلس باز دل شادکام
برآسود یک هفته با بزم و جام
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند راهمبر مه بدید
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ
برافراز هر که یکی تیره میغ
به سرما و گرمای سخت شگرف
بر آن کوه ها میغ بودی و برف
بر آن برف بد جانور مه ز پیل
چو مشکی پر از آب همرنگ نیل
گشادند و خوردند هر کس همی
از آن آب خوش شان نبد بس همی
سپه گرد هر کوه بشتافتند
بسی کان سیم سره یافتند
همه در دل سنگ بگداخته
چو آب فسرده برون تاخته
به خروار بردند از آن هر کسی
دگر نیز از ایشان سرآمد بسی
سپهبد هیونان سرکش هزار
به صندوق ها کرد از آن نقره بار
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
زمین‌
چون برامد آدمیزاد از کمین
بود در دست پریزادان‌، زمین
ملکشان ملک یمین
بودکیتی زان جماعت مال مال
از محیط هند تا قطب شمال
وزمراکش تا به چین
پس بنی‌الجان بر خداکافر شدند
وز ره حق باره دیگر شدند
فسق کردند و فساد انگیختند
بی‌محابا خون ناحق ریختند
از یسار و از یمین
بود اقلیمی به گرد نیمروز
تا زمین قطب از آنجا چند روز
آدم و حوا و فرزندان در او
باکشاورزی و نعمت کرده خو
کرده چون جنت‌، زمین
از جوانان شمالی چند تن
راه جستند اندر آن جنت به فن
چون زنان آدمی دیدندشان
از نکورویی پسندیدندشان
اول عشق است این
جنیان نر فساد انگیختند
با زنان آدمی آویختند
وز قدوم شوم دیوان‌، آن بهشت
گشت‌یخ‌بندان‌ و طوفان زای‌ و زشت
شد چوآهن ماء وطین
از دم دیو لعین
نام آن اقلیم آریان ویژه بود
جایگاهی دلکش و پاکیزه بود
شدبرین‌چندان که‌سالی‌جزدو ماه
کس نیارست اندر آن جستن پناه
گشت آن اقلیم پرنعمت‌، خراب
برف‌ و ٻخ‌ بگرفت‌ جای کشت‌ و آب‌
شد زمین‌ بی‌مصرف‌ و زارع سفیل
گاو شد بیکار و بی‌تاثیر، بیل
شد بشرهجرت گزین
چون پریزادان چنین دیدند کار
نیمشب کردند از آن کشور فرار
لیک مهترشان اسیر شاه شد
بندی طهمورث آگاه شد
شه برو بربست زین
گشت طهمورث سوار دیو نر
دیو نر از پیش و لشکر بر اثر
راند از آنجا تا به اقیانوسیه
رهنمای آن سپه‌، دیو سیه
شاه بر پشتش مکین
آن‌زمان خشکی زهم نگسسته بود
وان جزایرها بهم پیوسته بود
شاه‌ از آن‌ خشکی‌ به‌ مرز هند تاخت
تا سراندیب آمد و آرام ساخت
دیو در بندش غمین
در سراندیب آدمیزاد دلیر
بر پربزادان و دیوان گشت چیر
راهور در زبر رانش دیو نیو
بر سرش دیهیم و زبرپای دیو
دیو بند و تیز بین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۶
ریخت دندانهاو در فکر لب نانی هنوز
مهره بازیچه گردون گردانی هنوز
شد بنا گوشت سفید و ظلمت غفلت بجاست
صبح روشن گشت و در خواب پریشانی هنوز
شاهراه کشور مرگ است هر موی سفید
ره نمایان گشت ودر رفتن گرانجانی هنوز
شد بلند، آوازه طبل رحیل کاروان
از پریشان خاطری در فکر سامانی هنوز
قامت خم گشته چوگان است گوی مرگ را
تو همان سرگرم بازی همچوطفلانی هنوز
گر چه پیری در سر دست تو گیرایی نهشت
با هزاران آرزو دست و گریبانی هنوز
شد طناب عمر سست و خیمه بیرون زد حواس
در سرانجام عمارت سخت بنیانی هنوز
در چنین وقتی که می باید به خود پرداختن
