عبارات مورد جستجو در ۱۴۳ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۳
ای جوان ترک وش میر کدامین لشکری
ای خوشا آن کشوری کانجا تو صاحب کشوری
ای سوار فرد از لشکر جدا افتادهای
یا از آن ترکان یغماپیشهٔ غارتگری
آتشت در آب پنهانست و زهرت در شکر
آشکارا گر چه با من همچو شیر و شکری
خواه شکر ریز و خواهی زهر در جامم که تو
گر چه زهرم میچشانی از شکر شیرین تری
وحشی آن صید افکنت گر افکند در خون منال
نیستی لایق به فتراکش که صید لاغری
ای خوشا آن کشوری کانجا تو صاحب کشوری
ای سوار فرد از لشکر جدا افتادهای
یا از آن ترکان یغماپیشهٔ غارتگری
آتشت در آب پنهانست و زهرت در شکر
آشکارا گر چه با من همچو شیر و شکری
خواه شکر ریز و خواهی زهر در جامم که تو
گر چه زهرم میچشانی از شکر شیرین تری
وحشی آن صید افکنت گر افکند در خون منال
نیستی لایق به فتراکش که صید لاغری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵
ز جور لشکر خرداد و مرداد
تواند داد ما را هیچکس داد؟
محال است این طمع هیهات هیهات
کس دیدی که دادش داد خرداد
ز بهر آنکه تا در دامت آرد
چو مرغان مر تو را خرداد خور داد
کرا خورداد گیتی مرد بایدش
ازان آید پس خرداد مرداد
همی خواهی که جاویدان بمانی
در این پرباد خانهٔ سست بنیاد
تو تا این بادپیمائی شب و روز
در این خانه برآمد سال هفتاد
از این پر باد خانه هم به آخر
برون باید شدن ناچار با باد
چه گوئی کین علوی گوهر پاک
بدین زندان و این بند از چه افتاد؟
خداوند ار نیامد زو گناهی
در این زندان و بندش از چه بنهاد؟
وگر بستش به جرمی، پس پیمبر
در این زندان سوی او چون فرستاد؟
وگر در بند مال و ملک دادش
چه خواهد دادنش چون کردش آزاد؟
تو را زندان جهان است و تنت بند
بر این زندان و این بند آفرین باد
به چشم سر یکی بنگر سحرگاه
بر این دولاب بیدیوار و بنیاد
تو پنداری که نسرین و گل زرد
بباریدهاست بر پیروزگون لاد
چرا گردد به گرد خاک ویران
همی چندین هزار این چرخ آباد
مراد کردگار ما ازین چیست؟
در این معنی چه داری یاد از استاد؟
گر البته نگشتی گرد این در
ز تو برجان تو جور است و بیداد
وگر بارت ندادند اندر این در
برایشان ابر رحمت خود مباراد
وگر گفتند «هرگز کس بر این در
نجست از بندیان کس جز تو فریاد»
تو بیچاره غلط کردی ره در
نه شاگردی نه استادی نه استاد
طمع چون کردی از گمره دلیلی؟
نروید هرگز از پولاد شمشاد
درین کردند از امت نیز دعوی
تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد
هم آن این را هم این آن را شب و روز
به گمراهی و بیدینی کند یاد
چو خر بیعلم شادانند هریک
ستور است آنکه نادان باشد و شاد
نژاد دیو ملعونند یکسر
مزایاد آنکه این گوباره را زاد
خدا از شر و رنج راهداران
گروه خویش را ایمن بداراد
تو را گر قصد بغداد است آنک
نبستهستند بر تو راه بغداد
ولیکن جز امین سر یزدان
کسی این راز را بر خلق نگشاد
بهتنزیل ازخسر رهجوی و، تاویل
ز فرزندان او یابی و داماد
از آن داماد کایزد هدیه دادش
دل دانا و صمصام و کف راد
دل سندان ازو گر بدسگالد
فرو ریزد دل سندان و پولاد
تواند داد ما را هیچکس داد؟
محال است این طمع هیهات هیهات
کس دیدی که دادش داد خرداد
ز بهر آنکه تا در دامت آرد
چو مرغان مر تو را خرداد خور داد
کرا خورداد گیتی مرد بایدش
ازان آید پس خرداد مرداد
همی خواهی که جاویدان بمانی
در این پرباد خانهٔ سست بنیاد
تو تا این بادپیمائی شب و روز
در این خانه برآمد سال هفتاد
از این پر باد خانه هم به آخر
برون باید شدن ناچار با باد
چه گوئی کین علوی گوهر پاک
بدین زندان و این بند از چه افتاد؟
خداوند ار نیامد زو گناهی
در این زندان و بندش از چه بنهاد؟
وگر بستش به جرمی، پس پیمبر
در این زندان سوی او چون فرستاد؟
وگر در بند مال و ملک دادش
چه خواهد دادنش چون کردش آزاد؟
تو را زندان جهان است و تنت بند
بر این زندان و این بند آفرین باد
به چشم سر یکی بنگر سحرگاه
بر این دولاب بیدیوار و بنیاد
تو پنداری که نسرین و گل زرد
بباریدهاست بر پیروزگون لاد
چرا گردد به گرد خاک ویران
همی چندین هزار این چرخ آباد
مراد کردگار ما ازین چیست؟
در این معنی چه داری یاد از استاد؟
گر البته نگشتی گرد این در
ز تو برجان تو جور است و بیداد
وگر بارت ندادند اندر این در
برایشان ابر رحمت خود مباراد
وگر گفتند «هرگز کس بر این در
نجست از بندیان کس جز تو فریاد»
تو بیچاره غلط کردی ره در
نه شاگردی نه استادی نه استاد
طمع چون کردی از گمره دلیلی؟
نروید هرگز از پولاد شمشاد
درین کردند از امت نیز دعوی
تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد
هم آن این را هم این آن را شب و روز
به گمراهی و بیدینی کند یاد
چو خر بیعلم شادانند هریک
ستور است آنکه نادان باشد و شاد
نژاد دیو ملعونند یکسر
مزایاد آنکه این گوباره را زاد
خدا از شر و رنج راهداران
گروه خویش را ایمن بداراد
تو را گر قصد بغداد است آنک
نبستهستند بر تو راه بغداد
ولیکن جز امین سر یزدان
کسی این راز را بر خلق نگشاد
بهتنزیل ازخسر رهجوی و، تاویل
ز فرزندان او یابی و داماد
از آن داماد کایزد هدیه دادش
دل دانا و صمصام و کف راد
دل سندان ازو گر بدسگالد
فرو ریزد دل سندان و پولاد
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابوحرب بختیار
ساقی بیا که امشب ساقی به کار باشد
زان ده مرا که رنگش چون جلنار باشد
می ده چهار ساغر، تا خوش گوار باشد
زیرا که طبع مردم را بر چهار باشد
هم طبع را نبیدش فرزانهوار باشد
تا نه خروش باشد، تا نه خمار باشد
نی نی دروغ گفتم، این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد؟
باده خوریم روشن، تا روزگار باشد
