عبارات مورد جستجو در ۱۰۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۷۷
از کم خوردن زیرک و هشیار شوی
وز پرخوردن ابله و بیکار شوی
پرخواری تو جمله ز پرخواری تست
کم‌خوار شوی اگر تو کم‌خوار شوی
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که عمر را زیاد کند
می‌فزاید عمر مرد از چارچیز
این نصیحت بشنو ای جان عزیز
اول آوردن بگوش آواز خوش
وانگهی دیدن جمال ماه وش
سیوم آمد ایمنی بر مال و جان
می‌فزاید عمر مردم را از آن
آنکه کارش بر مراد دل شود
در بقا افزونیش حاصل بود
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۴
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وی در نخواست پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده‌اند و درین مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معین است به جای آورد. رسول علیه السلام گفت این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی زمین ببوسید و برفت.
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۵
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن گفت صد درم سنگ کفایت است گفت این قدر چه قوّت دهد گفت
هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه یعنی این قدر ترا بر پای همی‌دارد و هر چه برین زیادت کنی تو حمال آنی
خوردن برای زيستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۷
یکی از حکما پسر را نهی همی‌کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند گفت ای پدر گرسنگی خلق را بکشد نشنیده‌ای که ظریفان گفته‌اند به سیری مردن به که گرسنگی بردن.
گفت اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا
نه چندان بخور کز دهانت بر آید
نه چندان که از ضعف ، جانت برآید
با آن که در وجود طعامست عیش نفس
رنچ آورد طعام که بیش از قدر بود
گر گل شكر خوری به تکلف زیان کند
ور نان خشک دیر خوری گل شکر بود
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
رنجوری را گفتند دلت چه خواهد گفت آنکه دلم چیزی نخواهد
معده چو کج گشت و شکم درد خاست
سود ندارد همه اسباب راست
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۴۲
گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی. حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق بر گیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندران چندان که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷۲
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را به طبیعت شناس بنمایی
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۷ - به شهر آمدن شه‌زاده
بار دیگر که خسرو انجم
سرطان را گرفت در قلزم
بس هوای تموز گرمی کرد
آهن و سنگ رو به نرمی کرد
رگ و پی از تف سموم گداخت
مغز در استخوان چو موم گداخت
آب دریا فتاد از کم و کاست
تا به حدی که گرد ازو برخاست
آب گردید آهن از گرمی
سنگ شد همچو موم از نرمی
بط که در آب داشت مسکن خویش
بود بریان میان روغن خویش
هر که می‌راند توسن سرکش
توسنش نعل داشت در آتش
قیمت یخ چو نقره گشت گران
قحط شد همچو وصل سیم‌بران
شب ز گرمی مه جهان‌افروز
گشت آفتاب عالم‌سوز
آن کواکب نبود شب به فلک
که عرق ریختند خیل ملک
شد عرق‌ریز روی ماه‌وشان
قرص خورشید شد ستاره‌فشان
