عبارات مورد جستجو در ۳۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۰
چندان که مرا شیخ اجلّ ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب ناچار به خلاف رای مربّی قدمی برفتمی و از سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی
قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را
محتسب گر میخورد معذور دارد مست را
تا شبی به مجمع قومی برسیدم که در میان مطربی دیدم
گویی رگ جان میگسلد زخمه ناسازش
ناخوش تر از آوازه مرگ پدر آوازش
گاهی انگشت حریفان از و در گوش و گهی بر لب که خاموش
نُهاجُ اِلی صوتِ الاَغانی لطیبها
و انتَ مُغنٍّ اِنْ سَکتَّ نطیبُ
نبیند کسی در سماعت خوشی
مگر وقت رفتن که دم در کشی
چون در آواز آمد آن بربط سرای
کد خدا را گفتم از بهر خدای
زیبقم در گوش کن تا نشنوم
یا درم بگشای تا بیرون روم
فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم و شبی به چند مجاهده بروز آوردم
مؤذن بانگ بی هنگام برداشت
نمیداند که چند از شب گذشته است
درازیّ شب از مژگان من پرس
که یک دم خواب در چشمم نگشته است
بامدادان به حکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنّی نهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم یاران ارادت من در حقّ او خلاف عادت دیدند و بر خفت عقل حمل کردند یکی زان میان زبان تعرّض دراز کرد و ملامت کردن آغاز که این حرکت مناسب رای خردمندان نکردی خرقه مشایخ به چنین مطربی دادن که در همه عمرش درمی بر کف نبوده است و قراضه ای در دف
مطربی دور ازین خجسته سرای
کس دو بارش ندیده در یک جای
راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موی بر بدن برخاست
مرغ ایوان ز هول او پرید
مغز ما برد و حلق خود درید
گفتم زبان تعرض مصلحت آن است که کوتاه کنی که مرا کرامت این شخص ظاهر شد گفت مرا بر کیفیت آن واقف نگردانی تا منش هم تقرّب کنم و بر مطایبتی که کردم استغفار گویم .گفتم بلی به علت آن که شیخ اجلم بارها به ترک سماع فرموده است و موعظه بلیغ گفته و در سمع قبول من نیامده امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا به دست این توبه کردم که بقیّت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد
ور پرده عشاق و خراسان و حجازست
از حنجره مطرب مکروه نزیبد
قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را
محتسب گر میخورد معذور دارد مست را
تا شبی به مجمع قومی برسیدم که در میان مطربی دیدم
گویی رگ جان میگسلد زخمه ناسازش
ناخوش تر از آوازه مرگ پدر آوازش
گاهی انگشت حریفان از و در گوش و گهی بر لب که خاموش
نُهاجُ اِلی صوتِ الاَغانی لطیبها
و انتَ مُغنٍّ اِنْ سَکتَّ نطیبُ
نبیند کسی در سماعت خوشی
مگر وقت رفتن که دم در کشی
چون در آواز آمد آن بربط سرای
کد خدا را گفتم از بهر خدای
زیبقم در گوش کن تا نشنوم
یا درم بگشای تا بیرون روم
فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم و شبی به چند مجاهده بروز آوردم
مؤذن بانگ بی هنگام برداشت
نمیداند که چند از شب گذشته است
درازیّ شب از مژگان من پرس
که یک دم خواب در چشمم نگشته است
بامدادان به حکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنّی نهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم یاران ارادت من در حقّ او خلاف عادت دیدند و بر خفت عقل حمل کردند یکی زان میان زبان تعرّض دراز کرد و ملامت کردن آغاز که این حرکت مناسب رای خردمندان نکردی خرقه مشایخ به چنین مطربی دادن که در همه عمرش درمی بر کف نبوده است و قراضه ای در دف
مطربی دور ازین خجسته سرای
کس دو بارش ندیده در یک جای
راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موی بر بدن برخاست
مرغ ایوان ز هول او پرید
مغز ما برد و حلق خود درید
گفتم زبان تعرض مصلحت آن است که کوتاه کنی که مرا کرامت این شخص ظاهر شد گفت مرا بر کیفیت آن واقف نگردانی تا منش هم تقرّب کنم و بر مطایبتی که کردم استغفار گویم .گفتم بلی به علت آن که شیخ اجلم بارها به ترک سماع فرموده است و موعظه بلیغ گفته و در سمع قبول من نیامده امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا به دست این توبه کردم که بقیّت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد
ور پرده عشاق و خراسان و حجازست
از حنجره مطرب مکروه نزیبد
هجویری : بابُ أحکامِ السَّماعِ
بابُ أحکامِ السَّماعِ
بدان که سماع را اندر طبایع حکمهای مختلف است، همچنان که ارادت اندر دلها مختلف است، و ستم باشد که کسی مر آن را بر یک حکم قطع کند.
و جملهٔ مستمعان بر دو گونهاند: یکی آن که معنی شنوند و دیگر آن که صوت و اندر این هر دو اصل فواید بسیار است و آفات بسیار؛ از آنچه شنیدن اصوات خوش غلیان معنیی باشد که اندر مردم مرکب بود اگر حق بود حق و اگر باطل بود باطل کسی را که مایه به طبع فساد بود آنچه شنود همه فساد باشد.
و جملگی این اندر حکایت داودعلیه السّلام بیاید که چون حق تعالی وی را خلیفت گردانید وی را صوتی خوش داد و حلق او را مزامیر گردانید و کوهها را رسایل وی کرد؛ تا حدی که وحوش و طیور از کوه و دشت به سماع آمدندی و آب باستادی و مرغان از هوا درافتادی. و اندر آثار آمده است که یک ماه آن خلق اندر آن صحرا هیچ نخوردندی و اطفال نگریستندی و هیچ شیر نخوردندی و هرگاه که خلق از آنجا بازگشتندی بسیار مردم از لذت کلام و صوت و لحن وی مرده بودندی؛ تا حدی که گویند یک بار هفتصد کنیزک عَذرا به شمار برآمد.
و آنگاه چون حق تعالی خواست که مستمع صوت و متابع طبع را جدا کند از اهل حق و مستمع حقیقت، ابلیس را به درخواست وی و حیله و مکر وی بماند تا نای و طنبور بساخت و اندر برابر مجلس داود علیه السّلام مجلسی فرا گسترید تا آنان که می صوت داود شنیدند به دو گروه شدند: یکی آن که اهل شقاوت بودند و دیگر آن که اهل سعادت. آن گروه به مزامیر ابلیس مشغول شدند و این گروه به اصوات داود بماندند؛ و باز آن که اهل معنی بودند صوت داود و غیر وی اندر پیش دل ایشان نبود؛ از آنچه همه حق میدیدند، اگر مزامیر دیو شنیدندی اندر آن فتنهٔ حق دیدندی و اگر صوت داود اندر آن هدایت حق، از کل بازماندند و از متعلقات اعراض کردند و هر دو را چنانکه بود بدیدند صواب را به صواب و خطا را به خطا. و آن را که سماع بدین نوع بود هرچه بشنود همه حلال باشدش.
و گروهی گویند از مدعیان که: «ما را سماع بر خلاف این میافتد که هست.» و این محال باشد؛ از آنچه کمال ولایت آن بود که هر چیزی چنان بینی که هست تا دیده درست باشد و اگر بر خلاف بینی درست نیاید ندیدی که پیغمبر علیه السّلام چه گفت؛ قوله، علیه السّلام: «اللهُمَّ أرِنَا الْأشْیاءَ کماهی. بار خدایا بنمای ما را هر چیزی چنان که آن است.» و چون دیدنِ درست مر چیزها را آن بود که ببینی بر آن صفت که هست، پس سماع درست نیز آن بود که بشنوی هر چیزی را چنان که هست آن چیز اندر نعت و حکم.
و آنان که اندر مزامیر مفتون شوند و به هوی و لهو مقرون شوند، از آن است که می به خلاف آن بشنوند که هست. اگر بر موافقت حکم آن سماع کنندی از همه آفات آن برهندی. ندیدی که اهل ضلالت کلام خدای تعالی بشنیدند و ضلالتشان بر ضلالت زیادت شد؟ چنانکه نضر بن الحارث گفت: «هذا أساطیرُ الأوّلین» و عبداللّه بن سعد بن ابی سَرْح که کاتب وحی بود گفت: «فتبارکَ اللّهُ أحْسَنُ الخالِقینَ (۱۴/المؤمنون)»، و گروهی دیگر «ثمَّ اسْتوی علی العرشِ (۵۴/الأعراف)» را اثبات مکان و جهت و گروهی «وجاءَ ربُّکَ والْمَلَکُ صفّاً صفّاً (۲۲/الفجر)» را دلیل مَجیء! چون دلشان محل ضلالت بود شنیدن کلام رب العزه ایشان را هیچ سود نداشت.
و باز موحدان در شعر شاعر نظر کردند آفرینندهٔ طبع ورا دیدند و زدایندهٔ خاطرش را و اندر آن اعتبار فعل را بر فاعل دلیل کردند؛ تا آن گروه اندر حق گمراه شدند و این گروه اندر باطل، راه یافتند و انکار این مکابرهای عیان باشد.
و جملهٔ مستمعان بر دو گونهاند: یکی آن که معنی شنوند و دیگر آن که صوت و اندر این هر دو اصل فواید بسیار است و آفات بسیار؛ از آنچه شنیدن اصوات خوش غلیان معنیی باشد که اندر مردم مرکب بود اگر حق بود حق و اگر باطل بود باطل کسی را که مایه به طبع فساد بود آنچه شنود همه فساد باشد.
و جملگی این اندر حکایت داودعلیه السّلام بیاید که چون حق تعالی وی را خلیفت گردانید وی را صوتی خوش داد و حلق او را مزامیر گردانید و کوهها را رسایل وی کرد؛ تا حدی که وحوش و طیور از کوه و دشت به سماع آمدندی و آب باستادی و مرغان از هوا درافتادی. و اندر آثار آمده است که یک ماه آن خلق اندر آن صحرا هیچ نخوردندی و اطفال نگریستندی و هیچ شیر نخوردندی و هرگاه که خلق از آنجا بازگشتندی بسیار مردم از لذت کلام و صوت و لحن وی مرده بودندی؛ تا حدی که گویند یک بار هفتصد کنیزک عَذرا به شمار برآمد.
و آنگاه چون حق تعالی خواست که مستمع صوت و متابع طبع را جدا کند از اهل حق و مستمع حقیقت، ابلیس را به درخواست وی و حیله و مکر وی بماند تا نای و طنبور بساخت و اندر برابر مجلس داود علیه السّلام مجلسی فرا گسترید تا آنان که می صوت داود شنیدند به دو گروه شدند: یکی آن که اهل شقاوت بودند و دیگر آن که اهل سعادت. آن گروه به مزامیر ابلیس مشغول شدند و این گروه به اصوات داود بماندند؛ و باز آن که اهل معنی بودند صوت داود و غیر وی اندر پیش دل ایشان نبود؛ از آنچه همه حق میدیدند، اگر مزامیر دیو شنیدندی اندر آن فتنهٔ حق دیدندی و اگر صوت داود اندر آن هدایت حق، از کل بازماندند و از متعلقات اعراض کردند و هر دو را چنانکه بود بدیدند صواب را به صواب و خطا را به خطا. و آن را که سماع بدین نوع بود هرچه بشنود همه حلال باشدش.
و گروهی گویند از مدعیان که: «ما را سماع بر خلاف این میافتد که هست.» و این محال باشد؛ از آنچه کمال ولایت آن بود که هر چیزی چنان بینی که هست تا دیده درست باشد و اگر بر خلاف بینی درست نیاید ندیدی که پیغمبر علیه السّلام چه گفت؛ قوله، علیه السّلام: «اللهُمَّ أرِنَا الْأشْیاءَ کماهی. بار خدایا بنمای ما را هر چیزی چنان که آن است.» و چون دیدنِ درست مر چیزها را آن بود که ببینی بر آن صفت که هست، پس سماع درست نیز آن بود که بشنوی هر چیزی را چنان که هست آن چیز اندر نعت و حکم.
و آنان که اندر مزامیر مفتون شوند و به هوی و لهو مقرون شوند، از آن است که می به خلاف آن بشنوند که هست. اگر بر موافقت حکم آن سماع کنندی از همه آفات آن برهندی. ندیدی که اهل ضلالت کلام خدای تعالی بشنیدند و ضلالتشان بر ضلالت زیادت شد؟ چنانکه نضر بن الحارث گفت: «هذا أساطیرُ الأوّلین» و عبداللّه بن سعد بن ابی سَرْح که کاتب وحی بود گفت: «فتبارکَ اللّهُ أحْسَنُ الخالِقینَ (۱۴/المؤمنون)»، و گروهی دیگر «ثمَّ اسْتوی علی العرشِ (۵۴/الأعراف)» را اثبات مکان و جهت و گروهی «وجاءَ ربُّکَ والْمَلَکُ صفّاً صفّاً (۲۲/الفجر)» را دلیل مَجیء! چون دلشان محل ضلالت بود شنیدن کلام رب العزه ایشان را هیچ سود نداشت.
و باز موحدان در شعر شاعر نظر کردند آفرینندهٔ طبع ورا دیدند و زدایندهٔ خاطرش را و اندر آن اعتبار فعل را بر فاعل دلیل کردند؛ تا آن گروه اندر حق گمراه شدند و این گروه اندر باطل، راه یافتند و انکار این مکابرهای عیان باشد.
هجویری : بابُ أحکامِ السَّماعِ
فصل
و مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این معنی کلمات لطیف است بیش از آن که جملگی آن را این کتاب حمل تواند کرد، اما آنچه ممکن شود من اندر این فصل اثبات کنم تا فایده تمامتر باشد واللّه اعلم.
ذی النون گوید، رحمة اللّه علیه: «السّماعُ واردُ الحقِّ یُزْعِجُ القلوبَ إلی الحقِّ، فمن أصغی الیه بحقٍّ تَحقَّقَ و مَنْ أصغی إلیه بنفسٍ تَزَنْدَقَ.»
سماع وارد حق است که دلها بدو برانگیزد و بر طلب وی حریص کند هر که آن را به حق شنود به حق راه یابد، و هرکه به نفس شنود اندر زندقه افتد مراد از این نه آن است که باید تا سماع علت وصل حق باشد؛ که مراد آن است که مستمع به حق معنی شنود نه صوت، و دل وی محل وارد حق باشد. پس چون این معنی به دل رسید دل را برانگیزد. آن که اندر آن متابع حق باشد محقق شود و آن که متابع نفس باشد محجوب باشد و تعلق به تأویل کند. آنگاه ثمرهٔ آن سماع، کشف باشد و از آنِ این سماع، ستر.
اما زندقه پارسی است معرب، و به زبان عجم زند تأویل باشد و بدان سبب ایشان مر آن تفسیر کتاب خود «زند و پازند» خوانند. چون خواستند اهل لغت که ابنای مجوس را، که با بابک و افشین نامی کنند زندیق نام کردندشان، به حکم آن که میگفتند که هر چیزی که این مسلمانان میگویند تأویل است که ظاهر حکم آن را نقض کند و تنزیل دخول باشد اندر دیانت و تأویل سلخ از آن. و امروز بقیت ایشان مشیّعهٔ مصر همان گویند.
پس مراد ذی النون رضی اللّه عنه از این آن بوده است که اهل تحقیق در سماع محقق شوند و اهل هوی مؤوّل؛ که آن را تأویل بعید کنند و بدان به فسق افتند.
شبلی گوید، رضی اللّه عنه: «السّماعُ ظاهِرهُ فتنةٌ و باطِنُه عِبْرَةٌ، فَمَنْ عَرَفَ الإشارَةَ حَلَّ لَهُ اسْتِماعَ الْعِبْرَةِ و إلّا فَقَدِ اسْتَدْعَی الْفِتْنَةَ و تَعَرَّضَ لِلْبَلِیّةِ.»
ظاهر سماع فتنه است و باطنش عبرت است آن که اهل اشارت است مر او را سماع عبرت حلال باشد و الا آن دیگر طلب فتنه است و تعلق به بلا؛ یعنی آن را که کلیت دلش مستغرق حدیث حق نیست سماع بلای وی است و آفتگاه وی.
و ابوعلی رودباری گوید رحمة اللّه علیه در جواب سؤال مردی که او را از سماع پرسید: «لَیْتَنا تخلَّصْنا مِنْه رأساً برَأْسٍ.»
کاشکی ما از این سماع سر به سر برهیمی؛ از آن که آدمی در گزاردن حق همه چیزها عاجز است، و چون حق چیزی فوت شود بنده به تقصیر خود ببیند و چون تقصیر خود بدید کاشکی برهدی.
و یکی گوید از مشایخ، رحمهم اللّه: «السّماعُ تنبیهُ الأسرار لما فیها مِنَ المُغَیّباتِ.»
سماع پیدا کردن سرّهاست از چیزهایی که غیبت واجب کند، تا بدان پیوسته حاضر باشد به حق؛ که غیبت اسرار مر مدعیان را نکوهیدهترین اوصاف باشد؛ از آنچه دوست به دوست اگرچه غایب بود حاضر بود؛ که چون غیبت آمد دوستی برخاست.
