عبارات مورد جستجو در ۸۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹۹
مرهم زخم مرا شور محبت دارد
پنبه داغ مرا صحبت قیامت دارد
نیست در آب حیات و دم جان بخش مسیح
این گشایش که دم تیغ شهادت دارد
خرد شیشه دل از سنگ خطر می ترسد
ور نه دیوانه چه پروای ملامت دارد؟
بوسه ای از دهن تیغ شهادت نربود
خضر از زندگی خویش چه لذت دارد؟
نکند چون به دل جمع سیه نامه خویش؟
هر که یک قطره گمان اشک ندامت دارد
همه کس از دل و جان امت خاموشانند
خامشی مرتبه مهر نبوت دارد
عذر از بهر تنک مایه شرم است و حیا
فارغ از عذر بود هر که خجالت دارد
سر نیاورد برون هیچ کس از وادی عشق
دانه سوزست زمینی که ملاحت دارد
گنه از بس که عزیزست به دیوان کرم
عاصی از جرم خود امید شفاعت دارد
جلوه گاه دل عاشق ز فلک بیرون است
در صف پیش بود هر که شجاعت دارد
کمترین پایه اش از دست سلیمان باشد
مور هرچند به چشم تو حقارت دارد
نیست در پله دیوار قناعت صائب
سایه بال هما گرچه سعادت دارد
پنبه داغ مرا صحبت قیامت دارد
نیست در آب حیات و دم جان بخش مسیح
این گشایش که دم تیغ شهادت دارد
خرد شیشه دل از سنگ خطر می ترسد
ور نه دیوانه چه پروای ملامت دارد؟
بوسه ای از دهن تیغ شهادت نربود
خضر از زندگی خویش چه لذت دارد؟
نکند چون به دل جمع سیه نامه خویش؟
هر که یک قطره گمان اشک ندامت دارد
همه کس از دل و جان امت خاموشانند
خامشی مرتبه مهر نبوت دارد
عذر از بهر تنک مایه شرم است و حیا
فارغ از عذر بود هر که خجالت دارد
سر نیاورد برون هیچ کس از وادی عشق
دانه سوزست زمینی که ملاحت دارد
گنه از بس که عزیزست به دیوان کرم
عاصی از جرم خود امید شفاعت دارد
جلوه گاه دل عاشق ز فلک بیرون است
در صف پیش بود هر که شجاعت دارد
کمترین پایه اش از دست سلیمان باشد
مور هرچند به چشم تو حقارت دارد
نیست در پله دیوار قناعت صائب
سایه بال هما گرچه سعادت دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۵
بتان که خون شهیدان چو آب می نوشند
کجا ز ساغرومینا شراب می نوشند
چه تشنه اند به خون حجاب خوبانی
که باده شراب در اثنای خواب می نوشند
ز خواب مستی آن چشمه ها یکی صد شد
به خواب تشنه لبان دایم آب می نوشند
چه کشوری است محبت که خاکسارانش
ز کاسه سرگردون شراب می نوشند
دل سیاه درونان نمیشودروشن
اگر می از قدح آفتاب می نوشند
رسیده اند به سرچشمه رضاجمعی
که آب تلخ به جای گلاب می نوشند
مسافران توکل به ساغر لب خشک
زلال خضر ز بحر سراب می نوشند
مگر ز روز حسابند بیخبر صائب
جماعتی که می بی حساب می نوشند
کجا ز ساغرومینا شراب می نوشند
چه تشنه اند به خون حجاب خوبانی
که باده شراب در اثنای خواب می نوشند
ز خواب مستی آن چشمه ها یکی صد شد
به خواب تشنه لبان دایم آب می نوشند
چه کشوری است محبت که خاکسارانش
ز کاسه سرگردون شراب می نوشند
دل سیاه درونان نمیشودروشن
اگر می از قدح آفتاب می نوشند
رسیده اند به سرچشمه رضاجمعی
که آب تلخ به جای گلاب می نوشند
مسافران توکل به ساغر لب خشک
زلال خضر ز بحر سراب می نوشند
مگر ز روز حسابند بیخبر صائب
جماعتی که می بی حساب می نوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۱
مردان اگر نفس به فراغت کشیده اند
در زیر آب تیغ شهادت کشیده اند
آنها که در بلندی فطرت یگانه اند
در شهر خویش تلخی غربت کشیده اند
مردانه می روندچو مجنون به کام شیر
جمعی که چارموجه کثرت کشیده اند
از بار کوه قاف ندزدند دوش خویش
تا سایلان گرانی منت کشیده اند
از زهر مرگ تلخ نسازند روی خویش
آنها که جام تلخ نصیحت کشیده اند
از تاب عارض تو سلامت گزیدگان
خود را به آفتاب قیامت کشیده اند
صائب بهشت نسیه خود نقد کرده اند
جمعی که پا به دامن عزلت کشیده اند
در زیر آب تیغ شهادت کشیده اند
آنها که در بلندی فطرت یگانه اند
در شهر خویش تلخی غربت کشیده اند
مردانه می روندچو مجنون به کام شیر
جمعی که چارموجه کثرت کشیده اند
از بار کوه قاف ندزدند دوش خویش
تا سایلان گرانی منت کشیده اند
از زهر مرگ تلخ نسازند روی خویش
آنها که جام تلخ نصیحت کشیده اند
از تاب عارض تو سلامت گزیدگان
خود را به آفتاب قیامت کشیده اند
صائب بهشت نسیه خود نقد کرده اند
جمعی که پا به دامن عزلت کشیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸۲
بی حاصلی که تربیت بید می کند
این شغل پوچ را به چه امید می کند
چون خضر هرکه ذوق شهادت نیافته است
رغبت به زندگانی جاوید می کند
از برگ بهر قتل خود آماده است تیغ
بی حاصلی نگر که چه با بید می کند
نشنیده است بلبل بی درد بوی عشق
این ناله های زار به تقلید می کند
چون شبنم آن کسی که بلندست همتش
دامن گره به دامن خورشید می کند
کوه از صدای خوش چه عجب گرز جا رود
گردون طرب به نغمه ناهید می کند
دست از اثر مدار که تا جام هست خلق
بی اختیار یاد ز جمشید می کند
بی گفتگو ز معنی تجرید غافل است
آن ساده دل که دعوی تجرید می کند
بی طالعی که شکوه ندارد ز روزگار
روز سیاه خویش شب عید می کند
از فکر زلف وروی تو آن کس که فارغ است
شب روز و روز شب به چه امید می کند
هر کس صفیر خامه صائب شنیده است
کی گوش بر ترانه ناهید می کند
این شغل پوچ را به چه امید می کند
چون خضر هرکه ذوق شهادت نیافته است
رغبت به زندگانی جاوید می کند
از برگ بهر قتل خود آماده است تیغ
بی حاصلی نگر که چه با بید می کند
نشنیده است بلبل بی درد بوی عشق
این ناله های زار به تقلید می کند
چون شبنم آن کسی که بلندست همتش
دامن گره به دامن خورشید می کند
کوه از صدای خوش چه عجب گرز جا رود
گردون طرب به نغمه ناهید می کند
دست از اثر مدار که تا جام هست خلق
بی اختیار یاد ز جمشید می کند
بی گفتگو ز معنی تجرید غافل است
آن ساده دل که دعوی تجرید می کند
بی طالعی که شکوه ندارد ز روزگار
روز سیاه خویش شب عید می کند
از فکر زلف وروی تو آن کس که فارغ است
شب روز و روز شب به چه امید می کند
هر کس صفیر خامه صائب شنیده است
کی گوش بر ترانه ناهید می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۶
ما رگ جان را به آن زلف پریشان بسته ایم
پیچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ایم
از دل پرخون که قربان شهادت می رود
لاله داغی به تابوت شهیدان بسته ایم
شبنمیم اما ز فیض شوخ چشمیهای عشق
با گل خورشید، مژگان را به مژگان بسته ایم
دوری ما یک سر تیرست ازان ابرو کمان
بر خدنگ راست کیشش دل چو پیکان بسته ایم
دست دریا زیر بار گریه خونین ماست
ما حنای رنگ بست دست مرجان بسته ایم
کی رویم از جا به سنگ کودکان شوچ چشم؟
ما و صحرای جنون دامان به دامان بسته ایم
بر زبان افتاده راز بوسه دزدیهای ما
این نمک را ما به چشم پاسبانان بسته ایم
پر بر آورده است چون مرغ نگاه از اشتیاق
نامه خود را اگر بر بال مژگان بسته ایم
چون نسوزیم از ندامت، چون نمیریم از خمار؟
ما به زخم خود در فیض نمکدان بسته ایم
چشم حسرت از گل روی وطن پوشیده ایم
دل به زلف سرکش شام غریبان بسته ایم
تا به کی ناخن زنی ای شانه دستت خشک باد!
دل به امیدی در آن زلف پریشان بسته ایم
کعبه از باب السلام آغوش وا کرده است و ما
دامن محمل به مژگان مغیلان بسته ایم
محمل ما همچو شبنم هست بر دوش وداع
ما نه همچون غنچه صائب دل به بستان بسته ایم
پیچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ایم
از دل پرخون که قربان شهادت می رود
لاله داغی به تابوت شهیدان بسته ایم
شبنمیم اما ز فیض شوخ چشمیهای عشق
با گل خورشید، مژگان را به مژگان بسته ایم
دوری ما یک سر تیرست ازان ابرو کمان
بر خدنگ راست کیشش دل چو پیکان بسته ایم
دست دریا زیر بار گریه خونین ماست
ما حنای رنگ بست دست مرجان بسته ایم
کی رویم از جا به سنگ کودکان شوچ چشم؟
ما و صحرای جنون دامان به دامان بسته ایم
بر زبان افتاده راز بوسه دزدیهای ما
این نمک را ما به چشم پاسبانان بسته ایم
پر بر آورده است چون مرغ نگاه از اشتیاق
نامه خود را اگر بر بال مژگان بسته ایم
چون نسوزیم از ندامت، چون نمیریم از خمار؟
ما به زخم خود در فیض نمکدان بسته ایم
چشم حسرت از گل روی وطن پوشیده ایم
دل به زلف سرکش شام غریبان بسته ایم
تا به کی ناخن زنی ای شانه دستت خشک باد!
دل به امیدی در آن زلف پریشان بسته ایم
کعبه از باب السلام آغوش وا کرده است و ما
دامن محمل به مژگان مغیلان بسته ایم
محمل ما همچو شبنم هست بر دوش وداع
ما نه همچون غنچه صائب دل به بستان بسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۲
تا به خون رنگین نسازی چون گل احمر جبین
کی توانی شست در سرچشمه کوثر جبین؟
روز محشر سرخ رو چون لاله برخیزد ز خاک
آل تمغای شهادت هر که دارد بر جبین
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
می گذارد هر که چون خورشید بر هر در جبین
وقت آن کس خوش که در باغ جهان مانند بید
تیغ اگر بارد به فرقش چین نیارد بر جبین
از دلم هر پاره چون برگ خزان در عالمی است
نیست از شیرازه این اوراق را چین بر جبین
نیستی از اهل بینش، ورنه پیش عارفان
نامه واکرده ای در دست دارد هر جبین
بهر مشتی خار و خس کز دست بیرون می رود
چند بگذاری به خاک راه چون صرصر جبین
چون لباس غنچه از هم می شکافد سنگ را
تا به داغ او رساند لاله احمر جبین
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
از فروغ مهر گردد مشرق گوهر جبین
تا غبار خاکساری در بساط خاک هست
رنگ دردسر مریز از صندل تر بر جبین
صائب اینجا آفتاب از دور می بوسد زمین
نیست برگ سجده این آستان در هر جبین
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گذارم پیش او بر خاک تا محشر جبین
کی توانی شست در سرچشمه کوثر جبین؟
روز محشر سرخ رو چون لاله برخیزد ز خاک
آل تمغای شهادت هر که دارد بر جبین
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
می گذارد هر که چون خورشید بر هر در جبین
وقت آن کس خوش که در باغ جهان مانند بید
تیغ اگر بارد به فرقش چین نیارد بر جبین
از دلم هر پاره چون برگ خزان در عالمی است
نیست از شیرازه این اوراق را چین بر جبین
نیستی از اهل بینش، ورنه پیش عارفان
نامه واکرده ای در دست دارد هر جبین
بهر مشتی خار و خس کز دست بیرون می رود
چند بگذاری به خاک راه چون صرصر جبین
چون لباس غنچه از هم می شکافد سنگ را
تا به داغ او رساند لاله احمر جبین
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
از فروغ مهر گردد مشرق گوهر جبین
تا غبار خاکساری در بساط خاک هست
رنگ دردسر مریز از صندل تر بر جبین
صائب اینجا آفتاب از دور می بوسد زمین
نیست برگ سجده این آستان در هر جبین
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گذارم پیش او بر خاک تا محشر جبین
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۲۲
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ... الآیة... اینست یاد دوست مهربان، آسایش دل و غذاء جان، یادى که گوى است و انسش چوگان، مرکب او شوق و مهر او میدان، گل او سوز و معرفت او بوستان، یادى که حق در آن پیدا، بحقیقت حق پیوسته از بشریت جدا، یادى که درخت توحید را آبشخورست دوستى حق مر آن را میوه و برست. اینست که رب العالمین گفت لا یزال العبد یذکرنى و اذکره حتى عشقنى و عشقته. این نه آن یاد زبان است که تو دانى، که آن در درون جانست.
بو یزید روزگارى بر آمد که ذکر زبان کمتر کردى، چون او را از آن پرسیدند.
گفت عجب دارم ازین یاد زبان، عجبتر ازین کو بیگانه است، بیگانه چکند در میان، که یاد اوست خود در میان جان.
در قصه عشق تو بسى مشکلهاست
من با تو بهم میان ما منزلهاست
عجبت لمن یقول ذکرت ربى
فهل انسى فاذکر ما نسیت.
آن عزیز وقت خویش در مناجات گوید: خداوندا! یادت چون کنم که خود در یادى و رهى را از فراموشى فریادى، یادى و یادگارى، و دریافتن خود یارى، خداوندا هر که در تو رسید غمان وى برسید، هر که ترا دید جان وى بخندید. بنازتر از ذاکران تو در دو گیتى کیست؟ و بنده را اولیتر از شادى تو چیست؟ اى مسکین تو خود یاد کرد و یادداشت وى چه شناسى! سفر نکرده منزل چه دانى! دوست ندیده از نام و نشان وى چه خبر دارى؟
معبود خودى و عابد خویشتنى
زیرا که براى خود کنى هر چه کنى
اگر بجان خطر کى با خطر شوى، و گر روزى بکوى حقیقت گذر کنى وز انجا که سرست او را یاد کنى آن بینى که لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر»
یک بار بکوى ما گذر باید کرد
در صنع لطیف ما نظر باید کرد
گر گل خواهى بجان خطر باید کرد
دل را ز وصال ما خبر باید کرد
و فى بعض کتب اللَّه عبدى! ستدکرنى اذا جربت غیرى انى خیر لک ممن سواى، بنده من چون دیگران را بیازمایى و به بینى آن گه تو قدر ما بدانى، و حق ما بشناسى، یا چون نامهربانى ایشان بینى مهربانى و وفادارى ما دریابى، و بدانى که ما بر تو از همگان مهربان تریم، و به کار آمده تر. عبدى أ لم اذکرک قبل ان تذکرنى بنده من یک نشان مهربانى ما آنست که نخست ما ترا یاد کردیم، پس تو ما را یاد کردى، أ لم أحبّک قبل ان تحبّنى نخست من ترا خواستم پس تو مرا خواستى. عبدى! ما استحییت منى اذ اعرضت عنى و اقبلت على غیرى؟ فاین تذهب و بابى لک مفتوح و عطائى لک مبذول این چنانست که گویند.
ترا باشد هم از من روشنایى
بسى گردى و پس هم با من آیى
بعزّت عزیز که اگر یک قدم در راه او بردارى هزار کرم ازو بتو رسد، منک یسیر خدمة و منه کثیر نعمة، منک قلیل طاعة و منه جلیل رحمة. و الیه اشار النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم حکایة عن اللَّه و عز و جل من ذکرنى فى نفسه ذکرته فى نفسى، و من ذکرنى فى ملاء ذکرته فى ملاء خیر منهم و من تقرب الىّ شبرا تقربت الیه ذراعا، و من اتانى مشیا أتیته هرولة وَ اشْکُرُوا لِی وَ لا تَکْفُرُونِ گفتهاند شکرت له شکر باشد بر دیدار نعمت و بر اعتبار افعال، و شکرته شکرست بر دیدار منعم و بر مشاهده ذات، این شکر اهل نهایت است و آن شکر اصحاب بدایت. رب العالمین دانست که معظم بندگان طاقت شکر اهل نهایت ندارند کار بریشان آسان کرد و شکر مهین ازیشان فرو نهاد.
نگفت و اشکرونى بل که گفت: وَ اشْکُرُوا لِی یعنى که شکر نعمت من بجاى آرید، و حق آن بشناسید، و انگه از شناخت حق حق من بر مشاهده ذات من نومید شوید، که آن نه کار آب و گل است و نه حدیث جان و دل است، گل را خود چه خطر و دل را درین حدیث چه اثر، هر دو فرا آب ده! و وصل جانان بخود راه ده!
تا کى از دون همتى ما منزل اندر جان کنیم
رخت بر بندیم از جان قصد آن جانان کنیم
شاهد الّا تخافوا از نقاب آمد برون
سر بر آرى خرقه بازان تا که جان افشان کنیم
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا... هم نداست و هم شهادت، و هم تهنیت و هم مدحت، ندایى با کرامت، شهادتى با لطافت، تهنیتى بر دوام، مدحتى تمام. اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ بر ذوق علم صبر سه قسم است: بر ترتیب اصبروا و صابروا و رابطوا اصبروا صبر بر بلاست، صابروا صبر از معصیت، رابطوا صبر بر طاعت. صبر بر بلا صبر محبانست، صبر از معصیت صبر خائفانست، صبر بر طاعت صبر راجیانست. محبّان صبر کنند بر بلا تا بنور فراست رسند، خائفان صبر کنند از معصیت تا بنور عصمت رسند، راجیان صبر کنند بر طاعت تا بانس خلوت رسند. على الجمله بنده را بهمه حال صبر به، که رب العزة میگوید وَ أَنْ تَصْبِرُوا خَیْرٌ لَکُمْ. و اگر صابران را از علو قدر و کمال شرف همین بودى که إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ تمام بودى که این منزلت مقربانست و رتبت صدّیقان.
وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ... الآیة... فاتتهم الحیاة الدنیویه لکنهم و صلوا الى الحیاة الأبدیة. چه زیانست ایشان را که از ذل دنیا باز رستند؟ چون بعز وصال مولى رسیدند؟
گر من بمرم مرا مگویید که مرد
گو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد
زنده اوست که بدوست زنده است نه بجان، هر که بدوست زنده شد اوست زنده جاودان.
پیر طریقت گفت: خداوندا هر که شغل وى تویى شغلش کى بسر شود؟ هر که بتو زنده است هرگز کى بمیرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده زندانیست، زنده اوست بحقیقت کش با تو زندگانیست، آفرین خداى بر آن کشتگان باد که ملک میگوید زندگانند ایشان.
بَلْ أَحْیاءٌ وَ لکِنْ لا تَشْعُرُونَ رداء هیبت بر کتف عزّ ایشان و سایه عرش عظیم تکیه گاه انس ایشان، و حضرت جلال حق آرامگاه جان ایشان، فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ.
وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ... الآیة.... سنت خداوند عز و جل چنانست که هر آیت که بنده را در آن بیم دهد و سیاست نماید، هم بر عقب آن یا پیش از آن بنده را بنوازد و امید نماید، چنانک درین آیت بنده را بذکر آن سیاسات و انواع بلیات باز شکست، پس آن گه بشارت داد و بنواخت و گفت وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ و در اول آیت گفت إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ
سبحانه ما الطفه! و ارحمه بعباده! وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ... میگوید بیازمائیم شما را گاه بترس، و گاه به بیم، گاه بدرویشى، و گاه بگرسنگى، گاه بمصیبت ظاهر، و گاه باندوه باطن، آن بلاء ظاهر و آن مصیبت آشکارا خود آسان کارى است که گاه بود و گاه نه، چنانک بلاء ابراهیم و بلاء ایوب علیه السّلام، بلاء تمام اندوه باطن است که یک چشم زخم پاى از جاى بر نگیرد، و هر که او نزدیکتر و بدوستى سزاوارتر و وصال را شایستهتر اندوه وى بیشتر. چنانک اندوه مصطفى که نه بر افق اعلى طاقت داشت و نه بر بسیط زمین قرار، چنانک پروانه در پیش چراغ، نه طاقت آن که با چراغ بماند و نه چاره آنک از چراغ دور ماند! بزبان حال گوید:
در هجر همى بسازم از شرم خیال
در وصل همى بسوزم از بیم زوال
پروانه شمع را همین باشد حال
در هجر نسوزد و بسوزد بوصال
آرى هر که وصل ما جوید و قرب ما خواهد، ناچار است او را بار محنت کشیدن و شربت اندوه چشیدن، آسیه زن فرعون همسایگى حق طلب کرد و قربت وى خواست گفت ربّ ابن لى عندک بیتا فى الجنّة خداوندا در همسایگى تو حجره خواهم که در کوى دوست حجره نیکوست، آرى نیکوست و لکن بهاى آن بس گرانست، گر هر چیزى بزر فروشند، این را بجان و دل فروشند، آسیه گفت باکى نیست و گر بجاى جانى هزار جان بودى دریغ نیست. پس آسیه را چهار میخ کردند، و در چشم وى میخ آهنین فرو بردند، و او در آن تعذیب مىخندید و شادمانى همى کرد. این چنانست که گویند.