خاصه که باده خوردن با بختیار باشد
خاصه که روز دولت مسعود یار باشد
خاصه که ماهرویی، اندر کنار باشد
میراجل که کارش با کارزار باشد
یا در میان مجلس، یا در شکار باشد
تا این جهان به جایست، او را وقار باشد
او با سرور باشد، او با یسار باشد
لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد
دیناربخش باشد، دیناربار باشد
هم حق شناس باشد، هم حق گزار باشد
هم در بدی و نیکی، اسپاس دار باشد
در کارهای عقبی با کردگار باشد
در کارهای دنیی با اعتبار باشد
شکرش عزیز باشد، دینارخوار باشد
از فخر فخر باشد، از عارعار باشد
جشن سده امیرا! رسم کبار باشد
این آین گیومرث و اسفندیار باشد
زان برفروز کامشب اندر حصار باشد
او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد
آن آتشی که گویی نخلی به بار باشد
اصلش ز نور باشد، فرعش ز نار باشد
چون بنگری به طولش سرو و چنار باشد
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
چون بنگری به عرضش، از کوهسار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد
سرو از عقیق باشد، کوه از عقار باشد
این مستعیر باشد، آن مستعار باشد
با احمرار باشد، با اصفرار باشد
نه احمرار باشد، نه اصفرار باشد
هم با شعاع باشد، هم با شرار باشد
زینش لباس باشد، زانش دثار باشد
چون لالهزار باشد، چون مرغزار باشد
نه لالهزار باشد، نه مرغزار باشد
چمیدن فرازش مانند مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد
میرجلیل برخور، تا روزگار باشد
با قند لب نگاری، کز قندهار باشد
خورشید روی باشد، عنبر عذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد
برلحن چنگ و سازی کش زیرزار باشد
زیرش درست باشد، بم استوار باشد
دستانهای چنگش سبزهٔبهار باشد
نوروز کیقبادی و آزادوار باشد
تا گوش خوب رویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد
تا کان و چشمه باشد، تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزی، تا کامگار باشد
تا بیقرار گردون اندر مدار باشد
وندر مدار گردون کس را قرار باشد
تا سعد و نحس باشد، با اختیار باشد
چونان که اختیارش بیاضطرار باشد
ذلش نهفته باشد، عز آشکار باشد
واندر پناه ایزد، در زینهار باشد
زان ده مرا که رنگش چون جلنار باشد
می ده چهار ساغر، تا خوش گوار باشد
زیرا که طبع مردم را بر چهار باشد
هم طبع را نبیدش فرزانهوار باشد
تا نه خروش باشد، تا نه خمار باشد
نی نی دروغ گفتم، این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد؟
باده خوریم روشن، تا روزگار باشد
خاصه که باده خوردن با بختیار باشد
خاصه که روز دولت مسعود یار باشد
خاصه که ماهرویی، اندر کنار باشد
میراجل که کارش با کارزار باشد
یا در میان مجلس، یا در شکار باشد
تا این جهان به جایست، او را وقار باشد
او با سرور باشد، او با یسار باشد
لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد
دیناربخش باشد، دیناربار باشد
هم حق شناس باشد، هم حق گزار باشد
هم در بدی و نیکی، اسپاس دار باشد
در کارهای عقبی با کردگار باشد
در کارهای دنیی با اعتبار باشد
شکرش عزیز باشد، دینارخوار باشد
از فخر فخر باشد، از عارعار باشد
جشن سده امیرا! رسم کبار باشد
این آین گیومرث و اسفندیار باشد
زان برفروز کامشب اندر حصار باشد
او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد
آن آتشی که گویی نخلی به بار باشد
اصلش ز نور باشد، فرعش ز نار باشد
چون بنگری به طولش سرو و چنار باشد
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
چون بنگری به عرضش، از کوهسار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد
سرو از عقیق باشد، کوه از عقار باشد
این مستعیر باشد، آن مستعار باشد
با احمرار باشد، با اصفرار باشد
نه احمرار باشد، نه اصفرار باشد
هم با شعاع باشد، هم با شرار باشد
زینش لباس باشد، زانش دثار باشد
چون لالهزار باشد، چون مرغزار باشد
نه لالهزار باشد، نه مرغزار باشد
چمیدن فرازش مانند مار باشد
رخشیدن شعاعش گویی نضار باشد
میرجلیل برخور، تا روزگار باشد
با قند لب نگاری، کز قندهار باشد
خورشید روی باشد، عنبر عذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد
برلحن چنگ و سازی کش زیرزار باشد
زیرش درست باشد، بم استوار باشد
دستانهای چنگش سبزهٔبهار باشد
نوروز کیقبادی و آزادوار باشد
تا گوش خوب رویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد
تا کان و چشمه باشد، تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزی، تا کامگار باشد
تا بیقرار گردون اندر مدار باشد
وندر مدار گردون کس را قرار باشد
تا سعد و نحس باشد، با اختیار باشد
چونان که اختیارش بیاضطرار باشد
ذلش نهفته باشد، عز آشکار باشد
واندر پناه ایزد، در زینهار باشد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - مطلع سوم
بخ بخ ای بخت و خه خه ای دل دار
هم وفادار و هم جفا بردار
من تو را زان سوی جهان جویان
تو بدین سو سرم گرفته کنار
طفل میخواندمت، زهی بالغ
مست میگفتمت، زهی هشیار
من تو را طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیدهٔ بیدار
یا شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار
دست بر سر زنی گرت گویم
کن بهین عمر رفته باز پس آر
ور تو خواهی در اجری امسال
آوری خط محو کردهٔ پار
هر چه بخشم به دست مزد از من
نپذیری و بس کنی پیکار
من ز بیکاری ارچه در کارم
به سلاح تو میکنم پیکار
سر نیزه زد آسمان در خاک
که تویی آفتاب نیزه گذار
شهره مرغی به شهر بند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوار
عهد نامهٔ وفات زیر پر است
گنج نامهٔ بقات در منقار
