عبارات مورد جستجو در ۷۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۳۴
گر در همه عمر در سفر خواهی بود
همچون فلکی زیر و زبر خواهی بود
هر چند سلوک بیشتر خواهی کرد
هر لحظه ز پس ماندهتر خواهی بود
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۲ - از خواب گفتن جمشید با مهراب
یکایک باز گفت: ؟«ای صورت انگیز
کنون این چاره را رنگی برآمیز
چو حاصل کرده‌ای رنگ نگارم
یکی نقشی، به دست آور نگارم
تو این رنج مرا گر چاره سازی
ز هر گنجت ببخشم بی‌نیازی»
چو مهراب این سخن را از شاه بشنید
زمانی در درون خود بپیچید
جوابش داد «این کاری عظیم است
درین صورت بسی امید و بیم است
ز چین تا روم راهی بس دراز است
همه راهش نشیب اندر فرازست
درین ره بیشه و دریا و کوه است
ز دیو دد گروه اندر گروه است
ملک را رفتن آنجا خود نشاید
به ننگ و نام کاری بر نیاید»
ملک را خوش نیامد کار مهراب
شد از گفتار پیچا پیچ در تاب
جوابش داد: «این گفتار سست است
قوی رایت ضعیف و نادرست است
نمی‌باید در امید بستن
نمی‌شاید دل عاشق شکستن
ترا باید بزرگ امید بودن
چو سایه در پی خورشید بودن
درین ره نیز خواهم شد چو خنجر
به سر خواهم برید این ره سراسر»
چو مهراب آتش کین ملک دید
به پیشش روی را بر خاک مالید
که: «ممن طبع ملک می‌آزمودم
در راز و درونی می‌گشودم
چو دانستم که عشقت پای بر جاست
کنون این کار کردن پیشه ماست
رکاب اندر رکابت بسته دارم
عنانت با عنان پیوسته دارم
به هر جانب که بخرامی روانم
به هر صورت که فرمایی بر آنم
کنون باید بسیج راه کردن
شهنشه را ز حال آگاه کردن
بضاعت بردن از هر جنس با خویش
گرفتن پس در طریق روم در پیش
به رسم تاجران در راه بودن
نمی‌شاید درین راه شاه بودن
درین معنی سخن بسیار گفتند
از آن گفت و شنید آن شب نخفتند
سحر چون رایت از مشرق برافراشت
فلک زیر زمین گنجی روان داشت
کلید صبح در جیب افق بود
برآورد و در آن گنج بگشود
برون آورد درج لعل پر زر
ز لعل و زر زمین را ساخت زیور
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را
پری گفتش که: «اینجا مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
حقیقت دان که دریای است این اسب
نبرد راه خشکی هرگز این اسب
پیاده بایدت رفتن در این راه
مگر کارت شود بر حسب دلخواه»
ز اسب پیل پیکر شاهزاده
جدا شد کرد رخ در ره پیاده
چو مه بنهاد تاب مهر در دل
به یک منزل همی کرد او دو منزل
وجود نازنین ناز پرورد
نه گرم روزگاران دیده نه سرد
کف پایش ز رنج راه در تاب
برآورد آبله همچون کف آب
چو گل بنشسته خوی بر طرف رخسار
دریده جامه و پایش پر از خار
چو بگذشت از شب تاریک بهری
رسید از راه تنها سوی شهری
پریشان از جفای گردش دهر
همی گردید مسکین گرد آن شهر
غلامی داشت نامش خاص حاجب
که بودی شاه را پیوسته حاجب
ملک در راه دیدش حاجب آسا
سیه پوشیده و خم کرده بالا
در آن تاریکی‌اش فی‌الحال بشناخت
ولیکن شاه بر کارش بینداخت
به نزد حاجب آمد و گفت کای یار
غریب و خسته و سرگشته بیمار
ندارم اندرین شهر آشنایی
که ما را گوشید امشب مرحبایی
از او پرسید حاجب: «از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی»
ملک گفتش: «ز چین بهر تجارت
سفر کردم، مرا کردند غارت
چو بشنید این حکایت حاجب بار
به دل گفت: «این جوان در شکل و رفتار
به نور چشم ما تابنده خورشید
همی ماند دریغا شاه جمشید!»
بر آن حالت زمانی زار بگریست
جوان گفت: «ای برادر، گریه از چیست؟»
غلام این قصه پیش شاه می‌گفت
شهنشه می‌شنید و آه می‌گفت
همی رفت از شی حاجب در آن راه
سخن گویان ملک تا کاروانگاه
ملک را خاص حاجب گفت: فرمای
درا، امشب و ثاق ما بیارای
غریب و خسته‌ای و ره گذاری
رفیقی نیستت، جایی نداری»
ملک را در سرای خویشتن کرد
بسی نیکی به جای خویشتن کرد
چو نور شمع برمه پرتو انداخت
غریب خویش را یعقوب بشناخت
چو چشم او بر آن مه منظر افتاد
از او آهی و فریادی برآمد
ز آهش جنیان گشتند غمگین
درآمد گرد حاجب لشکر چین
به فال سعد روی شاه دیدند
در آن تاریکی شب ماه دیدند
سران چین به پایش در فتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
نثارش زر و گوهر بر فشاندند
به خسرو جان شیرین بر فشاندند
حکایت کرد شاه از بحر از بر
سخن نگذاشت هیچ از خشک‌تر و از تر
نوای عیش و عشرت ساز کردند
طرب بر پرده شهناز کردند
زر و یاقوت می‌پالود ساقی
شفق در صبح می‌پیمود ساقی
به روی جم دو هفته باده خوردند
سیم هفته بسیج راه کردند
روان آن کاروان کشور به کشور
رسید آنگه به دارالملک قیصر
خبر آمد که آمد کاروانی
که پیدا نیستش قطعا کرانی
به گوش رومیان از یک دو فرسنگ
همی آمد خروش و ناله از زنگ
تماشا را ز بام و برج باره
نظاره ماهرویان چون ستاره
نفیر مرحبا می‌آمد از شهر
همه بانگ درا می‌آمد از شهر
ز وقت صبح تا شام از پی هم
گهی می‌رفت اشهب گاه ادهم
شده روی در و دشت و صحاری
نهان از هودج و مهد و عماری
ملک جمشید چون خورشید تابان
همی آمد ز گرد ره شتابان
ز چوب صندل و عود و قماری
به پیش خسرو اندر ده عماری
سران چین پیاپی در پی شاه
صد و پنجه غلام ترک همراه
کمرهای مرصع کرده یکسر
غلامان سمن بر، چوب دو پیکر
به شهرستان درآمد شاه جمشید
چو ماه چارده در برج خورشید
کلاه چینیان بنهاده بر سر
قبای تاجران را کرده در بر
زن و مرد اندران حیران بمانده
ز دست مرد و زن دلها ستانده
به فیروزی فرود امد به منزل
فرود آورد بار خویش در دل
چو چین حلقه‌های زلف دلدار
چو مشکین رشته‌های غمزه یار
به هر سو نافه‌های چین گشادند
به هر جانب چه بازاری نهادند
چو خورشیدی نشسته خسرو چین
برو گرد آمده خلقی چو پروین
نهاده چون لب و دندان خود جم
عقود لولو و یاقوت بر هم
به یکدم گرد آن خورشید رخسار
هزاران مشتری آمد پدیدار
چو مشکین زلف خود صد حلقه بسته
هزاران مشتری در وی نشسته
به بازار ملک دلهای پر غم
ز هر سو یک به یک افتاده در هم
هر آن کس کو به بازارش رسیدی
دل و جان دادی و مهرش خریدی
خبرهای ملک جمشید یکسر
رسانیدند نزد شاه شاه قیصر
طلب فرمود میر کاروان را
«سر و سالار خیل کاروان را،
ببین تا از متاع چین چه داری
بچو تاآنچه داری با خود آری»
متاعی چند با خود داشت زیبا
ز مشک عنبر و یاقوت و دیبا
غلامی چند را همراه خود کرد
به رسم تحفه پیش قیصر آورد
ملک چون عکس تاج قیصری دید
بساط خسروانی را ببوسید
دعا کردش که عمرت باد جاوید
ز اوج دولتت تابنده خورشید
همه به روزی و پیروزی‌ات باد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان در سایه عدل تو ایمن
قلم در آمد و شد تیغ ساکن
ز خسرو قیصر آن گفتار شیرین
چو بشنید و بدیدش رسم و آیین
ملک جمشید را نزد خود خواند
چو سروش سربلندی داد و بنشاند
چو پرسید این حکایت قیصر از چین
شدی گفتش حدیث قیصر چین
چو از حال دگر بودی خطابش
ندادی جم جواب الا صوابش
به دل گفت این جوان گویی سر و شست
ز سر تا پا همه عقل است و هوشست
نمی‌دانم که اصلش از کیانست
ولی دانم که با فر کیانست
نه خود از تاجرانست این جوان مرد
که کم یابد کسی تاجر جوانمرد
حیا و مردمی از مرد تاجر
نباید جست کاین امری است نادر
زمانی بزم قیصر داشت تازه
اجازت خواست دادندش اجازه
زمین بوسید و قیصر عذرها خواست
چو طاووسش بخلعتها بیاراست
به حاجب گفت تا نزدیک درگاه
وثاقی ساز داد اندر خور شاه
ملک سوی وثاق خویشتن رفت
ز ملک مصر تا بیت الحزن رفت
نبود از شوق خورشید گل اندام
ملک را ذره‌ای چو ذره آرام
شبی نالید خسرو پیش مهراب
که با مهرش ندارم بیش ازین تاب
برای در جهان گشتی سر و بن
لب دریاست در، شو در طلب کن
ضعیفی تشنه از راه بیابان
رسیده بر کنار آب حیوان
جگر در آتش و دل در تب و تاب
تحمل چون تواند کردن از آب
بباید طوف آن گلزار کردن
چو باد آنجا دمی بر کار کردن
مگر بویی از آن گلزار یابی
درون پرده دل بار یابی
به دشواری بر آید گوهر از سنگ
به جان کندن به دست آید زر از سنگ
گرفتم ره نیابی در سرایش
توان بوسیدن آخر خاک پایش
چو بشنید این سخن مهراب برخاست
متاع چین ز گنجور ملک خواست
بسی دیبای زیبا و گهر داشت
ز هر چیزی متاعی چند برداشت
غلامی چند با خود کرد همراه
بیامد تا در مشکوی آن ماه
اساسی دید خوش با چرخ همبر
نهاده بر درش دو کرسی از زر
نشسته خادمانی بر ارایک
درونش حوری و بیرون ملایک
از ایشان یافت مهراب آشنایی
سلامش کرد و گفتا مرحبایی
به خادم گفت:« من مهراب نامم
قدیمی درگه شه را غلامم
به وقت فرصت از من ار توانی
زمین بوسی بدان حضرت رسانی»
رسانید آن سخن را مرد لالا
بگوش ماه چون لولوی لالا
اشارت کرد تا راهش گشادند
در آن بستان سرایش بار دادند
چو مهراب اندرون آمد ز درگاه
سپهری دید یکسر زهره و ماه
بنامیزد بهشتی یافت پر حور
سوادی دید همچون دیده پر نور
رواقی آسمانی برکشیده
بساطی خسروانی در کشیده
مرصع پرده‌ها چون چرخ خضرا
نشسته در درون خورشید عذرا
صبا برخاست از گلزار امید
تتق برداشت از رخسار خورشید
حجاب شب ز روی صبح بگشود
گل صد برگ را از غنچه بنمود
نهاده سنبلش بر ارغوان سر
چو شمشادی قدش ماهی بر آن سر
لب لعلش نگین خاتم جم
دهان از حلقه انگشتری کم
به صنعت رویش آتش بسته بر آب
ز مستی چشم شوخش رفته در خواب
عذارش آفتاب از شب نمودی
حدیثش قفل لعل از در گشودی
هزاران شعبه سر بر باد داده
چو موی اندر قفای وی فتاده
کمان ابروانش چرخ هر پی
که دیده کرده زه صد بار بر وی
هزارش دل نهان در گوشه لب
هزارش جان روان با آب غبغب
دو پستانش دو نار اندر دو بستان
دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان
میان چون سیم از زر مطوق
سرین چون کوهی از موئی معلق
میان چون کار خسرو پیچ در پیچ
دل او در میانش هیچ در هیچ
چو مهراب آتش رخسار او دید
چو باد آمد به پیش و خاک بوسید
نظر کرد اندر او خورشید و از شرم
بر آمد سرخ و می‌شد دیده‌اش گرم
بپرسید که:« چونی؟ و از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی؟»
جوابش داد پس مهراب کای جم
شهنشه را کمینه من غلامم
ز چین بر عزم این فرخنده درگاه
میان در بسته و پیمودم این راه
بسی آورده چون باد بهاری
حریر چینی و مشک تتاری
چو ببشنید این سخن بشناخت او را
به صد لطف و کرم بنواخت او را
همی پرسید حال چین ز مهراب
همی گفت او حکایت‌ها ز هر باب
ز هر جنسی متاع چین طلب کرد
به پیش، آورد مهرابش ره آورد
که:« حالی اینقدر با خویش دارم
اگر خواهی دگر، فردا بیارم»
زمین بوسید و جانی پر ز امید
جدا شد همچو ماه از پیش خورشید
به برج ماه چینی رفت چون باد
حکایت کرد یک یک پیش جم یاد
ملک جمشید در پایش سر افشاند
چو چشم خویش بر وی گوهر افشاند
پس از حمد و ثنا رویش ببوسید
لبش بر لب سرش در پای مالید
که این چشمست کان رخسار دیدست
که این گوش است کاوازش شنیده‌ست
بدین لب خاک کویش بوسه دادست
بدین پا بر سر کویش ستاده‌ست
کنار یار بنما تا ببینم
کناری از همه عالم گزینم
سخن پرداز با خسرو حکایت
همی کرد از لب شیرین روایت
