عبارات مورد جستجو در ۱۴۵ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح امام ناصر الدین ابراهیم
در این دامگاه ارچه همدم ندارم
بحمدالله از هیچ غم غم ندارم
مرا با غم از نیستی هست سری
که کس را در این باب محرم ندارم
ندارم دل خلق و گر راست خواهی
سر صحبت خویشتن هم ندارم
چو از عالم خویش بیگانه گشتم
سر خویشی هر دو عالم ندارم
به سیمرغ مانم ز روی حقیقت
که از هیچ مخلوق همدم ندارم
به نام و به وحدت چنو سر فرازم
که این هر دو معنی ازو کم ندارم
مرا کشت زاری است در طینت دل
که حاجت به حوا و آدم ندارم
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم
به پیش کس از بهر یک خندهٔ خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم
چو در سبز پوشان بالا رسیدم
دگر جامهٔ حرص معلم ندارم
به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک عمل شم ندارم
دهان خشک و دل خستهام لیکن از کس
تمنای جلاب و مرهم ندارم
به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان
یکی لقمه بیشربت سم ندارم
به دیو امل عقل غره نسازم
به باد طمع طبع خرم ندارم
مرا باد و دیو است خارم اگرچه
سلیمان نیم حکم و خاتم ندارم
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم
هنر درخور معرکه دارم آخر
اگر ساخت درخورد ادهم ندارم
از آنم به ماتم که زنده است نفسم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم
گلستان جان آرزومند آب است
از آن دیده را هیچ بینم ندارم
چو از حبس این چار ارکان گذشتم
طربگاه جز هفت طارم ندارم
اگرچه بریده پرم، جای شکر است
که بند قفس سخت محکم ندارم
برآرم پر و برپرم کشیانه
به از قبهٔ چرخ اعظم ندارم
نه خاقانیم گر همی عزم تحویل
مصمم از این کلبهٔ غم ندارم
مرا پای بسته است خاقانی ایدر
چرا عزم رفتن مصمم ندارم
همانا که این رخصت از بهر خدمت
ز درگاه صدر معظم ندارم
امام امم ناصر الدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم
براهیم خوشنام کز مدحش الا
صفات براهیم ادهم ندارم
فلک خورد سوگند بر همت او
که در کون جز تو مقدم ندارم
ز خصمی که ناقص فتاده است نفسش
کمال تو را هیچ مبهم ندارم
گر او هست دجال خلقت برغمش
تو را کم ز عیسی مریم ندارم
وگر فعل ارقم کند من که چرخم
زمرد جز از بهر ارقم ندارم
زهی دین طرازی که بینقش نامت
در آفاق یک حرف معجم ندارم
از آنگه که خاک درت سرمه کردم
به چشم سعادت درون نم ندارم
اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم
به دنبال تو چون سگی برنیایم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم
اگر تن به حضرت نیارم عجب نی
که رخشی سزاوار رستم ندارم
رخ از آب زمزم نشویم ازیرا
که آلودهام روی زمزم ندارم
ز صدر تو گر غائبم جز به شکرت
زبان بر ثنای دمادم ندارم
دعاهات گفتم به خیرات بپذیر
اگرچه دعای مقسم ندارم
بحمدالله از هیچ غم غم ندارم
مرا با غم از نیستی هست سری
که کس را در این باب محرم ندارم
ندارم دل خلق و گر راست خواهی
سر صحبت خویشتن هم ندارم
چو از عالم خویش بیگانه گشتم
سر خویشی هر دو عالم ندارم
به سیمرغ مانم ز روی حقیقت
که از هیچ مخلوق همدم ندارم
به نام و به وحدت چنو سر فرازم
که این هر دو معنی ازو کم ندارم
مرا کشت زاری است در طینت دل
که حاجت به حوا و آدم ندارم
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم
به پیش کس از بهر یک خندهٔ خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم
چو در سبز پوشان بالا رسیدم
دگر جامهٔ حرص معلم ندارم
به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک عمل شم ندارم
دهان خشک و دل خستهام لیکن از کس
تمنای جلاب و مرهم ندارم
به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان
یکی لقمه بیشربت سم ندارم
به دیو امل عقل غره نسازم
به باد طمع طبع خرم ندارم
مرا باد و دیو است خارم اگرچه
سلیمان نیم حکم و خاتم ندارم
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم
هنر درخور معرکه دارم آخر
اگر ساخت درخورد ادهم ندارم
از آنم به ماتم که زنده است نفسم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم
گلستان جان آرزومند آب است
از آن دیده را هیچ بینم ندارم
چو از حبس این چار ارکان گذشتم
طربگاه جز هفت طارم ندارم
اگرچه بریده پرم، جای شکر است
که بند قفس سخت محکم ندارم
برآرم پر و برپرم کشیانه
به از قبهٔ چرخ اعظم ندارم
نه خاقانیم گر همی عزم تحویل
مصمم از این کلبهٔ غم ندارم
مرا پای بسته است خاقانی ایدر
چرا عزم رفتن مصمم ندارم
همانا که این رخصت از بهر خدمت
ز درگاه صدر معظم ندارم
امام امم ناصر الدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم
براهیم خوشنام کز مدحش الا
صفات براهیم ادهم ندارم
فلک خورد سوگند بر همت او
که در کون جز تو مقدم ندارم
ز خصمی که ناقص فتاده است نفسش
کمال تو را هیچ مبهم ندارم
گر او هست دجال خلقت برغمش
تو را کم ز عیسی مریم ندارم
وگر فعل ارقم کند من که چرخم
زمرد جز از بهر ارقم ندارم
زهی دین طرازی که بینقش نامت
در آفاق یک حرف معجم ندارم
از آنگه که خاک درت سرمه کردم
به چشم سعادت درون نم ندارم
اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم
به دنبال تو چون سگی برنیایم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم
اگر تن به حضرت نیارم عجب نی
که رخشی سزاوار رستم ندارم
رخ از آب زمزم نشویم ازیرا
که آلودهام روی زمزم ندارم