دانه از خوشهٔ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پروازی
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار
هدهدی کز عروس ملک مرا
خبر آور تویی و نامه سپار
گلبن تازهای و نیست تو را
چون گل نخل بند تیزی خار
شاه باز سپید روزی از آنک
شویی از زاغ شب سیاهی قار
اینت شه باز کز پی چو منی
صید نسرین کردهای نهمار
که مرا در سه ماه با دو امام
به یکی سال دادهای دیدار
دو امام زمان، دو رکن الدین
دو قوی رکن کعبهٔ اسرار
به موالات این دو رکن شریف
هم تمسک کنم هم استظهار
که به عمر دراز هست مرا
خدمت هر دو رکن پذرفتار
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار
دو فتوح است تازه در یک وقت
دو لطیفه است سفته در یک تار
هر دو رکن جهان مرد میاند
آدمی مجتبی و عیسی یار
هر دو رکن افسر وجود آرای
هر دو رکن اختر سعود نگار
شدم از سعد اتصال دو رکن
خالالسیر ز آفت اشرار
این چو رکن هوا لطافت پاش
و آن چو رکن زمین خلافت دار
وهم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار
کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار
این زخوی حاکمی ملک عصمت
و آن ز ری عالمی فلک مقدار
نام خوی زین چو روی ری تازه
کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار
روی این در ری آفتاب اشراق
خوی او در خوی او رمزد آثار
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار
هاری از حلم رکن خوی در تب
هان خوی سردش آنک آب بحار
ری از آن رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار
این حدیث نبی کند تلقین
وان علوم رضی کند تکرار
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبهٔ اخبار
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار
دو علی عصمت و دو جعفر جاه
این یکی صادق آن دگر طیار
وز سوم جعفر ار سخن رانم
بر مک از آن خویش دارد عار
هر دو از هیبت و هبت به دو وقت
همچو گل خاضع و چو مل جبار
هر دو برجیس علم و کیوان حلم
هر دو خورشید جود و قطب وقار
خود بر این هر دو قطب میگردد
فلک شرع احمد مختار
شرع را زین دو قطب نیست گزیر
که فلک راست بر دو قطب مدار
هر دو چون کوه و گنج خانهٔ علم
هر دو بحر از درون ول زخار
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیدهای بسیار
هر دو زنبور خانهٔ شهوات
کرده غارت چو حیدر کرار
چون علی کاینه نگاه کند
دو علی بین به علم وحی گزار
هر دو رکنند راعی دل من
عمر آن بین مراعی عمار
این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر
کرده جلاب جان و من ناهار
آن بری قالب مرا چو مسیح
داد تریاک و روح من بیمار
این مرا زائر، آن مرا عائذ
این مرا مخلص، آن مرا دل دار
چه عجب کامده است ذو القرنین
به سلام برهمنی در غار
بر در پیر شاه مرو گشای
ارسلان آمد و ندادش بار
شاه سنجر شدی به هر هفته
به سلام دو کفش گر یک بار
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار
ذره را آفتاب بنوازد
گر برش قدر نیست در مقدار
کنم از حمد و مدح این دو امام
ری و خوی را ز محمدت دو ازار
به خدایی که هم ز عطسهٔ خوک
موش را در جهان کند دیدار
که کرمشان به عطسه ماند راست
کید الحمد واجب آخر کار
گر چه قبله یکی است خاقانی
روی و خوی دان دو قبلهٔ زوار
ربع مسکو ز شکر پر کردی
هم نشد گفته عشری از اعشار
من به ری مکرمی دگر دارم
بکر افلاک و حاصل ادوار
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست صدر صدور و فخر کبار
چون خط جود خوانی از اشراف
چون دم زهد رانی از اخیار
تاج را طوق دار و مملو کند
مالک طوق و مالک دینار
تیر گردون دهان گشاده بماند
پیش تیغ زبانش چون سوفار
خلف صالح امین صالح
که سلف را به ذات اوست فخار
حبر اکرم هم اسطقس کرم
نیر اعظم، آیت دادار
هو روح الوری و لاتعجب
فالیواقت مهجة الاحجار
دل پاکش محل مهر من است
مهر کتف نبی است جای مهار
مهر او تازیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم به کنار
تاج دین جعفر و امین یحیی است
این بهین درج و آن مهینه شمار
تاج دین صاعد و امین عالی است
سر کتاب و افسر نظار
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هر سه حرف والله چار
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست حرز یسار
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
عید گوهر شد و هلال تبار
امدح العید والهلال معا
بقریض نتیجة الافکار
مذ رایت الهلال فی سفری
صرت افدی اهلة الاسفار
تا به رویش گرفتهام روزه
جز به یادش نکردهام افطار
کنت بالری فاستقت غللی
من غوادی سحابهٔ مدرار
و ارتفاعی به فیض همته
کارتفاع الریاض بالامطار
لوقضی بالنوال لی وطرا
قضیت بالثناله اوطار
زنده مانداز تعهد چو منی
نام او بالعشی و الابکار
آهو ار سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار
تاری از رای او چو بغداد است
از عزیزی به کرخ ماند خوار
بل که تاز آن عزیز ری مصر است
خوار صد قاهره است و قاهره خوار
اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار
خود ندارد حواری عیسی
روز کوری و حاجت شب تار
خصم خواهد که شبه او گردد
شبه عیسی کجا رود بر دار
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع افکار
نشکند قدر گوهر سخنم
نظم هر دیو گوهر مهذار
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار
منم امروز سابق الفضلین
نتوان گفت لاحقند اغیار
که غبار براق من بر عرش
میرود وین خسان حسود غبار
این جدل نیست با نوآمدگان
که ز دیوان من خورند ادرار
بل مرا این مراست بار قدما
که مجلی منم در این مضمار
همه دزدان نظم و نثر مننند
دزد را چو ننهد محل نقار
لیک دزدی که شوختر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار
لیک غماز اوست نطق چنانک
عطسهٔ دزد و سرفهٔ طرار
گر چه حاسد به خاطرم زنده است
خاطرم کشت خواهد او را زار
مار صد سال اگر که خاک خورد
عاقبت خورد خاک باشد مار
این قصیده ز جمع سبعیات
ثامنه است از غرایب اشعار
از در کعبه گر درآویزند
کعبه بر من فشاندی استار
زد قفانبک را قفائی نیک
وامرء القیس را فکند از کار
کردم اطناب و گفتهاند مثل
حاطب اللیل مطنب مکثار
آخر نامه نام تاج کنم
که عسل باشد آخر انهار
هست طومار شکل جوی به خلد
چار جوی بهشت از این طومار
مردم مطلق است از آن نامش
آخر است از صحیفة الاذکار
عذر من بین در آخر قرآن
لفظ الناس را مکن انکار
تا به روز قیام یاد تو باد
واهب الروح، وارث الاعمار
هم وفادار و هم جفا بردار
من تو را زان سوی جهان جویان
تو بدین سو سرم گرفته کنار
طفل میخواندمت، زهی بالغ
مست میگفتمت، زهی هشیار
من تو را طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیدهٔ بیدار
یا شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار
دست بر سر زنی گرت گویم
کن بهین عمر رفته باز پس آر
ور تو خواهی در اجری امسال
آوری خط محو کردهٔ پار
هر چه بخشم به دست مزد از من
نپذیری و بس کنی پیکار
من ز بیکاری ارچه در کارم
به سلاح تو میکنم پیکار
سر نیزه زد آسمان در خاک
که تویی آفتاب نیزه گذار
شهره مرغی به شهر بند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوار
عهد نامهٔ وفات زیر پر است
گنج نامهٔ بقات در منقار
دانه از خوشهٔ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پروازی
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار
هدهدی کز عروس ملک مرا
خبر آور تویی و نامه سپار
گلبن تازهای و نیست تو را
چون گل نخل بند تیزی خار
شاه باز سپید روزی از آنک
شویی از زاغ شب سیاهی قار
اینت شه باز کز پی چو منی
صید نسرین کردهای نهمار
که مرا در سه ماه با دو امام
به یکی سال دادهای دیدار
دو امام زمان، دو رکن الدین
دو قوی رکن کعبهٔ اسرار
به موالات این دو رکن شریف
هم تمسک کنم هم استظهار
که به عمر دراز هست مرا
خدمت هر دو رکن پذرفتار
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار
دو فتوح است تازه در یک وقت
دو لطیفه است سفته در یک تار
هر دو رکن جهان مرد میاند
آدمی مجتبی و عیسی یار
هر دو رکن افسر وجود آرای
هر دو رکن اختر سعود نگار
شدم از سعد اتصال دو رکن
خالالسیر ز آفت اشرار
این چو رکن هوا لطافت پاش
و آن چو رکن زمین خلافت دار
وهم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار
کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار
این زخوی حاکمی ملک عصمت
و آن ز ری عالمی فلک مقدار
نام خوی زین چو روی ری تازه
کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار
روی این در ری آفتاب اشراق
خوی او در خوی او رمزد آثار
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار
هاری از حلم رکن خوی در تب
هان خوی سردش آنک آب بحار
ری از آن رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار
این حدیث نبی کند تلقین
وان علوم رضی کند تکرار
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبهٔ اخبار
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار
دو علی عصمت و دو جعفر جاه
این یکی صادق آن دگر طیار
وز سوم جعفر ار سخن رانم
بر مک از آن خویش دارد عار
هر دو از هیبت و هبت به دو وقت
همچو گل خاضع و چو مل جبار
هر دو برجیس علم و کیوان حلم
هر دو خورشید جود و قطب وقار
خود بر این هر دو قطب میگردد
فلک شرع احمد مختار
شرع را زین دو قطب نیست گزیر
که فلک راست بر دو قطب مدار
هر دو چون کوه و گنج خانهٔ علم
هر دو بحر از درون ول زخار
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیدهای بسیار
هر دو زنبور خانهٔ شهوات
کرده غارت چو حیدر کرار
چون علی کاینه نگاه کند
دو علی بین به علم وحی گزار
هر دو رکنند راعی دل من
عمر آن بین مراعی عمار
این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر
کرده جلاب جان و من ناهار
آن بری قالب مرا چو مسیح
داد تریاک و روح من بیمار
این مرا زائر، آن مرا عائذ
این مرا مخلص، آن مرا دل دار
چه عجب کامده است ذو القرنین
به سلام برهمنی در غار
بر در پیر شاه مرو گشای
ارسلان آمد و ندادش بار
شاه سنجر شدی به هر هفته
به سلام دو کفش گر یک بار
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار
ذره را آفتاب بنوازد
گر برش قدر نیست در مقدار
کنم از حمد و مدح این دو امام
ری و خوی را ز محمدت دو ازار
به خدایی که هم ز عطسهٔ خوک
موش را در جهان کند دیدار
که کرمشان به عطسه ماند راست
کید الحمد واجب آخر کار
گر چه قبله یکی است خاقانی
روی و خوی دان دو قبلهٔ زوار
ربع مسکو ز شکر پر کردی
هم نشد گفته عشری از اعشار
من به ری مکرمی دگر دارم
بکر افلاک و حاصل ادوار
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست صدر صدور و فخر کبار
چون خط جود خوانی از اشراف
چون دم زهد رانی از اخیار
تاج را طوق دار و مملو کند
مالک طوق و مالک دینار
تیر گردون دهان گشاده بماند
پیش تیغ زبانش چون سوفار
خلف صالح امین صالح
که سلف را به ذات اوست فخار
حبر اکرم هم اسطقس کرم
نیر اعظم، آیت دادار
هو روح الوری و لاتعجب
فالیواقت مهجة الاحجار
دل پاکش محل مهر من است
مهر کتف نبی است جای مهار
مهر او تازیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم به کنار
تاج دین جعفر و امین یحیی است
این بهین درج و آن مهینه شمار
تاج دین صاعد و امین عالی است
سر کتاب و افسر نظار
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هر سه حرف والله چار
