عبارات مورد جستجو در ۲۱۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
شیخ بهایی : نان و پنیر
بخش ۱۴ - فی مجانسة الذوات بالصفات
داشت هر ذاتی، چو در علم ازل
خواهش خود را به نوعی از عمل
بالسان حال کرد از حق سؤال
تا میسر سازدش در لایزال
گر میسر خیر شد، توفیق دان
گر میسر شر بشد، خذلانش خوان
نی میسر این جز الحان سؤال
گرچه بیمسول فعل آمد محال
لوم، پس عائد به اهل شر بود
ذیل عدل حق، از آن اطهر بود
لم این مرموز اسرار خداست
خوض دادن عقل را، در وی خطاست
گر به علم و حکمت حق قائلی
بر تو منحل میشود، بیمشکلی
ورنه اول رو تتبع کن علوم
خاصه، تشریح و ریاضی و نجوم
بین چه حکمتهاست در دور سپهر
بین چه حکمتهاست در تنویر مهر
بین چه حکمتهاست در خلق جهان
بین چه حکمتهاست در تعلیم جان
بین چه حکمتهاست در خلق نبات
بین چه حکمتهاست در این میوهجات
صافی این علمها خواهی اگر
رو به «توحید مفضل» کن نظر
کاندر آن از خان علم اله
بشنوی با حق، بیان ای مرد راه
علم و دانش، جمله ارث انبیاست
انبیا را علم، از نزد خداست
خواندن صوری نشد صورت پذیر
از معانی تنیست دانا را گزیر
نفس چون گردد مهیای قبول
علم از ایشان میکند در پی نزول
غایتش، گاهی میانجی حاصل است
مثل عقلی کاو به ایشان واصل است
عقل از بند هوی چون وارهد
روی وجهت سوی علیین کند
انبیا را چیست تعلیم عقول؟
گوش کن گر نیستی ز اهل فضول
کشف سر است آنچه بتوانند دید
نقل ذکر است آنچه باشدشان شنید
خواهش خود را به نوعی از عمل
بالسان حال کرد از حق سؤال
تا میسر سازدش در لایزال
گر میسر خیر شد، توفیق دان
گر میسر شر بشد، خذلانش خوان
نی میسر این جز الحان سؤال
گرچه بیمسول فعل آمد محال
لوم، پس عائد به اهل شر بود
ذیل عدل حق، از آن اطهر بود
لم این مرموز اسرار خداست
خوض دادن عقل را، در وی خطاست
گر به علم و حکمت حق قائلی
بر تو منحل میشود، بیمشکلی
ورنه اول رو تتبع کن علوم
خاصه، تشریح و ریاضی و نجوم
بین چه حکمتهاست در دور سپهر
بین چه حکمتهاست در تنویر مهر
بین چه حکمتهاست در خلق جهان
بین چه حکمتهاست در تعلیم جان
بین چه حکمتهاست در خلق نبات
بین چه حکمتهاست در این میوهجات
صافی این علمها خواهی اگر
رو به «توحید مفضل» کن نظر
کاندر آن از خان علم اله
بشنوی با حق، بیان ای مرد راه
علم و دانش، جمله ارث انبیاست
انبیا را علم، از نزد خداست
خواندن صوری نشد صورت پذیر
از معانی تنیست دانا را گزیر
نفس چون گردد مهیای قبول
علم از ایشان میکند در پی نزول
غایتش، گاهی میانجی حاصل است
مثل عقلی کاو به ایشان واصل است
عقل از بند هوی چون وارهد
روی وجهت سوی علیین کند
انبیا را چیست تعلیم عقول؟
گوش کن گر نیستی ز اهل فضول
کشف سر است آنچه بتوانند دید
نقل ذکر است آنچه باشدشان شنید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۶
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۸۹
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۱
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
هرکه از خود خبری دارد، ازو بیخبر است
عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است
مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست
وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است
بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد
که در آن کوی، هر آنجا که نهی پای، سراست
جان درین منزل خونخوار، ندارد خطری
هر که او غم جان است، به جان در خطر است
جان من، همنفس باد سحر خواهد بود
تا ز بویت نفسی در تن باد سحر است
مردم چشم من از با تو نظر باخت، چه شد
عشق بازی، صفت مردم صاحب نظر است
خاک بادا! سر من، گر سر افسر، دارم
تا به خاک کف پای تو سرم، تا جور است
آخر آن خار که بر رهگذرت نپسندم
بر دل من چه پسندی، که تو را رهگذرست؟
زاهدان! باز به قلاشی و رندی مکنید
عیب سلمان، که خود او را به جهان، این هنر است
عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است
مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست
وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است
بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد
که در آن کوی، هر آنجا که نهی پای، سراست
جان درین منزل خونخوار، ندارد خطری
هر که او غم جان است، به جان در خطر است
جان من، همنفس باد سحر خواهد بود
تا ز بویت نفسی در تن باد سحر است
مردم چشم من از با تو نظر باخت، چه شد
عشق بازی، صفت مردم صاحب نظر است
خاک بادا! سر من، گر سر افسر، دارم
تا به خاک کف پای تو سرم، تا جور است
آخر آن خار که بر رهگذرت نپسندم
بر دل من چه پسندی، که تو را رهگذرست؟
زاهدان! باز به قلاشی و رندی مکنید
عیب سلمان، که خود او را به جهان، این هنر است
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
ستاره خندان
بگوش همنفسان آتشین سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من
فغان مرغ شبم یا نوای عودم من؟
مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند
اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من
مخور فریب محبت که دوستداران را
بروزگار سیه بختی آزمودم من
به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق
که لاله کاشتم و خار و خس درودم من
نبود گوهر یکدانه ای در این دریا
وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک
همان ستاره خندان لبم که بودم من
گیاه دشت جنون خرم از من است رهی
که از سرشک روان رشک زنده رودم من
بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست
اگر ترانه مستانه ای سرودم من
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نوای حلاج
ز خاک خویش طلب آتشی که پیدا نیست
تجلی دگری در خور تقاضا نیست
نظر بخویش چنان بسته ام که جلوه دوست
جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست
به ملک جم ندهم مصرع نظیری را
«کسی که کشته نشد از قبیلهٔ ما نیست»
اگرچه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت
تو دل گرفته نباشی که عشق تنها نیست
تو ره شناس نئی وز مقام بیخبری
چه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیست
ز قید و صید نهنگان حکایتی آور
مگو که زورق ما روشناس دریا نیست
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت
به جاده ئی که در و کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقهٔ رندان باده پیما باش
حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست
تجلی دگری در خور تقاضا نیست
نظر بخویش چنان بسته ام که جلوه دوست
جهان گرفت و مرا فرصت تماشا نیست
به ملک جم ندهم مصرع نظیری را
«کسی که کشته نشد از قبیلهٔ ما نیست»
اگرچه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت
تو دل گرفته نباشی که عشق تنها نیست
تو ره شناس نئی وز مقام بیخبری
چه نغمه ایست که در بربط سلیمی نیست
ز قید و صید نهنگان حکایتی آور
مگو که زورق ما روشناس دریا نیست
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت
به جاده ئی که در و کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقهٔ رندان باده پیما باش
حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۹
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید کسی گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد گویند آن بازرگان به بخل معروف بود.
جوانمرد گفت اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفتهاند آب حیات اگر فروشند فیالمثل به آب روی دانا نخرد که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت.