و شیخ من گوید، رضی اللّه عنه: «السَّماعُ زادُ المُضطُرّینَ، فمن وَصَلَ اسْتَغْنی عن السّماعِ.»
سماع توشهٔ بازماندگان است، هر که رسید ورا به سماع حاجت نیاید؛ از آنچه اندر محل وصل حکم سمع معزول بود؛ که سمع مر خیر را باید و خیر از غایب کنند. چون معاینه شد سماع متلاشی شود.
و حُصری گوید، رحمة اللّه علیه: «أیْشٍ أعْمَلُ بالسّماعِ ینقَطِعُ اذا قُطِعَ مِمّنْ نَسْمَعُ منه؟ ینبغی ان یکونَ سماعُک متّصلاً غیرَ مُنقَطِعٍ.»
چه کنم سماع را که چون قاری خاموش شود آن منقطع شود؟ چه کنم؟ که چنان باید که سماع به سماع متصل باشد پیوسته که هرگز بریده نگردد و این نشان از اجتماع همت داده است اندر روضهٔ محبت که چون بنده بدان درجت برسد همه عالم سماع وی شود از حَجَر و مَدَر. و این درجت بزرگ است و اللّه اعلم بالصواب و الیه المرجِعُ و المآبُ.
ذی النون گوید، رحمة اللّه علیه: «السّماعُ واردُ الحقِّ یُزْعِجُ القلوبَ إلی الحقِّ، فمن أصغی الیه بحقٍّ تَحقَّقَ و مَنْ أصغی إلیه بنفسٍ تَزَنْدَقَ.»
سماع وارد حق است که دلها بدو برانگیزد و بر طلب وی حریص کند هر که آن را به حق شنود به حق راه یابد، و هرکه به نفس شنود اندر زندقه افتد مراد از این نه آن است که باید تا سماع علت وصل حق باشد؛ که مراد آن است که مستمع به حق معنی شنود نه صوت، و دل وی محل وارد حق باشد. پس چون این معنی به دل رسید دل را برانگیزد. آن که اندر آن متابع حق باشد محقق شود و آن که متابع نفس باشد محجوب باشد و تعلق به تأویل کند. آنگاه ثمرهٔ آن سماع، کشف باشد و از آنِ این سماع، ستر.
اما زندقه پارسی است معرب، و به زبان عجم زند تأویل باشد و بدان سبب ایشان مر آن تفسیر کتاب خود «زند و پازند» خوانند. چون خواستند اهل لغت که ابنای مجوس را، که با بابک و افشین نامی کنند زندیق نام کردندشان، به حکم آن که میگفتند که هر چیزی که این مسلمانان میگویند تأویل است که ظاهر حکم آن را نقض کند و تنزیل دخول باشد اندر دیانت و تأویل سلخ از آن. و امروز بقیت ایشان مشیّعهٔ مصر همان گویند.
پس مراد ذی النون رضی اللّه عنه از این آن بوده است که اهل تحقیق در سماع محقق شوند و اهل هوی مؤوّل؛ که آن را تأویل بعید کنند و بدان به فسق افتند.
شبلی گوید، رضی اللّه عنه: «السّماعُ ظاهِرهُ فتنةٌ و باطِنُه عِبْرَةٌ، فَمَنْ عَرَفَ الإشارَةَ حَلَّ لَهُ اسْتِماعَ الْعِبْرَةِ و إلّا فَقَدِ اسْتَدْعَی الْفِتْنَةَ و تَعَرَّضَ لِلْبَلِیّةِ.»
ظاهر سماع فتنه است و باطنش عبرت است آن که اهل اشارت است مر او را سماع عبرت حلال باشد و الا آن دیگر طلب فتنه است و تعلق به بلا؛ یعنی آن را که کلیت دلش مستغرق حدیث حق نیست سماع بلای وی است و آفتگاه وی.
و ابوعلی رودباری گوید رحمة اللّه علیه در جواب سؤال مردی که او را از سماع پرسید: «لَیْتَنا تخلَّصْنا مِنْه رأساً برَأْسٍ.»
کاشکی ما از این سماع سر به سر برهیمی؛ از آن که آدمی در گزاردن حق همه چیزها عاجز است، و چون حق چیزی فوت شود بنده به تقصیر خود ببیند و چون تقصیر خود بدید کاشکی برهدی.
و یکی گوید از مشایخ، رحمهم اللّه: «السّماعُ تنبیهُ الأسرار لما فیها مِنَ المُغَیّباتِ.»
سماع پیدا کردن سرّهاست از چیزهایی که غیبت واجب کند، تا بدان پیوسته حاضر باشد به حق؛ که غیبت اسرار مر مدعیان را نکوهیدهترین اوصاف باشد؛ از آنچه دوست به دوست اگرچه غایب بود حاضر بود؛ که چون غیبت آمد دوستی برخاست.
و شیخ من گوید، رضی اللّه عنه: «السَّماعُ زادُ المُضطُرّینَ، فمن وَصَلَ اسْتَغْنی عن السّماعِ.»
سماع توشهٔ بازماندگان است، هر که رسید ورا به سماع حاجت نیاید؛ از آنچه اندر محل وصل حکم سمع معزول بود؛ که سمع مر خیر را باید و خیر از غایب کنند. چون معاینه شد سماع متلاشی شود.
و حُصری گوید، رحمة اللّه علیه: «أیْشٍ أعْمَلُ بالسّماعِ ینقَطِعُ اذا قُطِعَ مِمّنْ نَسْمَعُ منه؟ ینبغی ان یکونَ سماعُک متّصلاً غیرَ مُنقَطِعٍ.»
چه کنم سماع را که چون قاری خاموش شود آن منقطع شود؟ چه کنم؟ که چنان باید که سماع به سماع متصل باشد پیوسته که هرگز بریده نگردد و این نشان از اجتماع همت داده است اندر روضهٔ محبت که چون بنده بدان درجت برسد همه عالم سماع وی شود از حَجَر و مَدَر. و این درجت بزرگ است و اللّه اعلم بالصواب و الیه المرجِعُ و المآبُ.
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۰
در عروج نشأه می می کند طوفان سماع
کار دامن می کند بر آتش مستان سماع
از غبار کلفت و گرد غم و زنگ ملال
پاک سازد صحن مجلس رابه یک جولان سماع
عقده دلها ز رقص بیخودی وا می شود
می کند این پسته لب بسته را خندان سماع
چون خم چوگان به دست افشاندن مستانه ای
گوی دلها را برد بیرون ازین میدان سماع
می کند جان مجرد را خلاص از قیدجسم
ماه کنعان رابرون می آرد از زندان سماع
لنگر تمکین زاهد بادبان خواهد شدن
فیض خودرا عام سازد گربه به این عنوان سماع
گر چه از دامن برافشاندن خطر دارد چراغ
شمع صحبت را کند روشنتر از دامان سماع
کشتی می را کند مستغنی از باد مراد
چون شود در بزم مستان آستین افشان سماع
در فلاخن می نهد برق تجلی طور را
کوه را چون ابر می سازد سبک جولان سماع
شوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیست
چون کف دریا کند دستار سرمستان سماع
گر چنین آهنگ خواهد شد سرود قمریان
سروها را ریشه کن می سازد از بستان سماع
کوچه ها پیداشود درآسمان چون رود نیل
چون شود از مستی سرشار دست افشان سماع
رقص هر جا هست باغ و بوستان در کار نیست
بزم را از نونهالان می کند بستان سماع
گر به رقص آیند ارباب عمایم دور نیست
آسیای آسمان را می کند گردان سماع
صائب از رقص فلک هوش از سر من می رود
باقد خم گر چه زیبا نیست از پیران سماع
کار دامن می کند بر آتش مستان سماع
از غبار کلفت و گرد غم و زنگ ملال
پاک سازد صحن مجلس رابه یک جولان سماع
عقده دلها ز رقص بیخودی وا می شود
می کند این پسته لب بسته را خندان سماع
چون خم چوگان به دست افشاندن مستانه ای
گوی دلها را برد بیرون ازین میدان سماع
می کند جان مجرد را خلاص از قیدجسم
ماه کنعان رابرون می آرد از زندان سماع
لنگر تمکین زاهد بادبان خواهد شدن
فیض خودرا عام سازد گربه به این عنوان سماع
گر چه از دامن برافشاندن خطر دارد چراغ
شمع صحبت را کند روشنتر از دامان سماع
کشتی می را کند مستغنی از باد مراد
چون شود در بزم مستان آستین افشان سماع
در فلاخن می نهد برق تجلی طور را
کوه را چون ابر می سازد سبک جولان سماع
شوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیست
چون کف دریا کند دستار سرمستان سماع
گر چنین آهنگ خواهد شد سرود قمریان
سروها را ریشه کن می سازد از بستان سماع
کوچه ها پیداشود درآسمان چون رود نیل
چون شود از مستی سرشار دست افشان سماع
رقص هر جا هست باغ و بوستان در کار نیست
بزم را از نونهالان می کند بستان سماع
گر به رقص آیند ارباب عمایم دور نیست
آسیای آسمان را می کند گردان سماع
صائب از رقص فلک هوش از سر من می رود
باقد خم گر چه زیبا نیست از پیران سماع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۱
مجلس رقص است، بر تمکین بیفشان آستین
دست بالا کن، گلی از عالم بالا بچین
می توان رفت از فلک بیرون به دست افشاندنی
در نگین دان تا به کی باشی حصاری چون نگین؟
می شود از پایکوبی قطع راه دور عشق
چند از تمکین نهی بر پای، بند آهنین؟
پایکوبان شو، ببین در زیر پا افلاک را
دست بالا کن، جهان را زیر دست خود ببین
نخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرست
ریشه را محکم مکن زنهار در مغز زمین
می ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه دین
فارغ است از سنگ ره تخت روان بیخودی
گر طواف کعبه می خواهی بر این محمل نشین
قطره از پیوستگی شد سیل و در دریا رسید
در طریق عشق، یاران موافق بر گزین
پرده ناموس را بال و پر پرواز کن
حسن در هر جا که سازد چهره از می آتشین
بی سپند شوخ، مجمر چشم خواب آلوده ای است
بزم را پر شور گردان از نوای آتشین
رخنه ملک است چشم هوشیاران، زینهار
خاک زان از درد می در چشم عقل دور بین
از شفق زد غوطه در می صبح با موی سفید
در کهنسالی دکان زهد و سالوسی مچین
شبنم از روشندلی هم ساغر خورشید شد
چند در مینای تن چون درد باشی ته نشین؟
می ربایندش چو گل خوبان ز دست یکدگر
صفحه ای کز فکر صائب شد نگارستان چین
دست بالا کن، گلی از عالم بالا بچین
می توان رفت از فلک بیرون به دست افشاندنی
در نگین دان تا به کی باشی حصاری چون نگین؟
می شود از پایکوبی قطع راه دور عشق
چند از تمکین نهی بر پای، بند آهنین؟
پایکوبان شو، ببین در زیر پا افلاک را
دست بالا کن، جهان را زیر دست خود ببین
نخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرست
ریشه را محکم مکن زنهار در مغز زمین
می ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه دین
فارغ است از سنگ ره تخت روان بیخودی
گر طواف کعبه می خواهی بر این محمل نشین
قطره از پیوستگی شد سیل و در دریا رسید
در طریق عشق، یاران موافق بر گزین
پرده ناموس را بال و پر پرواز کن
حسن در هر جا که سازد چهره از می آتشین
بی سپند شوخ، مجمر چشم خواب آلوده ای است
بزم را پر شور گردان از نوای آتشین
رخنه ملک است چشم هوشیاران، زینهار
خاک زان از درد می در چشم عقل دور بین
از شفق زد غوطه در می صبح با موی سفید
در کهنسالی دکان زهد و سالوسی مچین
شبنم از روشندلی هم ساغر خورشید شد
چند در مینای تن چون درد باشی ته نشین؟
می ربایندش چو گل خوبان ز دست یکدگر
صفحه ای کز فکر صائب شد نگارستان چین
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - صفت عثمان خواننده
باز عثمان عندلیب آواز
کرده از قول جادویی آغاز
دست زد چون به خفچه ایقاع
بگذراند ز اوج چرخ سماع
بانگ ناگه چو بر سرود زند
آتش اندر دماغ عود زند
خواجه ناگه چو در سماع آید
عشرت و خرمی بیفزاید
ساتگینی بزرگتر خواهد
زو سرود و سماع درخواهد
خواهد از وی زمان زمان بازی
گاهگاهش کند هم آوازی
گر نبودی گریز پای و دنس
بزم ها را چو او نبودی کس
مطربان را به هم بر آغالد
از میانه سبک برون کالد
تا کند گنده ای درشت به کف
راست با هره ای چو چنبر دف
تا بخسبد به کنجی اندر مست
با یکی قحبه کلنده کست
هرگز آن شوخ دیده بی شرم
زلت خادمان نگردد نرم
آن کسانی که دشمن اویند
بیهده چیزکی نمی گویند
آنچه گویند من چرا گویم
عیب آن بی هنر چرا جویم
او نبوده ست کودک نیکو
خوش نبوده ست لحن و نغمت او
به سرای کجک نرفته است او
مست هرگز به شب نخفته است او
گرد بازار و کوی گم گشتست
به سر مرغزار بگذشته ست
من سخن گر همی نگردانم
وز طریقی دگر همی رانم
حلقه گوش او همی گوید
که زبان زین سخن چه می جوید
یک اشارت کفایتست او را
بنده را درخورست زخم عصا
کرده از قول جادویی آغاز
دست زد چون به خفچه ایقاع
بگذراند ز اوج چرخ سماع
بانگ ناگه چو بر سرود زند
آتش اندر دماغ عود زند
خواجه ناگه چو در سماع آید
عشرت و خرمی بیفزاید
ساتگینی بزرگتر خواهد
زو سرود و سماع درخواهد
خواهد از وی زمان زمان بازی
گاهگاهش کند هم آوازی
گر نبودی گریز پای و دنس
بزم ها را چو او نبودی کس
مطربان را به هم بر آغالد
از میانه سبک برون کالد
تا کند گنده ای درشت به کف
راست با هره ای چو چنبر دف
تا بخسبد به کنجی اندر مست
با یکی قحبه کلنده کست
هرگز آن شوخ دیده بی شرم
زلت خادمان نگردد نرم
آن کسانی که دشمن اویند
بیهده چیزکی نمی گویند
آنچه گویند من چرا گویم
عیب آن بی هنر چرا جویم
او نبوده ست کودک نیکو
خوش نبوده ست لحن و نغمت او
به سرای کجک نرفته است او
مست هرگز به شب نخفته است او
گرد بازار و کوی گم گشتست
به سر مرغزار بگذشته ست
من سخن گر همی نگردانم
وز طریقی دگر همی رانم
حلقه گوش او همی گوید
که زبان زین سخن چه می جوید
یک اشارت کفایتست او را
بنده را درخورست زخم عصا
رشیدالدین میبدی : ۷- سورة الاعراف
۲۰ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: خُذِ الْعَفْوَ فرمان آمد از خداوند کریم مهربان، بار خداى همه بار خدایان، کریم و لطیف در نام و در نشان، بمحمّد خاتم پیغامبران، و مقتداى جهانیان، که: اى سیّد! در گذار گناه از گناهکاران، و بپوش عیب ایشان، و برکش قلم عفو بر جریده بدکاران. اى سید! از ما گیر خلق پسندیده، و فعل ستوده، گفتار براستى و با خلق آشتى. در صحبت یار نیکان، و در خلوت تیمار بر ایشان. اى سیّد! من که خداوندم بردبارم، و بردباران را دوست دارم. از دشمن ناسزا میشنوم، و شوخى وى در خلوت مىبینم، و پرده بر وى میدارم، و بعقوبت نشتابم، و توبه و عفو بر وى عرضه میکنم، و بدرگاه خود باز میخوانم که: إِنْ یَنْتَهُوا یُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ.
و فى بعض الآثار: یقول اللَّه تعالى: نادیتمونى فلبیتکم، سألتمونى فأعطیتکم، بارزتمونى فأمهلتکم، ترکتمونى فرعیتکم، عصیتمونى فسترتکم. فان رجعتم الى قبلتکم، و ان ادبرتم عنى انتظرتکم.
بندگان من! رهیگان من! مرا بآواز خواندید، بلبّیک جواب دادم. از من نعمت خواستید عطا بخشیدم. به بیهوده بیرون آمدید مهلت دادم. فرمان من بگذاشتید رعایت از شما برنداشتم. معصیت کردید ستر بر شما نگه داشتم. با این همه گر بازآئید بپذیرم، ور برگردید باز آمدن را انتظار کنم. انا اجود الاجودین و اکرم الاکرمین.
و فى الخبر: اذا تاب الشیخ یقول اللَّه عزّ و جلّ: الان! اذ ذهبت قوتک، و تقطعت شهوتک. بلى انا ارحم الراحمین، بلى انا ارحم الراحمین.
چون این آیت فرو آمد که خُذِ الْعَفْوَ، رسول خدا دانست که عفو از خصائص سنت حق است جل جلاله، و خود گفته بود علیه الصلاة و السلام که: «المؤمن یأخذ من اللَّه خلقا حسنا».
