عبارات مورد جستجو در ۸۳ گوهر پیدا شد:
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۶۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۰۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۲۱۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴۰۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۷۱
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۱) حکایت درخت بریده
درختی سبز را ببرید مردی
برو بگذشت ناگه اهل دردی
چنین گفت او که این شاخ برومند
که ببریدند ازو این لحظه پیوند
ازان ترّست و تازه بر سر راه
که این دم زین بریدن نیست آگاه
هنوزش نیست آگاهی ز آزار
شود یک هفتهٔ دیگر خبردار
ز حال خود خبر نه این زمانت
ولی چون بر لب آید مرغ جانت
به دام از دانه بینی مرغ جان را
که این دانه دهد مرغی چنان را
چو آدم مرغ جان را داد دانه
بیفتاد از بهشت جاودانه
ولی آدم اگر گندم نخوردی
همی مردم به جز مردم نخوردی
ز تو گر مرغ و حیوان میگریزند
چو زیشان میخوری زان میگریزند
برو بگذشت ناگه اهل دردی
چنین گفت او که این شاخ برومند
که ببریدند ازو این لحظه پیوند
ازان ترّست و تازه بر سر راه
که این دم زین بریدن نیست آگاه
هنوزش نیست آگاهی ز آزار
شود یک هفتهٔ دیگر خبردار
ز حال خود خبر نه این زمانت
ولی چون بر لب آید مرغ جانت
به دام از دانه بینی مرغ جان را
که این دانه دهد مرغی چنان را
چو آدم مرغ جان را داد دانه
بیفتاد از بهشت جاودانه
ولی آدم اگر گندم نخوردی
همی مردم به جز مردم نخوردی
ز تو گر مرغ و حیوان میگریزند
چو زیشان میخوری زان میگریزند
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۷ - تابستان
چو بنمودی از برج مه مهر چهر
شدی چرخ را گرم با خاک مهر
شدی زرد رخسار گلگون وی
بدی در رگ کان روان خون وی
اگر ابر ناگه شدی قطره بار
ز تاب تفش قطره گشتی شرار
و گر در هوا برق کردی گذر
چو پروانهاش سوختی بال و پر
سیه گشته خون از حرارت چو مشک
دهان شمر چون لب بحر خشک
شده بر سر شاخ بریان ز تاب
عنادل، چو بر سیخ مرغ کباب
تن ماهیان در دل آبگیر
چنان سوختی کاندر آتش حریر
ز گرمی آب و هوا گرم گاه
همی برد ماهی بر آتش پناه
در آن آب جوشیده بر روی شط
ز سوز جگر ماغ گفتی به بط
که وقت سمندر ز ما خوشتر است
خنک جان آن کس که بر آذر است
ز بس کآفتاب از هوا یافت تاب
دل سنگ میسوخت بر آفتاب
گه آتش فکندی هوا در سحاب
گهی سوختی در زمین پای آب
درین موسم و در چنین حالتی
ملک بود در خوشترین حالتی
به بیتی درون خوش نشسته دو یار
چو ابیات من روشن و آبدار
به مجلس نشسته دو نو خاسته
به آب رزان مجلس آراسته
نهادیش رضوان به از بیت خویش
خنک آنکه دارد چنین بیت پیش
نبودی در او راه خورشید را
بجز باده یا باد یا بید را
چو مطرب زدی ز خمه بر روی آب
ز فواره بر فور دادی جواب
سحر گاهشان از نسیم زلال
شدی سرد بر دل شمیم شمال
چو از خانه بیرون شدی شهریار
زدی خیمه بر کوه خورشید وار
دماغ و درون را به باد سحر
ز برگ سمن داشتی تازهتر
به هر دم که باد سحر میگشود
هوای دگر بر دلش میفزود
چو فصل بهارش بر آن ماه چهر
شدی گرمتر روز در روز مهر
گهی شاه کردی بر آن کوه گشت
گهی تاختی اسب بر روی دشت
چو مهر از افق بر فراز آمدی
به خیش خوش خویش باز آمدی
شدی چرخ را گرم با خاک مهر
شدی زرد رخسار گلگون وی
بدی در رگ کان روان خون وی
اگر ابر ناگه شدی قطره بار
ز تاب تفش قطره گشتی شرار
و گر در هوا برق کردی گذر
چو پروانهاش سوختی بال و پر
سیه گشته خون از حرارت چو مشک