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترش روی
جوانمرد گفت اگر خواهم دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند باری خواستن ازو زهر کشنده است و حکیمان گفتهاند آب حیات اگر فروشند فیالمثل به آب روی دانا نخرد که مردن به علت، به از زندگانی به مذلت.
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترش روی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
تحیر آینهٔ عالم مثال خودم
بهانه گردش رنگست و پایمال خودم
به داغ میرسد آهنگ زخم من چو هلال
هنوز جادهٔ سر منزل کمال خودم
به هر چه مینگرم آرزو تقاضا نیست
چو احتیاج سراپا لب سوال خودم
ز چینی آفت بیآبیام مشو ای حرص
که من طراوت لب خشکی سفال خودم
غبار دامن هر موج نیست قطرهٔ من
چو اشک در گره صافی زلال خودم
رسیده ضعف بجایی که همچو شمع خموش
شکست رنگ نهان کرد زیر بال خودم
بهار نازم و کس محرم تماشا نیست
به صد خیال یقین شد که من خیال خودم
وداع ساز نمودهست ضعف پیکر من
خم اشارتی از ابروی هلال خودم
به حیرت آینهام بینیاز هستی بود
تو جلوه کردی و نگذاشتی به حال خودم
درین المکده بیدل چه مجلس آراییست
چو شمع سوخت عرقهای انفعال خودم
بهانه گردش رنگست و پایمال خودم
به داغ میرسد آهنگ زخم من چو هلال
هنوز جادهٔ سر منزل کمال خودم
به هر چه مینگرم آرزو تقاضا نیست
چو احتیاج سراپا لب سوال خودم
ز چینی آفت بیآبیام مشو ای حرص
که من طراوت لب خشکی سفال خودم
غبار دامن هر موج نیست قطرهٔ من
چو اشک در گره صافی زلال خودم
رسیده ضعف بجایی که همچو شمع خموش
شکست رنگ نهان کرد زیر بال خودم
بهار نازم و کس محرم تماشا نیست
به صد خیال یقین شد که من خیال خودم
وداع ساز نمودهست ضعف پیکر من
خم اشارتی از ابروی هلال خودم
به حیرت آینهام بینیاز هستی بود
تو جلوه کردی و نگذاشتی به حال خودم
درین المکده بیدل چه مجلس آراییست
چو شمع سوخت عرقهای انفعال خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۵
الهی سخت بیبرگم به ساز طاعتاندوزی
همین یک الله الله دارم آن همگر تو آموزی
ز تشویش نفس بر خویش میلرزم ازین غافل
که شمع از باد روشن میشود هرگه تو افروزی
تجدد از بهارت رنگ گرداندن نمیداند
نفس هر پر زدن بیپرده دارد صبح نوروزی
سرانجام زبان آرایی من بود داغ دل
سیهکردم چو شمع آیینه از سعی نفس سوزی
درین وادیکه دل از آه مأیوسان عصا گیرد
چو شمع از خارهای پی سپر دارد قلاوزی
ز بی صبری درین مزرع تو قانع نیستی ورنه
تبسم میکشد سویت چوگندم محمل روزی
قباهای هنر از عیب جویی چاک شد بیدل
چو عریانی لباسی نیست گر مژگان بهم دوزی
همین یک الله الله دارم آن همگر تو آموزی
ز تشویش نفس بر خویش میلرزم ازین غافل
که شمع از باد روشن میشود هرگه تو افروزی
تجدد از بهارت رنگ گرداندن نمیداند
نفس هر پر زدن بیپرده دارد صبح نوروزی
سرانجام زبان آرایی من بود داغ دل
سیهکردم چو شمع آیینه از سعی نفس سوزی
درین وادیکه دل از آه مأیوسان عصا گیرد
چو شمع از خارهای پی سپر دارد قلاوزی
ز بی صبری درین مزرع تو قانع نیستی ورنه
تبسم میکشد سویت چوگندم محمل روزی
قباهای هنر از عیب جویی چاک شد بیدل
چو عریانی لباسی نیست گر مژگان بهم دوزی
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
حکایة فیالعجز والسکوت
شبلی از پیر روزگار جُنید
کرد نیکو سؤالی از پی صید
گفت پیرا نهادِ جمله علوم
مر مرا کن درین زمان معلوم
تا بدانم که راه عقبی چیست
مرد این راه زین خلایق کیست
گفت برگیر خواجه زود قلم
تا بگویم ترا ز سرّ قدم
شبلی اندر زمان قلم برداشت
وانچه او گفت یک به یک بنگاشت
گفت بنویس ازین قلم اللّٰه
چونکه بنوشت شد سخن کوتاه
گفت دیگر چه پیر گفت جز این
خود همین است کردمت تلقین
علمها جمله زیر این کلمهست
هست صورت یکی ولیک همهست
علم جمله جهان جزین مشناس
بشنو فرق فربهی ز اماس
این بدان و ز قیل و قال گریز
جمله این است و زان دگر پرهیز
رهروانی که چشم سرّ دارند
دیده بر پشتِ راهبر دارند
روی در خلق مقتدا نه رواست
که نه راه خدای راه هواست
تو بدو دادهای و او به تو روی
هردو همره چو حلقهها در موی
به هوا او ترا تو او را دوست
بتپرستی تو بتپرستی اوست
آنکه هرگز نبود با خود یار
اوست از رنج علم برخوردار
نیک و بد میل تو نه از خوابست
بد و نیک تو همچو جلّابست
کی دهد مر بخار را تسکین
کاتش اندر دلست ای مسکین
آتش دل ز حکمت چپ و راست
نشود جز به بادبیزن کاست
دل تهی کن ز آتش پنداشت
که کفی خاک باد و آب نداشت
ساخته راه را همه اسباب
سوی منزل رسیده در تک و تاب
بیرفیق این چنین ره هایل
رفته و کرده جسم را بسمل
همه در باخته ز خود الوان
نفس رفته بمانده جان و روان
کرده این نفسها بجمله فدی
ساخته از قالب و نفوس غدی
روح صافی بمانده تن رفته
صدق مانده به جای و فن رفته
معنی کار را جُهینه شده
عین ارواح را بُثینه شده
چون شدم فارغ از طریق جواز
عشق را زین سپس کنم آغاز
کرد نیکو سؤالی از پی صید
گفت پیرا نهادِ جمله علوم
مر مرا کن درین زمان معلوم
تا بدانم که راه عقبی چیست
مرد این راه زین خلایق کیست
گفت برگیر خواجه زود قلم
تا بگویم ترا ز سرّ قدم
شبلی اندر زمان قلم برداشت
وانچه او گفت یک به یک بنگاشت
گفت بنویس ازین قلم اللّٰه
چونکه بنوشت شد سخن کوتاه
گفت دیگر چه پیر گفت جز این
خود همین است کردمت تلقین
علمها جمله زیر این کلمهست
هست صورت یکی ولیک همهست
علم جمله جهان جزین مشناس
بشنو فرق فربهی ز اماس
این بدان و ز قیل و قال گریز
جمله این است و زان دگر پرهیز
رهروانی که چشم سرّ دارند
دیده بر پشتِ راهبر دارند
روی در خلق مقتدا نه رواست