گهی پیچیدن اندر تاب مویش
گهی دادن نشان از نقش رویش
ملک زاده همه تن گوش گشته
ز نوش نکته‌اش بیهوش گشته
ملک را گفت:« من می‌دارم امید
که فردا مه رود در برج خورشید»
سحر مهراب چون صبح دل‌ آرا
بر خورشید شد با مشک و دیبا
ملک درجی پر از یاقوت احمر
ز مشک و دیبه چینی ده استر
بدان نقاش چابک دست چین داد
به پیش شمسه چینش فرستاد
به باغ آن کاروان سالار با بار
در آمد همچو سروی کاورد بار
بهشت جاودانی یافت چون حور
که باد از ساحتش چشم بدان دور
در آن بستان روان جویی به هر سوی
نشانده سرو قدان بر لب جوی
سمن رویان چو شمشاد ایستاده
چو گل بر کف نهاده جام باده
شده جام بلور و ساغر زر
ز عکس روی ساقی لعل پیکر
در آن مینو زده خرگاه مینا
بجز گاه اندرون خورشیید زیبا
همه آن سرو قدان بلبل آواز
به عارض ارغوان و ارغوان ساز
زمین بوسید رنگ‌ آمیز چالاک
ز روی خویش نقشی بست بر خاک
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۱۲
شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند سر بنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بُختی
تا شود جسم فربهی لاغر
لاغری مرده باشد از سختی
گفت ای برادر حرم در پیش است و حرامی در پس اگر رفتی بردی و گر خفتی مردی
خوشست زیر مغیلان به ره بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک جان بباید گفت
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۷
مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده شکایت پیش پدر برده و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوّت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم.
پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته‌اند
دولت نه به کوشیدنست چاره کم جوشیدنست
اگر بهر سر موئیت صد خرد باشد
خرد به کار نیاید چو بخت بد باشد
پسر گفت : ای پدر فوائد سفر بسيار است از نزهت خاطر و جرّ منافع و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و مجاورت خلاّن و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران چنان که سالکان طریقت گفته‌اند.
برو اندر جهان تفرّج کن
پیش از آن روز کز جهان بروی
پدر گفت : ای پسر ، منافع سفر چنين که گفتی بی شمار است وليکن مسلم پنج طايفه راست : نخست بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روزی به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرج گاهی از نعیم دنیا متمتع
و آن را که بر مراد جهان نیست دست رس
در زادو بوم خویش غریبست و ناشناخت
دومی عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت هر جا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند.
وجود مردم دانا مثال زر طلی است
که هر کجا برود قدر وقیمتش دانند
بزرگ زاده نادان به شهر وا ماند
که در دیار غریبش به هیچ نستانند
سيم خوبريويی که درون صاحبدلان به مخالطت او ميل کند که بزرگان گفته‌اند : اندکی جمال به از بسياری مال و گويند روی زيبا مرهم دلهای خسته است و کليد درهای بسته لاجرم صحبت او را همه جای غنيمت شناسند و خدمتش منت دانند.
شاهد آن جا که رود حرمت عزّت بیند
ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش
گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش
او گوهرست گو صدفش در جهان مباش
دُرّ یتیم را همه کس مشتری بود
سمعی اِلی حُسن الاغانی
مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی
چهارم خوش آوازی که به حنجره داوودی آب از جريان و مرغ از طيران باز دارد . پس بوسيلت اين فضيلت دل مشتاقان صيد کند و اربابی معنی به منادمت او رغبت نمايند و به انواع خدمت کنند .
چه خوش باشد آهنگ نرم حزين
به گوش حريفان مست صبوح
به از روی زيباست آواز خوش
كه آن حظ نفس است و اين قوت روح
یا کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنان که خردمندان گفته‌اند
گر به غريبی رود از شهر خويش
سختی و محنت نبرد پنبه دوز
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خفتد ملک نیم روز
چنين صفتها که بيان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعيت خاطر ست و داعيه طيب عیش و آن که ازین جمله بی بهره است بخیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی‌بردش تا به سوی دانه دام
رزق اگر چند بی گمان برسد
شرط عقلست جستن از درها
درین صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه در افکنم پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کزین بیش طاقت بی نوایی نمی‌آرم
شب هر توانگری به سرایی همی‌روند
درویش هر کجا که شب آمد سرای اوست
هنرور چو بختش نباشد به کام
به جایی رود کش ندانند نام
او بر سنگ همی‌آمد و خروش به فرسنگ می‌رفت گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود زبان ثنا بر گشود چندان که زاری کرد یاری نکردند ملاّح بی مروت به خنده بر گردید گفت
زر نداری نتوان رفت به زور از دريا
زور ده مرده چه باشد، زر يك مرده بيار
جوان را دل از طعنه ملاّح به هم بر آمد خواست که ازو انتقام کشد، کشتی رفته بود .آواز داد و گفت اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست. ملاح طمع کرد و کشتی باز گردانید.
بدوزد شره دیده هوشمند
در آرد طمع مرغ و ماهی ببند
چندانکه ريش و گريبان به دست جوان افتاد به خود درکشيد و به آبی محابا کوفتن گرفت . يارش از کشتی بدر آمد تا پشتی کند ، همچنين درشتی ديد و پشت بداد . جز اين چاره نداشتند که با او به مصالحت گرايند و به اجرت مسامحت نمایند. کلُّ مداراة صدقةُ.
چو پرخاش بینی تحمّل بیار
که سهلی ببندد در کارزار
به عذر ماضی در قدمش فتادند و بوسه چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند پس به کشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده ملاح گفت کشتی را خلل هست یکی از شما که دلاور ترست باید که بدین ستون برود و خِطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم.
جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشدی و قول حکما که گفته‌اند هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند:
چو خوش گفت بكتاش با خیل تاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش
سنگ بر باره حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید
چندانکه مقود کشتی به ساعد بر پیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان بر آوردن تا اندکی قوّت یافت سر در بیابان نهاد و همی‌رفت تا تشنه و بی طاقت به سر چاهی رسید، قومی برو گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی‌آشامیدند. جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند، دست تعدی دراز کرد میسر نشد به ضرورت تنی چند را فرو کوفت مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد.
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست
حکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت . شبانگه برسيدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود . کاروانيان را ديد لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده . گفت : انديشه مداريد که منم درين ميان که بتنها پنجاه مرد را جواب می‌دهم و ديگران جوانان هم ياری کنند . اين بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگيری واجب دانستند . جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته . لقمه‌ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند از آب در سرش آشاميد تا ديو درونش بيارميد و بخفت . پيرمردی جهان ديده در آن ميان بود ، گفت : ای ياران ، من ازين بدرقه شما انديشناکم نه چندانکه از دزدان . چنانکه حکايت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب از تشويش لوريان در خانه تنها خوابش نمی‌برد یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود. چندان که بر درمهاش اطلاع یافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان گفتند حال چیست مگر آن درم‌های ترا دزد برد گفت لا والله بدرقه برد.
زخم دندان دشمنی بترست
که نماید به چشم مردم دوست
چه می دانيد؟ اگر اين هم از جمله دزدان باشد که بعغياری در ميان ما تعبيه شده است تا به وقت فرصت یاران را خبر کند مصلحت آن بینم که مرو را خفته بمانیم و برانیم جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت. سر براورد و کاروان رفته دید بیچاره بسی بگردید و ره بجایی نبرد تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی‌گفت:
درشتی كند با غريبان كسی
كه نابود باشد به غربت بسی
مسکین درین سخن بود که پادشه پسری به صید از لشکریان دور افتاده بود بالای سرش ایستاده همی‌شنید و در هیأتش نگه می‌کرد صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان، پرسید از کجایی و بدین جایگه چون افتادی برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد
ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد. پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت شبانگه ز آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر کاروانیان با پدر می‌گفت پدر گفت ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهی دستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟
پسر گفت ای پدر هر اینه تا رنج نبری گنج بر نداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن طفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن بر نگیری. نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند درّ گرانمایه به چنگ
چه خورد شیر شر زه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود
پدر گفت ای پسر ترا درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جبرکرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی چنان که یکی را از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود باری به حکم تفرّج با تنی چند خاصان به مصلای شیراز برون رفت فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد.
اتفاقاً چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می‌انداخت باد صبا تیر او را به حلقه انگشتری در بگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم بوی ارزانی داشتند پسر تیر و کمان را بسوخت گفتند چرا کردی ؟گفت تا رونق نخستین بر جای ماند.
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۵ - سفر برزویه به هندوستان
وانگاه مثال داد تاروزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند، و او بر آن اختیار روان شد، و در صحبت او پنجاه صره که هر یک ده هزار دینار بود حمل فرمود. و بمشایعت او با جملگی لشکر و بزرگان ملک برفت.