این خلق نیکو از حق گرفت، و این سنت پسندیده بر دست گرفت تا بحدى رسید که روز احد آن چندان رنج و اذى دید از مشرکان، و با این همه میگفت: «اللّهمّ اهد قومى فانّهم لا یعلمون».
وَ إِمَّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مصطفى (ص) گفت: «رأیت عدوّ اللَّه ابلیس ناحلا مهموما، فقلت: یا عدوّ اللَّه! ممّ نحو لک؟ قال من صهیل فرس الغازى، و اذان المؤذّنین، و کسب درهم من الحلال، و قول العبد: اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم.
آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم صلوات اللَّه و سلامه علیه گفت: وقتى آن سر اشقیا، مهجور مملکت، ابلیس را دیدم نزار و ضعیف و درمانده، سر بجیب مهجورى فرو برده، گفتم یا عدوّ اللَّه! این ضعف و نحافت تو از چیست؟ گفت: اى محمّد! این ضعف و گداختگى و درماندگى من از چهار چیز است. هر گه که از آن چهار چیز یکى روى نماید چنان گداخته شوم که نمک در آب گدازد، و شمع در آتش: یکى آواز اسب غازیان در صف جهاد با کافران. دوم آواز مؤذنان در وقت اذان. سوم کسب کردن حلال بشرط شریعت و مقتضى ایمان، چهارم گفتار بنده مؤمن که گوید: اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم.
فرمان آمد که اى سیّد! هر که با دشمن حرب کند، زره باید و خفتان، جوشن و برگستوان خود و مغفر، خیل و لشکر. اى سیّد! امت تو در معرکه شیطان قرار گرفتهاند، فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ زره ایشان، إِمَّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ جوشن ایشان، قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ خود ایشان، قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ برگستوان ایشان. چون با زین سلاح و عدّت بحرب ابلیس آیند، لا جرم از وساوس و نزغات وى ایمن شوند: إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِینَ آمَنُوا.
و در خبر است: «انّ لکلّ ملک حمى، و انّ حمى اللَّه محارمه».
هر پادشاهى را در دنیا حمایتگاهى است، و خداوند عالم را جل جلاله سه حمایتگاه است: یکى توحید و شهادت، چنان که گفت: لا اله الا اللَّه حصنى.
دیگر حرم مکّه: وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً. سه دیگر گفتار اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم. آهوى دشتى و مرغ هوایى که سایه حرم بر فرق وى افتاد از خصمان ایمن گشت، قال النّبیّ (ص): «مکة حرام بتحریم اللَّه، لا یختلى خلاها و لا یعضد شوکها و لا ینفّر صیدها».
توحید و شهادت محل حصن و امن پادشاه است عزّ جلاله. اگر زنّار دارى، بتپرستى، هزار سال بت را سجود برده و آتش پرستیده، چون یک قدم بر بساط توحید و شهادت نهاد از آتش عقوبت ایمن گشت، و مستحق رضوان اکبر شد.
قال النّبی (ص): «اذا قالوها عصموا منى دماءهم و اموالهم».
أَعُوذُ بِاللَّهِ حصار و حمایتگاه مولى است. هر بندهاى که فتنه دیو است و سخره شیطان، و در بند همزات و غمزات ابلیس، چون چنگ نیاز و افلاس درین عروه وثقى زد که: اعوذ باللّه من الشّیطان الرجیم، ابلیس را بطاعت و ایمان وى کار نه، و هیچ دشمن را در حمایتگاه او قرار نه.
إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ الایة چون توفیق در راه مرد آید کید شیطان در وى اثر نکند. در روزگار عمر خطاب جوانى از نماز خفتن بازگشته، زنى براه وى آمد، خود را بر وى عرضه کرد. او را در فتنه افکند و رفت. جوان بر اثر زن میرفت تا بدر سراى آن زن رسید. آنجا ساعتى توقف کرد. این آیت فرا زبان وى آمد: إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ. چون این آیت برخواند، بیفتاد و بیهوش شد. آن زن در وى نگرست، او را بر آن حال دید، دلتنگ شد. کنیزک خود را برخواند، و هر دو او را برگرفتند، و بدر سراى آن جوان بردند، و او را بخوابانیدند، و خود بازگشتند. این جوان پدرى پیر داشت، بیرون آمد از سراى خویش، او را چنان دید برگرفت او را، و در خانه برد. چون بهوش باز آمد، پدر از حال وى پرسید، گفت: یا ابت لا تسئلنى. مپرس که مرا چه حال افتاد. آن گه قصه در گرفت. چون اینجا رسید که آیت بر خواند شهقهاى زد، در آن حال از دنیا بیرون شد کالبد خالى کرده. پس آن گه عمر خطاب را ازین قصّه خبر کردند بعد از دفن وى، گفت: چرا خبر نکردید پیش ازین تا من او را بدیدمى. آن گه برخاست و رفت تا بسر خاک وى، فنادى: یا فلان! «وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ». سه بار گفت چنین، و از میان خاک جواب آمد سه بار: قد اعطانیهما ربّى یا عمر! وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ سماع حقیقت استماع قرآن است، و سماع روزگار مرد را بیش از آن زندگى دهد که روح قالب دهد. سماع چشمهایست که از میان دل برجوشد، و تربیت او از عین صدق است، و صدق مر سماع را چنان است که جرم آفتاب مر شعاع را، و تا ظلمات بشریّت از پیش دل برنخیزد، حقیقت آفتاب سماع روا نبود که بر صحراء سینه مرد تجلى کند. و بدان که سماع بر دو ضرب است: سماع عوام دیگر است و سماع خواصّ دیگر. حظّ عوام از سماع صوت است و نغمت آن، و حظّ خواص از سماع لطیفهایست میان صوت و معنى و اشارت آن. عوام سماع کنند بگوش سر و آلت تمییز و حرکت طباع، تا از غم برهند، و از شغل بیاسایند. خواص سماع کنند بنفسى مرده و دلى تشنه و نفسى سوخته، لا جرم بار آورد ایشان را نسیم انسى و یادگار ازلى و شادى جاودانى.
و گفتهاند: حقیقت سماع یادگار نداء قدیم است که روز میثاق از بارگاه جبروت و جناب احدیت روان گشت که: «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ»؟ بسمع بندگان پیوست، و ذوق آن بجان ایشان رسید. ندایى که مستودع آن در جهان است، و مستقر آن در جان است. آنچه شاهد است نشان است، و آنچه عبارت است عنوان است. آنچه در خبر گمان است، در وجود عیان است، هفت اندام رهى بنداء دوست نیوشان است، نداء دوست نه اکنونى است که جاودان است.
وَ اذْکُرْ رَبَّکَ فِی نَفْسِکَ یاد کنندگان اللَّه سه مرداند: یکى بزبان یاد کرد دل از آن بىخبر، یکى بزبان و دل یاد کرد امّا کارش بر خطر، که گفتهاند: «و المخلصون على خطر عظیم». یکى بزبان خاموش و دل درو مستغرق، چنان که پیر طریقت گفت: الهى! چه یاد کنم که خود همه یادم! من خرمن نشان خود فرا باد نهادم! و کیف اذکره من لست انساه؟! اى یادگار جانها! و یاد داشته دلها! و یاد کرده زبانها! بفضل خود ما را یاد کن، و بیاد لطفى ما را شاد کن.
إِنَّ الَّذِینَ عِنْدَ رَبِّکَ اشارت است بنقطه جمع، «لا یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ» خبر است از نعت تفرقه. عندیت کرامت ایشان را اثبات کرده، و احکام عبودیت بر ایشان نگه داشته، تا بنده روان باشد میان جمع و تفرقت. جمع حقیقت را نشان است و تفرقت شریعت را بیان است. لِکُلٍّ جَعَلْنا مِنْکُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً اشارت بآن است، و اللَّه اعلم بالصّواب.
و فى بعض الآثار: یقول اللَّه تعالى: نادیتمونى فلبیتکم، سألتمونى فأعطیتکم، بارزتمونى فأمهلتکم، ترکتمونى فرعیتکم، عصیتمونى فسترتکم. فان رجعتم الى قبلتکم، و ان ادبرتم عنى انتظرتکم.
بندگان من! رهیگان من! مرا بآواز خواندید، بلبّیک جواب دادم. از من نعمت خواستید عطا بخشیدم. به بیهوده بیرون آمدید مهلت دادم. فرمان من بگذاشتید رعایت از شما برنداشتم. معصیت کردید ستر بر شما نگه داشتم. با این همه گر بازآئید بپذیرم، ور برگردید باز آمدن را انتظار کنم. انا اجود الاجودین و اکرم الاکرمین.
و فى الخبر: اذا تاب الشیخ یقول اللَّه عزّ و جلّ: الان! اذ ذهبت قوتک، و تقطعت شهوتک. بلى انا ارحم الراحمین، بلى انا ارحم الراحمین.
چون این آیت فرو آمد که خُذِ الْعَفْوَ، رسول خدا دانست که عفو از خصائص سنت حق است جل جلاله، و خود گفته بود علیه الصلاة و السلام که: «المؤمن یأخذ من اللَّه خلقا حسنا».
این خلق نیکو از حق گرفت، و این سنت پسندیده بر دست گرفت تا بحدى رسید که روز احد آن چندان رنج و اذى دید از مشرکان، و با این همه میگفت: «اللّهمّ اهد قومى فانّهم لا یعلمون».
وَ إِمَّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ مصطفى (ص) گفت: «رأیت عدوّ اللَّه ابلیس ناحلا مهموما، فقلت: یا عدوّ اللَّه! ممّ نحو لک؟ قال من صهیل فرس الغازى، و اذان المؤذّنین، و کسب درهم من الحلال، و قول العبد: اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم.
آن مهتر عالم و سیّد ولد آدم صلوات اللَّه و سلامه علیه گفت: وقتى آن سر اشقیا، مهجور مملکت، ابلیس را دیدم نزار و ضعیف و درمانده، سر بجیب مهجورى فرو برده، گفتم یا عدوّ اللَّه! این ضعف و نحافت تو از چیست؟ گفت: اى محمّد! این ضعف و گداختگى و درماندگى من از چهار چیز است. هر گه که از آن چهار چیز یکى روى نماید چنان گداخته شوم که نمک در آب گدازد، و شمع در آتش: یکى آواز اسب غازیان در صف جهاد با کافران. دوم آواز مؤذنان در وقت اذان. سوم کسب کردن حلال بشرط شریعت و مقتضى ایمان، چهارم گفتار بنده مؤمن که گوید: اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم.
فرمان آمد که اى سیّد! هر که با دشمن حرب کند، زره باید و خفتان، جوشن و برگستوان خود و مغفر، خیل و لشکر. اى سیّد! امت تو در معرکه شیطان قرار گرفتهاند، فَإِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ زره ایشان، إِمَّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ جوشن ایشان، قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ خود ایشان، قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ برگستوان ایشان. چون با زین سلاح و عدّت بحرب ابلیس آیند، لا جرم از وساوس و نزغات وى ایمن شوند: إِنَّهُ لَیْسَ لَهُ سُلْطانٌ عَلَى الَّذِینَ آمَنُوا.
و در خبر است: «انّ لکلّ ملک حمى، و انّ حمى اللَّه محارمه».
هر پادشاهى را در دنیا حمایتگاهى است، و خداوند عالم را جل جلاله سه حمایتگاه است: یکى توحید و شهادت، چنان که گفت: لا اله الا اللَّه حصنى.
دیگر حرم مکّه: وَ مَنْ دَخَلَهُ کانَ آمِناً. سه دیگر گفتار اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم. آهوى دشتى و مرغ هوایى که سایه حرم بر فرق وى افتاد از خصمان ایمن گشت، قال النّبیّ (ص): «مکة حرام بتحریم اللَّه، لا یختلى خلاها و لا یعضد شوکها و لا ینفّر صیدها».
توحید و شهادت محل حصن و امن پادشاه است عزّ جلاله. اگر زنّار دارى، بتپرستى، هزار سال بت را سجود برده و آتش پرستیده، چون یک قدم بر بساط توحید و شهادت نهاد از آتش عقوبت ایمن گشت، و مستحق رضوان اکبر شد.
قال النّبی (ص): «اذا قالوها عصموا منى دماءهم و اموالهم».
أَعُوذُ بِاللَّهِ حصار و حمایتگاه مولى است. هر بندهاى که فتنه دیو است و سخره شیطان، و در بند همزات و غمزات ابلیس، چون چنگ نیاز و افلاس درین عروه وثقى زد که: اعوذ باللّه من الشّیطان الرجیم، ابلیس را بطاعت و ایمان وى کار نه، و هیچ دشمن را در حمایتگاه او قرار نه.
إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ الایة چون توفیق در راه مرد آید کید شیطان در وى اثر نکند. در روزگار عمر خطاب جوانى از نماز خفتن بازگشته، زنى براه وى آمد، خود را بر وى عرضه کرد. او را در فتنه افکند و رفت. جوان بر اثر زن میرفت تا بدر سراى آن زن رسید. آنجا ساعتى توقف کرد. این آیت فرا زبان وى آمد: إِنَّ الَّذِینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَکَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ. چون این آیت برخواند، بیفتاد و بیهوش شد. آن زن در وى نگرست، او را بر آن حال دید، دلتنگ شد. کنیزک خود را برخواند، و هر دو او را برگرفتند، و بدر سراى آن جوان بردند، و او را بخوابانیدند، و خود بازگشتند. این جوان پدرى پیر داشت، بیرون آمد از سراى خویش، او را چنان دید برگرفت او را، و در خانه برد. چون بهوش باز آمد، پدر از حال وى پرسید، گفت: یا ابت لا تسئلنى. مپرس که مرا چه حال افتاد. آن گه قصه در گرفت. چون اینجا رسید که آیت بر خواند شهقهاى زد، در آن حال از دنیا بیرون شد کالبد خالى کرده. پس آن گه عمر خطاب را ازین قصّه خبر کردند بعد از دفن وى، گفت: چرا خبر نکردید پیش ازین تا من او را بدیدمى. آن گه برخاست و رفت تا بسر خاک وى، فنادى: یا فلان! «وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ». سه بار گفت چنین، و از میان خاک جواب آمد سه بار: قد اعطانیهما ربّى یا عمر! وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ سماع حقیقت استماع قرآن است، و سماع روزگار مرد را بیش از آن زندگى دهد که روح قالب دهد. سماع چشمهایست که از میان دل برجوشد، و تربیت او از عین صدق است، و صدق مر سماع را چنان است که جرم آفتاب مر شعاع را، و تا ظلمات بشریّت از پیش دل برنخیزد، حقیقت آفتاب سماع روا نبود که بر صحراء سینه مرد تجلى کند. و بدان که سماع بر دو ضرب است: سماع عوام دیگر است و سماع خواصّ دیگر. حظّ عوام از سماع صوت است و نغمت آن، و حظّ خواص از سماع لطیفهایست میان صوت و معنى و اشارت آن. عوام سماع کنند بگوش سر و آلت تمییز و حرکت طباع، تا از غم برهند، و از شغل بیاسایند. خواص سماع کنند بنفسى مرده و دلى تشنه و نفسى سوخته، لا جرم بار آورد ایشان را نسیم انسى و یادگار ازلى و شادى جاودانى.
و گفتهاند: حقیقت سماع یادگار نداء قدیم است که روز میثاق از بارگاه جبروت و جناب احدیت روان گشت که: «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ»؟ بسمع بندگان پیوست، و ذوق آن بجان ایشان رسید. ندایى که مستودع آن در جهان است، و مستقر آن در جان است. آنچه شاهد است نشان است، و آنچه عبارت است عنوان است. آنچه در خبر گمان است، در وجود عیان است، هفت اندام رهى بنداء دوست نیوشان است، نداء دوست نه اکنونى است که جاودان است.
وَ اذْکُرْ رَبَّکَ فِی نَفْسِکَ یاد کنندگان اللَّه سه مرداند: یکى بزبان یاد کرد دل از آن بىخبر، یکى بزبان و دل یاد کرد امّا کارش بر خطر، که گفتهاند: «و المخلصون على خطر عظیم». یکى بزبان خاموش و دل درو مستغرق، چنان که پیر طریقت گفت: الهى! چه یاد کنم که خود همه یادم! من خرمن نشان خود فرا باد نهادم! و کیف اذکره من لست انساه؟! اى یادگار جانها! و یاد داشته دلها! و یاد کرده زبانها! بفضل خود ما را یاد کن، و بیاد لطفى ما را شاد کن.
إِنَّ الَّذِینَ عِنْدَ رَبِّکَ اشارت است بنقطه جمع، «لا یَسْتَکْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِهِ» خبر است از نعت تفرقه. عندیت کرامت ایشان را اثبات کرده، و احکام عبودیت بر ایشان نگه داشته، تا بنده روان باشد میان جمع و تفرقت. جمع حقیقت را نشان است و تفرقت شریعت را بیان است. لِکُلٍّ جَعَلْنا مِنْکُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهاجاً اشارت بآن است، و اللَّه اعلم بالصّواب.
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
مرا گذر بهسوی کوی یار باید کرد
زدیده بر سرکویش نثار باید کرد
چو در فتاد بهدام آن نگار سیم اندام
سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد
چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد
در سرای به قفل استوار باید کرد
همه حدیث سماع و شراب بایدگفت
همه حکایت بوس وکنار بایدکرد
وگر به وقت صبوح از خمار باشد رنج
شراب و بوسه علاج خمار باید کرد
چو یار نیست به دست آرزوست اینکه مرا
نخست باری تدبیر یار باید کرد
شفیع باید بردن مگر بسازد یار
چو یار ساخته شد سازگار باید کرد
زدیده بر سرکویش نثار باید کرد
چو در فتاد بهدام آن نگار سیم اندام
سه بوسه از دو لب او شکار باید کرد
چو وصل بر سر کوی استوار خواهد شد
در سرای به قفل استوار باید کرد
همه حدیث سماع و شراب بایدگفت
همه حکایت بوس وکنار بایدکرد
وگر به وقت صبوح از خمار باشد رنج
شراب و بوسه علاج خمار باید کرد
چو یار نیست به دست آرزوست اینکه مرا
نخست باری تدبیر یار باید کرد
شفیع باید بردن مگر بسازد یار
چو یار ساخته شد سازگار باید کرد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۲
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
ای سر و سرور مغان، خیز و بیار چنگ و دف
جان مرا ز غم رهان، خیز و بیار چنگ و دف
مطرب عاشقان بزن راه حجاز، تا کنم
چهره ز اشک، ارغوان، خیز و بیار چنگ و دف
کرده سرود بلبلان، مست و خراب، گلستان
نرگس و لاله سرخوشان، خیز و بیار چنگ و دف
واعظ شهر اگر کند منع سماع صوفیان
نیست گنه به عاشقان، خیز و بیار، چنگ و دف
دیده به روی دلستان تا کنم آشنا، حزین
چند حجاب این و آن؟ خیز و بیار چنگ و دف
جان مرا ز غم رهان، خیز و بیار چنگ و دف
مطرب عاشقان بزن راه حجاز، تا کنم
چهره ز اشک، ارغوان، خیز و بیار چنگ و دف
کرده سرود بلبلان، مست و خراب، گلستان
نرگس و لاله سرخوشان، خیز و بیار چنگ و دف
واعظ شهر اگر کند منع سماع صوفیان
نیست گنه به عاشقان، خیز و بیار، چنگ و دف
دیده به روی دلستان تا کنم آشنا، حزین
چند حجاب این و آن؟ خیز و بیار چنگ و دف
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۹
هر وارد که بود قابل را در حرکت آرد اگر وارد ضعیف بود حرکت ضعیف بود که در دید آید شطح در سماع نشان آنست که اَلسَّماعُ مُحَرِّکُ القُلُوبِ اِلی عالِمِ الغُیُوبِ و اگر وارد قوی بود حرکت قوی بود در دید نیاید سکون در سماع نشان آنست که وَتَرَی الجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَهِیَ تَمُرُّ السَّحابِ.
گه نعره زند عقلم از بیم فراق او
گه رقص کند جانم از وعدۀ دیدارش
نوری گوید رَحْمَةُ اللّهِ علیهِ:
اَلوَجْدُ یُطْرِبُ مَنْ فی الوَجْدِ راحَتُهُ
وَالْوَجْدُ عِنْدَ وُجُودُ الحَقّ مَفْقُودٌ
قَدْ کانَ یُطْرِبُنی وَجْدی فَغیبَنَی
عَنْ رُؤیَةِ الْوَجْدِ مافی الوَجْدِ مَوْجُودٌ
گه نعره زند عقلم از بیم فراق او
گه رقص کند جانم از وعدۀ دیدارش
نوری گوید رَحْمَةُ اللّهِ علیهِ:
اَلوَجْدُ یُطْرِبُ مَنْ فی الوَجْدِ راحَتُهُ
وَالْوَجْدُ عِنْدَ وُجُودُ الحَقّ مَفْقُودٌ
قَدْ کانَ یُطْرِبُنی وَجْدی فَغیبَنَی
عَنْ رُؤیَةِ الْوَجْدِ مافی الوَجْدِ مَوْجُودٌ
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۳۰ - فصل پنجم: در سماع
بدان که شریفتر احوال و عزیزتر اوقات که از حق تعالی به بنده رسد سماع است، و هیچ درجه از درجهٔ روحانی عالیتر از سماع نیت. ازآن که مردم درین عالم غریباند
هر وقت باید که از پیوندگان اصلی بشاشت آید که آدمی ضعیفالحال است، بیوسیلتی آن نصیب نیابد و آن وسیلت در سماع است، و هیچ وسیلتی عظیمتر از سماع نیست.
و آنکه در آن مقدمات گفته شد حاصل نگردد مگر به سماع که جمعیت به ظاهر و باطن غالب گردد.
و هر چه از منظومات و منثورات به وی رسد، وهم پاک او به مدد همت تتبع آن بکند از شنیده، پس آن تحصیل راوجدگویند.
اگر از آن وجدی که در باطن حاصل شود شمه «ای» به ظاهر رساند کالبد در لذت ادراک نسیم روحانی حرکتی کند آن را حال خوانند.
اهل طریقت را سماع لابد است، از آنکه مدد روح و طراوت وقت و جمعیت خاطر و فراغت دل در سماع توان یافت و برهان کمال حیات و نشان اقبال وقت ادراک لذت سماع است. وهر کس که از وی بهره ندارد حواس باطن او مختل است، و هر که را خلل به حواس راه یافت میان او و بهایم فرق نماند.
اسماعیل ابن علیهگفت باشافعی‑رحمة اللّه علیه‑میرفتیم. کسی چیزی میگفت.او گفت بیا تا آنجا رفتیم و بنشیدیم. و مرا گفت ترا خوش آمد؟ گفتم نه. گفت ترا حس نیست.
درجات خلایق در سماع متفاوت است. بعضی را واجب است شنیدن، و بعضی را لازم است ناشنیدن.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع عوام را حرام است، و خواص را حلال، و خواص خواص را که محققانند واجب.
اما کسی را که عادت شود و اسیر صورت بود وی را از سماع بهره شرک بود.
و کسی را که به ارادت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و کسی که به حقیقت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و هر که را بر حقیقت سماع وقوف افتاد وقتذوق او موقوف عادت و عبارت نباشد، بل که همیشه مستغرق حقیقت باشد.
و کسی که او را بر رموز و اشارت و اسرار وقوف نباشد وی را احتراز اولیتر که بزرگان گفتهاند ظاهر سماع فتنه است، و باطن وی عبرت.
هر که شناسندهٔ اشارت و دانندهٔ رمز باشد به سر عبرت او رسد. و هر که اسیر هوی باشد به فتنهٔ او باز ماند.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع را به سه چیز حاجت است: به زمان، و مکان، و اخوان.
و مقصود ازین هر سه تکلف ظاهر و کره مردم و خلوت مکان نبوده است، بلکه مقصود او فراغت وقت و خلوت دل و جمعیت حواس ظاهر و حفظ خطرات باطن بوده است که چون کسی را این اسباب حاصل شد برخوردار گردد برآنچه شنود.
و اگر این قاعده مختل باشد هر حیلت و تکلف که سازد البته ذوق نیابد، از آنکه سماع به باطن تعلق دارد و از وی جز اثری به ظاهر نرسد.
بزرگان طریقت چنین گفتهاند: سماع واردی است که از حق تعالی به دلی رسد و از احوال غیبتبا او بگوید، و عهد ازل با او تازه کند. اماپذیرفتن دلها از آن وارد بر دو نوع است:
بعضی باشند که قوت همت و صحت عزیمت بر قبول حیات ایشان غالب باشد، هر چه بدیشان رسد پنهان و متواری دارند. باطنشاندر قوت استماع مات میشود و ظاهرشان ساکن.
و بعضی باشند که فزع محبت و جزع جنون بر دل ایشان مستولی باشد. چون لمعهٔ برق سماع در روزن دل ایشان بتابد قوت جزع بر سکون حرمت ترجیح گیرد. به تأثیر آن برق متحرک شود. انفعال در طبع او پیدا آید، به ظاهر نقل میکند. چشمرا گریان کند به مدد آن برق غالب. وقت باشد که مستولیتر شود، زبان را در و لوله آرد. وقتباشد که کاملتر شود و غلبهٔ حیرت ظاهر در تحیر باطن منعقد شود.
چون محبت رایت همت زیادتی گیرد برخاستنو در گشتن و جامه دریدن و حرکت زیادتی کردن اثر آن باشد و این همه احوال عین سماع است و هیچ دل ازین احوال بیمدد سماع نیست.
پس معلوم شد که وجد دو نوع است: ساکن و متحرک. و هر دو محض حق است.
و در حقیقت سماع و تفاوت وجد سخن بسیار است، این کتاب احتمال آن نکند خوض نکردهایم در بیان حقایق که غرض تصحیح احوال متصوفه بود به دلیل شرعی، هر کلمهایرا به دلیلیاز سنت موکد کردیم، و از شرع حقایق و نشر معانی تحرز نموده.
و در سماع چند اشکال است که حل آن به اخبار اولیتر که به برهان عقلی. اول اباحت سماع است و در روا داشتن و شنیدن اشعار و اجازت حرکت. در وی اخبار آمده است:
عایشه‑رحمة اللّه علیه‑روایت کند که روز عیدرسول ‑نشسته بود، کنیزکی حبشی درآمد و پیشرسول ‑قولی آغاز کرد. میگفت و دف میزد. امیرالمؤمنینعمر‑رضیاللّه عنه‑از در حجره به حدتی تمام درآمد گفت حجرهٔرسولو آواز مزامیر! خواستکه وی را زجر کند رسول ‑گفت یا عمر بگذار که هر قومی را عیدی است، و عید ما این است.
دیگر روز فتح،رسول میآمد. جماعتی پیش او باز آمدند و دف میزدند و شعر میخواندند که: «طلع البدر علینا».
و نیز پیشرسول شعرها خواندهاند، انکار نکرده است.
انسگوید‑رضیاللّه عنه‑که چون انصار خندق میکندند این ابیات میگفتند که شعر:
نحن الذی بایعوا محمداً
علی الجهاد مالقینا ابداً
رسول ایشان را جواب داد و گفت:
لاهم الا عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
لاهم الا «العیش»عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
این لفظرسول شعرنیست لیکن به شعر نزدیک است.
پیش رسول شعرهاخواندندی، و او یاران را از آن باز نداشتی.
و روایت است که از صحابه شعر درخواستی تا بخواندندی.
و نیزمعاذ‑رضیاللّه عنه‑گوید که رسول را گفتم که اگر دانستمی که تو سماع میکنی آواز خویش را بیاراستمی.
و این حدیث دلیل است بر جواز سماع سماع.
و اما اشکالی دیگر رقص است و آن مسلم است. در اخبار آمده است که وقتیداود‑‑زبور میخواند حالتی بر وی غالب شد. برپای خاست و گرد برگشت.
و نیز در توریت آمده است که «شوقناکم فلم تشتاقوا و زمرمناکم فلم ترقصوا.»
سعیدابن المسیبوقتی در کوچهای از کوچههایمکهمیگذشتعاصبن وابلالسهمیقولی میخواند، دروی اثر کرد.ساعتی بایستاد و باری چند پای برمیگرفت و برزمین مینهاد.
یکی از بزرگان دین گوید که لذت کامل در هیچ حالت نتوان یافت الا در حالت سماع.
هر گه کهداود‑‑زبور خواندن گرفتی پری و آدمی و وحوش و طیور به سماع آواز فرو شده بودند کهرسول گفتابوموسی الاشعریرا،‑رضیاللّه عنه‑آوازی دادهاند همچو آوازداود.
اما نعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش شنود که وقت او بدان خوش شود هیچ عیبی نیست که رسول وقتی اینآیت میخواند: «فکیف اذا جئنا من کل امة بشهید»، نعرهای بزد و به گریستن ایستاد و به ترک خواندن بگفت. پسنعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش آید عیبی نیست.
عایشه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند که یکی از خویشان به یکی از انصار میدادند، رسول درآمد و گفت آن زن را به خانهٔ او فرستادی؟
گفت فرستادم یا رسول اللّه!
گفت هیچ کس با وی فرستادی که آنجا چیزی بر گوید از سماع؟
گفت نفرستادم یا رسولاللّه.
رسول گفت اگر کسی را بفرستادی که گفتی «آتیناکم فحیانا و حیاکم» بهتر بودی.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید نزدیکسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شدم.
گفت وقتی مردی را دیدم افتاده از هوش بشده.
گفتم او را چه بوده است؟
گفتند آیتی از قرآن بخواندند از هوش بشد.
گفتم بگو تا دیگر باره برخوانند. بخواندند. مرد باهوش آمد. مرا گفت تو چه دانستی؟ گفتم چشمیعقوب‑‑به سبب پیراهنیوسف‑‑تاریک شد، و هم به سبب پیراهن او روشن گشت. ووی را نیکو آمد از من و بپسندید.
اما جامه پاره کردن معنی ندارد بلکه کراهیت است.
در خبر است که وقتیداود‑‑آمد و چیزی میگفت. یکی برخاست و جامه پاره کرد.جبرئیل‑‑آمد و گفت یاداودحق تعالی میگوید که آن را بگوی که دل را در دوستی ما پاره کنی بهتر از آنکه جامه برآوازداود.
و احوال سماع را دلایل بسیار است از کتاب و سنت. این جا بدین قدر اقتصار کنیم تا آنچه لابد است بدین جمله حاصل آید و کتاب را به این قدر ختم کنیم.
فترت روزگار عذرخواه است خلل و تقصیری را که در سخن آمده است که همه چیزها درین وقت فاسد مزاج شده است. اگر تفاوت معنی یا تبدیل کلمهای باشد تعلق به انقلاب احوال دارد و اگر بر معنی رضا افتد تأیید الهیت و مدد عزت باشد.
هر وقت باید که از پیوندگان اصلی بشاشت آید که آدمی ضعیفالحال است، بیوسیلتی آن نصیب نیابد و آن وسیلت در سماع است، و هیچ وسیلتی عظیمتر از سماع نیست.
و آنکه در آن مقدمات گفته شد حاصل نگردد مگر به سماع که جمعیت به ظاهر و باطن غالب گردد.
و هر چه از منظومات و منثورات به وی رسد، وهم پاک او به مدد همت تتبع آن بکند از شنیده، پس آن تحصیل راوجدگویند.
اگر از آن وجدی که در باطن حاصل شود شمه «ای» به ظاهر رساند کالبد در لذت ادراک نسیم روحانی حرکتی کند آن را حال خوانند.
اهل طریقت را سماع لابد است، از آنکه مدد روح و طراوت وقت و جمعیت خاطر و فراغت دل در سماع توان یافت و برهان کمال حیات و نشان اقبال وقت ادراک لذت سماع است. وهر کس که از وی بهره ندارد حواس باطن او مختل است، و هر که را خلل به حواس راه یافت میان او و بهایم فرق نماند.
اسماعیل ابن علیهگفت باشافعی‑رحمة اللّه علیه‑میرفتیم. کسی چیزی میگفت.او گفت بیا تا آنجا رفتیم و بنشیدیم. و مرا گفت ترا خوش آمد؟ گفتم نه. گفت ترا حس نیست.
درجات خلایق در سماع متفاوت است. بعضی را واجب است شنیدن، و بعضی را لازم است ناشنیدن.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع عوام را حرام است، و خواص را حلال، و خواص خواص را که محققانند واجب.
اما کسی را که عادت شود و اسیر صورت بود وی را از سماع بهره شرک بود.
و کسی را که به ارادت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و کسی که به حقیقت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و هر که را بر حقیقت سماع وقوف افتاد وقتذوق او موقوف عادت و عبارت نباشد، بل که همیشه مستغرق حقیقت باشد.
و کسی که او را بر رموز و اشارت و اسرار وقوف نباشد وی را احتراز اولیتر که بزرگان گفتهاند ظاهر سماع فتنه است، و باطن وی عبرت.
هر که شناسندهٔ اشارت و دانندهٔ رمز باشد به سر عبرت او رسد. و هر که اسیر هوی باشد به فتنهٔ او باز ماند.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع را به سه چیز حاجت است: به زمان، و مکان، و اخوان.
و مقصود ازین هر سه تکلف ظاهر و کره مردم و خلوت مکان نبوده است، بلکه مقصود او فراغت وقت و خلوت دل و جمعیت حواس ظاهر و حفظ خطرات باطن بوده است که چون کسی را این اسباب حاصل شد برخوردار گردد برآنچه شنود.
و اگر این قاعده مختل باشد هر حیلت و تکلف که سازد البته ذوق نیابد، از آنکه سماع به باطن تعلق دارد و از وی جز اثری به ظاهر نرسد.
بزرگان طریقت چنین گفتهاند: سماع واردی است که از حق تعالی به دلی رسد و از احوال غیبتبا او بگوید، و عهد ازل با او تازه کند. اماپذیرفتن دلها از آن وارد بر دو نوع است:
بعضی باشند که قوت همت و صحت عزیمت بر قبول حیات ایشان غالب باشد، هر چه بدیشان رسد پنهان و متواری دارند. باطنشاندر قوت استماع مات میشود و ظاهرشان ساکن.