ز صدر تو گر غائبم جز به شکرت
زبان بر ثنای دمادم ندارم
دعاهات گفتم به خیرات بپذیر
اگرچه دعای مقسم ندارم
اوحدی مراغهای : جام جم
باب دوم در معاش و احوال آخرت و در آن چند سخنست اول در جد و جهد و توجه اصلی
طالبی، ترک سروری کن و جاه
رخ به هر مشکلی مپیچ ز راه
در سماوات کن به فکرت سیر
روح پیوند شو به عالم خیر
یاد ارواح پاک ورزش کن
خویشتن را بلند ارزش کن
منزل خود بلند ساز این جا
خویش را ارجمند ساز اینجا
تا چو باشد توجهت به فلک
در رکابت روند جن و ملک
بدر آر از گل طبیعت پای
تا کنی در میان جنت جای
روح را رفرف و براق اینست
عقل را رای و اتفاق اینست
راه نارفته کی رسی جایی؟
جای نادیده چون نهی پایی؟
در گذار تو هر هوس دامیست
از حیات تو هر نفس گامیست
دو جهانی بدین صغیری تو
تا ترا مختصر نگیری تو
این چنین آلتی مجازی نیست
وین چنین حالتی به بازی نیست
ترک یاران خویشتن دادی
رشتهٔ جان به دست تن دادی
تن به جاه و مال چست شود
دین به علم و عمل درست شود
تا تو گرد کلاه و سر گردی
کی بدان رسته راهبر گردی؟
داغ ایمان به روی جان درکش
علم دین بر آسمان برکش
پشت بر خاکدان فانی کن
روی در عالم معانی کن
زندهای شو به جان معرفتش
تا برآیی به حیله و صفتش
نفس قدسی چو کامیاب شود
کار بر منهج صواب شود
رنج نایافتن ز هستی تست
وز بلندی که عین پستی تست
چند و چند از گریز و ناخلفی؟
هم پدیدست حد خوش علفی
تا بکی شرمسار باید بود؟
مدتی هم به کار باید بود
این چنین کارخانهای در دست
تو چنان خفته خوش، چه عذرت هست؟
کارت از کاهلی نیاید راست
بعد ازین عذر رفته باید خواست
گر چه بر خویش بد پسندیدی
نتوان رفت راه نومیدی
منشان دیگ جستجو از جوش
تا رگی هست در تنت میکوش
واقفی، بر در مجاز مگرد
رخ نهادی به تیر باز مگرد
گر چه آهسته خر همیرانی
هم به جایی رسی، چه میدانی؟
رخ به هر مشکلی مپیچ ز راه
در سماوات کن به فکرت سیر
روح پیوند شو به عالم خیر
یاد ارواح پاک ورزش کن
خویشتن را بلند ارزش کن
منزل خود بلند ساز این جا
خویش را ارجمند ساز اینجا
تا چو باشد توجهت به فلک
در رکابت روند جن و ملک
بدر آر از گل طبیعت پای
تا کنی در میان جنت جای
روح را رفرف و براق اینست
عقل را رای و اتفاق اینست
راه نارفته کی رسی جایی؟
جای نادیده چون نهی پایی؟
در گذار تو هر هوس دامیست
از حیات تو هر نفس گامیست
دو جهانی بدین صغیری تو
تا ترا مختصر نگیری تو
این چنین آلتی مجازی نیست
وین چنین حالتی به بازی نیست
ترک یاران خویشتن دادی
رشتهٔ جان به دست تن دادی
تن به جاه و مال چست شود
دین به علم و عمل درست شود
تا تو گرد کلاه و سر گردی
کی بدان رسته راهبر گردی؟
داغ ایمان به روی جان درکش
علم دین بر آسمان برکش
پشت بر خاکدان فانی کن
روی در عالم معانی کن
زندهای شو به جان معرفتش
تا برآیی به حیله و صفتش
نفس قدسی چو کامیاب شود
کار بر منهج صواب شود
رنج نایافتن ز هستی تست
وز بلندی که عین پستی تست
چند و چند از گریز و ناخلفی؟
هم پدیدست حد خوش علفی
تا بکی شرمسار باید بود؟
مدتی هم به کار باید بود
این چنین کارخانهای در دست
تو چنان خفته خوش، چه عذرت هست؟
کارت از کاهلی نیاید راست
بعد ازین عذر رفته باید خواست
گر چه بر خویش بد پسندیدی
نتوان رفت راه نومیدی
منشان دیگ جستجو از جوش
تا رگی هست در تنت میکوش
واقفی، بر در مجاز مگرد
رخ نهادی به تیر باز مگرد
گر چه آهسته خر همیرانی
هم به جایی رسی، چه میدانی؟
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
گر یار یار باشدت ای یار غم مخور
گنجت چو دست میدهد از مار غم مخور
بر مقتضای قول حکیمان روزگار
اندک بنوش باده و بسیار غم مخور
دستار صوفیانه و دلق مرقعت
گر رهن شد بخانهٔ خمار غم مخور
کارت چو شد ز دست و تو انکار میکنی
اقرار کن برندی و زانکار غم مخور
چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم
چون گل بدست باشدت از خار غم مخور
با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب
چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور
گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی
ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور
چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار
چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور
خواجو مدام جرعهٔ مستان عشق نوش
وز اعتراض مردم هشیار غم مخور
گنجت چو دست میدهد از مار غم مخور
بر مقتضای قول حکیمان روزگار
اندک بنوش باده و بسیار غم مخور
دستار صوفیانه و دلق مرقعت
گر رهن شد بخانهٔ خمار غم مخور
کارت چو شد ز دست و تو انکار میکنی
اقرار کن برندی و زانکار غم مخور
چون دوست در نظر بود از دشمنت چه غم
چون گل بدست باشدت از خار غم مخور
با طلعت حبیب چه اندیشه از رقیب
چون یار حاضرست ز اغیار غم مخور
گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی
ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور
چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار
چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور
خواجو مدام جرعهٔ مستان عشق نوش
وز اعتراض مردم هشیار غم مخور
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۸
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۴
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲۳
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳ - غنای غم
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم؟ غمی که خدا می دهد به دل
گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ
از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل
تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن
غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل
دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز
نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل
این غم غبار یار و خود از ابر این غبار
سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل
ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل
غم صیقل خداست، خدایا ز ما مگیر
این جوهر جلی که جلا می دهد به دل
قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش
با همتی که بال هما می دهد به دل
تسلیم با قضا و قدر باش شهریار
وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل
اما چه غم؟ غمی که خدا می دهد به دل
گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ
از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل
تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن
غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل
دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز
نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل
این غم غبار یار و خود از ابر این غبار
سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل
ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل
غم صیقل خداست، خدایا ز ما مگیر
این جوهر جلی که جلا می دهد به دل
قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش
با همتی که بال هما می دهد به دل
تسلیم با قضا و قدر باش شهریار
وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحکایه و التمثیل
بگورستان یکی دیوانه بگریست
بدو گفتند اندر گورها کیست
چنین گفت او که مشتی خلق مردار
ولیکن اوفتاده در نمک سار
چو زیر خاک یکسر خاک گردند
نمک گردند و یکسر پاک گردند
وی گر نبود از ایمان نمکشان
در آتش افکند دور فلکشان
سفر اینست و راه این و قرار این
ز خود بگذر که کار اینست و بار این
دریغا کین سفر رادستگه نیست
بتاریکی در افتادیم و ره نیست
یقین میدان که راهی بیکرانست
رهی تیره چراغش نور جانست
برو برکش خوشی ناخن ز دنیا
دل و جان را منور کن بعقبی
اگر بی دانش از گیتی شوی دور
بماند چشم جان جاوید بی نور
جهان پاک را چشمی دگر دان
که چشم آنست وین یک سایه آن
اگر خواهی که آن چشمت شود باز
برو جان در کمال دانش انداز
که بعد از مرگ جان مرد دانا
بود برهرچ رای آرد توانا
چو تن را قوت باید تا فزاید
ز دانش نیز جان را قوت باید
مرو بی دانشی در راه گم راه
که راه دور و تاریکست و پر چاه
چراغ علم و دانش پیش خوددار
وگرنه در چه افتی سرنگوسار
کسی کو را چراغی مستقیم است
چراغش را ز باد تند بیمست
کسی کو را چراغ دانشی نیست
یقین دانم که در آسایشی نیست
ز دو چیزت کمالست اندرین راه
فنای محض یا نه جانت آگاه
وگر دانش بود کردار نبود
ترا ودانشت را بار نبود
سخن چون از سر دانش برآید
از آن دل نور آسایش برآید
سخن گر گویی و آهسته گویی
ترا هرگز نیارد زرد رویی
حکیمی خوش زبان پاکیزه گفتست
که در زیر زبان مردم نهفتست
تو گر داننده باشی و نگویی
نخواهی بنده حق را نکویی
چو یزدان گوهرت دادست بسیار
بشکر آن زبان را کن گهر بار
بدانش کوش گر بینا دلی تو
چرا آخر چنین بی حاصل تو
اگر بر هم نهی صد پارسایی
چو علمت نیست کی یابی رهایی
بود بی علم زاهد سخره دیو
قدم در علم زن ای مرد کالیو
بدو گفتند اندر گورها کیست
چنین گفت او که مشتی خلق مردار
ولیکن اوفتاده در نمک سار
چو زیر خاک یکسر خاک گردند
نمک گردند و یکسر پاک گردند
وی گر نبود از ایمان نمکشان
در آتش افکند دور فلکشان
سفر اینست و راه این و قرار این
ز خود بگذر که کار اینست و بار این
دریغا کین سفر رادستگه نیست
بتاریکی در افتادیم و ره نیست
یقین میدان که راهی بیکرانست
رهی تیره چراغش نور جانست
برو برکش خوشی ناخن ز دنیا
دل و جان را منور کن بعقبی
اگر بی دانش از گیتی شوی دور
بماند چشم جان جاوید بی نور
جهان پاک را چشمی دگر دان
که چشم آنست وین یک سایه آن
اگر خواهی که آن چشمت شود باز
برو جان در کمال دانش انداز
که بعد از مرگ جان مرد دانا
بود برهرچ رای آرد توانا
چو تن را قوت باید تا فزاید
ز دانش نیز جان را قوت باید
مرو بی دانشی در راه گم راه
که راه دور و تاریکست و پر چاه
چراغ علم و دانش پیش خوددار
وگرنه در چه افتی سرنگوسار
کسی کو را چراغی مستقیم است
چراغش را ز باد تند بیمست
کسی کو را چراغ دانشی نیست
یقین دانم که در آسایشی نیست
ز دو چیزت کمالست اندرین راه
فنای محض یا نه جانت آگاه
وگر دانش بود کردار نبود
ترا ودانشت را بار نبود
سخن چون از سر دانش برآید
از آن دل نور آسایش برآید
سخن گر گویی و آهسته گویی
ترا هرگز نیارد زرد رویی
حکیمی خوش زبان پاکیزه گفتست
که در زیر زبان مردم نهفتست
تو گر داننده باشی و نگویی
نخواهی بنده حق را نکویی
چو یزدان گوهرت دادست بسیار
بشکر آن زبان را کن گهر بار
بدانش کوش گر بینا دلی تو
چرا آخر چنین بی حاصل تو
اگر بر هم نهی صد پارسایی
چو علمت نیست کی یابی رهایی
بود بی علم زاهد سخره دیو
قدم در علم زن ای مرد کالیو
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۱
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۱۳