و برزویه با نشاط تمام روی بدین مهم آورد، و چون بمقصد پیوست گرد درگاه پادشاه و مجلسهای علما و اشراف و محافل سوقه و اوساط می‌گشت و از حال نزدیکان رای و مشاهیر شهر و فلاسفه می‌پرسید، و بهر موضع اختلافی می‌ساخت. و به رفق و مدارا بر همه جوانب زندگانی می‌کرد، و فرا می‌نمود که برای طلب علم هجرتی نموده است. و بر سبیل شاگردی بهرجای می‌رفت، و اگر چه از هر علم بهره داشت نادان وار دران خوضی می‌پیوست، و از هر جنس فرصت می‌جست، و دوستان و رفیقان می‌گرفت، و هر یک را بانواع آزمایش امتحام می‌کرد. اختیار او بر یکی ازیشان افتاد که بهنرو خرد مستثنی بود، و دوستی و برادری را با او بغایت لطف و نهایت یگانگی رسانید تا بمدت اندازه رای و رویت و دوستی و شفقت او خود را معلوم گردانید، و بحقیقت بشناخت که اگر کلید این راز بدست وی دهد و قفل این سر پیش وی بگشاید دران جانب کرم و مروت و حق صحبت و ممالحت را برعایت رساند.
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۴
هر کجا شهریست اقطاع من است
گه به ایران گه به شروان می روم
صد هزاران ترک دارم در ضمیر
هر کجا خواهم چو سلطان می روم
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
گشتن گرشاسب با مهراج گرد هند
یکی مرد ملاح بُد راهبر
که بودش همه راه دریا ز بر
بُد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز
به دریا هر آنجا که آب آزمای
ببویید آن گل بگفت از کجای
چو دریا به شورش گرفتی شتاب
یکی طشت بودش بکردی پر آب
همه بودنی ها درو کمّ و بیش
بدیدی چو در آینه چهر خویش
ورا رهبری داد مهراج شاه
به سوی جزیری گرفتند راه
که خوانند برطایل آنرا به نام
جزیری همه جای شادیِّ و کام
پرآب خوش و میوه هر سو به بار
گل گونه گون گرد او صد هزار
ز خوشی زمین چون دل شاد بود
ز باران هوا چون کف راد بود
چو رنگ رخ یار شاخ از سمن
چو موی سر زنگی آب از شکن
خروش رباب و هواهای نای
ره چنگ و دستان بر بط سرای
همی آمد از بیشه هر سو فراز
نه گوینده پیدا، نه دستان نواز
تو گفتی همه بیشه بزم پریست
درختش ز هر سو به رامشگریست
چنان هر زمان بانگ برخاستی
که می خواره را آرزو خواستی
دل پهلوان خیره شد ز آن خروش
به هر گوشه ای گشت و بنهاد گوش
نه کس دید و نه مرغ و دیو و پری
نه کمتر شد آن بانگ رامشگری
ز ملاح از آن بانگ پرسید باز
نداند کس این گفت پیدا و راز
همان جا شب تیره بر دشت و راغ
یکی روشنی دید همچون چراغ
بپرسید از آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
چو دم زد فتد روشنی در هوا
بدان روشنایی کند شب چرا
چنین هر شب از دور پیدا شود
سپیده دمان باز دریا شود
ز دام و دد و بوی نخچیر گیر
گریزان بود بر سه پرتاب تیر
ببودند روزی وز آن جایگاه
کشیدند سوی صواحل سپاه
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
صفت جزیره دیگر
جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی
که عنبر بس افتد ز دریا بدوی
ز دریا کجا عنبر افتد دگر
بر آن یک جزیره بود بیشتر
بگردید مهراج هر سو بسی
همان پهلوان نیز با هر کسی
گیایش همه بود تریاک زهر
به کُه سنگش از کهربا داشت بهر
شکفتی گل نوشکفته ز سنگ
بسی بود هر گونه از رنگ رنگ
هم از میوه هایی که خیزد خزان
کز ایرانیان کس نبد دیده آن
یکی بیشه دیدند گند آب و نی
که آن آب مستی نمودی چو می
ازو هر که خوردی فتادی خموش
زمانی بُدی و آمدی باز هوش
کبابه به هر جای بسیار بود
که هریک مه از نار بر بار بود
گیا بُد که چون سوی او مرد دست
کشیدی، شدی خفته بر خاک پست
جو زو مرد کف باز برداشتی
ز پستی دگر سر برافراشتی
نمودند دیگر گیاهی سپید
سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید
بُدی دود گون روز بر دشت و راغ
شب از دوردرتافتی چون چراغ
گیا بُد که چون سنگ آهن ربای
کشد آهن ، او زر کشیدی ز جای
دگر سنگ بُد نیز کز دور سیم
ربودی ورا زیر و گشتی دو نیم
ز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببوی
گرفتی ، بخندیدی از بوی اوی
گلی بُد که چون بوی بردیش مرد
شدی زار و گرینده بی سوک و درد
چنین چند بُد ز آن که نتوان شمرد
کرا رأی بُد هرچه بایست برد
دگر جای دیدند چندین گروه
ز عنبر یکی توده مانند کوه
به یک بار چندانکه یک پیلوار
همانا به سنگ رطل بد هزار
به گرشاسب بخشید مهراج و گفت
که هرگز کس این ندیدست جفت
گواهی دهم کاین شگفتی درست
هم از فرّ ایران شه و بخت تست
یکی چشمه دیدند نزدیک اوی
به ده گام سوراخی از پیش جوی
همی هر گه از چشم آن چشمه آب
شدی در هوا همچو تیر از شتاب
ز بالا فرود آمدی همچو دود
بدان تنگ سوراخ رفتی فرود
ازو هرچه گشتی چکان بی درنگ
شدی بر زمین ژاله کردار سنگ
سپید آمدی سنگ اوسال و ماه
جز اندر زمستان که بودی سیاه
نه کس دید کان آب راه ره کجاست
نه سیر آمد از خوردنش هر که خواست
وز آنجای خرّم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیرهٔ هرنج
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
آمدن گرشاسب به جزیره هدکیر
به دیگر جزیری رسیدند زود
کجا نام آن جای هدکیر بود
درو شهری آباد و شاهی بزرگ
سپاهی فراوان دلیر و سترگ
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه
بیاراست ایوان و بزم شهی
بسی گنج کرد از فشاندن تهی
ببودند یک هفته دل شاد خوار
به بازی و چوگان و بزم و شکار
سپدار با سروران سپاه
همی گشت روزی به نخچیرگاه
یکی بیشه دیدند پاک آبنوس
درو چشمه ای همچو چشم خروس
فراوان درو خیل ماهی به جوش
همه سرخ چون لشکر لعل پوش
ز هر سو سپه برگشادند دست
به ماهی گرفتن به دام و به شست
هر آن ماهیی کاو فتادی ز آب
بدو باد جستی شدی سنگ ناب
گرفتند از آن آزمون را بسی
نبد بهره جز سنگ با هر کسی
همان جای بُد مرغزاری فراخ
میانش درختی گشن برگ و شاخ
بلندیش بگذشته از چرخ تیر
فزون سایش از نیم پرتاب تیر
چوگاه خزان خاستی باد سخت
فروریختی پاک برگ درخت
همه برگ او یک یک اندر هوا
از آن پس به مرغی شدی خوش نوا
چو سرما پدید آمدی اندکی
از آن مرغ زنده نماندی یکی
همیدون به کُه بر یکی خانه دید
فرازش یکی قصر شاهانه دید
بپرسید کآنجا که دارد نشست
چنین گفت ملّاح دانش پرست
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از سنگ همرنگ قیر
سر از پیش چون غمگنی داشته
دو تا پشت و انگشتی افراشته
چو خور بر کشد تیغ هر بامداد
زند بانگی آن بت ، کشد سردباد
چو دلداده یاری ز دلبر به رشک
زمانی همی بارد از دیده اشک
پرستندگان طاس دارند پیش
برد هر کس از اشک او بهر خویش
شود ز اشک او درد بیمار کم
ز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَم
و گر پنج گامی برندش ز جای
نه نالد ، نه گرید ، نه استد به پای
شد و دید نیز از شگفت آنچه بود
همه دید و ، ز آن جا برفتند زود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن گرشاسب به شام
سمند سرافـــــــــــــراز را کرد زین
برون رفت تنها بـــــــه روز گزین
همه برد هـــر چش نبود چاره زوی
ســــــــوی شام زی بادیه داد روی
یکی ریدک تـــــــــرک با او به راه
ز بهر پرستش به هــــــــر جایگاه
بدان بی سپـــــــــــاه و بنه شد برون
که تا کس نداند و چـــرا و نه چون
شتابان نوند ره انجــــــــــــــــــام را
عنـــــــــان داده او را و دل کام را
شده چشم چشمه ز گـــــردش به بند
دل غول و دیـــــــو از نهیبش نژند
سنانش از جهان کــــرده نخچیر گاه
کمانش از کمین بسته بـر چرخ راه
بدام کمندش ســــــــــــــــر نرّه گور
ز شمشیرش اندر دل شیـــــر شور
ز ناگه بَرِ مرغزاری رسیـــــــــــــد
درختان بار آور و سبــــــــــزه دید
لب مـــــــــرغ هر سوگلی مشکبوی
یکی چشمه‌چون‌چشم سوکی دروی
همه آب ان چشمه روشن چو زنگ
چــــــــو از آینه پاک بزدوده زنگ
تو گفتی یــــــــــــکی بوته بد ساخته
به جــــــــــوش اندرو سیم بگداخته
بر چشمه شیـــــــری شخاوان زمین
دمان بــــــــر دم گوری اندر کمین
چو زد چنگ و گور اندر آورد زیر
بزد بانگ بـــــــــــر باره گرد دلیر
سبک دست زی تیـــــــغ پیکار کرد
به زخمی که زدهر دو را چارکرد
درختی بکند از لب آبـــــــــــــــگیر
برافروخت آتـــــــــش ز پیکان تیر
بر آن آهنـــــــــــــــــی نیزه یل فکن
زد آن گور چون مــــرغ بر بابزن
هنوز اندر این کار بد سرفــــــــراز
رسیدند دو پیک نزدش فــــــــــراز
ز خاور همی آمد آن و این ز روم
بسی یافته رنج و پیموده بــــــــــوم
دخت و گل و سبـــــــزه دیدند و آب
زمین جــای نخچیر و آرام وخواب
زیک دست گور و زیک دست شیر
میان کرده آتش ســـــــــــــوار دلیر
چـــــــــــران گردش اندر نوند سمند