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست حرز یسار
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
عید گوهر شد و هلال تبار
امدح العید والهلال معا
بقریض نتیجة الافکار
مذ رایت الهلال فی سفری
صرت افدی اهلة الاسفار
تا به رویش گرفتهام روزه
جز به یادش نکردهام افطار
کنت بالری فاستقت غللی
من غوادی سحابهٔ مدرار
و ارتفاعی به فیض همته
کارتفاع الریاض بالامطار
لوقضی بالنوال لی وطرا
قضیت بالثناله اوطار
زنده مانداز تعهد چو منی
نام او بالعشی و الابکار
آهو ار سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار
تاری از رای او چو بغداد است
از عزیزی به کرخ ماند خوار
بل که تاز آن عزیز ری مصر است
خوار صد قاهره است و قاهره خوار
اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار
خود ندارد حواری عیسی
روز کوری و حاجت شب تار
خصم خواهد که شبه او گردد
شبه عیسی کجا رود بر دار
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع افکار
نشکند قدر گوهر سخنم
نظم هر دیو گوهر مهذار
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار
منم امروز سابق الفضلین
نتوان گفت لاحقند اغیار
که غبار براق من بر عرش
میرود وین خسان حسود غبار
این جدل نیست با نوآمدگان
که ز دیوان من خورند ادرار
بل مرا این مراست بار قدما
که مجلی منم در این مضمار
همه دزدان نظم و نثر مننند
دزد را چو ننهد محل نقار
لیک دزدی که شوختر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار
لیک غماز اوست نطق چنانک
عطسهٔ دزد و سرفهٔ طرار
گر چه حاسد به خاطرم زنده است
خاطرم کشت خواهد او را زار
مار صد سال اگر که خاک خورد
عاقبت خورد خاک باشد مار
این قصیده ز جمع سبعیات
ثامنه است از غرایب اشعار
از در کعبه گر درآویزند
کعبه بر من فشاندی استار
زد قفانبک را قفائی نیک
وامرء القیس را فکند از کار
کردم اطناب و گفتهاند مثل
حاطب اللیل مطنب مکثار
آخر نامه نام تاج کنم
که عسل باشد آخر انهار
هست طومار شکل جوی به خلد
چار جوی بهشت از این طومار
مردم مطلق است از آن نامش
آخر است از صحیفة الاذکار
عذر من بین در آخر قرآن
لفظ الناس را مکن انکار
تا به روز قیام یاد تو باد
واهب الروح، وارث الاعمار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - مطلع سوم
دهر سیه کاسهای است ما همه مهمان او
بینمکی تعبیه است در نمک خوان او
بر سر بازار دهر نقد جفا میرود
رستهای ار ننگری رستهٔ خذلان او
دهر چو بیتوست خاک بر سر سالار او
ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او
خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل
درشکن از آه صبح سقف شبستان او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسف خود را برآر از چه زندان او
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او
مادر گیتی وفا بیش نزاید از آنک
هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او
کار چو خام آمده است آتش کن زیر او
خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او
ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی
سورهٔ سر در نویس هم به دبستان او
پیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوست
گرچه ز پس میرود طالع سرطان او
اوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاه
راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او
کوزهٔ فصاد گشت سینهٔ او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او
گر دل او رخنه کرد زلزلهٔ حادثات
شیخ مرمت گراست بر دل ویران او
شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی
کزر و اقلیدسند عاجز برهان او
صانع زرین عمل مهتر عالی شرف
در ید بیضا رسید دست عمل ران او
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟
تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او
نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی
قنطره بستی به علم بر سر طوفان او
نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست
آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او
غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده است تیشهٔ بران او
ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک
هست لسان الحمل صورت سوهان او
چرخ مقرنس نمای کلبهٔ میمون اوست
نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او
رندهٔ مریخ رند چون شودش کند سر
چرخ کند هر دمی از زحل افسان او
در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر
گر همه اره نهند بر اخوان او
هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او
مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر
مایهٔ صد اولیاست ذرهٔ ایمان او
اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست
من به رضای تمام سنقر دکان او
گر بودش رای آن کاره کش او شوم
رای همه رای اوست، فرمان فرمان او
اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی
گوهری آرد چو من قطرهٔ نیسان او
روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس
تا جگر من گرفت پرورش از نان او
پیر خرد طفلوار میمزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمکدان او
شاید اگر وحشیی سبعهٔ الوان خورد
حمزه به خوان علی بهتر از الوان او
ضامن ارزاق من اوست مبادا که من
منت شروین برم و انده شروان او
ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج
ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او
گر گرهی خصمشاند از سر کینه چه باک