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
بود مردی چست خوش خوش نام او
حق تعالی کرده نامش دام او
گر کسی در جانش آتش میزدی
او نرنجیدی و خوش خوش میزدی
خانهٔ بودش فرو افتاد پاک
ماند فرزند و زنش در زیر خاک
ایستاده بود خوش خوش برکنار
وانگهی میگفت خوش خوش اینت کار
چون همه چیزی ز پیشان دید او
قول خوش خوش گفتن آسان دید او
گر چو خوش خوش خوش نبینی هر چه هست
خوش خوشی در ناخوشی افتی بشست
گر شود همچون زمین پست آسمان
تو خوشی خود طلب کن از میان
حق تعالی کرده نامش دام او
گر کسی در جانش آتش میزدی
او نرنجیدی و خوش خوش میزدی
خانهٔ بودش فرو افتاد پاک
ماند فرزند و زنش در زیر خاک
ایستاده بود خوش خوش برکنار
وانگهی میگفت خوش خوش اینت کار
چون همه چیزی ز پیشان دید او
قول خوش خوش گفتن آسان دید او
گر چو خوش خوش خوش نبینی هر چه هست
خوش خوشی در ناخوشی افتی بشست
گر شود همچون زمین پست آسمان
تو خوشی خود طلب کن از میان
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
پیش آن دیوانه شد مردی جوان
گفت دارم پیرمردی ناتوان
فاتحه برخوان برای آن ضعیف
تا شفا بخشد خداوند لطیف
چوب را برداشت آن دیوانه زود
گفت بیرون نه قدم زین خانه زود
انبیا و اهل گورستان همه
منتظر بنشستهاند ایشان همه
تاکسی آنجا رود زین جایگاه
تو چرا می باز گردانی ز راه
ای دل آخر میبباید مرد زار
کار کن کامروز داری روزگار
بر پل دنیا چه منزل میکنی
خیز اگر ره توشهٔ حاصل میکنی
گفت دارم پیرمردی ناتوان
فاتحه برخوان برای آن ضعیف
تا شفا بخشد خداوند لطیف
چوب را برداشت آن دیوانه زود
گفت بیرون نه قدم زین خانه زود
انبیا و اهل گورستان همه
منتظر بنشستهاند ایشان همه
تاکسی آنجا رود زین جایگاه
تو چرا می باز گردانی ز راه
ای دل آخر میبباید مرد زار
کار کن کامروز داری روزگار
بر پل دنیا چه منزل میکنی
خیز اگر ره توشهٔ حاصل میکنی
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
نالیدن بلبل در فراق گل
بلبل از باد صبا در بوستان
نوحه میکردند بهر دوستان
مدتی فریاد و زاری در چمن
کرد بلبل پیش نسرین و سمن
کار دنیا این چنین است ای پسر
الحذر از کار دنیا الحذر
آمدند آنجا همه مرغان باغ
با دل پر درد و با جان بداغ
گریه و زاری همی کردند و آه
شب همه شب تا بوقت صبحگاه
عارف مرغان که طوطی نام اوست
شکر شیرین همه در کام اوست
تعزیت چون داد بر شاخی نشست
گفت از بالای گردون تا به پست
از ملایک تا به انسان و پری
وز سلاطین تا گدا و لشکری
کس نماند در جهان بر روی خاک
بلکه زیر خاک خواهد رفت پاک
ای خوشا آنکس که او چالاک رفت
دل بدست آورد و زیر خاک رفت
کی بقا دارد جهان ای بوالهوس
کی بماند این جهان با هیچکس
از گل و گلزار و گلشن دور شو
در جهان معنوی مستور شو
دوست میداری خدا و در دیار
گردنت آزاد گرداند ز یار
گردن دیو طبیعت را بزن
بیخ شهوت از زمین دل بکن
گر تو در بند هوا باشی مقیم
کی شود قلب تو ای خواجه سلیم
زهد و تقوی و ورع را کار بند
رندی و می خوارگی تا چند چند
نوحه میکردند بهر دوستان
مدتی فریاد و زاری در چمن
کرد بلبل پیش نسرین و سمن
کار دنیا این چنین است ای پسر
الحذر از کار دنیا الحذر
آمدند آنجا همه مرغان باغ
با دل پر درد و با جان بداغ
گریه و زاری همی کردند و آه
شب همه شب تا بوقت صبحگاه
عارف مرغان که طوطی نام اوست
شکر شیرین همه در کام اوست
تعزیت چون داد بر شاخی نشست
گفت از بالای گردون تا به پست
از ملایک تا به انسان و پری
وز سلاطین تا گدا و لشکری
کس نماند در جهان بر روی خاک
بلکه زیر خاک خواهد رفت پاک
ای خوشا آنکس که او چالاک رفت
دل بدست آورد و زیر خاک رفت
کی بقا دارد جهان ای بوالهوس
کی بماند این جهان با هیچکس
از گل و گلزار و گلشن دور شو
در جهان معنوی مستور شو
دوست میداری خدا و در دیار
گردنت آزاد گرداند ز یار
گردن دیو طبیعت را بزن
بیخ شهوت از زمین دل بکن
گر تو در بند هوا باشی مقیم
کی شود قلب تو ای خواجه سلیم
زهد و تقوی و ورع را کار بند
رندی و می خوارگی تا چند چند
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صفت اهل ایمان و در عمل خالص
هرکه باشد اهل ایمان ای عزیز
پاک دارد چار چیز از چارچیز
از حسد اول تو دل را پاک دار
خویشتن را بعد از آن مومن شمار
پاک دار از کذب و از غیبت زبان
تا که ایمانت نیفتد در زیان
پاک اگر داری عمل را از ریا
شمع ایمان ترا باشد ضیا
چون شکم را پاک داری از حرام
مرد ایمان دار باشی والسلام
هر که دارد این صفت باشد شریف
ورنه دارد دارد ایمان ضعیف
هر که باطن از حرامش پاک نیست
روح او را ره سوی افلاک نیست
چون نباشد پاک اعمال از ریا
است بی حاصل چو نقش بوریا
هر کرا اندر عمل اخلاص نیست
درجهان از بندگان خاص نیست
هر که کارش از برای حق بود
کار او پیوسته با رونق بود
پاک دارد چار چیز از چارچیز
از حسد اول تو دل را پاک دار
خویشتن را بعد از آن مومن شمار
پاک دار از کذب و از غیبت زبان
تا که ایمانت نیفتد در زیان
پاک اگر داری عمل را از ریا
شمع ایمان ترا باشد ضیا
چون شکم را پاک داری از حرام
مرد ایمان دار باشی والسلام
هر که دارد این صفت باشد شریف
ورنه دارد دارد ایمان ضعیف
هر که باطن از حرامش پاک نیست
روح او را ره سوی افلاک نیست
چون نباشد پاک اعمال از ریا
است بی حاصل چو نقش بوریا
هر کرا اندر عمل اخلاص نیست
درجهان از بندگان خاص نیست
هر که کارش از برای حق بود
کار او پیوسته با رونق بود
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
