عبارات مورد جستجو در ۱۱۵ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
آب حیات از لب ساقی به ما رسید
این مرحمت نگر که به ما از خدا رسید
دل دردمند بود ولی یافت صحتی
از دُرد درد او به دل ما دوا رسید
ما دست برده ایم ز شاهان روزگار
تا دست ما به دامن آن پادشاه رسید
مطرب نواخت ساز حریفان بینوا
ذوقی از آن به من بینوا رسید
هر رهروی که رفت رسید او به منزلی
جاوید می رود به نهایت کجا رسید
بحریست بحر ما که ندارد کرانه ای
جز ما دگر کسی نتواند به ما رسید
میراث سید است که ما را رسیده است
این سلطنت ز سید هر دو سرا رسید
این مرحمت نگر که به ما از خدا رسید
دل دردمند بود ولی یافت صحتی
از دُرد درد او به دل ما دوا رسید
ما دست برده ایم ز شاهان روزگار
تا دست ما به دامن آن پادشاه رسید
مطرب نواخت ساز حریفان بینوا
ذوقی از آن به من بینوا رسید
هر رهروی که رفت رسید او به منزلی
جاوید می رود به نهایت کجا رسید
بحریست بحر ما که ندارد کرانه ای
جز ما دگر کسی نتواند به ما رسید
میراث سید است که ما را رسیده است
این سلطنت ز سید هر دو سرا رسید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
کشتگان از دم او زنده شدند
همچو ما زندهٔ پاینده شدند
ز آفتاب نظر روشن او
ماه رویان همه تابنده شدند
بنده را بندهٔ او می خوانند
زان همه بندهٔ این بنده شدند
به هوای لب او غنچهٔ گل
لب گشاده همه در خنده شدند
بی خبر غیبت ما می کردند
آمدند منصف شرمنده شدند
کور چشمان که ندیدند او را
از نظر رانده و افکنده شدند
از دم سید عیسی دم ما
ترک و تاجیک بسی زنده شدند
همچو ما زندهٔ پاینده شدند
ز آفتاب نظر روشن او
ماه رویان همه تابنده شدند
بنده را بندهٔ او می خوانند
زان همه بندهٔ این بنده شدند
به هوای لب او غنچهٔ گل
لب گشاده همه در خنده شدند
بی خبر غیبت ما می کردند
آمدند منصف شرمنده شدند
کور چشمان که ندیدند او را
از نظر رانده و افکنده شدند
از دم سید عیسی دم ما
ترک و تاجیک بسی زنده شدند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶
نور چشم مردمست از دیدهٔ عالم نهان
غیر عین او که بیند نور او در انس و جان
گر شود روشن به نور روی او چشم و دلت
نور روی او به عین روی او بینی عیان
در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما
دیده بگشا تا ببینی نور او در عین آن
حرف حرف یرلغ عالم چو می خوانم بذوق
در همه منشور می یابم به نام او نشان
یک سر مو در میان ما نمی گنجد حجاب
خوش میانی در کنار و خوش کناری در میان
صدهزار آئینه دارد درنظر آن یار من
لاجرم هر آینه او را نماید آن چنان
خوانده ام علم بدیع عارفان از لوح دل
باز اسرار معانی می کنم با تو بیان
در خرابات فنا جام بقا نوشیده ام
فارغ خوش فارغم خوش فارغ از هر دو جهان
نعمت الله از رسول الله مانده یادگار
کس ندیده سیدی چون سید صاحبقران
غیر عین او که بیند نور او در انس و جان
گر شود روشن به نور روی او چشم و دلت
نور روی او به عین روی او بینی عیان
در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما
دیده بگشا تا ببینی نور او در عین آن
حرف حرف یرلغ عالم چو می خوانم بذوق
در همه منشور می یابم به نام او نشان
یک سر مو در میان ما نمی گنجد حجاب
خوش میانی در کنار و خوش کناری در میان
صدهزار آئینه دارد درنظر آن یار من
لاجرم هر آینه او را نماید آن چنان
خوانده ام علم بدیع عارفان از لوح دل
باز اسرار معانی می کنم با تو بیان
در خرابات فنا جام بقا نوشیده ام
فارغ خوش فارغم خوش فارغ از هر دو جهان
نعمت الله از رسول الله مانده یادگار
کس ندیده سیدی چون سید صاحبقران
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر کرامت نبوّت
گر ملک دیو شد گه آدم
دیو در عهد او ملک شد هم
هیچ سائل به خُشندی و به خشم
لا در ابروی او ندیده به چشم
نو بیننده درّ گوینده
جز از آن در نجسته جوینده
کفر اشهاد کرده بر مویش
عقل دریوزه کرده از کویش
خاکْ پاشان فلکْ نگار از وی
نیمکاران تمام کار از وی
لب و دندان او به منع و عطا
بوده دندانهٔ کلید سخا
لب او کرده در مسالک ریب
روی دلها سوی دریچهٔ غیب
خلق را او ره صواب دهد
سایه را مایه آفتاب دهد
شرفش بهر قال و قیلی را
دحیه کردست جبرئیلی را
جبرئیل از کرامتش در راه
بر مَلک جمله گشته شاهنشاه
چشم روشن شده ز وی آدم
جان او از چنو پسر خرّم
متفرّد به خطّهٔ ملکوت
متوحّد به عزّت جبروت
طیب ذکرش غذای روح مَلک
طول عمرش مدار دور فلک
قدر او بام آسمان برین
خلق او دام جبرئیل امین
تحفهای بوده از زمان بلند
زاده و زبدهٔ جهان بلند
پدرِ ملکبخش عالم اوست
پسرِ نیکبخت آدم اوست
آدم از وی پسر پدر گشته
وز نجابت ورا پسر گشته
جان او بر پریده ز آب و ز گل
دوست را دیده از دریچهٔ دل
دور کن در زمان فزون ز گُلش
شرق و غرب ازل درون دلش
خلق از او برگفته عزّ و شرف
او چو دُر بود و انبیا چو صدف
دیو در عهد او ملک شد هم
هیچ سائل به خُشندی و به خشم
لا در ابروی او ندیده به چشم
نو بیننده درّ گوینده
جز از آن در نجسته جوینده
کفر اشهاد کرده بر مویش
عقل دریوزه کرده از کویش
خاکْ پاشان فلکْ نگار از وی
نیمکاران تمام کار از وی
لب و دندان او به منع و عطا
بوده دندانهٔ کلید سخا
لب او کرده در مسالک ریب
روی دلها سوی دریچهٔ غیب
خلق را او ره صواب دهد
سایه را مایه آفتاب دهد
شرفش بهر قال و قیلی را
دحیه کردست جبرئیلی را
جبرئیل از کرامتش در راه
بر مَلک جمله گشته شاهنشاه
چشم روشن شده ز وی آدم
جان او از چنو پسر خرّم
متفرّد به خطّهٔ ملکوت
متوحّد به عزّت جبروت
طیب ذکرش غذای روح مَلک
طول عمرش مدار دور فلک
قدر او بام آسمان برین
خلق او دام جبرئیل امین
تحفهای بوده از زمان بلند
زاده و زبدهٔ جهان بلند
پدرِ ملکبخش عالم اوست
پسرِ نیکبخت آدم اوست
آدم از وی پسر پدر گشته
وز نجابت ورا پسر گشته
جان او بر پریده ز آب و ز گل
دوست را دیده از دریچهٔ دل
دور کن در زمان فزون ز گُلش
شرق و غرب ازل درون دلش
خلق از او برگفته عزّ و شرف
او چو دُر بود و انبیا چو صدف
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیهالسّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
ستایش ابوبکر صدیق رضیالله عنه
ذکر ابیبکر الصدیق الاطهر الشیخ الاکبر الوزیر الانور الضجیع الاقمّر العتیق الازهر الصاحب فیالغار المؤتمن فیالشدائد والاسرار المنفق لرسولالله اربعین الفـ دینار حبیب حبیبالملک الجبار الذی انزل الله تعالی فیشأنه: والذی جاء بالصدق و صدّق به اولئک همالمتقون، و قال النّبی صلّیالله علیه و سلم: هذا سید کهول اهل الجنّة منالاولین والآخرین الاالنبیین والمرسلین، و قال علیهالسلام: انت عتیقالله منالنار فسمی عتیقا، و سئل الجنید عن قول النبی صلیالله علیه و آله و سلم لابی بکر: انت عتیقالله منالنار لم سمی عتیقا قال: لانه عتیق من مشاهدة الکونین لایشاهد معالله غیرالله، و قال علیهالسلام: لو وزن ایمان ابیبکر بایمان اهل الارض لرجح، و قال علیهالسلام: لاتبک یا ابابکر ان من امّنالناس علی ماله و صحبته ابابکر و قال عم: ولو کنت متخذا من امتی خلیلا لاتخذت ابابکر خلیلا ولکن مودّة الاسلام و اخوّته، ولایبقی فیالمسجد باب الا سد الا باب ابیبکر، و قال حسّانبن ثابت فیالنبی و ابیبکر و عمر علیهالسلام و رضیالله عنهما.
ثلثة برزوا بفضلهم
نصرهم ربهم اذا نشروا
فلیس من مؤمن له بصر
ینکر تفضیلهم اذا ذکروا
عاشوا بلا فرقة ثلثهم
واجتمعوا فیالممات فاقبروا
و قال صلیالله علیهوسلم: انا مدینة الصدق و ابوبکر بابها. و قال: من احب ابابکر فقد اقام الدین.
آفتاب کرم چو در دربست
قمر نائبان کمر دربست
چون نهفت آفتاب دین را غرب
کرد ماه خلافت آخُر چرب
خواجهٔ با خلاص و با اخلاص
جانش آزاد کرد مجلس خاص
در سرای سرور مونس و یار
ثانی اثنین اذهما فیالغار
از زبان صادق و ز جان صدیق
چون نبی مشفق و چو کعبه عتیق
بوده از پاشنه طریقت سای
پیش جان رسول مار افسای
همهٔ خویش کرده در کارش
همه او گشته بهر دیدارش
بوده با ذات عشق پروردش
همره و هم مزاج و هم دردش
حرف بگذاشته چو دل سخنش
پوست بفگنده همچو مار تنش
هرچه حق بر دل محمّد خواند
برد و در باغ جان او بنشاند
چون نهال نهاد او برجست
غنچه بگشاد و میوه عقد ببست
هریکی شاخ میوهدار فره
نام آن میوهها و صدق به
جبرئیل آمده برِ مهتر
به عیادت ز حق پیامآور
کای محمّد ز بهر خاست و نشست
در دندان خواجه بهتر هست
مهترش گفت چون ز خود بگریخت
وحی در جام جانم آنچه بریخت
که نه من آن شراب از سینهاش
ریختم بهر عهد دیرینهاش
بل به فرمان حق به استحقاق
ریختم نز ره ریا و نفاق
پیش از اسلام قابل دین بود
پیش از این رمزها سخن این بود
صدق او از پی سلامت راه
بوده ساحرشناس و کاهنکاه
بوده بر شه ره امانت و حدق
قدم صدق را به مقعد صدق
برفشاند به عشق عقل نوی
در قدوم رکاب مصطفوی
از نبوّت به جان ستاننده
هم پذیرنده هم رساننده
مشورت را وزیر پیغمبر
روز خلوت مشیر پیغمبر
انس با وی گرفته روح رسول
زانکه بُد فارغ از طریق فضول
جان فدا کرده بود در ره دین
زانکه بُد از نخست آگه دین
کرده بود انتظار خسرو شرع
بر دلش تافت زود پرتو شرع
سوی دل مصطفای آزاده
صدق او را دریچه بگشاده
سوی میدان سرِ پیمبر او
همه درها ببسته جز درِ او
جز عطیّت نبود حاصل او
تا چه دل داشت یارب آن دل او
شمع دین بود مصطفی جانش
جان بوبکر بود پروانش
زآنچه امّت ندیده یزدانش
هیچ ایمانپذیر چون جانش
پیش دین بنده هوش او بوده است
حلقه در گوش گوش او بوده است
گر دلش را وفا ندادی جوش
کس نبودی زبان دین را گوش
قابل صدق و قایل ایمان
عامل علم و حامل قرآن
درد دل را به سینه درمان او
خوان دین را نخست مهمان او
آنچه بشنید زود باور داشت
شرع را هفت عضو درخور داشت
جد صدقش به گوش مرد و ستور
کرده آواز غول را پی گور
خواجهٔ با وقار و آهسته
دست صدقش شکسته را بسته
ثلثة برزوا بفضلهم
نصرهم ربهم اذا نشروا
فلیس من مؤمن له بصر
ینکر تفضیلهم اذا ذکروا
عاشوا بلا فرقة ثلثهم
واجتمعوا فیالممات فاقبروا
و قال صلیالله علیهوسلم: انا مدینة الصدق و ابوبکر بابها. و قال: من احب ابابکر فقد اقام الدین.