واله خال و خط رخسار خوبانی هنوز
در چنین وقتی که صائب ساده لوحیهاست باب
تو ز کوته بینشی در جمع دیوانی هنوز
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۴۸
بر زمین خط از خیال سرو قدی می کشیم
اول مشق جنون ماست، مدی می کشیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۷
شبها من و دلی و غمی بهر جان خویش
مشغول با خیال کسی در نهان خویش
ناورد باد بویی ازان مرغ باغ ما
نزدیک شد که بر پرد از آشیان خویش
ای یوسف زمانه، بیا تا بگویمت
تفسیر احسن القصص از داستان خویش
خوش وقت ما چو از پی مردن به چشم جان
بینیم خاک کوی تو در استخوان خویش
تاثیر خواب بود که زیم هر شبی از تو
خوابی دروغ و راست کنم بهر جان خویش
در خود گمان برم که تو ز آن منی و باز
گم گردم از چنین عجبی در گمان خویش
بگذار کز زبان کف پات آبله کنم
از ذکر تو آبله کردم زبان خویش
بخت بد ار ز کوی تو ما را برون فگند
کم گیر خاکی از شرف آستان خویش
رفت از در تو خسرو و اینک به یادگار
از خون دل گذاشت به هر جا نشان خویش
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - چیستان
ناجانور بدیع یکی شخص پر هنر
گه خامش است گاهی گویا چو جانور
ناجانور چراست هستش چهار طبع
ناکرده هیچ علت در طبع او اثر
ناله چرا کند چو به دل درش هیچ نیست
ور ناله می کند ز چه آرد همی بطر
افغان چگونه کرد تواند از آنکه هست
پیچیده در گلوگه او رشته سر به سر
خنثی اگر نبود ز بهر چرا بود
گه در کنار ماده و گه در کنار نر
از بهر چیست ویحک کوتاه قامتش
گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر
فربیست او ز بهر چه معنی همی بود
رگهای او شده همه پیدا به پوست بر
رگهای او به ساعت گردد سریع نبض
گر دست بر رگانش تو برنهی ببر
چون گل به طبع و گردد ازو باغ چون بهار
چون نی به رنگ و آید ازو عیش چون شکر
پشتش چو خنچه خنچه و آن خنچه ها همه
دربسته همچو پهلوی مردم به یکدگر
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر
کی باشدش بصر چو به جای دو دیده هست
انگشت وار چوبی کرده به چشم در
هستش بسی زبان و به گفتار مختلف
زان هر کسی نیابد از اسرار او خبر
تر باشد ای شگفت به گفتار هر زبان
او باز گنگ گردد چون شد ز آب تر
اندر کنار خفته بود همچو کودکان
لیکن گلوش بر کف و اندر هواش سر
زانش زنند تا بچه خفته ست پیش آنک
پیوسته ایستاده بود پیش او قدر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۳ - توصیف پیل
عجب از دیو پیکری کاو را
دولت آورد نام کرد سروش
خاره خو جثه ایست خاره بدن
خیره کش هیکلی است خیری پوش
قالبی باد خیز خاک آرام
پیکری آب گرد آتش کوش
که تن و پشته پشت و غار دهن
ابر تک برق جوش و رعد خروش
در دهانش دو تا ستون بخرط
در دماغش دو چشمه قیر به جوش
گاه بادش گرفته بر گردن
گاه گردش کشیده در آغوش
بر فکنده جلیل فتح به پشت
بر نهاده سریر ملک به دوش
راست گویی که باد رفتارش
خاستست از دو باد بیزن گوش
اژدهای دهانش بر دشمن
زهر مانند کرده عیش چو نوش
جلف طبعست و تند خو گر چند
هست می خواره و سماع نیوش
نه بساود سرین و گردن او
هیچ جانباز و هیچ عمر فروش
صفت او درست نتوان گفت
کز نهیبش همی نماند هوش
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۸
وان پول سدیور ز همه باز عجب تر
کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
دوش با جمعی حواری باده خوردم در بهشت
مجلسی دیدم همه عیسی دم و مریم جهشت
جمله شیرین پاسخ و شیرین لب و شیرین دهن
جمله نیکو سیرت و نیکو دل و نیکو سرشت
سیب و نارنج و ترنج و نرگس از پیرامنش
ماه رویان صبوحی بی نگهبانان زشت
چار سوی بزم هم چون جنّت از بس فر و زیب
بر ارم کرده تفاخر همچو کعبه بر کنشت
خوی بر رخساره ی اوراق گل هر یک چنان
قطره ی شبنم بود بنشسته بر اطراف کشت
بزمی القصه چو فردوس برین آراسته
بیش از این بر صفحه ی کاغذ نمی یارم نوشت
پیش کردم سر که بستانم ز حوری بوسه ای
دست کردم پیش تا در گردنش آرم نهشت
در هراسیدم ز خواب و خواب خوش بر چشم من
آتش حسرت سبک بگداخت چون در آب خشت
حاضر و غایب نزاری خواب و بیداری یکیست
باز می گو با حواری دوش بودم در بهشت
سعدالدین وراوینی : باب نهم
صفت کوهی که نشیمن‌گاهِ عقاب بود و شرحِ مجلسِ او
چون آنجا رسید ، چشمش بر کوهی افتاد ببلندی و تندی چنان که حسِّ باصره تا بذروهٔ شاهقش رسیدن، ده‌جای در مصاعدِ عقبات آسایش دادی و دیدبان وهم در قطعِ مراقیِ علوّش عرق از پیشانی بچکانیدی ، کمندِ نظر از کمرگاهش نگذشتی ، نردبانِ هوا بگوشهٔ بام رفعتش نرسیدی، فلک‌البروج از رشگش بجای منطقهٔ جوزا زنّار بر میان بستی، خرشید را چون قمر بجای خوشهٔ ثریّا آتشِ حسد در خرمن افتادی.
***
وهم ازو افتان و خیزان رفتی، اررفتی برون
عقل ازو ترسان و لرزان دادی، اردادی نشان
خَرقَاءَ قَد تَاهَت عَلَی مَن یَرُومُهَا
بِمَرقَبِهَا العَالِی وَ جَانِبَهَا الصَّعبِ
یَزّرُّ عَلَیهَا الجَوُّ جَیبَ غَمامِهِ
وَ یُلبِسُهَا عِقداً بِاَنجُمِهِ الشُّهب
اِذَا مَا سَرَی بَرقٌ بَدَت مِن خِلَالِهِ
کَمَا لَاحَتِ العَذرَاءُ مِن خَلَلِ الحُجبِ
یهه برسم حجابت در پیش افتاد و آزادچهره بشرطِ متابعت از پس میرفت و می‌گفت :
لِکُلٍّ اِمَامٌ اُسوَهٌٔ یَقتَدَی بِهِ
وَ اَنتَ لِاَهلِ المَکرُمَاتِ اِمَامُ
تا از مدارج و معارجش برگذشتند و اوجِ آفتاب را در حضیضِ سایهٔ او باز گذاشتند و چون پایِ مقصد بر سطحِ اعلی نهادند ، شاهِ مرغان سلیمان‌وار نشسته بود و بزم و بارگاهی چون نزهتگاهِ خلد آراسته. شاهین که امیرِ سلاح دیگر جوارح الطّیور بود کلاه زرِ کشیده در سر کشیده و قزاگندِ منقّطِ مکوکب پوشیده، از نشینمگاهِ دستِ سلاطین برخاسته و بالایِ سرِ او بتفاخر ایستاده، طاوس مروحهٔ بافته از زر رشتهٔ اجنحه بر دوش نهاده، سقّاء در بغلطاقِ ادیمِ ملمّع آمده، بند سقاءِ حوصله گشوده، ساحتِ بارگاه را در آب و گلاب گرفته، زاغ آتشِ رخسارِ تذرو دمیده و رویِ خود را بدود براندوده، درّاج کارد و کباب و طبق خواسته، چنگِ منقار بلبل چون موسیقارِ چکاوک نوایِ غریب نواخته، موسیچه زخمهٔ طنبور باشاخشانهٔ زرزور بساخته، صفیرِ الحان هزاردستان هنگامهٔ لهو و طرب گرم کرده، خروس را صدایِ اذان بآذانِ صدر نشینانِ صفّهٔ ملکوت رسیده، طوطی دامنِ صدرهٔ خارایِ فستقی در پای کشیده، بشکر افشانِ عبارت حکایتِ عجایب البحرِ هندوستان آغاز کرده، هدهد که پیکِ حضرت بود، قباچهٔ حریرِ مشهّر پوشیده، نبشتهٔ مضمونش بزبانِ مرغان بر سر زده، عقعق سفیروار باقبایِ اطلسِ رومی کردار از آفاقِ جهان خبرهایِ خیر آورده، حاضران بزواجر الطّیر فالهایِ فرّخ بر گرفته، مجلس بدین خرّمی آراسته، یهه بقاعدهٔ گذشته اندرون رفت و حالِ آمدن آزادچهره بخدمت درگاه در لباسی هرچ زیباتر عرض داد و نمود که شخصی پسندیده و خدمتگاری ملوک را آفریده، نیکوگری و رسم شناس و کارگزار و هنرور از مسافت دور آمدست، بیخِ مؤالفت از آن مسکن که داشت برآورده موطن و مولد بگذاشته و از تابِ هواجرِ احداثِ روزگار بجناحِ این دولت استظلال کرده و باستذراءِ این جنابِ رفیع پناهیده. اگر ملک مثال دهد، در آید و بشرفِ دست‌بوس مخصوص گردد. شاه را داعیهٔ صدق رغبت بجنبید، مثال فرمود که درآید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
همه جانب قدم مرحله‌پیما دارم
روشناس غم عشقم، همه‌جا جا دارم
غیرتم با تو چنان است که شبها به خیال
جنگ پهلوی تو با صورت دیبا دارم
از پی نقش پی ناقه نیم سرگردان
داغی از لاله درین دشت، تمنا دارم
نروم سوی وی آهسته ز ترسیدن جان
حذر از همرهی آبله پا دارم
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۸ - تعریف چشمه اچول
اگر عمر ابد خواهی در ایام
ز آب چشمه اچول طلب، کام
سکندر آب اگر زین چشمه می‌خورد
برای چشمه حیوان نمی‌مرد
ندارد قدر این آب، آب حیوان
ازان تن زنده می‌ماند ازین جان
صفای چشمه بین، کز چند فرسنگ
نماید سنگ در آب، آب در سنگ
عروسی را که رخ شویند ازین آب
بتابد روی از مشّاطه در خواب
بود گر بید را زین آب، امّید
هلالستان نماید سایه بید
برد گر ابر ازین سرچشمه مایه
نیفتد بر زمین از ابر، سایه
اگر این آب، سوی باغ پوید
ید بیضا چو برگ از شاخه روید
درین سرچشمه گردد دیده بینا
به بر گو باد، بوی پیرهن را
صفا نوعی به سنگش نقش بسته
که بازار بلور از وی شکسته
وزد بر کوه اگر زین چشمه صرصر
کند سنگ سیه را رشک مرمر
مخوانش آب خضر از بی‌تمیزی
که هست از آبرو به در عزیزی
اشارت جانب این چشمه از دور
کند انگشت را فواره نور
ندارد آب کوثر این شرافت
شرافت فرض کردی، کو لطافت؟
کند گر امتحان سردی آب
نیارد پنجه مرجان دمی تاب
نمی‌آید به جوش این آب از آتش
هوس گو، زحمت بیهوده می‌کش
مگر یاقوت اینجا آب خورده؟
که آتش آبرویش را نبرده
ازان ماهی زند خود را به قلاب
که در آتش جهد از سردی آب
دهد لب‌تشنگان را با صد امّید
خط موجش برات عمر جاوید
خداوندا ندانم این چه آب است
که چشم خضر بر وی چون حباب است
به روی چشمه ماهی صف کشیده
چو مژگان‌های تر بر روی دیده
دمادم چشمه از ماهی تپیدن
کند چون چشم، انداز پریدن
دلی کاین چشمه را دیده‌ست در خواب
که از چاه زنخدان می‌خورد آب؟
نیابد تا ز چشم بد گزندی
بر این سرچشمه می‌باید سپندی
چه معجز می‌کند این چشمه نوش؟
که دایم دیگ سردش می‌زند جوش
بر این سرچشمه چندان در فشاندم
که دریا را به روی خود نشاندم
چه می‌پرسی حدیث باغ اچول
ارم بر سینه دارد داغ اچول