گره کرده بر یــــــــــــــال خم کمند
بروز آن شگفت آفــرین خوان شدند
به‌خوردن نشستند و هم خوان شدند
هنوز آن دو تـــن را کبابی به دست
شده خیره از خــورد او وز نشست
بُد از گور پــــــــــر دخته گرد دلیر
همه خــــــــورده تنها و نابوده سیر
چوپردخت ازآن هردوپرسش گرفت
که هـــر جا که دانی چیزی شگفت
بگویید تــــــــــــــــــــا دانش افزایدم
مگر دل به چیـــــــــــــزی بیارایدم
جدا هر یـــــــکی هر شگفتی که دید
همی گفت هـــــــر گونه و او شنید
سخن راند رومــــــی سر انجام کار
که دیدم شگفتـــــی در این روزگار
شه روم را دختـــــــــری دلبر است
که از روی رشـــــک بت آزرست
نگاری پری چهــــــره کز چرخ ماه
نیارد بدو تیـــــــــــــــز کردن نگاه
دل هر شهی بسته مهــــــــر اوست
بر ایوان‌ها پیکر چهـــــــــر اوست
ز بهرش پـــــــــدر رنگی آمیختست
کمانی ز درگــــــــــــه برآویختست
نهادست پیمان که هر ک این کمان
کشد دختـــــــر او را دهم بی گمان
ز زور آزمایان گردن فـــــــــــــراز
بسا کس شـــــــد و گشت نومید باز
بشد شاد از این پهلوان گـــــــــــزین
چـــــــــو باد بزان اندر آمد به زین
به جان بوبه یــــــــــــار دلبر گرفت
شتابان ره رومیه بـــــــــــــرگرفت
دو منزل چــــو بگذشت جایی رسید
برهنه بسی نـــــــــــردم افکنده دید
یکی بهره خسته دگـــــر بسته دست
غریوان و غلتنده بـــــر خاک پست
بپرسید کز بد چــــــــــــه اوفتادتان
به کین دام بـــــــر ره که بنهادتان
خروشید هــــر یک دل از غم ستوه
که بازارگانیم ما یک گــــــــــــروه
ز مصـــــــــر آمده روم را خواسته
ابا کاروانی پـــــــــــــر از خواسته
چهل دزد ناگاه بـــــــــــــــر ما زدند
ببستندمان و آنچه بُــــــــــــد بستدند
هنوز آنک از پیش تــــــــو گردشان
رسی گر کنــــــــی رأی ناوردشان
بشد تافته دل یــــــــــــــل رزمجوی
ســـــوی رهزنان رزم را داد روی
بر آن رهزنان بانگ بـــرزد به کین
که گیرید یکسر سر خویش هیــــن
وگرنــــــــــه همه کاروان بار بست
ستانم کنم تان بـــــــه یک بار پست
شما را بــــــــس از بازوی چیر من
اگر تان رود ســــــر ز شمشیر من
بــــــــــــــه پاسخش گفتند بد ساختی
که بر دُّم مــــــــــــا طمع را تاختی
نـــــه هرکز پی شیر شد خورد گور
بسا کس که از شیـر شد بخت شور
سپردی تونیز اسپ و کالای خویش
ببینی کنون پســـــــت بالای خویش
سپهبد برانگیخت ســــــــرکش سمند
به ناوردشان گردی انــــــــدر فکند
درآمد چنان زد یـــــــــکی را به تیغ
کجا سرش چون ماغ بر شد به میغ
بزد نیزه بــــــــــر گرده گاه دو گرد
برآورد و زد بر زمین کــــرد خرد
یکی را چنان کوفت گــرز از کمین
که ماند اسپ با مرد زیــــــر زمین
دگر یکسر از زین فـــــــرو ریختند
به زنهار از او خواهش انگـــیختند
برهنه به جــــــــــان دادشان زینهار
ستــــــــــــد اسپشان و آلت کارزار
بــــــــــــــر مردم کاروان رفت شاد
جدا کالای هـــــــــــر کسی باز داد
بدادش بــــــــــــــــه بازارگانان همه
شدندش روان تا ســـــــــوی رومیه
دگر هــــــر که در ره ز رفتن بماند
به هر اسپ دزدی یکی بـــر نشاند
سوی رومیه شـــــــــــــــاد با فرّهی
شد و کـــــــــرد با کاروان همرهی
یکی مایه ور مــــــــــــرد بازارگان
شـــــد از کاروان دوست با پهلوان
همه راهــــــــش از دل پرستنده بود
به هرکارش از پیش چون بنده بود
نهان راز خـــــود پهلوان سر به سر
بُدش گفته جـــــز نام خویش و پدر
همه راه اگر تازه بُـــــــــــد گر کهن
ز دخت شــــــــه روم بُدشان سخن
چو آمد بر میهن و مان خــــــــویش
ببردش به صــد لابه مهمان خویش
به آزادی از پیــــــــش شایسته جفت
هنر هر چه زو دیـــد یکسر بگفت
یکی باغ بودش در انــــــــدر سرای
بر قصر شه چــون بهشتی به جای
شراعی بزد بــــــــــــــــر لب آبگیر
بیاراست بزمی خــــــوش و دلپذیر
شب و روز بــــا باده و رود و ساز
همی داشتش جفت آرام و نــــــــاز
گهی خفت بــــــــر سنبل و نو سمن
گهـــــــــی با چمانه چمان در چمن
زنی دایه دختـــــــــــــــــــر شاه بود
که بازارگان را نـــــــکو خواه بود
بـــــــــــــــــر جفت بازارگان بامداد
بیامد به سویش همـــــــی مژده داد
هـــــــــوا زی جهان پهلوان را بدید
که در سایه گل همـــــــی مل کشید
یـــــــــــکی سرو با خسروانی قبای
به فر و به فال همــــــــایون همای
رخش چون مــــــــــــه گرد ماه بلند
زمانه برافکنده مشــــــــــکین کمند
دو لب همچو بـــــــر لاله گرد عبیر
تو گفتی که حــــورا بدش داده شیر
چو شد سیر شیـــــر و به دایه سپرد
لبش را به گیســــوی مشکین سترد
همیدن همه فـــرّ و فرهنگ و هوش
دراو زور مردی و گردی به‌جوش
بپرسید کاین مـــــرد بی واره کیست
که گستاخی اش سخت یکبارگیست
ندانمش گفت از هنــــــــــر وز نژاد
ولیکن چنان کــــــــس ز مادر نزاد
به زور و سواری و فرهنگ و برز
بدرّد دل کـــــــــــــوه خارا به گرز
از آهنش نیزه و وز آهن سپــــــــــر
میــــــــــان تنگ و پیلش درآید ببر
به دیدار رخ جـــــــــــان فزاید همی
به گفتار خویش دل رباید همــــــی
به دل دختر شـــــاه را هست دوست
همه روز گفتارش از چهــر اوست
بدین روی با شــــــــــویم آمد ز راه
بخواهد کشیدن کمان پیش شــــــــاه
هم از راه و دزدان بـگفت آنچه بود
سلیحش همه یک یک او را نمــود
ببد دایه دل خیــــــــــــــره آمد دوان
سخن راند با دختـــــــــر از پهلوان
ز گردی و از رأی و فرهنـــــگ او
ز بالا و از فــــــــــرّ و اورنگ او
شکیبایی از لاله رخ دور شــــــــــد
هوا در دلــــــــــش نیش زنبور شد
همی بود تا گشت خــــــــور زردفام
ز مهر سپهبد بـــــــــــــرآمد به بام
بدیدش همان جـــای بر تخت خویش
یکی بالغ و کاله مــــــــــی به پیش
جوانی که از فــــــــر و بالا و چهر
همـــــــی مه بر او آرزو کرد مهر
دو رخ چون دوخورشید سنبل پرست
برآورده شب گرد خورشیـــد دست
یکی مرغ بر شاخسار از برش
که بودی گه بزم رامشگرش
از و مه دگر مرغکی خوبرنگ
همی آشیان بستد از وی به چنگ
سپهدار بگشاد بر مرغ تیر
ز پروازش افکند در آبگیر
به دل گرمتر شد بت ماه چهر
هوا کرد جانش به زندان مهر
شد از بام لاله زریری شده
دونوش از دم سرد خیری شده
تو گفتی که از آتش مهر و شرم
به تن برش هر موی داغیست گرم
چو دایه رخ ماه بی رنگ دید
بپرسید کت نو چه انده رسید
جهان بر دلم زین ترنجیده شد
بگو کز که جان تو رنجیده شد
چنین داد پاسخ کزاین نوجوان
دلم شد به مهر اندورن ناتوان
یکی بند بر جانم آمد پدید
که دارد به دریای بی بن کلید
بترسم که با آن کمان سر فراز
نتابد، بماند غم من دراز
به بد نام هر جای پیدا شوم
به نزد پدر نیز رسوا شوم
درین ژرف دریای نابن پذیر
توافکندیم، هم توام دست گیر
به نزدیک او پای مَردم تو باش
بدین درد درمان دردم تو باش
بگفت این و از هر دو بادام مست
به پیکان همی سفت دُر بر جمست
بدو دایه گفت آخر انده مدار
که کارت هم اکنون کنم چون نگار
به هر کار بر نیک و بد چاره هست
جز از مرگ کش چاره ناید به دست
چو از باغ چرخ آفتاب آشکار
به رنگ خزان شست رنگ بهار
بر جفت بازارگان رفت زود
ز هر در سخن گفت و چندی شنود
ز گرد سپهبد بپرسید باز
که چون است مهمانت را کار و ساز
ز کار کمان هیچ دارد پسیچ
سخن راند از دختر شاه هیچ
چنین داد پاسخ که تا روز دوش
به یادش دمادم کشیدست نوش
به می درهمی زد دم سرد و گفت
رخش دیدمی باری اندر نهفت
که گر بینمش چهر و افتد خوشم
کمان را به انگشت کوچک کشم
تو نیز ار توان چاره ای کن ز مهر
که یکدیگران را ببینند چهر
ز دیدار باشد هوا خاستن
ز چشمست دیدن، ز دل خواستن
گمانست در هر شنیدن نخست
شنیدن چو دیدن نباشد درست
بدو گفت دایه که کامت رواست
اگر میهمان ترا این هواست
تو رو ساز کن گلشن و گاه را
که امشب بیارم من آن ماه را
به پیمان که غواص گرد صدف
نگردد، کزو گوهر آرد به کف
در گنج را دزد نکند تباه
کلیدش نجوید سوی قفل راه
برین بست پیمان و چون باد تفت
بر دختر آمد، بگفت آنچه رفت
وزین سو بشد جفت بازارگان
به مژده بر شاه آزادگان
بسازید در گلشن زرنگار
یکی بزم خرّم تر از نو بهار
به خوبی چو گفتار آراسته
به خوشی چو با ایمنی خواسته
به جام بلورین می آورد ناب
برآمیخت با مشک و عنبر گلاب
یل پهلوان را به شادی نشاند
ز رامش برو جان همی برفشاند
چو شب گیل شد در گلیم سیاه
ورا زرد گیلی سپر گشت ماه
همه خاک ازو گرد مشگین گرفت
همه آسمان نوک ژوپین گرفت
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن گرشاسب به جنگ شاه لاقطه و دیدن شگفتی ها