آفتاب کرم چو در دربست
قمر نائبان کمر دربست
چون نهفت آفتاب دین را غرب
کرد ماه خلافت آخُر چرب
خواجهٔ با خلاص و با اخلاص
جانش آزاد کرد مجلس خاص
در سرای سرور مونس و یار
ثانی اثنین اذهما فیالغار
از زبان صادق و ز جان صدیق
چون نبی مشفق و چو کعبه عتیق
بوده از پاشنه طریقت سای
پیش جان رسول مار افسای
همهٔ خویش کرده در کارش
همه او گشته بهر دیدارش
بوده با ذات عشق پروردش
همره و هم مزاج و هم دردش
حرف بگذاشته چو دل سخنش
پوست بفگنده همچو مار تنش
هرچه حق بر دل محمّد خواند
برد و در باغ جان او بنشاند
چون نهال نهاد او برجست
غنچه بگشاد و میوه عقد ببست
هریکی شاخ میوهدار فره
نام آن میوهها و صدق به
جبرئیل آمده برِ مهتر
به عیادت ز حق پیامآور
کای محمّد ز بهر خاست و نشست
در دندان خواجه بهتر هست
مهترش گفت چون ز خود بگریخت
وحی در جام جانم آنچه بریخت
که نه من آن شراب از سینهاش
ریختم بهر عهد دیرینهاش
بل به فرمان حق به استحقاق
ریختم نز ره ریا و نفاق
پیش از اسلام قابل دین بود
پیش از این رمزها سخن این بود
صدق او از پی سلامت راه
بوده ساحرشناس و کاهنکاه
بوده بر شه ره امانت و حدق
قدم صدق را به مقعد صدق
برفشاند به عشق عقل نوی
در قدوم رکاب مصطفوی
از نبوّت به جان ستاننده
هم پذیرنده هم رساننده
مشورت را وزیر پیغمبر
روز خلوت مشیر پیغمبر
انس با وی گرفته روح رسول
زانکه بُد فارغ از طریق فضول
جان فدا کرده بود در ره دین
زانکه بُد از نخست آگه دین
کرده بود انتظار خسرو شرع
بر دلش تافت زود پرتو شرع
سوی دل مصطفای آزاده
صدق او را دریچه بگشاده
سوی میدان سرِ پیمبر او
همه درها ببسته جز درِ او
جز عطیّت نبود حاصل او
تا چه دل داشت یارب آن دل او
شمع دین بود مصطفی جانش
جان بوبکر بود پروانش
زآنچه امّت ندیده یزدانش
هیچ ایمانپذیر چون جانش
پیش دین بنده هوش او بوده است
حلقه در گوش گوش او بوده است
گر دلش را وفا ندادی جوش
کس نبودی زبان دین را گوش
قابل صدق و قایل ایمان
عامل علم و حامل قرآن
درد دل را به سینه درمان او
خوان دین را نخست مهمان او
آنچه بشنید زود باور داشت
شرع را هفت عضو درخور داشت
جد صدقش به گوش مرد و ستور
کرده آواز غول را پی گور
خواجهٔ با وقار و آهسته
دست صدقش شکسته را بسته
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در وصف آیتالله صدر
رسول گفت گرت دیدن خدای هواست
باولیای خدا بین که شان جمال خداست
هم اولیا راگر زانکه دید خواهی روی
ببین سوی علمای شریعت از ره راست
بدین دلیل و بدین حجُِ و بدین برهان
درست مظهر روی خدا، رخ علماست
به ویژه آنکه به جز گفتهٔ خدای، نگفت
به خاصه آنکه به جز خواهش خدای، نخواست
بسان حضرت صدرالانام، اسمعیل
که عکس چهرهاش آئینهٔ خداینماست
گشاده دست وگشاده دل وگشاده جبین
ستوده خوی و ستوده رخ و ستوده لقاست
به جز رضای خدا چون نخواست چیزدگر
خدای نیز بدادش هرآنچه خود میخواست
جلال داد و شرف داد و علم داد و عمل
بدین فضایلش از پای تا به سر آراست
مداد تیرهاش از بهر سرخ روبی دین
به جاه و رتبه چو خون مطهر شهداست
به راه دین مبین نامهاش سخن گستر
به کار شرع متین خامهاش زبانآراست
جلالت نسب از نام نامیش ظاهر
سیادت و شرف از عکس چهرهاش پیداست
خجسته عکس بدیعی که از تجلی او
سراسر آینه دهرپرفروغ و ضیاست
جمال آیت حق جلوه کرد و ز هر سوی
به بندگیش کمر بسته خلقی از چپ و راست
نمازگاهش چون آسمان و او چون بدر
موالیانش صف بسته چو نجوم سماست
بهار مدحسرا در مدیح حضرت اوی
به امر زادهٔ احمد چکامهای آراست
به جای باد دوام و بقای عزت او
همیشه تا مه و خورشید را دوام و بقاست
دعای اهل دعا باد حافظ تن او
همیشه عکسش تا قبله گاه اهل دعاست
باولیای خدا بین که شان جمال خداست
هم اولیا راگر زانکه دید خواهی روی
ببین سوی علمای شریعت از ره راست
بدین دلیل و بدین حجُِ و بدین برهان
درست مظهر روی خدا، رخ علماست
به ویژه آنکه به جز گفتهٔ خدای، نگفت
به خاصه آنکه به جز خواهش خدای، نخواست
بسان حضرت صدرالانام، اسمعیل
که عکس چهرهاش آئینهٔ خداینماست
گشاده دست وگشاده دل وگشاده جبین
ستوده خوی و ستوده رخ و ستوده لقاست
به جز رضای خدا چون نخواست چیزدگر
خدای نیز بدادش هرآنچه خود میخواست
جلال داد و شرف داد و علم داد و عمل
بدین فضایلش از پای تا به سر آراست
مداد تیرهاش از بهر سرخ روبی دین
به جاه و رتبه چو خون مطهر شهداست
به راه دین مبین نامهاش سخن گستر
به کار شرع متین خامهاش زبانآراست
جلالت نسب از نام نامیش ظاهر
سیادت و شرف از عکس چهرهاش پیداست
خجسته عکس بدیعی که از تجلی او
سراسر آینه دهرپرفروغ و ضیاست
جمال آیت حق جلوه کرد و ز هر سوی
به بندگیش کمر بسته خلقی از چپ و راست
نمازگاهش چون آسمان و او چون بدر
موالیانش صف بسته چو نجوم سماست
بهار مدحسرا در مدیح حضرت اوی
به امر زادهٔ احمد چکامهای آراست
به جای باد دوام و بقای عزت او
همیشه تا مه و خورشید را دوام و بقاست
دعای اهل دعا باد حافظ تن او
همیشه عکسش تا قبله گاه اهل دعاست
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - مرگ پدر
به کام من بر یک چند گشت گیهان بود
که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود
هزار دستان بد در سخن مرا و چو من
نه در هزار چمن یک هزاردستان بود
مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا
سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود
شکفته بود همه بوستان خاطر من
حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود
نه دیدهام به ره چهرهای شدی گریان
نه خاطرم ز غم طرّهای پریشان بود
نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان
همه سرایم زین پیش کافرستان بود
به گرد من بر خوبان همه کشیده رده
تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود
مرا نیارست آمد عدو به پیرامن
که از سرشگ غم او را به راه طوفان بود
کنون چه دانم گفتن زکامرانی خوبش
که هرچه گفتم و گوبم هزار چندان بود
کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر
که این گرامی گوهر نهفته در کان بود
به سایه ی پدر اندر نهاده بودم رخت
پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود
بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت
بدان زمانه مرا روزگار چونان بود
طمع به نان کسانم نبدکه شمس و قمر
به خوان همت من بر، دوقرصهٔ نان بود
به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم
همیشه تا بود این خوی خوی گیهان بود
زکین کیوان باید شدن به سوی نشیب
مرا که اختر والا فراز کیوان بود
زمانه کرد چو چوگان خمیده پشت و نژند
مراکه گوی زمانه به خم چوگان بود
بگشت برسرخون من آسیای سپهر
فغان من همه زین آسیای گردان بود
بگشت گردون تا بستد از من آنکه مرا
شکفته گلبن و آراسته گلستان بود
کرا به گیتی سیر بهار و بستانی است
مرا ز روبش سیر بهار و بستان بود
ز رنج و دردم آسوده بود تن که مرا
به رنج دارو بود و به درد درمان بود
برفت و تاختن آورد رنج بر سر من
غمی نبود که جز گرد منش جولان بود
مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک
پس از صبوری بنیاد صبر وبران بود
بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر
مگو پدر که خداوند بود و سلطان بود
چو بود گنج خرد شد نهان به خاک سیاه
همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود
دلم بیازرد ازکین روزگار و چو من
به گیتی اندر آزردهدل فراوان بود
ز رنج دیوان بر خیره چند نالم ازانک
قرین دیوان بدگر همه سلیمان بود
نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر
به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود
عزیزتر نیم از یوسف درست سخن
که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود
ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه
که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود
ز رنج یاران نالم نه دشمنان که مرا
همیشه زانان دل در شکنج خذلان بود
دربغ بودی از این دیوسیرتان بر من
اگرنه با من پاس خدای سبحان بود
نبود پند و نصیحت ز دوستان بر من
کجا سراسر نیرنگ بود و دستان بود
ستوده خواندم آن را که رای زشتی بود
فرشته گفتم آن را که خوی شیطان بود
ز سال بیست به من برگذشت واین دانم
که هرچه گفتم زبن دیرگاه هذیان بود
ولی دریغا بر من که هم ز روز نخست
سپید شیر من از این سیاه پستان بود
زمانه بر من پوشید کسوت آزرم
فرو دریدش اکنون که سخت خلقان بود
به خوی روبه بودن ستوده نیست که مرد
چو شیر باید بگشوده چنگ و دندان بود
کنون به ملک خراسان بهویژه کشور طوس
جز اینچنین به دگرگونه خوی نتوان بود
مرا خراسان زآنروی شد پسنده به طبع
که کان رادی و فرزانگی خراسان بود
سخنفروش کشیدی سخن به دکهٔ چرخ
متاع فضل بدین پایه بر، نه ارزان بود
کنون چو بینی این مرز و بوم را گویی
که بنگه دد، نی جایگاه انسان بود
مقام دیوان گشتی به روزی این کشور
اگر درو نه مقام ولی یزدان بود
اگر نبودی فر همای رایت او
همه خراسان چون جای جغد ویران بود
اگرچه خود ز خراسان مرا به دیگر جای
برون شدن همه هنگام چون خور آسان بود
ز ملک طوس برون جستمی نه گر ز آغاز
بدین حریم مرا جان و دل گروگان بود
حریم حجت یزدان علی بن موسی
که از نخست سپهرش کمینه دربان بود
خدایگانا این آسمان ز روز نخست
به درگه تو یکی برکشیده ایوان بود
چرا بفرسود امروز و پست گشت چنین
بر او چه مایه گنه بود و چند عصیان بود
بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت
«مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»
چنان فزونی زان یافت رودکی به سخن
کز آل سامان کارش همه به سامان بود
حدیث نعمت خود زان گروه کرد و بگفت
«مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»
کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت تست
اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود
که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود
هزار دستان بد در سخن مرا و چو من
نه در هزار چمن یک هزاردستان بود
مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا
سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود
شکفته بود همه بوستان خاطر من
حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود
نه دیدهام به ره چهرهای شدی گریان
نه خاطرم ز غم طرّهای پریشان بود
نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان
همه سرایم زین پیش کافرستان بود
به گرد من بر خوبان همه کشیده رده
تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود
مرا نیارست آمد عدو به پیرامن
که از سرشگ غم او را به راه طوفان بود
کنون چه دانم گفتن زکامرانی خوبش
که هرچه گفتم و گوبم هزار چندان بود
کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر
که این گرامی گوهر نهفته در کان بود
به سایه ی پدر اندر نهاده بودم رخت
پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود
بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت
بدان زمانه مرا روزگار چونان بود
طمع به نان کسانم نبدکه شمس و قمر
به خوان همت من بر، دوقرصهٔ نان بود
به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم
همیشه تا بود این خوی خوی گیهان بود
زکین کیوان باید شدن به سوی نشیب
مرا که اختر والا فراز کیوان بود
زمانه کرد چو چوگان خمیده پشت و نژند
مراکه گوی زمانه به خم چوگان بود
بگشت برسرخون من آسیای سپهر
فغان من همه زین آسیای گردان بود
بگشت گردون تا بستد از من آنکه مرا
شکفته گلبن و آراسته گلستان بود
کرا به گیتی سیر بهار و بستانی است
مرا ز روبش سیر بهار و بستان بود
ز رنج و دردم آسوده بود تن که مرا
به رنج دارو بود و به درد درمان بود
برفت و تاختن آورد رنج بر سر من
غمی نبود که جز گرد منش جولان بود
مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک
پس از صبوری بنیاد صبر وبران بود
بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر
مگو پدر که خداوند بود و سلطان بود
چو بود گنج خرد شد نهان به خاک سیاه
همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود
دلم بیازرد ازکین روزگار و چو من
به گیتی اندر آزردهدل فراوان بود
ز رنج دیوان بر خیره چند نالم ازانک
قرین دیوان بدگر همه سلیمان بود
نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر
به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود
عزیزتر نیم از یوسف درست سخن
که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود
ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه
که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود
ز رنج یاران نالم نه دشمنان که مرا
همیشه زانان دل در شکنج خذلان بود
دربغ بودی از این دیوسیرتان بر من
اگرنه با من پاس خدای سبحان بود
نبود پند و نصیحت ز دوستان بر من
کجا سراسر نیرنگ بود و دستان بود
ستوده خواندم آن را که رای زشتی بود