کو خلف آدم است و ایشان شیطان او
جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم
هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او
خاصه سگ دامغان، دانهٔ دام مغان
دزد گهرهای من، طبع خزف سان او
بست خیالش که هست هم بر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او
هست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او
گر جگرش خسته شد از فرع این گروه
نعت محمد بس است نشرهٔ درمان او
دل به در کبریاست شحنهٔ کارش که او
خاک در مصطفاست نایب حسان او
قابلهٔ کاف و نون، طاها و یاسین که هست
عاقلهٔ کاف و لام طفل دبستان او
گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او
عطسهٔ آدم شناس شیههٔ یکران او
دوش ملایک بخست غاشیهٔ حکم او
گوش خلایق بسفت حاقهٔ فرمان او
هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم
نان من از خوان اوست، جامگی از خان او
عقل درختی است پیر منتظر آن کز او
خواهی تختش کنند خواهی چوگان او
باد دعاهای خیر در پی او تا دعا
اول او یارب است و آمین پایان او
در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من
یارب کارواح قدس باد دعا خوان او
گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت
تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او
بینمکی تعبیه است در نمک خوان او
بر سر بازار دهر نقد جفا میرود
رستهای ار ننگری رستهٔ خذلان او
دهر چو بیتوست خاک بر سر سالار او
ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او
خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل
درشکن از آه صبح سقف شبستان او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسف خود را برآر از چه زندان او
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او
مادر گیتی وفا بیش نزاید از آنک
هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او
کار چو خام آمده است آتش کن زیر او
خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او
ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی
سورهٔ سر در نویس هم به دبستان او
پیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوست
گرچه ز پس میرود طالع سرطان او
اوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاه
راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او
کوزهٔ فصاد گشت سینهٔ او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او
گر دل او رخنه کرد زلزلهٔ حادثات
شیخ مرمت گراست بر دل ویران او
شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی
کزر و اقلیدسند عاجز برهان او
صانع زرین عمل مهتر عالی شرف
در ید بیضا رسید دست عمل ران او
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟
تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او
نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی
قنطره بستی به علم بر سر طوفان او
نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست
آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او
غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده است تیشهٔ بران او
ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک
هست لسان الحمل صورت سوهان او
چرخ مقرنس نمای کلبهٔ میمون اوست
نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او
رندهٔ مریخ رند چون شودش کند سر
چرخ کند هر دمی از زحل افسان او
در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر
گر همه اره نهند بر اخوان او
هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او
مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر
مایهٔ صد اولیاست ذرهٔ ایمان او
اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست
من به رضای تمام سنقر دکان او
گر بودش رای آن کاره کش او شوم
رای همه رای اوست، فرمان فرمان او
اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی
گوهری آرد چو من قطرهٔ نیسان او
روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس
تا جگر من گرفت پرورش از نان او
پیر خرد طفلوار میمزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمکدان او
شاید اگر وحشیی سبعهٔ الوان خورد
حمزه به خوان علی بهتر از الوان او
ضامن ارزاق من اوست مبادا که من
منت شروین برم و انده شروان او
ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج
ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او
گر گرهی خصمشاند از سر کینه چه باک
کو خلف آدم است و ایشان شیطان او
جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم
هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او
خاصه سگ دامغان، دانهٔ دام مغان
دزد گهرهای من، طبع خزف سان او
بست خیالش که هست هم بر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او
هست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او
گر جگرش خسته شد از فرع این گروه
نعت محمد بس است نشرهٔ درمان او
دل به در کبریاست شحنهٔ کارش که او
خاک در مصطفاست نایب حسان او
قابلهٔ کاف و نون، طاها و یاسین که هست
عاقلهٔ کاف و لام طفل دبستان او
گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او
عطسهٔ آدم شناس شیههٔ یکران او
دوش ملایک بخست غاشیهٔ حکم او
گوش خلایق بسفت حاقهٔ فرمان او
هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم
نان من از خوان اوست، جامگی از خان او
عقل درختی است پیر منتظر آن کز او
خواهی تختش کنند خواهی چوگان او
باد دعاهای خیر در پی او تا دعا