ولم یکن له کفواً احد
مسلم چشم از جهان بر بسته چیست؟
فطرت این دل بحق پیوسته چیست؟
لاله ئی کو بر سر کوهی دمید
گوشهٔ دامان گلچینی ندید
آتش او شعله ئی گیرد به بر
از نفس های نخستین سحر
آسمان ز آغوش خود نگذاردش
کوکب وامانده ئی پنداردش
بوسدش اول شعاع آفتاب
شبنم از چشمش بشوید گرد خواب
رشتهٔ ئی با لم یکن باید قوی
تا تو در اقوام بی همتا شوی
آنکه ذاتش واحد است و لاشریک
بنده اش هم در نسازد با شریک
مؤمن بالای هر بالاتری
غیرت او بر نتابد همسری
خرقهٔ «لا تحزنوا» اندر برش
«انتم الاعلون» تاجی بر سرش
می کشد بار دو عالم دوش او
بحر و بر پروردهٔ آغوش او
بر غو تندر مدام افکنده گوش
برق اگر ریزد همی گیرد بدوش
پیش باطل تیغ و پیش حق سپر
امر و نهی او عیار خیر و شر
در گره صد شعله دارد اخگرش
زندگی گیرد کمال از جوهرش
در فضای این جهان های و هو
نغمه پیدا نیست جز تکبیر او
عفو و عدل و بذل و احسانش عظیم
هم بقهر اندر مزاج او کریم
ساز او در بزم ها خاطر نواز
سوز او در رزم ها آهن گداز
در گلستان با عنادل هم صفیر
در بیابان جره باز صید گیر
زیر گردون می نیاساید دلش
بر فلک گیرد قرار آب و گلش
طایرش منقار بر اختر زند
آنسوی این کهنه چنبر بر زند
تو به پروازی پری نگشوده ئی
کرمک استی زیر خاک آسوده ئی
خوار از مهجوری قرآن شدی
شکوه سنج گردش دوران شدی
ای چو شبنم بر زمین افتنده ئی
در بغل داری کتاب زنده ئی
تا کجا در خاک می گیری وطن
رخت بردار و سر گردون فکن
فطرت این دل بحق پیوسته چیست؟
لاله ئی کو بر سر کوهی دمید
گوشهٔ دامان گلچینی ندید
آتش او شعله ئی گیرد به بر
از نفس های نخستین سحر
آسمان ز آغوش خود نگذاردش
کوکب وامانده ئی پنداردش
بوسدش اول شعاع آفتاب
شبنم از چشمش بشوید گرد خواب
رشتهٔ ئی با لم یکن باید قوی
تا تو در اقوام بی همتا شوی
آنکه ذاتش واحد است و لاشریک
بنده اش هم در نسازد با شریک
مؤمن بالای هر بالاتری
غیرت او بر نتابد همسری
خرقهٔ «لا تحزنوا» اندر برش
«انتم الاعلون» تاجی بر سرش
می کشد بار دو عالم دوش او
بحر و بر پروردهٔ آغوش او
بر غو تندر مدام افکنده گوش
برق اگر ریزد همی گیرد بدوش
پیش باطل تیغ و پیش حق سپر
امر و نهی او عیار خیر و شر
در گره صد شعله دارد اخگرش
زندگی گیرد کمال از جوهرش
در فضای این جهان های و هو
نغمه پیدا نیست جز تکبیر او
عفو و عدل و بذل و احسانش عظیم
هم بقهر اندر مزاج او کریم
ساز او در بزم ها خاطر نواز
سوز او در رزم ها آهن گداز
در گلستان با عنادل هم صفیر
در بیابان جره باز صید گیر
زیر گردون می نیاساید دلش
بر فلک گیرد قرار آب و گلش
طایرش منقار بر اختر زند
آنسوی این کهنه چنبر بر زند
تو به پروازی پری نگشوده ئی
کرمک استی زیر خاک آسوده ئی
خوار از مهجوری قرآن شدی
شکوه سنج گردش دوران شدی
ای چو شبنم بر زمین افتنده ئی
در بغل داری کتاب زنده ئی
تا کجا در خاک می گیری وطن
رخت بردار و سر گردون فکن
اقبال لاهوری : پیام مشرق
پیشکش به حضور اعلیحضرت امیرامان الله خان فرمانروای دولت مستقلهٔ افغانستان خلد الله ملکه و اجلاله
ای امیر کامگار ای شهریار
نوجوان و مثل پیران پخته کار
چشم تو از پردگیهای محرم است
دل میان سینه ات جام جم است
عزم تو پاینده چون کهسار تو
حزم تو آسان کند دشوار تو
همت تو چون خیال من بلند
ملت صد پاره را شیرازه بند
هدیه از شاهنشهان داری بسی
لعل و یاقوت گران داری بسی
ای امیر ابن امیر ابن امیر
هدیه ئی از بینوائی هم پذیر
تا مرا رمز حیات آموختند
آتشی در پیکرم افروختند
یک نوای سینه تاب آورده ام
عشق را عهد شباب آورده ام
پیر مغرب شاعر المانوی
آن قتیل شیوه های پهلوی
بست نقش شاهدان شوخ و شنگ
داد مشرق را سلامی از فرنگ
در جوابش گفته ام پیغام شرق
ماهتابی ریختم بر شام شرق
تا شناسای خودم خود بین نیم
با تو گویم او که بود و من کیم
او ز افرنگی جوانان مثل برق
شعلهٔ من از دم پیران شرق
او چمن زادی چمن پرورده ئی
من دمیدم از زمین مرده ئی
او چو بلبل در چمن فردوس گوش
من بصحرا چون جرس گرم خروش
هر دو دانای ضمیر کائنات
هر دو پیغام حیات اندر ممات
هر دو خنجر صبح خند آئینه فام
او برهنه من هنوز اندر نیام
هر دو گوهر ارجمند و تاب دار
زادهٔ دریای ناپیدا کنار
او ز شوخی در ته قلزم تپید
تا گریبان صدف را بر درید
من به آغوش صدف تابم هنوز
در ضمیر بحر نایابم هنوز
آشنای من ز من بیگانه رفت
از خمستانم تهی پیمانه رفت
من شکوه خسروی او را دهم
تخت کسری زیر پای او نهم
او حدیث دلبری خواهد ز من
رنگ و آب شاعری خواهد ز من
کم نظر بیتابی جانم ندید
آشکارم دید و پنهانم ندید
فطرت من عشق را در بر گرفت
صحبت خاشاک و آتش در گرفت
حق رموز ملک و دین بر من گشود
نقش غیر از پردهٔ چشمم ربود
برگ گل رنگین ز مضمون من است
مصرع من قطرهٔ خون من است
تا نپنداری سخن دیوانگیست
در کمال این جنوان فرزانگیست
از هنر سرمایه دارم کرده اند
در دیار هند خوارم کرده اند
لاله و گل از نوایم بی نصیب
طایرم در گلستان خود غریب
بسکه گردون سفله و دون پرور است
وای بر مردی که صاحب جوهر است
دیده ئی ای خسرو کیوان جناب
آفتاب «ما توارت بالحجاب»
ابطحی در دشت خویش از راه رفت
از دم او سوز الا الله رفت
مصریان افتاده در گرداب نیل
سست رگ تورانیان ژنده پیل
آل عثمان در شکنج روزگار
مشرق و مغرب ز خونش لاله زار
عشق را آئین سلمانی نماند
خاک ایران ماند و ایرانی نماند
سوز و ساز زندگی رفت از گلش
آن کهن آتش فسرده اندر دلش
مسلم هندی شکم را بنده ئی
خود فروشی دل ز دین بر کنده ئی