فرشته گفتم آن را که خوی شیطان بود
ز سال بیست به من برگذشت واین دانم
که هرچه گفتم زبن دیرگاه هذیان بود
ولی دریغا بر من که هم ز روز نخست
سپید شیر من از این سیاه پستان بود
زمانه بر من پوشید کسوت آزرم
فرو دریدش اکنون که سخت خلقان بود
به خوی روبه بودن ستوده نیست که مرد
چو شیر باید بگشوده چنگ و دندان بود
کنون به ملک خراسان بهویژه کشور طوس
جز اینچنین به دگرگونه خوی نتوان بود
مرا خراسان زآنروی شد پسنده به طبع
که کان رادی و فرزانگی خراسان بود
سخنفروش کشیدی سخن به دکهٔ چرخ
متاع فضل بدین پایه بر، نه ارزان بود
کنون چو بینی این مرز و بوم را گویی
که بنگه دد، نی جایگاه انسان بود
مقام دیوان گشتی به روزی این کشور
اگر درو نه مقام ولی یزدان بود
اگر نبودی فر همای رایت او
همه خراسان چون جای جغد ویران بود
اگرچه خود ز خراسان مرا به دیگر جای
برون شدن همه هنگام چون خور آسان بود
ز ملک طوس برون جستمی نه گر ز آغاز
بدین حریم مرا جان و دل گروگان بود
حریم حجت یزدان علی بن موسی
که از نخست سپهرش کمینه دربان بود
خدایگانا این آسمان ز روز نخست
به درگه تو یکی برکشیده ایوان بود
چرا بفرسود امروز و پست گشت چنین
بر او چه مایه گنه بود و چند عصیان بود
بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت
«مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»
چنان فزونی زان یافت رودکی به سخن
کز آل سامان کارش همه به سامان بود
حدیث نعمت خود زان گروه کرد و بگفت
«مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»
کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت تست
اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در منقبت حضرت امام جعفر صادق(ع)
باز به پا کرد نوبهار سرادق
بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
رایتی فرودین به باغ درآویخت
پرچم سرخ از گلوی سبز سناجق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دی شد به کوهسار شمالی
بست به هر مرز برف، راه مضایق
رعد فروکوفت کوس و ابر ز بالا
بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
باغ چو شطرنج گشت و شاه جنوبی
آمد بر لشکر شمالی فائق
لاله نوخیز رسته بر دو لب جوی
همچو به شطرنج از دو سوی، بیادق
غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا
ابر بگرید بسان دیده وامق
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق
باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
دفتری گل کشد ز جزوه کش اوراق
تا که سوابق کند درست و لواحق
چون که شد اوراق گل تمام مرتب
عضو گلستان شود به حکم سوابق
هست گلستان اداره و گلش اعضا
مهر فروزان بود مدیری لایق
نیست خلل اندرین اداره که خورشید
هست به تشویق جمله اعضا شایق
عضو هنرمند، جاه و مرتبه باید
خاصه که با وی بود رییس موافق
*
*
نوز نتابیده صبح، خواه صبوحی
زان که صبوحی است لیل غم را فالق
از می فکرت بساز جام خرد پر
جام خرد پر نگردد از می رائق
با می فکرت صبوح کن که بود فکر
خمری کان را خمار نبود لاحق
هرکه سحرخیزگشت و فکرکننده
راحت مخلوق جست و رحمت خالق
وانکه فروخفت تا برآمد خورشید
بر تن و بر جان خویش نبود مشفق
چون گل خندان پگاه روی فرو شوی
جانب حق روی کن به نیت صادق
غنچهصفت پردهٔ خمود فرو در
یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روی خود به ژاله فروشست
تاکه نماز آورد به رب مشارق
خیزکه مرغ سحر سرود سراید
همچو من اندر مدیح جعفر صادق
*
*
حجه یزدان که دست علم قدیمش
دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل
پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهاننمای ضمایر
ناخن فکرش گرهگشای دقایق
ازپی او رو که اوست هادی امت
گفتهٔ او خوان که اوست ناصح مشفق
سر قران را ز محکم و متشابه
جوی ز لطفش که اوست مصحف ناطق
راه به دارالشفای دانش او جوی
کاوست طبیبی به هر معالجه حاذق
داروی فقهش اگر نکردی چاره
شرع نبی مرده بودی از مرض دق
محضر درس امام گشت مقوی
شربت لطف امام گشت معرق
خود نشنیدی مگر که بود به عهدش
دورهٔ ضعف کتاب و نشر زنادق
وز طرفی خیل صوفیان اباحی
بسته ز هر سو به هدم شرع مناطق
مُرجئه و ناصبیه نیز ز سویی اا
در ره دین خدا نهاده عوائق
تیرگی جهل کشت یکسره زایل
چهر مُنیرش چوگشت لامع و شارق
ساخت بنایی متین ز سنت و تفسیر
کان نه زپای افتد از هجوم طوارق
در ره ارشاد خلق توسن عزمش
جست فزونی به تک ز سابق و لاحق
شافعی و بوحنیفه، مالک و حنبل
ابجد خوانند و او معلم مفلق
خود نشنیدی که «بودوانق» ملعون
خواست که خون ریزدش به خنجر بارق
هیبتش انسان گرفت دیدهٔ منصور
کش ز سر صدق جست و گشت معانق
آیتحق است و هست ذات شریفش
مظهر ذات و صفات صانع رازق
گر ز سر مهر بنگرد سوی دشمن
قهر خدایی شود به دشمن طارق
او پی تهذیب خلق آمد از آنرو
بود صبور و حلیم و سهل ومرافق
ور شدی از حق به پادشاهی مأمور
گبشی ازو شمل دشمنان متفرق
خصم بر قدرت امام چه باشد
تودهٔ کاهی به پیش ذروهٔ شاهق
*
*
دولت مروانیان چو طی شد و آمد
جیش خراسان به جیش مروان فائق
قاصدی آمد بر امام ز کوفه
کشت شبانگه به درگهش متعلق
داشت ز بوسلمهٔ ضلال کتابی
کای توبه شرع نبی بزرگ محقق
مهتر آل رسول جز تو کس امروز
نیست که گردد به ملک راتق و فاتق
کار به دست منست و جز تو کسی را
من نشناسم به ملک درخور ولایق
خیز وز یثرب به کوفه آی از آن پیش
کایند از رمله کودکان مراهق
چشم به راهت اعالیند و ادانی
بندهٔ حکمت مغاربند و مشارق
*
*
صادق آل رسول نامه فرو خواند
دید سخن با حقیقتست مطابق
لیک ز شاهی چو بود فرضترش کار
فقر به شاهی گزید و دین به دوانق
نامهٔ بوسلمه را نداد جوابی
تا که نیفتد به مشکلات و مضایق
*
*
ای خلف مرتضی وسبط پیمبر
جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
هستی نزد خدای زنده و مرزوق
ای تو به خلق خدای منعم و رازق
پرتو مهرت مباد دور ز دلها
سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر
تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن
گر صلتی دارد این قصیده رایق
چشم من از مهر برگشای و نگهدار
گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق
بلبل آمد خطیب و قمری ناطق
رایتی فرودین به باغ درآویخت
پرچم سرخ از گلوی سبز سناجق
طبل زد از نیمروز لشکر نوروز
وز حد مغرب گرفت تا حد مشرق
لشکر دی شد به کوهسار شمالی
بست به هر مرز برف، راه مضایق
رعد فروکوفت کوس و ابر ز بالا
بر سر دشمن ز برق ریخت صواعق
باغ چو شطرنج گشت و شاه جنوبی
آمد بر لشکر شمالی فائق
لاله نوخیز رسته بر دو لب جوی
همچو به شطرنج از دو سوی، بیادق
غنچه بخندد به گونهٔ لب عذرا
ابر بگرید بسان دیده وامق
سنگدلی بین که چهر درهم معشوق
باز نگردد مگر ز گریهٔ عاشق
دفتری گل کشد ز جزوه کش اوراق
تا که سوابق کند درست و لواحق
چون که شد اوراق گل تمام مرتب
عضو گلستان شود به حکم سوابق
هست گلستان اداره و گلش اعضا
مهر فروزان بود مدیری لایق
نیست خلل اندرین اداره که خورشید
هست به تشویق جمله اعضا شایق
عضو هنرمند، جاه و مرتبه باید
خاصه که با وی بود رییس موافق
*
*
نوز نتابیده صبح، خواه صبوحی
زان که صبوحی است لیل غم را فالق
از می فکرت بساز جام خرد پر
جام خرد پر نگردد از می رائق
با می فکرت صبوح کن که بود فکر
خمری کان را خمار نبود لاحق
هرکه سحرخیزگشت و فکرکننده
راحت مخلوق جست و رحمت خالق
وانکه فروخفت تا برآمد خورشید
بر تن و بر جان خویش نبود مشفق
چون گل خندان پگاه روی فرو شوی
جانب حق روی کن به نیت صادق
غنچهصفت پردهٔ خمود فرو در
یکسره آزاد شو ز قید علایق
خیز که گل روی خود به ژاله فروشست
تاکه نماز آورد به رب مشارق
خیزکه مرغ سحر سرود سراید
همچو من اندر مدیح جعفر صادق
*
*
حجه یزدان که دست علم قدیمش
دین هدی را نطاق بست ز منطق
راهبر مؤمنان به درک مسائل
پیشرو عارفان به کشف حقایق
جام علومش جهاننمای ضمایر
ناخن فکرش گرهگشای دقایق
ازپی او رو که اوست هادی امت
گفتهٔ او خوان که اوست ناصح مشفق
سر قران را ز محکم و متشابه
جوی ز لطفش که اوست مصحف ناطق
راه به دارالشفای دانش او جوی
کاوست طبیبی به هر معالجه حاذق
داروی فقهش اگر نکردی چاره
شرع نبی مرده بودی از مرض دق
محضر درس امام گشت مقوی
شربت لطف امام گشت معرق
خود نشنیدی مگر که بود به عهدش
دورهٔ ضعف کتاب و نشر زنادق
وز طرفی خیل صوفیان اباحی
بسته ز هر سو به هدم شرع مناطق
مُرجئه و ناصبیه نیز ز سویی اا
در ره دین خدا نهاده عوائق
تیرگی جهل کشت یکسره زایل
چهر مُنیرش چوگشت لامع و شارق
ساخت بنایی متین ز سنت و تفسیر
کان نه زپای افتد از هجوم طوارق
در ره ارشاد خلق توسن عزمش
جست فزونی به تک ز سابق و لاحق
شافعی و بوحنیفه، مالک و حنبل
ابجد خوانند و او معلم مفلق
خود نشنیدی که «بودوانق» ملعون
خواست که خون ریزدش به خنجر بارق
هیبتش انسان گرفت دیدهٔ منصور
کش ز سر صدق جست و گشت معانق
آیتحق است و هست ذات شریفش
مظهر ذات و صفات صانع رازق
گر ز سر مهر بنگرد سوی دشمن
قهر خدایی شود به دشمن طارق
او پی تهذیب خلق آمد از آنرو
بود صبور و حلیم و سهل ومرافق
ور شدی از حق به پادشاهی مأمور
گبشی ازو شمل دشمنان متفرق
خصم بر قدرت امام چه باشد
تودهٔ کاهی به پیش ذروهٔ شاهق
*
*
دولت مروانیان چو طی شد و آمد
جیش خراسان به جیش مروان فائق
قاصدی آمد بر امام ز کوفه
کشت شبانگه به درگهش متعلق
داشت ز بوسلمهٔ ضلال کتابی
کای توبه شرع نبی بزرگ محقق
مهتر آل رسول جز تو کس امروز
نیست که گردد به ملک راتق و فاتق
کار به دست منست و جز تو کسی را
من نشناسم به ملک درخور ولایق
خیز وز یثرب به کوفه آی از آن پیش
کایند از رمله کودکان مراهق
چشم به راهت اعالیند و ادانی
بندهٔ حکمت مغاربند و مشارق
*
*
صادق آل رسول نامه فرو خواند
دید سخن با حقیقتست مطابق
لیک ز شاهی چو بود فرضترش کار
فقر به شاهی گزید و دین به دوانق
نامهٔ بوسلمه را نداد جوابی
تا که نیفتد به مشکلات و مضایق
*
*
ای خلف مرتضی وسبط پیمبر
جور کشیدی بسی ز خصم منافق
خون به دلت کرد روزگار جفاکیش
تا تن پاکت به قبر گشت ملاصق
هستی نزد خدای زنده و مرزوق
ای تو به خلق خدای منعم و رازق
پرتو مهرت مباد دور ز دلها
سایهٔ لطفت مباد کم ز مفارق
مدح تو گفتن بهار راست نکوتر
تا شنود مدح مردم متملق
کیش تو جویم مدام و راه تو پویم
تا ز تن خسته روح گردد زاهق
بر پدر و مادرم ز لطف کرم کن
گر صلتی دارد این قصیده رایق
چشم من از مهر برگشای و نگهدار
گوهر ایمان من ز پنجهٔ سارق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۵
سخنوران که درین بوستان نوا سازند
کباب یکدگر از شعله های آوازند
مبین به چشم حقارت شکسته بالان را
که در گرفتن عبرت هزار شهبازند
چگونه کاسه پرزهر مرگ را نوشند
جماعتی که بدآموز نعمت ونازند
شوندکامروا چون دعای دامن شب
جماعتی که مشکین خطان نظربازند
هلاک کنج لب وگوشه های آن چشمم
که دلپذیر تر از گوشه های شیرازند
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
نمی رسند به معراج گفتگو صائب
جماعتی که به دعوی بلند پروازند
کباب یکدگر از شعله های آوازند
مبین به چشم حقارت شکسته بالان را
که در گرفتن عبرت هزار شهبازند
چگونه کاسه پرزهر مرگ را نوشند
جماعتی که بدآموز نعمت ونازند
شوندکامروا چون دعای دامن شب
جماعتی که مشکین خطان نظربازند
هلاک کنج لب وگوشه های آن چشمم
که دلپذیر تر از گوشه های شیرازند
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
نمی رسند به معراج گفتگو صائب
جماعتی که به دعوی بلند پروازند
مولوی : المجلس الاوّل
الحمدلله صانع العالم بغير آلة
الحمدلله صانع العالم بغير آلة، العالم بکل خطرةٍ و قطرةٍ و قالةٍ و حالةٍ، المنزّه عن کل صفةٍ ینطرقّ الیها جواز و استحاله الملک فلیس لأحدٍ أن یُخالَّف حکَّمه و مثاله، اشعر بالهیته و اضح الدّلاله و شهد بوحدانیتّه نظر العقل اذا صادف سداده و اعتداله غلبت قدرته قدرة کل مخلوق و احتیاله وقضت ارادته ارادة کل مصنوع و ماله و وفّق شخصاً فانجح سعیه و اصلح باله و کشف حجاب الشبهة عن سرّه لیشاهد جلاله و خذل شخصاً فاورده موارد الحيره و الجهاله وضیعّ وقته فاحبط اعماله و حرمّه لطفه و اکرامه و افضاله. بعث محمداً علیه السلام باللواء المنشور و الحسام المشهور لیخلصّ الخلق من ورطات الهلک و الثبور و یا » اطلع شمس نبوته محفوفةً برهط کالبدور، و انزل علی قلبه کتاباً شافیاً للقلوب یضیء اضاءة النور ارسله الی الحق و هم علی الباطل « ایها الناس قد جائتکم موعظه من ربکم و شفاء لما فی الصدور مطبقون عمی و هم لایبصرون، صم و هم لایسمعون بکم و هم لاینطقون ایعبدون من دون اللّه مالا یخلق شیئاً و هم یخلقون، فشقی بتکذیبه المکذبّون و سعد بتصدیقه المصدقون صلی الله علیه و علی آله و اصحابه خصوصاً علی ابی بکر الصدیق التقی و علی عمر الفاروق النقی و علی عثمان ذی النورین الزکّی و علی علّی المرتضی الوفی و علی سائر المهاجرین و الانصار و سلم تسلیماً کثيراً کثيراً.