اول او یارب است و آمین پایان او
در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من
یارب کارواح قدس باد دعا خوان او
گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت
تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در مدح علاء الدین
صاحبا عید بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم ویران شد
به تو بنیاد عدل محکم باد
حزم و عزمت چو بر سؤال و جواب
بر قضا و قدر مقدم باد
خدمت چرخ جز به درگه تو
چون تیمم به ساحل یم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
دایم از فتح باب ابر سخات
خشکسال نیاز را نم باد
در یمین تو خامهٔ آصف
در یسار تو خاتم جم باد
خواستم گفت ملک هفت زمینت
همه زیر نگین خاتم باد
آسمان گفت گر منم چو نگینش
اندر آن رقعه نام من هم باد
موکب حزمت ار نهفته رود
اشهب روزگار ادهم باد
گرد جیش تو در دماغ ظفر
چون دم آستین مریم باد
از بلندی سرای قدر ترا
سقف افلاک سطح طارم باد
وز نژندی به چشم بدخواهت
اشهب روزگار ادهم باد
دست سگبانت چون قلاده کشد
شیر گردون سگ معلم باد
چرخ اگر بارگاه تو نبود
تا قیامت شکسته طارم باد
زهره خنیاگریت گر نکند
تا ابد سور زهره ماتم باد
فتنه پیش زبان خامهٔ تو
چون زبانهای سوسن ابکم باد
پس به شکر تو تا زبان سنان
شاهراه حروف معجم باد
حبس خصم تو با زوال خلاص
چون نهانخانهٔ جهنم باد
بر رخی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
قهرمان تو موسوی دستست
ترجمان تو عیسوی دم باد
چتر میمون همت عالیت
سایهدار سپهر اعظم باد
همه سعی تو چون قران سعود
در مراعات نظم عالم باد
همه عون تو چون عنایت حق
در مهمات نسل آدم باد
بنده از مکرمات وافر تو
همچنین سال و مه مکرم باد
در خلافت و رضای تو همه سال
نحس و سعد زمانه مدغم باد
از همه فعلهات باطل دور
با همه رایهات حق ضم باد
رمحت از جنس معجز موسی
مرکب از نوع رخش رستم باد
گرد سم سمند تو مادام
در دو چشم عدوت توام باد
دست سرو ار دعای تو نکند
قامتش چون بنفشه پر خم باد
ور میان جز به خدمتت بندد
نیشکر در میان او سم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
قصبش بر سر از تو دری گشت
اطلسش در بر از تو معلم باد
مدتت با زمانه همآواز
راست چونان که زیر با بم باد
دلت از صد هزار دل به تو شاد
تا دمی در تنست بیغم باد
جانت ای صدهزار جانت فدی
تا به جان زنده است خرم باد
جنبش فتح و آرمیدن ملک
همه در جنبش تو مدغم باد
حاسدت را چو پای درگل ماند
از غم و رنج دست بر هم باد
عدل تو شب چو روز روشن کرد
روز تو همچو عید خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم ویران شد
به تو بنیاد عدل محکم باد
حزم و عزمت چو بر سؤال و جواب
بر قضا و قدر مقدم باد
خدمت چرخ جز به درگه تو
چون تیمم به ساحل یم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
دایم از فتح باب ابر سخات
خشکسال نیاز را نم باد
در یمین تو خامهٔ آصف
در یسار تو خاتم جم باد
خواستم گفت ملک هفت زمینت
همه زیر نگین خاتم باد
آسمان گفت گر منم چو نگینش
اندر آن رقعه نام من هم باد
موکب حزمت ار نهفته رود
اشهب روزگار ادهم باد
گرد جیش تو در دماغ ظفر
چون دم آستین مریم باد
از بلندی سرای قدر ترا
سقف افلاک سطح طارم باد
وز نژندی به چشم بدخواهت
اشهب روزگار ادهم باد
دست سگبانت چون قلاده کشد
شیر گردون سگ معلم باد
چرخ اگر بارگاه تو نبود
تا قیامت شکسته طارم باد
زهره خنیاگریت گر نکند
تا ابد سور زهره ماتم باد
فتنه پیش زبان خامهٔ تو
چون زبانهای سوسن ابکم باد
پس به شکر تو تا زبان سنان
شاهراه حروف معجم باد
حبس خصم تو با زوال خلاص
چون نهانخانهٔ جهنم باد
بر رخی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
قهرمان تو موسوی دستست
ترجمان تو عیسوی دم باد
چتر میمون همت عالیت
سایهدار سپهر اعظم باد
همه سعی تو چون قران سعود
در مراعات نظم عالم باد
همه عون تو چون عنایت حق
در مهمات نسل آدم باد
بنده از مکرمات وافر تو
همچنین سال و مه مکرم باد
در خلافت و رضای تو همه سال
نحس و سعد زمانه مدغم باد
از همه فعلهات باطل دور
با همه رایهات حق ضم باد
رمحت از جنس معجز موسی
مرکب از نوع رخش رستم باد
گرد سم سمند تو مادام
در دو چشم عدوت توام باد
دست سرو ار دعای تو نکند
قامتش چون بنفشه پر خم باد
ور میان جز به خدمتت بندد
نیشکر در میان او سم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
قصبش بر سر از تو دری گشت
اطلسش در بر از تو معلم باد
مدتت با زمانه همآواز
راست چونان که زیر با بم باد
دلت از صد هزار دل به تو شاد
تا دمی در تنست بیغم باد
جانت ای صدهزار جانت فدی
تا به جان زنده است خرم باد
جنبش فتح و آرمیدن ملک
همه در جنبش تو مدغم باد
حاسدت را چو پای درگل ماند
از غم و رنج دست بر هم باد
عدل تو شب چو روز روشن کرد
روز تو همچو عید خرم باد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
زهی لعل تو در درج منضود
عذارت آتش و زلف سیه دود
میانت چون تنم پیدای پنهان
دهانت چون دلم معدوم موجود
مریض عشق را درد تو درمان
اسیر شوق را قصد تو مقصود
چرا کردی بقول بد سگالان
طریق وصل را یکباره مسدود
گناه از بنده و عفو از خداوند
تمنا از گدا وز پادشه جود
فکندی با قیامت وعده وصل
خوشا روزی که باشد روز موعود
خلاف عهد و قطع مهر و پیوند
میان دلبران رسمیست معهود
روان کن ای نگار آتشین روی
زلالی آتشی زان آب معقود
ز من بشنو نوای نغمهٔ عشق
که خوش باشد زبور از لفظ داود
بود حکمت روان بر جان خواجو
که سلطانست ایاز و بنده محمود
عذارت آتش و زلف سیه دود
میانت چون تنم پیدای پنهان
دهانت چون دلم معدوم موجود
مریض عشق را درد تو درمان