هر جا که مراد دلبر آمد
یک خار به از هزار خرماست
بشر حافى گفت در بازار بغداد مىگذشتم یکى را هزار تازیانه بزدند که آه نکرد، آن گه او را بحبس بردند، از پى وى برفتم پرسیدم که این زخم از بهر چه بود، گفت. از آنک شیفته عشقم. گفتم چرا زارى نکردى تا تخفیف کردندى؟ گفت از آنک معشوقم بنظاره بود، بمشاهده معشوق چنان مستغرق بودم که پرواى زاریدن نداشتم گفتم و لو نظرت الى المعشوق الاکبر و گر دیدارت بر دیدار دوست مهین آمدى خود چون بودى؟ قال فزعق زعقة و مات نعره بزد و جان نثار این سخن کرد. آرى چون عشق درست بود بلا برنگ نعمت شود. دولتى بزرگ است این، جمال معشوق ترا بخود راه دهد تا در مشاهده وى همه قهرى بلطف بر گیرى، و لکن:
زان مىنرسد بنزد تو هیچ خسى
در خوردن غمهاى تو مردى باید!
بو یزید روزگارى بر آمد که ذکر زبان کمتر کردى، چون او را از آن پرسیدند.
گفت عجب دارم ازین یاد زبان، عجبتر ازین کو بیگانه است، بیگانه چکند در میان، که یاد اوست خود در میان جان.
در قصه عشق تو بسى مشکلهاست
من با تو بهم میان ما منزلهاست
عجبت لمن یقول ذکرت ربى
فهل انسى فاذکر ما نسیت.
آن عزیز وقت خویش در مناجات گوید: خداوندا! یادت چون کنم که خود در یادى و رهى را از فراموشى فریادى، یادى و یادگارى، و دریافتن خود یارى، خداوندا هر که در تو رسید غمان وى برسید، هر که ترا دید جان وى بخندید. بنازتر از ذاکران تو در دو گیتى کیست؟ و بنده را اولیتر از شادى تو چیست؟ اى مسکین تو خود یاد کرد و یادداشت وى چه شناسى! سفر نکرده منزل چه دانى! دوست ندیده از نام و نشان وى چه خبر دارى؟
معبود خودى و عابد خویشتنى
زیرا که براى خود کنى هر چه کنى
اگر بجان خطر کى با خطر شوى، و گر روزى بکوى حقیقت گذر کنى وز انجا که سرست او را یاد کنى آن بینى که لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر»
یک بار بکوى ما گذر باید کرد
در صنع لطیف ما نظر باید کرد
گر گل خواهى بجان خطر باید کرد
دل را ز وصال ما خبر باید کرد
و فى بعض کتب اللَّه عبدى! ستدکرنى اذا جربت غیرى انى خیر لک ممن سواى، بنده من چون دیگران را بیازمایى و به بینى آن گه تو قدر ما بدانى، و حق ما بشناسى، یا چون نامهربانى ایشان بینى مهربانى و وفادارى ما دریابى، و بدانى که ما بر تو از همگان مهربان تریم، و به کار آمده تر. عبدى أ لم اذکرک قبل ان تذکرنى بنده من یک نشان مهربانى ما آنست که نخست ما ترا یاد کردیم، پس تو ما را یاد کردى، أ لم أحبّک قبل ان تحبّنى نخست من ترا خواستم پس تو مرا خواستى. عبدى! ما استحییت منى اذ اعرضت عنى و اقبلت على غیرى؟ فاین تذهب و بابى لک مفتوح و عطائى لک مبذول این چنانست که گویند.
ترا باشد هم از من روشنایى
بسى گردى و پس هم با من آیى
بعزّت عزیز که اگر یک قدم در راه او بردارى هزار کرم ازو بتو رسد، منک یسیر خدمة و منه کثیر نعمة، منک قلیل طاعة و منه جلیل رحمة. و الیه اشار النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم حکایة عن اللَّه و عز و جل من ذکرنى فى نفسه ذکرته فى نفسى، و من ذکرنى فى ملاء ذکرته فى ملاء خیر منهم و من تقرب الىّ شبرا تقربت الیه ذراعا، و من اتانى مشیا أتیته هرولة وَ اشْکُرُوا لِی وَ لا تَکْفُرُونِ گفتهاند شکرت له شکر باشد بر دیدار نعمت و بر اعتبار افعال، و شکرته شکرست بر دیدار منعم و بر مشاهده ذات، این شکر اهل نهایت است و آن شکر اصحاب بدایت. رب العالمین دانست که معظم بندگان طاقت شکر اهل نهایت ندارند کار بریشان آسان کرد و شکر مهین ازیشان فرو نهاد.
نگفت و اشکرونى بل که گفت: وَ اشْکُرُوا لِی یعنى که شکر نعمت من بجاى آرید، و حق آن بشناسید، و انگه از شناخت حق حق من بر مشاهده ذات من نومید شوید، که آن نه کار آب و گل است و نه حدیث جان و دل است، گل را خود چه خطر و دل را درین حدیث چه اثر، هر دو فرا آب ده! و وصل جانان بخود راه ده!
تا کى از دون همتى ما منزل اندر جان کنیم
رخت بر بندیم از جان قصد آن جانان کنیم
شاهد الّا تخافوا از نقاب آمد برون
سر بر آرى خرقه بازان تا که جان افشان کنیم
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا... هم نداست و هم شهادت، و هم تهنیت و هم مدحت، ندایى با کرامت، شهادتى با لطافت، تهنیتى بر دوام، مدحتى تمام. اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ بر ذوق علم صبر سه قسم است: بر ترتیب اصبروا و صابروا و رابطوا اصبروا صبر بر بلاست، صابروا صبر از معصیت، رابطوا صبر بر طاعت. صبر بر بلا صبر محبانست، صبر از معصیت صبر خائفانست، صبر بر طاعت صبر راجیانست. محبّان صبر کنند بر بلا تا بنور فراست رسند، خائفان صبر کنند از معصیت تا بنور عصمت رسند، راجیان صبر کنند بر طاعت تا بانس خلوت رسند. على الجمله بنده را بهمه حال صبر به، که رب العزة میگوید وَ أَنْ تَصْبِرُوا خَیْرٌ لَکُمْ. و اگر صابران را از علو قدر و کمال شرف همین بودى که إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ تمام بودى که این منزلت مقربانست و رتبت صدّیقان.
وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ... الآیة... فاتتهم الحیاة الدنیویه لکنهم و صلوا الى الحیاة الأبدیة. چه زیانست ایشان را که از ذل دنیا باز رستند؟ چون بعز وصال مولى رسیدند؟
گر من بمرم مرا مگویید که مرد
گو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد
زنده اوست که بدوست زنده است نه بجان، هر که بدوست زنده شد اوست زنده جاودان.
پیر طریقت گفت: خداوندا هر که شغل وى تویى شغلش کى بسر شود؟ هر که بتو زنده است هرگز کى بمیرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده زندانیست، زنده اوست بحقیقت کش با تو زندگانیست، آفرین خداى بر آن کشتگان باد که ملک میگوید زندگانند ایشان.
بَلْ أَحْیاءٌ وَ لکِنْ لا تَشْعُرُونَ رداء هیبت بر کتف عزّ ایشان و سایه عرش عظیم تکیه گاه انس ایشان، و حضرت جلال حق آرامگاه جان ایشان، فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ.
وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ... الآیة.... سنت خداوند عز و جل چنانست که هر آیت که بنده را در آن بیم دهد و سیاست نماید، هم بر عقب آن یا پیش از آن بنده را بنوازد و امید نماید، چنانک درین آیت بنده را بذکر آن سیاسات و انواع بلیات باز شکست، پس آن گه بشارت داد و بنواخت و گفت وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ و در اول آیت گفت إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ
سبحانه ما الطفه! و ارحمه بعباده! وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ... میگوید بیازمائیم شما را گاه بترس، و گاه به بیم، گاه بدرویشى، و گاه بگرسنگى، گاه بمصیبت ظاهر، و گاه باندوه باطن، آن بلاء ظاهر و آن مصیبت آشکارا خود آسان کارى است که گاه بود و گاه نه، چنانک بلاء ابراهیم و بلاء ایوب علیه السّلام، بلاء تمام اندوه باطن است که یک چشم زخم پاى از جاى بر نگیرد، و هر که او نزدیکتر و بدوستى سزاوارتر و وصال را شایستهتر اندوه وى بیشتر. چنانک اندوه مصطفى که نه بر افق اعلى طاقت داشت و نه بر بسیط زمین قرار، چنانک پروانه در پیش چراغ، نه طاقت آن که با چراغ بماند و نه چاره آنک از چراغ دور ماند! بزبان حال گوید:
در هجر همى بسازم از شرم خیال
در وصل همى بسوزم از بیم زوال
پروانه شمع را همین باشد حال
در هجر نسوزد و بسوزد بوصال
آرى هر که وصل ما جوید و قرب ما خواهد، ناچار است او را بار محنت کشیدن و شربت اندوه چشیدن، آسیه زن فرعون همسایگى حق طلب کرد و قربت وى خواست گفت ربّ ابن لى عندک بیتا فى الجنّة خداوندا در همسایگى تو حجره خواهم که در کوى دوست حجره نیکوست، آرى نیکوست و لکن بهاى آن بس گرانست، گر هر چیزى بزر فروشند، این را بجان و دل فروشند، آسیه گفت باکى نیست و گر بجاى جانى هزار جان بودى دریغ نیست. پس آسیه را چهار میخ کردند، و در چشم وى میخ آهنین فرو بردند، و او در آن تعذیب مىخندید و شادمانى همى کرد. این چنانست که گویند.
هر جا که مراد دلبر آمد
یک خار به از هزار خرماست
بشر حافى گفت در بازار بغداد مىگذشتم یکى را هزار تازیانه بزدند که آه نکرد، آن گه او را بحبس بردند، از پى وى برفتم پرسیدم که این زخم از بهر چه بود، گفت. از آنک شیفته عشقم. گفتم چرا زارى نکردى تا تخفیف کردندى؟ گفت از آنک معشوقم بنظاره بود، بمشاهده معشوق چنان مستغرق بودم که پرواى زاریدن نداشتم گفتم و لو نظرت الى المعشوق الاکبر و گر دیدارت بر دیدار دوست مهین آمدى خود چون بودى؟ قال فزعق زعقة و مات نعره بزد و جان نثار این سخن کرد. آرى چون عشق درست بود بلا برنگ نعمت شود. دولتى بزرگ است این، جمال معشوق ترا بخود راه دهد تا در مشاهده وى همه قهرى بلطف بر گیرى، و لکن:
زان مىنرسد بنزد تو هیچ خسى
در خوردن غمهاى تو مردى باید!
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۵۳ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ ابو عمرو یعقوب تُرْجَعُونَ بفتح تا و کسر جیم خوانند، معنى آنست که بترسید از روزى که شما در آن روز با اللَّه گردید. باقى تُرْجَعُونَ بضم تا و فتح جیم خوانند، یعنى که شما را در آن روز با اللَّه برند: ثُمَّ تُوَفَّى کُلُّ نَفْسٍ ما کَسَبَتْ پس هر تنى را پاداش آنچه کرد در دنیا، اگر نیکى کرد و اگر بدى، اگر در صلاح کوشید و اگر در فساد، پاداش آن بتمامى بوى دهند وَ هُمْ لا یُظْلَمُونَ و از آن هیچ بنکاهند. انس مالک رض روایت کرد از
مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم قال «ان اللَّه لا یظلم المؤمن حسنة یثاب علیها الرزق فى الدنیا و یجرى بها فى الآخرة، و اما الکافر فیطعم بحسناته فى الدنیا، حتى اذا افضى الى الآخرة لم تکن له حسنة یعطى بها خیرا»
و روى ابن عباس قال قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «ان اللَّه تعالى کتب الحسنات و السیئات، من همّ بحسنة فلم یعملها کتبت له حسنة، فان عملها کتبت عشرا الى سبعمائة الى اضعاف کثیرة و من هم بسیّئة فلم یعملها کتبت له حسنة، فان عملها کتبت واحدة، او محاها اللَّه عز و جل و لا یهلک على اللَّه تعالى الّا هالک»
مفسران گفتند پسین آیت از آسمان این آیت آمد، جبرئیل گفت ضعوها على رأس ثمانین.
و مائتین من سورة البقرة و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم بعد از آن هفت روز بزیست، و گفتهاند بیست و یک روز پس از آن بزیست، و گفتهاند هشتاد و یک روز. ابن عباس گفت پسین آیات که از آسمان فرو آمد این بود و اوائل سورة المائدة الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ و مفسران را خلافست که آخرتر کدام بود، ابى کعب گفت آخرتر لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ بود. براء عازب گفت «یسفتونک» بود، سدى و ضحاک و جماعتى گفتند «وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ» بود.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا تَدایَنْتُمْ بِدَیْنٍ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى الآیة... این آیت دلیل است که سلم دادن در شرع جایز است، همان سلم که مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم شرح داد و بیان کرد و گفت «اسلفوا فى کیل معلوم و وزن معلوم و اجل معلوم».
ابن عباس گفت اشهد ان السلف المضمون الى اجل مسمى قد احلّه اللَّه فى کتابه و اذن فیه، فقال یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا تَدایَنْتُمْ بِدَیْنٍ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى معنى سلم و سلف هر دو یکسانست، و در عقد سلم نه شرط است: اول آنک در وقت عقد گوید این سیم یا این زر یا این جامه بسلم بتو دادم بچندین گندم یا بچندین جو یا بچندین ابریشم، یا آنچه بود و صفت کند آن گندم و جو و ابریشم، و هر صفت که مقصود بود و قیمت بدان بگردد، و در عادت بآن مسامحت نرود، همه بگوید تا معلوم شود. و آن کس که سلم بوى میدهد، گوید فرا پذیرفتم، و اگر بجاى لفظ سلم گوید از تو خریدم چیزى بدین صفت هم روا بود. شرط دوم آنست که آنچه فرا دهد، بگزاف ندهد، بل که وزن و مقدار آن معلوم کند. شرط سوم آنک هم در مجلس عقد رأس المال تسلیم کند شرط چهارم آنک در چیزى سلم دهد که بوصف معلوم گردد چون حبوب و پنبه و ابریشم و جامه و میوه و گوشت و حیوان، اما هر چه معجون بود، یا مرکب از چند چیز که مقدار آن معلوم نشود، چون غالیه و کمان و کفش و موزه و نعلین و مانند آن سلم در آن باطل بود که وصف نپذیرد. و درست آنست که سلم در نان رواست اگر چه آمیخته است به نمک و آب، که آن مقدار نمک و آب مقصود نیست و جهالت نیارد. شرط پنجم آنست که اگر دین مؤجّل بود وقت حلول اجل باید که معلوم بود. اگر گوید تا نوروز و نوروز معروف باشد، یا گوید تا جمادى درست بود و بر اول حمل کنند. شرط ششم در چیزى سلم دهد که در وقت عقد موجود بود، اگر آن دین حال بود، پس اگر دین مؤجل بود بوقت حلول اجل باید که موجود بود، و اگر در میوه سلم دهد تا وقتى که در آن میوه نرسیده باشد باطل بود. شرط هفتم آنک جاى تسلیم معین کند بشهر یا بروستا، و احتراز کند از هر چه در آن خصومت و خلاف رود. شرط هشتم آنک بهیچ عین اشارت نکند نگوید انگور فلان بستان، یا گندم این زمین، که این باطل بود، اگر گوید از میوه فلان شهر این روا باشد. شرط نهم آنست که سلم در چیزى که عزیز الوجود و نایافت بود ندهد، چون لؤلؤ نفیس و کنیزک آبستن، و کنیزک نیکو با فرزند بهم، و هر چند بر این اصول تفریعات بسیارست، اما شرط ما اختصارست. و آنچه در معاملات مهم است بدان اشارتى کرده شد، اگر کسى را زیادتى شرح باید، بکتب فقه نشان باید داد.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا تَدایَنْتُمْ بِدَیْنٍ تداین و مداینة با یکدیگر افام دادن و ستدن است، ادان یدین، افام داد، ادان یدان افام ستد. بعد از آنک تداینتم گفته بود «بدین» در افزود تا گمان نیفتد که این تداین بمعنى مجازاة است، بل که بمعنى معاطات است افام دادن و ستدن. فاکتبوه یعنى الدّین الى ذلک الاجل. خلافست میان علما که این امر وجوب است یا امر تخیر و اباحت. قومى گفتند که امر وجوب است، و این نبشتن فرض است، و همچنین اشهاد گفتند که فرض است، چنانک اللَّه گفت: وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبایَعْتُمْ و دلیل قول وجوب از خبر آنست که رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلم گفت «ثلاثة یدعون اللَّه فلا یستجاب لهم. رجل کان له دین فلم یشهد، و رجل اعطى سفیها مالا و قد قال تعالى: وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَکُمُ و رجل کانت عنده امرأة سیئة الخلق فلم یطلّقها»
و قول بیشترین مفسران آنست که این در ابتداء اسلام فرض بود پس منسوخ شد، بآنچه گفت: فَإِنْ أَمِنَ بَعْضُکُمْ بَعْضاً فَلْیُؤَدِّ الَّذِی اؤْتُمِنَ أَمانَتَهُ اما امروز حکم این کتابت و اشهاد در انواع بیاعات بر استحباب است نه بر وجوب، اگر خواهد کند و اگر خواهد نه.
وَ لْیَکْتُبْ بَیْنَکُمْ اى بین البایع و المشترى و المستدین و المدین کاتِبٌ بِالْعَدْلِ اى بالحق و الانصاف، لا یزید فى المال و الاجل و لا ینقص منهما وَ لا یَأْبَ کاتِبٌ أَنْ یَکْتُبَ کَما عَلَّمَهُ اللَّهُ ضحاک گفت در ابتداء اسلام بر دبیر واجب بود این نبشتن چون از وى در خواستندید، و همچنین بر گواه واجب بود، پس منسوخ شد بآنچه گفت وَ لا یُضَارَّ کاتِبٌ وَ لا شَهِیدٌ میگوید وَ لا یَأْبَ کاتِبٌ مبادا که سرباز زند دبیر از نبشتن، چنانک اللَّه وى را در آموخت و با وى فضل کرد و بر دیگران افزونى داد بدبیرى، پس گفت وَ لْیُمْلِلِ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ املال و املا یکى است، میگوید تا آن کس که دین بر وى است املا کند و بزبان اقرار دهد بر خویشتن و از خداى بترسد، و از آنچه بر وى است از مال در املا کردن و اقرار دادن هیچ چیز بنکاهد.
بخس نقص است چنانک گفت «وَ هُمْ فِیها لا یُبْخَسُونَ» فَإِنْ کانَ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ سَفِیهاً سفیه جامه باشد بد بافته و سست، مى گوید اگر آن کس که بروى مال باشد نادان و نازیرک و سست خرد بود، طفلى بود نا، أَوْ ضَعِیفاً یا جاهلى نادریابنده، أَوْ لا یَسْتَطِیعُ أَنْ یُمِلَّ هُوَ یا خود نتواند که املا کند که لال بود بى زبان فَلْیُمْلِلْ وَلِیُّهُ بِالْعَدْلِ اللَّه میگوید فرمودم تا قیم ایشان یا میراث دارایشان، یا آن کس که بجاى ایشان بود املا کند و بر دبیر دهد براستى و انصاف. وَ اسْتَشْهِدُوا شَهِیدَیْنِ اى و اشهدوا شاهدین مِنْ رِجالِکُمْ اى من اهل ملتکم، و دو گواه خواهید تا بر شما گواه باشند در آن معاملت که کردید. آن گه گفت: مِنْ رِجالِکُمْ از مردان شما که اهل اسلام آید، یعنى که تا دانند که گواه مسلمان باید.
فَإِنْ لَمْ یَکُونا رَجُلَیْنِ نگفت فان لم یکن رجلان، که آن گه تا مرد بودى گواهى زن روا نبودى. گفت: فَإِنْ لَمْ یَکُونا رَجُلَیْنِ معنى آنست که این دو گواه اگر نه مردان باشند که مردى و دو زن باشد، با وجود مردان هم روا باشد مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ ازین گواهان که شما بپسندید بعدالت و ثقت از مردان و زنان. جاى دیگر ازین گشادهتر گفت وَ أَشْهِدُوا ذَوَیْ عَدْلٍ مِنْکُمْ.
فصل فى الاشهاد
بدانک اشهاد در عقود معاملات است یا در عقود مناکحات، اما در عقود مناکحات: بمذهب شافعى اشهاد فرض است. مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم گفت «کل نکاح لم یحضره اربعة فهو سفاح: خاطب و ولى و شاهدان.» و روى انه قال «لا نکاح الّا بولى و شاهدى عدل» و در عقود معاملات مستحبّ است و امر در آن امر ندب و استحباب است، نه امر فرض و ایجاب. و در جمله اهل شهادت ده کساند: اول بالغ که کودک را شهادت نیست. و دیگر عاقل که دیوانه را نیست. سدیگر آزاد که بنده را نیست، اگر چه قنّ باشد و اگر مکاتب، یا بعضى آزاد و بعضى بنده، بهیچ وجه ایشان را شهادت نیست. چهارم مسلمان که کافر را نیست، نه بر کافر و نه بر مسلمان. پنجم دریابنده قوى حفظ که مغفل را نیست اگر چه عاقل بود. ششم عدل که فاسق را نیست، و عدل اوست که از کبائر پرهیز کند، و طاعات وى بر صغائر غلبه دارد. هفتم کسى که با مروّت بود که بى مروّت را شهادت نیست. و بى مروّت آنست که در میان بازار طعام خورد و باک ندارد، یا نه بر زىّ معتاد خود بیرون آید. هشتم کسى که وى را در آن شهادت حظى نبود، نه جذب منفعت نه دفع مضرت، ازین جهت شهادت فرزند پدر را مقبول نیست، و نه شهادت پدر فرزند را، و نه شهادت خصم بر خصم و نه دشمن بر دشمن، و نه در محل تعصب و کینه.
قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «لا یجوز شهادة خائن و لا زان و لا خائنة و لا زانیة و لا ذى غمز على اخیه.»