و بعضی باشند که فزع محبت و جزع جنون بر دل ایشان مستولی باشد. چون لمعهٔ برق سماع در روزن دل ایشان بتابد قوت جزع بر سکون حرمت ترجیح گیرد. به تأثیر آن برق متحرک شود. انفعال در طبع او پیدا آید، به ظاهر نقل میکند. چشمرا گریان کند به مدد آن برق غالب. وقت باشد که مستولیتر شود، زبان را در و لوله آرد. وقتباشد که کاملتر شود و غلبهٔ حیرت ظاهر در تحیر باطن منعقد شود.
چون محبت رایت همت زیادتی گیرد برخاستنو در گشتن و جامه دریدن و حرکت زیادتی کردن اثر آن باشد و این همه احوال عین سماع است و هیچ دل ازین احوال بیمدد سماع نیست.
پس معلوم شد که وجد دو نوع است: ساکن و متحرک. و هر دو محض حق است.
و در حقیقت سماع و تفاوت وجد سخن بسیار است، این کتاب احتمال آن نکند خوض نکردهایم در بیان حقایق که غرض تصحیح احوال متصوفه بود به دلیل شرعی، هر کلمهایرا به دلیلیاز سنت موکد کردیم، و از شرع حقایق و نشر معانی تحرز نموده.
و در سماع چند اشکال است که حل آن به اخبار اولیتر که به برهان عقلی. اول اباحت سماع است و در روا داشتن و شنیدن اشعار و اجازت حرکت. در وی اخبار آمده است:
عایشه‑رحمة اللّه علیه‑روایت کند که روز عیدرسول ‑نشسته بود، کنیزکی حبشی درآمد و پیشرسول ‑قولی آغاز کرد. میگفت و دف میزد. امیرالمؤمنینعمر‑رضیاللّه عنه‑از در حجره به حدتی تمام درآمد گفت حجرهٔرسولو آواز مزامیر! خواستکه وی را زجر کند رسول ‑گفت یا عمر بگذار که هر قومی را عیدی است، و عید ما این است.
دیگر روز فتح،رسول میآمد. جماعتی پیش او باز آمدند و دف میزدند و شعر میخواندند که: «طلع البدر علینا».
و نیز پیشرسول شعرها خواندهاند، انکار نکرده است.
انسگوید‑رضیاللّه عنه‑که چون انصار خندق میکندند این ابیات میگفتند که شعر:
نحن الذی بایعوا محمداً
علی الجهاد مالقینا ابداً
رسول ایشان را جواب داد و گفت:
لاهم الا عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
لاهم الا «العیش»عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
این لفظرسول شعرنیست لیکن به شعر نزدیک است.
پیش رسول شعرهاخواندندی، و او یاران را از آن باز نداشتی.
و روایت است که از صحابه شعر درخواستی تا بخواندندی.
و نیزمعاذ‑رضیاللّه عنه‑گوید که رسول را گفتم که اگر دانستمی که تو سماع میکنی آواز خویش را بیاراستمی.
و این حدیث دلیل است بر جواز سماع سماع.
و اما اشکالی دیگر رقص است و آن مسلم است. در اخبار آمده است که وقتیداود‑‑زبور میخواند حالتی بر وی غالب شد. برپای خاست و گرد برگشت.
و نیز در توریت آمده است که «شوقناکم فلم تشتاقوا و زمرمناکم فلم ترقصوا.»
سعیدابن المسیبوقتی در کوچهای از کوچههایمکهمیگذشتعاصبن وابلالسهمیقولی میخواند، دروی اثر کرد.ساعتی بایستاد و باری چند پای برمیگرفت و برزمین مینهاد.
یکی از بزرگان دین گوید که لذت کامل در هیچ حالت نتوان یافت الا در حالت سماع.
هر گه کهداود‑‑زبور خواندن گرفتی پری و آدمی و وحوش و طیور به سماع آواز فرو شده بودند کهرسول گفتابوموسی الاشعریرا،‑رضیاللّه عنه‑آوازی دادهاند همچو آوازداود.
اما نعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش شنود که وقت او بدان خوش شود هیچ عیبی نیست که رسول وقتی اینآیت میخواند: «فکیف اذا جئنا من کل امة بشهید»، نعرهای بزد و به گریستن ایستاد و به ترک خواندن بگفت. پسنعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش آید عیبی نیست.
عایشه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند که یکی از خویشان به یکی از انصار میدادند، رسول درآمد و گفت آن زن را به خانهٔ او فرستادی؟
گفت فرستادم یا رسول اللّه!
گفت هیچ کس با وی فرستادی که آنجا چیزی بر گوید از سماع؟
گفت نفرستادم یا رسولاللّه.
رسول گفت اگر کسی را بفرستادی که گفتی «آتیناکم فحیانا و حیاکم» بهتر بودی.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید نزدیکسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شدم.
گفت وقتی مردی را دیدم افتاده از هوش بشده.
گفتم او را چه بوده است؟
گفتند آیتی از قرآن بخواندند از هوش بشد.
گفتم بگو تا دیگر باره برخوانند. بخواندند. مرد باهوش آمد. مرا گفت تو چه دانستی؟ گفتم چشمیعقوب‑‑به سبب پیراهنیوسف‑‑تاریک شد، و هم به سبب پیراهن او روشن گشت. ووی را نیکو آمد از من و بپسندید.
اما جامه پاره کردن معنی ندارد بلکه کراهیت است.
در خبر است که وقتیداود‑‑آمد و چیزی میگفت. یکی برخاست و جامه پاره کرد.جبرئیل‑‑آمد و گفت یاداودحق تعالی میگوید که آن را بگوی که دل را در دوستی ما پاره کنی بهتر از آنکه جامه برآوازداود.
و احوال سماع را دلایل بسیار است از کتاب و سنت. این جا بدین قدر اقتصار کنیم تا آنچه لابد است بدین جمله حاصل آید و کتاب را به این قدر ختم کنیم.
فترت روزگار عذرخواه است خلل و تقصیری را که در سخن آمده است که همه چیزها درین وقت فاسد مزاج شده است. اگر تفاوت معنی یا تبدیل کلمهای باشد تعلق به انقلاب احوال دارد و اگر بر معنی رضا افتد تأیید الهیت و مدد عزت باشد.
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۳۳
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۶ - قطعه
یاسمن آمد بمجلس، با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکسته شد، سپاه با درنگ
با سماع چنگ باش، از چاشتگه تا آن زمان
کز فلک پروین برآید همچو سیمین شفترنگ
از دل و پشت مبارز، می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان، خسرو آید یک ترنگ
هند چون دریای خون شد، چین چو دریا بار او
زین قیل روید بچین، بر شبه مردم استرنگ
مرکبی کش نیست جز آئین، خود دادن نشان
خاصه آن گاهی که بر زین برکشندش تنگ تنگ
گشتن از پرگار و چرخ و رفتن از کشتی و تیر
کشی از طاوس و گور و جستن از خرگوش و رنگ
حمله کردند و شکسته شد، سپاه با درنگ
با سماع چنگ باش، از چاشتگه تا آن زمان
کز فلک پروین برآید همچو سیمین شفترنگ
از دل و پشت مبارز، می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان، خسرو آید یک ترنگ
هند چون دریای خون شد، چین چو دریا بار او
زین قیل روید بچین، بر شبه مردم استرنگ
مرکبی کش نیست جز آئین، خود دادن نشان
خاصه آن گاهی که بر زین برکشندش تنگ تنگ
گشتن از پرگار و چرخ و رفتن از کشتی و تیر
کشی از طاوس و گور و جستن از خرگوش و رنگ
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ای بر فلک رسیده خروش از سماع تو
پر در شده خزانه گوش از سماع تو
در خرمی درآمده جان از جمال تو
وز دائره برون شده هوش از سماع تو
بی گفت و گوی و زحمت ساقی شنیده بود
جان صد هزار نعره نوش از سماع تو
گردون هزار دیده به یک گوش می بداد
درخرمی چنان شده دوش از سماع تو
آنی که خرقه ضرب کند هر سپیده دم
این گنبد مرقع پوش از سماع تو
پر در شده خزانه گوش از سماع تو
در خرمی درآمده جان از جمال تو
وز دائره برون شده هوش از سماع تو
بی گفت و گوی و زحمت ساقی شنیده بود
جان صد هزار نعره نوش از سماع تو
گردون هزار دیده به یک گوش می بداد
درخرمی چنان شده دوش از سماع تو
آنی که خرقه ضرب کند هر سپیده دم
این گنبد مرقع پوش از سماع تو
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۷ - باب اول
بدان که ایزد تعالی را سری است در دل آدمی که آن در وی همچنان پوشیده است که آتش در آهن. و چنان که به زخم سنگ بر آهن آن سر آتش آشکارا گردد و به صحرا افتد، همچنین سماع آواز خوش و موزون آن گوهر آدمی را بجنباند و در وی چیزی پدید آرد بی آن که آدمی را در آن اختیاری باشد و سبب آن مناسبتی است که گوهر دل آدمی را با عالم علوی که عالم ارواح گویند هست.
و عالم علوی عالم حسن و جمال است و اصل حسن و جمال تناسب است و هرچه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم، هرچه جمال و حسن و تناسب که در این عالم محسوس است، همه ثمره جمال و حسن آن عالم است، پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجایب آن عالم، بدان سبب آگاهی در دل پیدا آید و حرکت و شوقی پدید آید که باشد که آدمی خود نداند که آن چیست.
و این در دلی بود که ساده بود و از عشقی و شوقی که بدان راه برد خالی باشد، اما چون خالی نباشد و به چیزی مشغول بود، آن در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد. و هرکه را دوستی خدای تعالی بر دل غالب باشد سماع وی را مهم بود که آن آتش تیزتر گردد و هرکه را در دل دوستی باطل بود، سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود.
و علما را خلاف است در سماع که حلال است یا حرام. و هرکه حرام کرده است از اهل ظاهر بوده است که وی را خود صورت نبسته است که دوستی حق تعالی به حقیقت در دلی فرود آید، چه وی چنین گوید که آدمی جنس خود را دوست تواند داشت اما آن را که نه جنس وی بود و نه هیچ مانند وی بود وی را دوست چون تواند داشت؟ پس نزدیک وی در دل جز عشق مخلوق صورت نبندد و اگر عشق خالق صورت بندد، بنابر خیال تشبیهی باطل باشد، بدین سبب گوید که سماع یا بازی بود یا از عشق مخلوقی بود، و این ردو در دین مذموم است.
و چون وی را پرسند که معنی دوستی خدای تعالی که بر خلق واجب است چیست؟ گوید، «فرمانبرداری و طاعت داشتن.» و این خطایی بزرگ است که این قوم را افتاده است، و ما در کتاب محبت از رکن منجیات این پیدا کنیم.
اما اینجا می گوییم که حکم سما از دل باید گرفت که سماع هیچ چیز در دل نیارد که نباشد، بل آن را که در دل باشد بجنباند. هرکه را در دل چیزی است که آن در شرع محبوب است و قوت آن مطلوب است، چون سماع آن را زیادت کند، وی را ثواب باشد و هرکه را در دل باطلی است که در شریعت آن مذموم است، وی را در سماع عقاب بود. و هرکه را دل از هردو خالی است، لیکن بر سبیل بازی شنود و به حکم طبع بدان لذت یابد، سماع وی را مباح است. پس سماع بر سه قسم است:
قسم اول
آن که به غفلت و بر طریق بازی این کار اهل غفلت بود و دنیا همه لهو و بازی است و این نیز از آن بود و روا نباشد که سماع حرام باشد بدان سبب که خوش است که خوشیها حرام نیست و آنچه از خوشیها حرام است نه از آن حرام است که خوش است، بلکه از آن حرام است که در وی ضرری است و فسادی، چه آواز مرغان خوش است و حرام نیست، بلکه سبزه و آب روان و نظاره در شکوفه و گل خوش است و حرام نیست. پس آواز خوش در حق گوش، همچون سبزه و آب روان است در حق چشم و همچون بوی مشک در حق بینی و همچون طعام خوش در حق ذوق و همچون حکمتهای نیکو در حق عقل. و هریکی از این حواس را نوعی لذت است چرا باید که حرام باشد؟ و دلیل بر آن که طیبت و بازی و نظاره در آن حرام نیست آن است که عایشه رضی الله عنه روایت می کند که روز عید در مسجد زنگیان بازی می کردند. رسول (ص) مرا گفت، «خواهی که بینی؟» گفتم، «خواهم.» بر در بایستاد و دست پیش بداشت تا زنخدان بر دست وی نهادم و چندان نظاره کردم که چند بار بگفت که بس نباشد؟ گفتم نی! و این در صحاح است، و از این خبر پنج رخصت معلوم شد.
یکی آن که بازی و لهو و نظاره در وی چون گاه گاه باشد حرام نیست و در بازی زنگیان رقص و سرود بود.
دوم آن که در مسجد می کردند.
سوم آن که در خبر است که رسول (ص) در آن وقت که عایشه را آنجا برد گفت، «به بازی مشغول شوید.» و این فرمان باشد، پس بر آنچه حرام باشد چون فرماید؟
چهارم آن که ابتدا کرد و عایشه را رضی الله عنها گفت، «خواهی که بینی؟» و این تقاضا باشد، نه چنان باشد که اگر وی نظاره کردی و وی خاموش بودی، روا بودی که کسی گفتی که نخواست که ی را برنجاند که آن از بدخویی باشد.
پنجم آن که خود با عایشه بایستاد ساعتی دراز. با آن که نظاره بازی کار وی نباشد و بدین معلوم شود که برای موافقت زنان و کودکان تا دل ایشان خوش شود، چنین کارها کردن از خلق نیکو بود و این فاضلتر بود از خویشتن فراهم گرفتن و پارسایی و قرایی کردن.
و هم در صحاح است که عایشه روایت می کند که من کودک بودم لعبت بیاراستمی چنان که عادت دختران است. چند کودک دیگر به نزدیک من آمدندی. چون رسول (ص) درآمدی کودکان باز پس گریختندی. رسول (ص) ایشان را به نزدیک من فرستادی. یک روز کودکی را گفت که چیست این لعبتها؟ گفت، «این دخترکان من اند.» گفت، «این چیست بر این اسب؟» گفت، «پر و بال است.» رسول (ص) گفت، «اسب را بال از کجا بود؟» گفت، «نشنیده ای که سلیمان را اسب بود با پر و بال؟» رسول (ص) تبسم کرد تا همه دندانهای وی پیدا شد. و این از بهر آن روایت می کنم تا معلوم شود که قرایی کردن و روی ترش داشتن و خویشتن از چنین کارها فراهم گرفتن از دین نیست، خاصه با کودک و با کسی که کاری کند که اهل آن باشد و از وی زشت نبود. و این خبر دلیل آن نیست که صورت کردن روا بود که لعبت کودکان از چوب و خرقه بود که صورت تمام ندارد که در خبر است که بال اسب از خرقه بود.
و هم عایشه روایت می کند که دو کنیزک من دف می زدند و سرود می گفتند. رسول (ص) در خانه آمد و بخفت و روی از دیگر جانب کرد. ابوبکر درآمد و ایشان را زجر کرد و گفت، «خانه رسول و مزمار شیطان؟» رسول گفت، «یا ابابکر دست از ایشان بدار که روز عید است.» پس دف زدن و سرود گفتن از این خبر معلوم شد که مباح است و شک نیست که به گوش رسول می رسیده است آن و منع وی مر ابابکر را از انکار آن دلیلی صریح است بر آن که مباح است.
قسم دوم
آن که در دل صفتی مذموم بود، چنان که کسی را در دل دوستی زنی بود یا کودکی بود، سماع کند در حضور وی تا لذت زیادت شود یا در غیبت وی بر امید وصال تا شوق زیادت شود یا سرودی شنود که در وی حدیث زلف و خال و جمال باشد و در اندیشه خویش بر وی فرو آورد. این حرام است و بیشتر جوانان از این جمله باشند. برای آن که این آتش عشق باطل را گرم تر کند و آن آتش را فروکشتن واجب است، بر فروختن آن چون روا باشد؟ اما اگر این عشق وی با زن خویش بود یا کنیزک خویش بود، از جمله تمتع دنیا بود و مباح بود تا آنگاه که طلاق دهد یا بفروشد، آنگاه حرام شود.
قسم سیم
آن که در دل صفتی محمود باشد که سماع آن را قوت دهد و این از چهار نوع بود.
نوع اول سرود و اشعار حاجیان بود در صفت کعبه و بادیه که آتش شوق خانه خدای را در دل بجنباند و از این سماع مزد بود کسی را که روا بود که به حج شود، اما کسی را که مادر و پدر دستوری ندهد یا سببی دیگر که وی را حج نشاید، روا نبود که این سماع کند و این آرزو در دل خویش قوی گرداند، مگر که داند که اگرچه شوق غالب و قوی خواهد شد، وی قادر بود بر آن که نرود و بدین نزدیک بود سرود غازیان و سماع ایشان که خلق را به غزا و جنگ کردن با دشمنان خدای تعالی و جان بر کف نهادن بر دوستی وی آرزومند کند و این را نیز مزد باشد. و همچنین اشعاری که عادت است که در مصاف بگویند تا مرد دایر شود و جنگ کند و دلاوری را زیادت کند و در وی، مزد بود چون جنگ با کافران بود، اما اگر با اهل حق بود این حرام بود.