دهان شمر چون لب بحر خشک
شده بر سر شاخ بریان ز تاب
عنادل، چو بر سیخ مرغ کباب
تن ماهیان در دل آبگیر
چنان سوختی کاندر آتش حریر
ز گرمی آب و هوا گرم گاه
همی برد ماهی بر آتش پناه
در آن آب جوشیده بر روی شط
ز سوز جگر ماغ گفتی به بط
که وقت سمندر ز ما خوشتر است
خنک جان آن کس که بر آذر است
ز بس کآفتاب از هوا یافت تاب
دل سنگ میسوخت بر آفتاب
گه آتش فکندی هوا در سحاب
گهی سوختی در زمین پای آب
درین موسم و در چنین حالتی
ملک بود در خوشترین حالتی
به بیتی درون خوش نشسته دو یار
چو ابیات من روشن و آبدار
به مجلس نشسته دو نو خاسته
به آب رزان مجلس آراسته
نهادیش رضوان به از بیت خویش
خنک آنکه دارد چنین بیت پیش
نبودی در او راه خورشید را
بجز باده یا باد یا بید را
چو مطرب زدی ز خمه بر روی آب
ز فواره بر فور دادی جواب
سحر گاهشان از نسیم زلال
شدی سرد بر دل شمیم شمال
چو از خانه بیرون شدی شهریار
زدی خیمه بر کوه خورشید وار
دماغ و درون را به باد سحر
ز برگ سمن داشتی تازهتر
به هر دم که باد سحر میگشود
هوای دگر بر دلش میفزود
چو فصل بهارش بر آن ماه چهر
شدی گرمتر روز در روز مهر
گهی شاه کردی بر آن کوه گشت
گهی تاختی اسب بر روی دشت
چو مهر از افق بر فراز آمدی
به خیش خوش خویش باز آمدی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۱
گشتم از بیدست و پاییها به خشک و تر محیط
کشتی از تسلیم پیدا کرد ساحل در محیط
قاصدان شوق یکسر ناخدایی میکنند
موجها دارد ز چشمم تا در دلبر محیط
دل به هر اندیشه فال انقلابی میزند
میکند از هر نسیمی نسخهٔ ابتر محیط
گر چنین افسردگی جوشد زطبع روزگار
رفته رفته میخزد در دیدهٔ گوهر محیط
شوخی برگ نگه در دیدهٔ آیینه نیست
همچو گوهر موج ما را گشت چشم تر محیط
طبع چون ممتاز اعیان شد وطن هم غربتست
میکند حاصل گهر گرد یتیمی در محیط
هر قدر ساز تعلق بیش، وحشت بیشتر
میگشاید در خور امواج بال و پر محیط
شفقت حال ضعیفان بر بزرگان ننگ نیست
خار و خس را همچو گل جا میهد بر سر محیط
چون به عزلت خو گرفتی فکر آزادی خطاست
آب گوهر گشته نتواند شدن دیگر محیط
چشم حیران مرا آیینهای فهمیده است
در طلسم گوهر من نیست بیلنگر محیط
محرم او کیست، گرد خویش میگردیده باش
حلقهای دارد ز گردابت برون در محیط
دستگاه مستی ارباب معنی باده نیست
بیدل از چشم تر خود میکشد ساغر محیط
کشتی از تسلیم پیدا کرد ساحل در محیط
قاصدان شوق یکسر ناخدایی میکنند
موجها دارد ز چشمم تا در دلبر محیط
دل به هر اندیشه فال انقلابی میزند
میکند از هر نسیمی نسخهٔ ابتر محیط
گر چنین افسردگی جوشد زطبع روزگار
رفته رفته میخزد در دیدهٔ گوهر محیط
شوخی برگ نگه در دیدهٔ آیینه نیست
همچو گوهر موج ما را گشت چشم تر محیط
طبع چون ممتاز اعیان شد وطن هم غربتست
میکند حاصل گهر گرد یتیمی در محیط
هر قدر ساز تعلق بیش، وحشت بیشتر
میگشاید در خور امواج بال و پر محیط
شفقت حال ضعیفان بر بزرگان ننگ نیست
خار و خس را همچو گل جا میهد بر سر محیط
چون به عزلت خو گرفتی فکر آزادی خطاست
آب گوهر گشته نتواند شدن دیگر محیط
چشم حیران مرا آیینهای فهمیده است
در طلسم گوهر من نیست بیلنگر محیط
محرم او کیست، گرد خویش میگردیده باش
حلقهای دارد ز گردابت برون در محیط
دستگاه مستی ارباب معنی باده نیست
بیدل از چشم تر خود میکشد ساغر محیط
اسدی توسی : گرشاسپنامه
گشتن گرشاسب با مهراج گرد هند
یکی مرد ملاح بُد راهبر
که بودش همه راه دریا ز بر
بُد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز
به دریا هر آنجا که آب آزمای
ببویید آن گل بگفت از کجای
چو دریا به شورش گرفتی شتاب
یکی طشت بودش بکردی پر آب
همه بودنی ها درو کمّ و بیش
بدیدی چو در آینه چهر خویش
ورا رهبری داد مهراج شاه
به سوی جزیری گرفتند راه
که خوانند برطایل آنرا به نام
جزیری همه جای شادیِّ و کام
پرآب خوش و میوه هر سو به بار
گل گونه گون گرد او صد هزار
ز خوشی زمین چون دل شاد بود
ز باران هوا چون کف راد بود
چو رنگ رخ یار شاخ از سمن
چو موی سر زنگی آب از شکن
خروش رباب و هواهای نای
ره چنگ و دستان بر بط سرای
همی آمد از بیشه هر سو فراز
نه گوینده پیدا، نه دستان نواز
تو گفتی همه بیشه بزم پریست
درختش ز هر سو به رامشگریست
چنان هر زمان بانگ برخاستی
که می خواره را آرزو خواستی
دل پهلوان خیره شد ز آن خروش
به هر گوشه ای گشت و بنهاد گوش
نه کس دید و نه مرغ و دیو و پری
نه کمتر شد آن بانگ رامشگری
ز ملاح از آن بانگ پرسید باز
نداند کس این گفت پیدا و راز
همان جا شب تیره بر دشت و راغ
یکی روشنی دید همچون چراغ
بپرسید از آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
چو دم زد فتد روشنی در هوا
بدان روشنایی کند شب چرا
چنین هر شب از دور پیدا شود
سپیده دمان باز دریا شود
ز دام و دد و بوی نخچیر گیر
گریزان بود بر سه پرتاب تیر
ببودند روزی وز آن جایگاه
کشیدند سوی صواحل سپاه
که بودش همه راه دریا ز بر
بُد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز
به دریا هر آنجا که آب آزمای
ببویید آن گل بگفت از کجای
چو دریا به شورش گرفتی شتاب
یکی طشت بودش بکردی پر آب
همه بودنی ها درو کمّ و بیش
بدیدی چو در آینه چهر خویش
ورا رهبری داد مهراج شاه
به سوی جزیری گرفتند راه
که خوانند برطایل آنرا به نام
جزیری همه جای شادیِّ و کام
پرآب خوش و میوه هر سو به بار
گل گونه گون گرد او صد هزار
ز خوشی زمین چون دل شاد بود
ز باران هوا چون کف راد بود
چو رنگ رخ یار شاخ از سمن
چو موی سر زنگی آب از شکن
خروش رباب و هواهای نای
ره چنگ و دستان بر بط سرای
همی آمد از بیشه هر سو فراز
نه گوینده پیدا، نه دستان نواز
تو گفتی همه بیشه بزم پریست
درختش ز هر سو به رامشگریست
چنان هر زمان بانگ برخاستی
که می خواره را آرزو خواستی
دل پهلوان خیره شد ز آن خروش
به هر گوشه ای گشت و بنهاد گوش
نه کس دید و نه مرغ و دیو و پری
نه کمتر شد آن بانگ رامشگری
ز ملاح از آن بانگ پرسید باز
نداند کس این گفت پیدا و راز
همان جا شب تیره بر دشت و راغ
یکی روشنی دید همچون چراغ
بپرسید از آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
چو دم زد فتد روشنی در هوا
بدان روشنایی کند شب چرا
چنین هر شب از دور پیدا شود
سپیده دمان باز دریا شود
ز دام و دد و بوی نخچیر گیر
گریزان بود بر سه پرتاب تیر
ببودند روزی وز آن جایگاه
کشیدند سوی صواحل سپاه
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی دیگر جزیره
به دیگر جزیری فکندند رخت
پر از کان سیم و ، پر آب و درخت
بدو در گیا داروی گونه گون
گل و میوه از صد هزاران فزون
زمینش ز بس بیشه زعفران
چو دیبای زرد از کران تا کران
ز بس گل که هر جای خودروی بود
گلش خوردنی پاک و خشبوی بود
درخت گلی بُد که چون آفتاب
بدیدی ، شکفتی هم اندر شتاب
فروتاختی سوی خورشید پست
سر خویش چون مردم خورپرست
ز هر سو که خورشید گشتی ز بر
همی گشتی آن همچنان سوی خور
چو خورشید بفکندی از چرخ رخت
شدی سست و لرزان بجای آن درخت
چو یاری سرشک از غم رفته یار
فشاند ، همی گل فشاندی ز بار