نهم کسى که بر سنت و جماعت بود، که شهادت اهل اهواء و بدعت داران مردود است. دهم آنک مرد باشد، که شهادت زن در بعضى احکام چون حدود و نکاح و طلاق و عتاق و رجعت و وصیت و توکیل و قتل عمد مردود است. اما در بیع و اجارت و رهن و ضمان وهبه و هر چه سر با مال دارد، گواهى زنان با مردان در آن مقبول است. و آنچه مردان را بر آن اطلاع نبود، چون عیب زنان و ولادت و رضاع، شهادت زنان محض در آن مقبول است، چهار زن بجاى دو مرد. و حقوق مردم که ثابت میشود در شرع بدو مرد عدل یا بیک مرد و سوگند خصم ثابت شود. و عماد شهادت معرفت است. رسول خداى را پرسیدند که گواهى چون دهیم
«فقال ترى الشمس؟ قال نعم قال «على مثلها فاشهد او دع»
و فى الخبر «اکرموا الشهود فان اللَّه یستخرج بهم الحقوق و یدفع بهم الظلم».
أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَکِّرَ قراءة حمزه است کسر الف در اول و رفع راء در آخر بر معنى شرط و جزا، دیگران همه بفتح الف خوانند أَنْ تَضِلَّ و نصب راء فَتُذَکِّرَ و قراءة مکى و بصرى فَتُذَکِّرَ مخفف است و قراءة دیگران بتشدید کاف، و در معنى تفاوت نیست که ذکّر و اذکر هر دو یکسانست چون نزّل و انزل و کرّم و اکرم. و ضلال اینجا بمعنى نسیان و غلط است چنانک آنجا گفت لا یَضِلُّ رَبِّی وَ لا یَنْسى و معنى الآیة فرجل و امرأتان کى تذکر احدیهما الأخرى ان ضلت میگوید تا آن گه که یکى از آن دو زن گواهى فراموش کند، آن دیگر زن با یاد وى دهد. وَ لا یَأْبَ الشُّهَداءُ إِذا ما دُعُوا این هم در تحمل است و هم در ادا، اما در تحمل مخیر است و در اداء فرض کفایت، مگر که در عدد گواهان قلت باشد که آن گه اداء فرض عین بود. میگوید فرمودم تا گواهان سرباز نزنند، آن گه که ایشان را با گواهى خوانند.
روى ان النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم قال فى تفسیر هذه الآیة «لا یأب الشاهد اذا اشهد على شهادة یدعى الیها ان یقوم بها».
ثمّ قال: وَ لا تَسْئَمُوا أَنْ تَکْتُبُوهُ اى لا یمنعکم الضجر و الملال ان تکتبوا ما شهدتم علیه من الحق، صغر ام کبر الى اجل الحق ذلِکُمْ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ وَ أَقْوَمُ لِلشَّهادَةِ اى الکتابة اعدل عند اللَّه فى حکمه و ابلغ فى الاستقامة للشهادة، لان الکتاب یذکّر الشهود، فیکون. لشهادتهم اقوم وَ أَدْنى أَلَّا تَرْتابُوا اى اقرب الى ان لا تشکّوا فى مبلغ الحق و الاجل إِلَّا أَنْ تَکُونَ تِجارَةً حاضِرَةً بنصب عاصم خواند از بهر آن که او کان اینجا ناقصه مینهد که بخبرش حاجت بود و تِجارَةً بنصب خبر اوست، و حاضِرَةً صفت تجارت باشد، و اعراب صفت چون اعراب موصوف بود، و اسم کان بدین قراءة مضمر است و آن مداینه است یا مبایعه. و تقدیرش چنان است که الّا ان تکون المداینة و المبایعة تجارة حاضرة باقى قراءة تِجارَةً حاضِرَةً برفع خوانند، که ایشان کان بمعنى وقع مىنهند، و چون چنین بود تامّه باشد و خبر نخواهد، و ما بعد آن بفعل خویش برفع بود تقدیره الا ان تقع تجارة و این همچنانست که آنجا گفت وَ إِنْ کانَ ذُو عُسْرَةٍ اى و ان وقع معسر، پس تِجارَةً بدین قراءة مرتفع است بفعل خود و فعلش تقع است و حاضِرَةً صفت اوست.
قوله: وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبایَعْتُمْ این اشهاد که میفرماید منسوخ است بآن آیت که گفت فَإِنْ أَمِنَ بَعْضُکُمْ بَعْضاً فَلْیُؤَدِّ الَّذِی اؤْتُمِنَ أَمانَتَهُ وَ لا یُضَارَّ کاتِبٌ وَ لا شَهِیدٌ یضارّ بمعنى فاعل بود و بمعنى مفعول بود، بمعنى فاعل آنست که دبیر را فرمودم تا نرنجاند که او را گویند بنویس، نپیچد و از حق و داد و نصیحت چیزى نکاهد، و بمعنى مفعول وَ لا یُضَارَّ کاتِبٌ فرمودم تا این دبیر را نرنجانند، اگر دست در کارى دارد از آن خود او را نشتابانند، و اگر مزد خواهد مزد از وى باز نگیرند. وَ لا شَهِیدٌ فرمودم گواه را تا نرنجاند و نه گزایاند، که بگواه بودن خوانند آید و چون بگواهى دادن خوانند آید و البته هیچ سر نپیچد، که بگواه بودن خوانند آمدن وى را تطوّع است، و وى را بر آن مزد و چون بگواهى دادن خوانند آمدن بتعجیل بر وى واجب است و درنگى بر وى و بال، مگر که وى را شکى افتد که مىیاد آرد، یا ریبتى افتد که مىبصیرت جوید. دیگر وجه فرمودم تا گواه را نرنجانند، اگر از آن خود کارى دارد، و وى را نشتابانند.
وَ إِنْ تَفْعَلُوا و اگر کنید که در دبیرى چیزى در نبشتن از حق بکاهید، یا آن گه که قیم باشید در املاء حق بکاهید، یا بگواهى دادن خوانند بازنشینید فَإِنَّهُ فُسُوقٌ بِکُمْ آن بشما فسق است، بیرون شدن از راستى و نافرمانى. ثم خوّفهم فقال وَ اتَّقُوا اللَّهَ فى الضرار وَ یُعَلِّمُکُمُ اللَّهُ وَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ من اعمالکم عَلِیمٌ این آیت دین صد و سى کلمت است، و در وى چهارده حکم است، و در وى سى و یک میم است و چهل واو.
وَ إِنْ کُنْتُمْ عَلى سَفَرٍ این على بمعنى فى است و سفر آن را سفر نام کردهاند لانه یسفر عن طوایا الرجال. معنى آیت آنست که اگر در سفر باشید و نویسنده نیابید فَرِهانٌ مَقْبُوضَةٌ آن را مقبوضه گفت که رهن بى قبض درست نباشد، ازینجا است که رهن دین درست نباشد، که قبض رکن رهن است، و قبض جز در عین صورت نبندد. قراءة مکى و ابو عمرو فرهن، و رهن جمع رهان است، کجدار و جدر و کتاب و کتب و حمار و حمر. و گفتهاند رهن بضم راء و حاء، و قراءت باقى فرهان بالف و کسر راء رهان جمع رهن است کحبل و حبال، و بحر و بحار و رهن جمع رهان است کجدار و جدر و کتاب و کتب و خمار و خمر و گفتهاند رهن، جمع رهن است کسقف و سقف. زجاج گفت فعل در جمع فعل اندک است، لکن درست است. ابو عبید گفت در سخن عرب نیافتیم فعل که جمع آن فعل است الّا این دو کلمت، رهن و سقف، یقال رهن و رهن و سقف و سقف. و مرا هنت گروستدن و دادن بود، رهنت گرو دادم، ارتهنت گرو ستدم، و ارهنت بجاى رهنت استعمال کردن فصیح نیست، اگر چه آوردهاند. قال ابن فارس.
یقال رهنت الشیء و لا یقال ارهنته. و ارهان بمعنى اسلاف درست است. یقال ارهنت فى کذا، اى اسلفت فیه. و الرّهن و الرهین و الرهینه گروگان بود، و المرهون گروگان کرده بود. فَإِنْ أَمِنَ بَعْضُکُمْ بَعْضاً بمعنى ائتمن است، میگوید اگر کسى از شما کسى را امین کند و امانت پیش وى نهد، فَلْیُؤَدِّ الَّذِی اؤْتُمِنَ أَمانَتَهُ روا بود که ها باز ستاننده شود که او امین آن امانت است، پس آن امانت اوست باستوارى با وى منسوب است نه بخداوندى، و با خداوند منسوب است بخداوندى وَ لْیَتَّقِ اللَّهَ رَبَّهُ و فرمودم این امانت دار را که از خشم و عذاب اللَّه بپرهیز، و امانت بجاى آر، و بى خیانت بازرسان.
قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «آیة المنافق ثلاث و ان صام و صلى و زعم انه مسلم، اذا حدث کذب، و اذا وعد اخلف. و اذا اؤتمن خان.»
و روى انه قال «لا ایمان لمن لا امانة له و لا دین لمن لا عهد له»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «اربع اذا کن فیک لا تبال ما فاتک من الدنیا حفظ امانة و صدق حدیث و عفت فى طعمة و حسن خلیقة»
و قال «اداء الحقوق و حفظ الامانات دینى و دین النبیین من قبلى.»
پس خطاب با گواهان گردانید و گفت وَ لا تَکْتُمُوا الشَّهادَةَ، ابن عباس در تفسیر این آیت گفت من الکبائر کتمان الشهادة. و فى الخبر «من کتم شهادة اذ دعى کان کمن شهد بالزور»
و قال «عدلت شهادة الزور بالاشراک باللّه ثلاث مرات، ثم قرء: فاجتنبوا الرجس من الاوثان و اجتنبوا قول الزور»
میگوید گواهى پنهان مدارید اگر صاحب حق نداند که تو وى را گواهى، پیش از پرسیدن گواهى باید داد، بحکم خبر که مصطفى گفت ع
«خیر الشهود الذى یأتى بالشهادة قبل ان یسألها»
و اگر صاحب حق داند که تو وى را گواهى، پس تا از تو گواهى دادن در نخواهد گواهى نباید داد، بحکم آن خبر که گفت «خیرکم قرنى ثم الذین یلونهم ثم الذین یلونهم، ثم یفشوا الکذب حتى یشهد الرجل قبل ان یستشهد»
وَ مَنْ یَکْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ قال مجاهد اى کافر قلبه، گفت هر که گواهى پنهان دارد دل وى کافر شد، وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ عَلِیمٌ من بیان الشهادة و کتمانها.
مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم قال «ان اللَّه لا یظلم المؤمن حسنة یثاب علیها الرزق فى الدنیا و یجرى بها فى الآخرة، و اما الکافر فیطعم بحسناته فى الدنیا، حتى اذا افضى الى الآخرة لم تکن له حسنة یعطى بها خیرا»
و روى ابن عباس قال قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «ان اللَّه تعالى کتب الحسنات و السیئات، من همّ بحسنة فلم یعملها کتبت له حسنة، فان عملها کتبت عشرا الى سبعمائة الى اضعاف کثیرة و من هم بسیّئة فلم یعملها کتبت له حسنة، فان عملها کتبت واحدة، او محاها اللَّه عز و جل و لا یهلک على اللَّه تعالى الّا هالک»
مفسران گفتند پسین آیت از آسمان این آیت آمد، جبرئیل گفت ضعوها على رأس ثمانین.
و مائتین من سورة البقرة و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم بعد از آن هفت روز بزیست، و گفتهاند بیست و یک روز پس از آن بزیست، و گفتهاند هشتاد و یک روز. ابن عباس گفت پسین آیات که از آسمان فرو آمد این بود و اوائل سورة المائدة الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ و مفسران را خلافست که آخرتر کدام بود، ابى کعب گفت آخرتر لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ بود. براء عازب گفت «یسفتونک» بود، سدى و ضحاک و جماعتى گفتند «وَ اتَّقُوا یَوْماً تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ» بود.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا تَدایَنْتُمْ بِدَیْنٍ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى الآیة... این آیت دلیل است که سلم دادن در شرع جایز است، همان سلم که مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم شرح داد و بیان کرد و گفت «اسلفوا فى کیل معلوم و وزن معلوم و اجل معلوم».
ابن عباس گفت اشهد ان السلف المضمون الى اجل مسمى قد احلّه اللَّه فى کتابه و اذن فیه، فقال یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا تَدایَنْتُمْ بِدَیْنٍ إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى معنى سلم و سلف هر دو یکسانست، و در عقد سلم نه شرط است: اول آنک در وقت عقد گوید این سیم یا این زر یا این جامه بسلم بتو دادم بچندین گندم یا بچندین جو یا بچندین ابریشم، یا آنچه بود و صفت کند آن گندم و جو و ابریشم، و هر صفت که مقصود بود و قیمت بدان بگردد، و در عادت بآن مسامحت نرود، همه بگوید تا معلوم شود. و آن کس که سلم بوى میدهد، گوید فرا پذیرفتم، و اگر بجاى لفظ سلم گوید از تو خریدم چیزى بدین صفت هم روا بود. شرط دوم آنست که آنچه فرا دهد، بگزاف ندهد، بل که وزن و مقدار آن معلوم کند. شرط سوم آنک هم در مجلس عقد رأس المال تسلیم کند شرط چهارم آنک در چیزى سلم دهد که بوصف معلوم گردد چون حبوب و پنبه و ابریشم و جامه و میوه و گوشت و حیوان، اما هر چه معجون بود، یا مرکب از چند چیز که مقدار آن معلوم نشود، چون غالیه و کمان و کفش و موزه و نعلین و مانند آن سلم در آن باطل بود که وصف نپذیرد. و درست آنست که سلم در نان رواست اگر چه آمیخته است به نمک و آب، که آن مقدار نمک و آب مقصود نیست و جهالت نیارد. شرط پنجم آنست که اگر دین مؤجّل بود وقت حلول اجل باید که معلوم بود. اگر گوید تا نوروز و نوروز معروف باشد، یا گوید تا جمادى درست بود و بر اول حمل کنند. شرط ششم در چیزى سلم دهد که در وقت عقد موجود بود، اگر آن دین حال بود، پس اگر دین مؤجل بود بوقت حلول اجل باید که موجود بود، و اگر در میوه سلم دهد تا وقتى که در آن میوه نرسیده باشد باطل بود. شرط هفتم آنک جاى تسلیم معین کند بشهر یا بروستا، و احتراز کند از هر چه در آن خصومت و خلاف رود. شرط هشتم آنک بهیچ عین اشارت نکند نگوید انگور فلان بستان، یا گندم این زمین، که این باطل بود، اگر گوید از میوه فلان شهر این روا باشد. شرط نهم آنست که سلم در چیزى که عزیز الوجود و نایافت بود ندهد، چون لؤلؤ نفیس و کنیزک آبستن، و کنیزک نیکو با فرزند بهم، و هر چند بر این اصول تفریعات بسیارست، اما شرط ما اختصارست. و آنچه در معاملات مهم است بدان اشارتى کرده شد، اگر کسى را زیادتى شرح باید، بکتب فقه نشان باید داد.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذا تَدایَنْتُمْ بِدَیْنٍ تداین و مداینة با یکدیگر افام دادن و ستدن است، ادان یدین، افام داد، ادان یدان افام ستد. بعد از آنک تداینتم گفته بود «بدین» در افزود تا گمان نیفتد که این تداین بمعنى مجازاة است، بل که بمعنى معاطات است افام دادن و ستدن. فاکتبوه یعنى الدّین الى ذلک الاجل. خلافست میان علما که این امر وجوب است یا امر تخیر و اباحت. قومى گفتند که امر وجوب است، و این نبشتن فرض است، و همچنین اشهاد گفتند که فرض است، چنانک اللَّه گفت: وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبایَعْتُمْ و دلیل قول وجوب از خبر آنست که رسول صلّى اللَّه علیه و آله و سلم گفت «ثلاثة یدعون اللَّه فلا یستجاب لهم. رجل کان له دین فلم یشهد، و رجل اعطى سفیها مالا و قد قال تعالى: وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَکُمُ و رجل کانت عنده امرأة سیئة الخلق فلم یطلّقها»
و قول بیشترین مفسران آنست که این در ابتداء اسلام فرض بود پس منسوخ شد، بآنچه گفت: فَإِنْ أَمِنَ بَعْضُکُمْ بَعْضاً فَلْیُؤَدِّ الَّذِی اؤْتُمِنَ أَمانَتَهُ اما امروز حکم این کتابت و اشهاد در انواع بیاعات بر استحباب است نه بر وجوب، اگر خواهد کند و اگر خواهد نه.
وَ لْیَکْتُبْ بَیْنَکُمْ اى بین البایع و المشترى و المستدین و المدین کاتِبٌ بِالْعَدْلِ اى بالحق و الانصاف، لا یزید فى المال و الاجل و لا ینقص منهما وَ لا یَأْبَ کاتِبٌ أَنْ یَکْتُبَ کَما عَلَّمَهُ اللَّهُ ضحاک گفت در ابتداء اسلام بر دبیر واجب بود این نبشتن چون از وى در خواستندید، و همچنین بر گواه واجب بود، پس منسوخ شد بآنچه گفت وَ لا یُضَارَّ کاتِبٌ وَ لا شَهِیدٌ میگوید وَ لا یَأْبَ کاتِبٌ مبادا که سرباز زند دبیر از نبشتن، چنانک اللَّه وى را در آموخت و با وى فضل کرد و بر دیگران افزونى داد بدبیرى، پس گفت وَ لْیُمْلِلِ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ املال و املا یکى است، میگوید تا آن کس که دین بر وى است املا کند و بزبان اقرار دهد بر خویشتن و از خداى بترسد، و از آنچه بر وى است از مال در املا کردن و اقرار دادن هیچ چیز بنکاهد.
بخس نقص است چنانک گفت «وَ هُمْ فِیها لا یُبْخَسُونَ» فَإِنْ کانَ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ سَفِیهاً سفیه جامه باشد بد بافته و سست، مى گوید اگر آن کس که بروى مال باشد نادان و نازیرک و سست خرد بود، طفلى بود نا، أَوْ ضَعِیفاً یا جاهلى نادریابنده، أَوْ لا یَسْتَطِیعُ أَنْ یُمِلَّ هُوَ یا خود نتواند که املا کند که لال بود بى زبان فَلْیُمْلِلْ وَلِیُّهُ بِالْعَدْلِ اللَّه میگوید فرمودم تا قیم ایشان یا میراث دارایشان، یا آن کس که بجاى ایشان بود املا کند و بر دبیر دهد براستى و انصاف. وَ اسْتَشْهِدُوا شَهِیدَیْنِ اى و اشهدوا شاهدین مِنْ رِجالِکُمْ اى من اهل ملتکم، و دو گواه خواهید تا بر شما گواه باشند در آن معاملت که کردید. آن گه گفت: مِنْ رِجالِکُمْ از مردان شما که اهل اسلام آید، یعنى که تا دانند که گواه مسلمان باید.
فَإِنْ لَمْ یَکُونا رَجُلَیْنِ نگفت فان لم یکن رجلان، که آن گه تا مرد بودى گواهى زن روا نبودى. گفت: فَإِنْ لَمْ یَکُونا رَجُلَیْنِ معنى آنست که این دو گواه اگر نه مردان باشند که مردى و دو زن باشد، با وجود مردان هم روا باشد مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ ازین گواهان که شما بپسندید بعدالت و ثقت از مردان و زنان. جاى دیگر ازین گشادهتر گفت وَ أَشْهِدُوا ذَوَیْ عَدْلٍ مِنْکُمْ.
فصل فى الاشهاد
بدانک اشهاد در عقود معاملات است یا در عقود مناکحات، اما در عقود مناکحات: بمذهب شافعى اشهاد فرض است. مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم گفت «کل نکاح لم یحضره اربعة فهو سفاح: خاطب و ولى و شاهدان.» و روى انه قال «لا نکاح الّا بولى و شاهدى عدل» و در عقود معاملات مستحبّ است و امر در آن امر ندب و استحباب است، نه امر فرض و ایجاب. و در جمله اهل شهادت ده کساند: اول بالغ که کودک را شهادت نیست. و دیگر عاقل که دیوانه را نیست. سدیگر آزاد که بنده را نیست، اگر چه قنّ باشد و اگر مکاتب، یا بعضى آزاد و بعضى بنده، بهیچ وجه ایشان را شهادت نیست. چهارم مسلمان که کافر را نیست، نه بر کافر و نه بر مسلمان. پنجم دریابنده قوى حفظ که مغفل را نیست اگر چه عاقل بود. ششم عدل که فاسق را نیست، و عدل اوست که از کبائر پرهیز کند، و طاعات وى بر صغائر غلبه دارد. هفتم کسى که با مروّت بود که بى مروّت را شهادت نیست. و بى مروّت آنست که در میان بازار طعام خورد و باک ندارد، یا نه بر زىّ معتاد خود بیرون آید. هشتم کسى که وى را در آن شهادت حظى نبود، نه جذب منفعت نه دفع مضرت، ازین جهت شهادت فرزند پدر را مقبول نیست، و نه شهادت پدر فرزند را، و نه شهادت خصم بر خصم و نه دشمن بر دشمن، و نه در محل تعصب و کینه.
قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «لا یجوز شهادة خائن و لا زان و لا خائنة و لا زانیة و لا ذى غمز على اخیه.»
نهم کسى که بر سنت و جماعت بود، که شهادت اهل اهواء و بدعت داران مردود است. دهم آنک مرد باشد، که شهادت زن در بعضى احکام چون حدود و نکاح و طلاق و عتاق و رجعت و وصیت و توکیل و قتل عمد مردود است. اما در بیع و اجارت و رهن و ضمان وهبه و هر چه سر با مال دارد، گواهى زنان با مردان در آن مقبول است. و آنچه مردان را بر آن اطلاع نبود، چون عیب زنان و ولادت و رضاع، شهادت زنان محض در آن مقبول است، چهار زن بجاى دو مرد. و حقوق مردم که ثابت میشود در شرع بدو مرد عدل یا بیک مرد و سوگند خصم ثابت شود. و عماد شهادت معرفت است. رسول خداى را پرسیدند که گواهى چون دهیم
«فقال ترى الشمس؟ قال نعم قال «على مثلها فاشهد او دع»
و فى الخبر «اکرموا الشهود فان اللَّه یستخرج بهم الحقوق و یدفع بهم الظلم».
أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَکِّرَ قراءة حمزه است کسر الف در اول و رفع راء در آخر بر معنى شرط و جزا، دیگران همه بفتح الف خوانند أَنْ تَضِلَّ و نصب راء فَتُذَکِّرَ و قراءة مکى و بصرى فَتُذَکِّرَ مخفف است و قراءة دیگران بتشدید کاف، و در معنى تفاوت نیست که ذکّر و اذکر هر دو یکسانست چون نزّل و انزل و کرّم و اکرم. و ضلال اینجا بمعنى نسیان و غلط است چنانک آنجا گفت لا یَضِلُّ رَبِّی وَ لا یَنْسى و معنى الآیة فرجل و امرأتان کى تذکر احدیهما الأخرى ان ضلت میگوید تا آن گه که یکى از آن دو زن گواهى فراموش کند، آن دیگر زن با یاد وى دهد. وَ لا یَأْبَ الشُّهَداءُ إِذا ما دُعُوا این هم در تحمل است و هم در ادا، اما در تحمل مخیر است و در اداء فرض کفایت، مگر که در عدد گواهان قلت باشد که آن گه اداء فرض عین بود. میگوید فرمودم تا گواهان سرباز نزنند، آن گه که ایشان را با گواهى خوانند.
روى ان النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم قال فى تفسیر هذه الآیة «لا یأب الشاهد اذا اشهد على شهادة یدعى الیها ان یقوم بها».
ثمّ قال: وَ لا تَسْئَمُوا أَنْ تَکْتُبُوهُ اى لا یمنعکم الضجر و الملال ان تکتبوا ما شهدتم علیه من الحق، صغر ام کبر الى اجل الحق ذلِکُمْ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ وَ أَقْوَمُ لِلشَّهادَةِ اى الکتابة اعدل عند اللَّه فى حکمه و ابلغ فى الاستقامة للشهادة، لان الکتاب یذکّر الشهود، فیکون. لشهادتهم اقوم وَ أَدْنى أَلَّا تَرْتابُوا اى اقرب الى ان لا تشکّوا فى مبلغ الحق و الاجل إِلَّا أَنْ تَکُونَ تِجارَةً حاضِرَةً بنصب عاصم خواند از بهر آن که او کان اینجا ناقصه مینهد که بخبرش حاجت بود و تِجارَةً بنصب خبر اوست، و حاضِرَةً صفت تجارت باشد، و اعراب صفت چون اعراب موصوف بود، و اسم کان بدین قراءة مضمر است و آن مداینه است یا مبایعه. و تقدیرش چنان است که الّا ان تکون المداینة و المبایعة تجارة حاضرة باقى قراءة تِجارَةً حاضِرَةً برفع خوانند، که ایشان کان بمعنى وقع مىنهند، و چون چنین بود تامّه باشد و خبر نخواهد، و ما بعد آن بفعل خویش برفع بود تقدیره الا ان تقع تجارة و این همچنانست که آنجا گفت وَ إِنْ کانَ ذُو عُسْرَةٍ اى و ان وقع معسر، پس تِجارَةً بدین قراءة مرتفع است بفعل خود و فعلش تقع است و حاضِرَةً صفت اوست.
قوله: وَ أَشْهِدُوا إِذا تَبایَعْتُمْ این اشهاد که میفرماید منسوخ است بآن آیت که گفت فَإِنْ أَمِنَ بَعْضُکُمْ بَعْضاً فَلْیُؤَدِّ الَّذِی اؤْتُمِنَ أَمانَتَهُ وَ لا یُضَارَّ کاتِبٌ وَ لا شَهِیدٌ یضارّ بمعنى فاعل بود و بمعنى مفعول بود، بمعنى فاعل آنست که دبیر را فرمودم تا نرنجاند که او را گویند بنویس، نپیچد و از حق و داد و نصیحت چیزى نکاهد، و بمعنى مفعول وَ لا یُضَارَّ کاتِبٌ فرمودم تا این دبیر را نرنجانند، اگر دست در کارى دارد از آن خود او را نشتابانند، و اگر مزد خواهد مزد از وى باز نگیرند. وَ لا شَهِیدٌ فرمودم گواه را تا نرنجاند و نه گزایاند، که بگواه بودن خوانند آید و چون بگواهى دادن خوانند آید و البته هیچ سر نپیچد، که بگواه بودن خوانند آمدن وى را تطوّع است، و وى را بر آن مزد و چون بگواهى دادن خوانند آمدن بتعجیل بر وى واجب است و درنگى بر وى و بال، مگر که وى را شکى افتد که مىیاد آرد، یا ریبتى افتد که مىبصیرت جوید. دیگر وجه فرمودم تا گواه را نرنجانند، اگر از آن خود کارى دارد، و وى را نشتابانند.
وَ إِنْ تَفْعَلُوا و اگر کنید که در دبیرى چیزى در نبشتن از حق بکاهید، یا آن گه که قیم باشید در املاء حق بکاهید، یا بگواهى دادن خوانند بازنشینید فَإِنَّهُ فُسُوقٌ بِکُمْ آن بشما فسق است، بیرون شدن از راستى و نافرمانى. ثم خوّفهم فقال وَ اتَّقُوا اللَّهَ فى الضرار وَ یُعَلِّمُکُمُ اللَّهُ وَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ من اعمالکم عَلِیمٌ این آیت دین صد و سى کلمت است، و در وى چهارده حکم است، و در وى سى و یک میم است و چهل واو.
وَ إِنْ کُنْتُمْ عَلى سَفَرٍ این على بمعنى فى است و سفر آن را سفر نام کردهاند لانه یسفر عن طوایا الرجال. معنى آیت آنست که اگر در سفر باشید و نویسنده نیابید فَرِهانٌ مَقْبُوضَةٌ آن را مقبوضه گفت که رهن بى قبض درست نباشد، ازینجا است که رهن دین درست نباشد، که قبض رکن رهن است، و قبض جز در عین صورت نبندد. قراءة مکى و ابو عمرو فرهن، و رهن جمع رهان است، کجدار و جدر و کتاب و کتب و حمار و حمر. و گفتهاند رهن بضم راء و حاء، و قراءت باقى فرهان بالف و کسر راء رهان جمع رهن است کحبل و حبال، و بحر و بحار و رهن جمع رهان است کجدار و جدر و کتاب و کتب و خمار و خمر و گفتهاند رهن، جمع رهن است کسقف و سقف. زجاج گفت فعل در جمع فعل اندک است، لکن درست است. ابو عبید گفت در سخن عرب نیافتیم فعل که جمع آن فعل است الّا این دو کلمت، رهن و سقف، یقال رهن و رهن و سقف و سقف. و مرا هنت گروستدن و دادن بود، رهنت گرو دادم، ارتهنت گرو ستدم، و ارهنت بجاى رهنت استعمال کردن فصیح نیست، اگر چه آوردهاند. قال ابن فارس.
یقال رهنت الشیء و لا یقال ارهنته. و ارهان بمعنى اسلاف درست است. یقال ارهنت فى کذا، اى اسلفت فیه. و الرّهن و الرهین و الرهینه گروگان بود، و المرهون گروگان کرده بود. فَإِنْ أَمِنَ بَعْضُکُمْ بَعْضاً بمعنى ائتمن است، میگوید اگر کسى از شما کسى را امین کند و امانت پیش وى نهد، فَلْیُؤَدِّ الَّذِی اؤْتُمِنَ أَمانَتَهُ روا بود که ها باز ستاننده شود که او امین آن امانت است، پس آن امانت اوست باستوارى با وى منسوب است نه بخداوندى، و با خداوند منسوب است بخداوندى وَ لْیَتَّقِ اللَّهَ رَبَّهُ و فرمودم این امانت دار را که از خشم و عذاب اللَّه بپرهیز، و امانت بجاى آر، و بى خیانت بازرسان.
قال رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «آیة المنافق ثلاث و ان صام و صلى و زعم انه مسلم، اذا حدث کذب، و اذا وعد اخلف. و اذا اؤتمن خان.»
و روى انه قال «لا ایمان لمن لا امانة له و لا دین لمن لا عهد له»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «اربع اذا کن فیک لا تبال ما فاتک من الدنیا حفظ امانة و صدق حدیث و عفت فى طعمة و حسن خلیقة»
و قال «اداء الحقوق و حفظ الامانات دینى و دین النبیین من قبلى.»
پس خطاب با گواهان گردانید و گفت وَ لا تَکْتُمُوا الشَّهادَةَ، ابن عباس در تفسیر این آیت گفت من الکبائر کتمان الشهادة. و فى الخبر «من کتم شهادة اذ دعى کان کمن شهد بالزور»
و قال «عدلت شهادة الزور بالاشراک باللّه ثلاث مرات، ثم قرء: فاجتنبوا الرجس من الاوثان و اجتنبوا قول الزور»
میگوید گواهى پنهان مدارید اگر صاحب حق نداند که تو وى را گواهى، پیش از پرسیدن گواهى باید داد، بحکم خبر که مصطفى گفت ع
«خیر الشهود الذى یأتى بالشهادة قبل ان یسألها»
و اگر صاحب حق داند که تو وى را گواهى، پس تا از تو گواهى دادن در نخواهد گواهى نباید داد، بحکم آن خبر که گفت «خیرکم قرنى ثم الذین یلونهم ثم الذین یلونهم، ثم یفشوا الکذب حتى یشهد الرجل قبل ان یستشهد»
وَ مَنْ یَکْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ قال مجاهد اى کافر قلبه، گفت هر که گواهى پنهان دارد دل وى کافر شد، وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ عَلِیمٌ من بیان الشهادة و کتمانها.
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۲۹ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ لا تَحْسَبَنَّ و مپندار البته، الَّذِینَ قُتِلُوا ایشان را که بکشتند، فِی سَبِیلِ اللَّهِ (از بهر خدا) در راه خدا، أَمْواتاً که ایشان مردگاناند، بَلْ أَحْیاءٌ نیستند که زندگانند، عِنْدَ رَبِّهِمْ نزدیک خداى خویش، یُرْزَقُونَ (۱۶۹) بر ایشان رزق مىرانند و نزل میرسانند.
فَرِحِینَ شادمانان، بِما آتاهُمُ اللَّهُ بآنچه داد اللَّه ایشان را، مِنْ فَضْلِهِ از افزونى نیکویى از آن خویش، وَ یَسْتَبْشِرُونَ و شادى مىبرند، بِالَّذِینَ بکسان ایشان که هنوز زندهاند، لَمْ یَلْحَقُوا بِهِمْ که نیز بایشان نرسیدهاند، مِنْ خَلْفِهِمْ از پس ایشان، أَلَّا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ (شاد مىبیند) که بر ایشان بیم نیست فردا، وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ (۱۷۰) و اندوهگن نباشند.
یَسْتَبْشِرُونَ شادى مىبرند، بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ بنواختى از خداى، وَ فَضْلٍ و افزونى نیکوى از وى، وَ أَنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ و (شاد مىبیند) که خداى ضایع نگذارد، أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ (۱۷۱) مزد گرویدگان.
الَّذِینَ اسْتَجابُوا ایشان که پاسخ نیکو کردند، لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ خداى را و رسول را، مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ از پس آنکه بایشان رسید خستگى، لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا ایشان راست که نیکو در آمدند، مِنْهُمْ از میان ایشان، وَ اتَّقَوْا و از ابا بپرهیزیدند، أَجْرٌ عَظِیمٌ (۱۷۲) مزدى بزرگوار.
الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ ایشان که مردمان فرا ایشان گفتند: إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکُمْ که مردمان سپاه گرد کردند شما را، فَاخْشَوْهُمْ بترسید از ایشان، فَزادَهُمْ إِیماناً و (خبر ایشان) ایشان را ایمان افزود، وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ و گفتند که بسنده است خداى ما را، وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ (۱۷۳) و نیک کاردان و کاربر پذیر که اوست.
فَانْقَلَبُوا بازگشتند، بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ بنیکویى از خداى، وَ فَضْلٍ و افزونى از تجارت، لَمْ یَمْسَسْهُمْ سُوءٌ نرسید بایشان هیچ بدى، وَ اتَّبَعُوا رِضْوانَ اللَّهِ و بر پى راه خوشنودى خداى افتادند، وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِیمٍ (۱۷۴)و خداى با فضل و بزرگوار است.
إِنَّما ذلِکُمُ الشَّیْطانُ آن دیو مردم بود، یُخَوِّفُ أَوْلِیاءَهُ چون خودان را مىترساند، فَلا تَخافُوهُمْ شما مترسید از ایشان، وَ خافُونِ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ (۱۷۵) و از من ترسید اگر گرویدگاناید.
وَ لا یَحْزُنْکَ و اندوهگن منما یاد ترا، الَّذِینَ یُسارِعُونَ فِی الْکُفْرِ ایشان که در کافرى مىشتابند، إِنَّهُمْ لَنْ یَضُرُّوا اللَّهَ شَیْئاً که ایشان خداى را نگزایند هیچ چیز، یُرِیدُ اللَّهُ میخواهد خداى، أَلَّا یَجْعَلَ لَهُمْ حَظًّا فِی الْآخِرَةِ که ایشان را بهرهاى ندهد در آن جهان، وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ (۱۷۶) و ایشان را است عذابى بزرگ.
إِنَّ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الْکُفْرَ بِالْإِیْمانِ ایشان که کفر خریدند و ایمان فروختند، لَنْ یَضُرُّوا اللَّهَ شَیْئاً خداى را بر هیچ چیز نگزایند، وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ (۱۷۷) و ایشان راست عذابى دردنماى.
وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا مپندار ایشان که کافر شدند، أَنَّما نُمْلِی لَهُمْ که آنچه ما ایشان را فرا گذاریم، خَیْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ ایشان را به است، أَنَّما نُمْلِی لَهُمْ ما ایشان را از بهر آن مىفراگذاریم، و مهلت دهیم، لِیَزْدادُوا إِثْماً تا بزه افزایند، وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِینٌ (۱۷۸) و ایشان راست عذابى خوار کننده و نومید گذارنده.
فَرِحِینَ شادمانان، بِما آتاهُمُ اللَّهُ بآنچه داد اللَّه ایشان را، مِنْ فَضْلِهِ از افزونى نیکویى از آن خویش، وَ یَسْتَبْشِرُونَ و شادى مىبرند، بِالَّذِینَ بکسان ایشان که هنوز زندهاند، لَمْ یَلْحَقُوا بِهِمْ که نیز بایشان نرسیدهاند، مِنْ خَلْفِهِمْ از پس ایشان، أَلَّا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ (شاد مىبیند) که بر ایشان بیم نیست فردا، وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ (۱۷۰) و اندوهگن نباشند.
یَسْتَبْشِرُونَ شادى مىبرند، بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ بنواختى از خداى، وَ فَضْلٍ و افزونى نیکوى از وى، وَ أَنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ و (شاد مىبیند) که خداى ضایع نگذارد، أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ (۱۷۱) مزد گرویدگان.
الَّذِینَ اسْتَجابُوا ایشان که پاسخ نیکو کردند، لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ خداى را و رسول را، مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ از پس آنکه بایشان رسید خستگى، لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا ایشان راست که نیکو در آمدند، مِنْهُمْ از میان ایشان، وَ اتَّقَوْا و از ابا بپرهیزیدند، أَجْرٌ عَظِیمٌ (۱۷۲) مزدى بزرگوار.
الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ ایشان که مردمان فرا ایشان گفتند: إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَکُمْ که مردمان سپاه گرد کردند شما را، فَاخْشَوْهُمْ بترسید از ایشان، فَزادَهُمْ إِیماناً و (خبر ایشان) ایشان را ایمان افزود، وَ قالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ و گفتند که بسنده است خداى ما را، وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ (۱۷۳) و نیک کاردان و کاربر پذیر که اوست.
فَانْقَلَبُوا بازگشتند، بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ بنیکویى از خداى، وَ فَضْلٍ و افزونى از تجارت، لَمْ یَمْسَسْهُمْ سُوءٌ نرسید بایشان هیچ بدى، وَ اتَّبَعُوا رِضْوانَ اللَّهِ و بر پى راه خوشنودى خداى افتادند، وَ اللَّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِیمٍ (۱۷۴)و خداى با فضل و بزرگوار است.
إِنَّما ذلِکُمُ الشَّیْطانُ آن دیو مردم بود، یُخَوِّفُ أَوْلِیاءَهُ چون خودان را مىترساند، فَلا تَخافُوهُمْ شما مترسید از ایشان، وَ خافُونِ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ (۱۷۵) و از من ترسید اگر گرویدگاناید.
وَ لا یَحْزُنْکَ و اندوهگن منما یاد ترا، الَّذِینَ یُسارِعُونَ فِی الْکُفْرِ ایشان که در کافرى مىشتابند، إِنَّهُمْ لَنْ یَضُرُّوا اللَّهَ شَیْئاً که ایشان خداى را نگزایند هیچ چیز، یُرِیدُ اللَّهُ میخواهد خداى، أَلَّا یَجْعَلَ لَهُمْ حَظًّا فِی الْآخِرَةِ که ایشان را بهرهاى ندهد در آن جهان، وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ (۱۷۶) و ایشان را است عذابى بزرگ.
إِنَّ الَّذِینَ اشْتَرَوُا الْکُفْرَ بِالْإِیْمانِ ایشان که کفر خریدند و ایمان فروختند، لَنْ یَضُرُّوا اللَّهَ شَیْئاً خداى را بر هیچ چیز نگزایند، وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ (۱۷۷) و ایشان راست عذابى دردنماى.
وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا مپندار ایشان که کافر شدند، أَنَّما نُمْلِی لَهُمْ که آنچه ما ایشان را فرا گذاریم، خَیْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ ایشان را به است، أَنَّما نُمْلِی لَهُمْ ما ایشان را از بهر آن مىفراگذاریم، و مهلت دهیم، لِیَزْدادُوا إِثْماً تا بزه افزایند، وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِینٌ (۱۷۸) و ایشان راست عذابى خوار کننده و نومید گذارنده.
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۲۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ الآیة:
یا حیاة الرّوح مالى لیس لى علمى بحالى
تلک روحى منک ملئى، و سوادى منک خالى
الهى زندگى ما با یاد تست، و شادى همه با یافت تست، و جان آنست که در شناخت تست! پیر طریقت گفت: زندگان سه کساند: یکى زنده بجان، یکى زنده بعلم، یکى زنده بحق. او که بجان زنده است زنده بقوت است و بباد! او که بعلم زنده است زنده بمهر است و بیاد! او که بحق زنده است زندگانى خود بدو شاد! الهى جان در تن گر از تو محروم ماند مرده زندانیست، و او که در راه تو بامید وصال تو کشته شود زنده جاودانیست!
گفتى مگذر بکوى ما در مخمور
تا کشته نشى که خصم ما هست غیور
گویم سخنى بتا که باشم معذور
در کوى تو کشته به که از روى تو دور!
آرى! دوستان را زخم خوردن در کوى دوست بفال نیکوست! در قمار خانه عشق ایشان را جان باختن عادت و خوست.
مال و زر و چیز رایگان باید باخت
چون کار بجان رسید جان باید باخت
هان، و هان، نگر! تا از هلاک جان در راه دوست اندیشى! که هلاک جان در وفاء دوست حقا که شرف است، و شرط جان در قیام بحق دوستى تلف است!
الحبّ سکر خماره تلف
یحسن فیه الذّبول و الدّنف
البسنى الذّلّ فى محبّته
و الذّلّ فى حبّ مثله شرف
آن شوریده وقت شبلى رحمه اللَّه گفت: من کان فى اللَّه تلفه کان اللَّه خلفه.
باختن جان در وفاء دوستى دولتى رایگانست! که دوست او را بجاى جانست! اگر صد هزار جان دارى فداء این وصل کنى حقا که هنوز رایگانست.
چون شاد نباشم که خریدم بتنى
وصلى که هزار جان شیرین ارزد؟!
عاشقى بحقیقت درین راه چون حسین منصور حلاج برنخاست، وصل دوست بازوار به هواى تفرید پران دید. خواست تا صید کند، دستش بر نرسید، بسرّش فرو گفتند: یا حسین! خواهى که دستت بر رسد سر وا زیر پاى نه! حسین سر وا زیر پاى نهاد، به هفتم آسمان برگذشت.
گر از میدان شهوانى سوى ایوان عقل آیى
چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینى
ور امروز اندرین منزل ترا حالى زیانى بد
زهى سرمایه و سودا، که فردا زین زیان بینى!
نگر! تا این چنین جوانمردان و جانبازان که ازین سراى رحیل کنند، تو ایشان را مرده نگویى که گوهر زندگانى جز دل ایشان را معدن نیامد، و آب حیاة جز از چشمه جان ایشان روان نگشت. رب العالمین مىگوید: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ علیهم رداء الهیبة فى ظلال الانس، یبسطهم جماله مرّة، و یستغرقهم جلاله اخرى.
گه ناز چشیدند و گهى راز شنیدند
گاهى ز جلالت بجمالت نگریدند
معروف کرخى یکى را مىشست آن کس بخندید! معروف گفت: آه! پس از مردگى زندگى؟! وى جواب داد که: دوستان او نمیرند، «بل ینقلون من دار الى دار». چگونه میرند، و عزّت قرآن گوید: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؟
شادند و خرم، آسوده از اندوه و غم، با فضل و با نعم، در روضه انس بر بساط کرم! قدح شادى بر دست نهاده دمادم! این است که رب العالمین گفت: یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ وَ أَنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ.
الَّذِینَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ ایشان که فرمان خدا و رسول را گردن نهادند، و از عشق دین، جان عزیز خویش هدف تیر دشمن ساختند.