چو شد بر جزیره یکی بیشه دید
همه دامن بیشه لشکر کشید
شه لاقطه بود کطری به نام
دلیری جهانگیر و جوینده کام
جهان پیش چشمش به هنگام خشم
کم از سایه پشه بودی به چشم
چو آگه شد از کار گرشاسب زود
بفرمود تا لشکرش هر چه بود
به هامون سراسر جبیره شدند
به پیکار جستن پذیره شدند
سه منزل به جنگ آمد از پیش باز
دمان با گران لشکری رزم ساز
همه ساخته ترگ و خفتان جنگ
ز دندان ماهی و چرم پلنگ
سر گوسفندان فلاخن به دست
گرفتند کوشش چو پیلان مست
اگر ترگ و خود ار سپر یافتند
به سنگ فلاخن همی کافتند
سبک رزم را پهلوان سترگ
فروکوفت زرینه کوس بزرگ
غَو مهره و کوس بگذشت از ابر
دم نای بدرید گوش هژبر
دلیران ایران به کین آختن
گرفتند هر سو کمین ساختن
ز خون رخ به غنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر به سر
ز یک روی سنگ و دگرروی تیر
ببارید و شد چهر گیتی چو قیر
شد از بیم رخ ها به رنگ رزان
سَرِ تیغ چون دست وشی رزان
هوا بانگ زخم فلاخن گرفت
جهان آتش و سنگ آهن گرفت
پر از گرد کین پرده مهر شد
ز پیکان سپهر آبله چهر شد
چنان خاست رزمی که بالا و پست
بُد ازخون نوان همچوازباده مست
کُه از تابش تیغ لرزان شده
زریر از رخ بددل ارزان شد
ستیزندگان نیزه با خشم و شور
فرو خوابنیده به یال ستور
لب کین کشان کافته زیر کف
ز گرمای خورشید خفتان چو خَف
میان در سپهدار چون کوه برز
پیاده دو دستی همی کوفت گرز
کمند از گره کرده پنجاه کرد
ز ماهی همی برد و بر ماه کرد
به هر حمله سی گام جستی ز جای
به هر زخم گردی فکندی ز پای
شدی بازو و خنجرش نو به نو
گهی خشت کار و گهی سر درو
خروشش چنان دشت بشکافتی
که در وی سپاهی گذر یافتی
تو گفتی مگر ابر غرّان شدست
و یا کوه پولاد پرّان شدست
گهی نیزه زد گاه گرز نبرد
از آن دیو ساران برآورد گرد
چوزوکطری آن جنگ و پیکار دید
برش مرد پیکار بیکار دید
به دل گفت هرگز چنین دستبرد
ندیدم به میدان ز مردان گرد
شدن پیش گرزش که یارا کند
به جنگ از سپر کوه خارا کند
مرا بادی این کینه زو آختن
که ماندست از آویزش و تاختن
درآمد چو تندر خروشنده سخت
به دست استخوان ماهیی چون درخت
بزر بر سرش لیک نامد زیان
سبک پهلوان همچو شیر ژیان
چنان زدش گرزی که بی زور شد
زمینش همان جا که بُد گور شد
گریزان سپاهش گروها گروه
نهادند سر سوی دریا و کوه
دلیران ایران ز پس تا به شهر
برفتند و کشتند از ایشان دو بهر
از آن پس به تاراج دادند روی
فتادند در شهر و بازار و کوی
ز زرّ و ز سیم و ز گستردنی
ندیدند کس چیز جز خوردنی
در خانه‌ شان پاک و دیوار و بام
ز ماهی استخوان بود از عود خام
ز مردان که بُد پاک برنا و پیر
بکشتند و دیگر گرفتند اسیر
از ایوان کطری چو سیصد کنیز
ببردند و جفت و دو دخترش نیز
یکی خانه سر بر مه افراشته
پر از عود و عنبر بر انباشته
سپهبد همه سوی کشتی کشید
وزان بردگان بهترین برگزید
ز هر چیز ده کشتی انبار کرد
دو صد گرد بروی نگهدار کرد
سوی طنجه نزدیک عم زاده باز
فرستاد و او راه را کرد ساز
به گرد جزیره به گشتن گرفتن
بدان تا چه آیدش پیش از شگفت
همه نیشکر بُد درو دشت و غار
دگر بیشته بُد هر سوی میوه دار
بسی میوه ها بُد که نشناختند
نیارست کس خورد و بنداختند
ز هر جانور کان شناسد کسی
نبد چیز الا تشی بُد بسی
که نامش به سوی دری چون کشی
یکی سنگه خواندش و دیگر تشی
به تن هر یکی مهتر از گاومیش
چو ژوبین بر او خار یک بیشه بیش
گه کین تن از خم کمان ساختی
وز آن خار او خشت کردند و تیر
سه هفته بدینگونه بُد سرفراز
بدان تا رسد کشتی از طنجه باز
به ره باد کژ گشت و آشوب خاست
همی برد ده روز کشتی چو خاست
پس آن کشتی و بردگان با سپاه
به دریا چو رفتند یک روزه راه
فتادند روز دهم یکسره
به خرّم کُهی نام او قاقره
جزیری پر از لشکر بی شمار
شهی مرورا نام او کوشمار
چو دیدند کشتی دویدند زود
به تاراج بردند پاک آنچه بود
دلیران ایران یکی رزم سخت
بکردند و اختر نبد یار و بخت
گرفتار آمد صد و شصت گرد
دگر غرقه گشتند و کس جان نبرد
یکی کشتی و چند تن ناتوان
بجستند و رفتند زی پهلوان
بدادند آگاهی از هر چه بود
سپهبد سپه رزم را ساخت زود
شتابان رهِ قاقره بر گرفت
جزیری به ره پیشش آمد شگفت
کُهی در میان جزیره دو نیم
یکی کان زرّ و دگر کان سیم
سه منزل فزون بیشه و مرغزار
دوان هر سوی رو به بی‌شمار
به بر زرد یکسر، به تن لعل پوش
همه مشکل دنبال و کافور گوش
به نزدیک آن کوه بر پنج میل
برابر کُهی بود هم رنگِ نیل
به چاره بر آن کُه نرفتی کسی
وزو عنبر افتادی ایدر بسی
خور رو بهان پاک عنبر بدی
دگر تازه گل‌های نوبر بدی
از آن رو بهان هر سک اندر سپاه
غکندند بسیار بی راه و راه
ز تن پوستهاشان برون آختند
وزان، جامه گونه گون اختند
از آن جامه هر کاو شبی داشتی
دَم عنبرش مغز انباشتی
بسی ز آن دو کُه زر ببردند و سیم
وز آنجا برفتند بی ترس و بیم
رسیدند نزد جزیری دگر
درونز گیاچیز و نز جانو
زمینش همه شوره و ریگ نرم
چو جوشنده آب اندر و خاک گرم
ز تفته بر و بوم او گاه گاه
دمان آتشی بر زدی سر به ماه
برو هر که رفتی همه اندر شتاب
شدی غرقه در ریگ و گشتی کباب
ز ماهی استخوان شاخها بر کنار
بُد افکنده هر یک فزون از چنار
دگر مُهره بد هر سوی افتاده چند
که هر یک مِه از گنبدی بُد بلند
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رزم گرشاسب با منهراس
گرفتند از آنجای راهِ دراز
جزیری پدید آمد از دور باز
یکی مرد پویان ز بالا به پست
خروشان گلیمی فشانان به دست
چو دیدند بُد ز اندلس مهتری
به پرسش گرفتندش از هر دری
چنین گفت کز بخت روز نژند
مرا باد کشتی بایدر فکند
ازین کُه دمان نره دیوی شگفت
برون آمد و کشتی ما گرفت
دو صد مرده بودیم نگذاشت کس
همه خورد و من مانده‌ام زنده بس
سپهبد مرورا به کشتی نشاست
به کین جستن دیو، خفتان بخواست
گرفتند لشکر به یک ره خروش
که او منهراس است، با او مکوش
که با خشم چشم ار بر آغالدت
به یک دَم همه زور بفتالدت
دژ آگاه دیوی بدو منکرست
به بالا چهل رش ز تو برترست
به سنگی کند با زمین پست کوه
سپاه جهان گردد از وی ستوه
چو غرّد برد هوش و جان از هژبر
ز دندان درخش آیدش وز دم ابر
به جستن بگیرد ز گردون عقاب
نهنگ آرد از ژرف دریای آب
بدین کوه شهری بدُست استوار
درو کودک و مرد و زن بی‌شمار
ز مردم وی آن شهر پرداختست
نشمین به غاری درون ساختست
چو بیند یکی کشتی از دور راه
بگیرد، کند مردمان را تباه
ز دریا نهنگ او به خشکی برد
به خورشید بریان کند پس خورد
چو جان شد به در باز ناید ز پس
ز مادر دوباره نزادست کس
سپهدار گفت از من آغاز کار
خود این رزم کرد آرزو شهریار
ازین زشت پتیاره چندین چه باک
همین دم ز کوهش کشم در مغاک
جز از بیم جان گردگر نیست چیز
چنان چون مرا جان و راهست نیز
به شیری توان شیر کردن شکار
به گرد سواران رسد هم سوار
بسی لابه کردند و نشنید گرد
پیاده برون رفت و کس را نبرد
همی گشت بر گرد آن کوه برز
به بازو و کمان و، به کف تیغ و گرز
به ناگه بدان دیوش افتاد چشم
ورا دید در ژرف غاری به خشم
یکی جانور کونه پر جنگ و جوش
که هرکش بدیدی برفتی ز هوش
چو شیرانش چنگال و چون غول روی
به کردار میشان همه تنش موی
دو گوشش چون دو پرده پهن و دراز
برون رسته دندان چویشک گراز
ستبری دو باز و مه از ران پیل
رخش زرد و دیگر همه تن چو نیل
همی ریخت غاز از غرنبیدنش
همی شد نوان کُه ز جنبیدنش
ز صدرش فزون ماهی خورده بود
ز پیش استخوان‌هاش گسترده بود
دل شیر جنگی برآورد شور
به یزدان پناهید و زو خواست زور
گشاد از خم چرخ تیری به خشم
زدش بر قفا، برد بیرون ز چشم
غریوی برامد از آن نرّه دیو
که برزد به هم غاز و که ز آن غریو
دمان تاخت کآید به بالا ز زیر
دَرِ غاز بگرفت گرد دلیر
به خنجر یکی پنجه بنداختش
در آن غاز هر سو همی تاختش
به هر گوشه کز غاز سر بر زدی
یکی گرزش او زود بر سر زدی
فغانی ز دیو و خروشی از وی
به خون غرقه دیو و به خوی جنگوی
نبودش برون راه کآید به جنگ
برو بر شد آن غاز زندان تنگ
ز خونش که شد در هوا شاخ شاخ
همی لاله رُست از شخ سنگلاخ
خروشش همی برگذشت از سپهر
دَمش آتش و دود بر زد به مهر
چو بیچاره شد کوه کندن گرفت
ز بر سنگ خارا فکندن گرفت
به هر سنگ کافکندی از خشم و کین
هوا تیره گردید و لرزان زمین
گرفته رهش پهلوان سپاه
همی داشت از سنگ او تن نگاه
گهی گرز کین کوفتش گاه سنگ
در آن غاز کرده برو راه تنگ
سرانجان سنگی گران از برش
فرو هشت کافشاند خون از سرش
تن نیلگونش و شی پوش گشت
چو کوهی بیفتاد و بی‌هوش گشت
سبک پهلوان پیش کآید به هوش
به غاز اندرون رفت چون شیر زوش
دو دست و دو پایش به خم کمند
فرو بست و دندانش از بُن بکند
گزید از سپه مرد بیش از شمار
به کشتیش بردند از آن ژرف غاز
