عبارات مورد جستجو در ۳۹۱ گوهر پیدا شد:
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
گفت و گو
... باری، حکایتی ست
حتی شنیده‌ام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط،‌ پاک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیده‌ام آنجا
باران بال و پر
می‌بارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصلهٔ دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانه‌ها
مرغ سعادتی که در افسانه می‌پرید
هر سو زند صلا
کای هر کی! بیا
زنبیل خویش پر کن، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیده‌ام آنجا
چی؟
لبخند می‌زنی؟
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمی‌کنم که تو باور نمی‌کنی
آری، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی، الحق که آیتی ست
اما
من خواب دیده‌ام
تو خواب دیده‌ای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است
مهدی اخوان ثالث : زمستان
بی سنگر
در هوای گرفتهٔ پاییز
وقت بدرود شب، طلوع سحر
پیله‌اش را شکافت پروانه
آمد از دخمهٔ سیاه به در
بال‌ها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حرصی و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سایه از سیاهی سرد
داشت نقاش خسته از پستو
کاسهٔ رنگ زرد می‌آورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهی حرصی و آشفته
دید در پیله زار دنیایی
چشم باز و بصیرت خفته
ای! پروانگک! روی به کجا؟
آمد از پیله زار آوایی
باد سرد خزان سیه کندت
چه جنونی، چه فکر بیجایی
فصل پروانه نیست فصل خزان
نیم پروانه کرمکی گفتا
لااقل باش تا بهار آید
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نیمروز رسید
شهر پروانه‌های زرین بال
نور جریان پشت بر خورشید
اوه، به به غریب پروانه
از کجایی تو با چنین خط و خال؟
شهر عشاق روشنی اینجاست
شهر پروانه‌های زرین بال
نه غریبم من، آشنا هستم
از شبستان شعر آمده‌ام
خسته از پیله‌های مسخ شده
از سیه دخمه‌ام برون زده‌ام
همرهم آرزو، به کلبهٔ شعر
آردها بیخت، پر وزن آویخت
بافته از دل و تنیده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگیخت
از شبستان شعر پارینه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون ناله‌های روح من است
دردناک است و وحشی آوازم
اینک از راه دور آمده‌ام
آرزومند آرزوی دگر
در دلم خفته نغمه‌های حزین
از تمنای رنگ و بوی دگر
اوه، فرزند راه دور! بیا
هر چه داری تو آرزوی اینجاست
بر چمن‌ها نشست، پروانه
گفت: به به چه تازه و زیباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهایی چه روزهای خوشی
در چمنزار نیمروز گذشت
تا شبی دید آرزوهایش
همه دلمرده اند و افسرده
گریه هاشان دروغ و بی معنی ست
خنده هاشان غریب و پژمرده
گفت با خود که نیست وقت درنگ
این گلستان دگر نه جای من است
من نه مرد دروغ و تزویرم
هر چه هست از هوای این چمن است
بشنید این سخن پرستویی
داستانش به آفتاب بگفت
غم پروانه آفتابی شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالم‌گیر
من دگر زین حجاب دل‌زده‌ام
دوست دارم پرستویی باشم
که ز پروانگی کسل شده‌ام
عصر تنگی که نقش‌بند غروب
سایه می‌زد به چهره‌ای روشن
می‌پرید از چمن پرستویی
آه ... بدرود، ای شکفته چمن
بال‌ها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حریص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به کجا می‌روی؟ پرستوی خرد
از چمنزار آمد این آوا
لااقل باش تا بیاید صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نیمروز پرید