گلی بود دیگر شکفته شگفت
که گفتی دم از مشک و عنبر گرفت
بُدی روز چون کفّ بخشنده باز
به شب چون کف زفت ماندی فراز
گلی بُد که در تُفّ گیتی فروز
شکفته بُدی تا گه نیمروز
از آن پس چو چشمی بدی نیم خواب
فشاندی ز مژگان چو گرینده آب
چنین اشک تا شب همی تاختی
گه ش شب به یک بار بگداختی
درختان بُد از میوه دیگر به بار
که هر سال بار آوریدی دو بار
شگفتی بدینسان بی اندازه بود
اگر میوه گر نوگل تازه بود
شده خیره دل پهلوان زمین
همی خواند بر بوم هند آفرین
همی گفت هر چیزی گیتی فزای
بدین هندوان داد گویی خدای
به رخ دوزخی وار تاراند و زشت
به آباد کشور چو خرّم بهشت
نه چندین شگفتست جای دگر
نه زینسان هوای خوش و بوم و بر
نه کس کور بینم نه بیمار و سُست
نز اندام جایی جایی کژ و نادُرست
اگر چه کسی سالخوردست و پیر
بسان جوان موی دارد چو قیر
پر از کان سیم و ، پر آب و درخت
بدو در گیا داروی گونه گون
گل و میوه از صد هزاران فزون
زمینش ز بس بیشه زعفران
چو دیبای زرد از کران تا کران
ز بس گل که هر جای خودروی بود
گلش خوردنی پاک و خشبوی بود
درخت گلی بُد که چون آفتاب
بدیدی ، شکفتی هم اندر شتاب
فروتاختی سوی خورشید پست
سر خویش چون مردم خورپرست
ز هر سو که خورشید گشتی ز بر
همی گشتی آن همچنان سوی خور
چو خورشید بفکندی از چرخ رخت
شدی سست و لرزان بجای آن درخت
چو یاری سرشک از غم رفته یار
فشاند ، همی گل فشاندی ز بار
گلی بود دیگر شکفته شگفت
که گفتی دم از مشک و عنبر گرفت
بُدی روز چون کفّ بخشنده باز
به شب چون کف زفت ماندی فراز
گلی بُد که در تُفّ گیتی فروز
شکفته بُدی تا گه نیمروز
از آن پس چو چشمی بدی نیم خواب
فشاندی ز مژگان چو گرینده آب
چنین اشک تا شب همی تاختی
گه ش شب به یک بار بگداختی
درختان بُد از میوه دیگر به بار
که هر سال بار آوریدی دو بار
شگفتی بدینسان بی اندازه بود
اگر میوه گر نوگل تازه بود
شده خیره دل پهلوان زمین
همی خواند بر بوم هند آفرین
همی گفت هر چیزی گیتی فزای
بدین هندوان داد گویی خدای
به رخ دوزخی وار تاراند و زشت
به آباد کشور چو خرّم بهشت
نه چندین شگفتست جای دگر
نه زینسان هوای خوش و بوم و بر
نه کس کور بینم نه بیمار و سُست
نز اندام جایی جایی کژ و نادُرست
اگر چه کسی سالخوردست و پیر
بسان جوان موی دارد چو قیر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲ - لابه حکیم
فریاد از این جهان و از این دنیا
وین رسم ناستوده ی نازببا
برباد رفته قاعده ی موسی
و از یاد رفته توصیه ی عیسی
توراهٔ گشته توریهٔ بدعت
انجیل گشته واسطهٔ دعوا
خُلق محمدی شده مستنکر
دستور ایزدی شده مستثنی
هامون به خود نبیند جزکوشش
دریا به خود نبیند جز غوغا
گرد قتال خیزد از این هامون
طوفان مرگ خیزد از این دربا
بر ماهتاب، تیر زند کتان
بر آفتاب، تیغ کشد حربا
خون میچکد زکلک سیاسیون
جان میطپد ز رای ذویالارا
جور و فساد سرزده درگیتی
صلح و سدادگم شده از دنیا
قومی پلنگ خوی ز هرگوشه
درهم فتادهاند پلنگآسا
گرگان آدمی رخ و آدمخوار
دیوان آهنین دل و آهنخا
آن خون این مکد ز ره پلتیک
این جان آن کند به ره یاسا
ملک خدای گشته دو صدپاره
هر ملک را گروهی گنجآرا
وآنکه به خیره بر زبر هرگنج
میران نشستهاند چو اژدرها
هریک به دل گرفته بسی امید
هریک به سر نهفته بسی سودا
هر ساعتی به آرزوی این قوم
صد جوی خون روان شد ازصحرا
اوکام دل نیافته وز هر سوی
بینی نشسته با دل خون پالا
چندین هزار مادر بیفرزند
چندین هزار بچهٔ بیبابا
ای خود بر نهاده پی پرخاش