در چنین روزها مگر یک روز
از تف آفتاب عالم‌سوز
چهرهٔ آتشین چو شاه افروخت
آتشی گشت و عالمی را سوخت
شمع رخساره را چو روشن ساخت
دیگران سوختند و او بگداخت
زرد شد آفتاب طلعت شاه
رنگ شمعی گرفت مشعل ماه
پدر همچو بد آن مه نو
خسرویی بود نام او خسرو
بُد فلک حشمت و ستاره حشم
آسمان چتر و آفتاب علم
لشکرش را شماره پیدا نه
کشورش را کناره پیدا نه
عالم از کوس او پرآوازه
صیت عدلش برون ز اندازه
چون پدر دید ضعف حال پسر
از دلش بر دوید دود به سر
هر غباری که بر دل پسرست
کوه اندوه بر دل پدرست
پدران را پسر بود محبوب
همچو یوسف به دیدهٔ یعقوب
دل‌فریب‌ست عارض پسران
خاصه در پیش دیدهٔ پدران
خسرو از بهر چاره‌کارش
ناتوان شد چو چشم بیمارش
هر حکیمی که در دیارش بود
همه را خواند و کرد گفت و شنود
کین جگرگوشهٔ به جان پیوند
به علاج شماست حاجت‌مند
حکما گوهر بیان سفتند
پیش خسرو به صد زبان گفتند
کین سخن قول هوشمندان‌ست
که درین فصل شهر زندان‌ست
در چنین وقت بهترین جایی
نیست جز در کنار دریایی
لب دریاست چون لب دلبر
از برون سبزه وز درون گوهر
دایم آنجا هوای معتدل‌ست
آن هوا فیض‌بخش جان و دل‌ست
خشکی این هوا ضرر دارد
لب دریا هوای تر دارد
خسرو اسباب ره مهیا کرد
شاه از آن‌جا هوای دریا کرد
آن نه دریا که بود صد قلزم
صد چو طوفان نوح در وی گم
چرخ گویی در اضطراب شده
در زمین است و آب شده
موج او سر بر آسمان می‌سود
یعنی از ماه تا به ماهی بود
عالمی را به آب کرده خراب
آری این‌ست کار عالم آب
گوهرش از حساب افزون بود
همچو ریگ از شمار بیرون بود
گرچه غواص پا ز سر کردی
هیچ زو سر برون نیاوردی
از خوشی کف‌زنان که دارد دُر
کف او خالی و کنارش پر
شاه با آن رخ جهان‌آرا
کرد منزل کنارهٔ دریا
آن هوا برد ضعف حالش را
داد زیب دیگر جمالش را
گل رویش نمود زیبایی
سرو قدش فزود رعنایی
بوالعجب قد و قامتی برخاست
وه! چه گفتم؟ قیامتی برخاست
کمر از روی چابکی بر بست
سرو قدش به چابکی بر جست
سستی او بدل به چستی شد
همه اسباب تن درستی شد
هیچ دولت چو تن‌درستی نیست
هیچ محنت چو ضعف و سستی نیست
مبتلای مرض مباد کسی
خاصه خوبان، که ناز کند بسی
هر کسی عمر خواهد و بیمار
هر دم از عمر خود شود بی‌زار
غم به خوبان سروقد مرساد
قوم نیک‌اند، چشم بد مرساد
ناز این قوم نازنین باشد
غایت نازکی همین باشد
دل پریشان جمع ایشان باد
ورنه، یک بارگی پریشان باد
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۵۳
سه شنبه قصد می کن با حجامت
به ریش از مرهمت مرهم همی نه
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر نکوهش شکم خواری و بسیار خوردن
اوّلین بند در رهِ آدم
بود نای گلو و طبل شکم
مهترین بند هست نای گلو
کُندت طبلِ بطن شش پهلو
طبل و نایست اصل فتنه و شر
هردو بگذار خور و خود بگذر
هرکش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
کادمی را درین کهن برزخ
هم ز مطبخ دریست در دوزخ
گر همی نام معده خم نکنی
کم طرق تا طریق گم نکنی
شره جانور چو کار آمد
تا نیاید مراد نار آمد
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد
کم خورش تخم شر و بطنت نیست
هرکجا بطنت است فطنت نیست
کم خورش مرد کردنی باشد
مرگ دونان ز خوردنی باشد
بهر کم خوردنست و بی‌آبی
ذهن هندو و نطق اعرابی
این بُوَد زیرک آن نباشد غمر