در مسلمان شأن محبوبی نماند
خالد و فاروق و ایوبی نماند
ای ترا فطرت ضمیر پاک داد
از غم دین سینهٔ صد چاک داد
تازه کن آئین صدیق و عمر
چون صبا بر لالهٔ صحرا گذر
ملت آوارهٔ کوه و دمن
در رگ او خون شیران موج زن
زیرک و روئین تن و روشن جبین
چشم او چون جره بازان تیز بین
قسمت خود از جهان نا یافته
کوکب تقدیر او نا تافته
در قهستان خلوتی ورزیده ئی
رستخیز زندگی نادیده ئی
جان تو بر محنت پیهم صبور
کوش در تهذیب افغان غیور
تا ز صدیقان این امت شوی
بهر دین سرمایهٔ قوت شوی
زندگی جهد است و استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا خیر کیثر
هر کجا این خیز را بینی بگیر
سید کل صاحب ام الکتاب
پردگیها بر ضمیرش بی حجاب
گرچه عین ذات را بی پرده دید
«رب زدنی» از زبان او چکید
علم اشیا «علم الاسماستی»
هم عصا و هم ید بیضا ستی
علم اشیا داد مغرب را فروغ
حکمت او ماست می بندد ز دوغ
جان ما را لذت احساس نیست
خاک ره جز ریزهٔ الماس نیست
علم و دولت نظم کار ملت است
علم و دولت اعتبار ملت است
آن یکی از سینهٔ احرار گیر
وان دگر از سینهٔ کهسار گیر
دشنه زن در پیکر این کائنات
در شکم دارد گهر چون سومنات
لعل ناب اندر بدخشان تو هست
برق سینا در قهستان تو هست
کشور محکم اساسی بایدت
دیدهٔ مردم شناسی بایدت
ای بسا آدم که ابلیسی کند
ای بسا شیطان که ادریسی کند
رنگ او نیرنگ و بود او نمود
اندرون او چو داغ لاله دود
پاکباز و کعبتین او دغل
ریمن و غدر و نفاق اندر بغل
در نگر ای خسرو صاحب نظر
نیست هر سنگی که می تابد گهر
مرشد رومی حکیم پاک زاد
سر مرگ و زندگی بر ما گشاد
«هر هلاک امت پیشین که بود
زانکه بر جندل گمان بردند عود»
سروری در دین ما خدمتگری است
عدل فاروقی و فقر حیدری است
در هجوم کارهای ملک و دین
با دل خود یک نفس خلوت گزین
هر که یکدم در کمین خود نشست
هیچ نخچیر از کمند او نجست
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قاید ملت شهنشاه مراد
تیغ او را برق و تندر خانه زاد
هم فقیری هم شه گردون فری
ارد شیری با روان بوذری
غرق بودش در زره بالا و دوش
در میان سینه دل موئینه پوش
آن مسلمانان که میری کرده اند
در شهنشاهی فقیری کرده اند
در امارت فقر را افزوده اند
مثل سلمان در مدائن بوده اند
حکمرانی بود و سامانی نداشت
دست او جز تیغ و قرآنی نداشت
هر که عشق مصطفی سامان اوست
بحر و بر در گوشهٔ دامان اوست
سوز صدیق و علی از حق طلب
ذره ئی عشق نبی از حق طلب
زانکه ملت را حیات از عشق اوست
برگ و ساز کائنات از عشق اوست
جلوهٔ بی پرده او وانمود
جوهر پنهان که بود اندر وجود
روح را جز عشق او آرام نیست
عشق او روزیست کو را شام نیست
خیز و اندر گردش آور جام عشق
در قهستان تازه کن پیغام عشق
نوجوان و مثل پیران پخته کار
چشم تو از پردگیهای محرم است
دل میان سینه ات جام جم است
عزم تو پاینده چون کهسار تو
حزم تو آسان کند دشوار تو
همت تو چون خیال من بلند
ملت صد پاره را شیرازه بند
هدیه از شاهنشهان داری بسی
لعل و یاقوت گران داری بسی
ای امیر ابن امیر ابن امیر
هدیه ئی از بینوائی هم پذیر
تا مرا رمز حیات آموختند
آتشی در پیکرم افروختند
یک نوای سینه تاب آورده ام
عشق را عهد شباب آورده ام
پیر مغرب شاعر المانوی
آن قتیل شیوه های پهلوی
بست نقش شاهدان شوخ و شنگ
داد مشرق را سلامی از فرنگ
در جوابش گفته ام پیغام شرق
ماهتابی ریختم بر شام شرق
تا شناسای خودم خود بین نیم
با تو گویم او که بود و من کیم
او ز افرنگی جوانان مثل برق
شعلهٔ من از دم پیران شرق
او چمن زادی چمن پرورده ئی
من دمیدم از زمین مرده ئی
او چو بلبل در چمن فردوس گوش
من بصحرا چون جرس گرم خروش
هر دو دانای ضمیر کائنات
هر دو پیغام حیات اندر ممات
هر دو خنجر صبح خند آئینه فام
او برهنه من هنوز اندر نیام
هر دو گوهر ارجمند و تاب دار
زادهٔ دریای ناپیدا کنار
او ز شوخی در ته قلزم تپید
تا گریبان صدف را بر درید
من به آغوش صدف تابم هنوز
در ضمیر بحر نایابم هنوز
آشنای من ز من بیگانه رفت
از خمستانم تهی پیمانه رفت
من شکوه خسروی او را دهم
تخت کسری زیر پای او نهم
او حدیث دلبری خواهد ز من
رنگ و آب شاعری خواهد ز من
کم نظر بیتابی جانم ندید
آشکارم دید و پنهانم ندید
فطرت من عشق را در بر گرفت
صحبت خاشاک و آتش در گرفت
حق رموز ملک و دین بر من گشود
نقش غیر از پردهٔ چشمم ربود
برگ گل رنگین ز مضمون من است
مصرع من قطرهٔ خون من است
تا نپنداری سخن دیوانگیست
در کمال این جنوان فرزانگیست
از هنر سرمایه دارم کرده اند
در دیار هند خوارم کرده اند
لاله و گل از نوایم بی نصیب
طایرم در گلستان خود غریب
بسکه گردون سفله و دون پرور است
وای بر مردی که صاحب جوهر است
دیده ئی ای خسرو کیوان جناب
آفتاب «ما توارت بالحجاب»
ابطحی در دشت خویش از راه رفت
از دم او سوز الا الله رفت
مصریان افتاده در گرداب نیل
سست رگ تورانیان ژنده پیل
آل عثمان در شکنج روزگار
مشرق و مغرب ز خونش لاله زار
عشق را آئین سلمانی نماند
خاک ایران ماند و ایرانی نماند
سوز و ساز زندگی رفت از گلش
آن کهن آتش فسرده اندر دلش
مسلم هندی شکم را بنده ئی
خود فروشی دل ز دین بر کنده ئی
در مسلمان شأن محبوبی نماند
خالد و فاروق و ایوبی نماند
ای ترا فطرت ضمیر پاک داد
از غم دین سینهٔ صد چاک داد
تازه کن آئین صدیق و عمر
چون صبا بر لالهٔ صحرا گذر
ملت آوارهٔ کوه و دمن
در رگ او خون شیران موج زن
زیرک و روئین تن و روشن جبین
چشم او چون جره بازان تیز بین
قسمت خود از جهان نا یافته