اسیر شوق را قصد تو مقصود
چرا کردی بقول بد سگالان
طریق وصل را یکباره مسدود
گناه از بنده و عفو از خداوند
تمنا از گدا وز پادشه جود
فکندی با قیامت وعده وصل
خوشا روزی که باشد روز موعود
خلاف عهد و قطع مهر و پیوند
میان دلبران رسمیست معهود
روان کن ای نگار آتشین روی
زلالی آتشی زان آب معقود
ز من بشنو نوای نغمهٔ عشق
که خوش باشد زبور از لفظ داود
بود حکمت روان بر جان خواجو
که سلطانست ایاز و بنده محمود
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
طبیب من ز هجر خود مرارنجور میدارد
مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور میدارد
چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را
امام شهر گر دارد مرا معذور میدارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی
چرا در خرقهٔ خود را این چنین مستور میدارد
اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره
که صادق نیست صبح کاذب اما نور میدارد
سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را
که عالم را منور در شب دی جور میدارد
طلب کن نشئه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را
به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد
پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پیدرپی
همان یک مردمی را محتشم منظور میدارد
مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور میدارد
چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را
امام شهر گر دارد مرا معذور میدارد
به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی
چرا در خرقهٔ خود را این چنین مستور میدارد
اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره
که صادق نیست صبح کاذب اما نور میدارد
سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را
که عالم را منور در شب دی جور میدارد
طلب کن نشئه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را
به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد
پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پیدرپی
همان یک مردمی را محتشم منظور میدارد
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۲
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶ - هفت خوان عشق
سبوکشان که به ظلمات عشق خضر رهند
ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند
جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین
که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند
برون رو از خود و آنگه درون میکده آی
که خرقه ها همه اینجا به رهن باده نهند
کلاه بفکن و بر خاک نه سر نخوت
که مهر و ماه بر این در سران بی کلهند
چه چاره ده مه برج شرف به خانه ماست
که از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند
چه فر بخت بلندی است با مه و خورشید
که پاسبان در این بلند بارگهند
تو شهریار دراین هفتخوان تهمتن باش
که دیو نفس حرون است و راهبان نرهند
ز جوی آب بقا هم به چابکی بجهند
جلا و جوهر این بوالعجب گدایان بین
که جلوه گاه جلال و جمال پادشهند
برون رو از خود و آنگه درون میکده آی
که خرقه ها همه اینجا به رهن باده نهند
کلاه بفکن و بر خاک نه سر نخوت
که مهر و ماه بر این در سران بی کلهند
چه چاره ده مه برج شرف به خانه ماست
که از شعاع و شفق رشگ ماه چاردهند
چه فر بخت بلندی است با مه و خورشید
که پاسبان در این بلند بارگهند
تو شهریار دراین هفتخوان تهمتن باش
که دیو نفس حرون است و راهبان نرهند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۲ - در جواب هجای یکی از معاندان
سرخ گویی همیشه غر باشد
شبه از لعل پاکتر باشد
این چنین ژاژ نزد هر عاقل
سخنی سخت مختصر باشد
لعل مصنوع آفتاب بود
شیشه مصنوع شیشهگر باشد
سرخ اگر نیست پس بر هر عقل
سخن مرتضا دگر باشد
چون به یک جای رسته سرخ و سیاه
سرخ پیوسته بر زبر باشد
من چه گویم که خود به هر مکتب
کودکان را ازین خبر باشد
چون که سرخست اصل عمر به دوست
جایش اندر دل و جگر باشد
چون سیه گشت هم درین دو مکان
اصل دیوانگی و شر باشد
زیر لعلست لاله را سیهی
دودکی خوشتر از شرر باشد
علم صبح سرخ آمد از آنک
بر سپاه شبش ظفر باشد
سیهی بینهاد و بیمعنی
زان ز تو خلق بر حذر باشد
نزد ما این چنین سیه که تویی
مرد نبود که ... خر باشد
روز کزین فعل زشت روز قضا
نامت از تو سیاهتر باشد
پشک چون تو بود چو خشک شود
مشک چون من بود چو تر باشد
شبه از لعل پاکتر باشد
این چنین ژاژ نزد هر عاقل
سخنی سخت مختصر باشد
لعل مصنوع آفتاب بود
شیشه مصنوع شیشهگر باشد
سرخ اگر نیست پس بر هر عقل
سخن مرتضا دگر باشد
چون به یک جای رسته سرخ و سیاه
سرخ پیوسته بر زبر باشد
من چه گویم که خود به هر مکتب
کودکان را ازین خبر باشد
چون که سرخست اصل عمر به دوست
جایش اندر دل و جگر باشد
چون سیه گشت هم درین دو مکان
اصل دیوانگی و شر باشد
زیر لعلست لاله را سیهی
دودکی خوشتر از شرر باشد
علم صبح سرخ آمد از آنک
بر سپاه شبش ظفر باشد
سیهی بینهاد و بیمعنی
زان ز تو خلق بر حذر باشد
نزد ما این چنین سیه که تویی
مرد نبود که ... خر باشد
روز کزین فعل زشت روز قضا
نامت از تو سیاهتر باشد
پشک چون تو بود چو خشک شود
مشک چون من بود چو تر باشد
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۹۷
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱۴ - تعریف شراب کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۳ - در طلب شراب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۲ - در هجا
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۵