عبارات مورد جستجو در ۹۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۷۱
به روی نرم، کار از اهل دنیا برنمی آید
که بی آهن شرار از سنگ خارا برنمی آید
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۰۵
اگر ز دست تهی، کام برنمی آید
چگونه بهله برون زان کمر نمی آید؟
مولوی : فیه ما فیه
فصل هفتادم - دلدارم گفت کان فلان زنده بچیست
دلدارم گفت کان فلان زنده بچیست الفرقُبين الطیور و اجنحتها و بين اجنحة همم العقلاء اَنّ الطیو رباجنحتها تط يرالی جه ةمِن الجهات و العقلاء باجنحة هممهم یطيرونَ عَن الجهات لِکلّ فرس طویل ةو لِکلّ داب ةاصطبلُ ولِکلّ طير وک رٌوا للهّ اعلم.
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۸ - اشارة الی بعض بطون قوله تعالی و جنة عرضها السموات و الارض
اصل جنات جنت الذات است
عرضها الارض و السماوات است
ارض چه بود، حقایق اعیان
مستقر در نشیمن امکان
آسمان چه صفات یا اسما
متأثر ز حکم شان اشیا
بود اعیان باسرها و صفات
مندمج در نخست رتبه ذات
وحدت صرف و هستی ساذج
بود اینها همه در او مدرج
امتیازی و اختلافی نه
اتفاقی و ائتلافی نه
ذات خود را چو کرد بر خود عرض
عرضش این آسمان شد و این ارض
هم درآمد به کسوت اسما
هم برآمد به صورت اشیا
لیک در علم خویش نی در عین
بود در علم مندمج کونین
باز دیگر چو عرض کرد آغاز
کرد ارض و سمای دیگر ساز
ارض شد ملک و آسمان ملکوت
هر دو در تحت سطوت جبروت
شاید چو بار نخست در دومین
عرض او عین آسمان و زمین
هر چه در غیب ذات باطن بود
در شهادت ظهور کرد و نمود
آنچه در وی تجرد و تأثیر
گشت ظاهر شد آسمان و اثیر
آسمانی ولیک روحانی
نه هیولانی و نه جسمانی
وانچه آمد مخالف ارواح
ارض اجساد باشد و اشباح
طبقات است آن زمین و ازان
باشد اطباق آسمان جهان
ذات حق را که جنت آیین است
عرضهاالارض و السما این است
چون عیان شد ز غیب قدس قدم
عرضش این هر دو شد نه بیش و نه کم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴۴ - حکایت آن شیر زن موصلی که به روبه بازی موصل اخبار خواجه ای که طالب مواصلت وی بود پای توکل از پیشه فقر بیرون ننهاد
بود مردانه زنی در موصل
سر جانش به حقیقت واصل
همچو خورشید مؤنثت در نام
لیک در نور یقین مرد تمام
رو به محراب عبادت کرده
چاک در پرده عادت کرده
نه ره خورد به خود داده نه خفت
خاطرش فرد ز همخوابی جفت
مالداری ز بزرگان دیار
در بزرگی نسب پاک عیار
کس فرستاد به وی کان سره زن
در ره صدق و صفا نادره فن
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آن که از جفت مبراست خداست
سر نخوت مکش از همسریم
تن فرو ده به زناشوهریم
مهرت ای رابعه ستر و جمال
هر چه خواهی دهم از مال و منال
شیرزن عشوه روبه نخرید
داد پیغام چو آن قصه شنید
که مرا گر به مثل بنده شوی
همچو خاکم به ره افکنده شوی
همگی ملک شود مال توام
دست در هم دهد آمال توام
لیک ازینها چو غباری خیزد
وقت صافم به غبار آمیزد
حاش لله که به اینها نگرم
راه اقبال بر اینها سپرم
پایه فقر بود وایه من
کی فتد بر دو جهان سایه من
مهر هر سفله کجا گیرم خوی
سوی هر قبله کجا آرم روی
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۲۰
هر که بر درگه ملوک بود
از چنین کار با خدوک بود
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۴۰
سنگ بی نمج و آب بی زایش
همچو نادان بود بآرایش
سعدالدین وراوینی : مرزبان‌نامه
فهرست الابواب
باب اول : در تعریف کتاب و ذکر واضع و بیان اسباب وضع آن.