نوع دوم سرود نوحه گر بود که به گریستن آرد و اندوه زیادت کند و اندر این نیز مزد بود، چون نوحه گری بر تقصیر خود کند در مسلمانی و بر گناهان که بر وی رفته بود و بر آنچه وی را فوت شده است از درجات بزرگ از خشنودی حق تعالی. چنان که نوحه داوود (ع) بود که وی چندان نوحه کردی که جنازه ها از پیش وی برگرفتندی و وی در آن الحان بودی و آوازی خوش بودی. اگر اندوهی حرام باشد در دل، نوحه حرام باشد، چنان که وی را کسی مرده باشد، که خدای تعالی می گوید، «لکیلا تاسو علی ما فاتکم بر گذشته اندوه مخورید»، چون کسی قضای خدای تعالی را کاره باشد و بدان اندوهگین بود تا آن اندوه زیادت شود، این حرام بود. و به سبب این است که مزد نوحه گر حرام است و وی عاصی بود و هرکه آن بشنود عاصی بود.
نوع سوم آن که در دل شادی باشد و خواهد که آن زیادت کند به سماع. و این نیز مباح بود چون شادی به چیزی باشد که روا باشد که بر آن شاد شود، چنان که در عروسی و ولیمه و عقیقه و وقت آمدن فرزند و وقت ختنه کردن و باز رسیدن از سفر. چنان که رسول (ص) به مدینه رسید. پیشباز شدند و دف می زدند و شادی می کردند و شعر می گفتند که:
طلع البدر علینا من ثنییات الوداع
وجب الشکر علینا ما دعی لله داع
و همچنین به ایام عید شادی کردن روا بود و سماع بدین روا بود. و همچنین چون دوستان به هم نشینند به موافقتی و خواهند که طعام خورند و خواهند که وقتشان با یکدیگر خوش شود، سماع کردن و شادی نمودن به موافقت یکدیگر روا باشد.
نوع چهارم و اصل آن که کسی را که دوستی حق تعالی بر دل غالب شده باشد و به حد عشق رسیده، سماع وی را مهم بود. و باشد که اثر آن از بسیاری خیرات رسمی بیش بود. و هرچه دوستی حق تعالی بدان زیاد شود مزد آن بیش بود. و سماع صوفیان در اصل که بوده است بدین سبب بوده است، اگرچه اکنون به رسم آمیخته شده است، به سبب گروهی که به صورت ایشانند در ظاهر و مفلس اند از معانی ایشان در باطن. و سماع در افروختن این آتش اثری عظیم دارد و کس باشد از ایشان که در میان سماع وی را مکاشفات پدید آید و با وی لطفها رود که بیرون سماع نبود.
و آن احوال لطیف که از عالم غیب به ایشان پیوستن گیرد به سبب سماع، آن را وجد گویند و باشد که دل ایشان در سماع چنان پاک و صافی شود که نقره را چون در آتش نهی و آن سماع آتش در دل افکند و همه کدورتها از دل ببرد. و باشد که به بسیاری ریاضت آن حاصل نیاید که به سماع حاصل آید. و سماع آن سر مناسبت را که روح آدمی را هست با عالم ارواح بجنباند تا بود که او را به کلیت این عالم بستاند تا از هرچه در این عالم رود بی خبر شود و باشد که قوت اعضای وی نیز ساقط شود و بیفتد و از هوش برود. و آنچه از این احوال درست باشد وی را اصل بود، درجه آن بزرگ بود. و آن کسی را که بدان ایمان بود و حاضر بود، از برکات آن نیز محروم نبود. ولیکن غلط اندر این نیز بسیار باشد و پندارهای خطا بسیار افتد و نشانی حق و باطل آن پیران پخته و راه رفته دانند و مرید را مسلم نباشد که از سر خویش سماع کند بدان که تقاضای آن در دل وی پدید آید.
و علی حلاج یکی بود از مریدان شیخ ابوالقاسم گرگانی دستوری خواست در سماع، گفت هیچ مخور. پس از آن طعام خوش بساز. اگر سماع اختیار کنی بر طعام، آنگاه این تقاضای سماع به حق باشد و تو را مسلم بود. اما مریدی که وی را هنوز احوال دل پیدا نیامده باشد و راه حق به معاملت نداند یا پیدا آمده باشد ولیکن شهوت هنوز از وی تمام شکسته نشده باشد، واجب بود به پیر که وی را سماع منع کند، که زیان وی از سود بیش بود.
و بدان که هرکه سماع را و وجد و احوال صوفیان را انکار کند، از مختصری خویش انکار کند و معذور بود در آن انکار که چیزی که وی را نباشد، بدان ایمان دشوار توان آوردن. و این همچون مخنث بود که وی را باور نبود که در صحبت لذت هست، چه لذت به قوت شهوت در توان یافت. چون وی را شهوت نیافریده اند چگونه داند؟ و اگر نابینا لذت نظاره در سبزه و آب روان انکار کند چه عجب که وی را چشم نداده اند. و آن لذت بدان در توان یافت. و اگر کودک لذت ریاست و سلطنت و فرمان دادن و مملکت داشتن انکار کند چه عجب که وی راه بازی داند. در مملکت داشتن چه راه برد؟
و بدان که خلق در انکار احوال صوفیان، آن که دانشمند است و آن که عامی است، همه کودکان اند که چیزی را که بدان هنوز نرسیده اند منکرند و آن کسی که اندک مایه زیرکی دارد، اقرار دهد و گوید که مرا این حال نیست، ولیکن می دانم که ایشان را هست. باری بدان ایمان دارد و روا دارد. اما آن که هر چه او را نبود خود محال داند که دیگران را بود، بغایت حماقت باشد و از آن قوم باشد که حق تعالی می گوید، « و اذلم یهتدا به فسیقولون هذا افک قدیم ».
و عالم علوی عالم حسن و جمال است و اصل حسن و جمال تناسب است و هرچه متناسب است نمودگاری است از جمال آن عالم، هرچه جمال و حسن و تناسب که در این عالم محسوس است، همه ثمره جمال و حسن آن عالم است، پس آواز خوش موزون متناسب هم شبهتی دارد از عجایب آن عالم، بدان سبب آگاهی در دل پیدا آید و حرکت و شوقی پدید آید که باشد که آدمی خود نداند که آن چیست.
و این در دلی بود که ساده بود و از عشقی و شوقی که بدان راه برد خالی باشد، اما چون خالی نباشد و به چیزی مشغول بود، آن در حرکت آید و چون آتشی که دم در وی دهند افروخته تر گردد. و هرکه را دوستی خدای تعالی بر دل غالب باشد سماع وی را مهم بود که آن آتش تیزتر گردد و هرکه را در دل دوستی باطل بود، سماع زهر قاتل وی بود و بر وی حرام بود.
و علما را خلاف است در سماع که حلال است یا حرام. و هرکه حرام کرده است از اهل ظاهر بوده است که وی را خود صورت نبسته است که دوستی حق تعالی به حقیقت در دلی فرود آید، چه وی چنین گوید که آدمی جنس خود را دوست تواند داشت اما آن را که نه جنس وی بود و نه هیچ مانند وی بود وی را دوست چون تواند داشت؟ پس نزدیک وی در دل جز عشق مخلوق صورت نبندد و اگر عشق خالق صورت بندد، بنابر خیال تشبیهی باطل باشد، بدین سبب گوید که سماع یا بازی بود یا از عشق مخلوقی بود، و این ردو در دین مذموم است.
و چون وی را پرسند که معنی دوستی خدای تعالی که بر خلق واجب است چیست؟ گوید، «فرمانبرداری و طاعت داشتن.» و این خطایی بزرگ است که این قوم را افتاده است، و ما در کتاب محبت از رکن منجیات این پیدا کنیم.
اما اینجا می گوییم که حکم سما از دل باید گرفت که سماع هیچ چیز در دل نیارد که نباشد، بل آن را که در دل باشد بجنباند. هرکه را در دل چیزی است که آن در شرع محبوب است و قوت آن مطلوب است، چون سماع آن را زیادت کند، وی را ثواب باشد و هرکه را در دل باطلی است که در شریعت آن مذموم است، وی را در سماع عقاب بود. و هرکه را دل از هردو خالی است، لیکن بر سبیل بازی شنود و به حکم طبع بدان لذت یابد، سماع وی را مباح است. پس سماع بر سه قسم است:
قسم اول
آن که به غفلت و بر طریق بازی این کار اهل غفلت بود و دنیا همه لهو و بازی است و این نیز از آن بود و روا نباشد که سماع حرام باشد بدان سبب که خوش است که خوشیها حرام نیست و آنچه از خوشیها حرام است نه از آن حرام است که خوش است، بلکه از آن حرام است که در وی ضرری است و فسادی، چه آواز مرغان خوش است و حرام نیست، بلکه سبزه و آب روان و نظاره در شکوفه و گل خوش است و حرام نیست. پس آواز خوش در حق گوش، همچون سبزه و آب روان است در حق چشم و همچون بوی مشک در حق بینی و همچون طعام خوش در حق ذوق و همچون حکمتهای نیکو در حق عقل. و هریکی از این حواس را نوعی لذت است چرا باید که حرام باشد؟ و دلیل بر آن که طیبت و بازی و نظاره در آن حرام نیست آن است که عایشه رضی الله عنه روایت می کند که روز عید در مسجد زنگیان بازی می کردند. رسول (ص) مرا گفت، «خواهی که بینی؟» گفتم، «خواهم.» بر در بایستاد و دست پیش بداشت تا زنخدان بر دست وی نهادم و چندان نظاره کردم که چند بار بگفت که بس نباشد؟ گفتم نی! و این در صحاح است، و از این خبر پنج رخصت معلوم شد.
یکی آن که بازی و لهو و نظاره در وی چون گاه گاه باشد حرام نیست و در بازی زنگیان رقص و سرود بود.
دوم آن که در مسجد می کردند.
سوم آن که در خبر است که رسول (ص) در آن وقت که عایشه را آنجا برد گفت، «به بازی مشغول شوید.» و این فرمان باشد، پس بر آنچه حرام باشد چون فرماید؟
چهارم آن که ابتدا کرد و عایشه را رضی الله عنها گفت، «خواهی که بینی؟» و این تقاضا باشد، نه چنان باشد که اگر وی نظاره کردی و وی خاموش بودی، روا بودی که کسی گفتی که نخواست که ی را برنجاند که آن از بدخویی باشد.
پنجم آن که خود با عایشه بایستاد ساعتی دراز. با آن که نظاره بازی کار وی نباشد و بدین معلوم شود که برای موافقت زنان و کودکان تا دل ایشان خوش شود، چنین کارها کردن از خلق نیکو بود و این فاضلتر بود از خویشتن فراهم گرفتن و پارسایی و قرایی کردن.
و هم در صحاح است که عایشه روایت می کند که من کودک بودم لعبت بیاراستمی چنان که عادت دختران است. چند کودک دیگر به نزدیک من آمدندی. چون رسول (ص) درآمدی کودکان باز پس گریختندی. رسول (ص) ایشان را به نزدیک من فرستادی. یک روز کودکی را گفت که چیست این لعبتها؟ گفت، «این دخترکان من اند.» گفت، «این چیست بر این اسب؟» گفت، «پر و بال است.» رسول (ص) گفت، «اسب را بال از کجا بود؟» گفت، «نشنیده ای که سلیمان را اسب بود با پر و بال؟» رسول (ص) تبسم کرد تا همه دندانهای وی پیدا شد. و این از بهر آن روایت می کنم تا معلوم شود که قرایی کردن و روی ترش داشتن و خویشتن از چنین کارها فراهم گرفتن از دین نیست، خاصه با کودک و با کسی که کاری کند که اهل آن باشد و از وی زشت نبود. و این خبر دلیل آن نیست که صورت کردن روا بود که لعبت کودکان از چوب و خرقه بود که صورت تمام ندارد که در خبر است که بال اسب از خرقه بود.
و هم عایشه روایت می کند که دو کنیزک من دف می زدند و سرود می گفتند. رسول (ص) در خانه آمد و بخفت و روی از دیگر جانب کرد. ابوبکر درآمد و ایشان را زجر کرد و گفت، «خانه رسول و مزمار شیطان؟» رسول گفت، «یا ابابکر دست از ایشان بدار که روز عید است.» پس دف زدن و سرود گفتن از این خبر معلوم شد که مباح است و شک نیست که به گوش رسول می رسیده است آن و منع وی مر ابابکر را از انکار آن دلیلی صریح است بر آن که مباح است.
قسم دوم
آن که در دل صفتی مذموم بود، چنان که کسی را در دل دوستی زنی بود یا کودکی بود، سماع کند در حضور وی تا لذت زیادت شود یا در غیبت وی بر امید وصال تا شوق زیادت شود یا سرودی شنود که در وی حدیث زلف و خال و جمال باشد و در اندیشه خویش بر وی فرو آورد. این حرام است و بیشتر جوانان از این جمله باشند. برای آن که این آتش عشق باطل را گرم تر کند و آن آتش را فروکشتن واجب است، بر فروختن آن چون روا باشد؟ اما اگر این عشق وی با زن خویش بود یا کنیزک خویش بود، از جمله تمتع دنیا بود و مباح بود تا آنگاه که طلاق دهد یا بفروشد، آنگاه حرام شود.
قسم سیم
آن که در دل صفتی محمود باشد که سماع آن را قوت دهد و این از چهار نوع بود.
نوع اول سرود و اشعار حاجیان بود در صفت کعبه و بادیه که آتش شوق خانه خدای را در دل بجنباند و از این سماع مزد بود کسی را که روا بود که به حج شود، اما کسی را که مادر و پدر دستوری ندهد یا سببی دیگر که وی را حج نشاید، روا نبود که این سماع کند و این آرزو در دل خویش قوی گرداند، مگر که داند که اگرچه شوق غالب و قوی خواهد شد، وی قادر بود بر آن که نرود و بدین نزدیک بود سرود غازیان و سماع ایشان که خلق را به غزا و جنگ کردن با دشمنان خدای تعالی و جان بر کف نهادن بر دوستی وی آرزومند کند و این را نیز مزد باشد. و همچنین اشعاری که عادت است که در مصاف بگویند تا مرد دایر شود و جنگ کند و دلاوری را زیادت کند و در وی، مزد بود چون جنگ با کافران بود، اما اگر با اهل حق بود این حرام بود.
نوع دوم سرود نوحه گر بود که به گریستن آرد و اندوه زیادت کند و اندر این نیز مزد بود، چون نوحه گری بر تقصیر خود کند در مسلمانی و بر گناهان که بر وی رفته بود و بر آنچه وی را فوت شده است از درجات بزرگ از خشنودی حق تعالی. چنان که نوحه داوود (ع) بود که وی چندان نوحه کردی که جنازه ها از پیش وی برگرفتندی و وی در آن الحان بودی و آوازی خوش بودی. اگر اندوهی حرام باشد در دل، نوحه حرام باشد، چنان که وی را کسی مرده باشد، که خدای تعالی می گوید، «لکیلا تاسو علی ما فاتکم بر گذشته اندوه مخورید»، چون کسی قضای خدای تعالی را کاره باشد و بدان اندوهگین بود تا آن اندوه زیادت شود، این حرام بود. و به سبب این است که مزد نوحه گر حرام است و وی عاصی بود و هرکه آن بشنود عاصی بود.
نوع سوم آن که در دل شادی باشد و خواهد که آن زیادت کند به سماع. و این نیز مباح بود چون شادی به چیزی باشد که روا باشد که بر آن شاد شود، چنان که در عروسی و ولیمه و عقیقه و وقت آمدن فرزند و وقت ختنه کردن و باز رسیدن از سفر. چنان که رسول (ص) به مدینه رسید. پیشباز شدند و دف می زدند و شادی می کردند و شعر می گفتند که:
طلع البدر علینا من ثنییات الوداع
وجب الشکر علینا ما دعی لله داع
و همچنین به ایام عید شادی کردن روا بود و سماع بدین روا بود. و همچنین چون دوستان به هم نشینند به موافقتی و خواهند که طعام خورند و خواهند که وقتشان با یکدیگر خوش شود، سماع کردن و شادی نمودن به موافقت یکدیگر روا باشد.
نوع چهارم و اصل آن که کسی را که دوستی حق تعالی بر دل غالب شده باشد و به حد عشق رسیده، سماع وی را مهم بود. و باشد که اثر آن از بسیاری خیرات رسمی بیش بود. و هرچه دوستی حق تعالی بدان زیاد شود مزد آن بیش بود. و سماع صوفیان در اصل که بوده است بدین سبب بوده است، اگرچه اکنون به رسم آمیخته شده است، به سبب گروهی که به صورت ایشانند در ظاهر و مفلس اند از معانی ایشان در باطن. و سماع در افروختن این آتش اثری عظیم دارد و کس باشد از ایشان که در میان سماع وی را مکاشفات پدید آید و با وی لطفها رود که بیرون سماع نبود.