همره آرزو پرستویی
در غبار غروب دود اندود
دید از دور برج و بارویی
سایه خیسانده در سواحل شب
کهنه برجی بلند و دود زده
برج متروک دیر سال، عبوس
با نقوشی علیل و مسخ شده
به رجبان پیرکی سیاه جبین
در سه کنجی نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستایشگر
دو سه نو پا حریف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنهٔ برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
میوهٔ رنج چند شاخهٔ لخت
گاه غمگین نگاه معصومی
از ورم کرده چشم حیرانی
گاه بر پرده‌ای غبار آلود
طرح گنگی ز داس دهقانی
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت: وه، این چه برج تاریکی ست
در پس پرده‌های نه تویش
آن نگاه شراره بار از کیست؟
صف ظلمت فشرده‌تر می‌گشت
درهٔ شب عمیق‌تر می‌شد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقیق‌تر می‌شد
هی! که هستی؟ سکوت برج شکست
هی! که هستی؟ پرندهٔ مغموم
مرغ سقایکی؟ پرستویی؟
بانگ زد به رجبان در آن شب شوم
برج ما برج پرده داران است
همه کس را به برج ما ره نیست
چه شد اینجا گذارت افتاده ست؟
سرگذشت تو چیست؟ نام تو چیست؟
از شبستان شعر آمده‌ام
من سخن پیشه‌ام، سخنگویم
مرغکی راه جوی و رهگذرم
مرغ سقایکم، پرستویم
مرغ سقایکم چو می‌خوانم
تشنگان را به آب و دانهٔ خویش
و پرستویم آن زمان که کنم
عمر در کار آشیانهٔ خویش
دانم این را که در جوار شما
کشتزاری ست با هزار عطش
آمدم کز شما بیاموزم
که چه سان ریزم آب بر آتش
آمدم با هزار امید بزرگ
و همین جام خرد و کوچک خویش
آمدم تا ازین مصب عظیم
راه دریای تشنه گیرم پیش
برج ما جای‌ایان تو نیست
گفت آن نغمه ساز نو پایک
تشنگان را بخار باید داد
دور شو دور، مرغ سقایک
صبحدم کشتزار عطشان دید
در کنارش افتاده پیکر غم
در به منقار مرغ سقایک
برگ سبزی لطیف، پر شبنم
رفته در خواب، خواب جاویدان
وقت بدرود شب، طلوع سحر
با تفنگی کبود و گرد آلود
رهگذر، جنگجوی بی سنگر
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
به باغ می‌برمت
اگر ترانهٔ از یاد رفتهٔ عاصی
دوباره زنده شد از خاطراتِ در خونش
به باغ می‌برمت.
اگر درختِ لبِ رودخانه بازشکفت
وگر تبسّمِ سیمینِ نسترن‌زاران
از آن‌بلندیِ در انتظار جاری شد
به باغ می‌برمت.
به باغِ بوسه
به باغِ نوازش و آغوش.
اگر که داسِ بلندِ دروگرانِ غریب
میانِ سنبله‌هایِ سه‌ماهه در قنداق
برایِ فصلِ نکویی
به رقص باز آمد،
به باغ می‌برمت.
به باغِ آزادی
به باغِ سبز و پرآوازهٔ همیشه‌بهار.
اگر که قافلهٔ عشق
شهد و ابریشم
ز شرِّ نکبتِ چاقوکشان به خیر گذشت
اگر بهار رسید
به باغ می‌برمت.
به باغ‌هایِ «سلام و علیک»
به باغِ«مانده نباشی»
به باغِ بنفشِ آسودن.
اگر که آه و دعایی به نامِ نیلوفر
از این‌خرابهٔ فریاد و اشک
ریشه گرفت
و نسبتی به بر و دوشِ یار پیدا کرد
به باغ می‌برمت.
کنون هوایِ درختانِ سروِ سرمایی است
کبوترانه به گلدسته‌ها
پناه باید برد.
کبوترانه
به جنگل مقام باید کرد.
و پَر
به بامِ معبدِ اردیبهشت باید ریخت.
به باغ می‌برمت.
به باغِ خوابِ سحرگاهیِ کبوترها
در انتظار بمان.
از انتظار به بیرونِ باغ
خیمه بزن.
دمی که جوی به جایِ سراب سیب آورد
و آبشار ز گلبرگِ سرخ دامن بست،
دمی که کاکلِ دوشیزه‌بید را
باران
به پیچ و تاب کشید
به سایه‌سایهٔ باغ
آشنات می‌سازم.
به باغ می‌برمت.
به باغِ بوسه
به باغِ نوازش و آغوش.
۱۶ جوزا ۱۳۶۶ کابل
فریدون مشیری : گناه دریا
پرستو
ستاره گم شد و خورشید سر زد
پرستویی به بام خانه پر زد
در آن صبحم صفای آرزویی
شبِ اندیشه را رنگِ سحر زد