باب دوم : در ملک نیکبخت و وصایا که فرزندان را بوقت موت فرموده.
باب سیوم : در ملک اردشیر و دانای مهران‌به
باب چهارم: در دیو گاوپای و دانای دینی
باب پنجم: در دادمه و داستان
باب ششم : در زیرک و زروی
باب هفتم : در شیر و شاه پیلان
باب هشتم: در شتر و شیر پرهیزگار
باب نهم : در عقاب و آزاد چهره وایرا
سعدالدین وراوینی : باب اول
داستان گرگِ خنیاگر دوست با شبان
ملک زاده گفت : شنیدم که وقتی گرگی در بیشهٔ وطن داشت. روزی در حوالی شکارگاهی که حوالتگاه رزق او بود، بسیار بگشت و از هر سو کمند طلب می‌انداخت، تا باشد که صیدی در کمند افکند، میسر نگشت و آن روز شبانی بنزدیک موطن او گوسفند گله می‌چرانید. گرگ از دور نظّاره می‌کرد؛ چنانک گرگ گلوی گوسفند گیرد، غصّهٔ حمایت شبان گلوی گرگ گرفته بود و از گله بجز گرد نصیب دیدهٔ خود نمی‌یافت. دندان نیاز می‌افشرد و میگفت:
أَرَی مَاءً وَ بی عَطَشٌ شَدِیدٌ
وَ لَکِن لَا سَبیلَ إِلی الوُرُودِ
زین نادره‌تر کجا بود هرگز حال
من تشنه و پیش من روان آب زلال
شبانگاه که شبان گله را از دشت سوی خانه راند، بزغاله باز پس ماند. گرگ را چشم بر برغاله افتاد، پنداشت که غزالهٔ مرغزارِ گردون بر فتراک مقصود خویش بست، آهنگ گرفتن او کرد. بزغاله چون خود را در انیاب نوایب اسیر یافت، دانست که وجه خلاص جز بلطف احتیال نتوان اندیشید. در حال گرگ را بقدم تجاسر استقبال کرد و مُکرَها لَاَبطَلاً در پیش رفت و گفت: مرا شبان بنزدیک تو فرستاد و می‌گوید که امروز از تو بما هیچ رنجی نرسید و از گلهٔ ما عادت گرگ ربائی خود بجای بگذاشتی. اینک ثمرهٔ آن نیکو سیرتی و نیک‌سگالی و آزرمی که ما را داشتی، مرا کَلَحمٍ عَلَی وَضَمٍ مهیّا و مهنّا پیش چشم مراد تو نهاد و فرمود که من ساز غنا برکشم و سماعی خوش آغاز نهم تا ترا از هزّت و نشاط آن بوقت خوردن من غذائی که بکار بری، ذوق را موافق‌تر آید و طبع را بهتر سازد. گرگ در جوالِ عشوهٔ بزغاله رفت و کفتاروار بستهٔ گفتار او شد؛ فرمود که چنان کند. بزغاله در پردهٔ درد واقعه و سوز حادثه نالهٔ سینه را آهنگ چنان بلند کرد که صدای آن از کوهسار بگوش شبان افتاد. چوب‌دستی محکم برگرفت، چون باد بسر گرگ دوید و آتش در خرمن تمنّای او زد. گرگ از آنجایگه بگوشهٔ گریخت و‌خائباً‌خاسراً سربر زانوی تفکّر نهاد که این چه امهال جاهلانه و اهمال کاهلانه بود که من ورزیدم.