کوکب تقدیر او نا تافته
در قهستان خلوتی ورزیده ئی
رستخیز زندگی نادیده ئی
جان تو بر محنت پیهم صبور
کوش در تهذیب افغان غیور
تا ز صدیقان این امت شوی
بهر دین سرمایهٔ قوت شوی
زندگی جهد است و استحقاق نیست
جز به علم انفس و آفاق نیست
گفت حکمت را خدا خیر کیثر
هر کجا این خیز را بینی بگیر
سید کل صاحب ام الکتاب
پردگیها بر ضمیرش بی حجاب
گرچه عین ذات را بی پرده دید
«رب زدنی» از زبان او چکید
علم اشیا «علم الاسماستی»
هم عصا و هم ید بیضا ستی
علم اشیا داد مغرب را فروغ
حکمت او ماست می بندد ز دوغ
جان ما را لذت احساس نیست
خاک ره جز ریزهٔ الماس نیست
علم و دولت نظم کار ملت است
علم و دولت اعتبار ملت است
آن یکی از سینهٔ احرار گیر
وان دگر از سینهٔ کهسار گیر
دشنه زن در پیکر این کائنات
در شکم دارد گهر چون سومنات
لعل ناب اندر بدخشان تو هست
برق سینا در قهستان تو هست
کشور محکم اساسی بایدت
دیدهٔ مردم شناسی بایدت
ای بسا آدم که ابلیسی کند
ای بسا شیطان که ادریسی کند
رنگ او نیرنگ و بود او نمود
اندرون او چو داغ لاله دود
پاکباز و کعبتین او دغل
ریمن و غدر و نفاق اندر بغل
در نگر ای خسرو صاحب نظر
نیست هر سنگی که می تابد گهر
مرشد رومی حکیم پاک زاد
سر مرگ و زندگی بر ما گشاد
«هر هلاک امت پیشین که بود
زانکه بر جندل گمان بردند عود»
سروری در دین ما خدمتگری است
عدل فاروقی و فقر حیدری است
در هجوم کارهای ملک و دین
با دل خود یک نفس خلوت گزین
هر که یکدم در کمین خود نشست
هیچ نخچیر از کمند او نجست
در قبای خسروی درویش زی
دیده بیدار و خدا اندیش زی
قاید ملت شهنشاه مراد
تیغ او را برق و تندر خانه زاد
هم فقیری هم شه گردون فری
ارد شیری با روان بوذری
غرق بودش در زره بالا و دوش
در میان سینه دل موئینه پوش
آن مسلمانان که میری کرده اند
در شهنشاهی فقیری کرده اند
در امارت فقر را افزوده اند
مثل سلمان در مدائن بوده اند
حکمرانی بود و سامانی نداشت
دست او جز تیغ و قرآنی نداشت
هر که عشق مصطفی سامان اوست
بحر و بر در گوشهٔ دامان اوست
سوز صدیق و علی از حق طلب
ذره ئی عشق نبی از حق طلب
زانکه ملت را حیات از عشق اوست
برگ و ساز کائنات از عشق اوست
جلوهٔ بی پرده او وانمود
جوهر پنهان که بود اندر وجود
روح را جز عشق او آرام نیست
عشق او روزیست کو را شام نیست
خیز و اندر گردش آور جام عشق
در قهستان تازه کن پیغام عشق
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نالهٔ ابلیس
ای خداوند صواب و ناصواب
من شدم از صحبت آدم خراب
هیچگه از حکم من سر بر نتافت
چشم از خود بست و خود را در نیافت
خاکش از ذوق ابا بیگانه ئی
از شرار کبریا بیگانه ئی
صید خود صیاد را گوید بگیر
الامان از بندهٔ فرمان پذیر
از چنین صیدی مرا آزاد کن
طاعت دیروزهٔ من یاد کن
پست ازو آن همت والای من
وای من ، ای وای من ، ای وای من
فطرت او خام و عزم او ضعیف
تاب یک ضربم نیارد این حریف
بندهٔ صاحب نظر باید مرا
یک حریف پخته تر باید مرا
لعبت آب و گل از من باز گیر
می نیاید کودکی از مرد پیر
ابن آدم چیست ، یکمشت خس است
مشت خس را یک شرار از من بس است
اندرین عالم اگر جز خس نبود
این قدر آتش مرا دادن چه سود
شیشه را بگداختن عاری بود
سنگ را بگداختن کاری بود
آنچنان تنگ از فتوحات آمدم
پیش تو بهر مکافات آمدم
منکر خود از تو می خواهم بده
سوی آن مرد خدا راهم بده
بنده ئی باید که پیچد گردنم
لرزه اندازد نگاهش در تنم
آن که گوید «از حضور من برو»
آنکه پیش او نیرزم با دو جو
ای خدا یک زنده مرد حق پرست
لذتی شاید که یابم در شکست
من شدم از صحبت آدم خراب
هیچگه از حکم من سر بر نتافت
چشم از خود بست و خود را در نیافت
خاکش از ذوق ابا بیگانه ئی
از شرار کبریا بیگانه ئی
صید خود صیاد را گوید بگیر
الامان از بندهٔ فرمان پذیر
از چنین صیدی مرا آزاد کن
طاعت دیروزهٔ من یاد کن
پست ازو آن همت والای من
وای من ، ای وای من ، ای وای من
فطرت او خام و عزم او ضعیف
تاب یک ضربم نیارد این حریف
بندهٔ صاحب نظر باید مرا
یک حریف پخته تر باید مرا
لعبت آب و گل از من باز گیر
می نیاید کودکی از مرد پیر
ابن آدم چیست ، یکمشت خس است
مشت خس را یک شرار از من بس است
اندرین عالم اگر جز خس نبود
این قدر آتش مرا دادن چه سود
شیشه را بگداختن عاری بود
سنگ را بگداختن کاری بود
آنچنان تنگ از فتوحات آمدم
پیش تو بهر مکافات آمدم
منکر خود از تو می خواهم بده
سوی آن مرد خدا راهم بده
بنده ئی باید که پیچد گردنم
لرزه اندازد نگاهش در تنم
آن که گوید «از حضور من برو»
آنکه پیش او نیرزم با دو جو
ای خدا یک زنده مرد حق پرست
لذتی شاید که یابم در شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
به شبنم صبح، اینگلستان، نشاند جوش غبار خود را
عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را
ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت
که هرچه زینکاروانگرانشد بهدوشم افکند بار خودرا
بهعمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت
توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را
ز شرممستی قدحنگونکن، دماغ هستی بهوهم خونکن
تو ای حباباز طرب چه داری پر از عدمکنکنار خود را
بلندی سر به جیب هستی، شد اعتبار جهان هستی
که شمع این بزم تا سحرگاهزنده دارد مزار خود را
بهخویش اگر چشممیگشودی، چوموج دریاگره نبودی
چه سحرکرد آرزویگوهرکه غنچهکردی بهار خود را
تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است اینکه غنچه مانی