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۳
صنع خدای و عدل وزیر خدایگان
هستند پرورنده و دارندهٔ جهان
معلوم عالم است که بر خلق واجب است
شکر خدا و مدح وزیر خدایگان
صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین
دستور کامکار و خداوند کامران
نیکاختری که سیرت و کردارهای او
در شرق و غرب هست ز نیک اختری نشان
آراسته شدست به توقیع او زمین
و افروخته شدست به تدبیر او زمان
در عدل جز بدو نکند عالم افتخار
در جود جز بدو نزند ملک داستان
اندر کفایت آنچه از او دید چشم خلق
نشنید گوش خلق ز تاریخ باستان
گویی ز رآی پاک و ز بخت بلند اوست
پاکی در آفتاب و بلندی در آسمان
گویی سپهر مرکب اقبال او شدست
کش ماه و آفتاب رکاب آمد و عنان
قفل و کلید گشت دو دستش که جور و عدل
بسته شدست ازین وگشاده شدست از آن
روزی بَنان او دهد آفاق را مگر
دارد بنای روزی آفاق را بنان
گیتی سرای و خلق همه میهمان شدند
تا گشت همت و کرم خواجه میزبان
جایی که میزبان کرم و همتش بود
گیتی سزد سزای و همه خلق میهمان
بنگر به دست و خامهٔ او گر ندیدهای
بحر گهر هبا کن و ابر گهر فشان
ور آرزوی دولت و بخت آیدت همی
آثار او نگه کن و توقیع او بخوان
اندر وفای او نَبُوَد جسم را وفات
و اندر هوای او نَبُوَد چرخ را هَوان
هر کس که هست چاکر او بهره یافته است
از مایهٔ سعادت و از سایهٔ امان
افزون کند موافقتش نیکخواه را
در دل قوام دانش و در تن نظام جان
بیرون کند مخالفتش بدسگال را
از دیده روشنایی و از کالبد روان
ای دادگستری که به تدبیر ورای خویش
کردی جهان مسخر شاه جهان ستان
تدبیر تو نشاند و سر کِلک تو گماشت
در روم کاردارش و در شام پهلوان
از تیغ و کلک تو حاصل همی شود
هم گنج بینهایت و هم ملک بیکران
امسال روم و شام بهر دو گشاده شد
سال دگر گشاده شود مصر و قیروان
ای دور روزگار به تو سفتهٔ نشان
گردد دل مخالف تو سفتهٔ سنان
بیطلعت مبارک و بیآفرین تو
بر آدمی حرام شود دیده و دهان
از بهر آنکه دست تو بوسد زبان و لب
گوش و دو دیده رشک برد بر لب و زبان
بر آسمان قضا و قدر متفق شدند
کردند عمر و بخت تو از یک دگر ضمان
بخت تو همچو عمر تو گردید پایدار
عمر تو همچو بخت تو گردید جاودان
من بنده روزگار تو را وصف چون کنم
پیمودن فلک به کف دست چون توان
عینالکمال عالم ارواح خوانمت
کاندر مناقب تو همیگم شودگمان
در خدمت تو رنج برم گنج بر دهم
بر رنج خدمت تو نکردست کس زیان
روزی که نفخ صور برانگیزدم ز خاک
جانم همه ثنای تو خواند ز استخوان
تا باغ را شکفته کند رایت بهار
تا راغ را کآشفته کند لشکر خزان
از عدل تو شکفته همی باد دین و ملک
خصم تو را کَشَفته همی باد خان و مان
تابنده باد فر تو بر خُرد و بر بزرگ
پاینده باد عدل تو بر پیر و بر جوان
فرخنده باد مهر تو جاوید و من رهی
هر سال گفته تهنیت جشن مهرگان
هستند پرورنده و دارندهٔ جهان
معلوم عالم است که بر خلق واجب است
شکر خدا و مدح وزیر خدایگان
صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین
دستور کامکار و خداوند کامران
نیکاختری که سیرت و کردارهای او
در شرق و غرب هست ز نیک اختری نشان
آراسته شدست به توقیع او زمین
و افروخته شدست به تدبیر او زمان
در عدل جز بدو نکند عالم افتخار
در جود جز بدو نزند ملک داستان
اندر کفایت آنچه از او دید چشم خلق
نشنید گوش خلق ز تاریخ باستان
گویی ز رآی پاک و ز بخت بلند اوست
پاکی در آفتاب و بلندی در آسمان
گویی سپهر مرکب اقبال او شدست
کش ماه و آفتاب رکاب آمد و عنان
قفل و کلید گشت دو دستش که جور و عدل
بسته شدست ازین وگشاده شدست از آن
روزی بَنان او دهد آفاق را مگر
دارد بنای روزی آفاق را بنان
گیتی سرای و خلق همه میهمان شدند
تا گشت همت و کرم خواجه میزبان
جایی که میزبان کرم و همتش بود
گیتی سزد سزای و همه خلق میهمان
بنگر به دست و خامهٔ او گر ندیدهای
بحر گهر هبا کن و ابر گهر فشان
ور آرزوی دولت و بخت آیدت همی
آثار او نگه کن و توقیع او بخوان
اندر وفای او نَبُوَد جسم را وفات
و اندر هوای او نَبُوَد چرخ را هَوان
هر کس که هست چاکر او بهره یافته است
از مایهٔ سعادت و از سایهٔ امان
افزون کند موافقتش نیکخواه را
در دل قوام دانش و در تن نظام جان
بیرون کند مخالفتش بدسگال را
از دیده روشنایی و از کالبد روان
ای دادگستری که به تدبیر ورای خویش
کردی جهان مسخر شاه جهان ستان
تدبیر تو نشاند و سر کِلک تو گماشت
در روم کاردارش و در شام پهلوان
از تیغ و کلک تو حاصل همی شود
هم گنج بینهایت و هم ملک بیکران
امسال روم و شام بهر دو گشاده شد
سال دگر گشاده شود مصر و قیروان
ای دور روزگار به تو سفتهٔ نشان
گردد دل مخالف تو سفتهٔ سنان
بیطلعت مبارک و بیآفرین تو
بر آدمی حرام شود دیده و دهان
از بهر آنکه دست تو بوسد زبان و لب
گوش و دو دیده رشک برد بر لب و زبان
بر آسمان قضا و قدر متفق شدند
کردند عمر و بخت تو از یک دگر ضمان
بخت تو همچو عمر تو گردید پایدار
عمر تو همچو بخت تو گردید جاودان
من بنده روزگار تو را وصف چون کنم
پیمودن فلک به کف دست چون توان
عینالکمال عالم ارواح خوانمت
کاندر مناقب تو همیگم شودگمان
در خدمت تو رنج برم گنج بر دهم
بر رنج خدمت تو نکردست کس زیان
روزی که نفخ صور برانگیزدم ز خاک
جانم همه ثنای تو خواند ز استخوان
تا باغ را شکفته کند رایت بهار
تا راغ را کآشفته کند لشکر خزان
از عدل تو شکفته همی باد دین و ملک
خصم تو را کَشَفته همی باد خان و مان
تابنده باد فر تو بر خُرد و بر بزرگ
پاینده باد عدل تو بر پیر و بر جوان
فرخنده باد مهر تو جاوید و من رهی
هر سال گفته تهنیت جشن مهرگان
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵۷ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱ - فی المرائی من کلامه و له فی مرثیه الصّدر الشّهید رکن الدّین صاعد قدس الله روحه العزیز
کو خروش و شغب و ناله، چراخاموشید؟
خواجه راحال برین حال و شما باهوشید
عصمت آواره شد و امن چو راحت بگریخت
عافیت رخت برون برد و شماخاموشید
گربدانید حقیقت که چه کار افتادست
همچنین زنده همانا که بخود برجوشید
تا ازین وقعه خود بر سر ما چه نوشتست
وقت را نوحه کنید و بگرستن کوشید
باسیه روزی ما سخت سپید آید هم
گر درین سوک چو شب جامه پلاسین پوشید
کژشماریست شما را اگراین اندیشه ست
که پس از خواجه یکی شربت شادی نوشید
نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست
که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید
ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست
گریه و گریه که ین حادثه را درخوردست
اوّل از منصب و از دست سیادت گویم
یا ز علم و ورع و زهد و عبادت گویم
مردی و مردمی و فضل و فضایل شمرم
سخن مدرسه و درس و افادت گویم
نیک نامیّ همه عمر دهم شرح نخست
یا همین خاتمت کار و شهادت گویم
روز نوحه ست مرا خلق بخندید که من
در چنین تعزیتی شعر بعادت گویم
داد یک معنی او داده نباشم خدای
گردرین معنی صد سال زیادت گویم
تو که خصمی، بخدا بر تو، بیا هم تو بگوی
تا نگویی که همی من بجلادت گویم
چو کلید در خلد ابد آمد چه عجب
گرمن این چو بچه راسهم سعادت گویم
این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست
اثر خندۀ خونین یکی سوفارست
خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست
این چه سالست دگرباره که سالی عجبست
صدر عالم را با خاک برابر کردند
وز فلک سنگ نمی بارد، حالی عجبست
صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست
اشک را باری بر چهره مجالی عجبست
شیر را گور فروبرد، شکاری معظم
بحر را خاک فروخورد، نکالی عجبست
من و غم زین پس، و چون من همه کس، چون دانیم
که دل خوش پی ازین حال، محالی عجبست
گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر
پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست
آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس
زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست
زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین
که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین
مردم شهر همه جمع شده بر درگاه
ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه
صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس
خواجه را ماناف کزخواب نکردند آگاه
نی که او صبح بگه خیز وواینخواب دراز
رسم او نیست ندانم که چه شد واویلاه
نیست بر ذوق وی این خواب دراز، ایراکو
شب ما زنده ببیداری کردی کوتاه
این چه زخم است که مار از سپاه آمد و خیل
که مه دنیا و مه اسباب و مه دخیل و مه سپاه
این همه طنطنه و قاعده ی خواجۀ ما
خود همین بود و برین آمد انّا لله
حشمت خواجه واورنک و شکوهش همه رفت
خانۀ تیره بماندست و درودست سیاه
رسم تحویل نباید که چنین فرمایند
بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند
صدر اسلام کجایی تو و دیدارت کو؟
اندرین حادثه خود چو نی و غمخوارت کو ؟
دشمن و دوست ترا می نگرند از هر سو
قهر دشمن شکن و لطف کم آزارت کو؟
چه فتادت که چنین زود برفتی از جای؟
آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو؟
تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند
هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو؟
فتنه بیدار شد از خواب دراز آهنگت
آه و واویلا ! آن دولت بیدارت کو؟
ای چو لاله رخت از خون جگر آلوده
آن همه رونق و آب گل رخسارت کو؟
دم بدم زیر لب اندر ز سر لطف و کرم
با من آن نکتۀ شیرین شکرت بارت کو؟
سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران
تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران
در جهان تو کرا خو سر منبر باشد؟
یا کرا خاطر علم و دل دفتر باشد؟
تاج منبر چو ازاین ماتم در خاک افتاد
خاک زیبد که کنون سر بر منبر باشد
مسند شرع سیه پوشد و لایق اینست
قلم فتوی خون گرید و در خور باشد
ظالمان را ز فرودستان مانع که بود؟
بی کسان را پس از امروز که یاور باشد؟
زایر وسایل اکنون ز که در یوزه کنند؟
چون حوالت گه روزیشان این در باشد
طفل و بیوه دو سه روزست که سرگردانند
اه ترسم که ازین نیز فزونتر باشد
پاکدامن ز جهان رفتی و تا دامن محشر
دامن کوه ز خون دل ما تر باشد
خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان
کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟
خواجه بایستی تا مدح خود از من شنود
نه که من مرثیتش گویم و دشمن شنود
همچو من سوخته خرمن دگری می باید
تا که احوال من سوخته خرمن شنود
هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد
ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود
ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم
وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود
مرغ و ماهی پس از این واقعه در حسرت تو
هرکجا گوش کند ناله و شیون شنود
اندرین ماتم جانسوز تو کو مستمعی؟
تا ز دیوار و در آواز گرستن شنود
من کنون مویه گرم گو بر من گرد آیند
هرکه خواهد که غم و درد دل من شنود
کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟
عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری
ای که در خاک لحد خفته یی ، از ما بدرود
گرچه بسیار برآشفته یی از ما بدرود
ای که از رفتن ناگاه بجاروب بلا
خوشدلی از دل ما رفته یی، از ما بدرود
ای گران قیمت درّ بستم بشکسته
که بالماس جفا سفته یی، از ما بدرود
ای گل تازه که در خلد ز خار پیکان
پیش از موسم بشکفته یی، از ما بدرود
گرچه بر حقّی ازین جرم که از مادیدی
که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود
دانم آندم که بگفتار نبد پروایت
در نهان با همگان گفته یی از ما بدرود
آه دیدار که با روز قیامت افتاد
خواب خوش بادت تا خفته یی از ما بدرود
او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او
جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او
خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست
بحقیقت چو سلیمان خلف داودست
هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام
در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست
آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست
هر چه معنیّ پدر بود در او موجودست
از بزرگیّ و شمایل چو بدو درنگری
بتوان گفت که هم صاعد و هم مسعودست
شاخ بشکست ولیکن ثمرت باقی باد
گل بپژمرد ولیکن عرقض مقصودست
اوّل و آخرشان یک زدگر خوبترست
دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست
تا که این گلبن اقبال شود بار آور
اعتماد همگان بر کرم معبودست
سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم
رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم
سرورا! صدرا! ناگاه چه افتاد ترا
که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا
تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی
یا فلک داد ز نادانی بر باد ترا
سرو آزاد بدی در چمن شرع رسول
خشک آن دست که بر کند به بیداد ترا
ای همه یاد تو از خسته دلان، بس که کنند
خاص و عام وزن و مرد از دل و جان یاد ترا
از تو شادی بدل خلق رسیدست بسی
دانم ایزد کند از رحمت خود شاد ترا
نیکوی کردی بسیار و یقینم که رسد
آن همه نیکویی امروز بفریاد ترا
اندرین دم بهران چیز که داری حاجت
از خداوند تعالی همه آن باد ترا
ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی
صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی
خواجه راحال برین حال و شما باهوشید
عصمت آواره شد و امن چو راحت بگریخت
عافیت رخت برون برد و شماخاموشید
گربدانید حقیقت که چه کار افتادست
همچنین زنده همانا که بخود برجوشید
تا ازین وقعه خود بر سر ما چه نوشتست
وقت را نوحه کنید و بگرستن کوشید
باسیه روزی ما سخت سپید آید هم
گر درین سوک چو شب جامه پلاسین پوشید
کژشماریست شما را اگراین اندیشه ست
که پس از خواجه یکی شربت شادی نوشید
نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست
که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید
ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست
گریه و گریه که ین حادثه را درخوردست
اوّل از منصب و از دست سیادت گویم
یا ز علم و ورع و زهد و عبادت گویم
مردی و مردمی و فضل و فضایل شمرم
سخن مدرسه و درس و افادت گویم
نیک نامیّ همه عمر دهم شرح نخست
یا همین خاتمت کار و شهادت گویم
روز نوحه ست مرا خلق بخندید که من
در چنین تعزیتی شعر بعادت گویم
داد یک معنی او داده نباشم خدای
گردرین معنی صد سال زیادت گویم
تو که خصمی، بخدا بر تو، بیا هم تو بگوی
تا نگویی که همی من بجلادت گویم
چو کلید در خلد ابد آمد چه عجب
گرمن این چو بچه راسهم سعادت گویم
این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست
اثر خندۀ خونین یکی سوفارست
خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست
این چه سالست دگرباره که سالی عجبست
صدر عالم را با خاک برابر کردند
وز فلک سنگ نمی بارد، حالی عجبست
صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست
اشک را باری بر چهره مجالی عجبست
شیر را گور فروبرد، شکاری معظم
بحر را خاک فروخورد، نکالی عجبست
من و غم زین پس، و چون من همه کس، چون دانیم
که دل خوش پی ازین حال، محالی عجبست
گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر
پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست
آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس
زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست
زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین
که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین
مردم شهر همه جمع شده بر درگاه
ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه
صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس
خواجه را ماناف کزخواب نکردند آگاه
نی که او صبح بگه خیز وواینخواب دراز
رسم او نیست ندانم که چه شد واویلاه
نیست بر ذوق وی این خواب دراز، ایراکو
شب ما زنده ببیداری کردی کوتاه
این چه زخم است که مار از سپاه آمد و خیل
که مه دنیا و مه اسباب و مه دخیل و مه سپاه
این همه طنطنه و قاعده ی خواجۀ ما
خود همین بود و برین آمد انّا لله
حشمت خواجه واورنک و شکوهش همه رفت
خانۀ تیره بماندست و درودست سیاه
رسم تحویل نباید که چنین فرمایند
بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند
صدر اسلام کجایی تو و دیدارت کو؟
اندرین حادثه خود چو نی و غمخوارت کو ؟
دشمن و دوست ترا می نگرند از هر سو
قهر دشمن شکن و لطف کم آزارت کو؟
چه فتادت که چنین زود برفتی از جای؟
آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو؟
تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند
هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو؟
فتنه بیدار شد از خواب دراز آهنگت
آه و واویلا ! آن دولت بیدارت کو؟
ای چو لاله رخت از خون جگر آلوده
آن همه رونق و آب گل رخسارت کو؟
دم بدم زیر لب اندر ز سر لطف و کرم
با من آن نکتۀ شیرین شکرت بارت کو؟
سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران
تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران
در جهان تو کرا خو سر منبر باشد؟
یا کرا خاطر علم و دل دفتر باشد؟
تاج منبر چو ازاین ماتم در خاک افتاد
خاک زیبد که کنون سر بر منبر باشد
مسند شرع سیه پوشد و لایق اینست
قلم فتوی خون گرید و در خور باشد
ظالمان را ز فرودستان مانع که بود؟
بی کسان را پس از امروز که یاور باشد؟
زایر وسایل اکنون ز که در یوزه کنند؟
چون حوالت گه روزیشان این در باشد
طفل و بیوه دو سه روزست که سرگردانند
اه ترسم که ازین نیز فزونتر باشد
پاکدامن ز جهان رفتی و تا دامن محشر
دامن کوه ز خون دل ما تر باشد
خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان
کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟
خواجه بایستی تا مدح خود از من شنود
نه که من مرثیتش گویم و دشمن شنود
همچو من سوخته خرمن دگری می باید
تا که احوال من سوخته خرمن شنود
هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد
ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود
ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم
وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود
مرغ و ماهی پس از این واقعه در حسرت تو
هرکجا گوش کند ناله و شیون شنود
اندرین ماتم جانسوز تو کو مستمعی؟
تا ز دیوار و در آواز گرستن شنود
من کنون مویه گرم گو بر من گرد آیند
هرکه خواهد که غم و درد دل من شنود
کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟
عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری
ای که در خاک لحد خفته یی ، از ما بدرود
گرچه بسیار برآشفته یی از ما بدرود
ای که از رفتن ناگاه بجاروب بلا
خوشدلی از دل ما رفته یی، از ما بدرود
ای گران قیمت درّ بستم بشکسته
که بالماس جفا سفته یی، از ما بدرود
ای گل تازه که در خلد ز خار پیکان
پیش از موسم بشکفته یی، از ما بدرود
گرچه بر حقّی ازین جرم که از مادیدی
که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود
دانم آندم که بگفتار نبد پروایت
در نهان با همگان گفته یی از ما بدرود
آه دیدار که با روز قیامت افتاد
خواب خوش بادت تا خفته یی از ما بدرود
او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او
جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او
خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست
بحقیقت چو سلیمان خلف داودست
هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام
در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست
آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست
هر چه معنیّ پدر بود در او موجودست
از بزرگیّ و شمایل چو بدو درنگری
بتوان گفت که هم صاعد و هم مسعودست
شاخ بشکست ولیکن ثمرت باقی باد
گل بپژمرد ولیکن عرقض مقصودست
اوّل و آخرشان یک زدگر خوبترست
دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست
تا که این گلبن اقبال شود بار آور
اعتماد همگان بر کرم معبودست
سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم
رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم
سرورا! صدرا! ناگاه چه افتاد ترا
که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا
تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی
یا فلک داد ز نادانی بر باد ترا
سرو آزاد بدی در چمن شرع رسول
خشک آن دست که بر کند به بیداد ترا
ای همه یاد تو از خسته دلان، بس که کنند
خاص و عام وزن و مرد از دل و جان یاد ترا
از تو شادی بدل خلق رسیدست بسی
دانم ایزد کند از رحمت خود شاد ترا
نیکوی کردی بسیار و یقینم که رسد
آن همه نیکویی امروز بفریاد ترا
اندرین دم بهران چیز که داری حاجت
از خداوند تعالی همه آن باد ترا
ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی
صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲ - نعت رسول (ص)
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - من محمّدیم
غلام حلقه به گوش رسول ساداتم
ره نجات نموده حبیب آیاتم
کفایت است ز روح رسول و اولادش
همیشه در دو جهان جمله مهمّاتم
ز غیر آل نبی اگر حاجتی طلبم
روا مباد یکی از هزار حاجاتم
دلم ز حبّ محمّد پر است و آل مجید او
گواه حال من است این همه حکایاتم
چو ذرّه ذرّه شود این تنم به خاک لحد
تو بشنوی صلوات از جمیع ذرّاتم
کمینه خادم خدّام خاندان توام
ز خادمی تو دائم بود مباهاتم
سلام گویم و صلوات با تو هر نفسی
قبول کن به کرم این سلام و صلواتم
گناه بی حدّ من بین تو یا رسول الله
شفاعتی بکن و محو کن خیاناتم
هرآنکه بدتر از او نیست من از او بترم
ندانم این که به تو چون شود ملاقاتم
ز نیک و بد همه دانند من محمّدیم
خلائقی که کند گوش بر مقالاتم
بگوی محیی که بهر نجات میگویم
درود سرور کونین در مناجاتم
ره نجات نموده حبیب آیاتم
کفایت است ز روح رسول و اولادش
همیشه در دو جهان جمله مهمّاتم
ز غیر آل نبی اگر حاجتی طلبم
روا مباد یکی از هزار حاجاتم
دلم ز حبّ محمّد پر است و آل مجید او
گواه حال من است این همه حکایاتم
چو ذرّه ذرّه شود این تنم به خاک لحد
تو بشنوی صلوات از جمیع ذرّاتم
کمینه خادم خدّام خاندان توام
ز خادمی تو دائم بود مباهاتم
سلام گویم و صلوات با تو هر نفسی
قبول کن به کرم این سلام و صلواتم
گناه بی حدّ من بین تو یا رسول الله
شفاعتی بکن و محو کن خیاناتم
هرآنکه بدتر از او نیست من از او بترم
ندانم این که به تو چون شود ملاقاتم
ز نیک و بد همه دانند من محمّدیم
خلائقی که کند گوش بر مقالاتم
بگوی محیی که بهر نجات میگویم
درود سرور کونین در مناجاتم
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در منقب فخر کائنات و خلاصه موجودات خاتم الانبیا (ص)
خانه سحر آفرین باز پی فتح باب
کرد موشح ورق ساخت مزین کتاب
مدح حبیب خدا منقبت مصطفی
گفت بر مرد و زن خواند بر شیخ و شاب
هادی منهاج عقل رهرو معراج عشق
سرور امی لقب سید ختمی مآب
مکرمتش از ازل واسطه باد و نار
تربیتش تا ابد رابطه خاک و آب
رافع دین و دل و داع شرک ذلل
کفر از او مندهم شرع از او کامیاب
پیش امم از شرف ملت او سرفراز
نزد خدا از کرم ددعوت او مستجاب
معتقد امر اوست مضطرب نهی اوست
خواه جنین در رحم خواه جوان در شباب
شمع قنادیل قرب شاهد بزم ازل
شحنه ملک ابد شافع یوم حساب
تیر ظهورش چو او قادر قدرت ز شصت
مونس ابلیس شد صدمه سوزان شهاب
گر همه دست تهی است آمد و رفت جهان
دیدن رویش بس است بهر ایاب و ذهاب
رحمت محضی که رست مومن و مجرم ازو
این ز امید ثواب آن ز خیال عقاب
عزت او را بس است تاج لعمرک دلیل
رتبت او را بس است آیه طه خطاب
سقبت او را بود کنت نبیا ثبوت
معنی لولاک بس رفعت او را جواب
دور بود روی او از نظر دور بین
صعب دو درک او در بصر دیر باب
طایر اوهام را ره بسوی ذات وی
نیست به جز موج آب یافتن اندر سراب
هر چه تفکر کند هر چه تعقل کند
هرچه نمای در نک هر چه نماید شتاب
آری گنجشک را طرفه چه از صید باز
آری خفاش را بهره چه از آفتاب
در شب معراج داشت جانب امت نظر
تا ز شفاعت گرفت خط امان از عذاب
باز غم عاصیان روز شب او را به دوش
بود که هرگز نبود راحتش از خورد خواب
قابض ارواح را در دم نزع روان
کرد سفارش ز جان آنشه عالیجناب
کز تن من روح را سخت برون کن ولی
از طرف امتم روی ترحم متاب
زانکه ضعیفند و بس دادن جانست سخت
بر تن ایشان زند دادن جان التهاب
بهر تلطف ندا آمدش از کبریا
کز الم امتان چند کنی اضطراب
تا تو نباشی رضا نیست بروز جزا
حضرت ما را به کس راه عذاب و عتاب
ایشه قوسین قدر در فلک قدر بدر
کاش که بعد از تو بود خانه امت خراب
حرمت آل تو را بعد تو نشناختند
صبر کن و گوش ده جانب آن انقلاب
گشت چو روبا پیر روسیهی شیر گیر
گردن حبل المتین کرد به قید طناب
سوخت در خانهات ز آتش کین ظالمی
پهلوی زهرا شکست ظالمی از ضرب باب
آه که اسما چه کرد با حسن مجتبی
تا جگر نازکش پاره شد از زهر ناب
آنچه ز قوم دغا شد به شه کربلا
تا به قیامت نمود قلب جهان را کباب
شمر شریر پلید تشنه سر وی برید
بر لب خشکش نریخت قطره آب از ثواب
از تن سقای او گشت جدا هر دو دست
قاسم داماد کرد دست خود از خون خضاب
در بر لیلای زار اکبر نسرین عذار
لاله صفت داغدار خفت به روی تراب
اهل حریمش اسیر خونجگر و دستگیر
عارض این نیلگون صورت آن بینقاب
آن یکی از بیکسی دست به دامان شمر
ین دگر از مضطری شکوهکنان نزد باب
با تن سوزان ز تب شمر کشید از غضب
عابد تبدار را جانب بزم شراب
عصمت کبرا که داشت زینب مظلومه نام
برد به بازارها با دف و چنک و رباب
آه که نزد یزید شد سر شاه شهید
خسته ز چوب ستم در بر درد شراب
واعجبا (صامتا) کز چه عزیز خدا
دید ز نسل زنا این همه ظلم و عذاب
کرد موشح ورق ساخت مزین کتاب
مدح حبیب خدا منقبت مصطفی
گفت بر مرد و زن خواند بر شیخ و شاب
هادی منهاج عقل رهرو معراج عشق
سرور امی لقب سید ختمی مآب
مکرمتش از ازل واسطه باد و نار
تربیتش تا ابد رابطه خاک و آب
رافع دین و دل و داع شرک ذلل
کفر از او مندهم شرع از او کامیاب
پیش امم از شرف ملت او سرفراز
نزد خدا از کرم ددعوت او مستجاب
معتقد امر اوست مضطرب نهی اوست
خواه جنین در رحم خواه جوان در شباب
شمع قنادیل قرب شاهد بزم ازل
شحنه ملک ابد شافع یوم حساب
تیر ظهورش چو او قادر قدرت ز شصت
مونس ابلیس شد صدمه سوزان شهاب
گر همه دست تهی است آمد و رفت جهان
دیدن رویش بس است بهر ایاب و ذهاب
رحمت محضی که رست مومن و مجرم ازو
این ز امید ثواب آن ز خیال عقاب
عزت او را بس است تاج لعمرک دلیل
رتبت او را بس است آیه طه خطاب
سقبت او را بود کنت نبیا ثبوت
معنی لولاک بس رفعت او را جواب
دور بود روی او از نظر دور بین
صعب دو درک او در بصر دیر باب
طایر اوهام را ره بسوی ذات وی
نیست به جز موج آب یافتن اندر سراب
هر چه تفکر کند هر چه تعقل کند
هرچه نمای در نک هر چه نماید شتاب
آری گنجشک را طرفه چه از صید باز
آری خفاش را بهره چه از آفتاب
در شب معراج داشت جانب امت نظر
تا ز شفاعت گرفت خط امان از عذاب
باز غم عاصیان روز شب او را به دوش
بود که هرگز نبود راحتش از خورد خواب
قابض ارواح را در دم نزع روان
کرد سفارش ز جان آنشه عالیجناب
کز تن من روح را سخت برون کن ولی
از طرف امتم روی ترحم متاب
زانکه ضعیفند و بس دادن جانست سخت
بر تن ایشان زند دادن جان التهاب
بهر تلطف ندا آمدش از کبریا
کز الم امتان چند کنی اضطراب
تا تو نباشی رضا نیست بروز جزا
حضرت ما را به کس راه عذاب و عتاب
ایشه قوسین قدر در فلک قدر بدر
کاش که بعد از تو بود خانه امت خراب
حرمت آل تو را بعد تو نشناختند
صبر کن و گوش ده جانب آن انقلاب
گشت چو روبا پیر روسیهی شیر گیر
گردن حبل المتین کرد به قید طناب
سوخت در خانهات ز آتش کین ظالمی
پهلوی زهرا شکست ظالمی از ضرب باب
آه که اسما چه کرد با حسن مجتبی
تا جگر نازکش پاره شد از زهر ناب
آنچه ز قوم دغا شد به شه کربلا
تا به قیامت نمود قلب جهان را کباب
شمر شریر پلید تشنه سر وی برید
بر لب خشکش نریخت قطره آب از ثواب
از تن سقای او گشت جدا هر دو دست
قاسم داماد کرد دست خود از خون خضاب
در بر لیلای زار اکبر نسرین عذار
لاله صفت داغدار خفت به روی تراب
اهل حریمش اسیر خونجگر و دستگیر
عارض این نیلگون صورت آن بینقاب
آن یکی از بیکسی دست به دامان شمر
ین دگر از مضطری شکوهکنان نزد باب
با تن سوزان ز تب شمر کشید از غضب
عابد تبدار را جانب بزم شراب
عصمت کبرا که داشت زینب مظلومه نام
برد به بازارها با دف و چنک و رباب
آه که نزد یزید شد سر شاه شهید
خسته ز چوب ستم در بر درد شراب
واعجبا (صامتا) کز چه عزیز خدا
دید ز نسل زنا این همه ظلم و عذاب
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت امیرالمومنین علیه افضل الصلوه
از مهر علی بر دل هر کس اثری نیست
در نزد خدا طاعت او را ثمری نیست
جز حیدر و دریه او نیست پناهی
غیر از علی و آل علی راهبری نیست
همچون اسدالله پی نصرت احمد
در بیشه ایجاد خدا شیر نری نیست
از بهر رهایی ز سهام ستم خصم
جز یاری داماد پیمبر سپری نیست
اندر صرف قلزم امکان ولایت
چون آن در یکتاری امامت گهری نیست
از کثرت دانش به سوی حضرت بی چون
از روی مثل دوری راه اینقدری نیست
ای سر خدا یا علی از چنبر حکمت
بیرون به خدا یکسر مو هیچ سری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصاف تو حد بشری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصفاف تو حد بشری نیست
انوار تو گر مطلع انوار نباشد
تابان به فلک شمس و به گردون قمری نیست
شد سدره نشین روح الامین از کرم تو
پیداست که این مرتبه کار دگری نیست
در میمنت ظل هما موهبت توست
ورنه هنر اینقدر بیکشمت پری نیست
جز درگه امید تو در روز قیامت
از آتش دوزخ به سوی خلد دری نیست
ایشان نجف به هر چه با این همه اجلال
در کرببلا سوی حسینت گذری نیست
چون زینب تو دید که شاهد شهدار
جز داد جان درره جانان نظری نیست
بی یار و معین مانده به دست سپه شام
دیگر ز پی نصرت او یک نفری نیست
زد دست به دامان شه تشنه لب و گفت
ای آنکه به غیر تو نبی را پسری نیست
اکنون که روی فکر پرستاری ما کن
غیر از تو مددکار غریبان دگری نیست
بعد از تو به هنگام اسیری بره شام
جز شمر و سنان همره ما همسفری نیست
میسوزم از این غم که برای تو پس از قتل
در قتلگه ای تشنه جگر نوحهگری نیست
تنها نزد آتش به درون تو و لیلی
بیشعله ز داغ علی اکبر جگری نیست
بر حال لب خشک و کبود از عطش تو
بیگریه و ماتم به جهان خشک و تری نیست
خنجر ز پی حنجر خشک تو کشیده است
از شمر به احوال تو بیرحمتری نیست
از گندم ری بر نخوری ای عمر سعد
خون ریختن سبط پیمبر هنری نیست
بنمای علاج دل پردرد سکینه
کز بعد تو چون وی به جهان دربدری نیست
(صامت) مکن اندیشه ز عصیان که بکونین
مداح حسین ابن علی را خبری نیست
در نزد خدا طاعت او را ثمری نیست
جز حیدر و دریه او نیست پناهی
غیر از علی و آل علی راهبری نیست
همچون اسدالله پی نصرت احمد
در بیشه ایجاد خدا شیر نری نیست
از بهر رهایی ز سهام ستم خصم
جز یاری داماد پیمبر سپری نیست
اندر صرف قلزم امکان ولایت
چون آن در یکتاری امامت گهری نیست
از کثرت دانش به سوی حضرت بی چون
از روی مثل دوری راه اینقدری نیست
ای سر خدا یا علی از چنبر حکمت
بیرون به خدا یکسر مو هیچ سری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصاف تو حد بشری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصفاف تو حد بشری نیست
انوار تو گر مطلع انوار نباشد
تابان به فلک شمس و به گردون قمری نیست
شد سدره نشین روح الامین از کرم تو
پیداست که این مرتبه کار دگری نیست
در میمنت ظل هما موهبت توست
ورنه هنر اینقدر بیکشمت پری نیست
جز درگه امید تو در روز قیامت
از آتش دوزخ به سوی خلد دری نیست
ایشان نجف به هر چه با این همه اجلال
در کرببلا سوی حسینت گذری نیست
چون زینب تو دید که شاهد شهدار
جز داد جان درره جانان نظری نیست
بی یار و معین مانده به دست سپه شام
دیگر ز پی نصرت او یک نفری نیست
زد دست به دامان شه تشنه لب و گفت
ای آنکه به غیر تو نبی را پسری نیست
اکنون که روی فکر پرستاری ما کن
غیر از تو مددکار غریبان دگری نیست
بعد از تو به هنگام اسیری بره شام
جز شمر و سنان همره ما همسفری نیست
میسوزم از این غم که برای تو پس از قتل
در قتلگه ای تشنه جگر نوحهگری نیست
تنها نزد آتش به درون تو و لیلی
بیشعله ز داغ علی اکبر جگری نیست
بر حال لب خشک و کبود از عطش تو
بیگریه و ماتم به جهان خشک و تری نیست
خنجر ز پی حنجر خشک تو کشیده است
از شمر به احوال تو بیرحمتری نیست
از گندم ری بر نخوری ای عمر سعد
خون ریختن سبط پیمبر هنری نیست
بنمای علاج دل پردرد سکینه
کز بعد تو چون وی به جهان دربدری نیست
(صامت) مکن اندیشه ز عصیان که بکونین
مداح حسین ابن علی را خبری نیست
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - در نعت سیدالمرسلین (ص)
هر که ره با دلیل پیماید
گرچه زحمت کشد بیاساید
از آفت ره کسی خبر دارد
که قدم در پی نظر دارد
هرکه بی همرهی رود به سفر
یابد اندر سفر عذاب سقر
تا نباشد تو را رفیق شفیق
ره مرو ذاک فی الطریق
چون مسافر رسد به امن آباد
طریق رنج راه خودش نیاید
شرح راه زمین بیان کردم
یاد گرد معنی و راه آن گردم
بی دلیلی نبود حق پیدا
کی رسد عقل آدمی آنجا
انبیا هادیان این راهند
کز بد و نیک راه آگاهند
ره نمایان خلق ایشانند
پیشوایان نوع انسانند
سر ایشان علیهم الصلوات
هست باحق همیشه در خلوات
چشم را پرتوی همی باید
گرنه تنها از و چه کار آید
عقل را نیز در ره باری
میدهد نور انبیا یاری
نور ایشان چو صبح صادق بود
بعد از ان آفتاب روی نمود
خاتم الانبیا و أفضلهم
مقتدى الاولیا و أکملهم
مصطفی و محمد و احمد
خوانده بر نور او عقول ابجد
نور او بود اول الانوار
جان او گشته مخزن الاسرار
برگزیده عنایت قدمش
آسمان بوسه داده بر قدمش
از لطافت تنش روان گشته
آب از انگشت او روان گشته
سر انگشت آن نذیر بشیر
کرده پستان خشک را پر شیر
آمده سنگ ریزه در تسبیح
در کفش همچو ذاکران فصیح
خاک لشکر شکن ز بازویش
که ز دست خداست نیرویش
بی غروب آفتاب دولت او
انس و جن مفتخر به ملت او
نام او متصل به نام خدا
زو کلام خدا رسیده به ما
اوست مقصود و کاینات طفیل
اوست سلطان و دیگران سرخیل
نام او ذکر اهل معنی شد
سکته نقد دین و دنیی شد
زو زمین شد چو آسمان پرنور
منزل خاک شد جهان سرور
زبدهٔ کاینات او را دان
بحر آب حیات او را دان
مالک الملک در نوشت زمین
بهر محبوب خود رسول امین
دید اطراف مشرق و مغرب
ناگذشته زمکه و یثرب
گفت ملکی که حق مرا بنمود
امتم را شود مسخر زود
ره نمایان که پیش از و بودند
در جهان معجزات بنمودند
گشت در باد و آب و آتش و خاک
ظاهر آثار آن نه در افلاک
مصطفی کرده ماه را به دو نیم
معجز شهمچوخلق اوست عظیم
اظهر معجزات او قرآن
هست گنج فواید دو جهان
بحر عذب است و گوهر معنی
زو توانگر ایمه دنیی
آفتاب سپهر دانایی ست
عقل را یار و نور بینایی ست
ظلمت کفر از جهان برداشت
زنگی از آیینه زمان برداشت
هرکه بود از عرب سخن پرداز
عاجز آمد ز مثل این اعجاز
وان که انصاف داد و سر بنهاد
دست ایمان در دلش بگشاد
گفت از بهر اشرف انسان
حرمش کان خلقه القرآن
بود پیش از رسول در عالم
ظلمت جهل وکفر هردو به هم
چون بر آمد ز شرق لم یزلی
آفتاب عنایت ازلی
نور ایمان و علم پیدا شد
چشم دل زین دو نور بینا شد
دین حق گشت در جهان پیدا
هکذا هکذا و الا لا
علم و حلم و وفا و عدل و کرم
ورع و مردمی علو هم
فضل یزدان به مصطفی بخشید
زو نصیبی به اولیا بخشید
بود سلطان و رو به فقر آورد
با نبوت به فقر فخر آورد
آدمی را که هست جان جهان
زنده جاودان به او شد جان
نور او را گذر به آدم بود
نفس آدم از و مکرم بود
شد به آن نور آدم خاکی
قبلة قدسیان افلاکی
سر نهادند قدسیان بر خاک
پیش جد مخاطب لولاک
این کرامت خلیفهٔ اول
یافت از نور احمد مرسل
طیبه شد نام آن خجسته مقام
که درو یافت مصطفی آرام
بر سر هر زمین که کرد گذر
شرف خاک داد بر عنبر
که قسم یاد می کند یزدان
به قدمگاه دوست در قرآن
آرزومند روی اوست بهشت
به تقاضای بوی اوست بهشت
چون در آمد به جنة المأوی
برد سر زیر سایه اش طوبی
کوثر آب حیات را گوید
خنک آبی که رخ بدان شوید
گر به رضوان جمال بنماید
جاودان جان او بیاساید
شوق جنت به خادمش سلمان
غالب آمد ز شوق او به جنان
شب معراج چون که دیدبهشت
اثر خویش در بهشت بهشت
جبرییلش چو داد آگاهی
شب معراج و کرد همراهی
در حرم بود پیش بیت حرام
که خلیل و حبیب راست مقام
بنده را برده فضل من اسرى
از حرم تا به مسجد اقصی
بعد از آن گشت بر براق سوار
جبرئیل امین رفیقش و یار
هر دو زانجا به آسمان رفتند
زین جهان سوی آن جهان رفتند
سدره شد منتهای سیر ملک
مصطفی شد برون ز هفت فلک
بیشتر زان نبود حد براق
یافت از حضرتش براق فراق
جذبهٔ حق براق جان آمد
جان به درگاه بی نشان آمد
نور حق یار شد محمد را
به احد ره نمود احمد را
بنده را نور کردگار جهان
مدد چشم گشت و گوش و زبان
دید و بشنید و گفت لا أحصى
أنت تثنی علیک ما تشنی
محرم راز های ما أوحى
کس نیامد مگر رسول خدا
شاه شاهان دین و دنیی اوست
فتاب جهان معنی اوست
گشت انوار او جهان آرای
دوستانش نجوم راهنمای
گرچه زحمت کشد بیاساید
از آفت ره کسی خبر دارد
که قدم در پی نظر دارد
هرکه بی همرهی رود به سفر
یابد اندر سفر عذاب سقر
تا نباشد تو را رفیق شفیق
ره مرو ذاک فی الطریق
چون مسافر رسد به امن آباد
طریق رنج راه خودش نیاید
شرح راه زمین بیان کردم
یاد گرد معنی و راه آن گردم
بی دلیلی نبود حق پیدا
کی رسد عقل آدمی آنجا
انبیا هادیان این راهند
کز بد و نیک راه آگاهند
ره نمایان خلق ایشانند
پیشوایان نوع انسانند
سر ایشان علیهم الصلوات
هست باحق همیشه در خلوات
چشم را پرتوی همی باید
گرنه تنها از و چه کار آید
عقل را نیز در ره باری
میدهد نور انبیا یاری
نور ایشان چو صبح صادق بود
بعد از ان آفتاب روی نمود
خاتم الانبیا و أفضلهم
مقتدى الاولیا و أکملهم
مصطفی و محمد و احمد
خوانده بر نور او عقول ابجد
نور او بود اول الانوار
جان او گشته مخزن الاسرار
برگزیده عنایت قدمش
آسمان بوسه داده بر قدمش
از لطافت تنش روان گشته
آب از انگشت او روان گشته
سر انگشت آن نذیر بشیر
کرده پستان خشک را پر شیر
آمده سنگ ریزه در تسبیح
در کفش همچو ذاکران فصیح
خاک لشکر شکن ز بازویش
که ز دست خداست نیرویش
بی غروب آفتاب دولت او
انس و جن مفتخر به ملت او
نام او متصل به نام خدا
زو کلام خدا رسیده به ما
اوست مقصود و کاینات طفیل
اوست سلطان و دیگران سرخیل
نام او ذکر اهل معنی شد
سکته نقد دین و دنیی شد
زو زمین شد چو آسمان پرنور
منزل خاک شد جهان سرور
زبدهٔ کاینات او را دان
بحر آب حیات او را دان
مالک الملک در نوشت زمین
بهر محبوب خود رسول امین
دید اطراف مشرق و مغرب
ناگذشته زمکه و یثرب
گفت ملکی که حق مرا بنمود
امتم را شود مسخر زود
ره نمایان که پیش از و بودند
در جهان معجزات بنمودند
گشت در باد و آب و آتش و خاک
ظاهر آثار آن نه در افلاک
مصطفی کرده ماه را به دو نیم
معجز شهمچوخلق اوست عظیم
اظهر معجزات او قرآن
هست گنج فواید دو جهان
بحر عذب است و گوهر معنی
زو توانگر ایمه دنیی
آفتاب سپهر دانایی ست
عقل را یار و نور بینایی ست
ظلمت کفر از جهان برداشت
زنگی از آیینه زمان برداشت
هرکه بود از عرب سخن پرداز
عاجز آمد ز مثل این اعجاز
وان که انصاف داد و سر بنهاد
دست ایمان در دلش بگشاد
گفت از بهر اشرف انسان
حرمش کان خلقه القرآن
بود پیش از رسول در عالم
ظلمت جهل وکفر هردو به هم
چون بر آمد ز شرق لم یزلی
آفتاب عنایت ازلی
نور ایمان و علم پیدا شد
چشم دل زین دو نور بینا شد
دین حق گشت در جهان پیدا
هکذا هکذا و الا لا
علم و حلم و وفا و عدل و کرم
ورع و مردمی علو هم
فضل یزدان به مصطفی بخشید
زو نصیبی به اولیا بخشید
بود سلطان و رو به فقر آورد
با نبوت به فقر فخر آورد
آدمی را که هست جان جهان
زنده جاودان به او شد جان
نور او را گذر به آدم بود
نفس آدم از و مکرم بود
شد به آن نور آدم خاکی
قبلة قدسیان افلاکی
سر نهادند قدسیان بر خاک
پیش جد مخاطب لولاک
این کرامت خلیفهٔ اول
یافت از نور احمد مرسل
طیبه شد نام آن خجسته مقام
که درو یافت مصطفی آرام
بر سر هر زمین که کرد گذر
شرف خاک داد بر عنبر
که قسم یاد می کند یزدان
به قدمگاه دوست در قرآن
آرزومند روی اوست بهشت
به تقاضای بوی اوست بهشت
چون در آمد به جنة المأوی
برد سر زیر سایه اش طوبی
کوثر آب حیات را گوید
خنک آبی که رخ بدان شوید
گر به رضوان جمال بنماید
جاودان جان او بیاساید
شوق جنت به خادمش سلمان
غالب آمد ز شوق او به جنان
شب معراج چون که دیدبهشت
اثر خویش در بهشت بهشت
جبرییلش چو داد آگاهی
شب معراج و کرد همراهی
در حرم بود پیش بیت حرام
که خلیل و حبیب راست مقام
بنده را برده فضل من اسرى
از حرم تا به مسجد اقصی
بعد از آن گشت بر براق سوار
جبرئیل امین رفیقش و یار
هر دو زانجا به آسمان رفتند
زین جهان سوی آن جهان رفتند
سدره شد منتهای سیر ملک
مصطفی شد برون ز هفت فلک
بیشتر زان نبود حد براق
یافت از حضرتش براق فراق
جذبهٔ حق براق جان آمد
جان به درگاه بی نشان آمد
نور حق یار شد محمد را
به احد ره نمود احمد را
بنده را نور کردگار جهان
مدد چشم گشت و گوش و زبان
دید و بشنید و گفت لا أحصى
أنت تثنی علیک ما تشنی
محرم راز های ما أوحى
کس نیامد مگر رسول خدا
شاه شاهان دین و دنیی اوست
فتاب جهان معنی اوست
گشت انوار او جهان آرای
دوستانش نجوم راهنمای
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - مدح حضرت امیر مؤمنان (ع)
زین ششدرم چو بال فشانی دهد گشاد
این هفت قله را، چو غباری دهم به باد
بر سدره روح قدسی من آشیان کند
این دخمه را نهم به سر گور کیقباد
جان بی غمانه وارهد از جسم خیره سر
غیر از میانه پا کشد و افتد اتحاد
ریزد ز طرف بال همای سعادتم
رنگ هم آشیانی این ناخجسته خاد
ناسازگار بخت در آشتی زند
نادیده کام دل، کند اندوه خیر باد
خاطر کند شکایت ایّام مختصر
کوته شود فسانهٔ هجران به امتداد
عیدی مبارک است به عاشق وصال دوست
یا حبّذا التجافی عن مربض البعاد
سعد است ساعتی که فتد دامنی به دست
صبح سعادت است مرا ساعد سعاد
خرّم دمی که محمل لیلی شود پدید
مجنون ز خار بادیه چیند گل مراد
زان نور دیده غرّهٔ گریان شود قریر
خندان دمد ز زلف شب تیره، بامداد
عاجز شود ز خصمی ما عالم عنود
پیچد به هم دبیر فلک، دفتر عناد
گردد گران کمانکش ایّام کینه توز
پیچد ز درد ارقم دوران کج نهاد
آزادگان ز وادی حسرت کشند رخت
دل خون شدن، سرشک دویدن رود ز یاد
فارغ نشینم از غم هجر و خمار شب
زلف صنم به دست و به دستی پیاله، شاد
خندان شود به شاخ طرب غنچهٔ امید
ریّان شود ز ابر کرم گلشن مراد
شاد و شکفته، نغمهٔ شکرانه سر کنم
رطب اللّسان به درگه آن کعبهٔ رشاد
الحمد و الثّناء، لمن اذهب الحزن
المجد و البهاء لمن طیّب الفؤاد
گر جور دیده ام، ز فلک انتقام هست
دست من است و دامن دارای عدل و داد
برهان قدرت ازلی، حجت جلی
نفس نبی، علیّ ولی، والی عباد
معمار قصر جود که فیض وجود او
بنیان هستی دو جهان را بود عماد
مریم شود ز نکهت او بکر پاک جیب
عیسی بود به مدحت او، ذات پاک زاد
بی حب او قضیهٔ ایمان بود عقیم
نازد به مهر او خرد دوستی نژاد
وادی گرای اوست، روان وفا شیَم
مدحت سرای اوست، دل خالص الوداد
سالک شد از هدایت او صافی الضّمیر
صوفی شد از ارادت او واصل المراد
گلمیخ سدّه اش شرف اختر بلند
نعلین بندگان درش افسر قباد
هستی کاینات ز سرجوش فیض اوست
شد جوهر نخست ز تعلیمش اوستاد
باشد قضا به قبضهٔ حکمش مطیع سیر
دارد قدر به رایض فرمانش انقیاد
یک جنبش از عتاب قیامت نهیب اوست
بادی که بُرد بنگه و بنیاد قوم عاد
موجی ز بی نیازی دریای قهر اوست
طوفانکی که گرد برآورد از بلاد
هرکس به او ز خیره سری همسری کند
ناکس بود به سنجش میزان طبع راد
آن جا که آفتاب قیامت شود بلند
ذرّات بی وجود نیایند در عداد
از مبدأ وجود نگردد عطاپذیر
جان را اگر نه، جنّت کویش بود معاد
در حشر هر صحیفه که آزاد نامه ای ست
آن نامه را بود به تولایش استناد
آن اشرفی که از شرف بندگی بود
دایم قدم به تارک نه طارم شداد
نقد من است در نظر بخردان سره
نقّاد لطف او سخنم کرده انتقاد
مپسند چشم حیرت من خیرگی کند
در کشوری که سرمه فروشی کند رماد
من بنده را به خدمت اگر اعتماد نیست
غمگین نیم که بر کرم توست اعتماد
تا چند جان بود به جهان پای در وحل؟
تا کی کسی کمی کند از چرخ سر زباد؟!
دنیا کجا پذیره کند چشم سیر من
پس مانده ای ز خوان خسیسان با شداد
خلقی عجب، مشعبد دوران پدید کرد
بی تربیت، گسسته عنان، عادم السّداد
این عهد زشت، رنج پدر را نبرده نور
امروز در جهان رخ والد ندیده داد
هر تخم کشته اند حریفان، درو کنند
گندم نمی کند کسی ازکشت جو حصاد
ای خامه هوش دار، مباد از نفس رود
آشفته وار طرّهٔ خاموشیت به باد
دیوار کاخ دهر بنایی ست سست پی
آوخ به خفتگان بن این شکسته لاد
شاها منم کمینه گدای ثناگرت
کز کلک خسروانه زنم کوس انفراد
در تندباد حادثه دارد به صدق دل
این دست رعشه دار به مدح تو اعتقاد
بر جان خصم جاه تو ثعبان موسوی ست
کلک من است نایب تیغ تو در جهاد
در مدحت تو شسته زبان را به سلسبیل
در حضرت تو بسته میان را به اجتهاد
آنجا که رای روشن من پرتو افکند
افتد متاع رایج خورشید در کساد
دستان من اگر شنود گوش مدّعی
با یک جهان عداوت و یک داستان عناد
بی اختیار می گذرد بر زبان او
لله درّ قائلهِ نعم ما افاد
در نامه ها حکایت من احسن القصص
بر خامه ها انامل من فارس الجیاد
از دل چو بردمد نفس آتشین من
حاسد به جان سوخته گوید که ما افاد
شادی کنان ستاره کشد زهره در بغل
گیرد چو خوشنوایی من راه شاد باد
زین سنگلاخ قافیه فرسوده شد قلم
بس کن حزین ترانه که خون می شود مداد
تا بر سر زمانه کشد چتر نور، روز
بر قلّه ها درفش فرازد چو بامداد
سر سبز باد خامهٔ مدحت نگار تو
بر تارک محب تو بادا گل مراد
این هفت قله را، چو غباری دهم به باد
بر سدره روح قدسی من آشیان کند
این دخمه را نهم به سر گور کیقباد
جان بی غمانه وارهد از جسم خیره سر
غیر از میانه پا کشد و افتد اتحاد
ریزد ز طرف بال همای سعادتم
رنگ هم آشیانی این ناخجسته خاد
ناسازگار بخت در آشتی زند
نادیده کام دل، کند اندوه خیر باد
خاطر کند شکایت ایّام مختصر
کوته شود فسانهٔ هجران به امتداد
عیدی مبارک است به عاشق وصال دوست
یا حبّذا التجافی عن مربض البعاد
سعد است ساعتی که فتد دامنی به دست
صبح سعادت است مرا ساعد سعاد
خرّم دمی که محمل لیلی شود پدید
مجنون ز خار بادیه چیند گل مراد
زان نور دیده غرّهٔ گریان شود قریر
خندان دمد ز زلف شب تیره، بامداد
عاجز شود ز خصمی ما عالم عنود
پیچد به هم دبیر فلک، دفتر عناد
گردد گران کمانکش ایّام کینه توز
پیچد ز درد ارقم دوران کج نهاد
آزادگان ز وادی حسرت کشند رخت
دل خون شدن، سرشک دویدن رود ز یاد
فارغ نشینم از غم هجر و خمار شب
زلف صنم به دست و به دستی پیاله، شاد
خندان شود به شاخ طرب غنچهٔ امید
ریّان شود ز ابر کرم گلشن مراد
شاد و شکفته، نغمهٔ شکرانه سر کنم
رطب اللّسان به درگه آن کعبهٔ رشاد
الحمد و الثّناء، لمن اذهب الحزن
المجد و البهاء لمن طیّب الفؤاد
گر جور دیده ام، ز فلک انتقام هست
دست من است و دامن دارای عدل و داد
برهان قدرت ازلی، حجت جلی
نفس نبی، علیّ ولی، والی عباد
معمار قصر جود که فیض وجود او
بنیان هستی دو جهان را بود عماد
مریم شود ز نکهت او بکر پاک جیب
عیسی بود به مدحت او، ذات پاک زاد
بی حب او قضیهٔ ایمان بود عقیم
نازد به مهر او خرد دوستی نژاد
وادی گرای اوست، روان وفا شیَم
مدحت سرای اوست، دل خالص الوداد
سالک شد از هدایت او صافی الضّمیر
صوفی شد از ارادت او واصل المراد
گلمیخ سدّه اش شرف اختر بلند
نعلین بندگان درش افسر قباد
هستی کاینات ز سرجوش فیض اوست
شد جوهر نخست ز تعلیمش اوستاد
باشد قضا به قبضهٔ حکمش مطیع سیر
دارد قدر به رایض فرمانش انقیاد
یک جنبش از عتاب قیامت نهیب اوست
بادی که بُرد بنگه و بنیاد قوم عاد
موجی ز بی نیازی دریای قهر اوست
طوفانکی که گرد برآورد از بلاد
هرکس به او ز خیره سری همسری کند
ناکس بود به سنجش میزان طبع راد
آن جا که آفتاب قیامت شود بلند
ذرّات بی وجود نیایند در عداد
از مبدأ وجود نگردد عطاپذیر
جان را اگر نه، جنّت کویش بود معاد
در حشر هر صحیفه که آزاد نامه ای ست
آن نامه را بود به تولایش استناد
آن اشرفی که از شرف بندگی بود
دایم قدم به تارک نه طارم شداد
نقد من است در نظر بخردان سره
نقّاد لطف او سخنم کرده انتقاد
مپسند چشم حیرت من خیرگی کند
در کشوری که سرمه فروشی کند رماد
من بنده را به خدمت اگر اعتماد نیست
غمگین نیم که بر کرم توست اعتماد
تا چند جان بود به جهان پای در وحل؟
تا کی کسی کمی کند از چرخ سر زباد؟!
دنیا کجا پذیره کند چشم سیر من
پس مانده ای ز خوان خسیسان با شداد
خلقی عجب، مشعبد دوران پدید کرد
بی تربیت، گسسته عنان، عادم السّداد
این عهد زشت، رنج پدر را نبرده نور
امروز در جهان رخ والد ندیده داد
هر تخم کشته اند حریفان، درو کنند
گندم نمی کند کسی ازکشت جو حصاد
ای خامه هوش دار، مباد از نفس رود
آشفته وار طرّهٔ خاموشیت به باد
دیوار کاخ دهر بنایی ست سست پی
آوخ به خفتگان بن این شکسته لاد
شاها منم کمینه گدای ثناگرت
کز کلک خسروانه زنم کوس انفراد
در تندباد حادثه دارد به صدق دل
این دست رعشه دار به مدح تو اعتقاد
بر جان خصم جاه تو ثعبان موسوی ست
کلک من است نایب تیغ تو در جهاد
در مدحت تو شسته زبان را به سلسبیل
در حضرت تو بسته میان را به اجتهاد
آنجا که رای روشن من پرتو افکند
افتد متاع رایج خورشید در کساد
دستان من اگر شنود گوش مدّعی
با یک جهان عداوت و یک داستان عناد
بی اختیار می گذرد بر زبان او
لله درّ قائلهِ نعم ما افاد
در نامه ها حکایت من احسن القصص
بر خامه ها انامل من فارس الجیاد
از دل چو بردمد نفس آتشین من
حاسد به جان سوخته گوید که ما افاد
شادی کنان ستاره کشد زهره در بغل
گیرد چو خوشنوایی من راه شاد باد
زین سنگلاخ قافیه فرسوده شد قلم
بس کن حزین ترانه که خون می شود مداد
تا بر سر زمانه کشد چتر نور، روز
بر قلّه ها درفش فرازد چو بامداد
سر سبز باد خامهٔ مدحت نگار تو
بر تارک محب تو بادا گل مراد
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در توصیف شعر خود و مدح حضرت امیرمؤمنان (ع)
آنجا که خامه، شکّر گفتار بشکند
طوطی، سخن به غنچهٔ منقار بشکند
در عالمی که خبرت و انصاف جوهری ست
نظمم بهای گوهر شهوار بشکند
دامان ابر از عرق شرم تر شود
کلکم چو آستین گهربار بشکند
آنجا که رای روشنم از رخ کشد نقاب
آیینه را روایی بازار بشکند
زیبد به نخل بندی بستان رنگ و بو
کلکم کلاه گوشه به گلزار بشکند
گردند حوریان خیالم چو رونما
گل را ز شرم، رنگ به رخسار بشکند
آرد به موشکافی طبع من اعتراف
زلف سخن کسی که به هنجار بشکند
خارا اساس فکرت رنگین کرشمه ام
ساغر چو لاله بر سر کهسار بشکند
ایمان به شعرم آورد آن نکته رس که او
در سومنات دل بت پندار بشکند
گوشی نمی دهم به سخنهای ناپسند
کالای زشت قدر خریدار بشکند
نیزار استخوان، قلم پیل بند من
زین ریزه شاعران سبکسار بشکند
روشن بود به خرده شناسان که قدر کار
از شومی زبونی همکار بشکند
آن مایه از کجاست کسی را که همچو من
بازار گرم ابر گهربار بشکند؟
آن نکهت از کجاست نفسهای تیره را
تا اعتبار نافهٔ تاتار بشکند؟
آن حدّت از کجاست سخنهای سرد را
تا در رگ دلی اثر خار بشکند؟
آن فطرت از کجاست که سر جوش فکرتش
چون من رواج ساغر سرشار بشکند؟
آن قوّت از کجاست کسی را که از بنان
بازوی کلک اخطل و مهیار بشکند؟
باید به کف چو خامهٔ من موسوی عصا
تا سحر بوالمفاخر پندار بشکند
آن کیست غیر من که به یک عمر استخوان
در کار فکر وجودت اشعار بشکند؟
پنجاه سال کیست که یک نیستان قلم
مثقب صفت به گوهر افکار بشکند؟
آن همّت از کجاست کسی را که در طلب
خواب سحر به دیدهٔ بیدار بشکند؟
آن غیرت از کجاست کسی را که در جهان
چون من نگه به چشم خریدار بشکند؟
مرغوله ریز خامهٔ مشکین شکنج من
قدر و بهای زلف شب تار بشکند
برگ گلی ست هر ورقم کز غرور ناز
خار کرشمه در دل گلزار بشکند
لاقی نمی زنم که خجل گردم از کسی
گو خار رشک در رگ اغیار بشکند
باشد اگر شگفت کسی را به دعویم
شاید کزین بلاغت گفتار بشکند
نازک دلم، زیاده نیارم نفس کشید
ز اندک بهانه خاطر بیمار بشکند
در غرّهٔ حیاتم و از رنج چون هلال
نزدیک شد که دوش مرا بار بشکند
دم سردی زمانه، فسرده ست خاطرم
از یک نسیم، رونق گلزار بشکند
جای شگفت نیست که ساغر به سنگلاخ
از کف رها چو گشت به ناچار بشکند
ای دل به هوش باش که طرّار روزگار
غافل در خزاین اعمار بشکند
از دامنش به منزل آسودگی رسان
پایی که در کشاکش رفتار بشکند
دانسته ام که افعی حرص و امل بلاست
سنگ قناعتم سر این مار بشکند
تنگم ز دهر، تا به کی این زال زشت خو
بی موجبی مرا دل افگار بشکند؟
دلبر کجاست کاین دل صد ره شکسته را
از یک نگاه مست، دگر بار بشکند؟
لب در همین دعاست من دلشکسته را
هر دل که بشکند به کف یار بشکند
در تنگنای سینه کلید گشایشیست
هر دشنه ای که غمزه خونخوار بشکند
خاک کسی که زلف پریشان دهد به باد
مشک ختن به طبلهٔ عطّار بشکند
هر قطره ای که از رخ ساقی چکد به جام
نرخ گرانِ گوهرِ شهوار بشکند
دل را به خاک میکده بر، کاین کهن سبو
گر بشکند، به خانهٔ خمّار بشکند
کم نیستند از می غم دل شکستگان
از زور باده شیشهٔ بسیار بشکند
آباد باد کوی محبّت که این هوا
در سر خمار کافر و دیندار بشکند
مغزم ز رعشه پخت، مگر این خمار را
جام ولای ساقی ابرار بشکند
شیر خدا علی ولی کز نهیب او
رنگ رخ سپهرِ سیه کار بشکند
آن معجز آیتی که به شأن ولایتش
اقرار نغمه، بر لب انکار بشکند
قانون نواز عهد عدالت اساس او
از دشنه، زخمه بر رگ زنّار بشکند
قهرش عروق را به تن خاره بگسلد
عفوش سرود بر لب زنهار بشکند
گنجور کارخانهٔ یزدان که هر نفس
نطقش، درِ خزینهٔ اسرار بشکند
دست گدای مدح گرش در حریم ناز
طرف کلاه شاهد فرخار بشکند
طغیان شوق بین که به سر می روم چو سیل
جایی که پای خامهٔ رهوار بشکند
ای صفدری که در صف رویینه پیکران
گرزت قد تهمتن کهسار بشکند
ای سروری که بر سر مستانِ شیرگیر
تیغ تو جام نخوت سرشار بشکند
در ناف شرک، کاوش رمح تو نی کند
در چشم و هم کلک تو مسمار بشکند
هر صبح زاغ حرص چو پرّد ز آشیان
از مغز دشمنان تو ناهار بشکند
دریادلان به حیرت ذات تو غرقه اند
کشتی بسی به قُلزم زخّار بشکند
خواهد دل از تو گوشهٔ چشم ترحّمی
تا زلف آه بر لب اظهار بشکند
شاها منم کمینه غلامی که خدمتم
بازار چاکران وفادار بشکند
عهدی نبسته ام به ولایت ز جان و دل
کز سیر دور ثابت و سیار بشکند
خارش اگر کنی گل عزّت به سر زند
آن را که عشق، قیمت و مقدار بشکند
کلک حزین توست که در مدح گستری
ناخن به کان گوهر افکار بشکند
چون سر کند نی قلمم ناله های زار
قدر نوای مرغ گرفتار بشکند
مشاطگیِّ کلک مرا آورد سپاس
زلف سخن چو صفحهٔ رخسار بشکند
چون خامه افکنم صف معنی خورد به هم
لشگر چو شد، درفش نگونسار بشکند
این عقد گوهری که به نام تو بسته ام
بازار هر قصیده در اقطار بشکند
طوطی، سخن به غنچهٔ منقار بشکند
در عالمی که خبرت و انصاف جوهری ست
نظمم بهای گوهر شهوار بشکند
دامان ابر از عرق شرم تر شود
کلکم چو آستین گهربار بشکند
آنجا که رای روشنم از رخ کشد نقاب
آیینه را روایی بازار بشکند
زیبد به نخل بندی بستان رنگ و بو
کلکم کلاه گوشه به گلزار بشکند
گردند حوریان خیالم چو رونما
گل را ز شرم، رنگ به رخسار بشکند
آرد به موشکافی طبع من اعتراف
زلف سخن کسی که به هنجار بشکند
خارا اساس فکرت رنگین کرشمه ام
ساغر چو لاله بر سر کهسار بشکند
ایمان به شعرم آورد آن نکته رس که او
در سومنات دل بت پندار بشکند
گوشی نمی دهم به سخنهای ناپسند
کالای زشت قدر خریدار بشکند
نیزار استخوان، قلم پیل بند من
زین ریزه شاعران سبکسار بشکند
روشن بود به خرده شناسان که قدر کار
از شومی زبونی همکار بشکند
آن مایه از کجاست کسی را که همچو من
بازار گرم ابر گهربار بشکند؟
آن نکهت از کجاست نفسهای تیره را
تا اعتبار نافهٔ تاتار بشکند؟
آن حدّت از کجاست سخنهای سرد را
تا در رگ دلی اثر خار بشکند؟
آن فطرت از کجاست که سر جوش فکرتش
چون من رواج ساغر سرشار بشکند؟
آن قوّت از کجاست کسی را که از بنان
بازوی کلک اخطل و مهیار بشکند؟
باید به کف چو خامهٔ من موسوی عصا
تا سحر بوالمفاخر پندار بشکند
آن کیست غیر من که به یک عمر استخوان
در کار فکر وجودت اشعار بشکند؟
پنجاه سال کیست که یک نیستان قلم
مثقب صفت به گوهر افکار بشکند؟
آن همّت از کجاست کسی را که در طلب
خواب سحر به دیدهٔ بیدار بشکند؟
آن غیرت از کجاست کسی را که در جهان
چون من نگه به چشم خریدار بشکند؟
مرغوله ریز خامهٔ مشکین شکنج من
قدر و بهای زلف شب تار بشکند
برگ گلی ست هر ورقم کز غرور ناز
خار کرشمه در دل گلزار بشکند
لاقی نمی زنم که خجل گردم از کسی
گو خار رشک در رگ اغیار بشکند
باشد اگر شگفت کسی را به دعویم
شاید کزین بلاغت گفتار بشکند
نازک دلم، زیاده نیارم نفس کشید
ز اندک بهانه خاطر بیمار بشکند
در غرّهٔ حیاتم و از رنج چون هلال
نزدیک شد که دوش مرا بار بشکند
دم سردی زمانه، فسرده ست خاطرم
از یک نسیم، رونق گلزار بشکند
جای شگفت نیست که ساغر به سنگلاخ
از کف رها چو گشت به ناچار بشکند
ای دل به هوش باش که طرّار روزگار
غافل در خزاین اعمار بشکند
از دامنش به منزل آسودگی رسان
پایی که در کشاکش رفتار بشکند
دانسته ام که افعی حرص و امل بلاست
سنگ قناعتم سر این مار بشکند
تنگم ز دهر، تا به کی این زال زشت خو
بی موجبی مرا دل افگار بشکند؟
دلبر کجاست کاین دل صد ره شکسته را
از یک نگاه مست، دگر بار بشکند؟
لب در همین دعاست من دلشکسته را
هر دل که بشکند به کف یار بشکند
در تنگنای سینه کلید گشایشیست
هر دشنه ای که غمزه خونخوار بشکند
خاک کسی که زلف پریشان دهد به باد
مشک ختن به طبلهٔ عطّار بشکند
هر قطره ای که از رخ ساقی چکد به جام
نرخ گرانِ گوهرِ شهوار بشکند
دل را به خاک میکده بر، کاین کهن سبو
گر بشکند، به خانهٔ خمّار بشکند
کم نیستند از می غم دل شکستگان
از زور باده شیشهٔ بسیار بشکند
آباد باد کوی محبّت که این هوا
در سر خمار کافر و دیندار بشکند
مغزم ز رعشه پخت، مگر این خمار را
جام ولای ساقی ابرار بشکند
شیر خدا علی ولی کز نهیب او
رنگ رخ سپهرِ سیه کار بشکند
آن معجز آیتی که به شأن ولایتش
اقرار نغمه، بر لب انکار بشکند
قانون نواز عهد عدالت اساس او
از دشنه، زخمه بر رگ زنّار بشکند
قهرش عروق را به تن خاره بگسلد
عفوش سرود بر لب زنهار بشکند
گنجور کارخانهٔ یزدان که هر نفس
نطقش، درِ خزینهٔ اسرار بشکند
دست گدای مدح گرش در حریم ناز
طرف کلاه شاهد فرخار بشکند
طغیان شوق بین که به سر می روم چو سیل
جایی که پای خامهٔ رهوار بشکند
ای صفدری که در صف رویینه پیکران
گرزت قد تهمتن کهسار بشکند
ای سروری که بر سر مستانِ شیرگیر
تیغ تو جام نخوت سرشار بشکند
در ناف شرک، کاوش رمح تو نی کند
در چشم و هم کلک تو مسمار بشکند
هر صبح زاغ حرص چو پرّد ز آشیان
از مغز دشمنان تو ناهار بشکند
دریادلان به حیرت ذات تو غرقه اند
کشتی بسی به قُلزم زخّار بشکند
خواهد دل از تو گوشهٔ چشم ترحّمی
تا زلف آه بر لب اظهار بشکند
شاها منم کمینه غلامی که خدمتم
بازار چاکران وفادار بشکند
عهدی نبسته ام به ولایت ز جان و دل
کز سیر دور ثابت و سیار بشکند
خارش اگر کنی گل عزّت به سر زند
آن را که عشق، قیمت و مقدار بشکند
کلک حزین توست که در مدح گستری
ناخن به کان گوهر افکار بشکند
چون سر کند نی قلمم ناله های زار
قدر نوای مرغ گرفتار بشکند
مشاطگیِّ کلک مرا آورد سپاس
زلف سخن چو صفحهٔ رخسار بشکند
چون خامه افکنم صف معنی خورد به هم
لشگر چو شد، درفش نگونسار بشکند
این عقد گوهری که به نام تو بسته ام
بازار هر قصیده در اقطار بشکند