و آن احوال لطیف که از عالم غیب به ایشان پیوستن گیرد به سبب سماع، آن را وجد گویند و باشد که دل ایشان در سماع چنان پاک و صافی شود که نقره را چون در آتش نهی و آن سماع آتش در دل افکند و همه کدورتها از دل ببرد. و باشد که به بسیاری ریاضت آن حاصل نیاید که به سماع حاصل آید. و سماع آن سر مناسبت را که روح آدمی را هست با عالم ارواح بجنباند تا بود که او را به کلیت این عالم بستاند تا از هرچه در این عالم رود بی خبر شود و باشد که قوت اعضای وی نیز ساقط شود و بیفتد و از هوش برود. و آنچه از این احوال درست باشد وی را اصل بود، درجه آن بزرگ بود. و آن کسی را که بدان ایمان بود و حاضر بود، از برکات آن نیز محروم نبود. ولیکن غلط اندر این نیز بسیار باشد و پندارهای خطا بسیار افتد و نشانی حق و باطل آن پیران پخته و راه رفته دانند و مرید را مسلم نباشد که از سر خویش سماع کند بدان که تقاضای آن در دل وی پدید آید.
و علی حلاج یکی بود از مریدان شیخ ابوالقاسم گرگانی دستوری خواست در سماع، گفت هیچ مخور. پس از آن طعام خوش بساز. اگر سماع اختیار کنی بر طعام، آنگاه این تقاضای سماع به حق باشد و تو را مسلم بود. اما مریدی که وی را هنوز احوال دل پیدا نیامده باشد و راه حق به معاملت نداند یا پیدا آمده باشد ولیکن شهوت هنوز از وی تمام شکسته نشده باشد، واجب بود به پیر که وی را سماع منع کند، که زیان وی از سود بیش بود.
و بدان که هرکه سماع را و وجد و احوال صوفیان را انکار کند، از مختصری خویش انکار کند و معذور بود در آن انکار که چیزی که وی را نباشد، بدان ایمان دشوار توان آوردن. و این همچون مخنث بود که وی را باور نبود که در صحبت لذت هست، چه لذت به قوت شهوت در توان یافت. چون وی را شهوت نیافریده اند چگونه داند؟ و اگر نابینا لذت نظاره در سبزه و آب روان انکار کند چه عجب که وی را چشم نداده اند. و آن لذت بدان در توان یافت. و اگر کودک لذت ریاست و سلطنت و فرمان دادن و مملکت داشتن انکار کند چه عجب که وی راه بازی داند. در مملکت داشتن چه راه برد؟
و بدان که خلق در انکار احوال صوفیان، آن که دانشمند است و آن که عامی است، همه کودکان اند که چیزی را که بدان هنوز نرسیده اند منکرند و آن کسی که اندک مایه زیرکی دارد، اقرار دهد و گوید که مرا این حال نیست، ولیکن می دانم که ایشان را هست. باری بدان ایمان دارد و روا دارد. اما آن که هر چه او را نبود خود محال داند که دیگران را بود، بغایت حماقت باشد و از آن قوم باشد که حق تعالی می گوید، « و اذلم یهتدا به فسیقولون هذا افک قدیم ».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۹ - باب دوم
بدان که در سماع سه مقام است: اول فهم، آنگاه وجد، آنگاه حرکت. و در هر یکی سخن است:
مقام اول
در فهم است اما کسی که سماع به طبع و غفلت شنود یا بر اندیشه مخلوق کند، خسیس تر از آن بود که در فهم و حال وی سخن گویند، اما آن که غالب بر وی اندیشه دین باشد و حب حق تعالی بود، این بر دو درجه باشد:
درجه اول درجه مرید باشد که وی را در طلب خویش و سلوک راه خویش احوال مختلف باشد از قبض و بسط و آسانی و دشواری و آثار قبول و آثار رد و همگی دل وی آن فرو گرفته باشد چون سخنی شنود که در وی حدیث عتاب و قبول و رد و وصل و هجر و قرب و بعد و رضا و سخط و امید و نومیدی و فراق و وصال و خوف و امن و وفا به عهد و بی عهدی و شادی وصال و اندوه فراق بود. و آنچه بدین ماند، بر احوال خویش تنزیل کند و آنچه در باطن وی باشد افروختن گیرد و احوال مختلف بر وی پدید آید و وی را در آن اندیشه های مختلف بود و اگر قاعده علم او محکم نبود، باشد که اندیشه ها افتد وی را در سماع که آن کفر باشد که در حق حق تعالی چیزی سماع کند که آن محال باشد، چنان که این بیت شنود مثلا که:
زاول به من ات میل بد آن میل کجاست؟
و امروز ملول گشتی از بهر چراست؟
هر مریدی که وی را بدایتی تیز و روان بوده باشد و آنگاه ضعیفتر شده باشد، پندارد که حق تعالی را به وی عنایتی و میلی بوده است و اکنون بگردیده و این تغیر در حق تعالی فهم کند، این کفر بود، بلکه باید که داند که تغیر را به حق راه نبود، وی مغیر است و متغیر نیست. باید که داند که صفت وی بگردیده است تا آن معنی که گشاده بود در حجاب شد اما از آن جانب خود هرگز منع و حجاب و ملال نباشد، بلکه در گاه گشاده است. به مثل چون آفتاب که نور وی مبذول است مگر کسی را که پس دیواری شود و از وی در حجاب افتد، آنگاه تغیر در وی آمده باشد نه در آفتاب. باید که گوید:
خورشید برآمد ای نگارین دیر است
بر بنده اگر نتابد از ادبیر است
باید که حواله حجاب به ادبار خویش کند و به تقصیری که بر رفته باشد نه به حق تعالی. مقصود از این مثال آن است که باید که هرچه صفات نقص است و تغیر است در حق خویش و نفس خویش فهم کند و هرچه جمال و جلال وجود است در حق حق تعالی فهم کند. اگر این سرمایه ندارد از علم، زود در کفر افتد و نداند و بدین سبب است که خطر سماع بر دوستی حق تعالی عظیم است.
درجه دوم آن باشد که از درجه مریدان در گذشته باشد و احوال مقامات باز پس کرده باشد و به نهایت آن حال رسیده بود که آن را فنا گویند و نیستی، چون اضافت کنند با هرچه جز حق است و توحید گویند و یگانگی گویند چون به حق اضافت کنند و سماع این کس نه بر سبیل فهم معنی باشد، بلکه چون سماع به وی رسد آن حال نیستی و یگانگی بر وی تازه شود و به کلیت از خویشتن غایب شود و از این عالم بی خبر شود و باشد به مثل اگر در آتش افتد خبر ندارد، چنان که شیخ ابوالحسن نوری رحمهم الله در سماع به جایی دردوید که نی دِرُودِه بودند و همه پایش می برید و وی بی خبر و سماع این تمامتر بود. اما سماع مریدان به صفات بشریت آمیخته بود و این آن بود که وی را از خود به کلیت بستاند، چنان که آن زنان که یوسف را دیدند و همه خود را فراموش کردند و دست بریدند.
و باید که این نیستی را انکار نکنی و گویی من وی را می بینم، چگونه نیست شده است؟ که وی نه آن است که تو می بینی که آن شخص است و چون بمیرد هم می بینی و وی نیست شده، پس حقیقت وی آن معنی لطیف است که محل معرفت است. چون معرفت چیزها از وی غایب شد، همه در حق وی نیست شد و چون جز ذکر حق تعالی نماند هرچه فانی بود بشد و هرچه باقی بود بماند، پس معنی یگانگی این بود که چون جز حق تعالی را نبیند، گویی همه خود اوست و من نی ام و باز گوید من خود اویم و گروهی از اینجا غلط کرده اند و این معنی را به حلول عبارت کرده اند و گروهی به اتحاد عبارت کرده اند و این همچنان باشد که کسی هرگز آینه ندیده باشد، در وی نگرد، صورت خود بیند، پندارد که در آینه فرود آمد یا پندارد که آن صورت خود صورت آینه است که صفت آینه خود آن است که سرخ و سپید بنماید. اگر پندارد که در آینه فرود آمد این حلول بود و اگر پندارد که آینه خود صورت وی شد این اتحاد بود. و هر دو غلط است، بلکه هرگز آینه صورت نشود و صورت آینه نشود ولیکن چنان نماید و چنان پندارد کسی که کارها تمام نشناخته بود. و شرح این در چنین کتاب دشوار توان گفت که علم این دراز است.
مقام دوم
چون از فهم فارغ شد حالی است که از فهم پدید آید که آن را وجد گویند و وجد یافتن بود و معنی آن بود که حالتی یافت که پیش از این نبود و در حقیقت این حالت سخن بسیار است که آن چیست و درست آن است که آن یک نوع نبود، بلکه انواع بسیار بود، اما دو جنس باشد، یکی از جنس احوال بود و یکی از جنس مکاشفات.
اما احوال چنان بود که صفتی از آن وی غالب شود و وی را چون مست گرداند و آن صفت، گاه شوق بود و گاه خوف و گاه آتش عشق بود و گاه طلب بود و گاه اندوهی بود و گاه حسرتی بود. و اقسام این بسیار است، اما چون آن آتش در دل غالب شد، دود آن بر دماغ شود و حواس وی را غلبه کند تا نبیند و نشنود چون خفته یا اگر بیند و بشنود از آن غافل و غایب بود چون مست.
و نوع دیگر مکاشفات است که چیزها نمودن گیرد از آنچه صوفیان را باشد، بعضی در کسوت مثال و بعضی صریح و اثر سماع در آن از آن وجه است که دل را صافی کند و چون آینه باشد که گردی بر وی نشسته باشد و پاک کنند از آن گرد تا آن صورت در وی پدید آید. و هرچه از این معنی عبارت توان آورد، علمی باشد و قیاسی و مثالی و حقیقت آن جز آن کس را معلوم نبود که بدان رسیده باشد، آنگاه هرکس را قدمگاه خویش معلوم بود، اگر در دیگری تصرف کند، به قیاس قدمگاه خویش کند. و هرچه به قیاس باشد از ورق علم بود نه از ورق ذوق.
اما این مقدار گفته می آید تا کسانی که ایشان را از این حال تذوق نباشد، باری باور کنند و انکار نکنند که آن انکار ایشان را زیان دارد و سخت ابله بود کسی که پندارد که هرچه در گنجینه وی نبود، در خزانه ملوک نبود و ابله تر از وی کسی بود که خویشتن را با مختصری خویش پادشاهی داند و گوید که من خود به همه رسیده ام و همه مرا گشت و هرچه مرا نیست خود نیست و همه انکارها از این دو ابلهی خیزد.
و بدان که وجد باشد که به تکلف بود و آن عین نفاق بود، مگر آن که به تکلف اسباب آن به دل می آرد تا باشد که حقیقت وجد پدید آید. و در خبر است که چون قرآن شنوی بگریی و اگر گریستن نیاید تکلف کنی. معنی آن است که به تکلف اسباب حزن به دل آوری و این تکلف را اثر است، باشد که به حقیقت ادا کند.
سوال: اگر کسی گوید که چون سماع ایشان حق است و برای حق است، باید که در دعوتها مقریان را نشاندی و قرآن خواندندی، نه قوالان را که سرود گویند که قرآن کلام حق است و سماع نه از وی اولیتر.
جواب: آن است که سماع از آیات قرآن بسیار باشد و وجود از آن بسیار پدید آید و بسیار باشد که از سماع قرآن بیهوش شوند و بسیار کس بوده است که در آن جان داده است و حکایات آن آوردن دراز است و در کتاب احیا به تفضیل گفته ایم، اما سبب آن که بدل مقری قوال نشانند و بدل قرآن سرود گویند پنج است:
اول آن که آیات قرآن همه با حال عاشقان مناسبت ندارد که در قرآن قصه کافران و حکم معاملات اهل دنیا و چیزهای دیگر بسیار است که قرآن شفای همه اصناف خلق راست چون مقری به مثل این آیت برخواند که مادر را از میراث شش یک بود و خواهر را نیمه بود یا این زنی را شوی بمیرد، چهار ماه ده روز عدت باید داشت و امثال این، آتش عشق را نیز نگرداند، مگر کسی که بغایت عاشق بود و از هر چیزی وی را سماع بود، اگرچه از مقصود دور بود و آن چنان نادر بود.
سبب دوم آن که قرآن بیشتر یاد دارند و بسیار خوانند و هرچه بسیار شنیده آید آگاهی به دل ندهد در بیشتر احوال یا بیتی که کسی پیشین بار بشنود و بر آن حال کند، بار دوم بدان حال حاضر نیاید و سرود نو برتوان گفت و قرآن نو برنتوان خواند و چون عرب می آمدند در روزگار رسول (ص) و قرآن تازه می شنیدند و می گریستند و احوال بر ایشان پدید می آمد، ابوبکر گفت، «کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا» گفت، ما نیز همچون شما بودیم، اکنون دل ما سخت شد که با قرآن قرار گرفت و خو کرد، پس هرچه تازه بود اثر آن بیش بود.
وی برای این بود که عمر رضی الله عنه حجاج را فرمودی تا زودتر به شهرهای خویش روند، گفت، «ترسم که چون خو کنند با کعبه، آنگاه حرمت آن از دل ایشان برخیزد.»
سبب سیم آن که بیشتر دلها حرکت نکند تا وی را به وزنی و الحانی نجبانی و برای این است که بر حدیث سماع کم افتد، بلکه بر آواز خوش افتد، چون موزون بود و به الحان بود. و آنگاه هر دستانی وراهی اثر دیگر دارد. و قرآن نشاید که به الحان افکند و بر آن دستان راست کنند و در وی تصرف کنند و چون بی الحان بود سخن مجرد نماید، مگر آتشی گرم بود که بدان برافروزد.
سبب چهارم آن که الحان را نیز مدد باید داد به آوازهای دیگر تا اثر بیشتر کند، چون قصب و طبل و دف و شاهین و این صورت هزل دارد و قرآن عین جدست، وی را صیانت باید کرد که با چیزی یار کنند که در چشم عوام آن صورت هزل دارد چنان که رسول (ص) در خانه ربیع بنت مسعود شد. آن کنیزکان دف می زدند و سرود می گفتند چون وی بدیدند ثنای وی به شعر گفتن گرفتند. گفت، «خاموش باشید. همان که می گفتید، بگویید.» که ثنای وی عین جد بود، بر دف گفتن که صورت هزل دارد نشاید.
سبب پنجم آن که هر کسی را حالتی باشد که حریص بود بر آن که بیتی شنود موافق حال خویش، چون موافق نبود آن را کاره باشد و باشد که گوید، «این مگوی و دیگری گوی.» و نشاید قرآن را در معرض آوردن که از آن کراهیت آید و باشد که همه آیتها موافق حال هر کسی نباشد. اگر بیتی موافق حال وی نباشد، وی بر وفق حال خویش تنزیل کند که واجب نیست که از شعر آن فهم کنی که شاعر خواسته است، اما قرآن را نشاید که تنزیل کنی بر اندیشه خویش و آن معنی قرآنی بگردانی.
پس سبب اختیار مشایخ قوال را این بوده است که گفته آمد و حاصل این معانی دو سبب اند: یکی ضعف شنونده و دیگر بزرگداشت حرمت قرآن را تا در تصرف و اندیشه نیفتد.
مقام سیم
در سماع حرکت و رقص و جامه دریدن است. و هرچه در آن مغلوب باشد و بی اختیار بود بدان ماخوذ نبود و هرچه به اختیار کند تا به مردم نماید که وی صاحب حالت است و نباشد، این حرام بود و این عین نفاق بود.
ابوالقاسم نصر آبادی گفت، «من می گویم این قوم به سماع مشغول باشند بهتر از آن که به غیبت.» ابو عمرو بن نجید گفت، «اگر سی سال غیبت کند بدان نرسد که در سماع حالتی نماید که به دروغ بود و بدان که کاملتر آن باشد که سماع می شنود و ساکن می باشد که بر ظاهر وی پیدا نیاید و قوت وی چنان باشد که خویشتن نگاه می تواند داشت که آن حرکت و بانگ گریستن هم از ضعف بود،لیکن چنین قوت کمتر باشد.»
و همانا که ابوبکر گفت، «کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا» آن بود که قویت قلوبنا یعنی سخت و به قوت شد که طاقت آن داریم که خویشتن را نگاه داریم. و آنکس که خویشتن نگاه نتوان داشت، باید که تا ضرورت نرسد خویشتن نگاه می دارد.
جوانی در صحبت جنید بود چون سماع شنید بانگ کرد. جنید گفت، «اگر بیش چنین کنی در صحبت من نشایی پس وی صبر می کرد به جهدی عظیم تا یک روز چندان خویشتن نگاه داشت که به آخر یک بانگ کرد و شکمش شکافت و فرمان یافت اما اگر کسی که از خویشتن حالتی اظهار نمی کند، رقص کند یا به تکلف خویشتن به گریستن آرد، روا بود و رقص مباح است که زنگیان در مسجد رقص می کردند که عایشه به نظاره شد. و رسول (ص) گفت، «یا علی، تو از منی و من از تو» از شادی این رقص کرد، چند بار پای بر زمین زد، چنان که عادت عرب باشد که در نشاط شادی کنند.