که نه راه خدای راه هواست
تو بدو دادهای و او به تو روی
هردو همره چو حلقهها در موی
به هوا او ترا تو او را دوست
بتپرستی تو بتپرستی اوست
آنکه هرگز نبود با خود یار
اوست از رنج علم برخوردار
نیک و بد میل تو نه از خوابست
بد و نیک تو همچو جلّابست
کی دهد مر بخار را تسکین
کاتش اندر دلست ای مسکین
آتش دل ز حکمت چپ و راست
نشود جز به بادبیزن کاست
دل تهی کن ز آتش پنداشت
که کفی خاک باد و آب نداشت
ساخته راه را همه اسباب
سوی منزل رسیده در تک و تاب
بیرفیق این چنین ره هایل
رفته و کرده جسم را بسمل
همه در باخته ز خود الوان
نفس رفته بمانده جان و روان
کرده این نفسها بجمله فدی
ساخته از قالب و نفوس غدی
روح صافی بمانده تن رفته
صدق مانده به جای و فن رفته
معنی کار را جُهینه شده
عین ارواح را بُثینه شده
چون شدم فارغ از طریق جواز
عشق را زین سپس کنم آغاز
هجویری : مقدمات
فصل
و آنچه گفتم که: «اغراضی که به نفس بازمیگشت از دل ستردم»، مراد آن بود که اندر هر کاری که غرض نفسانی اندرآید برکت از آن کار برخیزد، و دل از طریق مستقیم به محل اعوجاج و مشغولی اندر افتد، و آن از دو بیرون نباشد: یا غرضش برآید و یا برنیاید. اگر غرضش برآید، هلاک وی اندر آن بود، و در دوزخ را کلید بهجز حصول مراد نفس نیست و اگر غرض برنیاید، باری وی بیشتر آن از دل بسترده باشد که نجات وی اندر آن بود و کلید در بهشت را بهجز منع نفس از اغراض وی نیست؛ چنانکه خداوند تعالی گفت: «ونَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی فانَّ الجنّةَ هِیَ المأوی (۴۰و ۴۱/النازعات).» و اغراض نفسانی اندر امور آن بود که بنده اندر کاری که میْکند بهجز خشنودی خدای تعالی باشد و نجات نفس خود از عقوبت، طلب نکند ودر جمله رعونات نفس را حدی پیدا نباشد و تعبیههای وی اندر آن ظاهر نبود؛ و اندر این کتاب، به جایگاه خود، بابی اندر این معنی بیاید. ان شاءاللّه، تعالی.
هجویری : باب الملامة
باب الملامة
گروهی از مشایخ، طریق ملامت سپردهاند، و مر ملامت را اندر خلوص محبت تأثیری عظیم است و مشربی تمام واهل حق مخصوصاند به ملامت خلق از جملهٔ عالم، خاصه بزرگان این امت، کثّرهم اللّه و رسول علیه السّلام که مقتدا و امام اهل حق بود و پیشرو محبان، تا برهان حق بر وی پیدا نیامده بود و وحی بدو نپیوسته، به نزدیک همه نیکنام بود و بزرگ؛ و چون خلعت دوستی در سر وی افکندند، خلق زبان ملامت بدو دراز کردند. گروهی گفتند: «کاهن است»، و گروهی گفتند: «شاعر است»، و گروهی گفتند: «کاذب است»، و گروهی گفتند: «مجنون است»، و مانند این خدای عزّ و جلّ صفت مؤمنان کرد و گفت: «ایشان از ملامت ملامت کنندگان نترسند»؛ لقوله، تعالی: «ولایخافونَ لومةَ لائمٍ ذلک فَضْلُ اللّهِ یُؤْتیهِ مَنْ یَشاءُ و اللّه واسعٌ علیمٌ (۵۴/المائده).»
و سنت بار خدای عالم جلّ جلالُه هم چنین رفته است که هرکه حدیث وی کند عالم را بجمله ملامت کنندهٔ وی گرداند و سر وی را از مشغول گشتن به ملامت ایشان نگاه دارد و این غیرت حق باشد که دوستان خود را از ملاحظهٔ غیر نگاه دارد تا چشم کس بر جمال حال ایشان نیفتد و از رؤیت ایشان مر ایشان را نیز نگاه دارد تا جمال خود نبینند و به خود معجب نشوند و به آفت عُجب و تکبر اندر نیفتند. پس خلق را بر ایشان گماشته است تا زبان ملامت بر ایشان دراز کردند و نفس لوامه را اندر ایشان مرکب گردانیده تا مر ایشان را بر هر چه میکنند ملامت میکند، اگر بد کنند به بدی و اگر نیک کنند به تقصیر کردن و این اصلی قوی است اندر راه خدای عزّ و جلّ که هیچ آفت و حجاب نیست اندر این طریق صعب تر از آن که کسی به خود مُعجب گردد.
و اصل عُجب از دو چیز خیزد: یکی از جاه خلق و مدح ایشان و آن که کردار بنده خلق را پسند افتد بر وی مدح کنند، وی بدان معجب شود و دیگر کردار کسی مر آن کس را پسند افتد و خود را شایسته داند، بدان معجب شود.
خداوند تعالی به فضل خود این راه بر دوستان خود بربست تا معاملتشان اگرچه نیک بود خلق نپسندیدند؛ از آنچه بهحقیقت ندیدند و مجاهدتشان اگرچه بسیار بود ایشان از حول و قوت خود ندیدند و مر خود را نپسندیدند تا از عجب محفوظ بودند. پس آن که پسندیدهٔ حق بود خلق ورا نپسندند، و آن که گزیدهٔ تن خود بود حق ورا نگزیند؛ چنانکه ابلیس را خلق بپسندیدند و ملائکه وی را بپسندیدند و وی خود را بپسندید، چون پسندیدهٔ حق نبود پسند ایشان مر او را لعنت بار آورد و آدم را صلوات اللّه علیه ملائکه نپسندیدند و گفتند: «أَتجعلُ فیها من یُفْسِدُ فیها و یَسْفِکُ الدِّماءَ (۳۰/البقره)»، و وی خود را نپسندید و گفت: «ربَّنا ظَلَمنا أنْفُسَنا (۲۳/الأعراف)»، و چون پسندیدهٔ حق بود، حق گفت: «فَنَسِیَ وَلَمْ نَجِدْ لهُ عَزْماً (۱۱۵/طه).» ناپسند خلق و ناپسند خود مر او را رحمت بار آورد تا خلق عالم بدانند که مقبول ما مهجور خلق باشد و مقبول خلق مهجور ما. تا لاجرم ملامت خلق غذای دوستان حق است؛ از آنچه اندر آن آثار قبول است، و مشرب اولیای وی؛ که آن علامت قرب است و همچنان که همه خلق به قبول خلق خرم باشند، ایشان به رد خلق خرم باشند و اندر اخبار از سید مختار آمده است علیه السّلام از جبرئیل علیه السّلام از خدای عزّ و جلّ که گفت: «اولیائی تحتَ قِبابی لایَعْرِفهُم غیری الا اولیائی.»
اما ملامت بر سه وجه است: یکی راست رفتن، و دیگر قصد کردن و سدیگر ترک کردن.
صورت ملامت راست رفتن، آن بود که یکی کار خود میکند و دین را میبرزد و معاملت را مراعات میکند خلق او را اندر آن ملامت میکنند و این راه خلق باشد اندر وی، و وی از جمله فارغ.