وی تیغ برکشیده پی هیجا
این خون پاک ملت یزدان است
چندین چنین چهپزی بیپروا
این باغ ایزد است و درختانش
با دست حق دمیده چنین زیبا
ای خیره باغ را چه زنی آتش
وی خر درخت را چهخوری بیجا
مشکن درخت یزدان را مشکن
منما تهی گلستان را، منما
*
*
هان ای حکیم چندکنی لابه
هان ای ادیب چند کنی غوغا
لابه به پیش کور نیارد مرد
غوغا به پیش کر نکند دانا
مردم کرند نیمی و نیمی کور
ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا
آنکو شنید، باد بر او نفرین
گر خود شنید وکارنبست آن را
وانکو بدید، باد بر او توبیخ
گر زانکه دید و بار نبست آنجا
وین رسم ناستوده ی نازببا
برباد رفته قاعده ی موسی
و از یاد رفته توصیه ی عیسی
توراهٔ گشته توریهٔ بدعت
انجیل گشته واسطهٔ دعوا
خُلق محمدی شده مستنکر
دستور ایزدی شده مستثنی
هامون به خود نبیند جزکوشش
دریا به خود نبیند جز غوغا
گرد قتال خیزد از این هامون
طوفان مرگ خیزد از این دربا
بر ماهتاب، تیر زند کتان
بر آفتاب، تیغ کشد حربا
خون میچکد زکلک سیاسیون
جان میطپد ز رای ذویالارا
جور و فساد سرزده درگیتی
صلح و سدادگم شده از دنیا
قومی پلنگ خوی ز هرگوشه
درهم فتادهاند پلنگآسا
گرگان آدمی رخ و آدمخوار
دیوان آهنین دل و آهنخا
آن خون این مکد ز ره پلتیک
این جان آن کند به ره یاسا
ملک خدای گشته دو صدپاره
هر ملک را گروهی گنجآرا
وآنکه به خیره بر زبر هرگنج
میران نشستهاند چو اژدرها
هریک به دل گرفته بسی امید
هریک به سر نهفته بسی سودا
هر ساعتی به آرزوی این قوم
صد جوی خون روان شد ازصحرا
اوکام دل نیافته وز هر سوی
بینی نشسته با دل خون پالا
چندین هزار مادر بیفرزند
چندین هزار بچهٔ بیبابا
ای خود بر نهاده پی پرخاش
وی تیغ برکشیده پی هیجا
این خون پاک ملت یزدان است
چندین چنین چهپزی بیپروا
این باغ ایزد است و درختانش
با دست حق دمیده چنین زیبا
ای خیره باغ را چه زنی آتش
وی خر درخت را چهخوری بیجا
مشکن درخت یزدان را مشکن
منما تهی گلستان را، منما
*
*
هان ای حکیم چندکنی لابه
هان ای ادیب چند کنی غوغا
لابه به پیش کور نیارد مرد
غوغا به پیش کر نکند دانا
مردم کرند نیمی و نیمی کور
ازکور وکر، چه خواهی جز حاشا
آنکو شنید، باد بر او نفرین
گر خود شنید وکارنبست آن را
وانکو بدید، باد بر او توبیخ
گر زانکه دید و بار نبست آنجا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - چیستان
چیست آن جنبدهٔ والاگهر
گوهرش از آب و آتش جسته فر
زادهٔ خورشید و همپیمان خاک
گاه چون مریخ و گاهی چون قمر
هر زمان رنگی پذیرد در جهان
گه سیه، گه سرخ، گه رنگ دگر
جانورکردار، جنبانست و هست
اندر او جانها و خود ناجانور
بار گیرنده به مانند ستور
راه جوینده بمانند بشر
راه را از چاه بشناسد از آنک
همچو مردم صاحب مغزست و سر
در دویدن چون دگر جنبندگان
در قفای خویش نگذارد اثر
هست فربه لیک چون ساکن شود
مهرههای پشتش آید در شمر
یک زمان اندر دوره پویان بود
وان دو یکسانست او را در نظر
کرده از گردون گردان عاریت
پایها، وز نسر طایر بال و پر
نیست او را چشم چون مردم ولیک
صد جهان بین است او را بیشتر
همچنانش گوشها باشد ولی
این شگفتی بین که باشد کور و گر
کور ره جویست کٌر خوش نیوش
گنگ غرنده است و لنگ راه بر
با ستور و گاو و خر دشمن و لیک
شاد ازو جان ستور و گاو و خر
هست چون ابری سیه با رعد و برق
لیک از او هرگز نمی بارد مطر
جنگیئی باشد که او را گاه رزم
جوشن از چوبست و از آهن سپر
گاهگاهی زیر چوبین جوشنش
می کند خفتانی از دیبا به بر
پایها دارد ولی افعی مثال