جان بذل کرده، و تن سبیل، و دل فدا، و آن رنج و آن خستگى بجان و دل خریده! سرى سقطى گفت: حق عزّ جلاله در خواب چنان نمود مرا که گفتى: یا سرى! خلق را بیافریدم، لختى دنیا دیدند در آن آویختند! لختى بلا دیدند در بهشت و عافیت گریختند لختی از بلا نیندیشیدند محنت بجان و دل باز گرفتند، و نعمت وصال ما خواستند. فمن انتم؟ شما از کدام گروهاید؟ و چه خواهید؟ سرى گفت: جواب دادم که: «و انّک تعلم ما نرید».
چندم پرسى مرا چرا رنجانى
حقا که تو حال من زمن به دانى!
گفت: یا سرى لاصبن علیکم البلاء صبا بجلال قدر ما که تازیانه بلا بر سر شما فرو گذارم! و آسیاى محنت بر سرتان بگردانم. سرى گوید: از سر نور معرفت بالهام ربانى جواب دادم: أ لیس المبلى انت؟ ریزنده نثار بلا بر سرما نه تو خواهى بود؟
نفس المحبّ على الأسقام صابرة
لعلّ مسقمها یوما یداویها
چون شفا اى دلربا از خستگى و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
یا حیاة الرّوح مالى لیس لى علمى بحالى
تلک روحى منک ملئى، و سوادى منک خالى
الهى زندگى ما با یاد تست، و شادى همه با یافت تست، و جان آنست که در شناخت تست! پیر طریقت گفت: زندگان سه کساند: یکى زنده بجان، یکى زنده بعلم، یکى زنده بحق. او که بجان زنده است زنده بقوت است و بباد! او که بعلم زنده است زنده بمهر است و بیاد! او که بحق زنده است زندگانى خود بدو شاد! الهى جان در تن گر از تو محروم ماند مرده زندانیست، و او که در راه تو بامید وصال تو کشته شود زنده جاودانیست!
گفتى مگذر بکوى ما در مخمور
تا کشته نشى که خصم ما هست غیور
گویم سخنى بتا که باشم معذور
در کوى تو کشته به که از روى تو دور!
آرى! دوستان را زخم خوردن در کوى دوست بفال نیکوست! در قمار خانه عشق ایشان را جان باختن عادت و خوست.
مال و زر و چیز رایگان باید باخت
چون کار بجان رسید جان باید باخت
هان، و هان، نگر! تا از هلاک جان در راه دوست اندیشى! که هلاک جان در وفاء دوست حقا که شرف است، و شرط جان در قیام بحق دوستى تلف است!
الحبّ سکر خماره تلف
یحسن فیه الذّبول و الدّنف
البسنى الذّلّ فى محبّته
و الذّلّ فى حبّ مثله شرف
آن شوریده وقت شبلى رحمه اللَّه گفت: من کان فى اللَّه تلفه کان اللَّه خلفه.
باختن جان در وفاء دوستى دولتى رایگانست! که دوست او را بجاى جانست! اگر صد هزار جان دارى فداء این وصل کنى حقا که هنوز رایگانست.
چون شاد نباشم که خریدم بتنى
وصلى که هزار جان شیرین ارزد؟!
عاشقى بحقیقت درین راه چون حسین منصور حلاج برنخاست، وصل دوست بازوار به هواى تفرید پران دید. خواست تا صید کند، دستش بر نرسید، بسرّش فرو گفتند: یا حسین! خواهى که دستت بر رسد سر وا زیر پاى نه! حسین سر وا زیر پاى نهاد، به هفتم آسمان برگذشت.
گر از میدان شهوانى سوى ایوان عقل آیى
چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینى
ور امروز اندرین منزل ترا حالى زیانى بد
زهى سرمایه و سودا، که فردا زین زیان بینى!
نگر! تا این چنین جوانمردان و جانبازان که ازین سراى رحیل کنند، تو ایشان را مرده نگویى که گوهر زندگانى جز دل ایشان را معدن نیامد، و آب حیاة جز از چشمه جان ایشان روان نگشت. رب العالمین مىگوید: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ علیهم رداء الهیبة فى ظلال الانس، یبسطهم جماله مرّة، و یستغرقهم جلاله اخرى.
گه ناز چشیدند و گهى راز شنیدند
گاهى ز جلالت بجمالت نگریدند
معروف کرخى یکى را مىشست آن کس بخندید! معروف گفت: آه! پس از مردگى زندگى؟! وى جواب داد که: دوستان او نمیرند، «بل ینقلون من دار الى دار». چگونه میرند، و عزّت قرآن گوید: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؟
شادند و خرم، آسوده از اندوه و غم، با فضل و با نعم، در روضه انس بر بساط کرم! قدح شادى بر دست نهاده دمادم! این است که رب العالمین گفت: یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ وَ أَنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ.
الَّذِینَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ ایشان که فرمان خدا و رسول را گردن نهادند، و از عشق دین، جان عزیز خویش هدف تیر دشمن ساختند.
جان بذل کرده، و تن سبیل، و دل فدا، و آن رنج و آن خستگى بجان و دل خریده! سرى سقطى گفت: حق عزّ جلاله در خواب چنان نمود مرا که گفتى: یا سرى! خلق را بیافریدم، لختى دنیا دیدند در آن آویختند! لختى بلا دیدند در بهشت و عافیت گریختند لختی از بلا نیندیشیدند محنت بجان و دل باز گرفتند، و نعمت وصال ما خواستند. فمن انتم؟ شما از کدام گروهاید؟ و چه خواهید؟ سرى گفت: جواب دادم که: «و انّک تعلم ما نرید».
چندم پرسى مرا چرا رنجانى
حقا که تو حال من زمن به دانى!
گفت: یا سرى لاصبن علیکم البلاء صبا بجلال قدر ما که تازیانه بلا بر سر شما فرو گذارم! و آسیاى محنت بر سرتان بگردانم. سرى گوید: از سر نور معرفت بالهام ربانى جواب دادم: أ لیس المبلى انت؟ ریزنده نثار بلا بر سرما نه تو خواهى بود؟
نفس المحبّ على الأسقام صابرة
لعلّ مسقمها یوما یداویها
چون شفا اى دلربا از خستگى و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
رشیدالدین میبدی : ۵- سورة المائدة- مدنیة
۳ - النوبة الثانیة
قوله تعالى و تقدس: وَ اذْکُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ این خطاب باصحابه رسول است و با جمله مؤمنان امت تا بقیامت. صحابه با رسول خدا بیعت کردند، و دین و کتاب و سنت در پذیرفتند، از آنکه آیت آمد، بود: فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ وَ اسْمَعُوا وَ أَطِیعُوا.
ربّ العزة ایشان را درین آیت فرمود که قرآن و سنت بشنوید، و طاعتدار باشید، و امر و نهى بر کار گیرید، و بآیات و کلمات و صحف و کتب ما ایمان آرید، و رسولان را که فرستادیم استوار گیرید، و آنچه گفتند و از غیب خبر دادند، از احوال قیامت و بهشت و دوزخ و غیر آن، همه قبول کنید، و بجان و دل آن را تصدیق کنید. مؤمنان آن همه در پذیرفتند، و گفتند: سَمِعْنا وَ أَطَعْنا. رب العالمین از سمع و طاعت ایشان حکایت باز کرد، و گفت: وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا.
اکنون درین آیت ربّ العزة آن نعمت و آن میثاق و آن قول با یاد ایشان میدهد و میگوید: یاد دارید آن نواخت که من بر شما نهادم، تا نعمت اسلام بر شما تمام کردم.
همان است که جایها در قرآن منّت بر نهاد و گفت: وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی، وَ لِأُتِمَّ نِعْمَتِی عَلَیْکُمْ، وَ لِیُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکُمْ، این همه نعمت اسلام و ایمانست، که اللَّه تعالى بر مؤمنان تمام کرده است.
وَ مِیثاقَهُ الَّذِی واثَقَکُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا یاد دارید آن پیمان که اللَّه با شما بست، و شما گفتید: سَمِعْنا وَ أَطَعْنا. مجاهد گفت: این میثاق آن عهد است که ربّ العزة روز میثاق بر فرزند آدم گرفت، آن گه که ایشان را از صلب آدم بیرون گرفت، و همه بربوبیّت اللَّه اقرار دادند، و سمعا و طاعة گفتند. امروز در سراى حکم هر که بالغ شود و بر موجب آن اقرار عمل کند. و ایمان آرد مؤمن است و از اهل سعادت و نجات. و هر که بعد از بلوغ ایمان نیارد و عمل نکند، نقض آن عهد کرد، و در شمار مؤمنان نیست. اما اطفال مشرکان که بلوغ نرسیدند. و زمان عمل درنیافتند، از ابن عباس پرسیدند که حال ایشان چیست؟ گفت: ایشان بر میثاق اولاند، خداى داند که عمل ایشان چه بودى اگر روزگار زندگانى دریافتندى.
آن گه گفت: وَ اتَّقُوا اللَّهَ این تهدید است بر نقض عهد، میگوید: بترسید از خشم خدا، و نقض عهد مکنید، و پس از آنکه بالغ شدید ایمان آرید، و عمل کنید.
إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ و بحقیقت دانید که خداى آگاه است از آنچه در دل شماست از ایمان یا از شک یا از نفاق یا از وفاق. این کلمتى جامع است، هر چیز را که در دل بود از سرّ، یا درافتد از ظنّ، یا برگذرد از خاطر، خداى بهمه داناست و از همه آگاه.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا قَوَّامِینَ لِلَّهِ تقومون للَّه بکل حق یلزمکم القیام به.
میگوید: اى شما که مؤمنانید قیام کنید، بر ایستادگى نمائید خداى را بهر حقى که شما را لازم آید که بدان قیام کنید و بپاى ایستید، و گفتهاند: کُونُوا قَوَّامِینَ لِلَّهِ اى قوالین للَّه.
سخن که گوئید خداى را گوئید، و بحق گفتن حق را بپاى ایستید.
شُهَداءَ بِالْقِسْطِ تشهدون بالعدل فى الغضب و الرضا و الفقر و الغنى و الشدة و الرخاء. گواهى که دهید بداد و راستى دهید. نزدیک را چون دور و دشمن را چون دوست، در غضب و رضا و فقر و غنا و در دشخوارى و آسانى یکسان.
وَ لا یَجْرِمَنَّکُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلى أَلَّا تَعْدِلُوا مؤمنان را میگوید: مبادا که عداوت شما با کفار مکه، و بغض شما مر ایشان را، شما را بر آن دارد که در گواهى دادن عدل و راستى بگذارید، و محرمى از ایشان حلال دارید، بلکه دوست و دشمن را، آشنا و بیگانه را، گواهى یکسان دهید. اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى اى الى التقوى. وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِما تَعْمَلُونَ. وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ اى قال لهم. لأن الوعد قول، لَهُمْ مَغْفِرَةٌ اى تغطیة على ذنوبهم، وَ أَجْرٌ عَظِیمٌ اى جزاء على ایمانهم. وَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَحِیمِ مضى تفسیره.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ یَبْسُطُوا إِلَیْکُمْ أَیْدِیَهُمْ الایة قتاده گفت این آیت برسول خدا فروآمد، و وى در هفتم غزا بود به بطن نخل فرو آمده، کافران مکر ساختند، و اتفاق کردند که چون محمد و یاران وى در نماز شوند، و سر بسجود نهند، ما بر ایشان حمله بریم، که ایشان نماز دوست دارند، و نماز بنگذارند.
درین همت بودند که ربّ العالمین جبرئیل را فرستاد بنماز خوف، و درین آیت منت بر ایشان نهاد که دست دشمن از شما کوتاه کردم و شما را از مکر ایشان خبر دادم جابر بن عبد اللَّه گفت که: رسول خدا (ص) در بعضى سفرها بمنزل فرو آمد، و یاران همه متفرق گشتند، و رسول خدا سلاح که داشت از خود باز کرد، و از درختى درآویخت، و در سایه آن درخت بنشست. اعرابیى بیامد، و شمشیر رسول برگرفت، و روى برسول نهاد، و گفت: من یمنعک منى؟ رسول خدا گفت: «اللَّه یمنعک منى».
سه بار این سخن باز گفت. پس اعرابى شمشیر در نیام کرد. و هراسى بر وى افتاد، و یاران فراهم آمدند، و جبرئیل در آن حال این آیت آورد.
مجاهد و عکرمه و کلبى و مقاتل گفتند: سبب نزول این آیت آن بود که قریظه و نضیر با رسول خدا عهد داشتند که قتال نکنند، و یکدیگر را در دیات یارى دهند. رسول ایشان را در دیات ایشان یارى دهد، و ایشان رسول را در دیات مسلمانان یارى دهند. پس دو مرد معاهد از بنى سلیم بدست مسلمانان کشته شدند. اولیاء مقتول دیت طلب کردند. رسول خدا برخاست و به یهود بنى النضیر شد و ابو بکر و عمر و عثمان و على و عبد الرحمن عوف با وى بودند. در پیش کعب اشرف شدند، و بنى النضیر آنجا حاضر. رسول خدا با ایشان استعانت کرد بدیت دو مرد، بر مقتضاى آن عهد که از پیش رفته بود. ایشان در پذیرفتند. و رسول خدا و یاران را در خانه بنشاندند، و خود بخلوت باز شدند، و مکر ساختند، گفتند اگر هرگز بر وى ظفر یابیم، امروز وقت آنست. کیست که این کار را شایسته است؟ عمرو بن جحاش بن کلیب گفت: این کار منست، و من مرد آنم. آسیا سنگى عظیم بسر وى فرو گذارم، و شما را ازو باز رهانم. رفت با جماعتى و این مکر ساخته. رب العالمین جبرئیل را فرستاد، و رسول را از آن مکر ایشان خبر کرد. رسول (ص) برخاست و بیرون شد، و على (ع) را بر جاى خود بداشت بر در آن سراى، و خود سوى مدینه رفت، پس ایشان نیز بیرون آمدند، و از پى رسول برفتند. رب العالمین در میان این قصه آیت فرستاد. آن گه بر عقب این آیت خبر داد از بنى اسرائیل: هم چنان که این قوم عهد رسول را نقض کردند، و پیمان شکستند، بنى اسرائیل که پدران ایشان بودند عهدى که با خدا بسته بودند نقض کردند، و پیمانى که داشتند بشکستند، و ذلک فى قوله تعالى: وَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ بَنِی إِسْرائِیلَ یعنى فى التوراة، الّا یشرکوا به شیئا، و بالایمان باللّه و ملائکته و کتبه و رسله و احلال ما احل اللَّه لهم و تحریم ما حرم اللَّه علیهم.
وَ بَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَیْ عَشَرَ نَقِیباً النقیب، الرئیس على القوم لانه ینقب عن امورهم، یبحث عنها، و یستخبرها، و یبین وجوهها. این دوازده نقیب از دوازده سبط بودند از اولاد یعقوب، از هر سبطى نقیبى، و عدد اسباط فراوان هزاران بودند. موسى چون خواستى که با بنى اسرائیل بیعتى کند، با ایشان بیعت کردى و عهد با ایشان بستى تا از هر نقیبى از سبط خویش بیعت ستدى و با ایشان عهد بستى. و گفتهاند این میثاق آنست که اللَّه تعالى وعده داد موسى را که دیار شام و زمین مقدسه بموسى و قوم وى سپارد، و جباران را که سکان آن زمیناند هلاک کند، پس چون بمصر آرام گرفتند، اللَّه تعالى ایشان را فرمود که به اریحاى شام روید، و با جباران جنگ کنید، که من خداى شماام، شما را نصرت دهم. و موسى را فرمود تا از دوازده سبط از هر سبطى نقیبى برگزیند، که پیش رود، وکیل در قوم خویش باشد، و ایشان را بر وفاء عهد و امتثال فرمان داد. موسى آن نقیبان را برگزید، و چون بزمین کنعان رسیدند، ایشان را بجاسوسى بفرستاد، تا احوال جبابره بازدانند. عوج عنق برایشان رسید، گویند: این عوج بالاى عظیم داشت چنان که دست وى بقعر دریا رسیدى، و ماهى بگرفتى، و بحرارت قرص آفتاب آن را بریان کردى و بخوردى، و گفتهاند که: بروزگار طوفان نوح که همه روى زمین آب گرفت، و بهر کوهى و بالایى که در زمین بود آب برگذشت، بدو زانوى عوج بیش نرسید، و نوح او را بر کشتى ننشاند، و گرد عالم میگشت، و سه هزار سال عمر وى بود، و بروزگار موسى او را هلاک کردند: پس چون آن نقبا بر عوج رسیدند، عوج ایشان را بگرفت، و بخانه برد، و با اهل خویش گفت: ایناناند که بجنگ ما آمدهاند. چه بینى اگر من ایشان را بیک بار در زیر پاى نهم، و خرد کنم. اهل وى گفتند: ایشان را مکش، تا باز گردند، و قوم خود را بگویند که چه دیدند، و از شما خبر دهند. پس چون از دست عوج رهایى یافتند، با یکدیگر گفتند و عهد بستند که: با بنى اسرائیل قصه عوج نگوئیم
که ایشان بترسند، و مرتد شوند، و از قتال باز گردند. بلى با موسى و هارون بگوئیم، تا ایشان تدبیر کار کنند. پس باز گشتند، آن عهد نقض کردند، و هر نقیبى قوم خود را از قتال نهى کردند و بترسانیدند، مگر کالب بن یوحنا، و یوشع بن نون کالب نقیب سبط یهودا بود و یوشع نقیب سبط یوسف. این است قصه دوازده نقیب و شکستن پیمان ایشان.
وَ قالَ اللَّهُ إِنِّی مَعَکُمْ یعنى مع النقبا، و قیل مع بنى اسرائیل فى النصر لکم و الدفع عنکم. اینجا سخن تمام گشت، آن گه گفت: لَئِنْ أَقَمْتُمُ الصَّلاةَ یا معشر بنى اسرائیل بحدودها و فروضها و اوقاتها و معانیها و خشوعها، وَ آتَیْتُمُ الزَّکاةَ المفروضة علیکم فى اموالکم، وَ آمَنْتُمْ بِرُسُلِی کلهم وَ عَزَّرْتُمُوهُمْ اى نصرتموهم، و قیل اعنتموهم بالسیف. و التعزیر الادب فى غیر هذا الموضع، وَ أَقْرَضْتُمُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً اى صادقا من کل انفسکم، و هى کل نفقة یبتغى فیها وجه اللَّه، من النوافل و الفرائض، لَأُکَفِّرَنَّ عَنْکُمْ سَیِّئاتِکُمْ وَ لَأُدْخِلَنَّکُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ.
ثم قال: فَمَنْ کَفَرَ بَعْدَ ذلِکَ مِنْکُمْ اى بعد العهد و المیثاق، فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِیلِ اى اخطأ قصد الطریق. گویند از این دوازده نقیب پنج ملک بخاستند که خداى را عزّ و جلّ طاعت دار بودند: داود و سلیمان و طالوت و حرقیما و پسر وى، و از آن هفت دیگر سى و دو جبار بخاستند که ملک از اهل حق بقهر بستدند، و تباهکارى کردند، و طاغى گشتند.
فَبِما نَقْضِهِمْ مِیثاقَهُمْ «ما» صلت است، توکید قصه را درافزود، تقدیره: فبنقضهم میثاقهم. این پیمان شکستن آن بود که ایشان را گفته بودند وَ آمَنْتُمْ بِرُسُلِی وَ عَزَّرْتُمُوهُمْ مراد بآن محمد بود، ایشان را ایمان دادن بدو و تعزیر و نصرت او فرموده بود، و ازیشان پیمان ستده، پیمان شکستند و بوى کافر شدند، لَعَنَّاهُمْ یعنى چون پیمان بشکستند بر ایشان لعنت کردیم، پس آن لعنت که بر ایشان بود بکافر شدن ایشان بعیسى مریم. و گفتهاند: این لعنت جزیت بود که بر ایشان نهاد، و قومى را ممسوخ کرد. وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِیَةً و دلهاشان سخت کردیم، و بقراءت حمزه و على: و جعلنا قلوبهم قسیة، دلهایشان بهرج کردیم و نفایه و ناسره.
یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ اى یغیرون کلام اللَّه عن جهته من آیة الرجم و نعت النبى و صفته. ابراهیم نخعى گفت: تحریف آن بود که در سخنان خدا که بایشان فرو آمده بود، این کلمات بود: «یا ابناء احبارى، یا ابناء رسلى». ایشان بنوشتند که یا ابناء ابکارى. و در آثار بیارند که بنى اسرائیل بکلمهاى کافر شدند که بتصحیف برخواندند: قال اللَّه تعالى لعیسى فى الانجیل: «انت نبیى، و انا ولّدتک»، اى ربیتک، فحرفته النصارى، و قرءوا: انت نبیى و انا ولدتک. وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُکِّرُوا بِهِ اى ترکوا نصیبا مما امروا به فى کتابهم من اتباع محمد (ص) و اقامة الحدود. وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلى خائِنَةٍ مِنْهُمْ اى على خیانة منهم، کقوله تعالى: لَیْسَ لِوَقْعَتِها کاذِبَةٌ اى کذب، و خیانت اینجا معصیت است بآن نقض عهدها که کردند، چنان که کعب اشرف کرد، آن گه که به مکه، شد و به ابو سفیان برساختند که بجنگ محمد شوند، و نیز روز احزاب نقض عهد کردند، و مشرکان را پشتى دادند در حرب محمد، و آن روز که به بنى النضیر شدند بطلب دیت. نقض عهد کردند، و مکر ساختند.
رب العالمین منّت مینهد بر مصطفى (ص) که ما پیوسته از اسرار ایشان ترا خبر میدهیم، و آن نقض عهد که میکنند، و بر تو مکر میسازند، با تو میگوییم، تا بر اسرار ایشان مطلع میشوى آن گه گفت: إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ مگر اندکى که این نقض عهد نکردند، چون عبد اللَّه سلام و اصحاب وى. فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ اول ایشان را فرمود که این نقض عهد ایشان و معصیت ایشان در گذار و عفو کن. پس بعاقبت این عفو و صفح منسوخ شد بآیت سیف.
وَ مِنَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّا نَصارى أَخَذْنا مِیثاقَهُمْ میگوید: چنان که از جهودان در تورات عهد و پیمانى ستدیم، از ترسایان در انجیل هم پیمان ستدیم باتّباع محمد، و نبوت وى پذیرفتن، و بنعت و صفت وى اقرار دادن، و هم چنان که جهودان نقض عهد کردند ترسایان هم نقض عهد کردند. رب العالمین گفت: فَأَغْرَیْنا بَیْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ ما عداوت و بغض در میان جهودان و ترسایان افکندیم. جهود دشمن ترسا و ترسا دشمن جهود تا بقیامت، و گفتهاند: این عداوت خود میان ترسایانست، و «بینهم» ضمیر ترسایانست، نطوریه و یعقوبیه و ملکانیه همه دشمن و خصم یکدیگرند، در طلب ملک و جاه عداوت یکدیگر در دل گرفته، و در خون یکدیگر شده. و گفتهاند: این عداوت و بغضاء هواهاى مختلف است در میان ایشان، و جدال در دین، ذکره النخعى رحمه اللَّه.
معویة بن قره گفت: «الخصومات فى الدین تحبط الاعمال»، در دین خصومت کردن، و در جدال آویختن، عمل باطل کند. روایت کنند از على (ع) که گفت: «ایاکم و الخصومات فانها تمحق الدین»، وقال النبى (ص): «اجتنبوا اهل الاهواء فان لهم عرّة کعرّة الجرب»، و قال الحسن: «ایاکم و هذه الاهواء المتفرقة المتباعدة من اللَّه، التی جماعتها الضلالة، و مستقرها النار، و قال الفضیل بن عیاض: «نظر المؤمن الى المؤمن جلاء للقلب، و نظر الرجل الى صاحب البدعة و الهواء یورث العمى»، و عن الاوزاعى قال: «بلغنى ان اللَّه تعالى اذا اراد بقوم شرا الزمهم الجدل، و منعهم العمل» «وَ سَوْفَ یُنَبِّئُهُمُ اللَّهُ بِما کانُوا یَصْنَعُونَ» یعنى ینبئهم فى الآخرة بما کانوا یصنعون فى الدنیا من التکذیب بالنبى (ص) و اخفاء نعمته. این سخن بر طریق تهدید گفته است، چنان که کسى را گویى: آرى بخبر کنم ترا و آگاه شوى.
ربّ العزة ایشان را درین آیت فرمود که قرآن و سنت بشنوید، و طاعتدار باشید، و امر و نهى بر کار گیرید، و بآیات و کلمات و صحف و کتب ما ایمان آرید، و رسولان را که فرستادیم استوار گیرید، و آنچه گفتند و از غیب خبر دادند، از احوال قیامت و بهشت و دوزخ و غیر آن، همه قبول کنید، و بجان و دل آن را تصدیق کنید. مؤمنان آن همه در پذیرفتند، و گفتند: سَمِعْنا وَ أَطَعْنا. رب العالمین از سمع و طاعت ایشان حکایت باز کرد، و گفت: وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا.
اکنون درین آیت ربّ العزة آن نعمت و آن میثاق و آن قول با یاد ایشان میدهد و میگوید: یاد دارید آن نواخت که من بر شما نهادم، تا نعمت اسلام بر شما تمام کردم.
همان است که جایها در قرآن منّت بر نهاد و گفت: وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی، وَ لِأُتِمَّ نِعْمَتِی عَلَیْکُمْ، وَ لِیُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکُمْ، این همه نعمت اسلام و ایمانست، که اللَّه تعالى بر مؤمنان تمام کرده است.
وَ مِیثاقَهُ الَّذِی واثَقَکُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنا وَ أَطَعْنا یاد دارید آن پیمان که اللَّه با شما بست، و شما گفتید: سَمِعْنا وَ أَطَعْنا. مجاهد گفت: این میثاق آن عهد است که ربّ العزة روز میثاق بر فرزند آدم گرفت، آن گه که ایشان را از صلب آدم بیرون گرفت، و همه بربوبیّت اللَّه اقرار دادند، و سمعا و طاعة گفتند. امروز در سراى حکم هر که بالغ شود و بر موجب آن اقرار عمل کند. و ایمان آرد مؤمن است و از اهل سعادت و نجات. و هر که بعد از بلوغ ایمان نیارد و عمل نکند، نقض آن عهد کرد، و در شمار مؤمنان نیست. اما اطفال مشرکان که بلوغ نرسیدند. و زمان عمل درنیافتند، از ابن عباس پرسیدند که حال ایشان چیست؟ گفت: ایشان بر میثاق اولاند، خداى داند که عمل ایشان چه بودى اگر روزگار زندگانى دریافتندى.
آن گه گفت: وَ اتَّقُوا اللَّهَ این تهدید است بر نقض عهد، میگوید: بترسید از خشم خدا، و نقض عهد مکنید، و پس از آنکه بالغ شدید ایمان آرید، و عمل کنید.
إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ و بحقیقت دانید که خداى آگاه است از آنچه در دل شماست از ایمان یا از شک یا از نفاق یا از وفاق. این کلمتى جامع است، هر چیز را که در دل بود از سرّ، یا درافتد از ظنّ، یا برگذرد از خاطر، خداى بهمه داناست و از همه آگاه.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُونُوا قَوَّامِینَ لِلَّهِ تقومون للَّه بکل حق یلزمکم القیام به.
میگوید: اى شما که مؤمنانید قیام کنید، بر ایستادگى نمائید خداى را بهر حقى که شما را لازم آید که بدان قیام کنید و بپاى ایستید، و گفتهاند: کُونُوا قَوَّامِینَ لِلَّهِ اى قوالین للَّه.
سخن که گوئید خداى را گوئید، و بحق گفتن حق را بپاى ایستید.
شُهَداءَ بِالْقِسْطِ تشهدون بالعدل فى الغضب و الرضا و الفقر و الغنى و الشدة و الرخاء. گواهى که دهید بداد و راستى دهید. نزدیک را چون دور و دشمن را چون دوست، در غضب و رضا و فقر و غنا و در دشخوارى و آسانى یکسان.
وَ لا یَجْرِمَنَّکُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلى أَلَّا تَعْدِلُوا مؤمنان را میگوید: مبادا که عداوت شما با کفار مکه، و بغض شما مر ایشان را، شما را بر آن دارد که در گواهى دادن عدل و راستى بگذارید، و محرمى از ایشان حلال دارید، بلکه دوست و دشمن را، آشنا و بیگانه را، گواهى یکسان دهید. اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى اى الى التقوى. وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِما تَعْمَلُونَ. وَعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ اى قال لهم. لأن الوعد قول، لَهُمْ مَغْفِرَةٌ اى تغطیة على ذنوبهم، وَ أَجْرٌ عَظِیمٌ اى جزاء على ایمانهم. وَ الَّذِینَ کَفَرُوا وَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا أُولئِکَ أَصْحابُ الْجَحِیمِ مضى تفسیره.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَیْکُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ یَبْسُطُوا إِلَیْکُمْ أَیْدِیَهُمْ الایة قتاده گفت این آیت برسول خدا فروآمد، و وى در هفتم غزا بود به بطن نخل فرو آمده، کافران مکر ساختند، و اتفاق کردند که چون محمد و یاران وى در نماز شوند، و سر بسجود نهند، ما بر ایشان حمله بریم، که ایشان نماز دوست دارند، و نماز بنگذارند.
درین همت بودند که ربّ العالمین جبرئیل را فرستاد بنماز خوف، و درین آیت منت بر ایشان نهاد که دست دشمن از شما کوتاه کردم و شما را از مکر ایشان خبر دادم جابر بن عبد اللَّه گفت که: رسول خدا (ص) در بعضى سفرها بمنزل فرو آمد، و یاران همه متفرق گشتند، و رسول خدا سلاح که داشت از خود باز کرد، و از درختى درآویخت، و در سایه آن درخت بنشست. اعرابیى بیامد، و شمشیر رسول برگرفت، و روى برسول نهاد، و گفت: من یمنعک منى؟ رسول خدا گفت: «اللَّه یمنعک منى».
سه بار این سخن باز گفت. پس اعرابى شمشیر در نیام کرد. و هراسى بر وى افتاد، و یاران فراهم آمدند، و جبرئیل در آن حال این آیت آورد.
مجاهد و عکرمه و کلبى و مقاتل گفتند: سبب نزول این آیت آن بود که قریظه و نضیر با رسول خدا عهد داشتند که قتال نکنند، و یکدیگر را در دیات یارى دهند. رسول ایشان را در دیات ایشان یارى دهد، و ایشان رسول را در دیات مسلمانان یارى دهند. پس دو مرد معاهد از بنى سلیم بدست مسلمانان کشته شدند. اولیاء مقتول دیت طلب کردند. رسول خدا برخاست و به یهود بنى النضیر شد و ابو بکر و عمر و عثمان و على و عبد الرحمن عوف با وى بودند. در پیش کعب اشرف شدند، و بنى النضیر آنجا حاضر. رسول خدا با ایشان استعانت کرد بدیت دو مرد، بر مقتضاى آن عهد که از پیش رفته بود. ایشان در پذیرفتند. و رسول خدا و یاران را در خانه بنشاندند، و خود بخلوت باز شدند، و مکر ساختند، گفتند اگر هرگز بر وى ظفر یابیم، امروز وقت آنست. کیست که این کار را شایسته است؟ عمرو بن جحاش بن کلیب گفت: این کار منست، و من مرد آنم. آسیا سنگى عظیم بسر وى فرو گذارم، و شما را ازو باز رهانم. رفت با جماعتى و این مکر ساخته. رب العالمین جبرئیل را فرستاد، و رسول را از آن مکر ایشان خبر کرد. رسول (ص) برخاست و بیرون شد، و على (ع) را بر جاى خود بداشت بر در آن سراى، و خود سوى مدینه رفت، پس ایشان نیز بیرون آمدند، و از پى رسول برفتند. رب العالمین در میان این قصه آیت فرستاد. آن گه بر عقب این آیت خبر داد از بنى اسرائیل: هم چنان که این قوم عهد رسول را نقض کردند، و پیمان شکستند، بنى اسرائیل که پدران ایشان بودند عهدى که با خدا بسته بودند نقض کردند، و پیمانى که داشتند بشکستند، و ذلک فى قوله تعالى: وَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِیثاقَ بَنِی إِسْرائِیلَ یعنى فى التوراة، الّا یشرکوا به شیئا، و بالایمان باللّه و ملائکته و کتبه و رسله و احلال ما احل اللَّه لهم و تحریم ما حرم اللَّه علیهم.
وَ بَعَثْنا مِنْهُمُ اثْنَیْ عَشَرَ نَقِیباً النقیب، الرئیس على القوم لانه ینقب عن امورهم، یبحث عنها، و یستخبرها، و یبین وجوهها. این دوازده نقیب از دوازده سبط بودند از اولاد یعقوب، از هر سبطى نقیبى، و عدد اسباط فراوان هزاران بودند. موسى چون خواستى که با بنى اسرائیل بیعتى کند، با ایشان بیعت کردى و عهد با ایشان بستى تا از هر نقیبى از سبط خویش بیعت ستدى و با ایشان عهد بستى. و گفتهاند این میثاق آنست که اللَّه تعالى وعده داد موسى را که دیار شام و زمین مقدسه بموسى و قوم وى سپارد، و جباران را که سکان آن زمیناند هلاک کند، پس چون بمصر آرام گرفتند، اللَّه تعالى ایشان را فرمود که به اریحاى شام روید، و با جباران جنگ کنید، که من خداى شماام، شما را نصرت دهم. و موسى را فرمود تا از دوازده سبط از هر سبطى نقیبى برگزیند، که پیش رود، وکیل در قوم خویش باشد، و ایشان را بر وفاء عهد و امتثال فرمان داد. موسى آن نقیبان را برگزید، و چون بزمین کنعان رسیدند، ایشان را بجاسوسى بفرستاد، تا احوال جبابره بازدانند. عوج عنق برایشان رسید، گویند: این عوج بالاى عظیم داشت چنان که دست وى بقعر دریا رسیدى، و ماهى بگرفتى، و بحرارت قرص آفتاب آن را بریان کردى و بخوردى، و گفتهاند که: بروزگار طوفان نوح که همه روى زمین آب گرفت، و بهر کوهى و بالایى که در زمین بود آب برگذشت، بدو زانوى عوج بیش نرسید، و نوح او را بر کشتى ننشاند، و گرد عالم میگشت، و سه هزار سال عمر وى بود، و بروزگار موسى او را هلاک کردند: پس چون آن نقبا بر عوج رسیدند، عوج ایشان را بگرفت، و بخانه برد، و با اهل خویش گفت: ایناناند که بجنگ ما آمدهاند. چه بینى اگر من ایشان را بیک بار در زیر پاى نهم، و خرد کنم. اهل وى گفتند: ایشان را مکش، تا باز گردند، و قوم خود را بگویند که چه دیدند، و از شما خبر دهند. پس چون از دست عوج رهایى یافتند، با یکدیگر گفتند و عهد بستند که: با بنى اسرائیل قصه عوج نگوئیم
که ایشان بترسند، و مرتد شوند، و از قتال باز گردند. بلى با موسى و هارون بگوئیم، تا ایشان تدبیر کار کنند. پس باز گشتند، آن عهد نقض کردند، و هر نقیبى قوم خود را از قتال نهى کردند و بترسانیدند، مگر کالب بن یوحنا، و یوشع بن نون کالب نقیب سبط یهودا بود و یوشع نقیب سبط یوسف. این است قصه دوازده نقیب و شکستن پیمان ایشان.
وَ قالَ اللَّهُ إِنِّی مَعَکُمْ یعنى مع النقبا، و قیل مع بنى اسرائیل فى النصر لکم و الدفع عنکم. اینجا سخن تمام گشت، آن گه گفت: لَئِنْ أَقَمْتُمُ الصَّلاةَ یا معشر بنى اسرائیل بحدودها و فروضها و اوقاتها و معانیها و خشوعها، وَ آتَیْتُمُ الزَّکاةَ المفروضة علیکم فى اموالکم، وَ آمَنْتُمْ بِرُسُلِی کلهم وَ عَزَّرْتُمُوهُمْ اى نصرتموهم، و قیل اعنتموهم بالسیف. و التعزیر الادب فى غیر هذا الموضع، وَ أَقْرَضْتُمُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً اى صادقا من کل انفسکم، و هى کل نفقة یبتغى فیها وجه اللَّه، من النوافل و الفرائض، لَأُکَفِّرَنَّ عَنْکُمْ سَیِّئاتِکُمْ وَ لَأُدْخِلَنَّکُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ.
ثم قال: فَمَنْ کَفَرَ بَعْدَ ذلِکَ مِنْکُمْ اى بعد العهد و المیثاق، فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِیلِ اى اخطأ قصد الطریق. گویند از این دوازده نقیب پنج ملک بخاستند که خداى را عزّ و جلّ طاعت دار بودند: داود و سلیمان و طالوت و حرقیما و پسر وى، و از آن هفت دیگر سى و دو جبار بخاستند که ملک از اهل حق بقهر بستدند، و تباهکارى کردند، و طاغى گشتند.
فَبِما نَقْضِهِمْ مِیثاقَهُمْ «ما» صلت است، توکید قصه را درافزود، تقدیره: فبنقضهم میثاقهم. این پیمان شکستن آن بود که ایشان را گفته بودند وَ آمَنْتُمْ بِرُسُلِی وَ عَزَّرْتُمُوهُمْ مراد بآن محمد بود، ایشان را ایمان دادن بدو و تعزیر و نصرت او فرموده بود، و ازیشان پیمان ستده، پیمان شکستند و بوى کافر شدند، لَعَنَّاهُمْ یعنى چون پیمان بشکستند بر ایشان لعنت کردیم، پس آن لعنت که بر ایشان بود بکافر شدن ایشان بعیسى مریم. و گفتهاند: این لعنت جزیت بود که بر ایشان نهاد، و قومى را ممسوخ کرد. وَ جَعَلْنا قُلُوبَهُمْ قاسِیَةً و دلهاشان سخت کردیم، و بقراءت حمزه و على: و جعلنا قلوبهم قسیة، دلهایشان بهرج کردیم و نفایه و ناسره.
یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ اى یغیرون کلام اللَّه عن جهته من آیة الرجم و نعت النبى و صفته. ابراهیم نخعى گفت: تحریف آن بود که در سخنان خدا که بایشان فرو آمده بود، این کلمات بود: «یا ابناء احبارى، یا ابناء رسلى». ایشان بنوشتند که یا ابناء ابکارى. و در آثار بیارند که بنى اسرائیل بکلمهاى کافر شدند که بتصحیف برخواندند: قال اللَّه تعالى لعیسى فى الانجیل: «انت نبیى، و انا ولّدتک»، اى ربیتک، فحرفته النصارى، و قرءوا: انت نبیى و انا ولدتک. وَ نَسُوا حَظًّا مِمَّا ذُکِّرُوا بِهِ اى ترکوا نصیبا مما امروا به فى کتابهم من اتباع محمد (ص) و اقامة الحدود. وَ لا تَزالُ تَطَّلِعُ عَلى خائِنَةٍ مِنْهُمْ اى على خیانة منهم، کقوله تعالى: لَیْسَ لِوَقْعَتِها کاذِبَةٌ اى کذب، و خیانت اینجا معصیت است بآن نقض عهدها که کردند، چنان که کعب اشرف کرد، آن گه که به مکه، شد و به ابو سفیان برساختند که بجنگ محمد شوند، و نیز روز احزاب نقض عهد کردند، و مشرکان را پشتى دادند در حرب محمد، و آن روز که به بنى النضیر شدند بطلب دیت. نقض عهد کردند، و مکر ساختند.
رب العالمین منّت مینهد بر مصطفى (ص) که ما پیوسته از اسرار ایشان ترا خبر میدهیم، و آن نقض عهد که میکنند، و بر تو مکر میسازند، با تو میگوییم، تا بر اسرار ایشان مطلع میشوى آن گه گفت: إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ مگر اندکى که این نقض عهد نکردند، چون عبد اللَّه سلام و اصحاب وى. فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ اول ایشان را فرمود که این نقض عهد ایشان و معصیت ایشان در گذار و عفو کن. پس بعاقبت این عفو و صفح منسوخ شد بآیت سیف.
وَ مِنَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّا نَصارى أَخَذْنا مِیثاقَهُمْ میگوید: چنان که از جهودان در تورات عهد و پیمانى ستدیم، از ترسایان در انجیل هم پیمان ستدیم باتّباع محمد، و نبوت وى پذیرفتن، و بنعت و صفت وى اقرار دادن، و هم چنان که جهودان نقض عهد کردند ترسایان هم نقض عهد کردند. رب العالمین گفت: فَأَغْرَیْنا بَیْنَهُمُ الْعَداوَةَ وَ الْبَغْضاءَ إِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ ما عداوت و بغض در میان جهودان و ترسایان افکندیم. جهود دشمن ترسا و ترسا دشمن جهود تا بقیامت، و گفتهاند: این عداوت خود میان ترسایانست، و «بینهم» ضمیر ترسایانست، نطوریه و یعقوبیه و ملکانیه همه دشمن و خصم یکدیگرند، در طلب ملک و جاه عداوت یکدیگر در دل گرفته، و در خون یکدیگر شده. و گفتهاند: این عداوت و بغضاء هواهاى مختلف است در میان ایشان، و جدال در دین، ذکره النخعى رحمه اللَّه.
معویة بن قره گفت: «الخصومات فى الدین تحبط الاعمال»، در دین خصومت کردن، و در جدال آویختن، عمل باطل کند. روایت کنند از على (ع) که گفت: «ایاکم و الخصومات فانها تمحق الدین»، وقال النبى (ص): «اجتنبوا اهل الاهواء فان لهم عرّة کعرّة الجرب»، و قال الحسن: «ایاکم و هذه الاهواء المتفرقة المتباعدة من اللَّه، التی جماعتها الضلالة، و مستقرها النار، و قال الفضیل بن عیاض: «نظر المؤمن الى المؤمن جلاء للقلب، و نظر الرجل الى صاحب البدعة و الهواء یورث العمى»، و عن الاوزاعى قال: «بلغنى ان اللَّه تعالى اذا اراد بقوم شرا الزمهم الجدل، و منعهم العمل» «وَ سَوْفَ یُنَبِّئُهُمُ اللَّهُ بِما کانُوا یَصْنَعُونَ» یعنى ینبئهم فى الآخرة بما کانوا یصنعون فى الدنیا من التکذیب بالنبى (ص) و اخفاء نعمته. این سخن بر طریق تهدید گفته است، چنان که کسى را گویى: آرى بخبر کنم ترا و آگاه شوى.
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۶ - در بیان شهادت میثم تمار
ای که داری شور دین داری بسر
گوش کن بر حال دینداران نگر
میثم تمار مردی از عجم
بود در سلک غلامان منتظم
یافت آزادی و شد آن پاک دین
صاحب سر امیرالمومنین(ع)
شد ز فیض سر قرب دادگر
از منایا و بلایا با خبر
چون عبیدالله طاغی از عناد
زد به شهر کوفه ارونک فساد
با دلی پربغض و مملو از غضب
نزد خود بنمود میثم را طلب
گفت ای میثم خدایت در کجاست
گفت حاضر در میان اشقیاست
گفت بیزاری بجو از بوتراب
گفت بگذر زین کلام ناصواب
گفت نبود چارهای جز کشتنت
باید اندر خون خود آغشتنت
گفت مولایم علی داده خبر
که برادرم کشی با نه نفر
بلکه فرموده امیر مومنان
تیری از کین زبانم از دهان
گفت مولایت علی کذاب بود
گفت کذب اندر کلام وی نبود
پیش از این میثم رسیدی هر کجا
نزد عمر و بن حریث با وفا
باز میگفتی به عمرو آن بینصیب
میشوم همسایه تو عنقریب
تا به فرمان عبید نابکار
نزد بیت عمرو کردندش بدار
شد به عمرو آنگاه از این داستان
معنی فرموده میثم عیان
شد گلاب افشان پی اکرام او
کرد دور دار او را رفت رو
بر کنیز خویش فرمان داد زود
عود و عنبر بهر میثم کرد دود
روی دار آن نیک مرد حقشناس
ذرهای ننمود از دشمن هراس
نزد خلق کوفه با صوت جلی
کرد ظاهر مدح و اوصاف علی
گفت چون بر عترت طه درود
لب به لعن آل بوسفیان گشود
پرده از کفر یکایک باز کرد
اصل و نسل جمله را ابراز کرد
آل مروان را بدان فسق و فجور
کرد رسوا از اناث و از ذکور
بیم شورش کرد آن قوم لئام
بر دهان وی زدند آخر لجام
لیک ننمود اکتفا ابن زیاد
قطع کرد آخر زبانش از عناد
بود اندر محنت و رنج و عنا
تا سه روز آن گونه آن مرد خدا
پس عبیدالله از بعد از سه روز
ساخت کفر باطن خود را به روز
داد فرمان بر سگ دون همتی
بر تهیگاهش زد از کین ضربتی
گشت اندر موسم نزع روان
خون ز سوراخ دماغ او روان
نیمه شب هفت تن خرما فروش
نعش او دزدیده با آه و خروش
زیر نهری بیخبر از ناکسان
نعش وی کردند با عشرت نهان
باد قربان جان و جسم ممکنات
بر شهید تشنه در جنب قرات
چون تن آن سرور دنیا و دین
ماند بیسر تا سه روز اندر زمین
بیانیس و مونس و یار و حبیب
بیکس و مظلوم و عریان و غریب
در اسیری کرد رو با اشک و آه
سید سجاد اندر قتلگاه
دید جسم غرقه در خون حسین
و آن قد و بالای موزون حسین
با جوانان بنیهاشم تمام
بر سر خاک سیه کرده مقام
بر بدنهای چو برگ نسترن
ریک و خاک کربلا گشته کفن
باد بیباکانه جولان میکند
کاکل اکبر پریشان میکند
آن علیل از سینه آهی برفروخت
کز تف آن آه نه افلاک سوخت
سم اسبان مخالف سر به سر
شد به حال عابدین از گریه تر
گفت کای تبدار بیصبر و قرار
خاندان مصطفی را یادگار
هستی کون و مکان پا بست تست
رشته نظم جهان در دست تست
حجت حقی تو در این روزگار
صبر باید حجت حق را به کار
دیده را زینالعباد دریا نمود
پاسخ زینب چینن انشاء نمود
کای مهین ناموس ذات کردگار
عمه جان رفته ز دستم اختیار
آخر این جسم شریف نازنین
کاین چنین افتاده عریان بر زمین
عمه این ریحانه پیغمبر است
زینت عرش خدای اکبر است
حجت یکتای بیهمتا نبود؟
یا عزیز حضرت زهراء نبود؟
خود گفتم نیست فرزند بتول
یا نباشد قرهالعین رسول
یا ز جدش بر زبانها نام نیست
این که دیگر خارج از اسلام نیست
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
گوش کن بر حال دینداران نگر
میثم تمار مردی از عجم
بود در سلک غلامان منتظم
یافت آزادی و شد آن پاک دین
صاحب سر امیرالمومنین(ع)
شد ز فیض سر قرب دادگر
از منایا و بلایا با خبر
چون عبیدالله طاغی از عناد
زد به شهر کوفه ارونک فساد
با دلی پربغض و مملو از غضب
نزد خود بنمود میثم را طلب
گفت ای میثم خدایت در کجاست
گفت حاضر در میان اشقیاست
گفت بیزاری بجو از بوتراب
گفت بگذر زین کلام ناصواب
گفت نبود چارهای جز کشتنت
باید اندر خون خود آغشتنت
گفت مولایم علی داده خبر
که برادرم کشی با نه نفر
بلکه فرموده امیر مومنان
تیری از کین زبانم از دهان
گفت مولایت علی کذاب بود
گفت کذب اندر کلام وی نبود
پیش از این میثم رسیدی هر کجا
نزد عمر و بن حریث با وفا
باز میگفتی به عمرو آن بینصیب
میشوم همسایه تو عنقریب
تا به فرمان عبید نابکار
نزد بیت عمرو کردندش بدار
شد به عمرو آنگاه از این داستان
معنی فرموده میثم عیان
شد گلاب افشان پی اکرام او
کرد دور دار او را رفت رو
بر کنیز خویش فرمان داد زود
عود و عنبر بهر میثم کرد دود
روی دار آن نیک مرد حقشناس
ذرهای ننمود از دشمن هراس
نزد خلق کوفه با صوت جلی
کرد ظاهر مدح و اوصاف علی
گفت چون بر عترت طه درود
لب به لعن آل بوسفیان گشود
پرده از کفر یکایک باز کرد
اصل و نسل جمله را ابراز کرد
آل مروان را بدان فسق و فجور
کرد رسوا از اناث و از ذکور
بیم شورش کرد آن قوم لئام
بر دهان وی زدند آخر لجام
لیک ننمود اکتفا ابن زیاد
قطع کرد آخر زبانش از عناد
بود اندر محنت و رنج و عنا
تا سه روز آن گونه آن مرد خدا
پس عبیدالله از بعد از سه روز
ساخت کفر باطن خود را به روز
داد فرمان بر سگ دون همتی
بر تهیگاهش زد از کین ضربتی
گشت اندر موسم نزع روان
خون ز سوراخ دماغ او روان
نیمه شب هفت تن خرما فروش
نعش او دزدیده با آه و خروش
زیر نهری بیخبر از ناکسان
نعش وی کردند با عشرت نهان
باد قربان جان و جسم ممکنات
بر شهید تشنه در جنب قرات
چون تن آن سرور دنیا و دین
ماند بیسر تا سه روز اندر زمین
بیانیس و مونس و یار و حبیب
بیکس و مظلوم و عریان و غریب
در اسیری کرد رو با اشک و آه
سید سجاد اندر قتلگاه
دید جسم غرقه در خون حسین
و آن قد و بالای موزون حسین
با جوانان بنیهاشم تمام
بر سر خاک سیه کرده مقام
بر بدنهای چو برگ نسترن
ریک و خاک کربلا گشته کفن
باد بیباکانه جولان میکند
کاکل اکبر پریشان میکند
آن علیل از سینه آهی برفروخت
کز تف آن آه نه افلاک سوخت
سم اسبان مخالف سر به سر
شد به حال عابدین از گریه تر
گفت کای تبدار بیصبر و قرار
خاندان مصطفی را یادگار
هستی کون و مکان پا بست تست
رشته نظم جهان در دست تست
حجت حقی تو در این روزگار
صبر باید حجت حق را به کار
دیده را زینالعباد دریا نمود
پاسخ زینب چینن انشاء نمود
کای مهین ناموس ذات کردگار
عمه جان رفته ز دستم اختیار
آخر این جسم شریف نازنین
کاین چنین افتاده عریان بر زمین
عمه این ریحانه پیغمبر است
زینت عرش خدای اکبر است
حجت یکتای بیهمتا نبود؟
یا عزیز حضرت زهراء نبود؟
خود گفتم نیست فرزند بتول
یا نباشد قرهالعین رسول
یا ز جدش بر زبانها نام نیست
این که دیگر خارج از اسلام نیست
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱ - کتاب التضمین والمصائب
گفت شاه تشنهکامان بر سر میدان عشق
بر سر بازار جانبازان منم سلطان عشق
وه چه خوش لذت بود در باده رخشان عشق
بس که بنشسته است تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از طایر پران عشق
هر که را نبود هوای درگه جانان بسر
هرگز از معشوقه جانی نگردد با خبر
نیست این فیض شهادت لایق هر بیبصر
گوشه ابروی معوقت نیاید درنظر
تا نریزد خونت از شمشیر خون افشان عشق
تا نگردی آشنا رویت ز خون ترکی شود
روی نامحرم قرین روی دلبر کی شود
جسم نالایق فراز تخت و افسر کی شود
توده خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت در آتش سوزان عشق
صبر و طاقتپیشه کن ای زینب حسرت نصیب
بعد قتلم چون بمانی اندر این صحرا غریب
عازم کوی لقایم نیست هنگام شکیب
یا که لب را تر کنم از باده وصل حبیب
یا که سر راه میگذارم برسر پیمان عشق
هاتفی میگفت از نزد خدای ذوالمنن
کای قتیل تیغ عدوان باد و صد جور و محن
نیستی آگه چه مقصود است از جان باختن
سر سرگردانی خود را نخواهی یافتن
یا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سبل خونین شرمسار از چهره زردم نشد
دلبر آگه از درون درد پردرم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من بر لب رسد از درد بیدرمان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سیل خوننین شرمسار از چهره زردم ند
دلبر آگه از درون درد پردردم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من برلب رسید از درد بیدرمان عشق
بر سر بازار جانبازان منم سلطان عشق
وه چه خوش لذت بود در باده رخشان عشق
بس که بنشسته است تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از طایر پران عشق
هر که را نبود هوای درگه جانان بسر
هرگز از معشوقه جانی نگردد با خبر
نیست این فیض شهادت لایق هر بیبصر
گوشه ابروی معوقت نیاید درنظر
تا نریزد خونت از شمشیر خون افشان عشق
تا نگردی آشنا رویت ز خون ترکی شود
روی نامحرم قرین روی دلبر کی شود
جسم نالایق فراز تخت و افسر کی شود
توده خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت در آتش سوزان عشق
صبر و طاقتپیشه کن ای زینب حسرت نصیب
بعد قتلم چون بمانی اندر این صحرا غریب
عازم کوی لقایم نیست هنگام شکیب
یا که لب را تر کنم از باده وصل حبیب
یا که سر راه میگذارم برسر پیمان عشق
هاتفی میگفت از نزد خدای ذوالمنن
کای قتیل تیغ عدوان باد و صد جور و محن
نیستی آگه چه مقصود است از جان باختن
سر سرگردانی خود را نخواهی یافتن
یا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سبل خونین شرمسار از چهره زردم نشد
دلبر آگه از درون درد پردرم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من بر لب رسد از درد بیدرمان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سیل خوننین شرمسار از چهره زردم ند
دلبر آگه از درون درد پردردم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من برلب رسید از درد بیدرمان عشق
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
مپسند تشنه لب، دل اندوه پیشه را
یارب ز سنگ فتنه نگهدار شیشه را
ظاهر شدی به عالمیان، عجز کوهکن
گر می فتاد با دل ماکار، تیشه را
عشق است چاره هوس خام و پخته ام
آتش بود حریف، تر و خشک بیشه را
نتوانم از غم تو بریدن که در دلم
محکم نموده، تازه نهال تو ریشه را
گر نبودت خبر ز شهیدان، ببین حزین
رنگین به خون ما نگه جور پیشه را
یارب ز سنگ فتنه نگهدار شیشه را
ظاهر شدی به عالمیان، عجز کوهکن
گر می فتاد با دل ماکار، تیشه را
عشق است چاره هوس خام و پخته ام
آتش بود حریف، تر و خشک بیشه را
نتوانم از غم تو بریدن که در دلم
محکم نموده، تازه نهال تو ریشه را
گر نبودت خبر ز شهیدان، ببین حزین
رنگین به خون ما نگه جور پیشه را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
مکن دشوار از تن پروری آزادی جان را
چه محکم می کنی چون ابلهان دیوار زندان را؟
دیار عشق را نازم که طفلان هوسناکش
چو پستان می مکند از ذوق، خون آلوده پیکان را
گریبانی چو صبحم نیست تا از شرم رسوایی
ز بی دردان بپوشد سینه ام، زخم نمایان را
ز دل بیش است با معشوق ربط دیده عاشق
که چشم آگاه کرد از بوی یوسف، پیر کنعان را
پی جولانگه خورشید، پهنای فلک باید
نسازد عشق مسکن، سینه های تنگ میدان را
تو در بتخانه اندیشه دینی، نمی دانی
که عارف کعبه می داند، دل گبر و مسلمان را
حزین ، از جویبار تیغ او تا حشر ممنونم
به خون آلوده چون گل، دامن پاک شهیدان را
چه محکم می کنی چون ابلهان دیوار زندان را؟
دیار عشق را نازم که طفلان هوسناکش
چو پستان می مکند از ذوق، خون آلوده پیکان را
گریبانی چو صبحم نیست تا از شرم رسوایی
ز بی دردان بپوشد سینه ام، زخم نمایان را
ز دل بیش است با معشوق ربط دیده عاشق
که چشم آگاه کرد از بوی یوسف، پیر کنعان را
پی جولانگه خورشید، پهنای فلک باید
نسازد عشق مسکن، سینه های تنگ میدان را
تو در بتخانه اندیشه دینی، نمی دانی
که عارف کعبه می داند، دل گبر و مسلمان را
حزین ، از جویبار تیغ او تا حشر ممنونم
به خون آلوده چون گل، دامن پاک شهیدان را
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۹ - ذکر شهادت سبط مؤتمن حضرت شاهزاده، قاسم بن الحسن علیهما السلام
قاسم آن نوباوۀ باغ حسن
گوهر شاداب دریای محن
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
چارده ساله جوان نونهال
برده ماه چادره شب را بسال
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش سرمشق نگارستان عشق
در حیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدر لشگر شکن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستار عزم قربانگاه شد
گفت شه کایرشک بستان ارم
رو تو در باغ جوانی خوش بچم
همچو سرو از باغ غم آزاد باش
شاد زی و شاد بال و شاد باش
مهلا ای زیبا تذر و خوشخرام
این بیابان سر بسر بند است و دام
الله ای آهوی مشگین نثار
تیر بارانست دشت و کوهسار
بوی خون میآید از دامان دشت
نیست کس را زان امید بازگشت
کی روا باشد که این رعنا نهال
گردد از سم ستوران پایمال
کی روا باشد که این روی چو ورد
غلطد اندر خون بمیدان نبرد
گفت قاسم کایخدیو مستطاب
ای تو ملک عشق را مالک رقاب
گر چه خود من کودک نو رسته ام
لیک دست از کامرانی شسته ام
من بمهد عاشقی پرورده ام
خون بجای شیر مادر خورده ام
کرده در روز ولادت کام من
باز با شهد شهادت مام من
گر چه در دور جوانی کامها است
کار من رفتن بکام اژدها است
کام عاشق غرقه در خون گشتن است
سربخاک کوی جانان هشتن است
ننگ باشد در طریق بندگی
بر غلامان بی شهنشه زندگی
زندگی را بیتو بر سر خاک باد
کامرانی را جگر صد چاک باد
لابه های آنقتیل تیر عشق
می نشد بذر رفته نزد پیر عشق
بازگشت آن نوگل باغ رسول
از حضور شاه نومید و ملول
شد بسوی خیمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگی
آنکه نپسندد شهش بر بندگی
چون زبیقدری نکردن شه قبول
رخت بربند از تن ایجان ملول
سر که فتراکش نبست آنشهسوار
گو سر خود گیر و بر سر خاکبار
سر بزانوی غم آن والا نژاد
کآمدش ناگه ز عهد باب یاد
که بهنگام رحیل آنشاه فرد
هیکلی بر بازویش تعویذ کرد
گفت هر جا سخت گردد بر تو کار
نامه بگشا و نظر بر وی گمار
هر کجا سیل غم آرد بر تو رو
اینوصیت باز کن بنگر در او
گفت کاری سخت تر زینکار نیست
که بقربانگاه عشقم بار نیست
یا چه غم زین بیشتر که شاه راد
ره بخلوتگاه خاصانم نداد
نامه را بگشود و دیدش کن پدر
کرده عهدش کایهمایون رخ پسر
ای تو نور چشم عم و جان باب
وی مرا تو در وفا نایب منای
من نباشم در زمین کربلا
بر تو بخشیدم من این تاج ولا
چون به بینی عم خود را بیمعین
در میان کارزار اهل کین
زینهار ایرو رعنای سهی
لابه ها کن تا بپایش سر نهی
جهد کن فردا نباشی شرمسار
در حضور عاشقان جان نثار
جان بشمع عشق چون پروانه زن
خود بر آتش چابک و مردانه زن
بر قد موزون کفن میکن قبا
اندران صحرا قیامت کن بپا
شاهزاده خواند چون عهد پدر
با ادب بوسید و بنهادش بسر
می نکنجید از خوشی در پیرهن
حجلۀ داماد شد بیت الحزن
عقدهای مشگلش گردید حل
وان همه انده بشادی شد بدل
از شعق چونغنچۀ خندان شگفت
شکر ایزد را بجای آورد و گفت
ایهمایون قرعۀ اقبال من
کایۀ لا تقنط آمد فال من
شکر لله کافتتاح این مثال
کوب بختم برآورد از وبال
در فضای عشق بال افشان شدم
لایق قربانی جانان شدم
عهدنامه برد شادان نزد شاه
با تضرع گفت کایظلّ اله
سوی درگاهت بکف جان آمدم
تک ز شه در دست فرمان آمدم
سر خط امضاده این منشور را
وز جسارت عذر نه مامور را
دید چونشاه آنخ مینو نگار
شد بسیم از جزع مروارید بار
گفت کایصورت نگار خوب و زشت
جان فدای دست تو کاینخط نوشت
جان فدای دست تو ایدست حق
که گرفته بر همه دستی سبق
پس بگفتش شاه کای ماه تمام
کرده با من نیز عهدی آن همام
که ز عقد دخت خود شادت کنم
وندرین غمخانه دامادت کنم
کرده دامادیت را گلگون قبا
نک زخون آماده خیاط قضا
گو بر افزوند بهر حجله گاه
بانوانت شمعها از تف آه
خواهران از درج چشم اشگبار
در بر افشانند از بهر نثار
از دل خونین بنات بوتراب
طشت خون آرند از بهر خضاب
موبه سر گیرند از دلهای ریش
عنبر افشانند از موی پریش
از خراش چهره و لخت جگر
دامن آمویند از گلهای تر
افکند لب تشنگان طرف آب
عود بر مجمر ز دلهای کباب
پس بامر در درج لو کشف
شد مه و خورشید در برج شرف
خواست بستن عقد کابین بهرشان
نقد جان آمد سزای مهرشان
با همین مهر آنشه و الشمس تاج
آندو کوکب را بهم داد ازدواج
زهره و برجیس با هم شد قرین
خواست از نه پرده آهنگ حنین
کالله الله اینچه جشن است و چه سور
حلقۀ ماتم بآئیین سرور
شمعهای بارگاه نه تتق
ریخت اشگخون بدامان افق
گرد چرخ آماده بهر دخت شاه
از تسبیح شام دیبای سیاه
علویان از غم تراشیدند رو
حوریان اندر جنان کندند مو
زهره واپس ز دیگر دون طبل سور
او فکند اندر جهان شور نشور
نرنالان همچو برگل عندلیب
بسته خون جای حنا کف الخضیب
دختران بر دور نعش اندر ثبور
خون فشان از دیده شعرای عبور
بسکه در هم بود دور روزگار
شد بیک گلشن خزان جفت بهار
در میان حجله داماد و عروس
رو بهم چونفرقدان با صد فسوس
این سر زانو گرفته در کنار
وان ز درج چشم تر بیچاده بار
کامدش ناگه بگوش از دشت کین
شاه دین را صیحۀ هل من معین
گفت کای نامبرده کام از زندگی
رفتم از کوی تو با شرمندگی
عذر من بپذیر و اهل دامنم
تا چو بسمل دست و پا در خون زنم
دیر شد یاری فرزند رسول
کن وداعم زود کن عذرم قبول
واهلم تا روی بقربانگه کنم
جان نثار خاک پای شه کنم
مرمرا از خون خویش اورنک به
که عتیق باوفا یکرنگ به
سیر شد دوران ز عیش فرخم
نوعروسا سیر بنگر بر رخم
نو عروسا تار گیسو باز کن
موکنان آهنگ ماتم ساز کن
نوعروسا توشه گیر از بوی من
که نخواهی دید دیگر روی من
در عروسی طرح رسم تازه کن
از خراش چهره بر رخ غازه کن
از سرشک دیده بر روزن گلاب
بر رخ از موی پریشان کن نقاب
قبل غم کش بر بساط شادیم
از کفن کن خلعت دامادیم
چونگل از عشقم گریبان پاره کن
حلقۀ زنجیر طوق و پاره کن
سر برهنه پا در چشم اشگریز
مهد بر نه برهبون بی جهیز
چتر بر سر از غبار راه زن
بر فلک آتش ز شمع آه زن
رو بسوی مقتلم با ناله کن
سیر باغ ارغوان و لاله کن
غرق خونم در میان حجله بین
تشنه ماهی در کنار دجله بین
مو پریشان ساز با شور و نوا
عنبرستان کن زمین نینوا
روی خود نه بر رخ گلگون من
ارغوانی کن عذار از خون م
ناله در هر شهر و هر ویرانه کن
هر کجا سوریست ماتمخانه کن
خواست چونرفتن برون از حجله گاه
دامنش بگرفت نالان دخت شاه
گفت کایجان ها اسیر موی تو
کی به بینم بار دیگر روی تو
گفت ماند ایسر و قامت بار من
بر قیامت وعدۀ دیدار من
گفت با آنشوکت و زیب و فرت
من چه سان بشناسم اندر محشرت
آستین زد چاک گفتش کایحبیب
این نشان تست در روز حسیب
که گواه عاشقان را ستین
پیش اهل دل بود در آستین
این بگفت وراند سوی رزمگاه
با تعنت گفت با میر سپاه
کاسب خود را دادۀ آب ای لعین
گفت آری گفت ویحک شرم بین
اسب تو سیراب و فرزند رسول
نک ز تاب تشنگی از جان ملول
سر بزیر افکند از شرم آنعنید
که بپاسخ حجتی در خور ندید
شامئی را گفت ساز جنگ کن
سوی رزم این صبی آهنگ کن
گفت شامی ننگ باشد در نبرد
کافکند با کودکی پیکار مرد
خود تو دانی که مرا مردان کار
بکستنه همسر شمارد با هزار
دارم اینک چار فرزند دلبر
هر یکی در جنگ زاوی شیر گیر
نک روان دادم یکی بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننگ او
گفت اینان زادگان حیدرند
در شجاعت وارث آنسرورند
خردسال ار بینیش خرده مگیر
که ز مادر شیر زاید زاد شیر
از طراز چرخ بودی جوشنش
گر بخردی تن بر این دادی تنش
این شررها کز نژاد آتشند
خرمنی هر لحظه در آتش کشند
نسل حیدر جملگی عمرو افکنند
که به نسبت خوشه آنخرمنند
آنکه از پستان شیری خورد شیر
گر چه خرد آمد شجاع است و دلیر
گر نبودی منع زنجیر قضا
تنگ بودی بر دلبریشان فضا
داد شاهی از سیه بختی جواز
پور را بر حرب آنماه حجاز
شاهزاده راند باره سوی او
یافت ناگه دست بر گیسوی او
موکشان بربود از زین پیکرش
داد جولان در مصاف لشگرش
آنچنانش بر زمین کوبید سخت
کاستخوان با خاک یکسان گشت و پخت
هم یکایک آنسه دیگر زاد وی
رو بمیدانگه نهاد او را زپی
در نخستین حملۀ آن میر راد
پای پیکارش نماند و سر نهاد
ساکنان ذروۀ عرش برین
زآسمان خواندند بر وی آفرین
شامی آمد با رخ افروخته
دل ز داغ سوگواری سوخته
اهرمن چون با فرشته شد قرین
کرد رو بر آسمان سلطان دین
کایمهین یزدان پاک ذوالمنن
این فرشته چیره کن بر اهرمن
لب بهم ناورده شه سبط کریم
کرد شاهیرا بیک ضربت دو نیم
زانچنان دعوت نبود این بس عجیب
بود عاشق صوت داغیرا مجیب
ایخوش آنصوتی که او جویای اوست
رأی این در هر چه خواهد رأی اوست
نی معاذ الله خطا رفت ای عجیب
صوت داعی بود خود صوت مجیب
داند آن کز سرّ عشق آگه بود
کاین همه آوازها از شه بود
رو حدیث کنت سمعه باز خوان
تا بیابی رمز این سرّ نهان
شد چو از تیغش دو نیم آنرزم کوش
مرحبا آمد ز یزدانش بگوش
تافت شهزاده عنان از رزمگاه
شکوه بر لب از عطش تا نزد شاه
دید چون خوشیده یاقوت ترش
بر دهان بنهاد شاه انگشترش
در صدف گفتی نهان شد گوهری
یا هلالی شد قرین مشتری
کرد آگاهش ز رمز عشق شه
بر دهانش مهر زد یعنی که مه
چشمۀ جوشید از آن چون سلسبیل
زندگی بخش دو صد خضر دلیل
چون لب لعلش از او سیراب شد
تشنۀ دیدار جد و باب شد
تاخت سوی رزمگه با صد شتاب
باد پا چون تشنه مستعجل بر آب
شیر بچه تیغ مردافکن بمشت
کشت از آنروباه مردان آنچه کشت
حیدرانه تیغ در لشکر نهاد
پشته ها از کشته ها ترتیب داد
ظالمی زد ناگهش تیغی بفرق
تن ز زین برگشت در خونگشت غرق
نوعروس از غم گریبان چاک کرد
فاطمه در خلد بر سر خاک کرد
کرد رو با شیر حق کی داورم
وقت آن آمد که آئی بر سرم
زد فلک در ئیل رخت شادیم
خاک و خون شد حجله دامادیم
شاه دین آمد ببالین حبیب
دید دامادی دو دست از خون خضیب
سر بریدنرا ستاده بر سرش
قاتلی در دست خونین خنجرش
دست او افکند یا تیغی ز دوش
لشگر از فریاد او آمد بجوش
زد به لشگر شاه دین با تیغ تیز
گرم شد هنگامۀ جنگ و گریز
پیکر آن تازه داماد گزین
شد لگدکوب ستور اهل کین
شه چو آمد بار دیگر بر سرش
دید با حالی دگرگون پیکرش
برک برگ نوگل باغ هدی
از سموم کین شده از هم جدا
گفت با صد حسرت و خون جگر
کایهمایون فال و فرخ رخ پسر
قاتلانت در دو عالم خوار باد
خصم شان پیغمبر مختار باد
سخت صعب آید بعمت زندگی
که تواش خوانی که درماندگی
بهر یاری تو برتابد فرود
یا نه بخشد بر تو آن یاریش سود
پس کشیدش بر کنار از لطف شاه
برد نالانش بسوی خیمه گاه
گفت مهلا ایعزیزان گزین
که هوان واپسین ماست این
یارب این قوم سیه دل خوار باد
بر جبینشان داغ ننگ و عار باد
ایجهان داور ملائک هفت و چار
وانمان دیار از ایشان در دیار
گوهر شاداب دریای محن
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
چارده ساله جوان نونهال
برده ماه چادره شب را بسال
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش سرمشق نگارستان عشق
در حیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدر لشگر شکن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستار عزم قربانگاه شد
گفت شه کایرشک بستان ارم
رو تو در باغ جوانی خوش بچم
همچو سرو از باغ غم آزاد باش
شاد زی و شاد بال و شاد باش
مهلا ای زیبا تذر و خوشخرام
این بیابان سر بسر بند است و دام
الله ای آهوی مشگین نثار
تیر بارانست دشت و کوهسار
بوی خون میآید از دامان دشت
نیست کس را زان امید بازگشت
کی روا باشد که این رعنا نهال
گردد از سم ستوران پایمال
کی روا باشد که این روی چو ورد
غلطد اندر خون بمیدان نبرد
گفت قاسم کایخدیو مستطاب
ای تو ملک عشق را مالک رقاب
گر چه خود من کودک نو رسته ام
لیک دست از کامرانی شسته ام
من بمهد عاشقی پرورده ام
خون بجای شیر مادر خورده ام
کرده در روز ولادت کام من
باز با شهد شهادت مام من
گر چه در دور جوانی کامها است
کار من رفتن بکام اژدها است
کام عاشق غرقه در خون گشتن است
سربخاک کوی جانان هشتن است
ننگ باشد در طریق بندگی
بر غلامان بی شهنشه زندگی
زندگی را بیتو بر سر خاک باد
کامرانی را جگر صد چاک باد
لابه های آنقتیل تیر عشق
می نشد بذر رفته نزد پیر عشق
بازگشت آن نوگل باغ رسول
از حضور شاه نومید و ملول
شد بسوی خیمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگی
آنکه نپسندد شهش بر بندگی
چون زبیقدری نکردن شه قبول
رخت بربند از تن ایجان ملول
سر که فتراکش نبست آنشهسوار
گو سر خود گیر و بر سر خاکبار
سر بزانوی غم آن والا نژاد
کآمدش ناگه ز عهد باب یاد
که بهنگام رحیل آنشاه فرد
هیکلی بر بازویش تعویذ کرد
گفت هر جا سخت گردد بر تو کار
نامه بگشا و نظر بر وی گمار
هر کجا سیل غم آرد بر تو رو
اینوصیت باز کن بنگر در او
گفت کاری سخت تر زینکار نیست
که بقربانگاه عشقم بار نیست
یا چه غم زین بیشتر که شاه راد
ره بخلوتگاه خاصانم نداد
نامه را بگشود و دیدش کن پدر
کرده عهدش کایهمایون رخ پسر
ای تو نور چشم عم و جان باب
وی مرا تو در وفا نایب منای
من نباشم در زمین کربلا
بر تو بخشیدم من این تاج ولا
چون به بینی عم خود را بیمعین
در میان کارزار اهل کین
زینهار ایرو رعنای سهی
لابه ها کن تا بپایش سر نهی
جهد کن فردا نباشی شرمسار
در حضور عاشقان جان نثار
جان بشمع عشق چون پروانه زن
خود بر آتش چابک و مردانه زن
بر قد موزون کفن میکن قبا
اندران صحرا قیامت کن بپا
شاهزاده خواند چون عهد پدر
با ادب بوسید و بنهادش بسر
می نکنجید از خوشی در پیرهن
حجلۀ داماد شد بیت الحزن
عقدهای مشگلش گردید حل
وان همه انده بشادی شد بدل
از شعق چونغنچۀ خندان شگفت
شکر ایزد را بجای آورد و گفت
ایهمایون قرعۀ اقبال من
کایۀ لا تقنط آمد فال من
شکر لله کافتتاح این مثال
کوب بختم برآورد از وبال
در فضای عشق بال افشان شدم
لایق قربانی جانان شدم
عهدنامه برد شادان نزد شاه
با تضرع گفت کایظلّ اله
سوی درگاهت بکف جان آمدم
تک ز شه در دست فرمان آمدم
سر خط امضاده این منشور را
وز جسارت عذر نه مامور را
دید چونشاه آنخ مینو نگار
شد بسیم از جزع مروارید بار
گفت کایصورت نگار خوب و زشت
جان فدای دست تو کاینخط نوشت
جان فدای دست تو ایدست حق
که گرفته بر همه دستی سبق
پس بگفتش شاه کای ماه تمام
کرده با من نیز عهدی آن همام
که ز عقد دخت خود شادت کنم
وندرین غمخانه دامادت کنم
کرده دامادیت را گلگون قبا
نک زخون آماده خیاط قضا
گو بر افزوند بهر حجله گاه
بانوانت شمعها از تف آه
خواهران از درج چشم اشگبار
در بر افشانند از بهر نثار
از دل خونین بنات بوتراب
طشت خون آرند از بهر خضاب
موبه سر گیرند از دلهای ریش
عنبر افشانند از موی پریش
از خراش چهره و لخت جگر
دامن آمویند از گلهای تر
افکند لب تشنگان طرف آب
عود بر مجمر ز دلهای کباب
پس بامر در درج لو کشف
شد مه و خورشید در برج شرف
خواست بستن عقد کابین بهرشان
نقد جان آمد سزای مهرشان
با همین مهر آنشه و الشمس تاج
آندو کوکب را بهم داد ازدواج
زهره و برجیس با هم شد قرین
خواست از نه پرده آهنگ حنین
کالله الله اینچه جشن است و چه سور
حلقۀ ماتم بآئیین سرور
شمعهای بارگاه نه تتق
ریخت اشگخون بدامان افق
گرد چرخ آماده بهر دخت شاه
از تسبیح شام دیبای سیاه
علویان از غم تراشیدند رو
حوریان اندر جنان کندند مو
زهره واپس ز دیگر دون طبل سور
او فکند اندر جهان شور نشور
نرنالان همچو برگل عندلیب
بسته خون جای حنا کف الخضیب
دختران بر دور نعش اندر ثبور
خون فشان از دیده شعرای عبور
بسکه در هم بود دور روزگار
شد بیک گلشن خزان جفت بهار
در میان حجله داماد و عروس
رو بهم چونفرقدان با صد فسوس
این سر زانو گرفته در کنار
وان ز درج چشم تر بیچاده بار
کامدش ناگه بگوش از دشت کین
شاه دین را صیحۀ هل من معین
گفت کای نامبرده کام از زندگی
رفتم از کوی تو با شرمندگی
عذر من بپذیر و اهل دامنم
تا چو بسمل دست و پا در خون زنم
دیر شد یاری فرزند رسول
کن وداعم زود کن عذرم قبول
واهلم تا روی بقربانگه کنم
جان نثار خاک پای شه کنم
مرمرا از خون خویش اورنک به
که عتیق باوفا یکرنگ به
سیر شد دوران ز عیش فرخم
نوعروسا سیر بنگر بر رخم
نو عروسا تار گیسو باز کن
موکنان آهنگ ماتم ساز کن
نوعروسا توشه گیر از بوی من
که نخواهی دید دیگر روی من
در عروسی طرح رسم تازه کن
از خراش چهره بر رخ غازه کن
از سرشک دیده بر روزن گلاب
بر رخ از موی پریشان کن نقاب
قبل غم کش بر بساط شادیم
از کفن کن خلعت دامادیم
چونگل از عشقم گریبان پاره کن
حلقۀ زنجیر طوق و پاره کن
سر برهنه پا در چشم اشگریز
مهد بر نه برهبون بی جهیز
چتر بر سر از غبار راه زن
بر فلک آتش ز شمع آه زن
رو بسوی مقتلم با ناله کن
سیر باغ ارغوان و لاله کن
غرق خونم در میان حجله بین
تشنه ماهی در کنار دجله بین
مو پریشان ساز با شور و نوا
عنبرستان کن زمین نینوا
روی خود نه بر رخ گلگون من
ارغوانی کن عذار از خون م
ناله در هر شهر و هر ویرانه کن
هر کجا سوریست ماتمخانه کن
خواست چونرفتن برون از حجله گاه
دامنش بگرفت نالان دخت شاه
گفت کایجان ها اسیر موی تو
کی به بینم بار دیگر روی تو
گفت ماند ایسر و قامت بار من
بر قیامت وعدۀ دیدار من
گفت با آنشوکت و زیب و فرت
من چه سان بشناسم اندر محشرت
آستین زد چاک گفتش کایحبیب
این نشان تست در روز حسیب
که گواه عاشقان را ستین
پیش اهل دل بود در آستین
این بگفت وراند سوی رزمگاه
با تعنت گفت با میر سپاه
کاسب خود را دادۀ آب ای لعین
گفت آری گفت ویحک شرم بین
اسب تو سیراب و فرزند رسول
نک ز تاب تشنگی از جان ملول
سر بزیر افکند از شرم آنعنید
که بپاسخ حجتی در خور ندید
شامئی را گفت ساز جنگ کن
سوی رزم این صبی آهنگ کن
گفت شامی ننگ باشد در نبرد
کافکند با کودکی پیکار مرد
خود تو دانی که مرا مردان کار
بکستنه همسر شمارد با هزار
دارم اینک چار فرزند دلبر
هر یکی در جنگ زاوی شیر گیر
نک روان دادم یکی بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننگ او
گفت اینان زادگان حیدرند
در شجاعت وارث آنسرورند
خردسال ار بینیش خرده مگیر
که ز مادر شیر زاید زاد شیر
از طراز چرخ بودی جوشنش
گر بخردی تن بر این دادی تنش
این شررها کز نژاد آتشند
خرمنی هر لحظه در آتش کشند
نسل حیدر جملگی عمرو افکنند
که به نسبت خوشه آنخرمنند
آنکه از پستان شیری خورد شیر
گر چه خرد آمد شجاع است و دلیر
گر نبودی منع زنجیر قضا
تنگ بودی بر دلبریشان فضا
داد شاهی از سیه بختی جواز
پور را بر حرب آنماه حجاز
شاهزاده راند باره سوی او
یافت ناگه دست بر گیسوی او
موکشان بربود از زین پیکرش
داد جولان در مصاف لشگرش
آنچنانش بر زمین کوبید سخت
کاستخوان با خاک یکسان گشت و پخت
هم یکایک آنسه دیگر زاد وی
رو بمیدانگه نهاد او را زپی
در نخستین حملۀ آن میر راد
پای پیکارش نماند و سر نهاد
ساکنان ذروۀ عرش برین
زآسمان خواندند بر وی آفرین
شامی آمد با رخ افروخته
دل ز داغ سوگواری سوخته
اهرمن چون با فرشته شد قرین
کرد رو بر آسمان سلطان دین
کایمهین یزدان پاک ذوالمنن
این فرشته چیره کن بر اهرمن
لب بهم ناورده شه سبط کریم
کرد شاهیرا بیک ضربت دو نیم
زانچنان دعوت نبود این بس عجیب
بود عاشق صوت داغیرا مجیب
ایخوش آنصوتی که او جویای اوست
رأی این در هر چه خواهد رأی اوست
نی معاذ الله خطا رفت ای عجیب
صوت داعی بود خود صوت مجیب
داند آن کز سرّ عشق آگه بود
کاین همه آوازها از شه بود
رو حدیث کنت سمعه باز خوان
تا بیابی رمز این سرّ نهان
شد چو از تیغش دو نیم آنرزم کوش
مرحبا آمد ز یزدانش بگوش
تافت شهزاده عنان از رزمگاه
شکوه بر لب از عطش تا نزد شاه
دید چون خوشیده یاقوت ترش
بر دهان بنهاد شاه انگشترش
در صدف گفتی نهان شد گوهری
یا هلالی شد قرین مشتری
کرد آگاهش ز رمز عشق شه
بر دهانش مهر زد یعنی که مه
چشمۀ جوشید از آن چون سلسبیل
زندگی بخش دو صد خضر دلیل
چون لب لعلش از او سیراب شد
تشنۀ دیدار جد و باب شد
تاخت سوی رزمگه با صد شتاب
باد پا چون تشنه مستعجل بر آب
شیر بچه تیغ مردافکن بمشت
کشت از آنروباه مردان آنچه کشت
حیدرانه تیغ در لشکر نهاد
پشته ها از کشته ها ترتیب داد
ظالمی زد ناگهش تیغی بفرق
تن ز زین برگشت در خونگشت غرق
نوعروس از غم گریبان چاک کرد
فاطمه در خلد بر سر خاک کرد
کرد رو با شیر حق کی داورم
وقت آن آمد که آئی بر سرم
زد فلک در ئیل رخت شادیم
خاک و خون شد حجله دامادیم
شاه دین آمد ببالین حبیب
دید دامادی دو دست از خون خضیب
سر بریدنرا ستاده بر سرش
قاتلی در دست خونین خنجرش
دست او افکند یا تیغی ز دوش
لشگر از فریاد او آمد بجوش
زد به لشگر شاه دین با تیغ تیز
گرم شد هنگامۀ جنگ و گریز
پیکر آن تازه داماد گزین
شد لگدکوب ستور اهل کین
شه چو آمد بار دیگر بر سرش
دید با حالی دگرگون پیکرش
برک برگ نوگل باغ هدی
از سموم کین شده از هم جدا
گفت با صد حسرت و خون جگر
کایهمایون فال و فرخ رخ پسر
قاتلانت در دو عالم خوار باد
خصم شان پیغمبر مختار باد
سخت صعب آید بعمت زندگی
که تواش خوانی که درماندگی
بهر یاری تو برتابد فرود
یا نه بخشد بر تو آن یاریش سود
پس کشیدش بر کنار از لطف شاه
برد نالانش بسوی خیمه گاه
گفت مهلا ایعزیزان گزین
که هوان واپسین ماست این
یارب این قوم سیه دل خوار باد
بر جبینشان داغ ننگ و عار باد
ایجهان داور ملائک هفت و چار
وانمان دیار از ایشان در دیار
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۳۳ - صمد همدانی قُدِّسَ سِرُّه
و هُوَ قطب العلماء، مولانا شیخ عبدالصّمد. از اکابر محققین و اماجد محدثین بوده و در عتبات عالیات عرش درجات توقف نموده. در خدمت جناب سیادت مآب سید سندآقا میر سید علی طابَ ثَراه تحصیل کرده. در مرتبهٔ پرهیزگاری و زهد و ورع، معاصران او را مسلّم داشتندی و تخم اخلاصش در مزرعهٔ دل کاشتندی، قرب چهل سال در عتبات عالیات به مجاورت و اجتهاد میگذرانید، عاقبت الامر به خدمت جناب نورعلی شاه اصفهانی رسید و ارادت او را گزید. اجازهٔ ذکر خفی گرفت و به تصفیه و تزکیه مشغول شد. هم به اجازهٔ او به خدمت حاج محمد حسین اصفهانی شتافت و در صحبت وی تربیتها یافت. دیگرباره به کربلای معلی رفته، ساکن شد و بحرالمعارف تصنیف فرمود. گویند مکرر میفرموده که عن قریب این محاسن سفید به خون من سرخ خواهد گردید. تا آنکه در سنهٔ ۱۲۱۶ در کربلا به دست وهابیان شهید شد و عمرش از شصت متجاوز بود که عالم را بدرود نمود. این یک بیت از اوست:
ز کعبه عاقبت الامر سوی دیر شدم
هزار شکر که من عاقبت بخیر شدم
ز کعبه عاقبت الامر سوی دیر شدم
هزار شکر که من عاقبت بخیر شدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
شهید آن قد رعنا وصیت کرد همدم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را
بدانی تا که شهد زندگانی نیست بی تلخی
خدا در سال عمرت داده جا ماه محرم را
درشتند اهل عالم خواه شهری خواه صحرائی
قضا ناپخته گل کردست گوئی خاک آدم را
تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گهر یابی
نگهداری گر از بیهوده گوئی یکنفس دم را
فلک می آورد ما را برون از کوره محنت
ولی روزیکه خود بیرون کند این رخت ماتم را
بنرمی چاره داغ جفای دوستداران کن
که داخل گر نباشد موم نفعی نیست مرهم را
علاج دیده بی آب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشید روئی چشم بی نم را
نبینی پایه پستی که کس نبود طلبکارش
شرر این آرزو دارد که یابد عمر شبنم را
بغیر از خانه ویران سازی و رخت سرا سوزی
کلیم آخر چه حاصل آتشین اشک دمادم را
که بندد نیزه بالا در عزایش نخل ماتم را
اگر گویم که خاتم چون دهان اوست، از شادی
شود به زخم ناسورش علم سازد قد خم را
بدانی تا که شهد زندگانی نیست بی تلخی
خدا در سال عمرت داده جا ماه محرم را
درشتند اهل عالم خواه شهری خواه صحرائی
قضا ناپخته گل کردست گوئی خاک آدم را
تو هم از فیض خاموشی چو غواصان گهر یابی
نگهداری گر از بیهوده گوئی یکنفس دم را
فلک می آورد ما را برون از کوره محنت
ولی روزیکه خود بیرون کند این رخت ماتم را
بنرمی چاره داغ جفای دوستداران کن
که داخل گر نباشد موم نفعی نیست مرهم را
علاج دیده بی آب جستم از خرد، گفتا
مقابل دار با خورشید روئی چشم بی نم را
نبینی پایه پستی که کس نبود طلبکارش
شرر این آرزو دارد که یابد عمر شبنم را
بغیر از خانه ویران سازی و رخت سرا سوزی
کلیم آخر چه حاصل آتشین اشک دمادم را