و صورت ملامت قصد کردن، آن بود که یکی را جاه بسیار از خلق پیدا آید و اندر میانهٔ ایشان نشانه گردد و دلش به جاه میل کند و طبعش اندر ایشان آویزد خواهد تا دل خود را از ایشان فارغ کند و به حق مشغول گردد، بتکلف راه ملامت خلق بر دست گیرد اندر چیزی که اندر شرع زیان ندارد و خلق از وی نفرت آرند و این راه او بود در خلق، و خلق از وی فارغ.
و صورت ملامت ترک کردن، آن بود که یکی را کفر و ضلالت طبعی گریبانگیر شود تا به ترک شریعت و متابعت آن بگوید و گوید: «این ملامتی است که من میکنم.» و این راه او بود اندر او.
اما آن که طریق وی راست رفتن بود و نابرزیدن نفاق و دست بداشتن ریا، وی را از ملامت خلق باک نباشد و اندر همه احوال بر سر رشتهٔ خود باشد، به هر نام که خوانندش، ورا یکی باشد.
و اندر حکایات یافتم که شیخ ابوطاهر حرمی رضی اللّه عنه روزی بر خری نشسته بود و مریدی از آنِ وی عنان خر وی گرفته بود، اندر بازار همیرفت. یکی آواز داد که: «آن پیر زندیق آمد.» آن مرید چون آن سخن بشنید از غیرت ارادت خود رجم آن مرد کرد، و اهل بازار نیز جمله بشوریدند. شیخ گفت مر مرید را: «اگر خاموش باشی من تو را چیزی آموزم که از این محن بازرهی.» مرید خاموش بود. چون به خانقاه خود باز رفتند، این مرید را گفت: «آن صندوق بیار.» چون بیاورد، درزههای نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند. گفت: «نگاه کن، از همه کسی به من نامههاست که فرستادهاند. یکی مخاطبه شیخ امام کرده است و یکی شیخ زکی، و یکی شیخ زاهد و یکی شیخ الحرمین و مانند این و این همه القاب است نه اسم، و من این همه نیستم. هر کس بر حسب اعتقاد خود سخنی گفتهاند و مرا لقبی نهادهاند. اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد، این همه خصومت چرا انگیختی؟»
و اما ان که طریقش قصد باشد اندر ملامت و ترک جاه و ریاست و دست بداشتن مشغولی خلق، چنان بود که روایت آرند از امیرالمؤمنین عثمان رضی اللّه عنه که روزی از خرماستانی از آن خود میآمد اندر حال خلافت، حُزمهای هیزم بر سر گرفته و وی چهارصد غلام داشت. گفتند: «یا امیرالمؤمنین، چه حالت است؟» گفت: «أُریدُ أَنْ اُجَرِّبَ نفسی. مرا غلامان هستند که این کار بکنند، ولی من میخواستم تا نفس خود را تجربه کنم تا جاه خلق ورا از هیچ کاری باز دارد؟»
و این حکایت صریح است بر اثبات ملامت و اندر این معنی حکایت است از امام ابوحنیفه رضی اللّه عنه آنجا که ذکر وی آید، بیاید اندر این کتاب.
و نیز از ابویزید میآید رضی اللّه عنه که: از حجاز میآمد. اندر شهر بانگ درافتاد که: «بایزید آمد.» مردمان شهر جمله پیش وی باز رفتند و به اکرام وی را به شهر درآوردند. چون به مراعات ایشان مشغول شد از حق بازماند و پراکنده گشت. چون به بازار درآمد، قرصی از آستین بیرون گرفت و خوردن گرفت. جمله از وی برگشتند و وی را تنها بگذاشتند، و این اندر ماه رمضان بود. تا مریدی که با وی بود مر مرید را گفت: «ندیدی که یک مسأله از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند؟»
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه میگویم که اندر آن زمانه مر ملامت را فعلی میبایست مستنکر، و پدید آمدن به چیزی به خلاف عادت. اکنون اگر کسی خواهد که مر او را ملامت کنند، گو: «دو رکعت نماز کن درازتر.» یا «دین را بتمامی ببرز.» همه خلق بیکبار ورا منافق و مُرایی خوانند.
اما آن که طریقش ترک بود و به خلاف شریعت چیزی بر دست گیرد و گوید که: «طریق ملامت میبرزم.» آن ضلالتی واضح بود وآفتی ظاهر و هوسی صادق؛ چنانکه اندر این زمانه بسیار هستند، و مقصود ایشان از رد خلق قبول ایشان است؛ از آنچه نخست باید که کسی مقبول باشد تا قصد رد ایشان کند و به فعلی پدیدار آید که ایشان ورا رد کنند. قبول ناکرده را تکلف رد کردن بهانه باشد.
و وقتی مرا با یکی از این مدعیان مبطل صحبت افتاد. روزی وی به معاملتی خراب پدید آمد و عذر آن، ملامت آورد. یکی مراو را گفت: «این هیچ چیز نیست.» وی را دیدم که نَفَسی برآورد. گفتم: «ای هذا! اگر می طریق ملامت کنی و اندر این درستی، انکار این جوانمرد مر فعل تو را تأکید مذهب توست و چون وی با تو اندر راه تو موافقت میکند این خصومت چه چیز است و این خشم چرا؟ این قصهٔ توبه دعوت مانندهتر از ملامت است. و هر که خلق را دعوت کند به امر میکند از حق و مر آن را برهانی باید، و برهان آن حفظ سنت بود. چون از تو ترک فریضه میبینم و تو خلق را دعوت میکنی این کار از دایرهٔ اسلام بیرون باشد.»
و سنت بار خدای عالم جلّ جلالُه هم چنین رفته است که هرکه حدیث وی کند عالم را بجمله ملامت کنندهٔ وی گرداند و سر وی را از مشغول گشتن به ملامت ایشان نگاه دارد و این غیرت حق باشد که دوستان خود را از ملاحظهٔ غیر نگاه دارد تا چشم کس بر جمال حال ایشان نیفتد و از رؤیت ایشان مر ایشان را نیز نگاه دارد تا جمال خود نبینند و به خود معجب نشوند و به آفت عُجب و تکبر اندر نیفتند. پس خلق را بر ایشان گماشته است تا زبان ملامت بر ایشان دراز کردند و نفس لوامه را اندر ایشان مرکب گردانیده تا مر ایشان را بر هر چه میکنند ملامت میکند، اگر بد کنند به بدی و اگر نیک کنند به تقصیر کردن و این اصلی قوی است اندر راه خدای عزّ و جلّ که هیچ آفت و حجاب نیست اندر این طریق صعب تر از آن که کسی به خود مُعجب گردد.
و اصل عُجب از دو چیز خیزد: یکی از جاه خلق و مدح ایشان و آن که کردار بنده خلق را پسند افتد بر وی مدح کنند، وی بدان معجب شود و دیگر کردار کسی مر آن کس را پسند افتد و خود را شایسته داند، بدان معجب شود.