سینه مالان، پیچد اندر بوم و بر
هست همچون اژدها مردم ربای
اژدری مردمخور و هامون سپر
هرچه پیش آید بیوبارد همی
زادمی و اشتر و اسب و ستر
وین شگفتی بین کزین بلعیدنش
مردم و حیوان نمیبیند ضرر
لیک اگر بلعیدهها دورافکند
جان شیرینشان شود از تن بدر
گه شود زاو کشوری خرم بهشت
گه شود ز او ملکتی زیر و زبر
گه بشیر دولتست و جاه و مال
گه نذیر غارتست و شور و شر
گر فزونش طعمه باشد هست رام
ور کمش باشد خورش زاید خطر
تربیت کردنش دشوار است و سخت
واندر آن گنجینهها گردد هدر
زین زیانکاری که باشد اندر او
پادشاهان را بود از وی حذر
گر به کار آید بود بس جانفزای
ور ز کار افتد شود بس جان شکر
آوخ از این غول شکل دیو فعل
آوخ از این پیل زور دد سیر
هانوهانماریستبس خوشخط وخال
جانب وی دست بیافسون مبر
گنج ایران شد هزینه اندر او
باز ناپیداست پای او ز سر
بو که گردد رام عزم شهریار
این هیون بدلگام خاره در
گنجهایی را کز ایران خورده است
قی کند این اژدهای گنجخور
پیش از آن کش افکند از بیخ و بن
سیل اشگ و دود آه رنجبر
خورده ملیونها، به ما واپس دهد
کیسهها را پر کند از سیم و زر
تا که گردد صرف بند هیرمند
یا که گردد خرج سدّ شوشتر
تا که گردد صرف کاری کاندران
خیر ملت باشد و نفع بشر
لختی از آن صرف ایجاد قنات
بخشی از آن خرج تسطیح ممر
قسمتی زان وقف بر طبع کتاب
پارهای زان بخش بر اهل هنر
نیمهای خرج سلیح و ساز جنگ
بهرهای خرج سپاه نامور
ور شهنشه ریزدی آن را به دور
تا ربودندیش خلق از رهگذر
به که تقدیم فرنگستان شود
آنچه گرد آمد به صد خون جگر
گوهرش از آب و آتش جسته فر
زادهٔ خورشید و همپیمان خاک
گاه چون مریخ و گاهی چون قمر
هر زمان رنگی پذیرد در جهان
گه سیه، گه سرخ، گه رنگ دگر
جانورکردار، جنبانست و هست
اندر او جانها و خود ناجانور
بار گیرنده به مانند ستور
راه جوینده بمانند بشر
راه را از چاه بشناسد از آنک
همچو مردم صاحب مغزست و سر
در دویدن چون دگر جنبندگان
در قفای خویش نگذارد اثر
هست فربه لیک چون ساکن شود
مهرههای پشتش آید در شمر
یک زمان اندر دوره پویان بود
وان دو یکسانست او را در نظر
کرده از گردون گردان عاریت
پایها، وز نسر طایر بال و پر
نیست او را چشم چون مردم ولیک
صد جهان بین است او را بیشتر
همچنانش گوشها باشد ولی
این شگفتی بین که باشد کور و گر
کور ره جویست کٌر خوش نیوش
گنگ غرنده است و لنگ راه بر
با ستور و گاو و خر دشمن و لیک
شاد ازو جان ستور و گاو و خر
هست چون ابری سیه با رعد و برق
لیک از او هرگز نمی بارد مطر
جنگیئی باشد که او را گاه رزم
جوشن از چوبست و از آهن سپر
گاهگاهی زیر چوبین جوشنش
می کند خفتانی از دیبا به بر
پایها دارد ولی افعی مثال
سینه مالان، پیچد اندر بوم و بر
هست همچون اژدها مردم ربای
اژدری مردمخور و هامون سپر
هرچه پیش آید بیوبارد همی
زادمی و اشتر و اسب و ستر
وین شگفتی بین کزین بلعیدنش
مردم و حیوان نمیبیند ضرر
لیک اگر بلعیدهها دورافکند
جان شیرینشان شود از تن بدر
گه شود زاو کشوری خرم بهشت
گه شود ز او ملکتی زیر و زبر
گه بشیر دولتست و جاه و مال
گه نذیر غارتست و شور و شر
گر فزونش طعمه باشد هست رام
ور کمش باشد خورش زاید خطر
تربیت کردنش دشوار است و سخت
واندر آن گنجینهها گردد هدر
زین زیانکاری که باشد اندر او
پادشاهان را بود از وی حذر
گر به کار آید بود بس جانفزای
ور ز کار افتد شود بس جان شکر
آوخ از این غول شکل دیو فعل
آوخ از این پیل زور دد سیر
هانوهانماریستبس خوشخط وخال
جانب وی دست بیافسون مبر