و با جعفر گفت، «تو به من مانی به خلق و خلق»، وی نیز از شادی رقص کرد. و زید بن حارثه را گفت، «تو برادر و مولای مایی.» رقص کرد از شادی. پس کسی که می گوید که این حرام است خطا می کند، بلکه غایت این آن است که بازی باشد و بازی نیز حرام نیست. و کسی که بدان سبب کند که تا آن حالت که در دل وی پیدا می آید قوی تر شود، آن خود محمود بود.
اما جامه دریدن به اختیار نشاید که این ضایع کردن مال بود، اما چون مغلوب باشد روا بود. و هرچند که جامه به اختیار درد، لیکن باشد که در آن اختیار مضطر باشد که چنان شود که اگر خواهد که نکند نتواند که ناله بیمار اگرچه به اختیار بود، لیکن اگر خواهد که نکند نتواند. و نه هرچه به ارادت و قصد بود آدمی از آن دست تواند داشت به همه وقتها. چون چنین مغلوب شده باشد ماخوذ نبود.
اما آن که صوفیان جامه خرقه کنند به اختیار و پاره ها قسمت کنند گروهی اعتراض کرده اند که این نشاید و خطا کرده اند که کرباس نیز نشاید که پاره کنند تا پیراهن دوزند، ولیکن چون ضایع نکنند و برای مقصودی پاره کنند روا باشد. همچنین چون پاره ها چهارسو کنند برای آن غرض تا همه را نصیب بود و بر سجاده و مرقع دوزند، روا باشد که اگر کسی جامه کرباسی را به صد راه پاره کند و به صد درویش دهد، مباح بود چون هر پاره ای چنان باشد که به کار آید.
مقام اول
در فهم است اما کسی که سماع به طبع و غفلت شنود یا بر اندیشه مخلوق کند، خسیس تر از آن بود که در فهم و حال وی سخن گویند، اما آن که غالب بر وی اندیشه دین باشد و حب حق تعالی بود، این بر دو درجه باشد:
درجه اول درجه مرید باشد که وی را در طلب خویش و سلوک راه خویش احوال مختلف باشد از قبض و بسط و آسانی و دشواری و آثار قبول و آثار رد و همگی دل وی آن فرو گرفته باشد چون سخنی شنود که در وی حدیث عتاب و قبول و رد و وصل و هجر و قرب و بعد و رضا و سخط و امید و نومیدی و فراق و وصال و خوف و امن و وفا به عهد و بی عهدی و شادی وصال و اندوه فراق بود. و آنچه بدین ماند، بر احوال خویش تنزیل کند و آنچه در باطن وی باشد افروختن گیرد و احوال مختلف بر وی پدید آید و وی را در آن اندیشه های مختلف بود و اگر قاعده علم او محکم نبود، باشد که اندیشه ها افتد وی را در سماع که آن کفر باشد که در حق حق تعالی چیزی سماع کند که آن محال باشد، چنان که این بیت شنود مثلا که:
زاول به من ات میل بد آن میل کجاست؟
و امروز ملول گشتی از بهر چراست؟
هر مریدی که وی را بدایتی تیز و روان بوده باشد و آنگاه ضعیفتر شده باشد، پندارد که حق تعالی را به وی عنایتی و میلی بوده است و اکنون بگردیده و این تغیر در حق تعالی فهم کند، این کفر بود، بلکه باید که داند که تغیر را به حق راه نبود، وی مغیر است و متغیر نیست. باید که داند که صفت وی بگردیده است تا آن معنی که گشاده بود در حجاب شد اما از آن جانب خود هرگز منع و حجاب و ملال نباشد، بلکه در گاه گشاده است. به مثل چون آفتاب که نور وی مبذول است مگر کسی را که پس دیواری شود و از وی در حجاب افتد، آنگاه تغیر در وی آمده باشد نه در آفتاب. باید که گوید:
خورشید برآمد ای نگارین دیر است
بر بنده اگر نتابد از ادبیر است
باید که حواله حجاب به ادبار خویش کند و به تقصیری که بر رفته باشد نه به حق تعالی. مقصود از این مثال آن است که باید که هرچه صفات نقص است و تغیر است در حق خویش و نفس خویش فهم کند و هرچه جمال و جلال وجود است در حق حق تعالی فهم کند. اگر این سرمایه ندارد از علم، زود در کفر افتد و نداند و بدین سبب است که خطر سماع بر دوستی حق تعالی عظیم است.
درجه دوم آن باشد که از درجه مریدان در گذشته باشد و احوال مقامات باز پس کرده باشد و به نهایت آن حال رسیده بود که آن را فنا گویند و نیستی، چون اضافت کنند با هرچه جز حق است و توحید گویند و یگانگی گویند چون به حق اضافت کنند و سماع این کس نه بر سبیل فهم معنی باشد، بلکه چون سماع به وی رسد آن حال نیستی و یگانگی بر وی تازه شود و به کلیت از خویشتن غایب شود و از این عالم بی خبر شود و باشد به مثل اگر در آتش افتد خبر ندارد، چنان که شیخ ابوالحسن نوری رحمهم الله در سماع به جایی دردوید که نی دِرُودِه بودند و همه پایش می برید و وی بی خبر و سماع این تمامتر بود. اما سماع مریدان به صفات بشریت آمیخته بود و این آن بود که وی را از خود به کلیت بستاند، چنان که آن زنان که یوسف را دیدند و همه خود را فراموش کردند و دست بریدند.
و باید که این نیستی را انکار نکنی و گویی من وی را می بینم، چگونه نیست شده است؟ که وی نه آن است که تو می بینی که آن شخص است و چون بمیرد هم می بینی و وی نیست شده، پس حقیقت وی آن معنی لطیف است که محل معرفت است. چون معرفت چیزها از وی غایب شد، همه در حق وی نیست شد و چون جز ذکر حق تعالی نماند هرچه فانی بود بشد و هرچه باقی بود بماند، پس معنی یگانگی این بود که چون جز حق تعالی را نبیند، گویی همه خود اوست و من نی ام و باز گوید من خود اویم و گروهی از اینجا غلط کرده اند و این معنی را به حلول عبارت کرده اند و گروهی به اتحاد عبارت کرده اند و این همچنان باشد که کسی هرگز آینه ندیده باشد، در وی نگرد، صورت خود بیند، پندارد که در آینه فرود آمد یا پندارد که آن صورت خود صورت آینه است که صفت آینه خود آن است که سرخ و سپید بنماید. اگر پندارد که در آینه فرود آمد این حلول بود و اگر پندارد که آینه خود صورت وی شد این اتحاد بود. و هر دو غلط است، بلکه هرگز آینه صورت نشود و صورت آینه نشود ولیکن چنان نماید و چنان پندارد کسی که کارها تمام نشناخته بود. و شرح این در چنین کتاب دشوار توان گفت که علم این دراز است.
مقام دوم
چون از فهم فارغ شد حالی است که از فهم پدید آید که آن را وجد گویند و وجد یافتن بود و معنی آن بود که حالتی یافت که پیش از این نبود و در حقیقت این حالت سخن بسیار است که آن چیست و درست آن است که آن یک نوع نبود، بلکه انواع بسیار بود، اما دو جنس باشد، یکی از جنس احوال بود و یکی از جنس مکاشفات.
اما احوال چنان بود که صفتی از آن وی غالب شود و وی را چون مست گرداند و آن صفت، گاه شوق بود و گاه خوف و گاه آتش عشق بود و گاه طلب بود و گاه اندوهی بود و گاه حسرتی بود. و اقسام این بسیار است، اما چون آن آتش در دل غالب شد، دود آن بر دماغ شود و حواس وی را غلبه کند تا نبیند و نشنود چون خفته یا اگر بیند و بشنود از آن غافل و غایب بود چون مست.
و نوع دیگر مکاشفات است که چیزها نمودن گیرد از آنچه صوفیان را باشد، بعضی در کسوت مثال و بعضی صریح و اثر سماع در آن از آن وجه است که دل را صافی کند و چون آینه باشد که گردی بر وی نشسته باشد و پاک کنند از آن گرد تا آن صورت در وی پدید آید. و هرچه از این معنی عبارت توان آورد، علمی باشد و قیاسی و مثالی و حقیقت آن جز آن کس را معلوم نبود که بدان رسیده باشد، آنگاه هرکس را قدمگاه خویش معلوم بود، اگر در دیگری تصرف کند، به قیاس قدمگاه خویش کند. و هرچه به قیاس باشد از ورق علم بود نه از ورق ذوق.
اما این مقدار گفته می آید تا کسانی که ایشان را از این حال تذوق نباشد، باری باور کنند و انکار نکنند که آن انکار ایشان را زیان دارد و سخت ابله بود کسی که پندارد که هرچه در گنجینه وی نبود، در خزانه ملوک نبود و ابله تر از وی کسی بود که خویشتن را با مختصری خویش پادشاهی داند و گوید که من خود به همه رسیده ام و همه مرا گشت و هرچه مرا نیست خود نیست و همه انکارها از این دو ابلهی خیزد.
و بدان که وجد باشد که به تکلف بود و آن عین نفاق بود، مگر آن که به تکلف اسباب آن به دل می آرد تا باشد که حقیقت وجد پدید آید. و در خبر است که چون قرآن شنوی بگریی و اگر گریستن نیاید تکلف کنی. معنی آن است که به تکلف اسباب حزن به دل آوری و این تکلف را اثر است، باشد که به حقیقت ادا کند.
سوال: اگر کسی گوید که چون سماع ایشان حق است و برای حق است، باید که در دعوتها مقریان را نشاندی و قرآن خواندندی، نه قوالان را که سرود گویند که قرآن کلام حق است و سماع نه از وی اولیتر.
جواب: آن است که سماع از آیات قرآن بسیار باشد و وجود از آن بسیار پدید آید و بسیار باشد که از سماع قرآن بیهوش شوند و بسیار کس بوده است که در آن جان داده است و حکایات آن آوردن دراز است و در کتاب احیا به تفضیل گفته ایم، اما سبب آن که بدل مقری قوال نشانند و بدل قرآن سرود گویند پنج است:
اول آن که آیات قرآن همه با حال عاشقان مناسبت ندارد که در قرآن قصه کافران و حکم معاملات اهل دنیا و چیزهای دیگر بسیار است که قرآن شفای همه اصناف خلق راست چون مقری به مثل این آیت برخواند که مادر را از میراث شش یک بود و خواهر را نیمه بود یا این زنی را شوی بمیرد، چهار ماه ده روز عدت باید داشت و امثال این، آتش عشق را نیز نگرداند، مگر کسی که بغایت عاشق بود و از هر چیزی وی را سماع بود، اگرچه از مقصود دور بود و آن چنان نادر بود.
سبب دوم آن که قرآن بیشتر یاد دارند و بسیار خوانند و هرچه بسیار شنیده آید آگاهی به دل ندهد در بیشتر احوال یا بیتی که کسی پیشین بار بشنود و بر آن حال کند، بار دوم بدان حال حاضر نیاید و سرود نو برتوان گفت و قرآن نو برنتوان خواند و چون عرب می آمدند در روزگار رسول (ص) و قرآن تازه می شنیدند و می گریستند و احوال بر ایشان پدید می آمد، ابوبکر گفت، «کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا» گفت، ما نیز همچون شما بودیم، اکنون دل ما سخت شد که با قرآن قرار گرفت و خو کرد، پس هرچه تازه بود اثر آن بیش بود.
وی برای این بود که عمر رضی الله عنه حجاج را فرمودی تا زودتر به شهرهای خویش روند، گفت، «ترسم که چون خو کنند با کعبه، آنگاه حرمت آن از دل ایشان برخیزد.»
سبب سیم آن که بیشتر دلها حرکت نکند تا وی را به وزنی و الحانی نجبانی و برای این است که بر حدیث سماع کم افتد، بلکه بر آواز خوش افتد، چون موزون بود و به الحان بود. و آنگاه هر دستانی وراهی اثر دیگر دارد. و قرآن نشاید که به الحان افکند و بر آن دستان راست کنند و در وی تصرف کنند و چون بی الحان بود سخن مجرد نماید، مگر آتشی گرم بود که بدان برافروزد.
سبب چهارم آن که الحان را نیز مدد باید داد به آوازهای دیگر تا اثر بیشتر کند، چون قصب و طبل و دف و شاهین و این صورت هزل دارد و قرآن عین جدست، وی را صیانت باید کرد که با چیزی یار کنند که در چشم عوام آن صورت هزل دارد چنان که رسول (ص) در خانه ربیع بنت مسعود شد. آن کنیزکان دف می زدند و سرود می گفتند چون وی بدیدند ثنای وی به شعر گفتن گرفتند. گفت، «خاموش باشید. همان که می گفتید، بگویید.» که ثنای وی عین جد بود، بر دف گفتن که صورت هزل دارد نشاید.
سبب پنجم آن که هر کسی را حالتی باشد که حریص بود بر آن که بیتی شنود موافق حال خویش، چون موافق نبود آن را کاره باشد و باشد که گوید، «این مگوی و دیگری گوی.» و نشاید قرآن را در معرض آوردن که از آن کراهیت آید و باشد که همه آیتها موافق حال هر کسی نباشد. اگر بیتی موافق حال وی نباشد، وی بر وفق حال خویش تنزیل کند که واجب نیست که از شعر آن فهم کنی که شاعر خواسته است، اما قرآن را نشاید که تنزیل کنی بر اندیشه خویش و آن معنی قرآنی بگردانی.
پس سبب اختیار مشایخ قوال را این بوده است که گفته آمد و حاصل این معانی دو سبب اند: یکی ضعف شنونده و دیگر بزرگداشت حرمت قرآن را تا در تصرف و اندیشه نیفتد.
مقام سیم
در سماع حرکت و رقص و جامه دریدن است. و هرچه در آن مغلوب باشد و بی اختیار بود بدان ماخوذ نبود و هرچه به اختیار کند تا به مردم نماید که وی صاحب حالت است و نباشد، این حرام بود و این عین نفاق بود.
ابوالقاسم نصر آبادی گفت، «من می گویم این قوم به سماع مشغول باشند بهتر از آن که به غیبت.» ابو عمرو بن نجید گفت، «اگر سی سال غیبت کند بدان نرسد که در سماع حالتی نماید که به دروغ بود و بدان که کاملتر آن باشد که سماع می شنود و ساکن می باشد که بر ظاهر وی پیدا نیاید و قوت وی چنان باشد که خویشتن نگاه می تواند داشت که آن حرکت و بانگ گریستن هم از ضعف بود،لیکن چنین قوت کمتر باشد.»
و همانا که ابوبکر گفت، «کنا کما کنتم ثم قست قلوبنا» آن بود که قویت قلوبنا یعنی سخت و به قوت شد که طاقت آن داریم که خویشتن را نگاه داریم. و آنکس که خویشتن نگاه نتوان داشت، باید که تا ضرورت نرسد خویشتن نگاه می دارد.
جوانی در صحبت جنید بود چون سماع شنید بانگ کرد. جنید گفت، «اگر بیش چنین کنی در صحبت من نشایی پس وی صبر می کرد به جهدی عظیم تا یک روز چندان خویشتن نگاه داشت که به آخر یک بانگ کرد و شکمش شکافت و فرمان یافت اما اگر کسی که از خویشتن حالتی اظهار نمی کند، رقص کند یا به تکلف خویشتن به گریستن آرد، روا بود و رقص مباح است که زنگیان در مسجد رقص می کردند که عایشه به نظاره شد. و رسول (ص) گفت، «یا علی، تو از منی و من از تو» از شادی این رقص کرد، چند بار پای بر زمین زد، چنان که عادت عرب باشد که در نشاط شادی کنند.
و با جعفر گفت، «تو به من مانی به خلق و خلق»، وی نیز از شادی رقص کرد. و زید بن حارثه را گفت، «تو برادر و مولای مایی.» رقص کرد از شادی. پس کسی که می گوید که این حرام است خطا می کند، بلکه غایت این آن است که بازی باشد و بازی نیز حرام نیست. و کسی که بدان سبب کند که تا آن حالت که در دل وی پیدا می آید قوی تر شود، آن خود محمود بود.
اما جامه دریدن به اختیار نشاید که این ضایع کردن مال بود، اما چون مغلوب باشد روا بود. و هرچند که جامه به اختیار درد، لیکن باشد که در آن اختیار مضطر باشد که چنان شود که اگر خواهد که نکند نتواند که ناله بیمار اگرچه به اختیار بود، لیکن اگر خواهد که نکند نتواند. و نه هرچه به ارادت و قصد بود آدمی از آن دست تواند داشت به همه وقتها. چون چنین مغلوب شده باشد ماخوذ نبود.
اما آن که صوفیان جامه خرقه کنند به اختیار و پاره ها قسمت کنند گروهی اعتراض کرده اند که این نشاید و خطا کرده اند که کرباس نیز نشاید که پاره کنند تا پیراهن دوزند، ولیکن چون ضایع نکنند و برای مقصودی پاره کنند روا باشد. همچنین چون پاره ها چهارسو کنند برای آن غرض تا همه را نصیب بود و بر سجاده و مرقع دوزند، روا باشد که اگر کسی جامه کرباسی را به صد راه پاره کند و به صد درویش دهد، مباح بود چون هر پاره ای چنان باشد که به کار آید.