همی غرقه شد کشتی از بار اوی
سپه خیره یکسر ز دیدار اوی
رسن‌های کشتی جدا هر کسی
ببستند بر دست و پایش بسی
چو هُش یافت هرگاه گشتی دمان
گسستی فراوان رسن هر زمان
زدی نعره‌ای سهمگین کز خروش
شدی کوه جنبان و دریا به جوش
جهان پهلوان پیبش دادآفرین
بسی کرد با مهر یاد آفرین
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن گرشاسب به جنگ فغفور و دیدن شگفتی‌ها
سپهدار چون هفته‌ای سور کرد
از آن پس شد اهنگ فغفور کرد
همه راه خاقان بپرداخته
به هر جای نزل و علف ساخته
سه منزل بدش با سپه رهنمای همی
ورا کرد بدرود و شد بازجای
شد شتابان سپهدار گو
نریمان و زاول گره پیشرو
به مرز بیابانی آمد فراز زمینش
که گفتی جهانیست گسترده باز
همه داغ پای پری
زمانه گم اندر وی از رهبری
نه گردون سپرده درازای او
نه خورشید پیموده پهنای او
به هر سوش دیوی دژ آگاه بود
به هر گوشه صد غول گمراه بود
همان تار پّرنده هزمان ز گرد
چو تیر آمدی در نشستی به مرد
بکشتند از آن غول بسیار و مار
به ده روز کردند از آنجا گذار
رسیدند جایی چراگاه گور
درو شیرگون چشمه آب شور
چو نخچیر از تشنگی در گذار
به نزدیک ان چشمه رفتی فراز
شدی نرم نرم آب آن چشمه زیر
پس آشفته گشتی چو غرنده شیر
بجستی و نخچیر را بی‌درنگ
همان گه بیوباشتی چون نهنگ
پس از یک زمان استخوانهاشپاک
بدی گرد آن چشمه بر تیره خاک
نه بشناخت آن آب را کس ز شیر
نه دانست کز چیست نخچیرگیر
دگر سنگ دیدند کوچک بسی
که چون زآندوبرهم بسودی کسی
همان گاه بادی شگرف آمدی
پس از باد باران و برف آمدی
ولیکن چو زآن جا به بومی دگر
ببردی، نبودی ورا آن هنر
دگر سنگ بد نیز کز بیم نم
چو ابر آمدی برزندی به هم
سبک ز ان هوا ابر بگریختی
نه روز برف و ژاله نه نم ریختی
ز مرز بیابان چو برتر کشید
سپه را سوی شهر ساجر کشید
بزد خیمه با لشکر از گرد شهر
برون شد که گیرد ز نخچیر بهر
در و دشت و که دید زاندازه بیش
رَم گور و آهو و غژغا و میش
همان روز بفکند بسیار گور
به‌خون‌غرقه هرسو همی‌تاخت بور
درختی بَر چشمه‌ساری بدید
عنان ره انجام از آن سو کشید
چو نزدیک‌شد‌خاست‌یک بانگ‌سخت
زنی دید ناکه که جست از درخت
یکی شیرخواره گرفته به بر
همی تاخت ز آهو به تک تیزتر
بپرسید کاین زن براینگونه چیست
یکی گفت کاین هم چو ما آدمیست
درین بیشها گرد این دشت و کوه
بدینسان بی‌اندازه بینی گروه
چو آهوبه تک همچو مردم به روی
چودیوان به‌ناخن چومیشان به‌موی
ز بن هیچ با ما نگرند رام
بمیرند زود آنچه گیری به دام
از ایشان چو بیمار گردد یکی
برندش براین تیغ کوه اندکی
به شیونگری گردش اندر خروش
برآرند و زی ابر دارند گوش
گرش ابر تیره ز دیده به اشک
بشوید، درستی گرد بی‌پزشک
وگر هیچ باران نبارد ز میغ
بمیرد، به زیر افکنندش ز تیغ
نریمان یکی از درختی ربود
بر پهلوان برد و او را نمود
به ره در همه بازویش خسته کرد
همی بود تا مرد و چیزی نخورد
ز نخچیر چون شد سپهدار باز
بیآمد کس شاه ساجر فراز
فرستاده با هدیه بسیار چیز
به پوزش پیامی نکو داده نیز
که دانم کز ایران به کین آمدی
به پیکار فغفور چین آمدی
من او را یکی بنده کهترم
نگهبان یک مرز ازین کشورم
سه ماهه ز ما تا بدو هست راه
نخستین ازو هر چه باید بخواه
هرآن گه گز او کام تو گشت راست
همه بندگانیم و فرمان تراست
به هر شهر ازین مرز دیگر بپوی
ز هر شاه باژی که باید بجوی
سپهبد سخنهاش بر جای دید
پسندید و آن کرد کاو رأی دید
ز زاول گره هر که بودند گرد
همان گه به فرّخ نریمان سپرد
به هر شهر فرمود تا با سپاه
بگردد، ز شاهان بود باژخواه
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن نریمان به توران و دیدن شگفتی‌ها
چو شد هفته‌ای شهری آمدش پیش
کهی نزدش از مه بلندیش بیش
همه که دل خاره سنگین ز آب
بسان گیا رسته زو زرّ ناب
از آن شهریان هر که زآن زر برد
جز اندک نبردند از آن زر خرد
چو بسیار بردندی اندر زمان
بمردندی و جمله دودمان
همه شهر درویش بودند سخت
گیابودشان پوشش و فرش و رخت
ندید اندرایشان ازین سود و رفت
برآمد به کوهی شتابنده تفت
بدو گفت رهبر که گر زین سپاه
کند بانگ یک تن درین تنگ راه
ز باران چنان سیل از افراز و شیب
بخیزد که از عمق باشد نهیب
همیدون چنین گفت است کوهی دگر
که آهن چو ساییش بر سنگ بر
همه این جهان پر ز باران شود
هوا دیده سوکواران شود
کسی کاو بد آن کوه پوید سوار
گرد در نمد نعل اسپ استوار
وگرنه ز باران یکی سیل سخت
بخیزد که از بن برآرد درخت
بر آنسوی که تنگ کوهیست نیز
دو میل اندرو رستنی نیست چیز
در آن تنگ هرکس که دارد خروش
گرد سنگباران ز هر جای جوش
چنین گوید آن کاو ز دانا گروه
که دیوان همی افکنندش ز کوه
سپهدار خاموش ازو برگذشت
دگر پیشش آمد یکی پهن دشت
درو چشمه آب چون خون به رنگ
بر چشمه کرده گوزنی ز سنگ
در آن بوم و بر هر گوزنی که درد
برو چیره گشتی، بماندی ز خورد
دوان تاختی پیش او چون نوند
تن خویش سودی در او بار چند
چوروزش بدی مانده گشتی درست
چو مرگی بدی گشتی افتاده سست
دگر دید شهری نو آیین به راه
کهی نزد او سرش بر اوج ماه
همه سینه کوه بید و خدنگ
یکی بیشه گردش زریر و زرنگ
سر تیغ آن که همه خاک بود
گیاه و گلش پاک تریاک بود
کسی کآن گیا با می خوشگوار
بخوردی، نکردی برو زهر کار
شهش داشت آن را نگهبان بسی
نماندی که بی هدیه بردی کسی
چو بشنید کآمد نریمان گرد
شد و هدیه بیکران پبش برد
ز تریاک و از گونه‌گونه گهر
ز زربفت چینی و از سیم و زر
سپهبد به جاهش بسی برفزود
فرو آمد آنجا و یک هفته بود
بدان شهر گلزار بسیار بود
یکی چشمه به میان گلزار بود
به پهنا فزون از دو میدان زمین
همه آب آن چشمه چون انگبین
چو خورشید گیتی بیاراستی
یکی بانگ ازآن چشمه برخاستی
همه سنگش از زیر هم در شتاب
دویدی ستادی برافراز آب
چوکردی نهان خور فروغ از جهان
همان سنگ‌ها بازگشتی نهان
از آن چند برد از پی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون
یکی بیشه و خوش چراگاه بود
همه بیشه پرنده روباه بود
چو مرغان به پرواز در هر کنار
چه‌بر شخّ و هامون چه‌بر کوهسار
به هر درد پرّش بدی سود و بال
ولیکن بدی شوم بانگش به فال
بی‌اندازه زان روبهان سر برید
وز آن جا بشد نزد شهری رسید
بَر شهر بد ژرف چاهی مغاک بدان
درو چشمه آب چون سیم پاک
چشمه در هر که یک تنگ بار چو
درافکندی از یک رطل تا هزار
کوه آبش از موج بفراختی
ز پس باز بر خشکی انداختی
به خون و به دزدی چو آن مردمان
شدندی به دل بر کسی بدگمان
ببستی شه او را سبک دست و پای
در آن چشمه انداختی هم به جای
شدی، گر گنهکار بودی، تباه
فتادی برون، گر بدی بی‌گناه
دگر دید دشتی همه کند مند
در آن دشت سهمن درختی بلند
تنش سبز وشاخش همه چون زریر
به زیرش یکی چشمه آبی چو قیر
چو پیچان رسن برگ‌های دراز
فروهشته زو تا به هامون فراز
زنخچیر هرچ اندر آن دشت و کوه
به بیماری اندر بماندی ستوه
ویدی بشستی در آن چشمه تن
ز پیش درخت آمدی چون شمن
خروشان پرستیدن آراستی
نشستی گهی، گاه برخاستی
درست ار شدی در زمان باز جای
و گر نه بمردی فتادی به جای
ز نخچیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود
نه بربیخ وشاخش نه بربرگ و بار
نکردی ز بن آتش تیزکار
همه دشت با شیر و گرگ و پلنگ
بد ازگرد او غرم و آهوی و رنگ
نه با آهوان یوز را بد ستیز
نه از شیر مرغوم را بد گریز
به شهری دگر نزد رودی رسید
به هر سوش مردم پراکنده دید
میان غلیژن زبر وز فرود
همه پشم جستند از آن ژرف رود
کز آن هر که دارد چو ز ابر بلند
برو آتش افتد نباید گزند
همه بنده‌وار آمدندش ز پیش
ببردند از آن پشم از اندازه بیش
همان جایگه دید مردی دورنگ
سپید و سیه تنش همچون پلنگ
سه چشمش یکی بر فراز ودو زیر
به‌دندان چوخوکان به‌ناخن چوشیر
ز گردش رده مردمان بی‌شمار
بسی کژدم زنده از پیش و مار
همی خورد از آن کش گزندی نبود
وزآن هر چه او را بزد مرد زود
سبک زآن پلنگینه دیو نژند
به خنجر سر و دست بیرون فکند
به جای دگر دید دو بیشه تنگ
ازاین‌سو طبر‌خون وزآن سوخدنگ
بَر هر دو بیشه یکی برز کوه
برآن کوه کپی فراوان گروه
به گردش بسی چشمه نفت و قیر
فرازش چو دریا یکی آبگیر
به دشت اندرون شهری آراسته
چو گنجی پراکنده از خواسته
همه مردمش را فزون از شمار
از آن کپیان برده و پیشکار
ز زیور همه غرق در سیم و زر
بسا کی ز گل برنهاده به سر
به بازار چون بنده فرزند نیز
در آن شهر بفروختندی به چیز
هم اندر زمان کس بَر شاه کرد
ز کاری که بایستش آگاه کرد
نبد شاه را ز اختر نیک بهر نریمان
به پیکارش آورد لشکر ز شهر
بیاورد لشکر به جنگ
زمانه بدان پادشا کرد تنگ
به کم یک زمان زان سپاه بزرگ
بد افکنده بسیار گردد سترگ
گرفتندش و لشکر آواره گشت