گنج ایران شد هزینه اندر او
باز ناپیداست پای او ز سر
بو که گردد رام عزم شهریار
این هیون بدلگام خاره در
گنجهایی را کز ایران خورده است
قی کند این اژدهای گنجخور
پیش از آن کش افکند از بیخ و بن
سیل اشگ و دود آه رنجبر
خورده ملیونها، به ما واپس دهد
کیسهها را پر کند از سیم و زر
تا که گردد صرف بند هیرمند
یا که گردد خرج سدّ شوشتر
تا که گردد صرف کاری کاندران
خیر ملت باشد و نفع بشر
لختی از آن صرف ایجاد قنات
بخشی از آن خرج تسطیح ممر
قسمتی زان وقف بر طبع کتاب
پارهای زان بخش بر اهل هنر
نیمهای خرج سلیح و ساز جنگ
بهرهای خرج سپاه نامور
ور شهنشه ریزدی آن را به دور
تا ربودندیش خلق از رهگذر
به که تقدیم فرنگستان شود
آنچه گرد آمد به صد خون جگر
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
آیین زرتشت
چنین گفت در گاتها زردهشت
که بر دیو ریمن نمایید پشت
دروغ است همدست اهریمنا
ابا هر بدی دست در گردنا
به یزدان نیکی دهش بگروند
دروغ از فریبندگان مشنوید
به هرمزد والا نماز آورید
به یزدان یکایک نیاز آورید
گوش نیک دارید و نیکومنش
کزین دو به نیکی گراید کنش
چو پندار شد خوب و گفتار خوب
شود بی گمان کار وکردار خوب
به نیکو منشت و گوشت و کنشت
بیارای خود را چو خرم بهشت
برون و درون هر دو شایسته به
نهاد خوش و خوی بایسته به
سخن خوب و دل خوب و خوش کار کرد
چو این هرسه شد خوب،خوبست مرد
نیت گر بود خوب و گفتار بد
درختی است خوش کاورد بار بد
منش گر بود زشت و گفتار نغز
اناریست خوش ظاهر و ترش مغز
مکن بد اگرچه نهپیدا بود
که پیروزی دیو شیدا بود
روان و تن خویش ورزنده دار
به ورزیگری کشور ارزنده دار
تن لاغر و خاک نادیده ورز
ندارد به نزد جهاندار ارز
اگر گرسنه روزی آری به شب
گناهست نزدیک دادار رب
گناهیست کان را ستغفار نه
زمین تشنه و آدمی گرسنه
برون آرکهریز و آب روان
بر آن آب بنشان نهال جوان
برافشان بهر مهر مه تخم پاک
که درتیر مه زر ستانی ز خاک
میفکن درختی که بار آورد
هم آن راکجا سایه می گسترد
که بر دیو ریمن نمایید پشت
دروغ است همدست اهریمنا
ابا هر بدی دست در گردنا
به یزدان نیکی دهش بگروند
دروغ از فریبندگان مشنوید
به هرمزد والا نماز آورید
به یزدان یکایک نیاز آورید
گوش نیک دارید و نیکومنش
کزین دو به نیکی گراید کنش
چو پندار شد خوب و گفتار خوب
شود بی گمان کار وکردار خوب
به نیکو منشت و گوشت و کنشت
بیارای خود را چو خرم بهشت
برون و درون هر دو شایسته به
نهاد خوش و خوی بایسته به
سخن خوب و دل خوب و خوش کار کرد
چو این هرسه شد خوب،خوبست مرد
نیت گر بود خوب و گفتار بد
درختی است خوش کاورد بار بد
منش گر بود زشت و گفتار نغز
اناریست خوش ظاهر و ترش مغز
مکن بد اگرچه نهپیدا بود
که پیروزی دیو شیدا بود
روان و تن خویش ورزنده دار
به ورزیگری کشور ارزنده دار
تن لاغر و خاک نادیده ورز
ندارد به نزد جهاندار ارز
اگر گرسنه روزی آری به شب
گناهست نزدیک دادار رب
گناهیست کان را ستغفار نه
زمین تشنه و آدمی گرسنه
برون آرکهریز و آب روان
بر آن آب بنشان نهال جوان
برافشان بهر مهر مه تخم پاک
که درتیر مه زر ستانی ز خاک
میفکن درختی که بار آورد
هم آن راکجا سایه می گسترد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۴
باران چو انجم از فلک گریه تاک ریخت
ابر بهار، رنگ قیامت به خاک ریخت
گفتی به جای قطره باران درین بهار
دامان پر گل از کف گردون به خاک ریخت
چون سینه صدف گهر آبدار کرد
هر شبنمی که گل به گریبان خاک ریخت
آینه رویی از جگر خاک جلوه کرد