نای و چنگی که گربگان دارند
موش را خود برقص نگذارند
من چرا بگذاشتم که بزغاله مرا بز گیرد تا بدمدمهٔ چنین لافی و افسون چنین گزافی عنان نهمت از دست من فرو گرفت و دیو عزیمت مرا در شیشه کرد. پدر من چون طعمهٔ بیافتی و بلهنهٔ فراز رسیدی، او را مطربان خوش زخمه و مغنّیان غزل سرای از کجا بودندی که پیش او الحان خوش سرالیدندی و بر سر خوان غزلهای خسروانه زدندی.
وَ عَاجِزُ الرَّایِ مِضیَاعٌ لِفُرصَتِهِ
حَتّی إِذَا فَاتَ أَمرٌ عاتَبَ القَدَرا
این افسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دست از آئین اسلاف باز داشتن صفتیست ذمیم و عاقبت آن وخیم و ملک موروث را سیاستیست که ملک مکتسب را نیست، چه آنک پادشاهی بعون بازوی اکتساب گیرد و آب نهال ملک از چشمهٔ شمشیر دهد، ناچار موارد و مصادر آن کار شناخته باشد و مقتضیات حال و مآل دانسته، پس در بستن و گشادن و گرفتن و دادن و برداشتن و نهادن راتق و فاتق کارهمو شاید، امّا آنک بی‌معانات طلب و مقاسات تعب مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ وَ لا یَکتَسِبُ بپادشاهی رسد و ساخته و پرداختهٔ دیگران در دامن مراد او افکنند و مفاتیح امور دولت ناگاه در آستین تدبیر او نهند، اگر از رسوم و حدود گذشتگان بگذرد و از جادهٔ محدود ایشان بخطوهٔ تخطّی کند، خللها بمبانیِ ملک و دولت راه یابد و از قلتِ مبالاتِ او در آن تغافل و توانی کثرتِ خرابی در اساس مملکت لازم آید.
وَ ما لِعِضَادَاتِ العُرُوشِ بَقِیّهٌ
اِذَا استُلَّ مِن تَحتِ العُرُوشِ الدَّعائِمُ
سعدالدین وراوینی : باب هفتم
مصافِ پیل و شیر و نصرت یافتنِ شیر بر پیل
پس شیر مثال داد تا در دامنِ کوهی که پشتیوانِ شیران بود، جویهایِ متشابک در یکدیگر کندند و چند میل زمینِ هامونرا شکستگیها درافکنده، آب در بستند تا نم فرو خورد و زمین چون گلِ آغشته شد و ایشان همه هم‌پشت و یکروی بپیشهٔ منیع پناهیدند و بدان حصنِ همچون محصنی با عفت از رجمِ حوادث در پناهِ عافیت رفتند و شیر پای در رکابِ ثبات بیفشرد و عنانِ اتقانِ رای با دست گرفت، فَسَاَلَ اللهَ تَعَالَی قُوَّتَهُ و حَولَهُ وَ لَم یُعجِبهُ الخَصمُ وَ کَثرَهُٔ المَلَإِ حَولَهُ . همه مراقب احوالِ یکدیگر و مترقّبِ احکامِ قضا و قدر بودند تا خود از کارگاهِ غیب چه نقش بیرون آید و در ضربخانهٔ قسمت سکّهٔ قبول کدام طایفه نهند و از نصیبهٔ نصرت و خذلان قرعهٔ ارادت بریشان چه خواهد افکند. پس شجاعانِ ابطال و مبارزانِ قتال را رأی بر آن قرار گرفت که اوساطِ حشم و آحادِ جمعِ لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثالِ ایشان در بیش افتادند و بمجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب می‌تاختند و پیلان را از فرطِ حرکت و دویدن بهر سوی خستگیِ تمام حاصل آمد تا حبوهٔ قوّت و نشاطشان واهی گشت و صولتِ اشواط بتناهی انجامید. لشکرِ شیر استدراج را باز پس نشستند و خود را مغلوب شکل متفادی‌وار بخصم نمودند و در صورتِ تخاذل از معرضِ تقابل برگشتند و روی بگریز نهادند. شاهِ پیلان فرعون‌وار بفرِّ خویش وعونِ بازویِ بخت استظهار کرد و جمعی را از فیلهٔ آن قوم که جثّهٔ هر یک بر همت ارکانِ اعضا چنان مبتنی بود و پیکر هر یک بر دعایم چهار قوایم چنان ثابت و ساکن که تحریکِ ایشان جز بکسری که از تأییدِ الهی خیزد ممکن نشدی، بگزید و جمله را در پیش داشت و جهتِ نتایجِ فتح و فیروزی مقدّمهٔ کبری انگاشت و دفع صدمهٔ اولی را صبر بر دل گماشت. میمنه و میسره راست کردند و ندانست که یمن و یسر از اعقابِ ایشان گسست و بنواصی و اعقابِ خصمان پیوست. قلب و جناح بیاراست و از آن غافل که آن قلب روز بازارِ فتح بر کار نرود و آن جناح بخفضِ مذلّت در اقدامِ مقدّمانِ لشکر پی‌سپر خواهد شد، صف در صف تنیده و قلب در قلب کشیده و از آن بی‌خبر که چون شبِ اشتباهِ حال بسحرِ عاقبت انجامد، کوکبِ سعادت از قلب‌الاسد طلوع خواهد کرد. آخر در پیش آمد و بنابر خیالی که لشکر خصم را مهره در گشادِ انهزام افتادست و سلک انتظام از هم رفته ، با جملهٔ حشم حمله کرد و ببادِ آن حمله، جمله چون برگِ خزانی که از شاخ بارد در آن جویهایِ کنده بر یکدیگر می‌باریدند و خاک در کاسهٔ تمنّی کرده، در آن مغاکها سرنگون می‌افتادند تا فریاد اَلدَّمُ الدَّمُ اَلهَدَمُ الهَدَمُ از ایشان برآمد و نظّارِ گیان قدر که از پی یکدیگر تهافتِ آن قوم مطالعه میکردند و محصولِ فدلکِ فضولِ ایشان می‌دیدند میگفتند که حفرهایِ بغی و طغیانست که بمعاولِ اکتسابِ شما کنده آمد، مَن حَفَرَ بِئراً لِاَخِیهِ وَقَعَ فِیهِ
قَالُوا اِذَا جَمَلٌ حَانَت مَنِیَّتُهُ
اَطَاف بِالبِئرِ حَتَّی یَهلِکَ الجَمَلُ
پس سپاه شیر از جوانب درآمدند و زخمها پیاپی میزدند تا لباسِ وجود بر پیلان چنان مخرّق و ممزّق کردند که بزرگتر پارهٔ از پیلان گوش بود و از آن‌گاو طبعان حماقت‌پیمای که تا بگردن در اوحالِ تبدّلِ احوال متورّط شدند ، حدیقهٔ معرکه چندان شکوفهٔ احداق بتیر بارانِ حوادث بیرون آورد که بر زبانِ مغنّیانِ بزم ظفر و پیروزی ومنهیان آن بهارِ نوروزی همه این می‌گذشت:
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
ز بس کش گاو چشم و پیل گوشست
چون همه را بپایِ قهر بمالیدند و لشکری را که فلک و سمک از رکضات و نهضاتِ ایشان طبیعتِ جنبش و آرام بگذاشتی، در پای آوردند و وهنی که روزگار جبرِ مکاسرِ آن بدست جبّارانِ کامگار و اکاسرهٔ روزگار نتواند کرد، بر ایشان افکندند و همه را علفِ شمشیرِ اظافر و انیاب و طمهٔ حواصلِ نسر و عقاب و لقمهٔ مشافرِ کلاب و ذئاب گردانیدند. شهریار در بارگاهِ دولت خرامید، مشارعِ پادشاهی از شوایبِ نزاعِ منازعان پاک دیده و دامنِ اقبال از دست تشبّتِ طامعان بیرون کرده و خاکِ خزی و خسار و خاشاکِ خیبت و دمار که نصیبِ نگونساران باشد، در دیدهٔ امیدشان پاشیده، شکرِ تأیید ربّانی و توفیقِ آسمانی را سر بر زمین خضوع نهاد. اکنافِ عرصهٔ مملکت را بنشرِ رایتِ عدل و طیِّ بساطِ ظلم آذینی دگرگون بست و اطرافِ عروسِ دولت را بزیوری نو از رأفت و احسان بر رعایا و زیردستان جلوهٔ دیگر داد.