پرستو باشم و از دام این خاک
گشایم پَر به سوی بام افلاک
ز چشم‌انداز بی ‌پایان گردون
در‌آویزم به دنیایی طربناک


پرستو باشم و از بام هستی
بخوانم نغمه‌های شوق و مستی
سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و آزادی ‌پرستی


پرستو باشم از بامی به بامی
صفای صبح را گویم سلامی
بهاران را برم هر جا نَویدی
جوانان را دهم هر سو پیامی


تو هم روزی اگر پرسی ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم
وگر پروا کنم بر من نگیری
که می‌ترسم زنی سنگی به بالم
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بگو کجاست مرغ آفتاب
زندانی دیار شب جاودانیم
که روز از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های پر شده
تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم

گنجشک ها به شانه من نغمه سر دهند
سر سبز و استوار
گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنمپ
ای مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه یکی نیز وانشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از این دیار
آن برگهای رنگین پژمرد در غبار
وین شت خشک غمگین افسرد بی بهار

ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کی در این
بیابان سر زیر پَر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سردهم
من بی قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زیر بال تو در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود 
فریدون مشیری : از دریچه ماه
با خون شعرهایم
با دیدگان بسته، در تیرگی رهایم
ای همرهان کجایید؟ ای مردمان کجایم؟
پر کرد سینه‌ام را فریاد بی شکیبم
با من سخن بگویید ای خلق، با شمایم!
شب را بدین سیاهی، کی دیده مرغ و ماهی
ای بغض بی‌گناهی بشکن به های‌هایم
سرگشته در بیابان، هر سو دوم شتابان
دیو است پیش رویم، غول است در قفایم
بر توده‌های نعش است پایی که می‌گذارم
بر چشمه‌های خون است چشمی که می‌گشایم
در ماتم عزیزان، چون ابر اشک‌ریزان
با برگ همزبانم، با باد هنموایم
آن همرهان کجایند؟ این رهزنان کیانند
تیغ است بر گلویم، حرفی‌ست با خدایم
سیلابه‌های درد است رمزی که می‌نویسم
خونابه‌های رنج است شعری که می‌سرایم
چون نای بینوا، آه، خاموش و خسته گویی
مسعود سعد سلمان، در تنگنای نایم
ای همنشین دیرین، باری بیا و بنشین
تا حال دل بگوید، آوای نارسایم
شب‌ها برای باران گویم حکایت خویش
با برگ‌ها بپیوند تا بشنوی صدایم
دیدم که زردرویی از من نمی‌پسندی
من چهره سرخ کردم با خون شعرهایم
روزی از این ستمگاه خورشیدوار بگذر
تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآیم.
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تا آفتابی دیگر ...
رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد ...
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد ...
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خسته تر از همیشه ...
در دست های تو
دنیا
دروغین است ...
چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ ...
*
این فردا که فراز ِ دار می بینی
قلبِ بزرگ ماست ...
دریا درون سینه ام جاری ست
با قایق تردید ،
با ارتفاع موج ها ، شلّاق
در من همه فانوس ها
خاموش می شوند
گل ها معلق در فضا
یکریز می گریند
سنگین ِ یک چیدن
سر پنجه ی بی اعتنای ِ توست
و قلبِ مغموم کبوترها
در اصطکاک لحظه های دام
با سرخی ِ شفاف
در انتظار مهربانی های چشمانند ...
*
پایت همه خسته ،
دستت همه بسته ،
در من طنین آبشاران نیست
در درست های تو
دنیا دروغین است ...
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۹
یاد کردند مرا باز به گلدانِ دگر
گلبنانِ دگر از طرفِ گلستانِ دگر
بودم افسرده چو گُل دردی و بشکفتم باز
نو بهارست به من تا به زمستانِ دگر
با نواهایِ دگر تهینتِ من گفتند
بلبلانِ دگر از ساحتِ بستانِ دگر
عشق هر فکرِ دگر را ز دلم بیرون کرد
همچو مهمان که کند بُخل به مهمانِ دگر
با چنین گام که نسوانِ وطن پیش روند
عن قریبست که ایران شود ایرانِ دگر
ایرج میرزا : مثنوی ها
برای کتابِ آقای مخبر السَّلطنه گفته شد در خیالاتِ عالیِ طفل
بچهٔی با شعور با فرهنگ
بود با بختِ خود همیشه به جنگ
که چرا من بزرگ‌تر نشدم
مثلِ این مردمِ دگر نشدم
گشته‌ام پیشِ خلق خوار و ذلیل
زان که نه ریش دارم و نه سبیل
در سر و پام نیست کفش و کلاه
که چرا قدِّ من بود کوتاه
لُخت و بی‌برگ و بی‌نوا شده‌ام
مثل یک بَچّه گدا شده‌ام
من بکلّی ز جامه عریانم
جوجه مرغِ دو روزه را عالم
ننه‌ام متّصل کُتَک زندم
پدم بام و عَمّه چک زَنَدم
مردمانِ بزرگ را در تن
کُت و سرداری است و پیراهن
بهرِ خود جامه‌های نو بِبُرند
هرچه خواهند هر زمان بخورند
هرکجا میلشان کشد بروند
تابعِ میلِ هیچ کس نشوند
پس مَن آیا چه وقت خان کردم؟
صاحبِ قدرت و توان کردم؟
من هم ار خود بزرگ کردم و مَرد
کارهای بزرگ خواهم کرد
ابتدا درسِ دِهقَنَت خوانم
تا ره و رسمِ دِهقَنَت دانم
بعدِ چندی کلنگ و گاله و بیل
می‌کنم از برای خود تحصیل
گوسفندی و گاومیش و بزی
گندمی، ماشی، ارزنی، اُرُزی
پیش‌ گیرم طریقِ دهقانی
در کمال صفا و آسانی
می کنم قِطعه زمینی شخم
از پس شُخم می‌فَشانم تخم
گندمم چون به بار آمد و جو
متموِّل شوم به گاهِ درو
بعد کم‌کم زمین زیاده کنم
از زمینِ خود استفاده کنم
صاحبِ خانه و عِلاقه شَوَم
با حِمار و بَعیر و ناقِه شوم
ناز و نعمت چو در زمین باشد
کارِ من در زمین همین باشد
کارِ من گیرد از زمین بالا
می‌شوم از برای خویش آقا
مِنَّت هیچ‌کس نخواهم بُرد
نانِ بازویِ خویش خواهم خورد
در ادارات نوکری نکنم
نوکری را به دیگری نکنم
نوکر گام و گوسفند شوم
من از این کار سربلند شوم
تا رود کارِ کِشت از پیشَم
بنده خویش و خواجۀ خویشم
ایرج میرزا : قطعه ها
وفات شاه معزول
اگر شاه معزول رفت از جهان
ولی عهد منصوب پاینده باد
محمد علی میرزا گر بمرد
محمد حسن میرزا زنده باد