فسرد خودداریت بهرنگیکه سنگکردی شرار خود را
قدم به صد دشت و درگشادی، ز ناله درگوشها فتادی
عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را
وداع آرایش نگینکن، ز شرم دامان حرص چینکن
مزن به سنگ ازجنون شهرت چونام عنقا وقار خود را
اگر دلت زنگکین زداید خلاف خلقت به پیش ناید
صفای آیینه شرم داردکه خردهگیرد دچار خود را
به در زن از مدعا چوبیدل زالفت وهم پوچ بگسل
بر آستان امید باطل، خجل مکن انتظار خود را
عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را
ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت
که هرچه زینکاروانگرانشد بهدوشم افکند بار خودرا
بهعمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت
توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را
ز شرممستی قدحنگونکن، دماغ هستی بهوهم خونکن
تو ای حباباز طرب چه داری پر از عدمکنکنار خود را
بلندی سر به جیب هستی، شد اعتبار جهان هستی
که شمع این بزم تا سحرگاهزنده دارد مزار خود را
بهخویش اگر چشممیگشودی، چوموج دریاگره نبودی
چه سحرکرد آرزویگوهرکه غنچهکردی بهار خود را
تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است اینکه غنچه مانی
فسرد خودداریت بهرنگیکه سنگکردی شرار خود را
قدم به صد دشت و درگشادی، ز ناله درگوشها فتادی
عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را
وداع آرایش نگینکن، ز شرم دامان حرص چینکن
مزن به سنگ ازجنون شهرت چونام عنقا وقار خود را
اگر دلت زنگکین زداید خلاف خلقت به پیش ناید
صفای آیینه شرم داردکه خردهگیرد دچار خود را
به در زن از مدعا چوبیدل زالفت وهم پوچ بگسل
بر آستان امید باطل، خجل مکن انتظار خود را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۱ - در هزل و مطایبه گوید
یازده ساله کودکی هست به کاخم اندرون
سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون
چون به رخ افکنم گره کای پسر و بیا بده
هبچ نگویدم که چه هیچ نپرسدم که چون
کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر
آن یک چون خیار تر این یککوه بیستون
سر چو به خاک برنهد تن به هلاک در دهد
از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون
هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش
شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون
چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او
ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون
بود دو سال بیشتر تا که کشیدمش ببر
حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون
ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سربء
تات ز خاطر حزین انده غم برد برون
ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی
نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون
گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق
کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون
ساده گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود
همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون
هردم با قلندران نوشد ساغر گران
تا دل عشقپروران دارد غرق موج خون
ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش
پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون
چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم
کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون
پند مرا به جان شنو دل بنه بر نهال نو
تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون
زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم
عربدهاش زیادکم آشتیش بسی فزون
ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او
تا بهگه وصال او چیره تو باشی او جبون
بیرم و طمه و لگد خم کنیش چو دال قد
زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون
سست وفا وسخت دل خردقضیب وگردکون
چون به رخ افکنم گره کای پسر و بیا بده
هبچ نگویدم که چه هیچ نپرسدم که چون
کیرش خرد و مختصر کونش و ز پاچه تاکمر
آن یک چون خیار تر این یککوه بیستون
سر چو به خاک برنهد تن به هلاک در دهد
از چپ و راست برجهد همچو تکاور حرون
هرگه در سپوزمش ناف و شکم بدوزمش
شمعی بر فروزمش در غرفات اندرون
چونکه در او کنم فرو نالهٔ آخ آخ او
ساز شود ز چارسو چون بم و زیر ارغنون
بود دو سال بیشتر تا که کشیدمش ببر
حمدان سودمش بدر هر شب بهر آزمون
ساده بباید این چنین خرد ذکر ران سربء
تات ز خاطر حزین انده غم برد برون
ساده سزد نزارکی کیرش چون خبارکی
نه چو یکی منارکی رفته به چرخ نیلگون
گنده و زفت و پرشبق از خر نر برد سبق
کونش چون یکی طبق کیرش چون یکی ستون
ساده گر این چنین بود زیر تو هیچ نغنود
همدم لوطیان شود در سرش اوفتد جنون
هردم با قلندران نوشد ساغر گران
تا دل عشقپروران دارد غرق موج خون
ور به عتاب خیزیش تا به خطا ستیزیش
پنجهٔ تند و تیزیش افکندت بسرنگون
چون شمنت اگر صنم باید زی بتی بچم
کت نکند ز بار غم سینه فکار و دل زبون
پند مرا به جان شنو دل بنه بر نهال نو
تن به بلا شود گرو در سر عشق یار دون
زن به ره بتی قدم تازه چو روضهٔ ارم
عربدهاش زیادکم آشتیش بسی فزون
ببش ز مه جمال او کم به شماره سال او
تا بهگه وصال او چیره تو باشی او جبون
بیرم و طمه و لگد خم کنیش چو دال قد
زان سپسش به جزر و مد راست کنی الف به نون