هر قطره عرق که ازان روی پاک ریخت
ماند چگونه نامه مستان سیاهروی؟
زان اشک بی شمار که از چشم تاک ریخت
هر نخل آرزو که دل از روی شوق بست
چون نخل موم ازین نفس شعله ناک ریخت
رویم ز اشک شور نمکزار گشته است
یارب که این نمک به دل چاک چاک ریخت؟
آورد سر برون ز گریبان بخت سبز
چون شیشه هر که جرعه خود را به خاک ریخت
صائب نگاه یار که می می چکد ازو
در جام ما برای چه زهر هلاک ریخت؟
ابر بهار، رنگ قیامت به خاک ریخت
گفتی به جای قطره باران درین بهار
دامان پر گل از کف گردون به خاک ریخت
چون سینه صدف گهر آبدار کرد
هر شبنمی که گل به گریبان خاک ریخت
آینه رویی از جگر خاک جلوه کرد
هر قطره عرق که ازان روی پاک ریخت
ماند چگونه نامه مستان سیاهروی؟
زان اشک بی شمار که از چشم تاک ریخت
هر نخل آرزو که دل از روی شوق بست
چون نخل موم ازین نفس شعله ناک ریخت
رویم ز اشک شور نمکزار گشته است
یارب که این نمک به دل چاک چاک ریخت؟
آورد سر برون ز گریبان بخت سبز
چون شیشه هر که جرعه خود را به خاک ریخت
صائب نگاه یار که می می چکد ازو
در جام ما برای چه زهر هلاک ریخت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۴
فلک به آبله خار دیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۱
همچشم آبله است دل اشکبار من
در پرده دل است گره نوبهار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
از پاک گوهری چو صدف در دل محیط
گهواره ای است بهر یتیمان کنار من
از ضعف نیست خاستنش چون خط غبار
بر صفحه دلی که نشیند غبار من
دارد نشاط روی زمین در کنار بحر
از گرد بی کسی گهر شاهوار من
چون حرف دور ازان لب میگون فتاده ام
میخانه ها کم است برای خمار من
چون گردباد، بال و پر سیر من شود
خاری که سربرآورد از رهگذار من
از سایه تخم سوخته را سبز می کند
سروی که قد کشد به لب جویبار من
در راه ابر نیست مرا چشم انتظار
چون عنبرست از نفس خود بهار من
آسوده از خرابی سیلاب فتنه ام
همواری من است چو صحرا حصار من
هر وادیی که آید ازو بوی خون، بود
از وحشت کناره طلب لاله زار من
بر صفحه زمین اثر از کوه غم نماند
تا آرمیده گشت دل بی قرار من
خورشید چون هلال شود پای در رکاب
چون پای در رکاب کند شهسوار من
دل می خورد ز قحط خریدار، عمرهاست
در سینه صدف گهر شاهوار من
صائب مرا نظر به خزان و بهار نیست
بر یک قرار جوش زند چشمه سار من
در پرده دل است گره نوبهار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
از پاک گوهری چو صدف در دل محیط
گهواره ای است بهر یتیمان کنار من
از ضعف نیست خاستنش چون خط غبار
بر صفحه دلی که نشیند غبار من
دارد نشاط روی زمین در کنار بحر
از گرد بی کسی گهر شاهوار من
چون حرف دور ازان لب میگون فتاده ام
میخانه ها کم است برای خمار من
چون گردباد، بال و پر سیر من شود
خاری که سربرآورد از رهگذار من
از سایه تخم سوخته را سبز می کند
سروی که قد کشد به لب جویبار من
در راه ابر نیست مرا چشم انتظار
چون عنبرست از نفس خود بهار من
آسوده از خرابی سیلاب فتنه ام
همواری من است چو صحرا حصار من
هر وادیی که آید ازو بوی خون، بود
از وحشت کناره طلب لاله زار من
بر صفحه زمین اثر از کوه غم نماند
تا آرمیده گشت دل بی قرار من
خورشید چون هلال شود پای در رکاب
چون پای در رکاب کند شهسوار من
دل می خورد ز قحط خریدار، عمرهاست
در سینه صدف گهر شاهوار من
صائب مرا نظر به خزان و بهار نیست
بر یک قرار جوش زند چشمه سار من
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱۹