عبارات مورد جستجو در ۲۷ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۹۶
نی پای آنکه از سرکویت سفر کنم
نه دست آنکه دست به زلف تو در کنم
ذوق جفا وجور تو برمن حرام باد
گر من به جز وفای تو کاری دگر کنم
چشمت بخواب ناز و مرا قصهٔ دراز
آمد شبم بروز سخن مختصر کنم
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - و قال ایضاً یمدحه
خدایان صدور جهان شهاب الدّین
که مملکت ز شکوه تو می بر داورنگ
تویی که تا قلم تست نوک غمزۀ ملک
با بروان کمان در نیامدست آژنگ
زرشک حلم تو طیّاش سدّ اسکندر
ز نوک کلک تو در خط صحیفۀ ارتنگ
بسوی مردمک چشم دشمنت نرمک
پیام های درشت آورد زبان خدنگ
ز لطف و عنف تو بهرام و زهره هر ساعت
یکی بیارد جنگ و یکی بسازد چنگ
بهر دیار که بویی ز عدل تو برسد
بگردد آنجا از بیم، روی شیراژرنگ
ز تاب خشم تو گر پرتوی بروم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ
اگر چه دولت تو سنگ را گهر کردست
سخاوت تو گهر را نکرد هرگز سنگ
بعهد عدل تو نشکست فتنه جز سر زلف
بروزگار تو نگرفت خنجر الّا زنگ
زمانه نقش کرم را که گشته بد مطموس
بخامۀ تو دگر باره میزند بیرنگ
بدست حکم یکی مالش سپهر بده
اگر چه صعب توان کرد پیر را فرهنگ
زمانه ساز جفا خود همیشه ساخته داشت
ولیک تیز ترک می کند کنون آهنگ
بخاص و عام ز بیت الدّواء معدلتت
شکر رسید، چرا می رسد ببنده شرنگ ؟
مبشّران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ
چه دیده یی زمن بی نوا که هر ساعت
زکوی لطف بسوی جفاکنی آهنگ
گهی بتیغ جفای تو عرض من مجروح
گهی بسنگ عتاب تو ای عذرم لنگ
گهی خورم زخری پای پیل برسینه
گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ
چغانه ام که نسازی مرا جزاز پی زخم
بهانه ام که نجویی مرا جز از پی جنگ
چو حاضرم ندهی هرگزم بجز دشنام
چو غایبم نفرستی بمن مر سرهنگ
چو حقه بر در من زد یکی ز درگاهت
شود ز بیم رخ کودکان من نارنگ
چنانکه دیو ز زخم شهاب بگریزد
همی گریزند از نام تو بصد فرسنگ
همه فراخی تنگ شکر زلفظ منست
روامدار دلم همچو چشم ترکان تنگ
اگر چه شد ز زبانم فراخ تنگ شکر
شکر زدست زبان منامدست بتنگ
چو چشم خوبان گشتند جاودان بیمار
زرشک سحر حلالم که هست پر نیرنگ
مرا زدست خرانست سنگ در قندیل
مراز سنگدلانست راه پر خرسنگ
همی زنندم چون خر بچوب و موجب آنک
رباب وارم روزی خری فتاد بچنگ
خری خریدم و آمد خری که بستاند
پیاده من ز دوخر مانده اینت غایت ننگ
چو شیر، ازدم خر، چنگ من جدا نشود
چنانک شیر سپهرست از دم خرچنگ
شتاب اگر نکنم کار خود نکو گردد
که روزگار ندارد بهیچ کار درنگ
برای مفسد و غماز بسته ام گروی
که بسته اند مرا در چنین غریو و غرنگ
کسی که خاطر من بی سبب برنجاند
ز قعر تحت ثری تا باوج هفتو رنگ
بترک تا زد در خانۀ تناسل او
شکسته باد بکوپال قاضی گیرنگ
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۰
از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت
کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت
ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد
شکر است که ما از تو نداریم شکایت
بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم
وقت است که بر ما فکنی چشم عنایت
ما را بِه ازین دار از آن رو که توان داشت
بیمار به تیمار و رعیّت به رعایت
فارغ ز منی ورنه برت صورت احوال
صدبار بگفتم به صریح و به کنایت
طفل ره عشقم تو مرا بنده خود خوان
تا پیرطریقت شوم و شاه ولایت
پروانه جان سوزم و تو شمع دل افروز
روزی بکند سوز دلم در تو سرایت
دانم که ندانی که ز شوق رخ خوبت
غم بر دل من تا به چه حدّ است و چه غایت
در صورت خوبان نبود این همه معنی
در صورت یوسف نبود این همه آیت
ای راهرو عشق! چنین گرم چه تازی
آهسته که این بادیه را نیست نهایت
حالی که جلال از همه خلق نهان داشت
رنگ رخ و سیل مژه اش کرد حکایت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
ز مستی گر رسد دستم به لبهای نمک سودش
شود یاقوت دست افشار لعل خنده آلودش
مروت نیست با طبعم گهی از ناز می گوید
چه می کردم اگر انصاف هم یارب نمی بودش
نگاه گرمی امشب آتشی افروخت در دلها
که چشم مهر و مه روشن بود از سرمهٔ دودش
به امید مروت صبر بر بیداد او کردم
ندانستم جفا و جور جویا خواهد افزودش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
هیچ دانی که جهان در سر و کارت کردم
جان اگر در سر و کارت نکنم نامردم
چه نکردی ز جفا بر دل بیچاره ی من
در غم عشق تو بس خون جگرها خوردم
چه ستمها که برین خسته دل ما کردی
چه جفاها که من از بار فراقت بردم
در فراق رخ چون ماه تو ای جان و جهان
ای بسا خون که من از دیده ی جان بفشردم
گرچه جفتست به عیش و طرب آن دلبر من
من ز خواب و خور و شادی دو عالم فردم
دردم از حد بگذشت و نکنی هیچ دوا
صبر تا کی بتوان کرد نگارا در دم
تا به کی حال جهان از تو نهان بتوان داشت
سالها با غم تو صبر و تحمّل کردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
بسی تاب از غم آن گیسوان پرشکن دیدم
که تا سر رشته وصلت بدست خویشتن دیدم
ندیدم هیچ کس را غافل از افسانه عشقت
تو بودی بر زبان هر جا دو کس را در سخن دیدم
جفا هر چند بر من بیشتر کردی نشد کمتر
وفا کز من تو دیدی از جفایی کز تو من دیدم
مگر شد باغبان دلبسته سرو خرامانت
که او را سست در پروردن سرو چمن دیدم
جراحتهای تازه بر دلم بگشود صد روزن
ز هر روزن درو دور از تو صد داغ کهن دیدم
نمودی حال مشکین بر بیاض چهره زیبا
سواد نقطه از مشک بر برگ سمن دیدم
فضولی در هوای دلبران می بینمت گویا
ندیدی آنچه من زان دلبر پیمان شکن دیدم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۲ - بوی مشک
ای پری چهره تو از صلب کدامین پدری!
مگر ای شمس دل آرا تو قرص قمری!
آدمیزاده به دین حسن و لطافت نبود
به حقیقت ملکی، گر چه به صورت بشری
بوی مشک آید از اندام تو ما را به مشام
نازنینا! تو مگر ساخته از مشک تری
شکر از لعل تو هنگام تکلم ریزد
ای پری چهره ندانم تو مگر نی شکری
به تماشا تو چو در کوچه و بازار آیی
به تو خلقی نگرانند ز هر بام و دری
این جفاها که کشم از تو به عالم شب و روز
ترسم آخر که نماند ز وجودم خبری
پیش شمشیر جفایت نبود «ترکی» را
به جز این پیکر مجروح بلاکش سپری