همه شهر با خاک همواره گشت
ز تاراج آن شهر وز گنج شاه
توانگر ببودند یکسر سپاه
بدین سان دو ماه اندر آن مرز شاد
همی گشت و بسیار درها گشاد
بسی شهر و بتخانه تاراج کرد
بسی شاه را بی‌سر و تاج کرد
بسی مرد گردافکن پهلوان
که از گرز بشکستشان پهلوان
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رفتن نریمان به شهر فغنشور
نریمان از آن پس چو یک مه نشست
هر آنچ آمدش گنج خاقان به دست
به سالار شهر کجا برشمرد
بنه نیز هرچ آن نشایست برد
بدو گفت چون عمم آید فراز
همیدون بدو پاک بسپار باز
وز آنجا دو هفته بیابان و دشت
سپرد و ز مرز کجا بر گذشت
به شهر فغنشور شد با سپاه
بزد خیمه گردش هم از گرد راه
فرستوه شاه فغشور بود
کز اختر به شاهیش منشور بود
بفرمود پیکار و بر باره شد
همه شهر با او به نظاره شد
نریمان همان روز در مرغزار
همی گشت بر گرد لشکر سوار
چو پیل دونده یکی گاو میش
همی تاخت خیلی در افکنده پیش
چپ و راست حمله برآراسته
همه باره زو خنده برخاسته
نریمان چو دیدش پس از اسپ جست
سروهاش بگرفت هر دو به دست
به یک زور گردنش بر تافت تفت
سرش را بکند و بیفکند و رفت
شد از بیم بر چشم شه تیره هور
به دل گفت با این که شورد به زور
بشد جان جرماس و جنگی قلا
چرا من شوم خیره پیش بلا
چو تازه گل روز پژمرده شد
چراغ سپهر از پس پرده شد
بسازید صد تخت زیبا ز گنج
ز دینار چین بدره پنجاه و پنج
ستاره سرا پردهٔ زرّبفت
به بر گستوان و زره پیل هفت
چهل خیمه ساده ز چرم پلنگ
ستاره ده از دیبهٔ رنگ رنگ
هزار اشتر از بختی و جنگلی
دو صد اسپ تاتاری و جز غلی
صد از ریدگ ترک و دلبر کنیز
سلیح و طرایف ز هر گونه چیز
چو خورشید بر شیر بنهادگاه
میان پیشش اندر بخم کرد ماه
همه برد پیش نریمان گرد
به مهر آفرین کرد و بر وی شمرد
بدو گفت ما پیش تو بنده ایم
کِه و مِه دل از مهرت آکنده ایم
به شهر اندرون هر چه خواهد سپاه
به داد و ستد برگشادست راه
از آغاز کن کار فغفور راست
پس آنگه ز ما هر چه خواهی تراست
سپهبد پسندید و بگشاد چهر
بپیوست با او به یک جای مهر
به بزم و به نخچیر و چوگان و گوی
زمانی نبودی جدا هیچ از وی
چنین گفت یک شب فرستوه شاه
که دارم یکی خوب نخچیر گاه
کُه و دشتش آهو گله به گله
همان یال پرورده گور یله
گوزنان و غُرمان شده تیز دَن
به شورش درون شیر با کرگدن
چو فردا شود چاک روز آشکار
سزد گر بدان جای جویی شکار
می و بزم و نخچیر در هم زنیم
دمادم نبید دمادم زنیم
به هر باده ز آغاز شب تا به بن
از آن دشت نخچیرشان بُد سخن
ببودند مست و بخفتند شاد
به آرامگه جمله تا بامداد
چو از دیدهٔ روز پالود خواب
درنگ شب قیرگون شد شتاب
پگه دشت نخچیر برداشتند
ز گردون مه گرد بگذاشتند
خزان بد گه برگ ریزان رزان
جهان سبز بیرم به زردی رزان
ز درّ و گهر تاک رشته نمای
زمین زرّ گداز و هوا سیم سای
سر که سپید و رخ دشت زرد
خم باده لعل آبدان لاژورد
رسیده به جای سمن بادرنگ
سترده ز چهر سمن باد رنگ
کلنگان ز پر ساخته دستبند
خروشان زده صف در ابر بلند
شکاری برآمد ز بالا و زیر
صف غرم و آهو بُدو گرگ و شیر
ز شاخ گوزنان رمه در رمه
زمین بیشه ای گشته عاجین همه
ز باران هوا همچو ابر بهار
ز خون تذروان زمین لاله زار
دمان یوز بازان بر آهو بره
نگون ساخته چرخ بر کودره
به ناورد هر جای خرگوش و سگ
ستوران به خوی غرقه مانده ز تگ
گرفته سوی کبک شاهین شتاب
ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب
فتاده غو طبل طغری در ابر
گریزان ز گرد سواران هژبر
ز کُه دیده بان نعره برداشته
کمین آوران گوش بفراشته
چو گردی شده یوز کش در نبرد
بود ترگ زرّین و خفتانش زرد
همه زرد خفتانش در رزمگاه
ز خون گشته پر نقطهای سیاه
نهاده بر آهو سیه گوش چشم
جهان چون درخش از کمینگه به خشم
سر گوش قیرین چو نوک قلم
نشان پی اش بر زمین چون درم
سپهدار در حمله بر شیر و گرگ
به پیکان همی ریخت الماس مرگ
گه افکند نخچیر بر دشت و راغ
گهی زد به غالوک در میغ ماغ
سر گور بود از کمندش به دام
دلِ شیر شمشیر او را نیام
بیفکند شش گرگ و جنگی دو شیر
دل تشنه هامون ز خون کرد سیر
نشستند از آن پس میان فرَزد
همی بر گرفتند کار از میزد
به زیر آب و زافراز بارنده برگ
میانشان سر شیر و دندان کرگ
به کف جام و در گوش بانگ رباب
بر آتش سرین گوزنان کباب
همان جا که مرز فرستوه بود
دزی جای دزدان نستوه بود
دزی سرش بر اوج رخشنده مِهر
رَه پُر خمش نردبان سپهر
ز بالاش گفتی که در ژرف چاه
فلک چشمه و چشم ماهیست ماه
به سالی شدی مرغ از او بر فراز
به ماهی رسیدی از او زیر باز
نریمان بپرسید کاین دز کراست
فرستوه گفت ای رذ راه راست
یکی دزد رهدار با مرد شست
درین دز بر این کوه دارد نشست
ز گاوان و از گوسفندان همه
ز شهرم ربودست چندین رمه
زمان تا زمان کاروان ها برد
پیی جز به تاراج و خون نسپرد
بر این کوه ره نیست از پیش و پس
همین یک تنه راه تنگست و بس
همه ساله خیلی برین کوهسار
نشینند و ندهند کس را گذار
سپهدار گفتا رهمانت ازین
کنم راست این کوه و دز با زمین
کمین را دو صد گرد سرکش بخواند
به بیغولها در نهان در نشاند
ز هر گوشه ای گفت دارید گوش
چو من زین سر کُه بر آرم خروش
شما سر همه سوی بالا نهید
مترسید از راست وز چپ دهید
همان گه بپوشید خفتان کین
ز بالا قبا کرده زربفت چین
به دستار شاره بپوشید ترگ
نهان زیر در گرز بارنده مرگ
بیآمد چو شد تنگ با تیغ کوه
زدند از برش بانگ تند آن گروه
کزاین سان براین کُه چه پویی دلیر
مگر هستی از سرت یک باره سیر
برین رای تو چیز دُزدیدنیست
و یا رای این کوه و دِز دیدنست
چنین گفت کز دشت نخچیر گاه
به سالارتان نامه دارم ز شاه
از آن شاره سربند و چینی قبای
نهانش نیاورد کس را بجای
چو آمد بَر تیغ کهسار و بُرز
بزد نعرهٔ تند و بفراخت گرز
سپه یکسر آواش بشناختند
خروشان سوی تیغ کُه تاختند
ز دز نیز دزدان همه پیش باز
دویدند و پیوست رزمی دراز
ز تفّ تَبر و آتش تیغ و تاب
برون تاخت از خاره آهن چو آب
چنان هر کمر جوی خون در گرفت
کِه کُه چادر لعل در سر گرفت
بر آن راه داران چو شد کار تنگ
برفتند در دز گریزان ز جنگ
سپه صف زد از گِرد دِز چار سو
دل مِهر و مه رزم کرد آرزو
ز پیکان کین آتش انگیختند
به هر جای لاتو در آویختند
هوا گشت زنبور خانه ز تیر
شد از سنگ باران رخ خور چو قیر
همی جنگ عراده از هر کران
ببارید بر مغز سنگ گران
همان ابر که بار پیکار ساز
که بارانش از زیر بُد بر فراز
درختیست گفتی روان قلعه کن
ازآهن ورا برگ و شاخ از رسن
براو آشیان کرده مرغان جنگ
چه مرغان کشان مرگ منقار و چنگ
هرآن مرغ کز وی به پرواز شد
ز زخمش سر کوه پُر ماز شد
بُن باره سر تا سر آهون زدند
نگون باره بر روی هامون زدند
به رخنه سپه سر نهادند زود
ز دزدان بکشتند هر کس که بود
به سالار دزدان چو بشتافتند
به کنجیش در خانه ای یافتند
تنی ده ز یارانش با او به هم
به دشنه دریدند دل در شکم
نریمان یل هر چه چیزی شگفت
در آن دز بد از خواسته ، بر گرفت
دِز آن گه فرستوه را داد باز
کشیدند زی شهر با کام و ناز
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
گردیدن گرشاسب و عجایب دیدن
سپهبد چو از طنجه برگاشت باز
بگشت اندر آن مرز شیب و فراز
همی خواست تا یکسر آن بوم و بر
ببیند که کم دید بار دگر
چو یک هفته شد دید کوهی چو نیل
بدو رودی از آب پهنا دو میل
درختان رده کرده بر گرد رود
تنه لعلگون شاخهاشان کبود
بدان شاخ ها برگ ها سبز و تر
نه آهن نه آتش بر او کارگر
وزو هر که کندی به دندان برش
نبردی دگر درد دندان سرش
ز بهر شگفتی بزرگان و خُرد
به نی ز آن فراوان بریدند و برد
از آن پس بر سبزدشتی رسید
همه کو کنار و گل و سبزه دید
چنان بُد بزرگیّ هر کوکنار
که پر گشتی از گوشه او کنار
دگر دید مرغی به تن خوب رنگ
بزرگیش هم برنهاد کلنگ
یکی مرغ کوچکتر از فاخته
همیشه پسش تاختن ساخته
همه ساله بر طمع پیخال اوی
بدی مانده در سایه بال اوی
هر آن گه که پیخال بنداختی
وی اندر هوا آن خورش ساختی
سپهدار از اندیشه شد خیره سر
همی گفت کاین بخش یزدان نگر
بدین آن دهد کآید آن را برون
درین بخش او راه داند که چون
یکی گفت مرغی چو رنگی تذرو
همانجاست در بیشه بید و غرو
نداند ز بن برچدن دانه چیز
که کورست وکور آید از خایه نیز
همه روز نالان و جوشان بود
به یک جای تا شب خروشان بود
دگر مرغکی کوچک آید فراز
دهدش آب و چینه به روز دراز
چو از بس چنه پرشود ژاغرش
گرد زورمندی تن لاغرش
خروشنده از جای بجهد دژم
مرین کوچکک را بدرّد ز هم
برین بوم و بر هر کس از راستان
زند بی وفا را از او داستان
دهی دید جای دگر چون بهشت
ز پیرامنش باغ و بسیار کشت
برآورد بت خانه ای زو به ماه
درش جزع رنگین سپید و سیاه
زمینش به یکپاره از لاژورد
همه بوم و دیوار مینای زرد
درو شیری از سیم و تختی به زیر
بتی کرده از زرّ بَرِ پشت شیر
به دست آینه چون درفشنده مهر
بدآن آینه درهمی دید چهر
هرآن دردمندی که بودی تباه
چو کردی بدآن آینه در نگاه
چو چهرش ندیدی شدی زین سرای
ورایدون که دیدی، شدی باز جای
شب تیره بی آتش تابناک
بُدی روشن آن خانه چون روز پاک
بت آرای خیلی در آن انجمن
که بودندی از پیش آن بت شمن
جدا هر یکی هدیه ای کرده ساز
ببردند پیش سپهبد فراز
بپرسید از ایشان جهان پهلوان
کزینسان دهی و آب هر سو دوان
سرا و دز و کشتش ایدون بسی
چرا جز شما نیست ایدر کسی
دژم هر کسی گفت کز راه راست
یکی بیشه نزدیک این مرز ماست
ددی در وی از پیل مهتر به تن
چو تند اژدها زهر پاش از دهن
تن او یکی هشت پای و دو سر
سرش از دو سو، پای زیر و زبر
چو شد پای زیرینش از کار و ساز
بگردد برآن پای کش از فراز
همش چنگ شیرست و هم زور پیل
بدرّد به آواز کوه از دو میل
شگفتیست جویان خون آمده
ز دریای خاور برون آمده
به چنگ از کُه و بیشه شیر آورد
به دَم کر کس از ابر زیر آورد
کمینی نهد هر زمان از نهان
برد هر که یابد ز ما ناگهان
به راهش بویم از نهان دیده دار
گریزیم چون او شود آشکار
تهی شد ده از مردم و چارپای
نماندست جز ما کس ایدر به جای
همی شد نشاییم زن بوم و رست
که این جای بُد زادن ما نخست
برین بام بتخانه دلفروز
نشسته بود دیده بانی به روز
که تا چونش بیند زند نعره زود
ز هامون گریزیم در ده چو دود
سپهدار پذرفت کامروز من
رهایی دهمتان از این اهرمن
سپه برد تا نزد بیشه رسید
بَر بیشه صفّ سپه برکشید
چنان تنگ درهم یکی بیشه بود
که رفتن درو کار اندیشه بود
درختانش سر در کشیده به سر
چو خطّ دبیران یک اندر دگر
همه شاخ ها تا به چرخ کبود
به هم برشده تنگ چون تار و پود
تو گفتی سپاهیست در جنگ سخت
وزو هست گردی دگر هر درخت
کشان شاخ ها نیزه و گرز بار
سپر برگ ها و سنان نوک خار
ز بس برگ ریزش گه باد تیز
گرفتی جهان هر زمان رستخیز
نتابیدی اندر وی از چرخ هور
ز تنگی بسودی درو پوست مور
نی اش گفتی از برگ و خار از گره
مگر تیغ این دارد و آن زره
به پهلوی بیشه یکی آب کند
برش خفته دد همچون کوهی بلند
بپوشید خفتان کین پهلوان
برافکند بر پیل برگستوان
به صندوق در رفت با ساز جنگ
همی راند تا نزد او رفت تنگ
سوی روشن پاک برداشت دست
از او خواست زور و به زانو نشست
زه آورد بر چرخ پیکار بر
ز دستش گره زد به سوفار بر
یکی فیلکی سود سندان گذار
بزد دوخت بر هم ز فرش استوار
دد آن گه سر از جای بر کرد تیز
به پیل اندر آمد به خشم و ستیز
به چنگال بفکند خرطوم اوی
به دندان بکندش سر از تن چو گوی
زدش نیزه بر سینه گرد دلیر
ز صندوق با گرز کین جست زیر
چنان کوفت بر سرش کز زخم سخت
در آن بیشه بی برگ و بر شد درخت
همی چند زد بر سرش گرز جنگ
تن پیل خست او به دندان و چنگ
چنین تا همه ریخت مغز سرش
به زهر و به خون غرقه گشته برش
بمالید رخ پهلوان بر زمین
گرفت آفرین بر جهان آفرین
که کردش بر آن زشت پتیاره چیر
که هم اژدها بود و هم پیل و شیر
همان گه بیاکند چرمش به کاه
برافکند بر پیل و برداشت راه
به سوی بیابانی آمد شگفت
شتابان بیابان به پی برگرفت
به نزدیکی بادیه روز چند
چو شد، دید در ره حصاری بلند
هم سنگ دیوارِ برج و حصار
ز گردش روان ریگ و جای استوار
بر او نردبانی هم از خاره سنگ
یکی راهش از پیش دشوار و تنگ
از آهن دری بر سر نردبان
بر او مردی از چوب چون دیده بان
بر آیین تیرافکنانش نشست
کمانی و تیری گرفته به دست
بر آن پایه نردبان هر که پای
نهادی، سبک مرد چوبین ز جای
به تیرش فکندی هم اندر زمان
شدی تیر او بازسوی کمان
به درع و سپر چند کس رفت تفت
همین بود و شد کشته هر کس که رفت
جهان پهلوان خواست درع نبرد
خدنگی بینداخت بر چشم مرد
چنان زد که یک نیزه بفراختش
ز بالا به ریگ اندر انداختش
هم اندر پی آهنگ افراز کرد
ز بر قفل بشکست و در باز کرد
یکی شیر دید از پس دَر بپای
ز روی و ز مس کرده جنبان زجای
به کردار کوره پر آتش دهان
دمادم درخش از دهانش جهان
سپهبد ز فرازنگان باز جُست
طلسمش که چون بود شاید درست
یکی گفت هست آتش تیز تفت
درین سنگ‌ کش‌زیرچاهست ونفت
ز چشمه همی زاید آن نفت زیر
وزاو گیرد آتش همی کام شیر
همان جنبش مرد و تیر و کمان
ازین آتش و نفت بُد بی گمان
چنان ساخت فرزانه پیش بین
که تا گیتیست این بود هم چنین
به چاره شدند اندر آن جای تنگ
همه بوم و دیوار بُد خاره سنگ
ز مرمر برافراز بام و حصار
یکی قبه جزعین ستونش چهار
دراو تختی از زرّ و مردی دراز
برآن تخت بُد مرده از دیرباز
گرفته همه تنش در قیر و مشک
گهر برش و از زیر کافور خشک
به طمع آنکه رفتی برش ز آزمون
زدی بانگ و بی هُش فتادی نگون
چنان کرد فرزانه ز آن مرد یاد
کز اختوخ پیغمبرش بد نژاد
کجا نام اختوخ دانی همی
دگر نامش ادریس خوانی همی
دژم پهلوان با دلی پرشگفت
تهی رفت از آن جا و ره برگرفت
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۷۵
به عزم صید چنان گرم خاست شهبازش
که خنده در دهن کبک سوخت پروازش
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۵ - حکایت پیر روستایی با پسر
ساده مردی شد مسافر با پسر
هر دو را بر یک خرک بار سفر
بود پای از محنت ره ریششان
بر سر آن کوهی آمد پیششان
کوهی از بالا بلندی پر شکوه
موج زن دریایی اندر پای کوه
بر سر آن کوه راهی نیک تنگ
کز عبورش بود پای وهم لنگ
هیچ کس زانجا نیارستی گذار
تا نکردی از شکم پا همچو مار
هر چه افتادی ازان باریک راه
قعر دریا بودیش آرامگاه
ناگهان شد آن خرک زانجا خطا
زد پسر بانگ از قفایش کای خدا
شد خرم زین ره خطا نگذاریش
هر کجا باشد سلامت داریش
پیر گفتا بانگ کم زن ای پسر
کاختیار از دست او هم شد بدر
گر تو حکم راست خواهی خیز راست
اختیار اینجا گمان بردن خطاست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۵۸ - در دریا نشستن سلامان و ابسال و به جزیره خرم رسیدن و در آنجا آرام گرفتن و مقیم شدن
چون سلامان هفته ای محمل براند
پندگویان را بر او دستی نماند
از ملامت ایمن و فارغ ز پند
بار خود بر ساحل بحری فکند
دید بحری همچو گردون بی کران
چشم های بحریان چون اختران
قاف تا قاف امتداد دور او
تا به پشت گاو و ماهی غور او
کوه پیکر موج ها در اضطراب
گشته کوهستان از آنها روی آب
یا نه بختی اشتران از هر طرف
از سر مستی به لب آورده کف
ماهیان در وی نمایان بی دریغ
همچو جوهر از صقالت داده تیغ
بلکه پیدا پیش چشم خرده بین
چون خطای نقش بر دیبای چین
کرده سطح آب را هر جا دو نیم
همچو نیلی دیبه را مقراض سیم
گر بجنبیدی نهنگش زین نشیب
جوز هر خوردی بر این بالا نهیب
چون سلامان بحر را نظاره کرد
بهر اسباب گذشتن چاره کرد
کرد پیدا زورقی چون ماه نو
بر کنار بحر اخضر تیز دو
هر دو رفتند اندر او آسوده حال
شد مه و خورشید را منزل هلال
شد روان از بادبان پر ساخته
همچو بط سینه بر آب انداخته
راه را بر خود به سینه می شکافت
روی در مقصد به سینه می شتافت
بود بر شکل کمان لیکن ز تیر
تیزپرتر می گذشت از آبگیر
از پس ماهی که زورق راندند
وز دم دریا ز رونق ماندند
شد میان بحر پیدا پیشه ای
وصف آن بیرون ز هر اندیشه ای
هیچ مرغ اندر همه عالم نبود
کاندر آن عشرتگه خرم نبود
یک طرف در جلوه با هم جوق جوق
چون تذرو از تاج و چون قمری ز طوق
یک طرف صف صف همه دستانسرای
ساز دستان کرده از منقار و نای
نو درختان شاخ در شاخ اندر او
در نوا مرغان گستاخ اندر او
میوه در پای درختان ریخته
خشک و تر با یکدگر آمیخته
چشمه آبی به زیر هر درخت
آفتاب و سایه گردش لخت لخت
شاخ بود از باد دستی رعشه دار
مشت پر دینار از بهر شمار
چون نبودی نیک گیرا مشت او
ریختی از فرجه انگشت او
گوییا باغ ارم چون رو نهفت
غنچه پیدایش آنجا شکفت
یا بهشت عدن بی روز حساب
بر گرفت از روی خویش آنجا نقاب
چون سلامان دید لطف بیشه را
از سفر کوتاه کرد اندیشه را
با دلی فارغ ز هر امید و بیم
گشت با ابسال در بیشه مقیم
هر دو شادان همچو جان و تن به هم
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم
صحبتی ز آویزش اغیار دور
راحتی ز آمیزش تیمار دور
نی ملامت پیشه با ایشان به جنگ
نی نفاق اندیشه با ایشان دو رنگ
گل در آغوش و خراش خار نی
گنج در پهلو و رنج مار نی
هر زمان در مرغزاری کرده خواب
هر نفس از چشمه ساری خورده آب
گاه با بلبل به گفتار آمده
گاه با طوطی شکر خوار آمده
گاه با طاووس در جولانگری
گاه در رفتار با کبک دری
قصه کوته دل پر از عیش و طرب
هر دو می بردند روز خود به شب
خود چه زان بهتر که باشد با تو یار
در میان و عیبجویان در کنار
در کنار تو بجز مقصود نی
مانع مقصود تو موجود نی