این نه بیمار و آن نه کوته عمر
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
کم خوری ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری تخم خواب و آلت تیز
خفّت زادِ راهب اندر دَیْر
داردش در صفای خاطر خیر
هرکه بسیار خوار باشد او
دانکه بسیار خوار باشد او
باز هر عاقلی که کم خوارست
بحقیقت بدان که کم خوارست
منتجب کی شود به علم قریب
جز به بطن خفیف و قلب رقیب
فخ شده شهوت و دل تو بر او
خانه پر دزد و کور مانده در او
خور اندک فزون کند حلمت
خورِ بسیار کم کند علمت
غذی عقل عالمان حلمست
جامهٔ جان زیرکان علمست
هرکرا علم و حلم نبود یار
مر ورا در جهان به مرد مدار
که نبافند خود خردمندان
جامهٔ تن ز رشتهٔ دندان
گوشت بر گاوِ ورزه نیکوتر
زینت مرد دانشست و هنر
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است و قوتش سیر
باش کم خوار تا شوی با برگ
بگرفتی شکم ببینی مرگ
اصل دانش بود ز کم خوردن
مرد پرخوار اصل آزردن
جانت از لقمه‌ای گِرد راحت
چون دو لقمه خوری بُوَد آفت
خورده بسیار مردم کم دان
به یکی قی بمرده چون حمدان
گنده گردد سرای و خانه ازو
معده کون گردد و بهانه ازو
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل بیش مگرد
گر بخوردن شوی ز روح بعید
کُشتهٔ دوزخی بوی نه شهید
روی بسیارخوار بی‌نورست
کر گلوبنده خواجگی دورست
مکن از دود شمع بی‌خردان
کاسهٔ سر بسان سوخته دان
آب و نان خواستن ز سفلهٔ زشت
چون دمیده بُوَد به خاک انگِشت
لقمه‌ای گر کنی ز خوردن بیش
هیضه آرد کلید گلخن پیش
هاضمه چون بدو نپردازد
از گلو گلخنی دگر سازد
باده چون باد در جهان افگند
هیضه بیکار بر دهان افگند
مرد و زن را که حرص و کون و گلوست
نامشان کدخدا و کدبانوست
صحّت تن بودت در پرهیز
از سرِ امتلا سبک برخیز
همچو ماه دو پیکر از تک و پوی
دربه‌در هر دوان و روی‌به‌روی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در مذمّت طبیبان جاهل گوید
وین اطبا که خالی‌اند از طبّ
هیچ نشناخته ز نوبت غبّ
از حمیّات غافل و انواع
وجه اجناس اربع الارباع
نه ز نبض‌اند عالم و نه ز آب
مسئله را نداده هیچ جواب
هیچ نشنوده نوع قارورات
نه ز تبرید و نه ز محرورات
غافل از گرم و سرد و ز تر و خشک
پشک نزدیکشان چو نافهٔ مشک
گر ز انواع پرسی و ز علل
نشناسند نفع و ضرّ ز خلل
به جدل مر ترا جواب دهند
نز ره دانش و صواب دهند
گر تو پرسی ز حدّ هر عللی
کز چه افتاد مرد را خللی
به خدای ار به حق جواب دهند
یا به کس نور آفتاب دهند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - ورزش روح
دو چیز افزونی دهد، بر مردم افزون‌طلب
سرمایهٔ عقل و خرد، پیرایهٔ علم و ادب
علم است دیهیم علا، عقل است کنج اعتلا
العلم تاج للفتی‌، والعقل طوق من ذهب
هست ار ز میراث‌ پدر، عقل غریزیت ای پسر
تکمیل آن واجب شمر، باری به عقل مکتسب
عقل غریزی بی‌ممد، بی‌ورزش و تعلیم و جد
هرچند باشد مستعد، کردد به غفلت محتجب
عاقل فتد از کاهلی‌، در ورطهٔ لایعقلی
جاهل شود دانا، ولی با ورزش و جهد و تعب
ورزش کند تن را قوی روح و خرد را مستوی
مر نفس‌ها را معنوی‌، مر فکرها را منتخب
*‌
*
در عیدگاه رومیان‌، مردی ضعیف و ناتوان
افتاد از بادی دمان برخاست غوغا و شغب
مرد از جماعت شد خجل‌، زان ناتوانی منفعل
بر ورزش تن داد دل‌، بگشاد بازو بست لب
چون عید شد سال دگرشد عیدگه پر شور و شر
مردم دوان در یکدگر، بهر تماشایی عجب
گردونه‌ای آمد دوان بر چار گامیش جوان
وز پی جوانی پهلوان‌، زیبا رخ و دیبا سلب
بگرفت چرخ واپسین و افشرد زانو بر زمین
چون‌ جسته‌ شیری‌ از کمین‌ بر پشت‌ نخجیر از غضب
برکاشت اندر عیدگه مر گاومیشان را ز ره
پس داشت گردون را نگه با زور پولادین عصب
زان پس به گردون شد سوار آن آزمودهٔ نغزکار
از انفعال سال پار، آورد عذری بلعجب
گفتا منم آن ناتوان‌، کافتادم از باد دمان
دفع تعنت را میان‌، بستم به ورزش روز و شب
این سعی و این زحمت مرا برهاند از آن رنج و بلا
عیش است بعد از ابتلا شادیست از بعدکرب
زان گفته مردان و زنان جستند از جا کف ‌زنان
وان پهلوان و همگنان رفتند با ساز و طرب
*‌
*‌
چون غیرت انگیزد همی اسباب‌ها خیزد همی
پیش امل ریزد همی از هر بن مویی سبب
غیرت به جز جنبش مدان کز وی حرارت شد عیان
بیرون‌ز جنبش‌نیست‌جان‌زان‌شد روان‌جان‌را لقب
جنبش کن ار مرد رهی وز ورزش جان اگهی
جان را ده از جنبش بهی تا وارهی‌از تاب و تب
ای تن ز ورزش بارور وز ورزش جان بیخبر
جان‌را ز ورزش بخش فر کاین واجبست آن مستحب
در ورزش تن بارها آسان شدت دشوارها
در ورزش جان خارها آرند از بهرت رطب
خواندی که افکند آن فلان سجاده بر آب روان
این ورزش جانست هان السعی فیه قد وجب
شد بر پلنگ آن یک س‌رار اندرکفش پیچنده مار
آن مار تازانهٔ سوار، آن دد هیون مرد رب
این پیش جان‌ها اندکست این از هزار آیت یکست
این بهر ارباب شکست از باغ معنی یک خشب
زین وانمودن‌ها برآ، زی نانمودن‌ها گرا
کان کس که داندکیمیا، پنهان کند ز اهل طلب
زان کیمیای مردمی کان هست اصل بی‌غمی
دریاب تا سطح زمی‌، پیشت شود کان ذهب
وانگه برآی از بیخ و بن وزکیش و آیین کهن
اصل و نسب بدرود کن، وز کف بنه جاه و حسب
با حکمت و عقل گزین‌، ماهیت اشیا ببین
چون چیره گشتی بر زمین زی آسمان بر کن قبب
چون بگذری از سبع‌ها، وز ماوراء طبع‌ها
بینی تلال و ربع‌ها، زآثار یار منتخب
*
*‌
درکش بهار اینجا عنان‌، کز حملهٔ رویین‌تنان
چون رستمت زاری کنان بینم همه تن پرثقب
برگرد زی اصل سخن عذر آور از فصل سخن
تا خود گه وصل سخن از وصل برخوانی خطب
مخلوق را بینی مصر، اندر ضلال مستمر
نه تن ز ورزش مقتدر، نه جان ز تمرین منقلب
نابوده یک‌ساعت مقیم‌، اندر صراط مستقیم
امات غیرتشان عقیم‌، آباء همتشان عزب
اینجا وفا و شرم کو، یک یار با آذرم کو
یک شعله آه گرم کو، کز وی شود جان ملتهب
قومی پلید وکینه‌جو، تردامن و بی‌آبرو
جمله قبیح و زشت خو یکسر وقیح و بی‌ادب
بدفطرت و ناکس همه از بد نکرده بس همه
مدخولشان ازپس همه پیش اوفتاده زین سبب
زین سفلگان محتشم بی‌دولتان محترم
در زحمتم اندر عجم چون بوالعلا اندر عرب
زین بی‌هنر حساد من‌، کیرد خموشی داد من
کز آسمان فریاد من بگذشت و خاموش است لب
با حاسد ار پنجه زنی آن مرده را زنده کنی
در آتش ار چوب افکنی افزون شود او را لهب
به کز لهیب خوی بد، بدخوی خاکستر شود
خود خویش‌ را خامش کند زآتش ‌چو‌ برگیری‌ حطب
ذوق آورد آثار من‌، لذت دهد گفتار من
مستی دهد اشعار من‌، مانندهٔ آب عنب
در رنجم از چندین هنر، مانند طاوسان نر
تن فدیهٔ مقبول پر، جان برخی رنگین ذنب
زین همرهان مفتری چون یوسفم من متفری
هستم ازین گرگان بری کز آهوان دارم نسب
با سفله نستیزم همی وز دون بپرهیزم همی
زین قوم بگریزم همی چون مصطفی از بولهب
اصل تناسب شد یقین زیراک در هر سرزمین
هست آن‌مناسب جاگزین وان‌نامناسب مرتهب
در جایگاه طوطیان‌، ننهد نعامه آشیان
وانجا که خسبد ماکیان، کبک دری ننهد خشب
بازیده‌ام شطرنج تو، هستم به هر بازی جلو
فخر است و استبقا گرو عز است و استغنا ندب
زین رو هیاهوها شود انگیخته غوغا شود
بر قصد من برپا شود هنگامه و جنگ و جلب
مستفعلن‌، مستفعلن‌، مستفعلن‌، مستفعلن
«‌یارب‌چه‌بودآن‌تیرگی‌وآن‌راه‌دور و نیمشب‌»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - که ورزندگی مایهٔ زندگی‌ است
تن زنده والا به ورزندگی است
که ورزندگی مایهٔ زندگی است
به ورزش گرای وسرافراز باش
که فرجام سستی سرافکندگی است
به سختی دهد مرد آزاده تن
که پایان تن‌پروری بندگی است
دلی بایدت روشن و تن‌درست
اگر جانت جویای فرخندگی است
کسی کاو توانا شد و تندرست
خرد را به مغزش فرو زندگی است
هنر جوی تا کام‌یابی و ناز
که جویندگی راه یابندگی است
ز ورزش میاسای و کوشنده باش
که بنیاد گیتی به کوشندگی است
درخشیدن این بلند آفتاب
ز بسیار کوشی و گردندگی است
نیاکانت را ورزش آن مایه داد
که شهنامه زایشان به تابندگی است
تو نیز از نیاکان بیاموزکار
اگر در سرت شور سرزندگی است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۷ - خصم خرد
مخور تا توانی می اندر جوانی
می اندر جوانی مخور تا توانی
که یک جرعه می در جوانی نشاند
یکی تیر در دیدهٔ زندگانی
حکیمانه می نیز خوردن نشاید
ازین اندک و گاه گاه و نهانی
گناهست و جهل است و بیماری تن
چه یک دوستکانی چه ده دوستکانی
ادیبی که فرمود، می خورد باید
دربغست ازو علم و آداب دانی
نه بر کیفر باده خوردن از اول
به پور جوان دره‌ا زد پیر ثانی
نه امریکیان منع کردند می را
درین عصر، چون مردم باستانی‌؟
چنان رامشی مردمان توانگر
بسیجیده درکار عشق و جوانی
چنان رادمردان چست و معاشر
خنیده به مهمانی و میزبانی‌
به مستی و می‌خوارگی کرده عادت
چو بازارگانان به بازارگانی
چو دیدند می را زیانهاست در پی
برون از سبکساری و سرگرانی
ببستند مر مرزها را و هر سو
نشاندند قومی پی مرزبانی
نهشتند کآید ز بیرون کشور
می صافی و باده ارغوانی
به کشور هم‌، آنجاکه بد خنب‌خانه
ببستند و بردند بیرون اوانی
نه از بهر دین خاست این کار ازیرا
ز قهر خرد خاست این قهرمانی
به تحقیق دیدند کز خوردن می
فزون شد جنایت برافزود جانی
هرآن کارگرکو به می کرد رغبت
ببازد به یک شب دوره بیستکانی
هرآن برزگر کاو به می کرد عادت
فرو ماند از پیشهٔ گاورانی
هرآن پاسبان کو به می گشت راغب
نیاید ازو شیوهٔ پاسبانی
خردمند مردم چو دیدند اینها
بکردند در حرمت می تبانی
همانا حرامست می زی گروهی
که دارد بر آنان خرد حکمرانی
تو را گر خرد حکمرانست بر دل
چو جویی ز خصم خرد شادمانی‌؟
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در میگساری
می مخور ور خوری مدام مخور
جز شب آن هم میان شام مخور
عرق ساده به زکنیاک است
به ز مرفین و جرس و تریاک است
چون ز پنجه شدی به سال فزون
بایدت خورد گندمی افیون
این من از ده طبیب بشنیدم
خود ازو نیز چیزها دیدم
گر تو را نیست حال معده خراب
می‌توان خورد گاهگاه شراب
چون به‌دست آیدت شراب کهن
همره شام یک دو جام بزن
ملک‌الشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
ای مگس!
ای مگس‌، ای دشمن نوع بشر
ای همه از عقرب و افعی بتر
در ره و در خانه و صحرا و باغ
موجب دردسر و موی دماغ
قصهٔ پتیاره و مرگ سیاه
قصهٔ تست ای عدوی کینه‌خواه
تاخته ناگه ز سوی آسمان
آخته بر صحت و امن و امان
آمده بی رخصت و پوزش ز در
بر سر هر مسندی افشانده پر
در شده بی‌رقعهٔ دعوت بخوان
خورده و برخاسته پیش از کسان
وز ره نامردمی و کین و قهر
بر سر هر طعمه‌ای افشانده زهر
رفته سوی مزبله و آلوده‌پای
آمده بر سفرهٔ خلق خدای
ریسته از پرخوری و کرده قی
کرده قی از بهر چه‌، ناخورده می
این همه پیش من و تو می‌کند
بر سر و ریش من تو می‌کند
ما و تو بگشوده بر این دیو، در
خانهٔ خود ساخته زیر و زبر
لیسد و بوسد لب فرزند ما
چهرهٔ نوباوهٔ دلبند ما
بر سر و دست و تن آن بیگناه
سالک و جوش آرد و زخم سیاه
حصبه و اسهال ره‌آورد او
هر دلی آزردهٔ یک درد او
فتنهٔ بیداری و کابوس خواب
زِر زِر او صیحهٔ دیو عذاب
دشمن اندیشه و خصم خیال
مایهٔ نکبت‌، سر وزر و وبال
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۱
گل عذار تو از درد نیمرنگ مباد!
به خنده تو ز تبخاله جای تنگ مباد!
مباد نبض تو چون موج مضطرب هرگز
میان طبع تو و اعتدال جنگ مباد!
پی علاج تو کز تب چو آفتاب شدی
مسیح را به فلک فرصت درنگ مباد!
سبک، گرانی خود درد از سرت ببرد
چو آفتاب بر آیینه تو زنگ مباد!
به چهره ات عرق سرد و گرم و تر بدود
غبار عارضه را بر رخت درنگ مباد!
ز جام صحت جاوید لاله گون باشی
بهار عافیتت در خمار رنگ مباد!
امیدوار چنانم به لطف حق صائب
که آه من به فلک بیش ازین به جنگ مباد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۵
خوش آن که ز آتش تب شعله اثر برود
رخ تو در عرق سرد و گرم وتر برود
رگ تو جاده خون معتدل گردد
زبان گزیده به یک گوشه نیشتر برود
تبی که برسمنت رنگ ارغوانی بست
ز پیش شعله خوی تو چون شرر برود
لب تو عقده تبخاله واکند از سر
ستاره سوخته ای چند از شرربرود
مباد از عرق گرم اضطراب ترا
سفینه تو ازین بحر بی خطر برود
حرارتی که گرفته است گرم جسم ترا
ز برق گرمتر از باد زودتر برود
چنین که بی خبر آمد به خوابگاه تو تب
امیدوار چنانم که بی خبر برود
دمید صبح چه خامش نشسته ای صائب
بگو به آه به دریوزه اثر برود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۳
زکات صحت جسم است خسته پرسیدن
نگاهبانی عمرست پیش پا دیدن
اگر چه خواب ترا نیست بخت بیداری
مدار دست ز تمهید چشم مالیدن
به هیچ عذر نمانده است دسترس ما را
به غیر ناخن خجلت زمین خراشیدن
چه میوه های گلوسوز در قفا دارد
به خاک ره زر خود چون شکوفه پاشیدن
مشو ز لغزش پا ناامید در ره عشق
که قطع می شود این ره به پای لغزیدن
خموش باش که سنجیدگان عالم را
سبکسری است به میزان خویش سنجیدن
بپوش چشم خود از عیب مردمان صائب
ترا که نیست میسر برهنه پوشیدن
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۷۹
از حیا نتوان به چشم او نگاه تیز کرد
دیگری بیمار و می باید مرا پرهیز کرد