تَبَلَّجَتِ الأَیَّامُ عَن غُرَّهِٔ الدَّهرِ
وَ حَلَّت بِاَهلِ البَغیِ قَاصِمَهُٔ الظَّهرِ
فَیَالَکَ مِن فَتحٍ غَدَا زِینَهَٔ العُلَی
وَ وَاسِطَهَٔ الدُّنیَا و فَائِدَهَٔ العُمرِ
اِذَا ذُکِرَت فَاحَ النَّدِیُّ بِذِکرِهَا
کَمَا فَاحَ اَذکَی النَّدِمِن وَهَجِ الجَمرِ
پس از آنجا جهانیان را روشن شد که متابعتِ نفسِ خویش کردن و بخوش آمدِ طبع برآمدن هر آینه شرابی ناخوش مذاق بزهرِ ناکامی و بی‌فرجامی آمیخته بر دست نهد و بهلاک رساند.
گر از پیِ شهوت و هوا خواهی رفت
از من خبرت که بی‌نوا خواهی رفت
بنگر که کهٔ و از کجا آمدهٔ
میدان که چه میکنی کجا خواهی رفت
تمام شد بابِ پیل و شیر، بعد ازین یاد کنیم باب شتر و شیر پارسا و درو باز نمائیم که ثمرهٔ سعایت و شایت چیست و عاقبت کید و بدسگالی سیّما بر طریقِ بدایت چه باشد و بهرهٔ خویشتن‌دارانِ نیک کردار و حق شناسانِ نعمتِ خداوندگار از روزگار چه آید، ع، وَ لَرُبَّمَا عَدَلَ الزَّمَانُ الجَائِرُ . ایزد تعالی گلبن اقبال خداوند، خواجهٔ جهان را از خارِ خدیعت و وقیعت آسوده داراد و سروِ آمالش از برگ‌ریزِ انقلابِ احوال آزاد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیارِ .
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۷
هرکس دل خود وقف محبت سازد
رخت هوس از خانه برون اندازد
دهقان که نهال گل نشاند در باغ
پیرامنش از گیاه می‌پردازد
کمال خجندی : معمیات
شمارهٔ ۷
عقل را میانه بربایی
بر سر سنبل ار نهی بندی
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
!ستایش خداوندیرا سزاست که نظم فواصل مکوّنات بسته باوثاد قدرت اوست و تاسیس بدایع مصنوعات مستند باسباب مشیت او و درود نامعدود بر رسول راد و آل و اولاد او باد که بیت القصیدۀ وجودند و سر دفتر غیب و شهود صلوات الله علیه و علیهم اجمیعن الی یوم الدین.
و بعد این مجموعه ایست مسمی بلالی منظومۀ از نتایج افکار جناب رضوان جایگاه علّیین آرمگاه آقا میرزا محمد تقی حجه الاسلام طاب الله ثراه که در مناقب ائمۀ اطهار و مصائب سلیل سید ابرار علیهم صلوات الله الملک الجبار بزبان عربی و عجمی برشتۀ نظم درآورده است چون آن جناب مغفور را بجهه عدم فراغت مجال نبود که این دُرر عزرا در دفتر مخصوص مرتب دارند لهذا این بندۀ حقیر و فقیر مقر بقصور و تقصیر
اقل السادات و الرائبین عبدالحسین الملقب برئس الذاکرین ابن الغریق فی بحار رحمه الله سید الذاکرین ابی الفضل الحسینی الخلخالی اصلا و التبریزی مسکناً بر حسب خواهش جمعی از سلسلۀ جلیلۀ ذاکرین کثر الله تعالی امثالهم و سایر اخوان دینی به جمع و ترتیب آن به نحویکه مخصوص است قیام نموده و اقدام کردم که منفعت آن درر افکار بدیعه که از مصدر علم و دانائی صادر شده عام بوده ثوابی از آن نیز عاید اقل السادات در حال حیات و ممات بشود ولی ملتمس آن است که اشخاص بی سواد و کج سلیقه بخواندن و نوشتن اشعار این مجموعۀ شریفۀ لطیفه اقدام ننموده زحمت این حقیر کثیر التقصیر را بهدر ندهند فمن بدله بعد ما سمعه فانما ائمه علی الدین یبدلونه و الله سمیع علیم و چون شروع بجمع این مجموعه در ماه محرم الحرام که ایام مصیبت بود اتفاق افتاده لهذا در جمع اشعار مرائی را مقدم داشتم.
و الله ولی التوفیق و علیه النکلان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴ - باز استغفار کردن موسی علیه السلام و قبول کردن توبۀ او را خضر علیه السلام
باز با همدگر رفیق شدند
باز از جان و دل شفیق شدند
تا رسیدند در جزیره بحر
بر عمارت بزرگ همچون شهر
اندر آن جای یک پسر دیدند
روی او خوب چون قمر دیدند
خیره ماندند هر دو در رخ او
در حدیث و سؤال و پاسخ او
خواند او را خضر بسوئی برد
از پس کوه پیش جوئی برد
زیر بنهاد و حلق او ببرید
مرغ جان پسر ز تن بپرید
چون کلیم این بدید گفتش های
بازگو چیست این برای خدای
طفل معصوم را بکشتی زار
کی روا دارد این بگو زنهار
گفت من هی بگفتمت ز آغاز
که نخواهی تو فهم کرد این راز
زانکه در ظاهری فرو مانده
گرچه حقت کلیم خود خوانده
هرچه بینی ز من تو تا صد سال
کرد خواهی بر آن ز عجز سؤال
گفت عفوم کن این دوم بار است
بحق حق که با تو او یار است
کرد زاری بپیش او موسی
که ببخش این گناه را تاسه
چونکه سنت سه بار آمده است
تا ب س ه در شمار نامده است
گر کنم باز اینچنین جرمی
نبود جز فراق تو غرمی
بعد از آن عذر را مجال مده
هجر بگزین دگر وصال مده
گفت میگفتمت نمیشنوی
زانکه در شرع را سخی و قوی
بر تو ظاهر چو غالبست از آن
این لجاجت چنین قویست بدان
گر بدی مر ترا بمعنی راه
گفت من کی بدی بر تو تباه
پس ز اول که گفتمت که برو
همره من مشو ز من بشنو
پیروی آن بدی نه این که بمن
می ‌ روی هر طرف بظاهر تن
پیروی آن بدست در معنی
غیر این گمرهی است هم دعوی


عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۴۲
اَلْمَحَبّةُ نارٌ و الشوقُ لَهَبهُ چون آتش شوق سر از کانون جان محب برآرد هر چیز که بدو قریبتر بود اول آن را سوزد و بدین نسبت نَحْنُ اَقْرَبُ برای گدازش بود نه از بهر نوازش لاَحترَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ ما انْتَهی اِلیه بَصَرُهُ و آنچه ناموس اکبر گفت لَوْدَنَوْتُ قَدْرانملُةٍ لَاحتَرَقتُ این معنی است.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۱
عاشق همیشه در افتقار بود معشوق همیشه بافتخار بود زیرا که افتقار صفت عاشق است صفت لازمۀ وجود، و افتخار صفت معشوق، صفتی جوهری و ذاتی و افتقار ضد افتخار است و اجتماع محال عقل، افتقار عاشق بمعشوق ظاهر است و استغناء معشوق از عاشق پدید است عاشق افتقار بدو دارد اما معشوق چون خود رادارد او را دارد و او بسرمایۀ حسن غنی است و از برای اکتساب اسباب دنیائی از همه مستغنی است چون او مستغنی بود از غیر و غنی بود بخود هر آینه عاشق بدو مفتقر بود و نیازمند و چون او خود را دارد او بخود غنی است و از غیر مستغنی هر آینه از عاشق و عشق بی نیاز بود و منزه، حاصل معشوق مالک ولایت وجود عاشق است بملکی که زوال پذیر نیست اگر خواجۀ در عرف با بندۀ خود عشق بازد از راه صورت مالک عاشق بود و مملوک معشوق اما از راه معنی مملوک مالک بود و مالک مملوک و این از بوالعجبهای عشق است.
اَدعُوکَ غُلامی ظاهرِاً
وَاَکُونُ فی سِرّی غُلامَکَ
اما اگر بندۀ با مالک عشق آرد در ذل عبودیت او چیزی بیفزاید زیرا که با بندگی افکندگی زیادت شود و در مالک هیچ نیفزاید زیرا که او را خود عز مالکی بود وزیادت در آن همان باشد و آنچه در او نشان در سلوک از هر دو جهان بر خیزد و بقصد در افلاس آویزند و در معرکۀ رجال سر در بازند و خود را در بوتۀ ابتلا بگدازند بلکه از وجود گوئی سازند و در میدان بلا اندازند و از دین و دنیا درگذرند و راه رضاء محبوب در پیش گیرند و اگر نام محبوب ایشان بر زبان غیری بگذرد آتش قهری برافروزند و جان و دل خود را بسوزند زیرا که از سر ملک برتوان خاست و ازدر مالک بر نتوان خاست سر این معنی عزیزدر جوابگفتن مهتر خلیل در امر اَسْلِم و در جواب ناگفتن مهتر حبیب امر فَاعْلَم باید طلبید باشد که جمال نماید مهتر خلیل از سر ملک برخاست اما حبیب از غیرت ازدر مالک برنخاست. ای برادر دست آزادی بدامن عشق نرسد در فقر آزادی میسر است مازاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی... عبارت از آزادیست در فقر اما د رعشق آزادی ممتنع اَسْری بِعَبْدِهِ... فَاوحی اِلی عَبْدِهِ.... اشارت بدان بندگی است:
برخاک درش فتاده می‌باش مقیم
گو هر دو جهان بسوز از آتش قهر
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۰
اگر عاشق را از معشوق طلب بر و نوال بود و امید کرم و افضال بود گویندش بر درآی و خود را از غم مفرسای هاهُنا النوالُ مَطْرُوحٌ وَبابُ الْاِجابَةِ مَفْتُوحٌ اما اگر طمعش شهود بود و یا قبل الخمود وجود بود مَریضٌ لایُعادٌ گردد مُریدٌ لایُرادُ شود هر قصه که نویسد مردود بود و هر دعا که گوید باجابت نرسد کذلک موسی سَاَلَ عن اشیاءَ وَاُجیبَ قال قداُوتیتَ سُوءً لَکَ یا موسی. فَلمّا قال مِن قَلقِ الشُّوق اَرِنی اُنظُر الیکَ قال لن ترانی .. هکذا قَهْرُ الاَحْباب هکذا قَهْرُ الاَحْبابِ.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۶
سعادت باز آن روز تصور کند که صیادش بگیرد و چشمهایش بدوزد و شکارش بیاموزد و بتحقیق آنگاهمتصور گردد و پدید آید که خلائق او را برساعد پادشاه بینند بدین نسبت هیچ روزی که بربازگذرد مبارکتر از آن روز نبود که صیادش بگیرد و او دل از خود برگیرد و این رمزی بوالعجب است.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷۲
بحقیقت عشق عاشق را از او بستاند و قوای او را در او نیست گرداند چنانکه در عشقه این برهان ظاهر شده است اگر عاشق را از سوزش عشق خبر باشد اگرچه آتش عشقش در جگر باشد او پخته نبود خام بود تا ازسوزش آتش الم نیابد واز قطع مناشیر چرخ نه چنانکه در بعضی از اخبار آمده است اَوحیَ اللّهُ بَعْضٍ اَنْبیائِهِ انَّما اتَّخِذٌ لِخُلَّتی مَنْ لایَفترَّعَنْ ذِکْری وَلایَکُونُ لَهُ غَیْری وَلَا یُؤثِرُ عَلی شَیْئا مِنْ خَلْقی وَاِنْ اُحْرِقَ بالنّار لَمْ یَجِدْلمُرِّ الْحَدیدِ اَلَمافی سِرِّهِ پادشاه عالم بر بعضی از انبیا وحی فرستاد و فرمود که حضرت میگفت ما آن را بتشریف خلت مشرف کنیم که مردوار از ذکر ما فتوری نبود و در طاعت ما قصوری نبود و بر ما کسی را برنگزیند و در سکر شراب محبت ما بمثابتی بود که اگر او را در دریای آتش اندازند مر آن را بنزدیک دل وی وقعی نبود و اگر چشمش را به اره‌های قهر پاره پاره کنند از آن خبر نیابد و ادراک الم آن نکند اول فرمودلایَفْتَرُّ عَنْ ذِکری عجب ذکر من ناسی را بود اما آنکه در مشاهدۀ جمال محبوب بود مستغرق جمال او، او در استغراق از صفات خود فانی بود پس نشانۀ ذکر او بود و مذکور در سرادق جلال ذاکر خود:
عَجِبْتُ لِمَنْ یَقوُلُ ذَکَرْتُ رَبّی
فَهَلْ اَنّی فَاَذْکُرُ مانَسیتُ
شَرِبْتُ الْحُبَّ کَأساً بَعدَ کَأسٍ
فما نَفِدَ الشَّرابُ وَلا رَویتُ
و فرمودلایَکوُنَ لُهُ غَیْری چون در وجود غیر نباشد خود جز او که باشد که جز او مرو را باشد وَلایؤثِرُ عَلیَّ شَیئاً مِنْ خَلْقی یعنی در مجاری اقدار چنان متحیر باشد که از وجود و عدم غیر بیخبر باشد و آنچه فرمود: وَاِنْ اُحْرِقَ بِالنّارِ لَمْ یَجِدْ لِحَرقِ النّار اَلماًوَانْ قُطِّعَ بِاَلْمَناشیر لَمْ یَجِدْ لِمُرِّ الْحَدید وَقْعاً لعمری الم کسی بیابد که او را از جسم و مایُضافُ الیَهْا خبر بود و عاشق در عشق بیشعور بود و در پرتو آن نور بود و آتش او را در غلبۀ مشاهده او فردوس اعلی بود:
عاشق بجز از خستۀ هجران نبود
کارش ز غم عشق بسامان نبود
دشوار بود کشیدن بار فراق
وین یافتن وصال آسان نبود
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳
در آن وقت کی شیخ بطوس بود روزی با خواجه امام بوالحسن راوقی نشسته بودی و سخنی می‌گفتند. و شیخ را مهمی در پیش بود، ایشان در آن سخن بودند کی آن مهم شیخ ساخته شد. شیخ را برزفان برفت کی کارهای ما خدای ساز باشد! آنگه گفت کی الحمدلله رب العالمین. خواجه بوالحسن راوقی گفت ای شیخ پس کار ما دروگر می‌تراشد؟ شیخ گفت نه ولکن کار شما را شما در میان باشید و گویید من چنین کردم و چنین کنم و چنین می‌بایست کرد، پس کار شما هم خداساز باشد و لکن شما گویید کی ما هستیم و لکن کار ما را ما در میان نباشیم.