خداوند تعالی به فضل خود این راه بر دوستان خود بربست تا معاملتشان اگرچه نیک بود خلق نپسندیدند؛ از آنچه بهحقیقت ندیدند و مجاهدتشان اگرچه بسیار بود ایشان از حول و قوت خود ندیدند و مر خود را نپسندیدند تا از عجب محفوظ بودند. پس آن که پسندیدهٔ حق بود خلق ورا نپسندند، و آن که گزیدهٔ تن خود بود حق ورا نگزیند؛ چنانکه ابلیس را خلق بپسندیدند و ملائکه وی را بپسندیدند و وی خود را بپسندید، چون پسندیدهٔ حق نبود پسند ایشان مر او را لعنت بار آورد و آدم را صلوات اللّه علیه ملائکه نپسندیدند و گفتند: «أَتجعلُ فیها من یُفْسِدُ فیها و یَسْفِکُ الدِّماءَ (۳۰/البقره)»، و وی خود را نپسندید و گفت: «ربَّنا ظَلَمنا أنْفُسَنا (۲۳/الأعراف)»، و چون پسندیدهٔ حق بود، حق گفت: «فَنَسِیَ وَلَمْ نَجِدْ لهُ عَزْماً (۱۱۵/طه).» ناپسند خلق و ناپسند خود مر او را رحمت بار آورد تا خلق عالم بدانند که مقبول ما مهجور خلق باشد و مقبول خلق مهجور ما. تا لاجرم ملامت خلق غذای دوستان حق است؛ از آنچه اندر آن آثار قبول است، و مشرب اولیای وی؛ که آن علامت قرب است و همچنان که همه خلق به قبول خلق خرم باشند، ایشان به رد خلق خرم باشند و اندر اخبار از سید مختار آمده است علیه السّلام از جبرئیل علیه السّلام از خدای عزّ و جلّ که گفت: «اولیائی تحتَ قِبابی لایَعْرِفهُم غیری الا اولیائی.»
اما ملامت بر سه وجه است: یکی راست رفتن، و دیگر قصد کردن و سدیگر ترک کردن.
صورت ملامت راست رفتن، آن بود که یکی کار خود میکند و دین را میبرزد و معاملت را مراعات میکند خلق او را اندر آن ملامت میکنند و این راه خلق باشد اندر وی، و وی از جمله فارغ.
و صورت ملامت قصد کردن، آن بود که یکی را جاه بسیار از خلق پیدا آید و اندر میانهٔ ایشان نشانه گردد و دلش به جاه میل کند و طبعش اندر ایشان آویزد خواهد تا دل خود را از ایشان فارغ کند و به حق مشغول گردد، بتکلف راه ملامت خلق بر دست گیرد اندر چیزی که اندر شرع زیان ندارد و خلق از وی نفرت آرند و این راه او بود در خلق، و خلق از وی فارغ.
و صورت ملامت ترک کردن، آن بود که یکی را کفر و ضلالت طبعی گریبانگیر شود تا به ترک شریعت و متابعت آن بگوید و گوید: «این ملامتی است که من میکنم.» و این راه او بود اندر او.
اما آن که طریق وی راست رفتن بود و نابرزیدن نفاق و دست بداشتن ریا، وی را از ملامت خلق باک نباشد و اندر همه احوال بر سر رشتهٔ خود باشد، به هر نام که خوانندش، ورا یکی باشد.
و اندر حکایات یافتم که شیخ ابوطاهر حرمی رضی اللّه عنه روزی بر خری نشسته بود و مریدی از آنِ وی عنان خر وی گرفته بود، اندر بازار همیرفت. یکی آواز داد که: «آن پیر زندیق آمد.» آن مرید چون آن سخن بشنید از غیرت ارادت خود رجم آن مرد کرد، و اهل بازار نیز جمله بشوریدند. شیخ گفت مر مرید را: «اگر خاموش باشی من تو را چیزی آموزم که از این محن بازرهی.» مرید خاموش بود. چون به خانقاه خود باز رفتند، این مرید را گفت: «آن صندوق بیار.» چون بیاورد، درزههای نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند. گفت: «نگاه کن، از همه کسی به من نامههاست که فرستادهاند. یکی مخاطبه شیخ امام کرده است و یکی شیخ زکی، و یکی شیخ زاهد و یکی شیخ الحرمین و مانند این و این همه القاب است نه اسم، و من این همه نیستم. هر کس بر حسب اعتقاد خود سخنی گفتهاند و مرا لقبی نهادهاند. اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد، این همه خصومت چرا انگیختی؟»
و اما ان که طریقش قصد باشد اندر ملامت و ترک جاه و ریاست و دست بداشتن مشغولی خلق، چنان بود که روایت آرند از امیرالمؤمنین عثمان رضی اللّه عنه که روزی از خرماستانی از آن خود میآمد اندر حال خلافت، حُزمهای هیزم بر سر گرفته و وی چهارصد غلام داشت. گفتند: «یا امیرالمؤمنین، چه حالت است؟» گفت: «أُریدُ أَنْ اُجَرِّبَ نفسی. مرا غلامان هستند که این کار بکنند، ولی من میخواستم تا نفس خود را تجربه کنم تا جاه خلق ورا از هیچ کاری باز دارد؟»
و این حکایت صریح است بر اثبات ملامت و اندر این معنی حکایت است از امام ابوحنیفه رضی اللّه عنه آنجا که ذکر وی آید، بیاید اندر این کتاب.
و نیز از ابویزید میآید رضی اللّه عنه که: از حجاز میآمد. اندر شهر بانگ درافتاد که: «بایزید آمد.» مردمان شهر جمله پیش وی باز رفتند و به اکرام وی را به شهر درآوردند. چون به مراعات ایشان مشغول شد از حق بازماند و پراکنده گشت. چون به بازار درآمد، قرصی از آستین بیرون گرفت و خوردن گرفت. جمله از وی برگشتند و وی را تنها بگذاشتند، و این اندر ماه رمضان بود. تا مریدی که با وی بود مر مرید را گفت: «ندیدی که یک مسأله از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند؟»
و من که علی بن عثمان الجلابیام وفقنی اللّه میگویم که اندر آن زمانه مر ملامت را فعلی میبایست مستنکر، و پدید آمدن به چیزی به خلاف عادت. اکنون اگر کسی خواهد که مر او را ملامت کنند، گو: «دو رکعت نماز کن درازتر.» یا «دین را بتمامی ببرز.» همه خلق بیکبار ورا منافق و مُرایی خوانند.
اما آن که طریقش ترک بود و به خلاف شریعت چیزی بر دست گیرد و گوید که: «طریق ملامت میبرزم.» آن ضلالتی واضح بود وآفتی ظاهر و هوسی صادق؛ چنانکه اندر این زمانه بسیار هستند، و مقصود ایشان از رد خلق قبول ایشان است؛ از آنچه نخست باید که کسی مقبول باشد تا قصد رد ایشان کند و به فعلی پدیدار آید که ایشان ورا رد کنند. قبول ناکرده را تکلف رد کردن بهانه باشد.
و وقتی مرا با یکی از این مدعیان مبطل صحبت افتاد. روزی وی به معاملتی خراب پدید آمد و عذر آن، ملامت آورد. یکی مراو را گفت: «این هیچ چیز نیست.» وی را دیدم که نَفَسی برآورد. گفتم: «ای هذا! اگر می طریق ملامت کنی و اندر این درستی، انکار این جوانمرد مر فعل تو را تأکید مذهب توست و چون وی با تو اندر راه تو موافقت میکند این خصومت چه چیز است و این خشم چرا؟ این قصهٔ توبه دعوت مانندهتر از ملامت است. و هر که خلق را دعوت کند به امر میکند از حق و مر آن را برهانی باید، و برهان آن حفظ سنت بود. چون از تو ترک فریضه میبینم و تو خلق را دعوت میکنی این کار از دایرهٔ اسلام بیرون باشد.»
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۷- ابوسلیمان عبدالرّحمان بن عطیّة الدّارانی، رضی اللّه عنه
و منهم: شیخ وقت خود ومر طریق حق را مجرد، ابوسلیمان عبدالرّحمان ابن عَطیّة الدارانی، رضی اللّه عنه
عزیز قوم بود و ریحان دلها بود. و وی به ریاضت و مجاهدت صعب مخصوص است و عالم بود به علم وقت و معرفت آفات نفس و به صبر به کمینهای آن. و وی را کلام لطیف است اندر معاملات و حفظ قلوب و رعایت جوارح.
و از وی میآید که گفت: «إذا غَلَبَ الرَّجاءُ عَلَی الخَوْفِ فَسَدَ الوَقْتُ.» چون رجا بر خوف غالب شود وقت شوریده گردد؛ ازیرا که وقت رعایت حال باشد و بنده تا آنگاه راعی حال باشد که خوفی بر دلش مستولی بود. چون آن برخاست وی تارک الرعایه گردد و وقتش فاسد گردد و اگر خوف بر رجا غلبه گیرد توحیدش باطل شود؛ از آن که غلبهٔ خوف از ناامیدی بود و نومیدی از حق شرک بود. پس حفظ توحید اندر صحت رجای بنده باشد و حفظ وقت اندر صحت خوف وی. چون هر دو برابر باشد توحید و وقت محفوظ باشد و بنده به حفظ توحید مؤمن بود و به حفظ وقت مطیع و تعلق رجا به مشاهدتی صِرف بود که اندر او جمله اعتماد است و تعلق خوف به مجاهدتی صِرف که اندر او جمله اضطرار است و مشاهدت مواریث مجاهدت باشد و این معنی آن بود که همه اومیدها از ناامیدی پدید آید، و هر که به کردار خود از فلاح خود نومید شود آن نومیدی وی را به نجاح و فلاح و کرم حق تعالی و تقدس راه نماید و درِ انبساط بر وی بگشاید و دلش را از آفات طبع بزداید و جملهٔ اسرار ربانی وی را کشف گردد.
احمد بن ابی الحواری رحمة اللّه علیه گوید: اندر خلوت شبی نماز میکردم اندر آن میانه مرا راحتی بسیار میبود. دیگر روز با ابوسلیمان بگفتم. گفت:«ضعیف مردی، که تو را هنوز خلق اندر پیش است تا اندر خلأ دیگرگونی و اندر ملأ دیگرگون.»
و اندر دو جهان هیچ چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق باز تواند داشت و چون عروسی را جلوه کنند بر سر خلق، از برای آن کنند تا همه خلق او را ببینند و از دیدار خلق مر او را زیادت عزّ بود؛ اما نیابد که وی بهجز آن مقصود خود را بیند؛ که از دیدار او مر غیر را، او را ذل بود. اگر همه خلق عزّ طاعت مطیع بینند وی را زبان ندارد. زیان رؤیت وی مر طاعت وی را میدارد که هلاک وی است و هو اعلم.
عزیز قوم بود و ریحان دلها بود. و وی به ریاضت و مجاهدت صعب مخصوص است و عالم بود به علم وقت و معرفت آفات نفس و به صبر به کمینهای آن. و وی را کلام لطیف است اندر معاملات و حفظ قلوب و رعایت جوارح.
و از وی میآید که گفت: «إذا غَلَبَ الرَّجاءُ عَلَی الخَوْفِ فَسَدَ الوَقْتُ.» چون رجا بر خوف غالب شود وقت شوریده گردد؛ ازیرا که وقت رعایت حال باشد و بنده تا آنگاه راعی حال باشد که خوفی بر دلش مستولی بود. چون آن برخاست وی تارک الرعایه گردد و وقتش فاسد گردد و اگر خوف بر رجا غلبه گیرد توحیدش باطل شود؛ از آن که غلبهٔ خوف از ناامیدی بود و نومیدی از حق شرک بود. پس حفظ توحید اندر صحت رجای بنده باشد و حفظ وقت اندر صحت خوف وی. چون هر دو برابر باشد توحید و وقت محفوظ باشد و بنده به حفظ توحید مؤمن بود و به حفظ وقت مطیع و تعلق رجا به مشاهدتی صِرف بود که اندر او جمله اعتماد است و تعلق خوف به مجاهدتی صِرف که اندر او جمله اضطرار است و مشاهدت مواریث مجاهدت باشد و این معنی آن بود که همه اومیدها از ناامیدی پدید آید، و هر که به کردار خود از فلاح خود نومید شود آن نومیدی وی را به نجاح و فلاح و کرم حق تعالی و تقدس راه نماید و درِ انبساط بر وی بگشاید و دلش را از آفات طبع بزداید و جملهٔ اسرار ربانی وی را کشف گردد.
احمد بن ابی الحواری رحمة اللّه علیه گوید: اندر خلوت شبی نماز میکردم اندر آن میانه مرا راحتی بسیار میبود. دیگر روز با ابوسلیمان بگفتم. گفت:«ضعیف مردی، که تو را هنوز خلق اندر پیش است تا اندر خلأ دیگرگونی و اندر ملأ دیگرگون.»
و اندر دو جهان هیچ چیز را آن خطر نیست که بنده را از حق باز تواند داشت و چون عروسی را جلوه کنند بر سر خلق، از برای آن کنند تا همه خلق او را ببینند و از دیدار خلق مر او را زیادت عزّ بود؛ اما نیابد که وی بهجز آن مقصود خود را بیند؛ که از دیدار او مر غیر را، او را ذل بود. اگر همه خلق عزّ طاعت مطیع بینند وی را زبان ندارد. زیان رؤیت وی مر طاعت وی را میدارد که هلاک وی است و هو اعلم.
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
فصل
اما آنچه مشایخ گفتهاند اندر نفس:
ذوالنون مصری گوید، رحمةاللّه علیه: «أشدُّ الحجابِ رؤیةُ انّفس و تدبیرُها.» سخت ترین حجاب مر بنده را رؤیت نفس و متابعت تدبیر آن باشد؛ از آنچه متابعت وی مخالفت رضای حق باشد و مخالفت حق سرِ همه حجابها بود.
ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «النَّفْسُ صِفَةٌ لاتَسْکُنُ إلّا بِالباطِلِ.»
نفس صفتی است که سکونت آن جز به باطل نباشد و هرگز ورا سپری نکند. محمدبن علی الترمذی گوید، رحمة اللّه علیه: «تریدُ أن تَعْرِفَ الحقَّ مَعَ بَقاءِ نَفْسِکَ فیکَ و نَفْسُکَ لاتَعْرِفُ نَفْسَها، فَکَیفَ تَعرِفُ غَیرَها؟»
خواهی تا حق را بشناسی با بقای نفس تو اندر تو و نفس تو خود را با بقای خود مر خود را نمیشناسد چگونه غیر را بشناسد؟ یعنی نفس خود اندر حال بقای خود به خود محجوب است چون به خود محجوب بود به حق چگونه مکاشف گردد؟
جنید گوید، رضی اللّه عنه: «أساسُ الکُفْرِ قِیامُکَ عَلی مُرادِ نَفْسِکَ.»
بنای کفر قیام بنده باشد بر مراد نفس خود؛ از آنچه نفس را با لطیفهٔ اسلام مقارنت نیست، لامحاله پیوسته به اعراض کوشد و مُعرض، منکر بود و منکر، بیگانه.
ابوسلیمان دارانی گوید، رحمه اللّه: «النَّفْسُ خائِنةٌ مانِعَةٌ و أَفْضَلُ الأَعْمالِ خِلافُها.»
نفس خائن است اندر امانت و مانع است اندر طلب رضا و بهترین اعمال خلاف وی است؛ از آنچه خیانت اندر امانت بیگانگی بود و ترک رضا گم شدگی.
و انفاس ایشان رحمهم اللّه اندر این معنی بیش از آن است که حصر پذیرد. آمدم با سر مقصود و اثبات مذهب سهل اندر صحت مجاهدت نفس و ریاضت آن، و طریق بیان آن اندر حقیقت. و باللّه التوفیق.
ذوالنون مصری گوید، رحمةاللّه علیه: «أشدُّ الحجابِ رؤیةُ انّفس و تدبیرُها.» سخت ترین حجاب مر بنده را رؤیت نفس و متابعت تدبیر آن باشد؛ از آنچه متابعت وی مخالفت رضای حق باشد و مخالفت حق سرِ همه حجابها بود.
ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «النَّفْسُ صِفَةٌ لاتَسْکُنُ إلّا بِالباطِلِ.»
نفس صفتی است که سکونت آن جز به باطل نباشد و هرگز ورا سپری نکند. محمدبن علی الترمذی گوید، رحمة اللّه علیه: «تریدُ أن تَعْرِفَ الحقَّ مَعَ بَقاءِ نَفْسِکَ فیکَ و نَفْسُکَ لاتَعْرِفُ نَفْسَها، فَکَیفَ تَعرِفُ غَیرَها؟»
خواهی تا حق را بشناسی با بقای نفس تو اندر تو و نفس تو خود را با بقای خود مر خود را نمیشناسد چگونه غیر را بشناسد؟ یعنی نفس خود اندر حال بقای خود به خود محجوب است چون به خود محجوب بود به حق چگونه مکاشف گردد؟
جنید گوید، رضی اللّه عنه: «أساسُ الکُفْرِ قِیامُکَ عَلی مُرادِ نَفْسِکَ.»
بنای کفر قیام بنده باشد بر مراد نفس خود؛ از آنچه نفس را با لطیفهٔ اسلام مقارنت نیست، لامحاله پیوسته به اعراض کوشد و مُعرض، منکر بود و منکر، بیگانه.
ابوسلیمان دارانی گوید، رحمه اللّه: «النَّفْسُ خائِنةٌ مانِعَةٌ و أَفْضَلُ الأَعْمالِ خِلافُها.»
نفس خائن است اندر امانت و مانع است اندر طلب رضا و بهترین اعمال خلاف وی است؛ از آنچه خیانت اندر امانت بیگانگی بود و ترک رضا گم شدگی.
و انفاس ایشان رحمهم اللّه اندر این معنی بیش از آن است که حصر پذیرد. آمدم با سر مقصود و اثبات مذهب سهل اندر صحت مجاهدت نفس و ریاضت آن، و طریق بیان آن اندر حقیقت. و باللّه التوفیق.
هجویری : باب الجوع
باب الجوع
قوله، تعالی: «و لنَبْلُونَّکم بشیءٍ من الخوفِ و الجوعِ و نقصٍ من الأموالِ و الأنفُسِ و الثّمراتِ و بشِّرِ الصّابرین (۱۵۵/البقره).»
و قوله، علیه السّلام: «بَطِنٌ جائعٌ أحَبُّ إلی اللّهِ مِنْ سبعینَ عابداً غافلاً.»
بدان که گرسنگی را شرفی بزرگ است و به نزدیک امم و ملل ستوده است؛ از آنچه از روی ظاهر گرسنه را خاطر تیزتر بود و قریح مهذب تر و تن درست تر آن را که شرهی بیشتر نباشد که خود را بر ریاضت مهیا گردانیده باشد: «لأنَّ الجوعَ لِلنَّفسِ خُضُوعٌ و لِلْقَلْبِ خُشُوعٌ.» جایع را تن خاضع بود و دل خاشع؛ از آنچه قوت نفسانی بدان ناچیز گردد.
و قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: «أَجیعُوا بُطُونَکم و أَظمأوا أَکبادَکم و أعْروا أجسادَکم، لعلّ قلوبَکم تری اللّهَ عیاناً فی الدّنیا.»
شکم را گرسنه دارید و جگر را تشنه و تن را برهنه دارید تا مگر خداوند تعالی را ببینید به دل.
اگر تن را از گرسنگی بلا بود، دل را بدان ضیا بود و جان را صفا بود و سر را لقا بود. و چون سر لقا یابد و جان صفا یابد و دل ضیا یابد چه زیان اگر تن بلا یابد؛ که سیرخوردگی را بس خطری نبود؛ که اگر خطری بودی ستوران را سیر نگردانیدندی؛ که سیرخوردگی کار ستوران است، و گرسنگی علاج مردان و گرسنگی عمارت باطن کند و سیرخوردگی عمارت بطون. یکی عمر اندر عمارت باطن کند که تا مرحق را مفرد شود و از علایق مجرد شود، چگونه برابر بود با آن که عمر اندر عمارت بدن کند و خدمت هوای تن کند؟ یکی را عالم از برای خوردن باید و یکی را خوردن از برای عبادت کردن. «کانَ المتقدّمونَ یأکلونَ لِیَعشُونَ و أنْتُم تَعیشُونَ لِتأکُلونَ. متقدمان از برای آن خوردندی تا بزیستندی، شما از برای آن میزیید تا بخورید.» پس فرق بسیار باشد میان این و آن. «الجوعُ طعامُ الصّدیقینَ و مسلکُ المریدینَ.» بعد قضاء اللّه و قَدَرِهِ، بیرون افتادن آدم علیه السّلام از بهشت و دور گشتن وی از جوار حق از برای لقمهای بود.
و بهحقیقت آن که اندر جوع مضطر بود جایع نبود؛ از آنچه طالب اکل به اکل بود. پس آن که ورا درجهٔ جوع بود تارک اکل بود نه از اکل ممنوع بود و آن که اندر حال وجود اکل به ترک آن بگوید و بار و رنج آن بکشد، وی جایع باشد و قید شیطان وی بهجز گرسنگی نباشد و حبس هوای نفس جز به گرسنگی نباشد.
کتانی گوید، رحمة اللّه علیه: «مِنْ حُکْم المریدِ أنْ یکونَ فیه ثلاثُة أشیاءٍ: نومُه غلبةٌ و کلامُه ضرورَةٌ و أکْلُه فاقةٌ.»
شرط مرید آن بود که اندر وی سه چیز موجود باشد: یکی خواب وی بهجز غلبه نباشد و سخنش بهجز ضرورت نبود و خوردنش بهجز فاقه نه.
و به نزدیک بعضی فاقه دو شبانروز بود و به نزدیک بعضی سه شبانروز و به نزدیک بعضی یک هفته و به نزدیک بعضی چهل روز؛ از آنچه محققان بر آناند که جوع صادق هر چهل روز یک بار بود، و این جانداری بود. و در میان آنچه پدیدار آید آن شره و غرور نفس و طبع باشد. بدان عافاک اللّه و الحمدللّه رب العالمین. که عروق اهل معرفت جمله برهان اسرار خداوندی است، و دلهای ایشان موضع نظر متعالی. و ازدلها اندر صدور ایشان درها گشاده است و عقل و هوی بر درگاه آن نشسته. روح مر عقل را مدد میکند و نفس مر هوی را. و هر چند طبایع به اغذیه غذا بیش یابد، نفس قویتر میشود وهوی تربیت بیشتر مییابد، غلوات وی اندر اعضا پراکندهتر باشد و اندر هر عِرقی از انتشاروی حجابی دیگرگونه پدیدار آید و چون طالب، اغذیه از وی بازگیرد، هوی ضعیفتر میشود و عقل قویتر و قوت نفس از عروق گسستهتر میشود و اسرار و براهین ظاهرتر میگردد چون نفس از حرکات خود فروماند و هوی ازوجود خود فانی گردد ارادت باطل اندر اظهار حق محو شود. آنگاه کل مرادِ مرید حاصل گردد.
و از ابوالعباس قصاب میآید رحمة اللّه علیه که گفت: «طاعت و معصیت من در دو گِرده بسته است: چون بخورم مایهٔ همه معاصی اندر خود بیابم، و چون دست از آن بدارم اصل همه طاعت از خود بیابم.»
اما گرسنگی را ثمره مشاهدت بود که مجاهدت قاید آن است. پس سیری با مشاهدت بهتر از گرسنگی با مجاهدت؛ از آنچه مشاهدت معرکه گاه مردان است و مجاهدت ملاعب صبیان، «فالشِّبَعُ بِشاهِدِ الحقِّ خیرٌ مِنَ الجوعِ بشاهدِ الجِدّ.»
و اندر معنی این لفظ سخن بسیار اید، اما تخفیف را اختصار کردم و اللّه اعلم.
و قوله، علیه السّلام: «بَطِنٌ جائعٌ أحَبُّ إلی اللّهِ مِنْ سبعینَ عابداً غافلاً.»
بدان که گرسنگی را شرفی بزرگ است و به نزدیک امم و ملل ستوده است؛ از آنچه از روی ظاهر گرسنه را خاطر تیزتر بود و قریح مهذب تر و تن درست تر آن را که شرهی بیشتر نباشد که خود را بر ریاضت مهیا گردانیده باشد: «لأنَّ الجوعَ لِلنَّفسِ خُضُوعٌ و لِلْقَلْبِ خُشُوعٌ.» جایع را تن خاضع بود و دل خاشع؛ از آنچه قوت نفسانی بدان ناچیز گردد.
و قال رسول اللّه، صلی اللّه علیه و سلم: «أَجیعُوا بُطُونَکم و أَظمأوا أَکبادَکم و أعْروا أجسادَکم، لعلّ قلوبَکم تری اللّهَ عیاناً فی الدّنیا.»
شکم را گرسنه دارید و جگر را تشنه و تن را برهنه دارید تا مگر خداوند تعالی را ببینید به دل.
اگر تن را از گرسنگی بلا بود، دل را بدان ضیا بود و جان را صفا بود و سر را لقا بود. و چون سر لقا یابد و جان صفا یابد و دل ضیا یابد چه زیان اگر تن بلا یابد؛ که سیرخوردگی را بس خطری نبود؛ که اگر خطری بودی ستوران را سیر نگردانیدندی؛ که سیرخوردگی کار ستوران است، و گرسنگی علاج مردان و گرسنگی عمارت باطن کند و سیرخوردگی عمارت بطون. یکی عمر اندر عمارت باطن کند که تا مرحق را مفرد شود و از علایق مجرد شود، چگونه برابر بود با آن که عمر اندر عمارت بدن کند و خدمت هوای تن کند؟ یکی را عالم از برای خوردن باید و یکی را خوردن از برای عبادت کردن. «کانَ المتقدّمونَ یأکلونَ لِیَعشُونَ و أنْتُم تَعیشُونَ لِتأکُلونَ. متقدمان از برای آن خوردندی تا بزیستندی، شما از برای آن میزیید تا بخورید.» پس فرق بسیار باشد میان این و آن. «الجوعُ طعامُ الصّدیقینَ و مسلکُ المریدینَ.» بعد قضاء اللّه و قَدَرِهِ، بیرون افتادن آدم علیه السّلام از بهشت و دور گشتن وی از جوار حق از برای لقمهای بود.
و بهحقیقت آن که اندر جوع مضطر بود جایع نبود؛ از آنچه طالب اکل به اکل بود. پس آن که ورا درجهٔ جوع بود تارک اکل بود نه از اکل ممنوع بود و آن که اندر حال وجود اکل به ترک آن بگوید و بار و رنج آن بکشد، وی جایع باشد و قید شیطان وی بهجز گرسنگی نباشد و حبس هوای نفس جز به گرسنگی نباشد.
کتانی گوید، رحمة اللّه علیه: «مِنْ حُکْم المریدِ أنْ یکونَ فیه ثلاثُة أشیاءٍ: نومُه غلبةٌ و کلامُه ضرورَةٌ و أکْلُه فاقةٌ.»
شرط مرید آن بود که اندر وی سه چیز موجود باشد: یکی خواب وی بهجز غلبه نباشد و سخنش بهجز ضرورت نبود و خوردنش بهجز فاقه نه.
و به نزدیک بعضی فاقه دو شبانروز بود و به نزدیک بعضی سه شبانروز و به نزدیک بعضی یک هفته و به نزدیک بعضی چهل روز؛ از آنچه محققان بر آناند که جوع صادق هر چهل روز یک بار بود، و این جانداری بود. و در میان آنچه پدیدار آید آن شره و غرور نفس و طبع باشد. بدان عافاک اللّه و الحمدللّه رب العالمین. که عروق اهل معرفت جمله برهان اسرار خداوندی است، و دلهای ایشان موضع نظر متعالی. و ازدلها اندر صدور ایشان درها گشاده است و عقل و هوی بر درگاه آن نشسته. روح مر عقل را مدد میکند و نفس مر هوی را. و هر چند طبایع به اغذیه غذا بیش یابد، نفس قویتر میشود وهوی تربیت بیشتر مییابد، غلوات وی اندر اعضا پراکندهتر باشد و اندر هر عِرقی از انتشاروی حجابی دیگرگونه پدیدار آید و چون طالب، اغذیه از وی بازگیرد، هوی ضعیفتر میشود و عقل قویتر و قوت نفس از عروق گسستهتر میشود و اسرار و براهین ظاهرتر میگردد چون نفس از حرکات خود فروماند و هوی ازوجود خود فانی گردد ارادت باطل اندر اظهار حق محو شود. آنگاه کل مرادِ مرید حاصل گردد.
و از ابوالعباس قصاب میآید رحمة اللّه علیه که گفت: «طاعت و معصیت من در دو گِرده بسته است: چون بخورم مایهٔ همه معاصی اندر خود بیابم، و چون دست از آن بدارم اصل همه طاعت از خود بیابم.»
اما گرسنگی را ثمره مشاهدت بود که مجاهدت قاید آن است. پس سیری با مشاهدت بهتر از گرسنگی با مجاهدت؛ از آنچه مشاهدت معرکه گاه مردان است و مجاهدت ملاعب صبیان، «فالشِّبَعُ بِشاهِدِ الحقِّ خیرٌ مِنَ الجوعِ بشاهدِ الجِدّ.»
و اندر معنی این لفظ سخن بسیار اید، اما تخفیف را اختصار کردم و اللّه اعلم.
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